عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - در مدح میرعمید سعدالدین
هلال روزه نمود از سپهر پر اختر
بشکل مشرب زرین ز چشمه کوثر
کنار چشمه کوثر رسد بروزه گشای
رحیق محترم از حق بجای شام و سحر
بر اهل دین سحر و شام این همایون ماه
ز یکدگر متبرک ترند و میمون تر
مهی است فرخ یعقوب سال را یوسف
عزیز گشته بر یازده برادر و سر
بقدر یکشب این مه به از هزار مه است
چنانکه میرعمید از هزار مرد هنر
مقرب ملک شرق و غرب سعدالدین
که ناظرند بوی سعد اصغر و اکبر
چه سعد اصغر و اکبر که مهر و مه خجلند
ازو یکی بحمل دیگری بدو پیکر
زمین تواضع صدریست آسمان همت
چون این بحلم و وقار و چو آن بجاه و خطر
شود نکوخوه او بر شده بجاه خطیر
فرو فتاده بداندیش او بچاه خطر
بزرگوارا گوهر شناس اهل سخن
توئی و بر تو سخن عرضه دادن گوهر
بآب و آینه ماند ضمیر روشن تو
در آب و آینه پیدا شود خیال و صور
نسیم خلق تو گر در ضمیر وی چو خضر
بخاره بر گرد بر دمد ز خاره خضر
گر افتد از کف تو سایه بر سر درویش
چو آفتاب توانگر شود بسیم و بزر
بسایه سپر روزه در مهی بخرام
بحرب نفس که بهتر ز روزه نیست سیر
ز چشم بدتن و جانرا بکردگار سپار
بجد و جهد ره گذر کردگار سپر
بخنجر و سپر ماه دیو را برمان
که هست ماه بیک ره سپر دو ره خنجر
ثواب روزه و مزد نماز دار طمع
بفرض و سنت شرع خدای و پیغمبر
زکوة جاه بده بندگان ایزد را
که در ادای زکوتست سود در محشر
همیشه تا بسه قسمت بود مه روزه
بهر سه قسمت از ایزد کرامتی دیگر
غریق رحمت بادی بقسمت اول
دوم ز مغفرت جرم بر سرت مغفر
چو از عذاب سفر بنده خواهد آزادی
بقسمت سیم ازاد باد یا ز سقر
بمدح مجلس میمون تو مظفر باد
جریده سخن آرای پیر سوزنگر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در مدح علی بن حسین بن ذوالفقار
ای نامی از تو نام خداوند ذوالفقار
در دین سید ولد آدم افتخار
هم خلق سید ولد آدمی ز لطف
همنام و هم سخای خداوند ذوالفقار
از ذوالفقار جود تو شد کشته آز و بخل
همچون ز ذوالفقار علی عمرو و ذوالخمار
از بخل خالی است دل جود ورز تو
بر روی جود خالی و در چشم بخل خار
از فخر دین خال به نیکیت یاد کرد
از بهر آنکه ماندی ازو نیک یادگار
جایش بهشت باد که در خاندان خویش
پرورده بهشت شد آن مفخر تبار
اعمال نیک او شده از مرگ منقطع
بل کز تو شد یکی عمل نیک او هزار
زنده کند پدر را فرزند نیکنام
نام پدر تو از پسر خویش زنده دار
خاص خدایگانی خلق خدای را
یاری دهی بنیکی بادت خدای یار
از روزگار دولت تو خاص و عام را
از چنگ غم نجاتست از جور روزگار
در سینه تو بحر سخا موج میزند
تا غرق نعمت تو شوند اهل این دیار
از بیشمار خواسته بخشیدن تو نیست
در فهم و وهم خواسته بخشیت را شمار
با اهل علم و عقل بتقریر علم و عقل
کم پیشی سخاوت تو نیست بر قرار
اندر میان دلها شاهی است مهر تو
بگرفته زین کنار جهان تا بدان کنار
اقبال و بخت و دولت و پیروز روز را
فرزند نازنینی پرورده در کنار
قبله در سرای تو است اهل فضل را
گرد سرای تو فلک فضل را مدار
در خدمت تو اهل هنر را دین و فضل
وز خدمت تو دوری شین است و عیب و عار
هر شاعری که بوسه دهد بر رکاب تو
گردد بدولت تو بر اسب سخن سوار
من بوسه داده ام دگران بوسه می دهند
تا همچو من شوند و به از من هزار بار
در بنده بودن تو ز پیری مقصرم
ای بخت تو جوان ز من پیر درگذار
دلشاد باش و خرم و خوش عیش و خوش طرب
بنده نواز باش و حق اندیش و حق گذار
دهقان کشتمند رضای خدای باش
اندر زمین فربه دل تخم خیر کار
تا جاش بر گری بقیامت ثواب و مزد
اینست کار و بهتر ازین کار خود چه کار
در ماه روزه کار شب قدر کن بشکر
تا بر تو آن ثواب نهان گردد آشکار
رحمت نثار یافته باشی و مغفرت
آزادی از جهنم و زتف تفته نار
عیدت خجسته باد و تو اندر خجستگی
آیین عید ساخته و ساز عید دار
تا دور چرخ و سیر ستاره دهنده اند
هر سال و ماه را مدد از لیل و از نهار
لیل و نهار و سال و مه تو بخیر باد
با تو جهان چنانکه ترا باشد اختیار
ای سوزنی بمدح خداوند ازین نسق
در ثنا بسوزن خاطر برشته آر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - در مدح وجیه الدین
ای بنده مکارم تو اهل روزگار
جز مکرمت نداری نه شب نه روز کار
در هیچ روزگار نیامد چه تو کریم
کاندر عطا دهی نبرد هیچ روزگار
مشاطه ایست کلک تو کز مشک و غالیه
زلفین لیل شانه زند بر رخ نهار
از وی هران نگار که پیدا شود کند
کار هزار کس بیکی لحظه چون نگار
ز اهل کرم هزار بیک بخشش تو نیست
ز اهل قلم بدانش تو نی یک از هزار
زان تا بدستخط عزیز تو اهل فضل
از ذل فقر باز رهند اندرین دیار
کلکی چو ذوالفقار علی تیز کرده ای
تا خون بخل ریزی چون خون ذوالخمار
تا تو وجیه دین لقبی اهل دین بتو
هستند در مواجهه قبله کبار
آنراست بخت یار که از جمله جهان
از جان کند بخدمت صدر تو افتخار
مداح صدر تو چو باو صاف خلق تو
در خاطر آرد آتش بی دود و بی شرار
در مجمر دماغ و دل او بهر نفس
عطار طبع مشک بر آتش کند نثار
زرین سخن سوار صفت کرد عسجدی
کلک هنروری را چون شد سخن گذار
در طبع آن امیر سخن گر کنون بدی
جز کلک تو نبودی زرین سخن سوار
چون تو سوار اسب فصاحت شدی اگر
سحبان بود پیاده دود از پس غبار
با قدر تو نه چرخ برین است سرفراز
با حلم تو نه جرم زمین است بردبار
عالیتری از آن متواضع تری ازین
زان باش کامران و ازین باش کامگار
اعدات را بلطف برآر از زمین بچرخ
تا لطف تو ببینند آنگه فرو گذار
خرم بزی ز دور فلک بر هوای دل
تا از بر هوا بود افلاک را مدار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در مدح وجیه الدین
این منم یارب بصدر مهتر کهتر نواز
از ندیمان یافته بر خواندن مدحت جواز
قفل درج طبع بگشاه بمفتاح زبان
آشکارا کرده هر دری که در دل بود راز
مهتر کهتر نواز از مدحت من شاد و خوش
