عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 قطران تبریزی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹ - در مدح ابودلف هنگام شکست دادن دشمن در قلعه نخجوان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خزان ببرد ز بستان هر آن نگار که بود
                                    
هوا خشن شد و کهسار خشک و آب کبود
نگارهای نو آئین ز گلستان بسترد
پرندهای بهاری ز بوستان بربود
ز کله های بهاری نه بوی ماند و نه رنگ
ز حله های بهاری نه تار ماند و نه پود
نهفته نار پدیدار گشت و گل بنهفت
غنوده نرگس بیدار گشت و گل بغنود
لباس گردون مانند چادر ترساست
فراش هامون مانند طیلسان یهود
درست گوئی کردند نارو سیب نبرد
ز زخم در تن هر دو رخ و جگر بشخود
ز درد سیب دل نار گشت خون آگند
ز زخم نار رخ سیب گشت خون آلود
چو چشم جانان نرگس بباغ چشم گشاد
چو روی عاشق خیری بباغ رخ بنمود
چو سوگوار بداندیش شاه نیلوفر
در آب غرقه و رخسار زرد و جامه کبود
بلای مختلفان شهر یار بودلف آن
کز او عدو را شادی بکاست غم بفزود
بروز بخشش او بر درم بگرید گنج
بزوز کوشش او بر عدو بنالد خود
ز بسکه کشت عدو گوشه های تیغ بریخت
ز بسکه بست عدو حلقه های بند بسود
همیشه خوبی او گفت هرکه گفت و شنید
همیشه نیکی او کشت هرکه کشت و درود
ز گرد رنج برامش دل ولی بسترد
ز زنگ از ره بخشش غم ولی بزدود
هر آن شهی که سپه سوی او کشد بنبرد
بخون خویش و بخون سپه شود مأخوذ
ایا شهی که بود وعده های رنج تو دیر
ایا مهی که بود وعده های بر تو زود
گزیده نیست هر آنکس که مر ترا نگزید
ستوده نیست هرآنکس که مر ترا نستود
عدوت راه بپیمود و رأی جنگ تو کرد
برفت و باز دلش کیل گشت و غم پیمود
همی شکستن تو خواست خویشتن بشکست
همی غنودن تو خواست خویشتن بغنود
ز حرب شاه نگونسار باز گشت چنان
که باز گشت ز حرب خدا ما نمرود
همان کسی که نبخشود هیچ با مردم
چنان برفت که دشمن همی بر او بخشود
ز بیم آتش تیغت چه روز رفت بشب
مرادش آنکه بشب مجلست نبیند دود؟
نه نخجوان طمعش بود تاکنون اکنون
برفت و کرد بی کار نخجوان بدرود
مرا کسی کن شاها که از نشستن من
مرا زیان بود و مر ترا نباشد سود
همیشه تا به نبیداند راست خوشحالی
همیشه تا بسرود اندر است رامش ورود
مباد دست تو بی زلف یار و جام نبید
مباد گوش تو بی بانگ عود و رود و سرود
                                                                    
                            هوا خشن شد و کهسار خشک و آب کبود
نگارهای نو آئین ز گلستان بسترد
پرندهای بهاری ز بوستان بربود
ز کله های بهاری نه بوی ماند و نه رنگ
ز حله های بهاری نه تار ماند و نه پود
نهفته نار پدیدار گشت و گل بنهفت
غنوده نرگس بیدار گشت و گل بغنود
لباس گردون مانند چادر ترساست
فراش هامون مانند طیلسان یهود
درست گوئی کردند نارو سیب نبرد
ز زخم در تن هر دو رخ و جگر بشخود
ز درد سیب دل نار گشت خون آگند
ز زخم نار رخ سیب گشت خون آلود
چو چشم جانان نرگس بباغ چشم گشاد
چو روی عاشق خیری بباغ رخ بنمود
چو سوگوار بداندیش شاه نیلوفر
در آب غرقه و رخسار زرد و جامه کبود
بلای مختلفان شهر یار بودلف آن
کز او عدو را شادی بکاست غم بفزود
بروز بخشش او بر درم بگرید گنج
بزوز کوشش او بر عدو بنالد خود
ز بسکه کشت عدو گوشه های تیغ بریخت
ز بسکه بست عدو حلقه های بند بسود
همیشه خوبی او گفت هرکه گفت و شنید
همیشه نیکی او کشت هرکه کشت و درود
ز گرد رنج برامش دل ولی بسترد
ز زنگ از ره بخشش غم ولی بزدود
هر آن شهی که سپه سوی او کشد بنبرد
بخون خویش و بخون سپه شود مأخوذ
ایا شهی که بود وعده های رنج تو دیر
ایا مهی که بود وعده های بر تو زود
گزیده نیست هر آنکس که مر ترا نگزید
ستوده نیست هرآنکس که مر ترا نستود
عدوت راه بپیمود و رأی جنگ تو کرد
برفت و باز دلش کیل گشت و غم پیمود
همی شکستن تو خواست خویشتن بشکست
همی غنودن تو خواست خویشتن بغنود
ز حرب شاه نگونسار باز گشت چنان
که باز گشت ز حرب خدا ما نمرود
همان کسی که نبخشود هیچ با مردم
چنان برفت که دشمن همی بر او بخشود
ز بیم آتش تیغت چه روز رفت بشب
مرادش آنکه بشب مجلست نبیند دود؟
نه نخجوان طمعش بود تاکنون اکنون
برفت و کرد بی کار نخجوان بدرود
مرا کسی کن شاها که از نشستن من
مرا زیان بود و مر ترا نباشد سود
همیشه تا به نبیداند راست خوشحالی
همیشه تا بسرود اندر است رامش ورود
مباد دست تو بی زلف یار و جام نبید
مباد گوش تو بی بانگ عود و رود و سرود
                                 قطران تبریزی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۰ - در مدح ابومنصور وهسودان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل بدو دادم که جان از روی او شادان شود
                                    
جان من هست او سزد گر دل فدای جان شود
گر بر او نازد دل و جان نیست طرفه زان کجا
دل سوی دلبر گراید جان سوی جانان شود
چون گل خندانش رخ چون لاله نعمانش لب
گریه بر خلق افتد از عشقش اگر خندان شود
لاله نعمان توان چید از رخش در ماه دی
ور بخندد بزم از او پر لؤلؤ عمان شود
ور فروغ دو رخش بر لؤلؤ عمان فتد
لؤلؤ عمان برنگ لاله نعمان شود
قطره باران شود لؤلؤ و هم لؤلؤ ز شرم
گر بدندانش نمائی قطره باران شود
روز رخشان گردد از زلف سیاهش تیره شب
وز رخش چون روز رخشان تیره شب رخشان شود
ابر درافشان شود گر بگذرد بر چشم من
ور بزلف او برآید باد مشگ افشان شود
ماه میدانی نگارا آفتاب مجلسی
فتنه بر تو جان دل در هر زمانی زآن شود
دوست آن باید که او را دوستدار خویشتن
گاه در مجلس خرامد گاه در میدان شود
هرکه با تو بسته شد زو بگسلد غم چون ز رنج
دور ماند هرکه او نزدیک وهسودان شود
آنگه بی فرمان او در عهد ایزد جاودان
همچو اندر عهد او یکروز بی فرمان شود؟
از کریمی هرچه از پیمان بگردد دشمنش
چون ظفر یابد بر او هم بر سر پیمان شود
کفر گردد کین او کر در دل مؤمن نهی
مهر او کرد در دل کافر نهی ایمان شود
دشمنان ملک او گر چند روز افزون بوند
چون خلاف او کنند افزونشان نقصان شود
لاله هاشان خار گردد درشان خارا شود
نقدهاشان نسیه گردد حفظشان نسیان شود
سوی او با تیغ و تیر آیند اندر دستشان
تیغ گردد دستها سوفارها پیکان شود
هر زمینی را که در وی با عدو جنگ آورد
خاک و خار و سنگ و ریگ او بدگر سان شود
خاک او شنگرف گردد خار او زوبین شود
سنگ او یاقوت گردد ریک او مرجان شود
پیش تیر او شود سندان بسان موم نرم
پیش تیر دشمنانش موم چون سندان شود
ای خداوندی که هرکو خفت جفت کین تو
گر فرشته باشد اندر خواب جاویدان شود
از پی آن تا تو روزی گوی در چوگان نهی
گاه مه چون گوی گردد گاه چون چو گان شود
گر گهی نکبت رسد ملک ترا چون عادتست
سینه بفروزد ز غم زین دشمنت شادان شود
خسروان را دل نباید خست و رخستی بدانکه
شیر بی چنگال نبود گرچه بی دندان شود
چون کنی آهنک او زیر و ز بر گردد جهانش
از پشیمانی و غم با خویشتن پیچان شود
هرچه اندر طالع تو نکبتی بود آن گذشت
زین سپس ملک تو بیش از ملک نوشروان شود
بس نیاید تا تو در روی زمین سلطان شوی
وز همه کس چاکر تو زودتر سلطان شود
هم پشیمان گشت خصم از دیدن دیدار تو
زین پشیمانی و غم هر دم دلش بریان شود
وان کجا ترسد که حجتهای تو نادان گرفت
گرچه دانا مرد چون ترسان شود نادان شود
خسرو امیران کجا یارند دیدن روی تو
گرچه ایمن باشد آنکو با تو در ایمان شود
گرچه رو به بند و دستان بیشتر داند ز شیر
چون ببیند شیر را بی بند و بی دستان شود
ورچه از شاهین کبوتر تیزتر باشد بپر
چون ببیند روی شاهین خیره و لرزان شود
ورچه انجم صدهزار است و یکی هست آفتاب
چون برآید آفتاب انجم همه پنهان شود
وز خرد چون بنگری تو مهتری او کهتر است
عز دارد کهتری کز مهتری ترسان شود
تا جهان باشد مباد از وصل تو خالی جهان
زانکه پیش از رستخیز از هجر تو ویران شود
                                                                    
                            جان من هست او سزد گر دل فدای جان شود
گر بر او نازد دل و جان نیست طرفه زان کجا
دل سوی دلبر گراید جان سوی جانان شود
چون گل خندانش رخ چون لاله نعمانش لب
گریه بر خلق افتد از عشقش اگر خندان شود
لاله نعمان توان چید از رخش در ماه دی
ور بخندد بزم از او پر لؤلؤ عمان شود
ور فروغ دو رخش بر لؤلؤ عمان فتد
لؤلؤ عمان برنگ لاله نعمان شود
قطره باران شود لؤلؤ و هم لؤلؤ ز شرم
گر بدندانش نمائی قطره باران شود
روز رخشان گردد از زلف سیاهش تیره شب
وز رخش چون روز رخشان تیره شب رخشان شود
ابر درافشان شود گر بگذرد بر چشم من
ور بزلف او برآید باد مشگ افشان شود
ماه میدانی نگارا آفتاب مجلسی
فتنه بر تو جان دل در هر زمانی زآن شود
دوست آن باید که او را دوستدار خویشتن
گاه در مجلس خرامد گاه در میدان شود
هرکه با تو بسته شد زو بگسلد غم چون ز رنج
دور ماند هرکه او نزدیک وهسودان شود
آنگه بی فرمان او در عهد ایزد جاودان
همچو اندر عهد او یکروز بی فرمان شود؟
از کریمی هرچه از پیمان بگردد دشمنش
چون ظفر یابد بر او هم بر سر پیمان شود
کفر گردد کین او کر در دل مؤمن نهی
مهر او کرد در دل کافر نهی ایمان شود
دشمنان ملک او گر چند روز افزون بوند
چون خلاف او کنند افزونشان نقصان شود
لاله هاشان خار گردد درشان خارا شود
نقدهاشان نسیه گردد حفظشان نسیان شود
سوی او با تیغ و تیر آیند اندر دستشان
تیغ گردد دستها سوفارها پیکان شود
هر زمینی را که در وی با عدو جنگ آورد
خاک و خار و سنگ و ریگ او بدگر سان شود
خاک او شنگرف گردد خار او زوبین شود
سنگ او یاقوت گردد ریک او مرجان شود
پیش تیر او شود سندان بسان موم نرم
پیش تیر دشمنانش موم چون سندان شود
ای خداوندی که هرکو خفت جفت کین تو
گر فرشته باشد اندر خواب جاویدان شود
از پی آن تا تو روزی گوی در چوگان نهی
گاه مه چون گوی گردد گاه چون چو گان شود
گر گهی نکبت رسد ملک ترا چون عادتست
سینه بفروزد ز غم زین دشمنت شادان شود
خسروان را دل نباید خست و رخستی بدانکه
شیر بی چنگال نبود گرچه بی دندان شود
چون کنی آهنک او زیر و ز بر گردد جهانش
از پشیمانی و غم با خویشتن پیچان شود
هرچه اندر طالع تو نکبتی بود آن گذشت
زین سپس ملک تو بیش از ملک نوشروان شود
بس نیاید تا تو در روی زمین سلطان شوی
وز همه کس چاکر تو زودتر سلطان شود
هم پشیمان گشت خصم از دیدن دیدار تو
زین پشیمانی و غم هر دم دلش بریان شود
وان کجا ترسد که حجتهای تو نادان گرفت
گرچه دانا مرد چون ترسان شود نادان شود
خسرو امیران کجا یارند دیدن روی تو
گرچه ایمن باشد آنکو با تو در ایمان شود
گرچه رو به بند و دستان بیشتر داند ز شیر
چون ببیند شیر را بی بند و بی دستان شود
ورچه از شاهین کبوتر تیزتر باشد بپر
چون ببیند روی شاهین خیره و لرزان شود
ورچه انجم صدهزار است و یکی هست آفتاب
چون برآید آفتاب انجم همه پنهان شود
وز خرد چون بنگری تو مهتری او کهتر است
عز دارد کهتری کز مهتری ترسان شود
تا جهان باشد مباد از وصل تو خالی جهان
زانکه پیش از رستخیز از هجر تو ویران شود
                                 قطران تبریزی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۹ - در مدح میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هرکه جانان را بمهر اندر عدیل جان کند
                                    
گر تواند جان خویش اندر ره جانان کند
هرکه جوید رای دلبر کی رضای دل کند
هرکه خواهد کام جانان کی هوای جان کند
سرو بالا دلبر تیرافکن و پیکان مژه
بی گمان هزمان دلم را جای آن پیکان کند
روی او از ارغوان بر پرنیان خرمن زند
زلف او از غالیه بر ارغوان چوگان کند
پرده لؤلؤ کند مرجان برغم جان من
تا دو جزع من ز غم پر لؤلؤ و مرجان کند
روی من همچو ستاره است و رخش خورشید از آن
راز من پیدا شود چون رخ ز من پنهان کند
باز کردم چون دل از مهر بتان دادم بدو
گفتم این غمدیده دل را وصل او شادان کند
روزگار آورد هجران بی گنه تا اندر آن
وصل خوبان روزگار بد همی هجران کند
ماه را شاید که باشد جاودانه در سفر
سرو دیدی کو چو ماه آسمان جولان کند
کی بود کآن ماه رو از خانه زی باغ آورد
کی بود کآنماه رو از کاخ در بستان کند
هرکه دل پیوسته دارد با بتان لشگری
لشگر درد و بلا را جان و دل قربان کند
وانکه دل آسان رها گرداند از چنک هوی
هرچه دشواری بود بر خویشتن آسان کند
گر کند یکره رها جان من از بند هوی
میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان کند
آن خداوندی که گر خواهد بخوشنودی و قهر
خصم را بی جان کند جان در تن بیجان کند
هر کجا خذلان بود بر دوستان نصرت کند
هرکجا نصرت بود بر دشمنان خذلان کند
مرکب شبرنک چون جولان میان صف دهد
مرگ گرد جان بدخواهان او جولان کند
روز و شب مهمان پرستی فرض داند چون نماز
کفر داند گر درم را یک شب او مهمان کند
خسته او را نداند ساختن درمان فلک
خستگان آسمان را دست او درمان کند
او همی گیتی بفرمان آورد همچون فلک
من نپندارم که یک ساعت درم پنهان کند
تا درم باشد بگنج اندر نیاساید دلش
ور بماند ذره ای گنجور را فرمان کند
کف رادش بشکند زندان همی بر زر و سیم
هیبتش گیتی بخصمان بر همی زندان کند
هرچه در آرام نقصانی بود افرون کند
هرچه در آشوب افزونی بود نقصان کند
خواند در قرآن ملک چندین رهش یزدان پاک
نامور شاه آن بود کش نامور یزدان کند
از حشم نازند دیگر شهریاران وز درم
او همی ناز از کسی دارد کش او احسان کند
روز کوشش گر بپوشد روی گردون گرد خیل
تیغ او ارواح ز اجسام عدو عریان کند
گاه مردی تیغ او چندین بدن بیجان کند
گاه رادی دست او چندان درم باران کند
کاسمان را نیست طاقت گاه دوران این کند
کابرها را نیست قدرت در بهاران آن کند
آن کجا رادی نشان حاتم طائی دهد
وان کجا مردی بسان رستم دستان کند
همچنان باشد که وصف قطره با جیحون کند
همچنان باشد که نسبت ذره با شهلان کند
دوست و دشمن را صله گاه سخا یکسان دهد
با پلنک و رنک کوشش روز کین یکسان کند
این جهان ویران شد از بی دادی بدگوهران
عمر او هزمان جهان چون خانه عمران کند
کی بود گوئی فرخ که بخت و نیکو روزگار
روی بنماید بدانا پشت زی نادان کند
داشت گیتی چند گه غمگین دل آزادگان
چندگه گیتی لب آزادگان خندان کند
رسم چونین است گردون را که بر پشت زمین
هر کجا ویران کند باز از پی آبادان کند
بس نمانده تا خداوند جهان دادار حق
تاجش از برجیس سازد تختش از کیوان کند
تا مه نیسان فراش بوستان دیبا کند
تا مه بهمن لباس گلستان کتان کند
بر بداندیشانش نیسان چرخ چون بهمن کناد
بر هواخواهانش بهمن بخت چون نیسان کند
عید تازی باد فرخ بر شه پیروزبخت
تا هزاران جشن عید تازی و دهقان کند
                                                                    
