عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
میرزاده عشقی : نمایشنامهٔ ایدآل پیرمرد دهگانی یا سه تابلوی مریم
بخش ۲ - تابلوی اول: شب مهتاب
اوائل گل سرخ است و انتهای بهار
نشسته ام سر سنگی کنار یک دیوار
جوار دره دربند و دامن کهسار
فضای شمران اندک ز قرب مغرب تار
هنوز بد اثر روز، بر فراز «اوین »
نموده در پس که آفتاب تازه غروب
سواد شهرری از دور نیست پیدا خوب
جهان نه روز بود در شمر نه شب محسوب
شفق ز سرخی نیمیش بیرق آشوب
سپس ز زردی نیمیش، پرده زرین
چو آفتاب پس کوهسار، پنهان شد
ز شرق از پس اشجار، مه نمایان شد
هنوز شب نشده، آسمان چراغان شد
جهان ز پرتو مهتاب نورباران شد
چو نوعروس، سفیداب کرد روی زمین
اگر چه قاعدتا ، شب سیاهی است پدید
خلاف هر شبه، امشب دگر شبیست سپید
شما بهر چه که خوبست، ماه می گوئید
بیا که امشب، ماهست و دهر، رنگ امید
بخود گرفته همانا در این شب سیمین
جهان سپیدتر از فکرهای عرفانیست
رفیق روح من، آن عشق های پنهانیست
درون مغزم از افکار خوش، چراغانیست
چرا که در شب مه، فکر نیز نورانیست
چنانکه دل شب تاریک تیره است و حزین
نشسته ام به بلندی و پیش چشمم باز
به هر کجا که کند چشم کار، چشم انداز
فتاده بر سر من فکرهای دور و دراز
بر آن سرم که کنم سوی آسمان پرواز
فغان که دهر به من پر نداده چون شاهین
فکنده نور مه از لابلای شاخه بید
به جویبار و چمنزار خالهای سفید
بسان قلب پر از یأس و نقطه های امید
خوش آنکه دور جوانی من شود تجدید
ز سی عقب بنهم پا به سال بیستمین
درون بیشه سیاه و سپید دشت و دمن
تمام خطه تجریش سایه و روشن
ز سایه روشن عمرم رسید خاطر من
گذشته های سپید و سیه ز سوز و محن
که روزگار گهی تلخ بود و گه شیرین
به ابر پاره چو مه نور خویش افشاند
بسان پنبه آتش گرفته می ماند
ز من مپرس که کبکم خروس می خواند
چو من ز حسن طبیعت که قدر می داند
مگر کسان چو من موشکاف و نازک بین
حباب سبز چه رنگست شب ز نور چراغ؟
نموده است همان رنگ ماه منظر باغ
نشان آرزوی خویش، این دل پر داغ
ز لابلای درختان، همی گرفت سراغ
کجاست آنکه بیاید مرا دهد تسکین
چو زین سیاحت من یک دو ساعتی بگذشت
ز دور دختر دهقانه ئی هویدا گشت
قدم به ناز (بکافوروش) زمین میهشت
نظرکنان همه سو، بیمناک بر در و دشت
چو فکر از همه مظنون مردمان ظنین
تنش نهفته به چادر نماز آبیگون
برون فتاده از آن پرده، چهره گلگون
در آن قیافه گهی شادمان و گه محزون
به صد دلیل به آثار عاشقی مشحون
ز سوز عشق نشانها در آن لب نمکین
به رسم پوشش دوشیزگان شمرانی
ز حیث جامه نه شهری بد و نه دهقانی
بر او تمام مزایای حسن ارزانی
شبیه تر به فرشته است تا به انسانی
مرددم که بشر بود یا که حورالعین
چو روی سبزه لب جو نشست آهسته
بد او چو شاخ گلی روی سبزه ها رسته
شد آن فرشته در آن سبزه زار گلدسته
گل ار چه بود، شد از سبزه نیز آرسته
هم او ز سبزه و هم سبزه یافت زو تزئین
فکنده زلف ز دو سوی بر جبین سفید
تلالوئی به عذارش ز ماهتاب پدید
بسان آینه ای در مقابل خورشید
نه هیچ عضو مر او راست در خور تنقید
که هست درخور تمجید و قابل تحسین
نه هیچ وصف مر او را نه درخور تحسین
نگاه مردمک دیده اش سوی بالاست
عیان از این حرکت، گو توجهش به خداست
و یا در این حرکت چیزی از خدا می خواست
گهی نظر کند از زیر چشم بر چپ و راست
چنانکه در اثر انتظار، منتظرین
سیاهئی به همین دم ز دور پیدا بود
رسید پیش، جوانی بلند بالا بود
ز آب و رنگ، همی بد نبود زیبا بود
ز حیث جامه هم، از مردمان حالا بود
کلاه ساده و شلوار و ژاکت و پوتین
(جوان) سلام مریم مهپاره (مریم): کیست ایوائی!
(جوان): منم نترس عزیز، از چه وقت اینجائی؟
(مریم) توئی عزیز دلم، به چه دیر می آئی
سپس در آن شب مه، آن شب تماشائی!
شد آن جوان بر آن ماهپاره جایگزین
دگر بقیه احوال پرسی و آداب
به ماچ و بوسه بجا آمد، اندر آن مهتاب
خوش آنکه بر رخ یارش نظر کند شاداب
لبش نجنبد و قلبش کند: سئوال و جواب
(عشقی) برای من به خدا، بارها شدست چنین
پس از سه چار دقیقه، ببرد دست آن مرد
دو شیشه سرخ، ز جیب بغل برون آورد
از آن دوای که، آن شب به دردشان می خورد
نخست جام به آن ماهرو تعارف کرد
(مریم): هزار مرتبه گفتم نمی خورم من ازین
(جوان) بخور که نیست به از این شراب اندر دهر
(مریم): برای من که نخوردم بتر بود از زهر:
شراب خوب است اما برای مردم شهر:
که هست خوردن نان از تنور و آب از نهر:
نشاط و عشرت ما مردمان کوه نشین
(جوان) ولم بکن، کم از این حرفها بزن، ده بیا:
بخور عزیز دل من، (مریم): نمی خورم والله
(جوان): بخور ترا به خدا (مریم): نه نمی خورم به خدا
(جوان): بخور، بخور، ده بخور (مریم): ای ولم بکن آقا
خودت بنوش ازین تلخ باده ننگین
(جوان): بخور تصدق بادام چشمهات بخور:
فدای آن لب شیرین تر از نبات بخور:
ترا قسم به تمام مقدسات بخور:
ترا قسم به خداوند کائنات بخور:
(مریم): پی شراب، کم اسم خدا ببر بیدین!
(جوان): ترا قسم به دل عاشقان افسرده:
به غنچه های سحر ناشکفته پژمرده:
به مرگ عاشق ناکام نوجوان مرده:
بخور، بخور، ده بخور نیم جرعه، یک خورده
چو دید رام نگردد به حرف، ماه جبین:
همی نمود پر از می پیاله را وان پس
همی نهاد به لبهاش، او همی زد پس
(عشقی) دل من از تو چه پنهان، نموده بود هوس
که کاش زین همه اصرار، قدر بال مگس:
به من شدی که به زودی نمودمی تمکین
خلاصه کرد به اصرار، نرم یارو را
به زور روی، ز رو برد نازنین رو را
نمود با لب وی آشنای، دارو را
خوراند آخر کار، آن «نمی خورم گو» را
نه دو پیاله، نه سه، نه چهار، بل چندین
پس از سه چار دقیقه، ز روی شنگولی
شروع شد به سخن های عشق معمولی
«تصدقت بروم به، چقدر مقبولی:
تو از تمام دواهای حسن کبسولی:
قسم به عشق، تو شیرین تری ز ساخارین »
سخن گهی هم در ضمن شوخی و خنده
بد از عروسی و عقد و نکاح زیبنده
شریک بودن در زندگی آینده
پس آن جوان پی تفریح، پنجه افکنده
گرفت در کف، از آن ماه گیسوی پرچین
کشیده نعره که امشب بهشت : «دربند» است
رسد به آرزویش، هر که آرزومند است
دو دست من به سر زلف یار پیوند است
بریز باده به حلقم که دست من بند است
به جای نقل، بنه بر لبم لب شکرین
به روی دشت و دمن ماهتاب با مه جفت
«بیار باده که شکر خدای باید گفت »
ز بعد آن که مر، این نکته چو در را سفت
ز بس که، جام به هم خورد، گوش من بشنفت
به نام شکر پیاپی، صدای جین جین جین
از آن به بعد بدیدم که هر دو خوابیدند
خدای شکر که آنها مرا نمی دیدند
به هم چون شهد و شکر آن دو یار چسبیدند
به روی سبزه، بسی روی هم بغلطیدند
دگر زیاده بر این را نمی کنم تبیین
به روی دشت و دمن ماهتاب تابیده
به هر کجا نگری نقره گرد پاشیده
به روی سبزه چمن، آن دو یار خوابیده
مرا ز دیدنشان، لذتیست در دیده
چه گویمت که طبیعت چگونه باشد حین؟
صدای قهقهه کبکی ز کوهسار آید
غریو ریختن آب، از آبشار آید
ز دور زمزمه سوزناک تار آید
در این میانه صدائی از آن دو یار آید
ز فرط خوردن لبهای زیر بر زیرین
وزان ز جانب «توچال » بادی اندک سرد
که شاخه های درختان از آن به هم می خورد
همی گذشت چو از خوابگاه آن زن و مرد
برای شامه ها، بوی عشق می آورد
هزار بار به از بوی سنبل و نسرین
در آن دقیقه که آنها جدا شدند از هم
به عضو پردگی و محرمانه مریم
فتاد دیده پروین و ماه نامحرم
ستاره ها همه دیدند آسمان ها هم
که نیمی از تن مریم برون بد از پاچین
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
گل همنشین خار و خس در دامن گلزارها
وز خارخار عشق گل در جان بلبل خارها
تنها نه من از گلرخان هر دم کشم آزارها
