عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
هندو نسب آن یار که سیفش لقب است
ببرید ز پیوند رهی وین عجب است
نی نیست عجب بریدن از سیف که او
برنده و آبدار و هندو نسب است
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۲
قصاب که در گردن جان چنبر اوست
از پشتی حسن سنیه کرده ست و نکوست
با چرخ زند پهلو و دارد در پوست
دلداری دشمن و جگرخواری دوست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۲
آن دد که چو دمنه در کمینگاه بمرد
از هیبت شیرنر چو روباه بمرد
زانروی که بدخواه همه نیکان بود
در کام اجل به کام بدخواه بمرد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۰
ای همچو سلیمانت سر و تاج بلند
بر مور ضعیف بار ماران مپسند
پائی که نیازردی ازو مور رواست
مجروح ز مار آهنین از در بند
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۵
خون گر ز لقب تاشی ات آگاه شود
از ننگ تو همچو سایه در چاه شود
نبود عجب از غایت کژ رفتن تو
گر سایه ز صحبت تو گمراه شود
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۲
چشمی دارم چو ابر دی گوهر بار
دستی که چو ریگ سیم و زر بازد یار
با اینهمه نعمت و سخاوت که مراست
دینار به جان می طلبم مفلس وار
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۰
هر چند که در تو بیشتر می نگرم
بیش است به دیدن تو میل نظرم
چون تشنه در خوابم لب بر لب آب
هر چند که بیش می خورم تشنه ترم
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - تأثیر سخن
شنیدم نویسنده ای در قدیم
نویسنده پاک رأی و حکیم
گزیده یکی چامه، انشا نمود
شه عصر از آن نامه رسوا نمود
گرفت آن هجانامه، آنسان رواج
که شه را درون شد، به سر بیم تاج
بفرمود کآن نامه ها سوختند
لب آن نویسنده را دوختند
بر شه بسی نامه، آتش زدند
بدش آتش قهر، آبش زدند
قضا را در آن دم، یکی تند باد
به دامان شه، مشتی آتش نهاد
شه از آن بلا، راه رفتن گرفت
ولیکن یکی میخش، دامن گرفت
مر آن شاه را میخ، بر تخت دوخت
نگهداشت تا آن که، بر تخت سوخت
سراپرده و تخت شه هر چه بود
گرفت آتش و زور آتش فزود
به ده ثانیه یکسر، آن بارگاه
بیفتاد در چنگ آتش چو شاه
به فکر شه آنگه نبد هیچ کس
تمامی به فکر خود از پیش و پس
کس از خویش، بر شه نپرداختی
در آن دم کسی شاه نشناختی
بر مردم آن روز سخت و سیاه
همه گونه بد فکر، جز فکر شاه
زبانه کشان آتش، از قول شاه
چنین ز آن نویسنده بد عذرخواه:
که گر نامه های تو افروختم
به جبرانش این بس، که خود سوختم
اگر دوختم من، لبانت به سیخ
کنون دوختم، جان خود را به میخ!
نویسنده بر هر که، آهش گرفت
شه ار بود بر تخت، آتش گرفت
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - گلهای پژمرده
خری از گلستان باغی گذشت
بسی گل بره دیده و وقعی نه هشت
نسنجید کآن جلوه گل، ز چیست؟
نفهمید فریاد بلبل ز کیست؟
رسید او به جائی که ره تنگ بود
بسی شاخه، در راه آونگ بود
طبیعی است بر جسم آن شاخسار
بدانسان که گل بود، بد نیز خار
سر خر در آن شاخه ها گیر کرد
بسی سر برآورد و سر زیر کرد
سر و روی وی، اندر آن شاخسار
بیازرد و گلگون شد از زخم خار
بیا بنگر، اینک خر بی تمیز
که وقعی نمی هشت بر هیچ چیز
هر آن خار بر گردنش می نواخت
بر آن خیره می گشت تا می شناخت
مدام از دم آن، حذر می نمود
بر آن عاجزانه، نظر می نمود
چو بر خر ز گل هیچ زحمت نبود
نمی دید گل، نیز دارد وجود!
سرودم از این ره، من این داستان
که بینم در این کشور باستان:
رجال خیانتگر آنسان خرند!
که بر اهل فضل و هنر ننگرند
ز آزار هر کس، حذر می کنند
بر او با تواضع نظر می کنند!