                            گر تواند جان خویش اندر ره جانان کند
هرکه جوید رای دلبر کی رضای دل کند
هرکه خواهد کام جانان کی هوای جان کند
سرو بالا دلبر تیرافکن و پیکان مژه
بی گمان هزمان دلم را جای آن پیکان کند
روی او از ارغوان بر پرنیان خرمن زند
زلف او از غالیه بر ارغوان چوگان کند
پرده لؤلؤ کند مرجان برغم جان من
تا دو جزع من ز غم پر لؤلؤ و مرجان کند
روی من همچو ستاره است و رخش خورشید از آن
راز من پیدا شود چون رخ ز من پنهان کند
باز کردم چون دل از مهر بتان دادم بدو
گفتم این غمدیده دل را وصل او شادان کند
روزگار آورد هجران بی گنه تا اندر آن
وصل خوبان روزگار بد همی هجران کند
ماه را شاید که باشد جاودانه در سفر
سرو دیدی کو چو ماه آسمان جولان کند
کی بود کآن ماه رو از خانه زی باغ آورد
کی بود کآنماه رو از کاخ در بستان کند
هرکه دل پیوسته دارد با بتان لشگری
لشگر درد و بلا را جان و دل قربان کند
وانکه دل آسان رها گرداند از چنک هوی
هرچه دشواری بود بر خویشتن آسان کند
گر کند یکره رها جان من از بند هوی
میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان کند
آن خداوندی که گر خواهد بخوشنودی و قهر
خصم را بی جان کند جان در تن بیجان کند
هر کجا خذلان بود بر دوستان نصرت کند
هرکجا نصرت بود بر دشمنان خذلان کند
مرکب شبرنک چون جولان میان صف دهد
مرگ گرد جان بدخواهان او جولان کند
روز و شب مهمان پرستی فرض داند چون نماز
کفر داند گر درم را یک شب او مهمان کند
خسته او را نداند ساختن درمان فلک
خستگان آسمان را دست او درمان کند
او همی گیتی بفرمان آورد همچون فلک
من نپندارم که یک ساعت درم پنهان کند
تا درم باشد بگنج اندر نیاساید دلش
ور بماند ذره ای گنجور را فرمان کند
کف رادش بشکند زندان همی بر زر و سیم
هیبتش گیتی بخصمان بر همی زندان کند
هرچه در آرام نقصانی بود افرون کند
هرچه در آشوب افزونی بود نقصان کند
خواند در قرآن ملک چندین رهش یزدان پاک
نامور شاه آن بود کش نامور یزدان کند
از حشم نازند دیگر شهریاران وز درم
او همی ناز از کسی دارد کش او احسان کند
روز کوشش گر بپوشد روی گردون گرد خیل
تیغ او ارواح ز اجسام عدو عریان کند
گاه مردی تیغ او چندین بدن بیجان کند
گاه رادی دست او چندان درم باران کند
کاسمان را نیست طاقت گاه دوران این کند
کابرها را نیست قدرت در بهاران آن کند
آن کجا رادی نشان حاتم طائی دهد
وان کجا مردی بسان رستم دستان کند
همچنان باشد که وصف قطره با جیحون کند
همچنان باشد که نسبت ذره با شهلان کند
دوست و دشمن را صله گاه سخا یکسان دهد
با پلنک و رنک کوشش روز کین یکسان کند
این جهان ویران شد از بی دادی بدگوهران
عمر او هزمان جهان چون خانه عمران کند
کی بود گوئی فرخ که بخت و نیکو روزگار
روی بنماید بدانا پشت زی نادان کند
داشت گیتی چند گه غمگین دل آزادگان
چندگه گیتی لب آزادگان خندان کند
رسم چونین است گردون را که بر پشت زمین
هر کجا ویران کند باز از پی آبادان کند
بس نمانده تا خداوند جهان دادار حق
تاجش از برجیس سازد تختش از کیوان کند
تا مه نیسان فراش بوستان دیبا کند
تا مه بهمن لباس گلستان کتان کند
بر بداندیشانش نیسان چرخ چون بهمن کناد
بر هواخواهانش بهمن بخت چون نیسان کند
عید تازی باد فرخ بر شه پیروزبخت
تا هزاران جشن عید تازی و دهقان کند
                                 قطران تبریزی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۰ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن پری نشگفت اگر از خوبرویان سر بود
                                    
گر بنفشه پر گر و از سنبلش افسر بود
شکر لؤلؤ نمایست آن لب رامش فزای
گر میان شکر اندر چشمه کوثر بود
اندر آن بالا و روی او پدید آید همی
آنکه در کشمیر باشد و آنکه در کشمر بود
گر ببوئی آن دو زلف و گر ببوسی آن دو لب
جاودان در کام عمرت عنبر و شکر بود
در خور آمد چون روان دیدار او وان حیرتست
گر بدلجوئی گران کان چون روان در خور بود کذا
روی او مهر است پنداری و من ما هم که راست
کاملش چندان بیابم کو مرا همبر بود کذا
آن بآئین سنگ دل باشد دل آیینه سنگ
از چه آن بی آذر این همواره پرآذر بود
چنبری شد پشت من زان زلف کو بر برک گل
گاه چون زنجیر باشد گاه چون چنبر بود
چون بمجلس در بود پیرایش مجلس بود
چون بلشگر در بود آرایش لشگر بود
بنگر آن چشم سیه وان غمرکان دلگداز
گر ندیدی نرکسی کش برگها خنجر بود
گرش بیند هر زمانی خون رود از دیده هاش
آن کسی کش آرزوی آن پری پیکر بود
تا بود بیجاده بی دلبند آن گوهرنمای؟
جزع من دایم ز بهران گهر گستر بود
در دو چشمش خار باشد چون لبش دار و بود
جور و زلفش سهل باشد چون رخش داور بود
از دو چشم من همیشه ابر پر لؤلؤ بود
از دو زلف او همیشه باد پر عنبر بود
مرد با جان آن زمان باشد که با جانان بود
مرد با دل آن زمان باشد که با دلبر بود
دل ربودی ای پسر زنهار طمع جان مکن
زآنکه جان دیگر نباشد گرچه دل دیگر بود
گرچه ترسانی مرا بر بردن جان زان دو چشم
کاین دل من زو همیشه معدن اخکر بود
گر مرا بی جان کنی در تن بجای جان مرا
مهر جان افزای خورشید جهان جعفر بود
آن خداوند خداوندان و تاج سروران
آنکه نعل پاره او تاج هر سرور بود
مرد نیک اختر شود در خدمت او هیچکس
سوی او ناید بخدمت تانه نیک اختر بود
گر عیان گردد سراسر بر تو پنهان فلک
همتش از جمله برتر بر تو پیداتر بود
زانکه شاه از کشتن زن ننگ دارد روز جنگ
آنکه در جوشن بود خواهد که در چادر شود
از پسر زادن بر ایشان شادییی بد پیش از این
شادمانیشان کنون از زادن دختر بود
گر بمیرد مؤمنی بی مهر او پیش خدای
روز محشر سر فکنده تر ز هر کافر بود
ای خداوندی که پیش خیل تو خیل عدو
همچو پیش باد تندی تل خاکستر بود
این جهان مانند اندامست و تو او را سری
باشد آن اندام بی اندام کو بی سر بود
چاکرت را زین سپس چاکر به از خاقان بود
کهترت را زین سپس کهتر به از قیصر بود
چون تو کشور گیر در گیتی نبوده است و نه هست
هم نخواهد بود وز پشت تو باشد گر بود
بیم در هند است همواره اگر تو ایدری
گرچه تو در هند باشی امر تو ایدر بود
آنکه بستائی مرا هر گاه دارم دوستر
زآنکه نام در میان خطبه و منبر بود
در میان دیگر انبازان مرا این فخر بس
کم چنان چون تو خداوندی ستایش گر بود
مردمان بی خرد گویند قطران کودک است
وانکه او را سال کمتر دانشش کمتر بود
مصطفی را شصت و سه بود اهرمن را صد هزار
وان کجا گوید جز این دیگر حدیثی خر بود
بابت و مجلس بزی تو تابت و مجلس بود
با می و ساغر بمان تو تا می و ساغر بود
تا بباشد روزگار و تا بگردد آسمان
روزگارت بنده باشد آسمان چاکر بود
                                                                    
                            گر بنفشه پر گر و از سنبلش افسر بود
شکر لؤلؤ نمایست آن لب رامش فزای
گر میان شکر اندر چشمه کوثر بود
اندر آن بالا و روی او پدید آید همی
آنکه در کشمیر باشد و آنکه در کشمر بود
گر ببوئی آن دو زلف و گر ببوسی آن دو لب
جاودان در کام عمرت عنبر و شکر بود
در خور آمد چون روان دیدار او وان حیرتست
گر بدلجوئی گران کان چون روان در خور بود کذا
روی او مهر است پنداری و من ما هم که راست
کاملش چندان بیابم کو مرا همبر بود کذا
آن بآئین سنگ دل باشد دل آیینه سنگ
از چه آن بی آذر این همواره پرآذر بود
چنبری شد پشت من زان زلف کو بر برک گل
گاه چون زنجیر باشد گاه چون چنبر بود
چون بمجلس در بود پیرایش مجلس بود
چون بلشگر در بود آرایش لشگر بود
بنگر آن چشم سیه وان غمرکان دلگداز
گر ندیدی نرکسی کش برگها خنجر بود
گرش بیند هر زمانی خون رود از دیده هاش
آن کسی کش آرزوی آن پری پیکر بود
تا بود بیجاده بی دلبند آن گوهرنمای؟
جزع من دایم ز بهران گهر گستر بود
در دو چشمش خار باشد چون لبش دار و بود
جور و زلفش سهل باشد چون رخش داور بود
از دو چشم من همیشه ابر پر لؤلؤ بود
از دو زلف او همیشه باد پر عنبر بود
مرد با جان آن زمان باشد که با جانان بود
مرد با دل آن زمان باشد که با دلبر بود
دل ربودی ای پسر زنهار طمع جان مکن
زآنکه جان دیگر نباشد گرچه دل دیگر بود
گرچه ترسانی مرا بر بردن جان زان دو چشم
کاین دل من زو همیشه معدن اخکر بود
گر مرا بی جان کنی در تن بجای جان مرا
مهر جان افزای خورشید جهان جعفر بود
آن خداوند خداوندان و تاج سروران
آنکه نعل پاره او تاج هر سرور بود
مرد نیک اختر شود در خدمت او هیچکس
سوی او ناید بخدمت تانه نیک اختر بود
گر عیان گردد سراسر بر تو پنهان فلک
همتش از جمله برتر بر تو پیداتر بود
زانکه شاه از کشتن زن ننگ دارد روز جنگ
آنکه در جوشن بود خواهد که در چادر شود
از پسر زادن بر ایشان شادییی بد پیش از این
شادمانیشان کنون از زادن دختر بود
گر بمیرد مؤمنی بی مهر او پیش خدای
روز محشر سر فکنده تر ز هر کافر بود
ای خداوندی که پیش خیل تو خیل عدو
همچو پیش باد تندی تل خاکستر بود
این جهان مانند اندامست و تو او را سری
باشد آن اندام بی اندام کو بی سر بود
چاکرت را زین سپس چاکر به از خاقان بود
کهترت را زین سپس کهتر به از قیصر بود
چون تو کشور گیر در گیتی نبوده است و نه هست
هم نخواهد بود وز پشت تو باشد گر بود
بیم در هند است همواره اگر تو ایدری
گرچه تو در هند باشی امر تو ایدر بود
آنکه بستائی مرا هر گاه دارم دوستر
زآنکه نام در میان خطبه و منبر بود
در میان دیگر انبازان مرا این فخر بس
کم چنان چون تو خداوندی ستایش گر بود
مردمان بی خرد گویند قطران کودک است
وانکه او را سال کمتر دانشش کمتر بود
مصطفی را شصت و سه بود اهرمن را صد هزار
وان کجا گوید جز این دیگر حدیثی خر بود
بابت و مجلس بزی تو تابت و مجلس بود
با می و ساغر بمان تو تا می و ساغر بود
تا بباشد روزگار و تا بگردد آسمان
روزگارت بنده باشد آسمان چاکر بود
                                 قطران تبریزی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱ - در مدح ابومنصور وهسودان بن مملان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا بجان در عقل باشد تا بتن در جان بود
                                    
جان و تن را از لب و جام و لب جانان بود
جان و تن را خود غذا می باشد و جانان بدانک
می غذای تن بود جانان غذای جان بود
گرچه تن باشد غمی با جام می باشد قوی
ورچه جان غمگین چو با جانان بود شادان بود
خوش بود خوردن ز دست دوست می آن را که دوست
بچه خاقان و می پرورده دهقان بود
ساغر می مستمند درد را دارو بود
روی جانان دردمند عشق را درمان بود
روضه رضوان بود با حور و کوثر دلگشای
خانه جانان بمی چون روضه رضوان بود
در تن مخمور می صافی تر از کوثر بود
در دل مهجور جانان خوشتر از ولدان بود
سرخ تر باشد ز گل در ماه بهمن جام می
در زمستان روی جانان خوشتر از بستان بود
آنکه جاویدان نماند زین دو باشد ناشکیب
چون شکبید زین دو آن کو مانده جاویدان بود
خلق جاویدان نبوده است و نباشد گر بود
میر ابومنصور وهسودان بن مملان بود
هم فرشته صورت است و هم فرشته سیرتست
زی فرشته مرگ ناید تا فلک گردان بود
این جهان یزدان بر و تا روز محشر وقف کرد
از پس او پادشاه این جهان یزدان بود
عمر او صد ره ز عمر نوح باشد بیش و باز
هرکجا او باشد از در و گهر طوفان بود
بود از آن طوفان بلا و رنج جان انس و جان
لیک زین طوفان شفای جان انس و جان بود
هرچه در وی ظن برند از دانش و فرهنگ خیر
چون بچشم دل ببینندش دو صد چندان بود
لفظ درافشان او دارد درافشان جان خلق
جان درافشان گردد از لفظی که درافشان بود
طبع او گنج وفا شد جان او کان خرد
گر وفا را گنج باشد یا خرد را کان بود
دولت شاه جهان بستست با دوران چرخ
شاه را دولت بود تا چرخ را دوران بود
گرچه روز افزون کسی باشد کزو برتافت روی
روز مال و ملک او هر روز بر نقصان بود
مرد و زن هستند مهمان کف او روز و شب
تیغ او را روز کوشش دام و دد مهمان بود
هرچه معطی خلق باشد پیش او سائل بود
هرچه دانا مرد باشد پیش او نادان بود
گاه بخشش پیش کافی کف او دریای ژرف
همچو پیش در بدریا قطره باران بود
انده یاران او چون بنگری شادان بود
نصرت خصمان او چون بنگری خذلان بود
مهر او بهتر ز ایمان کین او بدتر ز کفر
ایمنی زایمان بود چون فتنه از کفران بود
گرد شاد روانش باشد بر رخ شاهان مدام
از رخ شاهانش دائم نقش شاد روان بود
حبه حبه زر و سیم از خاک و سنگ آید برون
با دو صد دشواری و گفتن بلفظ آسان بود
با همه دشواری و سختی بهنگام سخا
زر و سیم و خاک و سنگ او را همه یکسان بود
گوشه ایوان او از فخر بگذشت از فلک
زیر او باشد فلک چون از زبر ایوان بود
زان بزرگ اندیشه والامنش نشگفت اگر
پایه ایوان او بر تارک کیوان بود
نیلگون دارد حسام و زر گون دارد قلم
نیل ازین دارد گران و زر از آن ارزان بود
زان بشهر دوستانش رامش و شادی بود
زین بشهر دشمنانش ناله و افغان بود
از ملک یزدان ملک را دوستر دارد بدانک
بر ملک پیدا بود هرچ از ملک پنهان بود
ورنه در فرمان او دارد ملکها را چرا
از ملک ها طاعت آید چون ازو فرمان بود
                                                                    