یاری ندیده یارئی زین غیر پرور یارها
پر از هجوم بوالهوس کوی بتان از خاروخس
ما همچو مرغان قفس محروم از این گلزارها
شد زین خدنک جان ستان صد رخنه‌ام در استخوان
دارد هنوز این شخ کمان عشق تو با من کارها
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
در چمن جوری که از باد خزان بر گل گذشت
انتقام آن ستم باشد که بر بلبل گذشت
کرده مرغان چمن را غیرتش آشفته حال
بازپنداری صبا بر طره سنبل گذشت
زیر آب از گریه‌ام نبود کنون طاق سپهر
بارها سیل سرشگم از سر این پل گذشت
در چمن آن بلبل افسرده‌ام کز دل مرا
برنیامد ناله زاری و فصل گل گذشت
از جفای خار مرغان قفس آسوده‌اند
آه از آن محنت که در گلزار بر بلبل گذشت
ترک عالم آید از مشتاق چون آید بهار
از سر پیمانه نتواند بفصل گل گذشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
چو ماه چارده دارم نگاری چارده ساله
که رخسارش بود ماه و خطش بر گرد مه هاله
درین گلشن زیاد از ساغر حسن تو بود آن می
که ساقی ریخت در جام گل و پیمانه لاله
نباشم چون خموش از جور او با این دل مسکین
چه برمیخیزد از آه و چه برمی‌آید از ناله
خوش آندم کز چمن مست آئی و از تاب می‌ریزد
ز رخسارت عرق زان سان که از گلبرگ تر ژاله
ندانی گر چها آمدز تیغت بر دلم بنگر
که خون میریزد از مژگان تر پرگاله پرگاله
نشاط طبع اگر جویی رو از میخانه جو کانجا
می یک ساله از دل می‌برد اندوه صدساله
به صحرا می‌رود آن آهوی مشکین چه خوش باشد
زمانی کاید و مشکین غزالانش ز دنباله
عروس فکر بکرم فارغ از وصف است کاین دختر
ز نیکویی ندارد حاجت تعریف دلاله
رباید بوسه‌ای گر ز آن لب شیرین زند دردم
لب مشتاق از شیرینی آن شهد تبخانه
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای جان و دل مرا انیس و مونس
باغی است رخت درو ز گلها مجلس
لب غنچه و خط بنفشه و عارض گل
بینی قلم و نرگس چشمت نرگس
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح جناب امام حسن علیه السلام گوید
بهار آمد که بانگ عندلیب از هر چمن خیزد
گل شاداب از بستان چو روی یار من خیزد
خروش قمری و غوغای کبک و ناله ی صُلصُل
گهی از سرو و گاه از کوه و گاه از نارون خیزد
ز چشم ابر لؤلؤ زاید از جیب صبا عنبر
ز هامون لاله روید وز گلستان نسترن خیزد
سحرگاهان چو آید بانگ رعد از کوه، پنداری
که افغان از غم شیرین ز جان کوهکن خیزد
شمیم غالیه از جعد سنبل بر مشام آید
نسیم خلد از طرف سمن زار و دمن خیزد
ز لاله کوهساران سرخ چون کان یمن گردد
ز سبزه موج از هامون چو دریای عدن خیزد
ز سرو آخته بالا همه ناز و کشی آید
ز چشم نرگس شهلا همه سحر و فتن خیزد
برفت آندم کز آوای زغن پر بود باغ اکنون
خروش عندلیبان جای آواز زغن خیزد
ز آب آیینه سازد چون شمر در بوستان بگذر
که از آیینه ی خاطر تو را زنگ حزن خیزد
شکوفه در کنار مادر شاخ ار نکو بینی
بود طفلی که از نوشین لبش بوی لبن خیزد
سحاب اکنون ز لاله در چمن زرین بساط آرد
حباب ایدون ز روی آب چون سیمین مجن خیزد
ز گنج باغ گوناگون گهر پیدا شود گویی
چنین بخشندگی از جود سبط مؤتمن خیزد
نخستین پور زهرا مصطفی را دو بهین نایب
حسن کز حسن او در دهر هر وجه حسن خیزد
بجز واجب نبینی در میان چیز دگر ای دل
اگر این پرده ی امکانی از وجه حسن خیزد
اگر فرمان دهد بر کوه تا بر آسمان پرّد
ز جا کوه گران مانند سیل خانه کن خیزد
نماید بر وثن گر سیمگون چهر دل آرا را
صمد گویان ز جای خویشتن زرین وثن خیزد
اگر فرمان دهد از بهر قتل بت پرستان او
وثن از جا برای کشتن خیل شمن خیزد
شهاب ثاقب یزدانی آن کز ناوک خشمش
خروِش اَلاَمان هر دم ز جان اهرمن خیزد
به عونش گر کند روباه با شیر ژیان کوشش
صدا از مهره ی پشت هژبر پیلتن خیزد
منه فرق از علی او را دو بینی ز احولی باشد
یکی باشد کز و گه مصطفی گه ممتحن خیزد
بود زو سرخ رو ختم الرسل در عرصه ی محشر
اگرچه سبز نور از تاب زهرش از بدن خیزد
برای دین پیغمبر رواج و رونق فرّی
که از حرب حسینی خاست از صلح حسن خیزد
دریغ از آن زمان کان دو برادر در صف محشر
خرامند و خروش از مصطفی و بوالحسن خیزد
یکی از تربت پرنور با خضرا ثیاب آید
یکی چون لاله ی شاداب با خونین کفن خیزد
بغیر از دور ظلم و کینه ی فرزند بوسفیان
شنیدستی ز کس بانگ غریبی در وطن خیزد
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱
نوبهار بدیع بی همتا
همتی بذل کرد بر صحرا
تا به تاثیر بذل و همت او
گشت صحرا بدیع و بی همتا
هر کجا گشت همتی مبذول
بی گمان نعمتی شود پیدا
باد چون زایران به بستان تاخت
آنگه از بوی خوش گرفت نوا
هرکه حاجت به اهل بردارد
زود بیند مراد خویش روا
نعمت عشق عاشقان بفزود
نغمه بلبل بدیع نوا
ابر بر باغ عاشق است ولیک
هست معشوق او قرین جفا
کاین بگرید چو دیده وامق
وان بخندد چو چهره عذرا
گر وفا داشتی نخندیدی
هیچ معشوق را نماند وفا
دهن لاله را سرشک سحر
کرد پر تازه لولو لالا
گر نوا بلبل نوآیین یافت
لولو اندر دهان لاله چرا
راست گویی که از کمان نرود
تیر حکم زمانه جز به خطا
کارها گر به راستی بودی
راست بودی بنفشه را بالا
قامت پیر اگر دو تا باشد
راست بر رفته قامت برنا
عمر سو از بنفشه بیشتر است
از چه شد قامت بنفشه دو تا
نرگس آن حال کی پسندیدی
گر نبودیش دیده نابینا
آن گل سرخ بر کران چمن
زرد گل را همی کند رسوا
که من ار لعل گشته ام بی می
زرد چون مانده ای تو بی صفرا
یا بداندیش خواجه ای که همی
زرد رویی نگردد از تو جدا
من چو رخسار نیکخواهانش
هر زمان لعل تر کنم سیما
جایگاه امان امین الملک
والی رای و همت والا
شرف الحضره آنکه حضرت اوست
کعبه حاجت همه فضلا
سبب عمر عدل و فضل عمر
چون عمر عامل خلا به ملا
آسمانی که آسمان برین
جوید از قدر او همیشه علا
آفتابی که آفتاب فلک
خواهد از رای او همیشه ضیا
آن بود با علو این چو زمین
وین بود با ضیای آن چو سها
رادی از طبع او قوی گردد
همچو دعوی مدعی به گوا
زفتی از دست او ضعیف شود
همچو طاعات بندگان ز ریا
از حساب عطاش درماند
آنکه احصا کند حساب حصا
گرچه سصید چو میرک سیناست
اوست مقلوب میرک سینا
جود عفرا و طبع او عروه است
بس به غایت رسید عشق و هوا
گر به جانش طمع کنی گوید
هان هلا باژگونه کن عفرا
لیکن ایزد نیافرید دلی
کاین طمع دارد اندر او ماوا
آسمان وسعود وی شده است
فتنه بر وی چو سعد بر اسما
تا چو باران براو همی بارد
هر زمان نو سعادتی ز سما
برج جوزا جواز او دارد
اوج خورشید از آن بود جوزا
فضل او بی کرانه چون دریاست
لفظ او گوهر بلند بها
سایل از لفظ او گهر یابد
نه بدیع است گوهر از دریا
هر کجا رفق او پدید آید
بدماند ز سنگ خاره گیا
هر کجا باس او نماید روی
موم گردد ز بیم او خارا
خلق او را صفت همی گفتم
خاک بوسید عنبر سارا
همتش را ثنا همی گفتم
سر فروبرد گنبد خضرا
خدمت بزم او کند شب و روز
طرب انگیز از آن بود صهبا
عنبر خلق او برد به دماغ
زان سبب خوش بود نسیم صبا
از جهان حصه مخالف اوست
رنج بی ناز و خار بی خرما
تا بود بهره موافق او
شب بی روز و صبح بی فردا
ای به هر خوبی از فلک در خور
ای به هر نیکی از زمانه سزا
که تواند سزا و در خور تو
گفتن از بندگان دعا و ثنا
تا بقا و فناست در گیتی
از بقای تو دور باد فنا
کمترین نعمت ولیت نشاط
بهترین راحت عدوت بلا
دیده دولت تو نادیده
هیچ روی شماتت اعدا
بر سر نامه سعادت تو
زده توقیع جاودانه بقا
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳
سه تحفه داد فراق دو زلف دوست مرا
یکی دریغ و دوم حسرت و سوم سودا
سه نام یافتم از ساعت جدایی او
یکی غریب و دوم غمگن و سوم تنها
