عبارات مورد جستجو در ۳۹۹ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۷۴
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۳۷
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۳
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
مبارکی و سعادت نمود روی بشاه
از آن مبارک و مسعود تحفهای زاله
چه تحفه ایست ؟ یکی فر خجسته فرزندست
موافقان را شادی فزای و انده کاه
بشهریاری و شاهی تمام نسبت او
زهر دو روی نسب شهریار و زادۀ شاه
نه پادشاه چنو بیند از فراز و نشیب
نه شهریار چنو یابد از سپید و سیاه
ز دیبه سلب باد روز در پوشد
کجا ز غیبه بود تارو پود آن دیباه
کلاه ملک ز شاهان بتیغ بستاند
خزانه شان گه بخشش تهی کند بکلاه
ببزم ورزم ببینی که او چه خواهد کرد
ببدره های زر سرخ و قلبهای سیاه
پسر بود بحقیقت پناه و پشت پدر
چه خوب تر بجهان مر تر از پشت و پناه ؟
هر آنچه خواستی و جستی از خدای بزرگ
بیافتی و بداری ، دگر بجوی و بخواه
چو گل بخند و بیفروز ، زان جهت که هنوز
بباغ بخت تو نشکفت یک گل از پنجاه
از آن مبارک و مسعود تحفهای زاله
چه تحفه ایست ؟ یکی فر خجسته فرزندست
موافقان را شادی فزای و انده کاه
بشهریاری و شاهی تمام نسبت او
زهر دو روی نسب شهریار و زادۀ شاه
نه پادشاه چنو بیند از فراز و نشیب
نه شهریار چنو یابد از سپید و سیاه
ز دیبه سلب باد روز در پوشد
کجا ز غیبه بود تارو پود آن دیباه
کلاه ملک ز شاهان بتیغ بستاند
خزانه شان گه بخشش تهی کند بکلاه
ببزم ورزم ببینی که او چه خواهد کرد
ببدره های زر سرخ و قلبهای سیاه
پسر بود بحقیقت پناه و پشت پدر
چه خوب تر بجهان مر تر از پشت و پناه ؟
هر آنچه خواستی و جستی از خدای بزرگ
بیافتی و بداری ، دگر بجوی و بخواه
چو گل بخند و بیفروز ، زان جهت که هنوز
بباغ بخت تو نشکفت یک گل از پنجاه
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
مرا گذر بهسوی کوی یار باید کرد
زدیده بر سرکویش نثار باید کرد
چو در فتاد بهدام آن نگار سیم اندام
سه بوسه از دو لب او شکار باید کرد
چو وصل بر سر کوی استوار خواهد شد
در سرای به قفل استوار باید کرد
همه حدیث سماع و شراب بایدگفت
همه حکایت بوس وکنار بایدکرد
وگر به وقت صبوح از خمار باشد رنج
شراب و بوسه علاج خمار باید کرد
چو یار نیست به دست آرزوست اینکه مرا
نخست باری تدبیر یار باید کرد
شفیع باید بردن مگر بسازد یار
چو یار ساخته شد سازگار باید کرد
زدیده بر سرکویش نثار باید کرد
چو در فتاد بهدام آن نگار سیم اندام
سه بوسه از دو لب او شکار باید کرد
چو وصل بر سر کوی استوار خواهد شد
در سرای به قفل استوار باید کرد
همه حدیث سماع و شراب بایدگفت
همه حکایت بوس وکنار بایدکرد
وگر به وقت صبوح از خمار باشد رنج
شراب و بوسه علاج خمار باید کرد
چو یار نیست به دست آرزوست اینکه مرا
نخست باری تدبیر یار باید کرد
شفیع باید بردن مگر بسازد یار
چو یار ساخته شد سازگار باید کرد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
سعدالدین وراوینی : باب سیوم
در ملک اردشیر و دانایِ مهران به
ملکزاده گفت: شنیدم که شاه اردشیر که بر قدماءِ ملوک و عظماءِ سلاطین بخصایصِ عدل و احسان متقدّم بود و مادرِ روزگار بفرزانگی او فرزندی نزاد، دختری داشت چنان پاکیزه پیکر که هرک در بشرهٔ او نگاه کردی، مَا هَذَا بَشَراً، بر زبان راندی و هرک لحظهٔکرشمهٔ الحاظِ او بدیدی، اَفَسِحرٌ هذَا، برخواندی. صورتی که مثلِ آن بر تختهٔ مخیّله نقش نتوان کرد، جمالی که نظر در آینهٔ تصوّر نظیر آن نبیند.
روانش خرد بود و تن جان پاک
تو گوئی که بهره ندارد ز خاک
رخش همچو باغی در اردیبهشت
ببالایِ او سرو دهقان نکشت
ماه روئی که آفتاب از روزنِ ایوانش دزدیده بنظّارهٔ او آمدی و زحل پاسبانیِ سراپردهٔ عصمتِ او کردی، جز دستِ شانه بزلفش نرسیده بود و جز چشمِ آینه جمالش ندیده. هنوز درجِ بلورینش مهرِ عذرت داشت و عذارِ سیمینش نقابِ صیانت.
غَزَالٌ لَهُ مَرعیً مِنَ القَلبِ مَخصِبٌ
وَ ظِلٌّ صَفیقُ الجَانِبَینِ ظَلِیلُ
فَکَالشَّمسِ تَغشَی النَّاظِرینَ بِنُورِهَا
وَ لَیسَ إِلَیهَا لِلأَکَفِّ سَبیلُ
چون بمرتبهٔ بلوغ رسید، اشرافِ ملوک را از اطرافِ جهان بخطبتِ او جواذبِ رغبت در کار آمد و گوشهٔ مقنعهٔ او سایه بر هیچ کلهداری نمی انداخت، تا روزگاری دراز برآمدع ، وَالبَیضُ قَد عَنِسَت وَ طَالَ جِرَاؤُهَا. روزی شاه گفت: ای دختر، دانی که شوی آرایشِ زنانست و صوانِ حال و پیرایهٔ روزگار ایشان و اگرچ تو فخرِ امّهات و آبائی از شوهر ابا کردن و تأنّق و تأبّی زیادت نمودن درین باب از صواب دور مینماید و طول المکثِ دختران در خانهٔ پدران بدان آبِ زلال مشبّهست که در آبگیر زیاده از عادت بماند، ناچار رایحهٔ آن از نتنی خالی نباشد و صاحب شریعت که در مغبّهٔ حال آفتِ آن بشناخت، مرک را بحال ایشان لایقتر از زندگانی شمرد و گفت: صَلَواتُ اللهِ وَ سَلَامُهُ عَلَیهِ: نِعمَ الخَتَنُ القَبرُ ، و نغز گفت آنک گفت:
کرا در پسِ پرده دختر بود
اگر تاج دارد، بد اختر بود
اولیتر آنست که رضا دهی تا ترا بفلان پادشاهزاده دهم که کفاءَت حسب و نسب دارد و خاطر از اندیشهٔ تو فارغ گردانم. دختر گفت: اَلبَنَاتُ مِحَنٌ وَ البَنُونَ نِعَمٌ فَالمِحَنُ مُثابٌ عَلَیهَا وَالنِّعَمُ مُسئُولٌ عَنهَا ، پسران نعمتاند و نعمت این جهانی سببِ حساب و بازخواست باشد و دختران محنتاند و محنت این جهانی مظنّهٔ مغفرت و ثواب، و پدران را بر آن صبر کردن و با سختیِ آن ساختن مِن حَیثُ العَقلِ وَالشَّرعِ لازمست و امعانِ نظر در دادن دختر بشوهر و گزیدنِ داماد شرط؛ و حقِّ ولایت و اجبار که پدران را اثبات فرمود هم بجهتِ کمال شفقت پدری و فرزندی دان که بر احتیاط و استقصا در طلبِ مصالح دختران باعث بود و شوهر که نه در خوردِ زن باشد، ناکرده اولیتر و فرزند نه روزبه زاید، نابوده بهتر. اگر کفاءَت بملک و مال میجوئی، از کفایت دورست؛ بهم کفویِ من کسی شاید که آنچ او دارد، در جهان زوال نبیند و نقصان نپذیرد که مال اگرچ بسیار باشد، اینجا در معرضِ تلفست و بر گذارِ سیلِ حادث و وارث و آنجا از ثمرهٔ منفعت خالی و نسب اینجا بی ضمیمهٔ حسب خود در حسابِ عقل نیاید و آنجا از فایدهٔ اعتبار معطّل ، فَلَا اَنسَابَ بَینَهُم یَومَئِذٍ. شهریار گفت: تو ملکزادهٔ، جفت تو از فرزندانِ ملوک شاید ع، وَ حُسنُ اللَّآلِی فِی النِّظَامِ ازدِوَاجُها. دختر گفت: پادشاه کسی بود که بر خود و غیرِ خود فرمان دهد. ملک گفت: آنک این صفت دارد کیست؟ دختر گفت: آنک آزو خشم را زیر پایِ عقل مالیده دارد، بر خود فرمان دهست و آنک از عیب جستنِ دیگران اعراض کند تا عیبِ او نجویند، بر خود و بر غیرِ خود فرمان دهست. پس ملک در طلبِ چنین مردی روزگار دراز متفحّص میبود تا نشان دادند که شخصی مستجمع این خصال و متحلّی بدین خصایص از زخارفِ دنیا اعراض کرده و عرضِ خود را از رذایلِ اوصافی که در نظرِ حکمت تا خوب نماید. صیانت داده و بضاعتِ دانش را سرمایهٔ سعادت ساخته، نام او دانایِ مهرانبه، بفلان شهر مقیمست. رایِ ملک و دختر بر آن قرار گرفت که او را بدان شخص دهند. کس بدو فرستاد و این تراضی از جانبین حاصل آمد. خطبهٔ کاوین بخواندند و دختر را از حجرهٔ صون و عفاف بحجلهٔ زفافِ شوهر فرستادند. چون روزی چند برآمد، ملک از حالِ دختر و داماد بحث کرد و از محاسنِ و مقابحِ خلق و خلقِ شوهر یک بیک پرسید؛ بحقیقت بدانست که مقارنهٔ ایشان از تثلیثِ سعدین مسعودتر بود و از اتّصالِ نیّرین باوج و شرف محمودتر و طعمِ وفاق هر دو عِندَ ذَوَاقِ العُسَیلَهِٔ بر مذاقِ یکدیگر افتادست و روزگار از آن موافقت و مطابقت وَافَقَ شَنٌّ طَبَقَهَٔ برایشان خوانده. روزی اردشیر بحکم تقاضایِ مهرِ فرزندی و پیوندِ پدری برخاست و بخانهٔ دختر شد و ازو بپرسید که با شوهر چگونه میسازی و طریقِ تعیّش در میانه برضای یکدیگر مقرون هست یا نی؟ دختر گفت: من بهر آنچ از اخلاق و عاداتِ او مشاهدت میکنم، راضیام، هیچ نفرتی و نَبوَتی ازونیست، الّا از آنچ خوردنی و پوشیدنی و گستردنی همه در یکجای مینهد و آن از ترتیب و صواب دور مینماید. شاه گفت: اگر من از وی التماس کنم که این رسمِ نامعهود بگذارد، شاید. دختر گفت: بلی.
روانش خرد بود و تن جان پاک
تو گوئی که بهره ندارد ز خاک
رخش همچو باغی در اردیبهشت
ببالایِ او سرو دهقان نکشت
ماه روئی که آفتاب از روزنِ ایوانش دزدیده بنظّارهٔ او آمدی و زحل پاسبانیِ سراپردهٔ عصمتِ او کردی، جز دستِ شانه بزلفش نرسیده بود و جز چشمِ آینه جمالش ندیده. هنوز درجِ بلورینش مهرِ عذرت داشت و عذارِ سیمینش نقابِ صیانت.
غَزَالٌ لَهُ مَرعیً مِنَ القَلبِ مَخصِبٌ
وَ ظِلٌّ صَفیقُ الجَانِبَینِ ظَلِیلُ
فَکَالشَّمسِ تَغشَی النَّاظِرینَ بِنُورِهَا
وَ لَیسَ إِلَیهَا لِلأَکَفِّ سَبیلُ
چون بمرتبهٔ بلوغ رسید، اشرافِ ملوک را از اطرافِ جهان بخطبتِ او جواذبِ رغبت در کار آمد و گوشهٔ مقنعهٔ او سایه بر هیچ کلهداری نمی انداخت، تا روزگاری دراز برآمدع ، وَالبَیضُ قَد عَنِسَت وَ طَالَ جِرَاؤُهَا. روزی شاه گفت: ای دختر، دانی که شوی آرایشِ زنانست و صوانِ حال و پیرایهٔ روزگار ایشان و اگرچ تو فخرِ امّهات و آبائی از شوهر ابا کردن و تأنّق و تأبّی زیادت نمودن درین باب از صواب دور مینماید و طول المکثِ دختران در خانهٔ پدران بدان آبِ زلال مشبّهست که در آبگیر زیاده از عادت بماند، ناچار رایحهٔ آن از نتنی خالی نباشد و صاحب شریعت که در مغبّهٔ حال آفتِ آن بشناخت، مرک را بحال ایشان لایقتر از زندگانی شمرد و گفت: صَلَواتُ اللهِ وَ سَلَامُهُ عَلَیهِ: نِعمَ الخَتَنُ القَبرُ ، و نغز گفت آنک گفت:
کرا در پسِ پرده دختر بود
اگر تاج دارد، بد اختر بود
اولیتر آنست که رضا دهی تا ترا بفلان پادشاهزاده دهم که کفاءَت حسب و نسب دارد و خاطر از اندیشهٔ تو فارغ گردانم. دختر گفت: اَلبَنَاتُ مِحَنٌ وَ البَنُونَ نِعَمٌ فَالمِحَنُ مُثابٌ عَلَیهَا وَالنِّعَمُ مُسئُولٌ عَنهَا ، پسران نعمتاند و نعمت این جهانی سببِ حساب و بازخواست باشد و دختران محنتاند و محنت این جهانی مظنّهٔ مغفرت و ثواب، و پدران را بر آن صبر کردن و با سختیِ آن ساختن مِن حَیثُ العَقلِ وَالشَّرعِ لازمست و امعانِ نظر در دادن دختر بشوهر و گزیدنِ داماد شرط؛ و حقِّ ولایت و اجبار که پدران را اثبات فرمود هم بجهتِ کمال شفقت پدری و فرزندی دان که بر احتیاط و استقصا در طلبِ مصالح دختران باعث بود و شوهر که نه در خوردِ زن باشد، ناکرده اولیتر و فرزند نه روزبه زاید، نابوده بهتر. اگر کفاءَت بملک و مال میجوئی، از کفایت دورست؛ بهم کفویِ من کسی شاید که آنچ او دارد، در جهان زوال نبیند و نقصان نپذیرد که مال اگرچ بسیار باشد، اینجا در معرضِ تلفست و بر گذارِ سیلِ حادث و وارث و آنجا از ثمرهٔ منفعت خالی و نسب اینجا بی ضمیمهٔ حسب خود در حسابِ عقل نیاید و آنجا از فایدهٔ اعتبار معطّل ، فَلَا اَنسَابَ بَینَهُم یَومَئِذٍ. شهریار گفت: تو ملکزادهٔ، جفت تو از فرزندانِ ملوک شاید ع، وَ حُسنُ اللَّآلِی فِی النِّظَامِ ازدِوَاجُها. دختر گفت: پادشاه کسی بود که بر خود و غیرِ خود فرمان دهد. ملک گفت: آنک این صفت دارد کیست؟ دختر گفت: آنک آزو خشم را زیر پایِ عقل مالیده دارد، بر خود فرمان دهست و آنک از عیب جستنِ دیگران اعراض کند تا عیبِ او نجویند، بر خود و بر غیرِ خود فرمان دهست. پس ملک در طلبِ چنین مردی روزگار دراز متفحّص میبود تا نشان دادند که شخصی مستجمع این خصال و متحلّی بدین خصایص از زخارفِ دنیا اعراض کرده و عرضِ خود را از رذایلِ اوصافی که در نظرِ حکمت تا خوب نماید. صیانت داده و بضاعتِ دانش را سرمایهٔ سعادت ساخته، نام او دانایِ مهرانبه، بفلان شهر مقیمست. رایِ ملک و دختر بر آن قرار گرفت که او را بدان شخص دهند. کس بدو فرستاد و این تراضی از جانبین حاصل آمد. خطبهٔ کاوین بخواندند و دختر را از حجرهٔ صون و عفاف بحجلهٔ زفافِ شوهر فرستادند. چون روزی چند برآمد، ملک از حالِ دختر و داماد بحث کرد و از محاسنِ و مقابحِ خلق و خلقِ شوهر یک بیک پرسید؛ بحقیقت بدانست که مقارنهٔ ایشان از تثلیثِ سعدین مسعودتر بود و از اتّصالِ نیّرین باوج و شرف محمودتر و طعمِ وفاق هر دو عِندَ ذَوَاقِ العُسَیلَهِٔ بر مذاقِ یکدیگر افتادست و روزگار از آن موافقت و مطابقت وَافَقَ شَنٌّ طَبَقَهَٔ برایشان خوانده. روزی اردشیر بحکم تقاضایِ مهرِ فرزندی و پیوندِ پدری برخاست و بخانهٔ دختر شد و ازو بپرسید که با شوهر چگونه میسازی و طریقِ تعیّش در میانه برضای یکدیگر مقرون هست یا نی؟ دختر گفت: من بهر آنچ از اخلاق و عاداتِ او مشاهدت میکنم، راضیام، هیچ نفرتی و نَبوَتی ازونیست، الّا از آنچ خوردنی و پوشیدنی و گستردنی همه در یکجای مینهد و آن از ترتیب و صواب دور مینماید. شاه گفت: اگر من از وی التماس کنم که این رسمِ نامعهود بگذارد، شاید. دختر گفت: بلی.
