عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح اتسز خوارزمشاه
تویی که خنجر تو شد مکان آتش و آب
زبان رمح تو شد ترجمان آتش و آب
بدست خشم تو و عفو تو سپرد فلک
بوقت جفوت و صفوت عنان آتش و آب
رواق حشمت تو بربر سپهر و نجوم
نطاق خدمت تو بر میان آتش و آب
ز تف سینه و اشک دیده ماند ستند
مخالفان تو اندر میان آتش و آب
خدایگانا، معدوم و مندرس گشتست
ز عنف و لطف تو نام و نشان آتش و آب
حمابت تو شده پاسبان ملت و ملک
سیاست تو شده قهرمان آتش و آب
ز جنگ و صلح تو بیم و امید اختر و چرخ
ز مهر و کین تو سود و زیان آتش و آب
تبارک الله؛ از آن تیغ آسمان صفتت
که هست بر صفحاتش قرآن آتش و آب
ستارگان را بر آسمان قرآن باشد
مگر که تیغ تو شد آسمان آتش و آب
ز تیغ و گرز تو باشد نفیر جوشن و خود
ز طعن و ضرب تو باشد فغان آتش و آب
حسامت آتش و آبست و این شگفتی بین
که هست دولت و دین در امان آتش و آب
بملک های شگفتست تیغ تو ضامن
هزار ملک نگر در ضمان آتش و آب
وجود گوهر اگر در صمیم کان باشد
چراست گوهر تیغ تو کان آتش و آب ؟
چو حد تیغ تو دیدند عاقلان گفتند
که: هست جای اجل بر کران آتش و آب
ز رأی روشن و از طبع صافی تو کنند
اگر کنند به حق امتحان آتش و آب
دریغ کاتش و آبست بی زبان، ورنی
همه ثنای تو گفتی زبان آتش و آب
نهاد آتش و آبست بی روانی، ورنی
همه روای تو جستی روان آتش و آب
جهان ز خنجر تو پر ز آتش و آبست
مگر که خنجر تو شد جهان آتش و آب
بکند عدل تو بیخ بنای فتنه و ظلم
ببرد باس تو زور و توان آتش و آب
بفر خدمت صدر تو چون خلیل و کریم
برسته ناصح تو از هوان آتش و آب
بوقت سوختن و ساختن پدید کنند
عقاب و عفو تو سر نهان آتش و آب
همیشه تا که ببالا و پست دارد میل
تن خفیف و سرشت گران آتش و آب
بچهره زرد ، بپیکر گداخته بادا
عدوی مملکت تو بسان آتش و آب
دل مخالف و چشم منازعت بادا
چو ابر وقت بهاران مکان آتش و آب
بزیر ران جلالت زمانه رام چنانک
شود هوا و زمین زیر ران آتش و آب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح اتسز
ای از خزاین کرمت خلق را نصیب
در کشف مشکلات جهان رأی تو مصیب
از فیض جود تو همه آفاق را نصاب
وز نور عدل تو همه اسلام را نصیب
عون تو را عیان هدی را شده مجیر
جود تو داعیان امل را شده مجیب
مأخوذ فتنه را شده توقیع تو خلاص
بیمار فاقه را شده انعام تو طبیب
از عزم لایح تو گرفتست ماه نور
و ز خلق فایح تو گرفتست مشک طیب
از کوشش تو پشت مساعی شده قوی
و ز بخشش تو باغ ایادی شده خصیب
آمال را خزانهٔ تو منهلی بزرگ
و اشراف را ستانهٔ تو منزلی رحیب
کوثر ز آب لطف تو گیرد ضیا همی
دوزخ ز تاب خشم تو گیرد همی لهیب
بر چهرهٔ خصال تو عفت شده نقاب
بر درگه جلال تو دولت شده نقیب
چون باد در بلاد ثنای ترا مسیر
چون خمر در عروق هوای ترا زبیب
ز آبا وامهات جهان در کنار ملک
نامد زمانه را خلفی مثل تو نجیب
هر خطه ای بسعی جمیل تو ملک را
نصری بود من الله و فتحی بود قریب
با عدل کامل تو و با امن شاملت
کوتاه شد ز ساعت اغنام دست ذیب
تو در بلاد ترک و بطاریق روم را
از آتش صلابت تو سوخته صلیب
هستی محب شرع حبیب از صفای دل
صد جان فدای چون تو محب و چو تو حبیب
روزی که پنج ها شود اندر مصاف گاه
از خون کشتگان ملک الموت را خضیب
از سم تازیان بمجره رسد غبار
وز جان صفدران بثریا رسد نهیب
گردد ز باد کینه بنای رجا خراب
گردد ز ابر فتنه درخت بلا رطیب
جامی دهد حسام تو آن روز بس مخوف
کاری کند سنان تو آن روز بس مهیب
باطل شود ز حمله تو باس هر شجاع
زایل شود ز هیبت تو عقل هر لبیب
سعد نجوم تابع و اقبال تو امام
فرق ملوک منبر و شمشیر تو خطیب
ای عاشق شمایل تو طبع هر کریم
وی بندهٔ فضایل تو جود هر ادیب
از بس لطیف ها که تمامست در سخن
نظم تو گشت معجز و نثر تو شد عجیب
پیش بدایع تو بود نظم من چنانک
آواز زاغ پیش نواهای عندلیب
طبع تو هست بحر و کلام تو هست در
آری ز بحر زادن در کی بود غریب ؟
تا لذت شگرف بود وصلت نگار
تا راحت بزرگ بود غفلت رقیب
بادا ز اهتمام تو طبع ولی فرح
بادا ز انتقام تو جان عدو کئیب
احداث را مباد در ایوان تو حضور
و اقبال را مباد ز درگاه تو نصیب
بادا بساط خانهٔ احباب تو نعیم
بادا سماع حلهٔ اعدای تو نعیب
افشانده از خزانهٔ تأیید آسمان
بر فرق تو جواهر دولت کف خضیب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدیحه گوید
ای آن که هر چه بایدت از بخت نیک هست
هرگز مباد در جاه تو شکست
تا از قضا پدید شد آثار هست و نیست
پیدا نشد ذات تو از نیست هیچ هست
معلوم شد مگر که تو از نسل آدمی
قومی برین امید شدند را آدمی پرست
دشمن اگر به حیله کند با تو همبری
دانند عاقلان جهان لعل را ز بست
با دولت عریض تو دهر فراخ تنگ
