عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در مدح سلطان اویس
بهار خانه چین، عرصه گلستان است
مخوان بهار مغانش که دشت موغان است
خوش است وقت گل تازه زانکه در همه وقت
ندیم مجلس او بلبلی خوش الحان است
خوش است رقص سهی سرو با نوای هزار
از آنک در حرکت با هزار دستان است
میان باغ درخت شکوفه پنداری
که قصری از گهر اندر ریاض رضوان است
به باغ سفره مینا از آن گشاید گل
که صحن دشت پر از کاسههای مرجان است
از آن به مصر چمن در شکوفه گشت عزیز
که گل هنوز چو یوسف اسیر زندان است
قد بنفشه چرا شد خمیده چون امروز
هنوز غره عهد ش چرخ مظلهای است
به عهد عدل تو مهتاب در جهان زانهاست
که رشته بافته بهر رفوی کتان است
حسام سبز که میکرد رخ به خون گلگون
ز سهم عدل تو چون بید لرز لرزان است
سواد چتر تو را آفتاب در سایه
مثال خط تو را آسمان به فرمان است
مدار کار جهان در زمان دولت توست
نه بر سپهر که او سخت سست پیمان است
زبان تیز قلم قاصرست از صفتت
که حصر مدح تو بیرون ز حد امکان است
سپهر گوی صفت با وجود این عظمت
به خدمت تو درآورده سر چو چوگان است
دبیر چرخ همی خواست تا کند قلمی
چو نیشکر شکر شاه نتوانست
چناروار سزاوار اره و تبر است
مخالفت که ز سر تا به پای دستان است
سیاه مور سیه خانه را نگر که کمر
ببسته در طلب منصب سلیمان است
چو دستبرد نماید کلیم در معجز
چه جای لشگر فرعون و عون هامان است
اویس نام و، حسن خلق و، مصطفی صفتی
بر آستان تو سلمان، به جای حسان است
به یمن معجز دین محمدی امروز
بهین سخن، سخن پارسی سلمان است
همیشه تا که درین هفت تو سراپرده
هزار پرده سرا مطرب خوش الحان است
سپهر باد سراپرده جلالت تو
اگر چه خیمه قدرت، هزار چندان است
مخوان بهار مغانش که دشت موغان است
خوش است وقت گل تازه زانکه در همه وقت
ندیم مجلس او بلبلی خوش الحان است
خوش است رقص سهی سرو با نوای هزار
از آنک در حرکت با هزار دستان است
میان باغ درخت شکوفه پنداری
که قصری از گهر اندر ریاض رضوان است
به باغ سفره مینا از آن گشاید گل
که صحن دشت پر از کاسههای مرجان است
از آن به مصر چمن در شکوفه گشت عزیز
که گل هنوز چو یوسف اسیر زندان است
قد بنفشه چرا شد خمیده چون امروز
هنوز غره عهد ش چرخ مظلهای است
به عهد عدل تو مهتاب در جهان زانهاست
که رشته بافته بهر رفوی کتان است
حسام سبز که میکرد رخ به خون گلگون
ز سهم عدل تو چون بید لرز لرزان است
سواد چتر تو را آفتاب در سایه
مثال خط تو را آسمان به فرمان است
مدار کار جهان در زمان دولت توست
نه بر سپهر که او سخت سست پیمان است
زبان تیز قلم قاصرست از صفتت
که حصر مدح تو بیرون ز حد امکان است
سپهر گوی صفت با وجود این عظمت
به خدمت تو درآورده سر چو چوگان است
دبیر چرخ همی خواست تا کند قلمی
چو نیشکر شکر شاه نتوانست
چناروار سزاوار اره و تبر است
مخالفت که ز سر تا به پای دستان است
سیاه مور سیه خانه را نگر که کمر
ببسته در طلب منصب سلیمان است
چو دستبرد نماید کلیم در معجز
چه جای لشگر فرعون و عون هامان است
اویس نام و، حسن خلق و، مصطفی صفتی
بر آستان تو سلمان، به جای حسان است
به یمن معجز دین محمدی امروز
بهین سخن، سخن پارسی سلمان است
همیشه تا که درین هفت تو سراپرده
هزار پرده سرا مطرب خوش الحان است
سپهر باد سراپرده جلالت تو
اگر چه خیمه قدرت، هزار چندان است
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در مدح دلشاد خاتون
دلشاد باد، آنکه جهان در امان اوست
گردون پیر، بنده بخت جوان اوست
خورشید هست فلکه زرین خیمهاش
جرم هلال، ماهچه سایبان اوست
دولت کنیزکی است ز ایوان حضرتش
اقباتل بندهای است که بر آستان اوست
هر یک کنار پرده سرایش نهاده است
خرگاه آسمان که زمین در امان اوست
ز ادراک پرده حرمش فکر قاصر است
نی مدخل یقین و نه رای گمان اوست
حورا به عطرسایی بزمش نشسته است
رضوان به پادستاده مگس ران خوان اوست
کیوان که بر ممالک هندست پادشاه
بر بام حضرتش همه شب پاسبان اوست
جان جهان و عصمت دین است بر فلک
سوگند خورد جان ملایک به جان اوست
بر رغم مشتری به قمر داد مقنعی
بر سر نهاد گفت به از طیلسان اوست
در عهد تو کجا گل رعنا گشاد لب
حالی زده نسیم صبا بر دهان اوست
طاووس باغ سبز فلک یعنی آفتاب
در اهتمام چتر همای آشیان اوست
آب حیات کان به جز از یک کفش ندید
ذات شماست وین به حقیقت نشان اوست
انسان که عقل عالم صوریش نام کرد
نقش مبارکت گهر و بحر و کان اوست
شاید به آب چشمه حیوان اگر دهن
شوید خضر که نام تو ورد زبان اوست
گردون امید داشت که آرد نثار تو
هر گوهر ستاره که بر آسمان اوست
لیکن کجا نثار حقیقی کند قبول
خاک درت که تاج سر فرقدان اوست
سلمانت بندهای است که از نعمت شماست
هر مغز و خون که در رگ و در استخوان اوست
بادا قبای ملک به قدت که در وجود
ذاتت طراز دامن آخر زمان اوست
گردون پیر، بنده بخت جوان اوست
خورشید هست فلکه زرین خیمهاش
جرم هلال، ماهچه سایبان اوست
دولت کنیزکی است ز ایوان حضرتش
اقباتل بندهای است که بر آستان اوست
هر یک کنار پرده سرایش نهاده است
خرگاه آسمان که زمین در امان اوست
ز ادراک پرده حرمش فکر قاصر است
نی مدخل یقین و نه رای گمان اوست
حورا به عطرسایی بزمش نشسته است
رضوان به پادستاده مگس ران خوان اوست
کیوان که بر ممالک هندست پادشاه
بر بام حضرتش همه شب پاسبان اوست
جان جهان و عصمت دین است بر فلک
سوگند خورد جان ملایک به جان اوست
بر رغم مشتری به قمر داد مقنعی
بر سر نهاد گفت به از طیلسان اوست
در عهد تو کجا گل رعنا گشاد لب
حالی زده نسیم صبا بر دهان اوست
طاووس باغ سبز فلک یعنی آفتاب
در اهتمام چتر همای آشیان اوست
آب حیات کان به جز از یک کفش ندید
ذات شماست وین به حقیقت نشان اوست
انسان که عقل عالم صوریش نام کرد
نقش مبارکت گهر و بحر و کان اوست
شاید به آب چشمه حیوان اگر دهن
شوید خضر که نام تو ورد زبان اوست
گردون امید داشت که آرد نثار تو
هر گوهر ستاره که بر آسمان اوست
لیکن کجا نثار حقیقی کند قبول
خاک درت که تاج سر فرقدان اوست
سلمانت بندهای است که از نعمت شماست
هر مغز و خون که در رگ و در استخوان اوست
بادا قبای ملک به قدت که در وجود
ذاتت طراز دامن آخر زمان اوست
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در مدح سلطان اویس
چمن از بلبل و گل، برگ و نوایی دارد
عالم از طلعت تو، نور و صفایی دارد
مجلس عیش بیارای که رضوان بهشت
دیدهها بر سر ره، گوش صلایی دارد
بر سراپرده گل پردهسرا شد بلبل
راستی گل به نوا، پردهسرایی دارد
ورق صورت نقاش فروشو که کنون
شاخ بر هر ورقی، چهره گشایی دارد
چون گل عارض گلبوی من از سنبل تو
باغ بر هر طرفی، غالیه سایی دارد
چنگ در دامن گلزار زدن چون سنبل
نتواند، مگر آن کس که نوایی دارد
گل تنگ مایه و کم عمر فتادست و چنار
وسعت دستگه و طول و بقایی دارد
سرو در دامن جو پای کشیدست دراز
راستی خرم و آراسته جایی دارد
هرچه در دایره مرکز خاک است کنون
تا به مدفون لحد، نشو و نمایی دارد
خاک زنگار برآورد و خوشازنگاری!
که از او آینه دیده جلایی دارد
ابر نوروز همه روزه چو من مینالد
هیچ شک نیست که او نیز هوایی دارد
سرو در خدمت شاه است، چو سلمان همه روز
دست برداشته آهنگ و دعایی دارد
راستی نیک شبیه است به خلق خوش شاه
گل به شرطی که قراری و وفایی دارد
آنکه خورشد فلک برفلک همت او
با وجود عظمت شکل سهایی دارد
وانکه با نسبت آوازه او در عالم
صیت شاهان جهان حکم صدایی دارد
میکند دعوی شاهی و گواهش عدل است
راستی دعوی او عدل گوایی دارد
ای کریمی که همه وقت ز خوان کرمت
معده آز شکمخوار بلای دارد!
صبح را تربیت رای تو پرورد به مهر
صبح از این است که پیوسته صفایی دارد
گوهر از حلقه به گوشان غلامان تو شد
سبب آن است که زیبی و بهایی دارد
پیش دست تو عرق میکند از شرم سحاب
آفرین باد بر آنکس که حیایی دارد!
چون محیط کرمت موج زند دریا را
نتوان گفت که فیضی و عطایی دارد
پیش قدر تو فلک چیست؟ که قدرت چو فلک
زده بر هر طرفی پردهسرایی دارد
بر هر آن بوم که شهباز تو روزی بگذشت
هر غرابیش کنون یمن هوایی دارد
زیرزین اشهب تازی تو را دید جهان
گفت جمشید به زین باد صبایی دارد
چرخ بر پای تو سر مینهد و گر ننهد
همتت را چه غم بیسر و پایی دارد
در بنان تو چو ثعبان سنان یافت زمان
گفت: موسی است که در دست عصایی دارد
خرگه جای تو بالای سماوات زدند
تا سما نیز بداند که سمایی دارد
کس نگشتی به قضا راضی اگر دانستی
که قضا غیر رضای تو رضایی دارد
گرد میمون سمند تو غباری عجب است
که از او دیده اقبال جلایی دارد
یزک صبح شبانگاه به مشرق برسد
گو چو رایت به مثل راهنمایی دارد
بجز از خنجر کلک تو ندارد امروز
گر ستم خوفی و انصاف رجایی دارد
تا جهان را متواتر شب و روزی باشد
تا شب و روز صباحی و مسایی دارد
باد فرخ شب و روز تو که ایام دوام
به بقای تو چو فرخنده لقایی دارد!
عالم از طلعت تو، نور و صفایی دارد
مجلس عیش بیارای که رضوان بهشت
دیدهها بر سر ره، گوش صلایی دارد
بر سراپرده گل پردهسرا شد بلبل
راستی گل به نوا، پردهسرایی دارد
ورق صورت نقاش فروشو که کنون
شاخ بر هر ورقی، چهره گشایی دارد
چون گل عارض گلبوی من از سنبل تو
باغ بر هر طرفی، غالیه سایی دارد
چنگ در دامن گلزار زدن چون سنبل
نتواند، مگر آن کس که نوایی دارد
گل تنگ مایه و کم عمر فتادست و چنار
وسعت دستگه و طول و بقایی دارد
سرو در دامن جو پای کشیدست دراز
راستی خرم و آراسته جایی دارد
هرچه در دایره مرکز خاک است کنون
تا به مدفون لحد، نشو و نمایی دارد
خاک زنگار برآورد و خوشازنگاری!
که از او آینه دیده جلایی دارد
ابر نوروز همه روزه چو من مینالد
هیچ شک نیست که او نیز هوایی دارد
سرو در خدمت شاه است، چو سلمان همه روز
دست برداشته آهنگ و دعایی دارد
راستی نیک شبیه است به خلق خوش شاه
گل به شرطی که قراری و وفایی دارد
آنکه خورشد فلک برفلک همت او
با وجود عظمت شکل سهایی دارد
وانکه با نسبت آوازه او در عالم
صیت شاهان جهان حکم صدایی دارد
میکند دعوی شاهی و گواهش عدل است
راستی دعوی او عدل گوایی دارد
ای کریمی که همه وقت ز خوان کرمت
معده آز شکمخوار بلای دارد!
صبح را تربیت رای تو پرورد به مهر
صبح از این است که پیوسته صفایی دارد
گوهر از حلقه به گوشان غلامان تو شد
سبب آن است که زیبی و بهایی دارد
پیش دست تو عرق میکند از شرم سحاب
آفرین باد بر آنکس که حیایی دارد!
چون محیط کرمت موج زند دریا را
نتوان گفت که فیضی و عطایی دارد
پیش قدر تو فلک چیست؟ که قدرت چو فلک
زده بر هر طرفی پردهسرایی دارد
بر هر آن بوم که شهباز تو روزی بگذشت
هر غرابیش کنون یمن هوایی دارد
زیرزین اشهب تازی تو را دید جهان
گفت جمشید به زین باد صبایی دارد
چرخ بر پای تو سر مینهد و گر ننهد
همتت را چه غم بیسر و پایی دارد
در بنان تو چو ثعبان سنان یافت زمان
گفت: موسی است که در دست عصایی دارد
خرگه جای تو بالای سماوات زدند
تا سما نیز بداند که سمایی دارد
کس نگشتی به قضا راضی اگر دانستی
که قضا غیر رضای تو رضایی دارد
گرد میمون سمند تو غباری عجب است
که از او دیده اقبال جلایی دارد
یزک صبح شبانگاه به مشرق برسد
گو چو رایت به مثل راهنمایی دارد
بجز از خنجر کلک تو ندارد امروز
گر ستم خوفی و انصاف رجایی دارد
تا جهان را متواتر شب و روزی باشد
تا شب و روز صباحی و مسایی دارد
باد فرخ شب و روز تو که ایام دوام
به بقای تو چو فرخنده لقایی دارد!
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان اویس
بختم از بادیه در کعبه علیا آورد
بازم اقبال بدین حضرت اعلا آورد
منم آن قطره که انداخت سحابم بر خاک
باز برداشتم از خاک و به دریا آورد
در محاق ارچه مه طالع من بود به قوص
آفتابش نظری کرد و به جوزا آورد
جذبه صحبت خورشید چو شبنم ما را
سوی مصعد دگر از مهبط ادنی آورد
چون سکندر طمعم برد به تاریکی و باز
به لب آب حیاتم خضر آسا آورد
ملجا من در شاه است و لله الحمد
که مرا بخت بدین ملجا و ماوا آورد
رفته بودم ز سر شعر و هوای در شاه
باز در خاطرم این مطلع غرا آورد
باد نوروز نسیم گل رعنا آورد
گرد مشک ختن از دامن صحرا آورد
شاخ را باغ بنفش دم طاووس نگاشت
غنچه را باد به شکل سر ببغا آورد
لاله از دامن کوه آتش موسی بنمود
شاخ بیرون ز گریبان ید بیضا آورد
بلبل آشفته چو وامق ز هوا گشت مگر
رحم بیش از دهن غنچه عذرا آورد؟
از پی خسرو گل بلبل شیرین گفتار
نغمه بار بد و صوت نکیسا آورد
بلبل پردهسرا صوت چکاوک بنواخت
مطرب زهره نوا نغمه عنقا آورد
بودم افتاده ز پا شوق توام دست گرفت
بر سر کوی توام بیسر و بیپا آورد
سر زلفت که ز اسلام کناری دارد
در میان عادت ز نار و چلیپا آورد
سرو بالای بلند تو بدین شیوه و ناز
هرکجا رفت دل و هوش به یغما آورد
طرب لعل تو می را برسانید به کام
جان شیرین به لب ساغر صهبا آورد
عشق تو کیش من و طاعت شاهم دین است
مومن آن است که اقرار بدینها آورد
سرو را باد صبا منصب بالا بخشید
لاله را لطف هوا طلعت والا آورد
بود بر عنچه و گل وجهی و آن وجه برون
بلبل از غنچه به تشنیع و تقاضا آورد
دامن پیرهن یوسف گل را بدرید
باد گفتی که برو عشق زلیخا آورد
تافت صد زهره زهر شاخ ز هر شاخ مگر
شاخ ثورست که بر زهره زهرا آورد
نقش بند چمن آرای طبیعت گویی
نقش خضرا همه بر صفحه زهرا آورد
کرد ساقی چمن بلبل عاشق را مست
زان می لعل که بر ساغر صهبا آورد
گل رعنا چو سر نرگس مخمور گران
دید در ساغر زرین می حمرا آورد
پادشاهی که کمال شرف پادشهیش
نقص در سلطنت بهمن و دارا آورد
ظل حق، شیخ اویس، آنکه ز آفات فلک
ملک را در کنف چتر فلک آسا آورد
آنکه در دعوی عدلش چو خرد برهان خواست
آیت معدلت مملکت آرا آورد
تیغ او یک دو ذراع است ولیکن در قلب
آتشی گشت و زبان تا به زبانا آورد
ای که خاک ره شبرنگ تو برداشت به چشم!
چرخ کحلی ز پی دیده بینا آورد
وی که نعل سم اسب فلک از گوش ملوک!
کرد بیرون جهت یاره حورا آورد!
دین پناهید به ذات تو و ذات تو پناه
به خداوند تبارک و تعالی آورد
هرکجا موکب منصور تو یک پی بنهاد
دولت از چار طرف روی بدانجا آورد
جان نمیداد عدو از پی تحصیل اجل
رفت و شمشیر تو را بر سر اعدا آورد
دهر پیرست و جهان زال و تو کیخسرو عهد
قوتی در تن پیران که برنا آورد
هر مثالی که به توقیع سعادت بنوشت
آسمان بر سرش از چتر تو طغرا آورد
تیغ قهر تو پی سخت عجایب دارد
که به هر جای که در رفت مفاجا آورد
بهترین صورتی اندیشه اخلاص تو بود
زان تصور که خرد در دل دانا آورد
نور خورشید تو که در آن بقعه که تافت
شاخ زربار همه عقد ثریا آورد
مشرب غیب به دیوان ضمیرت امروز
از ولایات عدم نسخه فردا آورد
پادشاها چه دهم شرح که بیماری و ضعف
چه بلا دور ز حضرت ز سر ما آورد
پنج نوبت ز سر صدق و ارادت هر روز
خواستم روی بدین کعبه علیا آورد
تب هر روزه و سرمای زمستان نگذاشت
هرچه آورد به رویم تب سرما آورد
رفته بودم ز جهان از سر کوی عدمم
دولتت باز به بازوی توانا آورد
بعد سی سال سفر باز به بغداد مرا
به عراق آروزی مولد و منشا آورد
در عراق آنچه من از ظلم و تعدی دیدم
شرم دارم به زبان بعضی از آنها آورد
گریه بیوهزن و اشک یتیمان عراق
ای بسا آب که در دیده خارا آورد
«یارب» نیم شب و آه و سحرگاه ضعیف
ای بسا رخنه که در گنبد اعلا آورد
کیمیای نظر لطف بدان خاک انداز
که خدایت به جهان از پی احیا آورد
تا در اطراف جهان زمره مردم خواهند
به زبان ذکر جهانداری کسری آورد
ملک کسری همه در قبضه فرمان تو باد!
