عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۰۹ - صابون‌فروش
مه صابون‌فروشم دایما اشخار می‌جوید
به او هرکس که سودا کرد از پل دست می‌شوید
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۲۲ - که فروش
که فروش امرد به کاهی کرد با ما ماجرا
گفتمش بر باد خواهم داد کاه کهنه را
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۴۴ - گدا
صبحدم امرد گدایی با رخ همچون قمر
بر درآمد گفت خیری هست گفتم بیشتر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۵۰ - جیبه گر
جیبه گر امرد نکرد از بی پلی با من سخن
گفتم ای بد خرد ز تیر ناوکم اندیشه کن
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۵۹ - کشتی بان
گفتمش با شوخ کشتی بان مراد من برآر
گفت در گرداب افتادی به امید کنار
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۸۰ - ارزن کار
شوخ ارزن کار هر دم قد خود ته می کند
بر زمین گر ارزنی را یافت پر مه می کند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۰۶ - قالب تراش
بت قالب تراش سیم غبغب
تو را شد خویش را درویش قالب
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۲۸ - کبوترباز
با کبوتر باز شوخی صرف کردم دانه را
بردم او را ساختم خالی کبوتر خانه را
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۵۲ - قتمال پز
دلبر قتمال پز گفتم دلم از توست شاد
گفت دیگر غم مخور نان تو در روغن فتاد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۵۹ - مارباز
گفتمش با مارباز امرد که با من یار شو
ز هر چشمی کرد و گفتا در ره خود راست رو
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۶۴ - تسمه باز
تسمه باز امرد که پشت تسمه را رو می کند
در شکافش هر که قلب انداخت یرغو می کند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۸۹ - حلیم ساز
شوخ حلیم ساز که پیوند اوست سست
کار من شکسته ازو می شود درست
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۰۱ - هیزم فروش
با مه هیزم فروش از سوز دل گفتم سخن
گفت خود را روز محشر کنده دوزخ مکن
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۴۶ - مشک ساز
ای دوستان ز شوخ مشک ساز الحذر
دوکان اوست پر ز مشک های گربه سر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۴ - میرشکار
شوخ میرشکار خون خلق بی اندازه ریخت
خانه من آمد و از طبل کوب من گریخت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۷۲ - جنگ مشتی
جنگ مشتی امرد من بود شوخ فتنه گر
کردم او را زیر دست خود به ضرب مشت زر
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در تهنیت عید مولود مولی الکونین ابی‌الحسنین علی علیه‌السلام
ساقی کنون که میکده را گشت فتح باب
بنمای پرسبوی وجود من از شراب
زان باده در ایاغ کن ای مه که قطره‌ها
کز آن فروچکد همه ماه است و آفتاب
تا چند کرد بایدم از مفتی احتراز
تا چند داشت بایدم از زاهد اجتناب
برخیز و پای‌کوب و قدح بخش و بوسه‌ده
با بانگ چنگ و تار و نی و بربط و رباب
از پیچ و تاب دهر بکن فارغم ز می
ای همچو من همیشه دوزلفت به پیچ و تاب
بخت منست و فتنه که تا آیدم به یاد
بیدار بوده این یک و بوده است آن به خواب
تنها وفا و مهر نه در گلر خان کم است
کاندر تمام خلق جهانست دیر یاب
تنها همین نه جور و جفا نیکوان کنند
کز نیک و بد به جور و جفا می‌رود صواب
جز آستان پیر مغان هرچه بنگرم
بینم جهان و خلق جهان را در انقلاب
تا کی غم زمانه توان خورد می‌بده
تا خویش چون زمانه نمایم ز می‌خراب
بی می‌دمی مرا نبود تر دماغ جان
آری درخت خشک شود چون نخورد آب
بنگر چگونه عمر به تعجیل می رود
ساقی ز جای خیز و توهم کن به می شتاب
امروز در شماره هر روز نیست هان
ده جام بی شمار و بده بوسه بی‌حساب
امروز روز و جد و نشاط است و خرمی
مر خلق را ز عالی و دانی ز شیخ و شاب
