عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : فصول اربعه
فصول اربعه: سرطان
باز آتش خور ساخت سمندر سرطانرا
افروخت چو آتشکده گلزار جهانرا
هم کرد عیان باد سموم آه حزین را
هم ساخت بیان نار حجر سر نهانرا
از شعله و دود سحر و شام جهان سوخت
مریخ و زحل کی کند این نوع قرانرا
خورشید پی شعبده بازی چو مشعبد
از شوره و از طلق تر آراست دکانرا
گلریز نگر هر طرف از خط شعاعش
آتش بازی کرده همه سیرت و سانرا
انجم قطرات قلعی آمده هر سو
در طاس فلک تافته از خور ذوبانرا
در دود مپسند از شرر کز دم فاسد
گشتست عیان سرخچه اغضای دخانرا
زاتش نه زبانست که از فرط حرارت
کردست برون از دهن کوره زبانرا
بر خاک اگر پویه زند کس نتوان یافت
از پاشنه یا خود سر انگشت نشانرا
گویا کوره نار ته افتاده ز جایش
و افکند به دور کره ارض مکانرا
گشتست هوا شعله به بین در حجر و طین
خواهی نگری اخگر و خاکستر آنرا
در چشمه که جوشیده براید ز زمین آب
چون جوش ز گرماست ببینش جریانرا
گاه جریانش نه حبابست که گشته
پا آبله از تاب زمین آب روانرا
گرما و عرق ساخته چون ماکث حمام
از چین بدن پیر همه شخص جوانرا
در تافته ریگش بنگر خار سم اینک
بشکافته و سوخته آهوی دوانرا
ورنه ز چه ناساید از جستن مفرط
ره داده در انفاس و وجودش خفقانرا
از آرزوی شوشه یخ جا بتوان داد
در سینه تفسیده لب تشنه سنانرا
در کوزه گردون شده خورشید چو آتش
ذرات شرارست همی شعله آنرا
آتش که زبان آوری او ز زبانه است
کس عالم نی معنی آن صوت و بیانرا
گویا که چو حمی شده مفرط به مزاجش
کردست عیان گاه تکلم هذیان را
نز جور فلک خون شده از لعل دل کوه
کافتاده ز گرما اخگر سینه کانرا
آن رفت که از آتش عشق و دل محرور
کس نکته سگال آمده ابنای زمانرا
کز گفتن آتش بخلاف مثل اکنون
سوزد که زند آبله اطراف زبانرا
مانند سیه سینه شود داغ وجودش
هر مرغ که بر خاک نهد جسم طپانرا
شد آنکه دم صبح ز انفاس مسیحی
دادی به تن خاک همی مژده جانرا
آن واقعه آمد که هوا از دم مهلک
زایل کند از سنگ سیه تاب و توانرا
زین گرمی خورشید برست آنکه پنه ساخت
ظل شرف رایت جمشید زمانرا
سلطان فلک قدر حسین آن شه غازی
کز عدل چو فردوس جنان ساخت جهانرا
شاهی که ز یک کنگر قصرش به دگر یک
صد ساله پریدن فکند مرغ کمانرا
از چاوشیش قدر و بها کسری و جم را
وز چاکریش عز و شرف قیصر و خانرا
از صولت او مور تنی شیر عرین را
وز شوکت او پشه و شی پیل دمانرا
بذلش بخیال خرد افکنده طمع را
احسانش و از نفس طمع برده هوانرا
آید چو نسیم کرم از گلشن خلقش
سازد به نظر نار سقر ورد جنانرا
ور زانکه شراری جهد از آتش قهرش
خاکستر بی وزن کند کوه گرانرا
ای فیض رسانی که به جز فیض پذیری
کاری نبود پیش تو یک فیض رسانرا
هم ابر ز دست تو کند کسب کرم را
هم چرخ ز خاک در تو رفعت شانرا
بر کسوت عمر عدو از ماه لوایت
آن آمده کز پرتو مهتاب کتانرا
کو قطره خون عدوی تیغ ترا بین
نادیده عقیق یمن و برق یمانرا
در وادی عدل تو ز افراط سیاست
کلبی است نگه دار رمه گرگ شبانرا
از تربیتت سرو قدی آمده گل خد
در طرف چمن چون نگری سرو چمانرا
زرپاشی دستت نه چو ابر است که گاهی
روشن کند از صاعقه یک سوی جهانرا
کانروز که چو مهر فشاند زر احسان
پر زر کند آفاق کران تا بکرانرا
بر رای منیر تو چو نظاره کند مهر
زایل کندش حمرت خجلت یرقانرا
چون بر چمن حلم و وقار تو وزد باد
از دل برد آن تازه هوایش ضربانرا
آنروز که از ابر بلا قطره پیکان
بارد که زند آب فضای میدانرا
دو صف چو دو کوهی که بود رسته ز آهن
بنمده چو برگ و شجرش تیغ و سنانرا
زان کوه و جنان پشته یلان عربده آئین
بینند چو در طعمه خودی شیر ژیانرا
هر گرد به همچون خودی آویخته در رزم
انگیخته در کینه وری برق جهانرا
از خون که بهر سو شده چون سیل روانه
صحرای وغا کرده عیان لاله ستانرا
منقار صفت کرده ز زهر گوشه دهن باز
چون میل سده خوردن خون زاغ کمانرا
بر بختی کف ریز غریو خم روئین
آن نوع نطاق فلک افکنده فغانرا
کز جذر اصم پرده مغز از تعب رنج
انگشت به گوش آمده فریاد امانرا
آن لحظه اگر پاشنه بر ران سبک خیز
جنبانی و تحریک زنی کوه گرانرا
زانسان فرع اکبر از آفاق براید
کافلاک بخود یابد ازان ورطه زیانرا
هر سوی که روی آوری گر خصم بود کوه
چون کاه چه قوت بودش حمل جنانرا
در یک نفس آثار نماند ز اعادی
چون از اثر برق خس باد پرانرا
کار عدو و رزمگه آورده فراهم
تابی چو سوی بزمگه عیش عنانرا
کج کرده به فرق سر خود تاج کیانی
ز اقبال قدم زیب دهی تخت کیانرا
ملکی که ز شاهی بگرفتی به گدایی
بخشی چو دهی جلوه کف ملک ستانرا
اندر خور بذل و کرمت نقد رسانی
نبود به یقین حوصله نی بحر و نه کانرا
یابد ز سها تا فلک اعظمت احسان
یعنی ز عطا مایه دهی خرد و کلانرا
رد بزم نوال تو دو قرصند مه و مهر
چون پهن کند خادم احسان تو خوانرا
وین طرفه که در دور تو محتاج نه سایل
تا بشکند از خوان جنین نان جنانرا
زان رو که گدایان سر خوان تو بخشند
بسیار بشاهان ز چنین مایده نانرا
دین داریت آن گونه که یک نکته که گویی
بالخاصیه سازی چو حرم دیر مغانرا
شاها چو ز اول به دو صد عیب خریدی
این بنده بی فایده هیچ مدانرا
بهتر ز توام کس نشناسد ز بدو نیک
از نیک و بد من چه یقین را چه گمانرا؟
نشنیدنت اولیست ز تعریف و ز تعریض
اندر حق من نکه بهمان و فلانرا
از عیب و هنر هر چه تو گویی که جنانی
من بنده قبول از دل و جان کرده همانرا
تا در سرطان از اثر گرمی خورشید
خورشید وشانند خریدار کتانرا
بادا همه مأمور تو وز مخزن لطفت
آماده کتان در سرطان خلعتشانرا
افروخت چو آتشکده گلزار جهانرا
هم کرد عیان باد سموم آه حزین را
هم ساخت بیان نار حجر سر نهانرا
از شعله و دود سحر و شام جهان سوخت
مریخ و زحل کی کند این نوع قرانرا
خورشید پی شعبده بازی چو مشعبد
از شوره و از طلق تر آراست دکانرا
گلریز نگر هر طرف از خط شعاعش
آتش بازی کرده همه سیرت و سانرا
انجم قطرات قلعی آمده هر سو
در طاس فلک تافته از خور ذوبانرا
در دود مپسند از شرر کز دم فاسد
گشتست عیان سرخچه اغضای دخانرا
زاتش نه زبانست که از فرط حرارت
کردست برون از دهن کوره زبانرا
بر خاک اگر پویه زند کس نتوان یافت
از پاشنه یا خود سر انگشت نشانرا
گویا کوره نار ته افتاده ز جایش
و افکند به دور کره ارض مکانرا
گشتست هوا شعله به بین در حجر و طین
خواهی نگری اخگر و خاکستر آنرا
در چشمه که جوشیده براید ز زمین آب
چون جوش ز گرماست ببینش جریانرا
گاه جریانش نه حبابست که گشته
پا آبله از تاب زمین آب روانرا
گرما و عرق ساخته چون ماکث حمام
از چین بدن پیر همه شخص جوانرا
در تافته ریگش بنگر خار سم اینک
بشکافته و سوخته آهوی دوانرا
ورنه ز چه ناساید از جستن مفرط
ره داده در انفاس و وجودش خفقانرا
از آرزوی شوشه یخ جا بتوان داد
در سینه تفسیده لب تشنه سنانرا
در کوزه گردون شده خورشید چو آتش
ذرات شرارست همی شعله آنرا
آتش که زبان آوری او ز زبانه است
کس عالم نی معنی آن صوت و بیانرا
گویا که چو حمی شده مفرط به مزاجش
کردست عیان گاه تکلم هذیان را
نز جور فلک خون شده از لعل دل کوه
کافتاده ز گرما اخگر سینه کانرا
آن رفت که از آتش عشق و دل محرور
کس نکته سگال آمده ابنای زمانرا
کز گفتن آتش بخلاف مثل اکنون
سوزد که زند آبله اطراف زبانرا
مانند سیه سینه شود داغ وجودش
هر مرغ که بر خاک نهد جسم طپانرا
شد آنکه دم صبح ز انفاس مسیحی
دادی به تن خاک همی مژده جانرا
آن واقعه آمد که هوا از دم مهلک
زایل کند از سنگ سیه تاب و توانرا
زین گرمی خورشید برست آنکه پنه ساخت
ظل شرف رایت جمشید زمانرا
سلطان فلک قدر حسین آن شه غازی
کز عدل چو فردوس جنان ساخت جهانرا
شاهی که ز یک کنگر قصرش به دگر یک
صد ساله پریدن فکند مرغ کمانرا
از چاوشیش قدر و بها کسری و جم را
وز چاکریش عز و شرف قیصر و خانرا
از صولت او مور تنی شیر عرین را
وز شوکت او پشه و شی پیل دمانرا
بذلش بخیال خرد افکنده طمع را
احسانش و از نفس طمع برده هوانرا
آید چو نسیم کرم از گلشن خلقش
سازد به نظر نار سقر ورد جنانرا
ور زانکه شراری جهد از آتش قهرش
خاکستر بی وزن کند کوه گرانرا
ای فیض رسانی که به جز فیض پذیری
کاری نبود پیش تو یک فیض رسانرا
هم ابر ز دست تو کند کسب کرم را
هم چرخ ز خاک در تو رفعت شانرا
بر کسوت عمر عدو از ماه لوایت
آن آمده کز پرتو مهتاب کتانرا
کو قطره خون عدوی تیغ ترا بین
نادیده عقیق یمن و برق یمانرا
در وادی عدل تو ز افراط سیاست
کلبی است نگه دار رمه گرگ شبانرا
از تربیتت سرو قدی آمده گل خد
در طرف چمن چون نگری سرو چمانرا
زرپاشی دستت نه چو ابر است که گاهی
روشن کند از صاعقه یک سوی جهانرا
کانروز که چو مهر فشاند زر احسان
پر زر کند آفاق کران تا بکرانرا
بر رای منیر تو چو نظاره کند مهر
زایل کندش حمرت خجلت یرقانرا
چون بر چمن حلم و وقار تو وزد باد
از دل برد آن تازه هوایش ضربانرا
آنروز که از ابر بلا قطره پیکان
بارد که زند آب فضای میدانرا
دو صف چو دو کوهی که بود رسته ز آهن
بنمده چو برگ و شجرش تیغ و سنانرا
زان کوه و جنان پشته یلان عربده آئین
بینند چو در طعمه خودی شیر ژیانرا
هر گرد به همچون خودی آویخته در رزم
انگیخته در کینه وری برق جهانرا
از خون که بهر سو شده چون سیل روانه
صحرای وغا کرده عیان لاله ستانرا
منقار صفت کرده ز زهر گوشه دهن باز
چون میل سده خوردن خون زاغ کمانرا
بر بختی کف ریز غریو خم روئین
آن نوع نطاق فلک افکنده فغانرا
کز جذر اصم پرده مغز از تعب رنج
انگشت به گوش آمده فریاد امانرا
آن لحظه اگر پاشنه بر ران سبک خیز
جنبانی و تحریک زنی کوه گرانرا
زانسان فرع اکبر از آفاق براید
کافلاک بخود یابد ازان ورطه زیانرا
هر سوی که روی آوری گر خصم بود کوه
چون کاه چه قوت بودش حمل جنانرا
در یک نفس آثار نماند ز اعادی
چون از اثر برق خس باد پرانرا
کار عدو و رزمگه آورده فراهم
تابی چو سوی بزمگه عیش عنانرا
کج کرده به فرق سر خود تاج کیانی
ز اقبال قدم زیب دهی تخت کیانرا
ملکی که ز شاهی بگرفتی به گدایی
بخشی چو دهی جلوه کف ملک ستانرا
اندر خور بذل و کرمت نقد رسانی
نبود به یقین حوصله نی بحر و نه کانرا
یابد ز سها تا فلک اعظمت احسان
یعنی ز عطا مایه دهی خرد و کلانرا
رد بزم نوال تو دو قرصند مه و مهر
چون پهن کند خادم احسان تو خوانرا
وین طرفه که در دور تو محتاج نه سایل
تا بشکند از خوان جنین نان جنانرا
زان رو که گدایان سر خوان تو بخشند
بسیار بشاهان ز چنین مایده نانرا
دین داریت آن گونه که یک نکته که گویی
بالخاصیه سازی چو حرم دیر مغانرا
شاها چو ز اول به دو صد عیب خریدی
این بنده بی فایده هیچ مدانرا
بهتر ز توام کس نشناسد ز بدو نیک
از نیک و بد من چه یقین را چه گمانرا؟
نشنیدنت اولیست ز تعریف و ز تعریض
