عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۳
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۱
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۵
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۲۵
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۲۶
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۲۸
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۳۰
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۳۵
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۳۷
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۳۹
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۲
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۵۱
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۵۶
نظام قاری : فهلویات
شمارهٔ ۲
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۱
متاع ثنای بیحد و سپاس بی اندازه کریم ستاری را که انسانرا بخلعت (ولقد کرمنا بنی آدم) گرامی داشت ودراعه (لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم) در بر ایشان افکند.زنانرا پوشش مردان و مردانرا جامه زنان گردانید که (هن لباس لکم و انتم لباس لهن). محاسن را سلیم سلامت بشر ساخت که (وریشا و لباس التقوی) چادر شب و نهالی و بالش را ثوب نوم ساخت و پیرهن وجبه و فرجی را لبس بیداری. (المنزه ذاته عن النوم والیقظه والمعرا عن الماکول و الملبوس) سیه پوش شب بفضلش از آب دریا گلیم خویش بیرون کشیده و قصار قدرتش تافته خورشید هر بامداد در خارای کوه بر سنگ زده.
گازر تقدیر او از قرص خور در طشت چرخ
هر سحر میشوید از اوساخ رخت روزگار
و صلوات بی انتها بعدددگمه جبیها و بخیه درزها بر آن تاجدار(لعمرک) و قباپوش(یضیق صدرک) آنسیدی که از غایت اخلاق بدست مبارک وصله بر خرقه زدی ویک چامه بیش در بر نداشت و آن نیز ببرهنه رسانید. این مطبق آسمان رخت پای انداز او و خود در ژنده فقر متمکن
سپهر از خلعت قدرش چو گوئی
فراویزی بروخارای کهسار
قبای رتبتش چون بخت میدوخت
برآمد آسمان زویک کله وار
و بر آل و اصحاب او که طراز آستین عدل و سجیف ذیل احسان بودند تا دامن قیامت باد.
(اما بعد) چنین گوید گسترنده این فراش و بافنده این قماش(محمود بن امیر احمد المدعو بنظام القاری خفظ الله ثوب و جوده من وسخ الحوادث ودنس النوائب) که از آنروز باز که این دکان خیاطی گسترده شد و این جامهای معنی بریدن گرفت از قصیده ارمک و غزل قباچه و مقطعات سلیم و رباعیات چارچاک و فردیات دستارچه ومثنوی دوتوئیها و ملمع جامهای صوف دورنگ بزازانه و غیرها فراخور قد قبول همه خدا راست آورده در رسانید. کار فرمایان روی باین کمینه میآوردند و تعجیل مینمودند. بعضی جهه عید خرمی جامه نو و بعضی جهه زفاف عروس سخن باداماد ممدوح و چندی جهت سور جامه بریدن که آنرا سروری میباشد هر روز تقاضای جامه نو میکردند و من دست تنها بودم و شهری و مردی. و کمتر از جولاهه نمیتوان بود که تا یکی از بار فرو گیرم دیگری ببارنهم. هر یکی را بتلبیسی روانه میکردم و میگفتم. اینکان گریبانش مانده است. یامیگفتم بزیر سنگ نهاده ام تا تنگ بخورد ایشان میگفتند.
پیش درزی جامه کز تنگ میآید برون
چند تنقیصم دهد از سنگ میآید برون
و این رختها چندی غلافی دوخته یعنی لوک و بارده و التقی؟ نزده و بعضی آرایش نکرده از تعجیل چون جامه تشریفی و هنوز از تلهای حلاجی پاک نشده از برم میکشیدند و دست از یقه ام بر نمیداشتند و چون دستار از هم میر بودند. اکنون در بر مردم می بینم ومعایب آن که بر من پوشیده بود ظاهر میگردد. از کلیله اعتراض و زخم طعن حسودان بر آن دست نزده ام. فاما صوف آمرزشی بر قبر شیخ سعدی(رحمه الله) میپوشانم که از بالای من عذر خواسته گفته است.
قباگر حریرست و گر پرنیان
بناچار حشوش بود در میان
و بجد جامه درکار کننده بودم که دست ازین صنعت چون آستین دکله کوتاه کنم. چه کاری باریکست و بازار کساد. میگفتم پس آن به که سلیم سلامت در بر کنم و پای در دامن عافیت کشم که(ثوب السلامه لایبلی) که بازارگانی چند مایه در باخته و ناقصانی چند چون حنین بمثال بخیه سقرلاط بر وی کار آمده اند که مغولی دوخته از فارسی دوزی وارمک باریک از شال درشت فرق نمیکنند.
چه داند چکمه را قیمت که گوئی چارپا دارد
دوابی کش سقرلاط و جل خرسک بود یکسان
ولیکن جماعتی مبصران روشناس و سمساران چار سوی لباس چون ریشه میان بند و برک در دامنم آویختند و گفتند. چون شده خود را پریشان کردن و چون ابریشم و ریسمان بتاب رفتن و بسان پیرهن تن بخود گرفتن و مانند بند شلوار بنیفه رفتن وجهی ندارد. حال انکه اینعلم مصنف که امروز در دست تست تا چرخ اطلس در گردشست افراشته خواهد ماند.( و من اصوافها و اوبارها و اشعارها اثاثا و متاعا الی حین) و تاحله حیات در تنست از لباسی ناگزیرست. و پوشنی ستر زنده و مرده است. و نظام دنیا با این عقد دانهای در که در جیب تست وابسته. و بر اهل تمیز وصف لباس ازذکر طعام الطف واحسن.چه با وجود خلعت سنجاب کس از شکم باز نگوید.
