عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۹۵
در جهان تا کریم و مکرم بود
از مدیحم تهی نبود دهان
دهن من تهی از آن مانده ست
کز کریمان تهی شده ست جهان
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۹۶
سه چیز است آنکه نزدیک خردمند
شود زان هرسه حاصل انس ایشان
یکی باده است و دیگر دفتر علم
سه دیگر صحبت یاران و خویشان
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۹۹
ای دل مشو از حال که از حال نگردد
در گردش احوال زمانه دل مردان
حالی که همی از فلک گردان زاید
ساکن نبود بل چو فلک باشد گردان
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۰
ای بسا کس که دینش ویران است
ور چه کرده است خانه آبادان
شادمانم از آنکه هست مرا
دین آباد و خانه ویران
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۳
نز خلق هیچ کار مرا استقامتی
نز هیچ دوست، شرط وفا را اقامتی
از چرخ بی ثبات و زخورشید بی نوال
دارم چو ذره شخصی و چون چرخ قامتی
نه اشک میغ را چو بنانم عذوبتی است
نه حد تیغ را چو زبانم صرامتی
با ظلم دهر فایده ندهد کفایتی
با جور چرخ سود ندارد شهامتی
هرساعتی قرین تن من مذلتی
هر لحظه ندیم دل من ندامتی
گویی زمن مزاج فلک را ملالتی است
وز لفظ من دماغ جهان را سآمتی
گر زآتش ستاره نیابم سعادتی
وزصحبت زمانه نبینم سلامتی
بینم زتازه تازه غم و گونه گونه رنج
پیش از قیامت آمده بر من قیامتی
کز دوستان به عرض نصیحت فضیحتی
وز مهتران به جای کرامت ملامتی
تا گشت گرد خاطر من خطبه عمل
مسعود سعد وار کشیدم غرامتی
حبسی که داشتم که در آن حبس ره نیافت
در گوش من نه بانگ نمازی نه قامتی
گردون امام بی خردان کرد مر مرا
هرگز بدین مثال شنیده ای امامتی
افلاس را چه خواهی از این به نشانیی
و افلاک را چه باید از به علامتی
بر و کرامت ازلی را طلب کنم
چون طبع روزگار ندارد کرامتی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۹
نیست با بار و برگ شاخ بقا
شاخ را بار و برگ بایستی
تا برستی ز مرگ عمر عزیز
مرگ را نیز مرگ بایستی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۴
رهنما از پی که بایستی
اگر این همرهان نبودندی
زیرکان راکه راست کردی کار
اگر این ابلهان نبودندی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۹
زین مهتران عطا و سخا جستن
دانی که نیست مایه دانایی
زیرا که هست غایت نادانی
جستن ز چشم نرگس بینایی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۰
به مشغولی روزگار اندرون
همی چشم دارم فراغ دلی
به شب نور خورشید جویم همی
شنیدی چو من هیچ بی حاصلی
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۱
با باغ گل و باده ی گلگون ما را
چون دید حسد نمود گردون ما را
گرماش ز باغ کرد بیرون ما را
سردابه گزید باید اکنون ما را
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۵
ای مایه هر لطافت ای در خوشاب
از هر سخنی چو آتش تیز متاب
گر آتش و آب خوانمت هست صواب
پاکیزه چو آتشی و بایسته چو آب
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۹
جانا لب و غمزه تو نوش و نیش است
زان روح به راحت است و زین دل ریش است
زان غمزه و لب که دلبریشان کیش است
هر چند که رنج هست راحت بیش است
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
از جود حدیث حاتم طی مانده ست
وز فضل کلام صاحب ری مانده ست
جام طمع از زمانه بی می مانده ست
امروز جهان ما چو دی کی مانده ست
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
چون نیست در این زمانه سودی ز خرد
جز بی خرد از زمانه بر می نخورد
ای دوست بیار آنچه خرد را ببرد
باشد که زمانه سوی ما به نگرد
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
با حادثه دهر چه روباه و چه شیر
کس را چو بقا نیست چه بد دل چه دلیر
امروز چو دی برفت و برنامد دیر
فردا که بیاید برود همچو پریر
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
هر چند بود مردم دانا درویش
آخر بود از توانگر نادان بیش
آن را نبود جاه چو مالش شد بیش
وین شاد بود همیشه از دانش خویش
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
چون آتش اگرچه از هوا برگذریم
وز آب روان اگرچه پاکیزه تریم
هم خاک شویم از آنکه خاکی گهریم
بادست جهان باده بده تا بخوریم
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
آن به که شب و روز به می پیوندیم
بر گردش روزهای چون شب خندیم
تا چند دل اندر غم عالم بندیم
پیداست که ما ز اهل عالم چندیم
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
با چرخ مدور به جفا مقرونی
وز ماه منور به جمال افزونی
ای ماه مگر دایره گردونی
کز دایره مراد من بیرونی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸
اگر چه داد سخن در زمانه من دادم
ستاره وار زمانه نمی دهد دادم
زمانه گرچه زمن یافته است روزی داد
چرا به من ندهد آنچه من بدو دادم
رهی نماند زنظم سخن که نسپردم
دری نماند زلفظ دری که نگشادم
به شعر من همه اهل زمانه دل شادند
چه اوفتاد مرا کز زمانه ناشادم
مرا زطالع من دولتی نمی زاید
چه وقت بود زطالع که من در او زادم
در این زمانه عزیزم به فضل و عز از من
غریب گشت چو در ذل غریب افتادم
به نظم و نثر نکو در زمانه یاد من است
چه کرده ام که سعادت نمی کند یادم
ستارگان که به فریادم از نحوستشان
چرا به گوش رضا نشنوند فریادم
چو آب دیده و خاک ره ار چه خوار شدم
ببین ز روی لطافت چو آتش و بادم
اگر ز روی لباسم خراب می بینی
خراب نیستم از روی فضل آبادم
از آن گهی که قدم در جهان نهادستم
دراین جهان قدمی شادمانه ننهادم
اگر چه پیش تو استاده ام چو شاگردان
ز راه علم و هنر در زمانه استادم
ندیده هیچ مرادی ز یار شیرین لب
به بیستون جفا مانده همچو فرهادم
چو در جهانم بی بهره از نعیم جهان
چو روزگار جهان از جهان برون بادم
چو حال من ز صروف جهان خلل پذرفت
ز حال خویش خبر در جهان فرستادم