که جهان باز نخواهد چو تو کس را آورد
بازم اقبال بدین حضرت اعلا آورد
منم آن قطره که انداخت سحابم بر خاک
باز برداشتم از خاک و به دریا آورد
در محاق ارچه مه طالع من بود به قوص
آفتابش نظری کرد و به جوزا آورد
جذبه صحبت خورشید چو شبنم ما را
سوی مصعد دگر از مهبط ادنی آورد
چون سکندر طمعم برد به تاریکی و باز
به لب آب حیاتم خضر آسا آورد
ملجا من در شاه است و لله الحمد
که مرا بخت بدین ملجا و ماوا آورد
رفته بودم ز سر شعر و هوای در شاه
باز در خاطرم این مطلع غرا آورد
باد نوروز نسیم گل رعنا آورد
گرد مشک ختن از دامن صحرا آورد
شاخ را باغ بنفش دم طاووس نگاشت
غنچه را باد به شکل سر ببغا آورد
لاله از دامن کوه آتش موسی بنمود
شاخ بیرون ز گریبان ید بیضا آورد
بلبل آشفته چو وامق ز هوا گشت مگر
رحم بیش از دهن غنچه عذرا آورد؟
از پی خسرو گل بلبل شیرین گفتار
نغمه بار بد و صوت نکیسا آورد
بلبل پردهسرا صوت چکاوک بنواخت
مطرب زهره نوا نغمه عنقا آورد
بودم افتاده ز پا شوق توام دست گرفت
بر سر کوی توام بیسر و بیپا آورد
سر زلفت که ز اسلام کناری دارد
در میان عادت ز نار و چلیپا آورد
سرو بالای بلند تو بدین شیوه و ناز
هرکجا رفت دل و هوش به یغما آورد
طرب لعل تو می را برسانید به کام
جان شیرین به لب ساغر صهبا آورد
عشق تو کیش من و طاعت شاهم دین است
مومن آن است که اقرار بدینها آورد
سرو را باد صبا منصب بالا بخشید
لاله را لطف هوا طلعت والا آورد
بود بر عنچه و گل وجهی و آن وجه برون
بلبل از غنچه به تشنیع و تقاضا آورد
دامن پیرهن یوسف گل را بدرید
باد گفتی که برو عشق زلیخا آورد
تافت صد زهره زهر شاخ ز هر شاخ مگر
شاخ ثورست که بر زهره زهرا آورد
نقش بند چمن آرای طبیعت گویی
نقش خضرا همه بر صفحه زهرا آورد
کرد ساقی چمن بلبل عاشق را مست
زان می لعل که بر ساغر صهبا آورد
گل رعنا چو سر نرگس مخمور گران
دید در ساغر زرین می حمرا آورد
پادشاهی که کمال شرف پادشهیش
نقص در سلطنت بهمن و دارا آورد
ظل حق، شیخ اویس، آنکه ز آفات فلک
ملک را در کنف چتر فلک آسا آورد
آنکه در دعوی عدلش چو خرد برهان خواست
آیت معدلت مملکت آرا آورد
تیغ او یک دو ذراع است ولیکن در قلب
آتشی گشت و زبان تا به زبانا آورد
ای که خاک ره شبرنگ تو برداشت به چشم!
چرخ کحلی ز پی دیده بینا آورد
وی که نعل سم اسب فلک از گوش ملوک!
کرد بیرون جهت یاره حورا آورد!
دین پناهید به ذات تو و ذات تو پناه
به خداوند تبارک و تعالی آورد
هرکجا موکب منصور تو یک پی بنهاد
دولت از چار طرف روی بدانجا آورد
جان نمیداد عدو از پی تحصیل اجل
رفت و شمشیر تو را بر سر اعدا آورد
دهر پیرست و جهان زال و تو کیخسرو عهد
قوتی در تن پیران که برنا آورد
هر مثالی که به توقیع سعادت بنوشت
آسمان بر سرش از چتر تو طغرا آورد
تیغ قهر تو پی سخت عجایب دارد
که به هر جای که در رفت مفاجا آورد
بهترین صورتی اندیشه اخلاص تو بود
زان تصور که خرد در دل دانا آورد
نور خورشید تو که در آن بقعه که تافت
شاخ زربار همه عقد ثریا آورد
مشرب غیب به دیوان ضمیرت امروز
از ولایات عدم نسخه فردا آورد
پادشاها چه دهم شرح که بیماری و ضعف
چه بلا دور ز حضرت ز سر ما آورد
پنج نوبت ز سر صدق و ارادت هر روز
خواستم روی بدین کعبه علیا آورد
تب هر روزه و سرمای زمستان نگذاشت
هرچه آورد به رویم تب سرما آورد
رفته بودم ز جهان از سر کوی عدمم
دولتت باز به بازوی توانا آورد
بعد سی سال سفر باز به بغداد مرا
به عراق آروزی مولد و منشا آورد
در عراق آنچه من از ظلم و تعدی دیدم
شرم دارم به زبان بعضی از آنها آورد
گریه بیوهزن و اشک یتیمان عراق
ای بسا آب که در دیده خارا آورد
«یارب» نیم شب و آه و سحرگاه ضعیف
ای بسا رخنه که در گنبد اعلا آورد
کیمیای نظر لطف بدان خاک انداز
که خدایت به جهان از پی احیا آورد
تا در اطراف جهان زمره مردم خواهند
به زبان ذکر جهانداری کسری آورد
ملک کسری همه در قبضه فرمان تو باد!
که جهان باز نخواهد چو تو کس را آورد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در مدح سلطان اویس
صبح ظفر از مشرق امید بر آمد
اصحاب غرض را تب سودا ببر آمد
از غنچه پیکان و زباد دم شمشیر
بشکفت گل فتح و نسیم ظفر آمد
بر آینه تیغ شهنشاه دگر بار
رخسار دلآرای ظفر جلوهگر آمد
بیدرد سر نیزه و آمد شد پیکان
آن فتح که مفتاح امان بود برآمد
سلطان فلک با کفن و تیغ به زنهار
زیر علم خسرو جمشید فر آمد
خورشید کرم، شیخ اویس آنکه ثریا
در کوکبه همت او بیسپر آمد
جمشید جهانگیر که خاک کف پایش
تاج سر گردون مرصع کمر آمد
آن قلزم زخار که عمان گهربخش
با موج کف او ز شمار شمر آمد
تیغ و قلمش رابطه خوف و رجا گشت
لطف و غضبش واسطه نفع و ضر آمد
یک رو زعطایش نه که یک ساعت خرجش
محصول تر و خشک همه بحر و بر آمد
هر سرکه به خاک در او گشت مشرف
همچون فلک از دور ازل تاجور آمد
ای شیر شکاری که به عونت چو غزاله
آهو بره در چشم و دل شیر نر آمد
چون خط نگارین بتان بر گل رخسار
طغرای تو آرایش دور قمر آمد
ابر سر شمشیر تو هرجا که ببارد
از خاک زمین خنجر بران به بر آمد
آنجا که نسیم دم لطف تو اثر کرد
بر شاخ شجر، زهره به جای زهر آمد
از سیر سپاهت خم چوگان فلک را
گه گوی زمین زیر و گهی بر زبر آمد
آنکس که چو نرگس نتوانست تو را دید
از عین حسد، دیده شوخش به در آمد
چون نقره دلت با همه کس صافی و پاک است
کار تو درست از پی آن همچو زر آمد
هرکس که به عهد تو بر او اسم خلاف است
چون بید سراپاش، سزای تبر آمد
اوصاف کمالات تو از شرح فزون است
وصف تو نه به اندازه فکر بشر آمد
آن را که جگر گرم شد از آتش کینت
هم چشمه شمشیر تواش آبخور آمد
گرز تو چه سودا به سر خصم درافتاد
رمحت به دلش راست چو اندیشه در آمد
تیغ تو که از زخم زبان مغز سران برد
هرجا که دمی زد دم او کارگر آمد
بر دوش بلای سیه آمد سر خصمت
وز هر سر مویش بلایی به سر آمد
دو لشکر جرار که از کینه یکایک
چون کوه سراپا همه تیغ و کمر آمد
این پیش تو بر خاک ره افتاد چو سایه
وآن ز آتش تیغ تو جهان، چون شرر آمد
فی الجمله، یکی جست و برون شد ز میانه
والقصه، یکی از در زنهار در آمد
شاها! منم آن طوطی گویا که به شکرت
از گفته من کام جهان پر شکر آمد
زان روی که دارم دم مشکین، من مسکین
چون نافه نصیبم همه خون جگر آمد
باشد به هنر بیشی قدر همه کس، لیک
کم قدری من بنده به قدر هنر آمد
قسمت چو به تقدیر قضا رفت، رضا ده
سلمان چه توان کرد نصیب این قدر آمد؟
تا هست محل بد و نیک و غم و شادی
زین خانه شش سو که به اول دو در آمد
چون رکن حرم قبله شاهان جهان باد
درگاه تو کز جاه جهانی دگر آمد
اصحاب غرض را تب سودا ببر آمد
از غنچه پیکان و زباد دم شمشیر
بشکفت گل فتح و نسیم ظفر آمد
بر آینه تیغ شهنشاه دگر بار
رخسار دلآرای ظفر جلوهگر آمد
بیدرد سر نیزه و آمد شد پیکان
آن فتح که مفتاح امان بود برآمد
سلطان فلک با کفن و تیغ به زنهار
زیر علم خسرو جمشید فر آمد
خورشید کرم، شیخ اویس آنکه ثریا
در کوکبه همت او بیسپر آمد
جمشید جهانگیر که خاک کف پایش
تاج سر گردون مرصع کمر آمد
آن قلزم زخار که عمان گهربخش
با موج کف او ز شمار شمر آمد
تیغ و قلمش رابطه خوف و رجا گشت
لطف و غضبش واسطه نفع و ضر آمد
یک رو زعطایش نه که یک ساعت خرجش
محصول تر و خشک همه بحر و بر آمد
هر سرکه به خاک در او گشت مشرف
همچون فلک از دور ازل تاجور آمد
ای شیر شکاری که به عونت چو غزاله
آهو بره در چشم و دل شیر نر آمد
چون خط نگارین بتان بر گل رخسار
طغرای تو آرایش دور قمر آمد
ابر سر شمشیر تو هرجا که ببارد
از خاک زمین خنجر بران به بر آمد
آنجا که نسیم دم لطف تو اثر کرد
بر شاخ شجر، زهره به جای زهر آمد
از سیر سپاهت خم چوگان فلک را
گه گوی زمین زیر و گهی بر زبر آمد
آنکس که چو نرگس نتوانست تو را دید
از عین حسد، دیده شوخش به در آمد
چون نقره دلت با همه کس صافی و پاک است
کار تو درست از پی آن همچو زر آمد
هرکس که به عهد تو بر او اسم خلاف است
چون بید سراپاش، سزای تبر آمد
اوصاف کمالات تو از شرح فزون است
وصف تو نه به اندازه فکر بشر آمد
آن را که جگر گرم شد از آتش کینت
هم چشمه شمشیر تواش آبخور آمد
گرز تو چه سودا به سر خصم درافتاد
رمحت به دلش راست چو اندیشه در آمد
تیغ تو که از زخم زبان مغز سران برد
هرجا که دمی زد دم او کارگر آمد
بر دوش بلای سیه آمد سر خصمت
وز هر سر مویش بلایی به سر آمد
دو لشکر جرار که از کینه یکایک
چون کوه سراپا همه تیغ و کمر آمد
این پیش تو بر خاک ره افتاد چو سایه
وآن ز آتش تیغ تو جهان، چون شرر آمد
فی الجمله، یکی جست و برون شد ز میانه
والقصه، یکی از در زنهار در آمد
شاها! منم آن طوطی گویا که به شکرت
از گفته من کام جهان پر شکر آمد
زان روی که دارم دم مشکین، من مسکین
چون نافه نصیبم همه خون جگر آمد
باشد به هنر بیشی قدر همه کس، لیک
کم قدری من بنده به قدر هنر آمد
قسمت چو به تقدیر قضا رفت، رضا ده
سلمان چه توان کرد نصیب این قدر آمد؟
تا هست محل بد و نیک و غم و شادی
زین خانه شش سو که به اول دو در آمد
چون رکن حرم قبله شاهان جهان باد
درگاه تو کز جاه جهانی دگر آمد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در مدح سلطان اویس
وصف ماه من چو شعری را منور میکند
آفتاب از مطلع آن شعر سر بر میکند
لعل را لعل سبک روحش همی دارد گران
قند را لعل شکرریزش مکرر میکند
چشم مستش کرد با جانم بدور لعل او
آنچه ساقی با خرد در دور ساغر میکند
فصلی از دیباچه حسن تو میخواند بهار
لاجرم رخسار گل را از حیا تر میکند
چون رخت نقش چین را بر نمیخیزد ز دست
صورتی از هرچه او با خود مصور میکند
تا نشاند آرزوی نرگس بیمار تو
ناردان اشک رویم را مزعفر میکند
دارم از عشق قدت شکل مه نو در درون
زندگانی جان بدان شکل صنوبر میکند
خاک پایت میکنم بر آب حیوان اختیار
گر میان هر دو گردونم مخیر میکند
هندوی گیسو به پشتت شد قوی، وز پشت تو
شیر مردان را به گردن سلسله در میکند
من که چون آینهام یکرو و صافی دل چرا
دم به دم آینهام را دم مکدر میکند؟
هرکه در کوی هوایت مینهد پای هوس
روز اول ترک سر با خود مقرر میکند
نیکبخت آن است کو هندوی چشم ترک توست
یا غلامی در دارای صفدر میکند
آفتاب سلطنت، سلطان معز الدین اویس
آنکه حکمش منع حکم چرخ و اختر میکند
آنکه عدلش گر حمایت میکند گوگرد را
ز آتشش ایمنتر از یاقوت احمر میکند
آب و آتش داوری گر پیش عدلش میبرند
رای او صلحی میان آب و آذر میکند
میش اگر از گرگ پیش از عهد او دل ریش بود
وه چه بز بازی که اکنون با غضنفر میکند
تا همای چتر او بال همایون باز کرد
باز بال خویش را چتر کبوتر میکند
تا نهد پا بر سر ایوان قدرش آفتاب
دست محکم در کمربند دو پیکر میکند
چر حوالت میکند بر قلعه هفتم فلک
ماه رایت را به یک ماهش مسخر میکند
ای شهنشاهی که قدرت بر سریر سلطنت
تکیه گه زین بالش سبز مدور میکند
در هر آن محضر که پیشت مینویسد آفتاب
سعد اکبر نام خود را عبد اصغر میکند
آفرین بر برق تیغت کو به یکدم خصم را
فرق پیدا در میان ترک و مغفر میکند!
شرع را دستی است در عهدت که گر خواهد به حکم
این نه آبا را جدا از چار مادر میکند
دیده فتح و ظفر را میل در میل آسمان
از غبار شاهراهت کحل اغبر میکند
بوی اخلاقت صبا، اقصا به اقصا میبرد
صیت احسانت خبر کشور به کشور میکند
عود و شکر زاده اندر لطف طبعت زان سبب
روزگار آن هر دو را با هم برادر میکند
پهلوی انصاف و دین و عدل تو فربه کرده است
کیسه در یاوکان جود تو لاغر میکند
در جبین رایت و روی تو روشن دیدهاند
آن روایتها که راوی از سکندر میکند
میرود با سدره قدر تو طوبی را نسب
نامه انساب خود را گر مشجر میکند
آفتاب نوربخشی وز طریق تربیت
کیمیای التفاتت خاک را زر میکند
هرکه را مستوفی رایت قلم را بر سر کشید
کاتب اوراق نامش حک ز دفتر میکند
فکر در مدح تو چون بیدست و پا بیگانه است
ز آشنا گو آشنا در بحر اخضر میکند
آسمان بربست دست دشمنت، خونش بریز
گرچه خون خود در عروقش فعل نشتر میکند
دشمنت را در درون ازحقد رنجی مزمن است
رو جوابش ده که سودای مزور میکند
دشمن برگشته بخت توست روباهی که او
پنجه با سر پنجه شیر دلاور می کند
روز خفاش است کور از کوربختی ز آنکه او
دشمنی در خفیه با خورشید خاور میکند
شاهد ملک است در عقد کسی کو همچو تو
دست در آغوش با شمشیر و خنجر میکند
آنکه او پا بر سر ناز و تنعم مینهد
روزگارش در جهان سردار و سرور میکند
پادشاهی چمن دادند گل را، زآنکه گل
با وجود نازکی از خار بستر میکند
این منم شاها که طبع من ز عقد مدحتت
بر عروس سلطنت صدگونه زیور میکند
مینویسم از جوانی باز مدحت این زمان
دفتر عیش مرا پیری مبتر میکند
بنده را عمری است اندک باقی و آن نیز صرف
در دعای پادشاه بنده پرور میکند
در سر من جز هوای دستت بوست هیچ نیست
لیک درد پا و پیری منع چاکر میکند
بنده در کنج است چون گنجی لاجرم
همچو گنج از دست طالع خاک بر سر میکند
گر نمییابد نصیبی کس ز گنجم طرفه نیست
ز آنکه جست و جوی من ایام کمتر میکند
گرچه دور از حضرتم جز فکر مدح حضرتت
تا نپنداری که سلمان کار دیگر میکند
گفتهام عمری دعای شاه و دور از کار نیست
گر نظر در کار این پیر معمر میکند
قوت جور جهان و پیری و ضعف بدن
این سه حالت مرد را به یکباره مضطر میکند
قحبه رعنای دنیا بین که با این کهنگی
تا چها در زیر ان پیروزه چادر میکند
من دعایت میکنم هرجا که هستم بیریا
وآنچه می گویم دلت دانم که باور میکند
این سخن را من نمیگویم که بر مصداق قول
این حکایت شعر من در بحر و در بر میکند
تا چو میآید به مشکات حمل، مصباح چرخ
باغ و بستان را به نور خود منور میکند
تاج گل را کز زرش گاورسه کاری کردهاند
شبنمش آویزهای در و گوهر میکند
از کنار نوعروس بوستان هر بامداد
باد برمیخیزد و عالم معنبر میکند
مغفر لعل شقایق کوه بر سر مینهد
جوشن مواج نیلی بحر در بر میکند
باغ عمرت تازه بادا تا دماغ ملک را
از نسیم گلبن دولت معطر میکند
رایت نصرت قرینت باد تا در شرق و غرب!
رایتت هر روز فتح ملک دیگر میکند!
آفتاب از مطلع آن شعر سر بر میکند
لعل را لعل سبک روحش همی دارد گران
قند را لعل شکرریزش مکرر میکند
چشم مستش کرد با جانم بدور لعل او
آنچه ساقی با خرد در دور ساغر میکند
فصلی از دیباچه حسن تو میخواند بهار
لاجرم رخسار گل را از حیا تر میکند
چون رخت نقش چین را بر نمیخیزد ز دست
صورتی از هرچه او با خود مصور میکند
تا نشاند آرزوی نرگس بیمار تو
ناردان اشک رویم را مزعفر میکند
دارم از عشق قدت شکل مه نو در درون
زندگانی جان بدان شکل صنوبر میکند
خاک پایت میکنم بر آب حیوان اختیار
گر میان هر دو گردونم مخیر میکند
هندوی گیسو به پشتت شد قوی، وز پشت تو
شیر مردان را به گردن سلسله در میکند
من که چون آینهام یکرو و صافی دل چرا
دم به دم آینهام را دم مکدر میکند؟
هرکه در کوی هوایت مینهد پای هوس
روز اول ترک سر با خود مقرر میکند
نیکبخت آن است کو هندوی چشم ترک توست
یا غلامی در دارای صفدر میکند
آفتاب سلطنت، سلطان معز الدین اویس
آنکه حکمش منع حکم چرخ و اختر میکند
آنکه عدلش گر حمایت میکند گوگرد را
ز آتشش ایمنتر از یاقوت احمر میکند
آب و آتش داوری گر پیش عدلش میبرند
رای او صلحی میان آب و آذر میکند
میش اگر از گرگ پیش از عهد او دل ریش بود
وه چه بز بازی که اکنون با غضنفر میکند
تا همای چتر او بال همایون باز کرد
باز بال خویش را چتر کبوتر میکند
تا نهد پا بر سر ایوان قدرش آفتاب
دست محکم در کمربند دو پیکر میکند
چر حوالت میکند بر قلعه هفتم فلک
ماه رایت را به یک ماهش مسخر میکند
ای شهنشاهی که قدرت بر سریر سلطنت
تکیه گه زین بالش سبز مدور میکند
در هر آن محضر که پیشت مینویسد آفتاب
سعد اکبر نام خود را عبد اصغر میکند
آفرین بر برق تیغت کو به یکدم خصم را
فرق پیدا در میان ترک و مغفر میکند!