اندر حق من نکه بهمان و فلانرا
از عیب و هنر هر چه تو گویی که جنانی
من بنده قبول از دل و جان کرده همانرا
تا در سرطان از اثر گرمی خورشید
خورشید وشانند خریدار کتانرا
بادا همه مأمور تو وز مخزن لطفت
آماده کتان در سرطان خلعتشانرا
امیرعلیشیر نوایی : فصول اربعه
فصول اربعه: بهار
وزد باد بهار احیای اموات گلستانرا
ز انفاس مسیحی تازه سازد عالم جانرا
کند گل جلوه و افغان کشد بلبل وزان هر دو
رسد برگ و نوا محزون دلان بیت الاحزانرا
نهد هر لاله کوهی پر آتش عنبر سوده
فرو پوشد به کسب عطر بر کوه ابر دامانرا
دهان غنچه را دندان و تاج لاله را زیور
چو می یابد ازان در پاش سازند ابر نیسانرا
بود از پر زدن مقصودش این کآتش برافروزد
ز اخگرهای برگ گل سحر مرغ سحر خوانرا
فراز این چنین آتش ز تحریک صبا هر صبح
چنار از غایب سرما گشاید دست لرزانرا
کشند اهل صبوحی باده گلگون به پای گل
نواها با هزار آئین مزین کرده دستانرا
بهاری این چنین رفت و خزانی این چنین آمد
همیشه خود جزین کاری نباشد چرخ گردانرا
شده گلچهره معشوق جنان و چرخ آورده
برنگ عاشقانه عاشق مهجور پژمانرا
اگر نشمردی آنرا مغتنم اینرا شمر باری
که اینرا هم نیابی تا بجویی همچنان کانرا
بروی شاخ زرد این دم که برگ لعلگون بینی
بباید ریختن در جام زر لعل بدخشانرا
بهار عمر را دیدن که چون رفت و خزان آمد
خزان هم بگذرد تا بنگری این کاخ ویرانرا
اگر خواهی بهار بی خزان بینی ورا بنگر
بهارستان خلق خسرو ایران و تورانرا
مگو خسرو که تا هفتم پدر سلطان بن سلطان
چه سلطان بلکه تا هفتاد والد خان بی خانرا
ابوالغازی سپهر سلطنت سلطان حسین آن شه
که از دریای جودش قطره یابی بحر و عمانرا
ز نطقش بستگیها نکته عیسی و مریم را
ز رایش تیرگیها پنجه موسی و عمرانرا
کمینه چاکر رومیش بین در خیل قیصر را
کمینه بنده چنیش دان در پیش خاقانرا
شهنشاهی که صد خاقان و قیصر بنده سان باشند
چو اندازد به فرق اهل عالم ظل احسانرا
فلک جاهی که در بانان درگاهش دمی صد ره
ز نعل موزه جنبانند مغز فرق کیوانرا
چو نعل زر بیک دو میخ کوکب رخش را بندد
بپا تا افتد و یابد گدایی مهر رخشانرا
چو اندر حکمت اسرار خلقت فکر بیگمارد
بیابد آنچه مخفی مانده افلاطون یونانرا
زهی شاهی که از رای تو باشد روشنی هر روز
به گردون مهر را زانسان که از وی ماه تابانرا
بود جزمت بهر کاری که باید کرد تا حدی
که از خاطر به باد تیر بستان داده نسیانرا
به بحر و کان ز ابر و آفتاب آن در و یاقوتی
که خواهند ار نیابند از کفت یابند تاوانرا
فلک همچون کواکب گردد از دوران خود راجع
برجعت گر رساند قاصد امر تو فرمانرا
شوند افلاک و انجم گر به چشم تربیت بینی
به روز پار خرگه را در و گلهای کمسانرا
به بحر و بر غرض قصد درخت عمر خصم تست
نهنگ ار اره را در کار دارد پیل دندانرا
دو صد میدان جهد چون کوهی هر که چابک عزمت
به طرف گنبد گردون رساند نوک چوگانرا
ز قعر تیره چاه تخیل حکمت رأیت
برون آید نه صد ماه مقنع ماه کنعانرا
بود بند و کشاد کائنات از امر و نهی تو
خرد بر چرخ انجم بندد این بیهوده بهتانرا
بسی نان چون مه و خورشید سایل را شود روزی
به بزم ار گسترد اقسام جود و حشمت و خوانرا
تخیل گر نبندد نقش چون ذات تو موجودی
درین مبحث خرد هر دم نماید منع امکانرا
به رفع سحر اعدا گر قدم مانی زمان فهمد
هم از ذات تو موسی را هم از مرح تو ثعبانرا
به روز رستخیز کین که گردان دغا خواهند
فرو شاندن بآب تیغ و پیکان گرد میدانرا
غریو کوس حربی هر زمان در اضطراب آرد
به مجرای میاه اندر عروق ارض شریانرا
سنانها را نیستان بلا بینی ز انبوهی
ز بس گلگون علم آتش فتاده آن نیستانرا
عیان گردد قیامت از تحرک در دو کوه صف
که امید حیات آندم نماند نوع انسانرا
ز گرد رزمگه ابر بلا رو بر سپهر آرد
فلک زان ابر بر اطراف ریزد تیر بارانرا
ز بس غلظت غبار صرصر آفت کند تیره
همه چشم ز ره را سر بسر بل رنگ خفتان را
کشیده تیغ کین چون آفتاب آنروز هر جانب
به پویه افکنی چون اشهب افلاک یکرانرا
برون آری دمار از روزگار خاکی و آبی
نگویم پور دستانرا که بل سام نریمانرا
بهر ضربی که اندازی چه از خنجر چه از روئین
ز تن آری برون خوانرا به خون آمیخته جانرا
بهر نیزه که بربایی سوار و افکنی بر چرخ
نیاید بر زمین نسپرده اندر آسمان جانرا
که گر کوشش نمایی فتح اقلیمی بهر حمله
گه بخشش بیک سایل ببخشی حاصل آنرا
چو از میدان رزم و جیبش برگشته بفیروزی
پی آئین بزم عیش زینت بخشی ایوانرا
فراز تخت جمشید و فریدون افکنی مسکن
فرو شسته ز خورشید دو عالم گرد میدانرا
پی خوشحالی اهل طرب از نکته جانبخش
سکندروش فرو ریزی بساغر آب حیوانرا
به دورت ساقیان ماه پیکر باده گردانند
کشیده مطربان زهره آئین صورت الحانرا
ترا با آن توانایی و ضرب تیغ عالم گیر
دهد روی عالم دیگر که ریزی اشک غلطانرا
خیال درمندیهای عشقت اوفتد در سر
کزاه اشک ظاهر سازی اندر بزم طوفانرا
ز آه سرد اهل بزم را در دل زنی آتش
که دیده برد کو ظاهر کند چون برق نیرانرا
به بذلت بحر وجودت کان نیارد تاب ازان معنی
که سازی خشک ظرف بحر را خالی کنی کانرا
شها از عهده مدح تو بیرون آمدن سازد
مرا عاجز چنان کز وصف خیر الناس حسانرا
همان بهتر که نارم بر زبان غیر از دعا گویی
نسازم منفعل از مدحتت طبع پریشانرا
همیشه تا که بعد از رفتن فصل بهار آید
خزان و شأن این باشد دو رنگیهای دورانرا
بهار باغ جاهت باد از باد خزان ایمین
مبیناد از کمال آئین اقبال تو نقصانرا
ز ملک آرایی و عدلت جهانرا باد معموری
خصوصا ملک ایرانرا درو خلق خراسانرا!
ز انفاس مسیحی تازه سازد عالم جانرا
کند گل جلوه و افغان کشد بلبل وزان هر دو
رسد برگ و نوا محزون دلان بیت الاحزانرا
نهد هر لاله کوهی پر آتش عنبر سوده
فرو پوشد به کسب عطر بر کوه ابر دامانرا
دهان غنچه را دندان و تاج لاله را زیور
چو می یابد ازان در پاش سازند ابر نیسانرا
بود از پر زدن مقصودش این کآتش برافروزد
ز اخگرهای برگ گل سحر مرغ سحر خوانرا
فراز این چنین آتش ز تحریک صبا هر صبح
چنار از غایب سرما گشاید دست لرزانرا
کشند اهل صبوحی باده گلگون به پای گل
نواها با هزار آئین مزین کرده دستانرا
بهاری این چنین رفت و خزانی این چنین آمد
همیشه خود جزین کاری نباشد چرخ گردانرا
شده گلچهره معشوق جنان و چرخ آورده
برنگ عاشقانه عاشق مهجور پژمانرا
اگر نشمردی آنرا مغتنم اینرا شمر باری
که اینرا هم نیابی تا بجویی همچنان کانرا
بروی شاخ زرد این دم که برگ لعلگون بینی
بباید ریختن در جام زر لعل بدخشانرا
بهار عمر را دیدن که چون رفت و خزان آمد
خزان هم بگذرد تا بنگری این کاخ ویرانرا
اگر خواهی بهار بی خزان بینی ورا بنگر
بهارستان خلق خسرو ایران و تورانرا
مگو خسرو که تا هفتم پدر سلطان بن سلطان
چه سلطان بلکه تا هفتاد والد خان بی خانرا
ابوالغازی سپهر سلطنت سلطان حسین آن شه
که از دریای جودش قطره یابی بحر و عمانرا
ز نطقش بستگیها نکته عیسی و مریم را
ز رایش تیرگیها پنجه موسی و عمرانرا
کمینه چاکر رومیش بین در خیل قیصر را
کمینه بنده چنیش دان در پیش خاقانرا
شهنشاهی که صد خاقان و قیصر بنده سان باشند
چو اندازد به فرق اهل عالم ظل احسانرا
فلک جاهی که در بانان درگاهش دمی صد ره
ز نعل موزه جنبانند مغز فرق کیوانرا
چو نعل زر بیک دو میخ کوکب رخش را بندد
بپا تا افتد و یابد گدایی مهر رخشانرا
چو اندر حکمت اسرار خلقت فکر بیگمارد
بیابد آنچه مخفی مانده افلاطون یونانرا
زهی شاهی که از رای تو باشد روشنی هر روز
به گردون مهر را زانسان که از وی ماه تابانرا
بود جزمت بهر کاری که باید کرد تا حدی
که از خاطر به باد تیر بستان داده نسیانرا
به بحر و کان ز ابر و آفتاب آن در و یاقوتی
که خواهند ار نیابند از کفت یابند تاوانرا
فلک همچون کواکب گردد از دوران خود راجع
برجعت گر رساند قاصد امر تو فرمانرا
شوند افلاک و انجم گر به چشم تربیت بینی
به روز پار خرگه را در و گلهای کمسانرا
به بحر و بر غرض قصد درخت عمر خصم تست
نهنگ ار اره را در کار دارد پیل دندانرا
دو صد میدان جهد چون کوهی هر که چابک عزمت
به طرف گنبد گردون رساند نوک چوگانرا
ز قعر تیره چاه تخیل حکمت رأیت
برون آید نه صد ماه مقنع ماه کنعانرا
بود بند و کشاد کائنات از امر و نهی تو
خرد بر چرخ انجم بندد این بیهوده بهتانرا
بسی نان چون مه و خورشید سایل را شود روزی
به بزم ار گسترد اقسام جود و حشمت و خوانرا
تخیل گر نبندد نقش چون ذات تو موجودی
درین مبحث خرد هر دم نماید منع امکانرا
به رفع سحر اعدا گر قدم مانی زمان فهمد
هم از ذات تو موسی را هم از مرح تو ثعبانرا
به روز رستخیز کین که گردان دغا خواهند
فرو شاندن بآب تیغ و پیکان گرد میدانرا
غریو کوس حربی هر زمان در اضطراب آرد
به مجرای میاه اندر عروق ارض شریانرا
سنانها را نیستان بلا بینی ز انبوهی
ز بس گلگون علم آتش فتاده آن نیستانرا
عیان گردد قیامت از تحرک در دو کوه صف
که امید حیات آندم نماند نوع انسانرا
ز گرد رزمگه ابر بلا رو بر سپهر آرد
فلک زان ابر بر اطراف ریزد تیر بارانرا
ز بس غلظت غبار صرصر آفت کند تیره
همه چشم ز ره را سر بسر بل رنگ خفتان را
کشیده تیغ کین چون آفتاب آنروز هر جانب
به پویه افکنی چون اشهب افلاک یکرانرا
برون آری دمار از روزگار خاکی و آبی
نگویم پور دستانرا که بل سام نریمانرا
بهر ضربی که اندازی چه از خنجر چه از روئین
ز تن آری برون خوانرا به خون آمیخته جانرا
بهر نیزه که بربایی سوار و افکنی بر چرخ
نیاید بر زمین نسپرده اندر آسمان جانرا
که گر کوشش نمایی فتح اقلیمی بهر حمله
گه بخشش بیک سایل ببخشی حاصل آنرا
چو از میدان رزم و جیبش برگشته بفیروزی
پی آئین بزم عیش زینت بخشی ایوانرا
فراز تخت جمشید و فریدون افکنی مسکن
فرو شسته ز خورشید دو عالم گرد میدانرا
پی خوشحالی اهل طرب از نکته جانبخش
سکندروش فرو ریزی بساغر آب حیوانرا
به دورت ساقیان ماه پیکر باده گردانند
کشیده مطربان زهره آئین صورت الحانرا
ترا با آن توانایی و ضرب تیغ عالم گیر
دهد روی عالم دیگر که ریزی اشک غلطانرا
خیال درمندیهای عشقت اوفتد در سر
کزاه اشک ظاهر سازی اندر بزم طوفانرا
ز آه سرد اهل بزم را در دل زنی آتش
که دیده برد کو ظاهر کند چون برق نیرانرا
به بذلت بحر وجودت کان نیارد تاب ازان معنی
که سازی خشک ظرف بحر را خالی کنی کانرا
شها از عهده مدح تو بیرون آمدن سازد
مرا عاجز چنان کز وصف خیر الناس حسانرا
همان بهتر که نارم بر زبان غیر از دعا گویی
نسازم منفعل از مدحتت طبع پریشانرا
همیشه تا که بعد از رفتن فصل بهار آید
خزان و شأن این باشد دو رنگیهای دورانرا
بهار باغ جاهت باد از باد خزان ایمین
مبیناد از کمال آئین اقبال تو نقصانرا
ز ملک آرایی و عدلت جهانرا باد معموری
خصوصا ملک ایرانرا درو خلق خراسانرا!
