عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نه تا سخن از عارف هندی
ذات حق را نیست این عالم حجاب
غوطه را حایل نگردد نقش آب
زادن اندر عالمی دیگر خوش است
تا شباب دیگری آید بدست
حق ورای مرگ و عین زندگی است
بنده چون میرد نمیداند که چیست
گرچه ما مرغان بی بال و پریم
از خدا در علم مرگ افزون تریم
وقت؟ شیرینی به زهر آمیخته
رحمت عامی به قهر آمیخته
خالی از قهرش نبینی شهر و دشت
رحمت او اینکه گوئی در گذشت
کافری مرگست ای روشن نهاد
کی سزد با مرده غازی را جهاد
مرد مؤمن زنده و با خود به جنگ
بر خود افتد همچو بر آهو پلنگ
کافر بیدار دل پیش صنم
به ز دینداری که خفت اندر حرم
چشم کورست اینکه بیند نا صواب
هیچگه شب را نبیند آفتاب
صحبت گل دانه را سازد درخت
آدمی از صحبت گل تیره بخت
دانه از گل می پذیرد پیچ و تاب
تا کند صید شعاع آفتاب
من بگل گفتم بگو ای سینه چاک
چون بگیری رنگ و بو از باد و خاک؟
گفت گل ای هوشمند رفته هوش
چون پیامی گیری از برق خموش؟
جان به تن ما را ز جذب این و آن
جذب تو پیدا و جذب ما نهان
غوطه را حایل نگردد نقش آب
زادن اندر عالمی دیگر خوش است
تا شباب دیگری آید بدست
حق ورای مرگ و عین زندگی است
بنده چون میرد نمیداند که چیست
گرچه ما مرغان بی بال و پریم
از خدا در علم مرگ افزون تریم
وقت؟ شیرینی به زهر آمیخته
رحمت عامی به قهر آمیخته
خالی از قهرش نبینی شهر و دشت
رحمت او اینکه گوئی در گذشت
کافری مرگست ای روشن نهاد
کی سزد با مرده غازی را جهاد
مرد مؤمن زنده و با خود به جنگ
بر خود افتد همچو بر آهو پلنگ
کافر بیدار دل پیش صنم
به ز دینداری که خفت اندر حرم
چشم کورست اینکه بیند نا صواب
هیچگه شب را نبیند آفتاب
صحبت گل دانه را سازد درخت
آدمی از صحبت گل تیره بخت
دانه از گل می پذیرد پیچ و تاب
تا کند صید شعاع آفتاب
من بگل گفتم بگو ای سینه چاک
چون بگیری رنگ و بو از باد و خاک؟
گفت گل ای هوشمند رفته هوش
چون پیامی گیری از برق خموش؟
جان به تن ما را ز جذب این و آن
جذب تو پیدا و جذب ما نهان
اقبال لاهوری : جاویدنامه
ارض ملک خداست
سر گذشت آدم اندر شرق و غرب
بهر خاکی فتنه های حرب و ضرب
یک عروس و شوهر او ما همه
آن فسونگر بی همه هم با همه
عشوه های او همه مکر و فن است
نی از آن تو نه از آن من است
در نسازد با تو این سنگ و حجر
این ز اسباب حضر تو در سفر
اختلاط خفته و بیدار چیست
ثابتی را کار با سیار چیست
حق زمین را جز متاع ما نگفت
این متاع بی بها مفت است مفت
ده خدایا نکته ئی از من پذیر
رزق و گور از وی بگیر او را مگیر
صحبتش تا کی تو بود و او نبود
تو وجود و او نمود بی وجود
تو عقابی طایف افلاک شو
بال و پر بگشا و پاک از خاک شو
باطن «الارض ﷲ» ظاهر است
هر که این ظاهر نبیند کافر است
من نگویم در گذر از کاخ و کوی
دولت تست این جهان رنگ و بوی
دانه دانه گوهر از خاکش بگیر
صید چون شاهین ز افلاکش بگیر
تیشهٔ خود را به کهسارش بزن
نوری از خود گیر و بر نارش بزن
از طریق آزری بیگانه باش
بر مراد خود جهان نو تراش
دل به رنگ و بوی و کاخ و کو مده
دل حریم اوست جز با او مده
مردن بی برگ و بی گور و کفن
گم شدن در نقره و فرزند و زن
هر که حرف لااله از بر کند
عالمی را گم بخویش اندر کند
