عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
حکایت
کور را گوهری نمود کسی
زین هوس پیشه مرد بوالهوسی
که ازین مُهره چند می‌خواهی
گفت یک گرده و دو تا ماهی
نشناسد کسی چه داری خشم
لعل و گوهر مگر به گوهر چشم
پس چو این گوهر نداد خدای
این گهر را ببر تو ژاژ مخای
گرنخواهی که بر تو خندد خر
نزد گوهرشناس بر گوهر
دست گوهرشناس به داند
چون کف پای بر صدف راند
نیک دانی که در فضای ازل
دستِ صُنع خدای عزّوجل
گر نبشت ابجدی ز دفتر خویش
نتواند کزو کشد سرِ خویش
کرده امر خدای در هر فن
قوّتی را به فعلی آبستن
تا چو راه مشیمه بگشایند
زآنچه کشتند حاملان زایند
آنکه او را عدم برد فرمان
کی وجود آرد اندرو عصیان
کرده یک امر جمله را بیدار
همگان آمدند در پرگار
هرچه استاد برنبشت و براند
طفل در مکتب آن تواند خواند
عقل شد خامه، نفس شد دفتر
مایه صورت‌پذیر و جسم صوَر
عشق را گفت جز زمن مهراس
عقل را گفت خویشتن بشناس
عقل دایم رعیّت عشق است
جان سپاری حمیّت عشق است
عشق را گفت پادشایی کن
طبع را گفت کدخدایی کن
از عنا طعنه ساز ارکان را
پس به کف کن تو آب حیوان را
تا چو زو نطق مایه‌ای سازد
در ره روح قدس در بازد
روح قدسی به نفس باز شود
نفس چون عقل پاکباز شود
همچنین از بدایت ارکان
روش اوست تا نهایت جان
همه زی اوست بازگشت دهور
در نُبی خوانده‌ای تصیرالامور
آنکه مختار زیر پردهٔ اوست
وآنکه مجبور بند کردهٔ اوست
همه از امر اوست زیر و زبر
غافلند آدمی ز خیر و ز شر
هرچه بودست و هرچه خواهد بود
آن توانند کرد کو فرمود
داند آنکس که خرده‌دان باشد
هرچه او کرد خیرت آن باشد
نام نیکو و زشت از من و تست
کار ایزد نکو بود بدرست
هست عالِم خدای عزّوجل
که ترا چیست پایگاه و محل
نیک داند خدای سرّ دلت
زانکه اول خود او سرشت گلت
کی شود عقل تو بدو مُدرک
چه نماید ترا به جز بد و شک
هرچه ز ایزد بود همه نیکوست
هرچه از تست سر به سر آهوست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الشّوق
از پس این براق شوق بُوَد
شوق در گردنش چو طوق بُوَد
آفرینش چو گشت زندانش
پس خلاصی طلب کند جانش
آتشیش از درون برافروزند
که ازو عقل و جان و تن سوزند
تا که خود یار عشق خودبین است
بوتهٔ توبه از پی این است
هرکه را کوی عشق او تازه‌ست
توبه‌ای از کلید دروازه‌ست
شوق بی‌یار خود سرور بُوَد
یار خود از خدای دور بُوَد
شوق ذوقت به دوزخ اندازد
شوق شوقت چو حور بنوازد
چون برون رفت جان ز دروازه
دلِ کهنه ازو شود تازه
صورت از بندِ طبع باز رهد
دل ودیعت به روح باز دهد
افتد از سیر جان بی‌اندازه
از زمین تا به عرش آوازه
کرد کز باد شوق و درد رود
بر زن ار بگذرد چو مرد رود
هرچه در راه فتنه انگیزد
همه‌اش از پیش راه برخیزد
از پی پایتابه‌ای بشکوه
پشم رنگین شود به پیشش کوه
آتش او ز بهرِ بالا را
ببرد آب روی دریا را
چون مر او را ازو برانگیزند
اختران پیش او فرو ریزند
دیدهٔ او چو نورِ ره بیند
شمس در جنب او سیه بیند
بد و نیک اندر آن جهان نبود
خاک و خورشید و اختران نبود
هرکه را عشق کوی او باشد
در دلش جست و جوی او باشد
آسمانی دگرش گردانند
بر زمینی دگرش بنشانند
هر دمش نقش کفر دین گردد
هر نفس آسمان زمین گردد
هر زمان شوید از پی تگ و پوی
جبرئیلش به آب حیوان روی
خرد از نعرهٔ دلش کالیو
هیزم برق نعل اسبش دیو
آدمی سوز گشته از پی راه
مالک درد او به آتشِ آه
سرِّ آهش ندارد ایچ صبور
پی او در نیابد ایچ غیور
نعل اسبش چو گرد بندازد
جبرئیلش حنوط جان سازد
او روان گشته سوی عالم نیست
باد فریاد کن که یک دم بیست
مصطفی ایستاده بر ره اوی
از سرِ لطف ربّ سَلّم گوی
اندر آویزد از پی اِشراف
از درونش ترازوی اِنصاف
آب در راه او خلیل زند
مقرعش جان جبرئیل زند
همه را باز خود رساند به خود
کایچ یک را ازو نیامد بُد
همه هستند و از همه همه دور
در نُبی خوانده‌ای تصیرالامور
زو بد و نیک قوّت و حولست
امر او ما یبدّل القول است
امر او را تغیّری نبود
خلق را جز تحیّری نبود
بغض و حقد از صفات او دورست
غضب آن را بود که مقدورست
