عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
در معنی حرف بایدت پی بردن
با مهر ده و دو مه «وفایی» مردن
آبی که تغیر شد، به اوصاف ثلاث
گر آب حیات است نباید خوردن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در موعظه و نصیحت
در این جهان که سرای غمست و تاسه و تاب
چو کاسه بر سر آبیم و تیره دل چو سراب
خراب عالم و ما جغدوار و این نه عجب
عجب از آنکه نمانند جغد را بخراب
بخواب غفلت خفتیم خورده شربت جهل
که تا شدیم زبیدار فتنه بی خور و خواب
کباب آتش حرصیم و آن ز خامی ماست
حقیقت است که هر خام را کنند کباب
کباب خویش نخوانیم و زو عمل نکنیم
که ناگزیر ستایندمان ز اهل کتاب
بحرص خواسته ورزیم تا شود بر ما
وبال خواسته چونانکه موی بر سنجاب
تقی و عاقبت اندیش نیست از ما کس
ازین شدیم سزاوار گونه گونه عقاب
عقاب طاعت ما باز مانده از پرواز
شدیم صید معاصی چو کبک صید عقاب
همه طریق صواب از خطا همیدانم
گرفته راه خطائیم و باز مانده صواب
عنان ز طاعت حق تافتیم و بر باطل
بر اسب معصیت آورده پای را برکاب
اگر خدای تعالی حساب خواهد و بس
بس است ما را گر عاقلیم شرم حساب
که دست طاقت آن گر ملک نهد بر ما
گرانترین گنهی را سبکترین عذاب
همی پزیم همه در تنور چوبین نان
همی بریم همه جامه بر تن از مهتاب
دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وار جز بخلاب
درین جهان که دو دم بیش نیست مایه عمر
درنگ سود ندارد چو دم بود بشتاب
از آن چه به که یکی زین دو دم بتوبه زنیم
چو باب توبه نه بستست ایزد تواب
شدیم جمله بگرداب معصیت گردان
که هم امید خلاص است و هم ز غرق بآب
دو دیده را زندم سیل بار باید کرد
بر آن امید که سیلاب می کند گرداب
بآب دیده بشوئیم نامه عصیان
که هست نامه عصیان چو ریم خورده بتاب
اگر به نسبت سلمانیم ز روی پدر
نسب چو سود چو گوید فلک فلاانساب
که تا بسیرت سلمان شوم دعائی کن
مگر دعای تو در حق من شود ایجاب
بحکم ایزد وهاب تا بخواهد داشت
سپهر روشن دوران بگرد تیره تراب
چه بوتراب و جنید و شفیق و شبلی باش
دو دیده بر ره فرمان ایزد وهاب
درود باد ز ما و تو بر رسول خدای
فزون ز ذره خورشید و قطره های سحاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح شمس الملک
سوی ختا بسفر شد بعزم و رأی صواب
بدفع شر خشم شاه شرع با اصحاب
ز پادشاه ختا جست عدل نوشروان
چو یافت آنچه بجست آمد از خطا بصواب
امان خطه اسلام بود ز اهل خطا
درآمد و شد او از مسبب الاسباب
چو سنگ را نتواند گزید و بوسه دهد
کسی که باشد دعوی نمای معنی یاب
کمر چو نتوان بستن بجاهد الکفار
گشاده به به لکم دینکم ولی دین باب
رقاب اهل هدی در طناب جور و ستم
کسیکه خواست کشیدن کشیده شد بطناب
ملک تعالی مالک رقاب عادل داد
که خسروانرا در طوق امر اوست رقاب
شراب عدل چشاند شکار خصم کند
رعیت و حشم آسوده زین شکار و شراب
چو در سفر برکاب ملک عنان پیوست
بحضرت آمد با شاه همعنان و رکاب
مراد شاه اولوالعزم ازو مختص شد
چنین بود اثر علم یا اولوالالباب
زهی نبیره برهان و سیف و شمس و حسام
حسام حجت برهان سوآل سیف جواب
از آن حسامی وارث که سیف حجت او
بخصم حجت بنمود و در نشد بضراب
سحاب خوانم یا شمس یا همین و همان
بنور زائی شمس و بکف راد سحاب
ز ذره ها که نماید بنور شمس فلک
فضائل تو زیادت بود ز روی حساب
اگر صحیفه القاب تست صفحه لوح
ستوده القاب از تست نی تو از القاب
توئی چو جد و پدر خسرو ممالک شرع
سپهبدان تو صفدار منبر و محراب
متابعان تو از شام تا سحر بسهر
بر اهل بدعت در حرب رستم و سهراب
مبارزانت بتیغ زبان و رمح قلم
خضاب کرده بخون مداد روی کتاب
کجا باشهد ان لا اله الا الله
عمل کنند در آنجا نهاده ای نواب
ز حد چین و ختن تا بحد مصر و یمن
بود ائمه دین را بتو مصیر و مآب
کسی بخواب نبیند نظیر تو چو بدید
گه تعلم تعلیم ناظران تو خواب
بزرگواری میراث داری از اسلاف
مؤثر است ز اسلاف خیر در اعقاب
بر آل برهان شاهی بر آل سیف ملک
ترا سزاست ملکشاه اهل علم خطاب
بحشر در سر پل هر که روزنامه شرع
بر آل برهان خوانده است رسته شد زعقاب
عزیز آل دو عبدالعزیزی از دو طرف
یکی ز جانب مام و دگر ز جانب باب
عزیز مصر بخارا توئی بدین دو نسب
عزیز بادی تا مدت فلا انساب
همیشه تا خطبا نام آن عمر گویند
که هست باب ترا جد و باب او خطاب
خطیب منبر مصر ثنا و مدح ترا
فصیح باد زبان بر معاشر احباب
اگر دگر شعرا کاذبند باکی نیست
بنظم مدحت تو نیست سوزنی کذاب
ترا ز رحمت ناب آفرید خالق خلق
کجا تو باشی باشد مکان رحمت ناب
بهر کجا که روی یا ز هر کجا آئی
مباد جز بطریق بهی مجئی و ذهاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح وزیر
ای روز عید خلق وز خلق را نجات
بر تو بخیر باد و سعادت شب برات
باشد بلی بخیر و سعادت برات تو
چون خلق را زعدل تو باشد زغم نجات
در دیده مروت و اندر تن خرد
شایسته چون حیائی و بایسته چون حیات
از بهر تازه بودن دلهای خاص و عام
پیوسته درفشانی چون ابر بر نبات
بر اعتقاد تست دل عام را قرار
بر رأی تست قاعده خاصر اثبات
صاحب توئی و صاحب دولت توئی و هست
دولت بتو فروخته خود را ببیع بات
گر در میان بادیه جوئی نشان کنی
آنجا رود بدولت تو دجله و فرات
هر شاهرا که چون تو وزیری بود بود
شطرنج ملک خصم رسیده بشاه مات
از فتح سومنات وز محمود زاولی
باقیست زنده نامی و او یافته وفات
محمود شاه مشرق دخر الملوک را
دیدار تو وزیر به از فتح سومنات
بهتر ز سومنات گشائی بنوک کلک
بر فال نیک چون بگشائی سر دوات
از خالق کریم سوی تو کرامت است
