عبارات مورد جستجو در ۲۹۰ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
سرّی که در اوصاف و مقامات جنون است
از باصره و سامعه و نطق برون است
در عشق جمالی و کمالیست ولیکن
آن را نتوان دید و نه دانست که چون است
جانیّ و دلی هست ولی در ره عشاق
گر جانست همه آتش و گر دل همه خون است
در بند وجودی و وجودت عدم توست
عاشق به کف قدرت معشوق زبون است
بر عاشق مسکین چه کنی عیب که در عشق
سرّیست که چون حکم قضا کن فیکون است
در دارشفایی که بنا کرد محبت
هر لحظه دوا کم بود و درد فزون است
از بادیه ی عشق به مقصد نبری راه
بی درد که دردت به دوا راه نمون است
با عشق به هم صبر محال است نزاری
در خلقت ازیرا حَرَکت ضدّ سکون است
از باصره و سامعه و نطق برون است
در عشق جمالی و کمالیست ولیکن
آن را نتوان دید و نه دانست که چون است
جانیّ و دلی هست ولی در ره عشاق
گر جانست همه آتش و گر دل همه خون است
در بند وجودی و وجودت عدم توست
عاشق به کف قدرت معشوق زبون است
بر عاشق مسکین چه کنی عیب که در عشق
سرّیست که چون حکم قضا کن فیکون است
در دارشفایی که بنا کرد محبت
هر لحظه دوا کم بود و درد فزون است
از بادیه ی عشق به مقصد نبری راه
بی درد که دردت به دوا راه نمون است
با عشق به هم صبر محال است نزاری
در خلقت ازیرا حَرَکت ضدّ سکون است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
خوشا وقتِ دیوانگانِ الست
که بی دل دلیرند و بی باده مست
بهشت و جهنّم زده پشتِ پای
ز دنیا و دین کرده کوتاه دست
ز اضداد توحید صورت مبند
که این رشته دیرست کز هم گسست
ز پیوندِ مبداست این اتّصال
که آن جا جدا شد عسل از کبست
در ابداع از آن جا که نیک است و بد
بلندش همان قدر دارد که پست
از آن جا که معشوق و عاشق یکی ست
برون آمد از جان و در جان نشست
اگر تو برون رفتی از خویشتن
جزو منگر ای یار تا هیچ هست
مقاماتِ تو سدرة المنتهاست
چه باشی درین خاک دان پای بست
دل هر که با عشق پیوند یافت
ز بیغارۀ عقل باری برست
خنک آن برافکنده بنیادِ خویش
که یک باره از کفر و دین برشکست
نمود اوّل و باز در پرده شد
نزاری از آن روی شد بت پرست
که بی دل دلیرند و بی باده مست
بهشت و جهنّم زده پشتِ پای
ز دنیا و دین کرده کوتاه دست
ز اضداد توحید صورت مبند
که این رشته دیرست کز هم گسست
ز پیوندِ مبداست این اتّصال
که آن جا جدا شد عسل از کبست
در ابداع از آن جا که نیک است و بد
بلندش همان قدر دارد که پست
از آن جا که معشوق و عاشق یکی ست
برون آمد از جان و در جان نشست
اگر تو برون رفتی از خویشتن
جزو منگر ای یار تا هیچ هست
مقاماتِ تو سدرة المنتهاست
چه باشی درین خاک دان پای بست
دل هر که با عشق پیوند یافت
ز بیغارۀ عقل باری برست
خنک آن برافکنده بنیادِ خویش
که یک باره از کفر و دین برشکست
نمود اوّل و باز در پرده شد
نزاری از آن روی شد بت پرست
سعدالدین وراوینی : باب نهم
در عقاب و آزاد چهره و ایرا
ملکزاده گفت: شنیدم که در حدودِ آذربیجان کوهیست ببلند نامی و انواعِ نبات و نوامی مشهور، اجناسِ وحوش و طیور از فضای هوا و عرصهٔ هامون در معاطف دامنِ او خزیده و گریبان از دستِ غریمِ حوادث درکشیده، در آن مراتع و مرابع میانِ ناز و نعیم پرورده و از مجاورتِ نیاز و ناکامی رختِ اقامت بساحتِ آن منشأ خصب و راحت آورده، ره نشینانِ شام و سحر بنامِ منابتِ خاکش طبلهٔ عقاقیر گشوده، ناک دهان صبا و شمال ببویِ فوحات هوایش نافهٔ از اهیر شکافته ، خضر از چشمهٔ حیوان چاشنیِ زلالِ انهارش گرفته، ادریس از سایهٔ طوبی بظلالِ اشجارش آرزومند شده .
اَرَتکَ یَدُالمُزنِ آثَارَهَا
وَ اَخرَجَتِ الاَرضُ اَسرَارَهَا
هِیَ الخُلدُ تَجمَعُ مَا تَشتَهِی
فَزُرهَا فَطُوبَی لِمَن زَارَهَا
مگر جفتی کبک در آن کوهسار آشیان داشتند یکی آزادچهره نام و یکی ایرا. هر سال بهنگامِ بهار که خونِ ریاحین در عروقِ زمین بجوش آمدی و گوشِ آفاق از زمزمهٔ مرغان در پردهٔ عشاق بخروش، عقابی بر کوهِ قارن متوطّن بود و بر مرغان آن نواحی پادشاه، برخاستی و بعزم تنزّه و تفرّج شکارکنان با کوکبهٔ جوارحِ طیور و کواسرِ عقبان بدان کوه آمدی و بچّگانِ نوزادهٔ این دو کبک را در آن میان شکار کردی و ایشان همه ساله بفراقِ جگر گوشگان خونین دل و دیده و سوگوار در کنجِ احزان خویش افتاده بودندی و لباسِ اطلسِ ملوّن چون پلاسِ غراب بجامهٔ ماتمزدگان بدل کرده، درّاعهٔ خارایِ مخطّط را تا دامن چاک زده ، چون زهِ گریبانِ طاوس برنگِ لاجوردی برآورده ، بجای قهقههٔ نشاط و طرب که در مزاجِ غریزت ایشان مرکوز باشد ، روز و شب گریهٔ زار و نالهٔ زیر میکردند و میگفتند:
صد هزاران دیده بایستی دلِ ریش مرا
تا بهریک خویشتن بر خویشتن بگریستی
تنگ دل مرغم ، گرم بربا بزن کردی فلک
بر من آتش رحم کردی، بابزن بگریستی
روزی هر دو بتدبیرِ کارِ خویش با یکدیگر بنشستند و گفتند : ما را سالِ عمر برآمد و پر و بالِ نشاط بشکست و هر سال که بیضه مینهیم را ببلوغِ پرواز میرسانیم ، این عقاب ایشان را از پیشِ چشمِ ما برمیدارد و در امکانِ ما نه که بهیچگونه دفعِ او اندیشیم ، نزدیکست که نسل دودهٔ ما برافکند و خان و مانِ اومیدِ ما بدودِ دل سیاه گرداند و اعقابِ ما از زخمِ چنگل این عقاب بانقطاع انجامد و اگرچ ما از وقعِ صولتِ او در وقایهٔ تحرّز حالی را مصون میمانیم و ایزد، تَعالی ، دیدهٔ دلهای ما را بکحلِ بیداری و هشیاری روشن میدارد تا از مغافضهٔ قهرِ او متنبّه میباشیم، اما چون قضا نازل شود چشمِ حزم بسته ماند و ما را نیز اسیرِ چنگال و کسیرِ شاهبالِ صولتِ خویش گرداند ، از آن تیقّظ چه فایده ؟ آزادچهره گفت : صواب آنست که ازین مقامِ مخوف بمأمنی پناهیم که ما و فرزندان ما از عوارضِ امثال این حادثات آنجا آسودهتر توانیم زیست، چه جمه آورده و اندوختهٔ خود را در کنارِ دیگران نهادن که نه از شعبِ اصل و فرعِ نسلِ تو باشد، کاری صعبست
تُؤَدِّیهِ مَذمُوماً اِلَی غَیرِ حَامِدٍ
فَیَأکُلُهُ عَفوا وَ اَنتَ دَفِینُ
