عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱ - به فتحعلی ملقب به ملاباشی خواهرزاده خود نگاشته
نور چشمی ملاباشی را چراغ هدایت در پیش باد و سلوک شارع شریعت کیش. شنیدم در ولایتی و ولی سار بچه ها را جهد اندیش هدایت، همه را پیر راهی و پیشوای آگاه. مرحوم پدرت اعلی الله مقامه نیز درویش بود و به فر سلوک و طی مقامات از همه مرحله ها در پیش، مرا هم او پیر راه آمد و به اذن جنت مآب میرزا ضیائی که رونده بر حق و قطب دایره جندق بود از راز طریقت و سر حقیقت آگاه ساخت، شعر:
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار باد پران چون خدنگ
با هم در حقایق عرفان رازها رانده ایم و از دقایق ایقان باب ها خوانده، از اصغای مثنوی اشک ها ریخته ایم و به وجه های و هوی بربسته نعره ها انگیخته، تضمیر تن را گرسنگی ها خورده ایم و در تکمیل نفس مجاهدت ها برده خلسه های فراخ میدان یافته ایم و از تیر انظار سقف پیما طاق ایوان ها شکافته پشت چشم ها نازک کرده ایم و تنفسات سعدا بکار آورده، شب ها با طاعت زنده داشته ایم و روز ها در رنج مجاعت گذاشته. آن مایه درویشی ها و دست پیشی ها که توآن هفته دیده بلکه امروز از سنت بازان مقلد شنیده ای، ما چهل سال از این پیش بر آن گذشته ایم و به کیش یخ فروش نیشابور خسته و خایب بازگشته، مصرع: به جان خواجه کاینها ریشخند است. و چون قصه سیمرغ و کیمیا همه زرق و بند. این قلند بازی ها و سلندرسازی های خام و خنک و سرد و سبک را جز خرابی و بدنامی و دوست سوزی و دشمن کامی، بیغاره و شنعت، نفرین و لعنت، نان بر باد دادن و آبرو بر خاک ریختن، سوخت سود و سرمایه، گواژه انباز و همسایه، رانده خلق و خدا گشتن، مغلوب نفس و هوا شدن، غربت بندگی و طاعت، جرات عصیان و زلت، هتک شریعت انبیا، خرق طریقت اولیا، رنج عثرات آوارگی، کوب خطرات بیچارگی، کثافت جامه و جان، خسارت دل و زبان، حسرت لقمه و حلق، وصله خرقه و دلق، مغایرت دور و نزدیک، منافرت ترک و تازیک، دشنام خویش و پیوند، ایذای زن و فرزند، راندن آشنا و بیگانه، لطمه عاقل و دیوانه، طعنه عارف و عامی، خنده مکی و شامی، ملامت مرد و زن، شماتت دوست و دشمن و امثال اینها حاصل و ثمر چیست و نتیجه و اثر کدام؟ اگر این دعوی از من خام دانی و صورت معنی ناتمام، قیاس قضیت و حساب بلیت از حال پراکنده سامان خود و عرفای جندق گیر.
پیش از اینت بحمدالله تعالی سرو سامانی بود، و چون امثال و اقارب سفره و خوانی، محسود خرابات بودی و محمود مناجات، همه از نکبت فقر فاقه تراش و ادبار ذوق افاقه سوز هدروهبا شد، و فرع زمین و جزو هوا، نه قماری کرد، نه عقاری خوردی، نه در سوق اربابی قناره سلخ و قصبی افروخته گشت، و نه در دکان خالصه کار و کسبی پرداخته، این خرابی هیچ عمارت از چه زاد و رسته برگ و ساز را این بی آبی و خسارت از چه رست؟ شعر:
چشم باز و گوش بازو این عمی
حیرتم در چشم بندی خدا
پدرت را که خداوند ریاست بود و دارای سامان و سیاست، نام تصوف ویران ساخت، و مرا نیز ننگ این عرفان دامن به دست و خانه بدوش آواره ایران کرد.
بلی عرفان را ثمرهاست و تصوف را اثرها، نه این که من می بافم و نه آنکه تو می کلافی، مثل:
محمود عارف و عامی، بایزید بسطامی با عالمی مجوس بر سر کوهی انجمن داشت و از هر در سخن رامش دید، دعوت به اسلام فرمود. گفت از این قله بلند خود را به نشیب افکن. اگرت گزندی نخاست به ایقان گردن نهم و به ایمان پیمان دهم. سلطان بی توقف خود را در انداخت و بی آسیب فراز آمد، وفای میثاق جست، ابا کرد که اسلام اگر این که تراست، لقمه ای بیش از حوصله ماست و چنانچه آنست که دیگران دارند نخواهم . شعر:
پیش یوسف دعوی خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن
ناز را روئی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بد خوئی مگرد
سرد باشد چشم نابینا و باز
زشت باشد روی نا زیبا و ناز
کار نیکان را قیاس از خود مگیر
گر چه باشد در نوشتن شیر شیر
البته از این اندیشه که پیشه دلیران است، و بیشه شیران باز گرد. و شیفته گرگ آشتی های نفس روباه ریو که شرزه شیران را خواب خرگوشی داده مشو، بیش از این در ویرانی خویش و پریشانی یاران نیک اندیش مکوش. بار خدایت از راز راه و روش آگاه ساخت. پاک پیمبر به یاسای رشیق از طریقه نجات و طریق سلامت انتباه آورد. جز بدین جاده رفتن و ریگ این شارع اگر همه از چرخ و خاک خنجر بارد و پیکان روید، به پای سفتن، بار به منزل و کشتی به ساحل نخواهد رفت. دنیا سپاری در این ره که بنیادش بر عقل و انصاف است و مسلکش خالی از جور و اجحاف آخرت داری است. بالاتفاق خانه جاودانی معنی است، و لانه فانی صورت محسوسا پیداست تا عبارت مغلوط نیفتد، مضمون غلط نشود، به دیانت جان باید کند، و با امانت نان اندوخت، خود خورد و حقوق دیگران پرداخت، پاس اندوخته داشت، و سپاس خداوند نعمت نیز گذاشت. امثال ما و ترا که عامیم و خام، و در دانش و بینش ناقص و ناتمام، جز در ذیل ولای ائمه طاهیرین صلوات الله علیهم که سفینه نجاتتد آویختن، و چار اسبه در حصار شریعت که باره امن و امان است گریختن، چاره چیست و تدبیر کدام؟ شعر:
نیست از زلف بتان مصلحت آزادی دل
مرغ پر ریخته را دام پناهی دگر است
هر که جز این گوید و غیر از آن جوید کافر و زندیق، مشرک و مطرود، هایم و گمراه، مرتد و ملعون خواهد بود، دریغ است چون تو جوانی خوب سجیت و پاک منش آلوده این مایه علت، و با انتساب یاران دایره ارواح، چون ماران بایره اشباح سروی در سرین هفتاد و دو ملت پوید. شعر:
گر زینهارت آرزو زی رایت سردار چم
زنقحبه کشتن کیش کن، زنقحبه گشتن تا به کی؟
ترا به آن مذهب که داری، و بدان مشرب که می گذاری، از ضلات تقلیدی و باطلت تقییدی باز گرد و فرزندی احمد را از این خطرات سلامت سوز برگردان.
دلالت موقوف، هدایت متروک، بر بوی آبش در موج سراب مکش، و خانواده دائی را از نو خراب مخواه، اگر در ساعت وصول نامه تبدیل سیاق نکنی و او را مطلق از بند این سودا که زنجیر لاقیدی است اطلاق نفرمائی، از من و خدای عزوجل مهیای عتاب باش و آماده عقاب، شعر:
نکته عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ورنه تا بنگری از دایره بیرون باشی
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار باد پران چون خدنگ
با هم در حقایق عرفان رازها رانده ایم و از دقایق ایقان باب ها خوانده، از اصغای مثنوی اشک ها ریخته ایم و به وجه های و هوی بربسته نعره ها انگیخته، تضمیر تن را گرسنگی ها خورده ایم و در تکمیل نفس مجاهدت ها برده خلسه های فراخ میدان یافته ایم و از تیر انظار سقف پیما طاق ایوان ها شکافته پشت چشم ها نازک کرده ایم و تنفسات سعدا بکار آورده، شب ها با طاعت زنده داشته ایم و روز ها در رنج مجاعت گذاشته. آن مایه درویشی ها و دست پیشی ها که توآن هفته دیده بلکه امروز از سنت بازان مقلد شنیده ای، ما چهل سال از این پیش بر آن گذشته ایم و به کیش یخ فروش نیشابور خسته و خایب بازگشته، مصرع: به جان خواجه کاینها ریشخند است. و چون قصه سیمرغ و کیمیا همه زرق و بند. این قلند بازی ها و سلندرسازی های خام و خنک و سرد و سبک را جز خرابی و بدنامی و دوست سوزی و دشمن کامی، بیغاره و شنعت، نفرین و لعنت، نان بر باد دادن و آبرو بر خاک ریختن، سوخت سود و سرمایه، گواژه انباز و همسایه، رانده خلق و خدا گشتن، مغلوب نفس و هوا شدن، غربت بندگی و طاعت، جرات عصیان و زلت، هتک شریعت انبیا، خرق طریقت اولیا، رنج عثرات آوارگی، کوب خطرات بیچارگی، کثافت جامه و جان، خسارت دل و زبان، حسرت لقمه و حلق، وصله خرقه و دلق، مغایرت دور و نزدیک، منافرت ترک و تازیک، دشنام خویش و پیوند، ایذای زن و فرزند، راندن آشنا و بیگانه، لطمه عاقل و دیوانه، طعنه عارف و عامی، خنده مکی و شامی، ملامت مرد و زن، شماتت دوست و دشمن و امثال اینها حاصل و ثمر چیست و نتیجه و اثر کدام؟ اگر این دعوی از من خام دانی و صورت معنی ناتمام، قیاس قضیت و حساب بلیت از حال پراکنده سامان خود و عرفای جندق گیر.
پیش از اینت بحمدالله تعالی سرو سامانی بود، و چون امثال و اقارب سفره و خوانی، محسود خرابات بودی و محمود مناجات، همه از نکبت فقر فاقه تراش و ادبار ذوق افاقه سوز هدروهبا شد، و فرع زمین و جزو هوا، نه قماری کرد، نه عقاری خوردی، نه در سوق اربابی قناره سلخ و قصبی افروخته گشت، و نه در دکان خالصه کار و کسبی پرداخته، این خرابی هیچ عمارت از چه زاد و رسته برگ و ساز را این بی آبی و خسارت از چه رست؟ شعر:
چشم باز و گوش بازو این عمی
حیرتم در چشم بندی خدا
پدرت را که خداوند ریاست بود و دارای سامان و سیاست، نام تصوف ویران ساخت، و مرا نیز ننگ این عرفان دامن به دست و خانه بدوش آواره ایران کرد.
بلی عرفان را ثمرهاست و تصوف را اثرها، نه این که من می بافم و نه آنکه تو می کلافی، مثل:
محمود عارف و عامی، بایزید بسطامی با عالمی مجوس بر سر کوهی انجمن داشت و از هر در سخن رامش دید، دعوت به اسلام فرمود. گفت از این قله بلند خود را به نشیب افکن. اگرت گزندی نخاست به ایقان گردن نهم و به ایمان پیمان دهم. سلطان بی توقف خود را در انداخت و بی آسیب فراز آمد، وفای میثاق جست، ابا کرد که اسلام اگر این که تراست، لقمه ای بیش از حوصله ماست و چنانچه آنست که دیگران دارند نخواهم . شعر:
پیش یوسف دعوی خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن
ناز را روئی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بد خوئی مگرد
سرد باشد چشم نابینا و باز
زشت باشد روی نا زیبا و ناز
کار نیکان را قیاس از خود مگیر
گر چه باشد در نوشتن شیر شیر
البته از این اندیشه که پیشه دلیران است، و بیشه شیران باز گرد. و شیفته گرگ آشتی های نفس روباه ریو که شرزه شیران را خواب خرگوشی داده مشو، بیش از این در ویرانی خویش و پریشانی یاران نیک اندیش مکوش. بار خدایت از راز راه و روش آگاه ساخت. پاک پیمبر به یاسای رشیق از طریقه نجات و طریق سلامت انتباه آورد. جز بدین جاده رفتن و ریگ این شارع اگر همه از چرخ و خاک خنجر بارد و پیکان روید، به پای سفتن، بار به منزل و کشتی به ساحل نخواهد رفت. دنیا سپاری در این ره که بنیادش بر عقل و انصاف است و مسلکش خالی از جور و اجحاف آخرت داری است. بالاتفاق خانه جاودانی معنی است، و لانه فانی صورت محسوسا پیداست تا عبارت مغلوط نیفتد، مضمون غلط نشود، به دیانت جان باید کند، و با امانت نان اندوخت، خود خورد و حقوق دیگران پرداخت، پاس اندوخته داشت، و سپاس خداوند نعمت نیز گذاشت. امثال ما و ترا که عامیم و خام، و در دانش و بینش ناقص و ناتمام، جز در ذیل ولای ائمه طاهیرین صلوات الله علیهم که سفینه نجاتتد آویختن، و چار اسبه در حصار شریعت که باره امن و امان است گریختن، چاره چیست و تدبیر کدام؟ شعر:
نیست از زلف بتان مصلحت آزادی دل
مرغ پر ریخته را دام پناهی دگر است
هر که جز این گوید و غیر از آن جوید کافر و زندیق، مشرک و مطرود، هایم و گمراه، مرتد و ملعون خواهد بود، دریغ است چون تو جوانی خوب سجیت و پاک منش آلوده این مایه علت، و با انتساب یاران دایره ارواح، چون ماران بایره اشباح سروی در سرین هفتاد و دو ملت پوید. شعر:
گر زینهارت آرزو زی رایت سردار چم
زنقحبه کشتن کیش کن، زنقحبه گشتن تا به کی؟
ترا به آن مذهب که داری، و بدان مشرب که می گذاری، از ضلات تقلیدی و باطلت تقییدی باز گرد و فرزندی احمد را از این خطرات سلامت سوز برگردان.
دلالت موقوف، هدایت متروک، بر بوی آبش در موج سراب مکش، و خانواده دائی را از نو خراب مخواه، اگر در ساعت وصول نامه تبدیل سیاق نکنی و او را مطلق از بند این سودا که زنجیر لاقیدی است اطلاق نفرمائی، از من و خدای عزوجل مهیای عتاب باش و آماده عقاب، شعر:
نکته عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ورنه تا بنگری از دایره بیرون باشی
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲ - این نامه را از قول آقاخان محلاتی به برادرش میرزا ابوالحسن خان نوشته است (مثنوی خلاصه الافتضاح منظوم همین نوشته است)
فرشته ای است بر این بام لاجورد حصار
که پیش آرزوی بیدلان کشد دیوار
در ظرف آن هفته با حریفی دو از همگنان نهفته طرف باغی گزیدم، مگرم صرف ایاغ از دوران فلک فراغی بخشد و ترویت آن هوشدارو که دانی تربیت دماغی کند. از وجدان شاهد به فقدان زاهد قناعت کردم و از رود اصولم بر سرود رسول مناعت رفت.شعر:
نافه زلفی و آئینه جامی کافی است
نه مرا چون دگران دعوی چین تا حلب است
هنوز از مینا باده به جام و جام از کف به کام نپیوسته، آسمان دور دیگر کرد و سیر سیاره طور دیگر گرفت، برید یاوه گرا، نعمت خواجه سرا شکسته قدم و گسسته روان بی اجازه دربان و افاضه فرمان فراز آمد و خطابی بی مهر و عنوان باز سپرد، گمان بردم از فرگاه والا و خرگاه علیارامش عصر را تهنیتی داده اند و تغییر ذائقت را بی مضایقت مزه ای فرستاده. باهتزازش پذیرا شدم و باعزازش بوسه داده، آغاز زیارت کردم. کتابی همه عتاب دیدم و عتابی همه عقاب، گفتاری آمیخته شور و شغب، و تذکاری آویخته قهر و غضب، انگیزی به سکون حلق و مشت و آویزی با روان زخم و کشت، شعر:
به کشتن آمده بود آنکه مدعی پنداشت
که رحمتیش مگر بر اسیر می آید
عیش شیرین گوارم از مره مخاطبت تلخ افتاد و غره کامرانی از طیش معاتبت سلخ آمد، بیغاله مل پرگاله دل شد و پالوده خم آلوده گل، باقر از بار بستان غایب گشت و شاه رخ از کار مستان تایب، یغما به اغما غلطید، و رسول از اصول افتاد، شعر:
چنان زد بر بساطم پشت پائی
که هر خاشاک من افتاد جائی
چندانکه به غیرت خاستم و به حیرت نشستم ماخذ مواخذت دست نداد، و سگالش مایه چالش نیافت، برخورد مشاجرت را به احضار ام النسا مباشرت کردم، مگر آن سالخورد مهذب و دیرینه روز مجرب چاره دردی کند و به درمان حصول ارمان فرمان دهد، فرستاده باز آمد که پیران ویسه سه روز است تا لعلش قوت نخورده و جزعش همه یاقوت شمرده، پاسخ پیغام غلط راند، و بر فرض اقدام دشنام و سقط گوید، نهادش همه کوک و کلک است، و مرادش همه چوب و فلک، شعر:
این آذر نیران لهب افروخته اوست
وین فتنه انگیخته آموخته اوست
فلان برده را که در پرده تست هم با تو بهتان مضاجعت ساخته و انگیز منازعت را با مهد علیا مراجعت کرده، مسکین جاریه اینک خرد و شکسته در بند است، و از هر گونه گزندش به اراقه خون خرسند، مصرع:
راست گویم نه درین واقعه حافظ تنهاست
در میدان تو نیز این فرس خواهد تاخت و این دیگ هوس که خواهی نخواهی کام ناکام این کاسه و آش است خواهد پخت، عنقریب سینه آماج تیرفتن بینم و به احتجاج لجاجت اخراج کوی و برزن، خادمان خاک خیمه به غربال طلب بیخته اند و از صامت و ساری هرچه در خانه داری به صحرا ریخته، تفنگ حسن چوبدست رسول است، و قبه مجن بازیچه بتول، شعر:
اگر عقلت منم زنهار مستیز
چه پائی دیر، تا زود است بگریز
هرای کوس مصافم طبلی گزاف داده با یاری دو ترک قرار آوردم، و برگ فرار کردم، عقلم به شنعت خاست و هوشم به طعنت نشست، که جاهد میدان از ناهد ایوان در نرمد و دلیر جنگی از دلبر چنگی باز نپیچد، ثبات قدم را مردانه باش، و سمات جدل را فرزانه زی. مصرع: گردن منه ار خصم بود رستم زال.