وزین روی: جمعی تبه کارها
هیاهوچیان ملت آزارها:
در این دوره: هر یک مقرب شدند
همه صاحب کار و منصب شدند
ولی همچو گل هر که خوشرنگ و بوست
به صورت نکوی و به سیرت نکوست:
حکیم و سخندان و عالم بود:
گناهش همین بس که سالم بود
به او می ندارند، هرگز نظر
بدین جرم، کورا نباشد ضرر!
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲ - سایه مرد
مر تو را ای مرد! زن خوش سایه است
لاجرم: چون سایه، اقبالت کند
هر چه دنبالش کنی، بگریزد او
هر چه بگریزی تو، دنبالت کند
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۱۲ - در هجو خلخالی
در ده: سگ زشتی بود، موریخته و لاغر
پیوسته دم اندر پا، پژمرده سر و یالی
چندی سوی شهر آمد، از شدت بی قوتی
اشکم ز عزا برهاند، تا ماند در آنسالی
ناگاه چه باز آمد، دیدند که گردیده
در فربهی و چاقی، یک زبده سگ عالی
گفتند (خلیلی)اش، بایست و همی دیدند
بر هر که زند نیشی، با ضربت چنگالی
نابود خلیلی چون ناچار شده بستند
از پارچه خلخال، بر گردن آن شالی
گویند که شد ممتاز، آن خرفه ز همسرها
زآن روی دگر گردید معروف به (خلخالی)
من خویش نمی دانم، بر گردن آنکو گفت
گویا که همان باشد: خلخالی الحالی
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۶ - در قلعه خرابه
برسیدم به یکی قلعه کهسان و کهن
که در و بامش به هم ریخته، دامن دامن
زیر هر دامنه، غاری شده بگشوده دهن
سر شب هر چه سخن گفته بد، آن پیر به من
آن دهنها همه بنموده، به تصدیق سخن
باری آن قلعه، حکایتها داشت
ز آفت دهر، شکایتها داشت
چه سرائی؟ که سر و روش سراسر خاک است
چه سرائی؟ که سرش همسر با افلاک است
چه سرائی؟ که حساب فلک آنجا پاک است
بس که معظم بود، اما در و پیکر چاک است
زین عیان است که تاریخ در آن غمناک است
هیئتش تپه انبوهی بود
روی هم رفته تو گو، کوهی بود
یک بنائیش که از خاک، برون پیدا بود
سطح بامش، سر یک دسته ستون پیدا بود
ز آن ستونها، چه بسی راز درون پیدا بود
هر ستونی چو یکی بیرق خون پیدا بود
گو تو یک صفحه ز تاریخ قرون پیدا بود
رفتم اندرش که تا جای کنم
هم ز نزدیک تماشای کنم
دیدم آن مهد بسی سلسله شاهان عجم
بامش بس خورده لگد، طاقش برآورده شکم
بالش خسرو و آرامگه کله جم
دست ایام فرو ریختشان بر سر هم
ز آن میان حجره آکنده به آثار قدم
وندر آن جایگه تاج عیان
سر آن جایگه تاج کیان
جای پای عرب برهنه پائی دیدم
نسبت تاج شه و پای عرب سنجیدم!
آنچه بایست بفهمم، ز جهان فهمیدم!
بعد از آن هر چه که دیدم ز فلک خندیدم!
باری اینگونه بنا هر چه که بدگردیدم
خسته از گشتن، دیگر گشتم
پای از قلعه به بیرون هشتم
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۸ - تظاهر ملکه کفن پوشان
بیم و حسرت، دگر این باره چنان آزردم
که بپاشید قوایم زهم و پژمردم
سست شد پایم و با سر به زمین برخوردم
مرده شد زنده و من زنده ز وحشت مردم
خویشتن خواب و یا مرده گمان می بردم
پس ازین هر چه به خاطر دارم
همه را خواب و گمان پندارم
گرچه آن حادثه نی خواب و نه بیداری بود
حالتی برزخ بیهوشی و هشیاری بود
نه چو در موقع عادی، نظرم کاری بود
نه جهان یکسره از منظره ام عاری بود
در همان حال مرا، در نظر این جاری بود
کان کفن تیره ز جا برجنبید
مر مرا با نظر خیره بدید
خاست از جای به پا اندک و واپس شد نیز
وانمود اینسان کو را بود از من پرهیز
با یکی ناله لرزنده وحشت انگیز
گفت ای خفته بیگانه از اینجا برخیز
چیست کار تو در این بقعه اسرارآمیز
که پر اسرار در و دیوار است
پایه خشت و گلش اسرار است
این طلسم است نه یک زمره ز آبادانی
این طلسمی است که در دهر ندارد ثانی
به طلسم است در آن روز و شب ایرانی
زین طلسم است دیار تو بدین ویرانی!