اوست قادر به هرچه خواهد خواست
هرچه خواهد کند که حکم او راست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی نفی صفات المذمومِة عن‌الله تعالی
در حق حقّ غضب روا نبود
زانکه صاحب غضب خدا نبود
غضب و حقد هر دو مجبورند
وین صفت هردو از خدا دورند
غضب و خشم و کین و حقد و حسد
نیست اندر صفات فرد اَحد
همه رحمت بود ز خالق بار
هست بر بندگان خود ستّار
می‌دهد مر ترا به رحمت پند
به خودت می‌کشد به لطف کمند
گر نیایی بخواندت سوی خویش
به تلطّف بهشت آرد پیش
زانکه هستی بدین سرای دریغ
تو گرفته ز جهل راه گُریغ
دُرّ توحید را تویی چو صدف
آدم تازه را شدی تو خلف
گر کنی ضایع آن در توحید
شوی از مفلسی ز مایه فرید
ور تو آن درّ را نگهداری
سر ز هفت و چهار بگذاری
به سرور ابد رسی پس از آن
نرسد مر ترا ز خلق زیان
در زمانه تو سرفراز شوی
در فضای ازل چو باز شوی
دست شاهان ترا شود منزل
هر دو پایت برآید از بُن گِل
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فی معنی اولئک کالانعام بل هم اضل
کرهّ‌ای را که شد سه سال تمام
رائضش درکشد به زخم لگام
مر ورا در هنر بفرهنجد
توسنی از تنش بیاهنجد
کرّه را بر لگام رام کند
نام او اسب خوش لگام کند
بارگیر ملوک را شاید
به زر و زیورش بیاراید
چون نیابد ریاضتی در خور
باشد آن کرّه از خری کمتر
بابت بارِ آسیا باشد
دایم از بار در عنا باشد
گاه بارِ جهود و گه ترسا
می‌کشد در عنا و رنج و بلا
آدمی نیز کش ریاضت نیست
پیش دانا ورا افاضت نیست
علف دوزخ است و ترسانست
با حجر در جحیم یکسانست
مر ورا هست جای خوف و هراس
خوانده در نص هم وقودالناس
نفس فرمان‌پذیر و فرمانده
عقل ایمان‌شناس و ایمان‌ده
عکس خور زاب بر جدار شود
سقف از نقش او نگار شود
آنهم از عکسِ آفتاب شمار
آن دوم عکس آب بر دیوار
جان نروبد ز بیم مهجوری
خاک درگاه جز به دستوری
آنِ اویند در مکان و زمان
از کُن امر تا دریچهٔ جان
گفته از بهر خدمتِ درگاه
امر با عقلها اطیعوالله
نفس روینده تا به گوینده
همه چون بنده‌اند جوینده
سوی آن کفر زشت و دین نیکوست
که ز دین نقش بیند از خر پوست
گرچه بی‌اوت قصد و نیرو نه
کار دین بی تو نی و بی‌او نه
کار دین خود نه سرسری کاریست
دینِ حق را همیشه بازاریست
دین حق تاج و افسر مردست
تاج نامرد را چه در خوردست
دین نگهدار تا به ملک رسی
ورنه بی‌دین بدان که هیچ کسی
راه دین رو که راهِ دین چو روی
همچو شاخ از برهنگی ننوی
ای خوشا راه دین و امر خدای
از گِل تیره رو برآر دو پای
در ره جبر و اختیار خدای
بی تو و با تو نیست کار خدای
همه از کار کرد الله است
نیکبخت آن کسی که آگاه است
اندرین ره ز داد و دانش خویش
ره رو و رهبری کن و مندیش
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الرضاء والتَّسلیم
هست حق را ز بهر جان شریف
اندر اثناء حکم صنع لطیف
داند آنکس که خُرده‌دان باشد
کانچه او کرد خیرت آن باشد
نیک نز میل و بد نه ز اسبابست
بد نه از فصد لیک جلّابست
نام نیکو و زشت از من و تست
کار ایزد نیکو بُوَد به درست
گرچه باشد به ظاهر آن همه خوب
لیک باطن بود همه معیوب
کی بسازد به حکم مطلق تو
باد با بادبان زورق تو
خیر و شر نیست در جهان اصلا
نیست چیزی ازو نهان اصلا
مرگ اگر چند بد نکوست ترا
مال و میراثها ازوست ترا
هرچه در خلق سوزی و سازیست
اندر آن مر خدای را رازیست
ای بسا شیر کان ترا آهوست
وی بسا درد کان ترا داروست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الحذر عن‌القدر
بندگان را که از قدر حذر است
آن نه زیشان که آن هم از قدر است
قدر و تقدیر او نهاد چو چنگ
که شناسد همی ز نام و ز ننگ
زان چو بربط به هر خیال همی
خفته نالد ز گوشمال همی
پیش دیوانِ حکم او جز مرد
شکر سیلی حق که داند کرد
سنگ خواران حکم چو سندان
نزنند از برای جان دندان
که کند با قضای او آهی
جز فرومایه‌ای و گمراهی
آه تو با قضای او باد است
با قضایش دل تو ناشاد است
با قضا مر ترا چو نیست رضا
نشناسی خدای را به خدای
کو در این راه کردنی کردن
که تواند قفای او خوردن
کردنی بایدت عزازیلی