تتمیم حجت را تشبیب رسالت کردم، و ام النسا را به محضر دلالت با صد مقاساتش به باغ آوردم و ازالت خلاف را به مواساتی در خود سخن راندم، گرمی سردی افزود، و نرمی خشونت زاد، شعر:
اظهار عجر پیش ستم باره سود نیست
اشک کباب باعث طغیان آتش است
ستیز از پند صفائی نشد، و کنیز از بند رهایی نیافت، درستی سامان درشتی گرفت، و مجاملت ساز مقاتلت آورد، شعر:
چو دست از همه حیلتی در گسست
حلال است بردن به شمشیر دست
به نیروی بخت و بازوی سخت رخت از ایوان بزم به میدان رزم برده گرد سرا پرده گردیدن آوردم، و از حال برده پرسیدن، یکی از عاکفان بارکه هم از واقفان کار است دچار افتاد محبس کنیز و طریق مخلص او نیز جستم گفت:
یکی خیمه چون باره آهنین
سپهرش ستایش سرا بر زمین
ز سندانش استن ز خارا قباب
زپولاد میخ و ز آهن طناب
در آن خیمه کز خرگه مه براست
مه خرگهی بر به بند اندر است
ولی ماده شیران ز خرد و درشت
پی پاس او پشت داده به پشت
سراسر چویل کینه توزان و مست
به چالش همه نیم سوزان به دست
بدان در چمد گریل نیمروز
به سر بررود دردش از نیم سوز
به نیروی اگر هفت گردون شوی
نپندارمت زنده بیرون شوی
گوینده پویان شد و من بنده بندی را جویان، یاران پاس از تاز من هراس نیاورده ساز مقابلت کردند و آغاز مقاتلت، شعر:
ز پوی کنیزان ایوان و لرد
برآمد به گردون گردنده گرد
شد از نیم سوزان سرخ و کبود
زمین پر ز آذر هوا پر زدود
درخشیدن چوب آتش زده
کران تا کران کرده آتشکده
به خود گفتم انده بپرداز پاک
تو زاده خلیلی زآذر چه باک
بر ابرو کمان فش فکندم گره
زآژنگ چهر سپر ساز ره
بلارگ بر آهیختم از قراب
به دستی که بر اختران آفتاب
نه از توپ دل بر تپیدم نه تیب
چمیدم چپ و راست بالا و شیب
بپرداختم پهنه با تیغ تیز
به یک جنبش از نیم سوز و کنیز
بفر پرند آور سرفشان
نه ام النسا ماند و نه زرفشان
همان خیمه آهنین بام و در
دریدم به پولاد هندی گهر
شدم بر به بالین بندی فراز
بکردم روان بندش از پای باز
نستجیر بالله چه بندی که هیچ بنده بدین روز مباد، موی گشوده، روی شخوده، چشم اشک آلود، اشک خون پالود، دهان شکسته، دندان گسسته، گردن از سیلی نیلی، سینه از صدمه فیلی، دستان بسته بند، پایان خسته کمند، شعر:
یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند
بلکه آن نیز خیالی است که می پندارند
از آن پیش که میر قبیله بوی فتیله خورد و پیله ام النسا که اصل عناد است نسل فساد حیله تاخیر سگالد، سمندی نوند از کند کشیده، بندی مستمند را مصحوب ضمینی امین و کمینی گزین به تاج الدین فرستادم، مصرع: از پیش سوره اخلاص دمیدیم و برفت.
هان تیغ خلاف از غلاف مکش، که مصاف زنانه مردانه ستودن هذیان دیوانگی است نه برهان فرزانگی، بر این گفتارم گفتی ذوالفقار صرام است و دلیلی دلدل قوایم هست، مثل:
ندانم کجا دیدم اندر کتاب، که معاویه وقتی سپاه خود را به جگر شیر ستود، و تهدید شیر خدا را به شغالی دو رنگ روباهی زد، هزبرغالب لایش آن گرگ یافی و سگ یاغی را لاغ انگاشته، به مردان نسوان قساوتش گربه بیم در جیب پلنگ دماغی افکند، معاویه پاسخ وی را سخنی سست گرفت و عمر و عاص گفتی درست دید، بر مبلغی معین پیمان نذری بسته شد و جناغ عهدی شکسته، دستور را به فرمان تجربت برد افتاد و منکر بیغاره سنج کوب خجلت خورد، بلی کلام ملوک ملوک کلام است، و پوزخند ارباب شنعت را پوزبندی تمام، شعر:
آنکه صلحش هزار خون ریزد
تا چه خیزد اگر به جنگ آید
همان مرغ از دام نرسته و صید از قید نجسته، دسته دسته بل رسته رسته خسته عسکر و شکسته لشکر داوری را به خرگاه والا و فرگاه علیا رسید و علالای لله و لالا زیر و بالای خاک سفله و چرخ اعلا فرو گرفت، آن در طی تظلم اخذ و جلب آن آواره را شکایت ها گفت و حکایت ها کرد وا ین برکیش یاوری نفی و سلب این بیچاره را روایت ها ساخت و سعایت ها فرمود، چندان اعادت کردند و شهادت دادند که خشم والا زیادت شد و بر احضارم ارادت بست، شعر:
جز آنکه به مغلوبه شوم کشته چه تدبیر
صف بسته سپاه مژه و من تن تنها
کش کشانم به موقف خطاب بردند و مورد عتاب کردند جوابم به چیزی برنگرفت، و حسابم به پشیزی در نشمرد، معذرت گفتم مغدرت انگاشت، مغفرت جستم نفی مقدرت کرد، شعر:
ناله عاشق به گوش مردم دنیا
بانگ مسلمانی و دیار فرنگ است
برگ مقاومتم نبود ترک مکالمت گرفتم، خموشی نیز سودی نداد و راد وجودش به صفح جنایت جودی نکرد، سرانجام مباحثت به مناقشت کشید و محاورت به مفاحشت؛ شعر:
کرد آنچه در اطراف جهان بود حواله
دیگر نه به من عمه بجا ماند و نه خاله
نوبت چوب و کجک شد و هنگام کوب و کتک به جلادت تشمر کردم و به جسارت تنمر که:
آسوده تر نه ملک خراسان گرفته ای
آهسته تر نه رایت سنجر شکسته ای
اکنون که شمار والا همه بر پرخاش است و در گرفت و دقت مته برخشخاش، نه دربار دارای ری بسته اند و نه خارا سم سمند مرا پی گسسته، شعر:
بی سر و پا می رویم تا به کجا سرنهیم
بارگی شاه شد گردن مادر کمند
چاره در آوارگی دیدم، ناچار بارگی طلبیدم، شور در عزیزان افتاد و شیون در کنیزان، جواری و حرم، حواشی و خدم، غایب و حاضر، وزیر و ناظر، از حول و حوش، با هول و طیش، چون نغمه اوج و حضیض درهم ریخته، شناعت صروف و شفاعت وقوف را در دامنم آویختند، پس ازهای و هوی فره و گفتگوی فراوان سماجت انجمن بر لجاجت من فایق افتاد، کار کلفت در طی برخی ایمان راست و پیمان درست که شطری از آن ترک سیاست کنیز و نفی حراست من نیز بود انگیز الفت یافت، و آویز زلفت گرفت، مصرع: حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند.
من گول ساده دل غافل که میثاق متارکت از جانب ام النسا گزافی است، و تار و پود گفت و شنودش چون هست و بود خود همه طامات بافی، شعر:
که زنهار از این کژدمان خموش
پلنگان درنده صوف پوش
خایب خانی، و جافی جانی، آب نخورد و خواب نکرد، تا پیش از آفتاب قضیت به نواب رسانید، رزیت تازه شد و بلیت بلند آوازه، غم بر غم افزود و دم بردم افتاد، شعر:
چون فلک خواهد غمی از جان ناشادم برد
آورد پیشم غمی را کآن غم از یادم برد
پس از خد خراشیها و بدتراشی ها و اشاعه شنعت و اباحه لعنت، مصحوب الاغ، بنده لج اساس و دماغ گنده کج پلاس که گاو از خر نداند بل خر و گاو به یک چوب راند، شعر:
با نکوهیده شناسش چه فریدون و چه گاو
با فرومایه قیاسش چه مسیحا و چه خر
خری گرگین وش، نی کری سرگین کش، داسه دم گسسته، کاسه سم شکسته، مجروح و مفلوک، مفلوج و مسکوک، زخم از ستاره فزون، رنج از شماره برون، گوش از بیخ بریده، توش از سیخ دریده، خرکشانش به گفت نیارند، و خارکشانش به مفت نگیرند، اسب سنطورش با پویه برق و باد است، و خر طنبورش در پایه صافنات جیاد، شعر:
موی بر وی نرسته جز که نمد
پوست بروی نماند، جزکه جناغ
گشته از حرق های گوناگون
پشت ریشش چو کله صباغ
گر به دارالجلود بر گذرد
بگریزد ز گند او دباغ
نیست یک لحظه فارغ و خالی
شکم و پشت او ز استفراغ
نقل کنیز و قتل غلام را بر جناح استعجال ارسال فرمود و تکلف اهمال را معلق به تمسف گوشمال آورد، اگر چه اسعاف این خواهش به جهات گوناگون جان را مورث کاهش بود، و غم را مایه فزایش، ولی با فرمانش مجال توانی خیال افتاد، و سگال تقاعد محال آمد، شعر:
داده فرمانم به دوری آه یارب چون کنم
بردن فرمان غلط نابردن فرمان غلط
کام و ناکامش بی دربایست سفر، و هزار ناشایست دگر، آغاز ایوار از چاردیوار تاج الدین به حمل مرکوبی چنان مصحوب حمالی چنین مرسول شهود مسعود نواب آوردم، تا کی در آن حضرتش با حسرت زدگی ها کار کند و کوب افتد، و شمار بند و چوب، شعر:
گهم به پای زند این، گه آن به چنبر و کاکل
فتاده در خم چوگان عقل و عشق چه گویم
نواب را دل موم است و از ایذای محکومان معصوم، اگر ام النسا تمهید عنادی نکند و تاکید فسادی، معلوم است آن مظلوم را که بخت میشوم از مغازلت به معازلت افکند و از مطارقت به مفارقت کشید، رنج و شتم و شلاق و شکنج دار و معلاق نخواهد بود وگر هم باشد با تقدیر سمائی و تزویر ام النسائی جهد من چه سود، و جد تو چه خواهد گشود، مصرع: با قضای آسمانی بر نیاید جهد مرد.
از قراری که در پرده مذکور است بل پیدا و گل کرده مسکین برده را به ترویج شریعت برده اند، و به تزویج یکی از منتسبان نامزده کرده، هنگام خروج و روز رکوب خر متذکر دستان ام النسا و داستان این تمنا گشته تا دردی از دل و گردی از رخ برزداید، فردی دو به رسم تعزیه و سبک مرثیه منظوم و سکینه دل را درین سفینه مرقوم افتاد، مرثیه:
ام النسا ببین که چه بیداد کرده ای
و از کین چها در این ستم آباد کرده ای
کشتی مرا که زنده کنی زاده عزیز
بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای
در عزل این غلام و به اخراج این کنیز
بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای
مرثیه:
سگ باد در زمانه و ام النسا مباد
کوخاک اهل بیت رسالت به باد داد
چون شد برهنه سر به خرخره ای سوار
خورشید، سر برهنه برآمد ز کوه سار
خیلی چو او ز فتنه ام النسای خر
کشتند بی عماری و محمل، شتر سوار
از برق و رعد ناله و آه کنیزکان
ابری به بارش آمد و بگریست زارزار
از عر و تیز ام النسا روز حمله چرخ
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
اول به کج پلاسی او خیمه بر سرش
شد سرنگون زباد مخالف حباب وار
وانگه سوارش بر خرکی بی لگام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
فرد:
اندکی پیش تو گفتم غم دل ترسیدم
که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است
بلی به اختلاف عمل دیگران را نیز این جسارت رفت و به استیناف امل این مرارت افتاد، ولی این رافال سعادت از خورشید ضیائی به منظر تافت، و آن را فر دولت بال همائی بر سر افکند، مصرع: سهل است تلخی می بریاد ذوق مستی.
گذشته آنان چون منی بود که اگر به شناعت انجمنی سازند، یا به خلاعت سخنی گویند، به حکمت دفع فتنی کنم، یا به حکومت مشت دهنی شوم، مصرع: دوست کو پشت شود روی زمین لشکرگیر.
بیچاره من که مه ندیده به شیدائی معروفم، و مهر نجسته به حربائی موصوف، بی رو سیاهی مطعون غنی و درویشم و با عذرخواهی ملعون بیگانه و خویش. شعر:
آزرده ترم گر چه کم آزارترم
بی یار ترم گرچه وفادار ترم
با هر که مرا مهر و وفا بیشتر است
سبحان الله به چشم او خوارترم
چه خواری و کدام خاکساری از آن بیش که دوست دشمن گردد، و فرشته سرشت اهرمن گیرد، بی هیچ گنه خارج و داخل به خلافش خیزند، و با خیل و سپه به مصافش گرایند، باز دولت مهد علیا زیاد که اگر در خور افساد اصحاب عناد عهد مناظرت بستی و جهد مشاجرت گرفتی، خاک سلامت بر باد بودی، وصیت ملامت به بلاد شعر:
رنج او راحت بود بر جان من
جان فدای یار دلرنجان من
غرض از طرح مقالت و شرح ملالت نه شکایت یار است و نه حکایت اغیار، خار از قبل دوستان باغ گل است و داغ از جهت دشمنان مرهم دل، بلکه مرادم تنبیه اصحاب هوش است، و تفقیه ارباب گوش تا بدانند دیر سپنجی لانه رنج و کرب است نه خانه غنج و طرب، شهدش آمیخته زهر است و مهرش آویخته قهر، خصوصیتش خصومت خیز است و راحتش جراحت انگیز، پیاله بی خون جگر نواله نیفتد و نواله بی نخاله رنج حواله نگردد، لثم ملاحش زخم رماح است و حجله زفافش حلیه مصاف، شعر:
این پهنه ز نقحبه که کیهانش ستایند
سورش همه سوگ است و سرورش همه تیمار
عنایت بار خدای و هدایت پاک پیمبر و مردانه داماد و فرزانه فرزندانش که سر حلقه دایره ارواحند و واسطه ارتباط ارواح و اشباح، همگان را از خطرات شیطانی و عثرات نفسانی زینهار دهد و از صنوف عقاید و فنون فواید به تحقیق وافی و تصدیق کافی عز تقلید شریعت و فر طریقت سردار بخشد.
که پیش آرزوی بیدلان کشد دیوار
در ظرف آن هفته با حریفی دو از همگنان نهفته طرف باغی گزیدم، مگرم صرف ایاغ از دوران فلک فراغی بخشد و ترویت آن هوشدارو که دانی تربیت دماغی کند. از وجدان شاهد به فقدان زاهد قناعت کردم و از رود اصولم بر سرود رسول مناعت رفت.شعر:
نافه زلفی و آئینه جامی کافی است
نه مرا چون دگران دعوی چین تا حلب است
هنوز از مینا باده به جام و جام از کف به کام نپیوسته، آسمان دور دیگر کرد و سیر سیاره طور دیگر گرفت، برید یاوه گرا، نعمت خواجه سرا شکسته قدم و گسسته روان بی اجازه دربان و افاضه فرمان فراز آمد و خطابی بی مهر و عنوان باز سپرد، گمان بردم از فرگاه والا و خرگاه علیارامش عصر را تهنیتی داده اند و تغییر ذائقت را بی مضایقت مزه ای فرستاده. باهتزازش پذیرا شدم و باعزازش بوسه داده، آغاز زیارت کردم. کتابی همه عتاب دیدم و عتابی همه عقاب، گفتاری آمیخته شور و شغب، و تذکاری آویخته قهر و غضب، انگیزی به سکون حلق و مشت و آویزی با روان زخم و کشت، شعر:
به کشتن آمده بود آنکه مدعی پنداشت
که رحمتیش مگر بر اسیر می آید
عیش شیرین گوارم از مره مخاطبت تلخ افتاد و غره کامرانی از طیش معاتبت سلخ آمد، بیغاله مل پرگاله دل شد و پالوده خم آلوده گل، باقر از بار بستان غایب گشت و شاه رخ از کار مستان تایب، یغما به اغما غلطید، و رسول از اصول افتاد، شعر:
چنان زد بر بساطم پشت پائی
که هر خاشاک من افتاد جائی
چندانکه به غیرت خاستم و به حیرت نشستم ماخذ مواخذت دست نداد، و سگالش مایه چالش نیافت، برخورد مشاجرت را به احضار ام النسا مباشرت کردم، مگر آن سالخورد مهذب و دیرینه روز مجرب چاره دردی کند و به درمان حصول ارمان فرمان دهد، فرستاده باز آمد که پیران ویسه سه روز است تا لعلش قوت نخورده و جزعش همه یاقوت شمرده، پاسخ پیغام غلط راند، و بر فرض اقدام دشنام و سقط گوید، نهادش همه کوک و کلک است، و مرادش همه چوب و فلک، شعر:
این آذر نیران لهب افروخته اوست
وین فتنه انگیخته آموخته اوست
فلان برده را که در پرده تست هم با تو بهتان مضاجعت ساخته و انگیز منازعت را با مهد علیا مراجعت کرده، مسکین جاریه اینک خرد و شکسته در بند است، و از هر گونه گزندش به اراقه خون خرسند، مصرع:
راست گویم نه درین واقعه حافظ تنهاست
در میدان تو نیز این فرس خواهد تاخت و این دیگ هوس که خواهی نخواهی کام ناکام این کاسه و آش است خواهد پخت، عنقریب سینه آماج تیرفتن بینم و به احتجاج لجاجت اخراج کوی و برزن، خادمان خاک خیمه به غربال طلب بیخته اند و از صامت و ساری هرچه در خانه داری به صحرا ریخته، تفنگ حسن چوبدست رسول است، و قبه مجن بازیچه بتول، شعر:
اگر عقلت منم زنهار مستیز
چه پائی دیر، تا زود است بگریز
هرای کوس مصافم طبلی گزاف داده با یاری دو ترک قرار آوردم، و برگ فرار کردم، عقلم به شنعت خاست و هوشم به طعنت نشست، که جاهد میدان از ناهد ایوان در نرمد و دلیر جنگی از دلبر چنگی باز نپیچد، ثبات قدم را مردانه باش، و سمات جدل را فرزانه زی. مصرع: گردن منه ار خصم بود رستم زال.
