عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
گر صاحب تاج و کمری، ورپاجی
با تیر قضا چه چاره جز آماجی
شد موی تو پنبه، قد کمان، این رمزیست
یعنی که: اجل میکندت حلاجی
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
دنیاست سرای غم، تو یکسر شعفی
این خانه ماتم است و، تو همچو دفی
چون شاد توان نشست جایی که در او
خیزد هر لحظه شیونی از طرفی؟!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
گر در طلب معرفت یزدانی
بر دور تسلسل ز چه سرگردانی؟!
محتاج نباشد این معانی به بیان
بر حکمت اوست منطقت برهانی
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۱
خوش آنکه ندارد غم فرزند و زنی
از خار تعلق بجگر نیش زنی
غم نیست کسی را که تعلق نبود
غربت نکشد آنکه ندارد وطنی
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۷ - درتاریخ ساختمان طاقی
کرد، دل تاریخ اتمامش ز من روزی سئوال
گفتمش:«این طاق باطاق فلک، همدوش شد»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۸ - تاریخ بنای خانه یی
این خانه که باد منزل عیش مدام
هر شیشه اش از باده عشرت یک جام
هر سو نگری کتاب یا آیینه است
القصه که «در صورت و معنی » است تمام
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - سپاس یزدان
سزاوار شکر آفریننده ییست
که هر قطره از وی دل زنده ییست
زبان در دهن غنچه فکر اوست
سخن در نفس سبحه ذکر اوست
ز سرچشمه حکمتش خورده آب
کدوی فلک، نرگس آفتاب
ز بس هست بحر عطایش فراخ
سبو پر کند غنچه از جوی شاخ
زمان، جویی از قلزم حکمتش
مکان، گردی از لشکر شوکتش
از او در سفر مهر گیتی فروز
شفق آتش کاروانگاه روز
زمین را نهیبش بخاطر گذشت
که از سبزه مو بر تنش راست گشت
گذشتش مگر قهر او بر زبان
که تبخال زد از نجوم آسمان
سرانگشت صنعش ز درج سپهر
بخیط شعاعی کشد لعل مهر
دهد روز را غازه آفتاب
کشد شانه بر زلف شب از شهاب
نخست از دم صبح گیتی فروز
نمک آورد بر سر خوان روز
حضیض سپهر بزرگیش اوج
ز بحر جلالش دو گیتی دو موج
چنانست از او چشمه آفتاب
کز آن سنگ آتش برد، لعل آب
ز پستان خورشید تابان ز دور
لب ماه نو میمکد شیر نور
بخیاطی جامه گل بهار
کند رشته از آب و سوزن ز خار
ز باران رگ ابر، تسبیح دار
شب و روز گردان بدست بهار
دود شحنه باد ازو هر طرف
سر پالهنگ سحابش بکف
چنان رزق را رانده سوی بدن
که بر شکر تنگ است راه دهن
پی رزق موران بی دست و پا
کشد خوشه با دوش خود دانه را
ز شوق لب زرق خواران ز خاک
دود دانه تا آسیا سینه چاک
کند از نمو دانه گر سرکشی
ز باران کند ابر لشکر کشی
چنان رعد بر سبزه هی میزند
که از دانه قالب تهی میکند
رود سبزه راه نمو زآن بفرق
که خون میچکد از دم تیغ برق
چو بی اعتدالی نماید سحاب
میانجی کند پرتو آفتاب
شوند این دولشکر چو از هم جدا
بدلجویی سبزه آید هوا
زهی لطف کز رحمت بیکران
نتابد رخ بخشش از عاصیان
اگر خشم گیرد کس از خدمتش
در آشتی میزند رحمتش
کریمی که از بهر عذر گناه
نشان داده درگاه خود را بآه
بآیینه دل چنان داده رو
که آغوش وا کرده بر یاد او
عطا کرد، از گنج انعام خویش
به دل یاد خویش و به لب نام خویش
نفس در میان شد چنان بی سکون
که یک پا درون است و، یک پا برون
ز دل داد شهباز غم را، نوال
ز لب داد مرغ سخن را، دو بال
ز مرخ و عفار دو لب صنع او
برون آورد آتش گفت و گو
کند از نفس نیچه، دیگ از دهن
کشد از زبان تا گلاب سخن
سخن را ز دل، همچو آب روان
فرو ریزد از آبشار زبان
روان سازد از نور نظاره ها
ز دریاچه دیده فواره ها
سخن را به تار نفسها کشان
رسن در گلو آورد تا زبان
فغان کرد، ورد زبان جرس
سخن کرد، پیکان تیر نفس
به ناوک تلاش نهنگی دهد
به پیکان دل پیش جنگی دهد
به فرمان او، تیغ در کینه ها
دود چون نفس، راست تا سینه ها
گه فتنه، چون باد حکمش وزد
ببحر کمانها فتد جزر و مد
تعالی! چه شأن جلالست این؟!