وز تو بخلق او همه بر است و مکرمات
دادی زکات جاه بسی بندگانش را
ایزد کناد جاه تو افزون ازین زکات
باز آمده به خیر و سعادت برات تو
پذرفته باد روز و شبت روزه و صلات
گر نیک بنگرند به لطف و به قهر تو
دانند کاین حیات دهد وآن دگر ممات
من بنده را نجات ده از محنت زمان
ای روز عید خلق و ز غم خلق را نجات
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح سعدالملک وزیر
رسیده ماه محرم بسال پانصد و شصت
ببارگاه وزیر خدایگان بنشست
که تا نظر کند اندر جمال طلعت او
که هیچ شه را مانند او وزیری هست
خجسته رأی و همایون لقا و فرخ فال
دراز عمر بعدل و ز ظلم کوته دست
ستوده سیرت و پاک اعتقاد و نیکو ظن
بدل خدای شناس و بتن خدای پرست
سر وزیران صدر بزرگ سعد الملک
که سعد اکبر ناظر بود بوی پیوست
در سعادت نام خدایگان مسعود
گشاد بروی بخت آنچنانکه نتوان بست
اگر نه عدل شهستی و نیک رائی او
شدی سراسر کار جهان تباه و تبست
ز باغ دولت شاه جهان بخلق جهان
گل سعادت او بوی داد و خار نخست
زخار غم دل و جان کسی که در دل او
درخت دوستی و مهر او نرست نرست
هر آنکه جست مراد وی از جهان حاصل
ز چنگ جور و عنا جست ور نجست نجست
بلند همت صدری که همچو جرم زمین
بجنب همت او آسمان نمایت پست
بگوهر از همه آزادگان شریفتر است
بر آن قیاس که یاقوت ناروان زجست
ز باده کرده کرم و لطف نوش لذت او
سران روی زمین اند خرم و سرمست
به کام حاسد او چون کیست باد انوش
به کام ناصح او همچو نوش باد کیست
به سال پانصد و شصت این قصیده گفتم و خواست
بقای عمر ورا شش هزار و ششصد و شصت
جهان بکام و مرادش رفاه تا ماهی
بکام حاسد او چون بکام ماهی شست
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح محمدبن ابی بکر
دل مرا دل معشوق من موافق نیست
وگر موافق باشد ز عشق لایق نیست
موافقت ز دل عاشقان پدید آید
موافقت نپذیرد دلی که عاشق نیست
از آن بسی که بخوشی چنان نباشد شهد
وزان رخی که بلعلی چنو شقایق نیست
موافقست مرآنرا که نیست عاشق او
مرا که عاشق اویم چرا موافق نیست
بوعده صادق باشم چو او بخواهد جان
ازو چو بوسی خواهم بوعده صادق نیست
علایق همه عالم بعشق نامزد است
کسی که عاشق نبود درین علایق نیست
ز عشق فسق پدید آید آخر از چه سبب
کسی که در شره عاشقی است فاسق نیست
ز عشق دست بدارم که برد دل زکفم
دلی که جز صدف حکمت و حقاین نیست
سپرده ام زارادت تمام هستی خویش
بدان دلی که چنو آگه از حقایق نیست
بخاطری که چنو دوربین و روشن نیست
بدان دلی که چنو تیزفهم و حاذق نیست
کنم مدیح کریمی که از گذشت حرم
جز آستانه او قبله خلایق نیست
همه خلایق دانند کان بجز دهقان
محمد بن ابی بکر عبد خالق نیست
عطا دهنده جوادی که گر بیندیشی
ثنای هیچ کسی بر عطاش سابق نیست
بآشنا و به بیگانه جود اوست رسا
اگر سوابق هست و اگر سوابق نیست
در سخا و کرم را گشاد بر همه خلق
مگر بر آنکه زبانش جری و ناطق نیست
نکوترین طرایق طریق خدمت اوست
که اعتقاد وراسوی بر طرائق نیست
جمال خلق لطیفش بصورت عذر است
بر آن جمال ندانم کسی که وامق نیست
ز خاک پایش نور حدایق افزاید
کر آب رویش جز نزهت حدائق نیست
حقوق نعمت او را اگر بود منکر
بود کسی که شناسنده حقایق نیست
جز او بمن صلت گندمین همی نرسد
وکیل او را گوئی جز او جوالق نیست
مزاح و طیبت کردم بدان ترا که دلم
به از شنیدن آن هیچگونه شایق نیست
فلک تفوق دارد چو بنگری بزمین
وگر به همت او بنگزیش فائق نیست
غلام روشن رایش چو بنگری بخرد
بجز که چشمه خورشید در مشارق نیست
بدور دولت هر کس منافقان بودند
بدور دولت او هیچکس منافق نیست
میان دلها فرقست و هیچ دل از دل
بباب دوستی و مهر او مفارق نیست
ز رازقست ورا روزی از در همه خلق
چه روزیست که آن بنده را زرازق نیست
همیشه تا بخداوند خالق و رازق
جز اعتقاد موثق صحیح و واثق نیست
صحیح و واثق باد اعتقاد دین و دلش
مبین بعصمت خالق که وهم لاحق نیست
حریق باد دل حاسدش بنار حسد
که همچو نار حسد هیچ نار حارق نیست
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح تاج الدین محمودبن عبدالکریم
تاج دین محمودبن عبدالکریم است آنکه هست
از می احسان او گیتی پر از هشیار روست
صاحب دیوان استیفا که اهل فضل را
اندر او اهلیت صاحب قرانی بود و هست
از دوات کله گیسوی منیر افسر بکلک
بر سر اهل هنر افسر نهاد و کله بست
چون برآرد ماهی زرین نقش انگیز او
قطره از قلزم قطران بقدر نیم شست
بر بساط سیمگون از دست دریا جود او
نقش مشک آثار خیزد دام دام و شست شست
عمرو و زید عصر دل خستند و در بستند بخل
سائلان و زائران را پشت خست و دل شکست
تاج دین در عمر خود روزی چو عمرو و زید عصر
زائری را در نبست و سائلی را دل نخست
رسم و آئین بخیلی جود او منسوخ کرد
شد یقین کان رسم و آئین تباه است و تبست
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دونست و نیست
گر بچشم همت خود بنگرد بر دست خویش
آید اندر چشم او چون بر سخا بگشاد دست
اطلس رومی عبا زر نشابوری سرب
در عمانی شبه یاقوت رمانی جمست
هست فتوی فتوت را قلم در دست او
پاسخ فتوی نعم راند بجای لاولست
لفظ و او شیرینتری دعوی کند بر انگبین
این کسی داند که داند انگبین را از کبست
هر که اندر سایه اقبال او مسکن گرفت
از سموم فاقه ادبار و محنت جست و رست
زانکه در کردار نیکش چشم بد را راه نیست
بدسگال دولتش را دل درید و دیده خست
خلق ایزد را ازو شکر است و آزادی مدام
همچنین باشد همی آزاده و ایزد پرست
خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش
گر ببغداد اسپ و ری یا در تخارستان و بست
سوزنی در مدح وی با قافیت کشتی گرفت
قاضیت شد نرم گردن گر چه توسن بود گست
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح تاج الدین
ای یافته تاج نسب از صاحب معراج
هستی به لقب دین همایون ورا تاج
همنام تو است و پدر تو بدو خوشنام
جد تو رسول قرشی صاحب معراج
شاه شرفی تاج تو است از نسب تو
تاجی که نه غصب است نه آورده زتاراج
ملک تو نه ملکی است بشمشیر گرفته
کی ملک بشمشیر توان کردن از عاج
از نسل حسین بن علی شاه شهیدی
نز تخمه جمشیدی و نز گوهر مهراج
آن شاه که گویند بجنت برد آن را
از جور که مرخون ورا ریخت زاو داج
منهاج سخا و کرم و جود و فتوت
جد تو نهاد دست و توئی رهرو منهاج
از منهج مهر تو بجز خارجی شوم
از امت جدت نکند هیچکس اخراج
طاوس ملایک بنوا مدح تو خواند
اندر قفس سدره چو قمری و چو دراج
گیسوی تو شهبال همای نبوی دان
بوینده چو مشک تبت و تنکت تمغاج
گر مدعیان گیسوی مشگین تو بینند
دانند که نز جنس همانست غلیواج
از نور جبین تو بود روز منور
وز گیسوی مشگین سیاه تو شب داج
از روی هواخواهی سادات دلم هست
پیوسته بدیدار شب و روز تو محتاج
تصویر کنم مدح تو بر خاطر روشن
وز نوک قلم نقش کنم غالبه بر عاج
دیباچه دیوان خود از مدح تو سازم
تا هر ورقی گیرد ازو قیمت دیباج
در مدحت صدر تو منم شوشتری باف
دیگر شعرا آستری باف چو نساج
بی فکرت مداحی صدر تو همه عمر
حاشا که زنم یک مژه را بر مژه با کاج
جفت دل من کرد هوا خواهی سادات
هنگام مزاج تن من خالق ازواج
نامم بثناگوئی و مدح تو نوشتند
آنگه که سرشته شدم از نطفه امشاج
تا بدرقه از دوستی آل علی نیست
بر قافله دین هدی دیو، نهد باج
کعبه است دل من که بدان کعبه نیاید
بیدوستی آل نبی قافله حاج
هرگز بسوی کعبه معمور دل من
حجاجی ملعون نخوهد گشتن حجاج
تا تاج بود زینت فرق سر شاهان
وانداختن تیر بود رسم بآماج
تو تا حور ملک شرف بادی و اعدات
بر آتش غم سوخته همواره چو در تاج
آماجگه تیر عنا باد حسودت
وز خون جگر برزخ اعدای تو امواج
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح دهقان میرعمید
دهقان میر عمید صدر همایون که بخت
بر سر او چون همای سایه دولت فکند
آنکه چو افشین و معن وآنکه چو سحبان و فضل
در ره فضل و هنر بنده اویند اند
صد یک آنکو کند بر زر و بر سیم خویش
گرگ درنده نکرد با رمه گوسفند
در ره آزادگی است قول وی و فعل او
پاک ز تزویر و زرق دور ز تلبیس و فند
کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند
روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست
گر چه سر کلک او تیره رخست و نژند
ای زتو در باغ فضل سرو هنر سرفراز
وز تو شده نخل جهل سرزده و بیخ کند
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش و رند
کف جواد تو چون ابر بهار است راست
زوزده بر شوره زار ژاله چو بر کشتمند
آمد فصل بهار و آمدنت را بباغ
از گل و سبزه فکند مفرش قال و پرند
بر گل نو زندباف مطربی آغاز کرد
خواند بالحان خوش نامه پازند و زند
قاعده بزم ساز بر گل و لعلی نبید
کز سفرت سوده شد نعل کمیت و سمند
باد بهاری اگر بر تو گل افشان کند
جز بسر آستین جای مروب و مرند
مطرب بزم تو باد آنکه کند از فلک
زهره نشاط زمین تا شود او را لوند
خصم تو چون شمع باد بر گذر تند باد
بر کف تو چون چراغ باده انگور بند
باده بخور روز و شب از کف سمین بران
شاد بزی سال و ماه با صنم نوشخند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح صاحب عزالدهاقین
ترک من مهر و وفا سیرت و آیین نکند
تا که بر برگ گل از غالیه آذین نکند
اندر آذین وی آیین وفا دست امید
تا که نومید ز آذین بود آیین نکند
بیقین دانم کان ترک ستمکاره من
از پی رغم مرا آن کند و این نکند
آنچه خط بر رخ آن دلبر من خواهد کرد
گر بود مانی بر روی بت چین نکند
زلف پرچینش چه بس فتنه و بیداد که کرد
چو خط آرد دگر آن زلف پر از چین نکند
کند از غالیه پیراهن گل را پر چین
تا کس آن باغ پر از گل را گلچین نکند
خود خطا باشد انصاف همی باید داد
کس چنان باغ پر از گل را پرچین نکند
از خط نامده هرچند سخن دانم راست
زلف مشکینش خطا داند و تمکین نکند
چو در آرد خط مشکین و برآراید رخ
زلف یک لحظه خلاف خط مشکین نکند
رازها گوید هر سوی خط آورده چنان
کان بجز صاحب ما عز دهاقین نکند
هنری عین دهاقین که خداوند هنر
بجز او را بخداوندی تعیین نکند
آسمان پایه تخت شرف و قدر ورا
جای جز فرقگه فرقد و پروین نکند
از بزرگی و زاحسان که کند بر همه خلق
از همه خلق کسش نیست که تحسین نکند
دین پاکیزه و عقل و خرد کامل او
مرورا جز همه نیکوئی و تلقین نکند
کین او کان بلا گردد در سینه خصم
زانکه او با همه کس مهر کند کین نکند
دشمن جاه ورا زهره و یارا نبود
کانچه او گوید در ساعت و در حین نکند
آن کند با سر دشمن چو قلم برگیرد
که قلم کند شود بر وی و مسکین نکند
باده کین ورا هر که بنوشد عجب است
گر عسل باشد ایامش غسلین نکند
لفظ شیرین ورا هر که بنوشد عجب آنک
تلخی گوش بگوش اندر شیرین نکند
از زمین سایه علم خود اگر بردارد
تا قیامت ز می از زلزله تسکین نکند
تا صبا رایحه خلق در او در ندمد
چهره باغ پر از تازه ریاحین نکند
ابر نایافته از کف جوادش تعلیم
لؤلؤ افشانی در باغ و بساتین نکند
هر که جود و کرم او بعیان دیده بود
بیهده گوش بافسانه افشین نکند
بسخا صید کند کف جوادش دل خلق
ز سخا کس بجز او با شه شاهین نکند
هر که میزان سخن سنجی داند کردن
بجز از راستی مدحش شاهین نکند
