عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۷
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۳
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۴
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۵
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۳
میرزاده عشقی : قالبهای نو
در نکوهش روزگار
آسمانت فتنه بار است و زمینت فتنه زار
دست زرعت تخم غم پاش است و تخم دلفگار
ای عجب! زین تخمکار و وا اسف ز آن تخم زار
تخم در دل ریخته، از دیده روید زارزار
وه ز تو ای زارع آزرم کار
روزگار، ای روزگار!
دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان
با بدان خوبی و با خوبان بدی ای قلتبان!
چیره سازی بدسگالان را به نیکان هر زمان
تا به کی با من رقیبی، این چنین چون این و آن
با رقیبانم همیشه یار غار
روزگار، ای روزگار!
از عدم آورده اند و می برندم در عدم
زندگی راه مزارست، از رحم در هر قدم
اندرین ره فتنه است و شور و شر و هم و غم
کاش می دانستمی این نکته را اندر رحم
تا که می کردم رحم بر خود مزار
روزگار، ای روزگار!
خیره و بی اعتبار و رهگذار و بد رهی
هر قدم در رهگذارت زیر پا بینم چهی
وایکه گرداننده گردیدن مهر و مهی!
پرده دار روزگار و خیمه ساز شب گهی
چون تو تا دیدم، مداری بی قرار
روزگار، ای روزگار!
خوش بود گر با تو در یک جلسه، بنشینم به داد
تا مدلل سازم از تو، من جنایات زیاد
بر تو بایستی، نه بر ما، محشر یوم المعاد
تا جزایت با سیاست آنچه می بایست داد
ای جنایتکار، چرخ بد مدار
روزگار، ای روزگار!
گر تو عادل بودی، آخر خلقت ظالم چه بود؟
گر تو یکسان خلق کردی، جاهل و عالم چه بود؟
ور تو سالم بوده ای، این کار ناسالم چه بود؟
توده یی محکوم امر و آمری حاکم چه بود؟
روزگار، ای بدشعار نابکار
روزگار، ای روزگار!
باز را چنگال: گنجشکان، بیازردن چراست؟
شیر را بر گو که آهوی حزین خوردن چراست؟
زنده گر سازی پس از این زندگی، مردن چراست؟
خلق را در گیتی آوردن، سپس بردن چراست؟
ای سبک بن خانه بی اعتبار
روزگار، ای روزگار!
از چه روی خوبرویان را، چنین افروختی
کز شرارش قلب عشاق جهان را سوختی
از چه (عشقی) را لب آزاد گفتن، دوختی
وین قدر سرمگو: در خاطرش، اندوختی
روزگار ای تلخکام ناگوار
روزگار، ای روزگار!
دست زرعت تخم غم پاش است و تخم دلفگار
ای عجب! زین تخمکار و وا اسف ز آن تخم زار
تخم در دل ریخته، از دیده روید زارزار
وه ز تو ای زارع آزرم کار
روزگار، ای روزگار!
دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان
با بدان خوبی و با خوبان بدی ای قلتبان!
چیره سازی بدسگالان را به نیکان هر زمان
تا به کی با من رقیبی، این چنین چون این و آن
با رقیبانم همیشه یار غار
روزگار، ای روزگار!
از عدم آورده اند و می برندم در عدم
زندگی راه مزارست، از رحم در هر قدم
اندرین ره فتنه است و شور و شر و هم و غم
کاش می دانستمی این نکته را اندر رحم
تا که می کردم رحم بر خود مزار
روزگار، ای روزگار!
خیره و بی اعتبار و رهگذار و بد رهی
هر قدم در رهگذارت زیر پا بینم چهی
وایکه گرداننده گردیدن مهر و مهی!
پرده دار روزگار و خیمه ساز شب گهی
چون تو تا دیدم، مداری بی قرار
روزگار، ای روزگار!
خوش بود گر با تو در یک جلسه، بنشینم به داد
تا مدلل سازم از تو، من جنایات زیاد
بر تو بایستی، نه بر ما، محشر یوم المعاد
تا جزایت با سیاست آنچه می بایست داد
ای جنایتکار، چرخ بد مدار
روزگار، ای روزگار!
گر تو عادل بودی، آخر خلقت ظالم چه بود؟
گر تو یکسان خلق کردی، جاهل و عالم چه بود؟
ور تو سالم بوده ای، این کار ناسالم چه بود؟
توده یی محکوم امر و آمری حاکم چه بود؟
روزگار، ای بدشعار نابکار
روزگار، ای روزگار!
باز را چنگال: گنجشکان، بیازردن چراست؟
شیر را بر گو که آهوی حزین خوردن چراست؟
زنده گر سازی پس از این زندگی، مردن چراست؟
خلق را در گیتی آوردن، سپس بردن چراست؟
ای سبک بن خانه بی اعتبار
روزگار، ای روزگار!
از چه روی خوبرویان را، چنین افروختی
کز شرارش قلب عشاق جهان را سوختی
از چه (عشقی) را لب آزاد گفتن، دوختی
وین قدر سرمگو: در خاطرش، اندوختی
روزگار ای تلخکام ناگوار
روزگار، ای روزگار!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲ - در وصف طبیعت و ذکری از سید ضیاء الدین طباطبائی
چو این منظومه آفاق، سرتاسر منظم شد
همانا فارغ آفاق آفرین، از نظم عالم شد
روان فرمود از انوار انجم، بر زمین روحی
که آخر رشته ای زآن روح، ارواح مکرم شد
بدآن روح عمومی، سایه ای از پرتو یزدان
نخستین مرتبت آن روح، اندر قلزم ویم شد
پس از تولید اجسام نباتی، در بن دریا
درون ابر رفت و بر زمین بنشست و شبنم شد
چو اشک آسمان شد او، بشد چشم زمین روشن
درون در چشمه ها گردید و کوه و دشت خرم شد
پس از تولید اجسام نباتی سر ز حیوان زد
روان بخشید بر هر جسم بیجانی که توأم شد
تجلی کرد در هر عضو هر گون جانور آخر
گهی چنگال آهو گشت و گه چنگال ضیغم شد
همین سان تا به جلد جانورها دو پا آمد
نمی دانم چه با این دم بریده کرد؟ کآدم شد!