جامه من کند این دعوی من برهانی
من هیولای سعادت هستم
که بر این تیره سرا دل بستم
مر مرا هیچ گنه نیست به جز آنکه زنم
زین گناه است که تا زنده ام اندر کفنم
من سیه پوشم و تا این سیه از تن نکنم
تو سیه بختی و بدبخت چو بخت تو منم
منم آنکس که بود بخت تو اسپید کنم
من اگر گریم، گریانی تو
من اگر خندم، خندانی تو
بکنم گر ز تن این جامه، گناهست مرا!
نکنم، عمر در این جامه، تباهست مرا!
چه کنم؟ بخت از این رخت، سیاهست مرا!
حاصل عمر از این زندگی، آهست مرا!
مرگ هر شام و سحر، چشم به راه است مرا!
زحمت مردن من یک قدم است!
تا لب گور کفن در تنم است!
فقط از مردنم آئین مماتم باقیست
یعنی آن فاتحه خوانی وفاتم باقیست
اینکه بینی تو که باز این، رخ ماتم باقیست
یادگاری است، کز ایام حیاتم باقیست
گریه و ناله و آه، از حرکاتم باقیست
بهر گور است معطل ماندم
ورنه من فاتحه خود خواندم
از همان دم که در این تیره دیار آمده ام
خود کفن کرده ببر، خود به مزار آمده ام
همچو موجود جمادی، نه بکار آمده ام
جوف این کیسه سربسته، ببار آمده ام
مردم از زندگی، از بس بفشار آمده ام
تا درین تیره کفن در شده ام!
زنده نی، مرده ماتم زده ام!
تا به اکنون که هزار و صد و اندی سال است:
اندر این بقعه، درین جامه، مرا این حال است
غصب از آن، حق حیات من زشت اقبال است
(من) با تو این عمر شگفت آر تو بی امثال است
گوئی این عمر دگر مرگش نه در دنبال است
پدر و مادرت آیا که بدند؟
تو چرا زنده ای، آنها چه شدند!
بر زبانم بر او، حرف پدر چون آمد
بر رخش وضعیت حال دگرگون آمد
گوئی این حرف خراشیدش و دل خون آمد
چون ز بس آه از آن سینه محزون آمد
بوی خون، زان دل خونین شده بیرون آمد
هر چه گفتم: چه شدت؟ در پاسخ
ناله سر کرد که آوخ آوخ
«من به ویرانه ز ویران شدن ایرانم!
من ملک زاده این مملکت ویرانم!
آوخ از بخت من غمزده آوخ آوخ
دختر خسرو شاهنشه دیرین بودم
نازپرورده در دامن شیرین بودم
حالم این مقبره مسکن شده آوخ آوخ
خانه اول من، گوشه ویرانه نبود
چه حرمخانه اجداد من این خانه نبود
یاد از رفته این دهکده آوخ آوخ
دخت شاهی که زبم مملکتش تا قافست
شده ویرانه نشین ای فلک این انصافست؟
سرد شد آتش آتشکده آوخ آوخ
سپس او خیره بماند و من نیز
خیره: زین قصه اسرارآمیز
فرط آن خیرگیم حال مجانین آورد
در و دیوار به چشمم همه رنگین آورد
خشت ها در نظرم، شکل شیاطین آورد
بر دماغم، اثر لطمه سنگین آورد
نظرم خیره شد آخر به سرم این آورد
پیش کز واهمه، از خود بروم
به کزین واهمه، از خود بروم
میرزاده عشقی : جمهوری نامه
بخش ۱ - جمهوری سوار،تفصیل جناب جمبول
(مثنوی سیاسی، یا داستان کاکا عابدین و یاسی) «در صفحه اول روزنامه قرن بیستم (آخرین شماره) کاریکاتور مردی خرسوار را نشان می دهد که خود را به پای «خم رسانیده و مشغول تناول شیره است و در کنار کاریکاتور مزبور چنین نوشته شده: «جناب جمبول بر خر جمهوری، سوار شده شیره ملت را مکیده و می خواهد به سر ما شیره بمالد!» سپس در صفحه دوم جریده مذکور اشعار ذیل چاپ شده است:
هست در اطراف کردستان دهی
خاندان چند کرد ابلهی
قاسم آباد است آن ویرانه ده
این حکایت، اندر آن واقع شده:
کدخدائی بود کاکا عابدین
سرپرست مردم آن سرزمین
خمره ای را پر ز شیره داشته
از برای خود ذخیره داشته
مرد دزدی ناقلا «یاسی » بنام
اهل ده در زحمت از او صبح و شام
بود همسایه بر آن، کاکای زار
وای از همسایه ناسازگار
عابدین هر گه که می گشتی برون
«یاسی » اندر خانه می رفتی درون
نزد خم شیره، بگرفتی مکان
هم از آن شیرین، همی کردی دهان
این عمل تکرار هی می گشته است
شیره هم رو بر کمی می هشته است
تا که روزی، کدخدای دهکده
دید از مقدار شیره کم شده
لاجرم اطراف خم را، کرد سیر
دید پای خمره، جای پای غیر
پس همه جا، جای پاها را بدید
تا به درب خانه «یاسی » رسید
بانگ زد ای یاسی! از خانه درآ
اینقدر همسایه آزاری چرا؟
دزد شیره، یاسی نیرنگ باز
کرد گردن را ز لای در دراز
گفت او را این چنین، کاکا سخن:
«تو چه حق داری خوری از رزق من!»
شیره من، از بهر خود پرورده ام »
خواست تا گوید که من کی کرده ام:
عابدین گفتش: «نظر کن بر زمین
جای های پای های خود ببین »
دید یاسی، موقع انکار نیست
چاره ای جز عرض استغفار نیست
«گفت: من کردم ولی، کاکا ببخش،
بنده را بر حضرت مولا ببخش »
بار دیگر، گر که کردم این چنین
کن برونم یکسر، از این سرزمین »
از ترحم، عابدین صاف دل
جرم او بخشید و شد یاسی خجل
چونکه از این گفتگو چندی گذشت
نفس اماره، به یاسی چیره گشت
باز میل شیره کرد آن نابکار
اشتها برد از کفش، صبر و قرار
دید بسته عهد، او با عابدین
که ندزدد شیره اش را بعد از این
فکر بسیاری نمود، آن نابکار
تا در این بابت، برد حیله بکار
رفت بر پشت خری شد جایگزین
راند خر را در سرای عابدین
دست خود را در درون خم ببرد
تا دلش می خواست از آن شیره خورد
کار خود را کرد، چون بر پشت خر
با همان خر، آمد از خانه به در
بار دیگر باز، کاکا در رسید
تا نماید شیره اش را بازدید
باز دید اوضاع خم، بر هم شده
همچنین از شیره خم کم شده
پای خم را کرد با دقت نظر
دید پای خمره، جای پای خر!
اندرون خمره هم، سر برد و دید
هست جای پنجه یاسی پدید
سخت در حیرت، فرو شد عابدین
هم ز خر بد دل، هم از یاسی ظنین
پیش خود می گفت این و می گریست:
ای خدا این کار، آخر کار کیست؟
گر که خر کردست خر را نیست دست (!)
یاسی ار کردست، یاسی بی سم است؟
زد دو دستی بر سر، آخر عابدین
وز تعجب بانگ بر زد این چنین!
چنگ چنگ یاسی و پا پای خر
من که از این کار، سر نارم به در!»
این حکایت زین سبب کردم بیان
تا شوند آگاه ابنای زمان
گر بخواهد آدمی، پی گم کند
پاهای خویشتن را سم کند
هر که اندر خانه دارد مایه ای
همچو یاسی دارد، او همسایه ای
یاسی ما هست ای یار عزیز:
حضرت جمبول یعنی انگلیز
آنکه دائم، کار یاسی می کند
وز طریق دیپلماسی می کند
ملک ما را، خوردنی فهمیده است
بر سر ما شیره ها، مالیده است!