                            جان و تن را از لب و جام و لب جانان بود
جان و تن را خود غذا می باشد و جانان بدانک
می غذای تن بود جانان غذای جان بود
گرچه تن باشد غمی با جام می باشد قوی
ورچه جان غمگین چو با جانان بود شادان بود
خوش بود خوردن ز دست دوست می آن را که دوست
بچه خاقان و می پرورده دهقان بود
ساغر می مستمند درد را دارو بود
روی جانان دردمند عشق را درمان بود
روضه رضوان بود با حور و کوثر دلگشای
خانه جانان بمی چون روضه رضوان بود
در تن مخمور می صافی تر از کوثر بود
در دل مهجور جانان خوشتر از ولدان بود
سرخ تر باشد ز گل در ماه بهمن جام می
در زمستان روی جانان خوشتر از بستان بود
آنکه جاویدان نماند زین دو باشد ناشکیب
چون شکبید زین دو آن کو مانده جاویدان بود
خلق جاویدان نبوده است و نباشد گر بود
میر ابومنصور وهسودان بن مملان بود
هم فرشته صورت است و هم فرشته سیرتست
زی فرشته مرگ ناید تا فلک گردان بود
این جهان یزدان بر و تا روز محشر وقف کرد
از پس او پادشاه این جهان یزدان بود
عمر او صد ره ز عمر نوح باشد بیش و باز
هرکجا او باشد از در و گهر طوفان بود
بود از آن طوفان بلا و رنج جان انس و جان
لیک زین طوفان شفای جان انس و جان بود
هرچه در وی ظن برند از دانش و فرهنگ خیر
چون بچشم دل ببینندش دو صد چندان بود
لفظ درافشان او دارد درافشان جان خلق
جان درافشان گردد از لفظی که درافشان بود
طبع او گنج وفا شد جان او کان خرد
گر وفا را گنج باشد یا خرد را کان بود
دولت شاه جهان بستست با دوران چرخ
شاه را دولت بود تا چرخ را دوران بود
گرچه روز افزون کسی باشد کزو برتافت روی
روز مال و ملک او هر روز بر نقصان بود
مرد و زن هستند مهمان کف او روز و شب
تیغ او را روز کوشش دام و دد مهمان بود
هرچه معطی خلق باشد پیش او سائل بود
هرچه دانا مرد باشد پیش او نادان بود
گاه بخشش پیش کافی کف او دریای ژرف
همچو پیش در بدریا قطره باران بود
انده یاران او چون بنگری شادان بود
نصرت خصمان او چون بنگری خذلان بود
مهر او بهتر ز ایمان کین او بدتر ز کفر
ایمنی زایمان بود چون فتنه از کفران بود
گرد شاد روانش باشد بر رخ شاهان مدام
از رخ شاهانش دائم نقش شاد روان بود
حبه حبه زر و سیم از خاک و سنگ آید برون
با دو صد دشواری و گفتن بلفظ آسان بود
با همه دشواری و سختی بهنگام سخا
زر و سیم و خاک و سنگ او را همه یکسان بود
گوشه ایوان او از فخر بگذشت از فلک
زیر او باشد فلک چون از زبر ایوان بود
زان بزرگ اندیشه والامنش نشگفت اگر
پایه ایوان او بر تارک کیوان بود
نیلگون دارد حسام و زر گون دارد قلم
نیل ازین دارد گران و زر از آن ارزان بود
زان بشهر دوستانش رامش و شادی بود
زین بشهر دشمنانش ناله و افغان بود
از ملک یزدان ملک را دوستر دارد بدانک
بر ملک پیدا بود هرچ از ملک پنهان بود
ورنه در فرمان او دارد ملکها را چرا
از ملک ها طاعت آید چون ازو فرمان بود
                                 قطران تبریزی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۴ - در مدح ابوالیسر سپهدار اران
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هرکه او را میل خاطر سوی ارزانی بود
                                    
او برنج و خواری ارزانی و ارزانی بود
من بچشم یار از آن خوارم که ارزان یافتست
چون ببینی خواری هرچیز ز ارزانی بود
بر جفای صد شبش ناید پشیمانی شبی
بر وفای یک شبش صد شب پشیمانی بود
چون مرا شادان ببیند جفت غمگینی شود
چون مرا غمگین ببیند یار شادانی بود
تا بود یاقوت رمانی مر او را کان در
جزع من پر در و پر یاقوت رمانی بود
جان برنج اندر ز درد دل گرفتاری بود
تن بدرد جان ز درد اندر گروکانی بود
تا نباشد پیش چشم من بخانه در مقیم
چشم من چون جشمه باشد خانه ام خانی بود
در دل من عشق او دائم با فزونی بود
در دل او مهر من دائم بنقصانی بود
سرو دیدستی که بارش ماه گردونی بود
ماه دیدستی که قدش سرو بستانی بود
هست چون روز زمستانی شب وصلش مرا
روز هجرانش چو شبهای زمستانی بود
تا زمستان اندر آمد شب چنان بالا گرفت
کانکه در وصلش بود شبهای هجرانی بود
کوهسار اکنون پر از کافور قیصوری بود
شاخسار اکنون پر از لؤلؤی عمانی بود
لاله زیر خاک تا یکچند متواری بود
خاک زیر برف تا یکچند پنهانی بود
باد چون سوهان شده است و آب چون سندان شده است
باد سوهانی بود چون آب سندانی بود
گوسفند و هیزم و گندم همی باید مرا
ور می روشن بود میری و سلطانی بود
گرچه این دشوار یابد هرکسی بوالیسر اگر
دست بگشاید ببخشش بس بآسانی بود
آفتاب مهتران دهر استاد خطیر
آن که دشمن در همی زو جفت پژمانی بود
اوست بی همتا و هرگز خلق بی همتا بود
اوست بی ثانی و هرگز خلق بی ثانی بود
گنج و ملک شاعران و زائران آباد از اوست
کرچه گنج و ملک دشمن زو بویرانی بود
او همه دانست و داند هرچه خواهد بود و هست
اینچنین باشد کسی کش فر یزدانی بود
او بدان نیکی که دادش کرد کار ارزانی است
نیکی آنکس را دهد یزدان که ارزانی کند
فیلسوفان جهان عاجز شدند از شعر او
شعر بردن نزد او ما را ز نادانی بود
شعر او پیش آورم با شعر استاد عرب
پیش از آن کو را بطبع اندر سخندانی بود
شعر او طبعی است و آن او همه طمعی بود
شعر او نامی است و آن او همه نانی بود
تا نگوید کس مرا کان نیکتر باشد از این
کو خراسان دیده باشد یا خراسانی بود
تا بماند قصه نوح و سلیمان در جهان
عمر او نوحی بود نامش سلیمانی بود
                                                                    
                            او برنج و خواری ارزانی و ارزانی بود
من بچشم یار از آن خوارم که ارزان یافتست
چون ببینی خواری هرچیز ز ارزانی بود
بر جفای صد شبش ناید پشیمانی شبی
بر وفای یک شبش صد شب پشیمانی بود
چون مرا شادان ببیند جفت غمگینی شود
چون مرا غمگین ببیند یار شادانی بود
تا بود یاقوت رمانی مر او را کان در
جزع من پر در و پر یاقوت رمانی بود
جان برنج اندر ز درد دل گرفتاری بود
تن بدرد جان ز درد اندر گروکانی بود
تا نباشد پیش چشم من بخانه در مقیم
چشم من چون جشمه باشد خانه ام خانی بود
در دل من عشق او دائم با فزونی بود
در دل او مهر من دائم بنقصانی بود
سرو دیدستی که بارش ماه گردونی بود
ماه دیدستی که قدش سرو بستانی بود
هست چون روز زمستانی شب وصلش مرا
روز هجرانش چو شبهای زمستانی بود
تا زمستان اندر آمد شب چنان بالا گرفت
کانکه در وصلش بود شبهای هجرانی بود
کوهسار اکنون پر از کافور قیصوری بود
شاخسار اکنون پر از لؤلؤی عمانی بود
لاله زیر خاک تا یکچند متواری بود
خاک زیر برف تا یکچند پنهانی بود
باد چون سوهان شده است و آب چون سندان شده است
باد سوهانی بود چون آب سندانی بود
گوسفند و هیزم و گندم همی باید مرا
ور می روشن بود میری و سلطانی بود
گرچه این دشوار یابد هرکسی بوالیسر اگر
دست بگشاید ببخشش بس بآسانی بود
آفتاب مهتران دهر استاد خطیر
آن که دشمن در همی زو جفت پژمانی بود
اوست بی همتا و هرگز خلق بی همتا بود
اوست بی ثانی و هرگز خلق بی ثانی بود
گنج و ملک شاعران و زائران آباد از اوست
کرچه گنج و ملک دشمن زو بویرانی بود
او همه دانست و داند هرچه خواهد بود و هست
اینچنین باشد کسی کش فر یزدانی بود
او بدان نیکی که دادش کرد کار ارزانی است
نیکی آنکس را دهد یزدان که ارزانی کند
فیلسوفان جهان عاجز شدند از شعر او
شعر بردن نزد او ما را ز نادانی بود
شعر او پیش آورم با شعر استاد عرب
پیش از آن کو را بطبع اندر سخندانی بود
شعر او طبعی است و آن او همه طمعی بود
شعر او نامی است و آن او همه نانی بود
تا نگوید کس مرا کان نیکتر باشد از این
کو خراسان دیده باشد یا خراسانی بود
تا بماند قصه نوح و سلیمان در جهان
عمر او نوحی بود نامش سلیمانی بود
                                 قطران تبریزی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۷ - در مدح ابومنصور مملان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مه نیسان برون آورد بر صحرا یکی لشگر
                                    
که با فیروزه گون در عند با بیجاده گون مغفر
شبیخون برده بر خر خیز و نازش برده بر ششتر
شده پر مشک و پر دیبا از ایشان دشت و کوه و در
بخندد بوستان زیر و بگرید آسمان از بر
یکی چون دیده عاشق یکی چون چهره دلبر
ز بوی باد نوروزی جوان گشت این جهان از سر
بنفشه زلف و نرگس چشم و لاله روی سیمین بر
اگر گردون همی خواهی یکی در بوستان بنگر
و گر جنت همی خواهی یکی در گلستان بگذر
لباس گلستان خضرا و فرش بوستان عبقر
شکفته هر سویی لاله دمیده هر سویی عبهر
یکی چون عقد یاقوتین و پنهان اندر آن عنبر
یکی چون مجمر سیمین و رخشان اندر آن آذر
درختان گل اندر باغ هر یک چون بت آذر
همه با چادر اخضر همه با معجر احمر
گرفته هر یکی بر سر پر از سیکی یکی ساغر
چو اندر بزم بت رویان گرفته می ز یکدیگر
گرازان گور بر صحرا نواخوان مرغ بر عرعر
شقایق رسته از یکسو ز یکسو رسته سیسنبر
دهان لاله پر لؤلؤ کنار گل پر از گوهر
ز مرجان کرده این بالین ز مینا کرده آن بستر
ببستان اندرون بلبل نماید مدح گل از بر
چو اندر مجلس صاحب کشیده بانک خنیاگر
ابومنصور مملان کو بنوک خامه و خنجر
کندخار موافق گل کند خیر مخالف شر
بروز بزم چون حاتم بروز رزم چون حیدر
یکی بیمش بمشرق در یکی جودش بخاور در
زمانه کهترانشرا همیشه هست چون کهتر
ستاره چاکرانش را همیشه هست چون چاکر
بصد تیشه همی آید برون مثقالی از کان زر
ز یک مدحت برون آید ز کف او دو صد گوهر
ندانم هیچ کانی را ز کف راد او بهتر
ندانم هیچ بحری را ز بحر مدح او برتر
شجاعت چون سرایی گشت و تیغ تیزش او را در
سخاوت همچو جسمی گشت و کف راد او پیکر
ز دولت داد بستاند کسی کو باشدش داور
نگردد یار درد و غم کسی کو گرددش یاور
ایا آرایش مجلس و یا آرامش لشگر
ببزم اندر چو افریدون برزم اندر چو اسکندر
ز کف تو پدید آید ز سنگ خاره گوهر بر
ز خوی تو پدید آید ز خاک سوده عنبر بر
ز کفت راحت مؤمن ز تیغت آفت کافر
یکی دائم ز تو خرم یکی دائم ز تو غمخور
الا تا رنگ دارد گل الا تا نور دارد خور
از این خرم بود بستان وز آن روشن شود کشور
مبادا دست تو خالی ز زلف یار و از ساغر
بسان باده بادت رخ بسان مورد بادت سر
                                                                    
                            که با فیروزه گون در عند با بیجاده گون مغفر
شبیخون برده بر خر خیز و نازش برده بر ششتر
شده پر مشک و پر دیبا از ایشان دشت و کوه و در
بخندد بوستان زیر و بگرید آسمان از بر
یکی چون دیده عاشق یکی چون چهره دلبر
ز بوی باد نوروزی جوان گشت این جهان از سر
بنفشه زلف و نرگس چشم و لاله روی سیمین بر
اگر گردون همی خواهی یکی در بوستان بنگر
و گر جنت همی خواهی یکی در گلستان بگذر
لباس گلستان خضرا و فرش بوستان عبقر
شکفته هر سویی لاله دمیده هر سویی عبهر
یکی چون عقد یاقوتین و پنهان اندر آن عنبر
یکی چون مجمر سیمین و رخشان اندر آن آذر
درختان گل اندر باغ هر یک چون بت آذر
همه با چادر اخضر همه با معجر احمر
گرفته هر یکی بر سر پر از سیکی یکی ساغر
چو اندر بزم بت رویان گرفته می ز یکدیگر
گرازان گور بر صحرا نواخوان مرغ بر عرعر
شقایق رسته از یکسو ز یکسو رسته سیسنبر
دهان لاله پر لؤلؤ کنار گل پر از گوهر
ز مرجان کرده این بالین ز مینا کرده آن بستر
ببستان اندرون بلبل نماید مدح گل از بر
چو اندر مجلس صاحب کشیده بانک خنیاگر
ابومنصور مملان کو بنوک خامه و خنجر
کندخار موافق گل کند خیر مخالف شر
بروز بزم چون حاتم بروز رزم چون حیدر
یکی بیمش بمشرق در یکی جودش بخاور در
زمانه کهترانشرا همیشه هست چون کهتر
ستاره چاکرانش را همیشه هست چون چاکر
بصد تیشه همی آید برون مثقالی از کان زر
ز یک مدحت برون آید ز کف او دو صد گوهر
ندانم هیچ کانی را ز کف راد او بهتر
ندانم هیچ بحری را ز بحر مدح او برتر
شجاعت چون سرایی گشت و تیغ تیزش او را در
سخاوت همچو جسمی گشت و کف راد او پیکر
ز دولت داد بستاند کسی کو باشدش داور
نگردد یار درد و غم کسی کو گرددش یاور
ایا آرایش مجلس و یا آرامش لشگر
ببزم اندر چو افریدون برزم اندر چو اسکندر
ز کف تو پدید آید ز سنگ خاره گوهر بر
ز خوی تو پدید آید ز خاک سوده عنبر بر
ز کفت راحت مؤمن ز تیغت آفت کافر
یکی دائم ز تو خرم یکی دائم ز تو غمخور
الا تا رنگ دارد گل الا تا نور دارد خور
از این خرم بود بستان وز آن روشن شود کشور
مبادا دست تو خالی ز زلف یار و از ساغر
بسان باده بادت رخ بسان مورد بادت سر
                                 قطران تبریزی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۶ - در مدح ابونصر سعدبن مهدی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز چین زلف مه نیکوان چین و طراز
                                    
همیشه سلسله ساز است با دو درع طراز
گهی ز میغ زند بر مه دو هفته رقم
گهی ز مشگ کند بر گل شکفته طراز
ز زخم او همه را بیم و دست اوست سلیم
که هست گاه زره پوش و گاه تیر انداز
نه کوته است درازی او ز جنبش باد
گهیش کوته بینی بچهره گاه دراز
گهی بپیچد و گیرد دو لاله را بکنار
گهی بتازد و باد و عقیق گوید راز
دگرش بینم کیش و دگرش بینم سان
دگرش بینم دین و دگرش بینم ساز
نوان چو زاهد محراب کرده آتشگاه
دو تا چو راهب بخورشید را ببرده نماز
بگونه شبه و شب ببوی مشک و عبیر
بخم و ین چو چوگان بزخم خنجر و گاز
گهی بصورت نون و گهی بشکل الف
گهی چو پر غراب و گهی چو چنگل باز
بسان تیر شود چون فرو کشیش بچنک
شود بسان زره پوش گاه تیرانداز
اگر مثالش جان را دهد امید نشاط
همان مثالش تن را دهد امید گداز
گهی ز چاه زنخدان فرو شود بنشیب
گهی ز ماه بناگوش بر شود براز
همی بملک جهان از پی ولی و عدو
خطی دهد بولایت خطی دهد بجواز
مکان نصرت ابونصر سعدبن مهدی
که سعد نسرین دارند بر سرش پرواز
چنان کسی که نیابد جواز عدل از وی
چنان کسی که نگوید خبر سرش ز جواز
لطیف تر بمدام اندرون ز اهل عرب
فصیح تر بکلام اندرون ز اهل حجاز
بجای کوشش او کوشش سپهر محال
بجای بخشش او بخشش ستاره مجاز
کنار سائل او همچو بدره ضراب
سرای زائر او همچو کلبه بزاز
از او گریزان زفتی چو شاد خوار از غم
از او منافق لرزان چو جانی از غماز
سئوال سائل خوشترش از نوای سرود
چنانکه قصه زائر ز ساغر بکماز
ایا نیاز همه مردمان بدانش تو
بکند جود تو بنیاد آز و بیخ نیاز
ز نقش کلک تو روشن بشب دو چشم فلک
ز زخم گرز تو تاری بروز چشم گراز
چو تیغ و تیر بر اندام دشمنان دم سوز
چو شیر و شکر با طبع دوستان دمساز
عدو چو بشنود آواز تو بروز نبرد
فزون ز آهی دیگر نماندش آواز
بجنگت اندر سوک و بصلحت اندر سور
بکینت اندر رنج و بمهرت اندر ناز
جهانیان همه گشتند بنده تو بطبع
بدانکه هستی دشمن گداز و بنده نواز
به پیش فضل تو فضل جهانیان چونانکه
به پیش صنع خداوند صنع لعبت باز
هر آنکسی که بود کام وی بخدمت تو
بر آسمان برین او گذر کند چون باز
همیشه دولت و آرامش و نشاطت هست
همیشه جان تو با رامش و خرد انباز
موافقان را جود تو هست گنج آگن
منافقان را خشم تو هست جان پرداز
بروز رامش نازد بروی تو دل و جان
بگاه کین تو یازد بترک تازی تاز؟ کذا
همی فغان کند از رنج دو بنانت قلم
یکی بنه قلم و سوی ساغر می تاز
همیشه تا در ناز و نیاز و انده و رنج
بود بمردم گاهی فراز و گاهی باز
همیشه روز تو امروز خوشتر از دی باد
همیشه بادت انجام بهتر از آغاز
                                                                    
