عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در مدح یمین الدوله ابوالقاسم محمود بن ناصرالدین
بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان
همی بنفشه پدید آرد از دو لاله‌ستان
مرا بنفشه و لاله به کار نیست که او
بنفشه دارد و زیر بنفشه لاله نهان
ز رنگ لالهٔ او وز دم بنفشهٔ او
جهان نگارنمایست و باد مشک افشان
همی‌ندانم کاین را که رنگ داد چنین
همی‌ندانم کان را که بوی داد چنان
مرا روا بود ار سربسر بنفشه دمد
به گرد لالهٔ آن سرو قد موی میان
کنون ز سنگ بنفشه دمد عجب نبود
اگر بنفشه دمد زیر عارض جانان
بهشتوار شود بوستان عارض او
چنان کجا شود اکنون بهشتوار جهان
کنون برافکند از پرنیان درخت ردا
کنون بگسترد از حله باغ شادروان
کنون چو مست غلامان سبز پوشیده
به بوستان شود از باد زاد سرو نوان
کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار
چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان
نه باغ را بشناسی ز کلبهٔ عطار
نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک
امین ملت محمود پادشاه زمان
خدایگان خردپرور مروت ارز
بلند همت و زایر نواز و حرمتدان
ازو شود همه امیدهای خلق روا
بدو شود همه دشوارهای دهر آسان
کسی که مدحش اندر دهان او بگذشت
نسوزد ار به کف آتش در افکند به دهان
اگرچه قرآن فاضل بود بیابد مرد
ز مدح خواندن او مزد خواندن قرآن
به وصف کردن او در ببارد و عنبر
ز طبع مدحتگوی و ز لفظ مدحتخوان
بزرگ نام کند نزد خلق دیوان را
سخنوری که کند مدح او سر دیوان
جهانیان چو ازیشان کسی سخن طلبد
سخن طلب را نزدیک او دهند نشان
سخنشناسان بر جود او شدند یقین
کجا یقین بود آنجا به کار نیست گمان
عطای وافر، برهان جود او بنمود
عطا بود به همه حال جود را برهان
همی‌نگردد چندانکه دم زنی فارغ
ز برکشیدن زر عطای او وزان
عنان چرمین گر سایدی ز فیض سخاش
به دستش اندر زرین شدی دوال عنان
به حیله پایگه همتش همی‌طلبد
ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان
چرا ز فر همای ای شگفت یاد کند
کسی که دیده بود فر سایهٔ یزدان
همای چون به کسی سایه برفکند، آن کس
جز آن بود که بزرگی و جاه یابد از آن
امیر اگر ز بر کشته سایه برفکند
ز فر سایهٔ او کشته باز یابد جان
همه دلایل فرهنگ را به اوست مب
همه مسائل سربسته را ازوست بیان
به روز معرکه اندر مصاف دشمن او
ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان
هر آن سوار که نزدیک او به جنگ آید
اجل فرو شود اندر تنش به جای روان
مبارزان عدو پیش او چنان آیند
چو مورچه که بود برگرفته دانه گران
به سوی باز شد از پیش او چنان تازند
چو سوی ژرفی خاشاکها بر آب روان
سر عدو به تن اندر فرو برد به دبوس
چنانکه پتکزن اندر زمین برد سندان
کمان فرو فتد از دست دشمن اندر جنگ
بدانگهی که ملک برد دست سوی کمان
ز سهم نامش دست دبیر سست شود
چو کرد خواهد بر نامه نام او عنوان
همیشه باشد از مهر او و کینهٔ او
ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان
ز کین او دل دشمن چنان شود که شود
ز نور ماه درخشنده جامهٔ کتان
ز قدر او نپذیرد خدای عز و جل
ز هیچ دشمن او روز رستخیز امان
همیشه تا چو گل نسترن بود لؤلؤ
چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان
همیشه تابود آز و امید در دل خلق
چنان چو آتش در سنگ و گوهر اندر کان
خدایگان جهان باد و پادشاه زمین
به عون ایزد کشور گشا و شهرستان
ازو هر آنکه بود بدسکال او، غمگین
بدو هر آنکه بود نیکخواه او، شادان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در حسب حال و رنجش خاطر سلطان و طلب عفو
ای ندیمان شهریار جهان
ای بزرگان درگه سلطان
ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان او به بزم و به خوان
پیش شاه جهان شما گویید
سخن بندگان شاه جهان
من هم از بندگان سلطانم
گر چه امروز کم شدم ز میان
مر مرا حاجت آمده‌ست امروز
به سخن گفتن شما همگان
همگان حال من شنیدستید
بلکه دانسته‌اید و دیده عیان
شاه گیتی مرا گرامی داشت
نام من داشت روز و شب به زبان
باز خواندی مرا ز وقت به وقت
بازجستی مرا زمان به زمان
گاه گفتی بیا و رود بزن
گاه گفتی بیا و شعر بخوان
به غزل یافتم همی احسنت
به ثنا یافتم همی احسان
من ز شادی بر آسمان برین
نام من بر زمین دهان به دهان
این همی‌گفت فرخی را دوش
زر بداده‌ست شاه زرافشان
آن همی‌گفت فرخی را دی
اسب داده‌ست خسرو ایران
نوبهاری شکفته بود مرا
که مر آن را نبود بیم خزان
باغها داشتم پر از گل سرخ
دشتها پر شقایق نعمان
از چپ و راست سوسن و خیری
وز پس و پیش نرگس و ریحان
از سر کوه بادی اندر جست
گل من کرد زیر گل پنهان
به کف من نماند جز غم و درد
زانهمه نیکویی نماند نشان
گفتی آن را به خواب دیدستم
یا کسی گفت پیش من هذیان
حال آدم چو حال من بوده‌ست
این دو حالست همسر و یکسان
آنچه زین حالها به ما دو رسید
مرسادا به هیچ پیر و جوان
من ز دیدار شه جدا ماندم
آدم از خلد و روضهٔ رضوان
چشم بد ناگهان مرا دریافت
کارم از چشم بد رسید به جان
شاه از من به دل گران گشته‌ست
به گناهی که بیگناهم از آن
سخنی باز شد به مجلس شاه
بیشتر بود از آن سخن بهتان
سخن آن بد که باده خورده همی
به فلان جای فرخی و فلان
این سخن با قضا برابر گشت
از قضاها گریختن نتوان
رادمردی کنید و فضل کنید
بر شه حقشناس حرمتدان
من درین روزها جز آن یک روز
می نخوردم به حرمت یزدان
به سرایی درون شدم روزی
با لبی خشک و با دلی بریان
گفتم آنجا یکی خبر پرسم
زانچه درد مرا بود درمان
خبری یافتم چنانکه مرا
راحت روح بود و رامش جان
قصد کردم که باز خانه روم
تا دهم صدقه و کنم قربان
آن خبر ده مرا تضرع کرد
که مرو مر مرا بمان مهمان
تا بدین شادی و نشاط خوریم
قدحی چند باده از پس نان
من به پاداش آن خبر که بداد
بردم او را بدین سخن فرمان
خوردم آنجا دو سه قدح سیکی
بودم آنجا بدان سبب شادان
خویشتن را جز این ندانم جرم
من و سوگند مصحف و قرآن
اگر این جرم در خور ادبست
چوب و شمشیر و گردن اینک و ران
گو بزن مر مرا و دور مکن
گو بکش مر مرا و دور مران
شاه ایران از آن کریمترست
که دل چون منی کند پخسان
جاودان شاد باد و خرم باد
تن و جانش قوی و آبادان
کار او همچو نام او محمود
نام نیکوی او سر دیوان
هر که جز روزگار او خواهد
روزگارش مباد نیم زمان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود
گفتم: مرا سه بوسه ده ای شمسهٔ بتان!