کشید از جنگل و از غار بیرونشان، به یکدیگر
شناسانید فردا فرد و جمعیت فراهم شد
سپس کرد آشیان، در مغز هر پر مغز انسانی
سوی هر کس که پر زد، صاحب اقلیم و پرچم شد
به خواب داریوش آمد، پریشان شد خیالاتش
نه هشت آسوده اش، تا تاجدار کشور جم شد
قرین در قرن دارا شد به ذوالقرنین اسکندر
ره دارائی دارا زد و دارای عالم شد
هم آن در شد به نوشروان و نوشین شد روان او
شد آن تسلیم سلمان تا مسلمانی مسلم شد
سپس برد از حریم یزدگردی حرمت شاهی
چو او با محرم بیت الحرام کعبه محرم شد
فتاد اندر سر پرشور برخی جنگجویان زان
گهی همدوش «قارون » گشت و گه همدست رستم شد
چو ظاهر گشت بر نادر جهانا گشت ازو ظاهر
چنان کآن یل ز چوپانی به سلطانی مصمم شد
همین روح الغرض با هر که در هر کار شد همره
ز تأییدات وی، بر همگنان خود مقدم شد
به هر ملت که پیدا گشت، از آن بیم فنا گم شد
ز هر جمعیتی کم گشت، از آن بخت بقا گم شد
کنون قرنیست ز ایران، گم شدست این روح کاین گونه
بنای ملک در هم گشت و نظم قوم بر هم شد
مر ایزد را سپاس از بعد از آن کز غیبتش ایران
همه اندوهگین صحنه، سراسر پرده غم شد
پی تجدید فیروزی نسل پاک ساسانی
مهین «سید ضیاء الدین » خجسته صدر اعظم شد
شد او اندر شجاعت آن کزو، درمانده ضیغم شد
شد او اندر سخاوت آن کزو، شرمنده حاتم شد
ندانم این طبیب، اجتماعی را چه درمان شد؟
کزو صد ساله زخم مهلک این قوم مرهم شد
من اضمحلال ایران را به چشم خویش می دیدم
کنون در مغز استقلال این کشور مجسم شد
ملک محکم سزد قدر تو محکم رأی را داند
کش از احکام تو، بنیان سست ملک محکم شد
تو فوق العاده مافوقی به فوق العادگان یکسر
ز فوق العادگی ات، فوق فوق العادگان خم شد
چنان تاریخ ایران شد، ز تاریخ تو تاریخی
که این تاریخ: تاریخی ترین تاریخ عالم شد
که می پنداشت ایران را، منظم سازد ایرانی؟
به نام ایزد، کنون، با دست ایرانی منظم شد
ببین «عشقی » که هر کابینه را نفرین نمود اینک
چسان در مدح این کابینه قدرت مصمم شد
همانا فارغ آفاق آفرین، از نظم عالم شد
روان فرمود از انوار انجم، بر زمین روحی
که آخر رشته ای زآن روح، ارواح مکرم شد
بدآن روح عمومی، سایه ای از پرتو یزدان
نخستین مرتبت آن روح، اندر قلزم ویم شد
پس از تولید اجسام نباتی، در بن دریا
درون ابر رفت و بر زمین بنشست و شبنم شد
چو اشک آسمان شد او، بشد چشم زمین روشن
درون در چشمه ها گردید و کوه و دشت خرم شد
پس از تولید اجسام نباتی سر ز حیوان زد
روان بخشید بر هر جسم بیجانی که توأم شد
تجلی کرد در هر عضو هر گون جانور آخر
گهی چنگال آهو گشت و گه چنگال ضیغم شد
همین سان تا به جلد جانورها دو پا آمد
نمی دانم چه با این دم بریده کرد؟ کآدم شد!
کشید از جنگل و از غار بیرونشان، به یکدیگر
شناسانید فردا فرد و جمعیت فراهم شد
سپس کرد آشیان، در مغز هر پر مغز انسانی
سوی هر کس که پر زد، صاحب اقلیم و پرچم شد
به خواب داریوش آمد، پریشان شد خیالاتش
نه هشت آسوده اش، تا تاجدار کشور جم شد
قرین در قرن دارا شد به ذوالقرنین اسکندر
ره دارائی دارا زد و دارای عالم شد
هم آن در شد به نوشروان و نوشین شد روان او
شد آن تسلیم سلمان تا مسلمانی مسلم شد
سپس برد از حریم یزدگردی حرمت شاهی
چو او با محرم بیت الحرام کعبه محرم شد
فتاد اندر سر پرشور برخی جنگجویان زان
گهی همدوش «قارون » گشت و گه همدست رستم شد
چو ظاهر گشت بر نادر جهانا گشت ازو ظاهر
چنان کآن یل ز چوپانی به سلطانی مصمم شد
همین روح الغرض با هر که در هر کار شد همره
ز تأییدات وی، بر همگنان خود مقدم شد
به هر ملت که پیدا گشت، از آن بیم فنا گم شد
ز هر جمعیتی کم گشت، از آن بخت بقا گم شد
کنون قرنیست ز ایران، گم شدست این روح کاین گونه
بنای ملک در هم گشت و نظم قوم بر هم شد
مر ایزد را سپاس از بعد از آن کز غیبتش ایران
همه اندوهگین صحنه، سراسر پرده غم شد
پی تجدید فیروزی نسل پاک ساسانی
مهین «سید ضیاء الدین » خجسته صدر اعظم شد
شد او اندر شجاعت آن کزو، درمانده ضیغم شد
شد او اندر سخاوت آن کزو، شرمنده حاتم شد
ندانم این طبیب، اجتماعی را چه درمان شد؟
کزو صد ساله زخم مهلک این قوم مرهم شد
من اضمحلال ایران را به چشم خویش می دیدم
کنون در مغز استقلال این کشور مجسم شد
ملک محکم سزد قدر تو محکم رأی را داند
کش از احکام تو، بنیان سست ملک محکم شد
تو فوق العاده مافوقی به فوق العادگان یکسر
ز فوق العادگی ات، فوق فوق العادگان خم شد
چنان تاریخ ایران شد، ز تاریخ تو تاریخی
که این تاریخ: تاریخی ترین تاریخ عالم شد
که می پنداشت ایران را، منظم سازد ایرانی؟
به نام ایزد، کنون، با دست ایرانی منظم شد
ببین «عشقی » که هر کابینه را نفرین نمود اینک
چسان در مدح این کابینه قدرت مصمم شد
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۴ - نارضایتی از خلقت
خلقت من در جهان یک وصله ناجور بود
من که خود راضی به این خلقت نبودم زور بود؟
خلق از من در عذاب و من خود از اخلاق خویش
از عذاب خلق و من، یارب چه ات منظور بود؟
حاصلی ای دهر، از من، غیر شر و شور نیست
مقصدت از خلقت من، سیر شر و شور بود؟
ذات من معلوم بودت نیست مرغوب از چه ام:
آفریدستی؟ زبانم لال، چشمت کور بود؟
ای چه خوش بود، چشم می پوشیدی از تکوین من
فرض می کردی که ناقص: خلقت یک مور بود؟
ای طبیعت گر نبودم من، جهانت نقص داشت
ای فلک گر من نمی زادی، اجاقت کور بود؟
قصد تو از خلق عشقی، من یقین دارم فقط:
دیدن هر روز یک گون، رنج جوراجور بود
گر نبودی تابش استاره من در سپهر
تیر و بهرام و خور و کیوان و مه بی نور بود؟
گر بدم من در عدم، استاره عورت نبود
آسمانت خالی از استارگان عور بود؟
راست گویم نیست جز این علت تکوین من
قالبی لازم، برای ساخت یک گور بود
آفریدن مردمی را بهر گور اندر عذاب
گر خدائی هست، ز انصاف خدائی دور بود
مقصد زارع، ز کشت و زرع، مشتی غله است
مقصد تو زآفرینش، مبلغی قاذور بود
گر من اندر جای تو، بودم امیر کائنات
هر کسی از بهر کار بهتری مأمور بود؟!