شرع را دستی است در عهدت که گر خواهد به حکم
این نه آبا را جدا از چار مادر میکند
دیده فتح و ظفر را میل در میل آسمان
از غبار شاهراهت کحل اغبر میکند
بوی اخلاقت صبا، اقصا به اقصا میبرد
صیت احسانت خبر کشور به کشور میکند
عود و شکر زاده اندر لطف طبعت زان سبب
روزگار آن هر دو را با هم برادر میکند
پهلوی انصاف و دین و عدل تو فربه کرده است
کیسه در یاوکان جود تو لاغر میکند
در جبین رایت و روی تو روشن دیدهاند
آن روایتها که راوی از سکندر میکند
میرود با سدره قدر تو طوبی را نسب
نامه انساب خود را گر مشجر میکند
آفتاب نوربخشی وز طریق تربیت
کیمیای التفاتت خاک را زر میکند
هرکه را مستوفی رایت قلم را بر سر کشید
کاتب اوراق نامش حک ز دفتر میکند
فکر در مدح تو چون بیدست و پا بیگانه است
ز آشنا گو آشنا در بحر اخضر میکند
آسمان بربست دست دشمنت، خونش بریز
گرچه خون خود در عروقش فعل نشتر میکند
دشمنت را در درون ازحقد رنجی مزمن است
رو جوابش ده که سودای مزور میکند
دشمن برگشته بخت توست روباهی که او
پنجه با سر پنجه شیر دلاور می کند
روز خفاش است کور از کوربختی ز آنکه او
دشمنی در خفیه با خورشید خاور میکند
شاهد ملک است در عقد کسی کو همچو تو
دست در آغوش با شمشیر و خنجر میکند
آنکه او پا بر سر ناز و تنعم مینهد
روزگارش در جهان سردار و سرور میکند
پادشاهی چمن دادند گل را، زآنکه گل
با وجود نازکی از خار بستر میکند
این منم شاها که طبع من ز عقد مدحتت
بر عروس سلطنت صدگونه زیور میکند
مینویسم از جوانی باز مدحت این زمان
دفتر عیش مرا پیری مبتر میکند
بنده را عمری است اندک باقی و آن نیز صرف
در دعای پادشاه بنده پرور میکند
در سر من جز هوای دستت بوست هیچ نیست
لیک درد پا و پیری منع چاکر میکند
بنده در کنج است چون گنجی لاجرم
همچو گنج از دست طالع خاک بر سر میکند
گر نمییابد نصیبی کس ز گنجم طرفه نیست
ز آنکه جست و جوی من ایام کمتر میکند
گرچه دور از حضرتم جز فکر مدح حضرتت
تا نپنداری که سلمان کار دیگر میکند
گفتهام عمری دعای شاه و دور از کار نیست
گر نظر در کار این پیر معمر میکند
قوت جور جهان و پیری و ضعف بدن
این سه حالت مرد را به یکباره مضطر میکند
قحبه رعنای دنیا بین که با این کهنگی
تا چها در زیر ان پیروزه چادر میکند
من دعایت میکنم هرجا که هستم بیریا
وآنچه می گویم دلت دانم که باور میکند
این سخن را من نمیگویم که بر مصداق قول
این حکایت شعر من در بحر و در بر میکند
تا چو میآید به مشکات حمل، مصباح چرخ
باغ و بستان را به نور خود منور میکند
تاج گل را کز زرش گاورسه کاری کردهاند
شبنمش آویزهای در و گوهر میکند
از کنار نوعروس بوستان هر بامداد
باد برمیخیزد و عالم معنبر میکند
مغفر لعل شقایق کوه بر سر مینهد
جوشن مواج نیلی بحر در بر میکند
باغ عمرت تازه بادا تا دماغ ملک را
از نسیم گلبن دولت معطر میکند
رایت نصرت قرینت باد تا در شرق و غرب!
رایتت هر روز فتح ملک دیگر میکند!
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان اویس
وقت آن آمد که بلبل در چمن گویا شود
بهر گل گوید «خوش آمد» تا دل گل وا شود
غنچه غناج و شاخ شوخ رنگ آمیزی گل
این دم طاووس گردد و آن سر ببغا شود
روی گل برچین شود چون درنیارد چین برو
نازک اندامی که چندان خارش اندر پا شود
با شجر مرغ سحر گوید کلیم آسا کلام
چون ید بیضای صبح از جیب شب پیدا شود
کوه جام لاله گیرد ابر لولو گسترد
باغ چون مینو نماید راغ چون مینا شود
خسرو ملک فلک بهر تماشای بهار
از زمستان خانههای زیر بر بالا شود
کوه را کاندر زمستان داشت از قاقم قبا
اطلس گلزیر روی جامه خارا شود
رعد چون دعد از هوا نالد به سودای رباب
باد چون وامق فدای غنچه عذرا شود
بر کشد آواز ابر و در چکاند از دهن
گوشههای باغ از آن پر لولوی لالا شود
زال گیتی را که بهمن داشت در آهن داشت به بند
خط سبزش بردمد پیرانه سر برنا شود
روز عیش و عشرت است امروز و محروم آنکه او
عیش امروزی گذارد در پی فردا شود
شکل عین عید پیدا شد ز لوح آسمان
عارفی کوتابه عینی این چنین بینا شود
در بهار آمد صبوحی فرض اگر نه هر صباح
لاله را ساغر چرا پر لاله گون صهبا شود
گل چو درگیرد چراغ از شمع کافوری صبح
بلبل شوریده چون پروانه ناپروا شود
پیکر نرگس دو سر بر هیات میزان بود
گلبن نسرین به شکل گلشن جوزا شود
سوسن آزاد بگشاید زبان را تا چو من
مادح سلطان معز الدین و الدنیا شود
آفتاب سلطنت سلطان اویس آنکه از شکوه
حملهاش گر کوه بیند پای کوه از جا شود
آنکه رای خرده دانش گرنماید اهتمام
ذره خرد از بزرگی آسمان آسا شود
گر مزاج نخل و نحل از لطف او یابد مدد
نیش او پر نوش گردد خار آن خرما شود
هرکجا بال همای چتر شاهی باز شد
آشیان باز و شاهین کبک را ماوا شود
تا سر انگشتش از نی ساخت طوطی نزد عقل
نیست مستعبد که چوب خشک اژدرها شود
بر درش جوزا بدان امید میبندد کمر
کش عطارد صاحب دیوان استیفا شود
چون براق عزم جزمش زیر زین آرد ملک
ذاکر تسبیح سبحان الذی اسری شود
ملک روی رای او چون دید گفت ار کار من
با سر و سامان شود زین روی ملک آرا شود
گفت ابرویم که با فیض کف فیاض او
این همه ادرار و اجرا از چه خرج ما شود
ای شهنشاهی که گر مهر افکنی بر آفتاب
عاشق دیدار خور خفاش چون حربا شود!
ابر چندان گرید از رشک کف دستت که اشک
آید از چشمش روان در دامن صحرا شود
وصف حکمت گر به گوش صخره صما رسد
ای بسا خارا که در چشم دل خارا شود
مینماید دشمن ملکت سودای از سپاه
تا دماغ مملکت شوریده زان سودا شود
زود بهر دفع آن سودا به خون گردنش
روی بیضای حسام خسروی حمرا شود
این همه غوغا که خصمت را ز سودا در سرست
آخر این برگشته طالع گشته غوغا شود
دشمنت خود را به دست خود بدستت میدهد
تا مگر دستی بگردد پایهاش بالا شود
پس عجب مرغی حریص افتاده است این آدمی
کز برای دانهای صدبار در دریا شود
آخر آن نادان که هرگز دانهاش روزی مباد
بسته دام بلا چون مرغک دانا شود
چاکری باید فرستادن به دفع آن عدو
چون تو شاهی کی معارض با چنین اعدا شود
آن کند حقا که رستم کرد در مازندران
بر سر گردان ز خیلت گر پری تنها شود
در ثنای حضرت شاها ز بحر خاطرم
هر گهر کان سر برآرد لولو لالا شود
قرنها ملک سخن باید کشیدن انتظار
تا چو من صاحب قرانی دیگرش پیدا شود
غره میباشد به نظم خویش هرکس تا چو من
شهره عالم به نظم دلکش غرا شود
شعر من نگرفت عالم جز به عون دولتت
کی چنین فتحی به سعی خاطر تنها شود
باید اول التفات پادشاهی همچو تو
بعد از آن طبعی چو طبع بنده تا اینها شود
تا نویسد منشی دور فلک منشور عید
بر سر منشور شکل ماه نو طغرا شود
باد نام عالیت طغرای هر منشور کان
نافذ از دیوان حکم کشور خضرا شود
مقدم عیدت مبارک، پایه قدرت چنان
کز علو چرخ گردون صد درج اعلا شود!
بهر گل گوید «خوش آمد» تا دل گل وا شود
غنچه غناج و شاخ شوخ رنگ آمیزی گل
این دم طاووس گردد و آن سر ببغا شود
روی گل برچین شود چون درنیارد چین برو
نازک اندامی که چندان خارش اندر پا شود
با شجر مرغ سحر گوید کلیم آسا کلام
چون ید بیضای صبح از جیب شب پیدا شود
کوه جام لاله گیرد ابر لولو گسترد
باغ چون مینو نماید راغ چون مینا شود
خسرو ملک فلک بهر تماشای بهار
از زمستان خانههای زیر بر بالا شود
کوه را کاندر زمستان داشت از قاقم قبا
اطلس گلزیر روی جامه خارا شود
رعد چون دعد از هوا نالد به سودای رباب
باد چون وامق فدای غنچه عذرا شود
بر کشد آواز ابر و در چکاند از دهن
گوشههای باغ از آن پر لولوی لالا شود
زال گیتی را که بهمن داشت در آهن داشت به بند
خط سبزش بردمد پیرانه سر برنا شود
روز عیش و عشرت است امروز و محروم آنکه او
عیش امروزی گذارد در پی فردا شود
شکل عین عید پیدا شد ز لوح آسمان
عارفی کوتابه عینی این چنین بینا شود
در بهار آمد صبوحی فرض اگر نه هر صباح
لاله را ساغر چرا پر لاله گون صهبا شود
گل چو درگیرد چراغ از شمع کافوری صبح
بلبل شوریده چون پروانه ناپروا شود
پیکر نرگس دو سر بر هیات میزان بود
گلبن نسرین به شکل گلشن جوزا شود
سوسن آزاد بگشاید زبان را تا چو من
مادح سلطان معز الدین و الدنیا شود
آفتاب سلطنت سلطان اویس آنکه از شکوه
حملهاش گر کوه بیند پای کوه از جا شود
آنکه رای خرده دانش گرنماید اهتمام
ذره خرد از بزرگی آسمان آسا شود
گر مزاج نخل و نحل از لطف او یابد مدد
نیش او پر نوش گردد خار آن خرما شود
هرکجا بال همای چتر شاهی باز شد
آشیان باز و شاهین کبک را ماوا شود
تا سر انگشتش از نی ساخت طوطی نزد عقل
نیست مستعبد که چوب خشک اژدرها شود
بر درش جوزا بدان امید میبندد کمر
کش عطارد صاحب دیوان استیفا شود
چون براق عزم جزمش زیر زین آرد ملک
ذاکر تسبیح سبحان الذی اسری شود
ملک روی رای او چون دید گفت ار کار من
با سر و سامان شود زین روی ملک آرا شود
گفت ابرویم که با فیض کف فیاض او
این همه ادرار و اجرا از چه خرج ما شود
ای شهنشاهی که گر مهر افکنی بر آفتاب
عاشق دیدار خور خفاش چون حربا شود!
ابر چندان گرید از رشک کف دستت که اشک
آید از چشمش روان در دامن صحرا شود
وصف حکمت گر به گوش صخره صما رسد
ای بسا خارا که در چشم دل خارا شود
مینماید دشمن ملکت سودای از سپاه
تا دماغ مملکت شوریده زان سودا شود
زود بهر دفع آن سودا به خون گردنش
روی بیضای حسام خسروی حمرا شود
این همه غوغا که خصمت را ز سودا در سرست
آخر این برگشته طالع گشته غوغا شود
دشمنت خود را به دست خود بدستت میدهد
تا مگر دستی بگردد پایهاش بالا شود
پس عجب مرغی حریص افتاده است این آدمی
کز برای دانهای صدبار در دریا شود
آخر آن نادان که هرگز دانهاش روزی مباد
بسته دام بلا چون مرغک دانا شود
چاکری باید فرستادن به دفع آن عدو
چون تو شاهی کی معارض با چنین اعدا شود
آن کند حقا که رستم کرد در مازندران
بر سر گردان ز خیلت گر پری تنها شود
در ثنای حضرت شاها ز بحر خاطرم
هر گهر کان سر برآرد لولو لالا شود
قرنها ملک سخن باید کشیدن انتظار
تا چو من صاحب قرانی دیگرش پیدا شود
غره میباشد به نظم خویش هرکس تا چو من
شهره عالم به نظم دلکش غرا شود
شعر من نگرفت عالم جز به عون دولتت
کی چنین فتحی به سعی خاطر تنها شود
باید اول التفات پادشاهی همچو تو
بعد از آن طبعی چو طبع بنده تا اینها شود
تا نویسد منشی دور فلک منشور عید
بر سر منشور شکل ماه نو طغرا شود
باد نام عالیت طغرای هر منشور کان
نافذ از دیوان حکم کشور خضرا شود
مقدم عیدت مبارک، پایه قدرت چنان
کز علو چرخ گردون صد درج اعلا شود!
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در مدح امیر شیخ حسن
صبا، چون پرده ز روی بهار بگشاید
عروس گل، تتق از صد بار بگشاید
چو چشم یار نماید بعینه نرگس
که بامداد ز خواب خمار بگشاید
گشاد باغ ز نرگس هزار چشم و کجاست
کسی که یک نظر اعتبار بگشاید؟
تو دل نمودگی غنچه با صبا بنگر
که هر دمش که بیند، کنار بگشاید
بنفشه در شکن و پیچ راست میماند
به حلقهای که سر زلف یار بگشاید
تو باش تا گره غنچه از دامن گل
صبا به ناخن سر تیز خار بگشاید
رگ جهنده باران هوا به نشتر برق
دمادم از تن ابر و بهار بگشاید
صبا که قافله سالار چین و تاتارست
به تحفههای گل و لاله بار بگشاید
هوا به یک نفس از چین طره سنبل
هزار نافه مشک تتار بگشاید
خوش آیدم گل زنبق که پنجه سیمین
پر از قراضه زر عیار بگشاید
چنار دست تطاول بر آرد و قمری
زبان به شکوه زدست از نگار بگشاید
نگار بسته و بگشاده دست و سر سهی
چو شاهدی است که دست از نگار بگشاید
کجاست ترک پری چهره تا به کام قدح
ز حلق شییه می خوشگوار بگشاید
صبوح بر طرف لالهزار کن که صباح
دل از مشاهده لالهزار بگشاید
چنانک سوسن آزاده هر صباح زبان
به شکر نعمت پروردگار بگشاید
دهان لاله بشوید صباح به مشک گلاب
که تا مدح شه کامگار بگشاید
جهانگشای عدوبند میر شیخ حسن
که چنبر فلک از اقتدار بگشاید
یگانه ای که اگر بانگ بر زمانه زند
علاقه نه و هفت و چهار بگشاید
تهمتنی که چو زه بر کمان کین بندد
ظفر کمین زیمین و یسار بگشاید
شهی که آیت صیتش چو رایت اسلام
به هر طرف که رسد آن دیار بگشاید
اگر محاصره آسمان کند رایش
به یک دو ماهش هر نه حصار بگشاید
ز چرخ طایر و واقع پذیره باز آید
چو قید باز به قصد شکار بگشاید
به هر زمین که غبار سمند او خیزد
چه نافه ها که صبا زان غبار بگشاید
به هر سراب که عین عنایتش گذرد
چه چشمه ها که ازان رهگذار بگشاید
افق جواز نیابد که بی اجازت او
ره قوافل لیل و نهار بگشاید
زمانه زهره ندارد که بی اشارت او
درخز این کان و بحار بگشاید
خجسته روز کسی که به یمن طالع سعد
نظر به طلعت این شهریار بگشاید
سموم قهر تو آتش به آب دربندد
نسیم لطف تو کوثر زنار بگشاید
چو تیغ رزم شکوه تو در میان بندد
به دست کین کمر کوهسار بگشاید
چو کلک فکر ضمیر تو در بیان آرد
به نوک آن گره روزگار بگشاید
جمال چهره حق چون تویی تواند دید
که پرده غرض از روی کار بگشاید
دو دست بسته عدو را به پای دار آور
که کار بسته او هم زدار بگشاید
زاژدهای درفش تو بر دلش گرهی است
که آن گره سر دندان مار بگشاید
چو راوی کلماتم به حضرت تو زبان
به نقل این سخن آبدار بگشاید
جهان ز گردن خود عقد های نظم ظهیر
ز شرم این گهر شاهوار بگشاید
ز چرخ اگر فروبستگی است در کارم
به یمن بخت خداوندگار بگشاید
به نزد تو چه محل بستگی کار مرا
به یک نظر کرمت زین هزار بگشاید
همیشه تا به بهاران نقاب غنچه صبا
ز عارض گل نازک عذار بگشاید
بهار عمر تو سر سبز باد چندانی
که دهر خوشه پروین زبار بگشاید
عروس گل، تتق از صد بار بگشاید
چو چشم یار نماید بعینه نرگس
که بامداد ز خواب خمار بگشاید
گشاد باغ ز نرگس هزار چشم و کجاست
کسی که یک نظر اعتبار بگشاید؟
تو دل نمودگی غنچه با صبا بنگر
که هر دمش که بیند، کنار بگشاید
بنفشه در شکن و پیچ راست میماند
به حلقهای که سر زلف یار بگشاید
تو باش تا گره غنچه از دامن گل
صبا به ناخن سر تیز خار بگشاید
رگ جهنده باران هوا به نشتر برق
دمادم از تن ابر و بهار بگشاید
صبا که قافله سالار چین و تاتارست
به تحفههای گل و لاله بار بگشاید
هوا به یک نفس از چین طره سنبل
هزار نافه مشک تتار بگشاید
خوش آیدم گل زنبق که پنجه سیمین
پر از قراضه زر عیار بگشاید
چنار دست تطاول بر آرد و قمری
زبان به شکوه زدست از نگار بگشاید
نگار بسته و بگشاده دست و سر سهی
چو شاهدی است که دست از نگار بگشاید
کجاست ترک پری چهره تا به کام قدح
ز حلق شییه می خوشگوار بگشاید
صبوح بر طرف لالهزار کن که صباح
دل از مشاهده لالهزار بگشاید
چنانک سوسن آزاده هر صباح زبان
به شکر نعمت پروردگار بگشاید
دهان لاله بشوید صباح به مشک گلاب
که تا مدح شه کامگار بگشاید
جهانگشای عدوبند میر شیخ حسن
که چنبر فلک از اقتدار بگشاید
یگانه ای که اگر بانگ بر زمانه زند
علاقه نه و هفت و چهار بگشاید
تهمتنی که چو زه بر کمان کین بندد
ظفر کمین زیمین و یسار بگشاید
شهی که آیت صیتش چو رایت اسلام
به هر طرف که رسد آن دیار بگشاید
اگر محاصره آسمان کند رایش
به یک دو ماهش هر نه حصار بگشاید
ز چرخ طایر و واقع پذیره باز آید
چو قید باز به قصد شکار بگشاید
به هر زمین که غبار سمند او خیزد
چه نافه ها که صبا زان غبار بگشاید
به هر سراب که عین عنایتش گذرد
چه چشمه ها که ازان رهگذار بگشاید
افق جواز نیابد که بی اجازت او
ره قوافل لیل و نهار بگشاید
زمانه زهره ندارد که بی اشارت او
درخز این کان و بحار بگشاید
خجسته روز کسی که به یمن طالع سعد
نظر به طلعت این شهریار بگشاید
سموم قهر تو آتش به آب دربندد
نسیم لطف تو کوثر زنار بگشاید
چو تیغ رزم شکوه تو در میان بندد
به دست کین کمر کوهسار بگشاید
چو کلک فکر ضمیر تو در بیان آرد
به نوک آن گره روزگار بگشاید
جمال چهره حق چون تویی تواند دید
که پرده غرض از روی کار بگشاید
دو دست بسته عدو را به پای دار آور
که کار بسته او هم زدار بگشاید
زاژدهای درفش تو بر دلش گرهی است
که آن گره سر دندان مار بگشاید
چو راوی کلماتم به حضرت تو زبان
به نقل این سخن آبدار بگشاید
جهان ز گردن خود عقد های نظم ظهیر
ز شرم این گهر شاهوار بگشاید
ز چرخ اگر فروبستگی است در کارم
به یمن بخت خداوندگار بگشاید
به نزد تو چه محل بستگی کار مرا
به یک نظر کرمت زین هزار بگشاید
همیشه تا به بهاران نقاب غنچه صبا
ز عارض گل نازک عذار بگشاید
بهار عمر تو سر سبز باد چندانی
که دهر خوشه پروین زبار بگشاید
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در مدح سلطان اویس
سحرگهی که چمن، شمع لاله در گیرد
سمن به عزم صبوحی پیاله برگیرد
جهان پیر چون نرگس، جوان و تازه شود
هوای جام و نشاط قدح ز سر گیرد
چو مرغ عیسی اگر لعبتی ز گل سازی
ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد
مشابه گل زرد فلک شور گل سرخ
نخست تیغ برآرد، دگر سپر گیرد
نمونهای است ز حراق و آتش و کبریت
چراغ لاله که هر شب زباد درگیرد
بدان چراغ شب تیره تا سحر بلبل
همه لطایف اوراق گل ز بر گیرد
اگر نسیم سحر، بر ختن گذار کند
زرشک مشک، چه خونها که در جگر کند
مسافری عجیب است این گل رسیده که او
چو برگ سفره بسازد، ره سفر گیرد!
ز یک نسیم که در آستین غنچه بکر
دمد شمال چو مریم، به روح بر گیرد
ز بس قراضه که گل کرد در دامن
مجال نیست که دامن به یکدگر گیرد
ز آفتاب چو چرخ خمیده نرگس مست
بیاد خسرو آفاق جام زر گیرد
اگر حمایت او ذره را دهد تمکین
فراز مسند خورشید، مستقر گیرد
ایا سحای نوالی که دست بخشش تو
به گاه فیض عطا بحر را شمر گیرد!