فقر جوع و رقص و عریانی کجاست؟
فقر سلطانی است رهبانی کجاست؟
بهر خاکی فتنه های حرب و ضرب
یک عروس و شوهر او ما همه
آن فسونگر بی همه هم با همه
عشوه های او همه مکر و فن است
نی از آن تو نه از آن من است
در نسازد با تو این سنگ و حجر
این ز اسباب حضر تو در سفر
اختلاط خفته و بیدار چیست
ثابتی را کار با سیار چیست
حق زمین را جز متاع ما نگفت
این متاع بی بها مفت است مفت
ده خدایا نکته ئی از من پذیر
رزق و گور از وی بگیر او را مگیر
صحبتش تا کی تو بود و او نبود
تو وجود و او نمود بی وجود
تو عقابی طایف افلاک شو
بال و پر بگشا و پاک از خاک شو
باطن «الارض ﷲ» ظاهر است
هر که این ظاهر نبیند کافر است
من نگویم در گذر از کاخ و کوی
دولت تست این جهان رنگ و بوی
دانه دانه گوهر از خاکش بگیر
صید چون شاهین ز افلاکش بگیر
تیشهٔ خود را به کهسارش بزن
نوری از خود گیر و بر نارش بزن
از طریق آزری بیگانه باش
بر مراد خود جهان نو تراش
دل به رنگ و بوی و کاخ و کو مده
دل حریم اوست جز با او مده
مردن بی برگ و بی گور و کفن
گم شدن در نقره و فرزند و زن
هر که حرف لااله از بر کند
عالمی را گم بخویش اندر کند
فقر جوع و رقص و عریانی کجاست؟
فقر سلطانی است رهبانی کجاست؟
اقبال لاهوری : جاویدنامه
غزل زنده رود
این گل و لاله تو گوئی که مقیم اند همه
راه پیما صفت موج نسیم اند همه
معنی تازه که جوئیم و نیابیم کجاست
مسجد و مکتب و میخانه عقیم اند همه
حرفی از خویشتن آموز و در آن حرف بسوز
که درین خانقه بی سوز کلیم اند همه
از صفا کوشی این تکیه نشینان کم گوی
موی ژولیده و ناشسته گلیم اند همه
چه حرمها که درون حرمی ساخته اند
اهل توحید یک اندیش و دو نیم اند همه
مشکل این نیست که بزم از سر هنگامه گذشت
مشکل این است که بی نقل و ندیم اند همه
راه پیما صفت موج نسیم اند همه
معنی تازه که جوئیم و نیابیم کجاست
مسجد و مکتب و میخانه عقیم اند همه
حرفی از خویشتن آموز و در آن حرف بسوز
که درین خانقه بی سوز کلیم اند همه
از صفا کوشی این تکیه نشینان کم گوی
موی ژولیده و ناشسته گلیم اند همه
چه حرمها که درون حرمی ساخته اند
اهل توحید یک اندیش و دو نیم اند همه
مشکل این نیست که بزم از سر هنگامه گذشت
مشکل این است که بی نقل و ندیم اند همه
اقبال لاهوری : جاویدنامه
صحبت با شاعر هندی برتری هری
حوریان را در قصور و در خیام
ناله من دعوت سوز تمام
آن یکی از خیمه سر بیرون کشید
وان دگر از غرفه رخ بنمود و دید
هر دلی را در بهشت جاودان
دادم از درد و غم آن خاکدان
زیر لب خندید پیر پاک زاد
گفت «ای جادو گر هندی نژاد»
آن نوا پرداز هندی را نگر
شبنم از فیض نگاه او گهر
نکته آرائی که نامش برتری است
فطرت او چون سحاب آذری است
از چمن جز غنچه نورس نچید
نغمه تو سوی ما او را کشید
پادشاهی با نوای ارجمند
هم به فقر اندر مقام او بلند
نقش خوبی بندد از فکر شگرف
یک جهان معنی نهان اندر دو حرف
کارگاه زندگی را محرم است
او جم است و شعر او جام جم است‘‘
ما به تعظیم هنر برخاستیم
باز با وی صحبتی آراستیم
زنده رود
ای که گفتی نکته های دلنواز
مشرق از گفتار تو دانای راز
شعر را سوز از کجا آید بگوی
از خودی یا از خدا آید بگوی
برتری هری