آن که نتواند به نیکی، پاس هر مخلوق داد:
از چه کرد این آفرینش را؟ مگر مجبور بود!
من که خود راضی به این خلقت نبودم زور بود؟
خلق از من در عذاب و من خود از اخلاق خویش
از عذاب خلق و من، یارب چه ات منظور بود؟
حاصلی ای دهر، از من، غیر شر و شور نیست
مقصدت از خلقت من، سیر شر و شور بود؟
ذات من معلوم بودت نیست مرغوب از چه ام:
آفریدستی؟ زبانم لال، چشمت کور بود؟
ای چه خوش بود، چشم می پوشیدی از تکوین من
فرض می کردی که ناقص: خلقت یک مور بود؟
ای طبیعت گر نبودم من، جهانت نقص داشت
ای فلک گر من نمی زادی، اجاقت کور بود؟
قصد تو از خلق عشقی، من یقین دارم فقط:
دیدن هر روز یک گون، رنج جوراجور بود
گر نبودی تابش استاره من در سپهر
تیر و بهرام و خور و کیوان و مه بی نور بود؟
گر بدم من در عدم، استاره عورت نبود
آسمانت خالی از استارگان عور بود؟
راست گویم نیست جز این علت تکوین من
قالبی لازم، برای ساخت یک گور بود
آفریدن مردمی را بهر گور اندر عذاب
گر خدائی هست، ز انصاف خدائی دور بود
مقصد زارع، ز کشت و زرع، مشتی غله است
مقصد تو زآفرینش، مبلغی قاذور بود
گر من اندر جای تو، بودم امیر کائنات
هر کسی از بهر کار بهتری مأمور بود؟!
آن که نتواند به نیکی، پاس هر مخلوق داد:
از چه کرد این آفرینش را؟ مگر مجبور بود!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۸ - تجدید مطلع
در سر پیری برهنه پا بد «مولییر»
گاو بدزدید در شباب «شکسپیر»
زنده در آتش «برونو» را بفکندند
مرده وی را کنند این همه تکبیر
«بن جبرول » آن همه ز خلق ستم دید
شد «روسو» در عهد خویش آن همه تحقیر
از پی تجلیل نامشان نک میلیون:
میلیون اصراف می کنندی و تبذیر
من نیز آنگه که می بمیرم و ماند
شهرت من همچو، خسروان جهانگیر:
آنگه بینند صد کنایه ز هر حرف
سنجند از هر سخن، هزاران تعبیر
آن یک، اشعار من نماید تخمیس
وین یک، گفتار من نماید تفسیر
همچو سگان بینشان، پی ستخوانم
جنگ بیفتد، فتم من آنگه عجب گیر!
ترک سراید که ترک بودست او ترک
شاهد من، شرح نظم وقعه «ازمیر»
هندو گوید که هندوست او هندو
دفتر اشعارش کشف گشته به کشمیر
ژرمن گوید که از منست او از من
هست به برلن ازو هزاران تصویر
تاریخ آنگه گوید، افسوس افسوس
سود نبرد، آن ادیب، از این همه تحریر!
پستی این عصر گوید: ار نه به تاریخ
هیچ ندارند سیر و گرسنه توفیر
گاو بدزدید در شباب «شکسپیر»
زنده در آتش «برونو» را بفکندند
مرده وی را کنند این همه تکبیر
«بن جبرول » آن همه ز خلق ستم دید
شد «روسو» در عهد خویش آن همه تحقیر
از پی تجلیل نامشان نک میلیون:
میلیون اصراف می کنندی و تبذیر
من نیز آنگه که می بمیرم و ماند
شهرت من همچو، خسروان جهانگیر:
آنگه بینند صد کنایه ز هر حرف
سنجند از هر سخن، هزاران تعبیر
آن یک، اشعار من نماید تخمیس
وین یک، گفتار من نماید تفسیر
همچو سگان بینشان، پی ستخوانم
جنگ بیفتد، فتم من آنگه عجب گیر!
ترک سراید که ترک بودست او ترک
شاهد من، شرح نظم وقعه «ازمیر»
هندو گوید که هندوست او هندو
دفتر اشعارش کشف گشته به کشمیر
ژرمن گوید که از منست او از من
هست به برلن ازو هزاران تصویر
تاریخ آنگه گوید، افسوس افسوس
سود نبرد، آن ادیب، از این همه تحریر!