تو آفتاب منیری چو آفتاب سپهر
چهار بالش ملک از تو زیب و فر گیرد
عنایت تو روانی به یک نفس بخشد
کفایت تو جهانی به یک نظر گیرد
به فر داد تو دراج، چشم باز کند
به عون عدل تو روباه شیر نر گیرد
برید فکر تو افلاک زیر پا آرد
همای همت آفاق زیر پر گیرد
چو تیغ تو بدرخشد قضا مفر جوید
چو شصت تو بگشاید قدر حذر گیرد
مهابت تو اگر باد را عنان پیچد
صلابت تو اگر کوه گران را ز جای برگیرد
به قهر باد سبک را به خاک دفن کند
به حکم کوه گران را زجای برگیرد
عدو و حسام تو را چشمه اجل خواند
ولی نیام تو را مطلع ظفر گیرد
چو آفتاب ضمیرت به یک اشارت رای
زحد خاور تا مرز باختر گیرد
شب زمانه به مهر تو گردد آبستن
وگرنه کین تو حالی دم سحر گیرد
ز خاک پایت اگر حور ذرهای یابد
به خاک پات که در دامن بصر گیرد
شرار آتش قهرت اگر به کوه رسد
ز خاصیت همه اجزای او شکر گیرد
زبان نطق تو به خامه گر سخن راند
چو نیشکر همه اجزای او شکر گیرد
بهار جاه ز خلق تو رنگ و بو یابد
نهال عدل ز بذل تو بار و بر گیرد
زمانه اطلس گلریز سبز گردون را
ز گرد کحلی خنگ تو استر گیرد
اگر ز نعل سمند تو افسری یابد
سر سپهر به ترک کلاه خور گیرد
اگر نه مدح تو گوید زمانه سوسن را
بنفشهوار زبان از قفا بدر گیرد
مرا زمانه فضیلت نهد بر اهل زمین
وگر همین قلم خشک و شعر تر گیرد
همیشه تا که خود این سرای شش سوار
ز بهر آمد و شد خانه دو در گیرد
سرای عمر تو معمور باد تا حدی،
که کارخانه گردونش از تو فر گیرد
سمن به عزم صبوحی پیاله برگیرد
جهان پیر چون نرگس، جوان و تازه شود
هوای جام و نشاط قدح ز سر گیرد
چو مرغ عیسی اگر لعبتی ز گل سازی
ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد
مشابه گل زرد فلک شور گل سرخ
نخست تیغ برآرد، دگر سپر گیرد
نمونهای است ز حراق و آتش و کبریت
چراغ لاله که هر شب زباد درگیرد
بدان چراغ شب تیره تا سحر بلبل
همه لطایف اوراق گل ز بر گیرد
اگر نسیم سحر، بر ختن گذار کند
زرشک مشک، چه خونها که در جگر کند
مسافری عجیب است این گل رسیده که او
چو برگ سفره بسازد، ره سفر گیرد!
ز یک نسیم که در آستین غنچه بکر
دمد شمال چو مریم، به روح بر گیرد
ز بس قراضه که گل کرد در دامن
مجال نیست که دامن به یکدگر گیرد
ز آفتاب چو چرخ خمیده نرگس مست
بیاد خسرو آفاق جام زر گیرد
اگر حمایت او ذره را دهد تمکین
فراز مسند خورشید، مستقر گیرد
ایا سحای نوالی که دست بخشش تو
به گاه فیض عطا بحر را شمر گیرد!
تو آفتاب منیری چو آفتاب سپهر
چهار بالش ملک از تو زیب و فر گیرد
عنایت تو روانی به یک نفس بخشد
کفایت تو جهانی به یک نظر گیرد
به فر داد تو دراج، چشم باز کند
به عون عدل تو روباه شیر نر گیرد
برید فکر تو افلاک زیر پا آرد
همای همت آفاق زیر پر گیرد
چو تیغ تو بدرخشد قضا مفر جوید
چو شصت تو بگشاید قدر حذر گیرد
مهابت تو اگر باد را عنان پیچد
صلابت تو اگر کوه گران را ز جای برگیرد
به قهر باد سبک را به خاک دفن کند
به حکم کوه گران را زجای برگیرد
عدو و حسام تو را چشمه اجل خواند
ولی نیام تو را مطلع ظفر گیرد
چو آفتاب ضمیرت به یک اشارت رای
زحد خاور تا مرز باختر گیرد
شب زمانه به مهر تو گردد آبستن
وگرنه کین تو حالی دم سحر گیرد
ز خاک پایت اگر حور ذرهای یابد
به خاک پات که در دامن بصر گیرد
شرار آتش قهرت اگر به کوه رسد
ز خاصیت همه اجزای او شکر گیرد
زبان نطق تو به خامه گر سخن راند
چو نیشکر همه اجزای او شکر گیرد
بهار جاه ز خلق تو رنگ و بو یابد
نهال عدل ز بذل تو بار و بر گیرد
زمانه اطلس گلریز سبز گردون را
ز گرد کحلی خنگ تو استر گیرد
اگر ز نعل سمند تو افسری یابد
سر سپهر به ترک کلاه خور گیرد
اگر نه مدح تو گوید زمانه سوسن را
بنفشهوار زبان از قفا بدر گیرد
مرا زمانه فضیلت نهد بر اهل زمین
وگر همین قلم خشک و شعر تر گیرد
همیشه تا که خود این سرای شش سوار
ز بهر آمد و شد خانه دو در گیرد
سرای عمر تو معمور باد تا حدی،
که کارخانه گردونش از تو فر گیرد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در مدح امیر شیخ حسن
دجله عمری است، تر وتازه که خوش می گذرد
ساقیا می گذر عمر به عطلت مگذار!
چند پیچیم چو زلفین تو در دور قمر ؟
چند باشیم چو چشمان تو در عین خمار؟
کار آن است تو را کار ، ورت صد کار است
بر لب دجله رو ودست بشوی از همه کار
کمتر از خارنه ای ، دامن گل بویی گیر
کمتر از سرونه ای ، تازه نگاری به کف آر
جام خورشید از آن پیش که بردارد صبح
جام جمشیدیصبها به صبوحی بردار
جام بر کف نه ودر باده نگر تا زصفا
حور در پرده روحت بنماید دیدار
می گلگون که کند پرتو عکسش به صبوح
صبح را همچو شفق گونه به گلگونه نگار
بخت یار است وفلک تابع وایام به کام
فتنه در خواب وجهان ایمن ودولت بیدار
دور مستی است در این دور نزیبد که بود
بجز از حزم خداوند جهان کس هشیار
نقطه دایره پادشهی ، شیخ حسن
شاه خورشید محل ، خسرو جمشید آثار
آنکه بر شاهسوار فلک ار بانگ زند
که بدار ای فلک او را نبود باز مدار
کف او مقسم ارزاق وضیع است وشریف
در او کعبه آمال صغار است وکبار
بار ها با گهر افشانی دستش زحیا
ابر آب دهن انداخته در روی بحار
قرص خورشید اگر در خور خوانش بودی
عیسی مایده آراش بدی خوان سالار
ای که از نزهت ایوان تو بابی است بهشت
وی که از روضه ی اخلاق تو فصلی است بهار !
فلک آثار سم اسب تو در روز مصاف
همه بر دیده خورشید نویسد به غبار
زحل از قدر تو آموخت بزرگی وشرف
این چنین ها کند آری اثر حسن جوار
شرح رای تو دهد شمع فلک در اصباح
دم زخلق تو زند باد صبا در اسحار
بیلکت چون بنهد چشم بر ابروی کمان
زه به گوش ظفر آید زدهان سوفار
روز بزم تو درم به همه قدر از سبکی
در نیار به جوی هیچکس او را به شمار
گرزند نا میه در دامن انصاف تو چنگ
بر کند لطف تو از پای گل ونسرین خار
باز اگر پای به دست تو مشرف نکند
پای خود را ندهد بوسه به روزی صد بار
هر که بیرون نهد از دایره حکم تو پای
بس که سر گشته رود گرد جهان چون پرگار
خسروا لشگر منصورت اگر رجعت کرد
نیست بر دامن جاه تو ازین هیچ غبار
عقل داند که در ادوار فلک بی رجعت
استقامت نپذیرند نجوم سیار
این یقین است که در عرصه ملک شطرنج
برتر از شاه یکی نیست به تمکین و وقار
دیده باشی که چو رخ برطرف شاه نهد
بیدقی بی هنری کم خطری بی مقدار
وقت باشد که نظر بر سبب مصلحتی
نزد شاپش ویک سو شود از راه گذار
نه ارزان عزم بود پایه بیدق را قدر
نه از این حزم بود منصف شاهی را عار
آخر دست بر آرد اثر دولت شاه
زنهادش به سم اسب وپی پیل دمار
پادشاها منم آن مدح سرایی که نیافت
مثل من باغ سخن طوطی شکر گفتار
بلبلی نیست که در معرضم آید امروز
من تنها وز مرغان خوش آواز هزار
تا جهان را بود از گردش ایام نظام
تا زمین را بود از جنبش افلاک قرار
باد در سایه اقبال تو شهزاده اویس
دایم از عمر وجوانی وجهان بر خوردار!
ساقیا می گذر عمر به عطلت مگذار!
چند پیچیم چو زلفین تو در دور قمر ؟
چند باشیم چو چشمان تو در عین خمار؟
کار آن است تو را کار ، ورت صد کار است
بر لب دجله رو ودست بشوی از همه کار
کمتر از خارنه ای ، دامن گل بویی گیر
کمتر از سرونه ای ، تازه نگاری به کف آر
جام خورشید از آن پیش که بردارد صبح
جام جمشیدیصبها به صبوحی بردار
جام بر کف نه ودر باده نگر تا زصفا
حور در پرده روحت بنماید دیدار
می گلگون که کند پرتو عکسش به صبوح
صبح را همچو شفق گونه به گلگونه نگار
بخت یار است وفلک تابع وایام به کام
فتنه در خواب وجهان ایمن ودولت بیدار
دور مستی است در این دور نزیبد که بود
بجز از حزم خداوند جهان کس هشیار
نقطه دایره پادشهی ، شیخ حسن
شاه خورشید محل ، خسرو جمشید آثار
آنکه بر شاهسوار فلک ار بانگ زند
که بدار ای فلک او را نبود باز مدار
کف او مقسم ارزاق وضیع است وشریف
در او کعبه آمال صغار است وکبار
بار ها با گهر افشانی دستش زحیا
ابر آب دهن انداخته در روی بحار
قرص خورشید اگر در خور خوانش بودی
عیسی مایده آراش بدی خوان سالار
ای که از نزهت ایوان تو بابی است بهشت
وی که از روضه ی اخلاق تو فصلی است بهار !
فلک آثار سم اسب تو در روز مصاف
همه بر دیده خورشید نویسد به غبار
زحل از قدر تو آموخت بزرگی وشرف
این چنین ها کند آری اثر حسن جوار
شرح رای تو دهد شمع فلک در اصباح
دم زخلق تو زند باد صبا در اسحار
بیلکت چون بنهد چشم بر ابروی کمان
زه به گوش ظفر آید زدهان سوفار
روز بزم تو درم به همه قدر از سبکی
در نیار به جوی هیچکس او را به شمار
گرزند نا میه در دامن انصاف تو چنگ
بر کند لطف تو از پای گل ونسرین خار
باز اگر پای به دست تو مشرف نکند
پای خود را ندهد بوسه به روزی صد بار
هر که بیرون نهد از دایره حکم تو پای
بس که سر گشته رود گرد جهان چون پرگار
خسروا لشگر منصورت اگر رجعت کرد
نیست بر دامن جاه تو ازین هیچ غبار
عقل داند که در ادوار فلک بی رجعت
استقامت نپذیرند نجوم سیار
این یقین است که در عرصه ملک شطرنج
برتر از شاه یکی نیست به تمکین و وقار
دیده باشی که چو رخ برطرف شاه نهد
بیدقی بی هنری کم خطری بی مقدار
وقت باشد که نظر بر سبب مصلحتی
نزد شاپش ویک سو شود از راه گذار
نه ارزان عزم بود پایه بیدق را قدر
نه از این حزم بود منصف شاهی را عار
آخر دست بر آرد اثر دولت شاه
زنهادش به سم اسب وپی پیل دمار
پادشاها منم آن مدح سرایی که نیافت
مثل من باغ سخن طوطی شکر گفتار
بلبلی نیست که در معرضم آید امروز
من تنها وز مرغان خوش آواز هزار
تا جهان را بود از گردش ایام نظام
تا زمین را بود از جنبش افلاک قرار
باد در سایه اقبال تو شهزاده اویس
دایم از عمر وجوانی وجهان بر خوردار!
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در وصف ساغر و می
نیست پیدا ، این محیط لاجوردی را کنار
ساقیا دریای می در کشتی ساغر بیار !
چون به زرین زرورق می مگذارن عمر عزیز
زین محیط غم که بروی نیست کشتی را گذار
اندران شبها که خیل ماه بر دارد سپهر
زینهار از دجله خندق ساز واز کشتی حصار !
کشتی خورشید پیکر کانعکاس جرم او
روز روشن می نماید در دل شبهای تار
هست خرم گلشنی ترکیب او از چوب خشک
لیک چوب خشک او می آورد پیوسته بار
مرکبی چوبین روان باباد در رفتن ولی
نیست هیچ از رفتن او باد را بر دل غبار
روحش از باد شمال است وروان از آب بحر
نیست در گیتیجز این آب وهوایش سازگار
معده او بگذارند سنگ خارا را ولی
باشد اندر اندرونش آب صافی ناگوار
آب را هر دم ز پهلویش بود رنگی دگر
خود همین باشد به غایت عالم حسن جوار
گردرین کشتی گذارد روزگار خود جهان
ایمن از موج حواد ث بگذارند روزگار
ساقیا دریای می در کشتی ساغر بیار !
چون به زرین زرورق می مگذارن عمر عزیز
زین محیط غم که بروی نیست کشتی را گذار
اندران شبها که خیل ماه بر دارد سپهر
زینهار از دجله خندق ساز واز کشتی حصار !
کشتی خورشید پیکر کانعکاس جرم او
روز روشن می نماید در دل شبهای تار
هست خرم گلشنی ترکیب او از چوب خشک
لیک چوب خشک او می آورد پیوسته بار
مرکبی چوبین روان باباد در رفتن ولی
نیست هیچ از رفتن او باد را بر دل غبار
روحش از باد شمال است وروان از آب بحر
نیست در گیتیجز این آب وهوایش سازگار
معده او بگذارند سنگ خارا را ولی
باشد اندر اندرونش آب صافی ناگوار
آب را هر دم ز پهلویش بود رنگی دگر
خود همین باشد به غایت عالم حسن جوار
گردرین کشتی گذارد روزگار خود جهان
ایمن از موج حواد ث بگذارند روزگار
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در مدح دلشاد خاتون
کجایی ای زنسیمت دماغ باغ معطر ؟
بیا که باغ به شمع شکوفه گشت منور
هوا زعکس شقایق صحیفه ایست ، ملون
زمین زشکل حدایق کتابه ایست مصور
شکوفه چون گل رویت گشاده روی مطرا
بنفشه چون سر زلفت کشیده خط معنبر
دهان غنچه چولعلت ز خنده گشت لبالب
خط بنفشه چو زلفت معنبر است سراسر
صنوبر اربدل راست نیست بنده قدت
چراست این همه دل در هوای قد صنوبر
اگر چو چشم تو عبهر بعینه ننماید
زمانه چشم چرا بر ندارد از عبهر
درخت شد دم طاوس ، وغنچه شد سر طوطی
ز حلق بلبله باید گشود خون کبوتر
صباح کرده صبوحی به لاله زار گذر کن
که لاله داغ صبوحی کشیده است به رخ بر
ببین که بر سر راه نسیم باد بهاری
چه نافه های تتاری نهاده اند بر آذر
بر آذر است مرا جان بیار آب رزانم
که شوق آب رزانم بسوخت جان برادر
بیار از آن می گلگون که گر شعاع وی افتد
بدین حدیقه گل زرد واشود گل احمر
ز سرکش سر نرگس اگر بخواب فروشد
عجب مدار که دارد پیاله ای دو سه در سر
به باد رفت سر لاله در هوا وهنوزش
بدر نمی رود از سر خیال باده وساغر
به تنگ عیشی از آن رو بساخت غنچه که او را
زریست اندک وصدوجه نازک است بر آن زر
نمود صورت بادام در نقاب شکوفه
چنانک دیده خوبان زطرف شقه چادر
بسی نماند که گردد دهان غنچه خندان
چو طوطی از ره تلقین عندلیب سخنور
برون کشید جهان از قفا زبان بنفشه
مگر نکرد چو سوسن به ذکر شاه زبان تر
سر سلاطین دلشاد شاه جم گهر آن کوه
زخسروان به گهر بر سر آمد ست جو افسر
هزار بار به روزی شکسته از سر تمکین
شکوه مقنعه او کلاه گوشه سنجر
زهی زبادیه آز کاروان امل را
انامل تو بسر حد آرزو شده رهبر !
سعادت ازلی، در ولای جاه تو مدغم
شقاوت ابدی ، در خلاف رای تو مضمر
فروغ نعل سمندت هلال غره دولت
مثال سایه چترت سواد دیده ی کشور
ز خاک پای شریفت عیون حور مکحل
ز بوی خلق لطیفت دماغ روح معطر
تو را بود زصباح ورواح رایت وپرچم
ترا سزد زسپهر وستاره خیمه ولشکر
زعصمتت نکشیده شمال کوشه برقع
زعفتت نگرفته خیال دامن معجر
تویی که دور فلک راست ظل چتر تو مرکز
تویی که حکم قضا راست خط رای تو مسطر
بدور عدل تو آهوی ناتوان رمیده
چو چشم مست بتان است شیر گیر ودلاور
فسانه ایست زبزم تو ذکر روضه وجنت
نشانه ایست ز رای تو اوج طارم اخضر
اگر زمانه گشایش نه از ضمیر تو یابد
کلید صبح شود قفل بر دریچه خاور
زهیچ سینه به عهد تو بر نیامده دودی
که دامن تو بگیرد مگر زسینه مجمر
ز رهگذار تو کی بر دلی نشست غباری
مگر غبار رهت کان نشست بر دل اختر
بجز طلیعه کشور گشای صبح به عهدت
زمانه را به شبیخون کسی نیامده بر سر
زمانه مقنعه زان بر سر خطیب فکندست
که در زمان تو با تیغ رفت بر سر منبر
شب شبه صفت آمد شبیه کلک سیاهت
از آن به یک شکم آرد هزار دانه گوهر
حقیقت است که آموخت از بیان شریفت
طبیعت از قلم نی پدید کردن شکر
چو نقش آینه در قید آهن است همیشه
معارض تو شد از روی عکس برابر
منم که ملک سخن را به عون مدح تو کردم
به زخم تیغ زبان سخن تراش مسخر
چو قطره ام به هوایت بدین دیار فتاده
تو بحر اعظمی این قطره را به لطف بپرور
زلال خاطرم آن در هوای مدح تو صافی
روا مدار که گردد زهر غبار مکدر
تو آفتابی ومن کم نیم زذره خاکی
که او زیک نظر آفتاب گشت مشهر
زبان کلک به روی کتاب غیر ثنایت
گر از دهان دوایت آورد حکایت دیگر
زبان خامه ببرم بریزم آب مرکب
لب دوات ببندم سیه کنم رخ دفتر
همیشه تا چو دم صبح زنگ شب بزداید
جمال صورت عالم نماید آینه خور
غبار نعل سمند تو باد از همه رویی
سواد چشم جهان را چو روز آمده در خور
فروغ رای منیرت، نگین خاتم دولت
بقای مدت عمر ت،طراز دامن محشر
بیا که باغ به شمع شکوفه گشت منور
هوا زعکس شقایق صحیفه ایست ، ملون
زمین زشکل حدایق کتابه ایست مصور
شکوفه چون گل رویت گشاده روی مطرا
بنفشه چون سر زلفت کشیده خط معنبر
دهان غنچه چولعلت ز خنده گشت لبالب
خط بنفشه چو زلفت معنبر است سراسر
صنوبر اربدل راست نیست بنده قدت
چراست این همه دل در هوای قد صنوبر
اگر چو چشم تو عبهر بعینه ننماید
زمانه چشم چرا بر ندارد از عبهر
درخت شد دم طاوس ، وغنچه شد سر طوطی
ز حلق بلبله باید گشود خون کبوتر
صباح کرده صبوحی به لاله زار گذر کن
که لاله داغ صبوحی کشیده است به رخ بر
ببین که بر سر راه نسیم باد بهاری
چه نافه های تتاری نهاده اند بر آذر
بر آذر است مرا جان بیار آب رزانم
که شوق آب رزانم بسوخت جان برادر
بیار از آن می گلگون که گر شعاع وی افتد
بدین حدیقه گل زرد واشود گل احمر
ز سرکش سر نرگس اگر بخواب فروشد
عجب مدار که دارد پیاله ای دو سه در سر
به باد رفت سر لاله در هوا وهنوزش
بدر نمی رود از سر خیال باده وساغر
به تنگ عیشی از آن رو بساخت غنچه که او را
زریست اندک وصدوجه نازک است بر آن زر
نمود صورت بادام در نقاب شکوفه
چنانک دیده خوبان زطرف شقه چادر
بسی نماند که گردد دهان غنچه خندان
چو طوطی از ره تلقین عندلیب سخنور
برون کشید جهان از قفا زبان بنفشه
مگر نکرد چو سوسن به ذکر شاه زبان تر
سر سلاطین دلشاد شاه جم گهر آن کوه
زخسروان به گهر بر سر آمد ست جو افسر
هزار بار به روزی شکسته از سر تمکین
شکوه مقنعه او کلاه گوشه سنجر
زهی زبادیه آز کاروان امل را
انامل تو بسر حد آرزو شده رهبر !