                            همیشه سلسله ساز است با دو درع طراز
گهی ز میغ زند بر مه دو هفته رقم
گهی ز مشگ کند بر گل شکفته طراز
ز زخم او همه را بیم و دست اوست سلیم
که هست گاه زره پوش و گاه تیر انداز
نه کوته است درازی او ز جنبش باد
گهیش کوته بینی بچهره گاه دراز
گهی بپیچد و گیرد دو لاله را بکنار
گهی بتازد و باد و عقیق گوید راز
دگرش بینم کیش و دگرش بینم سان
دگرش بینم دین و دگرش بینم ساز
نوان چو زاهد محراب کرده آتشگاه
دو تا چو راهب بخورشید را ببرده نماز
بگونه شبه و شب ببوی مشک و عبیر
بخم و ین چو چوگان بزخم خنجر و گاز
گهی بصورت نون و گهی بشکل الف
گهی چو پر غراب و گهی چو چنگل باز
بسان تیر شود چون فرو کشیش بچنک
شود بسان زره پوش گاه تیرانداز
اگر مثالش جان را دهد امید نشاط
همان مثالش تن را دهد امید گداز
گهی ز چاه زنخدان فرو شود بنشیب
گهی ز ماه بناگوش بر شود براز
همی بملک جهان از پی ولی و عدو
خطی دهد بولایت خطی دهد بجواز
مکان نصرت ابونصر سعدبن مهدی
که سعد نسرین دارند بر سرش پرواز
چنان کسی که نیابد جواز عدل از وی
چنان کسی که نگوید خبر سرش ز جواز
لطیف تر بمدام اندرون ز اهل عرب
فصیح تر بکلام اندرون ز اهل حجاز
بجای کوشش او کوشش سپهر محال
بجای بخشش او بخشش ستاره مجاز
کنار سائل او همچو بدره ضراب
سرای زائر او همچو کلبه بزاز
از او گریزان زفتی چو شاد خوار از غم
از او منافق لرزان چو جانی از غماز
سئوال سائل خوشترش از نوای سرود
چنانکه قصه زائر ز ساغر بکماز
ایا نیاز همه مردمان بدانش تو
بکند جود تو بنیاد آز و بیخ نیاز
ز نقش کلک تو روشن بشب دو چشم فلک
ز زخم گرز تو تاری بروز چشم گراز
چو تیغ و تیر بر اندام دشمنان دم سوز
چو شیر و شکر با طبع دوستان دمساز
عدو چو بشنود آواز تو بروز نبرد
فزون ز آهی دیگر نماندش آواز
بجنگت اندر سوک و بصلحت اندر سور
بکینت اندر رنج و بمهرت اندر ناز
جهانیان همه گشتند بنده تو بطبع
بدانکه هستی دشمن گداز و بنده نواز
به پیش فضل تو فضل جهانیان چونانکه
به پیش صنع خداوند صنع لعبت باز
هر آنکسی که بود کام وی بخدمت تو
بر آسمان برین او گذر کند چون باز
همیشه دولت و آرامش و نشاطت هست
همیشه جان تو با رامش و خرد انباز
موافقان را جود تو هست گنج آگن
منافقان را خشم تو هست جان پرداز
بروز رامش نازد بروی تو دل و جان
بگاه کین تو یازد بترک تازی تاز؟ کذا
همی فغان کند از رنج دو بنانت قلم
یکی بنه قلم و سوی ساغر می تاز
همیشه تا در ناز و نیاز و انده و رنج
بود بمردم گاهی فراز و گاهی باز
همیشه روز تو امروز خوشتر از دی باد
همیشه بادت انجام بهتر از آغاز
                                 قطران تبریزی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۶ - در مدح میر ابوالهیجا منوچهر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گشت کوه و باغ در زیر گل بیجاده رنگ
                                    
ساق و سم از گل چریدن کرد چون بیجاده رنگ
ارغوان آمد بجای شنبلید زرد گون
لاله های باده رنگ آمد بجای باد رنگ
خوش بود خوردن کنون با دوستان در بوستان
باده های لاله گون در لاله های باده رنگ
تا بدید از باد نیسان خاک گلزاری بود
ز آب آذرگون کند دل مرد دانا آذرنگ
از نسیم گل شده چون عنبر و کافور خاک
وز فروغ گل شده چون بسد و یاقوت سنگ
گشت زابر قیرگون و لاله بیجاده فام
دشت چون منقار طوطی چرخ چون پشت پلنگ
بانگ بلبل هر شبان روزی بسان بانگ نای
بانگ صلصل هر سحرگاهی بسان بانگ چنگ
پشت و بانگ من چو پشت و بانگ چنگ آمد درست
تا من آن خورشید خوبان را رها کردم ز چنگ
تا بدست خویش تنگ اسب هجران سخت کرد
شد بمن چون حلقه تنکش جهان تاریک و تنگ
گر بنزدیک من آید بی درنگ آن ماه روی
میر ابوالهیجا نیابد جای چندان بی درنگ کذا
مشتری چهر و فلک همت منوچهر آنکه او
چون فریدون فر و چون هوشنگ دارد هوش و هنگ
بدره ها گریند چون بادوستان باشد بصلح
کرکسان خندند چون با دشمنان باشد بجنگ
زانکه گه گه باشد از چرم پلنگ او را جناغ
از همه ددها تکبر بیشتر دارد پلنگ
بادل و دست و سنان و تیغ او در رزم و بزم
برق سرد و مرگ راحت بحر خشک و چرخ تنگ
گرش بودی ملک در خور اسب او را آمدی
ز افسر خان نعل و میخ از موی خاتون حل و تنگ
روز بخشیدن نشاید خادمش سالار طی
گاه کوشیدن نشاید چاکرش پور پشنگ
چین انده گیرد از هولش رخان خان چین
رشک حسرت آید از بیمش روان شاه زنگ؟
بر هواخواهان کند چون روز شبهای چو قیر
بر براندیشان کند چون زهر صهبای چو رنگ
بانگ تندر پیش بانگ او بروز کارزار
همچنان باشد که پیش بانگ تندر بانگ چنگ
مدح گویان را ببزم اندر گهر بخشد بمشت
مهرجویان را بصف اندر درم بخشد بسنگ
مهر او و کین او چون رود نیل آمد درست
دوستان را زو شراب و دشمنان را زو شرنگ
دوستان را همچو یوسف می سپارد ملک مصر
دشمنان را همچو فرعون افکند کام نهنگ
آنکه در میدان کینش طوق باشد یافته
او بجای طوق سر گردنش بندد پالهنگ
گر سخن گوید بود گویای یونان همچو گنگ
گر عطا بخشد بود دریای عمان همچو گنگ
پیش او چون میش و مور و پشه باشد پیش پیل
خصم روز جنگ او باشد اگر پور پشنگ
تا بود بالا خدنگ آئین ز شادی و سرور
تا شود قامت کمان آسا ز اندوه و غرنگ
باد بالا دشمنانش را ز انده چون کمان
باد قامت دوستانش را ز شادی چون خدنگ
                                                                    
                            ساق و سم از گل چریدن کرد چون بیجاده رنگ
ارغوان آمد بجای شنبلید زرد گون
لاله های باده رنگ آمد بجای باد رنگ
خوش بود خوردن کنون با دوستان در بوستان
باده های لاله گون در لاله های باده رنگ
تا بدید از باد نیسان خاک گلزاری بود
ز آب آذرگون کند دل مرد دانا آذرنگ
از نسیم گل شده چون عنبر و کافور خاک
وز فروغ گل شده چون بسد و یاقوت سنگ
گشت زابر قیرگون و لاله بیجاده فام
دشت چون منقار طوطی چرخ چون پشت پلنگ
بانگ بلبل هر شبان روزی بسان بانگ نای
بانگ صلصل هر سحرگاهی بسان بانگ چنگ
پشت و بانگ من چو پشت و بانگ چنگ آمد درست
تا من آن خورشید خوبان را رها کردم ز چنگ
تا بدست خویش تنگ اسب هجران سخت کرد
شد بمن چون حلقه تنکش جهان تاریک و تنگ
گر بنزدیک من آید بی درنگ آن ماه روی
میر ابوالهیجا نیابد جای چندان بی درنگ کذا
مشتری چهر و فلک همت منوچهر آنکه او
چون فریدون فر و چون هوشنگ دارد هوش و هنگ
بدره ها گریند چون بادوستان باشد بصلح
کرکسان خندند چون با دشمنان باشد بجنگ
زانکه گه گه باشد از چرم پلنگ او را جناغ
از همه ددها تکبر بیشتر دارد پلنگ
بادل و دست و سنان و تیغ او در رزم و بزم
برق سرد و مرگ راحت بحر خشک و چرخ تنگ
گرش بودی ملک در خور اسب او را آمدی
ز افسر خان نعل و میخ از موی خاتون حل و تنگ
روز بخشیدن نشاید خادمش سالار طی
گاه کوشیدن نشاید چاکرش پور پشنگ
چین انده گیرد از هولش رخان خان چین
رشک حسرت آید از بیمش روان شاه زنگ؟
بر هواخواهان کند چون روز شبهای چو قیر
بر براندیشان کند چون زهر صهبای چو رنگ
بانگ تندر پیش بانگ او بروز کارزار
همچنان باشد که پیش بانگ تندر بانگ چنگ
مدح گویان را ببزم اندر گهر بخشد بمشت
مهرجویان را بصف اندر درم بخشد بسنگ
مهر او و کین او چون رود نیل آمد درست
دوستان را زو شراب و دشمنان را زو شرنگ
دوستان را همچو یوسف می سپارد ملک مصر
دشمنان را همچو فرعون افکند کام نهنگ
آنکه در میدان کینش طوق باشد یافته
او بجای طوق سر گردنش بندد پالهنگ
گر سخن گوید بود گویای یونان همچو گنگ
گر عطا بخشد بود دریای عمان همچو گنگ
پیش او چون میش و مور و پشه باشد پیش پیل
خصم روز جنگ او باشد اگر پور پشنگ
تا بود بالا خدنگ آئین ز شادی و سرور
تا شود قامت کمان آسا ز اندوه و غرنگ
باد بالا دشمنانش را ز انده چون کمان
باد قامت دوستانش را ز شادی چون خدنگ
                                 قطران تبریزی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۳ - در زلزلهٔ تبریز و مدح ابونصر مملان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بود محال مرا داشتن امید محال
                                    
به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال
از آن زمان که جهان بود حال زینسان بود
جهان بگردد لیکن نگرددش احوال
دگر شوی تو و لیکن همان بود شب و روز
دگر شوی تو و لیکن همان بود مه و سال
محال باشد فال و محال باشد زجر
مدار بیهده مشغول دل به زجر و به فال
مگوی خیره که چون رسته شد فلان اعوان
مگوی خیره که چون برده شد فلان ابدال
تو بندهای سخن بندگانت باید گفت
که کس نداند تقدیر ایزد متعال
همیشه ایزد بیدار و خلق یافته خواب
همیشه گردون گردان و خلق یافته هال
دل تو بستهٔ تدبیر و نالد از تقدیر
تن تو سخرهٔ آمال و غافل از آجال
عذاب یاد نیاری به روزگار نشاط
فراق یاد نیاری به روزگار وصال
نبود شهر در آفاق خوشتر از تبریز
به ایمنی و به مال و به نیکوئی و جمال
ز ناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
ز خلق و مال همه شهر بود مالامال
در او به کام دل خویش هر کسی مشغول
امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال
یکی به خدمت ایزد یکی به خدمت خلق
یکی به جستن نام و یکی به جستن مال
یکی به خواستن جام بر سماع غزل
یکی به تاختن یوز بر شکار غزال
به روز بودن با مطربان شیرین گوی
به شب غنودن با نیکوان مشگین خال
به کار خویش همی کرد هر کسی تدبیر
به مال خویش همی داشت هر کسی آمال
به نیم چندان کز دل کسی برآرد قیل
به نیم چندان کز لب تنی برآرد قال
خدا به مردم تبریز بر فکند فنا
فلک به نعمت تبریز برگماشت زوال
فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز
رمال گشت جبال و جبال گشت رمال
دریده گشت زمین و خمیده گشت نبات
دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال
بسا سرای که بامش همی بسود فلک
بسا درخت که شاخش همی بسود هلال
کز آن درخت نمانده کنون مگر آثار
وز آن سرای نمانده کنون مگر اطلال
کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو مو
کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال
یکی نبود که گوید به دیگری که مموی
یکی نبود که گوید به دیگری که منال
همی به دیده بدیدم چو روز رستاخیز
ز پیش رایت مهدی و فتنهٔ دجال
کمال دور کناد ایزد از جمال جهان
کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال
چنان که باید بگذاشتم همی شب و روز
به ناز و باده و رود و سرود و غنج و دلال
به مهر بود دل من ربوده چند نگار
به فضل بود دل من سپرده چند همال
بدان همال همی دادمی به علم جواب
وزان نگار همی کردمی به بوسه سؤال
یکی گروه به زیر اندر آمدند ز مرگ
یکی گروه پریشان شدند از آن اهوال
ز رفتگان نشنیدم کنون یکی پیغام
ز ماندگان بنبینم کنون بها و جمال
گذشت خواری لیک این از آن بود بدتر
که هر زمان به زمین اندر او فتد زلزال
زمین نگشتی لرزان اگر نکردی پشت
بحکم شاه ستوده دل و ستوده خصال
چراغ شاهان مملان که پیش تیغ و کفش
یکیست شیر و شگال و یکیست سیم و سفال
ز گال گردد با مهر او برنگ عقیق
عقیق گردد با کین او برنگ ز گال
بگاه رادی رادان ازو زنند مثل
بگاه مردی مردان ازو برند مثال
بروز بزم بود کفش آفتاب نما
بروز رزم بود تیغش آسمان تمثال
جهان نباشد با جود او یکی ذره
زمین نه سنجد با حلم او یکی مثقال
بلای جان معادی توئی به روز نبرد
حیات جان موالی توئی بروز نوال
سزد که شاهان گاه ترا نماز برند
که سجده گاه سعود است و قبله اقبال
خدای تیغ ترا از ازل بزال نمود
ز بیم تیغ تو نازاده خشک شد سر زال
اگر تو خشم کنی بر هژبر گور افکن
وگر تو کینه کشی از پلنگ آهو مال
یکی بچنگال از خشم برکند دندان
یکی بدندان از دست بفکند چنگال
نهال نیک نروید مگر ز نیک درخت
درخت نیک نخیزد مگر ز نیک نهال
جمال و حسن پدر داری و عجب نبود
پدرت هم ز پدر یافته است حسن و جمال
اگرچه خیل بود روز جنگ پشت ملوک
تو پشت خیلی در روز جنگ و گاه جدال
بدست و تیغ تو آراسته است مردی و ملک
چو دست و پای عروسان بباره و خلخال
خدایگانا کار جهان چنین آمد
گهی نشاط و سرور و گهی بلا و ملال
از آن غمی که گذشته است بر تو یاد مکن
وزان بدی که نیاید بسوی تو مسگال
غم گذشته کشیدن بود محال مجاز
غم نیامده بردن بود مجاز محال
بخواه باده بر آوای مطربان جمیل
بگیر ساغر بر یاد مهتران جمال
همیشه تا نبود سرو را ز لاله طراز
همیشه تا نبود ماه را ز مشک شکال
بسان ماه بتاب و بسان مشگ ببوی
بسان لاله بخند و بسان سرو ببال
                                                                    