پستی این عصر گوید: ار نه به تاریخ
هیچ ندارند سیر و گرسنه توفیر
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۰ - زندانی شدن شاعر
خوشا اطراف تهران و خوشا باغات شمرانش
خوشا شب های شمرانش و خوشا بزم مقیمانش
شب اندر صحن «زرکنده » مه است آنقدر آکنده
که گردون است شرمنده، ز یکتا ماه تابانش
نگاران خود آراسته، به هر یک لحظه یک دسته
به ناز آهسته آهسته، خرامان در خیابانش
من بیچاره درویشم، نه در فکر کم و بیشم،
نه در اندیش تجریشم، نه در تشویش بستانش
نه من در بند «دربندم » نه بر «زرکنده » پابندم
همانا «قلهک » افکندم، همی در بند خوبانش
وثوق دولت و دین را، ز من گوی این مضامین را:
که برچین ز ابروان چین را، چنین پرچین مگردانش
سزد کاندر نظر آری، کنون در هر چمنزاری
نشسته یاری و یاری، نهاده شانه بر شانش
چرا در این چنین روئی، نشان از ما نمی جوئی
چرا هرگز نمی گوئی، چه شد عشقی و یارانش؟
جوانان چون بگردهم، نشینندی خوش و خرم
نگوئی کآن جوان کو؟ چون نبینی با جوانانش
جوان پاک پنداری، جوان نیک افکاری،
جوان عارفی، باری که معروف است عرفانش
بس آمال نکو دارد، جوان است، آرزو دارد
همانا آبرو دارد، بر امثال و اقرانش
نه شمشیر است بنمودیش، از چه در غلاف اندر؟
نه یوسف گشته پس، از چیست بنشاندی به زندانش؟
زبان آوردش ار محبس، زبانش ز آن تو زین پس؟
بر آرش خواهی ار از پس و یا بر کن ز بنیانش
زبانم را نمی دانم، گنهکار از چه می خوانی؟
چه بد کرده که گردانم، از آن کرده پشیمانش؟
اگر گفتست بیگانه: چه می خواهد در این خانه؟
خیانت می نه بنموده، چه می خواهید از جانش؟
نگهداری این کشور، اگر ناید ز دست تو؟
چرا با دست خود بدهی به دست انگلیسانش؟!
این راه و که و هامون، نبردی بار خود بیرون!
نباشی ناگزیر ایدون، که بسپاری به دزدانش؟
گنهکارم من، ار پابند استقلال ایرانم
و یا خاطر پریشانم ز اوضاع پریشانش؟
خطا بود ار که گفتم: یارب این کشتی هدایت کن؟
نگهدارش ز آفت کن خدایا، ناخدایانش؟
به ویژه صدراعظم را، وثوق دولت جم را،
همان کاستاد اعظم، در سیاست خوانده دورانش
صبا بر حضرتش باری، گذر کن گر که ره داری،
به دست آر دامنش آری، بگو: دستم به دامانش
درین سختی و بدبختی، درین بدبختی و سختی،
برو گر بگذرد لختی، سپارد جان به جانانش
دهد جان گر در این زندان، رهد زین درد بی درمان
ازین درب آهنین زندان، چسان بیرون رود جانش؟
چه زندانیست این زندان، که فرقی نیستش چندان؟
به یک در بسته گورستان، و فرقی هست چندانش؟
درون این چنین کاخی، به هر یک گوشه سوراخی
به هر سوراخ همچون لاشه، جنبنده مقیمانش
همه خاموش و افسرده، تو گو یک انجمن مرده
به مغز هر یکی جنگ از دو سو، «اندیشه » میدانش
فکنده روح در بحران، از این غوغا در آن میدان
امید زندگی یک سوی و یک سو بیم پایانش
شب زندان ما را، تا نبیند کس نه بتواند
ز حال ما در اندیشه کشد، نقشی ز شایانش
اتاق انتظار مرگ، می خوانم من این زندان
خدا مرگم دهد تا وارهم این ملک و زندانش
خود این مهد اذیت را و رسم بربریت را
به قرن بیستم هرگز نه بینی جز در ایرانش
خوشا ایام چنگیزی و آن اوضاع خونریزی
که گر خونریزیش بد شیوه بد خونریزی عنوانش
نک از چنگیز صد بدتر، کنند این مردم خود سر
که پوشند از تمدن، جامه الفاظ الوانش
در این عصری که از تاریکی جهل، اندرین کشور
نه ره از چه شناسند و نه در پیدا نه دربانش
طبیعت اندرین تاریک صحنه، مرمرا همچون
چراغی منطقی آورد تا سازد چراغانش
چون من روشن چراغی را، فروزنده دماغی را
نه حیف است این چنین، کردند از انظار پنهانش
من آن گوینده نغزم، که چون موم است در مغزم
جهان هر صورتی خواهم، همی سازم نمایانش
مرا آن مهد پروردست، کان پرورده سعدی را
من آن پستان مکیدم، کو مکیده شیر پستانش
من ار در عهد خاقانی، بدم نابود عنوانی
ورا از آستان خود، برون می کرد خاقانش
پس از حافظ در ایران، مام عرفان خشک پستان شد
پی پروردن من، پر شد از نو باز پستانش
ز بعد هفت قرن اکنون، شد، از ایران زمین بیرون
چو من گوینده تا بوسند، خلق اوراق دیوانش
ببایستی که چون دزدان به زندانش کنند اندر،
و یا اندر قفس دارند، چون درنده حیوانش
چو من گوینده جز ایران که قربانش کند آخر
به هر ملکی که پیدا گشت، جان سازند قربانش
درین کنجی که در رنجم، به گورم من نه در گنجم
به سختی اندرین کنجم که بس تنگ است ایوانش
زن شومرده هندویم که اینسان زنده در قبرم
ببین پیراهن صبرم که بدریده گریبانش
دلا اندک صبوری کن، ز عجز و ناله دوری کن
تضرع نیز دوری کن، که نپسندند مردانش
زمانه زیر و رو دارد، رخ زشت و نکو دارد،
شب ار با گریه خو دارد، سحر بینند خندانش
خوشا شب های شمرانش و خوشا بزم مقیمانش
شب اندر صحن «زرکنده » مه است آنقدر آکنده
که گردون است شرمنده، ز یکتا ماه تابانش
نگاران خود آراسته، به هر یک لحظه یک دسته
به ناز آهسته آهسته، خرامان در خیابانش
من بیچاره درویشم، نه در فکر کم و بیشم،
نه در اندیش تجریشم، نه در تشویش بستانش
نه من در بند «دربندم » نه بر «زرکنده » پابندم
همانا «قلهک » افکندم، همی در بند خوبانش
وثوق دولت و دین را، ز من گوی این مضامین را:
که برچین ز ابروان چین را، چنین پرچین مگردانش
سزد کاندر نظر آری، کنون در هر چمنزاری
نشسته یاری و یاری، نهاده شانه بر شانش
چرا در این چنین روئی، نشان از ما نمی جوئی
چرا هرگز نمی گوئی، چه شد عشقی و یارانش؟
جوانان چون بگردهم، نشینندی خوش و خرم
نگوئی کآن جوان کو؟ چون نبینی با جوانانش
جوان پاک پنداری، جوان نیک افکاری،
جوان عارفی، باری که معروف است عرفانش
بس آمال نکو دارد، جوان است، آرزو دارد
همانا آبرو دارد، بر امثال و اقرانش
نه شمشیر است بنمودیش، از چه در غلاف اندر؟
نه یوسف گشته پس، از چیست بنشاندی به زندانش؟
زبان آوردش ار محبس، زبانش ز آن تو زین پس؟
بر آرش خواهی ار از پس و یا بر کن ز بنیانش
زبانم را نمی دانم، گنهکار از چه می خوانی؟
چه بد کرده که گردانم، از آن کرده پشیمانش؟
اگر گفتست بیگانه: چه می خواهد در این خانه؟
خیانت می نه بنموده، چه می خواهید از جانش؟
نگهداری این کشور، اگر ناید ز دست تو؟
چرا با دست خود بدهی به دست انگلیسانش؟!