مرکب دانش و فضل و هنر و دولت را
بجز از بهر ورا دست و زبان زین نکند
شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر زد و اسب و رخ و فرزین نکند
هر دلی کز قبل شادی او شاد بود
گرش طوفان غمان بارد غمگین نکند
هر کرا عقل و بصر باشد خاک در او
بجز از سرمه دو چشم جهان بین نکند
تا بدانگه که سر و کار شیاطین از نار
سجده بر آدم پیدا شده از طین نکند
باد بر کل بنی آدم فرمانش روا
که همی کار بفرمان شیاطین نکند
تا که از ملک بود نام و نشان از آئین
کس جز او تربیت ملک بآیین نکند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح افتخار الدین رضا ابن شمس الدین عمر
داستان عشق فرهاد آمد و شیرین بسر
وان من نوشد ز سر در عشق آن شیرین پسر
آن بت شیرین که با یاد لب شیرین او
گردد اندر کام اگر پنداری افسنتین شکر
آنکه رویم چون کمر کرد و سرشکم چون میان
تا که بربست از بر سیمین میان زرین کمر
آذر برزین شرر شد در دل من عشق او
تا سر مژگان من شد ابر فروردین مطر
ز ابر فروردین من هرگز مطر کی کم شود
تا برافزونتر شود زان آذر برزین شرر
پیش او کردم همه راز دل مسکین عیان
راز چون کردم عیان شد از دل مسکین خبر
من چو شاهین ترازو داشتم باری بدل
در شکار جان من زلف وی از شاهین بتر
گوئیا آنکس که داند صورت داد از ستم
وین ستمکاری از آن شاهین ترین شاهین نگر
دادخواهم خواست زان شاهین شکار زاغ رنگ
ز افتخار دین رضا فرزند شمس الدین عمر
نامور میر خراسان آنکه نام نیک اوست
در عراق و شام و هند و روم و ترک چین سمر
آن پیمبر زاده آخر زمان کایزد بحق
از برای جد او را آفرید از طین بشر
صدر و بدر آل یاسین آنکه هر با دانشی
مدح صدر او کند چون سوره یس زبر
ایشه آل علی کز روی عالی همتی
هست پای همتت از فرق علیین زبر
تا شود مولای تو آید بدین جد تو
فیض آمد پیش تخت تو ز قسطنطین خبر
ذات هر کس از هنر تزیین پذیرد در جهان
وز بزرگی تو گرفت از ذات تو تزیین هنر
دیگری از صاحب و سحبان بدانائی و فضل
وز سخا و مردمی از حاتم و افشین دگر
دولتی داری و اقبالی بدانسان کز قیاس
گر بمالی بر حجر دستی شود در حین گهر
همتی داری که گیتی پر زر و گوهر شود
زر را چون خاک ره دانی و گوهر را حجر
منظری داری بدیع آئین که در هر دیده ای
نور بفزاید در آن صنع بدیع آیین نظر
گر خیال فر تو اعمی بدل صورت کند
گردد از نور دلش در وقت روشن بین بصر
ز آرزوی سم و پشت مرکب میمون تو
بر فلک گردد چو نعل و چون حنای زین قمر
هر که از بغض تو سازد باز زاد و راحله
کرد باید چار و ناچارش سوی سجین سفر
هیبت تو چون بنات النعششان بپراکند
گر کند اعدای تو چون بر فلک پروین حشر
از جفا و کین تو هر کو بیندیشد بدل
جز بجان خود نبیند جز جفا و کین اثر
حاسدت را نبت دولت بر نروید تا ابد
ور بروید نابکار آید چو بر سرگین خضر
شربت کین تو غسلین است مراعدات را
چشم باید داشتن زان شربت غسلین ضرر
ای بحق فرزند حیدر در صف اعدای خویش
مینمائی قوت و برهان که در صفین پدر
گندناگون تیغ تو چون گند سر بدرود
حاسدانت را وزان بر تو کند تحسین ظفر
از نهیب رمح طنین پیکر تو دشمنان
همچنان جویند گز تنین زهر آگین حذر
ور بناگه سایه رمح تو بر تنین فتد
از سنان چون زبانش بفکند تنین ز فر
از سر تیغ و سنان رمح خون آشام تو
خون بدخواهان تو بادا علی التعیین هدر
از تن دشمنت کم باد آنچه بر بالین نهد
آستان تو کند بهر امان بالین مگر
تا که از یغما و تکسین از برای رزم و بزم
بندگان آرند شیطان بند حور العین صور
از برای رزم دشمن وز برای بزم دوست
جز بت یغما مخوه جز لعبت تکسین مخر
پیش چشم او تبانی شوخ چون نرگس بچشم
در بر او لعبتانی نرم چون نسرین ببر
از لب و رخسار دلبندان و زلف و جعدشان
برگ گل چین و شکر مز حلقه گیر و چین شمر
آفرین ایزد از احباب تو در مگذراد
خود نداند کردن از اعدای تو نفرین گذر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در سپاس از ایزد و مدح سنجر
هست بر پرورده شکر نعمت پروردگار
واجب از روی دیانت هم نهان هم آشکار
هستم آن پرورده نعمت که اندر عمر خویش
داد نتوانم شمردن نعمت پروردگار
چون شمار نعمت حق را ندانم بر شمرد
کی توانم بر طریق شکر بودن حق گذار
گر زبان شکر دارم صد هزاران نعمتش
تا بعجز خود مقر نایم نگیرد دل قرار
آنچه با من کرد از نیکی خداوند جهان
گفت نتوانم بعمر خود یکی از صد هزار
بر یکی خود شناسا کرد تا بشناسمش
کو یکی بود و یکی باشد نه از روی شمار
کردگار گیتی و پروردگار عالمست
رازق خلق و پدید آرنده لیل و نهار
خالق کونین و هر چیزی که هست اندر دو کون
صانع گردون گردان کردگار نور و نار
مرسل پیغمبران حق بنزد بندگان
ایزد دارالقرار و داور دارالبوار
آنکه از تقدیر و حکم او نشاید بنده را
جز رضا در نیک و بد در هیچ وقت و هیچ کار
هر چه آید بر من از تقدیر او دارم رضا
بنده ام امروز را طاعت نمایم بنده وار
از دلی صافی و طبعی پاک و ایمانی درست
بر ره توحید حق باشم قوی و استوار
از پی توحید او گویم ثنای مصطفی
احمد مختار کو از انبیا بود اختیار
صاحب تاج و لوای حمد و معراج و براق
صاحب فرمان و حج و عز و صاحب ذوالفقار
وز پی حمد و درود وی ثنا گویم بسی
بر امامان پسندیده گزیده هر چهار
کار دین آرایم از تحمید یاران نبی
کار دنیا را برآرایم بمدح شهریار
پادشاه سنجر مغزدین و دنیا آنکه هست
کارهای دین و دنیای من از وی چون نگار
یافتم از خدمت سلطان سلطانان دهر
حشمت و جاه و شکوه و دولت و عز و وقار
هم بفر دولت سلطان اعظم یافتم
خویشتن بر ملک خاقان کامران و کامکار