تا زند دست لعنتش سیلی
سیلی کز دو دست دوست خوری
همچو بادام بی دو پوست خوری
گردنانی که با خدای خوشند
حکم را بُختیان بارکشند
چون چراغند اگرچه در بندند
زانکه جان می‌کنند و می‌خندند
هر بلایی که دل نماید از او
گر یکی ور هزار شاید از او
حکم و تقدیر او بلا نبوَد
هرچه آید به جز عطا نبوَد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الرضا والتسلیم بحکمه و قضائه
ابلقی را که رخ به خانهٔ اوست
تازگی جان ز تازیانهٔ اوست
وآنکه از تیر او شرف دارد
دیدگان از پی هدف دارد
ای بر آتش نهاده خرمن خویش
باد بر داده سقف گلشن خویش
اگر ترا تیغ تن زند اه کن
ور ترا زخم حق زند خه کن
بی‌رضای حق آنچه راحت تست
آن نه راحت که آن جراحت تست
تلخ و شیرین چو هر دو زو باشد
زشت نبوَد همه نکو باشد
دلشان بر فراق مال و عیال
خنک و خوش چو در بهار شمال
تا در این عالم فسرده درند
لگد اشتران چو گرده خورند
خویشتن چون ز عشق گرم کنند
گردنِ روزگار نرم کنند
پیش رفتن به رغبت از دنیی
شود آماده نزدشان عقبی
چون سرِ عشق آن جهان دارند
همچو شمع‌اند سوزِ جان دارند
پیششان روزگار چون بنده
دهر از انفاسشان فزاینده
کمترین بنده‌شان زمانه بُوَد
ز آرزو دل چو گورخانه بُوَد
زانکشان تا امید نبوَد و بیم
جانشان تن خورد چو شمع مقیم
دل ز تلخیش همچو می خوش‌دار
همچنو دل پر آب و آتش دار
جان به عهد و وفاش بسپرده
در کنف زنده در کفن مرده
پیش امرش چو کلک برجسته
جان کمروار بر میان بسته
از برای وفات تخم نفاق
نقد خوارزم کم برد به عراق
از برای دو دانگ سیم دغل
نکند با خدای کیسه بدل
همچنان بُختی کمر کوهان
سبلت حرص کم زند سوهان
در رضای خدای خویش بکوش
به نه چیزش چو بندگان مفروش
باش در حکم صولجانش گوی
هم سمعنا و هم اطعنا گوی
چونت گوید نماز کن بگزار
چونت گوید مکن برو مگذار
چونت گوید ببخش هیچ منه
چونت گوید نگاه‌دار مده
نه ز روی مجاز کز تحقیق
بر همه برنهاد بی‌تصدیق
اندر آمد گلیم پوشیده
صفو و دردی دُرد نوشیده
پرِ جبرئیل بر موافقتش
گشت همچون کلیم منقبتش
رخصتش هدیه‌دان کزو برهی
تو ازو رخصتش چه باز دهی
نه تویی تو ز تست بر کاری
تو کئی اندرین میان باری
هرکجا ذکر او بُوَد تو که‌ای
جمله تسلیم کن بدو تو چه‌ای
آنِ اویی تو کم ستیز بر اوی
گر گریزی ازو گریز در اوی
جان و تن را به کردگار سپار
تا درون سرای یابی بار
کانکه سد پاسبان خانه و سر
چون کلیدان بماند در پسِ در
جان و اسباب ازو عطا داری
پس دریغش ازو چرا داری
جان و اسباب در رهش در باز
بر ره سیل و رود خانه مساز
وقف کن جسم و مال را بر غیب
تا بوَی چون کلیدش اندر جیب
جبر را مارمیتَ کن از بر
باز دان از رمیت سرِّ قدر
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الکرامة
از درونش چوبوی جان یابند
بی‌زبانان همه زبان یابند
دلش از بند ملک بربایند
ملکوت جهانش بنمایند
تا کند عقلش از پی رازی
گرد میدان عشق پروازی
دل و جانش نهفته شد حق جوی
شد زبانش به حق اناالحق گوی
راه دین صنعت و عبارت نیست
جز خرابی در او عمارت نیست
چون تو گشتی خموش منطیقی
ور بگویی بسان بطریقی
مرد باید که چون خلیل بُوَد
تا ز حق ظّلِ او ظلیل بُوَد
زَهره دارد زمانه از بیمش
یک نفس بر زند به تعلیمش
موسئی را که خفتهٔ کونست
فرّ عونش هلاک فرعونست
عرش چون فرش زیر پای آرد
جغد باشد ولی همای آرد
خواجهٔ این و آن سرای شود
بندهٔ مخلص خدای شود
مر ورا عقل روی بنماید
تنش از نور خود بیاراید
لطف حق سایه‌ش افکند بر دل
بس بگوید که کیف مدالظل
چون ز ظل جان او بیابد لمس
روی بنمایدش جعلنا الشمس
هرکرا توبه زین شراب دهند
بوی و رنگش به باد و آب دهند
بیش بنمایدش به حِس زبون
فلک و طبع و رنگ بوقلمون
راه دور از دل درنگی تست
کفر و دین از پی دو رنگی توست
لقب رنگها مجازی کن
خور ز دریای بی‌نیازی کن
تا از آن نعره‌ها به گوش نوی
وحده لا شریک له شنوی
بیش سودای رنگها نپزی
گر کند عیسی تو رنگ‌رزی
هرچه خواهی ز رنگ برداری
در یکی خم زنی برون آری
به حقیقت شنو نه از سرِ جهل
نیست این نکته بابت نااهل