این راه و که و هامون، نبردی بار خود بیرون!
نباشی ناگزیر ایدون، که بسپاری به دزدانش؟
گنهکارم من، ار پابند استقلال ایرانم
و یا خاطر پریشانم ز اوضاع پریشانش؟
خطا بود ار که گفتم: یارب این کشتی هدایت کن؟
نگهدارش ز آفت کن خدایا، ناخدایانش؟
به ویژه صدراعظم را، وثوق دولت جم را،
همان کاستاد اعظم، در سیاست خوانده دورانش
صبا بر حضرتش باری، گذر کن گر که ره داری،
به دست آر دامنش آری، بگو: دستم به دامانش
درین سختی و بدبختی، درین بدبختی و سختی،
برو گر بگذرد لختی، سپارد جان به جانانش
دهد جان گر در این زندان، رهد زین درد بی درمان
ازین درب آهنین زندان، چسان بیرون رود جانش؟
چه زندانیست این زندان، که فرقی نیستش چندان؟
به یک در بسته گورستان، و فرقی هست چندانش؟
درون این چنین کاخی، به هر یک گوشه سوراخی
به هر سوراخ همچون لاشه، جنبنده مقیمانش
همه خاموش و افسرده، تو گو یک انجمن مرده
به مغز هر یکی جنگ از دو سو، «اندیشه » میدانش
فکنده روح در بحران، از این غوغا در آن میدان
امید زندگی یک سوی و یک سو بیم پایانش
شب زندان ما را، تا نبیند کس نه بتواند
ز حال ما در اندیشه کشد، نقشی ز شایانش
اتاق انتظار مرگ، می خوانم من این زندان
خدا مرگم دهد تا وارهم این ملک و زندانش
خود این مهد اذیت را و رسم بربریت را
به قرن بیستم هرگز نه بینی جز در ایرانش
خوشا ایام چنگیزی و آن اوضاع خونریزی
که گر خونریزیش بد شیوه بد خونریزی عنوانش
نک از چنگیز صد بدتر، کنند این مردم خود سر
که پوشند از تمدن، جامه الفاظ الوانش
در این عصری که از تاریکی جهل، اندرین کشور
نه ره از چه شناسند و نه در پیدا نه دربانش
طبیعت اندرین تاریک صحنه، مرمرا همچون
چراغی منطقی آورد تا سازد چراغانش
چون من روشن چراغی را، فروزنده دماغی را
نه حیف است این چنین، کردند از انظار پنهانش
من آن گوینده نغزم، که چون موم است در مغزم
جهان هر صورتی خواهم، همی سازم نمایانش
مرا آن مهد پروردست، کان پرورده سعدی را
من آن پستان مکیدم، کو مکیده شیر پستانش
من ار در عهد خاقانی، بدم نابود عنوانی
ورا از آستان خود، برون می کرد خاقانش
پس از حافظ در ایران، مام عرفان خشک پستان شد
پی پروردن من، پر شد از نو باز پستانش
ز بعد هفت قرن اکنون، شد، از ایران زمین بیرون
چو من گوینده تا بوسند، خلق اوراق دیوانش
ببایستی که چون دزدان به زندانش کنند اندر،
و یا اندر قفس دارند، چون درنده حیوانش
چو من گوینده جز ایران که قربانش کند آخر
به هر ملکی که پیدا گشت، جان سازند قربانش
درین کنجی که در رنجم، به گورم من نه در گنجم
به سختی اندرین کنجم که بس تنگ است ایوانش
زن شومرده هندویم که اینسان زنده در قبرم
ببین پیراهن صبرم که بدریده گریبانش
دلا اندک صبوری کن، ز عجز و ناله دوری کن
تضرع نیز دوری کن، که نپسندند مردانش
زمانه زیر و رو دارد، رخ زشت و نکو دارد،
شب ار با گریه خو دارد، سحر بینند خندانش
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۱ - نامه عشقی
سزد ای شام چرخ تیره وش! وقتی سحر گردی
نه هر شام و سحر، ای تیره گردون تیره تر گردی
چه ظلم است؟ این مدام آسایش آسودگان خواهی
پی آزردن آزردگان شام و سحر گردی!
چه عدل است؟ این به کام نیک بختان نوش آشامی!
سپس اندر به جان، زشت اختران را نیشتر گردی!
چه لازم؟ خلقت خوش طلعان و تیره اقبالان
که بی خود باعث ترجیح این بر آن دگر گردی
همانا تا رهم زاندوه وضع زشت این گیتی
سزد ای چشم نابینا شوی، ای گوش، کر گردی!
گناهت ای کبوتر چیست، زین رو آفرینندت؟
که بهر قوت بازی! خیره، در خون غوطه ور گردی؟
تو هم جان داری و حیوان حی این گوسفند آخر!