با همت رفیع تو چرخ بلند پست
نارسته‌ همچو لفظ تو دری ز هیچ کان
تا جسته همچو رأی تو تیری ز هیچ شست
جان داد حشمت تو تنی را به رنج کشد
به گرد نعمت تو کسی را که آزخست
از هیبت تو حاسد تو در زمین فتاد
و ز حرمت تو ناصح تو بر فلک نشست
وقتست اگر دراز کنی بر زمانه پای
زیرا که چشم بد ز تو کوتاه کرد دست
دی هر که از شراب خلاف تو مست بود
امروز هیبت تو برو راند حمدست
صد در گشاده گشت ز محنت بر آن کسی
کو برخلاف رأی تو یک ره میان ببست
در هر دو گام حز ترا بیست ناظرست
بیچاره بدسگال کجا داند از تو چیست؟
خصم تو گر بمیرد راضی بود به مرگ
اندی که چون بمرد زچنگ تو باز رست
پیوسته تا ز انجم روشن‌ترست ماه
همواره تاز پنجه افزون ترست شست
بادا چو شهد عیش تو، کز رشک جاه تو
دور از تو هست عیش عدوی تو کیست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح اتسز خوارزمشاه
تویی، شها، که جهان را به جاه تو طربست
اعطای کف تو ارزاق خلق را سببست
جهان ز جاه رفیع تو همچو جنت شد
اگر طرب کند امروز، موسم طربست
حسام تست بصورت چو آفتاب ولیک
ز بیم ضربت او روز دشمنان چو شبست
ز مهر و قهر تو جان و دل ولی و عدوت
خزانهٔ طربست و نشانهٔ لعبست
حسود با تو اگر در معامله است چه سود؟
که در مقابله اش رأس آسمان ذنبست
وجود ز جهان و بهترین ز جهان
چنانچه می ز عنب آید و به از عنبست
عدو ز حمله تو در هرب همی ‌آید
ملامتش نتوان کرد ، موضع هربست
برای نصرة اسلام در قبایل کفر
ز رمح تو فزعست و ز تیغ تو خربست
کراست با غضب بارگاه تو طاقت؟
که هول دوزخ جزوی ز هول غضبست
تو خاطر از طلب بدسگال فارغ دار
که بدسگال ترا حادثات در طلبست
تویی درخت معالی به باغ ملک درون
همه بدایع دنیا و دین ترا شعبست
ز بهر نام دهی مال و این بود عادت
هر آنکه را نسب طاهرست یا حسبست
چه بهره یابد از نام نیک در عالم
کسی که مذهب او جمع کردن ذهبست؟
تو بر سریر ممالک بخطهٔ خوارزم
نشسته ساکن و آوازه تو در حلبست
خدایگانا، امروز قرب سی سالست
که بر در تو مرا گه جبین و گاه لبست
ز بعد این همه مدت هنوز محتاجم
بآزمایش در مجلس تو وین عجبست!
مرا ز کف شبیهان امان تو دانی داد
چو ایمنی نبود، نعمت جهان حطبست
منم امام همه اهل فضل و شخص مرا
ز علم و دانش هم طیلسان و هم سلبست
همه افاضل گیتی بدست من باشند
بدان مثال که مهره بدست بوالعجبست
اگر به نظم ‌گرایم، کلام من حکمست
وگر به نثر درآیم، حدیث من خطبست
به نظم و نثر من اندر هر آنچه کنون
دقایق عجمست و لطایف عربست
تفاخرم بنژاد و تبار رسمی نیست
نژاد من هنرست و تبار من ادبست
بتوزی و قصب جاهلان ندارم چشم
لباس فضل و هنر به ز توزی و غصبست
لقب اگر بد و نیکست فخر و عارم نیست
صحیفهٔ هنر من جریدهٔ لقبست
همیشه تا که بود رنج هر کجا هنرست
همیشه تا که بود خار هر کجا رطبست
چو مصطفی باش همی‌ در میان نعیم
که در میان سقر خصم تو چو بولهبست
همه نصاب سعادت نصیب عمر تو باد
بدان صفت که نصیب عدوی تو نصبست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - نیز در مدح اتسز گوید
مظفرا، ملکا، روزگار چاکر تست
فلک متابع تست و جهان مسخر تست
بلند کردن شرع از رسوم رایت تست
خراب کردن شرک از خصال خنجر تست
حدیقهٔ حسنات و صحیفهٔ برکات
گزیده مخبرست و ستوده منظر تست
کجا نفایس علمست، جمله در دل تست
کجا عرایس فضلست، جمله در بر تست
کفیل رزق خلایق عطیت کف تست
مآب اهل حقایق عطیهٔ در تست
سواد لشکر تو چون سواد دیده شدست
که نور چشم ظفر در سواد لشکر تست
تو همچو بحری و اقسام علم موجهٔ تست
تو همچو کانی و انواع فضل گوهر تست
بساط ظلم تو بستد ز عرصهٔ آفاق
بحسن عهد که در رأی عدل گستر تست
گل نجاح شکفته بروضهٔ آمال
بلطف تربیت دست جود پرور تست
خدایگانا، تشویش حال بدخواهان
صلاح دولت تست و نظام کشور تست
بجوی افسر شاهی، که در همه عالم
اگر سریست سزاوار افسر، آن سر تست
ترا بیاوری خلق هیچ حاجت نیست
خدای عزوجل بهترین یاور تست
تو صد جهانی و عاقل کجا تواند گفت
که : هیچ کس بجهان اندرون برابر تست؟
بجمع مال جهان هست مفخر شاهان
تو آن شهی که بتفریق مال مفخر تست
بدرع و مغفر شخص عزیز رنجه مدار
که حفظ و عصمت حق همچو درع و مفغر تست
بهر کجا که نهی و بهر رهی که روی
فتوح همره تست و سعود همبر تست
همیشه رایت تو در جهان مطفر باد
که شرع محترم از رایت مظفر تست
بگیر مملکت شرق و غرب، کز همه خلق
تویی که مملکت شرق و غرب، در خور تست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - هم در مدح اتسز گوید
شاها! زمان مجد و معالی زمان تست
ملک زمان و ملک زمین جمله ز آن تست
هر سو که تو عنان کشی ، ای شاه بی شریک
تأیید کردگار شریک عنان تست
پیر و جوان مسخر امر ، تو گشته اند
تا رأی پیر مادر بخت جوان تست