من خوش و شاد از قبول مهتر کهتر نواز
مهتر آزادگان والا وجیه الدین که خلق
مدح او خوانند چون وجهت وجهی در نماز
محترم صدری که در ساز سرایش در عجم
حرمت آباد است چون بیت الحرام اندر حجاز
آنکه در بستان و باغ رادی و آزادگی است
سوسن آزاده و آزاده سر و سرفراز
آنکه تا آزادگی بر نام او تحقیق شد
سرو و سوسن را شد است آزادگی نام مجاز
آنکه باشد بر سریر بی نیازی متکی
شد سریر جود او تکیه گه اهل نیاز
سفره جود ورا تا باز گستردند شد
بخل را آژنگ ابرو چهره چون سفره فراز
با سخای او حدیث آز گفتند اندکی
گفت هرگز من خبر دارد نداند نام آز
آز اندک باشد اندر لفظ ترکی و بعمر
ساقی بر و عطای من نداند داد آز
منت از سائل بجان بردارد از چیزی که خواست
ورچه جان خواهد دهد بی منت و با اعتذاز
همچو طفل نازنین از باب و مام مهربان
سایلان و زایران از لفظ او یابند ناز
گر بصدر او درآید سایلی عریان چو سیر
با حریر و حله تو بر تو رود همچون پیاز
مهتران از بهر حرزمال خود سازند گنج
او ز حرزمال باشد روز و شب در احتراز
گر زکف بخشش او سایه افتد بر زمین
در زمین افتد ز بهر گنج قارون اهتزاز
دل ز مهر سیم صافی صافتر دارد ز سیم
ندهد اندر زرگدازی بین چو زر اندر گداز
ای ز سهم پهلوان وز رأی عدل آموز تو
یوز ز آهو در گریز افتاده و گرگ از گراز
قار اگر بازو زند بر باز عدل پهلوان
چرخ عنقاوار متواری شود از بیم قاز
صعوه در ظل همای عدل و داد پهلوان
مر عقاب ظلم را بر بردراند قاز قاز
در پناه پهلوان کبک و تذرو آرد برون
جوجه گان دانه چین از بیضه شاهین و باز
ملک توران مهره کردار است بر روی بساط
رأی ملک آرای تو بر مهره ما هر مهره باز
پیر پرور دایه لطف تو است آنکو نکرد
هیچ دانا را ز طفلی تا بپیری شیر باز
کرد ره گم کرده دم در فراق صدر تو
کرد ره گم را جاهت براه آورد باز
آمدم تا طبع را سازم ز مدح تو غذا
مدح تو طبع مرا باشد غذای طبع ساز
در امل تا دیر بازی و درازی ممکنست
چون امل بادا ترا عمر دراز و دیر باز
بدسگالان تو از هر شادئی کوتاه دست
مانده از اقبال کوتاه اندر ادبار دراز
تا زنند از حسن خوبان طراز و چین مثل
از نکویان مجلس بزم تو چین با دو طراز
کسوت عمر ترا تا تادامن آخر زمان
از بزرگی نام تو بر آستین بادا طراز
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - در مدح فخرالدین علی بن احمد
ایدل ز عشق یار چو از دانه نار باش
گر دانه نار باشد گو دانه نار باش
ورا شک من ز جور تو چون ناروان شود
در عشق آندو لعل چو یکدانه نار باش
بر جان خیال صورت جانان نگار کن
وندر میان جان سمران نگار باش
در دل هوای عذرا وامق چگونه داشت
تو همچنان بر آن بت مشکین عذار باش
هر چند مستی از می مهر و هوای او
تا پی ز پی خطا ننهی هوشیار باش
دست از تو شستم ایدل و دادم ترا بدوست
در زلف او قرار کن و استوار باش
یار ار برأی تو نرود روی ازو متاب
در روی کار بنگر و بر رأی یار باش
گر باد بی قرار کند زلف دوست را
در خط گریز و گاه طلب بیقرار باش
تا در تن و روان تو تاب و توان در است
در زلف مشکبوی و خط مشکبار باش
با بوی مشک و با غزل خوش بمجلس آی
هشیار گرد و مادح صدر کبار باش
فرزند فخر دین که ز جان نبی بدو
آمد ندا که دین مرا افتخار باش
دهقان علی که جان علی گویدش ز خلد
با حضم دین همیشه بکف ذوالفقار باش
ای صدر مهتران و بزرگان روزگار
خوش عیش و خوش طبیعت و خوش روزگار باش
پروردگان غر شدند از نعیم تو
دایم غریق نعمت پروردگار باش
کار بزرگواران شادی و عشرتست
تا فارغیت باشد مشغول کار باش
دینار بار بر کف آزاده زادگان
آزاده وار با کف دینار بار باش
در دهر کار به زشراب و شکار نیست
زین هر دو کار دایم با اختیار باش
گاهی شراب نوش کن از سیم ساعدان
وز بسدین نگاران شکر شکار باش
از عشق و از عقار طرب را سبب گزین
در سینه عشق و در کف جام عقار باش
خوبان پیاده پیش تو باشند صف زده
بر مرکب نشاط دل خود سوار باش
در دهر نیست چون تو یکی ور بود هزار
از مهتری تو صدر و سر صد هزار باش
خورشید مهترانی و جمشید سروران
چون این جهان فروز و چو آن ملکدار باش
خورشیدوار از فلک مهتری بتاب
بر تخت کامرانی جمشیدوار باش
اندر جهان چو بی هنری عیب و عار نیست
با فخر و با هنر زی و بی عیب و عار باش
فخر از هنر نمای و باهل هنر گرای
وز عیب و عار بی هنری بر کنار باش
اقبال و عز و جاه و جوانی قرین تست
با هر قرین بمهر زمانه گذار باش
هستند هر چهار ترا چون چهار طبع
جاوید بر طبیعت این هر چهار باش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - در مدح مؤید الدین
مؤیدین جمال ای ستوده آفاق
ترا بمدح من اهلیت است و استحقاق
مرا بجود تو دانم که همچنین باشد
که از حکیمان طاقم تو از کریمان طاق
بحق من نبود جود تو بروی و ریا
بمدح تو نبود نظم من بزرق و نفاق
بدان سبب که ترا دانم از کرام جهان
سخی و راد و پسندیده سیرت و اخلاق
بر تو بیشتر آرم ز دیگران ابرام
ز حال نیک و بد خویش خشیة الاملاق
گمان برم بکف راد تو که رازق را
بدست تست کلید خزانه ارزاق
ز گندم تو بنخشب زدند چندین سال
بخانه و زن و فرزند من بنان محراق
اگر کنون بسمرقند بازشان نگرند
زنان نخشب جویند زهر را تریاق
مرا بگندم مرسوم وعده ای دادی
بده بدادن آن مر وکیل را اطلاق
همانکه دیر دهد ناگران نیاید از آنک
گران شود چو بماند بآب در سرماق
مرا ز گندم فرمودن تو یاد آمد
رزند میخی فرمودن امیر اسحاق
تو از سخای بافراط و از مروت خویش
روا مدار که این بند بشکند میثاق
همیشه تا بشب و روز از مه و خورشید
ضیاء و نور بود گستریده در آفاق
مه سعادت و خورشید جاه و دولت تو
منیر باد و مضی بالعشی و الاشراق
حسود دولت و اقبال و عز و جاه ترا
رسیده جان بمضیق و رسیده مه بمحاق
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - خطاب به خود