کس نداند در جهان شاعر کجاست
پرده او از بم و زیر نواست
آن دل گرمی که دارد در کنار
پیش یزدان هم نمی گیرد قرار
جان ما را لذت اندر جستجوست
شعر را سوز از مقام آرزوست
ای تو از تاک سخن مست مدام
گر ترا آید میسر این مقام
با دو بیتی در جهان سنگ و خشت
می توان بردن دل از حور بهشت
زنده رود
هندیان را دیده ام در پیچ و تاب
سر حق وقتست گوئی بی حجاب
برتری هری
این خدایان تنک مایه ز سنگ اند و ز خشت
برتری هست که دور است ز دیر و ز کنشت
سجده بی ذوق عمل خشک و بجائی نرسد
زندگانی همه کردار ، چه زیبا و چه زشت
فاش گویم بتو حرفی که نداند همه کس
ای خوش آن بنده که بر لوح دل او را بنوشت
این جهانی که تو بینی اثر یزدان نیست
چرخه از تست و هم آن رشته که بر دوک تو رشت
پیش آئین مکافات عمل سجده گزار
زانکه خیزد ز عمل دوزخ و اعراف و بهشت
برتری هری
ناله من دعوت سوز تمام
آن یکی از خیمه سر بیرون کشید
وان دگر از غرفه رخ بنمود و دید
هر دلی را در بهشت جاودان
دادم از درد و غم آن خاکدان
زیر لب خندید پیر پاک زاد
گفت «ای جادو گر هندی نژاد»
آن نوا پرداز هندی را نگر
شبنم از فیض نگاه او گهر
نکته آرائی که نامش برتری است
فطرت او چون سحاب آذری است
از چمن جز غنچه نورس نچید
نغمه تو سوی ما او را کشید
پادشاهی با نوای ارجمند
هم به فقر اندر مقام او بلند
نقش خوبی بندد از فکر شگرف
یک جهان معنی نهان اندر دو حرف
کارگاه زندگی را محرم است
او جم است و شعر او جام جم است‘‘
ما به تعظیم هنر برخاستیم
باز با وی صحبتی آراستیم
زنده رود
ای که گفتی نکته های دلنواز
مشرق از گفتار تو دانای راز
شعر را سوز از کجا آید بگوی
از خودی یا از خدا آید بگوی
برتری هری
کس نداند در جهان شاعر کجاست
پرده او از بم و زیر نواست
آن دل گرمی که دارد در کنار
پیش یزدان هم نمی گیرد قرار
جان ما را لذت اندر جستجوست
شعر را سوز از مقام آرزوست
ای تو از تاک سخن مست مدام
گر ترا آید میسر این مقام
با دو بیتی در جهان سنگ و خشت
می توان بردن دل از حور بهشت
زنده رود
هندیان را دیده ام در پیچ و تاب
سر حق وقتست گوئی بی حجاب
برتری هری
این خدایان تنک مایه ز سنگ اند و ز خشت
برتری هست که دور است ز دیر و ز کنشت
سجده بی ذوق عمل خشک و بجائی نرسد
زندگانی همه کردار ، چه زیبا و چه زشت
فاش گویم بتو حرفی که نداند همه کس
ای خوش آن بنده که بر لوح دل او را بنوشت
این جهانی که تو بینی اثر یزدان نیست
چرخه از تست و هم آن رشته که بر دوک تو رشت
پیش آئین مکافات عمل سجده گزار
زانکه خیزد ز عمل دوزخ و اعراف و بهشت
برتری هری
اقبال لاهوری : جاویدنامه
پیغام سلطان شهید به رود کاویری
حقیقت حیات و مرگ و شهادت
رود کاویری یکی نرمک خرام
خسته ئی شاید که از سیر دوام
در کهستان عمر ها نالیده ئی
راه خود را با مژه کاویده ئی
ای مرا خوشتر ز جیحون و فرات
ای دکن را آب تو آب حیات
آه شهری کو در آغوش تو بود
حسن نوشین جلوه از نوش تو بود
کهنه گردیدی شباب تو همان
پیچ و تاب و رنگ و آب تو همان
موج تو جز دانه گوهر نزاد
طره تو تا ابد شوریده باد
ای ترا سازی که سوز زندگی است
هیچ میدانی که این پیغام کیست؟
آنکه میکردی طواف سطوتش
بوده ئی آئینه دار دولتش
آنکه صحرا ها ز تدبیرش بهشت