تتمیم حجت را تشبیب رسالت کردم، و ام النسا را به محضر دلالت با صد مقاساتش به باغ آوردم و ازالت خلاف را به مواساتی در خود سخن راندم، گرمی سردی افزود، و نرمی خشونت زاد، شعر:
اظهار عجر پیش ستم باره سود نیست
اشک کباب باعث طغیان آتش است
ستیز از پند صفائی نشد، و کنیز از بند رهایی نیافت، درستی سامان درشتی گرفت، و مجاملت ساز مقاتلت آورد، شعر:
چو دست از همه حیلتی در گسست
حلال است بردن به شمشیر دست
به نیروی بخت و بازوی سخت رخت از ایوان بزم به میدان رزم برده گرد سرا پرده گردیدن آوردم، و از حال برده پرسیدن، یکی از عاکفان بارکه هم از واقفان کار است دچار افتاد محبس کنیز و طریق مخلص او نیز جستم گفت:
یکی خیمه چون باره آهنین
سپهرش ستایش سرا بر زمین
ز سندانش استن ز خارا قباب
زپولاد میخ و ز آهن طناب
در آن خیمه کز خرگه مه براست
مه خرگهی بر به بند اندر است
ولی ماده شیران ز خرد و درشت
پی پاس او پشت داده به پشت
سراسر چویل کینه توزان و مست
به چالش همه نیم سوزان به دست
بدان در چمد گریل نیمروز
به سر بررود دردش از نیم سوز
به نیروی اگر هفت گردون شوی
نپندارمت زنده بیرون شوی
گوینده پویان شد و من بنده بندی را جویان، یاران پاس از تاز من هراس نیاورده ساز مقابلت کردند و آغاز مقاتلت، شعر:
ز پوی کنیزان ایوان و لرد
برآمد به گردون گردنده گرد
شد از نیم سوزان سرخ و کبود
زمین پر ز آذر هوا پر زدود
درخشیدن چوب آتش زده
کران تا کران کرده آتشکده
به خود گفتم انده بپرداز پاک
تو زاده خلیلی زآذر چه باک
بر ابرو کمان فش فکندم گره
زآژنگ چهر سپر ساز ره
بلارگ بر آهیختم از قراب
به دستی که بر اختران آفتاب
نه از توپ دل بر تپیدم نه تیب
چمیدم چپ و راست بالا و شیب
بپرداختم پهنه با تیغ تیز
به یک جنبش از نیم سوز و کنیز
بفر پرند آور سرفشان
نه ام النسا ماند و نه زرفشان
همان خیمه آهنین بام و در
دریدم به پولاد هندی گهر
شدم بر به بالین بندی فراز
بکردم روان بندش از پای باز
نستجیر بالله چه بندی که هیچ بنده بدین روز مباد، موی گشوده، روی شخوده، چشم اشک آلود، اشک خون پالود، دهان شکسته، دندان گسسته، گردن از سیلی نیلی، سینه از صدمه فیلی، دستان بسته بند، پایان خسته کمند، شعر:
یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند
بلکه آن نیز خیالی است که می پندارند
از آن پیش که میر قبیله بوی فتیله خورد و پیله ام النسا که اصل عناد است نسل فساد حیله تاخیر سگالد، سمندی نوند از کند کشیده، بندی مستمند را مصحوب ضمینی امین و کمینی گزین به تاج الدین فرستادم، مصرع: از پیش سوره اخلاص دمیدیم و برفت.
هان تیغ خلاف از غلاف مکش، که مصاف زنانه مردانه ستودن هذیان دیوانگی است نه برهان فرزانگی، بر این گفتارم گفتی ذوالفقار صرام است و دلیلی دلدل قوایم هست، مثل:
ندانم کجا دیدم اندر کتاب، که معاویه وقتی سپاه خود را به جگر شیر ستود، و تهدید شیر خدا را به شغالی دو رنگ روباهی زد، هزبرغالب لایش آن گرگ یافی و سگ یاغی را لاغ انگاشته، به مردان نسوان قساوتش گربه بیم در جیب پلنگ دماغی افکند، معاویه پاسخ وی را سخنی سست گرفت و عمر و عاص گفتی درست دید، بر مبلغی معین پیمان نذری بسته شد و جناغ عهدی شکسته، دستور را به فرمان تجربت برد افتاد و منکر بیغاره سنج کوب خجلت خورد، بلی کلام ملوک ملوک کلام است، و پوزخند ارباب شنعت را پوزبندی تمام، شعر:
آنکه صلحش هزار خون ریزد
تا چه خیزد اگر به جنگ آید
همان مرغ از دام نرسته و صید از قید نجسته، دسته دسته بل رسته رسته خسته عسکر و شکسته لشکر داوری را به خرگاه والا و فرگاه علیا رسید و علالای لله و لالا زیر و بالای خاک سفله و چرخ اعلا فرو گرفت، آن در طی تظلم اخذ و جلب آن آواره را شکایت ها گفت و حکایت ها کرد وا ین برکیش یاوری نفی و سلب این بیچاره را روایت ها ساخت و سعایت ها فرمود، چندان اعادت کردند و شهادت دادند که خشم والا زیادت شد و بر احضارم ارادت بست، شعر:
جز آنکه به مغلوبه شوم کشته چه تدبیر
صف بسته سپاه مژه و من تن تنها
کش کشانم به موقف خطاب بردند و مورد عتاب کردند جوابم به چیزی برنگرفت، و حسابم به پشیزی در نشمرد، معذرت گفتم مغدرت انگاشت، مغفرت جستم نفی مقدرت کرد، شعر:
ناله عاشق به گوش مردم دنیا
بانگ مسلمانی و دیار فرنگ است
برگ مقاومتم نبود ترک مکالمت گرفتم، خموشی نیز سودی نداد و راد وجودش به صفح جنایت جودی نکرد، سرانجام مباحثت به مناقشت کشید و محاورت به مفاحشت؛ شعر:
کرد آنچه در اطراف جهان بود حواله
دیگر نه به من عمه بجا ماند و نه خاله
نوبت چوب و کجک شد و هنگام کوب و کتک به جلادت تشمر کردم و به جسارت تنمر که:
آسوده تر نه ملک خراسان گرفته ای
آهسته تر نه رایت سنجر شکسته ای
اکنون که شمار والا همه بر پرخاش است و در گرفت و دقت مته برخشخاش، نه دربار دارای ری بسته اند و نه خارا سم سمند مرا پی گسسته، شعر:
بی سر و پا می رویم تا به کجا سرنهیم
بارگی شاه شد گردن مادر کمند
چاره در آوارگی دیدم، ناچار بارگی طلبیدم، شور در عزیزان افتاد و شیون در کنیزان، جواری و حرم، حواشی و خدم، غایب و حاضر، وزیر و ناظر، از حول و حوش، با هول و طیش، چون نغمه اوج و حضیض درهم ریخته، شناعت صروف و شفاعت وقوف را در دامنم آویختند، پس ازهای و هوی فره و گفتگوی فراوان سماجت انجمن بر لجاجت من فایق افتاد، کار کلفت در طی برخی ایمان راست و پیمان درست که شطری از آن ترک سیاست کنیز و نفی حراست من نیز بود انگیز الفت یافت، و آویز زلفت گرفت، مصرع: حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند.
من گول ساده دل غافل که میثاق متارکت از جانب ام النسا گزافی است، و تار و پود گفت و شنودش چون هست و بود خود همه طامات بافی، شعر:
که زنهار از این کژدمان خموش
پلنگان درنده صوف پوش
خایب خانی، و جافی جانی، آب نخورد و خواب نکرد، تا پیش از آفتاب قضیت به نواب رسانید، رزیت تازه شد و بلیت بلند آوازه، غم بر غم افزود و دم بردم افتاد، شعر:
چون فلک خواهد غمی از جان ناشادم برد
آورد پیشم غمی را کآن غم از یادم برد
پس از خد خراشیها و بدتراشی ها و اشاعه شنعت و اباحه لعنت، مصحوب الاغ، بنده لج اساس و دماغ گنده کج پلاس که گاو از خر نداند بل خر و گاو به یک چوب راند، شعر:
با نکوهیده شناسش چه فریدون و چه گاو
با فرومایه قیاسش چه مسیحا و چه خر
خری گرگین وش، نی کری سرگین کش، داسه دم گسسته، کاسه سم شکسته، مجروح و مفلوک، مفلوج و مسکوک، زخم از ستاره فزون، رنج از شماره برون، گوش از بیخ بریده، توش از سیخ دریده، خرکشانش به گفت نیارند، و خارکشانش به مفت نگیرند، اسب سنطورش با پویه برق و باد است، و خر طنبورش در پایه صافنات جیاد، شعر:
موی بر وی نرسته جز که نمد
پوست بروی نماند، جزکه جناغ
گشته از حرق های گوناگون
پشت ریشش چو کله صباغ
گر به دارالجلود بر گذرد
بگریزد ز گند او دباغ
نیست یک لحظه فارغ و خالی
شکم و پشت او ز استفراغ
نقل کنیز و قتل غلام را بر جناح استعجال ارسال فرمود و تکلف اهمال را معلق به تمسف گوشمال آورد، اگر چه اسعاف این خواهش به جهات گوناگون جان را مورث کاهش بود، و غم را مایه فزایش، ولی با فرمانش مجال توانی خیال افتاد، و سگال تقاعد محال آمد، شعر:
داده فرمانم به دوری آه یارب چون کنم
بردن فرمان غلط نابردن فرمان غلط
کام و ناکامش بی دربایست سفر، و هزار ناشایست دگر، آغاز ایوار از چاردیوار تاج الدین به حمل مرکوبی چنان مصحوب حمالی چنین مرسول شهود مسعود نواب آوردم، تا کی در آن حضرتش با حسرت زدگی ها کار کند و کوب افتد، و شمار بند و چوب، شعر:
گهم به پای زند این، گه آن به چنبر و کاکل
فتاده در خم چوگان عقل و عشق چه گویم
نواب را دل موم است و از ایذای محکومان معصوم، اگر ام النسا تمهید عنادی نکند و تاکید فسادی، معلوم است آن مظلوم را که بخت میشوم از مغازلت به معازلت افکند و از مطارقت به مفارقت کشید، رنج و شتم و شلاق و شکنج دار و معلاق نخواهد بود وگر هم باشد با تقدیر سمائی و تزویر ام النسائی جهد من چه سود، و جد تو چه خواهد گشود، مصرع: با قضای آسمانی بر نیاید جهد مرد.
از قراری که در پرده مذکور است بل پیدا و گل کرده مسکین برده را به ترویج شریعت برده اند، و به تزویج یکی از منتسبان نامزده کرده، هنگام خروج و روز رکوب خر متذکر دستان ام النسا و داستان این تمنا گشته تا دردی از دل و گردی از رخ برزداید، فردی دو به رسم تعزیه و سبک مرثیه منظوم و سکینه دل را درین سفینه مرقوم افتاد، مرثیه:
ام النسا ببین که چه بیداد کرده ای
و از کین چها در این ستم آباد کرده ای
کشتی مرا که زنده کنی زاده عزیز
بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای
در عزل این غلام و به اخراج این کنیز
بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای
مرثیه:
سگ باد در زمانه و ام النسا مباد
کوخاک اهل بیت رسالت به باد داد
چون شد برهنه سر به خرخره ای سوار
خورشید، سر برهنه برآمد ز کوه سار
خیلی چو او ز فتنه ام النسای خر
کشتند بی عماری و محمل، شتر سوار
از برق و رعد ناله و آه کنیزکان
ابری به بارش آمد و بگریست زارزار
از عر و تیز ام النسا روز حمله چرخ
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
اول به کج پلاسی او خیمه بر سرش
شد سرنگون زباد مخالف حباب وار
وانگه سوارش بر خرکی بی لگام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
فرد:
اندکی پیش تو گفتم غم دل ترسیدم
که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است
بلی به اختلاف عمل دیگران را نیز این جسارت رفت و به استیناف امل این مرارت افتاد، ولی این رافال سعادت از خورشید ضیائی به منظر تافت، و آن را فر دولت بال همائی بر سر افکند، مصرع: سهل است تلخی می بریاد ذوق مستی.
گذشته آنان چون منی بود که اگر به شناعت انجمنی سازند، یا به خلاعت سخنی گویند، به حکمت دفع فتنی کنم، یا به حکومت مشت دهنی شوم، مصرع: دوست کو پشت شود روی زمین لشکرگیر.
بیچاره من که مه ندیده به شیدائی معروفم، و مهر نجسته به حربائی موصوف، بی رو سیاهی مطعون غنی و درویشم و با عذرخواهی ملعون بیگانه و خویش. شعر:
آزرده ترم گر چه کم آزارترم
بی یار ترم گرچه وفادار ترم
با هر که مرا مهر و وفا بیشتر است
سبحان الله به چشم او خوارترم
چه خواری و کدام خاکساری از آن بیش که دوست دشمن گردد، و فرشته سرشت اهرمن گیرد، بی هیچ گنه خارج و داخل به خلافش خیزند، و با خیل و سپه به مصافش گرایند، باز دولت مهد علیا زیاد که اگر در خور افساد اصحاب عناد عهد مناظرت بستی و جهد مشاجرت گرفتی، خاک سلامت بر باد بودی، وصیت ملامت به بلاد شعر:
رنج او راحت بود بر جان من
جان فدای یار دلرنجان من
غرض از طرح مقالت و شرح ملالت نه شکایت یار است و نه حکایت اغیار، خار از قبل دوستان باغ گل است و داغ از جهت دشمنان مرهم دل، بلکه مرادم تنبیه اصحاب هوش است، و تفقیه ارباب گوش تا بدانند دیر سپنجی لانه رنج و کرب است نه خانه غنج و طرب، شهدش آمیخته زهر است و مهرش آویخته قهر، خصوصیتش خصومت خیز است و راحتش جراحت انگیز، پیاله بی خون جگر نواله نیفتد و نواله بی نخاله رنج حواله نگردد، لثم ملاحش زخم رماح است و حجله زفافش حلیه مصاف، شعر:
این پهنه ز نقحبه که کیهانش ستایند
سورش همه سوگ است و سرورش همه تیمار
عنایت بار خدای و هدایت پاک پیمبر و مردانه داماد و فرزانه فرزندانش که سر حلقه دایره ارواحند و واسطه ارتباط ارواح و اشباح، همگان را از خطرات شیطانی و عثرات نفسانی زینهار دهد و از صنوف عقاید و فنون فواید به تحقیق وافی و تصدیق کافی عز تقلید شریعت و فر طریقت سردار بخشد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴ - از قول میرزا جعفر به میرزا مصطفی قلی برادرزاده اش نگاشته
هنگام بدرود همانت به یاد اندر است که تا هنجار کار بر جدائی است و دریافت دیدار من و بستگان پیوسته به خواست خدائی، پیمان بر آن رفت که مرزبان کشور هرگونه سیم و زر از آب و خاک خواهد بنیچه من کمابیش آنچه هست در زینهار سرکار باشد و مشهدی بی رنج گماشته دیوان و نگاشته اوراجه باز پاس خانه و دشت و ساز خرمن و کشت را کارگذار. انگشت پذیرش بردیده بردی و از در راست کاری و درست کرداری نوشته آراسته به نگین مهرآذین خود نیز سپردی. چون شد و چه افتاد که هنوز دوده خامه نخوشیده و خواهنده زر از خداوند کشور بر نجوشیده و در نکوشید، پیمانت از یاد شد و پیوندت بر باد، ساز آزار دادی و چوبکی و پاکار فرستادی. زنان را در بر روی بستی و مشهدی را آب از جوی برتری و فزایش مردم بر دیگر آفرینش به سبیل و ریش و دهان و نیش و نوش و تن و زبان و سخن و برز و بازو و توان و نیرو و دست و پای و سینه و نای ودیگر چیزها نیست. بزرگی و مهتری و سترگی و سروری آنرا که پاس پیمان و پیوند آورد و تیمار سخن و سوگند خورد، بسیار دریغ دارم چون سرور جوانی بهشتی گوهر فرشتی دیدار، آدمی سرشت مردمی نهاد، نوآموز نام اندوز، درست رفتار راست سخن، کم گزاف افزون مهر نخست پیمان با کهن دوستی چون من که پدر بر پدر یارم و بهر دست و دستان که بدارند و بخواهند دوستدار در کاری چنین بی مایه و باری چنان سبک سایه هم گفته و نگاشته خود خوار و خاک سازد و هم من بنده را جامه آبرو و گریبان شکیبائی پیش دوست و دشمن چاک. مصرع: دوستان بی موجبی با دوستاران این کنند.