تا کی ز گردش فلک آبگینه رنگ
بر آبگینه خانه طاعت زنیم سنگ
بر آبگینه سنگ زدن رسم ما و ما
علت نهاده بر فلک آبگینه زنگ
رنگیم و با پلنگ اجل کار زار ما
آخر چه کارزار کند با پلنگ رنگ
کبر پلنگ در سر ما و عجب مدار
کز کبر پایمال شود پیکر پلنگ
یکباره شوخ دیده و بی شرم گشته ایم
پس نام کرده خود را قلاش و شوخ و شنگ
اصرار کرده بر گنه خود بسر و جهر
نی شرم از صغیره و نی از کبیره ننگ
پرهیز نیست در دل ما جایگیر جز
جائی که باخسان بسگالیم نرد ننگ
در پله ترازوی اعمال عمر ماست
طاعات دانه دانه و عصیان بتنگ تنگ
میدان فراخ یافته ایم و دلیروار
بر مرکب هوی و هوس بسته تنگ تنگ
با آنکه جنگ باید پذیرفته ایم صلح
با آنکه صلح باید آشفته ایم جنگ
پیران چنگ پشت و جوانان چنگ زلف
در چنگ جام باده و در گوش بانگ چنگ
چنگ اجل گرفته گریبان عمر ما
ما خوش گرفته دامن آز و امل بچنگ
آیینه خدای شناسی دلست و حق
ز آیینه خدای شناسی زدوده زنگ
ما باده چو زنگ بر آیینه ریخته
و آیینه زنگ بر زده از باده چو زنگ
رومی زخان ما را در فسق و در فجور
زنگی گرفت و باز به رومی سپرده زنگ
ای کردگار دوزخ تفتیده ترا
از آدمی و سنگ بود هیزم و ز زنگ
ما از شمار آدمیانیم سنگ دل
از معصیت توانگر و از طاعتیم دنگ
آونگ دوزخیم بزنجیر معصیت
دوزخ نهنگ و باز گنه لقمه نهنگ
ما را بهوش و هنگ زدوزخ نجات نیست
وز سهم آن نهنگ نه هوش استمان نه هنگ
دنیا قمارخانه دیو است و اندر او
ما منکیاگران و اجل نقش بین منگ
ایمان کلید جنت و در بی مدنگ نی
دندانه نیاز گشاینده مدنگ
جای درنگ ماست بدوزخ ز عدل تو
وز فضل و رحمت تو بخلد برین درنگ
دریای فضل و رحمت تو موج میزند
نبود روا سفینه امید ما بکنگ
ما را بهشت تست بکار و بکار نیست
سر بر زدن ز خاک بهار و بهشت کنگ
در کام ما حلاوت شهد شهادتست
در مهد بسته انه بدین پود و تار رنگ
در عمر خویش بر تو نیاورده ایم شرک
ای بی شریک شهد و شهادت مکن شرنگ
در ملک تو پسنده نکردند بندگی
نمرود پشه خورده و فرعون پیس و لنگ
ما بندگان و کوس خدائی همیزنیم
آگاه نی که کوس خدائیست پا به سنگ
نمرود بر گذشت بپرواز کرکسان
آنجا که بیش از آن نپرد کرکس و کلنگ
از بیم چرخ خویش پرانید بر هوا
با کرکسان چرخ پر کرکس و خدنگ
پیکان آن خدنگ بخون راه داده اند
شد شاد و رسته شد زغریو و غم و غرنگ
فرعون شوم خر کس بازار خربزه
بر اسب جهل و فتنه فرو بسته تنگ تنگ
شد میر رود نیل چو در نیل غرق شد
خاشاک وار بر سر آب آمد آن خشنگ
بی آدرنگ باشد مر لنگ را عصا
فرعون لنگ را ز عصا آمد آدرنگ
با آن دو گنده مغز بود حشر آنکسی
کز دست دیو خورده بود کوکنار و بنگ
ای سوزنی بر اسب انابت سوار شو
بستان ز دست دیو فریبنده پالهنگ
ایمن مباش تا دم آخر ز دست دیو
تا دیو دین ز تو نستاند بشالهنگ
بیت المقدس است دل تو بنور دین
وه تا نه خوک خانه کند کافر فرنگ
هفتاد ساله گشتی توحید و زهد کو
کم ژاژخای پیش مدو چون خران غنگ
بی یاد حق مباش که بی یاد کرد حق
نزدیک اهل و عقل چه مردم چه استرنگ
در راه دین حدیث درشت و درست گوی
مفروش دین بچربک و سالوس و ریو و رنگ
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در مدح صفی الدین
هلال روزه میمون لقای فرخ فال
نمود روی ز گردون نیل فام چو نال
خمیده قامت و خدمت نموده بر گردون
ز روی قبله بدرگاه آفتاب جلال
اجل صاحب عادل که مثل او گیتی
پدید نارد و ناورده صاحب اقبال
کبیر عالم کاندر صلاح ذات ویست
صلاح خلق کبیر مهمین متعال
صفی دولت عالی معین ملت حق
وزیر نیک پی نیک رسم نیک خصال
ثبات علم و عمل هست بر رعیت شاه
بسیرت علما و بصورت عمال
چو کارها به نیتهاست گفت صاحب شرع
وراست پر ز نکوئی جریده اعمال
شد است مشفق بر عامه رعیت شاه
چو مادر و پدر خوب مهر بر اطفال
گشاده کرد در داد و بست دست ستم
یکی ز بهر ثواب و یکی ز بیم وبال
ز عدل او نه عجب باشد ار بکوه و بدشت
پلنگ و یوز شود پاسبان عزم و غزال
بنوک کلک بگسترد عدل در عالم
بر آن قیاس که همنام او بزخم دوال
بباب عدل ز همنام او چو در گذری
کسی نیابی او را دگر نظیر و همال
سران دهر و بزرگان عصر او را نیست
بجز بخدمت درگاه او مآب و مآل
رسیده اند جهانی ز خدمت در او
بآب و حشمت و جاه و بناز و نعمت و مال
وفا شود ز کف راد او بجود و سخا
اگر بجان گرامی ازو کنند سوآل
برد ز جود کف او کمینه سائل او
ببدره زر عیار و بکیسه سیم حلال
همای جاه تو پرواز کرد بر سر خلق
کسی که سایه او یافت رسته شد زاهوال
بزیر سایه او باشد این جهان یکسر
چو آن همای همایون بگسترد پر و بال
ایا همایون صدری که فر طلعت تو
به از همای همایون بود بفر و بفال
زمانه نیک سگالیست پادشاهی را
که هست او را چون تو وزیر نیک سگال
ترا بصاحب ری گر کسی قیاس کند
ورا بود نه ترا اندرین قیاس جمال
اگر که صاحب ری بودی اندرین ایام
کجا تو باشی او باشدی بصف تعال
کمال صاحب ری هرگز اندرین نرسد
در آنچه هست سزای تو نیست او بکمال
محل و قدر ترا کردگار کرد فزون
هرآنچه کرد و کند کردگار نیست محال
بر آسمان بزرگی و بوستان سری
تو بدر و سروی و دیگر کسان هلال و خلال
چنانکه بدر بتابد ز آسمان تو بتاب
چنانکه سرو ببالد ببوستان تو ببال
حسود جاه تو بادا ز بار محنت و غم
نحیف تن چو خلال و خمیده قد چو هلال
همیشه تا مه روزه است بهترین شهور
هماره تا شب قدر است بهترین لیال
بقدر باد ز عمر تو هر شبی شب قدر
بخیر همچو مه روزه هر مه تو ز سال
هزار سال ترا عمر باد و هر روزی
ز سال عمر تو چون روز اول شوال
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح علی بن احمد
از من بآزمون چو طلب کرد یار دل
از جان شدم بخدمت و بردم نثار دل
دیدم بزیر حلقه زلفین آن نگار
در بند عاشقی چو دلم صد هزار دل
فرمانگذار دلبر و طاعت نمای من
طاعت نمای داده بفرمانگذار دل
من دل سپار و آن بت مه روی دلپذیر