آن لفظ دولتی تو، که بر دشمنان خلق
هر لحظه‌ای زبان ظفر ترجمان تست
شیری تو و صمیم وغا مرغزار تست
مهری تو و حریم هدی آسمان تست
بالای همچو تیر عدو چفته چون کمان
روز وغاز هیبت تیر و کمان تست
گر بخت را مکان بود، آن در سرای تست
ور ملک را به کمر بود ، آن در میان تست
لؤلؤ بود بحسرت و دیبا بود برشک
آنجا که نادرات بیان و بنان تست
باعدل هم قرانی و با امن هم قیاس
در عالم از نتایج حکم قران تست
بنشسته فتنه و شده اسلام با قرار
از بی‌قرار خنجر فتنه نشان تست
بخشنده بحر بندهٔ دست جواد تست
گردنده چرخ سخرهٔ عزم روان تست
اصل فنای ظلم همه از بقای تست
نور یقین خلق همه در گمان تست
آراستست طبع تو مانند بوستان
گلهای داودین همه در بوستان تست
هر چان بگفته اند ز رستم بداستان
امروز دستبر کهن پهلوان تست
چون باد خاکسار تن دشمنان دین
از شور آب و آتش تیغ و سنان تست
جوید عدو زیان تو و آفریدگار
چیزی نیافرید که در وی زیان تست
ایمن بزی تو در سفر و در حضر ، از آنک
حفظ خدای عز و وجل پاسبان تست
هر جان که خنجر تو زکفار بستدست
آن جان یقین شناس که پیوند جان تست
دادت خدایگان جهان خلعتی چنانک
لایق بجاه و منزلت دودمان تست
این بیکران نواخت ز سلطان شرق و غرب
پاداش آن مناصحت بیکران تست
هستی تو در متابعت خاندان او
زان میل او بتربیت خاندان تست
شاها ، تویی که هر که بعالم هنرورست
در نظم و نثر ممتحن امتحان تست
در ملک کس نبود ز ارباب مملکت
نظمی که در ممالک او از مکان تست
هم قهرمان گنج دقایق ضمیر تست
هم ترجمان سر حقایق زبان تست
من بنده را اگر ببیان در فصاحتست
والله که جمله از برکات بیان تست
ور هست در قبیلهٔ من بنده نام و نان
دانند عاقلان که همه نام و نان تست
بار جفای گنبد جافی شده سبک
بر جان من ز جایزه های گران تست
بر آستین تراز معالی بود مرا
تا کارمن ملازمت آستان تست
از مدح چون منی چه تنجح بود ترا ؟
کامروز آسمان و زمین مدح خوان تست
تا در جهان بود ز بهار و خزان اثر
خرم بزی ، که همچو بهاران خزان تست
بادی تو در امان خداوند کردگار
کز حادثات دین هدی در امان تست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح خاقان کمال الدین
ای آنکه حضرت تو بقدر آسمان شدست
وز حادثات صدر تو ما را امان شدست
با رأی پیر و بخت جوانی و عدل تو
از جور چرخ حافظ پیر و جوان شدست
حکم تو پیشوای شهور و سنین شدست
امر تو رهنمای زمین و زمان شدست
تا تیر بر کمان شجاعت نهادهای
از تو عدو جهنده چو تیر از کمان شدست
بر لوح غیب هر چه نوشتند از فتوح
آنرا زبان خنجر تو ترجمان شدست
گر ابر و آفتاب شدی در سخا ، چرا
جودت هلاک مایهٔ دریا و کان شدست
بر لشکر کرم کف تو پادشا شدست
در عالم هنر دل تو قهرمان شدست
شهپر جبرئیل امین بارهٔ ترا
در زخم تیر حادثه بر گستوان شدست
جمعست تیغ تو بصف همچو جان ولیک
سرمایهٔ موافقت جسم و جان شدست
اندر ثبات حزم تو همچون یقین شدست
وندر نفاذ امر تو همچون گمان شدست
با آتش نهیب تو فتنه ز چشم خلق
چون دود تیره در شب تاری نهان شدست
دزدی ، که بود پیشهٔ او قطع کاروان
از هیبت تو بدرقهٔ کاروان شدست
با مایهٔ خلاف تو در راه حادثات
سود مخالفان شریعت زیان شدست
اندر فضای حربگه تو ز باد سرد
عهد بهار خصم تو همچون خزان شدست
خاقان کمال دین ، تویی آن شه که حضرتت
ارباب فضل را بخوشی چون جنان شدست
در راه شرع ذکر مساعی خوب تو
پیرایهٔ بدایع هر داستان شدست
بس کس که وی ز حکم قران بود مستمند
و امروز از قبول تو صاحب قران شدست
بینام و نان هر آن که بصدر تو آمدست
زود از عطای کف تو با نام و نان شدست
نامهربان سپهر باقبال جاه تو
با من چو مادر و پدر مهربان شدست
محروم بود شخص من از کام های دل
از کام های حشمت تو کامران شدست
گشتست مفخرت علم آستین من
تا شخص من ملازم این آستان شدست
بدخواه من شدست سبکدل ز رشک من
پشتم ز بار مکرمت تو گران شدست
شیرم ، که هست مسکن من روضهٔ درت
سگ نیستم که ، موطن او خاکدان شدست
تا سایرست گرد جهان این مثل که : هرک
لاف هوا ز دست اسیر هوان شدست
بادا نصیب تو ز جهان عز جاودان
کآثار چون تویی بجهان جاودان شدست
اندر نشاط باد ترا عمر بیکران
کز تو نشاط اهل هدی بیکران شدست
عیدت خجسته باد ، که ایام دولتت
اعیاد ساکنان فضای جهان شدست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - هم در مدح اتسز گوید
خدایگانا ، تیغ تو صورت ظفرست
دل کریم تو گنج بدایع هنرست
فضایل تو بجسم خرد درون جانست
شمایل تو بچشم کرم درون بصرست
کف تو کان مکارم شدست در گیتی
که دیده هرگز کانی که آفت گهرست؟
بجاه تست همه عز طینت آدم
شجر عزیز برای منافع ثمرست
تو هم ز زمرهٔ خلقی و بهتری از خلق
گهر به از حجر و هم ز جملهٔ حجرست
شجاعت تو بدست ظفر درون تیغست