کین همه رنگهای پر نیرنگ
خم وحدت کند همه یک رنگ
پس چو یک رنگ شد همه او شد
رشته باریک شد چو یک تو شد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی‌العبودیّة
چند پرسی که بندگی چه بُوَد
بندگی جز فکندگی چه بُوَد
بند او دار تا بوی بنده
ورنه هستی تو از درِ خنده
نیستانی که بر درش هستند
نه کمر بر درش کنون بستند
بلکه از مادرِ سنین و شهور
خود کمر بسته زاده‌اند چو مور
جمله اعضات را به بند درآر
مال و اسباب جملگی بسپار
بند او دار بر همه اعضا
تا نگردی ز بند خیره جدا
بندگی نیست جز ره تسلیم
ور ندانی بخوان تو قلب سلیم
مده از دستش از برای نهاد
همه را هیچ‌کس به هیچ نداد
هرکرا نیست چشم عبرت کور
نبود همچو مرغ و وحش و ستور
سوی آن کز رضا حکیم بُوَد
جنبش اختران عقیم بُوَد
بندگی در سرای مُبدع کل
عجز و ضعف است و استهانت و ذل
دور دور است در بلا خوردن
بنده بودن ز بنده پروردن
چون شود حکمت قدم ساقی
تو کنی اختیار در باقی
هست در دین هزار و یک درگاه
کمترش آنکه بی‌تو دارد راه
گر چو زنبور خانه خواهی تن
پیش تیرِ قضا سپر بفکن
هرکرا خسته کرد تیرِ قضا
نپذیرد ورا جریحه دوا
زخم تیر قضا سپر شکنست
هیچکس خود ز خم او نبرست
نرهی ای فضولی رعنا
جز به بی‌دست و پایی از دریا
آنکه دلهای آشنا دارند
دل ز چون و چرا جدا دارند
پیش آسیب تیر احکامش
همچو صیداند مانده در دامش
که نبشتست بر تو سود و زیان
امر قل لن یصیبنا برخوان
کز پی جانت حکم یزدانی
شب نبشت آنچه روز می‌خوانی
از پی جیم جهل و عقل سقیم
دلِ تو تنگ شد چو حلقهٔ میم
مخبر باطنست ظاهر حکم
حاکی اوّلست آخر حکم
خویشتن را به آب ده که ز ما
نشود علم آشنا دریا
چون ز بالا بلا نهد به تو روی
رو تو الله گوی و آه مگوی
حکم حق چون سوی تو کرد نگاه
هان و هان زود بسته کن ره آه
تا نداردت آه سرگردان
آه را هم ز راه واگردان
با قضا سود کی کند حذرت
خون مگردان به بیهده جگرت
دست و لب زیر حکم مبدع کل
پنجهٔ سرو ساز و غنچهٔ گل
سوزیان باش کدخدایش را
استخوان باش مر همایش را
هرچه جز حق بود تو آن مپذیر
دل ز اغیار جملگی برگیر
روی چون شمع پیش او خوش دار
کمر از آب و تاج از آتش دار
تو چراغی به پیشِ مهرِ بلند
جان همی ده چنو و خوش می‌خند
جان به رغبت سپار کز انکار
نیست جان را در آن سرای شمار
کانکه دَم با سرِ بریده کشد
بارِ حکمش به نورِ دیده کشد
سرنپیچیده ز حکم و امر خدای
بنشیند خموش بر یک جای
آتشی را همی کند تسلیم
داغ نمرود و باغ ابراهیم
تا نگشتی به سوی خویش گدای
نبود سوی تو خدای خدای
هدف تیر حکم او جان کن
صدف درّ عشقش ایمان کن
شرع مقلوب را مکان گویی
عرش مقلوب را کجا جویی
زانکه داند خدای رمز سَخُن
غمز او غمزه‌ها تقاضا کن
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فی قصّة ابراهیم الخلیل علیه‌السّلام
آن شنیدی که تا خلیل چه گفت
وقت آتش به جبرئیل نهفت
کرد بیرون سر از دریچهٔ جان
کای برادر تو دور شو ز میان
گفت با جبرئیل اندر سرّ
ربّ یسّر کنان در امر عسر
گشته از منجنیق حکم رها
گرد گردان چو گوی گردِ هوا
گفت پس من دلیل راهِ توام
جبرئیلم که نیکخواه توام
در چنان حال با نهیب خلیل
از سرِ اعتماد و حفظ وکیل
گفت هرچند پایم ای دلبند
هست بر گردن ضعیف ببند
دور کن یک زمان ز خویشتنم
تا بر او بی تو یک نفس بزنم
عصمتِ او دلیل من نه بس است
علم او جبرئیل من نه بس است
بی تو بر درگهش تو حاضر شو
چشم بر دوز و پس تو ناظر شو
یکسو اندر حظّ خود ز میان
تا بیابی تو لذّت ایمان
چون به عشق از چنارت آتش جست
آتش از آتشی بدارد دست
چون خلیل آنِ خویشتن بگذاشت
آتش از فعل خویش دست بداشت
گرچه نمرود آتشی افروخت
آتشش چون علف نیافت نسوخت
چون عنان را به دست حکم سپرد
آتش سی و هشت روزه بمرد
بر دمید از میان آتش و دود
چون صدای ندای حق بشنود
عبهرِ عهد و سوسنِ تحقیق
سنبل سنت و گل توفیق
آری آری چو دوست آن باشد
نار نمرود بوستان باشد
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
در سرِّ قرآن
سرِّ قرآن قران نکو داند
زو شنو زانکه خود همو داند