کی جز بدلپذیر دهد دلسپار دل
دلرا بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه دل و پر نگار دل
دلرا قبول کرد بجان زینهار داد
گوئی که داد جان مرا زینهار دل
جان اختیار کرد که دربند وی بوم
آنگه که کرد عشق ترا اختیار دل
در آبدار عارض او بنگریستم
شد آبدار دیده و شد تابدار دل
تابیست بر دلم ز رخ آبدار دوست
کانرا به پیش کس نکند آشکار دل
شکر لبی که جان طلبد بوسه را بها
سیمین برش ربود بوقت کنار دل
هر چند کان صنم ز غم من تهی دلست
پر کرد مرمرا غم او تار تار دل
گردد هر آنکسی که چو من عشق پیشه کرد
هم پر سرشک دیده و هم پر شرار دل
دادم بباد ساری دلرا بباد عشق
نشگفت اگر بباد دهد باد سار دل
تا چند رنجه دارم از عشق دوست جان
تا چند بسته دارم در بند یار دل
بی نظم گشت کار من از بیدلی چنان
کز یار بازگشت خوهم خواستار دل
کاری کنم که باز خداوند دل شوم
وارم بنظم مدح خداوندگار دل
کامد بفرخی ز سفر اختیار دین
کز مدح او کند شرف و افتخار دل
دیدن علی که همچو علی بدسگال را
در سینه بگسلد بسر ذوالفقار دل
صدری که بی محبت او هیچ خلق را
اندر میان سینه نگیرد قرار دل
گوئی ز بهر مهر ورا آفرید و بس
اندر نهاد آدمیان کردگار دل
گر گوش نشنود که بمانند او کسی است
کم دارد آن شنوده گوش استوار دل
دارد بجود مردمی آن عالم سخا
مانند بحر بی گذر و بی کنار دل
گر علم و حلم و شرم و خرد زینت دلست
او را مزین است باین هر چهار دل
کان ز راز عیار تهی دل کند بجود
چون خوش کند ببخشش زر عیار دل
تا دل چو زر و سیم ببخشد یمین او
کرد از یمینش میل بسوی یسار دل
ای صدر روزگار که اهل زمانه را
بی خوشدلیت خوش خوش نکند روزگار دل
باری است مهر تو که کند بر هوای طبع
از هر هواخوهی بتلطف شکار دل
اندر هوای تست کبار و کرام را
همچون هوای بی خلل و بی غبار دل
در دست تو نهاده ببیعت کرام دست
پیوسته با دل تو نصیحت گذار دل
گر دل بدل رود ز دل خویش باز پرس
تا بی هوای تست کرا زین دیار دل
در خدمت تواند میان بسته چون رهی
گردان روستم تن اسفندیار دل
بربر همیدرند چو سهرابرا پدر
خصم ترا بخنجر جوشن گذار دل
خار آفرید نار ملک تا حسود تو
دوزد بخار دیده و سوزد بنار دل
بدخواه جاهت از همه تن دل شود چو نار
از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل
ور خنجر دو رویه کشد همچون درخت نار
خود را کند بخنجر خود ناروار دل
تا نسبتی ندارد آبی بکوکنار
وین هر دو را ندارد از یک شمار دل
بادند حاسدان تو آبی صفت همه
پشمین لباس و زرتن رخسار و قار دل
چون کوکنار خورده ز سودا دماغ سر
وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل
مر دوستانت خوشدل و مر دشمنانت را
درمانده گشته با غم و بی غمگسار دل
خواهم بقای تو بزمان صد هزار سال
وز من بدین قدر نکند اختصار دل
چندان بقات باد کز ادراک و فهم آن
آید بعجز عقل و کند اضطرار دل
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - در مدح مؤیدالدین
ز قد چون الف سیم آن لطیف غزال
فراقم آمد و شد قد من چو زرین دال
بدال زرین سیمین الف بمن بفروخت
میان دال و الف زانکه نیست روی وصال
بدان امید که بینم خیال او در خواب
نشاندم از سر مژگان بباغ خواب نهال
نهال خواب و امید از خیال ببریدم
چنان شدم که ندانست کس مرا ز خیال
خوش است حال کسی کز خیال حالی داشت
اگر چه زود زوالست و یکدمست آن حال
بحسب حالم منجییک ترمدی گفته است
که از تخلص مدح مؤیدین جمال
جمال محفل آزادکان مؤید دین
که هست چون پدر خویش بی نظیر و همال
جمال اوست بگیتی چو کیمیا نایاب
بعلم و حکمت وجود و مروت و افضال
ز جود اوست کریم طی از شمار لئام
ز علم اوست فلاطون ز جمله جهال
چنانکه باشد سفله بجمع مال حریص
از آن حریصتر است او بخرج کردن مال
ندید چشم کم و بیش دیدگان جهان
چنو ز خلق جهان بیش دانش و کم سال
چو دید سائل او سایه مبارک او
ز دور گوید اینک همای فرخ فال
ز دست فرخ فالش زر درست شود
اگر بکیسه سائل نهد شکسته سفال
زهی شکسته سخای تو بخل را گردن
خهی ز همت تو جود برفراخته بال
کم از جویست بمیزان حلم تو جودی
اگر بکفه دراز حلم تو بود مثقال
اگر بگیرد دجال وار بخل جهان
بود سخات چو عیسی کشنده دجال
بمدحت تو سخن پرورند اهل سخن
که پرورنده ایشان توئی بنفع و منال
بهر مکان که سخن پروری نهاد قدم
در آن مکان نرود جز مناقب تو مقال
چو شد زبان قلم تیره از دهان دوات
بنور خاطر بر تو شوم مدیح سگال
بشعر من نه همانا گمان بری که بود
ز جای دیگر منحول قبل کرده و قال
مثال شاعر منحول اگر بود عنین
خبر ندارد عنین ز لذت انزال
فصیح باشد منحول اگر بوقت ادا
همان فصیح شود گاه حسب گفتن لال
از آن چه به که بنزدیک چون تو ممدوحی
ز طبع خویش نماید حکیم سحر حلال
ملام نبست بمنحول گر بر از ره شعر
که چون تو ناید ممدوحخ بی ملام و ملال
ز شعر سازد فصلی و هر کجا که رسد
همین بخواند و اینست عادت فضال
مرا چو مدح تو خواندم سئوال حاجت نیست
که بی سئوال کند جود تو بمن ایصال
همیشه تا که بهر سال در حساب شهور
سه ماه دور بود ز اول رجب شوال
چو روز اول شوال خواهمت همه عمر
بشادمانی در عز و دولت و اقبال
مه رجب که رسید است بر تو فرخ باد
که هست فرخ ایامش و خجسته لیال
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - چیم کیم
ز هر بدی که تو دانی هزار چندانم
مرا نداند از آنگونه کس که من دانم
بآشکار بدم در نهان ز بد بترم
خدای داند و من ز آشکار و پنهانم
تن منست چو سلطان معصیت فرمای
من از قیاس غلام و مطیع سلطانم
غلام نیست بفرمان خواجه رام چنانک
من این بهرزه تن خویشرا بفرمانم
بیک صغیره مرا رهنمای شیطان بود
بصد کبیره کنون رهنمای شیطانم
مرا نماند روزی هوای دامن گیر
که بیگناه براید سر از گریبانم
هواست دانه و من دانه چین و هاویه وام
اگر بدانه نماند بدام درمانم