                            به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال
از آن زمان که جهان بود حال زینسان بود
جهان بگردد لیکن نگرددش احوال
دگر شوی تو و لیکن همان بود شب و روز
دگر شوی تو و لیکن همان بود مه و سال
محال باشد فال و محال باشد زجر
مدار بیهده مشغول دل به زجر و به فال
مگوی خیره که چون رسته شد فلان اعوان
مگوی خیره که چون برده شد فلان ابدال
تو بندهای سخن بندگانت باید گفت
که کس نداند تقدیر ایزد متعال
همیشه ایزد بیدار و خلق یافته خواب
همیشه گردون گردان و خلق یافته هال
دل تو بستهٔ تدبیر و نالد از تقدیر
تن تو سخرهٔ آمال و غافل از آجال
عذاب یاد نیاری به روزگار نشاط
فراق یاد نیاری به روزگار وصال
نبود شهر در آفاق خوشتر از تبریز
به ایمنی و به مال و به نیکوئی و جمال
ز ناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
ز خلق و مال همه شهر بود مالامال
در او به کام دل خویش هر کسی مشغول
امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال
یکی به خدمت ایزد یکی به خدمت خلق
یکی به جستن نام و یکی به جستن مال
یکی به خواستن جام بر سماع غزل
یکی به تاختن یوز بر شکار غزال
به روز بودن با مطربان شیرین گوی
به شب غنودن با نیکوان مشگین خال
به کار خویش همی کرد هر کسی تدبیر
به مال خویش همی داشت هر کسی آمال
به نیم چندان کز دل کسی برآرد قیل
به نیم چندان کز لب تنی برآرد قال
خدا به مردم تبریز بر فکند فنا
فلک به نعمت تبریز برگماشت زوال
فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز
رمال گشت جبال و جبال گشت رمال
دریده گشت زمین و خمیده گشت نبات
دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال
بسا سرای که بامش همی بسود فلک
بسا درخت که شاخش همی بسود هلال
کز آن درخت نمانده کنون مگر آثار
وز آن سرای نمانده کنون مگر اطلال
کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو مو
کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال
یکی نبود که گوید به دیگری که مموی
یکی نبود که گوید به دیگری که منال
همی به دیده بدیدم چو روز رستاخیز
ز پیش رایت مهدی و فتنهٔ دجال
کمال دور کناد ایزد از جمال جهان
کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال
چنان که باید بگذاشتم همی شب و روز
به ناز و باده و رود و سرود و غنج و دلال
به مهر بود دل من ربوده چند نگار
به فضل بود دل من سپرده چند همال
بدان همال همی دادمی به علم جواب
وزان نگار همی کردمی به بوسه سؤال
یکی گروه به زیر اندر آمدند ز مرگ
یکی گروه پریشان شدند از آن اهوال
ز رفتگان نشنیدم کنون یکی پیغام
ز ماندگان بنبینم کنون بها و جمال
گذشت خواری لیک این از آن بود بدتر
که هر زمان به زمین اندر او فتد زلزال
زمین نگشتی لرزان اگر نکردی پشت
بحکم شاه ستوده دل و ستوده خصال
چراغ شاهان مملان که پیش تیغ و کفش
یکیست شیر و شگال و یکیست سیم و سفال
ز گال گردد با مهر او برنگ عقیق
عقیق گردد با کین او برنگ ز گال
بگاه رادی رادان ازو زنند مثل
بگاه مردی مردان ازو برند مثال
بروز بزم بود کفش آفتاب نما
بروز رزم بود تیغش آسمان تمثال
جهان نباشد با جود او یکی ذره
زمین نه سنجد با حلم او یکی مثقال
بلای جان معادی توئی به روز نبرد
حیات جان موالی توئی بروز نوال
سزد که شاهان گاه ترا نماز برند
که سجده گاه سعود است و قبله اقبال
خدای تیغ ترا از ازل بزال نمود
ز بیم تیغ تو نازاده خشک شد سر زال
اگر تو خشم کنی بر هژبر گور افکن
وگر تو کینه کشی از پلنگ آهو مال
یکی بچنگال از خشم برکند دندان
یکی بدندان از دست بفکند چنگال
نهال نیک نروید مگر ز نیک درخت
درخت نیک نخیزد مگر ز نیک نهال
جمال و حسن پدر داری و عجب نبود
پدرت هم ز پدر یافته است حسن و جمال
اگرچه خیل بود روز جنگ پشت ملوک
تو پشت خیلی در روز جنگ و گاه جدال
بدست و تیغ تو آراسته است مردی و ملک
چو دست و پای عروسان بباره و خلخال
خدایگانا کار جهان چنین آمد
گهی نشاط و سرور و گهی بلا و ملال
از آن غمی که گذشته است بر تو یاد مکن
وزان بدی که نیاید بسوی تو مسگال
غم گذشته کشیدن بود محال مجاز
غم نیامده بردن بود مجاز محال
بخواه باده بر آوای مطربان جمیل
بگیر ساغر بر یاد مهتران جمال
همیشه تا نبود سرو را ز لاله طراز
همیشه تا نبود ماه را ز مشک شکال
بسان ماه بتاب و بسان مشگ ببوی
بسان لاله بخند و بسان سرو ببال
                                 قطران تبریزی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح عمیدالملک ابونصر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نگارینا تو از نوری و دیگر نیکوان از گل
                                    
چو سنگ از گل شود پیدا چرا هستی تو سنگین دل
مرا حقی است بر چشمت نیارم جستن از چشمت
بچشم شوخ و باطل جوی حق من مکن باطل
بزلفین کردیم بسته بمژگان کردیم خسته
گره بر بستگی مفکن مکن بر خستگی پلپل
اگر خواهی که غم در من نیاویزد ز من مگذر
وگر خواهی که بد با من نیامیزد ز من مکسل
رخ تو ماه حسن آمد دل من پر ز خون آمد
نه حسن از تو شود خالی نه خون از من شود زائل
چرا ایمه ترا منزل دل من گشته پیوسته
که هر برجی بود مه را یکی شب یاد و شب منزل
ندارد نیکوئی صد یک ز تو خلق همه خلخ
نداند جادوئی صد یک ز تو خلق همه بابل
ترا بر سیمگون رخسار مشگ است از کله ریزان
مرا بر زردگون رخسار سیل است از مژه سائل
یکی همچون بگاه فضل کلک خواجه بر کاغذ
یکی همچون بگاه جود دست خواجه بر سائل
خداوند خداوندان عمیدالملک بونصر آن
بهر فضل اندرون جامع بهر کار اندرون کامل
نگردد هرگز او عاجز ز پیدا کردن معجز
چو ناید کاهلی از شیر گاه خوردن کاهل؟
سلاسل گردد از بیمش بتن بر موی دشمنرا
پدید آید بتنش اندر ز بیم آن سلاسل سل
جهان از وی همی نازد چو جان از عقل و جسم از جان
بجسم و جان هوای او بخرد مردم عاقل
بسا راجل که روز بزم گشت از دست او راکب
بسا راکب که گاه رزم گشت از تیغ او راجل
جفا کردنش با هر کس بتاخیر و سکون باشد
وفا کردنش با هر کس بعاجل باشد و عاجل
دهد جان ایزد او روزی بمردم هست پنداری
بروزی دادن مردم کف کافی او کافل
بود با همت او پست بر چرخ برین کیوان
بود با بخشش او خشک بر روی زمین وابل
سم قاتل بیاران بر کند همچون نسیم گل
نسیم گل بحضمان برکند همچون سم قاتل
ز بیم قهر و خشم او و هول حمله های او
بشهر دشمنان اندر نباشد هیچ زن حامل
بسوی دشمنان تیرش چو مرگ غفلتی بارد
زر از اختران طبعش نباشد ساعتی غافل
ایا گاه سخا حاتم بر تو کمتر از اشعب
و یا گاه سخن سحبان بر تو کمتر از باقل
اگر باز آید افلاطون نداند پیشت از دهشت
نه نه از ده نه ده از سه نه کاه از که نه چار از چل
هژبر و پیل و ماه و مهر و ابر و نیل هر شش را
خجل کردی بتیغ و تیر و رای و روی و دست و دل
بدینار آفرین خری همیشه خود چنین باشد
مجاهد گر بود پیروز و تاجر گر بود مقبل
ز اقبال تو بر گردون رسیدند آفرین گویان
ازیرا بندگان تو چو اقبالند و چون مقبل
پیاده نزد او آیند خلق از راه دور اما
روند از پیش او با حمل و اسب و استر و محمل
ز بس نیکی که من دیدم ز کافی کف او دارم
بمدح او زبان ماهر بمهر او روان مائل
الا تا سرخ باشد می بگاه تیر در ساغر
الا تا سبز باشد نی بماه تیر در ساحل
سر تو سبز باد از فر و گور دشمن از باران
رخ تو سرخ باد از می و حلق دشمن از بسمل
ملا گردان ز مل جام و ملامت کن بدو غمرا
هلاک جان دشمن را بجام اندر هلاهل هل
                                                                    
                            چو سنگ از گل شود پیدا چرا هستی تو سنگین دل
مرا حقی است بر چشمت نیارم جستن از چشمت
بچشم شوخ و باطل جوی حق من مکن باطل
بزلفین کردیم بسته بمژگان کردیم خسته
گره بر بستگی مفکن مکن بر خستگی پلپل
اگر خواهی که غم در من نیاویزد ز من مگذر
وگر خواهی که بد با من نیامیزد ز من مکسل
رخ تو ماه حسن آمد دل من پر ز خون آمد
نه حسن از تو شود خالی نه خون از من شود زائل
چرا ایمه ترا منزل دل من گشته پیوسته
که هر برجی بود مه را یکی شب یاد و شب منزل
ندارد نیکوئی صد یک ز تو خلق همه خلخ
نداند جادوئی صد یک ز تو خلق همه بابل
ترا بر سیمگون رخسار مشگ است از کله ریزان
مرا بر زردگون رخسار سیل است از مژه سائل
یکی همچون بگاه فضل کلک خواجه بر کاغذ
یکی همچون بگاه جود دست خواجه بر سائل
خداوند خداوندان عمیدالملک بونصر آن
بهر فضل اندرون جامع بهر کار اندرون کامل
نگردد هرگز او عاجز ز پیدا کردن معجز
چو ناید کاهلی از شیر گاه خوردن کاهل؟
سلاسل گردد از بیمش بتن بر موی دشمنرا
پدید آید بتنش اندر ز بیم آن سلاسل سل
جهان از وی همی نازد چو جان از عقل و جسم از جان
بجسم و جان هوای او بخرد مردم عاقل
بسا راجل که روز بزم گشت از دست او راکب
بسا راکب که گاه رزم گشت از تیغ او راجل
جفا کردنش با هر کس بتاخیر و سکون باشد
وفا کردنش با هر کس بعاجل باشد و عاجل
دهد جان ایزد او روزی بمردم هست پنداری
بروزی دادن مردم کف کافی او کافل
بود با همت او پست بر چرخ برین کیوان
بود با بخشش او خشک بر روی زمین وابل
سم قاتل بیاران بر کند همچون نسیم گل
نسیم گل بحضمان برکند همچون سم قاتل
ز بیم قهر و خشم او و هول حمله های او
بشهر دشمنان اندر نباشد هیچ زن حامل
بسوی دشمنان تیرش چو مرگ غفلتی بارد
زر از اختران طبعش نباشد ساعتی غافل
ایا گاه سخا حاتم بر تو کمتر از اشعب
و یا گاه سخن سحبان بر تو کمتر از باقل
اگر باز آید افلاطون نداند پیشت از دهشت
نه نه از ده نه ده از سه نه کاه از که نه چار از چل
هژبر و پیل و ماه و مهر و ابر و نیل هر شش را
خجل کردی بتیغ و تیر و رای و روی و دست و دل
بدینار آفرین خری همیشه خود چنین باشد
مجاهد گر بود پیروز و تاجر گر بود مقبل
ز اقبال تو بر گردون رسیدند آفرین گویان
ازیرا بندگان تو چو اقبالند و چون مقبل
پیاده نزد او آیند خلق از راه دور اما
روند از پیش او با حمل و اسب و استر و محمل
ز بس نیکی که من دیدم ز کافی کف او دارم
بمدح او زبان ماهر بمهر او روان مائل
الا تا سرخ باشد می بگاه تیر در ساغر
الا تا سبز باشد نی بماه تیر در ساحل
سر تو سبز باد از فر و گور دشمن از باران
رخ تو سرخ باد از می و حلق دشمن از بسمل
ملا گردان ز مل جام و ملامت کن بدو غمرا
هلاک جان دشمن را بجام اندر هلاهل هل
                                 قطران تبریزی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح امیر ابوالفتح
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اگر نجست زمانه بلای خلق جهان
                                    
چرا ز خلق جهان روی او بکرد نهان
اگر نخواست دلم زار و مستمند چنین
چرا نگاشت رخش خوب و دلفریب چنان
اگر نگشت دل من تنور آتش عشق
چرا ز دیده من خاست دم بدم طوفان
اگر نه پشت من و زلف تو ز یک نسبند
چرا چو زلف تو شد پشت من دو تا و نوان
اگر نه چشم من ابر است چهره تو چو گل
چرا ز گریه من او همی شود خندان
اگر نه زلف سیاه تو گشت چوگان باز
چرا ز سیمش گویست و از سمن چوگان
اگر نه یزدان درمان درد بر تو نوشت
چرا دو چشم تو درد آمده است و لب درمان
اگر نه حیوان اندر لبت نهاد خدای
چرا ز بوسه کنی مرده زنده چون حیوان
اگر نه هست نشان از دهان تو سخنت
چرا به بی سخنی باشدت نهفته دهان
اگر نه هست اثر بر میان تو کمرت
چرا ز بی کمری نایدت پدید میان
اگر نه چشم تو با من نبرد خواهد کرد
چرا نهاده بتیر و کمان سر پیکان
اگر نه غالیه دان آمد دهان شکر
چرا ز غالیه دارد بگرد خویش نشان
اگر نه زلف سیاه تو غالیه است بطبع
چرا نهاده سر خویش پیش غالیه دان
اگر نه جان مرا رنج خواستی و بلا
چرا نهفتی لؤلؤ میانه مرجان
اگر نه باشد ایمان نهفته اندر کفر
چرا نهفت رخ تو بکفر در ایمان
اگر نه غمزه تو تیغ خسرو گیتی است
چرا چو تیغ وی از تن همی رباید جان
اگر نه خسرو گیتی امیر ابوالفتح است
چرا بدولت او گشت گیتی آبادان
اگر نه خذلان از بهر دشمنان ویست
چرا ز دشمن وی هیچ نگذرد خذلان
اگر نه گردون بر کام او گذارد گام
چرا هر آنچه بخواهد بدو رسد آسان
اگر نه آتش سندان گداز شد تیغش
چرا همی بگدازد ز تیغ او سندان
اگر نه هست زمین و زمان بحلم بطبع
چرا شدند گران و سبک زمین و زمان
اگر نه دعوی پیغمبر همی کند او
چرا بیامد شمشیر و کف او برهان
اگر نه نیزه او رنج خیل کفرانست
چرا هیمشه بدرد اندر است از او کفران
اگر نه تیغ تو ای شهریار آتش گشت
چرا عدو را تفته کند بتن خفتان
اگر نه کان جواهر ترا بمادح کرد
چرا نهاده زمانه ز مدح های تو کان
اگر نه بود نیای تو بهترین ملوک
چرا ستوده مر او را خدای در قرآن؟
اگر نه عمر تو دارنده جهان آمد
چرا جهانرا کرده است عمر تو عمران
اگر نه گیتی با دشمن تو زندان شد
چرا همی لب ایشان بساید از دندان
اگر نه هست حدیث تو دانش و فرهنگ
چرا شده است ازو ملک رسته از حدثان
اگر نه سود و زیان زیر کلک و تیغ تواند
چرا ز کلک تو سود آید و ز تیغ زیان
اگر نه گوهر در گنج تو چو مهمانست
چرا نگیرد در گنج گوهر تو مکان
اگر نه فضل تو نزدیک هر کسی پیداست
چرا مدیح تو زی هر کسی بود آسان
اگر نداد بتو دهر فضل پیغمبر
چرا بشاعر تو داد دانش حسان
اگر نه خواهی بودن همیشه شاه ز من
چرا سپرده بتو چرخ عمر جاویدان
اگر نه بخشش و احسان تو چو خورشید است
چرا رسیده بهر مردمی ز تو احسان
اگر نه جاه همیشه عدوی فضل بود
چرا چو جاه فزون گشت فضل شد نقصان
اگر نه هست چنین این سخن که می گویم
چرا چو پار نجوید مرا شه آران
                                                                    
                            چرا ز خلق جهان روی او بکرد نهان
اگر نخواست دلم زار و مستمند چنین
چرا نگاشت رخش خوب و دلفریب چنان
اگر نگشت دل من تنور آتش عشق
چرا ز دیده من خاست دم بدم طوفان
اگر نه پشت من و زلف تو ز یک نسبند
چرا چو زلف تو شد پشت من دو تا و نوان
اگر نه چشم من ابر است چهره تو چو گل
چرا ز گریه من او همی شود خندان
اگر نه زلف سیاه تو گشت چوگان باز
چرا ز سیمش گویست و از سمن چوگان
اگر نه یزدان درمان درد بر تو نوشت
چرا دو چشم تو درد آمده است و لب درمان
اگر نه حیوان اندر لبت نهاد خدای
چرا ز بوسه کنی مرده زنده چون حیوان
اگر نه هست نشان از دهان تو سخنت
چرا به بی سخنی باشدت نهفته دهان
اگر نه هست اثر بر میان تو کمرت
چرا ز بی کمری نایدت پدید میان
اگر نه چشم تو با من نبرد خواهد کرد
چرا نهاده بتیر و کمان سر پیکان
اگر نه غالیه دان آمد دهان شکر
چرا ز غالیه دارد بگرد خویش نشان
اگر نه زلف سیاه تو غالیه است بطبع
چرا نهاده سر خویش پیش غالیه دان
اگر نه جان مرا رنج خواستی و بلا
چرا نهفتی لؤلؤ میانه مرجان
اگر نه باشد ایمان نهفته اندر کفر
چرا نهفت رخ تو بکفر در ایمان
اگر نه غمزه تو تیغ خسرو گیتی است
چرا چو تیغ وی از تن همی رباید جان
اگر نه خسرو گیتی امیر ابوالفتح است
چرا بدولت او گشت گیتی آبادان
اگر نه خذلان از بهر دشمنان ویست
چرا ز دشمن وی هیچ نگذرد خذلان
اگر نه گردون بر کام او گذارد گام
چرا هر آنچه بخواهد بدو رسد آسان
اگر نه آتش سندان گداز شد تیغش
چرا همی بگدازد ز تیغ او سندان
اگر نه هست زمین و زمان بحلم بطبع
چرا شدند گران و سبک زمین و زمان
اگر نه دعوی پیغمبر همی کند او
چرا بیامد شمشیر و کف او برهان
اگر نه نیزه او رنج خیل کفرانست
چرا هیمشه بدرد اندر است از او کفران
اگر نه تیغ تو ای شهریار آتش گشت
چرا عدو را تفته کند بتن خفتان
اگر نه کان جواهر ترا بمادح کرد
چرا نهاده زمانه ز مدح های تو کان
اگر نه بود نیای تو بهترین ملوک
چرا ستوده مر او را خدای در قرآن؟
اگر نه عمر تو دارنده جهان آمد
چرا جهانرا کرده است عمر تو عمران
اگر نه گیتی با دشمن تو زندان شد
چرا همی لب ایشان بساید از دندان
اگر نه هست حدیث تو دانش و فرهنگ
چرا شده است ازو ملک رسته از حدثان
اگر نه سود و زیان زیر کلک و تیغ تواند
چرا ز کلک تو سود آید و ز تیغ زیان
اگر نه گوهر در گنج تو چو مهمانست
چرا نگیرد در گنج گوهر تو مکان
اگر نه فضل تو نزدیک هر کسی پیداست
چرا مدیح تو زی هر کسی بود آسان
اگر نداد بتو دهر فضل پیغمبر
چرا بشاعر تو داد دانش حسان
اگر نه خواهی بودن همیشه شاه ز من
چرا سپرده بتو چرخ عمر جاویدان
اگر نه بخشش و احسان تو چو خورشید است
چرا رسیده بهر مردمی ز تو احسان
اگر نه جاه همیشه عدوی فضل بود
چرا چو جاه فزون گشت فضل شد نقصان
اگر نه هست چنین این سخن که می گویم
چرا چو پار نجوید مرا شه آران
                                 قطران تبریزی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح میر ابونصر مملان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شد برگ رزان زرد ز آذر مه و آبان
                                    