اگر پس از این آلودگی را با آب پاداش شست و شوئی و این دریدگی را به سوزن مهربانی و رشته دلجوئی دوخت و رفوئی نفرمایند ندانم هنگام دیدار و بزم گفت و گذار به کدام زبان پوزش اندیش و چاره سگال خواهند بود. خواهشمندم راست یا دروغ در اینکار هر دست آویز توانند تراشید بر نگاشته که بدگمانی فزایش نگیرد و این دل از جای رفته تا یک باره در نرمیده آرام پذیرد. هر گونه فرمایش که از این دل باخته ساخته دانی نگار آور که در انجامش کوشش های دوستانه به کار خواهد رفت. بخت بلند ترا لغزش پستی فراموش و بی دغدغه رنجش و جدائی دست کام با خاتون هوس در آغوش باد.
اگر پس از این آلودگی را با آب پاداش شست و شوئی و این دریدگی را به سوزن مهربانی و رشته دلجوئی دوخت و رفوئی نفرمایند ندانم هنگام دیدار و بزم گفت و گذار به کدام زبان پوزش اندیش و چاره سگال خواهند بود. خواهشمندم راست یا دروغ در اینکار هر دست آویز توانند تراشید بر نگاشته که بدگمانی فزایش نگیرد و این دل از جای رفته تا یک باره در نرمیده آرام پذیرد. هر گونه فرمایش که از این دل باخته ساخته دانی نگار آور که در انجامش کوشش های دوستانه به کار خواهد رفت. بخت بلند ترا لغزش پستی فراموش و بی دغدغه رنجش و جدائی دست کام با خاتون هوس در آغوش باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵ - به حاجی سید میرزای جندقی به بیابانک نگاشته
ولی محمد با خشمی گرم و چشمی بی شرم، آزی فره و ابروئی گره، پائی یاوه گرا و نائی هرزه درا، چنگی پرده در و جنگی جان شکر، باره به ری راند. چندان تباهی کرد و بیراهی فرمود که با آن مایه بردباری و سازگاری که دیده و دانی، مصرع: تابم سپری شد و درنگم گذری
نهادم از خوی مردمی کیش ددی آورد و کیفر کردار و گفتار ویرا به بدی خاست. دل تنگ و فراخ اندوه به کوی یاری کهن پیمان و دوستداری دیرینه پیوند در شدم. از هر در داستانی رفت و روش های زشت و منش های نیک را که زاده سرشت ما و رسته سرنوشت دیگر کسان است دستان ها خواست، خداوند خانه که مردی خردمند و از درویشی با امیر نظامش بر رسته و بر بسته پیوند بود گزارش کرد که سرکار امیر هر ساله ماه روزه تنخواه و گندم و مانند آن که سی روزه بی برگان شکسته سامان را مایه برگ و ساز باشد، نیاز می فرمود و به دستیاری من هر یک از آن خوان و خورش بهره و بخشی می بردند. بزرگی نیک نهاد که مرا مهربان پدر بود و درماندگان را یار و یاور به گناهی از من رنجه گشت و روی مهربانی بر تافت با آنکه انباز کوی و برزن بودیم و دمساز خانه و انجمن سالی افزون گذشت تا با من راه سخن بسته داشت و پیوند پرسش گسسته. نزد خویشم راه ندادی و جز بدیده خشم و بی زاری نگاه نکردی.
ماه روزه فراز آمد و نیاز بی برگان فراهم شد به دستور سالهای گذشته به کنجی در نشسته تهی دستان را نام نویسی همی کردم. آن بزرگ از من نهفته بر آن سیاهه همی دید، چون نگارش به انجام رفت و کلک از پویه آرام یافت سخت سخت بر آشفت و سست سست در من دید و دشنام و نکوهش در نهاد که آن پیر پریشان را که در انبان نان یک روزه و نیروی در یوزه نیست از چه نام نبردی و کام نجستی؟
گفتم او مردی سایه پرست و زن باره است و خمخانه پوی و و می خواره چنان خودکامی سیاه نامه کی و کجا در خورد پرورش و سزای این خوان و خورش خواهد بود. دو انگشت خود را به نیروئی که گفتی دو میخ آهنین است به دو چشم من اندر کوفت، که چشمی که لغزش و آلوده دامانی بیند نه بی برگی و پریشانی کور خوشتر. سخت بترسیدم و از اندیشه بدبینی که پیشه بی هنرانست دیده و دل باز پرداختم، مرا نیز از این گفتار هراسی در دل افتاد. از سگالش چالش و تلواس مالش باز آمدم گردی که از رهگذار ولی محمد چشم روان خیره داشت و آئینه جان تیره از سامان سینه برخاست.
هر مایه هنجار خام و گفتار سردش باد شمردم و از یاد بردم، بخشایش بر گرفت پیشی یافت و پرده داری بر پرده دری پیشی گرفت. خشنودی بار خدا را بدانچه دستم داد دلش باز جستم بارش از دل برآمد و پای از گل. اینک با کار ساخته و کام پرداخته شکفته روی و آسوده دل راه سپار است و بیابان گذار. امیدوارم این نیک منش از من و یاران من نکاهد، چه جای یاران و من که دشمنان و بد اندیشان ما را نیز خواست خدائی از این خوی خوش و کیش زیبا که مایه رستگاری است و پیرایه آمرزگاری بی بهره و ناکام نخواهد.
پسرهای مرا کوچک و بزرگ سفارش و اندرزگوی که تهی دستان را اگر چه گناه پیشه و تباه کار باشند در پراکندگی و بی سامانی ایشان نگرند، نه به بی پرهیزی و آلوده دامانی. با بخشایش یزدان آلایش چیست و در رسته آمرزگاری گناه کدام؟ زشت و زیبا سرشته اوست،پشم و دیبا رشته او، زبان از بیغاره هر که و بر هر آئین زید خاموش، و جز اندیشه چشم پوشی و نواخت و دستگیری و گذشت فراموش خوشتر، شعر:
گرت از دست برآید دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
باری کمینه تنخواهی نیز نیاز او داشته ام و کارسازی را به فرزندی احمد گذاشته، خواهشمندم او را بخواهید و بفرمایند پیش از آنکه کار ولی محمد بیک به نامه و پیام کشد چند تومان نیازی را بی کاست و فزود و اندیشه زیان یا سود، هر چه گوید و جوید بدو پردازد. از آن گذشته نیز هر کارش از دست خیزد درباره وی کوتاهی روا ندارد و تباهی سزا نشمارد.
نهادم از خوی مردمی کیش ددی آورد و کیفر کردار و گفتار ویرا به بدی خاست. دل تنگ و فراخ اندوه به کوی یاری کهن پیمان و دوستداری دیرینه پیوند در شدم. از هر در داستانی رفت و روش های زشت و منش های نیک را که زاده سرشت ما و رسته سرنوشت دیگر کسان است دستان ها خواست، خداوند خانه که مردی خردمند و از درویشی با امیر نظامش بر رسته و بر بسته پیوند بود گزارش کرد که سرکار امیر هر ساله ماه روزه تنخواه و گندم و مانند آن که سی روزه بی برگان شکسته سامان را مایه برگ و ساز باشد، نیاز می فرمود و به دستیاری من هر یک از آن خوان و خورش بهره و بخشی می بردند. بزرگی نیک نهاد که مرا مهربان پدر بود و درماندگان را یار و یاور به گناهی از من رنجه گشت و روی مهربانی بر تافت با آنکه انباز کوی و برزن بودیم و دمساز خانه و انجمن سالی افزون گذشت تا با من راه سخن بسته داشت و پیوند پرسش گسسته. نزد خویشم راه ندادی و جز بدیده خشم و بی زاری نگاه نکردی.
ماه روزه فراز آمد و نیاز بی برگان فراهم شد به دستور سالهای گذشته به کنجی در نشسته تهی دستان را نام نویسی همی کردم. آن بزرگ از من نهفته بر آن سیاهه همی دید، چون نگارش به انجام رفت و کلک از پویه آرام یافت سخت سخت بر آشفت و سست سست در من دید و دشنام و نکوهش در نهاد که آن پیر پریشان را که در انبان نان یک روزه و نیروی در یوزه نیست از چه نام نبردی و کام نجستی؟
گفتم او مردی سایه پرست و زن باره است و خمخانه پوی و و می خواره چنان خودکامی سیاه نامه کی و کجا در خورد پرورش و سزای این خوان و خورش خواهد بود. دو انگشت خود را به نیروئی که گفتی دو میخ آهنین است به دو چشم من اندر کوفت، که چشمی که لغزش و آلوده دامانی بیند نه بی برگی و پریشانی کور خوشتر. سخت بترسیدم و از اندیشه بدبینی که پیشه بی هنرانست دیده و دل باز پرداختم، مرا نیز از این گفتار هراسی در دل افتاد. از سگالش چالش و تلواس مالش باز آمدم گردی که از رهگذار ولی محمد چشم روان خیره داشت و آئینه جان تیره از سامان سینه برخاست.
هر مایه هنجار خام و گفتار سردش باد شمردم و از یاد بردم، بخشایش بر گرفت پیشی یافت و پرده داری بر پرده دری پیشی گرفت. خشنودی بار خدا را بدانچه دستم داد دلش باز جستم بارش از دل برآمد و پای از گل. اینک با کار ساخته و کام پرداخته شکفته روی و آسوده دل راه سپار است و بیابان گذار. امیدوارم این نیک منش از من و یاران من نکاهد، چه جای یاران و من که دشمنان و بد اندیشان ما را نیز خواست خدائی از این خوی خوش و کیش زیبا که مایه رستگاری است و پیرایه آمرزگاری بی بهره و ناکام نخواهد.
پسرهای مرا کوچک و بزرگ سفارش و اندرزگوی که تهی دستان را اگر چه گناه پیشه و تباه کار باشند در پراکندگی و بی سامانی ایشان نگرند، نه به بی پرهیزی و آلوده دامانی. با بخشایش یزدان آلایش چیست و در رسته آمرزگاری گناه کدام؟ زشت و زیبا سرشته اوست،پشم و دیبا رشته او، زبان از بیغاره هر که و بر هر آئین زید خاموش، و جز اندیشه چشم پوشی و نواخت و دستگیری و گذشت فراموش خوشتر، شعر:
گرت از دست برآید دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
باری کمینه تنخواهی نیز نیاز او داشته ام و کارسازی را به فرزندی احمد گذاشته، خواهشمندم او را بخواهید و بفرمایند پیش از آنکه کار ولی محمد بیک به نامه و پیام کشد چند تومان نیازی را بی کاست و فزود و اندیشه زیان یا سود، هر چه گوید و جوید بدو پردازد. از آن گذشته نیز هر کارش از دست خیزد درباره وی کوتاهی روا ندارد و تباهی سزا نشمارد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶ - به میرزا اسمعیل هنر به سمنان نگاشته
اسمعیل؛ خود دانی از دراز درائی گریزانم و در گفت و نوشت کم سرائی و کوتاه گرائی را به موئی آویزان، ولی چون نگارش پارسی پرداخت دشوار است، و از این روش تا آن منش ها همان دستان موزه و دستار دیده و دانسته در آزارم، تا اگر دیگری را نیز به این شیوه نیاز خیزد از یک نوشته سه چهار نامه توانند سرشت.
در این سه نگاشته آن فزایش گفتار از دلتنگی و جنبش خشم خاست، پهنه بیغاره فراخی گرفت و خامه بی خواسته من ساز گستاخی انگیخت. اگرت دست و دلی هست در هر سه از در دید نگاهی کن و هر مایه که دانی و توانی کوتاه نمای تا آنان از خواندن خسته نیفتند و زبان نکوهش گران نیز بر من بسته ماند. من چشم بازدیدی سرسری نه از سر بینش گماشته ام و کاست و فزود را گز و ترازوئی گذاشته. نامه احمد و دائی را دو بخش و نوشته خطر را نیمه توان کاست. اگر توانی پای در نه و چنانچه دشوار دانی بهرچه توانی پیمان گرو در بندو آگاهی فرست، تا بر هنجاری زیبا و گفتاری نغز و از آن شیواتر آراسته باز فرستم.
فرزند دل به کاری در بند و گریبان از چنگ اندیشه های پراکنده درکش، ناهمواری های کیهان و ناسازگاری های مردم را سر تا دم سنگی منه، از زشت زیبا نزاید و از پشم دیبا نیاید، با همه مردمی ورز، و از همه زخم ددی خور، کنگاش نیکی انگیز و آماده پاداش بدی باش، همه اینند و از این بدتر. جز از هزار یکی و از بسیار اندکی که مردم و خود را جز زیان و سود و به افتاد و بهبود پیشه و اندیشه نبینی. دندان پاک پیمبر را به دانکی سیم به سنگ آزمایند و به جای آب شور خون شیر پرورد زهرا را چون باده گلرنگ گمارند، تا بر بوی سودی نیازمندند و به اندیشه گزندی بیم آکند، همه گرم گفتارند و نرم رفتار، فروتنند و مهربان، آهسته پویند و چرب زبان، پاس دارند و سپاس گزار، پایمردند و دستیار، خدای ناکرده چون بی نیازی خاست و بیم در کاست، همه دست بندند و پای زن، نمک نشناسند و در شکن، تلخ درایند و بلندگرای، کین اندیشند و خودستای، درشت پویند و زشت گوی، خیره کشند و پرخاش جوی. خوب آن است که او را نشناسی، و کاردانی آنکه از همه در هراسی. این پسران یادگار آن پدرانند که یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر را کشته اند و جای نشین آنان را که دریای آمرزگاریند و کشتی رستگاری به اک و خون آغشته. تخم خربزه لطیفی را اگر همه ساله دکش نیاری و در زمینی تازه و نوگیر نکاری، هستی خود نرم نرمک باز ماند و در پستی گوهر کرمک گیرد.
این هیچ مایه پنج پروز را که گاده هفت پدر است و زاده چهار مادر، هزاران هزار سال افزون شد تا همی تخم دگرگون نیست و آب جز از پشت خواجه و پیش خاتون نه چشم سود و امید بهبود از این تخمه داشتن، لاله در شوره بوم کاشتن است و اگر مغز کار و نهاد گوهر این گاوان بی شاخ و دم و خران با گوش و سم که نامش از در وارون بازی مردم نهاده باز شکافی، جز دشت دشت دیو آدم فریب و گله گله سگ مردم خواره نیابی، شعر:
آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست
عالمی از نو بباید ساخت وزنو آدمی
سرشت و مایه مردمی دید و دانش است، و داد و بینش خوی و منش است، و راه و روش فرو خوردن است و چشم بهم کردن، آهستگی و آرامش است و بخشندگی و بخشایش، بار زیردستان بردن است و تیمار بینوایان خوردن، از همه کس رستگی است و با بار خدا بستگی، و مانند اینها. با آنهمه پویائی و جویائی صدیک این در که دیدی یا از که شنیدی مشتی خشم باره زنهار خواره، آدمی روی اهرمن خوی، روباه رنگ گرگ آهنگ، چشم دریده شرم پریده، خود سپاس خدانشناس، دیوانه هوش خود فروش، سبک سایه تنک مایه، خام اندیشه جنگ پیشه، سست گمان سخت کمان، توانگر جامه گرا هنگامه، فزون تا سه سیاه کاسه، نام خویش آدم نهاده اند و گرگ آسا و گربه منش به شغال مرگی و روباه بازی در پوست دشمن و پوستین دوست افتاده، شعر:
آن کشد پیراهن این، این درد شلوار آن
مرزکیهان شهر سگ سار است گوئی نیست هست
سرکار سردار به دستی که دیده و دستانی که دانی در سرداریه گشاینده این راز است و نوازنده این ساز. نیازت به گزارشی تازه و نگارشی نو نیست، چون شمار کار این است و بنیاد مردم روزگار برآن، دل از اندیشه کار و کردار آنان باز پرداز و بیرون از این بیشه که تیشه ریشه نام و ننگ است و سنگ شیشه فرو فرهنگ آهنگ و هنجاری دیگر گیر، سپاس آنرا که چنانت نساخته اند و بیرنگت از نیرنگ اینان پاک و پرداخته.