و بی فرزندان که عمدهٔ زندگانی و ثمرهٔ درخت امانیاند و هرمویِ ایشان رگیست که پیوند با جان گرفته، خوش زیستن امکان چگونه پذیرد ؟
وَ ذَاکَ لِأَنَّ المَرءَ یَحیَی بِلَایَدٍ
وَ رِجلٍ وَ لَا تَلقَاهُ یَحیَی بِلَا کَبِد
ایرا گفت: راستست این سخن ما در صفقهٔ این محنت و نعمت بهم مشارکیم و در عینِ واقعهٔ یکدیگر منغمس و هر دو بیک داغِ بلامبتلی وَ لَم یَعرِف مَرَارَهَٔ الثَّکلِ اِلَّا مَن ذَاقَهُ. من هرگز ازین اندیشه که تو کردهٔ، خالی نبودهام و اندیشهایِ راست از اربابِ دانش همه بر یک نسق متوافق آید و سهام اوهام خردمندان از گشادِ فکرت همه بر یک نشانهٔ اصابت متتابع رسد و گفتهاند، عقل بکوهی حصینِ منیعالمنالِ پرمنفعت ماند، هر کو بطلبِ منافع درو راه جوید، از یک طریق وصول تواند یافت و قدمِ معاملت و معاشرت در مسالکِ دوستی و دشمنی و مناهجِ بیم و اومید و مذاهبِ لطف و عنف با عاقلان زدن همین صفت دارد، چه سررشتهٔ رضا و سخطِ ایشان یکی بیش نیست و ازین جهت آسان بدست توان آوردن، بخلافِ جاهلان که دواعیِ طبعِ خلیعالعذارِ ایشان را ضابطی نباشد و عنانِ خواطرِ فاسد و هواجسِ پریشان ایشان را هیچ صاحب کفایت فرو نتواند گرفت.
اِنِّی لَآمَنُ مِن عَدُوٍّ عَاقِلٍ
وَ اَخَافَ خِلّاً یَعتَریهِ جُنُونُ
فَالعَقلُ فَنٌّ وَاحِدٌ وَ طَرِیقُهُ
اَدرِی وَ اَرصُدُوَا الجُنُونُ فُنُونُ
لکن نهال محبّت در مفارسِ وطن دست نشانِ ایمانست، قلع کردنِ آن دشوار دست دهد و بحکمِ آنک آشیانهٔ ما از میانِ مرغان شکاری و فتنهجویان ضواری بکنارهٔ اوفتادست و ما درین گوشه از مصادماتِ تعرّضِ ایشان رستهایم و از ملاطماتِ تعدّی آسوده، هم اینجا ساختن اولیتر، چه میترسم که اگر ازین تربت نقل کنیم، هوایِ غربت ما را نسازد و از مسقطالرّأسِ خود دور شویم و بتوهّمِ سودِ دهچهل رأسالمالِ عافیت نیز زیان کنیم که نقش انگیختهٔ تقدیر بیشتر از آنست که در قالبِ انداختِ ما نشیند و از مقدّماتِ اغراض جز حرمان نتیجهٔ نمیآید.
ممکن نبود که بادغایِ تو
ما را ز دو پنج یک چهار آید
چون قوتی دریت بیغوله هست، بیغولانِ ضلال رفتن و دعوتِ خیالِ نفس خوردن و آرزویِ ناممکن و محال پختن نشانِ خامی و دشمن کامی باشد،ع، چیزی چه طلب کنی که گم کرده نهٔ، و چنانک زاجِ علیل از عقابیلِ علّت آنگه نیک شود و روی ببهی نهد که نظر از مشتهیاتِ طبع برگیرد و در حمیت آرزوها حمیّتِ مردانه پیش آرد. آزادمرد که نسبتِ مروّت بخود درست کند، از ننگ و بندِ این قبض و بسط آنگه بیرون آید که قدمی از مرادِ خویش فراتر نهد و اَلحُرِّیَّهُ فِی رَفضِ الشَّهَوَاتِ برخواند، اما محنتِ واقعهٔ فرزندان که هر سال تازه میشود، یکی از وقایع روزگار گیریم که ناچار بمردم رسد، چه ما همه عرضهٔ آسیبِ آفات و پایمالِ انواعِ صدماتِ اوئیم و نفوسِ ما منزلِ حوادث و محلِ کوارثِ او و هرگه که ما گسستن از علایق و بریدن از عشایر و نقل کردن از منشأو مولد یاد کنیم، رنجِ فراقِ اولاد بر ما سهل گردد و چون جهان بحوادثِ آبستنست و هر لحظه بحادثهٔ زاید، پنداریم که زادنِ بچّگان ما و خوردنِ عقاب یکی از آنهاست که از آن چاره نیست و خود این مادرِ نامهربان را تا بود، عادت چنین بود، تَطعَمُ اَولَادَهَا وَ تَاکُلُ مَولُودَهَا و معلومست که فرزند از مبدأ ولادت تا منتهایِ عمر جز سببِ رنجِ خاطرِ مادر و پدر نیست، چه او تا در مرتبهٔ طفولیّتست یک چشم زخم بی مراقبتِ احوال و محافظت بر دقایقِ تعهّدِ او نتوان بود و چون بمنزلِ بلوغ رسید، صرفِ همّت همه بضبطِ مصالح او باشد و ترتیبِ امورِ معاشِ او بر همه مهمّات راجح دانند و اگر وَالعِیاذُ بِاللهِ او را واقعهٔ افتد، آن زخم را مرهم و آن زهر را تریاک خود ممکن نیست. پس از اینجا میتوان دانست که بزرگترین شاغلی از شواغلِ دریافتِ سعادت و هولترین قاطعی از قواطعِ راهِ آخرت ایشانند اِنَّمَا اَموَالُکُم وَ اَولَادُکُم فِتنَهٌٔ در بیانِ این معنیست که شرح داده آمد. اگر سمعِ حقیقت شنوفرا این کلماتدهی که زبانِ وحی بدان ناطقست، دانی که وجودِ فرزندان در نظرِ حکمت همچو دیگر آرایشهایِ مزوّر از مال و متاعِ دنیا که جمله زیورِ عاریتست که بر ظواهرِ حال آدمیزاد بسته، هیچ وزنی ندارد و میانِ کودکِ نادانِ خیالپرست که بالعبتی از چوبِ تراشیده بالف و پیوندِ دل عشقبازی کند و میانِ آنک دل خود را از دیگر مطلوبات ببقایِ فرزندان و جمالِ ایشان خرّم و خرسند گرداند، هیچ فرقی نمینهد تا بدین صفت از آن عبارت میفرماید : اِنَّمَا الحَیَوهُ الدُّنیَا لَعِبٌ وَ لَهوٌ وَ زِینَهٌ وَ تَفَاخُرٌ بَینَکُم وَ تَکَاثُرٌ فِی الاَموَالِ وَالأَولَادِ ، و چنانک آن طفلِ نا ممیّز تا مشعوف آن لعبتست، از دیگر آدابِ نفس باز میماند، مرد را تا همّت بکارِ فرزند و دل مشغولی باحوالِ اوست، بهیچ تحصیلی از اسبابِ نجات در حالتِ حیات و ممات نمیرسد و اط مطالعهٔ جمال حقایق در کارها وقوف بر دقایقِ اسرارِ باقی و فانی محروم و محجوب میماند، اَلمَالُ وَ البَنُونَ زِینَهُ الحَیِوهِ الدُّنیَا ، خود اشارتی مستأنفست، بدانچ مقرّر کرده آمد وَ البَاقِیَاتُ الصَّالِحَاتُ خَیرٌ عِندَ رَبِّکَ صریح برهانی و ساطع بیانیست بر آنچ طالبانِ سعادتِ جاودانی را آنچ ذخیرهٔ عمل شاید که باشد و در عرضگاهِ یَومَ لَا یَنفَعُ مَالٌ وَ لَابَنُونَ در پیش شاید آورد ، چیزی دیگرست نه اعلاقِ سیم و زر و علایقِ پسر و دختر، و ای فلان هرگاه که ما از عذاب و عنایِ صحبتهایِ ناآزموده و تحمّلِ جورِ بیگانگان و اخلاقِ ناستودهٔ ایشان و خواب و خورِنه باختیار و حرکت و سکونِ نه بقاعده و هنجار که از لوازمِ غربتست، یاد آریم، آنچ داریم، دولتی تمام و اسبابی بنظام دانیم و اگر این عزم بنفاذ رسانی و بدان مقصد که روی نهی، برسی، تواند بود که هم از آن نظرگاهِ اومید که تو در پیش نهاده باشی و همه عینِ راحت چشم داشته، محنتی نابیوسان سر برزند و نعمتی از دست رفته و بپایِ استنکاف مالیده را عوض نبینی.