سعادت ازلی، در ولای جاه تو مدغم
شقاوت ابدی ، در خلاف رای تو مضمر
فروغ نعل سمندت هلال غره دولت
مثال سایه چترت سواد دیده ی کشور
ز خاک پای شریفت عیون حور مکحل
ز بوی خلق لطیفت دماغ روح معطر
تو را بود زصباح ورواح رایت وپرچم
ترا سزد زسپهر وستاره خیمه ولشکر
زعصمتت نکشیده شمال کوشه برقع
زعفتت نگرفته خیال دامن معجر
تویی که دور فلک راست ظل چتر تو مرکز
تویی که حکم قضا راست خط رای تو مسطر
بدور عدل تو آهوی ناتوان رمیده
چو چشم مست بتان است شیر گیر ودلاور
فسانه ایست زبزم تو ذکر روضه وجنت
نشانه ایست ز رای تو اوج طارم اخضر
اگر زمانه گشایش نه از ضمیر تو یابد
کلید صبح شود قفل بر دریچه خاور
زهیچ سینه به عهد تو بر نیامده دودی
که دامن تو بگیرد مگر زسینه مجمر
ز رهگذار تو کی بر دلی نشست غباری
مگر غبار رهت کان نشست بر دل اختر
بجز طلیعه کشور گشای صبح به عهدت
زمانه را به شبیخون کسی نیامده بر سر
زمانه مقنعه زان بر سر خطیب فکندست
که در زمان تو با تیغ رفت بر سر منبر
شب شبه صفت آمد شبیه کلک سیاهت
از آن به یک شکم آرد هزار دانه گوهر
حقیقت است که آموخت از بیان شریفت
طبیعت از قلم نی پدید کردن شکر
چو نقش آینه در قید آهن است همیشه
معارض تو شد از روی عکس برابر
منم که ملک سخن را به عون مدح تو کردم
به زخم تیغ زبان سخن تراش مسخر
چو قطره ام به هوایت بدین دیار فتاده
تو بحر اعظمی این قطره را به لطف بپرور
زلال خاطرم آن در هوای مدح تو صافی
روا مدار که گردد زهر غبار مکدر
تو آفتابی ومن کم نیم زذره خاکی
که او زیک نظر آفتاب گشت مشهر
زبان کلک به روی کتاب غیر ثنایت
گر از دهان دوایت آورد حکایت دیگر
زبان خامه ببرم بریزم آب مرکب
لب دوات ببندم سیه کنم رخ دفتر
همیشه تا چو دم صبح زنگ شب بزداید
جمال صورت عالم نماید آینه خور
غبار نعل سمند تو باد از همه رویی
سواد چشم جهان را چو روز آمده در خور
فروغ رای منیرت، نگین خاتم دولت
بقای مدت عمر ت،طراز دامن محشر
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - در مدح شاه دوندی
حور اگر دیده بدین روضه کند روزی باز
کند از شرم در روضه فردوس فراز
ای نهال چمن جا ه در این روضه ببال
وی حریم حرم قدر بدین کعبه بناز
بوستانی است که طاوس ملایک هر دم
از سر سدره نماید به هوایش پرواز
خم طاقش همه با سقف فلک گردد جفت
لب بامش همه در گوش زحل گوید راز
جای ما هست چه جای مه ومهر است که هست
مه فروزان وبه صد پایه زمهر است فراز
زهره را زهره نباشد که به بامش گذرد
تا نباشد زوکیلان درش خط جواز
مشک خاک در او خواست که گردد اقبال
گفت در خانه ما راه ندارد غماز
خشت ایوانش در سدره یگردون خشتک
طرز بنیانش بر دامن آفاق طراز
آن بزرگی وضیا یافت از این خانه عراق
که زارکان حرم کعبه واز کعبه حجاز
خوش بهاری است بساز ای بت چین برگ بهار
خوش مقامی است نوا راست کن ای مایه ناز
تا به کی چرخ مخالف ره عشاق زند ؟
هر دای راست کن ای مطرب عشاق نواز
ساقیا ! برگ طرب ساز که از بلبل وگل
کا روبار چمن امروز به برگ است و به ساز
نرگس از مستی می سر بنهاده است به خواب
سر بر دامن گل پای کشیده ست دراز
غنچه ی شاهد رعنا همه غنج است ودلال
بلبل عاشق شیدا همه شوق است ونیاز
بوستان سفره پر برگ گل از هم بگشود
بلبلان را به سر سفره ی گل داد آواز
باغ را سبزه طرازیده عذارست مگر
خطی آمد به وی از عارض خوبان طراز
افسر لاله ببین بر صفت تاج خروس
چشم نرگس بنگر بر نمط دیده باز
باغ چون مجلس سلطان جهان است امروز
از لطافت شده بر جنت اعلی طناز
شاه وندی جوانبخت جهان بخش که او
از کمال شرف است از همه شاهان ممتاز
آن کریمی که درین گنبد فیروزه صدا
بجز از شکر ایادیش نمی گوید باز
ادب ان است که با حرمت عدلش پس ازین
بر سر جمع نبرند سر شمع به گاز
ای زشرم اثر رای تو خور در تب و تاب
وی زمهر سم شبدیز تو مه در تک و تاز
مه به نعل سم شبدیز تو هرگز نرسد
گو به آم شد ازین بیش تن خود مگذار
چتر انصاف تو چون ظل همای انداز د
کبک در سایه او خنده زند بر شهباز
در کمال شرف و جاه و جلالی اکنون
هست دور ابد انجام تو را این آغاز
هر کجا چتر همایون تو را باز کنند
ادب آن است که خورشید کند دیده فراز
میل آتش بکشندش ز شهاب ار نکند
آسمان دیده انجم به شبستان تو باز
پادشاها چو دل از غیر تو پرداخته ام
لطف کن لطف دمی با من بیدل پرواز
آنکه جز پرده مدحت ننوازد شب و روز
بلبل خاطر او را به نوایی بنواز
نظر انداز بدین گفته که ضایع نشود
گفته اند آنکه نگویی کن و درآب انداز
تا دهد هر سر سالی زپس پرده غیب
عرض خوبان ریاحین فلک لعبت باز
قبله خلق جهان باد سراپرده تو
وز شرف پرده سرای فلکش برده نماز
کند از شرم در روضه فردوس فراز
ای نهال چمن جا ه در این روضه ببال
وی حریم حرم قدر بدین کعبه بناز
بوستانی است که طاوس ملایک هر دم
از سر سدره نماید به هوایش پرواز
خم طاقش همه با سقف فلک گردد جفت
لب بامش همه در گوش زحل گوید راز
جای ما هست چه جای مه ومهر است که هست
مه فروزان وبه صد پایه زمهر است فراز
زهره را زهره نباشد که به بامش گذرد
تا نباشد زوکیلان درش خط جواز
مشک خاک در او خواست که گردد اقبال
گفت در خانه ما راه ندارد غماز
خشت ایوانش در سدره یگردون خشتک
طرز بنیانش بر دامن آفاق طراز
آن بزرگی وضیا یافت از این خانه عراق
که زارکان حرم کعبه واز کعبه حجاز
خوش بهاری است بساز ای بت چین برگ بهار
خوش مقامی است نوا راست کن ای مایه ناز
تا به کی چرخ مخالف ره عشاق زند ؟
هر دای راست کن ای مطرب عشاق نواز
ساقیا ! برگ طرب ساز که از بلبل وگل
کا روبار چمن امروز به برگ است و به ساز
نرگس از مستی می سر بنهاده است به خواب
سر بر دامن گل پای کشیده ست دراز
غنچه ی شاهد رعنا همه غنج است ودلال
بلبل عاشق شیدا همه شوق است ونیاز
بوستان سفره پر برگ گل از هم بگشود
بلبلان را به سر سفره ی گل داد آواز
باغ را سبزه طرازیده عذارست مگر
خطی آمد به وی از عارض خوبان طراز
افسر لاله ببین بر صفت تاج خروس
چشم نرگس بنگر بر نمط دیده باز
باغ چون مجلس سلطان جهان است امروز
از لطافت شده بر جنت اعلی طناز
شاه وندی جوانبخت جهان بخش که او
از کمال شرف است از همه شاهان ممتاز
آن کریمی که درین گنبد فیروزه صدا
بجز از شکر ایادیش نمی گوید باز
ادب ان است که با حرمت عدلش پس ازین
بر سر جمع نبرند سر شمع به گاز
ای زشرم اثر رای تو خور در تب و تاب
وی زمهر سم شبدیز تو مه در تک و تاز
مه به نعل سم شبدیز تو هرگز نرسد
گو به آم شد ازین بیش تن خود مگذار
چتر انصاف تو چون ظل همای انداز د
کبک در سایه او خنده زند بر شهباز
در کمال شرف و جاه و جلالی اکنون
هست دور ابد انجام تو را این آغاز
هر کجا چتر همایون تو را باز کنند
ادب آن است که خورشید کند دیده فراز
میل آتش بکشندش ز شهاب ار نکند
آسمان دیده انجم به شبستان تو باز
پادشاها چو دل از غیر تو پرداخته ام
لطف کن لطف دمی با من بیدل پرواز
آنکه جز پرده مدحت ننوازد شب و روز
بلبل خاطر او را به نوایی بنواز
نظر انداز بدین گفته که ضایع نشود
گفته اند آنکه نگویی کن و درآب انداز
تا دهد هر سر سالی زپس پرده غیب
عرض خوبان ریاحین فلک لعبت باز
قبله خلق جهان باد سراپرده تو
وز شرف پرده سرای فلکش برده نماز
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - در مدح دلشاد خاتون
خوش بر آمد به چمن با قدح زر نرگس
ساقیا باده که دارد سر ساغر ، نرگس !
جام زرده به صبوحی که چو نرگس به صباح
ریخت در جام بلورین می اصفر نرگس
سرش از ساغر می نیست زمانی خالی
همه سیر وزر خود کرد دراین سر نرگس
شمع جمع طرف وچشم وچراغ چمن است
زان چمن را همگی چشم بود بر نرگس
آسمانی است توگویی به سر خویش که کرد
گرد خورشید به دیدار شش اختر نرگس
زان همه روزه به خواب است فرو رفته سرش
که همه شب ننهد دیده به هم بر نرگس
بر ندارد به فلک سر زسر کبر مگر
گشت مغرور بدین تاج مزور نرگس
یک گل از صد گل عمرش نشکفته است چرا
پشت خم کرد چو پیران معمر نر گس
راست شکل الفی دارد وصفری بر سر
شده مرغون بدین تخته ی اغبر نرگس
عشر آیات چمن شد به حسابی که نمود
نقش صفر والف اصفر واخضر نرگس
گه مثالی بود از چتر فریدون لاله
گه نشانی دهد از تاج سکندر نر گس
گوییا پور پشنگ است که برداشته است
بسر نیزه کلاه از سر نوذر نرگس
دیده بر فرق وسر افکنده زشرم است به پیش
چون گنه کار در عرصه محشر نرگس
صبح بخشید درستی زرش اندر کاغذ
سر در آورد در آن وجه محفر نرگس
هر دمش تازه گلی می شکفد پنداری
راست بر طالع من زاد زمادر نرگس
داشت از رنج سهر عارضه ای پنداری
شد به ((حمد الله )) ازان عارضه ، خوشتر نرگس
نقشش از طا سک زر چون همه شش می آید
از چه معنی ست فرومانده به شش در نرگس
سیم وزر های پراکنده دی ماه خزان
گوییا در قلم آورد به یک سر نرگس
هست بر یک قدم استاده به یک جای مقیم
ننهد یک قدم از جای فراتر نرگس
ناتوان شد زهوای دل ودارد زهوا
رخ زرد وقدم کوژ وتن لاغر نرگس
ید بیضا وعصا وشجر اخضر نار
همه در صورت خود کرد مصور نرگس
راست گویی به سر نیزه برون آور دست
دیده دشمن دارای مظفر نرگس
دوش گفتم غزلی در نظر نرگس مست
کرد بر دیده سواد این غزل تر نرگس
داشتی شیوه چشم خوش دلبر نرگس
گر شدی تیغ زن ومست ودلاور نرگس
نسخه چشم سیاهش ، که سوادی ست سقیم
بردگویی به بیاض ورق زر نرگس
در هوای لب وچشمش هوس خمر وخمار
در دماغ ودل خود کرد مخمر نرگس
باد چون در کشدش دامن سنبل زسمن
صبح چون بشکفدش بر گل احمر نرگس
قایلان را چه زبان ها که بود چون سوسن
ناظران را چه نظر ها که بود بر نرگس
تا به چشم تو مگر باز کند دیده خویش
بر سر وچشم خوش خویش نهد زر نرگس
از حسد چشم ندارد که به بالا نگرد
بر سر سرو تو تا دید دو عبهر نرگس
به خیال قد وبالای تو روزی صد بار
سر نهد در قدم سرو وصنوبر نرگس
عالم حسن جهانگیر تو خرم باغی ست
که درو لاله زره دارد وخنجر نرگس
چون دهان تو بود گر بود املح ، پسته
همچو چشم تو بود گر دبود احور ، نرگس
نه فلک راست جز از زلف تو بر مه سنبل
نه جهان راست جز از چشم تو در خور نرگس
حلقه ی لعل تو درج است ، لباب گوهر
خانه چشم تو باغی ست سراسر نرگس
غمزه یترک کماندار تو را دید مگر
که برون کرد خیال کله از سر نرگس
هر زمان چشم تو در دیده یمن خوبتر است
زانک در آب بود تازه وخوشتر نرگس
ساقی مجلس شاه است که با ساغر زر
ایستا دست همه روزه برابر نرگس
شاه دلشاد جوانبخت جهانگیر که هست
کرده از خاک درش دیده منور نرگس
آنک از عهد عفافش نتواند نگریست
در عذار سمن وقامت عرعر نرگس
شب وروز است به نظاره بزمش چو نجوم
سر فرو کرده از این بر شده منظر نرگس
در صبوح چمن از ساغر لطف تو کشد
گر کشد لاله صفت داغ معنبر نرگس
چشم بازی وطریق ادب آن است ، انصاف
که کله کج ننهد پیش تو دیگر نرگس
سر در افکنده به پیش از ورق گل هم شب
صفت خلق خوشت می کند از بر نرگس
تا ببندد کمر خدمت بزم تو چونی
طرف زرین کمری ساخت ز افسر نرگس
گرفتند سایه ابر کرمت بر سر خاک
جز زر و سیم و زمرد ندهد بر نرگس
از زرو نقره دواتی است مرکب کرده
تا کند مدح تو بر دیده محرر نرگس
چه عجب باشد اگر چون گل و بلبل گردد
در هوای چمن بزم تو صد پر نرگس
بشکافند نفس خلق تو دری لاله
بر دماند اثر لطف درآذر نرگس
نور رای تو اگر نامیه را مایه دهد
زهره زاهر سر بر زند از هر نرگس
بوی آن می دهد از عفت ذاتت که دگر
بر نیاید پس از این جز که به چادر نرگس
چشمش از چشمه خورشید شود روشنتر
از غبار در تو گر کشد اغبر نرگس
روز بزم از طرف جود تو طرفی بر بست
لاجرم شد به زرو سیم توانگر نرگس
در سراپرده بزم تو کنیزان باشند
نوبهار و سمن و لاله و دیگر نرگس
گر تو از عین عنایت سوی نرگس نگری
زود بیند بر اعیان شده سرور نرگس
نیست از اهل نظر ورنه نهادی بر چشم
این سواد سخن همچوزرتر نرگس
به زبانها کند آزادی من چون سوسن
به مثل گر شود امروز سخنور نرگس
تا نیاید به کله داری طغرل شاهین
تا بع افسر نشود سنجر نرگس
روضه جاه تو را آنکه سپهرش چمن است
باد تا بنده تر از زهره از هر نرگس
ساقیا باده که دارد سر ساغر ، نرگس !