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
شمارهٔ ۲ - عین الحیات
حاجبان شب چو شادروان سودا افکنند
جلوه در خیل بتان ماه سیما افکنند
صد هزاران کرم شبتاب از شبستان سپهر
لمعها بر پرده شبگون غبرا افکنند
هر زمان صد گونه اشکال بدیع از کلک صنع
نقش بندان قدر بر طاق خضرا افکنند
اشک ریزان نعش بر دوش بنات از سوک مهر
جمله بر سرها پرند عنبراسا افکنند
قطب چون پیر به تمکین و اختر و انجم سماع
چون مریدان گرد پیر پای بر جا افکنند
سیمبر ترکان قاتل از مجره بسته صف
تا بملک عافیت در دهر یغما افکنند
بوالعجب ترکان که هر دم هندو آسا از شهاب
حربهای سیمگون هر سوی عمدا افکنند
در چنین حرب از برای طعمه نسرین فلک
گاه بگشایند و گاهی بالها را افکنند
رسته بیدارند درج در ز شاخ گاو گنج
دیده آنانی که بر ثورو ثریا افکنند
نسر واقع در دل آیدشان ز روی اعتبار
چشم اگر بر نقطهای شین شعرا افکنند
ماه نو باشد میان خیل اطفال نجوم
استخوانی کش ببازی شب بصحرا افکنند
گرد شمع ماه خفاشان سیمین نجوم
خویش را پروانه آسا زیر و بالا افکنند
زهره را بر چنبر دف پوست از شکل قمر
مطربان چرخ بهر لحن خنیا افکنند
تیر رمالی که بهر غیبت مهر اختران
بر بساطش مزد رمالی درمها افکنند
مهر را یابند گاهی جانب شرقش خبر
شش رونده چون سراغش را بهر جا افکنند
چابک گردون بنوک نیزه بردارند اگر
حلقه دور جدی بر دشت و هیجا افکنند
زاهد افلاک را سجاده نور و صفا
در شب زینسان عجب از بهر احیاء افکنند
کو توال حصن گردون چون نماید رسم پاس
از مشاغل روشنی در چرخ والا افکنند
بر چنین هنگامه خیل لعبتان ثابتان
چشم از هشتم غرف بهر تماشا افکنند
خیل انجم ز اختیار چرخ اعظم دم بدم
خویش را از پایه اعلی بادنی افکنند
چرخ با آن چشم بازی انجمش با آن سپهر
رقعه های چشم بندی سوی دنیا افکنند
اختران از عین بیخوابی و نا آسودگی
خواب آسایش بچشم پیر و برنا افکنند
غیر عشاق بلاکش کز غم هجران چو من
نعره واحسرتا بر چرخ مینا افکنند
خلق بی عشق و وفا مانده بخواب اما سگان
در وفاق عاشقان تا صبح غوغا افکنند
ای خوش آنانی که کرده خواب را بر خود حرام
در چنین شب بر فلک آه شب آسا افکنند
زاب چشم حسرت اول داده طاهر را وضو
آتش از باطن بجان ناشکیبا افکنند
خویش را بر گوشه محراب تقوا افکنند
سر بخاک درگه ایزد تعالی افکنند
زاه حسرت پرده بر رخساره اختر کشند
ز اشک مهجوری خلل در طاق خضرا افکنند
چون بطوف روضه خلوتگه دل رو نهند
برقع نامحرمی بر روی حورا افکنند
بر بساط قرب وصل ار لحظه ساکن شوند
دیده بر خیل ملایک از مواسا افکنند
بر سپهر عز و تمکین گر دمی منزل کنند
از تزلزل رعشه گردونرا بر اعضا افکنند
گر سوی نزهتگه جمع وصل آرند روی
خاک نسیان بر سر دنیا و عقبی افکنند
هست امید فانی این دولت که گردد خاک راه
هر کجا این ره روان گرم رو پا افکنند
نصف این وادی ظلمت را چو نوبت بگذرد
نوبتی داران شه در کوس آوا افکنند
از غریو کوس و بانگ نای و غوغای نفیر
رستخیز اندر خم طاق معلا افکنند
چشم نگشاید ز غفلت مردگان خواب را
گر چه صور حشر از فریاد صرنا افکنند
باز بهر بت پرستیدن بگه خیزان کفر
ناله ناقوس را در دیر ترسا افکنند
راهبان مست مصحف سوز این دیر کهن
در میان آئین زنار و چلیپا افکنند
کاملان کفر لالات و لالا اله
توأمان دیده در الا الله محاکا افکنند
مؤذنان صبح سبحان الله از غیرت زنان
غلغل الله اکبر بی محابا افکنند
باز رندان خرابات مغان جام صبوح
در میان آرند و طرح دور صهبا افکنند
وقت خوش حالی ز باده عاشقان پاکباز
دیده پنهان گه گهی بر یار زیبا افکنند
گلرخان گل گریبان چاک و چون مرغان باغ
عاشقان بیخود از مستی علالا افکنند
تا که معماران گردون قصر چرخ تیره را
فرش سیم از پرتو صبح زر اندا افکنند
شام را چون قطع در زلف سمن سا افکنند
رد سمن بویان صبح آئین غوغا افکنند
روشنی در عرصه عالم که از شب تیره بود
از تلالاهای صبح عالم آرا افکنند
طیلسان صوفی روز از ته شبگون لحاف
کرده بیرون بر سر دوشش بپهنا افکنند
ژاله انجم که باشد در شبستان سپهر
در گداز از مشعل سوزان بیضا افکنند
گر صداعی باشد از سودای شب آفاق را
صندل پیشانیش از ابر حمرا افکنند
خواسته پرتو ز شمع یوسف مصری جمال
نور در زندان شام وحشت افزا افکنند
آفتاب پردگی را جانب روز آورند
یوسف گم گشته را سوی زلیخا افکنند
سربسر از خواب غفلت چشم بگشایند خلق
چون قیامت مژده احیاء بموتی افکنند
عاجزان شهوت و تردامنی با صد شتاب
خویش را در آب از کسوت معرا افکنند
حق پرستان کمتر از تحقیق و از تقلید پیش
سوی مسجد رفته خود را بر مصلا افکنند
اهل قیل و قال هر سو از پی الزام خصم
چشم را از خواب ناشسته بر اجزا افکنند
دیو مردم یعنی اهل بیع بهر رهزنی
هر یکی خود را بسوق اندر بمأوا افکنند
در زمان بیع چون طغیان کند انصافشان
بوریا را تهمت زر بفت کالا افکنند
کافران درگه قاضی پی یک حبه سیم
خان و مان صد مسلمان با بفتوا افکنند
ظالمان صاحب دیوان بنوک کلک تیز
قاف را از عین اگر یابند از پا افکنند
بی حمیت وش زبونان خویش را از حرص شوم
بر در همچون خودی بهر تمنا افکنند
از حیل طفلان مکتب را بدلها اضطراب
نکته بی تقریب رانده دیده هر جا افکنند
پای بندان عیال از بهر کسب رزقشان
پا بشهر و کوی هر سو آشکارا افکنند
بار بندان سفر کرده سوی منزل خرام
بار نگشاده مراکب را بمرعا افکنند
جان گدازان آتش اندر جان شیدا افکنند
برق سان خود را فراز خار و خارا افکنند
با نیاز و عجزی از ریگ بیابان بیشتر
رود سیل اشک سوی ریگ بطها افکنند
نقد جان بر دست و سیم اشک بر عارض فشان
سر بخاک قبله گاه دین و دنیا افکنند
خواجه کونین و فخر انبیا کاصحاب او
سایه بر خورشید بل عرش معلا افکنند
گرد راهش اختران در دیده روشن کشند
خاک پایش روشنان در چشم بینا افکنند
مدعا باشد بهشت آئین درش را روفتن
حوریان بر چهره چون زلف مطرا افکنند
قصدشان جز سایه افکندن نباشد درویش
خلدیان در جلوه چون قدهای رعنا افکنند
در شب معراج پای انداز رخشش اهل عرش
از در اختر مکلل سبز دیبا افکنند
چون فلک پیما براق اندر رکاب او کشند
غاشیه از مهر بسته زین ز جوزا افکنند
قبل چندین سال بینند آفتابش زیر ابر
چون حریفان بار در دیر بحیرا افکنند
نقشبندان قضا طرح هزاران آفتاب
کاه پویه بر زمین از پای قصوا افکنند
هم رسالت هم نبوت بوده خاص ذات او
پیش ازان کاوازه ارسال و انبا افکنند
از ره عزت شتر مرغان پر پرتوی
بر ملایک سایه رفق و مدارا افکنند
مصحفت را دوخته از حله جنت غلاف
تکمها از جوز هر بر رحل جورا افکنند
حاجبان درگه قدرت گه قرب وصول
بر در بارت عصا در پیش موسی افکنند
نه فلک یابند راکع نوبت خمس ترا
دیده را گر بر حساب حرف طاها افکنند
هم برابر دان بشر زی چارده معصوم را
زانکه در عصمت خلل در کار یحیی افکنند
هست مشهور اینکه نجم الدین و شان امتت
جز ببخشند از یقین بر سگ نظر تا افکنند
آستانت را سگان باشند کندر یک نظر
صد خلل در کار نجم الدین کبرا افکنند
زیر تابوت شهید تیغ شوقت خویش را
هر نفس بهر شرف صد چون مسیحا افکنند
کودکان ناوک انداز قضای حکمتت
صد کمانچه در بن ریش اطبا افکنند
نصر و فتح ایزدی باشد قرین جیش تو
بر صفش گر چشم چون سطر اذاجا افکنند
رأیت جیش تو چون دوزند خیاطان صنع
شقه اش را زینت انا فتحنا افکنند
از غبار تیره خیلت دماغ و چشم را
عرشیان هم توتیا هم مشک سارا افکنند
ناید از کوه بلا آن کاید از یک مشت خاک
کش ظفرجویان تیغت سوی اعدا افکنند
هست تا دامان حشرت ملک در توقیع دین
منشیان صنع چون دامان طغرا افکنند
از احادیثت صحیحی را روات اندر رقم
با رباب از حد بطحا تا بخارا افکنند
دانه آدم بود بی دام شیطان هر یکی
استخوانهایی که خدامت ز خرما افکنند
عرش پروازان بیندازند خود را در رهت
همچو مرغانی که خود را پیش عنقا افکنند
یا رسول الله بحالم بین که مهر و ماه نور
هم بردانی افکنند ار چه بر اعلی افکنند
پادشاهان دیده روز جشن بر شیران نر
افکنند و بر سگانت دل همانا افکنند
تا بکی خیل شیاطین دم بدم صد وسوسه
دل دل آشفته ام پنهان و پیدا افکنند
عیسی انفاسان عجب نبود که چشم مرحمت
گه گهی بر حال ترسایان مرضا افکنند
لیک معلولم چنان کامکان نباشد زیستن
صد مسیح ار سایه ام بهر مداوا افکنند
هم مگر رشحی ز شربتخانه احسان تو
در گلوی این علیل ناتوانا افکنند
وان زمان هر دم دو صد مرده ز نطق عیسوی
روح خود در پایم از بهر تولا افکنند
تا بدان انفاس نعمت را سرایم آنچنان
کش ملایک روح ایثارش ز بالا افکنند
حرفی از نعتت که بنویسم ملایک نقطه اش
از سواد دیده های نوم فرسا افکنند
از زلال این چنین نعتی اگر لب تشنگان
قطره بر حلق خشک رنج پیما افکنند
بعد ازان اموات جان یابند اگر آب دهن
بر فرامش گشتگان خاک غبرا افکنند
گر نهم «عین الحیاتش » نام شاید زانکه خلق
از نسیمش جان نو در جسم موتی افکنند
در عدد یابند بیتش توأم آب بقا
در حساب او نظر گر سوی املا افکنند
یا رب آنروزم شفاعت از حبیب خود رسان
کاهل عصیانرا بدوزخ بی محابا افکنند
جلوه در خیل بتان ماه سیما افکنند
صد هزاران کرم شبتاب از شبستان سپهر
لمعها بر پرده شبگون غبرا افکنند
هر زمان صد گونه اشکال بدیع از کلک صنع
نقش بندان قدر بر طاق خضرا افکنند
اشک ریزان نعش بر دوش بنات از سوک مهر
جمله بر سرها پرند عنبراسا افکنند
قطب چون پیر به تمکین و اختر و انجم سماع
چون مریدان گرد پیر پای بر جا افکنند
سیمبر ترکان قاتل از مجره بسته صف
تا بملک عافیت در دهر یغما افکنند
بوالعجب ترکان که هر دم هندو آسا از شهاب
حربهای سیمگون هر سوی عمدا افکنند
در چنین حرب از برای طعمه نسرین فلک
گاه بگشایند و گاهی بالها را افکنند
رسته بیدارند درج در ز شاخ گاو گنج
دیده آنانی که بر ثورو ثریا افکنند
نسر واقع در دل آیدشان ز روی اعتبار
چشم اگر بر نقطهای شین شعرا افکنند
ماه نو باشد میان خیل اطفال نجوم
استخوانی کش ببازی شب بصحرا افکنند
گرد شمع ماه خفاشان سیمین نجوم
خویش را پروانه آسا زیر و بالا افکنند
زهره را بر چنبر دف پوست از شکل قمر
مطربان چرخ بهر لحن خنیا افکنند
تیر رمالی که بهر غیبت مهر اختران
بر بساطش مزد رمالی درمها افکنند
مهر را یابند گاهی جانب شرقش خبر
شش رونده چون سراغش را بهر جا افکنند
چابک گردون بنوک نیزه بردارند اگر
حلقه دور جدی بر دشت و هیجا افکنند
زاهد افلاک را سجاده نور و صفا
در شب زینسان عجب از بهر احیاء افکنند
کو توال حصن گردون چون نماید رسم پاس
از مشاغل روشنی در چرخ والا افکنند
بر چنین هنگامه خیل لعبتان ثابتان
چشم از هشتم غرف بهر تماشا افکنند
خیل انجم ز اختیار چرخ اعظم دم بدم
خویش را از پایه اعلی بادنی افکنند
چرخ با آن چشم بازی انجمش با آن سپهر
رقعه های چشم بندی سوی دنیا افکنند
اختران از عین بیخوابی و نا آسودگی
خواب آسایش بچشم پیر و برنا افکنند
غیر عشاق بلاکش کز غم هجران چو من
نعره واحسرتا بر چرخ مینا افکنند
خلق بی عشق و وفا مانده بخواب اما سگان
در وفاق عاشقان تا صبح غوغا افکنند
ای خوش آنانی که کرده خواب را بر خود حرام
در چنین شب بر فلک آه شب آسا افکنند
زاب چشم حسرت اول داده طاهر را وضو
آتش از باطن بجان ناشکیبا افکنند
خویش را بر گوشه محراب تقوا افکنند
سر بخاک درگه ایزد تعالی افکنند
زاه حسرت پرده بر رخساره اختر کشند
ز اشک مهجوری خلل در طاق خضرا افکنند
چون بطوف روضه خلوتگه دل رو نهند
برقع نامحرمی بر روی حورا افکنند
بر بساط قرب وصل ار لحظه ساکن شوند
دیده بر خیل ملایک از مواسا افکنند
بر سپهر عز و تمکین گر دمی منزل کنند
از تزلزل رعشه گردونرا بر اعضا افکنند
گر سوی نزهتگه جمع وصل آرند روی
خاک نسیان بر سر دنیا و عقبی افکنند
هست امید فانی این دولت که گردد خاک راه
هر کجا این ره روان گرم رو پا افکنند
نصف این وادی ظلمت را چو نوبت بگذرد
نوبتی داران شه در کوس آوا افکنند
از غریو کوس و بانگ نای و غوغای نفیر
رستخیز اندر خم طاق معلا افکنند
چشم نگشاید ز غفلت مردگان خواب را
گر چه صور حشر از فریاد صرنا افکنند
باز بهر بت پرستیدن بگه خیزان کفر
ناله ناقوس را در دیر ترسا افکنند
راهبان مست مصحف سوز این دیر کهن
در میان آئین زنار و چلیپا افکنند
کاملان کفر لالات و لالا اله
توأمان دیده در الا الله محاکا افکنند
مؤذنان صبح سبحان الله از غیرت زنان
غلغل الله اکبر بی محابا افکنند
باز رندان خرابات مغان جام صبوح
در میان آرند و طرح دور صهبا افکنند
وقت خوش حالی ز باده عاشقان پاکباز
دیده پنهان گه گهی بر یار زیبا افکنند
گلرخان گل گریبان چاک و چون مرغان باغ
عاشقان بیخود از مستی علالا افکنند
تا که معماران گردون قصر چرخ تیره را
فرش سیم از پرتو صبح زر اندا افکنند
شام را چون قطع در زلف سمن سا افکنند
رد سمن بویان صبح آئین غوغا افکنند
روشنی در عرصه عالم که از شب تیره بود
از تلالاهای صبح عالم آرا افکنند
طیلسان صوفی روز از ته شبگون لحاف
کرده بیرون بر سر دوشش بپهنا افکنند
ژاله انجم که باشد در شبستان سپهر
در گداز از مشعل سوزان بیضا افکنند
گر صداعی باشد از سودای شب آفاق را
صندل پیشانیش از ابر حمرا افکنند
خواسته پرتو ز شمع یوسف مصری جمال
نور در زندان شام وحشت افزا افکنند