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستانِ بچّهٔ زاغ با زاغ
زروی گفت: شنیدم که زاغی را دختری بود پاکیزه خلقت که در جلوهگاهِ جمالِ خویش طاوس را خیره کردی و در پردهٔ تعزّز و آشیانهٔ تعذّر مهر نگینِ عذرتش این نقش داشتی :
رخم مخواه که خرشید راست در حقّه
لبم محوی که سیمرغ راست در منقار
مرغان در هر چمنی بلبلصفت نوایِ او زدندی و بلبلهوار در چمانه بشادیِ جمال او خوردندی. بومی را مگر سودایِ آن برخاست که آن طاقِ خوبان را جفتِ خویش گرداند، دلّالهٔ بمادرش فرستاد او را خواستاری کرد. زاغ دختر را پیش خواند و گفت : ای فرزند، اشراف از اطراف بماروی نهادهاند و بخطبت و رغبتِ تو تنازع و تزاحم میرود، لیکن میخواهم که ترا بشوهری دهم، چنانک فرمان پذیر و زیردست تو بود و پای از اندازهٔ گلیمِ خویش زیادت نکشد. امروز بومی باستدعا کس فرستادست، اگر برضایِ تو مقرون میافتد، از همه او لایقتر، چه بهر ناکامی که از تو بیند، تن دردهد، هم بخدمت و مراعاتِ تو ملجأ تواند بود و هم بحکم و فرمانِ تو ملجم چون فاخته بطوقِ معنبر ننازد و چون هدهد بتاجِ مرصّع سر نفرازد و چون کبوتر دعویِ علوِّ نسب نکند و چون همای عالمیان را بفرِّسایهٔ خویش محتاج نداند ، یَرضَی بِضِیقِ عُشِّهِ وَ یَقنَعُ بِضَنکِ عَیشِهِ ؛ اگر با او بازی شکر گوید و اگرش بسوزی، برگِ شکایت ندارد .
لِکُلٍّ مِنَ الاَیَّامِ عِندِیَ عَادَهٌٔ
فَاِن سَاءَنِی صَبرٌ وَ اِن سَرَّ نِی شُکرُ
زاغ بچّه گفت: ای مادر، نیکو گفتی و درین سخن آسودگی و فراغِ خاطر من میطلبی، لیکن شوهری که من او را زدن و راندن توانم، در میانِ مرغان چه مقدار دارد و چون شوهر چنین باشد، مرا در میانِ طوایفِ مردمان و اقران چه سربلندی باشد؟ من از بهر رغادتِ عیشِ خویش وغادتِ شوهر چگونه روا دارم که خود در حکمِ او باشم ؟
اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
این فسانه از بهر آن گفتم که چون بر سپاه تو سایهٔ من گران بیاید و پیشِ تو پایهٔ من بلند نبینند، هم ملکِ تو بیشکوه باشد و هم دشمنِ من بیهراس. زیرک گفت: این سخن هم بگوشِ جان اصغا رفت و اندیشه بر تنفیذ احکامِ آن گماشته شد. اگر از ضوابط و روابطِ این کار چیزی باقیست بگوی و ناگفته مگذار که هر آنچ گوئی از قبولِ آن چاره نیست.
وَ اِنّی لَو تَعَانِدُنِی شِمَالِی
عِنَادَکَ مَا وَصَلتُ بِهَا یَمِینِی
زروی گفت: بدانک چون من کمرِ چاکری تو بر میان بستم و تو کلاهِ مهتری برسر نهادی، من هر سخنی اگرچ دانم، با تو نتوانم گفت، چنانک آن مرد را با درختِ مردمپرست افتاد. زیرک پرسید که چون بود آن داستان ؟
رخم مخواه که خرشید راست در حقّه
لبم محوی که سیمرغ راست در منقار
مرغان در هر چمنی بلبلصفت نوایِ او زدندی و بلبلهوار در چمانه بشادیِ جمال او خوردندی. بومی را مگر سودایِ آن برخاست که آن طاقِ خوبان را جفتِ خویش گرداند، دلّالهٔ بمادرش فرستاد او را خواستاری کرد. زاغ دختر را پیش خواند و گفت : ای فرزند، اشراف از اطراف بماروی نهادهاند و بخطبت و رغبتِ تو تنازع و تزاحم میرود، لیکن میخواهم که ترا بشوهری دهم، چنانک فرمان پذیر و زیردست تو بود و پای از اندازهٔ گلیمِ خویش زیادت نکشد. امروز بومی باستدعا کس فرستادست، اگر برضایِ تو مقرون میافتد، از همه او لایقتر، چه بهر ناکامی که از تو بیند، تن دردهد، هم بخدمت و مراعاتِ تو ملجأ تواند بود و هم بحکم و فرمانِ تو ملجم چون فاخته بطوقِ معنبر ننازد و چون هدهد بتاجِ مرصّع سر نفرازد و چون کبوتر دعویِ علوِّ نسب نکند و چون همای عالمیان را بفرِّسایهٔ خویش محتاج نداند ، یَرضَی بِضِیقِ عُشِّهِ وَ یَقنَعُ بِضَنکِ عَیشِهِ ؛ اگر با او بازی شکر گوید و اگرش بسوزی، برگِ شکایت ندارد .
لِکُلٍّ مِنَ الاَیَّامِ عِندِیَ عَادَهٌٔ
فَاِن سَاءَنِی صَبرٌ وَ اِن سَرَّ نِی شُکرُ
زاغ بچّه گفت: ای مادر، نیکو گفتی و درین سخن آسودگی و فراغِ خاطر من میطلبی، لیکن شوهری که من او را زدن و راندن توانم، در میانِ مرغان چه مقدار دارد و چون شوهر چنین باشد، مرا در میانِ طوایفِ مردمان و اقران چه سربلندی باشد؟ من از بهر رغادتِ عیشِ خویش وغادتِ شوهر چگونه روا دارم که خود در حکمِ او باشم ؟
اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
این فسانه از بهر آن گفتم که چون بر سپاه تو سایهٔ من گران بیاید و پیشِ تو پایهٔ من بلند نبینند، هم ملکِ تو بیشکوه باشد و هم دشمنِ من بیهراس. زیرک گفت: این سخن هم بگوشِ جان اصغا رفت و اندیشه بر تنفیذ احکامِ آن گماشته شد. اگر از ضوابط و روابطِ این کار چیزی باقیست بگوی و ناگفته مگذار که هر آنچ گوئی از قبولِ آن چاره نیست.