چون نباشد ز محرمان بنهفت
سرِّ قرآن زبان چه داند گفت
کی بنشناخت جز به دیدهٔ جان
حرف پیمای را ز قرآن خوان
من نگویم اگرچه عثمانی
که تو قرآن همی نکو دانی
هست دنیا مثال تابستان
خلق در وی بسان سرمستان
در بیابان غفلتند همه
مرگ همچون شبان و خلق رمه
اندرین بادیهٔ هوا و هوان
ریگ گرم است همچو آب روان
هست قرآن چو آب سرد فرات
تو چو عاصی تشنه در عرصات
حرف و قرآن تو ظرف و آب شمر
آب می‌خور به ظرف در منگر
کان کین زان نمایدت اوطان
که تموز است و مهر در سرطان
زان بماندت نهاد بی‌روزه
کآب سرد است و کوزه پیروزه
سرِّ قرآن پاک با دل پاک
درد گوید به صوت اندُهناک
عقل کی شرح و بسط او داند
ذوق سر سرِّ او نکو داند
گرچه نقش سخن نه از سخنست
بوی یوسف درون پیرهنست
بود در مصر مانده یوسف خوب
بو به کنعان رسیده زی یعقوب
حرف قرآن ز معنی قرآن
همچنانست کز لباس تو جان
حرف را بر زبان توان راندن
جان قرآن به جان توان خواندن
صدف آمد حروف و قرآن دُر
نشود مایل صدف دل حُر
حرف او گرچه خوب و منقوشست
کوه از او همچو عهن منفوش است
از درون کن سماع موسی‌وار
نز برون سو چو زیر موسیقار
جان چو آن خواند لقمه چرب کند
دل که بشنود خرقه ضرب کند
لفظ و آواز و حرف در آیات
چون سه چوبک ز کاسهای نبات
پوست ار چه نه خوب و نغز بُوَد
پوستت پرده‌دار مغز بُوَد
حکمت از خبث تو سرود آید
نُبی از جهل تو فرود آید
تا در این تربتی که ترتیب است
تا بر این مرکزی که ترکیب است
به بصر بید بین به دل طوبی
به زبان حرف خوان به دل معنی
بکن از بهرِ حرمتِ قرآن
عقل را پیش نطق او قربان
عقل نبود دلیل اسرارش
عقل عاجز شدست در کارش
تا درین عالمی که پر صید است
تا براین مرکبی که پُر کیدست
تو کنون ناحفاظ و غمّازی
کی سزاوار پردهٔ رازی
تو نگشتی بسرِّ او واقف
نرسیدی هنوز در موقف
تا هوا خواهی و هوا داری
کودکی کن نه مرد این کاری
چون جهان هوا خرد بگرفت
نیکی محض جای بد بگرفت
دیو بگریخت هم به دوزخ آز
یافت انگشتری سلیمان باز
آنگهی بو که صبح دین بدمد
شب وهم و خیال و حس برمد
چون ببینند مر ترا بی‌عیب
روی پوشیدگان عالم غیب
مر ترا در سرای عیب آرند
پرده از پیش روی بردارند
سرِّ قرآن ترا چو بنمایند
پرده‌های حروف بگشایند
خاکی اجزای خاک را بیند
پاک باید که پاک را بیند
شد هزیمت ز سرِّ او شیطان
چه عجب گر رمید از قرآن
در دماغی که دیو کبر دمد
فهم قرآن از آن دماغ رمد
ز استماع قرآن بتابد گوش
وز پی سرِّ سوره نازد هوش
سوی سرِّ نُبی نیارد هوش
جز دل و جانت از زبان خموش
هوش اگر گوشمال حق یابد
سرِّ قرآن ز سوره دریابد
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
در اعجاز قرآن
ای ز دریا به کف کف آورده
وز مَلک صورت صف آورده
مغز و در زان به دست ناوردی
که به گردِ صدف همی گردی
زین صدفهای تیره دست بدار
دُرِّ صافی ز قعر بحر در آر
گوهر بی‌صدف درون دلست
صدف بی‌گهر درون گِلست
قیمت دُرّ نه از صدف باشد
تیر را قیمت از هدف باشد
آنکه داند به دیده فهر از قعر
بشناسد ز درِّ دریا بعر
وآنکه بر شط و شطر این دریاست
نه سزاوار لؤلؤ لالاست
سطر قرآن چو شطر ایمانست
که ازو راحت دل و جانست
صفت لطف و عزّت قرآن
هست بحر محیط عالم جان
قعر او پر ز درّ و پُر گوهر
ساحلش پُر ز عود و پُر عنبر
زوست از بهرِ باطن و ظاهر
منشعب علم اوّل و آخر
پاک شو تا معانی مکنون
آید از پنجرهٔ حروف برون
تا برون ناید از حدث انسان
کی برون آید از حروف قرآن
تا تو باشی ز نفس خود محجوب
با تو وعقل تو چه زشت و چه خوب
نکند خیره دوری و دیری
آب در خواب تشنه را سیری
نشود دل ز حرف قرآن به
نشود بز به پچپچی فربه
تو که در بند کلک و اَنقاسی
چهره را از نقاب چه شناسی
نبود خاصه در جهان سخن
رنگ و بوی سخن چو جان سخن
گر همی گنج دلت باید و جان
شو به دریای فسّروا القرآن
تا دُر و گوهرِ یقین یابی
تا درو کیمیای دین یابی
چون قدم در نهی در آن اقلیم
کندت ابجدِ وفا تعلیم
چون بخوانی او ابجدِ دین را
اب و جد دان تو شمس و پروین را
سیرتِ صادقان چنین باشد
ابجدِ عاشقان همین باشد