حمایت تو بپیش هدی درون سپرست
بر جلال تو چرخ رفیع چون خاکست
بر نوال تو بحر محیط چون شمرست
تو بسته ای کم ملک و از مهابت تو
خمیده قامت دشمن چو حلقهٔ کمرست
صفت بابر نه نیکوست مکرمات ترا
که مکرمات تو باقی و ابر بر گذرست
شریف ذات همایون تو ز روی کمال
ورای عالم ارواح و عالم صورست
اگر شدست جهان خسیس منشأ تو
شگفت نیست که نی نیز منبع شکرست
چو داستان مقامات تو کنند بیان
همه حکایت شاهان باستان هدرست
پس از جناب عزیز خدای عزوجل
رفیع صدر جناب تو مرجع بشرست
اگر معالی چرخست رای تو شمست
وگر مکارم باغست جود تو مطرست
تویی که فعل تو و قول تو بخیر و بصدق
همه مطابق شرع و موافق سورست
فروخت هیبت تو آتشی بگیتی در
که آسمانش دخانست و اختران شررست
مسیر عزم تو بر آسمان نصرة و فتح
هزار بار بسرعت فزونتر از قمرست
ز عدل تست همه زینت معالم شرع
چنانکه زینت باغ از طراوت شجرست
بروز حرب ترا در مواقف هیجا
زمانه از حشمست و ستاره از حشرست
فلک سپرده بتو ملک روزگار ولیک
بر کمال تو این ملک سخت مختصرست
بخاک و باد درون او فتاده اکلیلش
اگر بنزد تو قدر فلک بدین قذرست
بقهر خصم تو در بسته اند خلق اوهام
در این معانی اوهام خلق را اثرست
خبر مپرس ز حال عدوی و بگذارش
که خود عدوی تو از حال خویش بیخبرست
خدایگانا بشنو ز حال من سمری
که خود جلالت جاه تو در جهان سمرست
منم که همچو صدف از بدایع لفظم
همه مسامع انبای فضل پر دررست
نه آفتابم لیکن فنون دانش مکن
چو آفتاب بشرق و بغرب مشتهرست
بعالم اندر ارباب علم بسپارند
ولیک دانا داند که : کار من دگرست
کنم بچشم حقارت بروزگار نظر
گرت بچشم عنایت بحق من نظرست
ز ماه و جاه من آنچه اندرین حوادث رفت
هزار چندان در خدمت تو منتظرست
هنوز خانه من بنده از مواهب تو
پر از بضاعت بحرین و بار شوشترست
هنوز ، باری ، منت خدای را ، که مرا
برین ستانهٔ عالی مقام و مستقرست
هنوز سوی من از نوع نوع نعمت تو
مدد پی مددست و نفر پی نفرست
اگر بقول نبی رزق مرد از فضلست
مرا ز بیشتر خلق رزق بیشترست
بیک صحیفهٔ دانش مقابله نشود
هر آنچه در همه عالم خزان های زرست
نکوست حالم ، ور نیز بد بود چه کنم ؟
نه نقض حکم الهی بدست بنده درست
بهیچ نوع مرا از فلک شکایت نیست
اگر تعذر نفع و توقع ضررست
من از فلک چه شکایت کنم ؟چو معلومست
که هر چه نیک و بدست از قضا و قدرست
همیشه تا که قمر را مسیر بر فلکست
همیشه تا که فلک را مدار بر مدرست
خطیر باد بتیغ تو کار شرع نبی
که کار شرع ز تیغ تو سخت با خطرست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - نیز در مدح اتسز خوارزمشاه
شها ، قدر تو از فلک برترست
ستاره جناب ترا چاکرست
تویی شاه عالم، و لیکن بعلم
نهاد تو خود عالمی دیگرست
حسامی تو در دفع یاجوج مرگ
جهان را به از سد اسکندرست
تو آن جوهری در معالی و مجد
که نه چرخ اعراض آن جوهرست
من چون رأی تو اختر ثابتست
نه چون قدر تو گنبد اخضرست
بقای تو آسایش عالمست
لقای تو آرایش کشورست
ز موج کف گوهر افشان تو
همه صحن آفاق پر گوهرست
عجب نیست از دست تو موج در
که دست تو دریای بی معبرست
ازان نیزهٔ چون دم کژدمت
چو کژدم عدو دستها بر سرست
وزان خنجر همچو ناب نهنگ
مخالف بکام نهنگ اندرست
ایا پادشاهی که انصاف تو
جهان را بنیک و ببد داورست
به غیرت زالفاظ تو لؤلؤست
بحیرت ز اخلاق تو عنبرست
کهین پایه از قدر ولای تو
بر از هشت گردون و هفت اخترست
در اندوه درگاه میمون تو
نه خوابست من بنده را ، نه خورست
زتف دل و از نم دیدگان
لبم خشک و رخسارگانم ترست
بظاهر من از رندگانم و لیک
مرا مرگ ازین زندگی خوشترست
چو ماندستم از حضرت تو جدا
مرا زندگانی چه اندر خورست؟
بمان جاودان ایمن از نایبات
که یزدان تو را حافظ و یاورست
ترا باد نصرِة که مطلوب تو
همه نصرة دین پیغمبرست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح علاء الدوله ابوالمظفر اتسز
نه رخست آن ، که زهره و قمرست
نه لبست آن ، که سر بسر لشکرست
نیست درصد هزار سوسن و گل
آن طراوت که اندران پسر ست
خانه او زحسن طلعت او
نیست خانه، که جنتی دیگر ست
او قبا پوشد و کمر بندد
وز قبا و کمر مرا اثرست
رویم از چین پایان چو بندگاه قباست
پشتم از خم چو حلقهٔ کمرست
حالم از بد بدتر شدست و رواست
کان نگارین زخو ب خوبترست
سیم وزر پاک رفت در عشقش
جان و دل نیز هر دو بر خطرست
با چنا نرخ چه جای جان و دلست ؟
با چنان لب چه جای سیم و زرست ؟
سوی جانم زلشکر غم او
هر زمانی نفر پس نفرست
گه دلم گرم و گه دمم سردست
گه لبم خشک و گاه دیده ترست
آه ! از عشق نیکوان ، کین عشق
همه رنج تنست و دردسرست
خبر رنج من بعالم رفت
ای دریغا! که یار بی خبرست
نظری کردی ، ار بدانستی
که ملک را بحق من نظرست
شاه غازی علاء دولت ودین