او گمان دارد که ایران بردنی است
همچو شیره، سرزمینی خوردنی است
با «وثوق الدوله »بست، اول قرار
دید از آن، حاصلی نامد به کار
پول او خوردند، بر زیرش زدند
پشت پا بر فکر و تدبیرش زدند
چونکه او مأیوس گردید از وثوق
کودتائی کرد و ایران شد شلوق
همچنین زیر جلی «سید ضیاء»
زد به فکر پست آنها پشت پا
کودتا هم کام او شیرین نکرد
این حنا هم دست او، رنگین نکرد
دید هر چه مستقیما می کند
ملت آنرا زود، بر هم می زند
مردمان از نام او، رم می کنند
مقصدش را زود، بر هم می زنند
گفت آن به تا بر آید کام من
از رهی کآنجا، نباشد نام من
اندرین ره، مدتی اندیشه کرد
تا که آخر، کار یاسی پیشه کرد
گفت جمهوری، بیارم در میان
هم از آن بر دست خود گیرم عنان
خلق جمهوری طلب را، خر کنم
زانچه کردم، بعد از این بدتر کنم
پای جمهوری، چو آمد در میان
خر شوند از رؤیتش ایرانیان
پس بریزم در بر هر یک علیق
جمله را افسار سازم، زین طریق
گر نگردد مانع من روزگار
می شوم بر گرده آنها سوار
فرق جمعی، شیره مالی می کنم
خمره را از شیره، خالی می کنم
ظاهرا جمهوری پر زرق و برق
وز تجدد هم، کله آنرا به فرق
باطنا یاسی ایران، انگلیس
خر شود بد نام و یاسی شیره لیس
کرد زین رو، پخت و پز با سوسیال
گفت با آنها، روم در یک جوال
شد سوار خر که دزدد شیره را
پس بگیرد پنج میلیون لیره را
نقش جمهوری، به پای خر ببست
محرمانه زد به خم شیره دست
ناگهان، ایرانیان هوشیار
هم ز خر بدبین و هم از خر سوار:
های و هو کردند کاین جمهوری است،
در قواره از چه او یغفوری است؟
پای جمهوری و دست انگلیس!
دزد آمد دزد آمد، ای پلیس!
این چه بیرق های سرخ و آبی است
مردم، این جمهوری قلابی است
ناگهان ملت، بنای هو گذاشت
کره خر رم کرد، پا بر دو گذاشت
نه به زر قصدش ادا شد نه به زور
شیره باقی ماند، یارو گشت بور
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
نیست بیجا ناله‌ام از تنگی جا در قفس
مرغیم کافتاده از دامان صحرا در قفس
موسم گل شد بگو صیاد آخر کی رواست
مست هر بلبل بشاخی منزل ما در قفس
تا درین بستان سرا بودم نبود آزادیم
در شکنج دام منزل داشتم یا در قفس
عندلیب ما نشد هرگز بباغی نغمه‌سنج
گاهگاهی ناله‌ای میکرد اما در قفس
کیستم بی‌همزبان خاموش آن مرغ اسیر
کز هم‌آوازان خویش افتاده تنها در قفس
از گرفتاری ننالم مرغ بی‌بال و پرم
در حصارم از بلاافتاده‌ام تا در قفس
گر اسیران را خوش آید گفتگویم دور نیست
همچو طوطی گشته‌ام مشتاق گویا در قفس
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
خرامان بود دردامان کوهی کبک طنازی
که ناگه از هوا آمد صدای بال شهبازی
دلش در بر طپان شد رفت قوت از پروبالش
نه پای رفتنش از بیم جان نه بال پروازی
زبی‌تابی نهان شد در پس سنگی وزین غافل
که باشد در کمین آنجا کمان شخ ناوک‌اندازی
که پرکش کرده تیری ناگهان بر پهلویش آمد
برآورد از شکاف سینه مجروح آوازی
که هر مرغی که صیاد اجل باشد بدنبالش
شود هر نقش پایش گاه جستن چنگل بازی
قضا را جز رضا مشتاق نبود چاره دیگر
بیا بشنو ز من این نکته را گر محرم رازی
مشتاق اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح علی بن ابی طالب(ع)
ز بسکه مانده در آن طره‌ام ز کار انگشت
چو شانه نیست کفم را به اختیار انگشت
پی گشایش این عقده‌ها غم که مراست