نخست دامن رختی نکو بدست آور
دگر طعام که اول لبست پس دندان
و بدلیل (اولها سلام و اوسطها طعام و آخرها کلام) ملبوس برماکول مقدمست. چه سلام مستلزم لباسست نه طعام. نه بینی که هر کس بدرختست کسش جواب سلام باز نمیدهد.
بیرخت نفیست که کند پیش قیامی
هر جا که روی پیش بزرگان بسلامی
مع القصه بنده را باین خرقه تحسین میکردند و ترغیب می نمودند. و چون دستار بزرگی خود بجای میآوردند و من چون طره خود را افتاده میداشتم و عذر متاع کاسد خود خواسته میگفتم.
و ظن به خیرا و سامح لسیجه
بالاغضاء و الحسنی و ان کان هلهلا
تشریف قبول مخادبم حد بنده نیست. اینجامه ببالای صاحب اطعمه دوخته است و بس. خان آراسته او بجامه پیراسته من چه ماند. گفتم انجالوت فراوانست گفتند اینجانیرلت کتان بی پایانست. گفتم او را از غیب روزی شد گفتند تونیر از جیب بیرون آوردی. گفتم اولحیه داشت از حلوای پشمک که دست و شانه لحم و چرب و سرخ در آن کم بود گفتند محاسن یقه سمور و شار بین قندس ترا چه شده است. گفتم او را میرسد گفتند ترا می برازد. گفتم آنها شیرین چون حلوای گزرست گفتند اینها دلفریب چون میان بند شیر و شکرست. گفتم دکان طباخی او چنان غلبه است که طاس بر سر خلق میتوان غلطانید گفتند در حمل خیاطی تو چندان جای نیست که سوزنی بیندازند. گفتم آوازه خانچه او همه خراسان گرفته گفتند صدای چرخ ابریشم تو بلا هجان و استرآباد رسیده. گفتم دراز خان او همه جا کشیده گفتند زیلوی تو نیز همه روی زمین گرفته. گفتم حلوای او در دهان عام افتاده گفتند تو نیز چون ارمک پسندیده خاصی، گفتم آن آش بکفچه او بر آمد گفتند اینجامه بر قد تو راست آمد. گفتم آنجا برزگر خواهان بارانست گفتند اینجا گازر طالب آفتاب تابانست. بدین منوال دلم باز میدادند و جامه ام از گرد میافشاندند و میگفتند. غم مدار که چون جامها تنگ است و باد زمستان میوزد بازار رخت را رونقی عظیم می باشد و عید و نوروز در پیشست و سورو عروسی و محافل الباس دست میدهد.
بریدم در عروسیها که خوانم
بوصف جامها اینطرز اشعار
نویسید اینسخنها را زتعظیم
بکرد خیمه و خرگاه و تالار
آن شد که باین طرز مخصوص تن در دادم.
ببر گرفته ام اینجامه کهن چه کنم
نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت
و نیز میدیدم که از آنطرف نان شکنان حق نشناسند و ازین جانب جامه دران ناسپاس. چه لازم که مبالغه کنم و هر کجا کاسه لیسی و نوکیسه بتعصب و حمایت بر خیزند و معارضه نمایند که صدمن گندم ایشان ده من نان حاصل ندارد و از پنجاه من کتوی اینان پنج من پنبه برون نیاید. دیگر انکه این عبد بطنان کشمش از پنبه دانه دوستر دارند. اگر بغرض آش بر جامه ام بریزند چکنم.
ای برادر سخن عروسی دان
که معین نداشت پوشش و خورد
کرد بسحاق عهده نفقه
کسوه آن حواله با من کرد
اکنون ملتمس از عزیزان انکه بعد از خواندن اطعمه این دعا بخوانند که (اللهم اجعل حوائجنا و حوائج جمیع المومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات الی آخره) و بعد از قرائت البسه این ورد بجای آرند که (اللهم اجمع شملنا جمیع المومنین والمومنات الی آخره).
گازر تقدیر او از قرص خور در طشت چرخ
هر سحر میشوید از اوساخ رخت روزگار
و صلوات بی انتها بعدددگمه جبیها و بخیه درزها بر آن تاجدار(لعمرک) و قباپوش(یضیق صدرک) آنسیدی که از غایت اخلاق بدست مبارک وصله بر خرقه زدی ویک چامه بیش در بر نداشت و آن نیز ببرهنه رسانید. این مطبق آسمان رخت پای انداز او و خود در ژنده فقر متمکن
سپهر از خلعت قدرش چو گوئی
فراویزی بروخارای کهسار
قبای رتبتش چون بخت میدوخت
برآمد آسمان زویک کله وار
و بر آل و اصحاب او که طراز آستین عدل و سجیف ذیل احسان بودند تا دامن قیامت باد.