هر مایه زشت بینی فراموش کن و تا هر پایه بدشنوی خاموش باش، تاب ببر و پیچ مده، چیز ببخش و هیچ مخواه، مردمی آر و ددی بین، نیکوئی ساز و بدی کش، خوان پراکن و خون آشام، پیروزی رسان و شبیخون بر، دشنام نیوش و ستایش سرای، گناه نگر و بخشایش اندیش، شعر:
آن چنان زی که چو میری برهی
نه چنان زی که چو میری برهند
دو یار دوست دیدار ستوده هنجار که مرا پاس ها داشته اند و بر گردن از در کام گزاری سپاس ها گذاشته فرمایش خرما کرده اند، و به بدگمانی آنکه دیر آید و دهن ها لب نیالوده سیر شود، ساز نکوهش را باد به سرنادمیده. آقا احمد، آقا محمد، مهدی، هر سه یا هر کرا دانی نگارش کن و سفارش نمای که شترواری نوبر خوش چرک یا کرمانی یا تخم بم و اگر هر سه باشد خوشتر، یکه چین و دست گزین و پیش از آنکه یاران از چشم داشت خسته شوند و من به شاخچه فرو گذاشت شرم آگین و سرشکسته روانه ری ساز و نگارش های پوزش آویز انباز وی، کوتاهی را جز رنجش من و بیغاره یاران انجمن سودی نیست. زیان را سود مخوان و بد افتاد بهبود مدان. زود این کمینه فرمایش را آرایش انجام بخش و پیرایه فرجام ده، تخته زیرین استرخ«نهرود» را راست و سنجیده نه کاج و پیچیده بدان راه و روش که احمد را نگارش رفت و خود نیز سفارش کردی، نیزاری سبز و خرم و از هسته کاری درختستانی انبوه و درهم برساز. بادام و پسته نیز چندانکه توانی ببر و در کار بزرگرهای «چادرگله» و «تبت» و «باغ هنر» را بر کاشتن اینها که گفتم و امرود و توت سیاه و هر بیخ و شاخ که در آن ریگ بوم و سنگلاخ ریشه یازد و بالا فرازد، فرمان ده و پیمان گیر.
تاک های «جندق» و «دادکین» را بالیده تا مالیده اگر امسال از خاک برنگیری و بر چفت و پرچین نیاویزی، کوشش کشتن همه بی سود و برگ و بارش یکسر در پای حاجی و پشت نسا و آرنج عباس و زانوی ابراهیم نیست و نابود خواهد شد. باغ بی تاک چهر بی آذین است و چفت بی انگور چرخ بی پروین، شعر:
تا هست میسر که ز گل تاک بر آید
حیف است گیاه دگر از خاک برآید
چهارم شوال در ری نگارش یافت.
در این سه نگاشته آن فزایش گفتار از دلتنگی و جنبش خشم خاست، پهنه بیغاره فراخی گرفت و خامه بی خواسته من ساز گستاخی انگیخت. اگرت دست و دلی هست در هر سه از در دید نگاهی کن و هر مایه که دانی و توانی کوتاه نمای تا آنان از خواندن خسته نیفتند و زبان نکوهش گران نیز بر من بسته ماند. من چشم بازدیدی سرسری نه از سر بینش گماشته ام و کاست و فزود را گز و ترازوئی گذاشته. نامه احمد و دائی را دو بخش و نوشته خطر را نیمه توان کاست. اگر توانی پای در نه و چنانچه دشوار دانی بهرچه توانی پیمان گرو در بندو آگاهی فرست، تا بر هنجاری زیبا و گفتاری نغز و از آن شیواتر آراسته باز فرستم.
فرزند دل به کاری در بند و گریبان از چنگ اندیشه های پراکنده درکش، ناهمواری های کیهان و ناسازگاری های مردم را سر تا دم سنگی منه، از زشت زیبا نزاید و از پشم دیبا نیاید، با همه مردمی ورز، و از همه زخم ددی خور، کنگاش نیکی انگیز و آماده پاداش بدی باش، همه اینند و از این بدتر. جز از هزار یکی و از بسیار اندکی که مردم و خود را جز زیان و سود و به افتاد و بهبود پیشه و اندیشه نبینی. دندان پاک پیمبر را به دانکی سیم به سنگ آزمایند و به جای آب شور خون شیر پرورد زهرا را چون باده گلرنگ گمارند، تا بر بوی سودی نیازمندند و به اندیشه گزندی بیم آکند، همه گرم گفتارند و نرم رفتار، فروتنند و مهربان، آهسته پویند و چرب زبان، پاس دارند و سپاس گزار، پایمردند و دستیار، خدای ناکرده چون بی نیازی خاست و بیم در کاست، همه دست بندند و پای زن، نمک نشناسند و در شکن، تلخ درایند و بلندگرای، کین اندیشند و خودستای، درشت پویند و زشت گوی، خیره کشند و پرخاش جوی. خوب آن است که او را نشناسی، و کاردانی آنکه از همه در هراسی. این پسران یادگار آن پدرانند که یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر را کشته اند و جای نشین آنان را که دریای آمرزگاریند و کشتی رستگاری به اک و خون آغشته. تخم خربزه لطیفی را اگر همه ساله دکش نیاری و در زمینی تازه و نوگیر نکاری، هستی خود نرم نرمک باز ماند و در پستی گوهر کرمک گیرد.
این هیچ مایه پنج پروز را که گاده هفت پدر است و زاده چهار مادر، هزاران هزار سال افزون شد تا همی تخم دگرگون نیست و آب جز از پشت خواجه و پیش خاتون نه چشم سود و امید بهبود از این تخمه داشتن، لاله در شوره بوم کاشتن است و اگر مغز کار و نهاد گوهر این گاوان بی شاخ و دم و خران با گوش و سم که نامش از در وارون بازی مردم نهاده باز شکافی، جز دشت دشت دیو آدم فریب و گله گله سگ مردم خواره نیابی، شعر:
آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست
عالمی از نو بباید ساخت وزنو آدمی
سرشت و مایه مردمی دید و دانش است، و داد و بینش خوی و منش است، و راه و روش فرو خوردن است و چشم بهم کردن، آهستگی و آرامش است و بخشندگی و بخشایش، بار زیردستان بردن است و تیمار بینوایان خوردن، از همه کس رستگی است و با بار خدا بستگی، و مانند اینها. با آنهمه پویائی و جویائی صدیک این در که دیدی یا از که شنیدی مشتی خشم باره زنهار خواره، آدمی روی اهرمن خوی، روباه رنگ گرگ آهنگ، چشم دریده شرم پریده، خود سپاس خدانشناس، دیوانه هوش خود فروش، سبک سایه تنک مایه، خام اندیشه جنگ پیشه، سست گمان سخت کمان، توانگر جامه گرا هنگامه، فزون تا سه سیاه کاسه، نام خویش آدم نهاده اند و گرگ آسا و گربه منش به شغال مرگی و روباه بازی در پوست دشمن و پوستین دوست افتاده، شعر:
آن کشد پیراهن این، این درد شلوار آن
مرزکیهان شهر سگ سار است گوئی نیست هست
سرکار سردار به دستی که دیده و دستانی که دانی در سرداریه گشاینده این راز است و نوازنده این ساز. نیازت به گزارشی تازه و نگارشی نو نیست، چون شمار کار این است و بنیاد مردم روزگار برآن، دل از اندیشه کار و کردار آنان باز پرداز و بیرون از این بیشه که تیشه ریشه نام و ننگ است و سنگ شیشه فرو فرهنگ آهنگ و هنجاری دیگر گیر، سپاس آنرا که چنانت نساخته اند و بیرنگت از نیرنگ اینان پاک و پرداخته.
هر مایه زشت بینی فراموش کن و تا هر پایه بدشنوی خاموش باش، تاب ببر و پیچ مده، چیز ببخش و هیچ مخواه، مردمی آر و ددی بین، نیکوئی ساز و بدی کش، خوان پراکن و خون آشام، پیروزی رسان و شبیخون بر، دشنام نیوش و ستایش سرای، گناه نگر و بخشایش اندیش، شعر:
آن چنان زی که چو میری برهی
نه چنان زی که چو میری برهند
دو یار دوست دیدار ستوده هنجار که مرا پاس ها داشته اند و بر گردن از در کام گزاری سپاس ها گذاشته فرمایش خرما کرده اند، و به بدگمانی آنکه دیر آید و دهن ها لب نیالوده سیر شود، ساز نکوهش را باد به سرنادمیده. آقا احمد، آقا محمد، مهدی، هر سه یا هر کرا دانی نگارش کن و سفارش نمای که شترواری نوبر خوش چرک یا کرمانی یا تخم بم و اگر هر سه باشد خوشتر، یکه چین و دست گزین و پیش از آنکه یاران از چشم داشت خسته شوند و من به شاخچه فرو گذاشت شرم آگین و سرشکسته روانه ری ساز و نگارش های پوزش آویز انباز وی، کوتاهی را جز رنجش من و بیغاره یاران انجمن سودی نیست. زیان را سود مخوان و بد افتاد بهبود مدان. زود این کمینه فرمایش را آرایش انجام بخش و پیرایه فرجام ده، تخته زیرین استرخ«نهرود» را راست و سنجیده نه کاج و پیچیده بدان راه و روش که احمد را نگارش رفت و خود نیز سفارش کردی، نیزاری سبز و خرم و از هسته کاری درختستانی انبوه و درهم برساز. بادام و پسته نیز چندانکه توانی ببر و در کار بزرگرهای «چادرگله» و «تبت» و «باغ هنر» را بر کاشتن اینها که گفتم و امرود و توت سیاه و هر بیخ و شاخ که در آن ریگ بوم و سنگلاخ ریشه یازد و بالا فرازد، فرمان ده و پیمان گیر.
تاک های «جندق» و «دادکین» را بالیده تا مالیده اگر امسال از خاک برنگیری و بر چفت و پرچین نیاویزی، کوشش کشتن همه بی سود و برگ و بارش یکسر در پای حاجی و پشت نسا و آرنج عباس و زانوی ابراهیم نیست و نابود خواهد شد. باغ بی تاک چهر بی آذین است و چفت بی انگور چرخ بی پروین، شعر:
تا هست میسر که ز گل تاک بر آید
حیف است گیاه دگر از خاک برآید
چهارم شوال در ری نگارش یافت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷ - به میرزا محمدعلی خطر فرزند خود نگاشته
نوآمیز کیش هنر توزی خطر را نان و آب گرم و سرد و جام و جان بی درد و درد باد، احمد را هم خوابه بهشتی چهر گلبن سرسبزی زرد افتاد و او را پاک روان که گرمی افزای رستای خود و بازار ما بود سرد آمد و بارها همه کوب آزمای دوش لاغر استخوان تو گشت و کارها رنج و تیمار شد و بر جان تنگ توان توریخت، با اینکه تازه کاری و سنگین بار در گوشه و کنار از ایستادگی های خاک درنگ سهلان سنگت چپرها بر درگاه است و در انجام کارها از دانش و فرهنگ و آهنگت نویدها در راه، ده یک اینها اگر راست باشد و کارت بسیار کمتر از آنچه شنیدم بی کم و کاست جای سپاس داری هاست و سزای ستایش گزاری ها. زیرا که از چون تو تازه کاری، بردن این بار زور پشه و پیل است و جوش جوی و نیل، در گنجشکی نیروی شاهین است و از پیاده هنجار فرزین، با این همه بی دستیاری احمد با آنکه پای به دامان است و نگین بر دهان این کشتی پای کنار نخواهد داشت و این بیخ پیرایه برگ و بار نخواهد بست، مصرع: رخش باید تا تن رستم کشد. امیدوارم تاکنون از بند بی بند و باری جسته باشد و کمند سردی و بیزاری گسسته. فرزانه در پی کار پوید و مردانه سامان روزگار جوید. مصرع: به جان خواجه کاینها ریشخند است. جان باید کند نان باید پخت، خود خورد و به دیگران نیز خورانید. هر پول سیاهی را شیر سرخی بر سر خفته و هر دانه گندم زیر هزار من خاک نهفته، بمیرد و دشمن بخورد خوشتر که بماند و دست در یوزه به دوست برد.
حکایت
دانشمندی نیک پسند مردم را پند همی داد که هر که یک شاهی در راه خدا نیاز آرد ده در سپنجی لانه و صددر جاوید خانه به وی خواهد داد. تهی دستی ساده دل را پاره ای زر در آستین بود. به تلواس سود و سودای بهبود بر گدایان آستان افشاند. روزی چند دیده بر راه گشایش بست و دل در پویه بخشایش. از هیچ راهی دری نگشود و از هیچ روزنش اختر فرهی در خانه نتافت. گرسنگی دیوانه وارش از کوی به بازار افکند، پراکنده چپ و راست دویدن گرفت و آز آکنده شیب و فراز پریدن، توانگری را زرین کمربند در چاهی کمیز آکنده افتاده بود و فریاد خوانان بر لب چاه ایستاده که هر که در افتد و بر آرد دسترنجی به سزا خواهد یافت. بیچاره ناچار به چاه در آمد و ساز شناه بر ساخت. پس از رنج بردن ها و گه خوردن ها چنگ در کالا زد و انداز بالا کرد. پالوده ریش و آلوده دامان سر خویش گرفت و راه سرا پیش، گوینده پیش را دستان ساز روز پیشینه دید. گفت آری، پس از آنکه صدمن گه به خوردن دهد و کارگه خواره به مردن کشد.
کما بیش چهل سال در فراخای کیهان سر به چاه ساران فرو بردیم و چیزها خوردیم تا بخشایش بار خدا لب نانی بخشود و خورش و خوانی افزود. یک کاسه بی آنکه کام آلایم به شماها باز ماندیم و با خوشباشی بی سپاس بر این خوان یغما نشاندیم. شکم ها سیر آمد و دیو درون ها چیر، تا سه کج پلاسی زاد و ساز ناسپاسی رست، بر جای آنکه سپاس گزارید و به دست و دندان و بند و زندان نگاهدارید چون گربه مست و سگ مردار درهم و برهم افتادید، این گردن سرافرازی کشان است و آن آستین بی نیازی فشان، اگر کیفر این کردار و باد افراه این هنجار در شما گیرد، ندانم گردون بر چه راه و روش خواهد راند، و شمار زندگانی مشتی نمک ناشناس دیوانه بر چه خوی و منش خواهد رفت.
نور چشمی ملا باشی را از من درودی روان افزود بر گوی که من و پدرت همه هستی در ویرانی گذاشته ایم و بر تو و احمد فرسنگ ها پیشی و بیشی داشته، جز دربدری و خواری و خون جگری و خاکساری، تشنگی و گرسنگی خوردن، آزرم دوست و دشمن بردن،برگوشه خرگاه مردم نشستن و به شرمساری نان از خوان بیگانه شکستن، و این چیزها و از اینهاش بتر نیز سود و بهبودی نیست. ما بمیریم خود از این پیشه برگرد و احمد را نیز باز گردان. اگر او را ریش گاوی دست گذشت شکسته و پای باز گشت بسته دارد از وی دوری گزین و دور ترک نشین. چنانچه جز این اندیشه گناه از تو خواهم دید و تا زنده ام جز بدیده رنجش در تو نگاه نخواهم کرد، و اگر پیر راه گردی و رونده آگاه به خود راه نخواهم داد. گزارش کار خود و روزگار یاران را نگارش کن که روان را از دل نگرانی و تلخ گذرانی جز نامه پرانی های تو هیچ رهایی نخواهد بخشود.نخستین روز شوال در ری نگارش یافت.
حکایت
دانشمندی نیک پسند مردم را پند همی داد که هر که یک شاهی در راه خدا نیاز آرد ده در سپنجی لانه و صددر جاوید خانه به وی خواهد داد. تهی دستی ساده دل را پاره ای زر در آستین بود. به تلواس سود و سودای بهبود بر گدایان آستان افشاند. روزی چند دیده بر راه گشایش بست و دل در پویه بخشایش. از هیچ راهی دری نگشود و از هیچ روزنش اختر فرهی در خانه نتافت. گرسنگی دیوانه وارش از کوی به بازار افکند، پراکنده چپ و راست دویدن گرفت و آز آکنده شیب و فراز پریدن، توانگری را زرین کمربند در چاهی کمیز آکنده افتاده بود و فریاد خوانان بر لب چاه ایستاده که هر که در افتد و بر آرد دسترنجی به سزا خواهد یافت. بیچاره ناچار به چاه در آمد و ساز شناه بر ساخت. پس از رنج بردن ها و گه خوردن ها چنگ در کالا زد و انداز بالا کرد. پالوده ریش و آلوده دامان سر خویش گرفت و راه سرا پیش، گوینده پیش را دستان ساز روز پیشینه دید. گفت آری، پس از آنکه صدمن گه به خوردن دهد و کارگه خواره به مردن کشد.
کما بیش چهل سال در فراخای کیهان سر به چاه ساران فرو بردیم و چیزها خوردیم تا بخشایش بار خدا لب نانی بخشود و خورش و خوانی افزود. یک کاسه بی آنکه کام آلایم به شماها باز ماندیم و با خوشباشی بی سپاس بر این خوان یغما نشاندیم. شکم ها سیر آمد و دیو درون ها چیر، تا سه کج پلاسی زاد و ساز ناسپاسی رست، بر جای آنکه سپاس گزارید و به دست و دندان و بند و زندان نگاهدارید چون گربه مست و سگ مردار درهم و برهم افتادید، این گردن سرافرازی کشان است و آن آستین بی نیازی فشان، اگر کیفر این کردار و باد افراه این هنجار در شما گیرد، ندانم گردون بر چه راه و روش خواهد راند، و شمار زندگانی مشتی نمک ناشناس دیوانه بر چه خوی و منش خواهد رفت.