گفتا: ز حور بوسه نیابی درین جهان
گفتم: ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه
گفتا: بهشت را نتوان یافت رایگان
گفتم: نهان شوی تو چرا از من ای پری
گفتا: پری همیشه بود ز آدمی نهان
گفتم: ترا همی‌نتوان دید ماه ماه
گفتا: که ماه را نتوان دید هر زمان
گفتم: نشان تو ز که پرسم، نشان بده
گفت: آفتاب را بتوان یافت بی‌نشان
گفتم: که کوژ کرد مرا قدت ای رفیق
گفتا: رفیق تیر که باشد به جز کمان
گفتم: غم تو چشم مرا پر ستاره کرد
گفتا: ستاره کم نتوان کرد ز آسمان
گفتم: ستاره نیست سر شکست ای نگار
گفتا: سرشک بر نتوان چید ز آبدان
گفتم: به آب دیدهٔ من روی تازه کن
گفتا: به آب تازه توان داشت بوستان
گفتم: به روی روشن تو روی برنهم
گفتا: که آب گل ببرد رنگ زعفران
گفتم: مرا فراق تو ای دوست پیر کرد
گفتا: به مدحت شه گیتی شوی جوان
گفتم: کدام شاه؟ نشان ده مرا بدو
گفتا: خجسته پی پسر خسرو زمان
گفتم: ملک محمد محمود کامکار
گفتا: ملک محمد محمود کامران
گفتم: مرا به خدمت او رهنمای کیست
گفتا: ضمیر روشن و طبع و دل و زبان
گفتم: به روز بار توان رفت پیش او
گفتا: چو یک مدیح نو آیین بری توان
گفتم: نخست گو چه نثاری برش برم
گفتا: نثار شاعر مدحست، مدح خوان
گفتم: چه خوانمش که زنامش رسم به مدح
گفتا: امیر و خسرو و شاه و خدایگان
گفتم: ثواب خدمت او چیست خلق را
گفت: این جهان هوای دل و آن جهان جنان
گفتم: همه دلایل سودست خدمتش
گفتا: بلی معاینه سودست بی‌زیان
گفتم: چو خوی نیکوی او هیچ خو بود؟
گفتا: چو روزگاری بهاری بود خزان؟
گفتم: چو رای روشن او باشد آفتاب؟
گفتا: به هیچ حال چو آتش بود دخان؟
گفتم: زمین برابر حلمش گران بود؟
گفتا: شگفت کاه بر که بود گران؟
گفتم: به علم و عدل چنو هیچ شه بود؟
گفتا: خبر برابر بوده‌ست با عیان؟
گفتم: زمانه شاه گزیند بر او دگر؟
گفتا: گزیده هیچ کسی بر یقین گمان؟
گفتم: چه مایه داد بدو مملکت خدای؟
گفتا: ازین کران جهان تا بدان کران؟
گفتم: که قهرمان همه گنجهاش کیست؟
گفتا: سخای او نه بسنده‌ست قهرمان؟
گفتم: به گرد مملکتش پاسدار کیست؟
گفتا: مهابتش نه بسنده‌ست پاسبان؟
گفتم: گه عطا به چه ماند دو دست او؟
گفتا: دو دست او به دو ابر گهر فشان
گفتم:نهند روی بدو زایران ز دور؟
گفتا: ز کاروان نبریده‌ست کاروان
گفتم: کزو به شکر چه مقدار کس بود؟
گفتا: ز شاکرانش تهی نیست یک مکان
گفتم: به خدمتش ملکان متصل شوند؟
گفتا: ستاره نیز کند با قمر قران
گفتم: سنان نیزهٔ او چیست بازگوی
گفتا: ستاره‌ای که بود برجش استخوان
گفتم: چگونه بگذرد از درقه روز جنگ؟
گفتا: کجا چنان سر سوزن ز پرنیان
گفتم: خدنگ او چه ستاند به روز رزم؟
گفت: از مبارزان سپاه عدو روان
گفتم: چو صاعقه‌ست گهردار تیغ او
گفتا: جدا کنندهٔ جسم عدو ز جان
گفتم:امان نیابد از آن تیغ هیچ کس؟
گفتا: موافقان همه یابند ازو امان
گفتم: چو برگ نیلوفر بود پیش ازین
گفتا: کنون ز خون عدو شد چو ارغوان
گفتم: چو بنگری به چه ماند، به دست میر
گفتا: به اژدها که گشاده کند دهان
گفتم: که شادمانه زیاد آن سر ملوک
گفتا: که شاد و آنکه بدو شاد، شادمان
گفتم: زمانه خاضع او باد سال و ماه
گفتا: خدای ناصر او باد جاودان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در مدح عضد الدوله امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین
ای نیمشب گریخته از رضوان
وندر شکنج زلف شده پنهان
ای سرو نارسیده به تو آفت
ای ماه نارسیده به تو نقصان
ای میوهٔ دل من، لابل دل
ای آرزوی جانم، لابل جان
از من به روز عید بیازردی
گفتی که تافته شدی از مهمان
تو چشم داشتی که چو هر عیدی
من پیش تو نوا زنم و دستان
گویم که ساقیا می پیش آور
مطرب یکی قصیدهٔ عیدی خوان
دیدی مرا به عید که چون بودم
با چشم اشکریز و دل بریان
هر آهی از دل من ده دوزخ
هر قطره‌ای ز چشمم صد طوفان
هر کس به عید خویش کند شادی
چه عبری و چه تازی و چه دهقان
عید من آن نبود که تو دیدی
عید من اینک آمد با سلطان
آن عید کیست، آنکه بدو نازد
ایوان و صدر و معرکه و میدان
میر جلیل سید ابو یعقوب
یوسف برادر ملک ایران
میری که زیر منت او گیتی
شاهی که زیر همت او کیوان
احسان نماید و ننهد منت
منت نهاد هر که نمود احسان
ای نکتهٔ مروت را معنی
ای نامهٔ سخاوت را عنوان
مجروح آز را بر تو مرهم
درد نیاز را بر تو درمان
بسیار، پیش همت تو اندک
دشوار، پیش قدرت تو آسان
سامان خویش گم نکند هرگز
آن کس که یافت از کف تو سامان
از نعمت تو گردد پوشیده
هر کس که از خلاف تو شد عریان
کم دل بود ز مدحت تو خالی
جز آنکه نیست هیچ درو ایمان
ببری، چو بر نهاده بوی مغفر
شیری، چو برفکنده بوی خفتان
ابریست تیغ تو، که به جنگ اندر
باران خون پدید کند هزمان
آنجایگه که ابر بود آهن
بیشک ز خون صرف بود باران
چندان هنر که نزد تو گرد آمد
اندر جهان نبینم صد یک زان
تو زان ملک همی هنر آموزی
کو کرد خانهٔ هنر آبادان
شاگرد آن شهی که بدو زنده‌ست
آیین و رسم روستم دستان
شاگرد آن شهی که به جنگ اندر
گه گرگسار گیرد و گه ثعبان
آن شاه کیست خسرو ابوالقاسم
محمود پادشاه همه کیهان
آن پادشا که زیر نگین دارد
از حد هند تا به حد زنگان
آن پادشاه کز ملکان بستد
دیهیم و تخت و مملکت و ایوان
آن پادشا که دارد شاهی را
رسم قباد و سیرت نوشروان
آن پادشاه دادگر عادل
کو راست بر همه ملکان فرمان
همواره پادشاه جهان بادا
آن حقشناس حقده حرمتدان
گسترده شد به دولت او ده جای
اندر سرای دولت، شادروان
ای خسروی که هست به هر وقتی
دعوی جود را بر تو برهان
از تو حکیمتر نبود مردم
وز تو کریمتر نبود انسان
ای من ز دولت تو شده مردم
وز جاه تو رسیده به نام و نان
بگذاشتی مرا به لب جیلم
با چند پیل لاغر ناجولان
گفتی مرا که پیلان فربی کن
به یشان رسان همی علف ایشان
آری من آن کنم که تو فرمایی
لیکن به حد مقدرت و امکان
پیلی به پنج ماه شود فربی
کان پنج ماه باشد تابستان
من پنج مه جدا نتوانم بود
از درگه مبارک تو زینسان
یک روز خدمت تو مرا خوشتر
از بیست ساله مملکت عمان
پیش سرای پردهٔ تو خواهم
همچون فلان نشسته و چون بهمان
من چون ز درگه تو جدا مانم
چه مر مرا ولایت و چه زندان
تا مورد سبز باشد چون زمرد
تا لاله سرخ باشد چون مرجان
تا نرگس اندر آید با کانون
تا سوسن اندر آید با نیسان
شادان زی و به کام رس و برخور
از عمر خویش و از دو لب جانان
کاین دولت برادر تو باشد
تا روز حشر بسته به تو پیمان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در مدح عمیدالملک خواجه ابوبکر علی بن حسن قهستانی عارض سپاه
دی به سلام آمد نزدیک من
ماه من آن لعبت سیمین ذقن
با زنخی چون سمن و با تنی
چون گل سوری به یکی پیرهن
تازان چون کبک دری بر کمر
یازان چون سرو سهی در چمن
در شکن زلف هزاران گره
در گره جعد هزاران شکن
گفتم: چونی و چگونه‌ست کار؟
گفت: به رنج اندرم از خویشتن
چون بود آن کس که ندارد میان
چون بود آن کس که ندارد دهن
از تو دل تو بربودم به زرق
وز تو تن تو بربودم به فن
جای سخن گفتن کردم ز دل
جای کمر بستن کردم ز تن
بر تن تو تا کی بندم کمر
وز دل تو تا کی گویم سخن
بر تو ستم کردم و روز شمار
پرسش خواهد بدن آن را ز من
خواجه کنون گوید کاین عابدست
عابد دینداری خواهد شدن ...