آفتاب پردگی را جانب روز آورند
یوسف گم گشته را سوی زلیخا افکنند
سربسر از خواب غفلت چشم بگشایند خلق
چون قیامت مژده احیاء بموتی افکنند
عاجزان شهوت و تردامنی با صد شتاب
خویش را در آب از کسوت معرا افکنند
حق پرستان کمتر از تحقیق و از تقلید پیش
سوی مسجد رفته خود را بر مصلا افکنند
اهل قیل و قال هر سو از پی الزام خصم
چشم را از خواب ناشسته بر اجزا افکنند
دیو مردم یعنی اهل بیع بهر رهزنی
هر یکی خود را بسوق اندر بمأوا افکنند
در زمان بیع چون طغیان کند انصافشان
بوریا را تهمت زر بفت کالا افکنند
کافران درگه قاضی پی یک حبه سیم
خان و مان صد مسلمان با بفتوا افکنند
ظالمان صاحب دیوان بنوک کلک تیز
قاف را از عین اگر یابند از پا افکنند
بی حمیت وش زبونان خویش را از حرص شوم
بر در همچون خودی بهر تمنا افکنند
از حیل طفلان مکتب را بدلها اضطراب
نکته بی تقریب رانده دیده هر جا افکنند
پای بندان عیال از بهر کسب رزقشان
پا بشهر و کوی هر سو آشکارا افکنند
بار بندان سفر کرده سوی منزل خرام
بار نگشاده مراکب را بمرعا افکنند
جان گدازان آتش اندر جان شیدا افکنند
برق سان خود را فراز خار و خارا افکنند
با نیاز و عجزی از ریگ بیابان بیشتر
رود سیل اشک سوی ریگ بطها افکنند
نقد جان بر دست و سیم اشک بر عارض فشان
سر بخاک قبله گاه دین و دنیا افکنند
خواجه کونین و فخر انبیا کاصحاب او
سایه بر خورشید بل عرش معلا افکنند
گرد راهش اختران در دیده روشن کشند
خاک پایش روشنان در چشم بینا افکنند
مدعا باشد بهشت آئین درش را روفتن
حوریان بر چهره چون زلف مطرا افکنند
قصدشان جز سایه افکندن نباشد درویش
خلدیان در جلوه چون قدهای رعنا افکنند
در شب معراج پای انداز رخشش اهل عرش
از در اختر مکلل سبز دیبا افکنند
چون فلک پیما براق اندر رکاب او کشند
غاشیه از مهر بسته زین ز جوزا افکنند
قبل چندین سال بینند آفتابش زیر ابر
چون حریفان بار در دیر بحیرا افکنند
نقشبندان قضا طرح هزاران آفتاب
کاه پویه بر زمین از پای قصوا افکنند
هم رسالت هم نبوت بوده خاص ذات او
پیش ازان کاوازه ارسال و انبا افکنند
از ره عزت شتر مرغان پر پرتوی
بر ملایک سایه رفق و مدارا افکنند
مصحفت را دوخته از حله جنت غلاف
تکمها از جوز هر بر رحل جورا افکنند
حاجبان درگه قدرت گه قرب وصول
بر در بارت عصا در پیش موسی افکنند
نه فلک یابند راکع نوبت خمس ترا
دیده را گر بر حساب حرف طاها افکنند
هم برابر دان بشر زی چارده معصوم را
زانکه در عصمت خلل در کار یحیی افکنند
هست مشهور اینکه نجم الدین و شان امتت
جز ببخشند از یقین بر سگ نظر تا افکنند
آستانت را سگان باشند کندر یک نظر
صد خلل در کار نجم الدین کبرا افکنند
زیر تابوت شهید تیغ شوقت خویش را
هر نفس بهر شرف صد چون مسیحا افکنند
کودکان ناوک انداز قضای حکمتت
صد کمانچه در بن ریش اطبا افکنند
نصر و فتح ایزدی باشد قرین جیش تو
بر صفش گر چشم چون سطر اذاجا افکنند
رأیت جیش تو چون دوزند خیاطان صنع
شقه اش را زینت انا فتحنا افکنند
از غبار تیره خیلت دماغ و چشم را
عرشیان هم توتیا هم مشک سارا افکنند
ناید از کوه بلا آن کاید از یک مشت خاک
کش ظفرجویان تیغت سوی اعدا افکنند
هست تا دامان حشرت ملک در توقیع دین
منشیان صنع چون دامان طغرا افکنند
از احادیثت صحیحی را روات اندر رقم
با رباب از حد بطحا تا بخارا افکنند
دانه آدم بود بی دام شیطان هر یکی
استخوانهایی که خدامت ز خرما افکنند
عرش پروازان بیندازند خود را در رهت
همچو مرغانی که خود را پیش عنقا افکنند
یا رسول الله بحالم بین که مهر و ماه نور
هم بردانی افکنند ار چه بر اعلی افکنند
پادشاهان دیده روز جشن بر شیران نر
افکنند و بر سگانت دل همانا افکنند
تا بکی خیل شیاطین دم بدم صد وسوسه
دل دل آشفته ام پنهان و پیدا افکنند
عیسی انفاسان عجب نبود که چشم مرحمت
گه گهی بر حال ترسایان مرضا افکنند
لیک معلولم چنان کامکان نباشد زیستن
صد مسیح ار سایه ام بهر مداوا افکنند
هم مگر رشحی ز شربتخانه احسان تو
در گلوی این علیل ناتوانا افکنند
وان زمان هر دم دو صد مرده ز نطق عیسوی
روح خود در پایم از بهر تولا افکنند
تا بدان انفاس نعمت را سرایم آنچنان
کش ملایک روح ایثارش ز بالا افکنند
حرفی از نعتت که بنویسم ملایک نقطه اش
از سواد دیده های نوم فرسا افکنند
از زلال این چنین نعتی اگر لب تشنگان
قطره بر حلق خشک رنج پیما افکنند
بعد ازان اموات جان یابند اگر آب دهن
بر فرامش گشتگان خاک غبرا افکنند
گر نهم «عین الحیاتش » نام شاید زانکه خلق
از نسیمش جان نو در جسم موتی افکنند
در عدد یابند بیتش توأم آب بقا
در حساب او نظر گر سوی املا افکنند
یا رب آنروزم شفاعت از حبیب خود رسان
کاهل عصیانرا بدوزخ بی محابا افکنند
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۱
به وقت صبح نشیند کسی چنین بیکار
مخسب ساقی و برخیز جان باده بیار
در آب بسته فکن از صراحی آتش تر
که زود بگذرد این خاکدان باد وقار
کرانه جوی ز عقل عقیله جوی فصول
کنار سبزه وطن گیر کاوفتی به کنار
خوش است آن دم مستی که پیش همت مست
بود ممالک عالم حقیر و بی مقدار
چه خوشتر از دل مستی که از نشاط صبوح
چنان شود که نگردد به دور از تیمار
جهان چنین خوش و من عاشق و حضور حریف
نعوذ بالله چون تو به نشکنم زنهار
بیا و باده به دست آر ورنه رندآسا
گروکنم به خرابات جبه و دستار
بخواند این غزل تر چنانکه مستمعان
زدند زه زه و احسنت هر یکی صد بار
سئوال کرد ز ساری هزار دستان نیز
که هان بخوان هم از این بیتکی سه چهار
جواب داد که هین گوش دار پس بر خواند
بدان خوشی که ز جانم برفت صبر و قرار
خوشا به موسم نوروز بوی باد بهار
خوشا به صبحدم آواز بلبل از گلزار
پیام دوست ز باد بهار می شنوم
غلام باد بهارم غلام باد بهار
به ارمغانی من بوی دوست می آرد
چو می کند سحری کاروان باد گذار
غمین به گوشه صحرا نشسته بودم دوش
بدان امید که بادی وزد پیام گزار
هزار جان گرامی فدای باد سحر
که می برد ز ره دور بوی یار به یار
چه خوشتر از نفس صبحدم که از ره دور
به بیدلی خبر خوش رساند از دلدار
چه جانفزای تر است از نسیم باد سحر
که عاشقان را در صبح می کند بیدار
چو ساری این غزل نغز را به آخر خواند
پدید کرد از افق صبح اولین آثار
سپیده دم چو شهنشاه شرق کرد برون
سر از دریچه این سبز گنبد دوار
ندیدم و نشنیدم بدان خوشی سحری
هنوز آن دو غزل می کند دلم تکرار
غلام خاطر آن شاعرم که در گه نظم
بدین صفت سخنی ماجرا کند اظهار
مخسب ساقی و برخیز جان باده بیار
در آب بسته فکن از صراحی آتش تر
که زود بگذرد این خاکدان باد وقار
کرانه جوی ز عقل عقیله جوی فصول
کنار سبزه وطن گیر کاوفتی به کنار
خوش است آن دم مستی که پیش همت مست
بود ممالک عالم حقیر و بی مقدار
چه خوشتر از دل مستی که از نشاط صبوح
چنان شود که نگردد به دور از تیمار
جهان چنین خوش و من عاشق و حضور حریف
نعوذ بالله چون تو به نشکنم زنهار
بیا و باده به دست آر ورنه رندآسا
گروکنم به خرابات جبه و دستار
بخواند این غزل تر چنانکه مستمعان
زدند زه زه و احسنت هر یکی صد بار
سئوال کرد ز ساری هزار دستان نیز
که هان بخوان هم از این بیتکی سه چهار
جواب داد که هین گوش دار پس بر خواند
بدان خوشی که ز جانم برفت صبر و قرار
خوشا به موسم نوروز بوی باد بهار
خوشا به صبحدم آواز بلبل از گلزار
پیام دوست ز باد بهار می شنوم
غلام باد بهارم غلام باد بهار
به ارمغانی من بوی دوست می آرد
چو می کند سحری کاروان باد گذار
غمین به گوشه صحرا نشسته بودم دوش
بدان امید که بادی وزد پیام گزار
هزار جان گرامی فدای باد سحر
که می برد ز ره دور بوی یار به یار
چه خوشتر از نفس صبحدم که از ره دور
به بیدلی خبر خوش رساند از دلدار
چه جانفزای تر است از نسیم باد سحر
که عاشقان را در صبح می کند بیدار
چو ساری این غزل نغز را به آخر خواند
پدید کرد از افق صبح اولین آثار
سپیده دم چو شهنشاه شرق کرد برون
سر از دریچه این سبز گنبد دوار
ندیدم و نشنیدم بدان خوشی سحری
هنوز آن دو غزل می کند دلم تکرار
غلام خاطر آن شاعرم که در گه نظم
بدین صفت سخنی ماجرا کند اظهار
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۶
الا یا مشعبد شمال معنبر
بخاری بخوری و یا گرد عنبر
نه روحی ولیکن چو روحی مصفا
نه نوری ولیکن چو نوری منور
نفسهای فردوسیانی به خلقت
روانهای روحانیانی به گوهر
چه خلقی که نه جسم داری و نه جان
چه مرغی که نه پای داری و نه پر
همی پوئی و پای تو در تو پنهان
همی پری و پر تو در تو مضمر
رسول بهشتی ز عالم به عالم
برید بهاری ز کشور به کشور
نسیم تو نافه گشاید به صحرا
صریر تو دستان زند بر صنوبر
به خاک اندرت صد هزاران مطرا
به آب اندرت صد هزاران زره در
ز اشکال تو روی دریا منقش
ز آثار تو روی صحرا مصور
الا یا خجسته براق سلیمان
یکی بر سر کوی معشوق بگذر
یکی صورت انگیز بر خاکش از خون
نزار و جگر خسته و زرد لاغر
خروشان و جوشان و بریان و گریان
بری گشته از خواب و بیزار از خور
گذشته بناگوشش از گوشه دل
رسیده دو زانوش بر تارک سر
همه پیش و پیرامن او مخطط
همه چاک پیراهن او معصفر
روان گشته رنجورش از درد هجران
زبان گشته مجروحش از یاد دلبر
ز داغ درونش جوارح جراحت
ز پیکان هجرانش افکار پیکر
به حالی که گر بر صفت بگذرانی
شرر بارد از کلک و طوفان ز دفتر
الا باد مشکین چو این نقش کردی
در آویز در دامن آن ستمگر
بگویش که برخون این سوخته دل
چه عذر آوری پیش دادار داور
اگر شرط مهر آزمائی توانی
بکن پرسشی باری از حال چاکر
بیا ای صنم بر سر راه باری
یکی بر سر راه بگری و بنگر
به تن بین ره صید مجروح از آهم
منقط ز بس قطره های مقطر
فرازش ز خونم چو کوه طبر خون
نشیبش ز اشکم چو دریا ز گوهر
همه خاک و خاره چو لعل بدخشی
همه سنگ ریزه چو یاقوت احمر
بدان ای نگارین که بردندم از تو
بدانسان که آرند اسیران کافر
چو بیمار بر پشت حمال نالان
دو لب از نفس خشک و دو آستین تر
زمانی ستاده چو بر طور موسی
زمانی نشسته چو دجال بر خر
خری بد شراری خری بد طبیعت
خری خفته بالای مفرنج و منظر
دو دستش چنان چون دو چوگان گل کش
دو پایش چو دوخر کمان کمانگر
بخفتی گر از باد پالانش بودی
بماندی گر از سایه بودیش افسر
به هر موی او دیده ای رسته گریان
به هر دیده ای نوحه کردی بر آن خر
زمانی فتادی چو مصروع بیخود
زمانی معلق زدی چون کبوتر
دو بیطاقت و دو ضعیف و دو بیدل
دو بیچاره و دو حزین و دو مضطر
همی ره بریدیم چون بار بستیم
دراین هر دو ره بر عجب مانده رهبر
شنیدم که عیسی چو بر آسمان شد
پیاده شد و ماند خر را هم ایدر
مرا با چنین خر به معراج عیسی
ببردند تا جای پاکان برابر
به دشتی رسیدم به مانند دریا
که کس جز ملایک ندیدیش معبر
نه خورشید کردی بروجش سیاحت
نه تقدیر کردی حدوش مقرر
گیاش از درشتی چو دندان افعی
هواش از عیون همچو کام غضنفر
ز آبش اجل رسته وز باد پیکان
ز خاکش خسک رسته وز خار خنجر
نه جز دیو در ساحتش کس مسافر
نه جز وحش در وحشتش جین ماذر
همی رفتمی در چنان حال لرزان
چو کهف یتیمان عریان به آذر
حضاری پدید آمد از دور گفتی
سپهریست رسته ز پولاد و مرمر
نشیبش ز الماس گسترده مفرش
فرازش ز کافور پوشیده چادر
زبالاش اطلاس پوشیده انجم
به دامانش پنهان شده چادر خور
یکی صورتی چون جهانی مهیا
بر آورده پیکر به فرق دو پیکر
ز وادیش عالم پر از تف دوزخ
زبادش دو دیده پر از نیش نشتر
هوائی پر از آسمانهای سیمین
زمینی پر از بوستانها به زیور
در این آسمان خاره و خار گلبن
در آن آستان چشم نخجیر اختر
طریقت بر این آسمان چون صراطی
چو موی سر زلف خوبان کشمر
به جائی مسلسل به هنجار باران
به جائی شده راست چون خط محور
رهی چون شهابی به پهنای گردون
رهی چو طنابی فرو هشته از جر
رهی هم به کردار زنار راهب
برآویخت از طرف محراب و منبر
گهی دوخته پای او پشت ماهی
گهی برده سر بر رخ نجم ازهر
عدیل و رفیق من من اندر چنین ره
یکی اژدهای خروشان چو تندر
چو بر روی خرافه برکرم پیله
همی رفتمی من بر آن راه منکر
به قوت چو گردون به صورت چو دریا
به تندی چو طوفان به تیزی چو صرصر
چنان اژدهائی که از سهم و بیمش
فسرده شدی بحر و بگداختی بر
من اندر کنارش پشیمان و حیران
همی رفتمی همچو عاصی به محشر
بدینسان شدم تا یکی سنگلاخی
چو قعر جهنم مهول مقعر
یکی وادیئی چون یکی کنج دوزخ
در آکنده مشتی خسیس محقر
گروهی چو یکمشت عفریت حیران
به کنجی چو گور جهودان خیبر
چو دیوان به مطمورهای سلیمان
چو رهبان به کنج ستودان قیصر
سلب سایه و سنگ فرش و غذا غم
هنر فتنه و فخر شور و شرف شر
چو نسناس ناکس چو نخجیر خیره
چو یاجوج بی حد و ماجوج بی مر
همه غافل از حکم دین و شریعت
همه بی خبر از خدا و پیمبر
نه هرگز کسی دیده هنجار قبله
نه هرگز شنیده کس الله اکبر
چو دیوان هندی همه پیر و برنا
چو غولان دشتی همه ماده و نر
گروهی کریهان سگ طبع خس خو
گروهی خسیسان خس خوار خس بر
به یکپاره نان آن کند دیده زن
به یک استخوان این خورد خون مادر
همه دیو چهران و دیوانه طبعان
همه سگ پرستان و گوساله پرور
به هر زیر سنگی گروهی بهیمه
خزیده به یکدیگر اندر سراسر
به یک روزه نان جمله درویش لیکن
رز بدبختی و بدسگالی توانگر
چه دارند این قوم قدی سلیمان