بهم کنم ز برای چه دست یار انگشت
که وا نمی‌شود از صد یکی گرم باشد
هزار دست و بهر دست صدهزار انگشت
خبر ز مرگ ندارند غافلان ورند
چو رهنما که برآرد بره گذار انگشت
پی نمودن راه عدم بخلق زمین
بلند کرده ز شمع سر مزار انگشت
مرا جدا ز تو نگذارد ارچه یاد وصال
که از فراق برآرم بزینهار انگشت
کجاست لذت پستان دایه‌اش هرچند
ز شوق شیر مکد طفل شیرخوار انگشت
گشاد عقده خود جز ز گوشه‌گیر مجوی
چو شانه کرد گران راست بیشمار انگشت
گره‌گشا بمیان نیست مصلحت جایش
از آن ز بحر کف افتاده بر کنار انگشت
گذشته ماه صیام آنقدر چه میخواهی
برعشه در کف من ساقی از خمار انگشت
اشاره‌ایست پی گردش قدح که نمود
هلال عید از این نیلگون حصار انگشت
گشودن گرهی چون ز ضعف نتواند
بصد تلاش ز دست من فکار انگشت
چو نقش پنجه که جا بر زمین کند غم نیست
از اینکه خاک شود دستم و غبار انگشت
بگلشنی که خرامی تو و بلند شود
پی نمودن قدت ز هر کنار انگشت
چگونه لاف رعونت زند که این جامه
بقد سرو بود نارسا چهار انگشت
چه نقشها که برخسار من ز خون بندد
دمادم و نفتد هرگزش ز کار انگشت
بدیده‌ام مژه را زیبد از هنر لافد
از آن سبب که بدست رقم نگار انگشت
پی حساب گره‌های رشته کارم
بدست در حرکت همنشین میار انگشت
که از برای شمارش درین چمن باید
بجای برگ برآید ز شاخسار انگشت
چه‌ام ز خاتم دولت رسد مرا که بود
جدا ز حلقه آن زلف تابدار انگشت
که دمبدم گزدم آنچنان که پنداری
ز حلقه‌اش بودم در دهان مار انگشت
حساب خاری غربت اگر کنم چه عجب
که در شماره آن ماندم ز کار انگشت
کسی مباد جدا گردد از وطن که ز کف
بریده چون شود افتد ز اعتبار انگشت
بجز از اینکه رساندم به بند برقع او
برای عقده گشودن من فکار انگشت
سزای منکه بکف در گرفته چون شمعم
زتاب عارض آن آتشین عذار انگشت
بکار خویش فرو مانده و خجل باشم
چنانکه از گره سخت شرمسار انگشت
علاج عقده دل چون کنم که همچو صدف
بکف نباشدم از بخل روزگار انگشت
بود ز حیرت آرام ظاهرم هرچند
همیشه بر لب چرخ ستم شعار انگشت
ز بیم حادثه دایم بسینه من دل
بلرزه است چو در دست رعشه دار انگشت
از آن زمان که ز کف دامن تو دادم شد
چو شمعم از تف این داغ شعله بار انگشت
برنگ شاخ گل آن گل بباد داد مرا
درین حدیقه ز سر تا بپاست خار انگشت
کشد زمانه‌ام و من بزیر رایت آه
کشیده از پی اقرار عشق یار انگشت
چو مجرمی که کندگاه قتل خویش بلند
پی ادای شهادت بپای دار انگشت
چه حکمتست که بهر گشاد عقده من
ز جای خویش نجنبد بدست یار انگشت
گره بکار ضرور است ذره را ورنه
نبسته پنجه خورشید در نگار انگشت
در آن چمن که شوم قامت رسای ترا
گره‌گشا ز رگ وصف چون ز تار انگشت
پی شهادت رعنائی تو همچون سو
شود بلند ز اطراف جویبار انگشت
نخواهی از رودت سر بباد در گیتی
ز حرف خلق درین صفحه دوردار انگشت
ز زخم تیر مکافات چرخ آگه نیست
نهد بحرف کسی هر که خامه‌وار انگشت
چه شد که دست من از سیم وزرتهی است و زو
گرفته است ز ننگ همین کنار انگشت
بدیده‌ام مژه مفتاح گنج‌های در است
چنانکه در کف سلطان کامکار انگشت
محیط جود علی ولی که در کف اوست
مثابه بر لب ابر گهر نثار انگشت
شهنشهی که بگهواره ساخت در طفلی
برای کشتن اژدر چو استوار انگشت
بدست رستم دستان بزیر خاک خورد
هنوز پیچ و خم از غیرتش چو مار انگشت
شهی که در چو ز حصن حصین خیبر کند