کار من بالا گرفت از اعتقاد نیک من
کار من هر روز به شد تا برآمد روزگار
مال بخشیدم نکو کردم بحق خاص و عام
خاص من بودم نگفتن خاص دار و عام دار
بر رعیت از حشم نامد بعهد من ستم
باز ماند از عدل من باز شکاری از شکار
عدل ورزیدم بعهد خویش چون همنام خویش
نا بعقبی باشم اندر خلد با همنام یار
مال خود بر کهتران خویشتن کردم فدا
تا فدای من شوند آنگه که باشد گیر و دار
از ره نیک اعتقادی در ره نیکو دلی
خواستم مرکهتران خویشتن را کار و بار
مرکبان تیز تک دادم مر آنها را کجا
جز پیاده می نرفتندی بهر شهر و دیار
در سر آنها قصب بستم که با بسیار جهد
می نبودیشان بپا اندر بجز کهنه ازار
دیبه زربفت پوشانیدم آنها را کجا
بر قبا و پیرهنهاشان نبودی پود و تار
بردگان ترک بخشیدم کسانی را که ترک
جز نتق ناوردشان خط رئیس یادگار
داشتم بر گنجهای گوهر آنها را امین
کز نفایه کس نداند شان سفال آبخوار
بس که بردند از بر من آشکارا و نهان
کیسه ها سیم حلال و بدره ها زر عیار
همچو موران مال من در لانه خود کرده جمع
وانگهی کردند بر من تیز دندانها چو مار
حق مال و نعمت من هیچگون نشناختند
آن سگان نابکار و آن خسان نابکار
کس بمال خویش چندین دشمن انگیزد که من
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
دشمنی کردند و بدگوئی بر خاقان مرا
در دل خاقان فکندند از خلاف من غبار
خانمان من در آنروزی که آن هرگز مباد
غارت آن کردی که با من بود همچون یار غار
زر و سیم و تر و خشک من همه بر باد شد
هم بر آن جمله که آتش افتد اندر مرغزار
گنجهای خواسته بی حجتی در خواستند
وز پس این خواسته گشتند جانرا خواستار
فضل کرد ایزد بمن تا بر من از حضمان خویش
جان برون بردم چو مردان از میانشان برکنار
چونکه بر سلطان سلطانان خبر شد حال من
کرد بر نیک آمد من حالی از جیحون گذار
پیش سلطان جهانداران چو بوسیدم زمین
باز بگشاد آسمان بر من زبان اعتذار
زر و گوهر یافتم خلقت ازو چون پیش او
از سرشک دیدگان وز خون دل بردم نثار
هر مرادی کز خداوند جهان درخواستم
زو پدید آمد اجابت بی درنگ و بی نثار
دولت و اقبال سلطانی بمن بنمود روی
گفت چون گفتی باندک حاجتی کرد اختصار
باز دیگر ره توانگر گشتم از احسان او
حج اسلام است مرمرد توانگر را شعار
از خداوند جهان خواهم بقای عمر شاه
ساعتی کان حلقه را در ساعد آرم چون سوار
عدل سلطان جهان خواهم ز جبار جهان
چون بهنگام تضرع بر حجر مالم عذار
در زیارتگاه یثرب برکت عمرش خوهم
زانکه در دنیا نباشد زان مبارکتر مزار
باری از دیدار تو بی کم خلاف آورده اند
دورتر باشم بسالی و بفرسنگی هزار
تا نباید مرمرا پاداشن ایشان نمود
هم توانم کرد حاصل طاعت پروردگار
دست رس دارم که با خصمان خود گر بد کنم
سخت آسان باشدم زایشان برآوردن دمار
عهد یزدان نشکنم با خلق نکنم هیچ بد
ور بدی کردند با من درگذارم مرد وار
تا زباد صبح در بستان ز آب چشم ابر
بشکفد هر سال گلها را بهنگام بهار
روی احباب خداوند جهان بادا چو گل
دیده های بدسگالانش چو ابر تندبار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - در مدح صاحب الصدر عمر
کار دین صدر دنیا صاحب عادل عمر
راست گشت از بذل دنیائی بدنیا سربسر
هرچه در عالم ببینی خیر بینی زانکه هست
عامر آن صدر دنیا صاحب عادل عمر
هرکه در دنیا برآرد مسجدی از بهر حق
باشد آن مسجد اگر چون آشیان سنگ خور
حقتعالی خانه ای سازد مراو را در بهشت
هست بر گفتار من ناطق شده نص خبر
صاحب عادل بسی مسجد نهاد اندر جهان
هر یکی چون کعبه از آذین ببذل سیم و زر
مسجد جامع ز بعد آنکه از آتش نماند
اندر او چیزی بجز انگشت و خاکستر اثر
ز اعتقاد نیک و دین پاک و دست بیدریغ
کرد همچون بیت معمور از فروغ زیب و فر
منبر و محراب و طاقی کرد کز دیدار او
روح گردد تازه و خرم دل و روشن بصر
هر که یک مسجد کند یک خانه دارد در بهشت
او که چندین کرده باشد کی بود بیرون در
زین قبل تا حصن دینش باشد آبادان ربض
کرد آباد آن ربض تا شد حصین این مستقر
خصم دنیا را ظفر نبود بما برزین ربض
خصم دینش را نباشد زان ربض بر وی ظفر
تا بوی بر عقبه عقبی بود آسان گذار
عقبه کش کرد بر هر رهروی آسان گذر
چون بدو بر عقبه عقبی بود آسان گذار
عقبه های شغل دنیا را کجا باشد خطر
از برای فقه و تذکیر و نظر در راه شرع
مدرسه آراست از قصر خورنق خوبتر
روز محشر در ترازوی وی آید بیگمان
هر ثوابی کان بود از فقه و تذکیر و نظر
هم کنون باشد که بر کردند این فرخنده جای
بورشاد و بوالوزیر او امام معتبر
همچنین گردد که گفتم ورنگشتی کی شدی
اینچنین بنیاد خیری از چنان بنیاد شر
از برای روزه داران را همیشه خوان خویش
همچو خوان جنت آراید بهر شام و سحر
چون بود از خوان او هر روزه داری بهره مند
باشد از پاداش او هر روزه داری بهره ور
هیچکس چون صاحب عادل مدان در راه دین
در همه روی زمین از راهرو وز راه بر
بر سر خلق خدای از راه دین و اعتقاد
هست مشفق تر بسی از عم و خال و از پدر
اوست اندر باغ دین مصطفی چون گلبنی
عدل بیخ و فضل شاخ و جود برگ و بذل بر
گفتن اندر وی توان این هست و در وی لایق است
ای شکفته گلبنی بر رفته تا خورشید سر
تا دهد گلبرگ بوی و تا دهد خورشید نور
تا بود آن بر سپهر و تا بود این بر شجر
فرق او بادا چو برگ گلبن و رخ برگ گل
طلعتش با فره خورشید و با نور قمر
ماه روزه اش باد میمون و همایون روز عید
تا بگیتی خواهد آمد روزه و عید دگر
عید او بادا سعید و حال او فرخنده باد
روزه اش بادا قبول کردگار دادگر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مدح صاحب عادل ضیاء الدین