اگر نیستی سهم شاه مظفر
ملک ناصر حق و سلطان مشرق
که جمشید ملک است و خورشید لشکر
بدانجا رسیده که گوینده گوید
نه خالق و لیکن ز مخلوق برتر
چه عز است کآن مر ورا نیست آئین
چه جاهست کآن مر ورا نیست درخور
جهان را به دو گوهر ناموافق
به توفیق ابر و به کردار صرصر
یکی کلک روشن تن تیره صورت
یکی تیغ خونخوار یاقوت پیکر
دو صورت که هر دو منافی نیابند
یکی خاک میدان یکی مشک اذفر
یکی دولت افشاند از تاج محنت
یکی آتش انگیزد از آب کوثر
ایا پادشاهی که از دولت تو
جوان گشت باز این جهان معمر
فلک زان شرف تا شود خاک پایش
شودهر شبی بر بساط مدبر
به روزی که بخت آزمایند مردم
برد هر کس از کشته خویش کیفر
زمین گردد از نعل اسبان معزبل
هوا گردد از گرد میدان معنبر
جهان گردد از خون گران چو دریا
تو چون موج کشتی به ساحل برآور
گهی همچو خورشید بر روی گردون
گهی چون فرامرز بر پشت اشقر
به نوک سنان شمری موت دشمن
به گرز گردان بشکنی ترک و مغفر
سرکینه جویان به تن در گریزد
ز ره بر کتف گردد از هم اجاعر
بدانگه که حمله بری بر معادی
چو ثعبان موسی چو شیر دلاور
ایا پادشاهی که از سهم تیغت
مونث شود در رحم ها مذکر
زمین ار چو دوزخ شود ور چو دریا
زمان ار چو حنظل شود ورچو شکر
منم از زبان و دل خویش ایمن
ز رتبت مصفا ز تهمت مطهر
ز گفتار بدگوی چون گرگ یوسف
ز تلبیس بدخواه چون شیر مادر
میان من و دشمن من شریعت
طریقی نهاده ست سهل و مشهر
اگر گشت راضی به احکام ایزد
وگر سر بتابد زدین پیمبر
به حکم نیاکان او بازگردم
سیاوخش وار اندر ایم به آذر
همی تا موافق نگشت آب و آتش
همی تا مساعد نشد نفع با ضر
همی تا جهان گردد از نور و ظلمت
زمانی مصفا زمانی مکدر
بقا بادت ای شاه در عز و دولت
سر چتر تو گشته با چرخ همسر
همیشه دو چشمت به ترک پریرخ
همیشه دو دستت به زلف معنبر
رخ بدسگال تو از آب دریا
دل دشمن تو پر آذر چو مجمر
بخاری بخوری و یا گرد عنبر
نه روحی ولیکن چو روحی مصفا
نه نوری ولیکن چو نوری منور
نفسهای فردوسیانی به خلقت
روانهای روحانیانی به گوهر
چه خلقی که نه جسم داری و نه جان
چه مرغی که نه پای داری و نه پر
همی پوئی و پای تو در تو پنهان
همی پری و پر تو در تو مضمر
رسول بهشتی ز عالم به عالم
برید بهاری ز کشور به کشور
نسیم تو نافه گشاید به صحرا
صریر تو دستان زند بر صنوبر
به خاک اندرت صد هزاران مطرا
به آب اندرت صد هزاران زره در
ز اشکال تو روی دریا منقش
ز آثار تو روی صحرا مصور
الا یا خجسته براق سلیمان
یکی بر سر کوی معشوق بگذر
یکی صورت انگیز بر خاکش از خون
نزار و جگر خسته و زرد لاغر
خروشان و جوشان و بریان و گریان
بری گشته از خواب و بیزار از خور
گذشته بناگوشش از گوشه دل
رسیده دو زانوش بر تارک سر
همه پیش و پیرامن او مخطط
همه چاک پیراهن او معصفر
روان گشته رنجورش از درد هجران
زبان گشته مجروحش از یاد دلبر
ز داغ درونش جوارح جراحت
ز پیکان هجرانش افکار پیکر
به حالی که گر بر صفت بگذرانی
شرر بارد از کلک و طوفان ز دفتر
الا باد مشکین چو این نقش کردی
در آویز در دامن آن ستمگر
بگویش که برخون این سوخته دل
چه عذر آوری پیش دادار داور
اگر شرط مهر آزمائی توانی
بکن پرسشی باری از حال چاکر
بیا ای صنم بر سر راه باری
یکی بر سر راه بگری و بنگر
به تن بین ره صید مجروح از آهم
منقط ز بس قطره های مقطر
فرازش ز خونم چو کوه طبر خون
نشیبش ز اشکم چو دریا ز گوهر
همه خاک و خاره چو لعل بدخشی
همه سنگ ریزه چو یاقوت احمر
بدان ای نگارین که بردندم از تو
بدانسان که آرند اسیران کافر
چو بیمار بر پشت حمال نالان
دو لب از نفس خشک و دو آستین تر
زمانی ستاده چو بر طور موسی
زمانی نشسته چو دجال بر خر
خری بد شراری خری بد طبیعت
خری خفته بالای مفرنج و منظر
دو دستش چنان چون دو چوگان گل کش
دو پایش چو دوخر کمان کمانگر
بخفتی گر از باد پالانش بودی
بماندی گر از سایه بودیش افسر
به هر موی او دیده ای رسته گریان
به هر دیده ای نوحه کردی بر آن خر
زمانی فتادی چو مصروع بیخود
زمانی معلق زدی چون کبوتر
دو بیطاقت و دو ضعیف و دو بیدل
دو بیچاره و دو حزین و دو مضطر
همی ره بریدیم چون بار بستیم
دراین هر دو ره بر عجب مانده رهبر
شنیدم که عیسی چو بر آسمان شد
پیاده شد و ماند خر را هم ایدر
مرا با چنین خر به معراج عیسی
ببردند تا جای پاکان برابر
به دشتی رسیدم به مانند دریا
که کس جز ملایک ندیدیش معبر
نه خورشید کردی بروجش سیاحت
نه تقدیر کردی حدوش مقرر
گیاش از درشتی چو دندان افعی
هواش از عیون همچو کام غضنفر
ز آبش اجل رسته وز باد پیکان
ز خاکش خسک رسته وز خار خنجر
نه جز دیو در ساحتش کس مسافر
نه جز وحش در وحشتش جین ماذر
همی رفتمی در چنان حال لرزان
چو کهف یتیمان عریان به آذر
حضاری پدید آمد از دور گفتی
سپهریست رسته ز پولاد و مرمر
نشیبش ز الماس گسترده مفرش
فرازش ز کافور پوشیده چادر
زبالاش اطلاس پوشیده انجم
به دامانش پنهان شده چادر خور
یکی صورتی چون جهانی مهیا
بر آورده پیکر به فرق دو پیکر
ز وادیش عالم پر از تف دوزخ
زبادش دو دیده پر از نیش نشتر
هوائی پر از آسمانهای سیمین
زمینی پر از بوستانها به زیور
در این آسمان خاره و خار گلبن
در آن آستان چشم نخجیر اختر
طریقت بر این آسمان چون صراطی
چو موی سر زلف خوبان کشمر
به جائی مسلسل به هنجار باران
به جائی شده راست چون خط محور
رهی چون شهابی به پهنای گردون
رهی چو طنابی فرو هشته از جر
رهی هم به کردار زنار راهب
برآویخت از طرف محراب و منبر
گهی دوخته پای او پشت ماهی
گهی برده سر بر رخ نجم ازهر
عدیل و رفیق من من اندر چنین ره
یکی اژدهای خروشان چو تندر
چو بر روی خرافه برکرم پیله
همی رفتمی من بر آن راه منکر
به قوت چو گردون به صورت چو دریا
به تندی چو طوفان به تیزی چو صرصر
چنان اژدهائی که از سهم و بیمش
فسرده شدی بحر و بگداختی بر
من اندر کنارش پشیمان و حیران
همی رفتمی همچو عاصی به محشر
بدینسان شدم تا یکی سنگلاخی
چو قعر جهنم مهول مقعر
یکی وادیئی چون یکی کنج دوزخ
در آکنده مشتی خسیس محقر
گروهی چو یکمشت عفریت حیران
به کنجی چو گور جهودان خیبر
چو دیوان به مطمورهای سلیمان
چو رهبان به کنج ستودان قیصر
سلب سایه و سنگ فرش و غذا غم
هنر فتنه و فخر شور و شرف شر
چو نسناس ناکس چو نخجیر خیره
چو یاجوج بی حد و ماجوج بی مر
همه غافل از حکم دین و شریعت
همه بی خبر از خدا و پیمبر
نه هرگز کسی دیده هنجار قبله
نه هرگز شنیده کس الله اکبر
چو دیوان هندی همه پیر و برنا
چو غولان دشتی همه ماده و نر
گروهی کریهان سگ طبع خس خو
گروهی خسیسان خس خوار خس بر
به یکپاره نان آن کند دیده زن
به یک استخوان این خورد خون مادر
همه دیو چهران و دیوانه طبعان
همه سگ پرستان و گوساله پرور
به هر زیر سنگی گروهی بهیمه
خزیده به یکدیگر اندر سراسر
به یک روزه نان جمله درویش لیکن
رز بدبختی و بدسگالی توانگر
چه دارند این قوم قدی سلیمان
اگر نیستی سهم شاه مظفر
ملک ناصر حق و سلطان مشرق
که جمشید ملک است و خورشید لشکر
بدانجا رسیده که گوینده گوید
نه خالق و لیکن ز مخلوق برتر
چه عز است کآن مر ورا نیست آئین
چه جاهست کآن مر ورا نیست درخور
جهان را به دو گوهر ناموافق
به توفیق ابر و به کردار صرصر
یکی کلک روشن تن تیره صورت
یکی تیغ خونخوار یاقوت پیکر
دو صورت که هر دو منافی نیابند
یکی خاک میدان یکی مشک اذفر
یکی دولت افشاند از تاج محنت
یکی آتش انگیزد از آب کوثر
ایا پادشاهی که از دولت تو
جوان گشت باز این جهان معمر
فلک زان شرف تا شود خاک پایش
شودهر شبی بر بساط مدبر
به روزی که بخت آزمایند مردم
برد هر کس از کشته خویش کیفر
زمین گردد از نعل اسبان معزبل
هوا گردد از گرد میدان معنبر
جهان گردد از خون گران چو دریا
تو چون موج کشتی به ساحل برآور
گهی همچو خورشید بر روی گردون
گهی چون فرامرز بر پشت اشقر
به نوک سنان شمری موت دشمن
به گرز گردان بشکنی ترک و مغفر
سرکینه جویان به تن در گریزد
ز ره بر کتف گردد از هم اجاعر
بدانگه که حمله بری بر معادی
چو ثعبان موسی چو شیر دلاور
ایا پادشاهی که از سهم تیغت
مونث شود در رحم ها مذکر
زمین ار چو دوزخ شود ور چو دریا
زمان ار چو حنظل شود ورچو شکر
منم از زبان و دل خویش ایمن
ز رتبت مصفا ز تهمت مطهر
ز گفتار بدگوی چون گرگ یوسف
ز تلبیس بدخواه چون شیر مادر
میان من و دشمن من شریعت
طریقی نهاده ست سهل و مشهر
اگر گشت راضی به احکام ایزد
وگر سر بتابد زدین پیمبر
به حکم نیاکان او بازگردم
سیاوخش وار اندر ایم به آذر
همی تا موافق نگشت آب و آتش
همی تا مساعد نشد نفع با ضر
همی تا جهان گردد از نور و ظلمت
زمانی مصفا زمانی مکدر
بقا بادت ای شاه در عز و دولت
سر چتر تو گشته با چرخ همسر
همیشه دو چشمت به ترک پریرخ
همیشه دو دستت به زلف معنبر
رخ بدسگال تو از آب دریا
دل دشمن تو پر آذر چو مجمر
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۹
بهشتی شد دگر عالم چو روی حور عین خرم
شده ست از باد عیسی دم چمن زائیده چون مریم
ز نوروز مبارک پی هزیمت شد سپاه دی
خوشا آواز نای ونی به زیر گلبن و طارم
چمن شد تازه چون مینو صبا شد دلکش و خوشبو
ز روی لاله خود رو ز زلف سنبل درهم
بنفشه گشته آشفته رخ اندر برگ بنهفته
چو قد عاشقان خفته چو زلف دلبران پرخم
گل از بستان به مجلس شد ز گریه ابر مفلس شد
ز شبنم چشم نرگس شد چو چشم بیدلان پر نم
به روی آن گل حمری نشسته بلبل و قمری
گل آگه نی ز کم عمری همی خنده زند هر دم
چکاو و فاخته هردم به بستان تاخته خرم
نوا در ساخته با هم بسان رود زیر و بم
در ایامی بدنیسان خوش منم افتاده در آتش
چنین فصلی و من غمکش چنین وقتی و من در غم
چو مجنونم ز یاران گم چو دیوم خالی از مردم
نخورده دانه گندم شدم وه رانده چون آدم
منم درصد بلا مانده اسیر و مبتلا مانده
ز صدر شه جدا مانده چو تشنه برکناریم
زمن یاران بی حاصل به یک ره برگرفته دل
ز حال و درد من غافل نشسته شادمان با هم
همی گویم به شب در سر میان انده وافر
فیاعودالوری فاغفر و یارب السما فارحم
بر آن عزمم که ناگاهی بگیرم بر سر راهی
عنان خسرو شاهی که دارد جاه بیش از جم
ملک سعد آنکه بخشد پر چوکان گوهر چو دریا در
چراغ دوده سلغر ولی العهد فی العالم
جوانبختی جهانداری که در هر رای و هر کاری
ندارد در جهان یاری به فرهنگ و به دانش هم
به گاه بخشش گوهر به روز کوشش لشکر
نبخشد چون کف او خور نکوشد چون دلش ضیغم
فلک یک پایه از گاهش حریم کعبه خرگاهش
به رتبت خاک درگاهش ورای چشمه زمزم
جهانبانان که اجرامند ورا فرمانبران مانند
شب و روزش دوخوش کامند یکی اشهب یکی ادهم
شده از بس ثبات او جهان قائم به ذات او
شده ست اندر صفات او زبان عقل کل ابکم
گرم باری دهد دولت دهد راهم بدان حضرت
دلم گوید به هر ساعت منم یارب چنین خرم
زبانم در ثنای او همه وردم دعای او
حدیث جانفزای او دل ریش مرا مرهم
ببخشا ای شه عادل براین بیچاره بیدل
که چون خر مانده ام در گل چنین بی یار و بی محرم
مرا مکر زبر دستان ز پای افکند چون مستان
نبد جز حیله ودستان که در چه کشته شد رستم
چو دامی گسترد گردون نشاید رفت از آن بیرون
بلی از گونه گون افسون به دام آید همی ارقم
قوی بادا به شه پشتت یمانی تیغ در مشتت
چوهم دایم درانگشتت به حکم انس و جان خاتم
سپهرت باد زیر زین شکوهت باد صد چندین
ملایک می کند آمین ز سقف گنبد اعظم
شده ست از باد عیسی دم چمن زائیده چون مریم
ز نوروز مبارک پی هزیمت شد سپاه دی
خوشا آواز نای ونی به زیر گلبن و طارم
چمن شد تازه چون مینو صبا شد دلکش و خوشبو
ز روی لاله خود رو ز زلف سنبل درهم
بنفشه گشته آشفته رخ اندر برگ بنهفته
چو قد عاشقان خفته چو زلف دلبران پرخم
گل از بستان به مجلس شد ز گریه ابر مفلس شد
ز شبنم چشم نرگس شد چو چشم بیدلان پر نم
به روی آن گل حمری نشسته بلبل و قمری
گل آگه نی ز کم عمری همی خنده زند هر دم
چکاو و فاخته هردم به بستان تاخته خرم
نوا در ساخته با هم بسان رود زیر و بم
در ایامی بدنیسان خوش منم افتاده در آتش
چنین فصلی و من غمکش چنین وقتی و من در غم
چو مجنونم ز یاران گم چو دیوم خالی از مردم
نخورده دانه گندم شدم وه رانده چون آدم
منم درصد بلا مانده اسیر و مبتلا مانده
ز صدر شه جدا مانده چو تشنه برکناریم
زمن یاران بی حاصل به یک ره برگرفته دل
ز حال و درد من غافل نشسته شادمان با هم
همی گویم به شب در سر میان انده وافر
فیاعودالوری فاغفر و یارب السما فارحم
بر آن عزمم که ناگاهی بگیرم بر سر راهی
عنان خسرو شاهی که دارد جاه بیش از جم
ملک سعد آنکه بخشد پر چوکان گوهر چو دریا در
چراغ دوده سلغر ولی العهد فی العالم
جوانبختی جهانداری که در هر رای و هر کاری
ندارد در جهان یاری به فرهنگ و به دانش هم
به گاه بخشش گوهر به روز کوشش لشکر
نبخشد چون کف او خور نکوشد چون دلش ضیغم
فلک یک پایه از گاهش حریم کعبه خرگاهش
به رتبت خاک درگاهش ورای چشمه زمزم
جهانبانان که اجرامند ورا فرمانبران مانند
شب و روزش دوخوش کامند یکی اشهب یکی ادهم
شده از بس ثبات او جهان قائم به ذات او
شده ست اندر صفات او زبان عقل کل ابکم
گرم باری دهد دولت دهد راهم بدان حضرت
دلم گوید به هر ساعت منم یارب چنین خرم
زبانم در ثنای او همه وردم دعای او