نور چشمی ملا باشی را از من درودی روان افزود بر گوی که من و پدرت همه هستی در ویرانی گذاشته ایم و بر تو و احمد فرسنگ ها پیشی و بیشی داشته، جز دربدری و خواری و خون جگری و خاکساری، تشنگی و گرسنگی خوردن، آزرم دوست و دشمن بردن،برگوشه خرگاه مردم نشستن و به شرمساری نان از خوان بیگانه شکستن، و این چیزها و از اینهاش بتر نیز سود و بهبودی نیست. ما بمیریم خود از این پیشه برگرد و احمد را نیز باز گردان. اگر او را ریش گاوی دست گذشت شکسته و پای باز گشت بسته دارد از وی دوری گزین و دور ترک نشین. چنانچه جز این اندیشه گناه از تو خواهم دید و تا زنده ام جز بدیده رنجش در تو نگاه نخواهم کرد، و اگر پیر راه گردی و رونده آگاه به خود راه نخواهم داد. گزارش کار خود و روزگار یاران را نگارش کن که روان را از دل نگرانی و تلخ گذرانی جز نامه پرانی های تو هیچ رهایی نخواهد بخشود.نخستین روز شوال در ری نگارش یافت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹ - به یکی از دوستان نوشته
نامه کوتاه جامه که خامه بلند هنگامه سرکارش بدان پای و پر پرداخته بود و بر آن زیب و فربر ساخته، چراغ افروز جان و دل گشت و سرسبزی افزای آب و گل. خرمن تیمار را آتش دوزخ دمار افروخت و گلشن رامش را بارشی بهشت بهار افشاند. از در اندام و پیکر اخت و انباز نگارش های خوش ریخت و شایان هنر بود و به گوهر و چم در دل افروزی و جان بخشی با چهر یوسف و روان عیسی روی در روی و دم اندر دم، اگر خواندن و آموختن و فراگرفتن و اندوختن نیز هم براین آب و رنگ است و با این ساز و سنگ به خواست پاک یزدان و کام نام پسندان دیر یا زود پیشدان هنر گستران خواهی گشت و پیشوای روان پروران.
آری هر کرا گوهر دید و دانست داده اند و بازوی تاب و توانست گشاده، و آنکه دانش آموزی روشن رای و پرستای بینش افزای چون سرکار آخوندش نیز چراغ بینائی فرا راه دارد، و از رنج لانه بی برگی به گنج خانه بی نیازی بار بخشد، اگر خودکاهی هیچ سنگستی گوهر شکن کوه بدخشان خواهد شد، و یا کرمکی شب تاب شکار خورشید درخشان، همچنان چیر هوس و شاد خواست کام اندیشم که فرخ روش و فرخنده منش های سرکار ایشان هر بامدادت بی سپاس گردون و اختر فزایشی تازه زاید و آرایشی چرخ اندازه فزاید.
کهن دودمان نیاکان به فر و فروغی گیتی افروز روشن و نوسازی و به رنگ و آبی نگار آرای و بهار افزای تاب گونه شیرین و آب دیده خسرو بری، برومند بیخی شاخ گستر گردی و سرافراز شاخی میوه پرور، زبردست هر بالا و پست آئی و نمازگاه هر خودستای و خداپرست، شعر:
کار نه این گنبد گردان کند
هر چه کند همت مردان کند
هر کس به کام و جائی رسیده و بهره نام و نوائی دیده به داد روان پروران است و خواست هنرگستران. سنگ از تابش خورشید گوهر رخشان گردد و خاک از فروغ ماه آزرم کان بدخشان. به دو دستش چنگ در دامن زن و بهر چه فرمان دهد گردن نه. هر که دامن نیک بختی از دست هلد و به سخت روئی و سست رگی پیمان نیک بختان در پای برد همه هستی سختی و خواری بیند و پستی و خاکساری. زنهار بر این پند خرد پسند سخت پی پای افشار و مردانه کار بند آی. اگر نه پشیمانی بری و پریشانی بینی.
امید گاهی آخوند را از من ستایشی مهر افزای و درودی نیازآویز بر گوی و جداگان نامه را لابه ساز و پوزش اندیش شو، اگر آن پیشینه نگارش را که از تو سفارش رفت، پاسخی گزارش می کرد آرایش نام و آسایش کام ما به سامان بود و خاک گران پای و چرخ سبک پوی را به امدادی دو از ستمکاری و دل آزاری دست در آستین و پای در دامان.
آری هر کرا گوهر دید و دانست داده اند و بازوی تاب و توانست گشاده، و آنکه دانش آموزی روشن رای و پرستای بینش افزای چون سرکار آخوندش نیز چراغ بینائی فرا راه دارد، و از رنج لانه بی برگی به گنج خانه بی نیازی بار بخشد، اگر خودکاهی هیچ سنگستی گوهر شکن کوه بدخشان خواهد شد، و یا کرمکی شب تاب شکار خورشید درخشان، همچنان چیر هوس و شاد خواست کام اندیشم که فرخ روش و فرخنده منش های سرکار ایشان هر بامدادت بی سپاس گردون و اختر فزایشی تازه زاید و آرایشی چرخ اندازه فزاید.
کهن دودمان نیاکان به فر و فروغی گیتی افروز روشن و نوسازی و به رنگ و آبی نگار آرای و بهار افزای تاب گونه شیرین و آب دیده خسرو بری، برومند بیخی شاخ گستر گردی و سرافراز شاخی میوه پرور، زبردست هر بالا و پست آئی و نمازگاه هر خودستای و خداپرست، شعر:
کار نه این گنبد گردان کند
هر چه کند همت مردان کند
هر کس به کام و جائی رسیده و بهره نام و نوائی دیده به داد روان پروران است و خواست هنرگستران. سنگ از تابش خورشید گوهر رخشان گردد و خاک از فروغ ماه آزرم کان بدخشان. به دو دستش چنگ در دامن زن و بهر چه فرمان دهد گردن نه. هر که دامن نیک بختی از دست هلد و به سخت روئی و سست رگی پیمان نیک بختان در پای برد همه هستی سختی و خواری بیند و پستی و خاکساری. زنهار بر این پند خرد پسند سخت پی پای افشار و مردانه کار بند آی. اگر نه پشیمانی بری و پریشانی بینی.
امید گاهی آخوند را از من ستایشی مهر افزای و درودی نیازآویز بر گوی و جداگان نامه را لابه ساز و پوزش اندیش شو، اگر آن پیشینه نگارش را که از تو سفارش رفت، پاسخی گزارش می کرد آرایش نام و آسایش کام ما به سامان بود و خاک گران پای و چرخ سبک پوی را به امدادی دو از ستمکاری و دل آزاری دست در آستین و پای در دامان.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱ - به محمد علی خطر فرزند خود نگاشته
خطر امسال از این مرگ های بی هنگام و کارهای نافرجام رنج فرسود تیماری های جانکاه آمدی و بار اندیش بارهای نادلخواه، خسته مشو و دل شکسته مزی. فرزندی اسمعیل که امروز شما را پدر است و پیدا و پنهان زن و مرد بارکش و بی درد را روزبین و کارنگر. از کارگزاری ها و بردباری های تو کما بیش آگاهی یافت، و نزد یاران و پیش من بر گوهر دانائی تو و خرسندی خویش گواهی داد. بارها نوشت خطر را ستایش سرائی و دلجوئی باید سزاوار اسب و شال است و شایسته پر و بال. در کارش نظری خوشتر از این باید کرد و بدین رود خجسته که نرم و درشت نیازموده و تلخ و شیرین نچشیده بی پایمرد و دستیار، کار پیران دانا کند و بار جوانان توانا کشد. بار خدا را سپاس ها سزد، در اندیشه نواختی شایان و در خور و فزایشی روشن و پیدا باش، در طهران تفنگی به هزار کوشش و جویائی و جوشش و پویائی جست و بر هنجاری که زی و آئین ماست، ساز و برگی برآن آراست.
شنیدم می خواهد آرایش دوش تو سازد، کدام مهربانی و نوازش برتر از این تواند بود که مرد دلخواه و ستوده خویشتن از خود جدا خواهد و بر دیگری اگر همه خود برادر باشد روا بیند. اکنون که او تا این پایه و مایه با تو مهربان است و پدرسار خواسته بر دست و آفرین بر زبان مراهم در نوازش و دلجوئی تو از هیچ در دریغی نخواهد خاست و بهر چه باید و شاید افسوسی نخواهد رفت. هان تا در کار زندگی و چاره پراکندگی ساز تن آسائی نیاری و سپاس این بخشش که مایه سرافرازی و گشایش کارهاست فرونگذاری. پس از بار خدای پاس او دار و سپاس او گذار، شعر:
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاریست دشوار
کارها همه در هستی و نیستی من به وی بازگذار است و بهرنام که خواند و بر هر هنجار که راند بر همگان خداوند گار. در کوچکی و بندگی و فرمان پذیری و پرستندگی احمد نیز هر چه فزون کوشی کم است، مبادا خود را کسی دانی و بخود رائی دیگ هوسی نهی که پخته ها همه خام خواهد شد و دانه ها همه دام. همه روزه نامه و پیامت در راه خوشتر که مرا چشم بر گذرگاه است. از «تبت» و «توحید» چه گویم از «آبگیر کلاغو» و «باغ هنر» چه جویم.
شنیدم می خواهد آرایش دوش تو سازد، کدام مهربانی و نوازش برتر از این تواند بود که مرد دلخواه و ستوده خویشتن از خود جدا خواهد و بر دیگری اگر همه خود برادر باشد روا بیند. اکنون که او تا این پایه و مایه با تو مهربان است و پدرسار خواسته بر دست و آفرین بر زبان مراهم در نوازش و دلجوئی تو از هیچ در دریغی نخواهد خاست و بهر چه باید و شاید افسوسی نخواهد رفت. هان تا در کار زندگی و چاره پراکندگی ساز تن آسائی نیاری و سپاس این بخشش که مایه سرافرازی و گشایش کارهاست فرونگذاری. پس از بار خدای پاس او دار و سپاس او گذار، شعر:
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاریست دشوار
کارها همه در هستی و نیستی من به وی بازگذار است و بهرنام که خواند و بر هر هنجار که راند بر همگان خداوند گار. در کوچکی و بندگی و فرمان پذیری و پرستندگی احمد نیز هر چه فزون کوشی کم است، مبادا خود را کسی دانی و بخود رائی دیگ هوسی نهی که پخته ها همه خام خواهد شد و دانه ها همه دام. همه روزه نامه و پیامت در راه خوشتر که مرا چشم بر گذرگاه است. از «تبت» و «توحید» چه گویم از «آبگیر کلاغو» و «باغ هنر» چه جویم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲ - به اسمعیل هنر نوشته
اسمعیل نامه صفائی و خطر و ملاباشی و دستان بدست و دستانی که خواهی دید، نگارش رفت ولی چون از رنج روزه خسته بودم و بر بوی فرو رفت خورشید و برخاست بانگ نماز تب بر تن و جان بر لب نشسته، پروای درست کاری نشد. اگر چاق و لاغر و زشت و زیبا نمائی، دیداری از این بهتر خواهد گرفت. تو هم پندآمیز نگارشی کن و کاربند شیوا سفارشی شو مگر آموزگارش که راهنمای بدی ها است و اهریمن سار افسون ددی ها، روزی دو کران گیرد و آن گول بیچاره و گیج آواره از گران پوئی و گران کوشی گوشه و کران گرفته در میان آید زود ترک از کار سمنان آسوده گرد و چار اسبه راه اندر کشته گیرد. احمد را از این پندار خام و هنجار سرد، پخته و گرم بازگردان و سامان زندگی از پراکندگی باز جوی، نوشته و پیغام بچه بازی است، کار سازی در رفتن و دیدن است و یافتن و رسیدن. این سه چهار نوشته را اگر خامه زیبانگار تو نگار شگر و گزارش سرای بود آرایشی دیگر و پیرایشی از این خوشتر می رست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
زاده آزاده احمد را بلند باره داد و دانش پشت و پناه باد و چرا غواره دید و بینش نماینده راه. روزیکه دختر خان از تخت دل شکاری رخت بر تخته جان سپاری افکند و دور از تو لانه سورش خانه گور افتاد،تاکنون بر کیش یاری و دلبندی و آئین پدر و فرزندی نگارش ها کرده ام و آنچیزها را که مایه بخشایش بار خدای و گشایش اختر و آرایش سامان و افزایش تو آسایش ماست، گزارش ها آورده همه ناخوانده زیر نمد گذاشته شد و پاسخی نیک تا بد یک از صد نگاشته نیامد، چون کاردان و فرزانه ات میدانستم نه ریش گاو و دیوانه دل آسوده همی زیست که به فر کاردانی از پند ما بی نیاز است، و روشن روانش نادیده و ناشنیده دانای راز. فزایش گفتارش خاموش دارد و یادگار و بارش از پاسخ ما فراموش. به دستور پیشین رنج اندیش بارهاست و به شیوه دیرین و دانش دوربین بسیج انگیز کارها، از دام وام پارینه رسته است و تنخواه راه حجاز را بهم بربسته، شمارش همه با ستد و داد است و گزارش یکسره بر بست و گشاد، زیبانگاری که جسته بودم خواسته است و بستر به تازه بهاری آراسته، خرمن های گندم و جو به فر پاسش توده توده اند و خانه و مهمان از دریای خوان و خورش آسوده، شتر زیر بار است و ساربان پهنه پارس و راسان را پی سپار، چونانکه در گوشه و کنار و نهفته و آشکار همی شنوم از همه کاری کناره گزینی و بر دخمه خاتون و زخمه سوگواری بادپیما و خاک نشین بر بوی چتر و چوگانش چون چنبر لیلی و پیکر مجنون پای تا سر پیچ و تابی و با یاد غنچه و گلبرگش چون نرگس خسرو و لاله شیرین سر تا پای در آتش و آب، گاه در تپه«تبت» و «توحید» راز و نیازی داری و گاه بر شاخ شبستان و کاخ و بستان ساز نمازی، از ساز و سامان کهنه و نو که پول پول و جو جو توخته ام دامن کشانی، و بر این باغ و بستان و راغ و درختستان که با وام و گرو اندوخته آستین افشان، همه کارها پخش و پریشان، درهم و برهم ریخته و تافته و بافت های دیرین را تار و پود بر هم و درهم گسیخته، کشت و خرمن«دهبن» شکار دزد و موش است و دشت و دامن«دهنو» چراگاه آهو و خرگوش.
دائی و خطر در پی جامه و جامگی خایه به مشت و خانه به دوش، بار مهمان رخت نیفکنده بر خراست و رخت نیفکنده برخراست و رخت آینده باز نگشوده بر در. گرگ بیابان شبان میش و قوچ است و چراگاه گاو و اشتر بارانداز سیستانی و بلوچ. پند نیک پسندانت با این همه رسوائی باد است و رنج درویشی و شکنج بینوائی از یاد، شعر:
آنچه گویند مگو بدتر از آن خواهی گفت
هر چه گویند مکن بدتر از آن خواهی کرد
اگر چه هنوزم گوش از شفتن آکنده است و هوش از پذیرفتن پراکنده، پندار نیکم درباره تو از این بدگوئی ها دگرگون نخواهد شد و گمان زیبا این مایه که از تو راز دهن هاست و ساز انجمن ها افسانه و افسون خواهد دید ولی چون ستایش و بیغاره را بر نهادها دستی است، و سخن را گزاف یار است در همه دل ها نشستی، همی ترسم اندک اندک این سرد سرائی گرم گردد و سنگین دل پذیرش را با همه سختی نرم، راستی را اگر این کج پلاسی راست باشد و آوازه این رسوائی و خودرائی بی کم و کاست، دوده ما را دیر یا زود از این افروخته آذر جز خاکستر و دودی و رستای برگ و نوا را در این سودای سرمایه سوز جز سوخت و زیان سودی نخواهد ماند. زن مردن در خور این مایه سوک و زاری و سزای این پایه سردی و بیزاری نیست. در این رنج جان شکر و این شکنج جهان او بار افزون از سی هزار مرد و زن که اورنگ دارائی را جمشید بودند و سپهر زیبائی را خورشید، به ماهی در مرز ری بالین و بستر خاک و خشت آمد و رخت به داغستان دوزخ و باغستان بهشت افتاد. کسی شال به گردن نینداخت و چاک از گریبان به دامن نبرد از سر ساز و سامان بر نخاست و با آستین گوشه گزینی دامان به دامان نبست. زن رفت دختری باید جست، بد سوخت بهتری باید خواست.
این کاوش بی هنگام کدام است و جنبش بدفرجام را چه نام برای چه سزای که رهزنی را زن نام کرده ای و گام سوزی را سازکام شمرده ای، شعر:
زنان راستانی سگان راستای
که یک سگ به از صد زن پارسای
حکایت
روزگار پیشین زنی جوان را شوی مهربانی در گذشت، دامن از شاه و گدا درچیده و آستین بر پیر و برنا افشاند، از همه کیهان کناره گزین آمد و بر گور هم خوابه خاک نشین گردید. کارش همه روزه و نماز بود و شمارش زوزه و نیاز.
شاهی خیره کش مرزبانی آن کشور داشت، دزدی تیره هش را که راه کاروان می زد و بار بازرگانان می برد به بختیاری بگرفت و به زاری بکشت و بر دروازه به دار آویخت. و سرهنگی به پاسداری داشت که دستیارانش نگشایند و نربایند. گماشته سستی کرد. شنگولان چستش بگشودند و چابک بر بودند. بیچاره از بیم خسرو و گزند جان رخت بر بارگی بست و ساز آوارگی ساخت. شبانه به گورستانی گذشت چراغی فروزان دید و دلکشی مهوش دریائی آب نه که کوهی آتش بر گوری سوزان، پای در گل و دست بر دل، مست و مدهوش گردید، و دستان دزد و یاسای مرزبانش فراموش. نمازش برد و نیاز انگیخت. پرسشی گرم کرد،خاتونش پاسخی نرم فرمود، نرم نرمک بر سر کار آمد و کار از گزارش به بوس و کنار کشید، و سستش درانداخت و سختش بر سپوخت. مهر از شوی پیشین باز برید و سخت سخت در سرهنگ هنگ کرده خرزه سندان کمر بست، فرد:
سر دخمه کردند زرد و کبود
تو گوئی فرامرز هرگز نبود
سپوزنده چون کام گرفت و لختی آرام یافت، افسانه دزد و آویز شهریارش چشم از دیدن دربست و لب از گفتن بردوخت. خاتون اشک یله کرد و بنیاد گله، که آن گرمی از چه رست و این سردی از چه خاست؟ چندان ویله پخت و پیله پرداخت که راز از دل بر زبان افتاد و زبان روشنگر درد نهان شد. نازنین یار شوهر دوست که پیمان کیهان شکسته بود و پاک دیده و پاکیزه دامن بر خاک کشته خویش نشسته خندان خندان بغل بر گشاد و سرهنگ را تنگ تنگ در بر کشید، دست بر سر و موی سود و بوسه بر لب و روی زد که چه جای تیمار و درد است و اشک گرم وناله سرد، جفت من در توش و تن با ساز و برگ است و دور از جان شیرین تو نوگذشته و تازه مرگ، اینک از خاکش بر آرم و آرامش خرم روان ترا بردار سپارم.