وَ اِنّی لَو تَعَانِدُنِی شِمَالِی
عِنَادَکَ مَا وَصَلتُ بِهَا یَمِینِی
زروی گفت: بدانک چون من کمرِ چاکری تو بر میان بستم و تو کلاهِ مهتری برسر نهادی، من هر سخنی اگرچ دانم، با تو نتوانم گفت، چنانک آن مرد را با درختِ مردمپرست افتاد. زیرک پرسید که چون بود آن داستان ؟
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۶۰
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۵ - هدایت پدر
پدر رحمت الله چو آگاه شد
که دستم ز تدبیر کوتاه شد
به من گفت جان پدر هوش دار
به سمع رضا پندِ من گوش دار
جهان دیده و تجربت کردهام
بسی سرد و گرم جهان خوردهام
جوانی و ناباکی و بیخودی
بود ضدّ دانایی و بخردی
ولی چون در آیند ازین پهن دشت
برین پل ضرورت بباید گذشت
بیاموزمت شرط می خوارگی
بر آن جمله خو کُن به یک بارگی
که دستم ز تدبیر کوتاه شد
به من گفت جان پدر هوش دار
به سمع رضا پندِ من گوش دار
جهان دیده و تجربت کردهام
بسی سرد و گرم جهان خوردهام
جوانی و ناباکی و بیخودی
بود ضدّ دانایی و بخردی
ولی چون در آیند ازین پهن دشت
برین پل ضرورت بباید گذشت
بیاموزمت شرط می خوارگی
بر آن جمله خو کُن به یک بارگی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۴ - حفظ دندان
چو نقلی گرفتی به دندانِ تنگ
گراینده تسکین پذیرد به سنگ
به دندان حوالت مکن کارِ سنگ
که بازش به گوهر نیاری به چنگ
نگه دارش از استخوان زینهار
توهم این نصیحت زمن یاددار
که من از پدر کردم این پند گوش
ازین شرط تابرنگردی بکوش
توهم ای پسر از پدر یاددار
که من از پدر داشتم یادگار
سپاس از خدا کاندرین شست و پنج
ز دندان نه زحمت کشیدم نه رنج
برومند بودم ز پند پدر
تو نیز از پدر باریا بهره بر
مکن خسته دندان به بادام سخت
که از نقل محکم شود لخت لخت
سر پسته بشکن به سنگ ای پسر
در بسته نتوان شکستن به سر
چو رخنه شود در مصافی درست
شود پای استاده برجای سست
ندارد چو لشکر بجنبد ز جای
یکی در هزیمت نیفشرده پای
مه اندازشان در پی یک دگر
مجنبان بلا تا نیاید به سر
گراینده تسکین پذیرد به سنگ
به دندان حوالت مکن کارِ سنگ
که بازش به گوهر نیاری به چنگ
نگه دارش از استخوان زینهار
توهم این نصیحت زمن یاددار
که من از پدر کردم این پند گوش
ازین شرط تابرنگردی بکوش
توهم ای پسر از پدر یاددار
که من از پدر داشتم یادگار
سپاس از خدا کاندرین شست و پنج
ز دندان نه زحمت کشیدم نه رنج
برومند بودم ز پند پدر
تو نیز از پدر باریا بهره بر
مکن خسته دندان به بادام سخت
که از نقل محکم شود لخت لخت
سر پسته بشکن به سنگ ای پسر
در بسته نتوان شکستن به سر
چو رخنه شود در مصافی درست
شود پای استاده برجای سست
ندارد چو لشکر بجنبد ز جای
یکی در هزیمت نیفشرده پای
مه اندازشان در پی یک دگر
مجنبان بلا تا نیاید به سر
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۷
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۵
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۸ - حکایت
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۴۰
یاد می آیدم ز عهد پدر
روّح الله، روحه الاطهر
آن زمان بود سال عمرم پنج
رفته عمرم ز شایگانی گنج
عمر، گنج و زمانه چون باد است
تکیه بر باد، سست بنیاد است
ناگهان عید روزگار آمد
سپری شد خزان، بهار آمد
فصل اردی بهشت آمد پیش
سوخت اسپند، عید خیراندیش
یکی از جمله پرستاران
که به من بود مهربان از جان
بهرتشریف من به نزد پدر
آمد و عرضه داشت حلهٔ زر
در بغل داشت، قیمتی دیبا
دوزدم خواست، جامه ای زیبا
چون پدر حله دید نپسندید
سویم از چشم مهربانی دید
گفت آن خادم نکوخو را
مهرپرور سرشت دلجو را
این نه دلسوزی و نه غمخواری ست
عاقبت بینی ارکنی، یاریست
هر که اندیشهٔ مآلستش
نمک دوستی حلالستش
کس نداند که چرخ گردون چون
یکروش نیست دهر بوقلمون
طفل از امروز، چون شود خوگر
به پرندی قبا و حلّهٔ زر
شاید آن روزگار آید پیش
که نیابد مرقّع درویش
چونکه ناز و نعیم جوشی کرد
نتواند پلاس پوشی کرد
آن زمان، تلخی زمانه چشد
باید از جام زهر، جرعه کشد
با پسر، شفقت پدر دگر است
از تو بیگانه و مرا جگر است
غم او، بیشتر مراست به دل
نیم از روی التفات خجل
پس به من گفت این سزای تو نیست
لایق جامه و قبای تو نیست
مرد را زیب تن زبان باشد
حلّه، پیرایهٔ زنان باشد
حلّه از توست، نیست کوتاهی
هان ببخشش به هر که می خواهی
رغبت حلّه رفت از یادم
آن گرفتم، به دیگری دادم
روّح الله، روحه الاطهر
آن زمان بود سال عمرم پنج
رفته عمرم ز شایگانی گنج
عمر، گنج و زمانه چون باد است
تکیه بر باد، سست بنیاد است
ناگهان عید روزگار آمد
سپری شد خزان، بهار آمد
فصل اردی بهشت آمد پیش
سوخت اسپند، عید خیراندیش
یکی از جمله پرستاران
که به من بود مهربان از جان
بهرتشریف من به نزد پدر
آمد و عرضه داشت حلهٔ زر
در بغل داشت، قیمتی دیبا
دوزدم خواست، جامه ای زیبا
چون پدر حله دید نپسندید
سویم از چشم مهربانی دید
گفت آن خادم نکوخو را
مهرپرور سرشت دلجو را
این نه دلسوزی و نه غمخواری ست
عاقبت بینی ارکنی، یاریست
هر که اندیشهٔ مآلستش
نمک دوستی حلالستش
کس نداند که چرخ گردون چون
یکروش نیست دهر بوقلمون
طفل از امروز، چون شود خوگر
به پرندی قبا و حلّهٔ زر
شاید آن روزگار آید پیش
که نیابد مرقّع درویش
چونکه ناز و نعیم جوشی کرد
نتواند پلاس پوشی کرد
آن زمان، تلخی زمانه چشد
باید از جام زهر، جرعه کشد
با پسر، شفقت پدر دگر است
از تو بیگانه و مرا جگر است
غم او، بیشتر مراست به دل
نیم از روی التفات خجل
پس به من گفت این سزای تو نیست
لایق جامه و قبای تو نیست
مرد را زیب تن زبان باشد
حلّه، پیرایهٔ زنان باشد
حلّه از توست، نیست کوتاهی
هان ببخشش به هر که می خواهی
رغبت حلّه رفت از یادم
آن گرفتم، به دیگری دادم
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب پنجم: اندر شناختن حق پدر و مادر