پردهٔ روی روز تاریک است
نظم این نکته سخت باریک است
تا بیابی تو دُرج دُرّ یتیم
تا بدانی تو زرِّ ناب ز سیم
در جهان چیست سرِّ ربّانی
در میان چیست رمز روحانی
تا نماید به تو چو مهر و چو ماه
روی خوب خود از نقاب سیاه
چون عروسی که از نقاب تُنُک
به در آید لطیف روح و سبک
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
ذکر هدایت قرآن
رهبر است او و عاشقان راهی
رسن است او و غافلان چاهی
در بُن چاه جانت را وطن است
نور قرآن به سوی او رسن است
خیز و خود را رسن به چنگ آور
تا بیابی نجات بوک و مگر
ورنه گشتی به قعر چاه هلاک
آب و بادت دهد به آتش و خاک
تو چو یوسف به چاهی از شیطان
خردت بشری و رسن قرآن
گر همی یوسفیت باید و جاه
چنگ در وی زن و برآی ز چاه
تو چو یوسف به شاهی ارزانی
گردی آنگه که سرِّ او دانی
رادمردان رسن بدان دارند
تا بدان آب جان به دست آرند
تو رسن را ز بهر آن سازی
تا کنی بهر نان رسن بازی
کس نداند دو حرف از قرآن
با چنین دیده در هزار قران
دست عقلت چو چرخ گردانست
پای بند دلت تن و جان است
گر ترا تاج و تخت باید و جاه
چه نشینی مقیم در بُن چاه
یوسف تو به چاه درماندست
دل تو سورهٔ سفه خواندست
رسن از درد ساز و دلو از آه
یوسف خویش را بر آر از چاه
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
ذکر حجّت قرآن
باش تا روز عرض بر یزدان
گلهٔ جان تو کند قرآن
گوید این ماحل مصدّق تو
چند باطل کشید بر حق تو
گوید ای کردگار می‌دانی
آشکارا چنانکه پنهانی
شب و روزم بخواند با فریاد
داد یک حرف من به صدق نداد
حق نحو و معانی و اعراب
زو ندیدم به صدق در محراب
حنجره در سرود نیک آید
جامهٔ غم کبود نیک آید
به جز از گفت و گوی دمدمه‌ای
نیست گوشی نصیب زمزمه‌ای
گه بخواندی مرا به راه مجاز
خیره بگشاده چون خران آواز
که بسی لاف زد به دعوی ما
پس ندانست قدر معنی ما
سوی میدان خاص اسب بتاخت
روی ما از نقاب ما نشناخت
بر سرِ کوی ما ز زشت و نکو
سگی آمد کسی نیامد ازو
عقل و جان را به حکم من نسپرد
سوی رای و هوای خویشم برد
گه به تیغ هوا بخست مرا
گاه بر دام نفس بست مرا
گه به سوی شراب راند مرا
گه به راه سرود خواند مرا
گه شکستی چوچوب را سکنه
سر و روی حروفم از شکنه
گه چو قوّال کرده از نغمه
متفرّق حروفم از زخمه
ای مدبّر ز مُدبری چونین
خواهم انصاف تو به یوم‌الدین
در سرای مجاز از سر ناز
گه به بازار و گه به بانگ نماز
جلوه کردی برای اعجازی
گه به حرفی و گه به آوازی
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
ذکر سماع قرآن
مر جُنُب را به امر یزدانش
پس نه مهجور کرد قرآنش
پسِ زانوی حیرتش بنشاند
لایمسّه چو بر دو دستش خواند
مُقری زاهدی از پی یک دانگ
همچو قمری دو مغزه دارد بانگ
قول بازی شنو هم از باری
که حجابست صنعت قاری
مرد عارف سخن ز حق شنود
لاجرم ز اشتیاق کم غنود
با خیال لطیف گوید راز
شکن و پیچ ورقه در آواز
در دل نفس نِه نه بر رخِ خال
که جمالت نشان دهد از حال
طبعِ قوّال را زبون باشد
عشق را مطرب از درون باشد
هرچه آواز و نقش آوازه‌ست
خانه‌شان از برون دروازه‌ست
هیچ معنیستی اگر در بانگ
بلبلی بنده نیستی به دو دانگ
عدّتی دان در این سرای مجاز
چشم را رنگ و گوش را آواز
دل ز معنی طلب ز حرف مجوی
که نیابی ز نقش نرگس بوی
مجلس روح جای بی‌گوشیست
اندر آنجا سماع خاموشیست
کت سوی عشق دیدنی باشد
لذّتی کان چشیدنی باشد
طبع را از غنا مگردان شاد
که غنا جز زنا نیارد یاد
یار کو بر سر پل آید یار
تو مر او را از آب دور مدار
یا به آتش فرو بر از سرِ کین
یا به خاکش سپار و خوش بنشین
هرچه در عشق نیک و هرچه بدست
بار حکمش کشیدن از خردست
هرچه صورت دهد به آبش ده
نالهٔ زار در دل خوش نه
چون برون ناله آید از دل خوش
پای او گیر و سوی دوزخ کش
می نداری خبر تو ای نسناس
که به صد بند و حیلت و ریواس
زان همی دیوِ نفس در تو دمَد
تا زتو عقل و هوش تو برمد
راه دین صنعت و عبارت نیست
نحو و تصریف و استعارت نیست
این صفات از کلام حق دورست
ضمن قرآن چو درّ منثورست
تو در این بادیه پر از بیداد