آنکه نقش خود بخون خود نوشت
آنکه خاکش مرجع صد آرزوست
اضطراب موج تو از خون اوست
آنکه گفتارش همه کردار بود
مشرق اندر خواب و او بیدار بود
ای من و تو موجی از رود حیات
هر نفس دیگر شود این کائنات
زندگانی انقلاب هر دمی است
زانکه او اندر سراغ عالمی است
تار و پود هر وجود از رفت و بود
اینهمه ذوق نمود از رفت و بود
جاده ها چون رهروان اندر سفر
هر کجا پنهان سفر پیدا حضر
کاروان و ناقه و دشت و نخیل
هر چه بینی نالد از درد رحیل
در چمن گل میهمان یک نفس
رنگ و آبش امتحان یک نفس
موسم گل ماتم و هم نای و نوش
غنچه در آغوش و نعش گل بدوش
لاله را گفتم یکی دیگر بسوز
گفت راز ما نمی دانی هنوز
از خس و خاشاک تعمیر وجود
غیر حسرت چیست پاداش نمود
در سرای هست و بود آئی میا
از عدم سوی وجود آئی میا
ور بیائی چون شرار از خود مرو
در تلاش خرمنی آواره شو
تاب و تب داری اگر مانند مهر
پا بنه در وسعت آباد سپهر
کوه و مرغ و گلشن و صحرا بسوز
ماهیان را در ته دریا بسوز
سینه ئی داری اگر در خورد تیر
در جهان شاهین بزی شاهین بمیر
زانکه در عرض حیات آمد ثبات
از خدا کم خواستم طول حیات
زندگی را چیست رسم و دین و کیش
یک دم شیری به از صد سال میش
زندگی محکم ز تسلیم و رضاست
موت نیرنج و طلسم و سیمیاست
بندهٔ حق ضیغم و آهوست مرگ
یک مقام از صد مقام اوست مرگ
می فتد بر مرگ آن مرد تمام
مثل شاهینی که افتد بر حمام
هر زمان میرد غلام از بیم مرگ
زندگی او را حرام از بیم مرگ
بندهٔ آزاد را شأنی دگر
مرگ او را میدهد جانی دگر
او خود اندیش است مرگ اندیش نیست
مرگ آزادان ز آنی بیش نیست
بگذر از مرگی که سازد با لحد
زانکه این مرگست مرگ دام و دد
مرد مؤمن خواهد از یزدان پاک
آن دگر مرگی که بر گیرد ز خاک
آن دگر مرگ انتهای راه شوق
آخرین تکبیر در جنگاه شوق
گرچه هر مرگ است بر مؤمن شکر
مرگ پور مرتضی چیزی دگر
جنگ شاهان جهان غارتگری است
جنگ مؤمن سنت پیغمبری است
جنگ مؤمن چیست؟ هجرت سوی دوست
ترک عالم اختیار کوی دوست
آنکه حرف شوق با اقوام گفت
جنگ را رهبانی اسلام گفت
کس نداند جز شهید این نکته را
کو بخون خود خرید این نکته را
رود کاویری یکی نرمک خرام
خسته ئی شاید که از سیر دوام
در کهستان عمر ها نالیده ئی
راه خود را با مژه کاویده ئی
ای مرا خوشتر ز جیحون و فرات
ای دکن را آب تو آب حیات
آه شهری کو در آغوش تو بود
حسن نوشین جلوه از نوش تو بود
کهنه گردیدی شباب تو همان
پیچ و تاب و رنگ و آب تو همان
موج تو جز دانه گوهر نزاد
طره تو تا ابد شوریده باد
ای ترا سازی که سوز زندگی است
هیچ میدانی که این پیغام کیست؟
آنکه میکردی طواف سطوتش
بوده ئی آئینه دار دولتش
آنکه صحرا ها ز تدبیرش بهشت
آنکه نقش خود بخون خود نوشت
آنکه خاکش مرجع صد آرزوست
اضطراب موج تو از خون اوست
آنکه گفتارش همه کردار بود
مشرق اندر خواب و او بیدار بود
ای من و تو موجی از رود حیات
هر نفس دیگر شود این کائنات
زندگانی انقلاب هر دمی است
زانکه او اندر سراغ عالمی است
تار و پود هر وجود از رفت و بود
اینهمه ذوق نمود از رفت و بود
جاده ها چون رهروان اندر سفر
هر کجا پنهان سفر پیدا حضر
کاروان و ناقه و دشت و نخیل
هر چه بینی نالد از درد رحیل
در چمن گل میهمان یک نفس
رنگ و آبش امتحان یک نفس