منم ز عشق دو زلفش به عهد و بیعت و دل
یکی درست و دوم محکم و سوم یکتا
به زلف و عارض و خط، آن مه خَتا و خُتن
یکی شَبَه است و دوم بُسد و سوم مینا
سه بقعه از دو رخش صد هزار فخر کنند
یکی طراز و دوم خَلُّخ و سوم یغما
جبین و روی و میانش ز روی نعت و صفت
یکی مه است و دوم زهره و سوم جوزا
سه گوهر است که بستد لطافت از سه گهر
یکی ز آب و دوم ز آتش و سوم ز هوا
همیشه با سه صفت مانده ام ز فرقت او
یکی اسیر و دوم واله و سوم شیدا
ز سرو و ماه و پری حسن او جدا کردست
یکی جمال و دوم صورت و سوم بالا
به روی و ساعد و سینه خجل شدند از وی
یکی حریر و دوم حُله و سوم دیبا
سه نام یافت دو رخسار او ز حور و پری
یکی لطیف و دوم طرفه و سوم زیبا
مگر ز روی و لب و کوی او به رشک درند
یکی بهشت و دوم کوثر و سوم حورا
سه چیز در حسدند از دو دست نجم الدین
یکی فرات دوم دجله و سوم دریا
علی بِن عمر آنکو به قدر و جاه و سخاست
یکی تمام و دوم عالی و سوم والا
گذشت همت و رای و محل او ز سه چیز
یکی ز شمس و دوم ز اختر و سوم ز سما
به فضل و کلک و کفَش مقتدی سه طایفه اند
یکی قضاه و دوم ساده و سوم امرا
نعیم و ناز و نیاز از عطای او شده اند
یکی نهان و دوم ظاهر و سوم پیدا
به صد هزار زبان شاکرند از او سه گروه
یکی حکیم و دوم عاقل و سوم دانا
سحاب و بحر و صدف شد ز فضل و طبع و کفَش
یکی حقیر و دوم طیره و سوم رسوا
خلاص داد کفش اهل فضل را ز سه چیز
یکی ز شر و دوم ز آفت و سوم ز بلا
ز قدر و رتبت و دیدار او همی نازند
یکی سپهر و دوم اختر و سوم دنیا
هزار گونه بزرگیش هست و نیست سه چیز
یکی همال و دوم همبر و سوم همتا
سه گونه عیب نگردد به گرد وعده او
یکی خلاف و دوم نسیه و سوم فردا
ز معن و جعفر و فضل اندر او سه چیز پدید
یکی خصال و دوم سیرت و سوم سیما
ایا گرفته هنر در دل و کف و قلمت
یکی مکان و دوم منزل و سوم ماوا
ز دین و بیّنت و حجت تو ترسانند
یکی جهود و دوم ملحد و سوم ترسا
ز مجد دین که ز جدش سه جای جاه گرفت
یکی حجاز و دوم مکه و سوم بطحا
به قدر و جاه و جلالت گواه او شده اند
یکی نبی و دوم حیدر و سوم زهرا
ز خلق و خلق و خصالش به حشر فخر کنند
یکی رسول و دوم آدم و سوم حوا
همیشه حرمت او را ز پادشا سه مدد
یکی مثال و دوم خلعت و سوم طغرا
زمین سه چیز ندارد چو عزم و ذکر و دلت
یکی ثبات و دوم بسطت و سوم پهنا
به عز و فخر و بزرگی رسیده اند از تو
یکی تبار و دوم دوده و سوم آبا
رسید موسم نوروز و تازه گشت سه جای
یکی جهان و دوم سبزه و سوم صحرا
شدند باغ و زمین و چمن ز فر بهار
یکی جوان و دوم تازه و سوم برنا
ز لحن بلبل و قمری گریختند سه چیز
یکی غراب و دوم شدت و سوم سرما
به باغ و راغ ز مَستان سه چیز پیدا شد
یکی خروش و دوم زحمت و سوم غوغا
سه شهر در حسدند از بهار و باغ و چمن
یکی دمشق و دوم ششتر و سوم صنعا
مرا به بلبل عاشق سه چیز عاشق کرد
یکی نوا و دوم نغمه و سوم آوا
جوان کنند خرف را همی سه چیز لطیف
یکی بهار و دوم سبزه و سوم صهبا
همیشه باد بهار و سپهر و اختر و دهر
یکی رهیت و دوم چاکر و سوم مولا
بدین قصیده که دارد ز نیکویی سه صفت
یکی بدیع و دوم معجز و سوم غرا
به سوی طایف و کرمان و بصره آوردم
یکی اَدیم و دوم زیره و سوم خرما
همیشه تا بود از چشم ما سه چیز نهان
یکی پری و دوم جنت و سوم عنقا
نهان مباد سه چیز از مکان حضرت تو
یکی بقا و دوم دولت و سوم نعما
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۱
طرف چمن که خلعت فصل بهار یافت
بی بت جمال بتکده قندهار یافت
هر زینتی که گم شده بود از زمین باغ
جوینده با طراوت فصل بهار یافت
جادوست چار طبع که چندین هزار نقش
طبع چمن به واسطه هر چهار یافت
از زاغ زینهار نمی یافت عندلیب
اکنون به فر دولت گل زینهار یافت
میخواره وار بلبل گل دوست مست گشت
گویی ز گل نسیم می خوشگوار یافت
گل جوی و می پرست که اطراف باغ دید
یک غم نیافت در دل و صد غمگسار یافت
از چشم ابرها دهن لاله ها لعل
بی بحر و بی صدف گهر شاهوار یافت
وقت بهار عاشق دلتنگ یار جوی
رخسار یار برطرف لاله زار یافت
بلبل که زیر شاخ گل تر قرار جست
رضوان نبود و روضه دارالقرار یافت
عاشق همی قرار نیابد چو زلف یار
کز باد صبحدم خبر زلف یار یافت
چشم چمن ز لاله و گل روی یار دید
گوش سمن ز گوهر و در گوشوار یافت
ناگشته پیر قد بنفشه خمیده ماند
ناخورده باده دیده نرگس خمار یافت
رخسار لاله تازه چو لعلی است آبدار
گویی به بارگاه خداوند بار یافت
نرگس چو خسروان کله از در و زر گزید
گویی ز جود مجلس عالی نثار یافت
فرزند مجددین شرف الساده شمس دین
کز کردگار فضل و شرف بی شمار یافت
جعفر کز آل جعفر صادق یگانه گشت
از بس که فضل و مرتبت (از) کردگار یافت
آن صدر روزگار که خوش روزگار شد
آن کس که پیش خدمت او روزگار یافت
پیوسته سرخ روی بود زر جعفری
گویی که زر جعفری از وی عیار یافت
فرزند حیدر آمد و جوینده ظفر
در سیر کلک او اثر ذوالفقار یافت
آن را که بود دل به هزار آرزو اسیر
چون یافت فر خدمت او هر هزار یافت
پیشش ستاره با همه رتبت پیاده شد
کو را زمانه در همه میدان سوار یافت
ای آنکه در ثنای تو شاعر برات دید
ای آنکه از یمین تو زایر یسار یافت
آن را که در وفاق تو غم بود شاد گشت
و آن کس که در خلاف تو گل جست خار یافت
خرم تر است طبع زمانه ز عهد تو
از عاشقی که لذت بوس و کنار یافت
روشن تر است رای تو در حل مشکلات
از چشم آن که راحت روی نگار یافت
طامع همیشه جود تو را حق گزار دید
مجرم همیشه حلم تو را بردبار یافت
در وصف تو درخت سخن برگ و بار کرد
وز بذل تو لباس سخا پود و تار یافت
نطق از کمال منقبت تو نطاق بست
شعر او جمال مرتبت تو شعار یافت
اندر رسوم مجلس تو عقل بنگریست
هر رسم را دلیل هزار افتخار یافت
جوینده دقایق افعال مهتران
در مهر و کین تو اثر نور و نار یافت
در خدمت تو مفلس بی سیم سیم کرد
وز مدحت تو شاعر بی کار کار یافت
لفظ زمانه محمدت یادگار گفت
کز مصطفا وجود تو را یادگار یافت
آن کس که فضل و قول تو را گفتگوی کرد
با علم مرتضی سخن یار غار یافت
وان کز جهان تفحص احوال شعر کرد
در مدحت تو شعرا مرا آبدار یافت
گویای مدح مدح تو را نامدار گفت
جویای عهد عهد مرا استوار یافت
تا جای در حصار امان باشد از خدای
هر بنده کو حمایت پروردگار یافت
پیوسته در حصار امان باشی از خدای
به زین نیافت هر که به عالم حصار یافت
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۶
خوبی به روی خوب تو اقرار می کند
عقل از نهیب عشق تو زنهار می کند
دل را دل چو سنگ تو آزار می دهد
دم را دهان تنگ تو افگار می کند
خوشتر ز جان و عمری و از خواب خوش مرا
آن چشم نیم خواب تو بیدار می کند
خورشید دلبرانی و رویت به دلبری
با خویشتن دو زلف تو را یار می کند
چون جان بی گناهی و سودای عشق تو
جان مرا همیشه گنه کار می کند
از بس که در دلم ز تو طوفان محنت است
کشتی بر آب دیده من کار می کند
وز بس که یاد آن لب و رخسار می کنم
عشقم اسیر آن لب و رخسار می کند
آسان همی نمود دلم را طریق صبر
او را طریق عشق تو دشوار می کند
دیدار تو که مه صفت حسن از او گرفت
دل را به دام فتنه گرفتار می کند
بر دل بلا و فتنه ز دیدار می رسد
عدلی از آن خصومت دیدار می کند
اشک مرا به رنگ عقیق گداخته
تیمار آن عقیق شکر بار می کند
جانم بلای عشق تو بسیار می کشد
عقلم حدیث حسن تو بسیار می کند
جعد تو آن هوای خراسان به بوی مشک
به از هوای تبت و تاتار می کند
زلف تو صید کردن مقصود خویش را
کار کمند خسرو دین دار می کند
عادل علاء دولت و دنیا و دین که عدل