بکام دل رسید از بخت شاه کامران سنجر
بصدر صاحب عادل ضیاء دین پیغمبر
بشد بر طالع میمون بفرخ فال باز آمد
بدان طالع شدن لایق بدین فال آمدن در خور
بزرگان خراسانرا زیادت شد بفر او
جمال و رونق و زینت فروغ و آب و زیب و فر
ورا از طاعت سلطان سلطانان زیادت شد
شکوه و حشمت و دولت نعیم و نار و کام و کر
بزرگانرا صلت فرمود و خلعت یافت از سلطان
رهی باشند سلطانان را بزرگان رهی پرور
رهی باشند و سلطان رهی پرور کند زینسان
جهان خدمت کند آنرا که شد زی شاه خدمتگر
بخدمت پیش سلطان رفت و مخدوم خراسان شد
چو خدمتگر سلطان سزد مخدوم صد کشور
چو شد فرمانبر صاحب اگر بر خاک خشک افتد
چو گردون سبز گردد شاخ و برگ و گل چنو اختر
چو شد فرمانبر صاحب بطاعت کردن سلطان
بجز سلطان و صاحب شد ورا مطواع و فرمانبر
بباغ همت سلطان نهالی چون ضیاء الدین
که جز وی باشد از صاحب چه آرد جز سعادت بر
ز بخت صاحب عادل بهر کاری که رو آرد
بجز معجز همه چیزی بباید داشتن باور
بکار دین یزدانی و شغل ملک سلطانی
کسی کاقبال صاحب را شود منکر بود منکر
ایا فرزانه فرزندی که اندر دولت صاحب
برادروار با اقبال یک بابی و یک مادر
بدیدار همایون تو ای فرزند شایسته
کریم عادل و عالم جوانی یافت باز از سر
دل و پشتی تو صاحب را و صاحب خلق عالم را
نه صاحب را پسر چون تو نه عالم را چنو مهتر
توئی آن گوهری مهتر که پیش کف راد تو
خجالت دارد آن ابری که باران دارد از گوهر
فلک همت خداوندی و رای عالم آرایت
چو خورشید فلک عالی و رخشان و ضیا گستر
ز رأی تو منور عالم و خلق همه عالم
شده بر رأی تو فتنه چو بر خورشید نیلوفر
چو نیلوفر هر آن سایل که کف پیش تو بگشاید
چو نیلوفر نهد بر کف ز احسان تو طشت زر
نه بیند روز روشن حاسد جاه تو زان معنی
که از رأی تو بی بهره است چون شب پر زنور خور
نباشد چشم بدخواه تو روشن تا بدانگاهی
که اندر چشمه خورشید نبود خانه شبپر
ملک خلق و فلک قدری و از شرم تو بگشاید
ملک را بازو از بازو فلکرا چنبر از چنبر
بچشم همت خویش ار بخواهی دید کیوان را
بجز در میخ نعل مرکب میمون خون منگر
فلک بر تارک کیوان کند مسند مر آن را کاو
سنات را کند بالین و از خاک درت مسند
کسی کو نیک بختی را نداند تا کجا جوید
ندا آید ز درگاه تو کاینجا جوی و درمگذر
جهان فری ندارد بی تو خاصه حضرت صدرت
گر از من باورت ناید بپرس از عام و از لشکر
گر انسان بنده احسان بود بر هر که چشم افتد
تو آنرا بی گمان جز بنده احسان خود مشمر
چو دوزخ بود حضرت بی تو و مالک فراق تو
شراب هجر تو غسلین و سوز شوق تو آذر
کنون حضرت چو جنت گشت و شد رضوان وصال تو
نسیم خلد تو غلمان و کف راد تو کوثر
شوند اکنون بجاه تو رعیت در پناه تو
چو اهل جنت آسوده ز گوناگون بلا و شر
بقای عمر تو خواهند و جاه و دولت صاحب
که هر دو جاودان بادند برخوردار یکدیگر
الا تا در دل هر باب حرمت جوی در گیتی
بود فرزند حرمت دار و انده زای و عیش آور
دل باب تو بادا از تو با شادی و بی انده
تو آن فرزند با شادی و بی اندوه تا محشر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح سعدالملک
ای ز سعدالملک فخر دین جهانرا یادگار
بر جهانداری مهیا باش سعدالملک وار
بخت مسعود قلج تمغاج خان مسعود کرد
نام مسعود ترا القاب سعدالملک یار
تا بنام خسرو سعد اختر مسعود بخت
بر تو سعدالملکی و ملک سعادت برقرار
در سعاداتی و القاب به سعدالملک را
وارث حقی بنیکی نام هر یک زنده دار
خاندان سعد ملک از سر باقبال تو صدر
گشت سعد آباد آبادان بسعی شهریار
روزگار ار آب جوئی را بجوئی باز برد
هم بجوی خویش باز آمد ز گشت روزگار
بر هوای شاه ترکستان چو شهباز و همای
ز آشیان منشاء ار پرواز کردی اختیار
پر و بال تو شد از شه باز گشتی و فکند
با فراغ سایه بر سر خویش و تبار
سایه پروردان پر جاه و اقبال تواند
آل سعدالملک ماضی از صغار و از کبار
کلک ملک آرای تو توقیع نکند جز بعدل
ظلم نپسندد دلت در هیچ شغل و هیچ کار
آسمان همت خداوندی و بر گرد زمین
آسمانرا بر مراد تو دهد بودن مدار
از دوات و کاغذ تو چون ز دور آسمان
ظلمت لیل آشکارا گردد و نور نهار
تا شود روی نهار از زلف لیل آراسته
کلک تو مشاطه گردد زین بران بندد نگار
از مدار آسمان پنهان شود از روز و شب
وز سر کلک تو شب بر روز گردد آشکار
شب ز روز و روز از شب از مدار آسمان
این همی جوید گریز و آن همی گیرد کنار
هر خطی از کلک تو بر کاغذی باشد ز قدر
چون شب قدری که گیرد روز عیدی در کنار
خلق را دیدار تو عید است بی خوف وعید
مهر تو در هر دلی خمر است بی رنج خمار
قبله ابنای ایامست صدر بار تو
زانکه در ایام تو در هیچ صدری نیست بار
از جمال طلعت خورشید رخشان آسمان
هرگز آن زینت بیابد کز تو مسند روز بار
چون بصدر بار بنشینی چنان کز ابر سیل
کف راد تو شود بر سائلان دینار بار
بنده پروردگاری و قلم رانده شده
کز تو پرورده شود هر بنده پروردگار
سوزنی پرورده انعام عم و باب تست
نعمت اینرا و آنرا شکر گوی و حق گذار
گر بحکم یادگاری مدحتی زو بشنوی
بر براق سنت عم و پدر باشی سوار
تا بکس ناظر خوهد بود اختر سعد فلک
تا بود کس نظرت سعد فلک را خواستار
باب سعد اکبر و اصغر شده ناظر بتو
هم بر احباب تو ناظر از صغار و از کبار
بخت مسعود تو خوانده بر سرای بار تو
خیر دار حل فیها خیر ارباب الدیار
هر که باشد دوستدار تو شکار غم مباد
زان که هستی دوستدار خسرو دشمن شکار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - در مدح نظام الدین محمد بن علی
خورشید ببرج حمل آمد چو رخ یار
