عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۶ - جواب توضیح
چو انصاری ز مژگان گرد ره رفت
بباب پیر خرقانی باو گفت
ز دریا آمدی از خود جدا شو
در آ چون من درین مشکوی و ما شو
که عبدالله گوید آرمیدم
ازین یکحرف بر منزل رسیدم
تو گر مجموع عمر خود کنی صرف
نخواهی برد پی بر کنه این حرف
که این حرف از حروف عالیاتست
حروف عالیات اسمای ذاتست
چو ما گشتی توانی دید ما را
ز خود بگذر اگر خواهی خدا را
چو بگذشتی ز خود حق ماند و بس
که در این خانه نبود غیر او کس
کس این بیکسان مانده از کار
بود الطاف آن پاکیزه دادار
وجود حق بود موجود مطلق
هیولانیست در فعلیت حق
بود این قریه در بیدای اولی
نه نامی و نه در نامش هیولی
ز سر تا پای آن صرف مظالم
تمام اهل این قریه ست ظالم
درین بوم خراب نا منظم
چه میمانی برو در شهر اعظم
سواد اعظمستی ملک درویش
که باشد ملک او از ملک حق بیش
بود او ملک حق حق ملکت اوست
ملیک مقتدر مالک بهر دوست
که بود خویشتن پرداخت چون غیر
نماند امتیاز کعبه و دیر
بود از کعبه و از دیر ظاهر
خدا را کعبه و دیر از مظاهر
بیک قولند در توحید گویا
اذان مسلم و ناقوس ترسا
بود یک فعل بعد از طی هستی
صیام روز و شام می پرستی
ولی می خوردن جاهل حرامست
که می ناپخته است و مغز خامست
نجوشاند دماغ ناتمامان
می ناپخته از مینای خامان
مبین بر آن شراب پخته دوش
که مغز ما ازو چون خم زند جوش
که ما در آتش عشق استواریم
چو زر ده دهی کامل عیاریم
چه خواهد کرد این خمخانه وین جام
بکام این نهنگ قلزم آشام
که ما در بحر الا در شنائیم
نهنگ کائنات آشام لائیم
بنفی خویشتن مائیم آیت
باثبات تو نفی ما کفایت
سر سبحانی و سر انالحق
توئی ای ذات بی همتای مطلق
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۵ - جواب
بریز ای ساقی ای جامت سر جم
بساغر از خم اسمای اعظم
می سر در حضور می پرستان
که بسپارند در این کوی مستان
تمامی مست صهبای الستند
مدام از نشاء/ه توحید مستند
خدا این می بجام اولیا ریخت
ننوشد جز ولی می کش خدا ریخت
شراب قدس ذات فیص اقدس
بجام جلوه فیض مقدس
خدا افکند از میخانه ذات
که در او نفی کونینست اثبات
لطیفست و خبیر و روح پرور
دماغ اولیا زین می معطر
ز شربش مست گشتند و بمستی
طرب کردند وقت می پرستی
طرب را چون زدندی باب ذابوا
زاتش چون شدندی آب طابوا
شدندی پاک و خالص نیز حاصل
پس از حاصل شدن گشتند واصل
وصول دل هیولای کمالست
کمال صورت او اتصالست
ولی در اتصال دل بلا فرق
حبیبستی و در بحر فنا غرق
مر این می را نباشد حد و غایت
نباشد می پرستان را نهایت
می حق بیحد و میخواره بی حد
محالست انقطاع فیض سرمد
بحد ظرف و استیلای مظروف
بمستی اولیا را کرد معروف
برون از حد و افزون از شمارند
چسان پنهان کنم چندین هزارند
توان تعداد استاره سما را
اگر تعداد بتوان اولیا را
سواد جسم نور دل نپوشد
کسی خورشید را در گل نپوشد
ولایت را نشاید کرد پنهان
که خورشیدست بر گردون اتقان
ز آدم تا بخاتم هر پیمبر
ولایت دارد از دادار داور
ز شخص نوح تا آدم بود بین
مشارستند در صورت بهذین
بنوعست این نه بر شخص معین
بصورت لیک در معنیست یک تن
بصورت صد هزاران بل فزونند
ولی در معنی از صورت برونند
عدد چون در مراتب گشت ظاهر
مراتب گشت موجود و مظاهر
بصورت ثلثی و ثمنی و سدسی
بمعنی نیست جز یک ذات قدسی