بدان ای پسر که آفریدگار ما جلّ جلاله چون خواست که جهان آبادان بماند اسباب نسل پدید کرد و شهوت جانور را سبب کرد، پس همچنین از موجب خرد بر فرزند واجب است خود را حرمت داشتن و تعهد کردن و نیز واجب است اصل خود را تعهد کردن و حرمت داشتن و اصل او هم پدر و مادرست، تا نگویی که پدر و مادر را بر من چه حق است که ایشان را غرض شهوت بود نه مقصود من بودم، هر چند غرض شهوت بود مضاعف شعف ایشانست کی از بهر تو خویشتن را بکشتن دهند و کمتر حرمت مادر و پدر آنست که هر دو واسطهاند میان تو و آفریدگار تو؛ پس چندانک آفریدگار خود را و خود را حرمت داری واسطه را نیز اندر خور او بباید داشت و آن فرزند را که مادام خرد رهنمون او بود از حق پدر و مادر خالی نباشد، حق سبحانه و تعالی میگوید در کلام مجید خویش که: اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم، این آیت را از چند روی تفسیر کرده و بیک روایت چنین خواندم که اولوالامر مادر و پدرند زیرا که امر بتازی دوست: یا کارست یا فرمان و اولوالامر آن بود که او را هم فرمان بود و هم توان و پدر و مادر را هم توانست و هم فرمان، اما توان پروردن باشد و فرمان خوبی آموختن. نگر ای پسر که رنج دل پدر و مادر نخواهی و خوار نداری که آفریدگار برنج دل مادر و پدر بسیار عقوبت کند و حق تعالی میگوید: فلا تقل لهما اف و لا تنهرهما و قل لهما قولا کریما. امیرالمؤمنین علی را رضی الله عنه پرسیدند که حق مادر و پدر چندست و چیست بر فرزند؟ گفت: این ادب ایزد تعالی در مرگ مادر و پدر پیغامبر علیه السلام {بنمود} که اگر ایشان روزگار پیغامبر را علیه السلام دریافتندی واجب بودی ایشان را برتر از همه کس داشتن، ضعیف آمدی که گفت: انا سید الولد آدم و لافخر؛ پس حق مادر و پدر {اگر از روی دین ننگری از روی خرد و مردمی بنگر} که اصل منبت پرورش تواند و چون تو در حق ایشان مقصر باشی چنان بود که تو سزای نیکی نباشی و آن کس که وی حق شناس اصل نیکی نباشد نیکی فرع را هم حق نداند، نیکی کردن از خیر که باشد و تو نیز خیر{گی} خویش مجوی و با پدر و مادر خویش چنان باش که از فرزندان خویش طمع داری که با تو باشند، زیرا که آنکه از تو آید همان طمع دارد که تو از وی زادی و مثل آدمی همچون میوه است و مادر و پدر همچون درخت، هر چند درخت را تعهد بیش کنی میوه از وی نکوتر و بهتر یابی و چون پدر و مادر را حرمت داری و آزرم، دعا و نفرین ایشان در تو اثر بیشتر کند و مستجابتر بود و بخشنودی حق تعالی نزدیکتر باشی و بخشنودی ایشان نزدیکتر باشی و نگر از بهر میراث مادر و پدر نخواهی که بیمرگ مادر و پدر آنچ روزی تست بتو رسد، کی روزی مقسومست بر همه کس و بهر کسی آن رسد که قسمت او کردهاند و از بهر روزی رنج بسیار بر خود منه که بکوشش روزی افزون نگردد، چنانک گفت: عش بجدک لابکدک، یعنی سخت زی نه بکوشش و اگر خواهی که از بهر روزی همواره از خدای خشنود باشی بکسی منگر که حال او بهتر از حال تو باشد، بکسی نگر که حال او از حال تو بتر باشد، تا دایم از خداوند خشنود باشی و اگر بمال درویش گردی جهد کن تا بخرد توانگر باشی، که توانگری خرد بهتر از توانگری مال و بخرد مال توان حاصل کرد و بمال خرد نتوان حاصل نتوان کرد و جاهل از مال زود درویش گردد و خرد را دزد نتواند بردن و آب و آتش هلاک نتواند کردن، پس اگر خرد داری با خرد هنر آموز که خرد بیهنر چون تنی بود بیجامه و شخصی بیصورت، که گفتهاند: الادب صورة العقل.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب بیست و ششم: اندر زن خواستن
ای پسر چون زن خواستی حرمت خود را نیکو دار، اگر چند چیز عزیزست از زن و فرزند عزیزتر نیست و چیز خود از زن و فرزند دریغ مدار و اگر از زن بصلاح و فرزند فرمانبردار و این کاریست که بدست تو، چنانک من در بیتی گویم:
فرزند چه بروری و زن چون داری
اما چون زن کنی طلب مال مکن و طلب کار نیکویی زن مباش، که بسبب نیکویی معشوق گیرد، زن باید که پاکیزه و پاک دین و کدبانو و دوست دار شوی و شرمناک و پارسا و کوتاه دست و چیز نگاه دارنده باشد، تا نیک بود، که گفتهاند که: زن نیک عافیت زندگانی بود، اگر چه زن مهربان و خوبروی باشد و پسندیدهٔ تو بیکبار خود را بدست او مده و زیر فرمان او مباش، که اسکندر را گفتند: چرا دختر داراب را بزنی نکنی، که بس خوب رویست؟ گفت زشت باشد که چون ما بر مردمان جهان غالب شدیم زنی بر ما غالب شود. اما زن محتشمتر از خود مخواه و باید که دوشیزه خواهی تا در دل او جز مهر تو مهر کسی دیگر نباشد و پندارد که همه مردان یک گونه باشند. طمع بر مردی دیگر نیفتدش و از دست زن زفان دراز بگریز، که گفتهاند که: کدخدایی زود گریزد چون زن با امانت نبود و نباید که چیز ترا در دست گیرد و نگذارد که تو بر چیز خویش مالک باشی؛ اگر نه چنین بود زن تو باشی و مرد او؛ زن از خاندان صلاح باید خواست و باید که بدانی که دختر که بود، که زن از بهر کدبانویی خانه خواهند، نه از بهر تمتع، که از بهر شهوت در بازار کنیزکی توان خرید که چندین رنج و خرج نباید و باید که زن تمام و رسیده و عاقله باشد و کدبانویی مادر و پدر خود دیده باشد؛ اگر چنین زنی یابی در خواستن وی تقصیر مکن و جهد کن تا وی را غیرت ننمایی و اگر رشک خواهی نمودن زن نخواهی بهتر باشد، که زنان را رشک نمودن بستم ناپارسا کردن باشد و بدانک زنان بغیرت مردان را بسیار هلاک کنند و نیز تن خود را بکمترین کسی دهند و از رشک و حمیت باک ندارند؛ اما چون زن را رشک ننمایی و با وی دو کیسه نباشی، بدآنچ حق سبحانه و تعالی ترا داده باشد وی را نیکو داری، از مادر و پدر و فرزند بر تو مشفقتر باشد و خویشتن را از وی دوستر کسی مدان و اگر رشک نمایی از هزار دشمن دشمنتر بود و از دشمن بیگانه حذر توان کرد و از وی نتوان و چون دوشیزه خواستی اگر چه بوی مولع باشی هر شب با وی صحبت مکن، گاه گاه کن، تا پندارد که همه کس چنین باشند، تا اگر وقتی ترا عذری باشد این زن از برای تو صبر کند، که اگر هر شب با وی خفتن عادت کنی وی را چنان آرزو کند، دشوار صبر کند و زنان را بدیدار و نزدیکی هیچ مرد استوار مدار، اگر چه مرد پیر بود و زشت، شرط غیرت آن باشد که هیچ خادم جوان را در خانهٔ زنان راه ندهی، اگر چه ساده باشد، مگر خادمان پیر و زشت و سالخورده، که اعتماد بر ایشان بود و شرط غیرت نگاه دار و مرد بیغیرت را بمرد مشمار، که آنرا که غیرت نباشد دین نباشد و بیحمیت را مرد مشمار و چون زن خویش را برین جمله داشتی که گفتم اگر خدای تعالی ترا فرزندی دهد اندیشه کن بر پروردن او و زن از قبیلهٔ دیگر خواه تا بیگانگان را خویش کرده باشی که اقرباء تو خود اهل تو باشند، برین جمله دان که نمودم؛ و الله اعلم بالصواب.