موسم گل ماتم و هم نای و نوش
غنچه در آغوش و نعش گل بدوش
لاله را گفتم یکی دیگر بسوز
گفت راز ما نمی دانی هنوز
از خس و خاشاک تعمیر وجود
غیر حسرت چیست پاداش نمود
در سرای هست و بود آئی میا
از عدم سوی وجود آئی میا
ور بیائی چون شرار از خود مرو
در تلاش خرمنی آواره شو
تاب و تب داری اگر مانند مهر
پا بنه در وسعت آباد سپهر
کوه و مرغ و گلشن و صحرا بسوز
ماهیان را در ته دریا بسوز
سینه ئی داری اگر در خورد تیر
در جهان شاهین بزی شاهین بمیر
زانکه در عرض حیات آمد ثبات
از خدا کم خواستم طول حیات
زندگی را چیست رسم و دین و کیش
یک دم شیری به از صد سال میش
زندگی محکم ز تسلیم و رضاست
موت نیرنج و طلسم و سیمیاست
بندهٔ حق ضیغم و آهوست مرگ
یک مقام از صد مقام اوست مرگ
می فتد بر مرگ آن مرد تمام
مثل شاهینی که افتد بر حمام
هر زمان میرد غلام از بیم مرگ
زندگی او را حرام از بیم مرگ
بندهٔ آزاد را شأنی دگر
مرگ او را میدهد جانی دگر
او خود اندیش است مرگ اندیش نیست
مرگ آزادان ز آنی بیش نیست
بگذر از مرگی که سازد با لحد
زانکه این مرگست مرگ دام و دد
مرد مؤمن خواهد از یزدان پاک
آن دگر مرگی که بر گیرد ز خاک
آن دگر مرگ انتهای راه شوق
آخرین تکبیر در جنگاه شوق
گرچه هر مرگ است بر مؤمن شکر
مرگ پور مرتضی چیزی دگر
جنگ شاهان جهان غارتگری است
جنگ مؤمن سنت پیغمبری است
جنگ مؤمن چیست؟ هجرت سوی دوست
ترک عالم اختیار کوی دوست
آنکه حرف شوق با اقوام گفت
جنگ را رهبانی اسلام گفت
کس نداند جز شهید این نکته را
کو بخون خود خرید این نکته را
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
حکمت فرعونی
حکمت ارباب دین کردم عیان
حکمت ارباب کین را هم بدان
حکمت ارباب کین مکر است و فن
مکر و فن تخریب جان ، تعمیر تن
حکمتی از بند دین آزاده ئی
از مقام شوق دور افتاده ئی
مکتب از تدبیر او گیرد نظام
تا بکام خواجه اندیشد غلام
شیخ ملت با حدیث دلنشین
بر مراد او کند تجدید دین
از دم او وحدت قومی دو نیم
کس حریفش نیست جز چوب کلیم
وای قومی کشتهٔ تدبیر غیر
کار او تخریب خود تعمیر غیر
می شود در علم و فن صاحب نظر
از وجود خود نگردد با خبر
نقش حق را از نگین خود سترد
در ضمیرش آرزوها زاد و مرد
بی نصیب آمد ز اولاد غیور
جان بتن چون مرده ئی در خاک گور
از حیا بیگانه پیران کهن
نوجوانان چون زنان مشغول تن
در دل شان آرزوها بی ثبات
مرده زایند از بطون امهات
دختران او بزلف خود اسیر
شوخ چشم و خود نما و خرده گیر
ساخته پرداخته دل باخته
ابروان مثل دو تیغ آخته
ساعد سیمین شان عیش نظر
سینهٔ ماهی بموج اندر نگر
ملتی خاکستر او بی شرر
صبح او از شام او تاریکتر
هر زمان اندر تلاش ساز و برگ
کار او فکر معاش و ترس مرگ
منعمان او بخیل و عیش دوست
غافل از مغزاند و اندر بند پوست
قوت فرمانروا معبود او
در زیان دین و ایمان سود او
از حد امروز خود بیرون نجست
روزگارش نقش یک فردا نبست
از نیاکان دفتری اندر بغل
الامان از گفته های بی عمل
دین او عهد وفا بستن بغیر
یعنی از خشت حرم تعمیر دیر
آه قومی دل ز حق پرداخته
مرد و مرگ خویش را نشناخته
حکمت ارباب کین را هم بدان
حکمت ارباب کین مکر است و فن
مکر و فن تخریب جان ، تعمیر تن