ولایت را مطابق با عدد کن
دماغ درک معنی را مدد کن
ولایت مطلق و موجود بر حق
بتقیید آمد از اطلاق مطلق
برون زد خیمه از اوج تقدس
تجلی کرد در آفاق و انفس
سرایت کرد در طور مسالک
بسر سینه سینای سالک
ز سمت السیر این بیدای ایمن
درختی گشت پیدا سبز و روشن
بدیدارش نمودی آتش از دور
چو شد نزدیکتر شد جلوه نور
ز بیخ و اصل و شاخ و برگ ناگاه
تکلم کرد بر انی انا الله
ز سر تا ناخن پا منجلی شد
ز دل بگذر تن سالک ولی شد
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۸ - سؤال دهم
سفر چارست بر گو آن کدامست
الیه و منه هر یک را چه نامست
که باشد سالک سیر الی الله
که اندر سیر فی اللهست در راه
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۹ - جواب
بیا ساقی که در کار سلوکم
بجامی نه بسر تاج ملوکم
که تاج پادشاهی عقل و دادست
خرد شاگرد می می اوستادست
نه آن می کش خرد بگریزد از بوی
مئی کز بوی او عقل آورد روی
شرابی از خمستان حقیقت
سزای مغز مستان حقیقت
که مغز ما و این می هر دو یارند
بهم چون جسم و چون جان سازگارند
ازین می مغز سالک گر شود تر
رود جائی که جبریل افکند پر
الی الله راست خلق آنکوست در راه
بمی ده خلق را سیر الی الله
که ما را سیر فی اللهست در پیش
تو سلطان توانگر بنده درویش
الی الله را چو رهرو رهنما شد
خدا شد سیر فی الله را سزا شد
که حق در سیر فی اللهست سیار
کند مر ذات خود را سیر اطوار
ز خلقیت چو خلق آید سوی حق
الی الله نام این سیرست مطلق
خدا شد پس ز خود در خود سفر کرد
مسمائی بهر اسمی نظر کرد
مسمی گشت هر اسم و صفت را
هویدا کرد سر معرفت را
حقیقت داد بر اسمای ذاتی
تحقق یافت اسمای صفاتی
مبدل شد ز آب تیره با نور
صفای صبح زاد از شام دیجور
ز اسم و رسم سائر گشت آگاه
که شد تکمیل سر سیر فی الله
خلافت گشت بر بالای او دلق
ز بالا یعنی از حق شد سوی خلق
سپس از خلق شد در خلق سائر
چو مرکز در مدارست و دوائر
پی تکمیل خلق آن حق مطلق
بامر خلق شد ماء/مور از حق
من الخلق الی الحق سیر ثانی
که زد پویاش کوس من رآنی
من الحق الی الخلقست ثالث
که از حق تاخت سمت خلق وارث
من الخلق الی الخلقست رابع
که حق متبوع مطلق خلق تابع
کنون بنیوش شرح و بسط اسفار
که خواهد گوش معنی در اسرار
نباشد سیر اول را منازل
که باشد فیض حق بر خلق شامل
ز حق تا عبد نبود راه بسیار
ولی مخفیست حق در ستر اسرار
حجاب بین ما و اوست مائی
خودی در خورد نبود با خدائی
اگر خلق از خودی بیگانه گردد
خدا را آشنای خانه گردد
ولیکن شرط دارد سیر این راه
جزای شرط باشد سیر درگاه
نخستین شرط از باطل تخلی
ز اسمای خدا بر او تجلی
چو رهرو شد مبرا از رذائل
شود ذاتش محلای فضائل
شود بعد از تخلی با تحلی
ز اسمای خدا بر او تجلی
نخستین جلوه از اسم علیمست
که باب الله رحمن رحیمست
بود علم الهی باب ابواب
بهر ناسخته نگشایند این باب
ازین در سیر اسمای الهی
توانی کرد ای رهرو کماهی
ز خاک این در آید بوی کامل
که چون بگشود بینی روی کامل
در علم خدای بی ندیدست
قدیمستی نه این باب جدیدست
مر این باب ار گشودندت شبانگاه
ببینی صبح روشن روی الله
چو دیدی روی او بی خویش گردی
بسلطانی رسی درویش گردی
ولی الله مطلق اسم اعظم
بود در سیر دوم سر آدم
شود موصوف اوصاف الهی
برد پی بر کمال حق کماهی
خدا چشمست و گوش و دست و پایش