فرزند چه بروری و زن چون داری
اما چون زن کنی طلب مال مکن و طلب کار نیکویی زن مباش، که بسبب نیکویی معشوق گیرد، زن باید که پاکیزه و پاک دین و کدبانو و دوست دار شوی و شرمناک و پارسا و کوتاه دست و چیز نگاه دارنده باشد، تا نیک بود، که گفتهاند که: زن نیک عافیت زندگانی بود، اگر چه زن مهربان و خوبروی باشد و پسندیدهٔ تو بیکبار خود را بدست او مده و زیر فرمان او مباش، که اسکندر را گفتند: چرا دختر داراب را بزنی نکنی، که بس خوب رویست؟ گفت زشت باشد که چون ما بر مردمان جهان غالب شدیم زنی بر ما غالب شود. اما زن محتشمتر از خود مخواه و باید که دوشیزه خواهی تا در دل او جز مهر تو مهر کسی دیگر نباشد و پندارد که همه مردان یک گونه باشند. طمع بر مردی دیگر نیفتدش و از دست زن زفان دراز بگریز، که گفتهاند که: کدخدایی زود گریزد چون زن با امانت نبود و نباید که چیز ترا در دست گیرد و نگذارد که تو بر چیز خویش مالک باشی؛ اگر نه چنین بود زن تو باشی و مرد او؛ زن از خاندان صلاح باید خواست و باید که بدانی که دختر که بود، که زن از بهر کدبانویی خانه خواهند، نه از بهر تمتع، که از بهر شهوت در بازار کنیزکی توان خرید که چندین رنج و خرج نباید و باید که زن تمام و رسیده و عاقله باشد و کدبانویی مادر و پدر خود دیده باشد؛ اگر چنین زنی یابی در خواستن وی تقصیر مکن و جهد کن تا وی را غیرت ننمایی و اگر رشک خواهی نمودن زن نخواهی بهتر باشد، که زنان را رشک نمودن بستم ناپارسا کردن باشد و بدانک زنان بغیرت مردان را بسیار هلاک کنند و نیز تن خود را بکمترین کسی دهند و از رشک و حمیت باک ندارند؛ اما چون زن را رشک ننمایی و با وی دو کیسه نباشی، بدآنچ حق سبحانه و تعالی ترا داده باشد وی را نیکو داری، از مادر و پدر و فرزند بر تو مشفقتر باشد و خویشتن را از وی دوستر کسی مدان و اگر رشک نمایی از هزار دشمن دشمنتر بود و از دشمن بیگانه حذر توان کرد و از وی نتوان و چون دوشیزه خواستی اگر چه بوی مولع باشی هر شب با وی صحبت مکن، گاه گاه کن، تا پندارد که همه کس چنین باشند، تا اگر وقتی ترا عذری باشد این زن از برای تو صبر کند، که اگر هر شب با وی خفتن عادت کنی وی را چنان آرزو کند، دشوار صبر کند و زنان را بدیدار و نزدیکی هیچ مرد استوار مدار، اگر چه مرد پیر بود و زشت، شرط غیرت آن باشد که هیچ خادم جوان را در خانهٔ زنان راه ندهی، اگر چه ساده باشد، مگر خادمان پیر و زشت و سالخورده، که اعتماد بر ایشان بود و شرط غیرت نگاه دار و مرد بیغیرت را بمرد مشمار، که آنرا که غیرت نباشد دین نباشد و بیحمیت را مرد مشمار و چون زن خویش را برین جمله داشتی که گفتم اگر خدای تعالی ترا فرزندی دهد اندیشه کن بر پروردن او و زن از قبیلهٔ دیگر خواه تا بیگانگان را خویش کرده باشی که اقرباء تو خود اهل تو باشند، برین جمله دان که نمودم؛ و الله اعلم بالصواب.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب بیست و هفتم: اندر فرزند پروردن و آیین آن
بدان ای عزیز من که اگر خدای ترا پسری دهد اول نام خوش بر وی نه، که از جمله حقهاء پدران یکی اینست، دوم آنکه بدایگان مهربان سپار و بوقت ختنه کردن سنت بجای آور و بحسب طاقت خویش شادی کن و آنگاه قرآن بیآموزان، چنانک حافظ قرآن شود، چون بزرگ شود بعلم سلاحش دهی، تا سواری و سلاحشوری بیآموزد و بداند که بهر سلاح چون کار باید کرد {و چون از سلاح آموختن فارغ گردی باید که فرزند را شناه بیاموزی، چنانک من ده ساله شدم ما را حاجبی بود بامنظر حاجب گفتندی و فرو سیت نیکو دانستی و خادمی حبشی بود ریحان نام، وی نیک نیز دانستی، پدرم رحمهالله مرا بدآن هر دو سپرد تا مرا سواری و نیزه باختن و زوبین انداختن و چوگان زدن و طاب طاب انداختن و کمند افکندن و جمله هر چه در باب فرو سیت و رجولیت بود بیآموختم، پس بامنظر حاجب و ریحان خادم پیش پدرم شدند و گفتند: خداوند زاده هر چه ما دانستیم بیآموخت، خداوند فرمان دهد تا فردا بنخجیرگاه آنچه آموخته است بر خداوند عرضه کند، امیر گفت: نیک آید. روز دیگر برفتم، هر چه دانستم بر پدر عرضه کردم. امیر ایشان را خلعت فرمود و پس گفت: این فرزند مرا آنچه آموختهاید نیکو بدانسته است و لیکن بهترین هنری نیاموخته است. گفتند: آنچه هنر است؟ امیر گفت: هر چه وی داند از معنی هنر و فضل همه آنست که بوقت حاجت اگر وی نتواند کردن ممکن باشد که کسی از بهر وی بکند، آن هنر که وی را باید کردن از بهر خویش و هیچکس از بهر وی نتواند کرد وی را نیآموختهاید. ایشان پرسیدند که: آن کدام هنر است؟ امیر گفت: شناوری که از بهر وی جز وی کس نتواند کرد و ملاح جلد از آبسکون بیآورد و مرا بدیشان سپرد تا مرا شنا بیاموختند، بکراهیت نه بطبع، اما نیک بیآموختم. اتفاق افتاد که آن سال که بحج میرفتم، بر در موصل ما را قطع افتاد، قافله بزدند و عرب بسیار بود و ما با ایشان بسنده نبودیم، جملةالامر من برهنه باز موصل آمدم، هیچ چاره ندانستم، اندر کشتی نشستم بدجله و ببغداد رفتم و آنجا شغل نیکو شد و ایزد تعالی توفیق حج داد. غرضم آنست که اندر دجله پیش از آنک بعبکره برسند جای مخوفست، گردابی صعب که ملاحی دانا باید که آنجا بگذرد، که اگر صرف آن نداند که چون باید گذشت کشتی هلاک شود؛ ما چند کس در کشتی بودیم بدان جای رسیدیم، ملاح استاد نبود، ندانست که چون باید رفت، کشتی بغلط اندر میان آن جایگاه بد برد و غرقه گشت، قریب بیست و پنج مرد بودیم، من و مردی پیر بصری و غلامی از آن من زیرک، که کاوی نام بوده، بشناه بیرون آمدیم و دیگر جمله هلاک شدند. بعد از آن مهر پدر اندر دل من زیادت شد، در صدقه دادن از بهر پدر و ترحم فرستادن زیادت کردم، بدانستم که آن پیر چنین روزی را از پیش همیدید که مرا شناوری آموخت و من ندانستم. پس باید که هر چه آموختنی باشد از فضل و هنر فرزند را بیآموزی، تا حق پدری و شفقت بجای آورده باشی، که از حوادث عالم ایمن نتوان بود و نتوان دانست که بر سر مردمان چه گذرد؛ هر هنری و فضلی روزی بکار آید، پس در فضل و هنر آموختن تقصیر نباید کردن و بوقت تعلم اگر معلمان او را بزنند او را شفقت مبر و بگذار، که کودک علم و ادب و هنر بچوب آموزد و نه بطبع خویش، اما اگر بیادبی کند و تو از وی در خشم شوی بدست خویش وی را مزن، بمعلمانش بترسان و ایشان را ادب فرمای کردن، تا کینهٔ تو در دل نگیرد؛ اما با وی بهیبت باش، تا ترا خوار نگیرد و دایم از تو ترسان باشد و درم و زر و آرزویی که وی را باشد از وی دریغ مدار، بدان قدر که بتوانی، تا از بهر سیم مرگ تو نخواهد از جهة میراث و بدنام نشود و حق فرزند آموختن دان از فرهنگ و دانش و اگر فرزندی بد بود تو بدان منگر، حق پدری بجای آور، اندر آموختن ادب وی تقصیر مکن، هر چند که اگر هیچ مایه خرد ندارد اگر تو ادب آموزی و اگر نه روزگارش بیآموزد، چنانکه گفتهاند: من لم یودبه والداه ادبه اللیل و النهار، و همین معنی بعبارتی دیگر جد من شمسالمعالی گوید: من لم یودبه الابوان یودبه الملوان، اما شرط پدری نگاهدار که وی چنان زندگانی {کند که} فرستاده باشد و مردم چون از عدم موجود شد خلق و سرشت او با او بود، اما ز بیخوبی و عجز و ضعیفی پیدا نتواند کردن، هر چند بزرگتر میشود جسم و روح او قویتر میگردد و فعل وی پیداتر میشود از نیک و بد، تا چون وی بکمال رسد عادت وی نیز بکمال رسد، تمامی روزبهی و روزبدی پیدا شود ولیکن تو ادب و هنر و فرهنگ را میراث خویش گردان و بوی بگذار، تا حق وی گزارده باشی، که فرزندان را میراثی به از ادب نیست و فرزندان عامه را میراث به از پیشه نیست، هر چند که پیشه نه کار محتشمان است، هنر دیگرست و پیشه دگر، اما از روی حقیقت نزدیک من پیشه بزرگترین هنری است و اگر فرزندان محتشمان صد پیشه دانند چون بکسب بکنند عیبی نیست، بلکه هنرست، هر یکی را روزی بکار آید.