حدیث جانفزای او دل ریش مرا مرهم
ببخشا ای شه عادل براین بیچاره بیدل
که چون خر مانده ام در گل چنین بی یار و بی محرم
مرا مکر زبر دستان ز پای افکند چون مستان
نبد جز حیله ودستان که در چه کشته شد رستم
چو دامی گسترد گردون نشاید رفت از آن بیرون
بلی از گونه گون افسون به دام آید همی ارقم
قوی بادا به شه پشتت یمانی تیغ در مشتت
چوهم دایم درانگشتت به حکم انس و جان خاتم
سپهرت باد زیر زین شکوهت باد صد چندین
ملایک می کند آمین ز سقف گنبد اعظم
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۳
سپیده دم چو دمیدن گرفت بوی چمن
هوا ز ژاله گهر بست بر عذار سمن
بت سمن بر سیماب سینه سرو آسا
به کف چمانه درآمد چمان چمان به چمن
چکان چکان خویش از گل زناز بر قرطه
کشان کشان سر زلف دراز در دامن
نماز برد بر قامتش چو راهب سرو
سجود کرد بر عارضش سمن چو شمن
ربود خوب ز نرگس به نرگس پر خواب
شکست پشت بنفشه به زلف پرز شکن
نشست و ناله ز مرغان صبحخیز بخاست
گشاد چهره و گل پاره کرد پیراهن
رقیب را و رهی را چو حلقه بر در ماند
درآمد از در شادی و آنگهی با من
ز روی لطف بپیوست همچو می با جام
ز راه مهر بر آمیخت همچو جان با تن
مرا ز شادی آن آهوی ختن از دل
دمی به کام بر آمد چو بوی مشک ختن
هزار گوهر شهوار چشم گوهر بار
فشاند در قدم آن نگار سیم ذقن
دو بوسه داد مرا از پی سه جام شراب
یکی امید فزای و دوم خمار شکن
و گرچه داد مرا خوش بشارتی که شدم
به جان و دل رهی آن زبان وکام و دهن
بشارتی به امید و امان اهل زمان
به یمن موکب و فرقدوم صدر ز من
خجسته سایه و خورشید پایه شمس الدین
که آفتاب زمین است وسایه ذوالمن
گزیده سامان آن خواجه حمیده سیر
فریضه فرمان آن صاحب ستوده سنن
به نفس پاک ولی و به جود عام علی
به نام شهره حسین و به خلق خوب حسن
به نور رای چو افکند سایه بر ملکت
زمانه گفت زهی آفتاب سایه فکن
کفش صحایف آمال را زند ترقین
دلش وظایف ارزاق را کند روشن
ایا شبیه تو نادیده دهر صافی فهم
و یا نظیر تو نازاده چرخ صائب ظن
اگر تجللی نور دلت فتد بر طور
اساس طور شود همچو سرمه در هاون
ز نظم ملک فلک ذهنت ار براندیشد
نجوم نقش شود مجتمع چو نقش پرن
و گر ز تفرقه و رنج خاطری که مباد
نظر کنی سوی این خنگ سرکش توسن
ز بیم فکرت تو دسته گل پروین
بسان نعش ز هم بگسلد در این گلشن
چو ابر دست تو باران جود درگیرد
بسا که گرید و نالد سحاب در بهمن
خدنگ غیرت کف تو چون روان گردد
محیط ژرف شود چون قدیر در جوشن
به جرم کیوان زان نسبت است آهن را
که کرد وقف سراپای دشمنت آهن
به کلک فتوی ازان دست می برد بر جیس
که حکم سفک کند تا نماندت دشمن
به قصد خصم تو بهرام چون کمین گیرد
کجا برآرد سر بدسگالت از مکمن
اگر نه پیروی ذات تو کند خورشید
چراغ چرخ شود بی فتیله و روغن
مغنی سومین طارم ارنه بر کامت
دمی زند شود آواز مزمرش شیون
وگرنه تیر کمان قد شود به خدمت تو
قدر بدوزد کلک و کفش به تیر محن
مه ار جوی ز هوای تو کم کند در دل
قضا به آتش نکبت بسوزدش خرمن
جهان پناها آب لطافت سخنت
ز روی لوح دل من بشست گرد حزن
چو تر و تازه به پرسش درآمدی تر شد
زبان بنده به آزادی تو چون سوسن
به فرق قدر تو بر فکر من به قدر نثار
هزار در ثمین ریخت بی قبول ثمن
بدان خدای که صباغ صنعش از دل خاک
به رنگ مختلف آرد نتایج معدن
که یک لطیفه ز درج درت به لفظ قبول
مرا به آید از صد خزانه در عدن
ز بس که دیدم رنج و عنا ز جور لئام
ز بس که خوردم جام جفا ز دست فتن
سرم ملول شد از جستن دنا ودنی
دلم نفور شد از دیدن دیار و سکن
از آن ز شاهی مرغان ملول شد سیمرغ
که یافت فرق خروس لئیم با گرزن
گذاشت طوطی و طاووس و باز را و همای
ز ننگ صبحت خفاش و بوم و زاغ وزغن
هزار جوهر کان پیش نهمتم یک جو
هزار جان بر سیمرغ همتم ارزن
فرشته ئیست مرا در دماغ صائب فکر
که روح پاک همی بخشدم به جای سخن
نزول آن به دل وجان تیره ممکن نیست
چه مرد اهلی جبریل باشد اهریمن
کجا به نفس بهیمی در آید این معنی
که نفس ناطقه در شرح آن بود الکن
کجا به راستی این سخن رسد کژدان
کجا معارضی این نمط کند کودن
مسافریست لطیف و غریب گفته من
ولی به چاه عنا در چو یوسف و بیژن
سخن سخیف و رکیک آن بود که در پستی
وطن به دامن صاحب سخن کند موطن
چهار ربع زمین نظم ونثر من دارد
ز مصر تا به ختا و ز روم تابه ختن
حکیم جوهر باقی رسد معانی را
ز پارس جوهر من تحفه بر سوی مسکن
شهان سلغری از عشق طرز من در خاک
به دست واقعه بر خود همی درند کفن
بقای ذات تو جاوید باد تا باشی
هزار نسل مرا چون پدر به پاداشن
سر حبیب ترا تاج فخر بر تارک
تن عدوی ترا تیغ قهر بر گردن
سرای جاه ترا از شرف ستون سما
نهال عمر ترا از بقا غصون و غصن
هوا ز ژاله گهر بست بر عذار سمن
بت سمن بر سیماب سینه سرو آسا
به کف چمانه درآمد چمان چمان به چمن
چکان چکان خویش از گل زناز بر قرطه
کشان کشان سر زلف دراز در دامن
نماز برد بر قامتش چو راهب سرو
سجود کرد بر عارضش سمن چو شمن
ربود خوب ز نرگس به نرگس پر خواب
شکست پشت بنفشه به زلف پرز شکن
نشست و ناله ز مرغان صبحخیز بخاست
گشاد چهره و گل پاره کرد پیراهن
رقیب را و رهی را چو حلقه بر در ماند
درآمد از در شادی و آنگهی با من
ز روی لطف بپیوست همچو می با جام
ز راه مهر بر آمیخت همچو جان با تن
مرا ز شادی آن آهوی ختن از دل
دمی به کام بر آمد چو بوی مشک ختن
هزار گوهر شهوار چشم گوهر بار
فشاند در قدم آن نگار سیم ذقن
دو بوسه داد مرا از پی سه جام شراب
یکی امید فزای و دوم خمار شکن
و گرچه داد مرا خوش بشارتی که شدم
به جان و دل رهی آن زبان وکام و دهن
بشارتی به امید و امان اهل زمان
به یمن موکب و فرقدوم صدر ز من
خجسته سایه و خورشید پایه شمس الدین
که آفتاب زمین است وسایه ذوالمن
گزیده سامان آن خواجه حمیده سیر
فریضه فرمان آن صاحب ستوده سنن
به نفس پاک ولی و به جود عام علی
به نام شهره حسین و به خلق خوب حسن
به نور رای چو افکند سایه بر ملکت
زمانه گفت زهی آفتاب سایه فکن
کفش صحایف آمال را زند ترقین
دلش وظایف ارزاق را کند روشن
ایا شبیه تو نادیده دهر صافی فهم
و یا نظیر تو نازاده چرخ صائب ظن
اگر تجللی نور دلت فتد بر طور
اساس طور شود همچو سرمه در هاون
ز نظم ملک فلک ذهنت ار براندیشد
نجوم نقش شود مجتمع چو نقش پرن
و گر ز تفرقه و رنج خاطری که مباد
نظر کنی سوی این خنگ سرکش توسن
ز بیم فکرت تو دسته گل پروین
بسان نعش ز هم بگسلد در این گلشن
چو ابر دست تو باران جود درگیرد
بسا که گرید و نالد سحاب در بهمن
خدنگ غیرت کف تو چون روان گردد
محیط ژرف شود چون قدیر در جوشن
به جرم کیوان زان نسبت است آهن را
که کرد وقف سراپای دشمنت آهن
به کلک فتوی ازان دست می برد بر جیس
که حکم سفک کند تا نماندت دشمن
به قصد خصم تو بهرام چون کمین گیرد
کجا برآرد سر بدسگالت از مکمن
اگر نه پیروی ذات تو کند خورشید
چراغ چرخ شود بی فتیله و روغن
مغنی سومین طارم ارنه بر کامت
دمی زند شود آواز مزمرش شیون
وگرنه تیر کمان قد شود به خدمت تو
قدر بدوزد کلک و کفش به تیر محن
مه ار جوی ز هوای تو کم کند در دل
قضا به آتش نکبت بسوزدش خرمن
جهان پناها آب لطافت سخنت
ز روی لوح دل من بشست گرد حزن
چو تر و تازه به پرسش درآمدی تر شد
زبان بنده به آزادی تو چون سوسن
به فرق قدر تو بر فکر من به قدر نثار
هزار در ثمین ریخت بی قبول ثمن
بدان خدای که صباغ صنعش از دل خاک
به رنگ مختلف آرد نتایج معدن
که یک لطیفه ز درج درت به لفظ قبول
مرا به آید از صد خزانه در عدن
ز بس که دیدم رنج و عنا ز جور لئام
ز بس که خوردم جام جفا ز دست فتن
سرم ملول شد از جستن دنا ودنی
دلم نفور شد از دیدن دیار و سکن
از آن ز شاهی مرغان ملول شد سیمرغ
که یافت فرق خروس لئیم با گرزن
گذاشت طوطی و طاووس و باز را و همای
ز ننگ صبحت خفاش و بوم و زاغ وزغن
هزار جوهر کان پیش نهمتم یک جو
هزار جان بر سیمرغ همتم ارزن
فرشته ئیست مرا در دماغ صائب فکر
که روح پاک همی بخشدم به جای سخن
نزول آن به دل وجان تیره ممکن نیست
چه مرد اهلی جبریل باشد اهریمن
کجا به نفس بهیمی در آید این معنی
که نفس ناطقه در شرح آن بود الکن
کجا به راستی این سخن رسد کژدان
کجا معارضی این نمط کند کودن
مسافریست لطیف و غریب گفته من
ولی به چاه عنا در چو یوسف و بیژن
سخن سخیف و رکیک آن بود که در پستی
وطن به دامن صاحب سخن کند موطن
چهار ربع زمین نظم ونثر من دارد
ز مصر تا به ختا و ز روم تابه ختن
حکیم جوهر باقی رسد معانی را
ز پارس جوهر من تحفه بر سوی مسکن
شهان سلغری از عشق طرز من در خاک
به دست واقعه بر خود همی درند کفن
بقای ذات تو جاوید باد تا باشی
هزار نسل مرا چون پدر به پاداشن
سر حبیب ترا تاج فخر بر تارک
تن عدوی ترا تیغ قهر بر گردن
سرای جاه ترا از شرف ستون سما
نهال عمر ترا از بقا غصون و غصن
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۵
چیست آن گوهر که می زاید ز دو دریا روان
صورت آن در ولیکن باشدش از جزع جان
همچو باران لیک او را از دو خورشید است اثر
کآن دو خورشید جهان بین را از آن باشد زیان
آسمان او دورنگ و افتابش مشک فام
و آفتابش را سهیل و زهره ریزان از دهان
همچو شمع است از صفا و شمع را زو صورتی
گاه ریزد در بدن گاهی فتد در شمعدان
باشدش روز وداع از چهره دلبر لگن
باشدش شبهای هجران دامن عاشق مکان
ترجمان راز دل باشد که دیده ست ای عجب
ترجمان بی حدیث و رازداری بی زبان
گاه لعل از رشک او در تاب در کوه بدخش
گاه در از لطف از شرمنده در بحر عمان
گرچه در ریزد بود از رشح جان بی هیچ شک
ور چو لعل آید بود از گوشه دل بی گمان
اصل او از فرع جان و دل ولیک از غمزهاش
گاه ازو در دل خروش و گاه ازو در جان فغان
گرچه از دل زاد دل را او همی دارد به رنج
ورچه از جان خاست جان را او همی دارد بجان
خویش نزدیک دل و پیوسته ریزد خون دل
ور نماید رخ به بیگانه به جان نبود امان
هست مردم زاده و از اصل پاک است ای دریغ
گر به خونریزی و غمازی نبودی داستان
طفل خرد است و دوان و گرم رو افتان به رو
وز عزیزی دل بود همراه او در هر مکان
در کنار آید چو دلبر لیک از بس نازکی
همچو دلبر می نیاید در کناری یکزمان
لعبتی عریان وگر پوشند بر وی حله ای
از لطافت باز نتوان یافتش در پرنیان
او چو زیبق می دود بر رویم و من می کنم
گاهش اندر آستین و گاه در دامن نهان
گر به خانه در بماند خانه را ویران کند
ور سوی ره سر کند باسیل گردد هم عنان
گوهرش آب و چو آتش خانه سوز و پرده در
آب را دیدی که سوزد همچو آتش خان و مان
داغ دارم بر روان زو زانکه دارد قصد سر
آب را کس دید کزوی داغ باشد برروان
آتشی کز آب زادی کی توانم کشتنش
چشمه ای کز خانه خیزد چون کنم تدبیر آن
قصه ها پردازد و مژگان نویسد قصه هاش
بررخ من هر که آن را دید گردد قصه خوان
این به بخت من درآمد نو وگرنه پیش ازین
هیچ عاشق را نبد مژگان دبیر اندر جهان
من به فرشه یکی تدبیر سازم تادگر
ناید اندر چشمم این اشک فضولی هر زمان
من مبارک نام شه را بهر دفع این بلا
بر عقیق دیده بنگارم به الماس بیان
سعد بن بوبکربن سعد اتابک زنگی آنک
آفتابی کامکار است و سپهری کامران
آن جهانبخشی که دریا زایدش از آستین
وان جوانبختی که دولت خیزدش از آستان
آن خداوندی که گردون در هوای بندگیش
بسته دارد سال و مه همچون و شاقانش میان
گر ندادی استوارم فکر کن در منطقه
ور نداری باور آنگه بنگر اندر کهکشان
با بلندی همتی چون قدر خود دارد بلند
با جوانی دولتی چون بخت خود دارد جوان
خونفشان تیغ تیزش غیرت ابربهار
در فشان دست رادش طیره باد خزان
در فضای حضرتش دنیا چو صحن کشتزار
در هوای درگهش دینار چون برگ رزان
ای گذشته در جلال و مرتبت آنجا کزو
وهم دور اندیش و عقل دوربین نارد نشان
هر کجا رمحت کمر بندد ظفر شد پیشرو
هر کجا تیغت زبان بگشاد اجل شد ترجمان
روز رزمت چون درآید جیش فتح از شش جهت
دهر بر دارد به نوعی نسختی از هفت خوان
هر که را باشد نهاده دست در دست یقین
زندگی را پای لرزان ماند در رکن گمان
اختر اندر برکشد خفتان چون دریازی حسام
مهر سر در دزدد از سهمت چو بفرازی سنان
مغز گردان گرم گردد دیده شیران پر آب
از فروغ آتشین تیر وتف تیغ یمان
جوشن از خوی زنگ گیرد در بر هر شیر دل
مغفر از تف نرم گردد بر سر هر پهلوان
می زره پوشد به حرب خصمت آب تیغ رنگ
زانکه برماهیست جوشن بر کشف بر کستوان
روز صیدت چون به آواز اندر آید طبل باز
نسر چرخ آید به پرواز از نشاط استخوان
پر فرو ریزند مرغان چون بیندازی تو تیر
سم بیندازند غرمان چون تو برداری کمان
دام و دد تازند سربازان قطار اندر قطار
وحش و طیر آیند تازان کاروان در کاروان
باد انصافت اگر بر خاک کسری بگذرد
آب گردد ز آتش خجلت تن نوشیروان
از نهیب احتساب عدل تو هر صبحدم
پرده گل را رفو گر می شود باد وزان
صیت عدلت شد چنان شایع که کبک کوهسار
می خرامد تاکند در دیده با ز آشیان
خوان جودت شد چنان نافع که آز گرسنه
زین سپس با سفره پیش آید به روی میهمان
مر ترا جمع آمده ست الحمدلله یک به یک
هر چه خوانند از هنرهای ملوک باستان
روز بازار ترا بی دولتی گر شد حسود
گو برو بالای دکان الهی نه دکان
دولت تست آسمانی گرگران آید بر او
گو زمین را نقب زن یا بر فلک نه نردبان