غمز را مغز خوانده شرمت باد
ناگهی باشد ای مسلمانان
که شود سوی آسمان قرآن
گرچه ماندست سوی ما نامش
نیست مانده شروع و احکامش
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
در وجد و حال
در طریقی که شرط جان سپریست
نعرهٔ بیهده خری و تریست
مردِ دانا به جان سماع کند
حرف و ظرفش همه وداع کند
جان ازو حظِّ خویش برگیرد
کارها جملگی ز سر گیرد
با مرید جوان سرود و شفق
همچنان دان که مردِ عاشق و دق
حال کان از مراد و زرق بُوَد
همچو فرعون و بانگ غرق بُوَد
بانگ او حال غرق سود نکرد
آتش آشتیش دود نکرد
الامان ای مخنّث ملعون
بهر میویز باد دادی کون
هرکه در مجلسی سه بانگ کند
دان کز اندیشهٔ دو دانگ کند
ور نه آه مرید عشق‌الفنج
همچو ماریست خفته بر سر گنج
اژدها کو ز گنج برخیزد
مُهرهٔ کامش آتش انگیزد
کخ کخ اندر فقر چیست خری
چک چک اندر چراغ چیست تری
آب و روغن چو درهم آمیزد
نور در صفو روغن آویزد
تف چو روغن ز پیش برگیرد
نم بیگانه بانگ درگیرد
آه رعنایی طبیعت تست
راه بینایی شریعت تست
آینه روشنست راه شما
پردهٔ آینه است آه شما
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
التمثیل فی خلقة آدم و عیسی‌بن مریم علیهماالسلام
پدر آدم اندرین عالم
هست از آن دم که زادهٔ مریم
تن که تن شد ز رنگ آدم شد
جان که جان شد ز بوی آن دم شد
هرکرا آن دمست آدم اوست
هرکرا نیست نقش عالم اوست
آدم آن دم که از قدر دریافت
دل خبر یافت سوی جان بشتافت
که از این دم خبر چگونه دهی
گفت هستم ز جام و جامه تهی
جامه و جام ما تهی زانست
کین گرانمایه سخت ارزانست
همه خواهی که باشی او را باش
برِ او سوی خویش هیچ مباش
بر پریده ز دام ناسوتی
در خزیده به دام لاهوتی
دیده خطهای خطّهٔ ملکوت
همچو عیسی به دیدهٔ لاهوت
آنکه در بند این جهان آویخت
سود کرد ار ز لشکرش بگریخت
کاین جهانیست مایهٔ غم و رنج
خوانده عاقل ورا سرای سپنج
رهبرت باد بهر صورت و جان
این جهان عقل و آن جهان ایمان
خنک آنکس که عقل رهبر اوست
هر دو عالم به طوع چاکر اوست
خنک آنکس که نقش خویش بشست
نه کس او را نه او کسی را جست
همچو نقش زیاد سوی بسیچ
نبود جز یکی و آن یک هیچ
خویشتن را یکی مخوان در ده
کان یکی نیست هیچ از آن یک به
تو یکیی ولیک هم ز اعداد
نام داری و بس چو نقش زیاد
چون درآمد وصال را حاله
سرد شد گفت و گوی دلّاله
گرچه دلّاله مُنبی کار است
گاه خلوت ترا گرانبار است
زانکه باشد ز روی عقل و نظر
دو هزیمت بوقت خود سه ظفر
پس تو ای بوالفضول بلغاری
چون در این رود بر پل و غاری
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
اندر بدایت کمال نبوّت
آدم و آنکه شمّت جان داشت
پای دامانش بر گریبان داشت
آدم از مادر عدم زاده
او چراغی بدو فرستاده
غیب یزدان نهاده در دل او
آب حیوان سرشته در گِل او
دیدهٔ او به گاه منزل خواب
تا سوی عرش برگرفته نقاب
جان او بوده در طریقت حق
گوهر حضرت حقیقت حق
دیده از چشم دل به نور احد
از دریچهٔ ازل سرای ابد
کرده از بر به مکتب مردی
سورتِ سیرتِ جوانمردی
من نگویم که غیب‌دان بُد او
گرچه از چشمها نهان بُد او
غیب‌دان در مشیمهٔ کن و کان
نیست جز خالق زمین و زمان
نه زبانش به وقت نشر حکم
گفت لو تعلمون ما اعلم
زانکه بنمود حق به جان و دلش
رمزهای حقیقت ازلش
رفته از اقتداش تا عیّوق
زشت و نیکو و لاحق و مسبوق
پادشا بر جهان آدم اوست
راهبر سوی ملک اعظم اوست
طینتش زینتِ جهان آمد
ساحتش راحتِ روان آمد
چون زبان را به نامه کرد روان
تا شود کسری آرمیده روان
به شقاوت چو رشد کرد رها
از سعادت به غی بماند جدا
چونکه عینش فتاد بر عنوان
زهر شد نوش جان نوشروان
شرع او چون نشست بر عیّوق
شد گسسته عنان عزّ یعوق
شد ز تابش نشانهٔ کسری
سر ایوان طارم کسری
پای کوبان عروس عشق ازل
سرنگون اوفتاده لات و هبل
داده دادش همه خلایق را
عزّ معشوق و ذلّ عاشق را
ملک تن را خرابی از کینش
ملک جان را عمارت از دینش
جزع و لعلش ز بهر عزّ و شرف
گوشها کرده همچو گوش صدف
روز تا روشنست و شب سیهست
زلف و رویش شفیع هر گنهست