(اما بعد) چنین گوید گسترنده این فراش و بافنده این قماش(محمود بن امیر احمد المدعو بنظام القاری خفظ الله ثوب و جوده من وسخ الحوادث ودنس النوائب) که از آنروز باز که این دکان خیاطی گسترده شد و این جامهای معنی بریدن گرفت از قصیده ارمک و غزل قباچه و مقطعات سلیم و رباعیات چارچاک و فردیات دستارچه ومثنوی دوتوئیها و ملمع جامهای صوف دورنگ بزازانه و غیرها فراخور قد قبول همه خدا راست آورده در رسانید. کار فرمایان روی باین کمینه میآوردند و تعجیل مینمودند. بعضی جهه عید خرمی جامه نو و بعضی جهه زفاف عروس سخن باداماد ممدوح و چندی جهت سور جامه بریدن که آنرا سروری میباشد هر روز تقاضای جامه نو میکردند و من دست تنها بودم و شهری و مردی. و کمتر از جولاهه نمیتوان بود که تا یکی از بار فرو گیرم دیگری ببارنهم. هر یکی را بتلبیسی روانه میکردم و میگفتم. اینکان گریبانش مانده است. یامیگفتم بزیر سنگ نهاده ام تا تنگ بخورد ایشان میگفتند.
پیش درزی جامه کز تنگ میآید برون
چند تنقیصم دهد از سنگ میآید برون
و این رختها چندی غلافی دوخته یعنی لوک و بارده و التقی؟ نزده و بعضی آرایش نکرده از تعجیل چون جامه تشریفی و هنوز از تلهای حلاجی پاک نشده از برم میکشیدند و دست از یقه ام بر نمیداشتند و چون دستار از هم میر بودند. اکنون در بر مردم می بینم ومعایب آن که بر من پوشیده بود ظاهر میگردد. از کلیله اعتراض و زخم طعن حسودان بر آن دست نزده ام. فاما صوف آمرزشی بر قبر شیخ سعدی(رحمه الله) میپوشانم که از بالای من عذر خواسته گفته است.
قباگر حریرست و گر پرنیان
بناچار حشوش بود در میان
و بجد جامه درکار کننده بودم که دست ازین صنعت چون آستین دکله کوتاه کنم. چه کاری باریکست و بازار کساد. میگفتم پس آن به که سلیم سلامت در بر کنم و پای در دامن عافیت کشم که(ثوب السلامه لایبلی) که بازارگانی چند مایه در باخته و ناقصانی چند چون حنین بمثال بخیه سقرلاط بر وی کار آمده اند که مغولی دوخته از فارسی دوزی وارمک باریک از شال درشت فرق نمیکنند.
چه داند چکمه را قیمت که گوئی چارپا دارد
دوابی کش سقرلاط و جل خرسک بود یکسان
ولیکن جماعتی مبصران روشناس و سمساران چار سوی لباس چون ریشه میان بند و برک در دامنم آویختند و گفتند. چون شده خود را پریشان کردن و چون ابریشم و ریسمان بتاب رفتن و بسان پیرهن تن بخود گرفتن و مانند بند شلوار بنیفه رفتن وجهی ندارد. حال انکه اینعلم مصنف که امروز در دست تست تا چرخ اطلس در گردشست افراشته خواهد ماند.( و من اصوافها و اوبارها و اشعارها اثاثا و متاعا الی حین) و تاحله حیات در تنست از لباسی ناگزیرست. و پوشنی ستر زنده و مرده است. و نظام دنیا با این عقد دانهای در که در جیب تست وابسته. و بر اهل تمیز وصف لباس ازذکر طعام الطف واحسن.چه با وجود خلعت سنجاب کس از شکم باز نگوید.
نخست دامن رختی نکو بدست آور
دگر طعام که اول لبست پس دندان
و بدلیل (اولها سلام و اوسطها طعام و آخرها کلام) ملبوس برماکول مقدمست. چه سلام مستلزم لباسست نه طعام. نه بینی که هر کس بدرختست کسش جواب سلام باز نمیدهد.
بیرخت نفیست که کند پیش قیامی
هر جا که روی پیش بزرگان بسلامی
مع القصه بنده را باین خرقه تحسین میکردند و ترغیب می نمودند. و چون دستار بزرگی خود بجای میآوردند و من چون طره خود را افتاده میداشتم و عذر متاع کاسد خود خواسته میگفتم.
و ظن به خیرا و سامح لسیجه
بالاغضاء و الحسنی و ان کان هلهلا
تشریف قبول مخادبم حد بنده نیست. اینجامه ببالای صاحب اطعمه دوخته است و بس. خان آراسته او بجامه پیراسته من چه ماند. گفتم انجالوت فراوانست گفتند اینجانیرلت کتان بی پایانست. گفتم او را از غیب روزی شد گفتند تونیر از جیب بیرون آوردی. گفتم اولحیه داشت از حلوای پشمک که دست و شانه لحم و چرب و سرخ در آن کم بود گفتند محاسن یقه سمور و شار بین قندس ترا چه شده است. گفتم او را میرسد گفتند ترا می برازد. گفتم آنها شیرین چون حلوای گزرست گفتند اینها دلفریب چون میان بند شیر و شکرست. گفتم دکان طباخی او چنان غلبه است که طاس بر سر خلق میتوان غلطانید گفتند در حمل خیاطی تو چندان جای نیست که سوزنی بیندازند. گفتم آوازه خانچه او همه خراسان گرفته گفتند صدای چرخ ابریشم تو بلا هجان و استرآباد رسیده. گفتم دراز خان او همه جا کشیده گفتند زیلوی تو نیز همه روی زمین گرفته. گفتم حلوای او در دهان عام افتاده گفتند تو نیز چون ارمک پسندیده خاصی، گفتم آن آش بکفچه او بر آمد گفتند اینجامه بر قد تو راست آمد. گفتم آنجا برزگر خواهان بارانست گفتند اینجا گازر طالب آفتاب تابانست. بدین منوال دلم باز میدادند و جامه ام از گرد میافشاندند و میگفتند. غم مدار که چون جامها تنگ است و باد زمستان میوزد بازار رخت را رونقی عظیم می باشد و عید و نوروز در پیشست و سورو عروسی و محافل الباس دست میدهد.