کَم نَارِ عَادِیَهٍ شُبَّت لِغَیرِ قریً
عَلَی یَفَاعٍ وَ کَم نَورٍ بِلَاثَمَرِ
هَوِّن عَلَیکَ اُمُوراً اَنتَ تَنکِرُهَا
فَالدَّهرُ یَاتِی بَأَلوَانٍ مِنَ الغِیَرِ
آزاد چهره گفت: آنچ میگوئی همه خلاصهٔ خرد و مایهٔ دانش و حاصل تجربهٔ ایّامست و اشاراتِ عقل و احکام شرع مؤکّد، لکن خود را در خواب ذهول نتوان کرد و از طوارقِ آفات و خوارقِ عاداتِ روزگار که از پسِ پردهٔ قضا همه بازیهایِ نادر و نادیده آرد، ایمن نتوان بود، چه هرگز نازلهٔ دهر پیش از آمدنِ خویش رسولی نفرستد که از وقتِ نزولِ او باخبر باشی.
یَا رَاقِدَ اللَّیلِ مَسرُورا بِأَوَّلِهِ
اِنَّ الحَوَادِثَ قَد یَطرُقنَ اَسحارَا
و اگر این عقاب عِیاذا بِاللهِ روزی یکی را از ما هر دو دررباید ، آنک باقی ماند، از بقاءِ خویش در فواتِ دوستی حق گزار و مونسی انده گسار چه لذّت یابد ؟
مَا حَالُ مَن کَانَ لَهُ وَاحِدٌ
یُؤخَذُ مِنهُ ذَلِکَ الوَاحِدُ
و چون در حبس خانهٔ وحدت افتاد، هزارساله انسِ صحبتِ یاران گذشته با یک ساعته وحشتِ تنهائی چگونه مقابل کند و پنداری حکایتِ چنین حالی گفت، آنک گفت:
نالنده کبوتری چو من طاق از جفت
کز نالهٔ او دوش نخفتیم و نخفت
او ناله همی کرد و منش میگفتم
او را چه غمی بود که بتواند گفت؟
و مباد آن روز که ما را با سازِ چنین سوزی باید ساختن و نوایِ نالهٔ فراق نواختن و میباید دانست که هرک پشتِ استظهار با قدر دهد و دست از طلب باز گیرد یا تکیهٔ اعتماد همه بر طلب زند و روی از قدر بگرداند، بدان مرد مکاری ماند که بارِ خر یکسو سبک کند و یکسو سنگی، ناچار پشتِ بارگیر ریش گردد و بار نابرده بماند، چه طلب و قدر را هر دو در میزانِ تعدیل نظیر و عدیل یکدیگر نهادهاند و همتنگ و هم سنگ آفریده، بلک دو برادرند در طریقِ مرافقت چنان دست دردست نهاده و عنان در عنان بسته که این بیحضورِ آن هرگز از آستانِ عدم در پیشگاهِ وجود قدم ننهد و آن بیوجودِ این هرگز از مرحلهٔ قوّت بمنزلِ فعل رخت فرو نگیرد، پس ما را پیش از آنک کار از حدِّ تدارک بگذرد و در مضیقِ اضطرار پیچیده شود، ساخته و بسیچیده باید بود رفتن را بمقامگاهِ دیگر، چه هنگامِ بیضهنهادن و بچّه کردن فراز آید، ناچار تدبیرِ مسکن و آشیان و ترتیبِ اسبابِ احتضان ایشان باید کرد، ع، دَمِّث لِنَفسِکَ قَبلَ الیَومِ مُضطَجِعا. ایرا گفت: هرچ میگوئی بر قواعدِ عقل مبنیست و در مقاعدِ سمعِ قبول تقریرِ آن جایگیر لکن طالبانِ دنیا و مراد جویانِ عاجل را هر یک در اقتناصِ مرادات و تحصیلِ اغراض قانونی دیگر و اصلی جداگانه است بعضی را بخت کشش کند و بیواسطهٔ کوشش بمقصود رساند و بعضی را تا کوشش نباشد، از کشش هیچ کار نیاید؟ چنانک بسیار کس از تسویفِ کسل بیبهره ماندند، بسیار در عثارِ عجل بسر درآمدند و از بادیهٔ خونخوارِ امل بیرون نرفتند.
بِالحِرصِ فَوَّتَنِی دَهرِی فَوَائِدَهُ
فَکُلَّمَا ازدَدتُ حِرصا زَادَ تَفوِیتَا
و ما را با عقاب کوشیدن و طریقِ دفع او اندیشیدن سودائی باشد که ازو بویِ خون آید، چه پروازِ قوّت او از رویِ نسبت در اوجِ ثریّاست و مقامِ ضعفِ ما در حضیضِ ثری وَ اَینَ الثَّرَی مِنَ الثُّرَیَّا و گفتهاند که هرک با خصمانِ قویحال و بالادست روی بمقاومت نهد، هم بردستِ او منکوب آید و مثلِ این صورت بدان مورچهٔ حقیر بنیت زدهاند که چون پر برآرد، داعیهٔ انتهاضش از زوایایِ مطمورهٔ ظلمتِ خویش برانگیزاند، بیرون آید، پندارد که بدان پر که او دارد، پرواز توان کرد، هر حیوان که اوّل بدو رسد، طعمهٔ خودش گرداند، اِذَا اَرَادَ اللهُ اِهلَاکَ نَعلَهٍٔ اَنبَتَ لَهَا جَنَاحَینِ ، و آنچ در طیِّ مکامنِ غیب پنهانست و بمظهرِ مکوّناتِ فردا خواهد آمد، امروز کس نداند و این آسیایِ جهان فرسای بر سرما و بر سرِ این عقاب که ما را در عقابینِ بلا کشیدست، از یک مدار میگردد و هرکرا نظری دقیق باشد، چون در گردشِ این آسیا نگرد، داند که او را نیز همچو ما خرد میساید و او بیخبر، و دورِ این جائر وجورِ این ضائر هم بپایانی رسد و شاید بود که کارِ او بمقطعِ انتها انجامد و مخلصِ حالِ ما ازو پیدا آید.