هوایش مرده در پای خدایش
هوا را سر برید از تیغ تجرید
چو مو سر رستش از اعضای توحید
زهر سر باز در وحدت دهانها
انا الله الا حد ورد زبانها
ببزم بود اعیان ازل شمع
مقیم بارگاه وحدت جمع
که شد از ذات و وصف و فعل فانی
بذات و وصف و فعل لامکانی
بحق رد کرد این هستی که از اوست
ز سر تا پای او شد هستی دوست
که هستی نیست یک هستیست گر هست
که او حقست در بالا و در پست
بطی این بوادی هادی راه
تواند زد دم انی انا الله
شود منصور دار سر مطلق
بدارائی زند کوس اناالحق
زند طبل ولایت بر سر دار
ولی را بخت منصورست بیدار
نوای نغز نای من رآنی
بود در منتهای سیر ثانی
دم راز طرب ساز اناهو
بود سیر دوم را در تکاپو
انا هو بار نخل سیر ثانیست
زمانی نیست نخل سیر آنیست
ب آنی سالک اندر سیر باطن
کند ایجاد را سیر مواطن
چه گفتم بلکه باشد آن دائم
که بر اسماستی قیوم قائم
جوان بخت جهان کل اسماست
ولی مرشد آن پیر تواناست
گروهی اندرین خلوت نشستند
در سیر سوم بر روی بستند
گروهی از خدا گشتند ماء/مور
که روی آرند سمت ظلمت نور
خدای مطلق اندر سیر سوم
باین پیدائی اندر خلق شد گم
ولی الله کامل قلب عارف
نبی شد مهر ابنای معارف
بود پیغمبر تعریف اسماء
معارف را کند بر خلق ابناء
بابنای معارف شد پیمبر
ولی تشریع حق را نیست در خور
که تشریع نبی در خیر مردم
بود محتاج سر سیر چارم
ز حق آمد بخلق آن سر ساری
چو نهر از خلق شد در خلق جاری
من الخلق الی الخلق اینکه با دلق
مسافر گشت حق از خلق در خلق
پی تشریع امر لایزالی
ز اوصاف جمالی یا جلالی
اگر چه برد در این سیر بس رنج
بهر ویرانه پنهان کرد صد گنج
ز یک ویرانه در شرع آنکه شد پست
هزاران گنج باد آورد در دست
پس از سیر چهارم ذات عالم
نبی شد در نبوت گشت خاتم
تمام انبیا آن فرد یکتاست
که بر دوشش ردای احمد ماست
همش خنگ خلافت زیر زینست
همش دست خدا در آستینست
امام انبیای بدو و ختمست
مر او را اقتدای امر حتمست
کسی از انبیای ما تقدم
بانگشتش ز خاتم نیست خاتم
که این انگشتری را حلقه دینست
خدا این حلقه را نقش نگینست
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - ایضاً له
زریر رای رزین ای به حق سپهسالار
توئی که رخش تهمتن نداشت چون تو سوار
توئی که خنگ تو به نوردد آتشین میدان
توئی که گرز تو بنشاند آهنین دیوار
ترا سپهر چه خوانده است عمده حالم
ترا زمانه چه گفته است پیکر پیکار
سپرده باره میمون تو فراز و نشیب
گرفته رایت منصور تو بلاد و قفار
برید قصد تو سیری نیابد از پویه
زبان چرب تو فارغ نگردد از گفتار
مراد قاص تو با کشت شوره آرد بر
امید عاق تو با شاخ بید گیرد بار
وسیلت تو مهین حصه ایست از نعمت
فضیلت تو بهین قصه ایست از گفتار
بیان موجز تو روی کشور گوهر
سوار لشکر تو پشت لشکر جرار
نبوده کرکس و روباه را پس از رستم
به راه کوته و دشوار چون تو مهماندار
به هفت خوان تو بر تیغ و تیر و نیزه و گرز
ز دیو و دام و دد و اژدها نهند آچار
شمار خوار تو مرد افکن است در هرماه
چو روز قمره او در کند به روز شمار
شکارگاه تو باسر است حج کولان
چو رخش برده به ویژه کنندگاه شکار
قضا ز صرصر تو زان به موسم غزوه
کسوف وار نشاند بر آفتاب قرار
که زیر سایه شمشیر تو فرو خواندند
به سمت عزو بر جابری دویست هزار
زهی برید تو مر کف شرع را بازو
