عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۸
تو را که فضل و هنر هست و بخت و دولت نیست
درست شد که گنه مر زمانه نه تو راست
اگر چه حسن ادب داری و جمال هنر
چه فایده که دو چشم زمانه نابیناست
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۰
یارب درخت عمر مرا بار و برگ ده
گرچه درخت عمر مرا بار و برگ نیست
دخلم تمام کن که مرا وجه خرج هست
عمرم دراز ده که مرا برگ مرگ نیست
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۲
اگر چه هست جان اندر تن ما
نمی دانند دانایان که جان چیست
چو کس بر آسمان از ما نبوده ست
چه داند کز بر هفت آسمان چیست
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۰
ای دریغا که عهد برنایی
عهد بشکست و جاودانه نماند
از زمانه غرض جوانی بود
لیکن از گردش زمانه نماند
آب معشوق را زمانه بریخت
کاتش عشق را زبانه نماند
زان همه عیش ها که ما کردیم
بهره ما به جز فسانه نماند
زان همه کامها که ما راندیم
جز وبال اندر آن میانه نماند
تا کمانی گرفت قامت ما
تیر امید را نشانه نماند
بر دل از بیم تازیانه مرگ
طمع اسب و تازیانه نماند
در سر از سهم گور خانه تنگ
هوس بوستان و خانه نماند
چون به پیری رسید نوبت عمر
نوبت توبه را بهانه نماند
چند خواهی شنید از این و از آن
که فلان رفت و آن فلانه نماند
هم یکی روز آن تو شنوند
که فلان خواجه یگانه نماند
ای بسا سرکشان که در سرشان
نعمت و ناز خسروانه نماند
خانه پر دانه های در کردند
زان همه دانه نیم دانه نماند
قصر شاهان خراب گشت همه
در و درگاه و آستانه نماند
آسمانه بر آسمان بردند
آسمان ماند و آسمانه نماند
در جهان هیچ دل مبندکه آنک
دل در او بست شادمانه نماند
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۱
اگر مروت و جود است در جهان موجود
چرا ز هر دو به حاصل نمی شود مقصود
گمان برم که دراین روزگار تیره چو شب
بخفت چشم مروت بمرد مادر جود
ز سیر هفت ستاره دراین دوازده برج
به ده دوازده سال اندراین دیار و حدود
هزار شخص کریم از وجود شد به عدم
که یک کریم نمی آید از عدم به جود
در این زمانه به جز مدخل و حسود نماند
بریده باد سر مدخل و زبان حسود
وگر به دست منستی عمود صبح منیر
بکوبمی سر اهل زمانه را به عمود
و گر حکایت مسعود سعد و قلعه نای
شنیده ای که در او ماند مدتی مطرود
یقین بدان که ز بد حالی و شکسته دلی
زمانه قلعه نای است و ما در او مسعود
ز کردگار همه حسن عاقبت خواهم
که این دعاست به نزدیک عاقلان معهود
چو در زمانه یکی معطی و کریم نماند
چگونه عاقبت کار ما بود محمود
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۴
عالم که خوردنش همه غم باشد از جهان
بهتر ز جاهلی که نعیم جهان خورد
گرچه غذای جغد شود سینه تذرو
به زو همای اگرچه که او استخوان خورد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۶
چون همه روی زمانه سوی جفا بود
محتشمان عادت زمانه گرفتند
گر خرد از کارها میانه گزیند
چون ز همه فضلها کرانه گرفتند
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۵۱
آدمی از برای لذت خویش
زندگانی دراز می خواهد
لیکن آن کس که زندگانی داد
داده خویش باز می خواهد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۰
بدین زمانه که ما اندر او گرفتاریم
بزرگ و خرد همی ذل یکدگر جویند
اگر به مرگ یکی را زما عزیز کنند
به جای مرثیه شاید که تهنیت گویند
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۱
مردم جاهل محل علم نداند
مردم بی اصل نام نیک نجوید
هر که دلش نیک نیست جز به ضرورت
هیچ کسی را زبانش شکر نگوید
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۲
آنها که بپرسند و ببخشند مرا چیز
از من به زبان و قلم و شعر بترسند
پس چونکه بترسند زشعر و قلم من
آنها که مرا چیز نبخشند و نپرسند
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۵
تا مال نبخشی ز هنر بهره نیابی
چون نم نبود سبزه به جز خشک نگردد
این خرده نگه دار که تا آهوی تبت
سنبل نچرد خونش همی مشک نگردد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۶
خوار شود تن به مرگ اگر چه عزیز است
عز تن مرده عزیز بمیرد
خوار و عزیز از زمانه زنده نماند
وآنکه زما زنده ماند نیز بمیرد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۲
تامل کن از رفتن رفتگان
که بودند چون تو به نفس و نفس
منه دل به ماندن براین ماندگان
کزین ماندگان ماندنی نیست کس
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۴
چون نیابد مهتر از کهتر عطا
پس میان کهتر و مهتر چه فرق
شرط مهتر چیست بر و فضل و بذل
شرط باران چیست ابر و رعد و برق
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۶
بسی به بود مردن از زیستن
کرا زندگانی نباشد به برگ
زبس رنج و آفت که در زندگی است
حسد می برم مردگان را به مرگ
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۰
چو شمشیرم اندر نیام هنر
به قیمت بلند و به گوهر تمام
سزد گر نظیرم نیابد فلک
نگنجد دو شمشیر در یک نیام
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۳
قوتم با نام برنایی برفت
بار ضعف از وام پیری می کشم
نیستم یک لحظه بی رنج خمار
تا شراب از جام پیری می کشم
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۹۲
ز دشمنان کهن دوستان نوسازی
به دست دیو بود عقل را گرو کردن
ز مرده زنده شدن ممکن است و ممکن نیست
ز دشمنان کهن دوستان نو کردن
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۹۳
اگر پیری مرا در خانه بنشاند
بسا رنجا کز آن آسودم اکنون
نبینم هر کرا طبعم نخواهد
چو نیکو بنگری بر سودم اکنون