بوالمظفر که صورت ظفرست
شهریاری ، که سایه حفظش
تیر احداث چرخ را سپرست
دست او هست در سخا شجری
که ایادی ثمار آن شجرست
کف کافی او همه کرمست
دل صافی او همه هنرست
حشمتش جسم ملک را جانست
فکرتش چشم ملک را بصرست
در فتوح بلاد بدکیشان
ملک او چون خلاف عمرست
همه احکام او ، بامر و بنهی
همچو احکام شرع معتبرست
ید بیضای گوهر افشانش
شب اومید خلق را سحرست
همت او بروز و روزی خلق
همچو مهر و سپهر مشتهرست
صد هزاران هزار گنج گهر
از کفش یک عطای ما حضرست
خسروا ، تیغت آتشیست ، کزو
جان دشمن چو دود پر شررست
چرخ در جنب قدر ت خاکست
بحر در پیش دست تو شمرست
قدر تو چون سپرو چون مهرست
امر تو چون قضا و چون قدرست
کردهٔ تو صحیفهٔ خیرست
گفتهٔ تو طویلهٔ دررست
خدعهای مخالفان گه جنگ
پیش شمشیر تو همه هدرست
سورهٔ خسروی ترا یادست
آیت مردمی ترا زبرست
چشم خصمت چو دیده نرگس
سخت بی نور و نیک با سهرست
داد یزدان ترا ، بحمدالله
هر چه آن از محاسن سیرست
نیکویی کن شها ، که در عالم
نام شاهان بنیکویی سمرست
بد نشاید، که در برابر بد
هم بد روز حشر منتظرست
وز رضا دادن بدان ببدی
هم حذر کن ، که موضوع حذرست
ناصحی کان ترا بد آموزد
نیست ناصح ، که از عدو بترست
اندرین فرجهٔ سپهر و زمین
دل چه بندی؟ نه جای مستقرست
پدرست آن ، ولیک بی نفعست
مادریست این ، و لیک با ضررست
جای بخشایشست آن فرزند
کش چنین مادر و چنان پدرست
باز کرده ، زبهر آمد و شد
خانه روزگار را دو درست
گنج و رنج توانگر و درویش
هر چه در عالمست ، بر گذرست
هر که هستند ، از وضیع و شریف
همه را حوض مرگ آبخورست
سفری بس دراز در پیشست
عمل خیر زاد آن سفرست
داد کن ، داد کن ، که دارالخلد
منزل خسروان دادگرست
ببر مردمان کامل عقل
این حطام زمانه مختصرست
در همه کار نیک باش ، کزان
نیکی کار آخرت شمرست
یک صحیفه زنام نیک ترا
بهتر از صد خزانهٔ گهرست
از جناب تو دور باد بلا
که جناب تو مأمن بشرست
باد ناصح زمهر تو در خلد
که زکین تو خصم در سقرست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح سید طاهر علوی
آنی ، که حشمت تو در ایام ظاهرست
ذات تو از عیوب چو نام تو طاهرست
فرخنده رعایت شرف تو بهر مکان
چون آیت بنوت جد تو ظاهرست
از کف باذل تو قوام مکارمست
و ز جاه کامل تو نظام مفاخرست
بر چرخ محمدت هنر تو کواکبست
و زکان مکرمت اثر تو جواهرست
بایسته صورت تو بری از معایبست
شایسته سیرت تو جدا از مفاخرست
حق را ، گه بیان ، کلمات تو مظهرست
دین را، گه بقا، سطوات تو ناصرست
از حشمت منیع تو ایام عاجزست
از همت رفیع تو افلاک قاصرست
اندر ضیا بنان تو خورشید انورست
وندر ثنا بیان تو دریای ذاخرست
آیات بخل را کف راد تو ناسخست
ارکان علم را دل پاک تو عامرست
حزم تو هچو عزم متین تو صایبست
علم تو همچو حلم مبین تو وافرست
هر چان نموده شد زر سومت بدایعست
هر چان ستوده شد زخصالت نوادرست
بر قمع خیل نیستی و لشکر ستم
خیل سخا و لشکر عدل تو قادرست
اندر همه نواحی عالم ، بشرق و غرب
چون ذکر سایر تو عطای تو سایرست
دارند قصد سایر و زایر بتو از انک
صدرت پناه سایر و مساوای زایرست
جوید همیشه بخت خجسته مجاورت
با آنکه او خجسته درت را مجاورست
ای صدر آل حیدر ، اگر غایبم زتو
اندر دلم محبت صدر تو حاضرست
دارد تنم زخدمت اهل زمانه عار
لیکن بخدمت در والات فاخرست
بر حمد و شکر مدح تو مقصور کرده ام
تا در تنم دلست و زبانست و خاطرست
من خود کیم که شکر تو گویم؟که در بهشت
جان نبی و جان وصی از تو شاکرست
همواره تا زمین بر اجسام ساکنست
پیوسته تا سپهر بر اجرام سایرست
در کارها باول و آخرت یار باد
آنکس که اول همه اشیا و آخرست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح خاقان ارسلان خان کمال الدین ابو القاسم محمود
رایت شرع و ملک منصورست
آیت علم عدل مشهورست
بخداوند خسروان خاقان
که جهانش مطیع و مأمورست
ارسلان خان، کمال دین محمود
که بدو قصر حمد معمورست
شهریاری، که ذات فرخ او
بمساعی خیر مشکورست
قدر او آسمان با شرفست
رأی او آفتاب با نورست
ناصح او همیشه محترمست
حاسد او همیشه مقهورست
خنجرش نسل دشمنان ببرید
خنجرش را مزاج کافورست
خسروا، هرکه از ره طاعت
بتو نزدیک شد ، زغم دورست
در جوار تو یابد آسایش
هر که از جور چرخ رنجورست
منم آن کس ، که جان غمگینم
از عطای کف تو مسرورست
خانهٔ من چو خلد شد ، زیرا
آنچه انعام تست چون حورست
بنده جست آفتاب و اینک یافت
گرسها باز داد معذورست
خصم تو باد در غم و ماتم
کز عطای تو بنده را سورست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح اتسز خوارزمشاه
خوارزمشاه بر همه شاهان مقدمست
اسباب خسروی همه او را مسلمست
صدر جریدهٔ همه ابنای دولتست
بیت قصیدهٔ همه اعقاب آدمست