خواجه ابوبکر عمید ملک
عارض لشکر علی بن الحسن
آن ز بلا راحت هر مبتلی
وان ز محن راحت هر ممتحن
خدمت او نعمت و دفع بلاست
طاعت او راحت و رفع محن
خانهٔ او اهل خرد را مقر
مجلس او اهل ادب را وطن
هر که سوی خدمت او راست شد
راه نیابد سوی او اهرمن
خدمت او را چو درختی شناس
دولت و اقبال مر او را فنن
هر که بر او سایه فکند آن درخت
رست ز تیمار و ز گرم و حزن
یا رب چونانکه به من بر فتاد
سایهٔ او بر همه گیتی فکن
ای به همه خوبی و نیکی سزا
ای به هوای تو جهان مرتهن
بخت پرستیدن خواهد ترا
همچو وثن را که پرستد شمن
در خور آن فضل که خواهی ترا
دولت و اقبال دهد ذوالمنن
من سخن خام نگویم همی
آنچه همی‌گویم بر دل بکن
دیر نپاید که به امر ملک
گردی بر ملک جهان مؤتمن
چاکر تو باشد سالار چین
خادم تو باشد میر ختن
بر در خانهٔ تو بود روز و شب
از ادبا و شعرا انجمن
صاحب در خواب همانا ندید
آنچه تو خواهی دید از خویشتن
ای به هنر چون پدر فاطمه
ای به سخا چون پسر ذوالیزن
جود، سپاهست و تو او را ملک
فضل عروسست و تو او را ختن
خواسته نزد تو ندارد خطر
ور چه بود خلق بر او مفتنن
آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من
و آنچه خود الفغدی بردی به کار
با نیت نیکو و پاکیزه ظن
از پی علم و ادب و درس دین
مدرسه‌ها کردی بر تا پرن
نام طلب کردی و کردی به کف
نام توان یافت به خلق حسن
ای گه انداختن تیر آز
زر تو اندر کف زایر مجن
مدح تو این بار نگفتم دراز
از خنکی خاطر و گرمی بدن
از تب، تاری و تبه کرده‌ام
خاطر روشن چو سهیل یمن
چون من ازین علت بهتر شوم
مدحی گویم ز عمان تا عدن
چونان که گر خواهی در بادیه
سازی ازو ژرف چهی را رسن
در دل کردم که چو بهتر شوم
شعر به رش گویم و معنی به من
تا نبود بار سپیدار سیب
تا نبود نار بر نارون
تا چو شقایق نبود شنبلید
تا چو بنفشه نبود نسترن
شاد زی ای مایهٔ جود و سخا
شاد زی ای مایهٔ دین و سنن
بخشش زوار تو از تو گهر
خلعت بدخواه تو از تو کفن
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم
من پار دلی داشتم بسامان
امسال دگرگون شد و دگرسان
فرمان دگر کس همی‌برد دل
این را چه حیل باشد و چه درمان
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشد و چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی بر دگر دل آسان
نوروز جهان چون بهشت کرده‌ست
پر لاله و پر گل که و بیابان
چون چادر مصقول گشته صحرا
چون حلهٔ منقوش گشته بستان
در باغ به نوبت همی‌سراید
تا روز همهٔ شب هزار دستان
مشغول شده هر کسی به شادی
من در غم دل دست شسته از جان
ای دل، بر من باش یک زمانک
تا مدحت خواجه برم به پایان
خورشید همه خواجگان دولت
بوبکر حصیری ندیم سلطان
آن بارخدایی که در بزرگی
جاییست که آنجا رسید نتوان
همزانوی شاه جهان نشسته
در مجلس و بارگاه و بر خوان
در زیر مرادش همه ولایت
در زیر نگینش همه خراسان
سلطان که به فرمان اوست گیتی
او را چو پسر مشفق و بفرمان
هر پند کزو بشنود به مجلس
بنیوشد و مویی بنگذرد زان
داند که مصالح نگاه دارد
وان پند بود ملک را نگهبان
زو دوست‌تر اندر جهان ملک را
بنمای وگرنه سخن بدو مان
زین لشکر چندین به عهد خسرو
زو پیش که آورده بود ایمان
او را سزد امروز فخر کردن
کو بود نگهدار عهد و پیمان
پاداش همی‌یابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان
هستند ز نیمروز تا شب
در خدمت او مهتران ایران
واو نیز به خدمت همی‌شتابد
مکروه جهان دور بادش از جان
ای بار خدای بلند همت
معروف به رادی و فضل و احسان
خواهنده همیشه ترا دعاگوی
گوینده همه ساله آفرینخوان
این عز ترا خواسته ز ایزد
وان عمر ترا خواسته ز یزدان
جاوید زیادی به شادکامی
شادیت برافزون و غم به نقصان
نوروز تو فرخنده و خجسته
کار تو چو کردار تو به دو جهان
کردار تو نیکوتر از تعبد
زیرا که نکو دینی و مسلمان
مخدوم زیادی و تو مبادی
از خدمت شاه جهان پشیمان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در مدح فخر الدوله ابو المظفر احمد بن محمد والی چغانیان و توصیف شعر
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حله تنیده ز دل بافته ز جان
با حله‌ای بریشم ترکیب او سخن
با حله‌ای نگارگر نقش او زبان
هر تار او به رنج برآورده از ضمیر
هر پود او به جهد جدا کرده از روان
از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر
وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان
نه حله‌ای که آب رساند بدو گزند
نه حله‌ای که آتش آرد بر او زیان
نه رنگ او تباه کند تربت زمین
نه نقش او فرو سترد گردش زمان
بنوشته زود و تعبیه کرده میان دل
و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان
هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد
کاین حله مر ترا برساند به نام و نان
این حله نیست بافته از جنس حله‌ها
این را تو از قیاس دگر حله‌ها مدان
این را زبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت
نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان
تا نقش کرد بر سر هر نقش برنوشت
مدح ابوالمظفر شاه چغانیان
میر احمد محمد شاه سپه پناه
آن شهریار کشورگیر جهان ستان
آن هم ملک مروت و هم نامور ملک
وان هم خدایگان سیر و هم خدایگان
گرد سریر اوست همه سیر آفتاب
سوی سرای اوست همه چشم آسمان
از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر
گر روز کینه دست برد سوی تیردان
وای آنکه سر زطاعت او بازپس کشید
گردد سرش به معرکه تاج سرسنان
روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر
روزی که مایه گیرد از تیر او کمان
شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم
پیل دمنده زهره برون آرد از دهان
بس پایها که تیغش بردارد از رکاب
بس دستها که گرزش برگیرد از عنان
بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین
بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان
ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ
فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان
جایی که برکشند مصاف از بر مصاف
و آهن سلب شوند یلان از پس یلان
از رویها بروید گلهای شنبلید
بر تیغها بخندد گلهای ارغوان
گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان
چون برکشیده تیغ تو پیدا شود ز دور
از هر تنی شود سوی گردون روان روان
آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
ز انده بر او به سر نشود روز تا کران
آن دشت را که رزمگه تو بود ورا
دریای خون لقب شود و کوه استخوان
آن کس که روز جنگ هزیمت شود ز تو
تا هست جامه گیرد ازو رنگ زعفران
شیری که پیل بشکند، از بیم تیغ تو
اندر ولایت تو چو کپی رودستان
روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان
و اکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنی
آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان
گویی درخت باغ عدوی تو بوده‌است
کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران
آبی که در ولایت تو همی‌خیزد ای شگفت
گویی زهیبت تو طلسمی بود بر آن
کاندر فتد به جیحون تازد به باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان
تا تو به صدر ملک نشستی قبادوار
هرگز به راه نخشب و راه قبادیان
بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله
بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان
این ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه
وان ز آرزوی تاج تو سر برزند ز کان
ای بر همه هوای دل خویش کامکار
ای بر همه مراد دل خویش کامران
سود همه جهانی و از تو به هیچ وقت
هرگز نکرد کس به جز از گنج تو زیان
ای خسروی که مملکت اندر سرای تو
آب حیات خورد و بود زنده جاودان
من بنده را به شعر بسی دستگه نبود
زین پیش ورنه مدح تو می‌گفتمی به جان
و اکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز
بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان
راهی دراز و دور ز پس کردم ای ملک
تا من به کام دل برسیدم بدین مکان
بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول
امروز آرزوی دل من به من رسان
وقتی نمود بخت به من این در نشاط
کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان
عید خجسته دست وفا داده با بهار
باد شمال ملک جهان برده از خزان
هر ساعتی سرشک گلاب از هوا چکد
هر لحظه‌ای نسیم گل آید ز بوستان
تاج درخت باغ همه لعلگون گهر
فرش زمین راغ همه سبز پرنیان
صلصل چو بیدلان جهان گشته با خروش
بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان
فرخنده باد بر ملک این روزگار عید
وین فصل فر خجسته و نوروز دلستان
تا این هوا بسیط بود وین زمین به جای
طبع هوا سبک بود آن زمین گران
ای طبع تو هوای دگر، با هوا بباش
وی حلم تو زمین دگر، با زمین بمان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - در دعای سلطان و تقاضای ملازمت سفر
ای برگذشته از ملکان پایگاه تو
قدر تو بر سپهر برآورده گاه تو
ماه منیر صورت ماه درفش تو
روز سپید سایهٔ چتر سیاه تو
جان ملوک را فزع آید ز تیغ تو
جاه ملوک را حسد آید ز جاه تو
مریخ روز معرکه شاها غلام تست
چونانکه زهره روز میزدست داه تو
جز جود بر تو هیچ کسی پادشاه نیست
گنج ترا تهی کند این پادشاه تو
برتر گناه نزد تو بخلست و هیچ کس
زین روی بر تو چیره نبیند گناه تو
تو کارها تبه نکنی ور تبه کنی
از راست کرده‌های جهان به تباه تو
هر دشمنی که بند تو و چاه تو بدید
او را اجل برون برد از بند و چاه تو
بر گرد رزمگاه تو گر باد بگذرد
ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو
آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو
و آن کیست کو به دل نبود نیکخواه تو
باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو
کوه مخالف تو، نسنجد به کاه تو
فربه شده‌ست و روز فزون گنج و ملک تو
زان نیز کاسته تن بدخواه جاه تو
ای پیشگاه بارخدایان روزگار
ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو
با عزم رفتنی و مرا رای رفتنست
از بهر خدمت تو ملک، با سپاه تو
یابندگان مرا به ره اندر عدیل کن
تا در دو دیده سرمه کنم خاک راه تو
اندر پناه خویش مرا جایگاه ده
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو
هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد
نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو
فضل تو بر همه شعرا گستریده شد
گسترده باد بر تو رضای اله تو
باشد همیشه عز و سعادت ترا قرین
کردار تو بود به سعادت گواه تو
ماه منیر و مهر فروزنده پرتوی
هست از مه درفش و ز چتر سیاه تو
تا سال و ماه و روز و شبست اندرین جهان
فرخنده باد روز و شب و سال و ماه تو
اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
وندر میزد مونس جان تو ماه تو
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - در مدح خواجه ابوسهل احمد بن حسن حمدوی
سروی شنیده‌ای که بود ماه بار او؟
مه دیده‌ای که مشک بپوشد کنار او؟
من دیدم و شنیدم، این هر دو، آن بتیست
کاین دل هزار بار تبه شد به کار او
پر گوهرست ز آتش عشقش کنار من
پر سلسله ز حلقهٔ زلفش کنار او
باغیست روی نیکوی آن روی نیکوان
کاندر مه تموز بخندد بهار او
بر کام و آرزو دل بیچارهٔ مرا
ناکامگار کرد گل کامگار او
این طرفه‌تر نگر تو که بر روی اوست گل
وندر دل منست همه ساله خار او
چندان نگار دارد رویش که هر زمان
حیران شود نگارگر اندر نگار او
از دل بهر نگار شکاری همی‌کند
تا خوش بود بر آن دل زنهارخوار او
خواجهٔ رئیس فخر بزرگان روزگار
کایزد شریف کرد بدو روزگار او
بوسهل احمد حسن حمدوی که فضل
همچون شرف بزرگ شد اندر کنار او
آزاده برکشیدن و رادی رسوم اوست
و آزادگی نمودن و رادی شعار او
یمن همه بزرگان اندر یمین اوست
یسر همه ضعیفان اندر یسار او
اندر جهان سرای ندانیم کاندر آن
آثار نیست از کف دیناربار او
همچون خزانه‌های ملوکست خانه‌ها
از بر و از کرامت و از یادگار او
خاصه سرای آنکه چو من در جوار اوست
و ایمن چو من همی‌چرد از مرغزار او
درویشی و نیاز نیارد نهاد پای
اندر جوار آنکه بود در جوار او
از بیم آن که گرد به همسایگان رسد
بیرون ز راه رفت نیارد سوار او
همواره دوستدار کم آزاری و کرم
خیره نیند خلق جهان دوستدار او
تا بود بر بزرگخویی بردبار بود
چون نیکخو دلیست دل بردبار او
آنجا که تافته شود او تنگدل مباش
تا بنگری صبوری و سنگ و وقار او
از کارها کریمی و فضل اختیار کرد
هیچ اختیار نیست بر آن اختیار او
میران به ملک و مال کنند افتخار و بس
آن نیست او که هست به مال افتخار او
فخرش به فضل و اصل بزرگ و فروتنیست
وین هر سه چیز نیست برون از شمار او
خالی نباشد از شرف و حشمت بزرگ
ایوان او و درگه او روز بار او
لشکرکشان ز بهر تقرب به روز جشن
شاید اگر که دیده کنندی نثار او
با صد هزار فضل که دارد مبارزیست
چونانکه خون شیر خورد ذوالفقار او
ده ساله یا دوازده ساله فزون نبود
کاندر نبردگاه برآمد غبار او
روزی به رزمگاه شبانگاه را نماند
ناکشته هیچ دشمن او در دیار او
تا روز حشر یاد کنند اندر آن زمین
لشکر شکستن و صفت کارزار او
روز مبارزت به دلیری و دست او
بر صد هزار تن بزند یکسوار او
همواره شادمانه زیاد و به هر مراد
توفیق جفت او و خداوند یار او
چون بوستان تازه و باغ شکفته باد
از روی ریدکان حصاری حصار او
فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد
بی جام می به مجلس او میگسار او
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳ - در مدح امیر ابو یعقوب عضد الدوله یوسف بن ناصر الدین
زلف مشکین تو زان عارض تابنده چو ماه
به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه
از پی آن که یکی بسته به دو رسته شود
گرد می‌گردد و در چاه کند ژرف نگاه
اندر آن چاه شب و روز گرفتار و اسیر
دل من مانده و آن خال، دو ناکرده گناه
زلف تو دوش به چاه آمد و آن خال سیه
اندر آویخت به دو دست در آن زلف سیاه
از بن چه به زمانی به سر چاه رسید
دل من ماند به چاه اندر با حسرت و آه
خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست
بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه
دل من نیز بدان زلف چرا دست نزد
مگر از آمدن زلف نبوده‌ست آگاه
اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود
ور نه تا اکنون بودی شده ده باره تباه
چشم دارم که نگردد تبه آن دل که بر او
حزرها باشد آویخته از مدحت شاه
مدحت شاه زمین یوسف بن ناصر دین
آن خداوند نگین و کمر و تاج و کلاه
آنکه هر جای که از شاکر او یاد کنی
ناطلب کرده یکی، پیش تو آید پنجاه
خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد
از نهادهٔ پدر و دادهٔ دارنده اله
بر او صورت بسته‌ست همانا که مگر
ملکان خواستهٔ خویش ندارند نگاه
ملکان مالستانند و ملک مالده‌ست
ملکان خواسته افزایند، او خواسته کاه
جود او کرد و عطا دادن پیوستهٔ او
دست درویشی از دامن زایر کوتاه
ای به بستان عطای تو چریده همه کس
زایران کرده به دریای سخای تو شناه
به شرف تاج ملوکی به سخا فخر ملوک
به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه
هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید
هست گاه از در این میر، چو میر از در گاه
روز صید تو بپرسند گر از شیر، مثل
که چه خوانند ترا؟ گوید: اکنون روباه
با توانایی و قوت بهراسید همی
پیل از آن شیر که کشتی به لب رود بیاه
کرگی آوردی از آن بیشهٔ منکر به کمند
که ازو پیل نهان گشت همی زیر گیاه
ای سیاوخش به دیدار، به روم از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه
کیست آن کهتر کز خدمت تو صبر کند
که به کام دل من باد و به کام دلخواه
روز منحوس به دیدار تو فرخنده شود
خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه
از بلا رست و ز غم رست و ز درویشی رست
هر که اندر کنف درگه تو یافت پناه
من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور
مر مرا باری یک سال نمود آن یک ماه
از فراوان شرر غم که مرا در دل بود
گفتی اندر دل من ساخته‌اند آتشگاه
شاعری گفت مرا چون تو بر کس نشوی؟
شاعران مردم گیرند همی اندر راه
اندر این دولت منصور ز هرگونه کسست
شعرشان گوی وز ایشان صلت و خلعت خواه
گفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماه
من ستاره نشناسم، که همی‌بینم ماه
من که معروف شدستم به پرستیدن او
به پرستیدن هر کس نکنم پشت دو تاه
اندر این خدمت جاهیست مرا سخت عریض
من به دیبا و به دینار بنفروشم جاه
تا چو کردار ستوده نبود سیرت زشت
تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه
پادشا باش و رخ از شادی مانندهٔ گل
رخ بدخواه و بداندیش تو مانندهٔ کاه
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴ - در مدح امیر یوسف بن ناصرالدین
از پی تهنیت روز نو آمد بر شاه
سدهٔ فرخ روز دهم بهمن ماه
به خبر دادن نوروز نگارین سوی میر
سیصد و شصت شبانروز همی‌تاخت به راه
چه خبر داد؟ خبر داد که تا پنجه روز
روی بنماید نوروز و کند عرض سپاه
در کف لالهٔ خود روی نهد سرخ قدح
راغ همچون پر طوطی شود از سبز گیاه
آهو از پشته به دشت آید و ایمن بچرد
چون کسی کو را باشد نظر میر پناه
میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین
پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه
آنکه هر مهتر از طاعت او دارد قدر
آنکه هر خسرو از خدمت او جوید جاه
ای که با همت تو چرخ برافراشته پست
ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه
ماه خواهد که بماند به کلاه سیهت
زین قبل گه گه بر چرخ سیه گردد ماه
آسمان خواهد کایوان سرای تو بود
زین سبب طاق مثالست و کمان پشت و دو تاه
هر بزرگی را گویند شد از گاه بزرگ
جز تو ای شه که بزرگ از تو همی‌گردد گاه
گر بزرگان جهان را به سخا یاد کنند
از سخای تو همه خلق شدستند آگاه
ور هنر باید و دل باید و بازوی قوی
بیشتر زانکه ترا داده خداوند مخواه
در زمان حاتم طایی را استاد شود
هر بخیلی که به دست و دل تو کرد نگاه
کهتران را همه پاداش ز خدمت بدهی
در عقوبت، کم از اندازه کنی، وقت گناه
مجرمان را تن پولادی فرسوده شدی
گر تو اندرخور هر جرم دهی بادافراه
عالمی را به نکو داشت نگه دانی داشت
مال خویش از قبل داشت نداری تو نگاه
هر چه تو راست کنی گوشهٔ عمران گردد
که به دینار و به دانش نتوان کرد تباه
تو همه سال همی‌بخشی ز اندازه فزون
آفرین باد بدان دست و دل خواسته کاه
ای مه و سال نگه کردن تو سوی سلیح
ای شب و روز تماشاگه تو لشکرگاه
اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام
مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه
تا به هر حال که گردد نبود فخر چو عار
تا به هر حال که باشد نبود کوه چو کاه
به همه کار ترا یار و قرین باد خرد
در همه حال ترا پشت و معین باد اله
حلقهٔ بند تو بر پشت دو تای دشمن
پایهٔ تخت تو بر روی دو چشم بدخواه
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در مدح خواجه ابو الحسن علی بن فضل بن احمد معروف به حجاج
به جان تو که نیارم تمام کرد نگاه
ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه
از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند
دلم به نرگس بر شیفته شده‌ست و تباه
به روی و بالا ماهی و سروی و نبود
بدان بلندی سرو و بدین تمامی ماه
به باغ سرو سوی قامت تو کرد نظر
ز چرخ ماه سوی چهرهٔ تو کرد نگاه
ز رشک چهرهٔ تو ماه تیره گشت و خجل
ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دو تاه
چراغ و شمع سپاهی و بر تو گرد شده‌ست
ز نیکویی و ملاحت هزارگونه سپاه
به مجلس اندر تا ایستاده‌ای دل من
همی‌تپد که مگر مانده گردی ای دلخواه
نه رنج تو بپسندم نه از تو بشکیبم
در این تفکر گم گشته‌ام میان دو راه
ز گمرهی به ره آیم چو باز پردازم
به مدح خواجهٔ سید وزیر زادهٔ شاه
ابوالحسن علی فضل احمد آنکه ز خلق
مقدمست به فضل و مقدمست به جاه
بدو بنازد مجلس بدو بنازد صدر
بدو بنازد تخت و بدو بنازد گاه
به چشم همتش ار سوی آسمان نگری
یکی مغاک نماید سپاه و ژرف چو چاه
به رای و حزم جهان را نگاه تاند داشت
ولی نتاند دینار خویش داشت نگاه
چرا نتاند، تاند من این غلط گفتم
بدین عقوبت واجب شود معاذالله
نه هر که چیزی نکند از آن همی‌نکند
که دست طاقتش از علم آن بود کوتاه
چرا نگویم کو را سخا همی‌گوید
که نام خویش بیفزای و مال خویش بکاه
کسی که نام و بزرگی طلب کند نشگفت
که کوه زر به بر چشم او نماید کاه
به خاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود
نگاه کن که نیایی شبیهش از اشباه
همه بزرگان کاندر زمین ایرانند
به آستانهٔ او بر زمین نهاده جباه
به همت و به سخا و به هیبت و به سخن
به مردمی که چنو آفریده نیست اله
به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن
به صد گنه نگراید به نیم بادافراه
خدای در سر او همتی نهاده بزرگ
از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه
بسا کسا که گنه کرد و هیچ عذر نداشت
دل کریمش از آن کس نجست عذر گناه
در این دو مه که من اینجا مقیمم از کف او
به کام دل برسیدند زایری پنجاه
یکی منم که چنان آمدم مثل بر او
که کرد بی‌بنه آید هزیمت از بنگاه
کنون چنان شدم از بر او کجا تن من
به ناز پوشد توزی و صدرهٔ دیباه
به صره زر به هم کردم و به بدره درم
همی‌روم که کنم خلق را ازین آگاه
به راه منزل من گر رباط ویران بود
کنون ستارهٔ خورشید باشدم خرگاه
چنین کنند بزرگان، ز نیست هست کنند
بلی، ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه
همیشه تا نبود خوبکار چون بدکار
چنان کجا نبود نیکخواه چون بدخواه
همیشه تا به شرف باز برتر از گنجشگ
چنان کجا هنر شیر برتر از روباه
جهان متابع او باد و روزگار مطیع
خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه
به نیکنامی اندر جهان زیاد و مباد
بجز به نیکی نام نکوش در افواه
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶ - در لغز آتش سده و مدح سلطان محمود
یکی گوهری چون گل بوستانی
نه زر و به دیدار چون زر کانی
به کوه اندرون ماندهٔ دیرگاهی
به سنگ اندرون زادهٔ باستانی
گهی لعل چون بادهٔ ارغوانی
گهی زرد چون بیرم زعفرانی
لطیفی برآمیخته با کثافت
یقینی برابر شده با گمانی
نه گاه بسودن مر او را نمایش
نه گاه گرایش مر او را گرانی
هم او خلق را مایهٔ زورمندی
هم او زنده را مایهٔ زندگانی
ازو قوت فعل بری و بحری
ازو حرکت طبع انسی و جانی
غم عاشقی ناچشیده ولیکن
خروشنده چون عاشق از ناتوانی
چو زرین درختی همه برگ و بارش
ز گوگرد سرخ و عقیق یمانی
چو از کهربا قبه‌ای برکشیده
زده بر سرش رایت کاویانی
عجب گوهرست این گهر گر بجویی
مر او را نکو وصف کردن ندانی
نشان دو فصل اندر او بازیابی
یکی نوبهاری یکی مهرگانی
ز اجزای او لالهٔ مرغزاری
ز آثار او نرگس بوستانی
به عرض شبه گوهر سرخ یابی
ازو چون کند با تو بازارگانی
کناری گهر بر سر تو فشاند
چو مشتی شبه بر سر او فشانی
ایا گوهری کز نمایش جهان را
گهی ساده سودی و گاهی زیانی
نه سنگی و سنگ از تو ناچیز گردد
مگر خنجر شهریار جهانی
یمین دول میر محمود غازی
امین ملل شاه زاولستانی
شهی خسروی شهریاری امیری
که بدعت ز شمشیر او گشت فانی
ملک فره و ملکتش بیکرانه
جهان خسرو و سیرتش خسروانی
نه چون او ملک خلق دیده به گیتی
نه چون او سخی خلق داده نشانی
همه میل او سوی ایزدپرستی
همه شغل او جستن آنجهانی
سپه برده اندر دل کافرستان
خطر کرده در روزگار جوانی
ز هندوستان اصل کفر و ضلالت
بریده به شمشیر هندوستانی
نهاده که هند بر خوان هندو
چو دشت کتر بر سر خوان خانی
زهی خسروی کز بزرگی و مردی
میان همه خسروان داستانی
ترا زین سپس جز فرشته نخوانم
ازیرا که تو آدمی را نمانی
