عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۴
از باد اگر سبق بری در تیزی
چون خاک اگر هزار رنگ آمیزی
چون آب محبت علی نیست تو را
آتش ز برای خود همی انگیزی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۵
از کبر مدار هیج در سر هوسی
کز کبر به جایی نرسیده است کسی
چون زلف بتان شکستگی عادت کن
تا دل ببری هزار، در هر نفسی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۶
تا ره نبری به هیچ منزل نرسی
تا جان ندهی به هیچ حاصل نرسی
حال سگ کهف بین که از نادره‌هاست
تا حل نشوی به حل مشکل نرسی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۸
در راه طلب اگر تو نیکو باشی
فرماندهٔ این سرای نه توی باشی
اول قدم آن است که او را طلبی
واخر قدم آن است که خود او باشی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۹
ای دل، ز شراب جهل، مستی تا کی؟
وی نیست شونده، لاف هستی تا کی؟
ای غرقهٔ بحر غفلت، ار ابر نه‌ای
تر دامنی و هوا پرستی تا کی؟
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۰
ای تو به مجردی نرفته گامی
چه‌ات زهرهٔ آن بود که جویی کامی
تو درد فراق نیمه شب برده نه‌ای
در صحبت او کجا رسی تا خامی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۲
ای آن که خلاصهٔ چهار ارکانی
بشنو سخنی ز عالم روحانی
دیوی و ددی و ملکی، انسانی
با توست هر آنچه می نمایی، آنی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۳
ای ناطق اگر به مرکز جسمانی
حاصل نکنی معرفت سبحانی
فردا که علایق از بدن قطع شود
در ظلمت جهل جاودان در مانی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۷
تا خاص خدای را تو از جان نشوی
بر مرکب عشق مرد میدان نشوی
شیران جهان پیش تو روبه باشند
گر تو سگ نفس را به فرمان نشوی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۹
تا دیدهٔ دل ز دیده‌ها نگشایی
هرگز ندهند دیده‌ها بینایی
امروز از این شراب جامی در کش
مسکین تو که در امید پس فردایی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۱
یا رب چو بر آرندهٔ حاجات تویی
هم قاضی کافهٔ مهمات تویی
من سّر دل خویش چه گویم با تو
چون عالم سر و الخفیات تویی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۲
ای نسخهٔ نامهٔ الاهی که تویی
وی آینهٔ جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
از خود بطلب، هر آن چه خواهی که تویی
باباافضل کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
در مقامی که رسد زو به دل و جان آسیب
نبود جان خردمند ز رفتن به نهیب
ناشکیبا مشو ار باز گذارد جانت
خانه ای را که ز ویران شدنش نیست شکیب
تن یکی خانهٔ ویرانی و بی سامانی ست
نتوان داشت در او جان و روان را به فریب
گر چه پیوستهٔ جان است تن تیره، ولیک
شاخ را نیست خبر هیچ ز بویایی سیب
گر چه از جان به شکوه است و به نیرو هر تن
جان نگیرد ز تن تیره به زیبای زیب
دیدهٔ جان خرد است و روشش اندیشه
ناید از کوری و کری تنش هیچ آسیب
چشم جان روشن و بیناست ز نزدیک و ز دور
پای اندیشه روان است بر افراز و نشیب
بی گمان باش خردمند که در راه یقین
خردت راست رود با تو گمانت به وُریب
باباافضل کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
دارم دلی مخاطره جوی بلا پرست
سرگشته رایِ گم شده عقلِ هوا پرست
با درد و غم به طبع، چو یاری وفا نمای
با جان خود به کینه، چو خصمی جفا پرست