شد آب رزان سرخ چو بیجاده تابان
دیدار رزان زرد شد و آب رزان سرخ
حکمی که خداوند کند هست صواب آن
گر آب ببرد از گل و گلزار مه مهر
پائیز بیاراست بآئین رز آبان
تا زاغ بیابانی در باغ وطن ساخت
شد بلبل خوشبانگ سوی کوه و بیابان
بیدار شده نرگس و نارنگ ولیکن
در خواب گران رفته گل و لاله خندان
آن هر دو بدیدار چو اشگ و رخ عاشق
وین هر دو بدیدار چو روی و لب جانان
تا سیب بکردار زنخدان بتان شد
بفزود مرا مهر بت سیم زنخدان
تا ابر بکافور بپوشید سر کوه
از باد بدینار بیاراست گلستان
آن حور زره پوش و بت سیم بناگوش
آن سرو خرامنده و خورشید درخشان
از مشگ فرو هشته بخورشید دو زنجیر
وز غالیه پیوسته بگلنار دو چوگان
نقش لب و دندانش بچین گر بنگارند
گردد چو دلم خون لب فغفور بدندان
ترسم که همی بکسلد از ایمان ز دل من
تا بر رخ او کفر ظفر یافت بایمان
او را بخریدم بتن و هست به از دل
او را بگزیدم بدل و هست به از جان
جان و دل من هست سزاوار بدان بت
چون ملک جهان هست سزاوار بمملان
خورشید همه میران بونصر که بسپرد
یزدان بوی و دشمن وی نصرت و خذلان
گر نعمت نعمان بیکی زائر بخشد
بر وی ننهد منت یک لاله نعمان
از هیبت او سندان بگدازد چون موم
با دولت او گل شکفد بر سر سندان
فارغ نشود درگهش از سائل و زائر
خالی نبود مجلسش از مطرب و مهمان
از بهر همه پاک گشاده است دل و دوست
وز بهر همه پاک نهاده است می و خوان
آنکس که یکی روز بداندیش تو باشد
از کرده خود باشد تا حشر پشیمان
کز هول تو بی درد دلش باشد بیمار
وز بیم تو بی بند بود تنش بزندان
پیمانه آنکس بیقین پر شده باشد
کو با تو نیارد بسر وعده و پیمان
روی تو بدل بس بود امروز جهان را
شاید که مه و مهر نتابد ز خراسان
روز و شب از آنست نگهبان وی ایزد
کوهست جهانرا بشب و روز نگهبان
تا زرد کند باد خزان برگ رزان را
تا سرخ کند گل را باران ببهاران
چون برگ رزان خصم تو از باد خزان زرد
روی تو چو گل باد ز می سرخ بباران
                                                                    
                            شد آب رزان سرخ چو بیجاده تابان
دیدار رزان زرد شد و آب رزان سرخ
حکمی که خداوند کند هست صواب آن
گر آب ببرد از گل و گلزار مه مهر
پائیز بیاراست بآئین رز آبان
تا زاغ بیابانی در باغ وطن ساخت
شد بلبل خوشبانگ سوی کوه و بیابان
بیدار شده نرگس و نارنگ ولیکن
در خواب گران رفته گل و لاله خندان
آن هر دو بدیدار چو اشگ و رخ عاشق
وین هر دو بدیدار چو روی و لب جانان
تا سیب بکردار زنخدان بتان شد
بفزود مرا مهر بت سیم زنخدان
تا ابر بکافور بپوشید سر کوه
از باد بدینار بیاراست گلستان
آن حور زره پوش و بت سیم بناگوش
آن سرو خرامنده و خورشید درخشان
از مشگ فرو هشته بخورشید دو زنجیر
وز غالیه پیوسته بگلنار دو چوگان
نقش لب و دندانش بچین گر بنگارند
گردد چو دلم خون لب فغفور بدندان
ترسم که همی بکسلد از ایمان ز دل من
تا بر رخ او کفر ظفر یافت بایمان
او را بخریدم بتن و هست به از دل
او را بگزیدم بدل و هست به از جان
جان و دل من هست سزاوار بدان بت
چون ملک جهان هست سزاوار بمملان
خورشید همه میران بونصر که بسپرد
یزدان بوی و دشمن وی نصرت و خذلان
گر نعمت نعمان بیکی زائر بخشد
بر وی ننهد منت یک لاله نعمان
از هیبت او سندان بگدازد چون موم
با دولت او گل شکفد بر سر سندان
فارغ نشود درگهش از سائل و زائر
خالی نبود مجلسش از مطرب و مهمان
از بهر همه پاک گشاده است دل و دوست
وز بهر همه پاک نهاده است می و خوان
آنکس که یکی روز بداندیش تو باشد
از کرده خود باشد تا حشر پشیمان
کز هول تو بی درد دلش باشد بیمار
وز بیم تو بی بند بود تنش بزندان
پیمانه آنکس بیقین پر شده باشد
کو با تو نیارد بسر وعده و پیمان
روی تو بدل بس بود امروز جهان را
شاید که مه و مهر نتابد ز خراسان
روز و شب از آنست نگهبان وی ایزد
کوهست جهانرا بشب و روز نگهبان
تا زرد کند باد خزان برگ رزان را
تا سرخ کند گل را باران ببهاران
چون برگ رزان خصم تو از باد خزان زرد
روی تو چو گل باد ز می سرخ بباران
                                 قطران تبریزی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۴ - در مدح ابی الهیجا
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شگفتهای جهانرا پدید نیست کران
                                    
هران شگفت که بینی بود شگفت بران
اگر شگفتی میبایدت بپوی زمین
وگر عجائب میبایدت بجوی زمان
هر آن گمان که بری در سفر شودت یقین
هر آن خبر که بود در سفر شودت عیان
چو یک عیان نبود در جهان هزار خبر
چو یک یقین نبود در جهان هزار گمان
سخن گزاف روانست و عقل میزانست
گزاف راست نیاید مگر که با میزان
که هر سخن بزبان در توان گرفت و لیک
درست کردن بر عقل هر سخن نتوان
بوند بر سر بهتان زبان و گوش بجنگ
هو او عقل نکنجند بر سر بهتان
نه از سرودن گوینده یابد ایچ گزند
نه از شنودن پرسنده یابد ایچ زیان
هزار ره صفت هفتخوان و روئین دژ
فزون شنیدم و خواندم من از هزار افسان
نه عقل کرد همی باو راز شگفتی این
نه رای دید همی در خور از عجیبی آن
شد استوار بر من آنچه بود ضعیف
شد آشکار بر من هر آنچه بود نهان
بدانکه دیده همی دید و هرچه گوش شنید
بدانکه عقل پذیرفت هر آنچه گفت زبان
ز قلعه ای که مرا کس چنان نگفت خبر
ز باره ای که مرا کس چنان نداد نشان
چنان بلند کجا رنجه گشت و فرسوده
ز بیخ و سرش دل ماهی و سر سرطان
بزیر سایه او در هزار چرخ سبک
بزیر پایه او در هزار جرم گران
ببامش اندر بی پایه ننگرد گردون
بزیرش اندر بی باره نگذرد کیوان
در او گزند نیارد فلک بصد نیرنگ
بر او گذار نیابد پری بصد دستان
میان او نتواند خزید دیو نژند
فراز او نتواند وزید باد بزان
بمحکمی چو کف مرد زفت بی فرهنگ
بتیرگی چو دل مرد غمر بی ایمان؟
بر او ز گنبد گردان چنان توان نگری
که از زمین نگری سوی گنبد گردان
ببام او بر نادان شود ستاره شمر
شود ستاره شمر زیرش اندرون نادان
هزار کاخ بدو در یکی هزار سرای
هزار برج بدو در یکی هزار ایوان
بنش چو دشمن خسرو گذشته از ماهی
سرش چو همت خسرو گذشته از کیوان
سر زمان و زمین شهریار ابوالهیجا
که اختیار زمین است وافتخار زمان
زدوده رای و زدوده دل و زدوده روان
گشاده دست و گشاده دل و گشاده عنان
بدرع دشمن او بر قدر بود حلقه
بتیر لشگر او بر قضا بود پیکان
ز پروریدن او نازش آورد گردون
بآفریدن او مفخر آورد یزدان
قضا نسازد با تیغ او همی چنگال
اجل نساید با تیر او همی دندان
ز تیغ او شود آرام هر کجا آشوب
ز کف او شود آباد هر کجا ویران
اگر بهمتش اندر خورنده بودی جای
جهانش مجلس بودی سپهر شادروان
عطا گرفتن و بستن دو کف بر او دشوار
جهان گشادن و دادن گهر بر او آسان
بزائران همه دیبا برزمه بخشد و تخت
بشاعران همه گوهر بگنج بخشد و کان
سنان او بدل اندر شود بسان خرد
حسام او بتن اندر شود بسان روان
ایا گشاده زبان آسمان بمدحت تو
و یا بخدمت تو بسته روزگار میان
برنده بر همه احکامها ترا احکام
رونده بر همه فرمانها ترا فرمان
بنزد همت تو هست پست چرخ بلند
به پیش دولت تو هست پیر بخت جوان
همیشه تا ز هوی خلق را بود شادی
همیشه تا ز هوان خلق را بود احزان
موافقان تو بادند پاک جفت هوی
مخالفان تو بادند پاک جفت هوان
                                                                    
                            هران شگفت که بینی بود شگفت بران
اگر شگفتی میبایدت بپوی زمین
وگر عجائب میبایدت بجوی زمان
هر آن گمان که بری در سفر شودت یقین
هر آن خبر که بود در سفر شودت عیان
چو یک عیان نبود در جهان هزار خبر
چو یک یقین نبود در جهان هزار گمان
سخن گزاف روانست و عقل میزانست
گزاف راست نیاید مگر که با میزان
که هر سخن بزبان در توان گرفت و لیک
درست کردن بر عقل هر سخن نتوان
بوند بر سر بهتان زبان و گوش بجنگ
هو او عقل نکنجند بر سر بهتان
نه از سرودن گوینده یابد ایچ گزند
نه از شنودن پرسنده یابد ایچ زیان
هزار ره صفت هفتخوان و روئین دژ
فزون شنیدم و خواندم من از هزار افسان
نه عقل کرد همی باو راز شگفتی این
نه رای دید همی در خور از عجیبی آن
شد استوار بر من آنچه بود ضعیف
شد آشکار بر من هر آنچه بود نهان
بدانکه دیده همی دید و هرچه گوش شنید
بدانکه عقل پذیرفت هر آنچه گفت زبان
ز قلعه ای که مرا کس چنان نگفت خبر
ز باره ای که مرا کس چنان نداد نشان
چنان بلند کجا رنجه گشت و فرسوده
ز بیخ و سرش دل ماهی و سر سرطان
بزیر سایه او در هزار چرخ سبک
بزیر پایه او در هزار جرم گران
ببامش اندر بی پایه ننگرد گردون
بزیرش اندر بی باره نگذرد کیوان
در او گزند نیارد فلک بصد نیرنگ
بر او گذار نیابد پری بصد دستان
میان او نتواند خزید دیو نژند
فراز او نتواند وزید باد بزان
بمحکمی چو کف مرد زفت بی فرهنگ
بتیرگی چو دل مرد غمر بی ایمان؟
بر او ز گنبد گردان چنان توان نگری
که از زمین نگری سوی گنبد گردان
ببام او بر نادان شود ستاره شمر
شود ستاره شمر زیرش اندرون نادان
هزار کاخ بدو در یکی هزار سرای
هزار برج بدو در یکی هزار ایوان
بنش چو دشمن خسرو گذشته از ماهی
سرش چو همت خسرو گذشته از کیوان
سر زمان و زمین شهریار ابوالهیجا
که اختیار زمین است وافتخار زمان
زدوده رای و زدوده دل و زدوده روان
گشاده دست و گشاده دل و گشاده عنان
بدرع دشمن او بر قدر بود حلقه
بتیر لشگر او بر قضا بود پیکان
ز پروریدن او نازش آورد گردون
بآفریدن او مفخر آورد یزدان
قضا نسازد با تیغ او همی چنگال
اجل نساید با تیر او همی دندان
ز تیغ او شود آرام هر کجا آشوب
ز کف او شود آباد هر کجا ویران
اگر بهمتش اندر خورنده بودی جای
جهانش مجلس بودی سپهر شادروان
عطا گرفتن و بستن دو کف بر او دشوار
جهان گشادن و دادن گهر بر او آسان
بزائران همه دیبا برزمه بخشد و تخت
بشاعران همه گوهر بگنج بخشد و کان
سنان او بدل اندر شود بسان خرد
حسام او بتن اندر شود بسان روان
ایا گشاده زبان آسمان بمدحت تو
و یا بخدمت تو بسته روزگار میان
برنده بر همه احکامها ترا احکام
رونده بر همه فرمانها ترا فرمان
بنزد همت تو هست پست چرخ بلند
به پیش دولت تو هست پیر بخت جوان
همیشه تا ز هوی خلق را بود شادی
همیشه تا ز هوان خلق را بود احزان
موافقان تو بادند پاک جفت هوی
مخالفان تو بادند پاک جفت هوان
                                 قطران تبریزی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح ابومنصور وهسودان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        که بست از مشگ چندین بند گرد آن گل خندان
                                    
که چندان کاندر او بند است دلها برده صد چندان
نگاری زینت مجلس بتی پیرایه لشگر
بمجلس شمع جانسوزان بلشگر شاه دلبندان
لبش ماننده پسته برش ماننده سوسن
بزیر پسته اش لؤلؤ بزیر سوسنش سندان
اگر عنبر همی خواهی بنزد خویش کش زلفش
وگر شکر همی خواهی لبش با لب بپیوندان
چه زلفست این که یک ساعت بجای خود نیارامد
بود گه بر مه روشن بود گه بر گل خندان
در آن چاه زنخدان کرده زلفش اندر اشگفتم
که یوسف هست یا زلفین زنخدان هست یا زندان
چو دندان و لبش بینم تبه گردد دل و دینم
بفرساید ز عشق او لب زیرینم از دندان
شود بر ناز هجرش پیر و پیر از وصل او برنا
چو خلق از کینه و مهر خداوند خداوندان
سر میران ابومنصور وهسودان کجا هست او
سر شاهان و جباران مه خویشان و پیوندان
اگر گیتی در ارزاق بر مردم فرو بندد
کف رادش نمی باشد برزق خلق در بندان
در آن سالی کجا روید ز سنگ خاره بر نعمت
ز خشم او بشهر خصم باشد قحط و در بندان
بمهرش جان نیفروزند جز پاکان نیک اختر
بکینش دل نیفروزند جز با سنگ و با سندان
بتارک بر نهد توقیع تو دائم شه خلخ
بچشم اندر کشد گرد بساط تو شه هندان
فنای خویشتن خواهند پیش او خردمندان
که قارون زیر خاک اندر بود دائم همی زندان
بود شاهان بملک خویشتن خوشنود در گیتی
بود گیتی بدو خوشنود و خلق از اوست خرسندان
تو با شاهان دیگر آنچنان باشی بهر بابی
که شیران همبر گوران و بازان همبر جغدان
سپاه روزه پیش آمد بکام خویش یک چندی
بگیر از سیم غبغب حور قندین بوسه چندان
بپیروزی بقا بادات چندانی که با دیده
ببینی عیش فرزندان فرزندان فرزندان
                                                                    