حکمتی از بند دین آزاده ئی
از مقام شوق دور افتاده ئی
مکتب از تدبیر او گیرد نظام
تا بکام خواجه اندیشد غلام
شیخ ملت با حدیث دلنشین
بر مراد او کند تجدید دین
از دم او وحدت قومی دو نیم
کس حریفش نیست جز چوب کلیم
وای قومی کشتهٔ تدبیر غیر
کار او تخریب خود تعمیر غیر
می شود در علم و فن صاحب نظر
از وجود خود نگردد با خبر
نقش حق را از نگین خود سترد
در ضمیرش آرزوها زاد و مرد
بی نصیب آمد ز اولاد غیور
جان بتن چون مرده ئی در خاک گور
از حیا بیگانه پیران کهن
نوجوانان چون زنان مشغول تن
در دل شان آرزوها بی ثبات
مرده زایند از بطون امهات
دختران او بزلف خود اسیر
شوخ چشم و خود نما و خرده گیر
ساخته پرداخته دل باخته
ابروان مثل دو تیغ آخته
ساعد سیمین شان عیش نظر
سینهٔ ماهی بموج اندر نگر
ملتی خاکستر او بی شرر
صبح او از شام او تاریکتر
هر زمان اندر تلاش ساز و برگ
کار او فکر معاش و ترس مرگ
منعمان او بخیل و عیش دوست
غافل از مغزاند و اندر بند پوست
قوت فرمانروا معبود او
در زیان دین و ایمان سود او
از حد امروز خود بیرون نجست
روزگارش نقش یک فردا نبست
از نیاکان دفتری اندر بغل
الامان از گفته های بی عمل
دین او عهد وفا بستن بغیر
یعنی از خشت حرم تعمیر دیر
آه قومی دل ز حق پرداخته
مرد و مرگ خویش را نشناخته
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
مرد حر
مرد حر محکم ز ورد «لاتخف»
ما بمیدان سر بجیب او سر بکف
مرد حر از لااله روشن ضمیر
می نگردد بندهٔ سلطان و میر
مرد حر چون اشتران باری برد
مرد حر باری برد خاری خورد
پای خود را آنچنان محکم نهد
نبض ره از سوز او بر می جهد
جان او پاینده تر گردد ز موت
بانگ تکبیرش برون از حرف و صوت
هر که سنگ راه را داند زجاج
گیرد آن درویش از سلطان خراج
گرمی طبع تو از صهبای اوست
جوی تو پروردهٔ دریای اوست
پادشاهان در قباهای حریر
زرد رو از سهم آن عریان فقیر
سر دین ما را خبر ، او را نظر
او درون خانه ما بیرون در
ما کلیسا دوست ، ما مسجد فروش
او ز دست مصطفی پیمانه نوش
نی مغان را بنده ، نی ساغر بدست
ما تهی پیمانه او مست الست
چهره گل از نم او احمر است
ز آتش ما دود او روشنتر است
دارد اندر سینه تکبیر امم
در جبین اوست تقدیر امم
قبلهٔ ما گه کلیسا ، گاه دیر
او نخواهد رزق خویش از دست غیر
ما همه عبد فرنگ او عبده
او نگنجد در جهان رنگ و بو
صبح و شام ما به فکر ساز و برگ
آخر ما چیست تلخیهای مرگ
در جهان بی ثبات او را ثبات
مرگ او را از مقامات حیات
اهل دل از صحبت ما مضمحل
گل ز فیض صحبتش دارای دل
کار ما وابستهٔ تخمین و ظن
او همه کردار و کم گوید سخن
ما گدایان کوچه گرد و فاقه مست
فقر او از لااله تیغی بدست
ما پر کاهی اسیر گرد باد
ضربش از کوه گران جوئی گشاد
محرم او شو ز ما بیگانه شو
خانه ویران باش و صاحب خانه شو
شکوه کم کن از سپهر گرد گرد
زنده شو از صحبت آن زنده مرد
صحبت از علم کتابی خوشتر است
صحبت مردان حر آدم گر است
مرد حر دریای ژرف و بیکران
آب گیر از بحر و نی از ناودان
سینهٔ این مردمی جوشد چو دیگ
پیش او کوه گران یک توده ریگ
روز صلح آن برگ و ساز انجمن
هم چو باد فرودین اندر چمن
روز کین آن محرم تقدیر خویش
گور خود می کندد از شمشیر خویش