از جاه او قوام قوانین ملتست
وز عدل او نظام اقالیم عالمست
آشفتهٔ حوادث و مجروح چرخ را
فیض و عطای او همه دارو مرهمست
از دست زرفشانش و ز تیغ سرفشان
قسم ولی بخش عدو سور و ماتمست
او آفتاب شرع و بدو شرع روشنست
او نوبهار ملک و بدو ملک خرمست
شاها ، خدایگانا ، آنی که در جهان
بنیاد مکرمات بسعی تو محکمست
معن بن زائده بر جود تو مدخلست
قس بن ساعده بر نطق تو ابکمست
گردد بحسن سعی بیان تو منکشف
کاری که مشکلست و کلامی که مبهمست
رفتند از دیار تو بیگانگان همه
شادان مباد ، هر که ازین رفتنش غمست
هرگز قرار کرد توانند آهوان
در بیشه ای که مسکن غرنده ضیغمست؟
لشکر بکش بعزم نظام دیار خویش
اکنون که حال دولت تو بس منظمست
در پیش خیل کفر بزن خیمهٔ هدی
کان جایگاه سخت مبارک مخیمست
تو کعبهٔ جلالی و ارباب شرع را
خوارزم و آب او عرفانست و زمزمست
با این نعیم خطهٔ خوارزم و طیب او
جای دگر مقام گزیدن محرمست
گرگانج از بخارا صد بار خوشترست
درغان هزاربار نکوتر ز در غمست
تا در جهان وجود بد و نیک آدمی
زین گرد منظرست و ازین سبز طارمست
بادی تو بر خدای مکرم ، که نزد خلق
اسلام از مهابت تیغت مکرمست
شادیت بیش باد، که از رشک ملک تو
شادی بدسگال تو هر ساعتی کمست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در وصف بلخ و مدح سید ضیاء الدین
فدای بلخ دل من،که روضهٔ ارمست
حریم او بامان همچو بیضهٔ حرمست
همه سعادت بلخ و همه سلامت او
که بیضهٔ حرمست و چو روضهٔ ارمست
نه بحر و چرخ و لیکن چو بحر و چرخ مقیم
پر از جواهر مجد و کواکب حرمست
چنین مواخر آن خطه را بسیست و لیک
همه بجنب وجود ضیاء دین عدمست
پناه دودهٔ حیدر که از سیاست او
تفاخر عربست و تظاهر عجمست
بزرگواری ، فرزانه ای ، خداوندی
که پیش درگه او پشت آسمان بخمست
بلند همت او همچو چرخ مرفوعست
بزرگ مجلس او همچو کعبه محترمست
بهر کجا که نهد در طریق دین قدمی
همه ذخایر عقبی طفیل آن قدمست
بعلم و حلم و سخا و وفا عدل و حیا
بعالم چون اندر جد خویشتن علمست
ضیاء دین پیمبر تو آن سرافرازی
که بر صحیفهٔ اقبال نام تو رقمست
معلقست بفرخنده کلک میمونت
همه مصالح دنیا ، مگر نگین جمست؟
هر آنکه پیش تو همچو قلم بسر نرود
سرش بریده و سینه دریده چون قلمست
بنظم و نثر در الفاظ تو همه نکتست
بامر و نهی در احکام تو همه حکمست
ضمیر ناصح صدرت خزانهٔ طربست
روان حاسد جاهت نشانهٔ المست
منم که تا ز جناب و دور ماندستم
هر آن دمی که برآرم ندیدم او ندمست
زشوق مجلس و هجر رخ توام دل و چشم
یکی عدیل تفست و یکی ندیم نمست
عنای طبع من و روح روح من بی تو
چو دولت تو فزون و چو حاسد تو کمست
مراست غم که کنون صدر تو نمیبینم
کسی که صدرتو بیند بعالمش چه غمست؟
همیشه تا که حدوثست و صف هر موجود
مگر خدای تعالی که وصف او قدمست
دل تو شاد و رخت تازه باد ، کز بر چرخ
دل عدوی تو پرانده و رخش دژمست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح ملک اتسز
دیدار تو ، ای جان جهان ، راحت جانست
روی تو تماشاگه عشاق جهانست
در خد تو ، آفت دین ، زایش دینست
در جعد تو ، ای راحت جان ، کاهش جانست
تنگ شکرست آنکه تو گویی ، نه حدثیست
درج دررست آنکه تو داری ، نه دهانست
بر هر گره جعد تو صد شعبده پیداست
در هر مژهٔ شوخ تو صد فتنه نهانست
هستم من بیچاره ز اندیشه سبک دل
تا بر من بیچاره ترا روی گرانست
مانند کمان گشته مرا قامت تیر
زان غمزه و آن ابرو چون تیر و کمانست
تنگست و نزارست مرا شکل دل و تن
چونانکه ترا شکل دهانست و میانست
جنگ تو صلح تو همه بیم و امیدست
وصل تو هجر تو همه سود و زیانست
از بند هوای تو کرا روی نجاتست ؟
وز تیر جفای تو کرا بوی امانست؟
هر چند دلم را بستم گوش گرفتند
جایی کشد اندوه تو کز فتنه نشانست
از فتنه نشان نیز نبیند دلم ، ایراک
در سایهٔ اقبال شه فتنه نشانست
عنوان ظفر ، نصرة دین ، آنکه حریمش
از صرف زمان مرجع ابنای زمانست
مقصود قرآن ، اتسز غازی ، که در او
از روی شرف کعبهٔ اولاد قرآنست
کوشنده دل او بوغا قاهر بحرست
بخشنده کف او بسخا ناسخ کانست
در دولت او مصلحت خرد و بزرگیست
در خدمت او مفخرت و پیر و جوانست
ای آنکه بهیجا فزع خنجر و رمحت
اصل جزع اهل ضرابست و طعانست
در پای جلال تو ز تایید رکابست
در دست کمال تو ز اقبال عنانست
اخبار معالی تو بی عد و شمارست
و آثار مساعی تو بی حد و کرانست
در معرکه و صد ز تأیید الهیت
هم معجزهٔ سیف و هم اعجاز بیانست
حاشا که ترا بحر کرم خوانم ، کز بحر
بیشی بود آنرا که چنان بذل و بنانست
هنگام سکون حزم تو بر مثل یقینست
هنگام مضا عزم تو مانند گمانست
از بهر تقاضای روان روز ملاقات
تیغ تو روان در تن اعدا چو روانست
شاها، تویی آن کسش که انعام و بافضل
دست تو بارزاق بشر کرده ضمانست