پیش دلش به بندگی اقرار می کند
دارای روزگار که بدخواه ملک را
از چوب تخت دشمن خود دار می کند
اتسز که روز معرکه رمح از دو دست او
کار هزار لشکر جرار می کند
هرچ آن به تیغ قهر ستاند ز دشمنان
آثار جود او همه ایثار می کند
که پیکرست مرکب رهوار پادشاه
که را رکیب اوست که رهوار می کند
نی نی چو شهریار سپهر است و آفتاب
اسبش مسیر کوکب سیار می کند
باد سبک رواست وگه رزم خاک را
دایم ز باد حمله گران بار می کند
بر نقطه ای بگردد چون یافت امتحان
پرگاروار گردش پرگار می کند
ایزد جزای کافر و مومن در این جهان
از جود و تیغ شاه پدیدار می کند
از جود او مثوبت مومن چو می دهد
از تیغ او عقوبت کفار می کند
تا زین چهار طبع چنو شهریار خاست
هفتم سپهر خدمت این چار می کند
شاها تویی که رایت اعدات را خدای
در پیش رایت تو نگونسار می کند
علمت نشان حیدر کرار می دهد
تیغت فتوح حیدر کرار می کند
نیلوفرست تیغ تو و روز کارزار
گلهای دشمنان تو را خار می کند
از خون بدسگال تو بر خاک رزمگاه
گلزار می دماند و گلزار می کند
نارکفید می کند از مغز دشمنان
وز روی دوستان تو گلنار می کند
در گنج ناصحان تو دینار می نهد
وز روی حاسدان تو دینار می کند
چون التجا به ایزد جبار می کنی
ترتیب ملکت ایزد جبار می کند
در طلعت تو فر محمد همی نهد
وز لشکرت مهاجر و انصار می کند
دیوار ازآن کنند شها گرد خانه ها
تا دشمن تو روی به دیوار می کند
خون می فشاند از مژه و روز رزم تو
جان را فدای خنجر خونخوار می کند
هر دل که در خلاف تو بیمار می شود
تیرت علاج داروی بیمار می کند
گاهی به جان و عمرش و گاهی ز ملک و مال
آزار می رساند و بیزار می کند
شاها بهار تازه صورتگر آمده است
بر خار خشک صورت فرخار می کند
بی رزمه زیب رزمه بزاز می دهد
بی طبله کار طبله عطار می کند
هر سر که مهرگان به دل خاک در نهاد
نوروز کشف آن همه اسرار می کند
ابر سحر گهی چو کف تو به روز بزم
بر گل نثار لولو شهوار می کند
آن نقش های طرفه نگه کن که بی قلم
نقاش صنع بر سر کهسار می کند
هر لحظه ای نگاری و هر ساعتی گلی
دیدار می نماید و بازار می کند
روی نگار دمدمه عشق می دهد
مرغ بهار زمزمه زار می کند
هر صلصلی ترانه عشاق می کشد
هر بلبلی روایت اشعار می کند
گویی بهار تازه خریدار یافته است
رخسار عرضه پیش خریدار می کند
گویی چمن زناله مرغ و نسیم گل
با رودکی حکایت عیار می کند
بر شاخ گل ز قمری نالنده، عندلیب
گویی سبق گرفت که تکرار می کند
می خور شها که ردش ایام تیزرو
برحسب آرزوی تو رفتار می کند
از بوی باده مست کن این چرخ را از آنک
پیوسته قصد مردم هشیار می کند
تا نور شمس مایه انوار می دهد
تا جرم چرخ گردش هموار می کند
بادت همیشه گردش چرخ از موافقان
تا بر مخالفان تو پیکار می کند
گر نیستی ز داد تو عالم شدی خراب
با این ستم که چرخ ستمکار می کند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵۵
در شد چمن باغ به دیبای ملمع
پیروزه گل گشت به یاقوت مرصع
گر باغ نه روم است و نه بغداد چرا شد
پر اطلس واکسون ز دبیقی و ملمع
در جلوه نگه کن به عروسان بهاری
بر پشت و سر از سبزه و گل چادر و مقنع
این باد سحرگاه بدین قطره باران
از چاه همی ماه برآرد چو مقنع
در شوق شد این بلبل خوش لحن چو صوفی
تا دید که دارد گل دو رنگ مرقع
در وقت بهاران چه به از باده و باران
می در کف و در زیر گلی ساخته مجمع
گل چون رخ معشوقه و می بر صفت گل
دل بر گل و معشوقه و می فتنه و مولع
در بردن غم باغ رفیقی است موافق
بر خوردن می لاله شفیعی است مشفع
ما و چمن و باغ و می لعل مصفا
ما و رخ معشوق و سر زلف مقطع
این عیش عدوی شرف الدوله مبیناد
خود دشمن او کی بود از عیش ممتع
بوالفخر عمر فخر کفات آن که کفایت
ملک است مر او را و جز او را همه مودع
گردون معالی ز دلش یافته دوران
خورشید مکارم ز کفش ساخته مطلع
خاک قدمش جاه و شرف را شده معدن
نوک قلمش فضل و ادب را شده منبع
از حادثه دهر پناهی است مبارک
وز نکبت ایام حصاری است ممنع
ای گوهر آزادگی و تاج کریمی
در روضه فضلت فضلا را همه مرتع
صد شاعر استاد به صد سال دوگانی
از مطلع یکی شعر تو نایند به مقطع
گر همت والات کند قصد به بالا
فرق سرش از سودن کیوان شود اصلع
گر نام گرفتی سبب آن هنر توست
آری به هنر نام گرفت ابن مقفع
مدحت چه کند آن که دنی باشد و ممسک
شانه چه کند آن که خصی باشد و اقرع
در خاطر تو بخل نگشته است چو عصیان
در خاطر یحیی و در اندیشه یوشع
در عهد تو اهل هنر و طایفه فضل
رستند ز تیمار و نشستند مربع
تا مسند خورشید بود گنبد رابع
تا اصل عناصر نبود بیش ز اربع
ایام تو از ذل فنا باد مسلم
بدخواه تو از عز بقا باد مودع
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۳
آمد ز حوت چشمه خورشید در حمل
بنگر که در حمل چه عجایب کند عمل
از برف سرد سبزه خرم دهد عوض
وز بانگ زاغ نغمه بلبل کند بدل
گویند بلبلان بدل مطربان سرود
خوانند قمریان عوض شاعران غزل
باد صبا بدایع صنعت کند نثار
حال زمین جواهر فاخر دهد نزل
یک باغ دلبران همه زرینشان کمر
یک روضه نیکوان همه سیمینشان کفل
چون تاج اردوان شده پیرامن چمن
چون تخت اردشیر شده دامن جبل
مستند نرگسان همه زرینشان قدح
حورند گلبنان همه رنگینشان حلل
بر هر طرف ز ابر گهر ریخته به تنگ
در هر چمن ز شاخ درر ریخته به تل
راغ است چون صحیفه گردون ازین سبب
باغ است چون خزانه قارون از این قبل
بر سبزه از هوای معطر دمیده مشک
بر لاله چون گلاب مصعد چکیده طل
زلف بنفشه ها ز هوا مانده مشکبوی
چشم شکوفه ها ز صبا گشته مکتحل
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۶
رخت به باغ ارم ماند ای بدیع صنم
ز خط بنفشه دمیده به گرد باغ ارم
رخی که هست به گردش کمند لاله و گل
به هیچ حال ز باغ ارم نباشد کم
به باغ اگر سمن و نرگس و بنفشه بود
زروی و چشم و خطت با همند هر سه به هم
رخت ز دیده من دیر دیر دور مدار
که باغ تازه نماند چو دیر یابد نم
دلم که خسته عشق است مرهمش رخ توست
که دید خسته که او را بود ز مه مرهم
ز زلف دیبه رخساره را رقم زده ای
که زد ز غالیه بر طرف آفتاب رقم
دلم شکار تو گشت ای نگار آهو چشم
تو از شکار من ایمن چو آهوان حرم
به زلف روی بپوشی چو پیش من گذری
مگر جمال تو را نیست چشم من محرم
ز تاب آتش اگر نرم گردد آهن سخت
دل تو زین نفس گرم نرم گردد هم
ز بس که زلف تو بر هم زند گره بر هم
چو زلف توست همه کار من خم اندر خم
اگرچه زاده حوری نه زاده حوا
وصال توست چو افسون زاده مریم
مرا به عشق علم کرده ای و من مانده
ز بیم هجر تو لرزان چو روز باد علم
به چهره باغ خلیلی به غمزه چوب کلیم
به لب دعای مسیحی به زلف خاتم جم
از آن چهار جفاو ستم ندید کسی
از این چهار تو تا کی مرا جفا و ستم
اگر چه رنجه ام از عشق تو به تنگی دل
ز تنگی دهنت هم به رنجه باشد دم
فراخی از پس تنگی بود وز این معنی است
که چشم تنگ تو بر من فراخ دارد غم
اگرچه بر دل تنگم الم رسید ز عشق
به مدح سید شرقم امان رسد ز الم
امیر ساده رضی الملوک مجدالدین
که آفتاب جلال است و آسمان همم
امیر سید عالم علی بن جعفر
که مجتبای خلیفه است و مقتدای امم
ز اوج همت او طیره گنبد اعلی
ز نور نسبت او تیره نیر اعظم
لقای او غرض نعمت زمان و زمین
بقای او سبب حرمت عبید و خدم
از اوست فایده جود و مجد مستوفا
بدوست قاعده علم و فضل مستحکم
رهی است خدمت او کش منافع است دلیل
شهی است منت او کش مکارم است (حشم)
رسید نور جلالش به دیده اعمی
همی رسد خبر حشمتش به گوش اصم
ز بهر مجلس انسش که باده نوشیده است
ستاره مشعله دار است و آسمان طارم
همیشه هست به جودش تکاثر ارزاق