بریدم در عروسیها که خوانم
بوصف جامها اینطرز اشعار
نویسید اینسخنها را زتعظیم
بکرد خیمه و خرگاه و تالار
آن شد که باین طرز مخصوص تن در دادم.
ببر گرفته ام اینجامه کهن چه کنم
نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت
و نیز میدیدم که از آنطرف نان شکنان حق نشناسند و ازین جانب جامه دران ناسپاس. چه لازم که مبالغه کنم و هر کجا کاسه لیسی و نوکیسه بتعصب و حمایت بر خیزند و معارضه نمایند که صدمن گندم ایشان ده من نان حاصل ندارد و از پنجاه من کتوی اینان پنج من پنبه برون نیاید. دیگر انکه این عبد بطنان کشمش از پنبه دانه دوستر دارند. اگر بغرض آش بر جامه ام بریزند چکنم.
ای برادر سخن عروسی دان
که معین نداشت پوشش و خورد
کرد بسحاق عهده نفقه
کسوه آن حواله با من کرد
اکنون ملتمس از عزیزان انکه بعد از خواندن اطعمه این دعا بخوانند که (اللهم اجعل حوائجنا و حوائج جمیع المومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات الی آخره) و بعد از قرائت البسه این ورد بجای آرند که (اللهم اجمع شملنا جمیع المومنین والمومنات الی آخره).
نظام قاری : چند رساله
رسالهٔ صد وعظ
این رساله ایست موصوف بصد وعظ من تالیفات محمود بن امیر احمد نظام قاری(کساه الله لباس العافیه) در نصیحت جمعی یاران و دوستان که بپذیرند و بآن پند گیرند.
چو خواهی قبائی که باشد پسند
زاوالای شعرم ستان بند بند
سخنی در لباس میگویم
جامه تان از گناه میشویم
ایعزیزان لباسی که خلاف سنت باشد مپوشید.
در جامه خواب عریان مروید.
برهنگان را بپوشانید.
بویهای خوش پیوسته بکار دارید.
دامن دو توئی حیوه و والائی فرصت بگل ولای ملاهی و مناهی میالائید.
پادشاهنرا بگوئید که بتاج مرصع کیانی و قبای مغرق خسروانی مغرور نشوند.
بسا سری که نیاید فرو بافسر مهر
نهاده بر سر تربت کلاه ودستارش
بخلعتهای بی نظیر و ملبوسات حریر محتشمان حسد مبرید.
درویش ترا جا زبر اطلس چرخست
خوشباش اگر چند گهی زیر پلاسی
دامن نمد مچینید که دستار کنید تا آستین با کلاه که کسوت درویشیست باز حاصل نشود.
در پیچش دستار بنازکی مبالغه مکنید.
آستین جامه و پاچه شلوار دراز مکنید تا درکارها دست و پاچه نشوید. آستین تنگ بی تیر گرز نشاید کرد تا در تیر انداختن و وضو ساختن در زحمت نباشید.
اعتماد بقماش باریک در محل تاریک مکنید.
کرباس خام بگازران ناشی مدهید تا توله زده و خراب نکنند.
وصله اضافه هم از خیاط بخرید شاید که هم از جامه شما دزدیده باشد تا جامه معیوب نشود.
کیسه آقچه یا بقچه در بینه حمام رها مکنید.
از درها که بدر میروید نگران میخ و کلیله باشید.
لباس مناسب حال خود پوشید.
در پیری لباس جوانی در بر مکنید.
در جوانی لباس پیری مپوشید.
شیئان عجیبان هما ابرد من یخ
شیخ متصی وصبی یتشیخ
با خلعت حریر بگل چیدن مروید تا سوزن خار در دامنتان نیاویزد.
قماشهای فروختنی پیش دلالان و سمساران مگذارید که موجب آفاتست.
صرفه و کفایت در صوف و سقرلاط پوشیدن دانید.
از محرمات بپرهیزید.
از شرب شرم دارید.
در ماهتاب کتان مپوشید.
در عزاها رخت پاره مکنید که نقصان جامه است.
همینت و خلاف سنت رخت تابستان در زمستان مپوشید و خنکی از حد مبرید.
در زمستان چون بمهمانی روید شب در آنجا ممانید که یا شما را از بی فراشی سرما باید خورد و یا صاحب خانه را.
چون کمر صحبت بندید بمیان بسته شهوت مکنید که حکما منع کرده ان.
رخت در چرک دیر مگذارید تا در شستن زود ندرد.
آش بر صوف نفصیله مریزید که آن خود آش خود دارد.
چو تو بجامه ابیاریت بریزی آش
زجامه تو چه فرقست تا بمخفی خان
پوشنی باید که متعدد باشد تا اگر یکی بکازر دهید دیگری باشد که بپوشید.