مراهل نسب را و خداوند حسب را
در مجلس و در صدر تو تمکین و مکانست
چون صدر تو بیند ، بنهد آلت رحلت
هر طالب خیری ، که در آفاق روانست
دور از تو تن من ، که ز تو دید عزیزی
بی عز قبول تو گرفتار هوانست
دانی که پس از خلد چه شد حالت آدم ؟
بی حضرت چون خلد توام حال چنانست
هر حادثه کز دهر در اخبار بگویند
بر من همه از فرقت صدر تو عیانست
روزان و شبان در دل و در چشم من از رنج
اندیشه چو پیکان و مژه همضو سناست
تا باغ پر از گوهر و تا راغ پر از زر
از صنع بهارست وز تاثیر خزانست
ذات تو متین باد ، که رأی تو متینست
ذکر تو روان باد ، که حکم تو روانست
با زور و توان ساعد و بازوت ، که ملت
از ساعد و بازوی تو بازور و تواناست
مقصور بر اوصاف هنرهای تو بادا
تا در دهن هیچ هنر پیشه زبانست
با لعب چون سرو روان باد ترا عیش
کز رشک تو بدخواه تو چون نال نوانست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح وزیر ثقة الدین
صدر ثقة الدین کنف خلق جهانست
خاک دراو کعبهٔ اشراف زمانست
آراسته از طالع او روی سپهرست
افروخته از طلعت او صحن جهانست
در خدمت او تقویت خرد و بزرگست
از نعمت او تربیت پیر و جوانست
طبعش بگه فضل، نه طبعست، که بحرست
کفش بگه جود، نه کفست، که کانست
از کوشش او در همه آفاق دلیلست
وز بخشش، او بر همه اشخاص نشانست
ای آنکه بمقدار علو خطرت را
برتر ز همه انجم و افلاک مکانست
ز اولاد قرآن چرخ بزرگی نشانست
در صدر وزارت چو تو، تا چرخ و قرآنست
از مائدهٔ جود تو آسایش جسمست
وز فایدهٔ لفظ تو آرامش جانست
گسترده زمین جاه ترا زیر نگینست
گردنده فلک قدر ترا زیر عنانست
در نصرة حق فعل تو صد خیل و سپاهست
بر حجت دین قول تو صد تیر و سنانست
از حسن شمایل تو چو رضوان جنانی
وز عدل تو خوارزم چو روضات جنانست
صدرا، تویی آن کس که خداوند هنر را
از حادثها عون تو توفیق امانست
سرمایهٔ سودی همه کس را و رهی را
در عهد تو از فتنهٔ اوباش زیانست
رفت آب من از روی و مرا روز و شب از رنج
دو چشمهٔ خونابه زد و چشم روانست
آن عیش چو نوش من ازین غصه شرنگست
وآن قد چو تیر من ازین غصه کمانست
گر نان برود باک نباشد، چو برفت آب
تو سگ شمر آنرا که همه طالب نانست
سعیی بکن آخر، که بآفاق بگویند:
کاصحاب هنر را همه حرمت ز فلانست
تامدح تو گویند همه عمر از دل و از جان
بنده، بزبانی که همه محض بیانست
از تازی و از پارسی ارهست تفاخر
پس بندهٔ تو والی این هر دو زبانست
فضلم چو ایادی تو بی حد و شمارست
عقلم چو معالی تو بی حد و کرانست
تا ابر درفشان سپه فصل بهارست
تا باد زرفشان تبع فصل خزانست
بادی تو بشادی، که مخالف بغریوست
بادی تو بعزت، که منازع بهوانست
خالقان همه اندر کنف حفظ تو بادند
چونانکه رمه در کنف حفظ شبانست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح وزیر ضیاء الدین عراق بن جعفر
ای آنکه رخت بهار چینست
رویم زغم تو پر ز چینست
در چین تونه ای، و لیک کویت
با روی تو صد هزار چینست
در حسرت خانهٔ تو ماندست
فردوس، که جای حور عینست
خاتم دهنی و بی تو رویم
از گوهر دیده پر نگینست
سروی تو و بوسانت بزمست
ماهی تو آسمان زمینست
در زینی و در کنار من نی
از زین تو رشک من ازینست
همچون تن من ترا میانست
همچون غم من ترا سرینست
در فرقت آن زخم نژندست
در حسرت این دلم حزینست
ما را همه ساله با تو مهرست
با مات چرا همیشه کینست!
شادیم بدین قدر که ما را
جان با غم عشق تو قرینست
دریای ملاحتی تو، چونانک
دریای کرم ضیاء دینست
فرزانه عراق، آنکه گردون
با رفعت قدر او زمینست
صدری که زبهر قهر خصمش
احداث زمانه در کمینست
حق را دل پاک او مکانست
دین را سر کلک او معینست
رایات کمال او بلندست
آیات جلال او متینست
در نسخه گرفتن صفاتش
تشریف کرام کاتبینست
طین را ز اثیر قدر بیشست
زیرا که وجود او ز طینست
عزمش بنفاذ چون گمانست
حزمش بثبات چون یقینست
ای صورت مردمی و مردی
زین هر دو نهاد تو عجینست
قدر چو تو اختر رفیعست
لفظ تو چو گوهر ثمینست
بخل از کف راد تو نزارست
فضل از دل پاک تو سمینست
قصر هنر تو بس مشید
حصن شرف تو بس حصینست
در حادثها سپاه دین را
تدبیر تو ناصحی امینست
انوار کواکب فلک را
بر خاک بپیش تو جبینست
شمسی تو و دولتت سپهرست
شیری تو و حشمتت عرینست
آنجا که جلالت تو آید
دریای محیط پارگینست
آن کس که نفور شد ز صدرت
در حضرت ایزدی لعینست
آن کس که نشسته بر در تست
با ماه بقدر هم نشینست
دانی تو را که: رأی من چگونه
در خدمت صدر تو مبینست؟
در منت تو تنم اسیرست
در نعمت تو دلم رهینست
کفت بعطای من کفلیست
طبعم بثنای تو ضمینست
بر جامهٔ افتخار بنده
مدح تو تراز آستینست
تا در صف چرخ آفتابست
تا در کف باغ یاسمینست
بر ذات تو آفرین حق باد
کان ذات سزلی آفرینست
در صدر بقات باد چندانک