امروز از تولد شاهی برآمده
کام چهار مادر و امید هفت باب
امروز تا جهان رهد از ظلمت مجاز
بنمود آفتاب حقیقت رخ از سحاب
امروز گشت در افق مکه آشکار
از برج کعبه روی چو خورشید بوتراب
وین آبرو تراب چو از بوتراب یافت
صدبار عرش گفت که یالیتنی تراب
گیرم نقاب از رخ مطلب ز رخ گرفت
امروز شاهد ازلی در حرم نقاب
بی‌پرده گویمت ز پس‌پرده شد عیان
آن کنز مخفی ای که نهان بود در حجاب
شاهی قدم به ملک جهان زد که بی‌گزاف
از بحر لطف اوست جهان خود یکی حباب
گردید نوح در همه آفاق و عاقبت
از بهر خویش خاک درش کرد انتخاب
دانی بهشت را ز چه آدم ز دست داد
می‌خواست خویش را برساند بدان جناب
صندوق مهر او دل پرنور هر نبی
وصف جلال او خط مسطور هر کتاب
با حب او نوشته نگردد ز کس گناه
با بغض او قبول نگردد ز کس ثواب
بالله ز مهر اوست رود هرکه در جنان
بالله ز قهر اوست رسد هرکه را عقاب
از بیم و اضطراب محب وی ایمن است
روزی که خلق را همه بیم است و اضطراب
جز قرب او مجوی که این است خود نعیم
از بعد او بترس که این است خود عذاب
گر نیست اسم اعظم حق نامش از چه‌رو
دل را ز غم رهاند و جان را ز التهاب
شاها تویی که در تو فنا میشوند و بس
آنان که جای گرددشان ایزدی قباب
میکال و جبرئیل به وقت سواریت
این یک عنان‌گرفتی و آن دیگری رکاب
در روز رزم نعره‌ات از پردلان همی
غارت نمود صبر و تحمل توان و تاب
چون رو به ار گریخت عدو از تو این رواست
با شیر حق شوند چسان روبرو کلاب
سنی اگر ز فضل تو از من کند سئوال
گویم به جای من ز نصیری شنو جواب
شاها منم صغیر که عمریست کرده‌ام
مهر تو کسب و شادم از این گونه اکتساب
چشمم بود بلطف تو ای شاه و خواهشم
اینست ای دعا بجناب تو مستجاب
کز غیر خود رهانی و جز آستان خویش
چشم امید من نگشائی به هیچ باب
از گلستان و بحر همی خلق را بدهر
آید بدست تا گل خوشبو در خوشاب
گلزار آرزوی محبت شکفته باد
بحر امید منکر فضلت شود سراب
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح ساقی کوثر حیدرصفدر حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام
همچو جام جمت ار آینه رخشان گردد
صد سکندر بدرت حاجب و دربان گردد
تونه این آب و گلی بلکه همه جان و دلی
آندو چون محو شود ایندو نمایان گردد
گنج در خانه نهان داری وز آن بیخبری
شود آن گنج عیان خانه چو ویران گردد
مکن آسایش خاطر طلب از کثرت مال
مال چون جمع شود فکر پریشان گردد
جان من دم زدن از چون و چرا ابلیسی است
باید آدم بخدا تابع فرمان گردد
حد نگهدار که سر حد درستی اینجاست
متجاوز بخطا پیروز شیطان گردد
ای نگردیده پشیمان تو همان ابلیسی
آدم ار جرم و خطا کرد پشیمان گردد
گرچه مشکل ز پی مشکلت آید در پیش
کن تو کل بخدا تا همه آسان گردد
کار خود چون بخدا بازگذاری چو خلیل
بهر تو آتش نمرود گلستان گردد
صرفه از مکنت و ثروت نبری جز که ز تو
دل انده زدهٔی شاد بدوران گردد
راضی از خوددل مردان خدا کن که تو را
این عمل خود سبب روضه رضوان گردد
بی‌سبب خشم مرا ز آنکه بفدای جزا
خشم بیجای تو از بهر تو نیران گردد
خویشتن را بتولای علی (ع) ثابت کن
ثابت از بهر تو تا معنی ایمان گردد
پادشاهی که بهمراهی لطف و کرمش
صعوه سمیرغ شود مور سلیمان گردد
آبرو یابد اگر قطره ز خاک در او
جو شود دجله شود قلزم و عمان گردد
ریگ هامون اگر از مقدم او گیرد فیض
در شود لعل شود لولو و مرجان گردد
خار را گردد اگر لطف عمیمش شامل
گل شود لاله شود سنبل و ریحان گردد
ذره گر وام کند نور ز در نجفش
مه شود مهر شود زهره و کیوان گردد
عشق کل نقطه توحید که اندر صفتش
عقل کل و اله و سرگشته و حیران گردد
جز علی کیست که در کندن بابت خیبر
ظاهر از بازوی او قدرت یزدان گردد
جز علی کیست که افزون ز ثواب ثقلین
فضل یک ضربت او در صف میدان گردد
آنکه بر اوست خداوند ثناخوان چو منی
کی تواند که بدان ذات ثنا خوان گردد
هنرم عیب ولی عیب هنر باشد اگر
مورد ترضیه خاطر سلطان گردد