مَهلاً اَبَا الصَّقرِ فَکَم طَائِرٍ
خَرَّ صَرِیعا بَعدَ تحلِیقِ
زُوِّجتَ نُعمَی لَم لَکُن کَفؤَهَا
آذَنَهَااللهُ بِتَطلِیقِ
آزادچهره گفت: این اندیشه از تدبیرِ خردمندان کار دیده و خویِ روزگار آزموده دور نیست، لکن کفالتِ وفایِ عمر بنیلِ مقاصد که میکند و ضامنِ روزگار از غدرِ کامن او که میباشد ؟
وفایِ یار پذیرفت روزگارِ مرا
مرا بعمرِ گرانمایه کوپذیر فتار ؟
رایِ من آنست که ما روی بمملکتِ عقاب نهیم و آنجا هرچ وقت اقتضا کند، دراستیمان و استنجاحِ خویش از جناحِ رحمتِ او پیش گیریم که او را اگرچ خونخوار و خلق شکارست، اما صفت ملوک دارد که بعلوِّ همّت و بخشایش بر ضعفاءِ خلق گراید و عفو از سر کمالِ قدرت فرماید و اگرچ او را از امثالِ ما مددِ استظهاری نباشد و افتخاری بمکانِ ما نیفزاید، آنجا که در عرضگاهِ بندگان تکثیرِ سوادِ حشم خواهد، ما نیز دو نقطه بر آن حواشی افتاده باشیم، باشد که روزی هم در دایرهٔ خطِ بندگی راه توانیم یافت و خود را در جملهٔ اوساطِ ایشان ارتباطی بادید آورد. ایرا گفت: ای، فلان، در عجبم از تو که وقتی صوائبِ سهمالغیبِ فکرت همه بر صمیم غرضاندازی و وقتی خواطیِ خاطر بهر جانب پراکنده کنی.
تَلَوَّنتَ حَتَّی لَستُ اَدرِی مِنَ العَمَی
اَرِیحُ جُنُوبٍ اَنتَ اَم رِیحُ شَمأَلِ
ما را این همه رنج و محنت از یک روزه ملاقاتِ عقابست، تو خود را و مرا بسلاسلِ جهد و حبائلِ جدّ بدو می کشی،ع، شَکوَی الجَرِیحِ اِلَی الغِربَانِ وَ الرَّخَمِ
داورِ من توئی و چون باشد
آنک بیدادگر بوده داور ؟
لکن داستانِ تو در ارتکابِ این خطر بداستانِ ماهی و ماهیخوار نیک میماند. آزادچهر گفت : چون بود آن داستان ؟
اَرَتکَ یَدُالمُزنِ آثَارَهَا
وَ اَخرَجَتِ الاَرضُ اَسرَارَهَا
هِیَ الخُلدُ تَجمَعُ مَا تَشتَهِی
فَزُرهَا فَطُوبَی لِمَن زَارَهَا
مگر جفتی کبک در آن کوهسار آشیان داشتند یکی آزادچهره نام و یکی ایرا. هر سال بهنگامِ بهار که خونِ ریاحین در عروقِ زمین بجوش آمدی و گوشِ آفاق از زمزمهٔ مرغان در پردهٔ عشاق بخروش، عقابی بر کوهِ قارن متوطّن بود و بر مرغان آن نواحی پادشاه، برخاستی و بعزم تنزّه و تفرّج شکارکنان با کوکبهٔ جوارحِ طیور و کواسرِ عقبان بدان کوه آمدی و بچّگانِ نوزادهٔ این دو کبک را در آن میان شکار کردی و ایشان همه ساله بفراقِ جگر گوشگان خونین دل و دیده و سوگوار در کنجِ احزان خویش افتاده بودندی و لباسِ اطلسِ ملوّن چون پلاسِ غراب بجامهٔ ماتمزدگان بدل کرده، درّاعهٔ خارایِ مخطّط را تا دامن چاک زده ، چون زهِ گریبانِ طاوس برنگِ لاجوردی برآورده ، بجای قهقههٔ نشاط و طرب که در مزاجِ غریزت ایشان مرکوز باشد ، روز و شب گریهٔ زار و نالهٔ زیر میکردند و میگفتند:
صد هزاران دیده بایستی دلِ ریش مرا
تا بهریک خویشتن بر خویشتن بگریستی
تنگ دل مرغم ، گرم بربا بزن کردی فلک
بر من آتش رحم کردی، بابزن بگریستی
روزی هر دو بتدبیرِ کارِ خویش با یکدیگر بنشستند و گفتند : ما را سالِ عمر برآمد و پر و بالِ نشاط بشکست و هر سال که بیضه مینهیم را ببلوغِ پرواز میرسانیم ، این عقاب ایشان را از پیشِ چشمِ ما برمیدارد و در امکانِ ما نه که بهیچگونه دفعِ او اندیشیم ، نزدیکست که نسل دودهٔ ما برافکند و خان و مانِ اومیدِ ما بدودِ دل سیاه گرداند و اعقابِ ما از زخمِ چنگل این عقاب بانقطاع انجامد و اگرچ ما از وقعِ صولتِ او در وقایهٔ تحرّز حالی را مصون میمانیم و ایزد، تَعالی ، دیدهٔ دلهای ما را بکحلِ بیداری و هشیاری روشن میدارد تا از مغافضهٔ قهرِ او متنبّه میباشیم، اما چون قضا نازل شود چشمِ حزم بسته ماند و ما را نیز اسیرِ چنگال و کسیرِ شاهبالِ صولتِ خویش گرداند ، از آن تیقّظ چه فایده ؟ آزادچهره گفت : صواب آنست که ازین مقامِ مخوف بمأمنی پناهیم که ما و فرزندان ما از عوارضِ امثال این حادثات آنجا آسودهتر توانیم زیست، چه جمه آورده و اندوختهٔ خود را در کنارِ دیگران نهادن که نه از شعبِ اصل و فرعِ نسلِ تو باشد، کاری صعبست
تُؤَدِّیهِ مَذمُوماً اِلَی غَیرِ حَامِدٍ
فَیَأکُلُهُ عَفوا وَ اَنتَ دَفِینُ
و بی فرزندان که عمدهٔ زندگانی و ثمرهٔ درخت امانیاند و هرمویِ ایشان رگیست که پیوند با جان گرفته، خوش زیستن امکان چگونه پذیرد ؟
وَ ذَاکَ لِأَنَّ المَرءَ یَحیَی بِلَایَدٍ
وَ رِجلٍ وَ لَا تَلقَاهُ یَحیَی بِلَا کَبِد
ایرا گفت: راستست این سخن ما در صفقهٔ این محنت و نعمت بهم مشارکیم و در عینِ واقعهٔ یکدیگر منغمس و هر دو بیک داغِ بلامبتلی وَ لَم یَعرِف مَرَارَهَٔ الثَّکلِ اِلَّا مَن ذَاقَهُ. من هرگز ازین اندیشه که تو کردهٔ، خالی نبودهام و اندیشهایِ راست از اربابِ دانش همه بر یک نسق متوافق آید و سهام اوهام خردمندان از گشادِ فکرت همه بر یک نشانهٔ اصابت متتابع رسد و گفتهاند، عقل بکوهی حصینِ منیعالمنالِ پرمنفعت ماند، هر کو بطلبِ منافع درو راه جوید، از یک طریق وصول تواند یافت و قدمِ معاملت و معاشرت در مسالکِ دوستی و دشمنی و مناهجِ بیم و اومید و مذاهبِ لطف و عنف با عاقلان زدن همین صفت دارد، چه سررشتهٔ رضا و سخطِ ایشان یکی بیش نیست و ازین جهت آسان بدست توان آوردن، بخلافِ جاهلان که دواعیِ طبعِ خلیعالعذارِ ایشان را ضابطی نباشد و عنانِ خواطرِ فاسد و هواجسِ پریشان ایشان را هیچ صاحب کفایت فرو نتواند گرفت.