به بزم اندرون آفتاب منیری
به رزم اندرون اژدهای دمانی
تو را رزمگه بزمگاهست شاها
خروش سواران سرود اغانی
از این روی جز جنگ جستن نخواهی
به جنگ اندرون جز مبارز نرانی
به هر حرب کردن جهانی گشایی
به هر حمله بردن حصاری ستانی
ز باد سواران تو گرد گردد
زمینی که لشکر بدو بگذرانی
بخندد اجل چون تو خنجر برآری
بجنبد جهان چون تو لشکر برانی
ترا پاسبان گرد لشکر نباید
که شمشیر تو خود کند پاسبانی
ندارد خطر پیش تو کوه آهن
که آهنگدازی و آهنکمانی
جهان را ز کفر و ز بدعت بشستی
به پیروزی و دولت آسمانی
نپاید بسی تا به بغداد و بصره
غلامی به صدر امارت نشانی
اگر چه ز نوشیروان درگذشتی
به انصاف دادن چو نوشیروانی
کریمی چو شاخیست، او را تو باری
سخاوت چو جسمیست، او را تو جانی
همی تا کند بلبل اندر بهاران
به باغ اندرون روز و شب باغبانی
به بزم اندرون دلفروز تو بادا
به دو فصل دو مایهٔ شادمانی:
به وقت بهار اسپرغم بهاری
به وقت خزانی عصیر خزانی
تو بادی جهان داور دادگستر
تو بادی جهان خسرو جاودانی
چنین صد هزاران سده بگذرانی
به پیروزی و دولت و کامرانی
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبوده‌ست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندانکه یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده‌ست جز بیگنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زودسیری چرایی
که دانست کز تو مرا دید باید
به چندان وفا اینهمه بیوفایی
سپردم به تو دل، ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بیوفا در جفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش، تا بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپایی
ز قدر من آنگاه آگاه گردی
که با من به درگاه صاحب درآیی
وزیر ملک صاحب سید احمد
که دولت بدو داد فرمانروایی
زمین و هوا خوان بدین معنی او را
که حلمش زمینی‌ست طبعش هوایی
دلش را پرست، ار خرد را پرستی
کفش را ستای، ار سخا را ستایی
ز بهر نوای کسان چیز بخشد
نترسد ز کم چیزی و بینوایی
ز گیتی به دو چیز بس کرد و آن دو
چه چیزست: نیکی و نیکو عطایی
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل
که همنام و همکنیت مصطفایی
دل مهتران سوی دنیا گراید
تو دایم سوی نام نیکو گرایی
ز بسیار نیکی که کردی به نیکی
ز خلق جهان روز و شب در دعایی
ترا دیده‌ام قادر و پارسا بس
شگفتست با قادری پارسایی
به دیدار و صورت چو مایی ولیکن
به کردار و گفتار نز جنس مایی
به کردار نیکو روانها فزایی
به گفتار فرخنده دلها ربایی
دهنده ترا همتی داد عالی
که همواره زان همت اندر بلایی
بلاییست این همت و درشگفتم
که چون این بلا را تحمل نمایی
به روزی ترا دیده‌ام صد مظالم
از آن هر یکی شغل یک پادشایی
جوابی دهی، شور شهری نشانی
حدیثی کنی، کار خلقی گشایی
به روی و ریا کارکردن ندانی
ازیرا که نه مرد روی و ریایی
ز تو داد نا یافته کس ندانم
ز سلطانی و شهری و روستایی
هزار آفرین باد بر تو ز ایزد
که تو درخور آفرین و ثنایی
بسا رنج و سختی که بر دل نهادی
از این تازه‌رویی، وزین خوش لقایی
درین رسم و آیین و مذهب که داری
نگوید ترا کس که تو بر خطایی
چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی
چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی
ترا بد که خواهد، ترا بد که گوید
که هرگز مباد از بد او را رهایی
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را
پشیمان کند خسرو از ژاژخایی
خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ
ازیرا که تو برکشیدهٔ خدایی
همی تا بود در سرای بزرگان
چو سیمین بتان لعبتان سرایی
کند چشمشان از شبه مهره بازی
کند زلفشان بر سمن مشکسایی
به تو تازه باد اینجهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی
بجز مر ترا هیچ کس را مبادا
ز بعد ملک بر جهان کدخدایی
چنانچون تو یکتا دلی مهر او را
دلش بر تو هرگز مبادا دوتایی
بپاید وی اندر جهان شاد و خرم
تو در سایهٔ رافت او بپایی
به صد مهرگان دگر شاد کن دل
که تو شادی و فرخی را سزایی
به هر جشن نو فرخی مادح تو
کند بر تو و شاه مدحتسرایی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
ای قول دل به رفیع‌الدرجات
وز برائت به جهان داده برات
پنجم چار صفی از ملکان
هشتم هفت تنی از طبقات
رای رخشان تو بر چشمهٔ خضر
رفته بی‌زحمت راه ظلمات
خصم تو کور و تو آیینهٔ شرع
کور آیینه شناسد؟ هیهات
حاسد ار در تو گشاده است زبان
هم کنونش رسد آفات وفات
یک دو آواز برآید ز چراغ
گه مردن که بود در سکرات
که بناگه ز وطن کردی نقل
بیش یابی ز مانه حسنات
آن نبینی که یکی ده گردد
چون ز آحاد رسد در عشرات
و آنکه جای تو گرفت است آنجا
هیچ کس دانمش از روی صفات
که الف چون بشد از منزل یک
صفر بر جای الف کرد ثبات
ز تو تا غیر تو فرق است ارچه
نسب از آدم دارند به ذات
گرچه هر دو ز جلبت سنگند
فرق باشد ز منی تا به منات
دایم از باغ بقای تو رساد
به همه خلق نسیم برکات
خرقه‌داران تو مقبول چو لا
بدسگالان تو معزول چو لات
گررسد جنبش کلک تو به من
هیچ نقصت نرسد زین حرکات
که دل خستهٔ خاقانی را
از تحیات توبخشند حیات
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
ذره نماید آفتاب ار به جمال تو رسد
عین کمال خسته باد ار به کمال تو رسد
ماه منی و ماه را چرخ فدای تو دهد
گر به دیار دشمنان وقت زوال تو رسد
چشم زمانه را فلک میل زوال درکشد
گر نظر گزند او سوی جمال تو رسد
یافتن وصال تو کار نه چون منی بود
دولت دیگری طلب کو به وصال تو رسد
چشم من ار هزار سال از پی روی تو دود
گر برسد به عاقبت هم به خیال تو رسد
دیدهٔ خاقنی اگر لاف جمال تو زند
کس نکند قبول ازو کان به مثال تو رسد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
شوریده کرد ما را عشق پری جمالی
هر چشم زد ز دستش داریم گوشمالی
زنجیر صبر ما را بگسست بند زلفی
بازار زهد ما را بشکست عشق خالی
با سرکشی که دارد خوئی چه تندخوئی
الحق فتاد ما را حالی چه صعب حالی
امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم ازو سؤالی
گفتم که ای نگارین این گریه بر چه داری
گفتا که بی‌جمالت روزی بود چو سالی
یارب چه صورت است آن کز پرتو جمالش
هر دیده‌ای به رنگی بیند ازو خیالی
خاقانی آفرین گوی آن را کز آب و خاکی
این داندآفریدن سبحانه تعالی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - مطلع دوم
ای رای تو صیقل اختران را
افسر توئی افسر سران را
خاک در تو به عرض مصحف
جای قسم است داوران را
هر هفته ز تیغ تو عطیت
هفت اقلیم است سروران را
در کعبهٔ حضرت تو جبریل
دست آب دهد مجاوران را
چون شاخ گوزن بر در تو
قامت شده خم غضنفران را
دایه شده بر قریش و برمک
صدق و کرم تو جعفران را
تا محضر نصرتت نوشتند
آوازه شکست دیگران را
کانجا که محمد اندر آمد
دعوت نرسد پیمبران را
گر دهر حرونیی نموده است
چون رام تو گشت منگر آن را
بنگر که چو دست یافت یوسف
چه لطف کند برادران را
از عالم زاده‌ای و پیشت
عالم تبع است چاکران را
هم رد مکنش که راد مردان
حرمت دارند مادران را
قدرت ز برای کار تو ساخت
این قبهٔ نغز بی‌کران را
گر خاتم دست تو نزیبد
هم حلقه نشاید استران را
صحن فلک از بزان انجم
ماند رمهٔ مضمران را
هست از پی بر نشست خاصت
امید خصی شدن نران را
صاحب غرضند روس و خزران
منکر شده صاحب افسران را
تیغ تو مزوری عجب ساخت
بیماری آن مزوران را
فتح تو به جنگ لشکر روس
تاریخ شد آسمان قران را
رایات تو روس را علی روس
صرصر شده ساق ضمیران را
پیکان شهاب رنگ چون آب
آتش زده دیو لشکران را
در زهرهٔ روس رانده زهر آب
کانداخته یغلق پران را
یک سهم تو خضروار بشکافت
هفتاد و سه کشتی ابتران را
مقراضهٔ بندگان چو مقراض
اوداج بریده منکران را
بس دوخته سگ زنت چو سوزن
در زهره جگر مبتران را
اقبال تو کاب خضر خورده است
دل داده نهنگ خنجران را
وز بس که ز خصم بر لب بحر