بگازر اربودت پیرهن ضرورت دان
یکی دگرکه بود لازمت زخشک وزتر
دستمال در هیچ محل از خود جدا میکند بتخصیص در جامه خواب
بسرهای باریک قماش از راه مروید از سبتری میان واقف شوید.
جامه دوخته از بازار مستانید که از چند علت خالی نیست.
در بصارت باید که قیفک از تافته و ماشا از سقرلاط و طبری از مطبق فرق توانی کردن ورنه رخت پوشیدن بر شما چون اطلس و کمخا حرامست.
جامه خاتون از صندوق مبرید که بفروشید ورنه چادر زنان بپوشید.
در محافل تشریف گرانبها بر روی خلق بمردم مپوشانید که در خلوت جامه ادنی دهید و آن باز ستانید که آن محض خست است.
رخت بکرایه و نسیه مستانید و مدهید.
بجامهای مکلف بتکبر راه مروید(انک لن تخرق الارض ولن تبلغ الجبال طولا)
نزدیک جامه خانه آتش رها مکنید.
عجب که آتش والای سرخ شعله نزد
که بستهای قماشات سوختن گیرد
ابریشمینه و اقمشه بسیار در خانه مگذارید تا نپوسد.
در وقت کل موئینه را از بید زدن محافظت نمائید.
نمد تکیه بدست صاحب ریش مدهید.
کونیز ازین نمد کلاهی دارد
روی در قبله ازار در پا مکنید.
در حالت ایستادن نیز در پیش زنان دامن از خود برمدارید.
بینی بآستین و دست بدامن پاک مکنید.
موئینه که بنیاد گل شدن کند بزیر جامه مزنید.
چه اندازی آن صوف سرسبز را
بجائی که هرگز نروید گیا
از قماشهای قلب مثل کمخا و صوف و کتان و ترغو و قیفک امید ثبات و توقع دوام مدارید.
اجناس و قماش از محلی که بدان منسوبند آورده بستانید.
هر متاعی زمعدنی خیزد
قصب از یزد زوده زاسپاهان
قبا بروی فرجی و خرمی و پیشواز مپوشید که مصطلح نیست تا کلاه نوروزی که امیر نوروزست با شما صلابت ترکی ننماید.
هر کدام از شما که نه ترکید و نه مغول و نه از امرا و حکام باید که نوروزی بسر ننهید تا مسخره نشوید.
هر آن مردک تاجیک که خواهد که مردمان باوخندند و بطنز سخنان بر بروتش بندند بشعار ترکان براه رود.
باجامهای چرکن بحمام مروید
نوشته اند خطی کرد فوطه حمام
که هرکه جامه چرکن کند ببر زحلیست
رختهائی که از گازر بازستانید شیب جامه با جرت رها مکنید تا اینمصراع بر شما نخوانند.
گازر گرو خویش بدکان دارد
گرد بالش و نهالی از اطلس بران تافته موی کنید.
در حین سواری نگران آلتهای زین باشید که جامتان ندرد.
در زمستان جامه کافوری مپوشید تا سردی نیفزاید.
پسران وغلامان را ملبس بدارید.
زنانرا برخت خریدن و فروختن بمزاد مگذارید.
در مجلس شرب مگذارید که تردامنان شراب برجامتان ریزند و کرباس سفیدتان والای قلفی شود.
بی وضو بوسه بر آستین صوفی صوف مدهید:
لباسی بپوشید که همه وقت توانید پوشید.
چون پنبه وسط اختیار کنید.
مدام یک رنک شعار خود مسازید.
جامه چند بار شسته که چرکن شود بفروشید تا دیگران دعای خیر کنند.
لباس را بمردم بشناسید نه مرد را بلباس.
مردی که هیچ جامه ندارد باتفاق
بهتر زجامه که در و هیچ مرد نیست
در خرقهای کهنه بحقارت نظر مکنید.
ای بسازنده که در ژنده نهان یافته اند
چون تواضع با کسان کنید در لباسشان مبینید.
فضولی ببقچه کشان مکنید.
جیب شاهدان مکاوید.
از برای پیراهن کرباس باریک بستانید.
زوده نرم ستان از جهه پیراهن
کانچه در زیر بود نرم به از استظهار
عمامه زود از ته باز کنید و باسر پیچید تا گره از کار بسته بگشاید.
در تابستان از جهه زمستان رخت آماده دارید.
در خزان لباس فصل بهار معد سازید.
اگر جامه خود دوست دارید در دکان آهنگران منشینید.
باعصا ران معانقه مکنید.
کلاه پندار از سر بنهید.
ترک نخ نخوت گیرید.
زره سان حلقه اسباب دنیا در گوش مکنید تا جبه وار میخدوز جفای زمان نشوید.
بنشستن دستار مبندید.
جبه بتن مدوزید.
شرب سان در بازار قماش شوخی مکنید که چشمهای عین البقر شواهد حال شماست.
خیانت در وصله روا مدارید که بردهای شما بخط ابیاری قلمی گشته.
بمثال خرقهای آجیده فراخروی مکنید تا بخیه تان بر روی کار نیفتد.
دربند زر چون جامه طلا دوز مباشید تا وجودتان بآتش ستم دهر سوخته نشود.