اِنِّی لَآمَنُ مِن عَدُوٍّ عَاقِلٍ
وَ اَخَافَ خِلّاً یَعتَریهِ جُنُونُ
فَالعَقلُ فَنٌّ وَاحِدٌ وَ طَرِیقُهُ
اَدرِی وَ اَرصُدُوَا الجُنُونُ فُنُونُ
لکن نهال محبّت در مفارسِ وطن دست نشانِ ایمانست، قلع کردنِ آن دشوار دست دهد و بحکمِ آنک آشیانهٔ ما از میانِ مرغان شکاری و فتنهجویان ضواری بکنارهٔ اوفتادست و ما درین گوشه از مصادماتِ تعرّضِ ایشان رستهایم و از ملاطماتِ تعدّی آسوده، هم اینجا ساختن اولیتر، چه میترسم که اگر ازین تربت نقل کنیم، هوایِ غربت ما را نسازد و از مسقطالرّأسِ خود دور شویم و بتوهّمِ سودِ دهچهل رأسالمالِ عافیت نیز زیان کنیم که نقش انگیختهٔ تقدیر بیشتر از آنست که در قالبِ انداختِ ما نشیند و از مقدّماتِ اغراض جز حرمان نتیجهٔ نمیآید.
ممکن نبود که بادغایِ تو
ما را ز دو پنج یک چهار آید
چون قوتی دریت بیغوله هست، بیغولانِ ضلال رفتن و دعوتِ خیالِ نفس خوردن و آرزویِ ناممکن و محال پختن نشانِ خامی و دشمن کامی باشد،ع، چیزی چه طلب کنی که گم کرده نهٔ، و چنانک زاجِ علیل از عقابیلِ علّت آنگه نیک شود و روی ببهی نهد که نظر از مشتهیاتِ طبع برگیرد و در حمیت آرزوها حمیّتِ مردانه پیش آرد. آزادمرد که نسبتِ مروّت بخود درست کند، از ننگ و بندِ این قبض و بسط آنگه بیرون آید که قدمی از مرادِ خویش فراتر نهد و اَلحُرِّیَّهُ فِی رَفضِ الشَّهَوَاتِ برخواند، اما محنتِ واقعهٔ فرزندان که هر سال تازه میشود، یکی از وقایع روزگار گیریم که ناچار بمردم رسد، چه ما همه عرضهٔ آسیبِ آفات و پایمالِ انواعِ صدماتِ اوئیم و نفوسِ ما منزلِ حوادث و محلِ کوارثِ او و هرگه که ما گسستن از علایق و بریدن از عشایر و نقل کردن از منشأو مولد یاد کنیم، رنجِ فراقِ اولاد بر ما سهل گردد و چون جهان بحوادثِ آبستنست و هر لحظه بحادثهٔ زاید، پنداریم که زادنِ بچّگان ما و خوردنِ عقاب یکی از آنهاست که از آن چاره نیست و خود این مادرِ نامهربان را تا بود، عادت چنین بود، تَطعَمُ اَولَادَهَا وَ تَاکُلُ مَولُودَهَا و معلومست که فرزند از مبدأ ولادت تا منتهایِ عمر جز سببِ رنجِ خاطرِ مادر و پدر نیست، چه او تا در مرتبهٔ طفولیّتست یک چشم زخم بی مراقبتِ احوال و محافظت بر دقایقِ تعهّدِ او نتوان بود و چون بمنزلِ بلوغ رسید، صرفِ همّت همه بضبطِ مصالح او باشد و ترتیبِ امورِ معاشِ او بر همه مهمّات راجح دانند و اگر وَالعِیاذُ بِاللهِ او را واقعهٔ افتد، آن زخم را مرهم و آن زهر را تریاک خود ممکن نیست. پس از اینجا میتوان دانست که بزرگترین شاغلی از شواغلِ دریافتِ سعادت و هولترین قاطعی از قواطعِ راهِ آخرت ایشانند اِنَّمَا اَموَالُکُم وَ اَولَادُکُم فِتنَهٌٔ در بیانِ این معنیست که شرح داده آمد. اگر سمعِ حقیقت شنوفرا این کلماتدهی که زبانِ وحی بدان ناطقست، دانی که وجودِ فرزندان در نظرِ حکمت همچو دیگر آرایشهایِ مزوّر از مال و متاعِ دنیا که جمله زیورِ عاریتست که بر ظواهرِ حال آدمیزاد بسته، هیچ وزنی ندارد و میانِ کودکِ نادانِ خیالپرست که بالعبتی از چوبِ تراشیده بالف و پیوندِ دل عشقبازی کند و میانِ آنک دل خود را از دیگر مطلوبات ببقایِ فرزندان و جمالِ ایشان خرّم و خرسند گرداند، هیچ فرقی نمینهد تا بدین صفت از آن عبارت میفرماید : اِنَّمَا الحَیَوهُ الدُّنیَا لَعِبٌ وَ لَهوٌ وَ زِینَهٌ وَ تَفَاخُرٌ بَینَکُم وَ تَکَاثُرٌ فِی الاَموَالِ وَالأَولَادِ ، و چنانک آن طفلِ نا ممیّز تا مشعوف آن لعبتست، از دیگر آدابِ نفس باز میماند، مرد را تا همّت بکارِ فرزند و دل مشغولی باحوالِ اوست، بهیچ تحصیلی از اسبابِ نجات در حالتِ حیات و ممات نمیرسد و اط مطالعهٔ جمال حقایق در کارها وقوف بر دقایقِ اسرارِ باقی و فانی محروم و محجوب میماند، اَلمَالُ وَ البَنُونَ زِینَهُ الحَیِوهِ الدُّنیَا ، خود اشارتی مستأنفست، بدانچ مقرّر کرده آمد وَ البَاقِیَاتُ الصَّالِحَاتُ خَیرٌ عِندَ رَبِّکَ صریح برهانی و ساطع بیانیست بر آنچ طالبانِ سعادتِ جاودانی را آنچ ذخیرهٔ عمل شاید که باشد و در عرضگاهِ یَومَ لَا یَنفَعُ مَالٌ وَ لَابَنُونَ در پیش شاید آورد ، چیزی دیگرست نه اعلاقِ سیم و زر و علایقِ پسر و دختر، و ای فلان هرگاه که ما از عذاب و عنایِ صحبتهایِ ناآزموده و تحمّلِ جورِ بیگانگان و اخلاقِ ناستودهٔ ایشان و خواب و خورِنه باختیار و حرکت و سکونِ نه بقاعده و هنجار که از لوازمِ غربتست، یاد آریم، آنچ داریم، دولتی تمام و اسبابی بنظام دانیم و اگر این عزم بنفاذ رسانی و بدان مقصد که روی نهی، برسی، تواند بود که هم از آن نظرگاهِ اومید که تو در پیش نهاده باشی و همه عینِ راحت چشم داشته، محنتی نابیوسان سر برزند و نعمتی از دست رفته و بپایِ استنکاف مالیده را عوض نبینی.