پس به دست و دندان خاک دخمه رفتن گرفت و جامه مرده سفتن، تا تنش از خشت و خاک بپرداخت، هزار بارش گور به گور انداخت، سرهنگ از آن مرده زنده شد و خاتون را از این مرده کشی ستاینده. پس گفت مرده تو و کشته من در برز و بالا یک رنگند و به اندام و پیکر یک سنگ، مگر این را بر چانه ریش رسته و او را زنخ از موی شسته. خاتون چنگی بر نای و پائی بر سینه بینوای شوی خویش نهاده، شاخ شاخش موی از زنخدان بر کند و دسته دسته بر باد داد شکاروارش بر دوش بست و به دستیاری سرهنگش سرآویز از دار آونگ ساخت، و پتیاره شب باره هزار کاره همه چیز خواره با یارسه زهواره نشستن و فتادن گرفت و سودای گرفتن و دادن. چندی برآمد مرگ سرهنگ نزدیک شد و خورشیدن زندگانی تاریک. همسایگان و خویشان را فرا بستر کشید و به درخواست آشکار و لابه پنهان همگان را به زاری آگاه کرد و گواه یکدیگر فرمود: چون جان پاک برآید و پیکر مستمندم به خاک در آید این مهربان خاتون را از گور من دور دارید و اگر خدای نکرده نزدیک شود دیرش مگذارید. همی اندیشه مندم که پس از من با دیگری برتند و به خواری از خاکم برکند و به زاری ریشم بر کند و به جای دزد خونی بر دار افکند، و با آن کلفت گردن مفت سپوز و هنگفت کرده سفت فشار لنگ انداز آندوش و کام اندیش آن کار گردد.
ای فروغ دیده و چراغ دوده گروهی که مهر پرور و شوی پرستش را این کرد و کارست و با لاف پاک دامانی و پاکیزه گریبانی این انداز و هنجار، دانای کارآزموده و بینای راه پیموده به پاس پیمان و پیوند او بنیاد گوشه گزینی نهد و خاک خاندانی که شکسته سامانش به سالیان دراز درست افتاد بر باد دهد، من گنگ خواب دیده و تو کر، نه من گفتن توانم نه تو شنفتن. بار خدا گواه است و پاک پیمبر آگاه اگر در رسیدن این نامه دامن از این خارجامه در نچینی و اندیشه از این پیشه خانه بر که تیشه ریشه پرداز است باز نبری، جاودان از من آماده باز بریدن و دامان در چیدن باش، دیوانه زنگی کور آهنگ که خود از چاه راه نداند و راهنمایئ فرهنگ سهلان سنگ جهان دیده مردم را نیز افسانه خواند، شایان خواری و راندن است نه در خورد یاری و خواندن. زنهار دامن از این گرد درد انگیز که خواسته خامی است بیفشان و لگام از ناورد مرد آویز این چالش که انگیخته خودکامی است درکش، که آب دیده کامرانی از آن برباد است و آتش دوده زندگانی از این در خاک.
دوم شوال سنه ۱۲۶۲ در تختگاه ری نگارش یافت.
دائی و خطر در پی جامه و جامگی خایه به مشت و خانه به دوش، بار مهمان رخت نیفکنده بر خراست و رخت نیفکنده برخراست و رخت آینده باز نگشوده بر در. گرگ بیابان شبان میش و قوچ است و چراگاه گاو و اشتر بارانداز سیستانی و بلوچ. پند نیک پسندانت با این همه رسوائی باد است و رنج درویشی و شکنج بینوائی از یاد، شعر:
آنچه گویند مگو بدتر از آن خواهی گفت
هر چه گویند مکن بدتر از آن خواهی کرد
اگر چه هنوزم گوش از شفتن آکنده است و هوش از پذیرفتن پراکنده، پندار نیکم درباره تو از این بدگوئی ها دگرگون نخواهد شد و گمان زیبا این مایه که از تو راز دهن هاست و ساز انجمن ها افسانه و افسون خواهد دید ولی چون ستایش و بیغاره را بر نهادها دستی است، و سخن را گزاف یار است در همه دل ها نشستی، همی ترسم اندک اندک این سرد سرائی گرم گردد و سنگین دل پذیرش را با همه سختی نرم، راستی را اگر این کج پلاسی راست باشد و آوازه این رسوائی و خودرائی بی کم و کاست، دوده ما را دیر یا زود از این افروخته آذر جز خاکستر و دودی و رستای برگ و نوا را در این سودای سرمایه سوز جز سوخت و زیان سودی نخواهد ماند. زن مردن در خور این مایه سوک و زاری و سزای این پایه سردی و بیزاری نیست. در این رنج جان شکر و این شکنج جهان او بار افزون از سی هزار مرد و زن که اورنگ دارائی را جمشید بودند و سپهر زیبائی را خورشید، به ماهی در مرز ری بالین و بستر خاک و خشت آمد و رخت به داغستان دوزخ و باغستان بهشت افتاد. کسی شال به گردن نینداخت و چاک از گریبان به دامن نبرد از سر ساز و سامان بر نخاست و با آستین گوشه گزینی دامان به دامان نبست. زن رفت دختری باید جست، بد سوخت بهتری باید خواست.
این کاوش بی هنگام کدام است و جنبش بدفرجام را چه نام برای چه سزای که رهزنی را زن نام کرده ای و گام سوزی را سازکام شمرده ای، شعر:
زنان راستانی سگان راستای
که یک سگ به از صد زن پارسای
حکایت
روزگار پیشین زنی جوان را شوی مهربانی در گذشت، دامن از شاه و گدا درچیده و آستین بر پیر و برنا افشاند، از همه کیهان کناره گزین آمد و بر گور هم خوابه خاک نشین گردید. کارش همه روزه و نماز بود و شمارش زوزه و نیاز.
شاهی خیره کش مرزبانی آن کشور داشت، دزدی تیره هش را که راه کاروان می زد و بار بازرگانان می برد به بختیاری بگرفت و به زاری بکشت و بر دروازه به دار آویخت. و سرهنگی به پاسداری داشت که دستیارانش نگشایند و نربایند. گماشته سستی کرد. شنگولان چستش بگشودند و چابک بر بودند. بیچاره از بیم خسرو و گزند جان رخت بر بارگی بست و ساز آوارگی ساخت. شبانه به گورستانی گذشت چراغی فروزان دید و دلکشی مهوش دریائی آب نه که کوهی آتش بر گوری سوزان، پای در گل و دست بر دل، مست و مدهوش گردید، و دستان دزد و یاسای مرزبانش فراموش. نمازش برد و نیاز انگیخت. پرسشی گرم کرد،خاتونش پاسخی نرم فرمود، نرم نرمک بر سر کار آمد و کار از گزارش به بوس و کنار کشید، و سستش درانداخت و سختش بر سپوخت. مهر از شوی پیشین باز برید و سخت سخت در سرهنگ هنگ کرده خرزه سندان کمر بست، فرد:
سر دخمه کردند زرد و کبود
تو گوئی فرامرز هرگز نبود
سپوزنده چون کام گرفت و لختی آرام یافت، افسانه دزد و آویز شهریارش چشم از دیدن دربست و لب از گفتن بردوخت. خاتون اشک یله کرد و بنیاد گله، که آن گرمی از چه رست و این سردی از چه خاست؟ چندان ویله پخت و پیله پرداخت که راز از دل بر زبان افتاد و زبان روشنگر درد نهان شد. نازنین یار شوهر دوست که پیمان کیهان شکسته بود و پاک دیده و پاکیزه دامن بر خاک کشته خویش نشسته خندان خندان بغل بر گشاد و سرهنگ را تنگ تنگ در بر کشید، دست بر سر و موی سود و بوسه بر لب و روی زد که چه جای تیمار و درد است و اشک گرم وناله سرد، جفت من در توش و تن با ساز و برگ است و دور از جان شیرین تو نوگذشته و تازه مرگ، اینک از خاکش بر آرم و آرامش خرم روان ترا بردار سپارم.
پس به دست و دندان خاک دخمه رفتن گرفت و جامه مرده سفتن، تا تنش از خشت و خاک بپرداخت، هزار بارش گور به گور انداخت، سرهنگ از آن مرده زنده شد و خاتون را از این مرده کشی ستاینده. پس گفت مرده تو و کشته من در برز و بالا یک رنگند و به اندام و پیکر یک سنگ، مگر این را بر چانه ریش رسته و او را زنخ از موی شسته. خاتون چنگی بر نای و پائی بر سینه بینوای شوی خویش نهاده، شاخ شاخش موی از زنخدان بر کند و دسته دسته بر باد داد شکاروارش بر دوش بست و به دستیاری سرهنگش سرآویز از دار آونگ ساخت، و پتیاره شب باره هزار کاره همه چیز خواره با یارسه زهواره نشستن و فتادن گرفت و سودای گرفتن و دادن. چندی برآمد مرگ سرهنگ نزدیک شد و خورشیدن زندگانی تاریک. همسایگان و خویشان را فرا بستر کشید و به درخواست آشکار و لابه پنهان همگان را به زاری آگاه کرد و گواه یکدیگر فرمود: چون جان پاک برآید و پیکر مستمندم به خاک در آید این مهربان خاتون را از گور من دور دارید و اگر خدای نکرده نزدیک شود دیرش مگذارید. همی اندیشه مندم که پس از من با دیگری برتند و به خواری از خاکم برکند و به زاری ریشم بر کند و به جای دزد خونی بر دار افکند، و با آن کلفت گردن مفت سپوز و هنگفت کرده سفت فشار لنگ انداز آندوش و کام اندیش آن کار گردد.
ای فروغ دیده و چراغ دوده گروهی که مهر پرور و شوی پرستش را این کرد و کارست و با لاف پاک دامانی و پاکیزه گریبانی این انداز و هنجار، دانای کارآزموده و بینای راه پیموده به پاس پیمان و پیوند او بنیاد گوشه گزینی نهد و خاک خاندانی که شکسته سامانش به سالیان دراز درست افتاد بر باد دهد، من گنگ خواب دیده و تو کر، نه من گفتن توانم نه تو شنفتن. بار خدا گواه است و پاک پیمبر آگاه اگر در رسیدن این نامه دامن از این خارجامه در نچینی و اندیشه از این پیشه خانه بر که تیشه ریشه پرداز است باز نبری، جاودان از من آماده باز بریدن و دامان در چیدن باش، دیوانه زنگی کور آهنگ که خود از چاه راه نداند و راهنمایئ فرهنگ سهلان سنگ جهان دیده مردم را نیز افسانه خواند، شایان خواری و راندن است نه در خورد یاری و خواندن. زنهار دامن از این گرد درد انگیز که خواسته خامی است بیفشان و لگام از ناورد مرد آویز این چالش که انگیخته خودکامی است درکش، که آب دیده کامرانی از آن برباد است و آتش دوده زندگانی از این در خاک.
دوم شوال سنه ۱۲۶۲ در تختگاه ری نگارش یافت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۳ - به اسمعیل هنر نگاشته
اسمعیل، پیمان بار خدا را جعفر نادرست به درستی باز در هم شکست و به درشتی بر هم ریخت پند خرد پسند مرا با سخت روئی و شوخ چشمی پس گوش افکند. و یکباره فراموش ساخت. چوب و بند داغ و گزند دارای یزدش اندک اندک از یاد شد و پاس خاموشی که مایه آسودگی است بر باد داد. زرپرستان تهی دست را به دروغی راست نمودن داغ درون تازه خواست و داستان کان بازی و کوتاه تازی به دستانی که داشت بلند آوازه کرد. سرور زودباور ملامحمد علی را بند نیرنگش دام گردن شد و خار ریو و رنگش چنگ دامن والا و پست. هر مایه کالا پس افکند و اندوخته داشت پاک بر آذر سوخت و پختن سودای خام را دیگی گشاده شکم و کشیده بالا بر کرد.نهان از خویش و بیگانه آن دزد خانه و دشت و آتش بازار و کشت را به مهمان خواند و به گسترش های نرم و رنگین و خورش های چرب و شیرین آئین میزبانی سخت به فرجام انگیخت، چهل روزش کما بیش به خانه خویش اندر نگهداشت و جز سامان کوره و دم بیش یا کم سود و سرمایه هر چه بود یک کاسه تبه ساخت.پس شباهنگام با خامی دو دیگر میان جویائی تنگ آورد و بر هنجاری باد آهنگ گام پویائی فراخ افکنده دره و کوه پیمودن گرفت و به بوی سودی نابوده پای و پی فرسودن. در تموزی دوزخ جوش و آفتابی دریا خوش، گدار نمک و گریوه زرین را آغاز بام تا انجام شام فرسنگ ها تاخت و از در آزمون با چنگ و ناخن خاک ها کند و سنگ ها سفت از دامان هر پشته و تل ریگ ها بر دل کوفت و خاک ها بر سر ریخت، و در گرده نگاه هر ماهور و کتل خاره ها بر سینه و خارها در دیده شکست. همه بر جای گنجش مار شکنج زاد، و در راه کامش رنج جان افزود. ناخن های خارا شکاف از شخم و شیار خاره و خاک سودن انگیخت و پای دره سپار از پوی بیهوده فرسودن آورد. مشک و انبان از آب و نان بی بهره افتاد و چارپای از بی برگی های کاه و جو و گیاه کهنه و نو چرا اندیش بیش و خرزهره گشت. جعفر نادرست از کاستی نان و آب و سستی توش و تاب و بدگمانی انبازان و بیغاره و دشنام آخوند سخت پریشان شد، و در پرده از کرده خوی بدفرمای خود نیک پشیمان ولی از در ترفروشی و تیتال یاران را بگفت گزاف و نوید دروغ دل همی جست و سرهمی بست. از آن افسانه و افسون و ریو روباهی همه را خواب خرگوشی داد، و بدان گرگ آشتی از اندیشه کاوش های پلنگی و غرش های شیری ساز آرام و خاموشی.چندانکه تنها بر خاک آسودن آورد و سرها بر سنگ غنودن. پای آهو پی را پوئی باد سنگ و بال را پری کبوتر آهنگ ساخته، تا آخوند آواره از خواب مرگ بیدار و یاران بیچاره از مستی پندار هشیار آمدند دره ها و کتل ها سفته بود و ما هورها و تل ها رفته. هر سه پس از بیداری لختی دیر انجام بر خاک نشستن گرفتند و سنگ بر سینه و سرشکستن .هر یک از راهی چپ و راست دویدن آورد و شکسته بال و گسسته پر شیب و بالا پریدن. ویژه آخوند که ریگ هامون از خون پی رشک گوهر رخشان ساخت و سنگ شخ های «زرین» از پای شاخ شاخ آزرم کوه بدخشان. سرانجامش پای شتاب از پویه لنگ افتاد و در جستن و جستن از همه راهش پای سرگردانی و سر بی سامانی به سنگ آمد. روی درماندگی بر خاک مالیدن گرفت و سخت از دل دردناک و بخت سست گوهر بدین مویه نالیدن، شعر:
ز روزگار بنالید می به مردم ازین پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
خار و خسته، زار و شکسته، مایه در باخته، کیسه پرداخته، دل درد آلود، دیده خون پالود، هوش پریده، گوش بریده، آلفته دیدار، آشفته دستار، بی توش و تاب، بی هوش و خواب، پای از پویه فتاده، جان بر لب ستاده، خانه بر پشت، خایه در مشت، پرکنده پراکنده، پشیمان پریشان، پای از پیش، چشم از پی، لنگ لنگان ریگ هامون به پی سود و چون روی خانه نداشت رای ری کرد. از گرد راه داوری به دربار پادشاهی برد و از ناله چرخ آویز و اشک زمین پیما لرزه در ماه تا ماهی افکند، رهی را از این راز آگهی افتاد، خانه و خون آن دیو پیشه دیوانه اندیشه را سر در تباهی دیدم و اختر زندگانی آن تیره روز را روشن روشن رو در سیاهی.
پیش از آنکه ناله دادخواهی گوش دار سرکار پادشاهی گردد و فرمان گرفت و دژخیم خون ریز بر آن دزد زن بمزد نوشته و راهی، با صد هزار لابه و لاغش فراز آمدم و پوزش های کین سوز مهرساز آغاز نهادم، خاکش از روی رفتم و گرد از موی، که آسوده زی و فرسوده مپای، هر مایه کالا که از تو درین سودای بی سود زیان کرد و آن دزد دغا پیشه به تیتال از میان برد و بر کران تاخت، دو بالا خواهم خواست و اگر هیچش نباشد زن و فرزند خویش و پیوندش را با تو به جای برده و لالا خواهم فروخت.