هم نور بحاصل شود از تابش و هم نار
نور از پی روشن شدن عالم تاریک
نار از جهت پختن هر خام بر اشجار
تا باز جهان از تبش و تابش خورشید
برنا شود اشجار پدید آرد اثمار
برگ گل از اشجار برون آرد بستان
الوان بدایع شود از خاک پدیدار
از رنگ چمن گردد چون زرمه بزاز
وز بوی هوا گردد چون کلبه عطار
دستان زن بستان بسحرگاهان گردد
بر سرو سراینده سرود غزل یار
هنگام تماشای خداوندان گردد
کز طارم و کاشانه خرامند بگلزار
بلبل بشود از دل راوی و بخواند
بیت و غزل رودکی اندر حق عیار
رازل نه همانا که بدی همچو نظامی
در صدر نظام الدین برخواندن اشعار
صدری که نظام الملک ارزنده شود باز
از خدمت صدرش نه همانا که کند عار
مستوفی ملک ملک شرق محمد
فرزند علی بن امیر آن شه ابرار
میری که امیران سخن رایگه نظم
از مدحت او به نبود فکرت گفتار
در شغل شه شرق قلم وار میان بست
تا اهل قلم پیش وی آیند قلم وار
آن صدر سرافراز که ارباب قلم را
بر روی زمین نیست چنو صدر سزاوار
هرکس که سزاواری او را نپسندد
گردد بسر تیغ شه از نیش سزاوار
لطف و کرم او بهمه خلق رسایست
با اندک و بسیار ویند اندک و بسیار
ای اندک منت کش بسیار مروت
کس را بمروت نخوهی منت بردار
آثار تو در عالم خواهی که نماند
نی نی تو خوهی ماندن در عالم آثار
هنگام بهار است درین موسم فرخ
از خاک پدیدار شود لعبت فرخار
با لعبت فر خار نشاط و طرب انگیز
وز خار تعب چشم بداندیش همی خار
در عقد بنانت قلم سحر نمایست
چون زرین طیری که ورا مشکین منقار
چون طیر شود فرخ بمنقار خط او
ارزاق رسانیده بسوآل و بزوار
نو گشت سر سال و باقبال شه غرب
تا سال دگر در دل و جان تخم طرب کار
تا چشمه خورشید نشاط دل خود باش
هر جای که دل خواهد برج حمل انگار
در نور رخ یار نگه میکن و میگوی
خورشید ببرج حمل آمد چو رخ یار
گر سوزنی پیر دعاگوی ترا طبع
چون بحر عدن گردد پر لؤلؤ شهوار
بی در ثنای تو مبادا که همه عمر
در سوزن نظام کشد رشته بسوفار
از دست فنا نامه عمر تو مبادا
طی تا نشود دنیا طی گشته چو طومار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در مدح ملک الدهاقین
آراسته بعید برون آمد آن نگار
از فرق تا قدم همه آرایش بهار
با صورتی که هر که بر او بنگرید گفت
بادش بهار برخی ره عید برخی آر
برخاسته ز خیل ملایک ازو نفیر
وز قامتش قیامتی از سرو جویبار
آمد بعیدگاه چو سرو آن بچهره گل
بر برق چون براقی گلگون شده سوار
گل بود بار سرو چو آن بت پیاده شد
وانگه که شد سوار گل آورد سرو بار
تیر و کمان قبضه و بازوش را یکی
تیر و کمان غمزه و ابروش را هزار
پیش از نماز عید بقربان گشاد دست
وز تیر غمزه کرد دل عاشقان فکار
این رسم نو که دید که پیش از نماز عید
قربان بتیر غمزه کند لعبت تتار
گفتم بتیر غمزه چو قربان عاشقان
آیین نو نهادی و این بودت اختیار
از بهر تیر بازو قربان پدید کن
گفتا پدید نیست بداندیش افتخار
فرزند پادشاه دهاقین علی که هست
عالی محل و قدر بنزدیک شهریار
خورشید آسمان معالی و مرتبت
کز نور روی اوست منور همه دیار
خورشیدوار نور دهد بر همه جهان
جمشیدوار چون بنشیند بصدر بار
خورشید را ببرج محل چون بود شرف
او را شرف زیادت از آن دان هزار بار
از قدر بر مثال سپهر است سرفراز
وز حلم بر مثال زمین است بر دیار
دستش با بر نیسان ماند گه سخا
گر باشد ابر نیسان ز رنجش و زر نثار
هست از نسیم خلق وی آورده خلق را
شاخ درست دولت و اقبال برگ و بار
انعام و بر برحسب رزق خلق کرد
در بنده پروریدن او را نه اختیار
ای بیشمار دولت و اقبال یافته
در روزگار دولت تو اهل روزگار
در هر یکی رسیده زتو جود بی قیاس
وز هریکی رسیده بتو شکر بیشمار
آنی ز مهتران که نیاید بنام نیک
پار تو زین کنار جهان تا بدان کنار
زان تا بنام نیک برانی جهان ترا
از مهر دایه وار بپرورد در کنار
گر یار نیک خواهی شو نیکنام باش
تنها نماند آنکه بود نام نیکش یار
مهتر بسی است لیک نه همچو تو کامران
گلها بسی بود نه همه همچو کامگار
در باغ مهتری چو گل کامگار باش
تا نیکخواه بوی برد بدسگال خار
آیین عید کردی جشن بهار ساز
هم در بهار خانه چو بتخانه بهار
آواز ده بساقی و این بیت را بخوان
خیز ای بت بهشتی آن جام می بیار
اردیبهشت ماه بسر بر بیک صبوح
کاردی بهشت کرد جهانرا بهشت وار
با مطرب هزار نوا باده تو نوش کن
در موسمی که زاغ هزیمت شد از هزار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح دهقان اجل احمد سمسار
شاید بسرو دیده شدن پیشرو کار
کاندر سفر باد خدای همه احرار
خورشید معالی فلک فضل و محامد
دهقان اجل اصل جلال احمد سمسار
فرخنده نصیرالدین صدری که زدادش
بردوخته شد دیده بیداد بمسمار
مخدوم جهان عین دهاقین که بگیتی
بی چهره او عین خرد ندهد دیدار
آن بنده نوازی که همه عمر مراو را
جز بنده نوازی بجهان نیست دگر کار
برده بتواضع سبق از مردم خاکی
وز همت عالی شده در نیکی کردار
زانروی که تا در کف او دیر عناند
اسپیدی روی درم و زردی دینار
خورشید و کف را دو را بر زر و بر سیم
دو کار عجیب است برین گونه و کردار
از خاک زر و سیم برآرد تف خورشید
او خاک برآرد ز زر و سیم بخروار
از تابش بسیار کند سیم و زر آن خاک
وین خاک کند سیم و زر از بخشش بسیار
ای سید احرار که احرار ندارند
از بنده بدان خاک کف پای ترا عار
جان تو که تا تو بسفر بودی بودم
اندر حضر آشفته و سرگشته چو پرگار
بی مجلس تو سوز نئی بودم ضایع
چون سوزن سر ریخته و کفته بسوفار
سوفار نه تا رشته درآرند و بدوزند
سر نیز نه کز پای بیارند برون خار
تا تو بشدی نیز نرفتم بدر کس