ای سرت گردم گریز از ما چو تیر
دامن او گیر و بیتابانه گیر
می نروید تخم دل از آب و گل
بی نگاهی از خداوندان دل
اندر این عالم نیرزی با خسی
تا نیاویزی بدامان کسی
ما بمیدان سر بجیب او سر بکف
مرد حر از لااله روشن ضمیر
می نگردد بندهٔ سلطان و میر
مرد حر چون اشتران باری برد
مرد حر باری برد خاری خورد
پای خود را آنچنان محکم نهد
نبض ره از سوز او بر می جهد
جان او پاینده تر گردد ز موت
بانگ تکبیرش برون از حرف و صوت
هر که سنگ راه را داند زجاج
گیرد آن درویش از سلطان خراج
گرمی طبع تو از صهبای اوست
جوی تو پروردهٔ دریای اوست
پادشاهان در قباهای حریر
زرد رو از سهم آن عریان فقیر
سر دین ما را خبر ، او را نظر
او درون خانه ما بیرون در
ما کلیسا دوست ، ما مسجد فروش
او ز دست مصطفی پیمانه نوش
نی مغان را بنده ، نی ساغر بدست
ما تهی پیمانه او مست الست
چهره گل از نم او احمر است
ز آتش ما دود او روشنتر است
دارد اندر سینه تکبیر امم
در جبین اوست تقدیر امم
قبلهٔ ما گه کلیسا ، گاه دیر
او نخواهد رزق خویش از دست غیر
ما همه عبد فرنگ او عبده
او نگنجد در جهان رنگ و بو
صبح و شام ما به فکر ساز و برگ
آخر ما چیست تلخیهای مرگ
در جهان بی ثبات او را ثبات
مرگ او را از مقامات حیات
اهل دل از صحبت ما مضمحل
گل ز فیض صحبتش دارای دل
کار ما وابستهٔ تخمین و ظن
او همه کردار و کم گوید سخن
ما گدایان کوچه گرد و فاقه مست
فقر او از لااله تیغی بدست
ما پر کاهی اسیر گرد باد
ضربش از کوه گران جوئی گشاد
محرم او شو ز ما بیگانه شو
خانه ویران باش و صاحب خانه شو
شکوه کم کن از سپهر گرد گرد
زنده شو از صحبت آن زنده مرد
صحبت از علم کتابی خوشتر است
صحبت مردان حر آدم گر است
مرد حر دریای ژرف و بیکران
آب گیر از بحر و نی از ناودان
سینهٔ این مردمی جوشد چو دیگ
پیش او کوه گران یک توده ریگ
روز صلح آن برگ و ساز انجمن
هم چو باد فرودین اندر چمن
روز کین آن محرم تقدیر خویش
گور خود می کندد از شمشیر خویش
ای سرت گردم گریز از ما چو تیر
دامن او گیر و بیتابانه گیر
می نروید تخم دل از آب و گل
بی نگاهی از خداوندان دل
اندر این عالم نیرزی با خسی
تا نیاویزی بدامان کسی
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
مناجات مرد شوریده در ویرانهٔ غزنی
لاله بهر یک شعاع آفتاب
دارد اندر شاخ چندین پیچ و تاب
چون بهار او را کند عریان و فاش
گویدش جز یک نفس اینجا مباش
هر دو آمد یکدگر را ساز و برگ
من ندانم زندگی خوشتر که مرگ
زندگی پیهم مصاف نیش و نوش
رنگ و نم امروز را از خون دوش
الامان از مکر ایام الامان
الامان از صبح و از شام الامان
ای خدا ای نقشبند جان و تن
با تو این شوریده دارد یک سخن
فتنه ها بینم درین دیر کهن
فتنه ها در خلوت و در انجمن
عالم از تقدیر تو آمد پدید
یا خدای دیگر او را آفرید
ظاهرش صلح و صفا باطن ستیز
اهل دل را شیشهٔ دل ریز ریز
صدق و اخلاص و صفا ، باقی نماند
«آن قدح بشکست و آن ساقی نماند»
چشم تو بر لاله رویان فرنگ
آدم از افسونشان بی آب و رنگ
از که گیرد ربط و ضبط این کائنات؟
ای شهید عشوه لات و منات
مرد حق آن بندهٔ روشن نفس
نایب تو در جهان او بود و بس
او به بند نقره و فرزند و زن
گر توانی ، سومنات او شکن