خون رفت بریده حنجران را
هم بر لب بحر بحر کردار
خون شد چو شفق دل اشقران را
با ترکشت اژدهای موسی
بنمود مجوس مخبران را
در روم ز اژدهای تیرت
زهر است نواله قیصران را
چون از مه نو زنی عطارد
مریخ هدف شود مرآن را
گر زال ببست پر سیمرغ
بر تیر، هلاک صفدران را
بر تیر تو پر جبرئیل است
آفت شده دیو جوهران را
آن بیلک جبرئیل پرت
عزرائیل است جانوران را
بسته کمر آسمان چو پیکان
ماند به درت مسخران را
شیران شده یاوران رزمت
اقبال تو نجده یاوران را
سیمرغ به نامه بردن فتح
می رشک برد کبوتران را
نصرت که دهد به بد سگالت
هرا که برافکند خران را
با لطف تو در میان نهاده است
خاقانی امید بیکران را
کز لطف تو هم نشد گسسته
امید بهشت، کافران را
در مدحت تو به هفت اقلیم
شش ضربه دهد سخنوران را
شهباز سخن به دولت تو
منقار برید نو پران را
با گاو زری که سامری ساخت
گوساله شمار زرگران را
گر هست سخن گهر، چرا نیست
آهنگ بدو گهر خران را
گر شادی دل ز زعفران خاست
چون رنگ غم است زعفران را
تا حشر فذلک بقا باد
توقیع تو داد گستران را
در جنت مجلست چراگاه
آهو حرکات احوران را
بزمت فلک و سرات منزل
ماهان ستاره زیوران را
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - مطلع دوم (منطق الطیر)
رخش به هرا بتاخت بر سر صبح آفتاب
رفت به چرب آخوری گنج روان در رکاب
کحلی چرخ از سحاب گشت مسلسل به شکل
عودی خاک از نبات گشت مهلهل به تاب
روز چو شمعی به شب نور ده و سر فراز
شب چو چراغی به روز کاسته و نیم تاب
دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل
شیشهٔ بازیچه بین بر سر آب از حباب
مرغان چو طفلکان ابجدی آموخته
بلبل الحمدخوان گشته خلیفهٔ کتاب
دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ
مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب
داد به هر یک چمن خلعتی از زرد و سرخ
خلعه نوردش صبا رنگرزش ماه تاب
اول مجلس که باغ شمع گل اندر فروخت
نرگس با طشت زرد کرد به مجلس شتاب
ژاله بر آن جمع ریخت روغن طلق از هوا
تا نرسد شمع را زآتش لاله عذاب
هر سوئی از جوی جوی رقعهٔ شطرنج بود
بیدق زرین نمود غنچه ز روی تراب
شاخ جواهر فشان ساخته خیر النثار
سوسن سوزن نمای دوخته خیر الثیاب
مجمره گردان شمال مروحه زن شاخ بید
لعبت باز آسمان زوبین افکن شهاب
پیش چنین مجلسی مرغان جمع آمدند
شب شده بر شکل موی مه چو کمانچهٔ رباب
فاخته گفت از نخست مدح شکوفه که نحل
سازد از آن برگ تلخ مایهٔ شیرین لعاب
بلبل گفتا که گل به ز شکوفه است از آنک
شاخ جنیبت‌کش است گل شه والاجناب
قمری گفتا ز گل مملکت سرو به
کاندک بادی کند گنبد گل را خراب
ساری گفتا که سرو هست ز من پای لنگ
لاله از او به که کرد دشت به دشت انقلاب
صلصل گفتا که نی لاله دورنگ است ازو
سوسن یک رنگ به چون خط اهل ثواب
تیهو گفتا به است سبزه ز سوسن ازآنک
فاتحهٔ صحف باغ اوست گه فتح باب
طوطی گفتا سمن به بود از سبزه کو
بوی ز عنبر گرفت رنگ ز کافور ناب
هدهد گفت از سمن نرگس بهتر که هست
کرسی جم ملک او و افسر افراسیاب
جمله بدین داروی بر در عنقا شدند
کوست خلیفهٔ طیور داور مالک رقاب
صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند
کاین حرم کبریاست بار بود تنگ یاب
فاخته گفت آه من کلهٔ خضرا بسوخت
حاجب این بار کو ورنه بسوزم حجاب
مرغان بر در به پای عنقا در خلوه جای
فاخته با پرده‌دار گرم شده در عتاب
هاتف حال این خبر چون سوی عنقا رساند
آمد و در خوردشان کرد به پرسش خطاب
بلبل کردش سجود گفت که الاانعم‌الصباح
خود به خودی بازداد صبحک الله جواب
قمری کردش ندا کای شده از عدل تو
دانهٔ انجیر رز دام گلوی غراب
وای که ز انصاف تو صورت منقار کبک
صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب
ما به تو آورده‌ایم درد سر ار چه بهار
درد سر روزگار برد به بوی گلاب
دانکه دو اسبه رسید مرکب فصل ربیع
دهر خرف باز یافت قوت فصل شباب
خیل ریا حین بسی است ما به که روی آوریم
زین همه شاهی کراست؟ چیست برتو صواب؟
عنقا برکرد سر گفت: کز این طایفه
دست یکی در حناست جعد یکی در خضاب
این همه نورستگان بچه حورند پاک
خورده گه از جوی شیر گاه ز جوی شراب
گرچه همه دلکشند از همه گل خوب تر
کو عرق مصطفاست وان دگران خاک و آب
هادی مهدی غلام امی صادق کلام
خسرو هشتم بهشت شحنه چارم کتاب
باج ستان ملوک تاج ده انبیا
کز در اویافت عقل، خط امان از عقاب
احمد مرسل که کرد از طپش و زخم تیغ
تخت سلاطین زگال گرده شیران کباب
جمله رسل بر درش مفلس طالب زکات
او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب
عطسه او آدم است عطسه آدم مسیح
اینت خلف کز شرف عطسه او بود باب
گشت زمین چون سفن چرخ چو کیمخت سبز
تا ز پی تیغ او قبضه کنند و قراب
ذرهٔ خاک درش کار دوصد دره کرد
راند بران آفتاب بر ملکوت احتساب
لاجرم از سهم آن بربط ناهید را
بندر هاوی برفت، رفت بریشم ز تاب
دیده نه‌ای روز بد کان شه دین بدر وار
راند سپه در سپه سوی نشیب و عقاب
بهر پلنگان دین کرد سراب از محیط
بهر نهنگان دین کرد محیط از سراب
از شغب هر پلنگ شیر قضا بسته دم
وز فزغ هر نهنگ حوت فلک ریخت ناب
از پی تایید او صف ملائک رسید
آخته شمشیر غیب، تاخته چون شیر غاب
در عملش میر نحل نیزه کشیده چو نخل
غرقهٔ صد نیزه خون اهل طعان و ضراب
چون الف سوزنی نیزه و بنیاد کفر
چون بن سوزن به قهر کرده خراب و یباب
حامل وحی آمده کامد یوم الظفر
ای ملکوت الغزاة ای ثقلین النهاب
خاطر خاقانی است مدح گل مصطفی
زآن ز حقش بی‌حساب هست عطا در حساب
کی شکند همتش قدر سخن پیش غیر
کی فکند جوهری دانه در در خلاب
یارب ازین حبس گاه باز رهانش که هست
شروان شر البلاد خصمان شر الدواب
زین گرهٔ ناحفاظ حافظ جانش تو باش
کز تو دعای غریب زود شود مستجاب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - سوگند نامه و مدح رضی الدین ابونصر نظام الملک وزیر شروان شاه
مرا ز هاتف همت رسد به گوش خطاب
کزین رواق طنینی که می‌رود دریاب
زبان مرغان خواهی طنین چرخ شنو
در سلیمان جویی به صدر خواجه شتاب
رواق چرخ همه پر صدای روحانی است
در آن صدا همه صیت وزیر عرش جناب
نظام کشور پنجم اجل رضی الدین
رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب
علی دلی که به ملک یزیدیان قلمش
همان کند که به دین ذوالفقار نصرت یاب
فلک به پیش رکاب وزیر هارون رای
نطاق بسته به هارونی آید اینت عجاب
ستاره بین که فلک را جلاجل کمر است
که بر کمرگه هارون جلاجل است صواب
زهی به دست فلک ظل چو آفتاب رحیم
زهی به کلک زحل سر چو مشتری وهاب
زکات دست تو توفیر سورة الانفال
سفیر جان تو عنوان سورة الاحزاب
دو دست و کلک تودیدم که در تمامی جود
دو قله‌اند ولیکن سه قبلهٔ طلاب
به جان عاقلهٔ کائنات یعنی تو
که کائنات قشور اند و حضرت تو لباب
ولی و خصم تو مخصوص جنت و سقرند
که این ندای قد افلح شنود و آن قدخاب
ملک صفات وزیرا ملک نشان صدرا
به توست قلب من ابریز سلب من ایجاب
به صدر شاه رساندند ناقلان که فلان
گذاشت طاعت این پادشاه رق رقاب
خلاص بود و کنون قلب شد ز سکه بگشت
مزور آمد و خائن چو سکهٔ قلاب
میان تهی و سر و بن یکی است از همه روی
چو شکل خاتم و چون حرف میم در همه باب
به عز عز مهیمن به حق حق مهین
به جان جان پیمبر به سر سر کتاب
به مهر خاتم دل در اصابع الرحمن
به مهر خاتم وحی از مطالع الاعراب
به مکتب جبروت و به علم القرآن
به مبدء ملکوت و به مبدء الارباب
به خط احسن تقویم و آخرین تحویل
به آفتاب هویت به چارم اسطرلاب
ز میغ‌ها که سیه‌تر ز تخم پرپهن است
چو تخم پرپهن آرد برون سپید لعاب
به حق آنکه دهد بچگان بستان را
سپید شیر ز پستان سر سیاه سحاب
کند ز اهرمن دود رنگ خاکستر
چو سازد آتش و وقاروره ز آسمان و شهاب
چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر
در آب ظلمت ارحام ز آتش اصلاب
برنده ناخنهٔ چشم شب به ناخن روز
کننده ناخن روز از حنای صبح خضاب
به ناف قبهٔ عالم به صلب قائم کوه