جام زرده به صبوحی که چو نرگس به صباح
ریخت در جام بلورین می اصفر نرگس
سرش از ساغر می نیست زمانی خالی
همه سیر وزر خود کرد دراین سر نرگس
شمع جمع طرف وچشم وچراغ چمن است
زان چمن را همگی چشم بود بر نرگس
آسمانی است توگویی به سر خویش که کرد
گرد خورشید به دیدار شش اختر نرگس
زان همه روزه به خواب است فرو رفته سرش
که همه شب ننهد دیده به هم بر نرگس
بر ندارد به فلک سر زسر کبر مگر
گشت مغرور بدین تاج مزور نرگس
یک گل از صد گل عمرش نشکفته است چرا
پشت خم کرد چو پیران معمر نر گس
راست شکل الفی دارد وصفری بر سر
شده مرغون بدین تخته ی اغبر نرگس
عشر آیات چمن شد به حسابی که نمود
نقش صفر والف اصفر واخضر نرگس
گه مثالی بود از چتر فریدون لاله
گه نشانی دهد از تاج سکندر نر گس
گوییا پور پشنگ است که برداشته است
بسر نیزه کلاه از سر نوذر نرگس
دیده بر فرق وسر افکنده زشرم است به پیش
چون گنه کار در عرصه محشر نرگس
صبح بخشید درستی زرش اندر کاغذ
سر در آورد در آن وجه محفر نرگس
هر دمش تازه گلی می شکفد پنداری
راست بر طالع من زاد زمادر نرگس
داشت از رنج سهر عارضه ای پنداری
شد به ((حمد الله )) ازان عارضه ، خوشتر نرگس
نقشش از طا سک زر چون همه شش می آید
از چه معنی ست فرومانده به شش در نرگس
سیم وزر های پراکنده دی ماه خزان
گوییا در قلم آورد به یک سر نرگس
هست بر یک قدم استاده به یک جای مقیم
ننهد یک قدم از جای فراتر نرگس
ناتوان شد زهوای دل ودارد زهوا
رخ زرد وقدم کوژ وتن لاغر نرگس
ید بیضا وعصا وشجر اخضر نار
همه در صورت خود کرد مصور نرگس
راست گویی به سر نیزه برون آور دست
دیده دشمن دارای مظفر نرگس
دوش گفتم غزلی در نظر نرگس مست
کرد بر دیده سواد این غزل تر نرگس
داشتی شیوه چشم خوش دلبر نرگس
گر شدی تیغ زن ومست ودلاور نرگس
نسخه چشم سیاهش ، که سوادی ست سقیم
بردگویی به بیاض ورق زر نرگس
در هوای لب وچشمش هوس خمر وخمار
در دماغ ودل خود کرد مخمر نرگس
باد چون در کشدش دامن سنبل زسمن
صبح چون بشکفدش بر گل احمر نرگس
قایلان را چه زبان ها که بود چون سوسن
ناظران را چه نظر ها که بود بر نرگس
تا به چشم تو مگر باز کند دیده خویش
بر سر وچشم خوش خویش نهد زر نرگس
از حسد چشم ندارد که به بالا نگرد
بر سر سرو تو تا دید دو عبهر نرگس
به خیال قد وبالای تو روزی صد بار
سر نهد در قدم سرو وصنوبر نرگس
عالم حسن جهانگیر تو خرم باغی ست
که درو لاله زره دارد وخنجر نرگس
چون دهان تو بود گر بود املح ، پسته
همچو چشم تو بود گر دبود احور ، نرگس
نه فلک راست جز از زلف تو بر مه سنبل
نه جهان راست جز از چشم تو در خور نرگس
حلقه ی لعل تو درج است ، لباب گوهر
خانه چشم تو باغی ست سراسر نرگس
غمزه یترک کماندار تو را دید مگر
که برون کرد خیال کله از سر نرگس
هر زمان چشم تو در دیده یمن خوبتر است
زانک در آب بود تازه وخوشتر نرگس
ساقی مجلس شاه است که با ساغر زر
ایستا دست همه روزه برابر نرگس
شاه دلشاد جوانبخت جهانگیر که هست
کرده از خاک درش دیده منور نرگس
آنک از عهد عفافش نتواند نگریست
در عذار سمن وقامت عرعر نرگس
شب وروز است به نظاره بزمش چو نجوم
سر فرو کرده از این بر شده منظر نرگس
در صبوح چمن از ساغر لطف تو کشد
گر کشد لاله صفت داغ معنبر نرگس
چشم بازی وطریق ادب آن است ، انصاف
که کله کج ننهد پیش تو دیگر نرگس
سر در افکنده به پیش از ورق گل هم شب
صفت خلق خوشت می کند از بر نرگس
تا ببندد کمر خدمت بزم تو چونی
طرف زرین کمری ساخت ز افسر نرگس
گرفتند سایه ابر کرمت بر سر خاک
جز زر و سیم و زمرد ندهد بر نرگس
از زرو نقره دواتی است مرکب کرده
تا کند مدح تو بر دیده محرر نرگس
چه عجب باشد اگر چون گل و بلبل گردد
در هوای چمن بزم تو صد پر نرگس
بشکافند نفس خلق تو دری لاله
بر دماند اثر لطف درآذر نرگس
نور رای تو اگر نامیه را مایه دهد
زهره زاهر سر بر زند از هر نرگس
بوی آن می دهد از عفت ذاتت که دگر
بر نیاید پس از این جز که به چادر نرگس
چشمش از چشمه خورشید شود روشنتر
از غبار در تو گر کشد اغبر نرگس
روز بزم از طرف جود تو طرفی بر بست
لاجرم شد به زرو سیم توانگر نرگس
در سراپرده بزم تو کنیزان باشند
نوبهار و سمن و لاله و دیگر نرگس
گر تو از عین عنایت سوی نرگس نگری
زود بیند بر اعیان شده سرور نرگس
نیست از اهل نظر ورنه نهادی بر چشم
این سواد سخن همچوزرتر نرگس
به زبانها کند آزادی من چون سوسن
به مثل گر شود امروز سخنور نرگس
تا نیاید به کله داری طغرل شاهین
تا بع افسر نشود سنجر نرگس
روضه جاه تو را آنکه سپهرش چمن است
باد تا بنده تر از زهره از هر نرگس
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴ - در مدح سلطان اویس
بسم نبود جفای رخ چو یاسمنش
بنفشه نیز گرفت است جانب سمنش
غزالم از کله تا طوق بست بر گردن
به گردن است بسی خون آهوی ختنش
دل از عقیق لب او حریق گلگون خواست
چو لاله داد در اول پیاله درو دنش
در آن خیال که کردند از وصالش هیچ
نیس نقش به غیر از خیال پیراهنش
به جای خود بود ار سروناز برخیزد
زجای خویش و نشاند خویشتن
دلم در آن رسن زلف عنبرین آویخت
بدان طمع که برون آید از چه ذقنش
هزار بار از آن چاه جان رسید بر لب
که بر نیامد کارم به مویی از رسنش
سرشک من چو درآید ز راه دریا بار
بود همیشه به اطراف روم تاختنش
اگر گرفت جهان را سرشک من چه عجب
جهان بریخت مرا خون گرفت خون منش
که دیده بر سر و سرو تو برگ نسترنت
که بود باز سر و برگ نسترنش
به بوی آنکه دهد رنگ عارض تو به گل
نسیم صبح چه دمها که داد در چمنش
زشرم قند لبت در عرق گداخت نبات
بدین ترانه گرفتند خلق در دهنش
کسی که پیش دهان تو نام پسته برد
حقیقتاست که مغزی ندارد آن سخنش
به دور چشم تو بد گوهری ست جزع یمان
که ترک چشم تو خواند به گوهریمنش
نهاده بوته قلبم غم تو در آتش
مگر خلاص دهد زان خلاصه زمنش
عزیز مصر جهان یوسف سریر وجود
که او چو جان عزیز است و مملکت بدنش
عمر صلابت عثمان حیای حیدر دل
که زنده گشت بدو دین احمدو سننش
نجوم کوکبه شاه جهان اویس که هست
قرین جام دم صاحب ولایت قرنش
روایح کرمش میدمد ز باغ وجود
چنان که بوی اویس از جوانب یمنش
جهان همت او عالمی ست کز عظمت
که مرغزار سپهر است سبزه دمنش
بهر دیار که آب دیار زد دستش
فرو نشاند غبار حوادث وفتنش
اگر نه شمسه ایوان او بدی خورشید
هزار بار شدی عنکبوت پرده تنش
همیشه هست و بود سر افراز گردن کش
سنان صدر نشین و کمند دل شکنش
لالی سخنش گوهری است کز بن گوش
غلام حلقه به گوش است لولوی عدنش
گر آفتاب نه بر سمت طاعت توبود
برون کشند نجوم ازمیان انجمنش
کمند قهرت اگر صبح را گلو گیرد
محال باشد ازین پس مجال دم زدنش
همای چترتو را طالعی است هر روزی
شدن معارض خورشید و بر سرآمدنش
هوای منزلت دست بوس خاتم توست
که برکند دل لعل بدخشی از وطنش
به باغ سبز فلک باد خیلت ارگذرد
ز شاخ ثور بریزد شکوفه پرنش
چنان شود که به عهد تو باز خواهد باغ
زرهزنان خزان برگ بید و یاسمنش
شبان شبان ز ستمگر چنان شود ایمن
که گرگ و میش شود مستشار و موتمنش
من این مثلث عنبر نسیم نفروشم
وگر بهشت مثمن دهند در سمنش
مثلثی ست غبار عبیر درگاهت
که خاک اوست به از خون نافه ختنش
بدین قصیده غرا(ظهیر)وقت منم
زمانه را چو تویی اردشیر بن حسنش
ز غصه بلبل طبعم نداشت برگ و نوا
بهار مدح تو آورد باز در سخنش
دعای شاه جهان واجب است و می گویم
که باد حافظ و ناصر خدای ذوالمننش
بنفشه نیز گرفت است جانب سمنش
غزالم از کله تا طوق بست بر گردن
به گردن است بسی خون آهوی ختنش
دل از عقیق لب او حریق گلگون خواست
چو لاله داد در اول پیاله درو دنش
در آن خیال که کردند از وصالش هیچ
نیس نقش به غیر از خیال پیراهنش
به جای خود بود ار سروناز برخیزد
زجای خویش و نشاند خویشتن
دلم در آن رسن زلف عنبرین آویخت
بدان طمع که برون آید از چه ذقنش
هزار بار از آن چاه جان رسید بر لب
که بر نیامد کارم به مویی از رسنش
سرشک من چو درآید ز راه دریا بار
بود همیشه به اطراف روم تاختنش
اگر گرفت جهان را سرشک من چه عجب
جهان بریخت مرا خون گرفت خون منش
که دیده بر سر و سرو تو برگ نسترنت
که بود باز سر و برگ نسترنش
به بوی آنکه دهد رنگ عارض تو به گل
نسیم صبح چه دمها که داد در چمنش
زشرم قند لبت در عرق گداخت نبات
بدین ترانه گرفتند خلق در دهنش
کسی که پیش دهان تو نام پسته برد
حقیقتاست که مغزی ندارد آن سخنش
به دور چشم تو بد گوهری ست جزع یمان
که ترک چشم تو خواند به گوهریمنش
نهاده بوته قلبم غم تو در آتش
مگر خلاص دهد زان خلاصه زمنش
عزیز مصر جهان یوسف سریر وجود
که او چو جان عزیز است و مملکت بدنش
عمر صلابت عثمان حیای حیدر دل
که زنده گشت بدو دین احمدو سننش
نجوم کوکبه شاه جهان اویس که هست
قرین جام دم صاحب ولایت قرنش
روایح کرمش میدمد ز باغ وجود
چنان که بوی اویس از جوانب یمنش
جهان همت او عالمی ست کز عظمت
که مرغزار سپهر است سبزه دمنش
بهر دیار که آب دیار زد دستش
فرو نشاند غبار حوادث وفتنش
اگر نه شمسه ایوان او بدی خورشید
هزار بار شدی عنکبوت پرده تنش
همیشه هست و بود سر افراز گردن کش
سنان صدر نشین و کمند دل شکنش
لالی سخنش گوهری است کز بن گوش
غلام حلقه به گوش است لولوی عدنش
گر آفتاب نه بر سمت طاعت توبود
برون کشند نجوم ازمیان انجمنش
کمند قهرت اگر صبح را گلو گیرد
محال باشد ازین پس مجال دم زدنش
همای چترتو را طالعی است هر روزی
شدن معارض خورشید و بر سرآمدنش
هوای منزلت دست بوس خاتم توست
که برکند دل لعل بدخشی از وطنش
به باغ سبز فلک باد خیلت ارگذرد
ز شاخ ثور بریزد شکوفه پرنش
چنان شود که به عهد تو باز خواهد باغ
زرهزنان خزان برگ بید و یاسمنش
شبان شبان ز ستمگر چنان شود ایمن
که گرگ و میش شود مستشار و موتمنش
من این مثلث عنبر نسیم نفروشم
وگر بهشت مثمن دهند در سمنش
مثلثی ست غبار عبیر درگاهت
که خاک اوست به از خون نافه ختنش
بدین قصیده غرا(ظهیر)وقت منم
زمانه را چو تویی اردشیر بن حسنش
ز غصه بلبل طبعم نداشت برگ و نوا
بهار مدح تو آورد باز در سخنش
دعای شاه جهان واجب است و می گویم
که باد حافظ و ناصر خدای ذوالمننش
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در مدح دلشاد خاتون
زنجیر بند زلفت زد حلقه بر در دل
خیل خیال ماهت در دیده ساخت منزل
ای گل ز حسن رویت گشته خجل به صد رو
وی غنچه بر دهانت عاشق شده به صد دل
زلف و خط تو با هم هندوستان وطوطی
رخسار و خال مشکین کافور و حب فلفل
سودای زلف مشکین دارد دل شکسته
دیوانه گشت مسکین می بایدش سلاسل
غایب شدن به صورت از مامدان که مارا
گه طالعست مانع گه روزگار حایل
لعل حیات بخشد صد بار ریخت خونم
گویی به بخت من شد آب حیات قاتل
یاقوت در چکانت الماس راست حامی
شمشاد خوش خرامت خورشید راست حامل
از عکس گونه هایت در تاب ماه نخشت
وز سحر چشمهایت بی آب چاه بابل
خواهی که یوسف جان از چاه غم برآید
پرتاب کن زبالا مشکین رسن فروهل
از حسن گل به گلزار باد افکند ورق را
گر بر شمال خوانم یک شمه زان شمایل
زان شانه بر سر آمد کو موی می شکافد
در حل و عقد زلفت کان نکته ایست مشکل
زنهار طره ات را مگذار کان پریشان
دارد سر تطاول در عهد شاه عادل
آن کعبه اعالی وان قبله معالی
آن منبع معانی وان مجمع فضایل
دلشاد شاه شاهی کز فر ملک مقنع
بگرفت ملک سنجر بشکست تاج هرقل
نعل سم سمندش تاج سر سلاطین
خاک در سرایش آب رخ افاضل
رایات کام کاری از روی اوست عالی
آیات شهریاری در شان اوست نازل
صیت مکارش را، باد صباست مرکب
حمل مواهبش ، را ، بهار محمل
چون روزگار حکمش ، بر جن وانس نافذ
چون آفتاب عدلش ، بر بحر وبر شامل
تا شاه باز چترش ، بگرفت ملک سنجر
بر کند نسر گردون ، شهبال صیت طغرل
ای خیل حشمتت را نصرت فتاده در پی !
وی چتر دولتت را خورشید رفته در ظل !
در معرض عفافت ، آن مکه ی طهارت
در مجلس ثنایت ، آن مصدر دلایل
پوشیده آستین را بر چهرهبنت عمران
بوسیده آستان را ، صد بار این وابل
از رشک حسن خطت ، دست نگار بر سر
وز شرم لطف طبعت ، پای زلال در گل
دارد زحسن خلقت ، باد شمال بویی
شاخ شجر بدان بو ، باشد به باد مایل
در صدر خصم رمحت تا یافت حکم نافذ
رفت از ولایت تن ، جانش زدست عامل
جز در حصار آهن، یا در میان آبی
مثل تویی نیارد،با تو شدن مقابل
دست تو حاصل کان ، در خاک ریخت یکسر
شاید اگر بگیرد زین دست کان معامل
در بخشش از مبادی تا دست بر گشادی
هستند در ایا دی بسته میان انامل
شاخ نهال رمحت ، بر کنده بیخ یاغی
سیل سحاب جودت افزوده آب سایل
با حکم پایدارت کوه گران سبک سر
با عزم تیز تازت ، برق عجول کاهل
هر عضو دشمنت شد ، منزلگه بلایی
تیغ تو تیز گشته ، در قطع آن منازل
چشم وچراغ عالم ، بودی تو پیش از آن دم
کافلاک در گرفتند ، اجرام را مشاعل
هان جام عید اینک ، شاها کز انتظارش
می کف زدست بر سر خم راست پای در گل !
ساقی لاله رخ را ، گو ساغری در افکن
گلگون چو اشک عاشق روشن چو رای عاقل
راحی که گر فشاند بر خاک جرعه ساقی
عظم رمیم گردد ، حالی به روح واصل
مستان جز از معانی ، می های ارغوانی
فارغ کن از عنادل ، بر نغمه ی عنادل
مطرب که دوش گفتی ، در پرده راز بربط
آواز ها فکندست امروز در محافل
چنگ است بسته خود را ، بر دامن مغنی
از دامن مغنی ، زنهار دست مکسل !
ذوقی تمام دارد ، در صبح عید باده
بی جست وجوی شاعر بی گفت وگوی عاذل
راوی اگر نوازد ، این شعر در سپاهان
روح کمال خواند ((للهدر قایل ))!
تا هر صبا روشن ، این آبگون قفس را
از بال زاغ گردد ، حاصل پر حواصل
فرخ صبا عیدت فرخنده باد ومیمون !
طبع ستاره تابع کام زمانه حاصل !
خیل خیال ماهت در دیده ساخت منزل
ای گل ز حسن رویت گشته خجل به صد رو
وی غنچه بر دهانت عاشق شده به صد دل
زلف و خط تو با هم هندوستان وطوطی
رخسار و خال مشکین کافور و حب فلفل
سودای زلف مشکین دارد دل شکسته
دیوانه گشت مسکین می بایدش سلاسل
غایب شدن به صورت از مامدان که مارا
گه طالعست مانع گه روزگار حایل
لعل حیات بخشد صد بار ریخت خونم
گویی به بخت من شد آب حیات قاتل
یاقوت در چکانت الماس راست حامی
شمشاد خوش خرامت خورشید راست حامل
از عکس گونه هایت در تاب ماه نخشت
وز سحر چشمهایت بی آب چاه بابل
خواهی که یوسف جان از چاه غم برآید
پرتاب کن زبالا مشکین رسن فروهل
از حسن گل به گلزار باد افکند ورق را
گر بر شمال خوانم یک شمه زان شمایل
زان شانه بر سر آمد کو موی می شکافد
در حل و عقد زلفت کان نکته ایست مشکل
زنهار طره ات را مگذار کان پریشان
دارد سر تطاول در عهد شاه عادل
آن کعبه اعالی وان قبله معالی
آن منبع معانی وان مجمع فضایل
دلشاد شاه شاهی کز فر ملک مقنع
بگرفت ملک سنجر بشکست تاج هرقل
نعل سم سمندش تاج سر سلاطین
خاک در سرایش آب رخ افاضل
رایات کام کاری از روی اوست عالی
آیات شهریاری در شان اوست نازل
صیت مکارش را، باد صباست مرکب
حمل مواهبش ، را ، بهار محمل
چون روزگار حکمش ، بر جن وانس نافذ
چون آفتاب عدلش ، بر بحر وبر شامل
تا شاه باز چترش ، بگرفت ملک سنجر
بر کند نسر گردون ، شهبال صیت طغرل
ای خیل حشمتت را نصرت فتاده در پی !
وی چتر دولتت را خورشید رفته در ظل !
در معرض عفافت ، آن مکه ی طهارت
در مجلس ثنایت ، آن مصدر دلایل
پوشیده آستین را بر چهرهبنت عمران
بوسیده آستان را ، صد بار این وابل
از رشک حسن خطت ، دست نگار بر سر
وز شرم لطف طبعت ، پای زلال در گل
دارد زحسن خلقت ، باد شمال بویی
شاخ شجر بدان بو ، باشد به باد مایل
در صدر خصم رمحت تا یافت حکم نافذ
رفت از ولایت تن ، جانش زدست عامل
جز در حصار آهن، یا در میان آبی
مثل تویی نیارد،با تو شدن مقابل
دست تو حاصل کان ، در خاک ریخت یکسر
شاید اگر بگیرد زین دست کان معامل
در بخشش از مبادی تا دست بر گشادی
هستند در ایا دی بسته میان انامل
شاخ نهال رمحت ، بر کنده بیخ یاغی
سیل سحاب جودت افزوده آب سایل
با حکم پایدارت کوه گران سبک سر
با عزم تیز تازت ، برق عجول کاهل
هر عضو دشمنت شد ، منزلگه بلایی
تیغ تو تیز گشته ، در قطع آن منازل
چشم وچراغ عالم ، بودی تو پیش از آن دم
کافلاک در گرفتند ، اجرام را مشاعل
هان جام عید اینک ، شاها کز انتظارش
می کف زدست بر سر خم راست پای در گل !
ساقی لاله رخ را ، گو ساغری در افکن
گلگون چو اشک عاشق روشن چو رای عاقل
راحی که گر فشاند بر خاک جرعه ساقی
عظم رمیم گردد ، حالی به روح واصل
مستان جز از معانی ، می های ارغوانی
فارغ کن از عنادل ، بر نغمه ی عنادل
مطرب که دوش گفتی ، در پرده راز بربط
آواز ها فکندست امروز در محافل
چنگ است بسته خود را ، بر دامن مغنی
از دامن مغنی ، زنهار دست مکسل !
ذوقی تمام دارد ، در صبح عید باده
بی جست وجوی شاعر بی گفت وگوی عاذل
راوی اگر نوازد ، این شعر در سپاهان
روح کمال خواند ((للهدر قایل ))!
تا هر صبا روشن ، این آبگون قفس را
از بال زاغ گردد ، حاصل پر حواصل
فرخ صبا عیدت فرخنده باد ومیمون !
طبع ستاره تابع کام زمانه حاصل !