                            که چندان کاندر او بند است دلها برده صد چندان
نگاری زینت مجلس بتی پیرایه لشگر
بمجلس شمع جانسوزان بلشگر شاه دلبندان
لبش ماننده پسته برش ماننده سوسن
بزیر پسته اش لؤلؤ بزیر سوسنش سندان
اگر عنبر همی خواهی بنزد خویش کش زلفش
وگر شکر همی خواهی لبش با لب بپیوندان
چه زلفست این که یک ساعت بجای خود نیارامد
بود گه بر مه روشن بود گه بر گل خندان
در آن چاه زنخدان کرده زلفش اندر اشگفتم
که یوسف هست یا زلفین زنخدان هست یا زندان
چو دندان و لبش بینم تبه گردد دل و دینم
بفرساید ز عشق او لب زیرینم از دندان
شود بر ناز هجرش پیر و پیر از وصل او برنا
چو خلق از کینه و مهر خداوند خداوندان
سر میران ابومنصور وهسودان کجا هست او
سر شاهان و جباران مه خویشان و پیوندان
اگر گیتی در ارزاق بر مردم فرو بندد
کف رادش نمی باشد برزق خلق در بندان
در آن سالی کجا روید ز سنگ خاره بر نعمت
ز خشم او بشهر خصم باشد قحط و در بندان
بمهرش جان نیفروزند جز پاکان نیک اختر
بکینش دل نیفروزند جز با سنگ و با سندان
بتارک بر نهد توقیع تو دائم شه خلخ
بچشم اندر کشد گرد بساط تو شه هندان
فنای خویشتن خواهند پیش او خردمندان
که قارون زیر خاک اندر بود دائم همی زندان
بود شاهان بملک خویشتن خوشنود در گیتی
بود گیتی بدو خوشنود و خلق از اوست خرسندان
تو با شاهان دیگر آنچنان باشی بهر بابی
که شیران همبر گوران و بازان همبر جغدان
سپاه روزه پیش آمد بکام خویش یک چندی
بگیر از سیم غبغب حور قندین بوسه چندان
بپیروزی بقا بادات چندانی که با دیده
ببینی عیش فرزندان فرزندان فرزندان
                                 قطران تبریزی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح شاه جستان و امیر شمس الدین
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هلا شادی کن و می خور که بستان شد بهشت آئین
                                    
که جز می خوردن و شادی نباشد در بهشت آئین
زمین همچون بدخشان شد ز رنگ ارغوان و گل
هوا همچون ملستان شد ز بوی نرگس و نسرین
ز گلبن گل همی خندد بسان دلبر نازان
بر او بلبل همی گرید بسان عاشق مسکین
بنفشه ساخت بستان را ز یاقوت کبود افسر
شکوفه بست مرجان را ز در شاهوار آذین
چمن چون پر طاوس است و لاله چون پر طوطی
هوا چون پشت باز است و چمن چون سینه شاهین
بحورالعین و می باشد بهشت آراسته وینک
بهشت راستین باغست و می بر دست حورالعین
شبانگاه آسمان بینی شده بر لاله و نسرین
سحرگه بوستان بینی شده پر زهره و پروین
تو گوئی عاریت خواهد شبانگاه این ستاره زان
تو گوئی عاریت جوید سحرگه آن شکوفه زین
شکفته نرگس اندر باغ چون اشگ و رخ عاشق
چو زهره رفته در پروین بسیمین جام زرآگین
و یا چون خاتم مینا نگینش زرد یاقوتی
ز بهر محکمی بر بسته شش دندانه سیمین
چمن چون دیبه چینی برو صد گونه گل رسته
چو اندر مجلس خاقان نشسته لعبتان چین
از آن کامسال بستانست نیکوتر ز هر سالی
ز بیم چشم بد بلبل بر او خواند همی یاسین
برآید بسد و مینا بدست از باد خردادی
هر آن گردی کجا بودی فرو شست ابر فروردین
بسان جام یاقوتین بر گلبن شکفته گل
هزار آوای بر گل بر کشیده نغمه شیرین
یکی گوئی همی دارد بیاد شاه جستان می
یکی گوئی همی خواند مدیح میر شمس الدین
یکی سازنده خویشان بسان چشمه حیوان
یکی سوزنده خصمان بسان آذر برزین
چو نوش است این موافق را چو زهر است آن مخالف را
چو برقست آن میان که چو ماهست این میان زین
یکی چون معتصم دائم درافشان است در مجلس
یکی دائم بمیدان در سرافشانست چون افشین
از این دانا شود نادان وز آن قارون شود مفلس
ازین غمگین شود شادان وز آن شادان شود غمگین
یکی در جنگ بسپارد بجان بدسگالان غم
یکی در بزم بزداید ز روی نیکخواهان چین
از این شاهی همینازد چو جان از عقل و جسم از جان
زان میری همی بالد چو ملک از داد و علم از دین
یکی چون شیر با شمشیر و چون خورشید با ساغر
یکی چون آب گاه مهر و چون آتش بگاه کین
هم ایشان یار با دولت هم ایشان یار با دانش
جهان زیشان سپهرآسا زمین زیشان سپهرآئین
بروز جنگ خصمان را همی سازند هر جائی
بتیغ از طینشان بستر بخشت از خشتشان بالین
بپیش رایت ایشان نپاید رایت قیصر
چنان چون پیش باد سرد هنگام خزان یقطین
بیکجا ساخته هر دو بتار و پود جان و تن
همانا کردشان یزدان دل از یک گل تن از یکطین
ز فر نام این کردند و قهر دشمنان آن
درفش و منبر و سکه سنان و خنجر و زوبین
همه گفتارشان باشد بشاهین خرد سخته
بگاه جود نشناسد ز زر و سیمشان شاهین
بگاه فر این گویند نام صاحب آصف
بروز جنگ آن گیرند یاد سید صفین
گر از روی معادیشان بسایه برفتد شاید
چو بر آن سایه بگماری براید روین و روئین؟
همیشه کاخ دولت را سخا و عدلشان بنیان
همیشه باغ نعمت را سنان و تیغشان پرچین
همیشه آفرین خوانم بر ایشان از دل صافی
که بر خصمان ایشان باد دائم ز آسمان نفرین
کز ایشان گشت کارم راست بختم نیک عیشم خوش
همم رامش هم آرامش همم تائید و هم تمکین
گهی رامش ببینم زین گهی آرام گیرم زان
گهی خلعت ستانم زان گهی دینار یابم زین
از ایشان یافتم نعمت از ایشان یافتم حشمت
از ایشان یافتم تشریف از ایشان یافتم تزئین
بباید سوی من کردن زمان را یک نظر دیگر
پس آنگاهی چه می باشم چو شاهنشاه قسطنطین
الا تا باد در نیسان کند بیجاده گون لاله
الا تا باد در تشرین کند دینارگون نسرین
ز شادی روی یارانشان چو لاله باد در نیسان
ز خواری روی خصمانشان چو نسرین باد در تشرین
                                                                    
                            که جز می خوردن و شادی نباشد در بهشت آئین
زمین همچون بدخشان شد ز رنگ ارغوان و گل
هوا همچون ملستان شد ز بوی نرگس و نسرین
ز گلبن گل همی خندد بسان دلبر نازان
بر او بلبل همی گرید بسان عاشق مسکین
بنفشه ساخت بستان را ز یاقوت کبود افسر
شکوفه بست مرجان را ز در شاهوار آذین
چمن چون پر طاوس است و لاله چون پر طوطی
هوا چون پشت باز است و چمن چون سینه شاهین
بحورالعین و می باشد بهشت آراسته وینک
بهشت راستین باغست و می بر دست حورالعین
شبانگاه آسمان بینی شده بر لاله و نسرین
سحرگه بوستان بینی شده پر زهره و پروین
تو گوئی عاریت خواهد شبانگاه این ستاره زان
تو گوئی عاریت جوید سحرگه آن شکوفه زین
شکفته نرگس اندر باغ چون اشگ و رخ عاشق
چو زهره رفته در پروین بسیمین جام زرآگین
و یا چون خاتم مینا نگینش زرد یاقوتی
ز بهر محکمی بر بسته شش دندانه سیمین
چمن چون دیبه چینی برو صد گونه گل رسته
چو اندر مجلس خاقان نشسته لعبتان چین
از آن کامسال بستانست نیکوتر ز هر سالی
ز بیم چشم بد بلبل بر او خواند همی یاسین
برآید بسد و مینا بدست از باد خردادی
هر آن گردی کجا بودی فرو شست ابر فروردین
بسان جام یاقوتین بر گلبن شکفته گل
هزار آوای بر گل بر کشیده نغمه شیرین
یکی گوئی همی دارد بیاد شاه جستان می
یکی گوئی همی خواند مدیح میر شمس الدین
یکی سازنده خویشان بسان چشمه حیوان
یکی سوزنده خصمان بسان آذر برزین
چو نوش است این موافق را چو زهر است آن مخالف را
چو برقست آن میان که چو ماهست این میان زین
یکی چون معتصم دائم درافشان است در مجلس
یکی دائم بمیدان در سرافشانست چون افشین
از این دانا شود نادان وز آن قارون شود مفلس
ازین غمگین شود شادان وز آن شادان شود غمگین
یکی در جنگ بسپارد بجان بدسگالان غم
یکی در بزم بزداید ز روی نیکخواهان چین
از این شاهی همینازد چو جان از عقل و جسم از جان
زان میری همی بالد چو ملک از داد و علم از دین
یکی چون شیر با شمشیر و چون خورشید با ساغر
یکی چون آب گاه مهر و چون آتش بگاه کین
هم ایشان یار با دولت هم ایشان یار با دانش
جهان زیشان سپهرآسا زمین زیشان سپهرآئین
بروز جنگ خصمان را همی سازند هر جائی
بتیغ از طینشان بستر بخشت از خشتشان بالین
بپیش رایت ایشان نپاید رایت قیصر
چنان چون پیش باد سرد هنگام خزان یقطین
بیکجا ساخته هر دو بتار و پود جان و تن
همانا کردشان یزدان دل از یک گل تن از یکطین
ز فر نام این کردند و قهر دشمنان آن
درفش و منبر و سکه سنان و خنجر و زوبین
همه گفتارشان باشد بشاهین خرد سخته
بگاه جود نشناسد ز زر و سیمشان شاهین
بگاه فر این گویند نام صاحب آصف
بروز جنگ آن گیرند یاد سید صفین
گر از روی معادیشان بسایه برفتد شاید
چو بر آن سایه بگماری براید روین و روئین؟
همیشه کاخ دولت را سخا و عدلشان بنیان
همیشه باغ نعمت را سنان و تیغشان پرچین
همیشه آفرین خوانم بر ایشان از دل صافی
که بر خصمان ایشان باد دائم ز آسمان نفرین
کز ایشان گشت کارم راست بختم نیک عیشم خوش
همم رامش هم آرامش همم تائید و هم تمکین
گهی رامش ببینم زین گهی آرام گیرم زان
گهی خلعت ستانم زان گهی دینار یابم زین
از ایشان یافتم نعمت از ایشان یافتم حشمت
از ایشان یافتم تشریف از ایشان یافتم تزئین
بباید سوی من کردن زمان را یک نظر دیگر
پس آنگاهی چه می باشم چو شاهنشاه قسطنطین
الا تا باد در نیسان کند بیجاده گون لاله
الا تا باد در تشرین کند دینارگون نسرین
ز شادی روی یارانشان چو لاله باد در نیسان
ز خواری روی خصمانشان چو نسرین باد در تشرین
                                 قطران تبریزی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح عمادالدین ابونصر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ایا خوشتر ز جان ودل همه رنج دل و جانی
                                    
برنج تن شدم خرسند اگر دل را نرنجانی
شود بی جان تنم یکسر چو تو لختی بیازاری
تن از آزار جان پیچد تنم را زین قبل جانی؟
اگر چه جانی از انسی همیشه بر حذر باشد
خریدار است مهرت را بجان خویشتن جانی
که بیم از چشم غماز تو جانی زلف تو دارد
همیشه باشد از غماز ترسان و نوان جانی
بلؤلؤپوش دو مرجان بسنبل پوش دو سوسن
سر من سوسنی کردی سرشگ دیده مرجانی
اگر چه دل همی سوزی مرا پیوسته دلبندی
اگر چه جان همی خواهی مرا همواره جانانی
بمهر ماه دادم دل بعشق سرو دادم جان
که ماه سرو بالائی و سرو ماه پیشانی
بباریکی میان چون موی و در تنگی دهان چونان
که موئی برکنی مرجان بجای موی بنشانی
چو جان رویت پسندیده شود روشن ازو دیده
خریدیمت بدل لیکن بجان و دیده ارزانی
جهان و جان اگر چه خوش ز هر دو خوشتری بر من
ازین دارم جهان و جان بدیدار تو ارزانی
ایا حور پری پیکر ز فردوس آمده بیرون
وثاق از روی خوب خویش چون فردوس گردانی
از آن گیتی جز ایزد را و رضوان را ندانستی
در اینجا از همه گیتی عمیدالملک را دانی
عمادالدین ابونصر آنکه راز خویش هر چیزی
بدو کردست ایزد وقف غیر از غیب یزدانی
چو یزدانست بی همتا چو گردون است باقدرت
مبادا هیچگه غمگین مبادا همچو آوانی؟
نه سیری یابد از دانش نه عاجز گردد از بخشش
نه آوردش فلک همتا نه آوردش جهان ثانی
نیاید کس بدانجایی که او آید بکوشیدن
که شیران بیابانی سگان باشند گردانی
گه دانش بدانجایی ندارد پای با وی کس
که حکمتهای لقمانی بود چون ژاژ طیانی
مکان علم یونانی بد اکنون از بر گردون
نه مردی ماند از یونان نه علمی ماند یونانی
بدان کو از خراسان خاست پس سوی عراق آمد
شدند از علم یونانی عراقی و خراسانی
خداوندا بدان ماند که تو چون زادی از مادر
کواکبها همه بودند از گردون سامانی
که تا بودی و تا باشی و تا هستی در افزونی
کسی کو کین تو جوید بود دائم بنقصانی
بجود هفت دریایی بحد هفت گردونی
قرار هفت تاریکی قوام هفت رخشانی
نباشد هیچ مخلوقی بعالم بی نیاز از تو
که علم آصفی داری و تأیید سلیمانی
تو ایران را قوی کردی بفضل راست کرداری
تو توران را قوی کردی بجود و نیک پیمانی
نپاید با تو بر جائی کس از توران و از ایران
که هم پیران تورانی و هم جاماسب ایرانی
بعلم آصفی زان رو نیاز آمد سلیمان را
که بودش فر یزدانی و تایید سلیمانی
اگر توحید افلاطون بپرسند از تو بیداران
بساعتشان دهی پاسخ نه اندیشی نه درمانی
ولی را گنج بی رنجی عدو را رنج بی گنجی
یکی را کژدم کاشان یکی را زر کاشانی
کس از مردم بدانائی قضای بد نگرداند
تو از مردم بدانائی قضای بد بگردانی
حصاری را که نستاند دو صد لشگر بدشواری
تو بستانی بیک گفتار جان پرور بآسانی
از آن چوب آب هر جائی روان گشته است نام تو
که نزدیک تو یک ساعت نبوده زر زندانی
موافق را دل افروزی مخالف را جگر سوزی
یکی را کان یاقوتی یکی را خشت ماکانی
بکمتر سائلی بخشی بروزی کس نبخشاید
هر آن باجی که در سالی ز رم و شام بستانی
عدو نالست و تو برقی بسوزانیش بال و پر
درم گرد است و تو بادی بهر جایش برافشانی
بجز مرگ از دل مردم نیاز و آز ننشاند
برادی از دل مردم نیاز و آز بنشانی
خداوندان گیتی را قرین باشند پیوسته
گهی دیوان دیوانی گهی حوران ایوانی
دل حوران ایوانی ببزم اندر بیفروزی
برزم اندر قوی داری سر دیوان و دیوانی
کسی کو مدح تو خواند پس از مدح همه کیهان
بود او چون هجا خوانی که آید زی ثناخوانی
کسی کز پیشگاه تو بکمتر خدمتی افتد
بجیحون افتد از فرغر بدریا افتد از خانی
نخستین سال کت دیدم بخدمت آمدم زی تو
کنون هر روز لب خایم دو صد ره از پشیمانی
ندانستم که چون میرم ز گیتی بگذرد روزی
رسد تخم نوا بر باد و خانمان بویرانی
من آنستم که حال من نداند چون توئی لیکن
ز رای همت عالی تو راز هرکسی دانی
به غمگینی پذیرفتم که گر شادان شوم روزی
نگویم جز مدیح تو بغمگینی و شادانی
الا تا سعد برجیسی رساند نصرت و شادی
الا تا نحس کیوانی دهد خذلان و پژمانی
هواخواهان تو بادند جفت سعد برجیسی
بداندیشان تو بادند یار نحس کیوانی
                                                                    