چنانکه هست به جدش تفاخر آدم
اگرچه نسبت پاکش زخاتم الرسل است
در اوست قدر رسولی که معجزش خاتم
شکوه او که به عرق از پیامبر عربی است
پیمبری است پدید آمده میان عجم
کند سیاست خشمش صحیح را معلول
کند سلاست لفظش فصیح را ابکم
شود ز همت او گر شود ستاره خجل
خورد به نعمت او گر خورد زمانه قسم
سلام اوست دلیل ره سلامت و امن
کلام اوست کلید در علوم و حکم
زمانه ای است که فضلش تنی نماند به رنج
ستاره ای که ز عدلش دلی نماند دژم
ز قدر او امرای همه عجم عاجز
ز مدح او فصحای همه عرب مفحم
ثنا و خدمت او حاجب امید و امل
حدیث حرمت (او) چون ره حدوث و قدم؟
شده است نامه فضل و شرف بدو مکتوب
شده است جامه علم و هنر بدو معلم
ز بهر خسرو عالم که جاودانه زیاد
همی تهی کند از فتنه عرصه عالم
جماعتی که از ایشان به رنج بودی خلق
ز بهر قصد ستم کرده خویشتن رستم
چو گرگ و ساخته از کاروان مانده گله
چو شیر و داشته از سنگهای خاره اجم
طریقشان همه چون کیش کافران مظلم
حصارشان همه چون دین مومنان محکم
نه خرقه ای ز صلاحی فرو گرفته به پشت
نه لقمه ای زحلالی فرو شده به شکم
نه هیچ بوده بر الفاظشان کلام نجات
نه هیچ بوده در اسلامشان ثبات قدم
یکی مکابره گیرد به روز خانه خال
یکی معاینه دزدد به شب عمامه عم
ز رنجشان برهانید خلق عالم را
به رنجهای فراوان و گنجهای خدم
زهی ز مدح تو عاجز شده بیان سخن
زهی ز شکر تو قاصر شده زبان قلم
میان بخل و سخا جود کامل تو حجاب
میان عیب و هنر علم شامل تو حکم
تنی نماند ز انعام تو اسیر اسف
دلی نگشت در ایام تو ندیم ندم
سوال سایل علم و سوال سایل مال
ز فضل و بذل تو یابد همی جواب نعم
به نام تو نتوان بود و بود نتوانند
نظیر تو به رسوم و عدیل تو به شیم
نه هست هیچ بنا را متانت کعبه
نه هست هیچ چهی را مثابت زمزم
به مرتبت چو سر شاخ کی بود تن شاخ
به منزلت چو لب یار کی بود لب یم
فضایل و کرمت نیست در جهان مشکل
مناقب و هنرت نیست بر خرد مبهم
نه مشکل است سوی خلق هیبت شمشیر
نه مبهم است بر خلق قوت ضیغم
تو مشکی و جگر سوخته است حاسد تو
به مشک ماند لیکن در او نباشد شم
اگرچه هر دو به عالم درند ظلمت و نور
نه اندکی است تفاوت میان نور و ظلم
رصد که راست نهادی میان اهل نجوم
وجود یافت حسابی که داشت بیم عدم
همه صواب کنی آنچه می کنی و بود
خطا جراحت جان و صواب مرهم هم
صوابکار بود هر که دوست دارد مدح
صوابکار همی باش و رستی از همه غم
چو عزمهای صوابت فتوح عمر تواند
منم به جمع فتوحت محمد اعشم
به نظم مدح تو مشغول گشته ام همه سال
که نظم مدح تو شغلی است پیش من معظم
چو بی مدیح تو ماند سقیم گردد مدح
جلال مدح تو او را شفا دهد ز سقم
رسید عید عرب وز تو دید در یک شخص
لطافت عجم و همت عرب شده ضم
فرو کشید کنون بر سرو غنم رقمی
که جرم خاک شود زان رقم به رنگ بقم
غنیمتی است غنم را که کشته تو شود
به دست خویش غنیمت رسان به جان غنم
تو کشته زنده کنی زنده را چگونه کشی
کدام نوش کند در جهان صناعت سم
همیشه تا سبب خرمی بود باده
به باده باد دل و طبع و خاطرت خرم
حریف دست کریمت همه جمال قدح
ندیم طبع لطیفت همه وصال صنم
مباد بزم تو خالی زناله و زاری
یکی ز زاری زیر و یکی ز ناله بم
روانت خرم و چشمت ز شمس دین روشن
ز حلق و چشم بد اندیش تو روان شده دم
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۱
بهشت گشت به اردیبهشت و فروردین
ز لطف روی هوا و ز سبزه پشت زمین
معطر است هوای چمن به نافه مشک
مرصع است لباس چمن ز در ثمین
زمین ز سبزه تر، چون صحیفه گردون
چمن ز شاخ سمن با طویله پروین
ندیم و مطرب مستان ز بلبل و قمری
بساط و بستر بستان ز نرگس و نسرین
(زخرمی دل گل چون بهارخانه هند
ز دلبری رخ گل چون نگار خانه چین)
به راغ آهو و سبزه چو عاشق و معشوق
به باغ بلبل و گلبن چو خسرو و شیرین
هوای راغ همی خرمی دهد تعلیم
جمال باغ همی عاشقی کند تلقین
در این نگر که در این است روح را راحت
بران گذر که بدان است طبع را تسکین
نه واله است چرا باد ماند سرگردان
نه عاشق است چرا گشت آب رخ پرچین
ز دست ابر خورد گل همی شراب لطیف
بدان زند همه شب عندلیب رود حزین
اگر نه لاله به لعلی چو روی شیرین شد
چرا کند نظرش عیش تلخ را شیرین
وگرنه تیغ علی بود در میانه ابر
ز لاله دشت چرا گشت چون صف صفین
صبا ز برگ گل افکند بر چمن بستر
سر بنفشه همی زان طلب کند بالین
دهان گل نه صدف شد چرا سرشک سحاب
بدو درافتد و لولو شود هم اندر حین
همی کند همه شب بلبل از میانه باغ
طرایف چمن و حسن باغ را تحسین
مگر نسیم سپیده دم از بهشت آمد
که از لطافت او باغ شد بهشت آیین
اگر بهشت نباشد ز حور عین خالی
در این بهشت گل و نرگس اند حورالعین
هر آنچه در صفت از لفظ دیگران به خبر
در آن بهشت شنیدی در این بهشت ببین
زسرو سایه طوبی زباغبان رضوان
ز باد نافه مشک و زباده ماء معین
خجل شده ست بهشت برین ز ساحت باغ
چو از محل خداوند ما سپهر برین
رئیس شرق نظام الخلافه رکن الملک
امیر ساده قوام الامامه مجدالدین
خجسته تاج معالی علی که او دارد
ز قدر و همت عالی علو علیین
مویدی که به تایید حق بخواهد ماند
بقای دولت عالیش تا به یوم الدین
مظفری که در ایام او زشادی عدل
نمانده اند جز از ظلم ظالمان غمگین
به قدر از آل علی همچو از قریش علی
به فضل از آل نبی همچو از نبی یاسین
عبارت سخنش منتهای علم و هنر
اشارت قلمش مقتدای خان و تکین
سیاستش ننهد چرخ تند را گردن
فراستش نکند عقل محض را تمکین
قضا کشیده به قصد مخالفانش کمان
قدر گشاده به قهر منازعانش کمین
خجل کند قدمش چرخ را به قدر رفیع
مدد دهد قلمش نطق را به لفظ متین
به مدح او شده پیدا توانگر از درویش
به عدل او شده ایمن کبوتر از شاهین
عنایتش به ظفر هم ره است و هم رهبر
هدایتش به هنر هم شه است و هم فرزین
نشان طاعت او بر سر سپهر و نجوم
هوای خدمت او در سر شهور و سنین
سپهر عدل نبیند چو رای او خورشید
عروس نطق نیابد چو مدح او کابین
زهی به صدر تو کرده سخا قرار و مکان
زهی به مدح تو گشته سخن عزیز و مکین
مزاج باده ز بزم تو شد نشاط انگیز
ضمیر نافه ز خلق تو گشت مشکین آگین
دل تو بحر و از این بحر مانده بحر خجل
کف تو ابر و بر این ابر، ابر گشته ضنین
در این سرشته علاج مزاج هر مفلس
بر آن نبشته برات نجات هر مسکین
شده ست رسم تو در دیده رهبر دیدار
زده ست راد تو بر سینه ستم زوبین
ز عفو تو نظری یافته است آب حیات
زخشم تو شرری برده آذر برزین
از آن چو عفو تو شد ساختن طبیعت آن
وز آن چو خشم تو شد سوختن طبیعت این
به فضل و مرتبت هفت کوکبی در صدر
به قدر و منزلت هفت کشوری در زین
ضمیر پاک تو بر ملک فضل گشته امیر
زبان کلک تو بر سر ملک گشته امین
نموده ای به همه فضلها چو روز از شب
ستوده ای به همه لفظها چو مهر از کین
به اعتقاد تو پیدا شود حق از باطل
به اعتماد تو پیدا شود گمان ز یقین
خرد ز وصف تو سازد سفینه های امید
زمین زبهر تو دارد خزانه های دفین
رسد به وقت ثنای تو از فلک احسنت
بود به گاه دعای تو از فلک امین
بر ‌آسمان همه زان گونه رفت حکم قران
که در زمینت نباشد به هیچ فضل قرین
اگر زبانه شاهین به راستی مثل است
زبان توست امام زبانه شاهین
وگر گزیده تر از هر گزیده انسان است
تویی و ذات شریف تو زان گزیده گزین
ور آفرین ز همه لفظها ستوده تر است
نصیب توست و نصیب مخالفت نفرین
و گر به بنده معونت همی رسد ز خدای
خدای عزوجل دولت تو راست معین
وگر طویله در سخن مدیح من است
همی کنم به مدیحت قلم به مشک عجین
همیشه تا به نگین نامزد شود خاتم
بزی به شادی و ملک مراد زیر نگین
به لفظ خویش همه سورت امید بخوان