تا بگلزار شود غنچه نورس خندان
تا بکهسار همی ابر در افشان گردد
دوستدار علی و دشمنش از شادی و غم
این یکی خندان و آن یک همه گریان گردد
در گهش باب مراد و نه گمانم مأیوس
سائلی همچو من از آن شه مردان گردد
هست امید صغیر اینکه در این آخر عمر
متوطن بجوارش ز صفاهان گردد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح امام بر حق ولی مطلق حضرت علی‌ابن ابیطالب علیه‌السلام
هیچ دانی که جوانمرد و هنرور باشد؟
آنکه غمخوار و مددکار برادر باشد
نه تو انگر بود آنکس که بود حافظ مال
کانکه بخشنده مال است تو انگر باشد
ترک احسان مکن از نقص تمکن ز نهار
بکن ایثار تو را هر چه میسر باشد
دوستان آینهٔ دوست بود خاطر دوست
مگذارید که آئینه مکدر باشد
ای عجب من عبث این مرحله پویم که ز آز
خواجه در خون دل خلق شناور باشد
روزی جامعه را هر چه فزاید ببها
سعی دارد که دگر روز فزونتر باشد
شور حرصش بفزاید ز نوای فقرا
گویی این زمزمه‌اش نغمه مزمر باشد
سیم اشگ ضعفا بر رخ چون زر بیند
باز اندر طمع سیم و غم زر باشد
آن یتیم از پی نان فاخته سان کو کوزن
خواجه آبش می چون خون کبوتر باشد
امتحانات حقش داده دو روزی مهلت
او گمان کرده بهر کار مخیر باشد
زیردستان همه از پای فتادند بگوی
که زبر دست هم آماده کیفر باشد
ای بدنیا شده مشغول و زعقبی غافل
این جهان مزرعه ی عالم دیگر باشد
از مکافات به پرهیز که در هر دو جهان
داوریها همه در عهدهٔ داور باشد
آه مظلوم که از ظلم تو بر گردون خاست
خرمن جان تو را شعلهٔ آذر باشد
خوابگاه تو به تحقیق بود زیر زمین
گر تو را روی زمین جمله مسخر باشد
چه گمان میبری ای دل سیه چشم سفید
یک قدم بین تو و عرصه محشر باشد
صورت معنی اشیا چو پدیدار شود
جاه تو چاه بلا گنج تو اژدر باشد
با چنین خوی نکوهیده ز اسلام ملاف
که مکدر ز صفات تو پیمبر باشد
گر بود دین تو اسلام مسلمان باید
پیرو قائد دین حیدر صفدر باشد
شوهر بیوه زنان و پدر بی‌پدران
که بهر غمزدهٔی مونس و یاور باشد
شیر یزدان شه مردان اسدالله علی (ع)
که ولایش همه را فرض و مقرر باشد
قلم صنع خداوند در انگشت وی است
ما سوی زان قلم صنع مصورباشد
همه زین خلقت بی‌مثل پذیرد انجام
خلق را هرچه ز خلاق مقدر باشد
کار پرداز دگر نیست بجزاو در کار
هر قدر عالم ایجاد مکرر باشد
علیش جلوه کند هرکه خدا را طلبد
که خدا را علی آئینه و مظهر باشد
گفت در خم غدیر احمد مرسل که علی
بعد من بر همه کس سید و سرور باشد
در ره دین خدا پیرو حیدر باشید
که در این مرحله او هادی و رهبر باشد
ما نداریم بر او زین تبعیت منت
منت اوست که ما را همه بر سر باشد
از ازل تا به باد هادی هر قوم علیست
روی این نکته بر ندان قلندر باشد
هرکسی مست شر ابیست بدوران و صغیر
مست از عشق علی ساقی کوثر باشد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام
آنانکه پاس حرمت حیدر نداشتند
ایمان به ذات خالق اکبر نداشتند
گر با علی شدند مخالف عجب مدار
تصدیق ز ابتدا به پیمبر نداشتند
گوش همه ز فضل علی در غدیرخم
پُر شد ولی چه سود که باور نداشتند
افشاند شه ز لعل گهرها و مفلسان
همت به ضبط آن دُر و گوهر نداشتند
چندی به احمد ار گرویدند از نفاق
جز مُلک و مال مقصد دیگر نداشتند
هرگز نداشتند به محشر عقیده‌ای
ور نه چگونه خوف ز محشر نداشتند
کردند هر جفا که برآمد ز دستشان
ز آنرو که اعتقاد به کیفر نداشتند
گشتند چیره سخت به عنقای قاف قرب
زاغان که کر و فر کبوتر نداشتند
دین ثابت از علیست بلی آن فراریان
قدرت به فتح قلعه‌ی خیبر نداشتند
در رزم خندق آن همه لشگر به جز علی
مردی حریف عمرو دلاور نداشتند
بی‌شک مقرر است به دوزخ حمیمشان
آنانکه حب ساقی کوثر نداشتند
قومی دلیل راه شناسند ز ابلهی
آن فرقه را که ره سوی داور نداشتند
من خاک پای پاکدلانی که جان و سر
دادند و دل ز مهر علی (ع) برنداشتند
جوید صغیر یاری از آن شه که انبیاء
جز او پناه و ملجاء و یاور نداشتند