خهی خدنگ تو بر دیده شرک را مسمار
به کوه و صحرا کوپال گرز تو دارد
رفیع تر به تناور منیع تر به حصار
درست حزم تو مانا فسان بقامه گذاشت
که نقد ایشان هرگز نداشت بوی عیار
ز دست خشم تو آن را که عفو دارد چشم
به پایمردی خواهد از او اجل زنهار
به جنگ با تو نکوشد ستاره جنگی
به قدر با تو بسوزد زمانه غدار
همیشه تا به نهیب است جستن آهو
هماره تا به فریب است بستن کفتار
ز چنگ نصرت تو خسته باد خصم دژم
به بند هیبت تو بسته باد حاسد زار
فراشته به جهاد تو باره اسلام
گذاشته به صلاح تو قالب کفار
به هر وطن که رسی با تو سعد اکبر جفت
بهر سفر که روی با تو حفظ ایزد یار
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۵ - مختوم به مدح مولای متقیان و امیرمؤمنان علی بن ابیطالب علیه السلام
قد پی تعظیم خلق خم نتوان کرد
بندگی غیر ذوالکرم نتوان کرد
هر سو مو گر شود هزار زبان باز
شکر تو یا سابغ النعم نتوان کرد
منت دونان پی دونان نتوان برد
بهر درم حال خود دژم نتوان کرد
دامن همت که پاک آمده از عیب
طمع و حرص، متهم توان کرد
غره مشو بر دو روز دولت دنیا
زنده دلا، تکیه بر عدم نتوان کرد
از پی مخلوق، ترک حق نتوان گفت
ترک صمد، سجده ی صنم نتوان کرد
با تو برادر هر آن چه شرط وفا بود
گفتم و تکرار، دم به دم نتوان کرد
آن چه زدیوان غیب، گشته مقرر
هیچ به تدبیر، بیش و کم نتوان کرد
جز زنبی و علی و فاطمه و آل
از دگری خواهش کرم نتوان کرد
ترک ولای علی «محیط» نگوید
بر خود و بر جان خود، ستم نتوان کرد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۷ - در نعت و منقبت عقل اول و پیغمبر آخر حضرت خاتم النّبیّین صلی الله علیه و آله و سلم
ای در وجود تو کون و مکان عدم
نتوان حدوث ذات تو را فرق از قدم
با نسبت وجود تو هستی کائنات
مانند هستی قطرات است نزد یَم
«لَولاکَ لَما خَلَقتُ اللَفلاکَ» در ثبات
ای خسرو «لعمرک» به سرود ذوالکرم
هستی تو اصل هستی و دفتر وجود
هستند فرع ذات تو اشیا، زبیش و کم
عنوان نگار نامه ی هستی تو بوده ای
زآن پیشتر که خلق شود لوح با قلم
تو عقل اولی و نخستین عطای حق
تو ختم انبیایی و تو هادی اُمَم
شاها به یک اشاره ی ابروی تیغ تو
گردید راست، رایت دین، پشت کفر خم
افزون تو و مقام تو ز ادراک ماسوی
این بهترین سلاله ی ارواح محترم
در بندگی تو «ان عبد» همی سرود
شاهی که ذات او به خدایی است متهم
جایی که جبرییل امین را نبود راه
رفتی برون نهادی از آنجای هم قدم
حَیَّ عَلَی الصَّلوة: و حَیَّ عَلَی الفَلاح
فرخنده ذکر مهد تو بوده است، دمبدم
باقی بود زمان تو تا رستخیز
نی نی خطا سرودم در رستخیز هم
شق القمر نمودی و زین معجز شگفت
بر گنبد سپهر زرفعت زدی علم
گاه ولادت تو شد آثار بس پدید
و آن جمله بر صحیفه ی عالم بود رقم
گسترده خوان جود تو در عرصه ی وجود
آن سان که حرص گشته از آن ممتلی شکم
شد نعمت ولای تو و اهل بیت تو
ما را نصیب از کرم سابغ النعم
از فر خجسته اسم تو احمد گرفته زیب
فرخ کتاب ایزدی ای شاه محتشم
عاجز بود زبان «محیط» از ثنای تو
ای بهترین سلاله ی ارواح محترم
بر ذات فرخ تو و فرخنده عترتت
بادا درود بی حد تا حشر دمبدم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۸ - در وفات شیخ الفقها حاج ملّا علی کنی می فرماید
ای دریغا که باز در اسلام