در زاویه ای مانده بدم روی بدیوار
تیمار تو و تربیت تو شده از من
من مانده میان غم و اندیشه و تیمار
غم خوردم و تیمار کشیدم بشب و روز
ای خورده غم من رهی و داشته تیمار
تیمار کشد هر که تو تیمار نداریش
غمخوار نبود آنکه نباشیش تو غمخوار
ببریده مرا هوش و خرد از هوس شعر
خاطر شده از کار و فرمانده زاشعار
خاطر شود از کار فرمانده و از شعر
آنرا که نیابد چو تو ممدوح سزاوار
زان بار گرانتر نبدی بر دل و جانم
کم خواسته بایستی جز بر در تو بار
از خدمت تو دور نباشم بهمه حال
خواهی بحضر خوه بسفر این بار آن بار
گر در حضری بنده ترا هست ثنا خوان
ور در سفری بنده ترا هست دعا کار
من چون تو خداوند سرافراز ندیدم
تو نیز چو من بنده مطواع مپندار
تا گنبد زنگاری گرد کره خاک
آرد مه و خورشید شب و روز پدیدار
از گردش او باد مه و سال و شب و روز
در دیده اعدات فرو ریخته زنگار
بادا علم و جاه تو پیوسته سرافراز
اعدای ترا بخت نگون باد و نگونسار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح دهقان اجل احمد
آب روشن گشت و تاری شد هوا از ماه تیر
بی گمان خم عصیر اندر هوا انداخت تیر
ریخت از شاخ درختان از نهیب تیر او
عیبه های جوشن زر آبگون بر آبگیر
زاغ بگریزد ز تیرانداز چون از هر سوی
زاغ گرد آمد چو تیرانداز شد خم عصیر
ملک باغ و بوستان بگرفت زاغ پر نعیب
سرو گلبن عضب کرد از عندلیب خوش صفیر
ماه فروردین حریر فستقی بخشیده بود
مر درخت باغ را تا باغ شد زینت پذیر
تیر مه زینت بگردانید بستانرا و داد
آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر
چون فقیران بار و بر یکبارگی درباختند
سایه دار و میوه دار و مذهب این دارد فقیر
هر جمادی را ندانم تا در آموزنده کیست
عادت دست جواد نایب صدر کبیر
ماه تیر از بهر آن خوانند این ایام را
کاندرین ایام خلق از خرمی یابند تیر
باده پیر و برگ برنا بود در فصل بهار
برگ پیر و باده برنا شد چو آمد ماه تیر
برگ پیر و باده برنا بهنگام نشاط
کاندر آمیزد بطبع مردم برنا و پیر
پیر و برنا را برآمیزد بروز بار و بزم
صدر برنا بخت پیر اندیشه روشن ضمیر
صدر عالی رای دهقان اجل احمد که او
هست دولت را شرف چون دین یزدان را نصیر
دیده اهل کفایت کز صریر کلک خویش
دیده اهل کفایت را همی دارد قریر
آن هنرمندی که چون او کلک بر کاغذ نهد
تیر بر گردون ز شرم او بگرداند مسیر
ملک شرق و چین بشاهست و وزیر آراسته
رأی و تدبیر ویست آرایش شاه و وزیر
ای بلند اختر خداوندی که بررفته سپهر
هست پیش همت والای تو پست و حقیر
بر سپهر حشمت و جاه و بزرگی و شرف
همچو خورشید از میان اخترانی بی نظیر
قرص خورشید مضئی از رای تو گیرد ضیا
همچنان کز قرض خورشید مضی ماه منیر
نی نظیر رأی رخشنده ات بود شمس مضی
نی عدیل کف بخشنده ات بود ابر مطیر
قطره ای از ابر جود تست صد بحر محیط
ذره ای از کوه حلم تست صد کوه تبیر
در کفایت چون سر کلک تو گردد قیرگون
روز بخت حاسد و بدخواه تو گردد چو قیر
هرکه روی از تو بتابد زو بتابد روی بخت
هرکه مأمور تو شد بر کام دل گردد امیر
جز رضای تو نگیرد دست و ننماید خلاص
هرکه را دارد زبان در چنگ و بند غم اسیر
حاسد جاه تو خواهد خویشتن را همچو تو
یافته جان عریض و یافته شغل خطیر
هرکه در جاه عریض تو نگه کرد از حسد
زان حسد خود را فکند اندر تک چاه قعیر
هرکه در آئینه حاجت بجوید روی خویش
زان غرض بی بهره باشد چون زآئینه صریر
تن چو زیر و چهره چون زر شد بداندیش ترا
تا ترا بیند که زربخشی همی بر بانگ زیر
چون تو باشی جاه و دولت را سزا ندهد فلک
آن سزاواری تو را وین ناسزا را خیر خیر
حاسد بدخواه جاه تو بمرگت آزمند
گر درین حسرت بمیر باک نبود گو بمیر
گاه بر گل ریزدی نوش و گهی بر برگ گل
از کف گلبرگ رو ماهی بلب چون شهد و شیر
تا جهان باشد نصیب تو طرب باد از جهان
بهره بدخواه تو اندیشه و کرم و زحیر
جاه بدخواه تو از ادبار در تحت الثری
رایت اقبال نگذشته از چرخ اثیر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در مدح نظام الدین
در ضمیرم بدی هوای امیر
وانکه باشم ثنا سرای وزیر
نشد اندیشه ضمیرم کم
خواجه را یافتم وزیر و امیر
بوزارت نشسته خوشدل و شاد
وز امارت نگشته عزل پذیر
شاه میران نظام دولت و دین
عالم عادل کریم کبیر
آنکه خورشید عدل و فضل ویست
نور گسترده بر کبیر و صغیر
در نیاید بچشم همت او
ملک و ملک جهان قلیل و کثیر
رأی و تدبیر ملک آرایش
نبود جز موافق تقدیر
آیت فضل و رحمتت از حق
که بجز حق نداندش تفسیر
دیده ملک و ملک دارانرا
دارد از تیره دل دوات قریر
صورت عقل را بدارالملک
بصریر قلم کند تصویر
از وزیران مشرق و مغرب
بصریر قلم گرفت سریر
خط او پیش دیده اکمه
گر بداری شود بدیهه بصیر
بجز انصاف و عدل شفقت و رحم
فکرتی در نیایدش بضمیر
عدل او ناخن ستم از گوش
برکشد همچو موی راز خمیر
در جهان با کف عطاده او
همچو سیمرغ و کیمیاست فقیر
در سرای وزارتش کم و بیش
کیمیا در نگنجد و تزویر
همچو مظلوم باشد از ظالم
ظلم از دست عدل او بنفیر
هرکه بیند خیال او در خواب
باشدش فر و فرخی تعبیر
وان کز او هیچ برنگیرد چشم
چه بود هم برین نسق میگیر
نظرش نور دیده افزاید
زانکه صدریست بی عدیل و نظیر
ای نظیر تو جز تو نی بجهان
بجوانی بخت و دولت پیر
سوزنی پیر گشت و در پیری
گشت در خدمت تو با تقصیر
گر تغیرپذیر شد سخنش
نپذیرد عقیدتش تغییر
تا سپهر سریع دورانراست
سیر شمس مضی ء و بدر منیر
تا دم صور از آفت ایام
ملکت حافظ و معین و نصیر
شمس و بدر بقات را بادا
جاودان بر سپهر جاه مسیر