به چشم خویش همه صورت مراد ببین
چو صید و بزم همه در جهان تو را زیبد
به صید شکر گرای و به بزم ذکر نشین
به جام جاه و جلالت می کرامت نوش
ز باغ عز و متانت گل سعادت چین
گذشته بر سر بزم بهشت صورت تو
هم از موونت اردیبهشت و فروردین
ز حشمت ابدی پیش تو سپاه گران
ز دولت ازلی گرد تو حصار حصین
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸۵
صحن چمن که خرم و زیبا شود همی
چون درج در و رزمه دیبا شود همی
زیباتر است عشرت و خرم تر است عیش
تا باغ و سبزه خرم و زیبا شود همی
باغ از در تنعم و نزهت شود همی
راغ از در نشاط و تماشا شود همی
برنا و پیر قصد گل و مل همی کنند
زین دهر پیر گشته که برنا شود همی
از بهر زنده کردن گلهای نوبهار
باد صبا دعای مسیحا شود همی
هر کهربا که باد خزانی به باغ داد
آن کهربا زمرد و مینا شود همی
نرگس نشان تاج سکندر همی دهد
تا بوستان چو مسند دارا شود همی
دل یوسف است و گل چو زلیخا جوان شده
یوسف اسیر عشق زلیخا شود همی
رعنا بود هر آنکه دل عاشقان برد
گل دل زما ببرد که رعنا شود همی
تا شد شکفته همچو ثریا سر سمن
بوی خوش از ثری به ثریا شود همی
زلف بنفشه گرچه دو تا شد چو پشت من
او را دلم یگانه و یکتا شود همی
راز دلم ز سبزه به صحرا براوفتد
از دلبری که سبزه و صحرا شود همی
طرف چمن طرایف باغ بهشت یافت
تاگل به حسن صورت حورا شود همی
باغی که زاغ ناخوش از او آشیانه ساخت
ماوای عندلیب خوش اوا شود همی
ابر از هوا چو دیده وامق شد از سرشک
تا لاله همچو عارض عذرا شود همی
دارد فروغ شعله آتش میان دود
برق از میان ابر که پیدا شود همی
ماند به سایلان خداوند مجددین
آن ساعتی که ابر به دریا شود همی
سبط رسول سید مشرق که ذات او
فهرست فخر آدم و حوا شود همی
صدر زمانه تاج معالی علی که لفظ
اندر ثناش لولو لالا شود همی
بی طبع و خاطر از طرب مدح او سخن
موزون و معنوی و مقفا شود همی
مخدوم آل حیدر و زهرا که خدمتش
تاریخ آل حیدر و زهرا شود همی
جدش سوار دلدل شهباست، وز هنر
مثل سوار دلدل شهبا شود همی
ای کعبه شرف که طواف زمان هرا
گرد در تو مکه و بطحا شود همی
مبخل ز وصف جود تو معطی شود همی
نادان ز نعت علم تو دانا شود همی
ناز مخالفان ز تو گر رنج شد رواست
خار موافقان ز تو خرما شود همی
دریای بی کرانی و دریای بی کران
روز عطا زجود تو رسوا شود همی
عنقاست ناپدید و ز عدل تو نام ظلم
از عرصه زمانه چو عنقا شود همی
این عالم کهن شده هرسال در بهار
از بهر نزهت تو مطراشود همی
تا تو نشاط باده کنی در هوای خوش
تیره هوا زباده مصفا شود همی
تا بر جمال لاله به ساغر خوری شراب
لاله به شکل ساغر صهبا شود همی
امروز کن طرب که مهیاست عیش و عمر
باده ز جام عمر مهیا شود همی
فردای نارسیده چو امروز عمر توست
بس عمرها که در سر فردا شود همی
تا تن به عمر مایل و راغب بود همی
تا دل زعشق واله و شیدا شود همی
عمرت همیشه باد که اسباب عمر ما
از عمر و دولت تو مهنا شود همی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸۷
اگر به صورت روی تو آفتابستی
همه بنای شب از روی او خرابستی
ز کبر و عجب زمانی نتابدی بر خلق
گر از جمال تو جزوی در آفتابستی
ور آفتاب خبر داردی زصورت تو
ز شرم روی تو پیوسته در نقابستی
همیشه عشرت من چون لب تو خوش بودی
اگر سوال مرا از لبت جوابستی
دهان تنگ تو گویی زلعلی لب تو
ز ناردان صدف لولو خوشابستی
ز خون دیده نگشتی رخم چو پرتذرو
اگر نه زلف تو چون چنگل عقابستی
کم از ثواب من استی نعیم هشت بهشت
اگر به دوستی تو مرا ثوابستی
بریده کی شدی از چشم من زیارت خواب
اگر نه غمزه آن چشم نیم خوابستی
گر از بریدن تو جان نبردی ز برم
بریدن از تو خطا نیستی صوابستی
به من نگه نکنی از جفاست یا ز عتاب
عتاب به ز جفا کاشکی عتابستی
بهشت خواندمی این نوبهار خرم را
اگر بنای بهشت از گل و گلابستی
رسید بلبل و گشت از جهان غریب غراب
(چه باشد اینکه فراق تو چون غرابستی
اگر نه زلف تو بوسیدیی صبا و سحر
نسیم او نه همانا ز مشک نابستی
اگر بنفشه به زلف تو اقتداد کندی)
هزار گونه در او پیچ و چین و تابستی
زمانه را ز زمین تازه گشت عهدبهار
خوشتستی ار همه در عهد این شبابستی
چمن کتاب طرایف شده ست و پنداری
همه طراوت عالم در آن کتابستی
اگرچه در دل او عشق نیست پنداری
رخش به خون دل عاشقان خضابستی
(رباب وار بنالند بلبلان گویی
همیشه در گلوی بلبلان ربابستی
ز ابر بر سر که خیمه هاست وز باران
گمان بری که بران خیمه ها طنابستی
به سوی عارض گل ماند دیده نرگس
چنانکه گویی این دعد و آن ربابستی)
سحاب هر نفسی درفشان کند گویی
کف کریم خداوند در سحابستی
رئیس شرق که حلم و لطافت و کرمش
اگر عیان شودی خاک و باد و آبستی
امیر سید عالم علی که حشمت او
اگر عیان نشدی عدل در حجابستی
گذشت همتش از هفت چرخ پنداری
که مرکبش ز دعاهای مستجابستی
برادرست خطابش ز پادشاه جهان
خطاستی اگر او را نه این خطابستی
همه جهان نشدندی اسیر منت او
اگر نه منت او مالک الرقابستی
اگر نه حرمت آن دست و آن عنانستی
و گرنه هیبت آن پای و آن رکابستی
چو عز او اثر ظلم برفزونستی
چو کیمیا نظر عدل تنگ یابستی
زهی سپهر سخاوت که گر سخاوت تو
نباشدی همه آب طمع سرابستی
گر از شراب عطا هیچ خلق مست شدی
طمع ز دست تو سرمست این شرابستی
ز بس که وقت سخا زر دهی بدان ماند
که زر به چشم تو زر نیستی ترابستی
زمین از نرستی زخشکسال نیاز
اگر نه بذل عطای تو فتح بابستی
ثبات حلم تو گر نیستی در این عالم
ز بیم خشم تو گیتی در اضطرابستی
تو را سپهر و جهان خواندمی به رتبت و قدر
اگر نه عادت این هر دو انقلابستی
گر از عطات ذخیره نهادمی اکنون
مرا خزینه ای و مال مرا نصابستی
بسوختی فلک آبگون گر آتش را
چو هیبت تو و خشم تو نور و تابستی
برون شدی ز قرار زمین و مرکز خاک
اگر چو مرکب تو باد را شتابستی
چه مرکبی که چنان عاشق است بر حرکت
کش از قرار و سکون گوییا عذابستی
زمین چنان سپرد زیر پی که پنداری
زمین صحیفه گردون و او شهابستی
همیشه تا که به گریه چنان نماید ابر
که گوییا مژه عاشقی مصابستی
بقای تو چو عطای تو باد ور بودی
بقای تو چو عطای تو بی حسابستی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸۸
نیسان نسیم باغ معنبر کند همی
کز خاک سوده بیضه عنبر کند همی
باد صبا وزید و هوا و دماغ را
پر عنبرین صبای معنبر کند همی
لاله نشانی از لب جانان دهد همی
سوسن حکایت از بر دلبر کند همی
گویی بنفشه از خط خوبان خجل شده ست
مه بنگرد به باغ و نه سر برکند همی
گویی که تازه نرگس مخمور در چمن
می خواره گشت و جام می از زر کند همی
گوهر ز سنگ خیزد و این ابر جزع فام
از ارغوان طویله گوهر کند همی
بر دشت ابر صورت مانی کند همی
بر خاک باد صنعت آزر کند همی
ابری که رنگ فاخته دارد زخاک و سنگ
پر تذرو و طوق کبوتر کند همی
شاخ درخت سایه طوبی دهد همکی
اشک سحاب صنعت کوثر کند همی
دست طبایع از قبل بزم عاشقان
از لاله ها پیاله و ساغر کند همی
باد سحر ز ساحت راغ و هوای باغ
بی مشک و عود نافه و مجمر کند همی
زرگر شده ست باغ که حوران روضه را
از در و زر قلاده و زیور کند همی
گر نه زمین ز سبزه تر آسمان شده است
چون شاخش از شکوفه پراختر کند همی
بی کارگاه دیبه ششتر زآب و خاک
نقاش طبع دیبه ششتر کند همی
بی عرضگاه لشکر قیصر زسرخ و سبز
نوروز عرض لشکر قیصر کند همی
با ابر و بانگ رعد برآهخته تیغ برق
گویی علی است غارت خیبر کند همی
صلصل زبان گشاده چو شیعی به بوستان
گویی ثنای آل پیمبر کند همی
شاعر شده است بلبل و اشعار خویش را
از برگ گل سفینه و دفتر کند همی
قمری خطیب گشت که از بهر او بهار