کَم نَارِ عَادِیَهٍ شُبَّت لِغَیرِ قریً
عَلَی یَفَاعٍ وَ کَم نَورٍ بِلَاثَمَرِ
هَوِّن عَلَیکَ اُمُوراً اَنتَ تَنکِرُهَا
فَالدَّهرُ یَاتِی بَأَلوَانٍ مِنَ الغِیَرِ
آزاد چهره گفت: آنچ میگوئی همه خلاصهٔ خرد و مایهٔ دانش و حاصل تجربهٔ ایّامست و اشاراتِ عقل و احکام شرع مؤکّد، لکن خود را در خواب ذهول نتوان کرد و از طوارقِ آفات و خوارقِ عاداتِ روزگار که از پسِ پردهٔ قضا همه بازیهایِ نادر و نادیده آرد، ایمن نتوان بود، چه هرگز نازلهٔ دهر پیش از آمدنِ خویش رسولی نفرستد که از وقتِ نزولِ او باخبر باشی.
یَا رَاقِدَ اللَّیلِ مَسرُورا بِأَوَّلِهِ
اِنَّ الحَوَادِثَ قَد یَطرُقنَ اَسحارَا
و اگر این عقاب عِیاذا بِاللهِ روزی یکی را از ما هر دو دررباید ، آنک باقی ماند، از بقاءِ خویش در فواتِ دوستی حق گزار و مونسی انده گسار چه لذّت یابد ؟
مَا حَالُ مَن کَانَ لَهُ وَاحِدٌ
یُؤخَذُ مِنهُ ذَلِکَ الوَاحِدُ
و چون در حبس خانهٔ وحدت افتاد، هزارساله انسِ صحبتِ یاران گذشته با یک ساعته وحشتِ تنهائی چگونه مقابل کند و پنداری حکایتِ چنین حالی گفت، آنک گفت:
نالنده کبوتری چو من طاق از جفت
کز نالهٔ او دوش نخفتیم و نخفت
او ناله همی کرد و منش میگفتم
او را چه غمی بود که بتواند گفت؟
و مباد آن روز که ما را با سازِ چنین سوزی باید ساختن و نوایِ نالهٔ فراق نواختن و میباید دانست که هرک پشتِ استظهار با قدر دهد و دست از طلب باز گیرد یا تکیهٔ اعتماد همه بر طلب زند و روی از قدر بگرداند، بدان مرد مکاری ماند که بارِ خر یکسو سبک کند و یکسو سنگی، ناچار پشتِ بارگیر ریش گردد و بار نابرده بماند، چه طلب و قدر را هر دو در میزانِ تعدیل نظیر و عدیل یکدیگر نهادهاند و همتنگ و هم سنگ آفریده، بلک دو برادرند در طریقِ مرافقت چنان دست دردست نهاده و عنان در عنان بسته که این بیحضورِ آن هرگز از آستانِ عدم در پیشگاهِ وجود قدم ننهد و آن بیوجودِ این هرگز از مرحلهٔ قوّت بمنزلِ فعل رخت فرو نگیرد، پس ما را پیش از آنک کار از حدِّ تدارک بگذرد و در مضیقِ اضطرار پیچیده شود، ساخته و بسیچیده باید بود رفتن را بمقامگاهِ دیگر، چه هنگامِ بیضهنهادن و بچّه کردن فراز آید، ناچار تدبیرِ مسکن و آشیان و ترتیبِ اسبابِ احتضان ایشان باید کرد، ع، دَمِّث لِنَفسِکَ قَبلَ الیَومِ مُضطَجِعا. ایرا گفت: هرچ میگوئی بر قواعدِ عقل مبنیست و در مقاعدِ سمعِ قبول تقریرِ آن جایگیر لکن طالبانِ دنیا و مراد جویانِ عاجل را هر یک در اقتناصِ مرادات و تحصیلِ اغراض قانونی دیگر و اصلی جداگانه است بعضی را بخت کشش کند و بیواسطهٔ کوشش بمقصود رساند و بعضی را تا کوشش نباشد، از کشش هیچ کار نیاید؟ چنانک بسیار کس از تسویفِ کسل بیبهره ماندند، بسیار در عثارِ عجل بسر درآمدند و از بادیهٔ خونخوارِ امل بیرون نرفتند.
بِالحِرصِ فَوَّتَنِی دَهرِی فَوَائِدَهُ
فَکُلَّمَا ازدَدتُ حِرصا زَادَ تَفوِیتَا
و ما را با عقاب کوشیدن و طریقِ دفع او اندیشیدن سودائی باشد که ازو بویِ خون آید، چه پروازِ قوّت او از رویِ نسبت در اوجِ ثریّاست و مقامِ ضعفِ ما در حضیضِ ثری وَ اَینَ الثَّرَی مِنَ الثُّرَیَّا و گفتهاند که هرک با خصمانِ قویحال و بالادست روی بمقاومت نهد، هم بردستِ او منکوب آید و مثلِ این صورت بدان مورچهٔ حقیر بنیت زدهاند که چون پر برآرد، داعیهٔ انتهاضش از زوایایِ مطمورهٔ ظلمتِ خویش برانگیزاند، بیرون آید، پندارد که بدان پر که او دارد، پرواز توان کرد، هر حیوان که اوّل بدو رسد، طعمهٔ خودش گرداند، اِذَا اَرَادَ اللهُ اِهلَاکَ نَعلَهٍٔ اَنبَتَ لَهَا جَنَاحَینِ ، و آنچ در طیِّ مکامنِ غیب پنهانست و بمظهرِ مکوّناتِ فردا خواهد آمد، امروز کس نداند و این آسیایِ جهان فرسای بر سرما و بر سرِ این عقاب که ما را در عقابینِ بلا کشیدست، از یک مدار میگردد و هرکرا نظری دقیق باشد، چون در گردشِ این آسیا نگرد، داند که او را نیز همچو ما خرد میساید و او بیخبر، و دورِ این جائر وجورِ این ضائر هم بپایانی رسد و شاید بود که کارِ او بمقطعِ انتها انجامد و مخلصِ حالِ ما ازو پیدا آید.