از پی زقّه دادن از لب او
وز پی زادگان مَرکب او
وز پی صورت و دل و جانش
پیش حکم خطاب و فرمانش
عقل کل بوده در دبستانش
نفس کل گاهواره جنبانش
جوهر این سرای را عرض او
لیک عرض بهشت را غرض او
دیو را بوده روز بدر و حنین
صورتش سورهٔ معوّذتین
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در ذکر آنکه پیغمبر ما رحمةً للعالمین است
زحمت آب و گِل در این عالم
رحمتش نام کرده فضل قِدم
قدر شبهای قدر از گل او
نورِ روز قیامت از دل او
حلقهٔ حلقه‌ها به حلقهٔ موی
شحنهٔ شرعها به صفحهٔ روی
رازِ حق پردهٔ محارم او
نفس کل صورت مکارم او
عرش عشقش بر آسمان جلال
اصل و فرعش پُر از فنون کمال
غرض کُن ز حکم در ازل او
اول الفکر و آخر العمل او
بوده اول به خلقت و صورت
و آمده آخر از پی دعوت
بوده در روضهٔ حظیرهٔ انس
مادرش امر و دایه روح‌القدس
قد او هرکه از مهی و بهی
سخره کردی به قدّ سرو سهی
لون او ماه را چو گل کردی
بوی او مُشک را خجل کردی
حلق خلق از برای طوق فرش
خلق خلق نسیم خاک درش
فرش نو بارِ فرع او گشته
عرش مغلوب شرع او گشته
منتصب قد چو سرو آزاده
شمسهٔ عقل آدمی زاده
صبح صادق چنو ندیده به راه
آفتابی به زیر گنبد ماه
شرع و دین چار طبع و شش سوی او
عقل و جان گوهر دو گیسوی او
هفده تاموی چون ستاره به باغ
وآنِ دیگر سیاه چون پرِ زاغ
اندران گیسوی سیاه و سپید
دوخته عقل کیسه‌های امید
کرده همزاد با ازل نسبش
گشته همراز با ابد ادبش
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در صفت معراجش
بر نهاده ز بهر تاج قدم
پای بر فرق عالم و آدم
دو جهان پیش همتش به دو جو
سِرّ مازاغ و ماطغی بشنو
پای او تاج فرق آدم شد
دست او رکن علم عالم شد
بارگیرش سوی ابد معراج
نردبانش سوی ازل منهاج
گفت سبحانش الذی اسری
شده زانجا به مقصدِ اقصی
در شب از مسجد حرام به کام
رفته و دیده و آمده به مقام
بنموده بدو عیان مولی
آیة‌الصغری و آیة‌الکبری
یافته جای خواجهٔ عقبی
قبّهٔ قرب و لیلة‌القربی
شده از صخره تا سوی رفرف
قاب قوسین لطف کرده به کف
گفته و هم شنیده و آمده باز
هم در آن شب به جایگاه نماز
قامت عرش با همه شرفش
ذره‌ای پیش ذروهٔ شَرفش
برنهاده خدای در معراج
بر سرِ ذاتش از لعمرک تاج
با فترضی دلِ تباه کراست
با لعمرک غم گناه کراست
شده از فرّ او به فضل و نظر
خاک آدم ز آفتابش زر
زاده از یکدگر به علم و به دم
آدم از احمد احمد از آدم
غرض عالم آدم از اوّل
غرض از آدم احمدِ مرسل
از پی او زمانه را پیوند
به سر او خدای را سوگند
درِ او بوده جای روح‌القدس
پای او سجده جای روح‌القدس
گر نه از بهر عِزّ او بودی
دل خاک این کمال ننمودی
خلق او مایه روح حیوان را
خلق او دایه نفس انسان را
کرده ناهید از غمش توبیخ
خوانده تاریخ هیبتش مرّیخ
بوده برجیس چون دبیر او را
چون کمان خم گرفته تیر او را
چشم جمشید مانده در ابروش
قرص خورشید مهرهٔ گیسوش
رنگ رخسارهٔ زحل کامش
نقش پیشانی قمر نامش
شرفِ اهلِ حشر فتراکش
لوح محفوظ ملک ادراکش
بوده در مکتب حکیم و علیم
لوحِ محفوظ بر کنار مقیم
جسم و جان کرده در خزانهٔ راز
پیش محراب ابروانش نماز
نعت رویش ز والضّحی آمد
صفت زلف اذا سجی آمد
بوده مقصود آفرینش او
انبیا را نشان بینش او
یافته بهر پای خواجهٔ دین
زینت شیر چرخ و گاو زمین
پیش از اسلام در بدایت خویش
دیو کُش بوده در ولایت خویش
کرده در کوی عاشقی بر باد
جان و دل را به مهر ایمنه شاد
دولتش چون گذاشت علیا را
راهبر بود مر بُحیرا را
ایمنه غافل از چنان دُرّی
دهر نادیده آن چنان حُرّی
وز حلیمه فطام یافته او
در ممالک نظام یافته او
ورنه نگذاشتیش جستن دین
بردهٔ ایمنه به روح امین
گشته عَمّان ورا عدو در راه
وز بزرگیش ناشده آگاه
قلزم دین نشد به جزر و به مد
دولتی جز به دولت احمد
چون بدین جایگه سفر کرده
خاک آن جای با خود آورده
خورده با آب و پاک بنشسته
زآب گردش چو آسمان شسته
خاک او بوده آب تجریدش
سفرِ دل مقام توحیدش
باد بد قصد جانش ناکرده
آب غربت زبانش ناکرده
خاتم شرع خاتمت در فم
صدق‌الله بنشته بر خاتم