وز آن تلاش نماندش بکف ز کار انگشت
پی نمودن فتحش بهم برآوردند
فرشتگان همه زین نیلگون حصار انگشت
دلاوری که پی رزم می‌نهاد بچشم
در آن نفس که بفرمان کردگار انگشت
بتیغ بود کجا حاجتش که می افراخت
گه جدل به کفش پنجه ذوالفقار انگشت
مبارزی که ز نیروی دست و بازویش
بلب گرفته سپهر ستیزه کار انگشت
علم بسنگ چو در روز رزم خیبر شد
فرو ز قوت سرپنجه‌اش چهار انگشت
برای بخشش خاتم که در رکوع چو موج
از آن به بحر کفش گشت بیقرار انگشت
که بود خاتم اگر خاتم سلیمانی
بدست جودش ازو بود زیر بار انگشت
همین نداشت بدست شجاعتش همه عمر
پی لوای ظفر وقت کار زار انگشت
پس از وفات برآورد دست خود ز ضریح
بقتل مره چو شمشیر آبدار انگشت
پی نگاشتن وصف جودش ار آرند
برنگ خامه بگردش سخن‌نگار انگشت
عجب مدار که ننهاده نقطه جودش
طلای ناب کف و سیم شاخدار انگشت
پی طپانچه زدن چون بروی دشمن او
فراهم آورد از قهر روزگار انگشت
عجب مدار که چون دست مالکان جحیم
فشاندش همه اخگر کف و شرار انگشت
کف گدای در او گهرفشان سازد
بهر کجا چو رگ ابر نوبهار انگشت
فتد ازو بکف هر که قطره‌ای چه عجب
گرش محیط شود دست و جویبار انگشت
چو روشن است که مهرش بحشر نگذارد
برآورد کف مجرم بزینهار انگشت
اگر محبت او دارد از ندامت جرم
کزو برای چه دیگر گناه‌کار انگشت
مرا که بسته بکف آب و رنگ مدحت او
برنگ خامه شنجرف در نگار انگشت
رسید وقت که از غیبت آیمش بحضور
بچشم اهل حسد کرد آشکار انگشت
زهی بدست تو مفتاح هر دیار انگشت
کلید فتح جهانت چو ذوالفقار انگشت
توئی که چشم‌گشائی ز کف چو در کف تو
درآید از پی ریزش بخاربخار انگشت
بدان صفت که روان کرد بهر قافله آب
محمد عربی از میان چهار انگشت
کنون نه حکم پذیرت بود زمانه چنان
که دست اهل قلم را بوقت کار انگشت
که از الست برای قبول فرمانت
نهاده چون مژه بر چشم روزگار انگشت
بکار بسته اهل جهان گره نگذاشت
ز بسکه در کفت ای مرحمت شعار انگشت
بدست عقده‌ای ار تا ابد بود چه عجب
بدست عقده‌گشایان در انتظار انگشت
برآورند بزنهار دوستانت چند
ز آتش ستم خصم شمع‌وار انگشت
برای دفع مخالف ز آستین وقتست
شود پدید ترا دست و آشکار انگشت
شها منم که بدستم ز فیض مدحت تو
چه شاخ گل همه گل آورد ببار انگشت
ز فقر عقده سختی بکار من زده چرخ
کزوست ریش مرا ناخن و فکار انگشت
تو باز کن گرهم را که نیست کارگشائی
مرا چو شانه یک انگشت از هزار انگشت
رسید وقت دعا ساز نغمه را مشتاق
از این زیاده چو مطرب مزن بتار انگشت
برآر دست بدرگاه حق که تا هر ماه
کشد هلال از این سقف زرنگار انگشت
کند گشایش کار محب شاه بود
چو شانه در کف ایام بیشمار انگشت
بگاه عقده گشائی خصم او بادا
بریده چون صدف از دست روزگار انگشت
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
در باغ جهان که بس گل آشفت و بریخت
از شاخ گلی به بلبلی گفت و بریخت
بر گلبنی آشیانه مگذار کزو
هر لحظه هزار غنچه بشگفت و بریخت
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
هرکس که بجرگ نکته سنجان باشد
چون من نه خوش آهنگ و خوش‌الحان باشد
در باغ بود هزار بلبل اما
زآن جمله یکی هزار دستان باشد
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
چون موج گروهی که عنان تاب شدند
زین بحر و تن آسوده ز هر باب شدند
تا کشتی خویش را بساحل بردند
سرگشته صدهزار گرداب شدند