خللی روی داد، سخت عظیم
«ثُلمةٌ لا یسدُّها شیء»
یافت ره، در اساس شرع قویم
منکسف گشت شمس چرخ هدی
تیره شد روز عالمی از بیم
عالمی در غمند و ماتم، از آنک
عمل و علم و فضل، گشت یتیم
آن که از زادن چو او، نحریر
ما در روزگار هست، عقیم
حجة المسلمین والاسلام
حاج ملّا علی، فقیه جسیم
مولدش کن و خطه ی تهران
بود مسکن، ز روزگار قدیم
در زمان هزار و دو صد و بیست
هست مولود آن فقیه علیم
در سپنجی سرای، فانی بود
قرب هشتاد و هفت سال مقیم
خلق را سوی حق هدایت کرد
داد آیین بندگی تعلیم
زادراه معاد، آماده
کرد ر اعمال نیک و قلب سلیم
شادمان نفس مطمئنه ی او
کرد رجعت به سوی ربّ کریم
به دو سال هزار و سیصد و شش
کرد جان را به پیک حق تسلیم
در محرم سه روز مانده زماه
پنجمین هفته شد، به دار نعیم
در جوار دو بحر رحمت حق
گشت مدفون و یافت فوز عظیم
شاه عبدالعظیم و حمزه که هست
زاده هفتمین امام کظیم
یافت زاسماء حق غفور ودود
بهر تاریخ رحلتش ترقیم
حاج ملاعلی و باغ و جنان
هست تاریخ آن فقیه علیم
باز تاریخ را «محیط» سرود
به جنان شد معین شرع قویم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۱ - مختوم و موشّح به مدح آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم
افکنده موی یارم، بس عقده ها به کارم
آشفته تر زحالم، گردیده روزگارم
هرچند پار هم بود، دیوانگی شعارم
امسال شور مستی، افزون بود زپارم
مستم ولی نه از می، سرمست لعل یارم
باشد مدام مستی، زآن راح پر خمارم
بخشنده بی نیازی، از خلق کردگارم
از دولت قناعت، سلطان روزگارم
مولی الکرام صادق، خواجه بزرگوارم
مدح محمد و آل، باشد «محیط» کارم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۹ - موشّح به اسم مبارک حضرت علی مرتضی علیه السلام
چون شمع گر به بزم وفا ترک سرکنی
سر پیش عاشقان رخ دوست برکنی
اول قدم کزین تن خاکی برون نهی
در ملک جان به حضرت جانان گذر کنی
گیری اگر حجاب دوئیت زچشم دل
روشن زچشم شاهد وحدت بصر کنی
دنیا متاع مختصر است و زیان بری
گر نقد عمر، صرف بدین مختصر کنی
به پذیر پند من که چه عقد گهر بود
زیبد که زیب گوش، زعقد گهر کنی
سود و زیان تراست، مساوی است بهر من
گر گوش، پند من ننمایی و گر کنی
تن پروری رها بکن ای یار عیسوی
حیف است از تو این همه تیمار خرکنی
انصاف ده برای پدر کرده ای چه چیز
تا بهر خود، توقع آن زپسر کنی
دارالشفا است خاک نجف گر تو راست درد
از ابلهی است روی به جای دگر کنی
اکسیر اعظم است ولای علی، بیا
تا خود، مس وجود، به اکسیر زر کنی
منظور کائنات شوی آن زمان «محیط»
کز کائنات یکسره قطع نظر کنی
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح الغ ترکان
زین عمارت ملک هم در رفعت و هم در صفا
گر تفاخر می کند وقت است بر اوج سماء
مصر جامع گشت ازین جامع سواد برد سیر
مکه کوتا کعبه ی دیگر ببیند در صفا
می کند هر دم بخاک خطه ی کرمان سپهر
در پناه ساحت دین پرور او اقتدا
صورت عقلست و در معنی صفای صحن او
زان خلایق را بخیر محض باشد رهنما
شش صد و شصت و سه از هجرت گذشته تازه کرد
عصمت حق رونق اسلام از این عالی بنا
بی هوا بر خاک او تا چهره ننماید سقر
روضه ی فردوس و آب کوثر از خاک و هوا
ساحت او اهل تقوی راست هنگام سلوک
عرصه او مرد معنی راست گاه انزوا