سعی‌ام هبا شده است و طلب بیهده، از آنک
بیهوده جوی شد دل و دیده هوا پرست
ممکن که من نه آدمی‌ام، ز آنکه آدمی
یا بت پرست باشد و یا بس خدا پرست
باباافضل کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
در آب و گل که آورد، آیین جان نهادن؟
بر دوش جان نازک، بار گران نهادن؟
شاداب شاخ جان را، از بوم جاودانی
برکندن از چه علت، در خاکدان نهادن؟
ز آوردن تن و جان، با هم چه سود بینی
جز درد تن فزودن، جر بار جان نهادن
گویندهٔ سمر را، زین حال در خور آید
صد قصه جمع کردن، صد داستان نهادن
از داستان و قصه، بگذر که غصه باشد
پیش گرسنه چندی، از هیچ خوان نهادن
گفت و شنید کم کن، گر رهروی که از سر
شاید برای توشه، چشم و زبان نهادن
کاری شگرف باشد، در ره روش قدم را
از سود برگرفتن و اندر زیان نهادن
گاه بلا به مردی، تن در میان فکندن
کام و هوای خود را، بر یک کران نهادن
رسمی است عاشقان را، هنگام نامرادی
از دل کرانه جستن، جان در میان نهادن
در دین عشق هرگز، جز رسم پاکبازی
دینی توان گرفتن؟ رسمی توان نهادن؟
کار تو خواب بینم، در راه، گاه رفتن
پس جرم نارسیدن، بر همرهان نهادن
باباافضل کاشانی : قصاید
قصیدۀ شمارهٔ ۱
خود را به عقل خویش یکی بر گرای، خود
تا چیستی و چندی؟ ای مرد پر خرد
جانی؟ تنی؟ چه گوهری از گوهران، همه؟
کار تو دادن است ز هر کار، یا ستد؟
مار خزنده، یا نه، ستور دونده‌ای؟
آگه چو عقلی از خود، یا بی خبر چو دد؟
جر مار و جز ستور نه‌ای، گر به خود نه‌ای
اندام هفتگانه ات انگار هفتصد
از مار و از ستور چه برده است مار گیر؟
جز زهر مار بهره و خربنده جز لگد؟
هستی تو جاودان نگران سوی دیگران
خود ننگری به خود نَفَسی، از تو کی سزد؟
چشم تو پوست بیند و بر پوست، موی و پشم
وز موی و پشم و پوست، رسن خیزد و نمد
گر چه سبد نگاه توان داشتن در آب
لیک آب را نگه نتوان داشت در سبد
تن را به جان اگر چه توان داشتن به پای
پایندگی جان به خرد، نه به تن، بود
بینش به عقل کن که وجود تو بینش است
جانم بدین سخن ز خرد نیست شرم زد
از عقل توست هر گذرنده بقا پذیر
پس جز ز عقل خود ز چه جویی بقای خود؟
عقل تو کرد این که عیان است پیش تو
احوال هست گشته و کردار نیک و بد
پیشی گرفته چرخ هزاران هزار دور
بنگر که چون به دو تک اندیشه در رسد
باباافضل کاشانی : قصاید
قصیدۀ شمارهٔ ۲
گشوده گردد بر تو در حقیقت باز
کناره گیر به یکباره از این جهان مجاز
که در جهان مجاز آن کسی بود پر سود
که بی زیان به سرانجام خود رسد ز آغاز
چو کار آن سری‌ات خود نکو طرازیده است
تو این سری به تمنای خویشتن مطراز
که این جهان فنای است و آن جهان بقا
فنا بد است و بقا نیک، پس به نیکی یاز
ز مال و جاه فراغت سعادتی است بزرگ
به زر و زور شده غره، محنتی است دراز
عجب تر آنکه چرا از سعادت است گریز
به محنت از چه بود خلق را همیشه نیاز
چو کوشش تو به رنجی است برده، بیش مکوش
چو نازش تو به عمری است رفته، بیش متاز
عروس عقل شود در حجاب جاویدان
چو گشت همت پستِ نیاز و بستهٔ آز
سپاس و منتِ جاوید حق تعالی را
که داد جان مرا سوی راه خویش جواز
ز خشم و آز مرا داد امان به صد اکرام
ز حرص و کینه به خود خواندم به صد اعزاز
ضمیر پاک مرا در ره یقین و خرد
هزار مشعله داراست در نشیب و فراز
به رنگ و تنبل جادو چه حاجتم، چو نهاد
خدای عز وجل در یقین من اعجاز
کجا به سحر و فسون همتم فرود آید
کجا بود که شکار ملخ کند شهباز
هر آن کسی که مرا کرد نسبتی به دروغ
گذشتم از وی ار مفسد است اگر غماز