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - در مدح غیاث الدین محمد
راه نجم چو مشرف کند ایوان حمل
عامل نامیه را باز فرستد به عمل
صفر تخت سلطان فلک بر دارد
لاجرم در فلکش نام برآید به حمل
ابر نوروز چو از بحر برآید به هوا
جرم خورشید چو از حوت برآید به حمل
زرده مهر کند قله که را ابلق
اشهب روز کند ادهم شب را ارجل
ابر هر بیضه کافور که در کوه نهاد
کند آن بیضه کافور سراسر صندل
کار مشکل شده از رهگذر یخ بر ما
تا که از لطف هوا مشکل ما گردد حل
حسن گل جلوه دهد باد به وجهی احسن
راز دل خاک کند عرضه به نوعی اجمل
باغ مجموعه انواع لطایف گردد
سبزه اش خط و چمن مسطر و بویش جدول
نرگس شوخ و گل بابلی امروز به باغ
چون دو چشمند یکی اشهل و دیگر احوال
لاله دل سیه و لعل قبادانی کیست
صورت شام و شفق هیات مریخ و زحل
این همه تیغ خلاف از چه کشیدست چمن
گر چمن را نه سرو برگ خلاف است و جدل
جوشن موج چرا باد کند در تن آب
مغفر لاله چرا ابر نهد بر سر تل
ساقیا رطل پیا پی نده الا که به من
کی کند در من مخمور اثر می به رطل
هر که از می نکند تازه دل و مغز و دماغ
در دماغ و دل و طبعش بود البته خلل
خنکا جان و دل غنچه که بر می خیزد
هر صباحیش ترو تازه نگاری ز بغل
تو هر آن قطره باران که فرو می آید
آیتی دان شده از فیض الهی منزل
گل صد برگ بیاراست به صد برگ بساط
سرو آزاد بپوشید به صد دست حلل
در هوای چمن باغ علی رغم غراب
شاخ گلها زدهاند از پر طاوس کلل
خاک ز نگار برآورد خوشا زنگاری
که دهد آینه دیده و دل را صیقل
ابر نوروز به صد گریه و زاری هر روز
بعد تسبیح خداوند جهان جل جلال
سرخ رویی گلو لاله همی خواهد و ما
همه سر سبزی سرو و چمن دین و دول
خواجه شمس الحق و الدین زکریا که ازوست
ضبط ملک و نسق ملت و قانون ملل
وانکه در عهده اسکندر حزمش نکند
رخنه در سد بقا لشکر یاجوج امل
ذات او واسطه عقد لالی نجوم
رای او آینه نقش تصاویر ازل
ای به معیار ضمیر تو دغل سیم سحر
وی به میزان وقار تو سبک سنگ جبل
موکب عزم تو را جرم هلال است رکاب
موکب جاه تو را خنگ سپهرست کفل
هر سر ماه خیال است کج اندر سر ماه
که به نعل سم اسبت کندش چرخ بدل
مه گرین مرتبه می داشت سپهرش صد بار
بر سم اسب تو می بست به مسمار حیل
خورده زنبور عسل فضله رشح قلمت
لاجرم نص شفا آمده در شان عسل
ای که بی مشورت کلک تو در قطع امور
تیغ را نیست به قدر سر سوزن مدخل
اگر آوازه عدل تو به خورشید رسد
بعد از ین بگسلد از تاج گل آویزه طل
لطفت ار در دهن روح نباتی آبی
بچکاند بچکد آب نبات از حنظل
دارای آن دست که از دست سماک رامح
نیزه بستانی و بخشی به سماک اعزل
چرخ را قدر رفیعت ندهد هیچ مجال
بحر را طبع جوادت ندهد هیچ محل
نزد قدر تو غباری بود آن مستعلا
پیش دست تو غدیری بود این مستعمل
خصم را خلق خوشت می کشد و نیست عجب
که شود بوی خوش گل سبب مرگ جعل
سر شوم عدویت کوفته بهتر چون سیر
زانکه پر کنده و حشوست دماغش چو بصل
عقل کل کسب کمال از شرف ذات تو کرد
ای به صد مرتبه از عقل نخستین اکمل
بنده می خواست که بر رای جهان آرایت
غرض خویش کند عرض به تفصیل و جمل
خردم گفت چه حاجت که بر او هیچ سخن
نیست پوشیده الی آخر من اول
خاطر مدرک دستور و جهانبان و حجاب
دیده روشن خورشید و جهانتاب و سبل
چون به سعیت همه اطراف جهان مرعی شد
طرف بنده همانا که نماند مهمل
تاز تصریف زمان هر سر سالی در باغ
گل مضاعف شود و نرگس اجوف معتل
عیش ماضیت که فهرست نشاط و طرب است
باد پیوسته به رشک نعم مستعمل
پایه قدر تو از پایه گردون اعلی
مدت عمر تو از مدت گیتی اطول
عامل نامیه را باز فرستد به عمل
صفر تخت سلطان فلک بر دارد
لاجرم در فلکش نام برآید به حمل
ابر نوروز چو از بحر برآید به هوا
جرم خورشید چو از حوت برآید به حمل
زرده مهر کند قله که را ابلق
اشهب روز کند ادهم شب را ارجل
ابر هر بیضه کافور که در کوه نهاد
کند آن بیضه کافور سراسر صندل
کار مشکل شده از رهگذر یخ بر ما
تا که از لطف هوا مشکل ما گردد حل
حسن گل جلوه دهد باد به وجهی احسن
راز دل خاک کند عرضه به نوعی اجمل
باغ مجموعه انواع لطایف گردد
سبزه اش خط و چمن مسطر و بویش جدول
نرگس شوخ و گل بابلی امروز به باغ
چون دو چشمند یکی اشهل و دیگر احوال
لاله دل سیه و لعل قبادانی کیست
صورت شام و شفق هیات مریخ و زحل
این همه تیغ خلاف از چه کشیدست چمن
گر چمن را نه سرو برگ خلاف است و جدل
جوشن موج چرا باد کند در تن آب
مغفر لاله چرا ابر نهد بر سر تل
ساقیا رطل پیا پی نده الا که به من
کی کند در من مخمور اثر می به رطل
هر که از می نکند تازه دل و مغز و دماغ
در دماغ و دل و طبعش بود البته خلل
خنکا جان و دل غنچه که بر می خیزد
هر صباحیش ترو تازه نگاری ز بغل
تو هر آن قطره باران که فرو می آید
آیتی دان شده از فیض الهی منزل
گل صد برگ بیاراست به صد برگ بساط
سرو آزاد بپوشید به صد دست حلل
در هوای چمن باغ علی رغم غراب
شاخ گلها زدهاند از پر طاوس کلل
خاک ز نگار برآورد خوشا زنگاری
که دهد آینه دیده و دل را صیقل
ابر نوروز به صد گریه و زاری هر روز
بعد تسبیح خداوند جهان جل جلال
سرخ رویی گلو لاله همی خواهد و ما
همه سر سبزی سرو و چمن دین و دول
خواجه شمس الحق و الدین زکریا که ازوست
ضبط ملک و نسق ملت و قانون ملل
وانکه در عهده اسکندر حزمش نکند
رخنه در سد بقا لشکر یاجوج امل
ذات او واسطه عقد لالی نجوم
رای او آینه نقش تصاویر ازل
ای به معیار ضمیر تو دغل سیم سحر
وی به میزان وقار تو سبک سنگ جبل
موکب عزم تو را جرم هلال است رکاب
موکب جاه تو را خنگ سپهرست کفل
هر سر ماه خیال است کج اندر سر ماه
که به نعل سم اسبت کندش چرخ بدل
مه گرین مرتبه می داشت سپهرش صد بار
بر سم اسب تو می بست به مسمار حیل
خورده زنبور عسل فضله رشح قلمت
لاجرم نص شفا آمده در شان عسل
ای که بی مشورت کلک تو در قطع امور
تیغ را نیست به قدر سر سوزن مدخل
اگر آوازه عدل تو به خورشید رسد
بعد از ین بگسلد از تاج گل آویزه طل
لطفت ار در دهن روح نباتی آبی
بچکاند بچکد آب نبات از حنظل
دارای آن دست که از دست سماک رامح
نیزه بستانی و بخشی به سماک اعزل
چرخ را قدر رفیعت ندهد هیچ مجال
بحر را طبع جوادت ندهد هیچ محل
نزد قدر تو غباری بود آن مستعلا
پیش دست تو غدیری بود این مستعمل
خصم را خلق خوشت می کشد و نیست عجب
که شود بوی خوش گل سبب مرگ جعل
سر شوم عدویت کوفته بهتر چون سیر
زانکه پر کنده و حشوست دماغش چو بصل
عقل کل کسب کمال از شرف ذات تو کرد
ای به صد مرتبه از عقل نخستین اکمل
بنده می خواست که بر رای جهان آرایت
غرض خویش کند عرض به تفصیل و جمل
خردم گفت چه حاجت که بر او هیچ سخن
نیست پوشیده الی آخر من اول
خاطر مدرک دستور و جهانبان و حجاب
دیده روشن خورشید و جهانتاب و سبل
چون به سعیت همه اطراف جهان مرعی شد
طرف بنده همانا که نماند مهمل
تاز تصریف زمان هر سر سالی در باغ
گل مضاعف شود و نرگس اجوف معتل
عیش ماضیت که فهرست نشاط و طرب است
باد پیوسته به رشک نعم مستعمل
پایه قدر تو از پایه گردون اعلی
مدت عمر تو از مدت گیتی اطول
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - در مدح سلطان اویس
شفق آمد چو می و ماه نو عید چو جام
غرض آن است که امشب شب جام است و مدام
کام خمار شد از خنده لبالب چو قدح
که میش می رسد امشب ز لب جام به کام
ساقی آغاز کن اکنون که مه رزوزه گذشت
بزم شام است و در وبزم می عیش انجام
خلد عیش است و درو باده حلال است
حلالروز عیدست و درو روزه حرام است حرام
بر سر کوچه خمار به شهر شوال
خانه ای گیر که بستند در شهر صیام
پخته شد هر که به خام خم خمار رسید
تو بدین پخته اگر در نرسی باشی خام
شاهدی دوش جمال از تتق شام نمود
که جهانی همه روزش نگران بود ز بام
مه پریرار علم افروخت به خاور در صبح
دوش دیدند پی نعل براقش در شام
چرخ با مشعل صبحی به در شاه آمد
جهت تهنیت عید و پی رسم سلام
ای سر زلف تنو را در شکن حلقه دام
از هوا طایر روح آمده با طوق حمام
تا به گرد لب لعلت خط مشکین بدمید
روشنم شد که شرابیست لبت مشک ختام
دهنت پسته شورست لبت تنگ شکر
من فدای تو و آن پسته شکر بادام
سرو زد لاف که زیبا قدم و بیش قدم
گو قدم پیش نه و پیش قدم خوش بخرام
چشم ماشکل قد چست تو بیند هموار
دل مادام سر زلف تو خواهد مادام
همه خواهند دوا از تو من خواهم درد
دانه جویند بدین در همه مرغان مادام
سخنی داشت لبت با من و ابروی کجت
نا گه از گوشه ای آمد که گذارد پیغام
چون میان من و تو هیچ نمی گنجد موی
خود چه حاجت که به حاجب دهی البته پیام
با خیال لب لعلت مژهام غرق عرق
با هوای گل رویت خردم مست مدام
بر وصلت دگری می خورد و من غم عشق
که بر وصل تو خاص است و غم عشق تو عام
من به خون جگرم عشق تو پرورده چرا
دگری خوش کند از نافه مشک تو مشام
دارم امید که اگر مهر توام کردا سیر
کند آزاد مرا داور خورشید غلام
مظهر صبح ظفر مهر ذکا ابر حیا
منع بهر کرم روی جهان پشت انام
سایه لطف خداوند جهان شیخ اویس
مردم دیده دین پشت و پناه اسلام
آنکه بر عزم طواف در او می بندند
هفت اجرام سپهر از پی طاعت احرام
آفتابی که چو در رزم زند دست به تیغ
از میان پیکر مریخ برآرد چو حسام
هم ز طیب نفسش بزم ملک غالیه بوی
هم ز گرد سپش روی فلک غالیه فام
کار دین از روش رایت او یافت قرار
عقد ملک از گهر خنجرش آمد به نظام
تا زدیوان رضایش نستاند امضا
اختران را نبود هیچ نفاذ احکام
ابر می خواست که باران برد از بحر محیط
گفتمش : آب خود ای ابر مبر پیش لثام
با وجود کفش از بحر عطامی طلبی
گر کسی ملتمسی می طلبد هم زکرام
ای زیمن اثر طالع فر خنده تو
پنج نوبت زده در هفت ولایت بهرام
حد قدرت به تصور نتوان دانستن
که کسی عرصه افلاک نپیمود به گام
در وجود ار نگرد خشمت ازین پس نبود
آسمان را حرکت جرم زمین راآرام
جام احسان تو چون خنده زند در مجلس
گه کند ناله و گه گریه ز دستت نمام
می رود راه خلاف تو و می ماند خصم
به شغالی که رود پنجه زند با ضرغام
هر کجا موکب عزمت حرکت کرد کند
کره خاک به یکبارگی از جای قیام
باد عزمت ندمد بی نفحات نصرت
ابر کلکت نبود بی رشحات انعام
بی هوای تو چنان است چو بی آب نبات
بی ثنای تو کلام است چو بی ملح طعام
نسپرند سر کوی جلالت افکار
نرسیدند به سر حد کمالت اوهام
چرخ هر دایره ماه که بنیاد نهاد
جز به تدبیر ضمیر تو نکردند تمام
به خطا راند زبان تیغ به عهدت زان گشت
حد بر او واجب و محبوس ابد شد به نیام
عکس تیغ تو اگر کوه ببیند برعکس
کوه را لرزه ازآن بیم نهد بر اندام
خواستم رای تو را خواند به خورشید خرد
گفت خورشید به عهدش به کیان است و کدام
این همه ساله کند بزم و عطا با هر کس
وان به یک ماه دهد قرصی و آن نیز به وام
منهی صیت تو از غیرت دین پروریت
گر کند پرده نشینان فلک را اعلام
شمسه پرده افلاک چو خاتون هلال
بر نیاید پس ازین بی تتق شام ببام
تا چو ماه علم شاه شود هر سر ماه
ماه نو ماهچه قبه این سبز خیام
خیمه جاه تو را حد زمان باد اطناب
وان طنابش همه پیوسته به اوتاد دوام
عید میمون تو را باد همه قدر لیال
روز اقبال تو را باد همه عید ایام
غرض آن است که امشب شب جام است و مدام
کام خمار شد از خنده لبالب چو قدح
که میش می رسد امشب ز لب جام به کام
ساقی آغاز کن اکنون که مه رزوزه گذشت
بزم شام است و در وبزم می عیش انجام
خلد عیش است و درو باده حلال است
حلالروز عیدست و درو روزه حرام است حرام
بر سر کوچه خمار به شهر شوال
خانه ای گیر که بستند در شهر صیام
پخته شد هر که به خام خم خمار رسید
تو بدین پخته اگر در نرسی باشی خام
شاهدی دوش جمال از تتق شام نمود
که جهانی همه روزش نگران بود ز بام
مه پریرار علم افروخت به خاور در صبح
دوش دیدند پی نعل براقش در شام
چرخ با مشعل صبحی به در شاه آمد
جهت تهنیت عید و پی رسم سلام
ای سر زلف تنو را در شکن حلقه دام
از هوا طایر روح آمده با طوق حمام
تا به گرد لب لعلت خط مشکین بدمید
روشنم شد که شرابیست لبت مشک ختام
دهنت پسته شورست لبت تنگ شکر
من فدای تو و آن پسته شکر بادام
سرو زد لاف که زیبا قدم و بیش قدم
گو قدم پیش نه و پیش قدم خوش بخرام
چشم ماشکل قد چست تو بیند هموار
دل مادام سر زلف تو خواهد مادام
همه خواهند دوا از تو من خواهم درد
دانه جویند بدین در همه مرغان مادام
سخنی داشت لبت با من و ابروی کجت
نا گه از گوشه ای آمد که گذارد پیغام
چون میان من و تو هیچ نمی گنجد موی
خود چه حاجت که به حاجب دهی البته پیام
با خیال لب لعلت مژهام غرق عرق
با هوای گل رویت خردم مست مدام
بر وصلت دگری می خورد و من غم عشق
که بر وصل تو خاص است و غم عشق تو عام
من به خون جگرم عشق تو پرورده چرا
دگری خوش کند از نافه مشک تو مشام
دارم امید که اگر مهر توام کردا سیر
کند آزاد مرا داور خورشید غلام
مظهر صبح ظفر مهر ذکا ابر حیا
منع بهر کرم روی جهان پشت انام
سایه لطف خداوند جهان شیخ اویس
مردم دیده دین پشت و پناه اسلام
آنکه بر عزم طواف در او می بندند
هفت اجرام سپهر از پی طاعت احرام
آفتابی که چو در رزم زند دست به تیغ
از میان پیکر مریخ برآرد چو حسام
هم ز طیب نفسش بزم ملک غالیه بوی
هم ز گرد سپش روی فلک غالیه فام
کار دین از روش رایت او یافت قرار
عقد ملک از گهر خنجرش آمد به نظام
تا زدیوان رضایش نستاند امضا
اختران را نبود هیچ نفاذ احکام
ابر می خواست که باران برد از بحر محیط
گفتمش : آب خود ای ابر مبر پیش لثام
با وجود کفش از بحر عطامی طلبی
گر کسی ملتمسی می طلبد هم زکرام
ای زیمن اثر طالع فر خنده تو
پنج نوبت زده در هفت ولایت بهرام
حد قدرت به تصور نتوان دانستن
که کسی عرصه افلاک نپیمود به گام
در وجود ار نگرد خشمت ازین پس نبود
آسمان را حرکت جرم زمین راآرام
جام احسان تو چون خنده زند در مجلس
گه کند ناله و گه گریه ز دستت نمام
می رود راه خلاف تو و می ماند خصم
به شغالی که رود پنجه زند با ضرغام
هر کجا موکب عزمت حرکت کرد کند
کره خاک به یکبارگی از جای قیام
باد عزمت ندمد بی نفحات نصرت
ابر کلکت نبود بی رشحات انعام
بی هوای تو چنان است چو بی آب نبات
بی ثنای تو کلام است چو بی ملح طعام
نسپرند سر کوی جلالت افکار
نرسیدند به سر حد کمالت اوهام
چرخ هر دایره ماه که بنیاد نهاد
جز به تدبیر ضمیر تو نکردند تمام
به خطا راند زبان تیغ به عهدت زان گشت
حد بر او واجب و محبوس ابد شد به نیام
عکس تیغ تو اگر کوه ببیند برعکس
کوه را لرزه ازآن بیم نهد بر اندام
خواستم رای تو را خواند به خورشید خرد
گفت خورشید به عهدش به کیان است و کدام
این همه ساله کند بزم و عطا با هر کس
وان به یک ماه دهد قرصی و آن نیز به وام
منهی صیت تو از غیرت دین پروریت
گر کند پرده نشینان فلک را اعلام
شمسه پرده افلاک چو خاتون هلال
بر نیاید پس ازین بی تتق شام ببام
تا چو ماه علم شاه شود هر سر ماه
ماه نو ماهچه قبه این سبز خیام
خیمه جاه تو را حد زمان باد اطناب
وان طنابش همه پیوسته به اوتاد دوام
عید میمون تو را باد همه قدر لیال
روز اقبال تو را باد همه عید ایام
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹ - در مدح سلطان اویس
دودر در درج دولت داشت این فیروزه گون طارم
سزای افسر شاهی ، صفای جوهر عالم
سعادت هر دو را باهم ، به عقدی کرد پیوندی
وزان پیوند شد پیدا ، نظام گوهر آدم
جهان را می کند بیدار سوری آسمان آباد
که خواهد بود تا محشر مصون از رخنه ی ماتم
مرصع مهد گردون را کشیدست از ازل دوران
برای این چنین سوری به پشت اشهب وادهم
کشید مهد این مسند معلا را بدوش امشب
گر این هندوی هفتم پرده بودی مقبل و محرم
هزاران شاهد مه رو، گرفته هر یکی شمعی
تما شا را همی گشتند بر این فیروزه گون طارم
شب قدر آمدست امشب ، درو روح ملک منزل
دم صبح آمدست این دم ، درو صدق وصفا مدغم
به خلوت خانه یخورشید ، امشب می رود عیسی
به سوی حجله ی بلقیس ، اینک می خرامد جم
زمین در چرخ می آید ، زمانه عیش می زاید
فلک بی خویش می گردد، به صوت زیرو بانگ بم
در مشاطگی زدمه ، ملک گفتا بده بارش
که هست این کار الحق بس ، به غایت عالی ومعظم
ز عصمت کعبه ی دین را حریمی شد چنان پیدا
که می خواهد زطهر او ، طحارت در حرم زمزم
مبارک بادو میمون باد وفرخنده !
وصول مهد این کوکب به برج نیر اعظم !
به حسنی نازک آمد که زد چون باد با اودم
عذار ناز پروردش ، به دم آلود گشت از دم
خدود لاله رویان ، در عقود لولوی لالا
اگر خواهی بیا بنگر ، عذار لاله وشبنم
ستاده نرگس رعنا میان گلشن خضراء
دو سر در یک بدن پیدا ، شده چون توامان توام
قماری از سر سرو از مقام راست در نغمه
زبان سرو در حالت ، نگارین دست ها بر هم
عروس روی پوش گل درون غنچه با بلبل
دهن بگشاده زیر لب ، حدیثی می کند مبهم
فتاده ژاله بر لاله ،درخشان لاله ازژاله
چنان کز چهره ی ساقی ، شفق گون باده یدر غم
بیا ای سرو سوسن بو ، در افکن لاله گون جامی
به شادی گل و نرگس به یاد بید واسپر غم
به صو ت و نغمه ی بلبل قدح کش تا بر آساید
دهان از ذوق ودست از مس وچشم از لون ومغز از شم
به تیغ بید واسپر غم ، غم از دل کن کنون بیرون
که تیغ بید واسپر غم چو دیدانداخت ، اسپر ، غم
ز دنیا هیچ دانی چیست مار را حاصل ای یاران
نشستن یک نفس باهم ، بر آوردن دمی باهم
بهار از نقره یصافی ، در مهای مطلس زد
بنام شاه خواهد زد ، همانا سکه بر درهم
سحر گه باد مشکین دم ، به بویش داد گل را دم
ازان دم شد عروس گل ، چو رویش تازه وخرم
جمالش را زبان چندان که گوید وصف گوید خوش
دهانش را نظر چندان که جوید بیش یابد کم
حدیث زلف او یک سر ، کزو پیچیده می گویم
چه گویم راستی زان زلف پیچا پیچ خم در خم ؟
به غایت غمزه اش مست است و من حیران چشم او
که تا بر هم زند مژگان ، زند صد مست را بر هم
ندانم زان لب شیرین جواب تلخ چون آمد ؟
تو پنداری که شکر شد به بخت وطالع من سم
اگر هر آفتابی جز به مهرش لب گشاید گل
به سوزن های زر خورشید دوزد غنچه را مبسم
درون ما زسودای تو دریایی است تا لب خون
کزان دریا کشد هر دم سحاب دیده یما نم
زدردم بر درت افتاده چون خواهم که بر خیزم
در آید اشک سیل من بغلطاند مرا دردم
اگر رنجی بود در جان ، بود درد توام در مان
ورم ریشی بود در دل ، بود زخم توام مرهم
هزاران لعل چون مل هم بسی هست ونمی گویم
بر سلطان ولی دانی که باشد پادشه ملهم
سکندر عزم دارا را فریدون فر جم فرمان
خضر الهام موسی کف ، محمد خلق عیسی دم
خداوند خداوندان ، معزالدین والد نیا
که هست اخلاق واحسانش ، فزون از کیف بیش وکم
جهان سلطنت سلطان اویس آن شاه دریا دل
که گیتی را به حکم اوست اشهب رام وادهم هم
شهنشاهی که در حل دقایق رای او گوید
به عقل پیر : کای شاگرد نو آموز ((من اعلم))
کفی از بحر دست او کف موسی بن عمران
دم از باد خلق او دم ((عیسی بن مریم ))
گه معراج فکر او کواکب در عروج اعرج
گه تقدیر وصف او عطارد در بیان ابکم
درخت همتش را بین که هست از کمترین برگش
معلق هفت دریا ی فلک چون قطره ی شبنم
چو گردد حزم بر کسر عدو عزم همایونش
شود با عزم جزم او سپاه فتح ونصرت ضم
بود در دور حکم او مدار آسمان مضمر
شود در سیر کلک او مسیر اختران مدغم
زهی ز احکام منشورت قیاس اختران باطل
زهی زاعلام منصورت لباس آسمان معلم
دم کلک تو سنبل بر ، سمن کارد به قلب دی
دل پاک تو در عقل رویاند ز قلب یم
سری کان پخته سودای خلافت کاسه آن سر
میان صحن میدان شد سگان را مشرب و مطعم
سپاه دشمن از عزم درفش اژدها شکلت
هزیمت می کند چون از عزیمت افعی و ارقم
تو جمشید جهانداری مبارک طلعت و طالع
تو خورشید جهانگیری همایون موکب و مقدم
هنوزت صبح اقبال است و هر دم می شود پیدا
هلال غره فتحت ز شام طره پرچم
الا تا ابر نیسان و هوای صبح در بستان
کند آویزه های در به تاج لعل گل منضم
جمال طلعت بخت تو بادا در همه وقتی
چو روی نوعروسان بهاری تازه و خرم
خیام قدر و جاهت را که می زیبد ستون سدره
بهاوتاد ابد بادا طناب عمر مستحکم
سزای افسر شاهی ، صفای جوهر عالم
سعادت هر دو را باهم ، به عقدی کرد پیوندی
وزان پیوند شد پیدا ، نظام گوهر آدم
جهان را می کند بیدار سوری آسمان آباد
که خواهد بود تا محشر مصون از رخنه ی ماتم
مرصع مهد گردون را کشیدست از ازل دوران
برای این چنین سوری به پشت اشهب وادهم
کشید مهد این مسند معلا را بدوش امشب
گر این هندوی هفتم پرده بودی مقبل و محرم
هزاران شاهد مه رو، گرفته هر یکی شمعی
تما شا را همی گشتند بر این فیروزه گون طارم
شب قدر آمدست امشب ، درو روح ملک منزل
دم صبح آمدست این دم ، درو صدق وصفا مدغم
به خلوت خانه یخورشید ، امشب می رود عیسی
به سوی حجله ی بلقیس ، اینک می خرامد جم
زمین در چرخ می آید ، زمانه عیش می زاید
فلک بی خویش می گردد، به صوت زیرو بانگ بم
در مشاطگی زدمه ، ملک گفتا بده بارش
که هست این کار الحق بس ، به غایت عالی ومعظم
ز عصمت کعبه ی دین را حریمی شد چنان پیدا
که می خواهد زطهر او ، طحارت در حرم زمزم
مبارک بادو میمون باد وفرخنده !