                            برنج تن شدم خرسند اگر دل را نرنجانی
شود بی جان تنم یکسر چو تو لختی بیازاری
تن از آزار جان پیچد تنم را زین قبل جانی؟
اگر چه جانی از انسی همیشه بر حذر باشد
خریدار است مهرت را بجان خویشتن جانی
که بیم از چشم غماز تو جانی زلف تو دارد
همیشه باشد از غماز ترسان و نوان جانی
بلؤلؤپوش دو مرجان بسنبل پوش دو سوسن
سر من سوسنی کردی سرشگ دیده مرجانی
اگر چه دل همی سوزی مرا پیوسته دلبندی
اگر چه جان همی خواهی مرا همواره جانانی
بمهر ماه دادم دل بعشق سرو دادم جان
که ماه سرو بالائی و سرو ماه پیشانی
بباریکی میان چون موی و در تنگی دهان چونان
که موئی برکنی مرجان بجای موی بنشانی
چو جان رویت پسندیده شود روشن ازو دیده
خریدیمت بدل لیکن بجان و دیده ارزانی
جهان و جان اگر چه خوش ز هر دو خوشتری بر من
ازین دارم جهان و جان بدیدار تو ارزانی
ایا حور پری پیکر ز فردوس آمده بیرون
وثاق از روی خوب خویش چون فردوس گردانی
از آن گیتی جز ایزد را و رضوان را ندانستی
در اینجا از همه گیتی عمیدالملک را دانی
عمادالدین ابونصر آنکه راز خویش هر چیزی
بدو کردست ایزد وقف غیر از غیب یزدانی
چو یزدانست بی همتا چو گردون است باقدرت
مبادا هیچگه غمگین مبادا همچو آوانی؟
نه سیری یابد از دانش نه عاجز گردد از بخشش
نه آوردش فلک همتا نه آوردش جهان ثانی
نیاید کس بدانجایی که او آید بکوشیدن
که شیران بیابانی سگان باشند گردانی
گه دانش بدانجایی ندارد پای با وی کس
که حکمتهای لقمانی بود چون ژاژ طیانی
مکان علم یونانی بد اکنون از بر گردون
نه مردی ماند از یونان نه علمی ماند یونانی
بدان کو از خراسان خاست پس سوی عراق آمد
شدند از علم یونانی عراقی و خراسانی
خداوندا بدان ماند که تو چون زادی از مادر
کواکبها همه بودند از گردون سامانی
که تا بودی و تا باشی و تا هستی در افزونی
کسی کو کین تو جوید بود دائم بنقصانی
بجود هفت دریایی بحد هفت گردونی
قرار هفت تاریکی قوام هفت رخشانی
نباشد هیچ مخلوقی بعالم بی نیاز از تو
که علم آصفی داری و تأیید سلیمانی
تو ایران را قوی کردی بفضل راست کرداری
تو توران را قوی کردی بجود و نیک پیمانی
نپاید با تو بر جائی کس از توران و از ایران
که هم پیران تورانی و هم جاماسب ایرانی
بعلم آصفی زان رو نیاز آمد سلیمان را
که بودش فر یزدانی و تایید سلیمانی
اگر توحید افلاطون بپرسند از تو بیداران
بساعتشان دهی پاسخ نه اندیشی نه درمانی
ولی را گنج بی رنجی عدو را رنج بی گنجی
یکی را کژدم کاشان یکی را زر کاشانی
کس از مردم بدانائی قضای بد نگرداند
تو از مردم بدانائی قضای بد بگردانی
حصاری را که نستاند دو صد لشگر بدشواری
تو بستانی بیک گفتار جان پرور بآسانی
از آن چوب آب هر جائی روان گشته است نام تو
که نزدیک تو یک ساعت نبوده زر زندانی
موافق را دل افروزی مخالف را جگر سوزی
یکی را کان یاقوتی یکی را خشت ماکانی
بکمتر سائلی بخشی بروزی کس نبخشاید
هر آن باجی که در سالی ز رم و شام بستانی
عدو نالست و تو برقی بسوزانیش بال و پر
درم گرد است و تو بادی بهر جایش برافشانی
بجز مرگ از دل مردم نیاز و آز ننشاند
برادی از دل مردم نیاز و آز بنشانی
خداوندان گیتی را قرین باشند پیوسته
گهی دیوان دیوانی گهی حوران ایوانی
دل حوران ایوانی ببزم اندر بیفروزی
برزم اندر قوی داری سر دیوان و دیوانی
کسی کو مدح تو خواند پس از مدح همه کیهان
بود او چون هجا خوانی که آید زی ثناخوانی
کسی کز پیشگاه تو بکمتر خدمتی افتد
بجیحون افتد از فرغر بدریا افتد از خانی
نخستین سال کت دیدم بخدمت آمدم زی تو
کنون هر روز لب خایم دو صد ره از پشیمانی
ندانستم که چون میرم ز گیتی بگذرد روزی
رسد تخم نوا بر باد و خانمان بویرانی
من آنستم که حال من نداند چون توئی لیکن
ز رای همت عالی تو راز هرکسی دانی
به غمگینی پذیرفتم که گر شادان شوم روزی
نگویم جز مدیح تو بغمگینی و شادانی
الا تا سعد برجیسی رساند نصرت و شادی
الا تا نحس کیوانی دهد خذلان و پژمانی
هواخواهان تو بادند جفت سعد برجیسی
بداندیشان تو بادند یار نحس کیوانی
                                 قطران تبریزی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح ابونصر محمد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای نگاری که ز دل کفر و ز رخ دین آری
                                    
دل من بردی و کردی رخ من دیناری
چشم تو دین برباید رخ تو باز دهد
چه بلائی تو که هم دین بر و هم دین آری
گل با خار بود نرگس بی خار بود
چون توئی نرگس پر خار و گل بی خاری
بستردی این دل پر رنگ ز زنگار بلا
غم آن عارض چون رنگ خط زنگاری
گر دو صد جور کنی بر دل من نشمارم
گر یکی بوسه زنم بر لب تو بشماری
گر با سلام کند روی تو دعوی ز چرا
گردش آن خط سیاه تو کند زناری
نشود دم زدنی دور ز من لشگر غم
جز به من راه ندارد بجهان پنداری
نه همی گردد بیزار فراق تو ز من
تو همی جوئی پیوسته ز من بیزاری
من ز تو جور و جفا مهر و وفا انگارم
تو ز من مهر و وفا جور و جفا انگاری
گر یکی جامه گلناری پوشد تن من
ور یکی جامه بپوشد تن تو دیناری
این زرنگ رخ من گردد دیناری زود
وان ز عکس رخ تو زود شود گلناری
ای باندوه سپرده دل بیچاره من
برهان این دل بیچاره ز انده خواری
بیم بیماری باشد ز پس انده باز
بیم جان دادن باشد ز پس بیماری
خانه تبت شود ار زلف در او بفشانی
کوی بابل شود ار چشم بدو بگماری
زندگان را بفراق اندر جان بستانی
مردگان را بوصال اندر جان باز آری
گر وصال آید کف شه گوهر بخشی
گر فراق آید تیغ شه گیتی داری
شه جباران بونصر محمد که بدو
ز بر چرخ گذشته است شه از جباری
آنکه رخشانی پیدا کند از تاریکی
وانکه آسانی پیدا کند از دشواری
هرکه زاریش بخواهد نبود با شادی
هرکه شادیش نخواهد نبود بی زاری
ای بزنهار توان در همه گیتی شب و روز
نبود نزد تو یکروز درم زنهاری
تو بتن برنا لیکن بسیاست پیری
تو بسال اندک لیکن به هنر بسیاری
هرچه باید که بدانند بزرگان دانی
هرچه باید که بدارند سواران داری
گرچه بیهوش ز هشدار نیامد نیکو
ورچه دانا را از نادان ناید کاری
همه نادانان دانند که تو دانائی
همه بیهوشان دانند که تو هشیاری
همه دینار سره بخشی و ز هول کفت
همه با زردی باشند همه با زاری
گر تو بر چشم عدو چشم جفا بگشائی
ور تو بر جسم عدو چشم بدی بگماری
مژه بر چشم عدو زود کند زو بینی
موی بر جسم عدو زود کند مسماری
از تو اسرار نهفتن نتوانند مگر
ملک العالم دادت ملک الاسراری
علم پنهانی گشت از دل تو پیدایی
بخل دیداری گشت از کف تو متواری
تو بگاه مثل جود سر امثالی
تو بگاه خبر خوب سر اخباری
دشمنی نیست که جانش بسنان نستانی
زائری نیست که حقش بسخا نگذاری
تا با یلول گل زرد شود بیداری
تا بآزار گل سرخ شود دیداری
بخت بیدار عدوی تو شود خواب همی
بخت خوابیده احباب کند بیداری
                                                                    
                            دل من بردی و کردی رخ من دیناری
چشم تو دین برباید رخ تو باز دهد
چه بلائی تو که هم دین بر و هم دین آری
گل با خار بود نرگس بی خار بود
چون توئی نرگس پر خار و گل بی خاری
بستردی این دل پر رنگ ز زنگار بلا
غم آن عارض چون رنگ خط زنگاری
گر دو صد جور کنی بر دل من نشمارم
گر یکی بوسه زنم بر لب تو بشماری
گر با سلام کند روی تو دعوی ز چرا
گردش آن خط سیاه تو کند زناری
نشود دم زدنی دور ز من لشگر غم
جز به من راه ندارد بجهان پنداری
نه همی گردد بیزار فراق تو ز من
تو همی جوئی پیوسته ز من بیزاری
من ز تو جور و جفا مهر و وفا انگارم
تو ز من مهر و وفا جور و جفا انگاری
گر یکی جامه گلناری پوشد تن من
ور یکی جامه بپوشد تن تو دیناری
این زرنگ رخ من گردد دیناری زود
وان ز عکس رخ تو زود شود گلناری
ای باندوه سپرده دل بیچاره من
برهان این دل بیچاره ز انده خواری
بیم بیماری باشد ز پس انده باز
بیم جان دادن باشد ز پس بیماری
خانه تبت شود ار زلف در او بفشانی
کوی بابل شود ار چشم بدو بگماری
زندگان را بفراق اندر جان بستانی
مردگان را بوصال اندر جان باز آری
گر وصال آید کف شه گوهر بخشی
گر فراق آید تیغ شه گیتی داری
شه جباران بونصر محمد که بدو
ز بر چرخ گذشته است شه از جباری
آنکه رخشانی پیدا کند از تاریکی
وانکه آسانی پیدا کند از دشواری
هرکه زاریش بخواهد نبود با شادی
هرکه شادیش نخواهد نبود بی زاری
ای بزنهار توان در همه گیتی شب و روز
نبود نزد تو یکروز درم زنهاری
تو بتن برنا لیکن بسیاست پیری
تو بسال اندک لیکن به هنر بسیاری
هرچه باید که بدانند بزرگان دانی
هرچه باید که بدارند سواران داری
گرچه بیهوش ز هشدار نیامد نیکو
ورچه دانا را از نادان ناید کاری
همه نادانان دانند که تو دانائی
همه بیهوشان دانند که تو هشیاری
همه دینار سره بخشی و ز هول کفت
همه با زردی باشند همه با زاری
گر تو بر چشم عدو چشم جفا بگشائی
ور تو بر جسم عدو چشم بدی بگماری
مژه بر چشم عدو زود کند زو بینی
موی بر جسم عدو زود کند مسماری
از تو اسرار نهفتن نتوانند مگر
ملک العالم دادت ملک الاسراری
علم پنهانی گشت از دل تو پیدایی
بخل دیداری گشت از کف تو متواری
تو بگاه مثل جود سر امثالی
تو بگاه خبر خوب سر اخباری
دشمنی نیست که جانش بسنان نستانی
زائری نیست که حقش بسخا نگذاری
تا با یلول گل زرد شود بیداری
تا بآزار گل سرخ شود دیداری
بخت بیدار عدوی تو شود خواب همی
بخت خوابیده احباب کند بیداری
                                 قطران تبریزی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۳ - در مدح ابونصر مملان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دهد روی آن سرو سیمین نشانی
                                    
ز ماهی که بر سرو سیمین نشانی
دخانی پدید آید اندر دو چشمم
از آن روی ناری و زلف دخانی
چو بر سحر آن ترک خانی بگویم
شود چشم من خانه و خانه خانی
دل رایگانی که بد مهر پرور
بدادم بدست کسان رایگانی
مرا جسم چون شاخه خیزران شد
ز هجران آن قامت خیزرانی
ایا عاشق از عشق چون موی گردی
گر آنی که کوه از تو گیرد کرانی
بتن چون هوا از هوان هوائی
بدل با فریب از فریب فغانی
ز هم داستانی که هستم بر آنم
که هرجا که هستی زنم داستانی
اگر زندگانی بهر حال باشد
تو از مردگانی نه از زندگانی
ایا گشته پیر از جوانیت مانده
هوسهات با عارض ارغوانی
ایا قبله دلبران زمانه
گر آنی که خون دلم را برانی
ندام چه کانی بلا را که چندین
تو از دیده عاشقان خون چکانی
چه سائی سر زلف بر چهره گل
دلم را می مهر تا کی چشانی
بزلف دو تا مبتلا را بلائی
بچشم سیه آهوان را هوانی
بسرو چمانت کند وصف هرکس
چه مانی تو سرو چمان را چه مانی
هنوز از نوانی ندانی به از بد
بدان را نوازی بهان را نوانی
تو با کس نمانی که با من نماندی
گهی نزد اینی گهی نزد آنی
همیشه جهانی بگرد جهان در
مگر دشمن شهریار جهانی
شهنشاه گیتی ابونصر مملان
که او را بود فر خسرو نشانی
خدیوی کجا نام شمشیر تیزش
که برنده است آن شرار یمانی
اگر دوزخی بر زبان آرد آنرا
زبانی کند دوزخی را زبانی
ایا کی دل و بر دل خصم چون کی
پدید است بر تو نشان کیانی
همه فر و فال کیانیست با تو
اگر نز کیانی بگو از کیانی
همه فر و فال کیانیست با تو
اگر نز کیانی بگو از کیانی
تو زان خاندانی که گردون بنازد
گرش خادم و خاک آن خاندانی
تو بدخواه مالی و بد خواه مالی
تو آتش نشانی و آتش نشانی
یکی را تو سودی یکی را تو سودی
یکی را زیانی یکی را زیانی
اگر با زمانه بتازی زمانی
نه زو باز گردی نه زو باز مانی
گه حلم گوئی درنگ زمینی
گه خشم گوئی شتاب زمانی
تو آنی که هفت آسمان را بروزی
توانی بهم بر زدن بی توانی
سخا را مکانی بدان کف کافی
بشمشیر خون معادی چکانی
مه و مهر از آن مهربانند با تو
که بر مهر آزادگی مهربانی
بروز و شبان مر جهان را تو مانی
جهان چون رمه گشت و تو چون شبانی
مکان عطائی بدان طبع صافی
یمین و غائی به تیغ یمانی
گمانی برم شهریارا که ناید
تو را در سخن دانی من گمانی
نکو داردم هرکه نیکوم داند
تو نیکو نداری و نیکوم دانی
نخواهم شدن بر کسی بار گردن
توانی مگر بیش از این ناتوانی
الا تا به آذر جهان پیر گردد
الا تا به آزار یابد جوانی
در این ملکت باستانی بزی تو
بشادی دو رخ چون گل بوستانی
طرب کن بآواز چنگ مغنی
طلب کن ز خوبان نبیذ معانی
                                                                    
                            ز ماهی که بر سرو سیمین نشانی
دخانی پدید آید اندر دو چشمم
از آن روی ناری و زلف دخانی
چو بر سحر آن ترک خانی بگویم
شود چشم من خانه و خانه خانی
دل رایگانی که بد مهر پرور
بدادم بدست کسان رایگانی
مرا جسم چون شاخه خیزران شد
ز هجران آن قامت خیزرانی
ایا عاشق از عشق چون موی گردی
گر آنی که کوه از تو گیرد کرانی
بتن چون هوا از هوان هوائی
بدل با فریب از فریب فغانی
ز هم داستانی که هستم بر آنم
که هرجا که هستی زنم داستانی
اگر زندگانی بهر حال باشد
تو از مردگانی نه از زندگانی
ایا گشته پیر از جوانیت مانده
هوسهات با عارض ارغوانی
ایا قبله دلبران زمانه
گر آنی که خون دلم را برانی
ندام چه کانی بلا را که چندین
تو از دیده عاشقان خون چکانی
چه سائی سر زلف بر چهره گل
دلم را می مهر تا کی چشانی
بزلف دو تا مبتلا را بلائی
بچشم سیه آهوان را هوانی
بسرو چمانت کند وصف هرکس
چه مانی تو سرو چمان را چه مانی
هنوز از نوانی ندانی به از بد
بدان را نوازی بهان را نوانی
تو با کس نمانی که با من نماندی
گهی نزد اینی گهی نزد آنی
همیشه جهانی بگرد جهان در
مگر دشمن شهریار جهانی
شهنشاه گیتی ابونصر مملان
که او را بود فر خسرو نشانی
خدیوی کجا نام شمشیر تیزش
که برنده است آن شرار یمانی
اگر دوزخی بر زبان آرد آنرا
زبانی کند دوزخی را زبانی
ایا کی دل و بر دل خصم چون کی
پدید است بر تو نشان کیانی
همه فر و فال کیانیست با تو
اگر نز کیانی بگو از کیانی
همه فر و فال کیانیست با تو
اگر نز کیانی بگو از کیانی
تو زان خاندانی که گردون بنازد
گرش خادم و خاک آن خاندانی
تو بدخواه مالی و بد خواه مالی
تو آتش نشانی و آتش نشانی
یکی را تو سودی یکی را تو سودی
یکی را زیانی یکی را زیانی
اگر با زمانه بتازی زمانی
نه زو باز گردی نه زو باز مانی
گه حلم گوئی درنگ زمینی
گه خشم گوئی شتاب زمانی
تو آنی که هفت آسمان را بروزی
توانی بهم بر زدن بی توانی
سخا را مکانی بدان کف کافی
بشمشیر خون معادی چکانی
مه و مهر از آن مهربانند با تو
که بر مهر آزادگی مهربانی
بروز و شبان مر جهان را تو مانی
جهان چون رمه گشت و تو چون شبانی
مکان عطائی بدان طبع صافی
یمین و غائی به تیغ یمانی
گمانی برم شهریارا که ناید
تو را در سخن دانی من گمانی
نکو داردم هرکه نیکوم داند
تو نیکو نداری و نیکوم دانی
نخواهم شدن بر کسی بار گردن
توانی مگر بیش از این ناتوانی
الا تا به آذر جهان پیر گردد
الا تا به آزار یابد جوانی
در این ملکت باستانی بزی تو
بشادی دو رخ چون گل بوستانی
طرب کن بآواز چنگ مغنی
طلب کن ز خوبان نبیذ معانی
                                 قطران تبریزی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