که قول و فعل چنین خلق من هزاران بار
اگر چه دیدم و بینم کنم فرامش باز
تو ای ستودهٔ ایام، پشت ملت و دین
جمال دولت و دین، مفخر زمانه، ایاز
ز روی معدلت و راستی و لطف و کرم
خلاص بنده بجوی و به کار وی پرداز
که نیست بنده سزای موکل و زنجیر
مباد کز تو چویی ماند او به گرم و گداز
نه بنده هست سزاوار این گزند و بلا
نه این غریب که با من در این غم است انباز
ندارم از تو من این غم، نعم که هست مرا
توقع از کرمت صد هزار نعمت و ناز
گمان مبر که همه خواهش از پی خودست
که بنده نیست به آسیب در چنین بد ساز
ولی ز اندُه یک خانه طفل، کز غمشان
به گوش جان من آید ز ناله شان آواز
چو مرغ خسته، دل همگنان، ز محنت من
به سینه در، ز تپیدن همی کند پرواز
مباد که افکند اندوه سوز و ناله‌اشان
جهان مملکت آرمیده در تک و تاز
ز توست نام تو بر نامهٔ کرم عنوان
ز توست عدل تو بر جامهٔ زمانه طراز
کمند توست به روز مصاف پنجهٔ شیر
سنان توست به هنگام حمله یشگ گراز
تو ای گزیده نژاد از سپهر حادثه زای
تو ای ربوده گهر در جهان شعبده باز
اگر چه کار من و کار مدح توست دراز
چو از شنیده نشاید مجاز هم ایجاز
بزی تو صافی و خالص ز هر بدی چون زر
فتاده دشمن جاهت همیشه در دم گاز
سر حسود تو بی مغز، خشک چون گشنیز
تن عدوت به صد پرده در نهان چو پیاز
رفیع جاه تو را جن و انس کرده سجود
بلند قدر تو را ماه و مهر برده نماز
باباافضل کاشانی : قصاید
قصیدۀ شمارهٔ ۳
آن مایه بزرگی و آن قبلهٔ انام
آن از کرم نشان و هنر زو گرفته نام
صدر جهان، سلالهٔ اقبال، فخر دین
کان هنر، جهان کرم، مفخر انام
فرمود اشارتی، که مر آن را به طوع و قهر
جز انقیاد روی نبینند، خاص و عام
فرمود تا ز اهل هنر، هر که در سخن
داده است روزگار ورا مایه‌ای تمام
از گفته‌های خویش رساند به خدمتش
از گونه گون نظم و نماید بدان قیام
من بنده با دلم به تمنا در آمدم
که آیا بود که باشد طبعم به نظم رام
دل چون بدید صورت حالم، به طبع گفت
نظم از کجا و طبع که و مایه‌ات کدام؟
هرگز به صورت آمد، بی مایه هیچ چیز؟
خاطر مسوز خیره به اندیشه‌های خام
از لطف طبع اهل هنر تا به طبع تو
چندان مسافت است که از نور تا ظلام
از دست رفته گیر عنان سخن، تو را
چون هست بر سرت ز فرومایگی لگام
گفتم دلا اگر چه سخن‌هات هست راست
تلخ است و هستم از سخنت نیک تلخ کام
دیر است تا که نیست مرا هیچ گونه، هیچ
در لفظم انتظار و نه در کارم انتظام
با کار بی نظام نباشد سخن به نظم
زین بس بود چو کار من افتاد با نظام
ای در دلت همیشه هنرها شده مقیم
وی بر درت همیشه هنرمند را مقام
ننهفته ام ایچ عیب چو پذرفته‌ام، از آنک
پذرفتهٔ به عیب، شد ایمن ز ردّ مدام
اظهار عیب خود چو به فرمان نمی کنم
حاجت به عذر نیست همین بود والسلام
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸ - نفس انسان
ز دانایی بنالد مرد دانا
که دانا را خرد بندی است برپا
ز سیری کرده قی در هند، راجه
گرسنه خفته «‌روسو» در اروپا
فرو ماند به کرباسی کشاورز
مخنث گام بگذارد به دیبا
عزیز بی‌جهت در خز و توزی
یتیم بی‌پدر بر خار و خارا
اگر قسمت‌به‌سعی است و به کوشش
چنان کاندر قران فرمود مولا
چرا پیوسته قومی در تنعم
چرا همواره جمعی در تقلا
چرا یک قوم در زببنده ملبس
چرا یک قوم در چرکینه چوخا
بهٔک‌دم‌روکفلر بی‌زحمت و رنج
ربوده قسمت یک عمر جولا
امیر ناتوان درکوشک خفته
به صف مرده سلحشورتوانا
وگرقسمت به‌نیرنگ‌است‌و تدبیر