هوا نماند تا ساعتی بحضرت هود
هواللهی بزنم حلقه ای بجنبانم
هوا بمن بر دلال مظلمت شده است
از آنکه خواجه بازار و سوق و عصیانم
هوا نماند تا بر رسم ز عقل که من
چیم کیم چه کسم بر چیم که رامانم
گنه بمن بر دلال وار عرضه دهد
بدانسبب که خریدار آب دندانم
بدی فروشد و نیکی عوض ستاند و من
بدین تجارت ازو شادمان و خندانم
اگر بسنجم خود ز بنیک و بد امروز
برون نهم که دران روز حشر میزانم
نیم ز پله نیکی ز یک سپندان کم
پیله بدی اندر هزار سندانم
چه مایه بنده سندان دلم ترا ملکا
که در ترازوی نیکی کم از سپندانم
بترک شر و بایتان خیر دارم امر
همه مخالف امر است ترک و ایتام
بشرح و تبیان حاجت نیایدم ببدی
از آنکه من ببدی شرح شرح و تبیانم
گنه ز نسیان آرند بندگان عزیز
من از گناه نیارم بود ز نسیانم
نشانه کردم خود را بگونه گونه گناه
نشانه چه که بر جاست تیر خذلانم
سیاه کردم دییوان عمر خود بگناه
از آنکه بر ره دیوی سیاه دیوانم
ز بس گناه که کردم بروزگار بسی
خجالتا که بنزد کریم برخوانم
زبان بریزدم آنروز دوستر دارم
کز آنچه کرده بوم بر زبان بگردانم
کسی بود که مراو را ازین نمد کلهی است
و یا منم که بدین سیرت و بدین سانم
بحق دین مسلمانی ای مسلمانان
که چون بخود نگرم ننگ هر مسلمانم
بفضل حق نگرم تا بدی شود نیکی
بدانکه گر چه بدم نیکتر پشیمانم
رسول گفت پشیمانی از گنه توبه است
بدین حدیث کس ار تایبست من آنم
فلان و بهمان گویند توبه یافته اند
چه مانعست مرا بین فلان و بهمانم
بدین تنی که گنه کردم و ندانستم
چو باب توبه نشد بسته توبه بتوانم
بر اسب توبه سواره شوم مبارز وار
بس است رحمت ایزد فراخ میدانم
ز بعد توبه درآیم بخدمت علما
بدان که از دل و جان دوستدار ایشانم
بزهد سلمان اندر رسان مرا ملکا
از آنکه از دل و جان دوستدار سلمانم
بفضل خویش مسلمان زیان مرا یارب
بری مکن زمسلمانی ار بری جانم
بحق اشهد ان لا اله الا الله
چنان بمیران کاین قول بر زبان رانم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - در مدح علی بن احمد
میر خوبان کشید نامعلوم
حشم زنگ در حوالی روم
گشت پوشیده زان سواد حشم
عدل نوشیروان بظلم سدوم
من بر او عاشقم هنوز چنان
که نه مظلوم دانم و نه ظلوم
درد و یاقوت شهد لذت داشت
سی و دو دانه لؤلؤ منظوم
رفت یاقوت شهد لذت او
در حجاب زمرد مسموم
زان دو یاقوت شهد لذت او
قسمتی بود مرمرا مقسوم
تا بماندم ازو چو موم از شهد
در گداز آمدم چو زاتش موم
میر خوبان بخط ظلم صفت
ظالم است از قیاس و من مظلوم
قصه مظلوم وار عرضه دهم
از خط او بمجلس مخدوم
آنکه از خط امر او بیرون
نتواند زدن زمانه قدوم
آن بزرگی که از میان مهان
هست چون ماه در میان نجوم
قرة العین فخر دین احمد
بوالمعالی علی سپهر علوم
که بهمین وی آرد سحر
صاحب ذوالفقار یوم یقوم
هم تفاخر که ماند از لقبش
دین دیان قادر قیوم
چون نبوت بنام صاحب شرع
شد فتوت بنام او مختوم
لافتی جز عی منادی روح
که از آن مرتضی شدی مفهوم
صفتی دان که او بوی موصوف
رقمی دان که وی بدان مرقوم
ذوالفقار سخای او داند
زدن گردن خیانت شوم
بهمه حالها بود ز علی
زدن ذوالفقار غیر ملوم
ای ببازوی همت تو شده
مرفلک را گمان گمان لزوم
تیر احسان تو ز سینه خلق
لشگر آز را کند مهزوم
از نبی حال صدر و سر دلش
همچو سیف الله از نبی محروم
آمدی تا تو از عدم بوجود
خیر موجود گشت و شر معدوم
همه اعمال تست نامعیوب
همه افعال تست نافذ موم
جود ورزیدنست و نیکی نام
مر ترا بهترین نهاد و رسوم
جز ثنا درنیاید از حاتم
آنچه اندر تو شد کنون موسوم
نیست محروم سائل از تو که نیست
کاه بذل از مثال تو محروم
یابد از شربت سخات شفا
هر که از تف آز شد محموم
مهر و کینت دهنده خبرند
از نسیم صبا و تف سموم
جز دماغ هوا خواهان نکند
بوی خلق خوش ترا معلوم
بوی خلق خوش تو مشک و گلست
حاسدان تو احشم و مزکوم
پر و بال همای دولت تست
سایه دار هزار کشور و بوم
هرکه آن سایه همای ندید
شور بخت است کور روز چو یوم
بخت میمون تو تواند کرد
بخت بدخواه جاه تو مشئوم
باد تا جاودانه میمون بخت
ناصحت شاد و حاسدت مغموم
رهیان ترا زمانه رهی
خادمان ترا سپهر خدوم
خصم را حلقه کمند اجل
دست محنت فکنده در حلقوم
هر چه جز لایق طبیعت تست
جاویدان باد یا ازان معصوم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح محمودبن عبدالکریم
مهتر آن بهتر که باشد فاضل و راد و کریم
تا هم از وی مدح او را مایه بردارد حکیم
حکمت آرا اینقدر داند که مهتر به بود
فاضل و راد و کریم از جاهل و زفت و لئیم
هر لئیم و زفت و جاهل را نگوید مدح از آنک
مادح او باشد اندر نزد دانایان ذمیم
مدح بر زفت و لئیم و جاهل آمد بیگمان
ابتر و سرد و گران و ناخوش و سست و سقیم
مرکریم و راد و فاضل را کنم مدح و ثنا
تا بود پاکیزه و عذب و خوش و سهل و سلیم
فاضل و راد و کریم امروز از ابناء کرام
نیست الا تاج دین محمود بن عبدالکریم
نایب صدر وزیران صاحب عادل که هست
صاحب جاه عریض و صاحب فضل عمیم
آنکه اندر دار دنیا از برای دین حق
یک قدم ننهاد الا بر صراط مستقیم
مستقیم احوال باشد آنکه در تیمار اوست
محترم باشد هر آن کز حرمتش سازد حریم
در فنون فضل و دانش در همه روی زمین
همبر و همتا ندارد از حدیث و از قدیم
چون الف کز راستی اصل حروف معجم است
در مقام راستان با راستی باشد مقیم
چون الف صدر سرافرازان خود شد لاجرم
تا بحرف یاو حرف باو تا و ثا و جیم
هرگز آلوده نشد لام لبش از میم می
قلب او مایل نشد هرگز بقلب لام و میم
از پی احسنت و زه نفکند خود را در بزه
وز برای لنگ را ننهاد بر آتش گلیم
پشت دست او نشد از عکس جام باده لعل
تا بمحشر با ید بیضا برآید چون کلیم
ای ید بیضا ترا در جمله انواع فضل
در مشامت از گل بستان فضل آمد نسیم
نزد تو عزت هنر دارد کز او گشتی عزیز
نزد کف راد تو عزت نه زر دارد نه سیم
