عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۵۳
ماییم زدل دور و ز دلبر مهجور
در درد بمانده ایم وز درمان دور
سبحان الله این چه پریشانیهاست
جان خسته و دل سوخته و تن رنجور
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۵۴
او را چه تمتّع از جوانی باشد
کش بی تو حیات و زندگانی باشد
بیزارم از آنک سر برآرم بی تو
گر خود همه عمر جاودانی باشد
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۵۵
چون دید دل من اثر سوز فراق
شد منهزم از لشکر پیروز فراق
او از سر آرزو به کلّی برخاست
خواهی شب وصل باش خواه روز فراق
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۵۶
ای دلبر قصّاب نه سر می دهیَم
نه شاخ امید هیچ بر می دهیَم
ناخورده زگرد رانِ وصل تو هنوز
در هجر چه گردن و جگر می دهیَم
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۶۹
دوش این چشمم که دُرّ مکنون می ریخت
تا صبحدمی از رگ جان خون می ریخت
دُرّی که به سالها به جمع آمده بود
دامن دامن زدیده بیرون می ریخت
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۸۰
هنگام گل آمد به تماشا نرویم؟
یاران همه رفتند چرا ما نرویم؟
گل ارچه خوش است بی نگارم خوش نیست
بی او نتوان رفت بیا تا نرویم
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۸۲
یاری که نشد مرا به فرمان همه عمر
یک درد مرا نکرد درمان همه عمر
چون دیدم گفتمش که داری سرِما
گفتا که بلی ولی نکرد آن همه عمر
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۸۳
چون باد زمن می گذری چه توان کرد
چون خاک رهم می سپری چه توان کرد
هرچند که با تو آشنایی دارم
هر روز تو بیگانه تری چه توان کرد
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۹۳
با من بت من هیچ نکو عهد نشد
زو حاجت من روا به صد جهد نشد
از تلخ سخنهاش عجب می دارم
کان بر لب او گذشت چون شهد نشد
اوحدالدین کرمانی : الباب السابع: فی خصال الحمیده عن العقل و العلم و ما یحذو جذو هذا النمط
شمارهٔ ۴۳
گفتم که یکی روز بپرسم خبرش
تابوک برون رود تکبّر زسرش
چون گشت کرشمه هر زمان افزونش
اکنون من و زاری و شفیعان درش
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۳۵
معشوقه عیان بود نمی دانستم
با ما به میان بود نمی دانستم
گفتم به طلب مگر به جایی برسَمَ
خود تفرقه آن بود نمی دانستم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۹۵
دل را غم تو سوخته جان خواهد کرد
این قلب شکسته را روان خواهد کرد
بنگر که چه می کنی تو با ما امروز
فردا چو تویی با تو همان خواهد کرد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۱۰۰
تشویش دل خستهٔ ما از تو در است
جانم پر از آشوب و بلا از تو در است
فی الجمله چه گویمت، تو خود می دانی
کاین شورش روزگار ما از تو در است
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۱۰۱
زلف سیهت که مشک را زو گله هاست
از تاب و شکن سلسله در سلسله هاست
آسایش صد هزار دلهاست ولیک
ما را دل از او آبله در آبله هاست
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۱۰۷
وا می شنوم زگفت از هر جا من
کز عشق فلانی شده ام شیدا من
برخیز و بیا و بی خصومت با من
بنشین و نگر که این تو کردی با من
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۷
ای دل به سری پر زهوس چتوان کرد
نه پایگهی نه دسترس، چتوان کرد
یک دم نفست چو برنیاری با او
تو یک نفسی به یک نفس چتوان کرد
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۹
رویی نه که از هوای او بگریزم
پشتی نه که با فراق او بستیزم
صبری نه که با وصال او بنشینم
برگی نه که چست از سر او برخیزم
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۱۰
هر چند به دل سوختهٔ درد توَم
حاشا که گمان برم که من مرد توَم
فی الجمله مرا لطف تو در کار آورد
ورنه من بیچاره کجا مرد توَم
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۱۲
روزیت به مهر من نمی سوزد دل
جز آتش کینه می نیفروزد دل
خود صحبت و دوستی دیرینه مگیر
بر عاجزی منت نمی سوزد دل
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۲۱
مدهوش تو را ترانه ای بس باشد
سودای تو را بهانه ای بس باشد
در کشتن من چه می کشد چشم تو تیر
ما را سر تازیانه ای بس باشد