از شاخ سرو پایه منبر کند همی
خوش خوانست عندلیب که در مدح مجددین
هر شب قصیده های من از بر کند همی
صدر اجل رئیس خراسان علی که عقل
در علم با علیش برابر کند همی
گر شرق از او که سید شرق است فخر کرد
غرب آنچه شرق کرد، فزونتر کند همی
عطار گشت خلق لطیفش که سالها
آفاق را چو نافه معطر کند همی
رایش نه مشتری و سعادت دهد همی
جودش نه کیمیا و توانگر کند همی
ایزد جهان دو کرد و کنون در جهان فضل
از ذات او جهان سه دیگر کند همی
فضلش شفای علت مفلس دهد همی
بذلش علاج کیسه لاغر کند همی
ور نسبتش به جعفر صادق درست گشت
لفظش به صدق پیشه جعفر کند همی
چون گوهرش به حیدر کرار باز شد
بر سایلان سخاوت حیدر کند همی
از منظرش به مخبر نیکو خجل شود
آنکو حدیق منظر و خبر کند همی
سنجر خدایگان سلاطین که آسمان
نصرت نثار خنجر سنجر کند همی
مهر برادری چو از او دید لاجرم
او را خطاب خویش برادر کند همی
تیغش چو بر موافقت کلک او رود
آفاق را مطیع و مسخر کند همی
گرچه هوای تاری و آفاق تیره را
تاثیر آفتاب منور کند همی
از نور رای سید مشرق برد مدد
از مشرق آفتاب چو سر بر کند همی
ای آفتاب علم و معالی که آفتاب
بر سر ز گرد اسب تو افسر کند همی
اسبت به تک ز باد فزون آمده ست و باد
خاک از بلای اسب تو بر سر کند همی
ایام را به پویه و اجرام را به سیر
چو دشمن تو عاجز و مضطر کند همی
رخساره را به قطره خون تر کند عدوت
کو خاک را به قطره خوی تر کند همی
گاهی نشان جنبش نکبا دهد همی
گاهی خبر زگردش صرصر کند همی
کلکت که اصفر آمد و اسود به شخص و فرق
رخسار فضل چون گل احمر کند همی
درج تو را به قیمت و لفظ تو را به قدر
چون درج در و برج دو پیکر کند همی
آنجا که رزم سازد و لشکر کشد همی
کلک تو را طلیعه لشکر کند همی
گرچه سرش به خنجر بران بریده شد
بر دشمنان صناعت خنجر کند همی
آن عادلی که عدل تو چیزی دهد به خلق
از هر ستم که چرخ ستمگر کند همی
شاهنشه زمانه و سلطان شرق و غرب
کز یک غلام صد چو سکندر کند همی
نام تو را به حرمت و ذات تو را به قدر
بر خلق شرق و غرب مقرر کند همی
تشریف تو به حال تو لایق دهد همی
اجلال تو به جاه تو درخور کند همی
ذکر تو را ز غایت اکرام و احترام
مشهور هر ولایت و کشور کند همی
وین جامه و عمامه تو را از صروف دهر
بر فرق و شخص جوشن و مغفر کند همی
وین دوستگانی از اثر لطف پادشاه
اندوه دشمنان تو بی مر کند همی
وین باده ای که هست مصفا چون رای تو
روز مخالف تو مکدر کند همی
اقبال پیش خدمت صدر تو صف زده است
زین مکرمت که خسرو صفدر کند همی
تا فصل نوبهار عروسان باغ را
با روی لعل و جامه اخضر کند همی
خرم بزی که گنبد اخضر عدوت را
با اشک لعل و چهره اصفر کند همی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹۶
زهی زقد و رخت سرو و لاله را خجلی
به سرو عقل ربایی به لاله دل گسلی
به سرو برگذری سرو را بود خواری
به لاله در نگری لاله را بود خجلی
به باغ اگر نرسد سرو، سرو را عوضی
به راغ اگر ندمد لاله، لاله را بدلی
به لب عسل نبود لاله گرچه لعل بود
اگر تو لاله لعلی چرا به لب عسلی
نسیم گل ندهد سرو و رستنش ز گل است
تو رسته از دل و جانی و با نسیم گلی
زبان لاله تورا گوید ای به قامت سرو
مگر سرشته زآب گلی نه زآب و گلی
چگونه لاله و سرو آمدی که لاله و سرو
ز قد و روی تو خواهند هر زمان بحلی
به یاد لاله و سرو توام دهند سرور
نوای باربدی و نبید قطربلی
چو در غزل صفت سرو و لاله خواهم گفت
غزل به نام تو گویم که اصل آن غزلی
سیه نبود دلت تا رخت چو لاله نشد
مگر ز لاله بیاموختی سیاه دلی
دو لاله داری و یک سرو و ساعتی صد بار
بدان دو لاله و یک سرو جان و دل بخلی
نهال و تخم تو از باغ شمس دین بوده است
چنین لطیف و چنین دلربا از این قبلی
نهال روضه عمران علی بن جعفر
سرشرف شرف الساده جعفر بن علی
جلال موسویان آنکه هست حافظ او
سلامت ابدی و سعادت ازلی
پناه علم و معالی و در معالی و علم
چو رای خویش وفی و چو طبع خویش ملی
بقای دولت او آیت فنای عدو
لقای فرخ او غایت بقای ولی
زهی بزرگ و یگانه که قبله هنری
زهی کریم زمانه که کعبه املی
اجل عالمی و دوست را و دشمن را
گه رضا و غضب هم حیات و هم اجلی
اگر عمل ز کریمی و عدل و فضل بود
تو صدر و بدر همه عاملان این عملی
نه آسمان و زمینی و گاه حرمت و حلم
چو آسمان رفیع و زمین محتملی
زراه لطف و معانی چو رمز در سختی
زروی فضل و فواید چو شمس در حملی
اگر چه مشتری از طلعت تو گردد سعد
چو وقت رفعت و قدر و محل بود زحلی
ستاره را به مثابت سپهر کیوانی
زمانه را به لطافت هوای معتدلی
به روز بذل و عطا مکرمی چو ابر جواد
به وقت علم و بیان روشنی چو نص جلی
ز نور علم چو اوصاف علم با شرفی
ز عز عقل چو انواع عقل بی خللی
چو مصطفا به همه فخر و فضل موصوفی
چو مرتضا به همه علم و جود متصلی
اگر به حلم زمین به قدر گردونی
وگر به عرض مصونی به مال مبتذلی
نجوم علم و ادب را رفیع تر فلکی
زمین فخر و شرف را شریف تر نزلی
به روزگار فراست ملسم از غلطی
به روز بار سیاست منزه از زللی
چنانکه نامه زاهد زوحشت سیهی
چنانکه جامه مومن زآفت عسلی
زمانه با فضلا در جدل بود همه سال
به نصرت فضلا با زمانه در جدلی
به نزد همت تو نارواست رد سوال
چنانکه رویت ایزد به نزد معتزلی
از آنکه حیله یکی از خصال روباه است
گه شکار و سیاست چو شیر بی حیلی
سخن ز مدح تو رانم که از مدایح من
دهان و گوش سخن پرحلاوت است و حلی
زبان اهل زمان گر خلل گرفت و علل
تو سد آن خللی و طبیب آن عللی
سزد که خاتم جم کم بود به قدر و محل
زخاتم تو که فرزند خاتم الرسلی
چو هست حافظ عمرت خدای عزوجل
زدور چرخ و صروف زمانه بی وجلی
زگفته جبلی گر چنین قصیده ستی
زجان ثنا کنمی بر جبلت جبلی
همیشه تا زچگل ماه سرو قد خیزد
بزی و ساقی بزم تو شاهد چگلی
قرین و حافظ عمرت سعادت ابدی
معین و ناصر عزت قضای لم یزلی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹۹
کرا نیست دل در کف دلبری
نیابد به کام دل از دل، ری
بر از دل به کام دل آن کس برد
که دایم بود در برش دلبری
ولیکن چه درمان که اندر جهان
نماند همی دلبری در بری
نگه کن بدان باغ دلبر که بود
گشاده در او هر دلی را دری
به هر طرف او خرمن لاله ای
به هر گام او توده عنبری
از او هر درختی یکی خسروی
سر هر یکی را بدیع افسری
به پیمان هر افسری کشوری
به فرمان هر خسروی لشکری
ز بی مهری لشکر مهرگان
نبینی کنون افسری بر سری
بهار ار زمرد همی از درخت
درآویخت چون دلبری زیوری
خزان زان زمرد همی زر کند
زهی من غلام چنین زرگری
به دیدار این طرفه صنعت رواست
که بینا شود چشم هر عبهری
هم اکنون خزان بینی از شرم سر
درآرد به کافورگون چادری
به باغ اندر از میوه چندین بتان
ندانم که آراست بی آزری
درخت آنگهی کاسمان گونه بود
ندیدم چو اختر بر او پیکری
کنون کآسمان رنگ از او بازخواست
پدید آمد از هر سویش اختری
به گوهر بماند همی سیب سرخ
شنیدی چنین کم بها گوهری
گر آبی به اختر بماند رواست
که او مادری بود و این دختری
چرا نار ماننده اخگر است
که ناید چنین سودمند اخگری
چو انگور مر باده را مادر است
روان را به راحت بهین رهبری
فدا دارد از بهر فرزند جان
چنین مهربان کم بود مادری
به فرزند او جان بپرور که نیست
چنو در جهان هیچ جان پروری
نه چون می طرب گستری دید کس
نه چون خواجه هرگز درم گستری
عمید و عماد همه مملکت
مهین حق گزاری بهین مهتری
عمر کاندر احکام عدل آمده است
هر انگشت از دست او عمری
نه بی شکر او بر زبان نکته ای
نه بی مدح او در جهان دفتری
نه چون حکم او عدل را حاکمی است
نه جز کلک او ملک را داوری
نه اقرار حریش را منکری است