همچو چادر سفیدرو باشید
نه سیه جامه همچو چشم آویز
ردای نامرادی در برکنید.
بمرقع فقر قناعت نمائید.
بوریاسان از بند قبای قصب برخیزید تا چون نمد لگدکوب جفای زمان نشوید.
چون زیلو در مقام قدمداری و ثبات نفع رسان باشید که (و اما ماینفع الناس فیمکث فی الارض)
همه چیز بگز خود مپیمائید.
ذرجامه خواب مردانه باشید.
رویهای نازک تنگ مزاجرا بدست کتک کاستر مدهید.
قاقم نرم لطیفرا بزیر خارای خشیشی ستبر روا مدارید که آس زیر بودن مشکلست.
زیادتی حسن در لباس خوب پوشیدن دانید.
بآسمان قددیبا اگر کشد بالا
اگر نه در بر اطلس رخیست والا نیست
اکنون نصیحتی دیگر آنست که جوانان صاحب حسن چون خواهند که کتاب البسه بعمل آورند وظیفه آنست که بقچها در حجره این ضعیف حاضر کنند و در نظر این بنده رختها بپوشند تامیان ایشان چنانک دانم ببندم و شیوه عقود دستار و جامه پوشیدن و بند قبا کشیدن و گشودن و لباسها بترتیب در بر کردن بایشان تعلیم دهم.
فضولی نگوید چرا نصیحت عام نکرد و قید جوانان صاحب حسن فرمود.برای انکه مرا پرورش طبع باید کرد تا این سخنها بهم توانم بست و تکلیف طبع نباید کرد چون من تعلیم اینان که گفته ام کرده باشم بتواتر بدیگران خواهد رسید.
چو خواهی قبائی که باشد پسند
زاوالای شعرم ستان بند بند
سخنی در لباس میگویم
جامه تان از گناه میشویم
ایعزیزان لباسی که خلاف سنت باشد مپوشید.
در جامه خواب عریان مروید.
برهنگان را بپوشانید.
بویهای خوش پیوسته بکار دارید.
دامن دو توئی حیوه و والائی فرصت بگل ولای ملاهی و مناهی میالائید.
پادشاهنرا بگوئید که بتاج مرصع کیانی و قبای مغرق خسروانی مغرور نشوند.
بسا سری که نیاید فرو بافسر مهر
نهاده بر سر تربت کلاه ودستارش
بخلعتهای بی نظیر و ملبوسات حریر محتشمان حسد مبرید.
درویش ترا جا زبر اطلس چرخست
خوشباش اگر چند گهی زیر پلاسی
دامن نمد مچینید که دستار کنید تا آستین با کلاه که کسوت درویشیست باز حاصل نشود.
در پیچش دستار بنازکی مبالغه مکنید.
آستین جامه و پاچه شلوار دراز مکنید تا درکارها دست و پاچه نشوید. آستین تنگ بی تیر گرز نشاید کرد تا در تیر انداختن و وضو ساختن در زحمت نباشید.
اعتماد بقماش باریک در محل تاریک مکنید.
کرباس خام بگازران ناشی مدهید تا توله زده و خراب نکنند.
وصله اضافه هم از خیاط بخرید شاید که هم از جامه شما دزدیده باشد تا جامه معیوب نشود.
کیسه آقچه یا بقچه در بینه حمام رها مکنید.
از درها که بدر میروید نگران میخ و کلیله باشید.
لباس مناسب حال خود پوشید.
در پیری لباس جوانی در بر مکنید.
در جوانی لباس پیری مپوشید.
شیئان عجیبان هما ابرد من یخ
شیخ متصی وصبی یتشیخ
با خلعت حریر بگل چیدن مروید تا سوزن خار در دامنتان نیاویزد.
قماشهای فروختنی پیش دلالان و سمساران مگذارید که موجب آفاتست.
صرفه و کفایت در صوف و سقرلاط پوشیدن دانید.
از محرمات بپرهیزید.
از شرب شرم دارید.
در ماهتاب کتان مپوشید.
در عزاها رخت پاره مکنید که نقصان جامه است.
همینت و خلاف سنت رخت تابستان در زمستان مپوشید و خنکی از حد مبرید.
در زمستان چون بمهمانی روید شب در آنجا ممانید که یا شما را از بی فراشی سرما باید خورد و یا صاحب خانه را.
چون کمر صحبت بندید بمیان بسته شهوت مکنید که حکما منع کرده ان.
رخت در چرک دیر مگذارید تا در شستن زود ندرد.
آش بر صوف نفصیله مریزید که آن خود آش خود دارد.
چو تو بجامه ابیاریت بریزی آش
زجامه تو چه فرقست تا بمخفی خان
پوشنی باید که متعدد باشد تا اگر یکی بکازر دهید دیگری باشد که بپوشید.
بگازر اربودت پیرهن ضرورت دان
یکی دگرکه بود لازمت زخشک وزتر
دستمال در هیچ محل از خود جدا میکند بتخصیص در جامه خواب
بسرهای باریک قماش از راه مروید از سبتری میان واقف شوید.
جامه دوخته از بازار مستانید که از چند علت خالی نیست.
در بصارت باید که قیفک از تافته و ماشا از سقرلاط و طبری از مطبق فرق توانی کردن ورنه رخت پوشیدن بر شما چون اطلس و کمخا حرامست.