چه باعث گشته قوت جان حیوان دگر گردی؟
چه نیکو گرده طاوس، افسر شاهان شدش شهپر
تو ای حیوان چه بد کردی؟ که زیر بار خر گردی؟
به پاداش چه؟ ای منعم! به عشرت در سرابستان
ز غم وارسته در دریای نعمت، غوطه ور گردی؟
به جرم چیست ای مفلس، برای لقمه روزی
سحر از در درآئی و بهر سو در بدر گردی؟
تو ای طفل دو ساله مرده، گردون با مشقت ها
چه مقصد داشت آوردت که ناآورده برگردی؟
به جز رنج ز مادر زادن و رنجوری و مردن
نه خیری از جهان بینی، نه از عالم خبر گردی؟
چه انصاف است این؟ ای دهخدا، دهقان به صد زحمت
به پا شد تخم و در آخر، تو ارباب ثمر گردی؟
چه نازی ای توانگر؟ بر خود و بر ضرب دست خود
به زور بازوی مزدوریان،ارباب زر گردی؟
بریزی خون سرخ فوجی، ای سردار سربازان
که خود در سینه شامل، وصله سرخ هنر گردی؟
کنی پاک از زمین نام و نشان فوجی از انسان
که خود نامی شوی یا از نشانی مفتخر گردی!
بپا از گردش چرخ است این دنیای نازیبا
سزد زین ناستوده گردشت، ای چرخ برگردی!
از این زیر و زبر گردی و بنیان و بن ای گردون
من آن خواهم که از بنیان و پی، زیر و زبر گردی
چرا ای بی سر و پا چرخ و دهر بی پدر مادر!
ز مادر مهربان تر دایه بر هر بی پدر گردی!
تو خود شرمنده گردی، ای زمانه از شبانروزت!
شب و روز ار که واقف از جنایات بشر گردی؟
بشر یک لکه ننگی است، اندر صفحه گیتی
سزد پاک ای زمین، زین دم بریده جانور گردی!
تو هم با «عنصری » شک نیست از یک عنصری عشقی
چرا او گرد زر گردید و تو گرد ضرر گردی؟
نه هر شام و سحر، ای تیره گردون تیره تر گردی
چه ظلم است؟ این مدام آسایش آسودگان خواهی
پی آزردن آزردگان شام و سحر گردی!
چه عدل است؟ این به کام نیک بختان نوش آشامی!
سپس اندر به جان، زشت اختران را نیشتر گردی!
چه لازم؟ خلقت خوش طلعان و تیره اقبالان
که بی خود باعث ترجیح این بر آن دگر گردی
همانا تا رهم زاندوه وضع زشت این گیتی
سزد ای چشم نابینا شوی، ای گوش، کر گردی!
گناهت ای کبوتر چیست، زین رو آفرینندت؟
که بهر قوت بازی! خیره، در خون غوطه ور گردی؟
تو هم جان داری و حیوان حی این گوسفند آخر!
چه باعث گشته قوت جان حیوان دگر گردی؟
چه نیکو گرده طاوس، افسر شاهان شدش شهپر
تو ای حیوان چه بد کردی؟ که زیر بار خر گردی؟
به پاداش چه؟ ای منعم! به عشرت در سرابستان
ز غم وارسته در دریای نعمت، غوطه ور گردی؟
به جرم چیست ای مفلس، برای لقمه روزی
سحر از در درآئی و بهر سو در بدر گردی؟
تو ای طفل دو ساله مرده، گردون با مشقت ها
چه مقصد داشت آوردت که ناآورده برگردی؟
به جز رنج ز مادر زادن و رنجوری و مردن
نه خیری از جهان بینی، نه از عالم خبر گردی؟
چه انصاف است این؟ ای دهخدا، دهقان به صد زحمت
به پا شد تخم و در آخر، تو ارباب ثمر گردی؟
چه نازی ای توانگر؟ بر خود و بر ضرب دست خود
به زور بازوی مزدوریان،ارباب زر گردی؟
بریزی خون سرخ فوجی، ای سردار سربازان
که خود در سینه شامل، وصله سرخ هنر گردی؟
کنی پاک از زمین نام و نشان فوجی از انسان
که خود نامی شوی یا از نشانی مفتخر گردی!
بپا از گردش چرخ است این دنیای نازیبا
سزد زین ناستوده گردشت، ای چرخ برگردی!
از این زیر و زبر گردی و بنیان و بن ای گردون
من آن خواهم که از بنیان و پی، زیر و زبر گردی
چرا ای بی سر و پا چرخ و دهر بی پدر مادر!
ز مادر مهربان تر دایه بر هر بی پدر گردی!
تو خود شرمنده گردی، ای زمانه از شبانروزت!
شب و روز ار که واقف از جنایات بشر گردی؟
بشر یک لکه ننگی است، اندر صفحه گیتی
سزد پاک ای زمین، زین دم بریده جانور گردی!
تو هم با «عنصری » شک نیست از یک عنصری عشقی
چرا او گرد زر گردید و تو گرد ضرر گردی؟
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۴ - آئین خودخواهی
جهان را دائما این رسم و این آئین نمی ماند
اگر چندی چنین ماندست، بیش از این نمی ماند
به چندین سال عمر، این نکته را هر سال سنجیدی
که آن اوضاع دی، در فصل فروردین نمی ماند
همان گونه که آن اوضاع دیروزی نماند امروز
به فردا نیز این اوضاع امروزین نمی ماند
ببین امروز مردم را، به خون یکدگر تشنه
که دیری نگذرد، کاین عادت دیرین نمی ماند
بباید روزگار صافی و صلح و صفا روزی
به جان دوستان آن روز، دیگر کین نمی ماند
همانا خوی حیوانیست، این «آئین خودخواهی »
اگر انسان شوند این خلق، این آئین نمی ماند
مگو یاسین بود، در گوش این خلق خر، آوازم
که گر آدم شوند، از اصل این یاسین نمی ماند
تو در این خلق عامی، عارفی گر زانکه اینان را
تمیزی شد حنایت، نزد کس رنگین نمی ماند
اگر چندی چنین ماندست، بیش از این نمی ماند
به چندین سال عمر، این نکته را هر سال سنجیدی
که آن اوضاع دی، در فصل فروردین نمی ماند
همان گونه که آن اوضاع دیروزی نماند امروز
به فردا نیز این اوضاع امروزین نمی ماند
ببین امروز مردم را، به خون یکدگر تشنه
که دیری نگذرد، کاین عادت دیرین نمی ماند
بباید روزگار صافی و صلح و صفا روزی
به جان دوستان آن روز، دیگر کین نمی ماند
همانا خوی حیوانیست، این «آئین خودخواهی »
اگر انسان شوند این خلق، این آئین نمی ماند
مگو یاسین بود، در گوش این خلق خر، آوازم
که گر آدم شوند، از اصل این یاسین نمی ماند
تو در این خلق عامی، عارفی گر زانکه اینان را
تمیزی شد حنایت، نزد کس رنگین نمی ماند
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۸ - شب وصال
امشب آماده یار و بزم و شرابست
گو که همین امشبم ز عمر حسابست
هر شبم از هجر، آب دیده روان بود
امشبم از شوق وصل، دیده پرآبست
لب به لب میگسارش نازده مستم
آنچه زیادست این میانه شرابست
نقش گل سرخ بر حباب چراغست
خوبی این منظر نکو ز دو بایست:
روی فروزان یار و گونه سرخش
حقه آن سرخ گل، به روی حبابست
عمر پر از یادگار جور به جور است
عشق فقط یادگار عهد شبابست
بیست و دو سالست، تند می روی ای عمر!