مسکن خیر و عبادت، منزل زهد و ورع
باعث عجر و تضرع، ناشر خوف و رجا
ای شکوه سقف مرفوع تو گردون را پناه
ای فروع صحن دلخواه تو گیتی را ضیاء
ملت حق را حیاتی، قوّت دین را ثبات
باغ طاعت را بهاری، شاخ تقوی را نما
تاب مهر کاه دیوار تا بر خاک افکند
آفتاب چرخ را با چهره ی چون کهر با
مقصد امید خلقی زان در ایوانت شود
حاجت دینی و دینا وی، خلایق را روا
رنج دل را جز عبادت نیست در صحنت علاج
درد دین را جز جمالت نیست در صورت دوا
هست محرابت دعا را تبله ی چون آسمان
کاندر آن محراب دریابد اجابت را دعا
نور گیرند انجم از نور جنابت تا فکند
سایه ی چون سایه بر ایوانت ای عصمت سرا
مهر علا، عصمت دنیا و دین کز عدل اوست
رونق شرع پیمبر قوت دین خدا
مریم ثانی الغ ترکان کز استغنا نکرد
هرگز اندر هیچ حالی جز بیزدان التجا
آنکه از بهر تفاخر پادشاهان می نهند
چهره چون خورشید بر خاک جنابش بی ریا
و آن جهانداری که از راه تواضع چون جهان
می نهد سر بر خط فرمان درگاهش قضا
سایه اش چون روح نامرئیست از عکس رخش
باشد اندر کسوتی از نور پنهان، دایماً
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۶
گرت باید که دریابی به تحقیق
وگر خواهی که بشناسی ببرهان
نزول آیت توحید پیدا
سریر مسند تعریف پنهان
کمال حکمت اندر ملک تقوی
جمال معرفت در صدر ایمان
ز برهان طریقت، منبع فضل
ز قانون شریعت، بحر احسان
محیط نقطه عرفان، بمعنی
مدار مرکز معین، به عرفان
بمعنی صورت خلق پیمبر
بصورت معنی الفاظ یزدان
سپهدار ورع لشکر کش، فقر
جهان جان عالم، عالم جان
سر تاج خرد تاج سر جان
سپهر مهر تقوی خواجه عثمان
فلک قدری که در بحث حقایق
کند پیدا ز آتش آب حیوان
ملک خوئی که در کشف دقایق
ببیند موی سر در چشم امکان
زهی خار غرض بر کنده از بیخ
ز طرف جویبار انس انسان
زهی گوی تواضع برده از خلق
به یمن همت دارای دوران
هیمشه تا بر اهل معانی
نزاید آتش از گل، گل ز سندان
ترا اندر سرابستان معنی
گل صد برگ معنی باد خندان
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ز دل بگذر کرا پروای جانست
حدیث دل حدیث کودکانست
نشان دل چه می پرسی که از جان
درین ره یاد کردن بیم جان است
مرا وقتی دلی بودی و عمری
که آن دل همچو دلبر بی نشانست
چو با جانان و دلبر در شهودم
دلم جانان و جانم دلستانست
چنان در حیرتم، ز اسرار غیبش
که گوئی آشکارم در نهانست
چنان مستغرقم ز انفاس لطفش
که گوئی آب ترکیبم روانست
نفس در کشف این اسرار شرکست
یقین در کوی این مذهب گمانست
به او گر هیچت ایمانست خود را
زره بر گیر و بنگر کو عیانست
مرا وقتی که در خود نیست گردم
ببین گر دیده ای داری که آنست
عبارت را خبر زین ماجرا نیست
امامی کافرست ار در میانست
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴
با عشق دلی که آشنا نیست
جامست ولی جهان نما نیست
دل آیینه ی خدا نمائیست
گر آنگه بغیر مبتلا نیست
رو، ز آینه رنگ غیر بزدای
پس نیست ببین که جز خدا نیست
ای دل تو نظرگه خدایی
بر غیر ویت نظر روا نیست
درد تو دوای توست و کس را
مانند تو درد خود دوا نیست
قلبی تو و در خلاص اخلاص
بهتر ز تو هیچ کیمیا نیست
هر دل که نه چون دل امامی است
با اوست ز غیر او جدا نیست
ترک من دل بردن آئین می کند
بر من بیدل ستم زین می کند
گرد ماه از مشک خرمن می زند
مشک را بر ماه پرچین می کند