جامه خاتون از صندوق مبرید که بفروشید ورنه چادر زنان بپوشید.
در محافل تشریف گرانبها بر روی خلق بمردم مپوشانید که در خلوت جامه ادنی دهید و آن باز ستانید که آن محض خست است.
رخت بکرایه و نسیه مستانید و مدهید.
بجامهای مکلف بتکبر راه مروید(انک لن تخرق الارض ولن تبلغ الجبال طولا)
نزدیک جامه خانه آتش رها مکنید.
عجب که آتش والای سرخ شعله نزد
که بستهای قماشات سوختن گیرد
ابریشمینه و اقمشه بسیار در خانه مگذارید تا نپوسد.
در وقت کل موئینه را از بید زدن محافظت نمائید.
نمد تکیه بدست صاحب ریش مدهید.
کونیز ازین نمد کلاهی دارد
روی در قبله ازار در پا مکنید.
در حالت ایستادن نیز در پیش زنان دامن از خود برمدارید.
بینی بآستین و دست بدامن پاک مکنید.
موئینه که بنیاد گل شدن کند بزیر جامه مزنید.
چه اندازی آن صوف سرسبز را
بجائی که هرگز نروید گیا
از قماشهای قلب مثل کمخا و صوف و کتان و ترغو و قیفک امید ثبات و توقع دوام مدارید.
اجناس و قماش از محلی که بدان منسوبند آورده بستانید.
هر متاعی زمعدنی خیزد
قصب از یزد زوده زاسپاهان
قبا بروی فرجی و خرمی و پیشواز مپوشید که مصطلح نیست تا کلاه نوروزی که امیر نوروزست با شما صلابت ترکی ننماید.
هر کدام از شما که نه ترکید و نه مغول و نه از امرا و حکام باید که نوروزی بسر ننهید تا مسخره نشوید.
هر آن مردک تاجیک که خواهد که مردمان باوخندند و بطنز سخنان بر بروتش بندند بشعار ترکان براه رود.
باجامهای چرکن بحمام مروید
نوشته اند خطی کرد فوطه حمام
که هرکه جامه چرکن کند ببر زحلیست
رختهائی که از گازر بازستانید شیب جامه با جرت رها مکنید تا اینمصراع بر شما نخوانند.
گازر گرو خویش بدکان دارد
گرد بالش و نهالی از اطلس بران تافته موی کنید.
در حین سواری نگران آلتهای زین باشید که جامتان ندرد.
در زمستان جامه کافوری مپوشید تا سردی نیفزاید.
پسران وغلامان را ملبس بدارید.
زنانرا برخت خریدن و فروختن بمزاد مگذارید.
در مجلس شرب مگذارید که تردامنان شراب برجامتان ریزند و کرباس سفیدتان والای قلفی شود.
بی وضو بوسه بر آستین صوفی صوف مدهید:
لباسی بپوشید که همه وقت توانید پوشید.
چون پنبه وسط اختیار کنید.
مدام یک رنک شعار خود مسازید.
جامه چند بار شسته که چرکن شود بفروشید تا دیگران دعای خیر کنند.
لباس را بمردم بشناسید نه مرد را بلباس.
مردی که هیچ جامه ندارد باتفاق
بهتر زجامه که در و هیچ مرد نیست
در خرقهای کهنه بحقارت نظر مکنید.
ای بسازنده که در ژنده نهان یافته اند
چون تواضع با کسان کنید در لباسشان مبینید.
فضولی ببقچه کشان مکنید.
جیب شاهدان مکاوید.
از برای پیراهن کرباس باریک بستانید.
زوده نرم ستان از جهه پیراهن
کانچه در زیر بود نرم به از استظهار
عمامه زود از ته باز کنید و باسر پیچید تا گره از کار بسته بگشاید.
در تابستان از جهه زمستان رخت آماده دارید.
در خزان لباس فصل بهار معد سازید.
اگر جامه خود دوست دارید در دکان آهنگران منشینید.
باعصا ران معانقه مکنید.
کلاه پندار از سر بنهید.
ترک نخ نخوت گیرید.
زره سان حلقه اسباب دنیا در گوش مکنید تا جبه وار میخدوز جفای زمان نشوید.
بنشستن دستار مبندید.
جبه بتن مدوزید.
شرب سان در بازار قماش شوخی مکنید که چشمهای عین البقر شواهد حال شماست.
خیانت در وصله روا مدارید که بردهای شما بخط ابیاری قلمی گشته.
بمثال خرقهای آجیده فراخروی مکنید تا بخیه تان بر روی کار نیفتد.
دربند زر چون جامه طلا دوز مباشید تا وجودتان بآتش ستم دهر سوخته نشود.
همچو چادر سفیدرو باشید
نه سیه جامه همچو چشم آویز
ردای نامرادی در برکنید.
بمرقع فقر قناعت نمائید.
بوریاسان از بند قبای قصب برخیزید تا چون نمد لگدکوب جفای زمان نشوید.
چون زیلو در مقام قدمداری و ثبات نفع رسان باشید که (و اما ماینفع الناس فیمکث فی الارض)
همه چیز بگز خود مپیمائید.
ذرجامه خواب مردانه باشید.
رویهای نازک تنگ مزاجرا بدست کتک کاستر مدهید.
قاقم نرم لطیفرا بزیر خارای خشیشی ستبر روا مدارید که آس زیر بودن مشکلست.