اندکی امشب تأمل این چه شتابست؟
روز خراب من، از خرابی بختم:
نیست: که از اصل، روزگار خرابست!
گو که همین امشبم ز عمر حسابست
هر شبم از هجر، آب دیده روان بود
امشبم از شوق وصل، دیده پرآبست
لب به لب میگسارش نازده مستم
آنچه زیادست این میانه شرابست
نقش گل سرخ بر حباب چراغست
خوبی این منظر نکو ز دو بایست:
روی فروزان یار و گونه سرخش
حقه آن سرخ گل، به روی حبابست
عمر پر از یادگار جور به جور است
عشق فقط یادگار عهد شبابست
بیست و دو سالست، تند می روی ای عمر!
اندکی امشب تأمل این چه شتابست؟
روز خراب من، از خرابی بختم:
نیست: که از اصل، روزگار خرابست!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۷ - خنده شاعر
من که خندم، نه بر اوضاع کنون می خندم
من بدین گنبد بی سقف و ستون می خندم
تو به فرمانده اوضاع کنون می خندی
من به فرماندهی کن فیکون می خندم
همه کس بر بشر بوقلمونی خندد
من به حزب فلک بوقلمون می خندم
خلق خندند بهر آبله رخساری و، من:
به رخ این فلک آبله گون می خندم
هر کس ایدون، به جنون من مجنون خندد
من بر آن کس که بخندد به جنون می خندم
آنچه بایست: به تاریخ گذشته خندم
کرده ام خنده، بر آینده کنون می خندم
هر که چون من ثمر علم فلاکت دیدی:
مردی از گریه، من دلشده خون می خندم
بعد از این من زنم از علم و فنون دم، حاشا!
من بهر چه بتر علم و فنون می خندم!
من بدین گنبد بی سقف و ستون می خندم
تو به فرمانده اوضاع کنون می خندی
من به فرماندهی کن فیکون می خندم
همه کس بر بشر بوقلمونی خندد
من به حزب فلک بوقلمون می خندم
خلق خندند بهر آبله رخساری و، من:
به رخ این فلک آبله گون می خندم
هر کس ایدون، به جنون من مجنون خندد
من بر آن کس که بخندد به جنون می خندم
آنچه بایست: به تاریخ گذشته خندم
کرده ام خنده، بر آینده کنون می خندم
هر که چون من ثمر علم فلاکت دیدی:
مردی از گریه، من دلشده خون می خندم
بعد از این من زنم از علم و فنون دم، حاشا!
من بهر چه بتر علم و فنون می خندم!
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - آرزوی دل
مرا گر به جاوید؟ عمری دهند
سپس بر سرم، تاج شاهی نهند
همانا شود، ز آن من کشوری
در آید به فرمان من لشکری
یکی تخت زر، زیر پایم نهند
به نیکوترین قصر، جایم دهند
دو صد دختر مهوش گلعذار
بگردند دائم مرا در کنار
به عشرت گذارند، ایام من
بنوشند بس باده بر نام من
همین گونه ام با همین دستگاه
گذارند و بس بگذرد سال و ماه
همه مردم صاحب بخت و جاه
به حسرت نمایند بر من نگاه
کسی گر بگوید، در آن گیر و دار
به من: کای بهین طالع بخت یار؟!
تو کانقدر عیش و خوشی دیده ای
سزد گر جهان را پسندیده ای
بدو گویم ایدر خوشی چیست؟ هیچ
خوشی چیست جز ناخوشی، نیست هیچ
همین این همه برگ و ساز و طرب
که بوده مرا دائما روز و شب
همین بارگاه و همین اقتدار
همین وضع پاینده استوار
همین کامیابی هر روز و شب
همین روز و شب، بانگ عیش و طرب
نیرزد به آن دم، که دل آرزو
به چیزی نمود و نشد، زآن او!
سپس بر سرم، تاج شاهی نهند
همانا شود، ز آن من کشوری
در آید به فرمان من لشکری
یکی تخت زر، زیر پایم نهند
به نیکوترین قصر، جایم دهند
دو صد دختر مهوش گلعذار
بگردند دائم مرا در کنار
به عشرت گذارند، ایام من
بنوشند بس باده بر نام من
همین گونه ام با همین دستگاه
گذارند و بس بگذرد سال و ماه
همه مردم صاحب بخت و جاه
به حسرت نمایند بر من نگاه
کسی گر بگوید، در آن گیر و دار
به من: کای بهین طالع بخت یار؟!
تو کانقدر عیش و خوشی دیده ای
سزد گر جهان را پسندیده ای
بدو گویم ایدر خوشی چیست؟ هیچ
خوشی چیست جز ناخوشی، نیست هیچ
همین این همه برگ و ساز و طرب
که بوده مرا دائما روز و شب
همین بارگاه و همین اقتدار
همین وضع پاینده استوار
همین کامیابی هر روز و شب
همین روز و شب، بانگ عیش و طرب
نیرزد به آن دم، که دل آرزو
به چیزی نمود و نشد، زآن او!