خط تو از روی تشبیه است بر شکل شبه
کم کسی باشد که باشد آنمعانی را فهیم
نامهای مشترک دارند با حق بندگانت
این حدیث از روی صورت هیبتی دارد عظیم
حق شرکت نیست ثابت بنده را در ذات حق
خود کس این سودا نیارد در سویدای صمیم
گر چه شرکت باشد اندر نام با حق بنده
نیست مشرک را چنین تشریف بالله العظیم
نام حق محمود و نام نور حق محمود و تو
اندرین محمود نامی نی بنزد حق اثیم
بنده حقی و بر تو حق رحیم است وز تو
هست راضی تا بوی بر بندگان حق رحیم
حق حلیم است وز حلم خود ردادادت که تو
از برای حق بوی با بندگان او حلیم
اهل دین و اهل دنیا از برای حرص و آز
جمله در دخل نعیمند و تو در بذل نعیم
تو عدیم المثلی اندر عالم از جود و سخا
هرکه من مثل تو گوید گردد از عالم عدیم
مهترانرا از حریفی وزند یمی چاره نیست
زان هنر با تو حریف است و خرد با تو ندیم
مر ترا با صاحب ری گر قیاس آرم بفضل
دور نبود گر حیات آید از آن عظم رمیم
دیگران در می سخا ورزند و تو بیرون می
وان سخاوت نیست جز تلقین شیطان رجیم
تو توانی جود و احسان کرد با خلق خدا
بی مئی کز بعد آن آید ز غسلین حمیم
در چنین ماه معظم با چنین اهل صلاح
در چنین مجلس که با خلد است چون سیبی دو نیم
بر تو شاید آفرین گفتن که از دین واجبست
آفرین گفتن بر اهل آفرین بی ترس و بیم
جاودان در آفرین بادی چو اصحاب جنان
حاسد جاه تو در نفرین چو اصحاب حجیم
دشمن تو با غم و انده قرین باشد مدام
با نشاط و عیش باشد دوستت توام مقیم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح سعدالدین
زر طلب کرد ز من آن صنم سیم اندام
که بقد سرو روانست و برخ ماه تمام
چهره بنمودم و گفتم بسزای غم تو
زدم این زر بعیار ندم و مهر و ملام
همه جا گر که بنام ملکان زر زده اند
من چنین زر زدم امروز بنام تو غلام
از من این زر که بنام تو برآمد بپذیر
گر تو این زر نپذیری نپذیرد زرنام
چو نزر و چهره بر آنگونه که زر چهره دهد
که ندادم بسرشکی چو گلاب گلفام
خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشود
نه مرا ساخته کار و نه ترا سوخته فام
زر چنان باید کز تو ببرم صرف کنم
بکلاه و بکمر یا برکاب و بام
بسر تیغ زبان زر دهی از چهره مرا
بچنین زر نشود تیغ مرادت بنیام
بزر پخته سرخ ار سخنی گوئی گوی
ور نه گفتار تو چون سیم سپید آید خام
سخن پخته من خام هم از بی زری است
نیک داند سخن پخته من خواجه امام
سعد دین اسعد مسعود کز اصحاب حدیث
ز سخن زر بچکاند بگه فقه و کلام
گاه برهان کفایت نی زرین تن او
بهم اندر شکند نیزه زال زر و سام
آنخداوند که چندانکه توان گفتن زر
نگرفته است زر اندر کف رادش آرام
کف رادش بصفت همچو غمامست اکر
بسر سائل باران زر آید ز غمام
بهوای کرم او بزمین از پرواز
مرغ زرین سلب اید چو نهد سائل دام
می نگیرد ز کرم تا که ببخشیدن زر
علت مستی بنهند بران صدر گرام
هر که میگیرد بر یاد جوانمردی او
بر کفش قحف سفالینه شود زرین جام
پسر زرگر ازو دشمن زربخش وی است
که بجز بخشش زر نیست ورا تهمت و کام
هست زردوست چنان حاسد جاهش که بطبع
خویشتن بکشد چون دید زراندودی جام
سامری زر ستد از عام و جواهر که بسحر
کرد گوساله و کوشید بگمراهی عام
یابد از گاو زرین او بجواهر مملو
همه بر عام کند بهره چنان چون بهرام
بسجل ماند دایم دو کف سائل او
بس کز او زر بکف آرد بلیال و ایام
در دلش خون چو زر از بوته بحوش آید اگر
ستمی بیند بر یکتن از اهل اسلام
تا بدانند که این شعر من اندر حق اوست
زرگری کردم در مدحت آن صدر انام
شعر زر بالا وین شعر اگر پیش نهد
این از آن باز نداند بتکلف که کدام
من چو در مدحت او زر سخن کردم صرف
او کند زر سخا در حق مادح انعام
تا بهنگام خزان با بر اوراق درخت
زرگری سازد و امروز رسید آنهنگام
باد از باد خزان و غم اندیشه و درد
رخ حسادش چون برگ زراندود مدام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح مؤید الدین
جز آینه که کند گلرخا ترا معلوم
که از حبش حشم آرد بدست کردن روم
طلیعه آید و آنگه سپاه بر اثرش
پدید خواهد گشتن حقیقت از موهوم
من آن نگویم اگر کس بر غم من گوید
زهی سپاه بنفرین خهی طلیعه شوم
بچهره بودی محسود نیکوان ختا
خط آمده است که محسود را کند مرحوم
خطی چو دایره اندر کشی و پنداری
خط تو دایره عصمت است و تو معصوم
گل طریست رخت خط بنفشه طبری
رقم بنفشه و گلبرگ ازو شده مرقوم
من از خط تو نخواهم بخط شد ار بمثل
برآید از گلبرگ کامگار تو کوم
بر آن نهادم کز لعل نوش پاسخ تو
بجای بوسه برآید زمرد مسموم
ببوسه سخت گمانی ندارم از تو طمع
وگر گمان سپهر آیدت کمان لزوم
نه از لب تو سزد هیچ عاشقی مأیوس
نه از مؤید دین هیچ سائلی محروم
جهان مجد و معالی مؤید بن جمال
که جزو علم ویست از زمانه کل علوم
میان اهل زمان هیچگونه دانش نیست
که آن بخاطر او مشکل است و نامفهوم
میان انجمن اهل فضل و اهل هنر
بود چو بدر درخشنده در میان نجوم
ایا کریم نژادی که تا شدی پیدا
ز جود تو بجهان نام بخل شد معدوم
از آنکه موم دلی در سخا بمهر سؤال
بمهر مهر تو آهن دلان شدند چو موم
تو ز آشیانه باز سپید خاسته ای
ز باز خانه نپرد بهیچ خالی بوم
نظیر تو ز کریمان بدهر پیدا نیست
بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم
سخاوت و کرم و جود و مردمی هنر
ز خانواده تو شد نیام تو توم
جمال دین پدر خویش را همی مانی
ستوده سیرت آیین و شأن و فعل و رسوم
همه خصال تو و رسم تست نامعیوب
همه نهاد تو و فعل تست نامذموم
سران عصر ترا مادحند و تو ممدوح
مهان دهر ترا خادمند و تو مخدوم
سخن که جز بمدیح تو نظم کرده شود
سخن سرای بود ظالم و سخن مظلوم
بزرگوارا دانی که بنده را هر سال
بود رسومی از بذل وجود تو مرسوم
ز سال پنج مه اندر گذشت و عیب منست
که قصه رفع نکردم چو کهتران خدوم
خطی نویس بسوی وکیل خاصه خویش