و همچنین او را به سرخ و زرد امیدها دادم و از سفید و سیاهش درهای باغ سبز گشادم، تا اندک اندک از رمیدن رام آمد و به پیمان و سوگند از غوغا و آشوب آرام گرفت، یک ماهه به مهمانی فرا پیش خواندم و زبردست خویش نشاندم، بی کاستی و گزاف آنچه پیداست چهل تومان بند بسته واز بند جسته، فرزندی خان نایب را بدانچه آن پیر جوان آرزو و اهریمن آدمی رو با این گول ساده دل و کم دید بسیار هوس کرده رازگشای و بازنمای. پس از گفتن و شنیدن و دانستن و رسیدن بدان دار و بر آن گمار که نخست به اندرز و نرمی نه درشتی و گرمی از وی بخواهد و اگر جهانی به میان داری خیزند پشیزی نکاهد. چنانچه در دادن ساز شغال مرگی ساخت و رنگ روباه بازی انگیخت، روان پروران و دستاربندان آن مرز و بوم را از این دستان که در اردکان ساخته و آخوند بینوا را بدین دمدمه و افسون کاسه و کیسه پرداخته آگاه ساز و گواه گیر.
پس با ریسمان پای افراز و چون ناخن پرداز شکنجی که راه زنان را شاید و گرفتی که خانه کنان را باید تو و نایب هر دو یاسای داوری را کار بند آئید، و بر هنجار سردار سمنان نه سالار دبستان، تنخواه را کار اندیش داغ و درفش و کار و گزند شوید، سیم از دل سنگ به کند و کوب برآید و از چنگ سنگدل به بند و چوب. پس از آنکه گردن آن خیره سر از دام وام پرداخته شد و کار سرکار آخوند به کام دل ساخته، نیازی درویشانه از سود و سرمایه من آنچه دانی و توانی به چهل تومان در افزای، و با نامه پوزش آویز و پیامی لابه آمیز بی ساز سپاس و امید پاداش و بویه بخشایش به خداوند تنخواه فرست و نوشته رسید و خرسندی به خامه و نگین وی دریاب. بی آنکه چشمداشت دیر و دراز افتد ودیگر ره به نگارش و چپر نیاز خیزد با من رسان. زنهار در انجام این کارکوتاهی مکن که تا جعفر بدین وام آلوده است. و آخوند بدان درد فرسوده من به یک چشمزد آرام و آسوده نخواهم زیست، و نابوده چو بوده، بوده چون نابوده خواهم انگاشت.
ز روزگار بنالید می به مردم ازین پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
خار و خسته، زار و شکسته، مایه در باخته، کیسه پرداخته، دل درد آلود، دیده خون پالود، هوش پریده، گوش بریده، آلفته دیدار، آشفته دستار، بی توش و تاب، بی هوش و خواب، پای از پویه فتاده، جان بر لب ستاده، خانه بر پشت، خایه در مشت، پرکنده پراکنده، پشیمان پریشان، پای از پیش، چشم از پی، لنگ لنگان ریگ هامون به پی سود و چون روی خانه نداشت رای ری کرد. از گرد راه داوری به دربار پادشاهی برد و از ناله چرخ آویز و اشک زمین پیما لرزه در ماه تا ماهی افکند، رهی را از این راز آگهی افتاد، خانه و خون آن دیو پیشه دیوانه اندیشه را سر در تباهی دیدم و اختر زندگانی آن تیره روز را روشن روشن رو در سیاهی.
پیش از آنکه ناله دادخواهی گوش دار سرکار پادشاهی گردد و فرمان گرفت و دژخیم خون ریز بر آن دزد زن بمزد نوشته و راهی، با صد هزار لابه و لاغش فراز آمدم و پوزش های کین سوز مهرساز آغاز نهادم، خاکش از روی رفتم و گرد از موی، که آسوده زی و فرسوده مپای، هر مایه کالا که از تو درین سودای بی سود زیان کرد و آن دزد دغا پیشه به تیتال از میان برد و بر کران تاخت، دو بالا خواهم خواست و اگر هیچش نباشد زن و فرزند خویش و پیوندش را با تو به جای برده و لالا خواهم فروخت.
و همچنین او را به سرخ و زرد امیدها دادم و از سفید و سیاهش درهای باغ سبز گشادم، تا اندک اندک از رمیدن رام آمد و به پیمان و سوگند از غوغا و آشوب آرام گرفت، یک ماهه به مهمانی فرا پیش خواندم و زبردست خویش نشاندم، بی کاستی و گزاف آنچه پیداست چهل تومان بند بسته واز بند جسته، فرزندی خان نایب را بدانچه آن پیر جوان آرزو و اهریمن آدمی رو با این گول ساده دل و کم دید بسیار هوس کرده رازگشای و بازنمای. پس از گفتن و شنیدن و دانستن و رسیدن بدان دار و بر آن گمار که نخست به اندرز و نرمی نه درشتی و گرمی از وی بخواهد و اگر جهانی به میان داری خیزند پشیزی نکاهد. چنانچه در دادن ساز شغال مرگی ساخت و رنگ روباه بازی انگیخت، روان پروران و دستاربندان آن مرز و بوم را از این دستان که در اردکان ساخته و آخوند بینوا را بدین دمدمه و افسون کاسه و کیسه پرداخته آگاه ساز و گواه گیر.
پس با ریسمان پای افراز و چون ناخن پرداز شکنجی که راه زنان را شاید و گرفتی که خانه کنان را باید تو و نایب هر دو یاسای داوری را کار بند آئید، و بر هنجار سردار سمنان نه سالار دبستان، تنخواه را کار اندیش داغ و درفش و کار و گزند شوید، سیم از دل سنگ به کند و کوب برآید و از چنگ سنگدل به بند و چوب. پس از آنکه گردن آن خیره سر از دام وام پرداخته شد و کار سرکار آخوند به کام دل ساخته، نیازی درویشانه از سود و سرمایه من آنچه دانی و توانی به چهل تومان در افزای، و با نامه پوزش آویز و پیامی لابه آمیز بی ساز سپاس و امید پاداش و بویه بخشایش به خداوند تنخواه فرست و نوشته رسید و خرسندی به خامه و نگین وی دریاب. بی آنکه چشمداشت دیر و دراز افتد ودیگر ره به نگارش و چپر نیاز خیزد با من رسان. زنهار در انجام این کارکوتاهی مکن که تا جعفر بدین وام آلوده است. و آخوند بدان درد فرسوده من به یک چشمزد آرام و آسوده نخواهم زیست، و نابوده چو بوده، بوده چون نابوده خواهم انگاشت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۹ - به یکی از دوستان نگاشته
امید گاها مژده بازگشت سرکار و همراهان آویزه گوش و پیرایه هوش افتاد.پاک یزدان را بر این نوید که خوشتر از زندگانی جاوید است، چهر سود درگاه نیاز آمده، به رامش و آرامشی بیرون از چنبره اندازه و گران انباز شدم. دریافت همایون بزم مینو نمون را چار اسبه پی سپار سامان «دربند» بودم، و بدین اندیشه خرسند که دمی دو به فر دیدار و گفتار یاران زهرم گوارش قند گیرد، و پیکر مستمندم که از کوب و کند جدائی پای فرسود تیمار و گزند پستی بود گردن افراز و سربلند گردد.
یکی از یاران کار آگاهم در گذرگاه فراز آمد و باز پرسید که از این بلند پرواز سپهر اندازت آهنگ کدام شاخ است و در این هنجار باد کردارت اندیشه کدام کاخ؟ گفتم به بوی خجسته دیدار بزرگ استاد خود یار گویانم و به کوی راد سرور خویش بارجویان. گفت آری؛ همچنان میرو که زیبا می روی. ولی سرکارش اینک از راه رسیده و تازه رخت از پشت راه انجام به پیشگاه کشیده، با رنج شب سواری و شکنج ره سپاری کجاش نیروی انجمن و پروای هست و بود و گفت و شنود تو با من باشد. اگر امروزش بخود باز مانی و لگام بازگردانی تا آسودگی های گاه را چاره ساز فرسودگی های راه فرماید، به کیش من و پیش خود خوشتر نماید. پندش استوار دیدم و تلخش شیرین گوار، کار بند آمده راست چون بخت خویش برگشتم. به خواست بار خدای و رهنمونی فرخ اختر فردار با مگاهان گام سپار و کام گذار همایون بزم خداوندی و گردن افراز گردون گردون سربلندی خواهم شد. گرامی سرور والاگهر حاجی را از این خاکسار ستایش و درودی پاک از آلایش تیتال وتر فروشی که شیوه زبان بازان است و پیشه نیرنگ سازان بر سروده جداگانه نامه را پوزش لابه آویز در خواهند.
یکی از یاران کار آگاهم در گذرگاه فراز آمد و باز پرسید که از این بلند پرواز سپهر اندازت آهنگ کدام شاخ است و در این هنجار باد کردارت اندیشه کدام کاخ؟ گفتم به بوی خجسته دیدار بزرگ استاد خود یار گویانم و به کوی راد سرور خویش بارجویان. گفت آری؛ همچنان میرو که زیبا می روی. ولی سرکارش اینک از راه رسیده و تازه رخت از پشت راه انجام به پیشگاه کشیده، با رنج شب سواری و شکنج ره سپاری کجاش نیروی انجمن و پروای هست و بود و گفت و شنود تو با من باشد. اگر امروزش بخود باز مانی و لگام بازگردانی تا آسودگی های گاه را چاره ساز فرسودگی های راه فرماید، به کیش من و پیش خود خوشتر نماید. پندش استوار دیدم و تلخش شیرین گوار، کار بند آمده راست چون بخت خویش برگشتم. به خواست بار خدای و رهنمونی فرخ اختر فردار با مگاهان گام سپار و کام گذار همایون بزم خداوندی و گردن افراز گردون گردون سربلندی خواهم شد. گرامی سرور والاگهر حاجی را از این خاکسار ستایش و درودی پاک از آلایش تیتال وتر فروشی که شیوه زبان بازان است و پیشه نیرنگ سازان بر سروده جداگانه نامه را پوزش لابه آویز در خواهند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۲ - به یکی از آشنایان نگاشته
نزدیک شام کار بند پیمان و پیوند دوشین شو، آخوند را با اشک و آه همراه کن، رامش اندوز پیشگاه حاجی علیرضا گرد، سخن های خوب و خوش که استواری بخش بنیاد آشتی و آمیز است بر گوی، دست سرکار بی بی نسا را با سفارش های زنانه به دستش بسپار، زن و شوهر را با یکدیگر در کوی دیرین که شرم مشکوی خسرو و شیرین است جای ده، و سپاس بار خدا را که بر این کار نیکو سرانجامت انگیخت بجای رسان، و زود برگرد که راه دیر انجام شب نشین در پیش است و پرخاش بدفرجام عین البکا در پس، مصرع: بدست باش که کاری بجای خویشتن است.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۶ - به یکی از دوستان نوشته
هنگامی که بنده زاده هنر را به سامان ری پی سپر خواستم سفارش رفت که در آن مرزش با هیچ آفریده از یاران دیده و شنیده جز با سرکار کاری و بازاری نباشد. نیاز نامه ای نیز لابه هنگامه در باب نگاهداشت و پاس اندیشی وی از شتاب بی هنگام و درنگ بدفرجام و آمیز رسوایی خیز و آویز بدنامی انگیز و هنجار سست و گفتار نادرست، و دیگر چیزها که ننگ نام پسندان است و به درستی شکست هنرمندان، نگارش افتاد، زنهار فراموش مکن و از پند پدرانه خاموش مباش که روز پایمردی و هنگام دستیاری است. هر که ره اندیش این سامان باشد، رهی را آگهی بخش که کارش چیست و بازارش با کیست؟ در چه روش گام سپار است و بر چه منش کام گزار؟ انباز روزش کدام است و دمساز شبش را چه نام؟ اندازش کدامین کاخ است و پروازش کدامین شاخ؟ راز نهان با که گوید و رامش جان از چه جوید؟خدا را به خودش خوان و به خود باز ممان که بی آتش دستی سرکارش ترکجوش امید خام خواهد ماند و این تکه که با صد هزار خون جگر فرا لب رسیده از کام خواهد افتاد.
اگر چه به فر پرورش های خداوندی چون دگر بندگان خام پیشه و سست اندیشه نیست که از پند پیران گوش آکنده دارد و در کار بستن و بهم پیوستن مغز پریشان و هوش پراکنده. ولی چون به دستی که شاید و آزمودگان را به کار آید نرم و درشت ندیده تلخ و شیرین نچشیده، بیمناک و اندیشه مندم که به گفتاری ناپسند و کرداری نااستوارش پخته آرزو خام گردد و دانه جستجو دام. بهر گامش همرهی کن و در هر کارش آگهی بخش، شاید به خواست خدا و نیروی یاران از این بستش گشادی خیزد و از این تیره شامش روشن بامدادی زاید.
با کاردانی سرکار و لابه رانی من پیداست این کشتی انداز کنار و این خزان ساز بهار خواهد گرفت. مصرع: او را به خدا و به خداوند سپردم. چون گزارش کار و شمار اندیشه من بنده در نامه هنرفاش و نهفته آموده و نسفته هر چه هست بی پرده چهره نماست، آرای خامه در این نامه دست کوته طرازی در آستین برد و سرمه زگالاب از چشم دیبا باز گرفته در کام کلک بیهوده لای فزون سرا ریخت. اگر بزم یاران را آرایش خواهند و جان دوستداران را آسایش، کاربند هر گونه فرمایش آمده که از بار خدا بخشایش خواهد بود. گردش مینای سپهرت به کام و خورشید و ماهت باده و جام باد.
اگر چه به فر پرورش های خداوندی چون دگر بندگان خام پیشه و سست اندیشه نیست که از پند پیران گوش آکنده دارد و در کار بستن و بهم پیوستن مغز پریشان و هوش پراکنده. ولی چون به دستی که شاید و آزمودگان را به کار آید نرم و درشت ندیده تلخ و شیرین نچشیده، بیمناک و اندیشه مندم که به گفتاری ناپسند و کرداری نااستوارش پخته آرزو خام گردد و دانه جستجو دام. بهر گامش همرهی کن و در هر کارش آگهی بخش، شاید به خواست خدا و نیروی یاران از این بستش گشادی خیزد و از این تیره شامش روشن بامدادی زاید.
با کاردانی سرکار و لابه رانی من پیداست این کشتی انداز کنار و این خزان ساز بهار خواهد گرفت. مصرع: او را به خدا و به خداوند سپردم. چون گزارش کار و شمار اندیشه من بنده در نامه هنرفاش و نهفته آموده و نسفته هر چه هست بی پرده چهره نماست، آرای خامه در این نامه دست کوته طرازی در آستین برد و سرمه زگالاب از چشم دیبا باز گرفته در کام کلک بیهوده لای فزون سرا ریخت. اگر بزم یاران را آرایش خواهند و جان دوستداران را آسایش، کاربند هر گونه فرمایش آمده که از بار خدا بخشایش خواهد بود. گردش مینای سپهرت به کام و خورشید و ماهت باده و جام باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۷ - به یکی از دوستان نگاشته
امید گاها میانه سرکار و این خاکسار پیمان بر آن رفت که تا هنگام بازگشت دوبار افزون رنج افزای یاران در بند و به دیدار مهرآویز رامش زای این گروه که همه را از دل و جان بنده ام و بجان و دل پرستنده، آسوده روان و خرسند نشوم. تا اکنون که بیست و ششم ماه است، پای درنگم در دامن بود و گوش بر در و چشم بر روزن، تا یار یزد سپارم کی لگام گرای سامان اردکان آید و مرا از پیوند گوشه تنهایی دست آویز شکست پیمان گردد. زاده آزاده آقا عبدالله امروز را شکوه ساز و گله اندیش به سرافرازیم گام فرسا گشته، که این خانه نشینی و گوشه گزینی را در پاس پیمان منست. کمند مهرت به شکار ما بر نتافت و پیوند یگانگی با همه بستگی ها ساز سستی گرفت، این رنگ ها را بهانه جستی و بیگانه وش در خانه نشستی، پاسخی دلپذیر که روانش آرام گیرد و زبانش در کام خزد نداشتم، ناچار پای بی نیازی بر تارک پیمان سوده، روانه در بند گردیدم به فر خجسته دیدار ایشان و دیگر خویشان دست پریشانی از دل بر کران زیست و پای ناکامی از گل بر آمد، بدرستی دانست که پیمان سرکاری را پاس اندیشم و گرنه بندگی های دیرین به جای خویش است.
کی باشد از در درآئی و این داستان ها یکباره سر آید این را بدان که این چند روزه به خواست بار خدا و فرمایش بندگان خدایگان حاجی از یزد به جندق و از آنجا به طهران رفته، دیگرم امید بازگشت بدین گلشن که خارش من و گلش توئی نیست. بار خدا را سپاس اندیشم و ستایش گذار که در این راه پوئی ها و مردم جوئی ها ترا دیدم و مهرت به جان گزیدم، اگر نه یاران ری را در این جنبش دیرانجام و دوندگی های هیچ فرجام از راه آوردی شایان و نیازی در خور آبم بشست و بادم به دست بود، زود باز آی که دیده در راه و از چشمداشت سفید است.
کی باشد از در درآئی و این داستان ها یکباره سر آید این را بدان که این چند روزه به خواست بار خدا و فرمایش بندگان خدایگان حاجی از یزد به جندق و از آنجا به طهران رفته، دیگرم امید بازگشت بدین گلشن که خارش من و گلش توئی نیست. بار خدا را سپاس اندیشم و ستایش گذار که در این راه پوئی ها و مردم جوئی ها ترا دیدم و مهرت به جان گزیدم، اگر نه یاران ری را در این جنبش دیرانجام و دوندگی های هیچ فرجام از راه آوردی شایان و نیازی در خور آبم بشست و بادم به دست بود، زود باز آی که دیده در راه و از چشمداشت سفید است.