حکایت: بدانک چون گشتاسف از مقر عز خویش بیفتاد و آن قصه درازست، اما مقصود ازین آنست که وی بروم افتاد، در قسطنطنیه رفت و با وی هیچ نبود از مال دنیا، عیبش آمد نان خواستن، مگر چنان اتفاق افتاده بود که بکوچکی در سرای خویش آهنگران را دیده بود که کار های آهنینه از تیغ و کارد و رکاب و دهانهٔ لجام کردندی مجاور، مگر در طالع او افتاده بود این صناعت، پیوسته گرد آهنگران میگشتی و همیدیدی و این صناعت دیده بود و بیآموخته، آن روز که بروم درمانده بود با آهنگران روم گفت که: من این صنعت دانم. او را بمزدوری گرفتند و چندانکه آنجا بود از آن صناعت زندگی میکرد و به کس نیازش نبود و نفقات ازین میکرد تا آنگه که بوطن خویش رسید، پس بلشکر فرمود که هیچ محتشم فرزند خویش را از صناعت آموختن ننگ ندارند، که بسیار وقت بود قوت و شجاعت نبود، باری پیشه یا کاری آموخته باشد و هر دانش که بدانی روزی بکار آید و بعد از آن در عجم رسم افتاد که محتشم نبودی که فرزند را صناعت نیآموختی، هر چند که بدان حاجت نبودی و آن بعادة کردند.
پس هر چه بتوانی آموختن بیآموز، که منافع آن بتو رسد، اما اگر بسر غالب گشت بنگر اندر وی، اگر سر صلاح دارد بکدخدایی و زن داشتن و روزبهی مشغول خواهد بودن پس تدبیر زن خواستن او کن، تا آن حق نیز گزارده باشی، اما تا بتوانی اگر پسر را زن دهی یا دختر را بشوی دهی با خویشان خویش وصلت مکن، زن از بیگانگان خواه، با قرابات خویش اگر وصلت کنی و اگر نکنی ایشان خود گوشت و خون تو اند، پس از قبیلهٔ دیگر خواه، که قبیلهٔ خویش را قبیله کرده باشی و بیگانه را خویش کرده، تا قوت دو گردد و از جانب خداوند ترا معاونت بود؛ پس اگر دانی که سر کدخدایی و روزبهی ندارد دختر کدخدایان و مسلمانان را در بلا میفکن، که هر دو از یکدیگر در رنج باشند، بگذار تا چون بزرگ شود چنانکه خواهد کند زندگانی، تا بعد از مرگ تو بهمه حال چنان تواند بود که فرستاده باشد.
فصل: اگر فرزند دختر باشد او را بدایگان مستوره و نیکوپرور بسپار و چون بزرگ شود بمعلمه ده؛ تا نماز و روزه و آنچه شرط شریعت آنست، از فرایض بیاموزد و لیکن دبیری میآموزش و چون بزرگ شد هر چه زودتر جهد کن که بشوهرش دهی، که دختر نابوده به و چون بود بشوی یا بگور، اما تا در خانهٔ تو باشد مادام بر وی برحمت باش، که دخترکان اسیر پدر و مادر باشند، اما پسر را اگر پدر نباشد بطلب کار خویش تواند رفت و خویشتن را تواند داشت، از هر روی که باشد و دختر بیچاره بود، آنچه داری اول در برگ دختر کن و شغل وی را بساز و او را در گردن کسی کن، تا از غم وی برهی، اما دختر دوشیزه باشد طلب داماد دوشیزه، تا زن دل در شوی ببندد و شوی نیز در زن داشتن بکوشد و از جانبین سازگاری باشد.
حکایت: چنان شنیدم که شهربانو دختری بود خرد، شهربانو را اسیر بردند از عجم بعرب، امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه فرا رسید، فرمود که وی را بفروشند، چون وی را در بیع بردند امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه فراز رسید و این خبر بداد از رسول صلی الله علیه و سلم: لیس البیع {علی} ابناء الملوک، چون خبر بداد بیع از شهربانو برخاست و او را بخانهٔ سلمان فارسی بنشاندند، تا بشوی دهند. چون حکایت شوی بر وی عرضه کردند شهربانو گفت: تا من شوی را نبینم بزن او نباشم. وی را بر منظرهٔ بنشاندند و سادات عرب را و یمن را بر وی بگذارنیدند، تا آنکس که او را اختیار افتد بزن او باشد و سلمان پیش او بنشست و آن قوم را تعریف میکرد، که این فلانست و آن بهمانست و او هر کس را نقص میکرد، تا عمر بگذشت، شهربانو گفت: این کیست؟ سلمان گفت: عمرست. شهربانو گفت: مردی بزرگست، اما پیرست. چون علی بگذشت شهربانو گفت: این کیست؟ سلمان گفت: علی است، رضی الله عنه. شهربانو گفت: مردی بزرگوارست و لیکن فردا من اندر آن جهان بر روی فاطمهٔ زهرا نتوانم نگریست و شرم دارم و از این جهت نخواهم. چون حسن بن علی بگذشت، چون حال او را دانست گفت: لایق منست ولی بسیار نکاح است، نخواهم. چون حسین بن علی رضی الله عنه بگذشت او بپرسید و بدانست و گفت: او در خور منست، شوهر من او باید که بود، دختر دوشیزه را شوی دوشیزه باید که بود، من شوی نکردهام و او زن نکرده است.
و اما داماد نیکو روی گزین و دختر بمرد زشت روی مده، که دختر دل بر شوی زشت روی ننهد، ترا و شوهر را بدنامی آید، باید که داماد خوبروی و پاک دین و باصلاح و با کدخدایی بود، نفقات دختر خویش دانی که از کجا و از چه حاصل میکند؛ اما باید که داماد تو از تو فروتر بود، هم بنعمت و هم بحشمت، تا وی بتو فخر کند و نه تو بوی، تا دختر در راحت زید. چون چنین است اندکی گفتم، از وی بیشتر چیزی طلب مکن، دختر فروش مباش، که داماد خود مروة خویش بنگذارد و مردمی بجایی میرود، تو آنچه داری بذل کن و دختر در گردن وی بند و برهان خود را ازین محنت عظیم و دوست را همین پند ده، و الله اعلم.
حکایت: بدانک چون گشتاسف از مقر عز خویش بیفتاد و آن قصه درازست، اما مقصود ازین آنست که وی بروم افتاد، در قسطنطنیه رفت و با وی هیچ نبود از مال دنیا، عیبش آمد نان خواستن، مگر چنان اتفاق افتاده بود که بکوچکی در سرای خویش آهنگران را دیده بود که کار های آهنینه از تیغ و کارد و رکاب و دهانهٔ لجام کردندی مجاور، مگر در طالع او افتاده بود این صناعت، پیوسته گرد آهنگران میگشتی و همیدیدی و این صناعت دیده بود و بیآموخته، آن روز که بروم درمانده بود با آهنگران روم گفت که: من این صنعت دانم. او را بمزدوری گرفتند و چندانکه آنجا بود از آن صناعت زندگی میکرد و به کس نیازش نبود و نفقات ازین میکرد تا آنگه که بوطن خویش رسید، پس بلشکر فرمود که هیچ محتشم فرزند خویش را از صناعت آموختن ننگ ندارند، که بسیار وقت بود قوت و شجاعت نبود، باری پیشه یا کاری آموخته باشد و هر دانش که بدانی روزی بکار آید و بعد از آن در عجم رسم افتاد که محتشم نبودی که فرزند را صناعت نیآموختی، هر چند که بدان حاجت نبودی و آن بعادة کردند.