در خاک عدوی تو دفینست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح علاء الدوله اتسز
بزینت باغ چون خلد برینست
ریاحین اندرو چون حور عینست
نثار آسمان لؤلوی لالاست
شعار بوستان دیبای چینست
خمیده همچو خاتم شاخ گلبن
برو گل همچو یایاقوتین نگینست
نسیم باد یا بوی عبیرست ؟
سرشک ابر یا در ثمینست؟
چرا بلبل چو محزونان بنالد ؟
اگر زاغ از وصال گل حزینست
بهار افگند بر صحرا ز نعمت
دو صد چندان که قارون را دفینست
ز ابر تیره همچون ظلمت شرک
همه عالم پر از نور یقینست
جهان پیر برنا کرد ایزد
کمال قدرت ایزد چنینست
زمینست این ندانم ، یا سپهرست ؟
سپهرست این ندانم یا زمینست؟
چو رأی شاه گیتی روی گیتی
سزای صدهزاران آفرینست
علاء دولت و دین ، آنکه تیغش
بهیجا ناصر اعلام دینست
یگانه خسروی ، صاحب قرانی
که در کل معالی بی قرینست
برمح خطی و شمشیر هندی
سپاه دین تازی را معینست
جهان دولتش در زیر حکمست
براق حشمتش در زیر زینست
کف او قفل روزی را کلیدست
دل او گنج دانش را امینست
ز بهر قهر بدخواهان جاهش
نشسته حادثات اندر کمینست
ببخشش آفتاب روز مهرست
بکوشش اژدهای روز کینست
ز انواع امانی بدسگالش
جدا مانده چو موم از انگبینست
ایا شاهی ، که اندر زیر قدرت
مدار آسمان هفتمینست
تو مهری و ترا نصرة سپهرست
تو شیری و ترا دولت عرینست
جهان را عدل تو ظل ظلیلست
دل پاک بهر خیری ضمینست
الا تا چرخ جای آفتابست
الا تا باغ جای یاسمینست
حسودت هم نشین رنج بادا
که با شخص تو راحت هم نشینست
مبادا جز متین بنیاد عمرت
که بنیاد هدی از تو متینست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - نیز در مدح اتسز گوید
در زلف تو ، ای نگار ، تابیست
زان تاب دلم قرین تابیست
با تاب دو زلف تو دلم را
نی هیچ توان ، نه هیچ تابیست
نا مؤمنم از چو دو لب تو
در میکدهٔ مغان شرابیست
بر چهره نقاب از چه باشی ؟
خود حشمت تو مرا حجابیست
از آتش هجر خاک کویت
جانم همه ساله در عذابیست
من باد فروخته بهر جای
یعنی که مرا بر تو آبیست
هجر تو اگر چه زود گیریست
وصل تو اگر چه دیریابیست
در محنت تو مرا در نگریست
در کشتن من ترا شتابیست
از جور تو ما و حضرت شاه
کز حادث ها بهین مآبیست
خوارزمشه اتسز ، آنکه گردون
از هیبت او در اضطرابیست
هر نقطهٔ جاه او جهانیست
هر نکتهٔ خط او کتابیست
مملوک جناب فرخ اوست
هر جای که مالک الرقابیست
دریای محیط پر جواهر
در پیش بنان او سرابیست
رایش بگه ضیا سهیلیست
عزمش بگه مضا شهابیست
مر دشمن و دوست را ز فعلش
هر لحظه ثوابی و عقابیست
ای آنکه بهر نفس در آفاق
از فیض کف تو فتح بابیست
آنی که بدست تو هر انگشت
هنگام عطا دهی سحابیست
در دست تو از ظفر عنانیست
در پای تو از شرف رکابیست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در ستایش شمس‌الدین وزیر
جمال‌الملک شمس‌الدین جهانیست
که از همر نعمتی او را نشانیست
جهانی گفتم او راوین غلط بود
که هر مویی ز شخص او جهانیست
کفش و زجود بحری وین چه بحریست
دلش در فضل کانی و آنچه کانیست
ضیای حشمت او آفتابیست
علو همت او آسمانیست
دل بیدار او گنج هنر را
چه دانی تا چه مایه قهرمانیست
ز دولت است جاهش را دلیلیست
ز نصرة تیغ عزمش را فسانیست
جز از بهر مهم عون نیست
اگر بر چرخ تیر یا کمانیست
جز از بهر هلاک خسم او نیست
اگر در دهر تیغی یا سنانیست
ایا صدری، که هر نکته ز صدرت
بر ارباب دانش داستانیست
بپیش خاطر تو هست پیدا
هر آنچ اندر همه عالم نهانیست
خسال تو ملک را مقتدایست
جلال تو فلک را دیدبانیست
نه چون گفت کرم ‌را کار گاهست
نه چون کلکت خرد را ترجمانیست
ثریا پای قدرت را رکابیست
مجره دست جاهت را عنانیست
ز حکمت نیست خالی در بد و نیک
اگر وقتی دو کوکب را قرانیست
بعالم نیست، الا حضرت تو
اگر جایی افاضل را مکانیست
بصدرت رخ نهاده هر زمانی
ز اصحاب حوایج کار وانیست
خداوندا، تویی کامل هنر را
ز سعی جاه تو نامی و نانیست
در تست آنکه ابنای خرد را
درو از نکبت گیتی امانیست
ز بهر نقش و نظم مدحت تست
اگر ما را بنایی یا بیانیست
بزرگا، رأی پیر تو رهی را
نکو داند که : چون دانا جوانیست
مرا وقت بیان اندر فصاحت
تو گویی زیر هر مویی زبانیست
بصورت آمدم جویای عزت
که شخصی از حوادث در هوانیست
بحرص سود ، حاشا، هر ‌زمانی
مرا از چرخ گوناگون زیانیست
یقینم شد، چو دیدم حضرت تو
که آخر رنج عالم را کرانیست
مرا حالیست پژمرده و لیکن
دل از دانش چو تازه بوستانیست
کنم جانم را فدای خدمت تو
خود اندر دست من امروز جانیست
نخواهی اینک اهل فضل گویند :
فلان در سایهٔ جاه فلانیست!
دو عاقل را بهم تا اتفاقیست
دو کوکب را بهم تا افترانیست
مبادا جز بکام تو، هر آنجا
که در اطراف عالم کامرانیست
جهان جاتو تو آباد بادا
که صحن جاه تو خوش‌تر جهانیست