در آن سعی و تکاپو نیست پیدا
پس آن پیغمبران و آن حکیمان
پس آن دستورهای نغز و شیوا
ز انجیل آمده تا عهد تورات
ز قرآن آمده تا زند وستا
ز سقراط گزین تا عهد «‌لوتر»
ز زرتشت مهین تا پور سینا
همان آموزگاران خلایق
همان اخلاق‌فرمایان دنیا
همان خون‌ها که خوردند آن بزرگان
نصیحت‌ها که فرمودند بر ما
همه یاوه‌ است و هیچاهیچ و معدوم‌؟
همه ژاژست و پیچاپیچ و بیجا؟
اگر نفس بشر با دد قرین است
چرا دد بر دو دست است و تو بر پا
چرا دد نگذرد از برکهٔ تنگ
تو پرّان بگذری از ژرف دریا
چرا گریی تو و او نیست گریان؟
چرا گویی تو و او نیست گویا
چرا آیی تو از مغرب به مشرق
نیاید آهو از صحرا به صحرا
چرا وحشت کند او در غریبی؟
تو در هر جا درآیی بی‌محابا
دده دندان نیالاید به همجنس
تو ساغرها کشی از خون اعدا
وگر گفتارهای لیل و داروین
چنان باشد که تو گویی همانا
نه‌او در بند تفکیک‌است‌ و ترکیب
نه او در فکر ایجاد است و انشا
دو سه درسی ز بر کرده طبیعی
که میراث آید از احیا به احیا
تو هر دم چیزها یابی به فکرت
که آن نایافته اجداد و آبا
پس این فکرتو میراث پدر نیست
کمال نفس تو است ای پور زببا
کمال نفس ارمانی طبیعی است
درین ارمان تو ممتازی ز اشیا
گیاه و جانور مقهور دهرند
تویی مقهور فکر خویش تنها
کشد نفس تو زی فوق‌الطبیعه
کشد نفس هیون زی سطح غبرا
به تحسین نبات و جنس حیوان
تو چون دهر، دانا و توانا
توانی خاربن را کرد بی‌خار
وز آن بی‌خار بار آورد خرما
برآری از گل شش برگ‌، صد برگ
پدید آری ز پشت زاغ‌، ورقا
به ترکیب از جمادات طبیعت
گرو بردی وگشتی فرد یکتا
برآری از خزف بلور روشن
بسازی با شبه لولوی لالا
تویی بعد از طبیعت فرد ممتاز
به‌ مصنوع‌ طبیعت‌ حکمفرما
بسا دارو که تو پیدا نمودی
که گیتی هیچ گه ننمود پیدا
بسا قانون که تو ابداع کردی
که آن را در طبیعت نیست مبدا
پس این‌ نفس تو نفس گاو و خر نیست
که او در رتبه پست است و تو والا
قوانین طبیعی ره نیابد
در اصل آکل و مأکول‌، اینجا
وگر یابد ز اغفال من و تو است
من وتو اکمهیم‌ا و خصم بینا
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - نمایندگی ترشیز
دل زجا برد سحرمرغ سحرخیزمرا
مژده‌ای داد خوش‌آهنگ و دلاوبز مرا
گفت کازادیخواهان دیار کشمر
برگزیدند به تکریم و به تعزیز مرا
از همه ملک به منشان نگه افتاد ز مهر
زانکه بود از بدی و کژی پرهیز مرا
کرد فارغ زترشرویی بجنورد عبوس
انتخاب هنری مردم ترشیز مرا
خان بجنورد ندانست که مردان بزرگ
می‌شناسد به واشنتن و پاربز مرا
بر سر دولت بشکست مرا چندین بار
خواست تا بر سر قانون شکند نیز مرا
تا رود مجری تحدید به تهدید ز شهر
خواست کردن به یکی مفسده تجهیز مرا
تلگرافاتی از سید و آخوند، به قهر
بفرستاد که در کار کند تیز مرا
ظلمی ار بود عمومی بد و او خواست کند
همچو این قافیه وادار به تبعیض مرا
به خیالش که وکیل خود و اقوام ویم
که به هر جنگ فرستاد جلوریز مرا
گرچه من بود مبعوث دموکرات ولی
بی‌سبب منت اوگشت گلاویز مرا
او ندانست که گر اهل خراسان بدرست
نپذیرند، پذیرند به تبریز مرا
نه به کرمان‌ و صفاهان ، که ‌به کرمانشه و یزد
می‌ستایند و به شیراز و به نیریز مرا
خاک فرغانه و قرقیز هم ار زیران بود
می گزیدند ز فرغانه و قرقیز مرا
و گر انسان ز من اعراض کند، بگزیند
بهم آوازی خود مرغ شب‌آویز مرا
وگر او نیز بتابد ز من اندوهی نیست
با یکی طبع چو دریای گهرخیز مرا
تاج زرین نکند خوشدلم‌، او بردگمان
دل کند خوش به یک انگشتر ارزیز مرا