چشم مستش پرده ی جان می درد
کفر زلفش غارت دین می کند
عکس یاقوتش مذاق روح را
چون به شکرخنده شیرین می کند
یاری خط معنبر می دهد
پشتی مرغ جهان بین می کند
تا لب جان پاش مرجان پوش او
همنشین خط مشکین می کند
کفرش از اسلام پیدا می شود
معجز اندر سحر تضمین می کند
از نسیم لطف او هر دم دلش
مغز جان را عنبرآگین می کند
مهر خسارش امامی را ز چرخ
گرچه دامن پر ز پروین می کند
رای مرا چو شیفته ی روی خویش کرد
روی دلم ز روی کرم سوی خویش کرد
چندین هزار بار مرا مست هر دو کون
زلفش ببوئی از سر هر موی خویش کرد
گاهم کمند لطف ز گیسوی وصل ساخت
گاهم کمان فیض به بازوی خویش کرد
گه در جهان جان نفس قدس صبح اوم
مشگین نفس چو صبحدم از موی خویش کرد
قلب مرا شکسته ی پیکان درد خواست
درد مرا مبادی داروی خویش کرد
روح مرا که گلبن بستان قدس بود
خاشاک راه آتش نیروی خویش کرد
بازم چو در فنای فنا محو محو دید
در قرب عشق آینه ی روی خویش کرد
چه جای آینه است که گر نیک بشنوی
مستم چو دید در خم ابروی خویش کرد
ز آن هر نفس ز نفس امامی نفس زند
کاو را نفس ز نفس، نفس گوی خویش کرد
مقصود ترک اول سالک نجات بود
گنج نجات زیر طلسم ثبات بود
چون قوت ثبات و حیات و نجات یافت
بازش بذروه ی درجات التفات بود
حاصل شدش ز سلوت خلوت خلوص قلب
گرچه ز نفس غیر حرم سومنات بود
جانش طهارت دو جهان کرد ز آب صدق
در مسجد الحرام و صفا در صفات بود
علم و نظر شد آنچه ملک بود و آدمی
نور بصر شد آنچه جماد و نبات بود
پای نفس چو بر سر ایوان دل نهاد
دنیا و اخرت بر او ترهات بود
در هر قدم که بر در سلطان جان نهاد
نفی دو عالم و عدم کائنات بود
آندم کز آدم و از امامی اثر نبود
چه جای خاک مکه و آب هرات بود
از هنر مرد بهره ور گردد
چون بر صاحب هنر گردد
قطره ی آب مختصر باشد
چون بدریا رسد گهر گردد
صحبت نیشکر چو یابد آب
به ضرورت همه شکر گردد
سنگ چون بر دوام می تابد
نظر آفتاب زر گردد
چه عجب گر ز صحبت نیکان
مردم نیک نیکتر گردد
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۳۱
از ذکر شود خانهٔ فکرت معمور
وز ذکر شود دیو و شیاطین زتو دور
گر تو نفسی به ذکر حق بنشینی
بیزار شوی ز خویش و ز جنّت و حور
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۵۶
یا رب تو دل مرا مصفّا گردان
وز خدمت غیر تو مبرّا گردان
کاری که صلاح ما در آن خواهد بود
بی منّت مخلوق مهیّا گردان
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۹۲ - الاسرار
تا خواجه ز نور خویش منفک نشود
در عالم اهل دیده بی شک نشود
رو دیده به دست آر که اسرار خدا
با عقل مزوِّر تو مدرَک نشود
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۷۳ - الحقیقة
هر دل که ورا زعلم حق نیرو نیست
او لایق این طریق تو بر تو نیست
در عالم اسباب عجایب حالی است
کس با او نیست و هیچ کس بی او نیست
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۶۵
گر طالب قرب حق شدی موسی وار
دست از رمهٔ تعلّق نفس بدار
نعلین هوا زپای خود بیرون کن
تا بر سر طور سرّ حق یابی بار
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۳۲
آن کس که به سالوس و هوس مغرور است
از حضرت عشق بی گمان مهجور است
مسکین عاشق که صبر از وی دور است
بیچاره به هر چه می کند معذور است