تقدس! چه قدر کمالست این؟!
باین پاکی ذات و این عزشان
نتابد رخ لطف از خاکیان
روان بر فلک شوکت عزتش
کشان بر زمین، دامن رحمتش
چنان مهر او پرتو افگنده است
کزو دانه در خاک هم زنده است
از او سبزه ها چون زبان پرنوا
از او لاله چون کاسه ها پرصدا
کند بحر و بر هر دو ذکرش، ولی
بود ذکر این یک خفی، و آن جلی
بود محو نورش، چه بحر و چه بر
بود پر ز شورش، چه بام و چه در
کف ابرها، سوی بحرش دراز
سر قطره ها، بر زمین نیاز
فلکهاست، سرها بفتراک او
زمینها، جبینهاست بر خاک او
همه بنده او، چه جزو و چه کل
همه زنده او، چه خار و چه گل
ز دلها رهی کرده تا کوی خویش
در این ره برد ناله را سوی خویش
فغان را دهد جوهر کر و فر
دعا را دهد دست و پای اثر
بلب رخصت عرض حاجات داد
بدل خار خار مناجات داد!
واعظ قزوینی : اضافات
در پند و موعظه
چشم روشن، از دل خونابه بارت داده اند
سرمه، از تاریک شبهای تارت داده اند
صورتی، لبریز عکس حسن یارت داده اند
از سر زانوی خود، آیینه دارت داده اند
بنگر این آیینه از بهر چه کارت داده اند؟!
همعنان گردش گرداب دوران کرده یی
زیر دست سیلی موج پریشان کرده یی
از سبک مغری، خس و خاشاک توفان کرده یی
از گرانی، لنگر دریای امکان کرده یی
کشتی جسمی که از بهر گذارت داده اند!
تا بکی شمع مزار هر تمنا میکنی؟
چند بر دل، روزن غمهای دنیا میکنی؟
چند طوق گردن آزادگیها میکنی؟
چند چون نادیدگان، دام تماشا میکنی؟
حلقه چشمی که بهر اعتبارت داده اند!
هر طرف میخواندت حکم قضا، گردن گذار
هرکجا میداردت از رهروی، منزل شمار
نیست در فرمان تدبیرت، سمند روزگار
دیگری دارد عنانت را چو طفل نو سوار
گرچه در ظاهر، عنان اختیارت داده اند!
هرزه گرد و بیقرار و، وحشی و مجنون وشی
تند و بی صبر و، سبکخیز و، سپند و آتشی
بیخود و، دیوانه و، مست و، خراب و، سر خوشی
طفل و، بازیگوش و، بی پروا و، خام و سرکشی
ز آن بدست گوشمال روزگارت داده اند!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱
راه پر خوف و اجل در پی و، منزل دور است
مژه برهم زدنی خواب گرانست اینجا
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲
نبود بری بغیر کدورت شتاب را
استادگی است صیقل آیینه آب را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴
کجا نقصان پذیرد عشق از دمسردی ناصح
نباشد از هوای سرد پروا گرمی تب را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵
از خود آزادی، بر حق بنده میسازد ترا
پیشتر از مرگ مردن، زنده میسازد ترا!
گریه بر روز سیاه خویش کردن، همچو ابر
پای تا سر، همچو گلشن خنده میسازد ترا
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳
عینک چشم دلست آیینه، پیران را بکف
از بیاض موی، بر خوان سرنوشت خویش را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴
کی کند اندیشه مرگ، آنکه پیش از مرگ مرد
از بریدن نیست پروایی زبان لال را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲
چربد به زور سختی، زور ملایمت
از قفل بند و بست بود بیش موم را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۶
ز بی حقیقتی از هم چنان گریزانند
که جز نمک نتواند گرفت یاران را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۷
ز بسکه راستییی در جهان نمی بینم
براه هم نتوانم سپرد دشمن را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۸
کنی گر آشنای درد جهان غفلت آیین را
بچشمت چون نمک بر زخم سازد خواب شیرین را
ره عشق است، با این عزمهای سست نتواند شد
که بر آتش زدن نبود میسر پای چوبین را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۰
عشق میگردد دوا زخم دل غم پیشه را
مومیایی میشود آتش، شکست شیشه را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۴
دیدن خلق جهان از بس کدورت آور است
زنگ از این روها گواراتر بود آیینه را