علی الخصوص بنام رهی بدن معلوم
اگر چه لؤلؤ منشور باشد آن ببها
ز طبع بنده بها گیر لؤلؤ منظوم
نمیشه تا غم و شادی و کام و ناکامی است
بحکم یزدان بر بندگان او محکوم
بقای عمر تو بادا بکام دل جاوید
دل ولی تو شاد و دل عدو مغموم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - امام کیست
ایا گرفته تو اندر سرای جهل مقام
تهی ز دانش و غرقه میان بحر ظلام
ایا بعمری دایم فسوس گشته دیو
ز مصطفی بتو بر صد هزار گونه ملام
ایا گسسته ز حبل خدا و دعوت حق
بکام خود بسرت کرده است دیو لگام
ایا مخالف اسلام و راه دین هدی
کشیده گردن از بیعت اولوالارحام
ره صواب ندانی همی ز راه خطا
ره حلال ندانی همی ز راه حرام
نه مشک بازشناسی همی ز پشک سیاه
نه عود و عنبر و کافور را ز سنگ رخام
نه حق ز ناحق دانی نه بنده راز خدای
نه مرد ناقص پر عیب راز مرد تمام
همی ندانی ای کور دل بعمری خویش
که احمد قرشی را وصی که بود و کدام
نگر که پای ابر کتف مصطفی که نهاد
بتان ز کعبه که افکند و پاک کرد مقام
نگر که از پس پیغمبر خدای بزرگ
کدام بود بعلم و بدانش و احکام
نگر که مهتر آل نبی که بود از اصل
نگر که خالق جبار را که بدضرغام
نگر که ایزد شمششیر خویشتن بکه داد
بکه سپرد پیمبر پس از فراق حسام
نگر که بن عم و داماد مصطفی که بداست
نگر که فضل کرا کرد از بنی اعمام
نگر که گردش ترویج دین و بودش یار
ولی که بود ابر ذوالجلال و الاکرام
گر که دست که بگرفت مصطفی بغدیر
که را امام هدی خواند و فخر وزین همام
یکی فضیلت بد پیش ازین امامت را
همی دهی بدل خویش اندرین آرام
اگر بغار بد او یار مصطفی یکشب
بدین فضیلت بایدش سروری فرجام
چهل شبانروز ابلیس بند بنوح نبی
بدان سفینه پر آب اندرونش مقام
وگر بپیری کس را رسد امامت خلق
کسی بپیری ابلیس بد در آن ایام؟
ایا مناسب دل کور ابله ملعون
ز کور بختی دایم دراوفتاده بدام
مرا امام هم از جایگاه وصی خداست
ز جایگاه نبی مرترا امام کدام
امام آنکه بپیش بتان نکرده نماز
نکرده جز ملک العرش را صلوة و صیام
امام آنکه خداوند علم و شمع هدی است
امام آنکه تقی و نقی و ز اصل کرام
امام آنکه بچیز کسان نکرده طمع
نخورده چیز یتیمان حلال خورده مدام
امام آنکه بزور و درم نشد مشغول
ازین بعید نبود ار همیشه بودش وام
امام آنکه فدا کرد تن بجای نبی
ز وقت خفتن تا صبح روز دادن بام
امام آنکه بروزه بدی سه روز و سه شب
طعام داد بسائل بوقت خوردن شام
امام آنکه خدای بزرگ روز غدیر
بفضل کرد بنزدیک مصطفی پیغام
امام آنکه بجز طاعت خدای نکرد
بر او امام پسندی تو عابد اصنام
امام آنکه با مصطفی برو قضا
بود ابر لب حوض و بدستش اندر جام
امام آنکه علیرغم این مناصب را
لوای حمد بدستش بود بروز قیام
امام آنکه امید شفاعتم همه اوست
که در محبت او در شوم بدار سلام
اگر تو خواهی مؤمن شوی بیا بشنو
ز قول شاعر سوز نگر این درست کلام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - در رثاء طبیب استاد کوسوی
ز مرگ چاره نباشد صحیح را و سقیم
کریم را بفنا رفتن است همچو لئیم
عزیز را چو ذلیل و جواد را چو بخیل
فصیح را چو کلیل و سفیه را چو فهیم
امید و بیم بعمر اندرست مردم را
هزار سال امید است عمر و یکدم بیم
ز عمر رفته علم خلق را که چه رفت
ز عمر مانده نداند بجز خدای علیم
چه غفلت است و چه بی آگهی و بی خبری
ز زندگانی کان یکدم است یا یک و نیم
به نیم دم نتوان زیست بر زیادت ازان
که کرده باشد قسام بنده را تقسیم
بدست هیچ حکیمی مدان زیادت عمر
که ممکن ار بودی بد بدست خواجه حکیم
سر اطبا استاد کوسوی کوهست
ز پشت هفت پدر او ستاد هفت اقلیم
شفای جان و دل خلق بود طلعت او
دوای او سبب صحت علیل و سقیم
ببندگان خدائی رحیمتر بعلاج
رحیم بودی خاص از پی خدای رحیم
بنیکنامی کوشید و نیکنامی یافت
چو اصل نیکی نامش بدو تیغ زر و سیم
تنی و مالی هرکس کز او سئوالی کرد
نعم شنید ز لفظ وی و گرفت نعیم
شفای تب زدگان بود شربتش گوئی
که برد شربتش از سلسبیل و از تسنیم
یتیم ماند پسر از وی و ز چشم یتیم
سرشک بر رخ باریده شد چو در یتیم
غریو و ناله پوشیدگان پرده او
دریده پرده صبر و خرد دریده عظیم
حکیم بود ز اقران خود عدیم المثل
چو مثل خویش ز اقران خویش گشت عدیم
سپید روی برانگیخته شود چو بنزع
ندید چهره اهریمن سیاه گلیم
چو بود شفقت او عام بر همه عالم
بدو خدایا رحمت کنی بفضل عمیم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح محمد بن علی
مقدم آمد سال عرب ز سال عجم
به کام روز به مقدار هفده هجده قدم
مه محرم عالم فروز با زینت
فلک ظل همای بهار در عالم
رسیدن سر سال عرب بدین موسم
فزود زینت روی زمین ز سبزه و نم
زمین ز سبزه و نم چون زمردین لوحی است
نثار کرده بران روی لوح در و درم
چو نوبت سر سال عجم رسد برسد
ز شاخسار سر اندر سر و هم اندر هم
سپاه برگ و گل و رنگ رنگ گوناگون
ز باد مشگین بر همزنان علم بعلم
شود به بستان دستانزن و سرود سرای
به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوشدم
چه شد زنم زدن ابرهای فاخته گون
درخت باغ چو طاوس جلوه گر خرم
ز خرمی بسوی باغ دل گرای شود
وجیه دین عرب قبله وجوه عجم
سپهر مجد و معالی محمد بن علی
جهان جود و مکارم عزیز مصر کرم
جمال و مفخر احرار ماوراء النهر
پناه عام دل و پشت پهلوان و حشم
بزرگواری آزاده ای که خرد و بزرگ
کشیده اند بخود بر ز بندگیش رقم
بامر تیغ زبان و اشارت قلمش
شده مسخر او اهل تیغ و اهل قلم
چو دست را بقلم برد و عدل نامه نوشت
قلم شود بسر تیغ داد دست ستم
ز رأی روشن و تدبیر ملک پرور اوست
که راد کیشان بیشند و ظلم کوشان کم
کفش با بر درم ماند و سخا بمطر
وزان مطر شده بستان مکرمت خرم
کف جواد ورا چون کنم با بر صفت
که ابر نم ندهد تا با بر ندهد یم
کف جوادش تا آمد از عدم بوجود
ز جود او شده بخل از وجود خود بعدم