پس هر چه بتوانی آموختن بیآموز، که منافع آن بتو رسد، اما اگر بسر غالب گشت بنگر اندر وی، اگر سر صلاح دارد بکدخدایی و زن داشتن و روزبهی مشغول خواهد بودن پس تدبیر زن خواستن او کن، تا آن حق نیز گزارده باشی، اما تا بتوانی اگر پسر را زن دهی یا دختر را بشوی دهی با خویشان خویش وصلت مکن، زن از بیگانگان خواه، با قرابات خویش اگر وصلت کنی و اگر نکنی ایشان خود گوشت و خون تو اند، پس از قبیلهٔ دیگر خواه، که قبیلهٔ خویش را قبیله کرده باشی و بیگانه را خویش کرده، تا قوت دو گردد و از جانب خداوند ترا معاونت بود؛ پس اگر دانی که سر کدخدایی و روزبهی ندارد دختر کدخدایان و مسلمانان را در بلا میفکن، که هر دو از یکدیگر در رنج باشند، بگذار تا چون بزرگ شود چنانکه خواهد کند زندگانی، تا بعد از مرگ تو بهمه حال چنان تواند بود که فرستاده باشد.
فصل: اگر فرزند دختر باشد او را بدایگان مستوره و نیکوپرور بسپار و چون بزرگ شود بمعلمه ده؛ تا نماز و روزه و آنچه شرط شریعت آنست، از فرایض بیاموزد و لیکن دبیری میآموزش و چون بزرگ شد هر چه زودتر جهد کن که بشوهرش دهی، که دختر نابوده به و چون بود بشوی یا بگور، اما تا در خانهٔ تو باشد مادام بر وی برحمت باش، که دخترکان اسیر پدر و مادر باشند، اما پسر را اگر پدر نباشد بطلب کار خویش تواند رفت و خویشتن را تواند داشت، از هر روی که باشد و دختر بیچاره بود، آنچه داری اول در برگ دختر کن و شغل وی را بساز و او را در گردن کسی کن، تا از غم وی برهی، اما دختر دوشیزه باشد طلب داماد دوشیزه، تا زن دل در شوی ببندد و شوی نیز در زن داشتن بکوشد و از جانبین سازگاری باشد.
حکایت: چنان شنیدم که شهربانو دختری بود خرد، شهربانو را اسیر بردند از عجم بعرب، امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه فرا رسید، فرمود که وی را بفروشند، چون وی را در بیع بردند امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه فراز رسید و این خبر بداد از رسول صلی الله علیه و سلم: لیس البیع {علی} ابناء الملوک، چون خبر بداد بیع از شهربانو برخاست و او را بخانهٔ سلمان فارسی بنشاندند، تا بشوی دهند. چون حکایت شوی بر وی عرضه کردند شهربانو گفت: تا من شوی را نبینم بزن او نباشم. وی را بر منظرهٔ بنشاندند و سادات عرب را و یمن را بر وی بگذارنیدند، تا آنکس که او را اختیار افتد بزن او باشد و سلمان پیش او بنشست و آن قوم را تعریف میکرد، که این فلانست و آن بهمانست و او هر کس را نقص میکرد، تا عمر بگذشت، شهربانو گفت: این کیست؟ سلمان گفت: عمرست. شهربانو گفت: مردی بزرگست، اما پیرست. چون علی بگذشت شهربانو گفت: این کیست؟ سلمان گفت: علی است، رضی الله عنه. شهربانو گفت: مردی بزرگوارست و لیکن فردا من اندر آن جهان بر روی فاطمهٔ زهرا نتوانم نگریست و شرم دارم و از این جهت نخواهم. چون حسن بن علی بگذشت، چون حال او را دانست گفت: لایق منست ولی بسیار نکاح است، نخواهم. چون حسین بن علی رضی الله عنه بگذشت او بپرسید و بدانست و گفت: او در خور منست، شوهر من او باید که بود، دختر دوشیزه را شوی دوشیزه باید که بود، من شوی نکردهام و او زن نکرده است.
و اما داماد نیکو روی گزین و دختر بمرد زشت روی مده، که دختر دل بر شوی زشت روی ننهد، ترا و شوهر را بدنامی آید، باید که داماد خوبروی و پاک دین و باصلاح و با کدخدایی بود، نفقات دختر خویش دانی که از کجا و از چه حاصل میکند؛ اما باید که داماد تو از تو فروتر بود، هم بنعمت و هم بحشمت، تا وی بتو فخر کند و نه تو بوی، تا دختر در راحت زید. چون چنین است اندکی گفتم، از وی بیشتر چیزی طلب مکن، دختر فروش مباش، که داماد خود مروة خویش بنگذارد و مردمی بجایی میرود، تو آنچه داری بذل کن و دختر در گردن وی بند و برهان خود را ازین محنت عظیم و دوست را همین پند ده، و الله اعلم.
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۱۲ - حکایت یازده - جاثلیق و فضل بن یحیی برمکی
فضل بن یحیی برمکی را بر سینه قدری برص پدید آمد عظیم رنجور شد و گرمابه رفتن بشب انداخت تا کسی بر آن مطلع نشود پس ندیمان را جمع کرد و گفت امروز در عراق و خراسان و شام و پارس کدام طبیب را حاذقتر میدانند و بدین معنی که مشهورتر است گفتند جاثلیق پلوس بشیراز کس فرستاد و حکیم جاثلیق را از پارس ببغداد آورد و با او بسر بنشست و بر سبیل امتحان گفت مرا در پای فتوری میباشد تدبیر معالجت همی باید کرد [حکیم جاثلیق گفت] از کل لبنیات و ترشیها پرهیز باید کردن و غذا نخودآب باید خوردن بگوشت ماکیان یک ساله و حلوا زردهٔ مرغ را بانگبین باید کردن و از آن خوردن چون ترتیب این غذا تمام نظام پذیرد من تدبیر ادویه بکنم فضل گفت چنین کنم پس فضل بر عادت آن شب از همه چیزها بخورد و زیربای معقد ساخته بودند همه بکار داشت و از کوامخ و رواصیر هیچ احتراز نکرد دیگر روز جاثلیق بیامد و قاروره بخواست و بنگریست رویش برافروخت و گفت من این معالجت نتوانم کرد ترا از ترشیها و لبنیات نهی کرده ام تو زیربای خوری و از کامه و انبجات پرهیز نکنی معالجت موافق نیفتد پس فضل بن یحیی بر حدس و حذاقت آن بزرگ آفرین کرد و علت خویش با او در میان نهاد و گفت ترا بدین مهم خواندم و این امتحانی بود که کردم جاثلیق دست بمعالجت برد و آنچه درین باب بود بکرد روزگاری برآمد هیچ فائده نداشت و حکیم جاثلیق بر خویش همی پیچید که این چندان کار نبود و چندین بکشید تا روزی با فضل بن یحیی نشسته بود گفت ای خداوند بزرگوار آنچه معالجت بود کردم هیچ اثر نکرد مگر پدر از تو ناخشنود است پدر را خشنود کن تا من این علت از تو ببرم فضل آن شب برخاست و بنزدیک یحیی رفت و در پای او افتاد و رضای او بطلبید و آن پدر پیر ازو خشنود گشت [و جاثلیق اورا بهمان انواع معالجت همی کرد روی به بهبودی گذارد و چندی برنیامد که شفاء کامل یافت] پس فضل از جاثلیق پرسید که تو چه دانستی که سبب علت ناخشنودی پدر است جاثلیق گفت من هر معالجتی که بود بکردم سود نداشت گفتم این مرد بزرگ لگد از جائی خورده است بنگریستم هیچ کس نیافتم که شب از تو ناخشنود و برنج خفتی بلکه از
صدقات و صلات و تشریفات تو بسیار کس همی آسوده است تا خبر یافتم که پدر از تو بیازرده است و میان تو و او نقاری هست من دانستم که از آنست این علاج بکردم برفت و اندیشهٔ من خطا نبود و بعد از آن فضل بن یحیى جاثلیق را توانگر کرد و بپارس فرستاد.
صدقات و صلات و تشریفات تو بسیار کس همی آسوده است تا خبر یافتم که پدر از تو بیازرده است و میان تو و او نقاری هست من دانستم که از آنست این علاج بکردم برفت و اندیشهٔ من خطا نبود و بعد از آن فضل بن یحیى جاثلیق را توانگر کرد و بپارس فرستاد.