وصول مهد این کوکب به برج نیر اعظم !
به حسنی نازک آمد که زد چون باد با اودم
عذار ناز پروردش ، به دم آلود گشت از دم
خدود لاله رویان ، در عقود لولوی لالا
اگر خواهی بیا بنگر ، عذار لاله وشبنم
ستاده نرگس رعنا میان گلشن خضراء
دو سر در یک بدن پیدا ، شده چون توامان توام
قماری از سر سرو از مقام راست در نغمه
زبان سرو در حالت ، نگارین دست ها بر هم
عروس روی پوش گل درون غنچه با بلبل
دهن بگشاده زیر لب ، حدیثی می کند مبهم
فتاده ژاله بر لاله ،درخشان لاله ازژاله
چنان کز چهره ی ساقی ، شفق گون باده یدر غم
بیا ای سرو سوسن بو ، در افکن لاله گون جامی
به شادی گل و نرگس به یاد بید واسپر غم
به صو ت و نغمه ی بلبل قدح کش تا بر آساید
دهان از ذوق ودست از مس وچشم از لون ومغز از شم
به تیغ بید واسپر غم ، غم از دل کن کنون بیرون
که تیغ بید واسپر غم چو دیدانداخت ، اسپر ، غم
ز دنیا هیچ دانی چیست مار را حاصل ای یاران
نشستن یک نفس باهم ، بر آوردن دمی باهم
بهار از نقره یصافی ، در مهای مطلس زد
بنام شاه خواهد زد ، همانا سکه بر درهم
سحر گه باد مشکین دم ، به بویش داد گل را دم
ازان دم شد عروس گل ، چو رویش تازه وخرم
جمالش را زبان چندان که گوید وصف گوید خوش
دهانش را نظر چندان که جوید بیش یابد کم
حدیث زلف او یک سر ، کزو پیچیده می گویم
چه گویم راستی زان زلف پیچا پیچ خم در خم ؟
به غایت غمزه اش مست است و من حیران چشم او
که تا بر هم زند مژگان ، زند صد مست را بر هم
ندانم زان لب شیرین جواب تلخ چون آمد ؟
تو پنداری که شکر شد به بخت وطالع من سم
اگر هر آفتابی جز به مهرش لب گشاید گل
به سوزن های زر خورشید دوزد غنچه را مبسم
درون ما زسودای تو دریایی است تا لب خون
کزان دریا کشد هر دم سحاب دیده یما نم
زدردم بر درت افتاده چون خواهم که بر خیزم
در آید اشک سیل من بغلطاند مرا دردم
اگر رنجی بود در جان ، بود درد توام در مان
ورم ریشی بود در دل ، بود زخم توام مرهم
هزاران لعل چون مل هم بسی هست ونمی گویم
بر سلطان ولی دانی که باشد پادشه ملهم
سکندر عزم دارا را فریدون فر جم فرمان
خضر الهام موسی کف ، محمد خلق عیسی دم
خداوند خداوندان ، معزالدین والد نیا
که هست اخلاق واحسانش ، فزون از کیف بیش وکم
جهان سلطنت سلطان اویس آن شاه دریا دل
که گیتی را به حکم اوست اشهب رام وادهم هم
شهنشاهی که در حل دقایق رای او گوید
به عقل پیر : کای شاگرد نو آموز ((من اعلم))
کفی از بحر دست او کف موسی بن عمران
دم از باد خلق او دم ((عیسی بن مریم ))
گه معراج فکر او کواکب در عروج اعرج
گه تقدیر وصف او عطارد در بیان ابکم
درخت همتش را بین که هست از کمترین برگش
معلق هفت دریا ی فلک چون قطره ی شبنم
چو گردد حزم بر کسر عدو عزم همایونش
شود با عزم جزم او سپاه فتح ونصرت ضم
بود در دور حکم او مدار آسمان مضمر
شود در سیر کلک او مسیر اختران مدغم
زهی ز احکام منشورت قیاس اختران باطل
زهی زاعلام منصورت لباس آسمان معلم
دم کلک تو سنبل بر ، سمن کارد به قلب دی
دل پاک تو در عقل رویاند ز قلب یم
سری کان پخته سودای خلافت کاسه آن سر
میان صحن میدان شد سگان را مشرب و مطعم
سپاه دشمن از عزم درفش اژدها شکلت
هزیمت می کند چون از عزیمت افعی و ارقم
تو جمشید جهانداری مبارک طلعت و طالع
تو خورشید جهانگیری همایون موکب و مقدم
هنوزت صبح اقبال است و هر دم می شود پیدا
هلال غره فتحت ز شام طره پرچم
الا تا ابر نیسان و هوای صبح در بستان
کند آویزه های در به تاج لعل گل منضم
جمال طلعت بخت تو بادا در همه وقتی
چو روی نوعروسان بهاری تازه و خرم
خیام قدر و جاهت را که می زیبد ستون سدره
بهاوتاد ابد بادا طناب عمر مستحکم
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - در مدح دلشاد خاتون
زهی نهال قدرت سرو جویبار روان
طراوت گل رویت بهار عالم جان
رخت ز نسخه باغ ارم نمود مثال
دهانت از لب آب حیات داده نشان
ببوی سنبل زلفت دل نسیم سبک
زرشک سبزه خطت سر بنفشه گران
ترابه گرد نمک تا پدید شد سبزی
به سبزه و نمکت شد هزار جان مهمان
گه حدیث دهانت به نطق تنگ مجال
گه حکایت زلفت قلم شکسته زبان
بجز دهان تو در آفتاب گردش کس
ذره که باشد درو ستاره نهان
چراغ حسن تو را شمع روز پروانه
کمند زلف تو را باد صبح سرگردان
گشاده لشکر شامت به نیم روز کمین
کشیده ابرو ی شوخت برآفتاب کمان
لب و دهان تو را تابدید خاتم لعل
لب نگین ز تحیر گرفت بر دندان
ز عکس آتش لعل تو هر زمان یاقوت
چو جزع چشم من آب اندر آورد به دهان
در آتش لبت اب حیات می بینم
مگر رسید به خاک جناب شاه جهان
سکندر رایت جمشید بزم دارا رای
خضر باقی مسیحا دم کلیم بیان
خدایگان سلاطین بحرو بر دلشاد
ملک نهاد ممالک ستان ملک پناه
زهی ز خوان نوالت نواله فردوس
زهی زرشحه دستت رشاشه عمان
نه آستین کمالت بسوده دست یقین
نه آستان جلالت سپرده پای گمان
فشانده بر رخ افلاک دامنت همت
فکنده بر سر خورشید سایه احسان
نگین رای تو را جن و انس در طاعت
مثال امر تو را وحش و طیر در فرمان
کمینه مطرب بزمت هزار چون ناهید
کمینه بنده قدرت هزار چون کیوان
سوار عزم تو تا پای در رکاب آورد
فلک به دست مراد تو باز داد عنان
به نزد خلق تو باد شمال سرد نفس
زرشک لطف تو آب زلال تیرهروان
اگر نبودی مرات در لباس ذکور
ز عفتت ننمودی جمال چهره عیان
بدان هوس که ببوسد بساط میدانت
ز مهر ماه شود گاه و گوی و گه چوگان
ز قصر رفعت تو قطع یک درج نکند
هزار دور فلک گر بدو کند دوران
وجود غنچه گل در زمان تو سپری
که به خون لعل می کند پیکان
خدایگانا نقلی شنیده ام کان نقل
برون ز مرکز عقل است و قدرت انسان
جماعتی ز سر حقد کرده اند مگر
به بنده نسبت کفران نعت سلطان
بدان خدای هر ذره از خداوندش
ز آفتاب فزون تر نموده صد برهان
به مبدعی که به یک امر کن پدید آورد
هر آن دفینه که بد در خزینه امکان
بدان حکیم که او در طبیعت مگسی
نهند مرارت درد و حلاوت درمان
بدان شمال رضا کوسفان ابرار
برد به جودی امن از مهالک طوفان
بدان نسیم عنایت که در کشد ناگه
ز روی شاهد مقصود برقع حرمان
به پنج نوبت احمد درین سپنج سرای
به چار بالش عیسی برین بلند مکان
به درس آدم تدریس (علم الاسماء)
به علم احمد و تعلیم علم القرآن
به مجد و گلشن ادریس و قدر رفعت او
به کنج خلوت ذوالنون و گنج حکمت آن
به آب روی سرشک ندامت عاصی
که می نشاند گرد جرایم عصیان
بهحرمت نفس پاک عیسی مریم
به عزت قدم صدق موسی عمران
به حسن طلعت طاوس باغ قدس
که هست محل جلوه گهش صدر گلشن ایمان
به بلبل چمن جان که میکند هر دم
ترنم انا افصح به گونه گون دستان
بدان همای سعادت شکار یعنی عقل
که گرد کنگره عرش میکند طیران
به حق نه فلک و هشت خلد و هفت نجوم
به حق شش جهت و پنج حس و چار ارکان
به حسن خلق بهار و به مهر گرم تموز
به آب روی زمستان و روی زرد خزان
به نور باصره ماه در سیاهی شب
به خون منعقد لعل در مشیمه کان
به طیب نفحه باد شمال در شبگیر
به لطف قطره ابر بهار در نیسان
به صدق پاک ابوبکر و عون عدل عمر
به علم و طاعت حیدر به مصحف عثمان
بدان دو در دل افروز شب چراغ علی
که گوشواره یعرشند وشمع جمع جنان
به حق صدق ابیس و به قاسم بن حسن
به روح پاک حسین وبه خیرات حسان
به خاک پای سر سروران روی زمین
که می برد به صفا آب چشمه ی حیوان
بدان همهی همایون چتر سلطانی
که گسترید بر آفاق ظل امن وامان
به ابر دست جوادش که روز بخشش او
کف خجالت بر روی می زند عمان
که تا به خاک جنابت مشرف است سرم
از آنچه در حق من بنده برده اند گمان
به جز ثنای شما در نیامدم به ضمیر
به جز دعای شما در نیامدم به زبان
خلاف مدح وثنای تو خود چه شاید گفت
اگر چنان که بگوید تو را کسی چه از آن
زسنگ حادثه برج سپهر را چه خلل
زباد نامیه شمع ستاره را چه زیان
به حضرت تو حدیثی نهانیست مرا
عیان بگویم اگر با شدم مجال بیان
نماز شام که زرین غزاله در پس کوه
نهفته گشت وهوا کرد عزم مشک افشان
خیال یار ودیارم نشاند در کنجی
در آن میانه سبک شد یرم ز خواب گران
چنان نمود که فرزند نور دیده ی من
چو شمع تافته ودر گرفته وگریان
در آمد از در خلوت سرای من نا گه
چه گفت گفت که ای پیر کلبه ی احزان
زچشم زخم زمان دیده گوش مال فراق
زدست برد هوا گشته پای مال هوان
برو برو که تو داری فراغتی از ما
بیا بیا که مرا نیست طاقت هجران
کجا شد آن همه مهرومحبت وپیوند ؟
کجا شد آن همه سوگند و وعده وپیمان ؟
چه شد چه بود چه افتاد کین چنین ناگه ؟
به اختیار جدا گشته ای زخان وزمان
به مصرت ارچه چو یوسف عزیز می دارند
مدار خوار به یک بار صحبت اخوان
به گریه گفتمش ای شمع ومیوه یدل من
به لابه گفتمش ای نور چشم وراحت جان
مرا فلک شرف بندگی درگاهی
نصیب کرد که شد سعد اکبرش دربان
زحرص مال ومنان وبرای اهل وطن
مفارقت ز چنین حضرتی چگونه توان ؟
دگر که در حق من شه عنایی دارد
مرا به حکم اجازت نمی دهد فرمان
جواب داد : که بابا سخن دراز مکش
مباف لاف وبهانه مجوی وقصه مخوان
هزار ذره اگر کم شود زروی هوا
به ذره ای نرسد آفتاب را نقصان
مرا ترحم شاه زمانه معلوم است
دعای بنده مسکین به خدمتش برسان
بگو به روضه یپاک شریف میر دمشق
بگو به عصمت مهر مطهر ترسان
که یک دو ماه به فرمای بر طریق رضا
اجازت پدر بنده بنده ات سلمان
همیشه تا گره یزرنگار ماه بود
چو گوی در خم چو گان آسمان گردان
مدار دور فلک باد در تصرف تو
چنانکه گردش ودر تصرف چو گان
طراوت گل رویت بهار عالم جان
رخت ز نسخه باغ ارم نمود مثال
دهانت از لب آب حیات داده نشان
ببوی سنبل زلفت دل نسیم سبک
زرشک سبزه خطت سر بنفشه گران
ترابه گرد نمک تا پدید شد سبزی
به سبزه و نمکت شد هزار جان مهمان
گه حدیث دهانت به نطق تنگ مجال
گه حکایت زلفت قلم شکسته زبان
بجز دهان تو در آفتاب گردش کس
ذره که باشد درو ستاره نهان
چراغ حسن تو را شمع روز پروانه
کمند زلف تو را باد صبح سرگردان
گشاده لشکر شامت به نیم روز کمین
کشیده ابرو ی شوخت برآفتاب کمان
لب و دهان تو را تابدید خاتم لعل
لب نگین ز تحیر گرفت بر دندان
ز عکس آتش لعل تو هر زمان یاقوت
چو جزع چشم من آب اندر آورد به دهان
در آتش لبت اب حیات می بینم
مگر رسید به خاک جناب شاه جهان
سکندر رایت جمشید بزم دارا رای
خضر باقی مسیحا دم کلیم بیان
خدایگان سلاطین بحرو بر دلشاد
ملک نهاد ممالک ستان ملک پناه
زهی ز خوان نوالت نواله فردوس
زهی زرشحه دستت رشاشه عمان
نه آستین کمالت بسوده دست یقین
نه آستان جلالت سپرده پای گمان
فشانده بر رخ افلاک دامنت همت
فکنده بر سر خورشید سایه احسان
نگین رای تو را جن و انس در طاعت
مثال امر تو را وحش و طیر در فرمان
کمینه مطرب بزمت هزار چون ناهید
کمینه بنده قدرت هزار چون کیوان
سوار عزم تو تا پای در رکاب آورد
فلک به دست مراد تو باز داد عنان
به نزد خلق تو باد شمال سرد نفس
زرشک لطف تو آب زلال تیرهروان
اگر نبودی مرات در لباس ذکور
ز عفتت ننمودی جمال چهره عیان
بدان هوس که ببوسد بساط میدانت
ز مهر ماه شود گاه و گوی و گه چوگان
ز قصر رفعت تو قطع یک درج نکند
هزار دور فلک گر بدو کند دوران
وجود غنچه گل در زمان تو سپری
که به خون لعل می کند پیکان
خدایگانا نقلی شنیده ام کان نقل
برون ز مرکز عقل است و قدرت انسان
جماعتی ز سر حقد کرده اند مگر
به بنده نسبت کفران نعت سلطان
بدان خدای هر ذره از خداوندش
ز آفتاب فزون تر نموده صد برهان
به مبدعی که به یک امر کن پدید آورد
هر آن دفینه که بد در خزینه امکان
بدان حکیم که او در طبیعت مگسی
نهند مرارت درد و حلاوت درمان
بدان شمال رضا کوسفان ابرار
برد به جودی امن از مهالک طوفان
بدان نسیم عنایت که در کشد ناگه
ز روی شاهد مقصود برقع حرمان
به پنج نوبت احمد درین سپنج سرای
به چار بالش عیسی برین بلند مکان
به درس آدم تدریس (علم الاسماء)
به علم احمد و تعلیم علم القرآن
به مجد و گلشن ادریس و قدر رفعت او
به کنج خلوت ذوالنون و گنج حکمت آن
به آب روی سرشک ندامت عاصی
که می نشاند گرد جرایم عصیان
بهحرمت نفس پاک عیسی مریم
به عزت قدم صدق موسی عمران
به حسن طلعت طاوس باغ قدس
که هست محل جلوه گهش صدر گلشن ایمان
به بلبل چمن جان که میکند هر دم
ترنم انا افصح به گونه گون دستان
بدان همای سعادت شکار یعنی عقل
که گرد کنگره عرش میکند طیران
به حق نه فلک و هشت خلد و هفت نجوم
به حق شش جهت و پنج حس و چار ارکان
به حسن خلق بهار و به مهر گرم تموز
به آب روی زمستان و روی زرد خزان
به نور باصره ماه در سیاهی شب
به خون منعقد لعل در مشیمه کان
به طیب نفحه باد شمال در شبگیر
به لطف قطره ابر بهار در نیسان
به صدق پاک ابوبکر و عون عدل عمر
به علم و طاعت حیدر به مصحف عثمان
بدان دو در دل افروز شب چراغ علی
که گوشواره یعرشند وشمع جمع جنان
به حق صدق ابیس و به قاسم بن حسن
به روح پاک حسین وبه خیرات حسان
به خاک پای سر سروران روی زمین
که می برد به صفا آب چشمه ی حیوان
بدان همهی همایون چتر سلطانی
که گسترید بر آفاق ظل امن وامان
به ابر دست جوادش که روز بخشش او
کف خجالت بر روی می زند عمان
که تا به خاک جنابت مشرف است سرم
از آنچه در حق من بنده برده اند گمان
به جز ثنای شما در نیامدم به ضمیر
به جز دعای شما در نیامدم به زبان
خلاف مدح وثنای تو خود چه شاید گفت
اگر چنان که بگوید تو را کسی چه از آن
زسنگ حادثه برج سپهر را چه خلل
زباد نامیه شمع ستاره را چه زیان
به حضرت تو حدیثی نهانیست مرا
عیان بگویم اگر با شدم مجال بیان
نماز شام که زرین غزاله در پس کوه
نهفته گشت وهوا کرد عزم مشک افشان
خیال یار ودیارم نشاند در کنجی
در آن میانه سبک شد یرم ز خواب گران
چنان نمود که فرزند نور دیده ی من
چو شمع تافته ودر گرفته وگریان
در آمد از در خلوت سرای من نا گه
چه گفت گفت که ای پیر کلبه ی احزان
زچشم زخم زمان دیده گوش مال فراق
زدست برد هوا گشته پای مال هوان
برو برو که تو داری فراغتی از ما
بیا بیا که مرا نیست طاقت هجران
کجا شد آن همه مهرومحبت وپیوند ؟
کجا شد آن همه سوگند و وعده وپیمان ؟
چه شد چه بود چه افتاد کین چنین ناگه ؟
به اختیار جدا گشته ای زخان وزمان
به مصرت ارچه چو یوسف عزیز می دارند
مدار خوار به یک بار صحبت اخوان
به گریه گفتمش ای شمع ومیوه یدل من
به لابه گفتمش ای نور چشم وراحت جان
مرا فلک شرف بندگی درگاهی
نصیب کرد که شد سعد اکبرش دربان
زحرص مال ومنان وبرای اهل وطن
مفارقت ز چنین حضرتی چگونه توان ؟
دگر که در حق من شه عنایی دارد
مرا به حکم اجازت نمی دهد فرمان
جواب داد : که بابا سخن دراز مکش
مباف لاف وبهانه مجوی وقصه مخوان
هزار ذره اگر کم شود زروی هوا
به ذره ای نرسد آفتاب را نقصان
مرا ترحم شاه زمانه معلوم است
دعای بنده مسکین به خدمتش برسان
بگو به روضه یپاک شریف میر دمشق
بگو به عصمت مهر مطهر ترسان
که یک دو ماه به فرمای بر طریق رضا
اجازت پدر بنده بنده ات سلمان
همیشه تا گره یزرنگار ماه بود
چو گوی در خم چو گان آسمان گردان
مدار دور فلک باد در تصرف تو
چنانکه گردش ودر تصرف چو گان