خسروا در وصف جودت گرچه از فکر من است
خاطری دارم که دریا را صخر کردن توان
زین نمط جوهرنیابد یعلم الله جوهری
گرچه بیزد از زمین روم تا هندوستان
لیکن از تشویر این نامهربان ایام کور
نکته در طبعم فرومانده ست کلک اندر بنان
گوهری زین بحر و کان ارزد تو این بیداد بین
کآسمان خواهد که تا خونم بریزد رایگان
می کنم فکری که از فرقم همی خیزد شرار
می زنم آهی که از طبعم همی خیزد دخان
از تو خواهم داد این نامهربان گردون که تو
هم تو عون داوری هم بر ضعیفان مهربان
دردمندان را طبیبی مستمندان را پناه
نا امیدان را امیدی زیردستان را امان
نیستم حق عالم است اندر پی جاه وقبول
گر نمی دانی تو می داند خدای غیب دان
بسکه دیدم جور ننگ ناکسان از بهر نام
بسکه بردم آب روی روح پاک از بهر نان
گرچه گیرند آستینم طفل چندی همچو اشک
جمله زیر دامنم چون فرخ زیر ماکیان
گرچه می نتوان گسستن دل ز خلقی نازنین
ورچه می نتوان بریدن دل ز قومی ناتوان
چون مرا شد عقل خیره گوتبه شواصل ونسل
چون مرا شد چشم تیره گوسیه شو خان ومان
چون به سیم و زر خطاب آمد نکردم زان کنار
چون به جان آمد حکایت چون نهم جان در میان
چون نبینم سود در مسکن من و پای و رکاب
چون نیارم بود در خانه من و دست و عنان
این بهاران بود خواهد وین زمان غم مرا
چو شکوفه برف دارد شاخه های بوستان
جای بیجاده کنون بگرفت در زیرا که هست
قطره باران فسرده بر درخت ارغوان
آب را آتش بباید تا خورد هر جانور
کزدم باد خزانی پر بلور است آبدان
مخلص من گر به حسن است وای ازین بخت نگون
وعده من گر بهار است آه ازین شخص نوان
تا گل از گل بردمد ترسم که از تصریف دهر
از گلم گل بردمد و آنگه چه سودم زین و آن
این مثل ماند بدان کآن مرد بالا شه خری
گفت تاروید گیاهی کش تو این بار گران
یا برای آنکه در گیتی به انواع هنر
چون منی راناورد گردون به صد دور و قران
یابرای آنکه رفتم بارها از بهر شاه
دردهان اژدها و دیده شیرژیان
یا به حق آنکه چندین گاه چون دریا به مدح
بهر دست زرفشانت بد زبانم درفشان
یا برای آنکه از قصد عدو دربند گیت
پای گردونسای من شد بسته بند گران
یا به حق آنکه تا آخر زمان گویند باز
کز فلان شه دام ملکه راست شد کار فلان
یا به حق آنکه دارم خسروی جمشید فر
یا برای آنکه داری بنده آصف توان
باشد آن خسرو ز شاهان تابه آدم پادشاه
باشد این بنده ز ساسان تا به کسری از کیان
سایه افکن بر من مظلوم تا چون آفتاب
صیت این معنی رود از قیروان تا قیروان
گرچه بیژن بهر کیخسرو به چاه اندر فتاد
هم به کیخسرو شداو را یار شیر سیستان
زال را گرچه پدر بنهاد بر سیمرغ کوه
هم پدر بازش فرود آورد زان کوه کلان
ورچه یوسف از قضای ایزدی خواری کشید
هم به فضل ایزد آمد او عزیز جاودان
در سفر خواهی شدن بهر صلاح عالمی
من یکی زین عالمم ای عالمی را قهرمان
چین ز روی من ببرگر عزم داری سوی چین
خان ومانم را بمان گر رای داری سوی خان
تا بود رزمت چورزم رستم و افراسیاب
تابود عزمت چو عزم رستم و مازندران
در سفر حفظ خدایت همعنان سایه صفت
گاه رجعت با ظفر گیتی ستان خورشید سان
چون بنای آبتین چتر کیان بالای سر
چو به نیزه سام یل رخش یلی در زیرران
کار ملکت آنچنان گشته به فر مقدمت
کز هوا بر خود بباید مژدها در وازه بان
بس چو آید باز جنت بهر تحسین بهشت
گوید از فضل خدا شیراز ماند در امان
زان سپس در پادشاهی عیش کن با چار یار
هر چهار از استواری پایه تخت کیان
این سخن از راستی تیر است وبروی مهر شاه
تیر و مهر این دو نشان شه بود ای شه نشان
این نه نظمی شاهوار است این کمین را تحفه ئیست
کز رهی دیدی بدیهه پیش تخت اندر عیان
این نتیجه یادگار روزگار آمد زمن
سال تا ریخش ز زی وخی و نون دارد نشان
جاه شاه آمد مدیحم را به صد دفتر امید
عمر شاده آمد ضمیرم را به صد دیوان ضمان
گو بیارد هر که خواند اینچنین ابیات را
خان های خسروانی پر ز گنج شایگان
ز آسمان آمد سخن وز فر مدح شاه بین
این سخن راکز زمین چون برده ام بر آسمان
دی مگر گفتند در حضرت که شعر من همه
وصف پستان چو نار است و لب چون ناردان
یا غزل در نعت قدی همبر شمشماد و سرو
یا سخن در وصف زلفی با نسیم مشک وپان
یا نوید وعده وصلی زیاری دل گسل
یا امید عشوه و بوسی ز ماهی دلستان
اینکه این طرز غریب آورده شد پاک و بری
از عبارتهای شیراز و عیار اصفهان
ترسم از کنجی کرانی قلتبانی گویدم
تو نه از شیرازی آخر از کجائی قلتبان
قافیه آوخ مکرر می شود ورنه به نظم
مدح شروان گردمی و طعن آذربایجان
جز خراسانی و غزنی کس نگوید شعر نغز
بد نگوید ما و را النهری واهل دامغان
من بر انگیزم معانی هین که یابد رمز این
من بپردازم سخن هان تا که داند سر آن
مرد را دانم که دارد شکل و نام خواجگی
گر بخواند راست این را پس مرا نامرد خوان
ور ترا باور نیاید از من این دعوی که رفت
از من این یک امتحان وز تو هزاران امتحان
خر به از اینها چو جوید شاه ازین مشتی عوام
سگ به از اینها چه خواهد شاه ازین خوفی عوان
من که چون جان جوهری را از کسم ناید دریغ
زین خرانم جو دریغ آید دریغا خرخران
تا بود اعدا و ملک و دادو فرمان برزمین
تا بود زلات و گنج وکام و عشرت در زمان
ملک چون اعدا بگیرو داد چون فرمان بده
گنج چو زلت ببخش و کام چون عشرت بران
تا زمین پاید به پای و تا زمان باشد بباش
تا فلک گردد بگرد و تا جهان ماند بمان
صورت آن در ولیکن باشدش از جزع جان
همچو باران لیک او را از دو خورشید است اثر
کآن دو خورشید جهان بین را از آن باشد زیان
آسمان او دورنگ و افتابش مشک فام
و آفتابش را سهیل و زهره ریزان از دهان
همچو شمع است از صفا و شمع را زو صورتی
گاه ریزد در بدن گاهی فتد در شمعدان
باشدش روز وداع از چهره دلبر لگن
باشدش شبهای هجران دامن عاشق مکان
ترجمان راز دل باشد که دیده ست ای عجب
ترجمان بی حدیث و رازداری بی زبان
گاه لعل از رشک او در تاب در کوه بدخش
گاه در از لطف از شرمنده در بحر عمان
گرچه در ریزد بود از رشح جان بی هیچ شک
ور چو لعل آید بود از گوشه دل بی گمان
اصل او از فرع جان و دل ولیک از غمزهاش
گاه ازو در دل خروش و گاه ازو در جان فغان
گرچه از دل زاد دل را او همی دارد به رنج
ورچه از جان خاست جان را او همی دارد بجان
خویش نزدیک دل و پیوسته ریزد خون دل
ور نماید رخ به بیگانه به جان نبود امان
هست مردم زاده و از اصل پاک است ای دریغ
گر به خونریزی و غمازی نبودی داستان
طفل خرد است و دوان و گرم رو افتان به رو
وز عزیزی دل بود همراه او در هر مکان
در کنار آید چو دلبر لیک از بس نازکی
همچو دلبر می نیاید در کناری یکزمان
لعبتی عریان وگر پوشند بر وی حله ای
از لطافت باز نتوان یافتش در پرنیان
او چو زیبق می دود بر رویم و من می کنم
گاهش اندر آستین و گاه در دامن نهان
گر به خانه در بماند خانه را ویران کند
ور سوی ره سر کند باسیل گردد هم عنان
گوهرش آب و چو آتش خانه سوز و پرده در
آب را دیدی که سوزد همچو آتش خان و مان
داغ دارم بر روان زو زانکه دارد قصد سر
آب را کس دید کزوی داغ باشد برروان
آتشی کز آب زادی کی توانم کشتنش
چشمه ای کز خانه خیزد چون کنم تدبیر آن
قصه ها پردازد و مژگان نویسد قصه هاش
بررخ من هر که آن را دید گردد قصه خوان
این به بخت من درآمد نو وگرنه پیش ازین
هیچ عاشق را نبد مژگان دبیر اندر جهان
من به فرشه یکی تدبیر سازم تادگر
ناید اندر چشمم این اشک فضولی هر زمان
من مبارک نام شه را بهر دفع این بلا
بر عقیق دیده بنگارم به الماس بیان
سعد بن بوبکربن سعد اتابک زنگی آنک
آفتابی کامکار است و سپهری کامران
آن جهانبخشی که دریا زایدش از آستین
وان جوانبختی که دولت خیزدش از آستان
آن خداوندی که گردون در هوای بندگیش
بسته دارد سال و مه همچون و شاقانش میان
گر ندادی استوارم فکر کن در منطقه
ور نداری باور آنگه بنگر اندر کهکشان
با بلندی همتی چون قدر خود دارد بلند
با جوانی دولتی چون بخت خود دارد جوان
خونفشان تیغ تیزش غیرت ابربهار
در فشان دست رادش طیره باد خزان
در فضای حضرتش دنیا چو صحن کشتزار
در هوای درگهش دینار چون برگ رزان
ای گذشته در جلال و مرتبت آنجا کزو
وهم دور اندیش و عقل دوربین نارد نشان
هر کجا رمحت کمر بندد ظفر شد پیشرو
هر کجا تیغت زبان بگشاد اجل شد ترجمان
روز رزمت چون درآید جیش فتح از شش جهت
دهر بر دارد به نوعی نسختی از هفت خوان
هر که را باشد نهاده دست در دست یقین
زندگی را پای لرزان ماند در رکن گمان
اختر اندر برکشد خفتان چون دریازی حسام
مهر سر در دزدد از سهمت چو بفرازی سنان
مغز گردان گرم گردد دیده شیران پر آب
از فروغ آتشین تیر وتف تیغ یمان
جوشن از خوی زنگ گیرد در بر هر شیر دل
مغفر از تف نرم گردد بر سر هر پهلوان
می زره پوشد به حرب خصمت آب تیغ رنگ
زانکه برماهیست جوشن بر کشف بر کستوان
روز صیدت چون به آواز اندر آید طبل باز
نسر چرخ آید به پرواز از نشاط استخوان
پر فرو ریزند مرغان چون بیندازی تو تیر
سم بیندازند غرمان چون تو برداری کمان
دام و دد تازند سربازان قطار اندر قطار
وحش و طیر آیند تازان کاروان در کاروان
باد انصافت اگر بر خاک کسری بگذرد
آب گردد ز آتش خجلت تن نوشیروان
از نهیب احتساب عدل تو هر صبحدم
پرده گل را رفو گر می شود باد وزان
صیت عدلت شد چنان شایع که کبک کوهسار
می خرامد تاکند در دیده با ز آشیان
خوان جودت شد چنان نافع که آز گرسنه
زین سپس با سفره پیش آید به روی میهمان
مر ترا جمع آمده ست الحمدلله یک به یک
هر چه خوانند از هنرهای ملوک باستان
روز بازار ترا بی دولتی گر شد حسود
گو برو بالای دکان الهی نه دکان
دولت تست آسمانی گرگران آید بر او
گو زمین را نقب زن یا بر فلک نه نردبان
خسروا در وصف جودت گرچه از فکر من است
خاطری دارم که دریا را صخر کردن توان
زین نمط جوهرنیابد یعلم الله جوهری
گرچه بیزد از زمین روم تا هندوستان
لیکن از تشویر این نامهربان ایام کور
نکته در طبعم فرومانده ست کلک اندر بنان
گوهری زین بحر و کان ارزد تو این بیداد بین
کآسمان خواهد که تا خونم بریزد رایگان
می کنم فکری که از فرقم همی خیزد شرار
می زنم آهی که از طبعم همی خیزد دخان
از تو خواهم داد این نامهربان گردون که تو
هم تو عون داوری هم بر ضعیفان مهربان
دردمندان را طبیبی مستمندان را پناه
نا امیدان را امیدی زیردستان را امان
نیستم حق عالم است اندر پی جاه وقبول
گر نمی دانی تو می داند خدای غیب دان
بسکه دیدم جور ننگ ناکسان از بهر نام
بسکه بردم آب روی روح پاک از بهر نان
گرچه گیرند آستینم طفل چندی همچو اشک
جمله زیر دامنم چون فرخ زیر ماکیان
گرچه می نتوان گسستن دل ز خلقی نازنین
ورچه می نتوان بریدن دل ز قومی ناتوان
چون مرا شد عقل خیره گوتبه شواصل ونسل
چون مرا شد چشم تیره گوسیه شو خان ومان
چون به سیم و زر خطاب آمد نکردم زان کنار
چون به جان آمد حکایت چون نهم جان در میان
چون نبینم سود در مسکن من و پای و رکاب
چون نیارم بود در خانه من و دست و عنان
این بهاران بود خواهد وین زمان غم مرا
چو شکوفه برف دارد شاخه های بوستان
جای بیجاده کنون بگرفت در زیرا که هست
قطره باران فسرده بر درخت ارغوان
آب را آتش بباید تا خورد هر جانور
کزدم باد خزانی پر بلور است آبدان
مخلص من گر به حسن است وای ازین بخت نگون
وعده من گر بهار است آه ازین شخص نوان
تا گل از گل بردمد ترسم که از تصریف دهر
از گلم گل بردمد و آنگه چه سودم زین و آن
این مثل ماند بدان کآن مرد بالا شه خری
گفت تاروید گیاهی کش تو این بار گران
یا برای آنکه در گیتی به انواع هنر
چون منی راناورد گردون به صد دور و قران
یابرای آنکه رفتم بارها از بهر شاه
دردهان اژدها و دیده شیرژیان
یا به حق آنکه چندین گاه چون دریا به مدح
بهر دست زرفشانت بد زبانم درفشان
یا برای آنکه از قصد عدو دربند گیت
پای گردونسای من شد بسته بند گران
یا به حق آنکه تا آخر زمان گویند باز
کز فلان شه دام ملکه راست شد کار فلان
یا به حق آنکه دارم خسروی جمشید فر
یا برای آنکه داری بنده آصف توان
باشد آن خسرو ز شاهان تابه آدم پادشاه
باشد این بنده ز ساسان تا به کسری از کیان
سایه افکن بر من مظلوم تا چون آفتاب
صیت این معنی رود از قیروان تا قیروان
گرچه بیژن بهر کیخسرو به چاه اندر فتاد
هم به کیخسرو شداو را یار شیر سیستان
زال را گرچه پدر بنهاد بر سیمرغ کوه
هم پدر بازش فرود آورد زان کوه کلان
ورچه یوسف از قضای ایزدی خواری کشید
هم به فضل ایزد آمد او عزیز جاودان
در سفر خواهی شدن بهر صلاح عالمی
من یکی زین عالمم ای عالمی را قهرمان
چین ز روی من ببرگر عزم داری سوی چین
خان ومانم را بمان گر رای داری سوی خان
تا بود رزمت چورزم رستم و افراسیاب
تابود عزمت چو عزم رستم و مازندران
در سفر حفظ خدایت همعنان سایه صفت
گاه رجعت با ظفر گیتی ستان خورشید سان
چون بنای آبتین چتر کیان بالای سر
چو به نیزه سام یل رخش یلی در زیرران
کار ملکت آنچنان گشته به فر مقدمت
کز هوا بر خود بباید مژدها در وازه بان
بس چو آید باز جنت بهر تحسین بهشت
گوید از فضل خدا شیراز ماند در امان
زان سپس در پادشاهی عیش کن با چار یار
هر چهار از استواری پایه تخت کیان
این سخن از راستی تیر است وبروی مهر شاه
تیر و مهر این دو نشان شه بود ای شه نشان