زیادتی حسن در لباس خوب پوشیدن دانید.
بآسمان قددیبا اگر کشد بالا
اگر نه در بر اطلس رخیست والا نیست
اکنون نصیحتی دیگر آنست که جوانان صاحب حسن چون خواهند که کتاب البسه بعمل آورند وظیفه آنست که بقچها در حجره این ضعیف حاضر کنند و در نظر این بنده رختها بپوشند تامیان ایشان چنانک دانم ببندم و شیوه عقود دستار و جامه پوشیدن و بند قبا کشیدن و گشودن و لباسها بترتیب در بر کردن بایشان تعلیم دهم.
فضولی نگوید چرا نصیحت عام نکرد و قید جوانان صاحب حسن فرمود.برای انکه مرا پرورش طبع باید کرد تا این سخنها بهم توانم بست و تکلیف طبع نباید کرد چون من تعلیم اینان که گفته ام کرده باشم بتواتر بدیگران خواهد رسید.
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۶ - در آگاه شدن کمخا از مخالفت آن رختها و بخود پیچیدن
کلاهی دو گوشی زناگه بگوش
ستاده همی بود آنجا خموش
ازان رختها این حکایت شنید
سراسر ازیشان سخنها کشید
شد آنجمله را کرد صاحب وقوف
که خواهند شاهی سپردن بصوف
باردوی کمخا در آمد چو گرد
فراویز وار اینخبر پهن کرد
بکمخا چو روشن شد اینشرح حال
برآمد زغم سرخ و گلگون و آل
بکمسان ونخ گفت این طرفه تر
که از یک گریبان بر آید دوسر
هزارش سرار صوف بالا بود
درازی او همچو پهنا بود
بدامان جاهم نخواهد رسید
من آنکس که این بندک آنجا کشید
نمدسان بمالم کنم تخته بند
ستاده جل از وی بمانم نژند
بوی آتش از قرمزی در زنم
بلادش چو پنبه بهم برزنم
کسی کوکه گوید بآن ناشناس
بهر کس پلاس و بماهم پلاس
به پیری چنین داغ میری نگر
که پشمینه پوشی بود تا جور
ستاده همی بود آنجا خموش
ازان رختها این حکایت شنید
سراسر ازیشان سخنها کشید
شد آنجمله را کرد صاحب وقوف
که خواهند شاهی سپردن بصوف
باردوی کمخا در آمد چو گرد
فراویز وار اینخبر پهن کرد
بکمخا چو روشن شد اینشرح حال
برآمد زغم سرخ و گلگون و آل
بکمسان ونخ گفت این طرفه تر
که از یک گریبان بر آید دوسر
هزارش سرار صوف بالا بود
درازی او همچو پهنا بود
بدامان جاهم نخواهد رسید
من آنکس که این بندک آنجا کشید
نمدسان بمالم کنم تخته بند
ستاده جل از وی بمانم نژند
بوی آتش از قرمزی در زنم
بلادش چو پنبه بهم برزنم
کسی کوکه گوید بآن ناشناس
بهر کس پلاس و بماهم پلاس
به پیری چنین داغ میری نگر
که پشمینه پوشی بود تا جور
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۸ - در ایلچی فرستادن کمخا و باج از صوف و سقرلاط طلب کردن
چنین گفت ابیاری خسروی
که بشنو سخن چون تو شاه نوی
بسرپوش گفتند چیزی براز
نباید کشیدن چو میرز دراز
بباید فرستادن ایلچی برو
نباید نهاد این حدیثش برو
طلب کردن از صوف و ارمک خراج
گرفتن بضرب از سقرلاط باج
سری گر برآید رجیب خلاف
توهم دزد و دشمن بکین برشکاف
پسند آمدش اینسخن زود و گفت
که با جبه اش خرمی باد جفت
قبائی بایلچیگری خواستند
بنوروزی و چمته آراستند
فرستاده شد بهر تحصیل مال
بنزدیک صوف از برای منال
یکی میشد آهسته ایلچی براه
بدو کرد مدفون یزدی نگاه
چرا گفت نی چست تر میدوی
ببالای حجله مگر میروی
زقبرس بسوی خطاروی کرد
بدش ابلقی پوستین ره بورد
بمان ایلچی رخت اینجا براه
شنو قصه صوف و آن بارگاه
که بشنو سخن چون تو شاه نوی
بسرپوش گفتند چیزی براز
نباید کشیدن چو میرز دراز
بباید فرستادن ایلچی برو
نباید نهاد این حدیثش برو
طلب کردن از صوف و ارمک خراج
گرفتن بضرب از سقرلاط باج
سری گر برآید رجیب خلاف
توهم دزد و دشمن بکین برشکاف
پسند آمدش اینسخن زود و گفت
که با جبه اش خرمی باد جفت
قبائی بایلچیگری خواستند
بنوروزی و چمته آراستند
فرستاده شد بهر تحصیل مال
بنزدیک صوف از برای منال
یکی میشد آهسته ایلچی براه
بدو کرد مدفون یزدی نگاه
چرا گفت نی چست تر میدوی
ببالای حجله مگر میروی
زقبرس بسوی خطاروی کرد
بدش ابلقی پوستین ره بورد
بمان ایلچی رخت اینجا براه
شنو قصه صوف و آن بارگاه