این مسلمان از پرستاران کیست
در گریبانش یکی هنگامه نیست
سینه اش بی سوز و جانش بی خروش
او سرافیل است و صور او خموش
قلب او نا محکم و جانش نژند
در جهان کالای او نا ارجمند
در مصاف زندگانی بی ثبات
دارد اندر آستین لات و منات
مرگ را چون کافران داند هلاک
آتش او کم بها مانند خاک
شعله ئی از خاک او باز آفرین
آن طلب آن جستجو باز آفرین
باز جذب اندرون او را بده
آن جنون ذوفنون او را بده
شرق را کن از وجودش استوار
صبح فردا از گریبانش برآر
بحر احمر را بچوب او شکاف
از شکوهش لرزه ئی افکن به قاف
دارد اندر شاخ چندین پیچ و تاب
چون بهار او را کند عریان و فاش
گویدش جز یک نفس اینجا مباش
هر دو آمد یکدگر را ساز و برگ
من ندانم زندگی خوشتر که مرگ
زندگی پیهم مصاف نیش و نوش
رنگ و نم امروز را از خون دوش
الامان از مکر ایام الامان
الامان از صبح و از شام الامان
ای خدا ای نقشبند جان و تن
با تو این شوریده دارد یک سخن
فتنه ها بینم درین دیر کهن
فتنه ها در خلوت و در انجمن
عالم از تقدیر تو آمد پدید
یا خدای دیگر او را آفرید
ظاهرش صلح و صفا باطن ستیز
اهل دل را شیشهٔ دل ریز ریز
صدق و اخلاص و صفا ، باقی نماند
«آن قدح بشکست و آن ساقی نماند»
چشم تو بر لاله رویان فرنگ
آدم از افسونشان بی آب و رنگ
از که گیرد ربط و ضبط این کائنات؟
ای شهید عشوه لات و منات
مرد حق آن بندهٔ روشن نفس
نایب تو در جهان او بود و بس
او به بند نقره و فرزند و زن
گر توانی ، سومنات او شکن
این مسلمان از پرستاران کیست
در گریبانش یکی هنگامه نیست
سینه اش بی سوز و جانش بی خروش
او سرافیل است و صور او خموش
قلب او نا محکم و جانش نژند
در جهان کالای او نا ارجمند
در مصاف زندگانی بی ثبات
دارد اندر آستین لات و منات
مرگ را چون کافران داند هلاک
آتش او کم بها مانند خاک
شعله ئی از خاک او باز آفرین
آن طلب آن جستجو باز آفرین
باز جذب اندرون او را بده
آن جنون ذوفنون او را بده
شرق را کن از وجودش استوار
صبح فردا از گریبانش برآر
بحر احمر را بچوب او شکاف
از شکوهش لرزه ئی افکن به قاف
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
روم راهی که او را منزلی نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ترا این کشمکش اندر طلب نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل از دست کسی بردن نداند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جهان تست در دست خسی چند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
یکی اندازه کن سود و زیان را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تو گفتی از حیات جاودان گوی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
برون از سینه کش تکبیر خود را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به جانهافریدم های و هو را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
کسی کو فاش دید اسرار جانرا
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نکو میخوان خط سیمای خود را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
برهمن را نگویم هیچ کاره
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تب و تابی که باشد جاودانه