مَهلاً اَبَا الصَّقرِ فَکَم طَائِرٍ
خَرَّ صَرِیعا بَعدَ تحلِیقِ
زُوِّجتَ نُعمَی لَم لَکُن کَفؤَهَا
آذَنَهَااللهُ بِتَطلِیقِ
آزادچهره گفت: این اندیشه از تدبیرِ خردمندان کار دیده و خویِ روزگار آزموده دور نیست، لکن کفالتِ وفایِ عمر بنیلِ مقاصد که میکند و ضامنِ روزگار از غدرِ کامن او که میباشد ؟
وفایِ یار پذیرفت روزگارِ مرا
مرا بعمرِ گرانمایه کوپذیر فتار ؟
رایِ من آنست که ما روی بمملکتِ عقاب نهیم و آنجا هرچ وقت اقتضا کند، دراستیمان و استنجاحِ خویش از جناحِ رحمتِ او پیش گیریم که او را اگرچ خونخوار و خلق شکارست، اما صفت ملوک دارد که بعلوِّ همّت و بخشایش بر ضعفاءِ خلق گراید و عفو از سر کمالِ قدرت فرماید و اگرچ او را از امثالِ ما مددِ استظهاری نباشد و افتخاری بمکانِ ما نیفزاید، آنجا که در عرضگاهِ بندگان تکثیرِ سوادِ حشم خواهد، ما نیز دو نقطه بر آن حواشی افتاده باشیم، باشد که روزی هم در دایرهٔ خطِ بندگی راه توانیم یافت و خود را در جملهٔ اوساطِ ایشان ارتباطی بادید آورد. ایرا گفت: ای، فلان، در عجبم از تو که وقتی صوائبِ سهمالغیبِ فکرت همه بر صمیم غرضاندازی و وقتی خواطیِ خاطر بهر جانب پراکنده کنی.
تَلَوَّنتَ حَتَّی لَستُ اَدرِی مِنَ العَمَی
اَرِیحُ جُنُوبٍ اَنتَ اَم رِیحُ شَمأَلِ
ما را این همه رنج و محنت از یک روزه ملاقاتِ عقابست، تو خود را و مرا بسلاسلِ جهد و حبائلِ جدّ بدو می کشی،ع، شَکوَی الجَرِیحِ اِلَی الغِربَانِ وَ الرَّخَمِ
داورِ من توئی و چون باشد
آنک بیدادگر بوده داور ؟
لکن داستانِ تو در ارتکابِ این خطر بداستانِ ماهی و ماهیخوار نیک میماند. آزادچهر گفت : چون بود آن داستان ؟
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۷ - فاجابه
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۴
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۷۷
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
شرط بود کفر و دین، هر دو به هم داشتن
دل به صمد باختن، رو به صنم داشتن
گر نبود عشق هم، فرض بود مرد را
فال محبت زدن، نیت غم داشتن
ظلم بود سینه را، داشت ز افغان جدا
حیف بود دیده را، دور زنم داشتن
فال رهایی مزن، زانکه نشان بدیست
پای کشیدن ز گل، دست ز غم داشتن
کیسه تهی خوشترم، ورنه به اشکم رسد
هر مژه بر هم زدن، حاصل یم داشتن
رند گدا کی کند، ترک کلاه و عصا؟
لازمه خسرویست، چتر و علم داشتن
دل به صمد باختن، رو به صنم داشتن
گر نبود عشق هم، فرض بود مرد را
فال محبت زدن، نیت غم داشتن
ظلم بود سینه را، داشت ز افغان جدا
حیف بود دیده را، دور زنم داشتن
فال رهایی مزن، زانکه نشان بدیست
پای کشیدن ز گل، دست ز غم داشتن
کیسه تهی خوشترم، ورنه به اشکم رسد
هر مژه بر هم زدن، حاصل یم داشتن
رند گدا کی کند، ترک کلاه و عصا؟
لازمه خسرویست، چتر و علم داشتن
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۶
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۱
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۵
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱۳
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۵۷
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۷
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳
چو گل بگشاد لب را در ملاحت
زبان بگشاد بلبل در فصاحت
گلستان تازه گشت و غنچه بشکفت
وقاح الرَّقص و الاطیارُ ناحت
سمن هشیار و نرگس خفته مخمور
صبا بیدار و گل در استراحت
به قانونی دگر شد باغ و بستان
صبا تا کرد عالم را مساحت
نگارینا قدم نه در گلستان
که خندان باد همچون گل صباحت
غنیمت دان و کام از عمر برگیر
که من باری ندیدم هیچ راحت
از آن رخسار و لب حیران بماندم
تعالی اللّه زهی حُسن و ملاحت
کجا ره در شبستان تو آرم
که بادش ره نمی آرد به ساحت
جلال ار خون همی بارد عجب نیست
که بی خونابه کی باشد جراحت
زبان بگشاد بلبل در فصاحت
گلستان تازه گشت و غنچه بشکفت
وقاح الرَّقص و الاطیارُ ناحت
سمن هشیار و نرگس خفته مخمور
صبا بیدار و گل در استراحت
به قانونی دگر شد باغ و بستان
صبا تا کرد عالم را مساحت
نگارینا قدم نه در گلستان
که خندان باد همچون گل صباحت
غنیمت دان و کام از عمر برگیر
که من باری ندیدم هیچ راحت
از آن رخسار و لب حیران بماندم
تعالی اللّه زهی حُسن و ملاحت
کجا ره در شبستان تو آرم
که بادش ره نمی آرد به ساحت
جلال ار خون همی بارد عجب نیست
که بی خونابه کی باشد جراحت
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۴۵ - محمد مازندرانی قُدِّسَ سِرُّهُ
اسمش ملامحمد، ملقب به صوفی، از اهل مازندران بهشت نشان. جامع فضایل نیکو و حاوی خصایل دلجو بود. صاحب آتشکده لقبش را تخلص دانسته و او را اصفهانی خوانده و خالوی مولوی جامی شمرده و چنین نیست به اسم تخلص میکند و مازندرانی است و به اتفاق ابوحیان طبیب و مولانا حسینعلی یزدی در هندوستان به سر میبرده. مدتی هم در کشمیر بوده. به خواهش جهانگیر از کشمیر به دهلی رفته. در سنهٔ ۱۰۳۵ در سرهند وفات یافته. دیوانش به نظر رسید. یک دو هزار بیت است. بعضی اشعار در مذمت اهل هند دارد. به هر صورت از آن جناب است:
مِنْقصایده عَلَیهِ الرَّحمَةُ
مرا عقل نخستین این چنین گفت
که این عالم ز بهر حق بخار است
فلک دیوانهای بیهوده گرد است
جهان شوریدهای آشفته کار است
تو در دوزخ دری و می ندانی
که این دنیا همان سوزنده نار است
چو سیم ناسره نادان فریب است
چو مرد بوالعجب ابله شکار است
علایق هر یکی قعری ز دوزخ
عوایق هر یکی در وی شرار است
٭٭٭
شور در سر چگونه و رزم عقل
خار در پا چسان روم رهوار
بحر بی بن بشورد از تشویش
کوه سنگین بنالد از آزار
حیرتم دوخت دیده باز صفت
محنتم سوخت سینه آتش وار
نه مرا مونسی بجز سایه
نه مرا محرمی بجز دیوار
نه گلی چیدهام از آن گلبن
نه بری خوردهام از این گلزار
گه بمویم ز دل چو موسیجه
گه بنالم ز جان چو موسیقار
اندرین بادگیر پُر کرکس
اندرین خاکدان پُر مردار
زندگان را چو مردگان میبین