این نه نظمی شاهوار است این کمین را تحفه ئیست
کز رهی دیدی بدیهه پیش تخت اندر عیان
این نتیجه یادگار روزگار آمد زمن
سال تا ریخش ز زی وخی و نون دارد نشان
جاه شاه آمد مدیحم را به صد دفتر امید
عمر شاده آمد ضمیرم را به صد دیوان ضمان
گو بیارد هر که خواند اینچنین ابیات را
خان های خسروانی پر ز گنج شایگان
ز آسمان آمد سخن وز فر مدح شاه بین
این سخن راکز زمین چون برده ام بر آسمان
دی مگر گفتند در حضرت که شعر من همه
وصف پستان چو نار است و لب چون ناردان
یا غزل در نعت قدی همبر شمشماد و سرو
یا سخن در وصف زلفی با نسیم مشک وپان
یا نوید وعده وصلی زیاری دل گسل
یا امید عشوه و بوسی ز ماهی دلستان
اینکه این طرز غریب آورده شد پاک و بری
از عبارتهای شیراز و عیار اصفهان
ترسم از کنجی کرانی قلتبانی گویدم
تو نه از شیرازی آخر از کجائی قلتبان
قافیه آوخ مکرر می شود ورنه به نظم
مدح شروان گردمی و طعن آذربایجان
جز خراسانی و غزنی کس نگوید شعر نغز
بد نگوید ما و را النهری واهل دامغان
من بر انگیزم معانی هین که یابد رمز این
من بپردازم سخن هان تا که داند سر آن
مرد را دانم که دارد شکل و نام خواجگی
گر بخواند راست این را پس مرا نامرد خوان
ور ترا باور نیاید از من این دعوی که رفت
از من این یک امتحان وز تو هزاران امتحان
خر به از اینها چو جوید شاه ازین مشتی عوام
سگ به از اینها چه خواهد شاه ازین خوفی عوان
من که چون جان جوهری را از کسم ناید دریغ
زین خرانم جو دریغ آید دریغا خرخران
تا بود اعدا و ملک و دادو فرمان برزمین
تا بود زلات و گنج وکام و عشرت در زمان
ملک چون اعدا بگیرو داد چون فرمان بده
گنج چو زلت ببخش و کام چون عشرت بران
تا زمین پاید به پای و تا زمان باشد بباش
تا فلک گردد بگرد و تا جهان ماند بمان
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۳
اکنون که یافت دهر کهن خلعت نوی
نوگشت باغ و راغ ز تمثال مانوی
بلبل نوای بار بدی برکشید و باز
بر کف نهاد لاله می و جام خسروی
در پهلوی چکاوک تر کی زبان نشست
قمری و برگرفت غزلهای پهلوی
ناگه درید پرده عشاق فاخته
چون کرد در هوای چمن پرده را هوی
گیرد به فر شاه ریاحین به تازگی
بخت معاشران ز رحیق کهن نوی
در جام آبگینه نماید صفای می
چون در ضمیر صدر جهان فکر معنوی
دارای دین و داور ملت عماد دین
کز ذات اوست خمیه اسلام مستوی
بی لاف معجزات نموده ست کلک او
در کار مملکت ید بیضای موسوی
آن مفتیئی که چون قلمش پیشوا شود
ز یبد روان چار امامش به پیروی
از جاه اوست منصب آصف صف نعال
وز جود او فسانه طائیست منطوی
در بوستان جاه جلالت عجب گلی ست
رویش به خنده ناکی و طبعش به خوش خوی
ای مکر می که مایه جودت وفا کند
گر در ضمان روزی خلق جهان شوی
طبع تو گنج حکمت و دریای دانش است
ذات تو مایه کرم و اصل نیکویی
در بوستان دین شجری معدلت بری
بر آسمان ملک مهی شید پرتوی
دریا دلا ز چاره من نگذرد دلت
گر تو به قصه من بیچاره بگروی
در خرمن امید من نادروده کشت
نه گندمی نمود مرا بخت و نه جوی
در چشم فتنه میل سهر می کشد عدو
ای چشم بخت تا تو در این کار نغنوی
وقتی چنین که مرکز گل را حیات داد
باد صبا ز معجز دم های عیسوی
از عدل شاه ورحمت صاحب نه در خورد
در کنج انزوا من مظلوم منزوی
نسل بزرگ و فضل وهنر باشد ای شگفت
چون گشت فضل جرم و گنه نسل کسروی
ناکرده جرم من ز چه معفو نمی شود
آخر نه عذر خواه من بی گنه توئی
یارب من از برای چه محبوس مانده ام
شاهی چنین رحیم وشفیعی چو تو قوی
تابنده گشت گوشه نشین فکر بکر او
همچون سخات پیشه گرفته است رهروی
بشنو به سمع لطف که در روزگار خویش
زینسان سخن ز مردم شیراز نشنوی
مهر تو باد در دل خلق جهان چنانک
عشق ایاز در دل محمود غزنوی
جز تخم نیکوئی به جهان در نکاشتی
ار جو که هر چه کاشتهای زود بد روی
نوگشت باغ و راغ ز تمثال مانوی
بلبل نوای بار بدی برکشید و باز
بر کف نهاد لاله می و جام خسروی
در پهلوی چکاوک تر کی زبان نشست
قمری و برگرفت غزلهای پهلوی
ناگه درید پرده عشاق فاخته
چون کرد در هوای چمن پرده را هوی
گیرد به فر شاه ریاحین به تازگی
بخت معاشران ز رحیق کهن نوی
در جام آبگینه نماید صفای می
چون در ضمیر صدر جهان فکر معنوی
دارای دین و داور ملت عماد دین
کز ذات اوست خمیه اسلام مستوی
بی لاف معجزات نموده ست کلک او
در کار مملکت ید بیضای موسوی
آن مفتیئی که چون قلمش پیشوا شود
ز یبد روان چار امامش به پیروی
از جاه اوست منصب آصف صف نعال
وز جود او فسانه طائیست منطوی
در بوستان جاه جلالت عجب گلی ست
رویش به خنده ناکی و طبعش به خوش خوی
ای مکر می که مایه جودت وفا کند
گر در ضمان روزی خلق جهان شوی
طبع تو گنج حکمت و دریای دانش است
ذات تو مایه کرم و اصل نیکویی
در بوستان دین شجری معدلت بری
بر آسمان ملک مهی شید پرتوی
دریا دلا ز چاره من نگذرد دلت
گر تو به قصه من بیچاره بگروی
در خرمن امید من نادروده کشت
نه گندمی نمود مرا بخت و نه جوی
در چشم فتنه میل سهر می کشد عدو
ای چشم بخت تا تو در این کار نغنوی
وقتی چنین که مرکز گل را حیات داد
باد صبا ز معجز دم های عیسوی
از عدل شاه ورحمت صاحب نه در خورد
در کنج انزوا من مظلوم منزوی
نسل بزرگ و فضل وهنر باشد ای شگفت
چون گشت فضل جرم و گنه نسل کسروی
ناکرده جرم من ز چه معفو نمی شود
آخر نه عذر خواه من بی گنه توئی
یارب من از برای چه محبوس مانده ام
شاهی چنین رحیم وشفیعی چو تو قوی
تابنده گشت گوشه نشین فکر بکر او
همچون سخات پیشه گرفته است رهروی
بشنو به سمع لطف که در روزگار خویش
زینسان سخن ز مردم شیراز نشنوی
مهر تو باد در دل خلق جهان چنانک
عشق ایاز در دل محمود غزنوی
جز تخم نیکوئی به جهان در نکاشتی
ار جو که هر چه کاشتهای زود بد روی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
چو غنچه وقت سحر حله پوش می آید
نوای بلبل مستم به گوش می آید
گل از کرشمه گری سرخ روی می گردد
چو سرو بسته قبا سبز پوش می آید
به وقت صبح ز باد بهار پنداری
که بوی طبله ی عنبر فروش می آید
ز سوز ناله ی بلبل میان لاله و گل
چو لاله خون دل من به جوش می آید
دلم بنالد و از من خروش برخیزد
چو بلبلی به سحر در خروش می آید
چو عندلیب زند نای و لاله گیرد جام
در آن دمم هوس نای و نوش می آید
به بوی باد سحر کز دیار دوست وزد
دل رمیده ی من باز هوش می آید
نوای بلبل مستم به گوش می آید
گل از کرشمه گری سرخ روی می گردد
چو سرو بسته قبا سبز پوش می آید
به وقت صبح ز باد بهار پنداری
که بوی طبله ی عنبر فروش می آید
ز سوز ناله ی بلبل میان لاله و گل
چو لاله خون دل من به جوش می آید
دلم بنالد و از من خروش برخیزد
چو بلبلی به سحر در خروش می آید
چو عندلیب زند نای و لاله گیرد جام
در آن دمم هوس نای و نوش می آید
به بوی باد سحر کز دیار دوست وزد
دل رمیده ی من باز هوش می آید
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
گر یاد رنگ رویت در بوستان برآید
بس نعره های بلبل کز گلستان برآید
تا جلوه تو بیند طاووس وار هر صبح
باز سپید مشرق از آشیان برآید
رویت به طنز هر شب چون بر قمر بخندد
احسنت ماه و پروین از آسمان برآید
روزی اگر خرامان آئی ز خانه بیرون
بس نازنین خانه کزخان و مان برآید
گر همچنین بماند روی پریوش تو
المستغاث و فریاد از انس و جان برآید
گر شاهدی خطت بینند بر بناگوش
واحسرتای عاشق از هر کران برآید
گفتی به عرض بوسی روزی بر آرمت جان
فارغ نشین که بی آن خود رایگان برآید
طرفه بود که سنبل بر یاسمن بروید
نادر بود بنفشه کز ارغوان برآید
با آنکه عمرها شد تا از لب و دهانت
کامیم بر نیامد ترسم که جان برآید
من با تو برنیایم وین خودمحال باشد
ممکن بود که با مه کار کتان برآید؟
با اینچنین فصاحت در دولت جمالت
نبود عجب که نامم تا جاودان برآید
گویا سخن نیوشید خاقانی آنکه گفته ست
عشق تو چون درآید صور از جهان برآید
باد ار برد به تبریز این شعر همچو آتش
از خاک او ز خجلت آب روان برآید
بس نعره های بلبل کز گلستان برآید
تا جلوه تو بیند طاووس وار هر صبح
باز سپید مشرق از آشیان برآید
رویت به طنز هر شب چون بر قمر بخندد
احسنت ماه و پروین از آسمان برآید
روزی اگر خرامان آئی ز خانه بیرون
بس نازنین خانه کزخان و مان برآید
گر همچنین بماند روی پریوش تو
المستغاث و فریاد از انس و جان برآید
گر شاهدی خطت بینند بر بناگوش
واحسرتای عاشق از هر کران برآید
گفتی به عرض بوسی روزی بر آرمت جان
فارغ نشین که بی آن خود رایگان برآید
طرفه بود که سنبل بر یاسمن بروید
نادر بود بنفشه کز ارغوان برآید
با آنکه عمرها شد تا از لب و دهانت
کامیم بر نیامد ترسم که جان برآید
من با تو برنیایم وین خودمحال باشد
ممکن بود که با مه کار کتان برآید؟
با اینچنین فصاحت در دولت جمالت
نبود عجب که نامم تا جاودان برآید
گویا سخن نیوشید خاقانی آنکه گفته ست
عشق تو چون درآید صور از جهان برآید
باد ار برد به تبریز این شعر همچو آتش
از خاک او ز خجلت آب روان برآید
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۱
صحن خلد است زمین از اثر دور زمان
هین بده باده و داد طرب از گل بستان
اول فصل ربیع است صبوح ای ساقی
توبه مان بشکن از آن لعل لب و لعل روان
حرمت کوثر اگر چند بزرگ است ولیک
لب جوی و لب جام و لب جانان به ازان
بنده باده و بادم که چو روح اند و حیات
واله باغ و بهارم که چو حورند و جنان
دست ما زین پس و جام می و زلفین نگار
دل ما زین پس و مداحی مخدوم جهان
یاور دین عرب داور و دارای عجم
تاج فرق فلک و انجم صاحب دیوان
والی جیش و حشم قائد شمشیر و قلم
مهدی جمع امم عاقله اهل زمان
اوست آن یار خدائی که چو دربست کمر
اوست آن ملک گشائی که چو بگشاد میان
نفس فتنه ببندد به سرانگشت خرد
دل خلقی بگشاید به عبارات و بیان
هین بده باده و داد طرب از گل بستان
اول فصل ربیع است صبوح ای ساقی
توبه مان بشکن از آن لعل لب و لعل روان
حرمت کوثر اگر چند بزرگ است ولیک
لب جوی و لب جام و لب جانان به ازان
بنده باده و بادم که چو روح اند و حیات
واله باغ و بهارم که چو حورند و جنان
دست ما زین پس و جام می و زلفین نگار
دل ما زین پس و مداحی مخدوم جهان
یاور دین عرب داور و دارای عجم
تاج فرق فلک و انجم صاحب دیوان
والی جیش و حشم قائد شمشیر و قلم
مهدی جمع امم عاقله اهل زمان
اوست آن یار خدائی که چو دربست کمر
اوست آن ملک گشائی که چو بگشاد میان
نفس فتنه ببندد به سرانگشت خرد
دل خلقی بگشاید به عبارات و بیان
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۸
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۳
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۳
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۸
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱ - کوه الوند و شهر همدان
کوه الوند که شهر همدان دامنش است
جامه سبز به بر دارد و طوطی منش است
صبحدم تازه چو خورشید، بدو تابد نور
سنگ هایش زر و آبش همه سو نقره وش است
آبشار از کمر کوه، چو ریزد به نظر
نقره ذوب شده، از سر زر در پرش است
دور شهر از دو طرف، رشته کهساری آن
چون دودستی است که معشوقه، در آغوش کش است
در پناه صف کهسار، طبیعت همه سوی
از زمرد قلمی در کفش و نقشه کش است
همه سو دایه جوئیست، که در تربیت است
همه جا طفل گیاهیست که در پرورش است
وه! از آنگه که یکی تند نسیم، از پس که
تند و چالاک چو یک دشت سپه، در یورش است
هر درختی به مصافش، سری آورد فرود
یا که در کرنش و یا درصدد کشمکش است
وه! چه سخت است که انسان به زبانش آرد
آنچه از نقشه ایوان جهان، در سرش است
تپه (پیر مصلی)، ز جوانی یادش
از فر سنجر و از شوکت اهخامنش است
خفته با بالش و با ناله چنین می گوید
گر چه اندر نظر ساده دهان خمش است
که نیرزد به همه لذت پیری خوشی ای
در جوانی که چراغانی مشتی کلش است
نوشی از لذت آنی خوانی نیش است
تو چه دانی همه عمرت پس از آن در عطش است
در چنین خرگه خوش، خیمه زشت همدان
همچو در سینه گرجی، دل خلق حبش است
جامه سبز به بر دارد و طوطی منش است
صبحدم تازه چو خورشید، بدو تابد نور
سنگ هایش زر و آبش همه سو نقره وش است
آبشار از کمر کوه، چو ریزد به نظر
نقره ذوب شده، از سر زر در پرش است
دور شهر از دو طرف، رشته کهساری آن
چون دودستی است که معشوقه، در آغوش کش است
در پناه صف کهسار، طبیعت همه سوی
از زمرد قلمی در کفش و نقشه کش است
همه سو دایه جوئیست، که در تربیت است
همه جا طفل گیاهیست که در پرورش است
وه! از آنگه که یکی تند نسیم، از پس که
تند و چالاک چو یک دشت سپه، در یورش است
هر درختی به مصافش، سری آورد فرود
یا که در کرنش و یا درصدد کشمکش است
وه! چه سخت است که انسان به زبانش آرد
آنچه از نقشه ایوان جهان، در سرش است
تپه (پیر مصلی)، ز جوانی یادش
از فر سنجر و از شوکت اهخامنش است
خفته با بالش و با ناله چنین می گوید
گر چه اندر نظر ساده دهان خمش است
که نیرزد به همه لذت پیری خوشی ای
در جوانی که چراغانی مشتی کلش است
نوشی از لذت آنی خوانی نیش است
تو چه دانی همه عمرت پس از آن در عطش است
در چنین خرگه خوش، خیمه زشت همدان
همچو در سینه گرجی، دل خلق حبش است