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - ابله ترین حیوانات
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - در نکوهش نوع بشر
به پندار دانای مغرب زمین
پدید آور پند نو «داروین »
زمانه ز میمون، دمی کم نمود
سپس ناسزا نامش، آدم نمود
اگر آدمیت بر این بی دمی است؟
دمی کو که من عارم از آدمیست
چو اجدادم ای کاش، میمون بدم
که در جنگلی، راحت اکنون بدم
مرا آفریدند، انسان چرا؟
چرا آفریدند، اینسان مرا؟
اگر پشه ای بودم اندر هوا؟
اگر اشتری بودم اندر چرا؟
بدم گر که مور لگد خورده ای
و یا کرم بی قوت افسرده ای؟
اگر کند دندان شغالی بدم
اگر گرگ آشفته حالی بدم؟
از این نیک تر بد که انسان شدم
معذب ترین جنس حیوان شدم؟
تو ای مرغ آسوده در لانه ای
خوشا بر تو مرغی و انسان نه ای
گرازا، تو بر طالع خود بناز
که ناگشتی انسان و گشتی گراز
تو ای بدترین جنس انسان بشر
ز حیوان درنده درنده تر
نه روباهی اما به موذی گری
ز روبه صد اندازه، موذی تری
تویی گو که عقرب نیم پیش خود
ولی همچو عقرب زنی نیش خود
من ای قوم! جنس شما نیستم
دو پا دارم، اما دو پا نیستم
نه ازتان فزونم، نه ازتان کم
که من نیز مثل شما آدمم
ولی چون شما، پست و دون و پلید!
جهان آفرین، مر مرا نافرید
هراکلیت را بس ز مردم گزند!
رسیدی همی گفت مردم سگند
من آن آدمی، بر سگان اجنبی
چو در قوم غدار فاسق، نبی!
سگ ار اجنبی دید، عوعو کند
مرا نیز این قوم دون هو کند
همین قصه اکنون بود حال من
که عوعو نمایند، دنبال من
کسانی که اکنون، مرا هو کنند
سگند اجنبی دیده، عوعو کنند
چه غم دشمنان گر مرا هو زنند؟
ولی دوستان از چه نارو زنند!
تأسی به خصم دنی می کنند!
به من دوستان، دشمنی می کنند!
گر این دشمنی از حسد می کنند
قسم بر رفاقت که بد می کنند
من این نوع خود، ناپسندیده ام
بسی رنج دیدم که رنجیده ام
مرا گر چه طبعی است پراقتدار
چو من دیده کم دیده روزگار
به هر نکته طبعم، گمارم به کار
بود وصفش ار یک، نماید هزار
ولی از پی ذم نوع بشر
همین دم بریده،دنی جانور:
کند هر چه کوشش، فزاید به کار
نیادم سراید یکی از هزار
نجویم یکی ناسزا در کلام
کلام است در ذم او ناتمام
به ناچار نوع بشر خوانمش
همین نام را ناسزا دانمش
کجا ناسزا آدمی را سزاست
بر ناسزا آدمی ناسزا است
بر این دم بریده، دنی جانور
چه فحشی دهم به ز نوع بشر؟
همه فحش ها بهر آدم کم است
که فحش همه فحش ها آدمست!
به پندار (عشقی) ز «نوع بشر»
نباشد به قاموس، فحشی بتر!
پدید آور پند نو «داروین »
زمانه ز میمون، دمی کم نمود
سپس ناسزا نامش، آدم نمود
اگر آدمیت بر این بی دمی است؟
دمی کو که من عارم از آدمیست
چو اجدادم ای کاش، میمون بدم
که در جنگلی، راحت اکنون بدم
مرا آفریدند، انسان چرا؟
چرا آفریدند، اینسان مرا؟
اگر پشه ای بودم اندر هوا؟
اگر اشتری بودم اندر چرا؟
بدم گر که مور لگد خورده ای
و یا کرم بی قوت افسرده ای؟
اگر کند دندان شغالی بدم
اگر گرگ آشفته حالی بدم؟
از این نیک تر بد که انسان شدم
معذب ترین جنس حیوان شدم؟
تو ای مرغ آسوده در لانه ای
خوشا بر تو مرغی و انسان نه ای
گرازا، تو بر طالع خود بناز
که ناگشتی انسان و گشتی گراز
تو ای بدترین جنس انسان بشر
ز حیوان درنده درنده تر
نه روباهی اما به موذی گری
ز روبه صد اندازه، موذی تری
تویی گو که عقرب نیم پیش خود
ولی همچو عقرب زنی نیش خود
من ای قوم! جنس شما نیستم
دو پا دارم، اما دو پا نیستم
نه ازتان فزونم، نه ازتان کم
که من نیز مثل شما آدمم
ولی چون شما، پست و دون و پلید!
جهان آفرین، مر مرا نافرید
هراکلیت را بس ز مردم گزند!
رسیدی همی گفت مردم سگند
من آن آدمی، بر سگان اجنبی
چو در قوم غدار فاسق، نبی!
سگ ار اجنبی دید، عوعو کند
مرا نیز این قوم دون هو کند
همین قصه اکنون بود حال من
که عوعو نمایند، دنبال من
کسانی که اکنون، مرا هو کنند
سگند اجنبی دیده، عوعو کنند
چه غم دشمنان گر مرا هو زنند؟
ولی دوستان از چه نارو زنند!
تأسی به خصم دنی می کنند!
به من دوستان، دشمنی می کنند!
گر این دشمنی از حسد می کنند
قسم بر رفاقت که بد می کنند
من این نوع خود، ناپسندیده ام
بسی رنج دیدم که رنجیده ام
مرا گر چه طبعی است پراقتدار
چو من دیده کم دیده روزگار
به هر نکته طبعم، گمارم به کار
بود وصفش ار یک، نماید هزار
ولی از پی ذم نوع بشر
همین دم بریده،دنی جانور:
کند هر چه کوشش، فزاید به کار
نیادم سراید یکی از هزار
نجویم یکی ناسزا در کلام
کلام است در ذم او ناتمام
به ناچار نوع بشر خوانمش
همین نام را ناسزا دانمش
کجا ناسزا آدمی را سزاست
بر ناسزا آدمی ناسزا است
بر این دم بریده، دنی جانور
چه فحشی دهم به ز نوع بشر؟
همه فحش ها بهر آدم کم است
که فحش همه فحش ها آدمست!
به پندار (عشقی) ز «نوع بشر»
نباشد به قاموس، فحشی بتر!
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۶ - تمثال عشقی
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۹ - در لباس نیستی
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰ - راه نجات