نه معروف رادیش را منکری
نه جان را به بایستگی دیگری است
نه او را به شایستگی دیگری
نه محکم تر از حزم او جوشنی است
نه بران تر از کلک او خنجری
نه در غیب او عیب را مظهری است
نه از علم او غیب را مضمری
به مهر ار اشارت کند بر زمین
پدید آید اندر زمان کوثری
به خشم ار نهد چشم زی آسمان
ثریا برابر شود با ثری
به جوهر عرض قایم آمد وز اوست
قیام مهمات هر جوهری
کرا در سر از مهر او مغز نیست
به گردن در از غم بود چنبری
کجا ذوالفقاری کند کلک او
نبینی تنی با سر عنتری
کجا قوت دست اقبال اوست
به بازی نسنجد در خیبری
کرا عنتر و خیبر آید به دست
بباید دل و زهره حیدری
هنر گر بگردد به گرد جهان
نیاید به از کلک او درخوری
بود در صف عاد بدخواه او
ازو هر صریری یکی صرصری
نه تابنده از طاعت او سری است
نه پاینده با زخم او مغفری
چو ابر ار به گوهر نه آبستن است
چه دارد خروشیدن تندری
سر شرع و علم مسلمانی اوست
ولیکن سرش چون دل کافری
خرد اعور دوربین خواندش
چنین دوربین دیده ای اعوری
خداوند اگر پیش خدمت نیم
همی گیرم از رنج دل کیفری
همی گردم اینک خرد کرده گم
چو گردی در این بی نوا کردری
گهی جامه چون خرمن لاله ای
گهی دیده چون حوض نیلوفری
نه چشم مرا صورت لعبتی
نه گوش مرا نغمت مزمری
زترمذ به راون چنان آمدم
چو با گوهری سوی بدگوری
به آخر چو بلعام باطل شدم
وز آغاز بودم چو پیغمبری
هر آن کاندر این ره بدیدی مرا
بر اسبی نشسته بدیدی خری
چو کشتی مرا مرکبی زیر ران
زپای و رکاب منش لنگری
رسیدیم و این شهر با شهره دید
که دیدنش در دیده زد نشتری
در او با بنا گشته هر بی بنی
براو چون علی گشته هر قنبری
نه در قوم او قیمت مردمی
نه در باغ او قامت عرعری
نه جز سرد و بی تاب طبع و دلی
نه جز خشک و بی آب جوی و جری
کنون اندر این شهر بی بر منم
دوم بالشی و سیوم بستری
نه مشک مرا یافته نافه ای
نه عود مرا ساخته مجمری
چه غم ها خورد دل که ماند جدا
چنین خاطبی از چنان منبری
ایا نقش کلک تو بر روی درج
چو بر سوسنی رسته سیسنبری
مرا روز هم رنگ سیسنبر سات
مرا دیده هم گونه معبری
به هر ساعتی باد ترمذ مرا
بسوزد دل و جان به گرم آذری
به اسبی نجستی رضای رهی
بیندیش از بهر من استری
ولیکن شرنگی که حاصل بود
سوی من به از وعده شکری
به استر بیرزد چو من بنده ای
به اسب ار نیرزد چو من چاکری
اگر پیش تو بودمی بستمی
ز خدمتگری بر میان میرزی
الا تا هوا و آتش و خاک و آب
بود مایه جان هر جان وری
از آن می که جان را زیادت کند
همه ساله بر دست تو ساغری
شرابی که خورشید را منظر است
همی خور به دیدار مه منظری
نه هست از تو امید را چاره ای
نه خورشید را چاره از خاوری
همی تا ستایش بود در جهان
ستایش بر از هر ستایشگری
زدفتر چو این خواندی آن را بخوان
«چنین خواندم امروز در دفتری»
ادیب صابر : ترکیبات
شمارهٔ ۲
تا زبرج حوت آهنگ حمل کرد آفتاب
در حمل در هر نباتی صد عمل کرد آفتاب
هر دو شاخی بر کمر بستند چون جوزاکمر
تا سریر شاهی از برج حمل کرد آفتاب
در میان زاغ و بلبل مشکلی افتاده بود
در حمل هر مشکلی کافتاد حل کرد آفتاب
روضه فردوس گشت از ماه تا ماهی جهان
چون زماهی بر فلک منزل بدل کرد آفتاب
از رخ نسرین و روی لاله و دیدار گل
سبزه را پر ماه و مریخ و زحل کرد آفتاب
روضه فردوس گشت از ماه تا ماهی جهان
باغ را در زینت طینت مثل کرد آفتاب
وین همه طینت که اندر زینت بستان نهاد
از برای نزهت صدر اجل کرد آفتاب
ساحت صحرا ز زینت همچو نقش مانوی است
هر کجا چشمت برافتد صورت و نقش نوی است
ابر فروردین ز فردوس برین آید همی
زانکه با ماء معین و حور عین آید همی
گر زمین را پیش از این از آسمان رشک آمدی
آسمان را زین سپس رشک از زمین آید همی
از سماع قمریان قاری خجل گردد همی
وز گلوی بلبلان صوت حزین آید همی
رعد از آن چون مالک اشتر بغرد کز رخش
شعله تیغ امیرالمومنین آید همی
از نسیم گل به تن مشک ختن خیزد همی
وز ضمیر گل به دل در ثمین آید همی
باده خوردن باد بر روی ریاحین، دین ما
کز ریاحین بوی بزم مجددین آید همی
آنکه هنگام خطاب وکنیت و نام و نسب
عمده الاسلام ابوالقاسم علی الموسوی است
آن خداوندی که عالی شد بدو نام شرف
از طرایف مدح او توزد همی نام طرف
تا نیابی بر او ضایع بود رنج طمع
تانگویی نام او مشکل بود نام شرف
خدمت درگاه او توقیع انعام نعیم
فکرت بدخواه او تاریخ ایام اسف
گرچه بی اسلاف او اسلام را رونق نبود
تازه در ایام او گشته است اسلام سلف
قطره باران زلفظ او لطافت یافته است
زان همی لولو شود کافتاد در کام صدف
عقل مست علم گشت از بس که در بزم هنر
ساقی لفظش بدو می داد در جام نتف
شکر چون مرغان به دام ذکر او بسته بماند
تا بدید انعام او را دانه دام لطف
اوست آن عالی نسب کز عدل او و علم او
شغل دولت مستقیم و کار ملت مستوی است
کهترش را در زمانه مهتری کردن سزد
آسمان را پیش قدرش چاکری کردن سزد
همتش را سر ز چرخ هفتمین برتر شده است
بر سران روزگار او را سری کردن سزد
افتخار آل حیدر نیست در عالم جز او
کلک او را کار تیغ حیدری کردن سزد
عدل او با چرخ بی انصاف جوید داوری
هر کجا انصاف باشد، داوری کردن سزد
سیرت خوبش دل سلطان و لشکر صید کرد
هر کجا خوبی بباشد دلبری کردن سزد
لشکرش شد پر طمع تا لشکر جودش بدید
در چنان لشکر طمع را لشکری کردن سزد
برتر از اقبال او اختر ندانم بر فلک
بر فلک اقبال او را برتری کردن سزد
شاه سادات است و گیسو بر سر او تاج او
تاج پر گوهر چه باشد تاج تاج گیسوی است
نیست از قدر و خطر در هفت کشور هم کفوش
زین همی نازد ولیش و زان همی سوزد عدوش
گر عدو خواهد که در راه خلافش دم زند
نم نماند در دهانش دم بگیرد در گلوش
اوج علیین نخوانم همت عالیش را
اوج علیین یکی جزو است از اجزای علوش
گر غلو با کارها در شرع جدش راست نیست
وقت بذل مال و نعمت چون بود چندان غلوش
همچو نور از ماه و ماه از اختران تابنده شد
سروری از راه و رسمش مهتری از خلق و خوش
گرچه باقی نیست قدر و رتبتش را در جهان
از جهان جز ذکر باقی نیست چیزی آرزوش
آسمان باصد هزاران چشم بینا بر زمین
گرچه بسیاری عجب بیند، نبیند هم کفوش
ای خداوندی که در دست تو آن کلک ضعیف
حجت دولت مبین و قوت ملت قوی است
نیست کس در نیک نامی هم نفس مانند تو
در معالی و معانی نیست کس مانند تو
هیچ نشگفت ار نماند هیچکس فریاد خواه
تا بود در عهد ما فریاد رس مانندتو
از بزرگان گرچه خالی نیست دور روزگار
هم تویی در روزگار خویش و بس مانند تو
سیم و زر با خاک و خس نزدیک جود تو یکی است
کس نبخشد در جهان این خاک و خس مانند تو
از بزرگی کسب کردن بی هوس هرگز نماند
کیست در عالم که باشد زین هوس مانند تو
در شب ظلم از دل عادل عسس داری همی
روز من شب باد اگر باشد عسس مانند تو
یک نفس داریم و از عدل تو در وی صد دعا
ای ندیده نفس ناطق هم نفس مانند تو
در مدیح تو طریق جادوی خواهم سپرد
فعل نیک و صنعت نغز از حساب جادوی است
گرچه صدر عالمی در علم صد عالم تویی
در بزرگی افتخار نسبت آدم تویی
گر در این عالم به از عالم یکی عالم بود
اندر این عالم به از عالم یکی عالم تویی
خواستم تا علم و عالم را دعا گویم یکی
آن دعا هم در تو گفتم زانکه هر دو هم تویی
خاتم پیغمبران اندر جهان جد تو بود
از بزرگی چون نگین جم در آن خاتم تویی
خواهم از ایزد بقای نوح و عمر جم تو را
زانکه در خورد بقای نوح و جام جم تویی
باد عزت بی زوال و باد خرم خاطرت
کاهل عز بی زوال و خاطر خرم تویی
روی شادی بین به چشم دل که از ابنای دهر
آنکه او هرگز نخواهد دید روی غم تویی
خسروانی جام خواه و خسروی ران کام دل
جام جام خسروانی کام کام خسروی است