به پشت راکع چرخ و به سجدهٔ مهتاب
به خال و زلف و لب و حجلهٔ عروس عرب
که سنگ کعبه و حلقه است و آستان و حجاب
به سر عطسهٔ آدم به سنة الحمد
به هیکلش که ید الله سرشت از آب و تراب
به یک قیام و چهار اصل و چل صباح که هست
ازین سه معنی الف دال و میم بی‌اعراب
به تخم بوالبشر و خشک سال هفت هزار
به سال پانصد آخر که کرد فتح الباب
به بهترین خلف و اربعین صباح پدر
به صبح محشر و خمسین الف روز حساب
به بزم احمد و جلاب خاص و حلق خواص
بسی ستارهٔ پاکش گذشته بر جلاب
به تاب یک سر ناخن قوارهٔ مه را
دو شاخ چون سر ناخن برا نمود بتاب
به سوز مجمر دین از بلال سوخته عود
به عود سوخته دندان سپیدی اصحاب
به یار محرم غار و به میر صاحب دلق
به پیر کشتهٔ غوغا، به شیر شرزهٔ غاب
به بوتراب که شاه بهشت قنبر اوست
فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب
به هفت نوبت چرخ و به پنج نوبت فرض
بدین دو صبح مدور ز آتش و سیماب
به صوفیان بلادوست عافیت دشمن
به حق عاقبت غم به جان غم برتاب
به هفت مردان بر کوه جودی و لبنان
همه سفینهٔ بی‌رخت و بحر بی‌پایاب
به عنکبوت و کبوتر که پیش ترس شدند
همای بیضهٔ دین را ز بیضه خوار غراب
بدان سگی که وفا کرد و برد نام ابد
به پشه‌ای که غزا کرد و یافت گنج ثواب
به گوسپندی کو را کلیم بود شبان
به گوسپندی کو را خلیل شد قصاب
به کنیت ملک اشرق کاسمانش نبشت
به سکهٔ رخ خورشید بر، به زر مذاب
به سکه و به طراز ثنای او که بر آن
خدیو اعظم و خاقان اکبر است القاب
که بعد طاعت قرآن و کعبه، در سجده
پس از درود رسول و صحابه در محراب
نبردم و نبرم جز به بزم شاه سجود
نکردم و نکنم جز به صدر خواجه ایاب
وگر ز سکهٔ طاعت بگشته‌ام جانم
چو سکه باد نگون سار زیر زخم عذاب
چو خاتمم همه چشم و چو سکه‌ام همه روی
اگرچه نقش کژم هست نیست جای عتاب
که موم و زر به کژی نقش راستی یابند
ز مهر خاتم سلطان و سکهٔ ضراب
چو خاتمم به دروغی به دست چپ مفکن
که دست مال توام پای‌بند مال و نصاب
چو موم محرم گوش خزینه‌دار توام
نیم فسرده مرا زآتش عذاب متاب
چو پشت آینه پیش تو حلقه در گوشم
ز من چو آینهٔ زنگ خورده روی متاب
وگر ز ظلم گله کرده‌ام مشو در خشم
که منصفی قسمی نو شنو به فصل خطاب
به چار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت
به یک رقیب ودو فرع و سه نوع و چار اسباب
به تیز دستی نار و به کند پائی خاک
به خاک پاشی باد و به باد ساری آب
بدین دو خادم چالاک رومی و حبشی
درم خرید دو خاتون خرگه سنجاب
بهشت مهر بهشت اندرین سه غرفهٔ مغز
به هفت حجلهٔ نور اندر این دو حجرهٔ خواب
به رشتهٔ زر خورشید نور بافنده
که بافت بر قد گیتی قبای گوهر تاب
به چتر شام ز انفاس بحر کرده سواد
به تیغ صبح ز کیمخت کوه کرده قراب
به کوه برق مثانه ز سنگ پارهٔ لعل
به بحر ماه مشیمه ز نور بچهٔ ناب
به پری و به فرشته به حور و عین و وحوش
به آدمی و به مرغ و به ماهی و به دواب
بدان نفس که بر افرازد آن یتیم علم
بدان زمان که بر اندازد این عروس نقاب
به تاب آینهٔ دل در این سیاه غلاف
به آب آینهٔ جان در این کبود سراب
به مطلع خرد و مقطع نفس که در او
خلاص جان خواص است از این خراس خراب
به تیر ناوکی از شست آه یاوگیان
که چار بالش سلطان درد به یک پرتاب
به اشک چون نمک من که بر سه پایهٔ غم
تنم زگال ودلم آتش است و سینه کباب
به عدل تو که توئی نایب از خدا و خدیو
به فضل تو که توئی تائب از شرور و شراب
که بر من از فلک امسال ظلم‌ها رفته است
که هم فلک خجل آید به بازپرس جواب
برو که روز اذا الشمس کورت بینام
بنات نعش فلک را بریده موی و مصاب
همای کش تر از ین کرکسان جیفه نهاد
ندیده‌ام که ز عنقا کنند طعمه عقاب
بمانده‌ام ز نوا چون کمان حاجب راست
نخورده چاشنی خوان حاجب الحجاب
ز بند شاه ندارم گله معاذ الله
اگرچه آب مه من ببرد در مه آب
سیاه خانه وعیدان سرخ بر دل من
حریف رضوان بود و حدائق اعناب
ولی به جوشم ازین خام خای سگ سبلت
قراطغان شه پشمین، گه طعان و ضراب
که گفته است فلان می‌گریزد از پی آن
که شاه بشنود و باز داردم به عقاب
کجا گریزم سوی عراق یا اران
کجا روم سوی ابخاز یا به باب الباب
به شام یا به خراسان به مصر یا توران
به روم یا حبشستان به هند یا سقلاب
مرا گریز ز خانه به خانقاه بود
چو طفل کو سوی مادر گریزد از بر باب
به مهر مام و دو پستان و زقهٔ خرما
به جان باب و دبستان و تختهٔ آداب
به عید و نشره و ادینه و نماز دگر
به حق مهر زبان و سر خلیفه کتاب
به فرفره به مشاق و به کعب و سرمامک
به خرد چاهک و چوگان و گوی در طبطاب
به خایهای بط از نان خورده در دامن
به شیشه‌های بلور از خیو به شکل حباب
به کلبه و به سفال و ترازوی نارنج
به جفت و طاق آلوی جنابه و به جناب
به مشتگاه و به کشتی گه و به پیچیدن
فراز لب لب جوی محله چون لبلاب
به سر بزرگی حساد من که بودیشان
دراز گوش ندیم و دراز دم بواب
به باد فتق براهیم و غلمهٔ عثمان
به دبهٔ علی موش‌گیر وقت دباب
به دفهٔ جد و ماشوره و کلابهٔ چرخ
به آب گیر و به مشتوت و میخ کوب و طناب
به لوح پای و به پاچال و قرقر بکره
به نایژه به مکوک و به تار و پود ثیاب
به اره پدر و مثقب و کمانه و مقل
به خط مهرهٔ گردون و پرهٔ دولاب
به ریزه رندهٔ او هم چو جعد زنگی پیر
به نوک تیشهٔ او هم چو زلف رومی شاب
به دوستان دغل رنگ من که بیزارم
به عهد ماضی از اسلاف و حال از اعقاب
فلک برات برائت میان ما رانده است
ز یوم ینفخ فی‌الصور تا فلا انساب
به دنبهٔ بش بوسعد طفلی از بوشهر
به قندز لب بونجم روبه از تلخاب
به طبله‌های عقاقیر میر ابوالحارث
به هیلهای بواسیر میر ابوالخطاب
به طبل ناقهٔ مستسقیان بخورد جراد
به باد رودهٔ قولنجیان به پشک ذباب
به چار پارهٔ زنگی به باد هرزهٔ دزد
به بانگ زنگل نباش و گم گم نقاب
به ریش تیس و به بینی پیل و غبغب گاو
به خرس رقص کن و بوزنینهٔ لعاب
به سیر کوبهٔ رازی به دست حیدر رند
به گو پیازهٔ بلخی بخوان جعفر باب
به روی زال و به سر خاب پنبه و ابره
به حیز و خشنی این زال گشته آن سرخاب
به غلمهٔ طبقات طبق زنان سرای
به آب گینه و مازو و کندرو و گلاب
به زلف مقری مصروع و مؤذن بسطام
به سر منارهٔ مؤذن به لب تنور قطاب
به زر سفرهٔ پشت از فشارش امعا
به سیم کان میان ران ز جنبش اعصاب
به شرط بی‌بی شمس و به شرب بابا خمس
به مصطکی و به بادام و پسته و عناب
به باد نمرود از سهم کرکس پران
به ریش فرعون از نظم لولوی خوشاب
به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر
به تیز عتبه و ریش مسیلمهٔ کذاب
به زیبقی مقنع، به احمقی کیال
به روز کوری صباح و شب روی احباب
به عمر و خاص که عمرش سه باره کرد جهان
به عمر و عاص که عمرش دوباره یافت شباب
به گربزی کف نفط و سر بزی شیرو
به خشک ریشهٔ یونان و شقشقه داراب
به جان آنکه چو عیسیم برد بر سر دار
نشست زیر و جهودانه می‌گریست به تاب
به موش زیر برو گربهٔ خیانت کن
که این هژبر به چنگ است آن پلنگ به ناب
به ناب موش کز او سر فکنده‌ام چون چنگ
به چنگ گربه کزو دست بر سرم چو رباب
به ابن صبح که سرپنجه‌هاکند چو نجوم
به ابن عرس که دم لابه‌ها کند چو کلاب
به سام ابرص و حربا و خنفسا و جعل
به جیفه‌گاه و بناووس و مستراح و خلاب
کزاین نشیمن احسان و عدل نگریزم
و گرچه بنگه عمرم شود خراب و یباب
طریق هزل رها کن به جان شاه جهان
که من گریختنی نیستم به هیچ ابواب
ز من حکیمی سوگند نامه‌ای درخواست
به نام شاه جهان قبلهٔ اولوالالباب
ازین قصیده که گفتم سخنوران جهان
به حیرتند چو از منطق طیور، غراب
زهی تمیمهٔ حسان ثابت و اعشی
زهی یتیمهٔ سحبان وائل و عتاب
سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی
طناب او همه حبل الله آید از اطناب
بقای شاه جهان باد تا دهد سایه
زمین به شکل صنوبر فلک به لون سداب
ملک هر آینه آمین کند که بختش را
دعوت قد سمع الله دعوتی و اجاب
دعاش گفتم و اکنون امید من به خداست
الیه ادعوا برخوانم و الیه اناب