مردگان را چو زندگان انگار
همه را کعبه آنچه در کیسه
همه را قبله آنچه در شلوار
٭٭٭
از کوچهٔ عشق ره به در نیست
این وادی حیرتست و حرمان
در سینه نهان هزار دوزخ
در دیده عیان هزار عمان
روزی که چو ما شوی بدانی
کاین عشق چرا نماند پنهان
من یونسم و زمانه ماهی
من یوسف و روزگار زندان
ساقی نامه
شبی گفتم آن پیر میخانه را
همان از خود و خلق بیگانه را
که ما را بهشت برین آرزوست
خدای زمان و زمین آرزوست
بر آشفت و گفت ای نه درخورد ما
نخواهی رسیدن تو در گرد ما
بهشت برین خاطر شاد ماست
خدای غنی طبع آزاد ماست
٭٭٭
شبی غرقه بودم در این بحر ژرف
به هر باب میکردم اندیشه صرف
شنیدم ز طاس فلک این طنین
که بیهوده تا کی بپویی چنین
مکن فکر در کار این روزگار
که این بحر بی بن ندارد کنار
اگر آهنی، روزگار آتش است
وگر آتشی، آب آتش کش است
از آن دست از این جهان داشتم
که در خود جهانی نهان داشتم
زمینم تن ناتوان من است
روانم بلند آسمانِ من است
ترا دیده تنگ است از آن من کمم
اگرنه من افزون از این عالمم
مِنْغزلیّاتِهِ
نمیبینیم در اقبال خود پرواز بستانی
هم آخر بال مرغ مادراین ویرانه میریزد
٭٭٭
آنکه این گریهٔ من در غم اوست
گریه را آب روان پندارد
٭٭٭
کفن بسی به از آن پیرهن که برتن مرد
نه از ترشّح خوناب دیده تر باشد
٭٭٭
دانی از چیستم چنین مفلس
خود فروشی ز من نمیآید
٭٭٭
چنانم با رفیقان در ره عشق
که موری لنگ با چابک سواران
به خواری در رهش افتاده بودم
سحرگه آن قرارِ بی قراران
ز من بگذشت چون باد بهاری
مرا بگذاشت چون ابر بهاری
رباعی
ابلیس که گشته در بدی افسانه
بیچاره سگی است بر درِ جانانه
گر بیند اهل و آشنا مانع نیست
مانع شود آن را که بود بیگانه
مِنْقصایده عَلَیهِ الرَّحمَةُ
مرا عقل نخستین این چنین گفت
که این عالم ز بهر حق بخار است
فلک دیوانهای بیهوده گرد است
جهان شوریدهای آشفته کار است
تو در دوزخ دری و می ندانی
که این دنیا همان سوزنده نار است
چو سیم ناسره نادان فریب است
چو مرد بوالعجب ابله شکار است
علایق هر یکی قعری ز دوزخ
عوایق هر یکی در وی شرار است
٭٭٭
شور در سر چگونه و رزم عقل
خار در پا چسان روم رهوار
بحر بی بن بشورد از تشویش
کوه سنگین بنالد از آزار
حیرتم دوخت دیده باز صفت
محنتم سوخت سینه آتش وار
نه مرا مونسی بجز سایه
نه مرا محرمی بجز دیوار
نه گلی چیدهام از آن گلبن
نه بری خوردهام از این گلزار
گه بمویم ز دل چو موسیجه
گه بنالم ز جان چو موسیقار
اندرین بادگیر پُر کرکس
اندرین خاکدان پُر مردار
زندگان را چو مردگان میبین
مردگان را چو زندگان انگار
همه را کعبه آنچه در کیسه
همه را قبله آنچه در شلوار
٭٭٭
از کوچهٔ عشق ره به در نیست
این وادی حیرتست و حرمان
در سینه نهان هزار دوزخ
در دیده عیان هزار عمان
روزی که چو ما شوی بدانی
کاین عشق چرا نماند پنهان
من یونسم و زمانه ماهی
من یوسف و روزگار زندان
ساقی نامه
شبی گفتم آن پیر میخانه را
همان از خود و خلق بیگانه را
که ما را بهشت برین آرزوست
خدای زمان و زمین آرزوست
بر آشفت و گفت ای نه درخورد ما
نخواهی رسیدن تو در گرد ما
بهشت برین خاطر شاد ماست
خدای غنی طبع آزاد ماست
٭٭٭
شبی غرقه بودم در این بحر ژرف
به هر باب میکردم اندیشه صرف
شنیدم ز طاس فلک این طنین
که بیهوده تا کی بپویی چنین
مکن فکر در کار این روزگار
که این بحر بی بن ندارد کنار
اگر آهنی، روزگار آتش است
وگر آتشی، آب آتش کش است
از آن دست از این جهان داشتم
که در خود جهانی نهان داشتم
زمینم تن ناتوان من است
روانم بلند آسمانِ من است
ترا دیده تنگ است از آن من کمم
اگرنه من افزون از این عالمم
مِنْغزلیّاتِهِ
نمیبینیم در اقبال خود پرواز بستانی
هم آخر بال مرغ مادراین ویرانه میریزد
٭٭٭
آنکه این گریهٔ من در غم اوست
گریه را آب روان پندارد
٭٭٭
کفن بسی به از آن پیرهن که برتن مرد
نه از ترشّح خوناب دیده تر باشد
٭٭٭
دانی از چیستم چنین مفلس
خود فروشی ز من نمیآید
٭٭٭
چنانم با رفیقان در ره عشق
که موری لنگ با چابک سواران
به خواری در رهش افتاده بودم
سحرگه آن قرارِ بی قراران
ز من بگذشت چون باد بهاری
مرا بگذاشت چون ابر بهاری
رباعی
ابلیس که گشته در بدی افسانه
بیچاره سگی است بر درِ جانانه
گر بیند اهل و آشنا مانع نیست
مانع شود آن را که بود بیگانه
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۷ - ابوالعبّاس احمدبن محمّد الدینوری
و از این طایفه بود ابوالعبّاس احمدبن محمّدالدینوری رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ صحبت یوسف بن الحسین کرده بود و ابن عطا و جُرَیری و عالم و فاضل بود و بنشابور آمد و یک چند آنجا بماند و مردمانرا پند دادی بر زبان معرفت پس بسمرقند شد و آنجا فرمان یافت پس از سنۀ اربعین و ثلثمایه.
ابوالعبّاس گوید فروترین ذکر آنست که فراموش کنی آنچه دون ذکر است و نهایت ذکر آن بود که غائب بود ذاکر اندر ذکر از ذکر.
و گوید زبان ظاهر حکم باطن بنگرداند.
و گوید ارکان تصوّف نقض کردند و راه او ویران کردند و معنیهاء او همه بگردانیدند بنامهائی که به نوئی نهادند، طمع را زیاده نام کردند و بی ادبی را اخلاص و از حق بیرون شدن را شَطَح و لذّت جستن را بمذمومات، طیبت و متابعت هوا را ابتلا و با دنیا گشتن را وصول و بدخوئی را صولت و بخیلی را جَلدی و سؤال را عمل و پلید زبانی را ملامت و طریق قوم نه این بود.
ابوالعبّاس گوید فروترین ذکر آنست که فراموش کنی آنچه دون ذکر است و نهایت ذکر آن بود که غائب بود ذاکر اندر ذکر از ذکر.
و گوید زبان ظاهر حکم باطن بنگرداند.
و گوید ارکان تصوّف نقض کردند و راه او ویران کردند و معنیهاء او همه بگردانیدند بنامهائی که به نوئی نهادند، طمع را زیاده نام کردند و بی ادبی را اخلاص و از حق بیرون شدن را شَطَح و لذّت جستن را بمذمومات، طیبت و متابعت هوا را ابتلا و با دنیا گشتن را وصول و بدخوئی را صولت و بخیلی را جَلدی و سؤال را عمل و پلید زبانی را ملامت و طریق قوم نه این بود.
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٩