هر آنچه گفت همه گفت اوست مستسحن
هر آنچه کرد همه کرد اوست مستحکم
ایا بحکم حق از بهر کامرانی تو
بخدمت تو کمر بسته آسمان محکم
بلی سزد که کند خدمت آسمان بلند
ترا که هستی چون آسمان بلند همم
گر آسمانرا پرسد زمین که هست چنین
زمین صدا شنود ز آسمان بلی و نعم
بلی که نیست عدو را ز تو خلاص بلا
نعم که هست ولی را چو تو ولی نعم
همیشه تا که بود در جهان مفارقتی
میان شدت و ناز و میان شادی و غم
تو شاد بادی و پیوسته دشمنت غمگین
ترا نشاط رفیق و ورا ندیم ندم
بقات بادا چندانکه عاجز آید ازان
مهندسی که بداند شمار جذر اصم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - در مدح احمد بن علی
شکسته زلفا عهد و وفای من مشکن
چون زلف خود مکن از بار هجر قامت من
چو من بدام هوای تو پای بسته شدم
مکش سر از من و مستان ز دست من دامن
ز دوستی بدل و دیده در نشاندمت
بدانکه زین دو پسندیده تر نبود وطن
از آب و آتش چشم و دلم رمیده شود
که آب و آتش من دوست داند از دشمن
از آتش دل من بوی ده چو مشک تبت
وزآب دیده من تازه شو چو سر و چمن
چو سرو و ماه خرامان یکی بنزد من آی
که ماه و سرو منی مشک زلف و سیم بدن
بتی پری رخ و آهن دلی و بیرخ تو
چنین پری زده کردار شیفته است شمن
بمن نمای رخ و اندکی بمن ده دل
که با پری زده دارند اندکی آهن
شکار جان مرا در کمان ابروی تو
پس آن دو نرگس هشیار مست ناوک زن
نهاده بر رخ چون گل چو چنگ شاهین چیست
ز عنبر آن خط مرغول تیره و روشن
چنان که خط ولی نعمت کریم منست
نبشته از قلمی هم فصیح و هم الکن
نصیر دین شرف الدوله احمد بن علی
سر معالی عین الکفات صدر ز من
سری که اهل قلم پیش او قلم کردار
همیشه بسته میانندی و گشاده دهن
بفر دولت و اقبال صاحب عادل
مثال او را رامست گنبد توسن
رهین منت خود کرد خلق عالم را
برای روشن و کف جواد و خلق حسن
خدای دادش اندر امان ز چشم بدان
که خلق راست زهر بد سرای او مأمن
ایا متین بتو بنیاد مالک خسرو شرق
و یا قوی بتو پشت و پناه دین و سنن
تو تا پدید شدی در زمانه پنهان شد
ز باز عدل تو سیمرغ و از ظلم و فتن
ز بوی خلق تو شد دیده خرد بینا
چو چشم مرسل کنعان ز بوی پیراهن
ز هر بدی دل نیک اعتقاد تو خالیست
بران قیاس که خالی است خلد از اهریمن
یقین شد است همه خلقرا که نیست چو تو
ستوده سیرت و نیک اعتقاد و نیکو ظن
سخا نمای ترا از تو کس و سخندان تر
پدید ناید در عالم سخا و سخن
نه در سخن ز کسی جوئی آبروی و ریا
نه در سخا بکسی در وزی تو باد منن
پراست در تن تو فضل و مردمی و خرد
چو بوی در گل سوری و رنگ در روین
بکین و مهر تو اندر نهاد دست زمان
یکی مرارت حنظل یکی حلاوت من
از آنکه بر همه عالم شعاع دولت تو
چو آفتاب درآید ز هر در و روزن
ز بهر زادن اقبال تست تا محشر
شب سیاه بروز سپید آبستن
تو در عجم بکفایت بدان صفت مثلی
که در عرب بشجاعت ز بیر و بوالمعجن
بنوک کلک تو اندر ز بس سیاست و سهم
سنان رستم زالست و خنجر بیژن
بزیر سایه کلکی که خامه تو شود
شکن شکن شود از بیم شیر خصم شکن
تو آفتابی و خصم تو در مقابل تو
ضعیف حالتر است از چراغ بی روغن
چو شمع اگر بفروزد عدوت را سر و کار
ز روی کوری در کار سر کند همه تن
کسی که باده کین تو نوش خواهد کرد
ز شور بختی دردی خورد هم از سردن
کسی که با تو بدندان زنی برون آید
بود زمانه مراو را بقهر دندان کن
مخالفان تو از چرخ آسیا کردار
درست ناید یک تن چو ز آسیا ارزن
موافقان ترا روزگار دولت تو
بشادکامی بر فرق سر نهد گرزن
جهان بروی تو گر سوزنی نخواهد دید
خلیده بادا در چشم روشنش سوزن
همیشه تا بنوشتن عنا بود چو غنا
بران قیاس که باشد محن بسان مجن
تن ترا محن از حفظ ایزدی بادا
غنا ترا و حسود ترا عنا و محن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - در مدح نصیرالدین احمد
خورشید نوربخش چو رای نصیرالدین
آمد بسوی برج حمل روشن و مبین
از نور فر او رخ بستان و باغ شد
آراسته چو سیرت و طبع نصیر دین
از کف آن بزرگ بیاموخت ابر جود
بگشاد بر جهان صدف لؤلؤ ثمین
وز خلق آن کریم صبا یافت بهره ای
در بوستان پدید سمن گشت و یاسمین
در باغ رسم بزم ورا دید شاخسار
چون دست او فشاند زر و نقره بر زمین
چون دشمنانش ابر بگرید زمان زمان
چون حاسدانش رعد کند ناله و انین
اندر میان گریه ابر و خروش رعد
چون ناصحانش برق بخندد بآن و این
در باغ سبزی سر او خواست شاخ بند
شد سبز و مشگبوی چو گیسوی حور عین
بی افرین سرائی بلبل بهار و باغ
پدرام نیست گر چه چمن شد بهار چین
در باغ بلبلان شده اند آفرین سرای
تا بر نصیر دین بسرایند آفرین
ای در سرشت عالمیان آفرین تو
وز آفرین سرشته ترا عالم آفرین
زیر نگین تست همه ملک پادشاه
ملک از تو قدر یافته چون خاتم از نگین
کس نیست همنشین تو در صدر مهتری
و اقبال و دولتند بصدر تو همنشین
وز سروران ملک قرین تو نیست کس
زین روی بخت نیک تو با تو بود قرین
جز نیک نیست در تو گمان جهانیان
بر تو بنیک باد گمانها شده یقین
شد کعبه آستان تو کازاردگان بطبع
سایند بر ستانه درگاه تو جبین
آزادگان ز بنده نوازی که در تو هست
کردند بنگیت بر ازادگی گزین
خاک در تو سرمه بینائی آن کند
کورا دلیست روشن و دانا و دوربین
بر پای خویش بند کند خانه رکاب
آنکس که بر تو تیر گشاد از کمان کین
پیش کمینه بنده تو بندگی کند
هرکس که بنده وار برون آید از کمین
با دولت تو هست فلکرا یمین چنانک
ار بشکنی فلکرا او نشکند یمین
وز عون کردگار جهان همچو دو ملک
یسر است بر یسار تو و یمن بر یمین
حفظ و عنایت فلکی نایدت بکار
چون کردگار هست ترا حافظ و معین
تا از سرشک ابر برآید بنوبهار
در باغ و راغ سبزه و لاله ز روی و طین
چون لاله باد و سبزه دو رخسار و فرق تو
طبع تو شاد و طبع بداندیش تو حزین
چون لاله باد خصم تو و باده باد لعل
در دست ساقئی ز رخش لاله شرمگین