عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۳
بهار آمد بکش در باغ رخت کامرانی را
ز عکس باده گلگون ساز رنگ زعفرانی را
اگر چون خضر می خواهی حیات جاودانی را
مده از دست در پیری شراب ارغوانی را
شراب کهنه از دل می برد یاد جوانی را
دلا در عشق خود را با غم و اندوه پروردی
سر پر درد خود را در چمن بیهوده آوردی
عبث بر گرد شمع خویش ای پروانه می گردی
به عاشق می دهی تعلیم جان دادن چه بی دردی
چراغ صبح می داند طریق جانفشانی را
فلک با من هلال خویش را تا چند بنماید
گره از رشته من ناخن تدبیر بگشاید
به هر کس هر چه می سازم هماندم پیش میاید
ندامت چون لب من در ته دندان بفرساید
چو گل در خنده کردم صرف ایام جوانی را
به سر شب تا سحر سودای آن روی چو مه دارم
به کنج ناامیدی شکوه از بخت سیه دارم
درون سینه همچون داغ ته بر ته دارم
چه خونها می خورم در پرده دل تا نگه دارم
ز چشم سوزن نامحرم این راز نهانی را
نقاب زلف از رخسار خود روزی که بگشایی
ز حسن خویش معجزها با هل شوق بنمایی
چه باشد گر به سوی ما قدم را رنجه فرمایی
به امیدی که چون باد بهار از در برون آیی
چو گل در دوست خود داریم نقد زندگانی را
مرا دوران اگر تا روز محشر می دهد محنت
به خود می نوشم و ماننده گل می کنم عشرت
در این گلزار نتوانم کشیدن از خسی منت
زبون کس نیم چون باد صبح از پرتو همت
وگرنه یاد می دادم به شمع آتش زبانی را
شبی در خانه من آمد آن گلگون قبا صایب
زجا چون سیدا برخاستم کردم دعا صایب
به تیغش وقت کشتن بس که کردم ماجرا صایب
عجب دارم که بر دارد دگر عذر تو را صایب
به جان آزرده ام از خویشتن آن یار جانی را
ز عکس باده گلگون ساز رنگ زعفرانی را
اگر چون خضر می خواهی حیات جاودانی را
مده از دست در پیری شراب ارغوانی را
شراب کهنه از دل می برد یاد جوانی را
دلا در عشق خود را با غم و اندوه پروردی
سر پر درد خود را در چمن بیهوده آوردی
عبث بر گرد شمع خویش ای پروانه می گردی
به عاشق می دهی تعلیم جان دادن چه بی دردی
چراغ صبح می داند طریق جانفشانی را
فلک با من هلال خویش را تا چند بنماید
گره از رشته من ناخن تدبیر بگشاید
به هر کس هر چه می سازم هماندم پیش میاید
ندامت چون لب من در ته دندان بفرساید
چو گل در خنده کردم صرف ایام جوانی را
به سر شب تا سحر سودای آن روی چو مه دارم
به کنج ناامیدی شکوه از بخت سیه دارم
درون سینه همچون داغ ته بر ته دارم
چه خونها می خورم در پرده دل تا نگه دارم
ز چشم سوزن نامحرم این راز نهانی را
نقاب زلف از رخسار خود روزی که بگشایی
ز حسن خویش معجزها با هل شوق بنمایی
چه باشد گر به سوی ما قدم را رنجه فرمایی
به امیدی که چون باد بهار از در برون آیی
چو گل در دوست خود داریم نقد زندگانی را
مرا دوران اگر تا روز محشر می دهد محنت
به خود می نوشم و ماننده گل می کنم عشرت
در این گلزار نتوانم کشیدن از خسی منت
زبون کس نیم چون باد صبح از پرتو همت
وگرنه یاد می دادم به شمع آتش زبانی را
شبی در خانه من آمد آن گلگون قبا صایب
زجا چون سیدا برخاستم کردم دعا صایب
به تیغش وقت کشتن بس که کردم ماجرا صایب
عجب دارم که بر دارد دگر عذر تو را صایب
به جان آزرده ام از خویشتن آن یار جانی را
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۴ - جواب آخوند ملا سیدا
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۹۱ - رمال
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۰۳ - طنبوری
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۳۵ - دوکتراش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۴۳ - خارکش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۴۵ - پاده چی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۶۴ - ماهی گیر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۶۹ - آسیابان
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۷۰ - مسحی دوز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۲۶ - گورکاو
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۵۳ - قبضه بند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۶۳ - کاسه باز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۷۹ - مرده شوی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح اعلیحضرت شاه ولایت علی علیهالسلام
الا تا خویشتن بینی نه بینی روی جانانرا
بلی ابر از نظر پنهان کند خورشید تابانرا
مقام وحدت است اینجا تو و جانان نمیگنجد
از آن مگذر که خود بینی ز خود بگذر ببین آنرا
چو جوئی آن صنم باز آی از دیر و حرم یعنی
ز پای جان خود بر دار قید کفر و ایمانرا
ز عشق آن پری ناصح مکن منعم که میدانم
نه بیند این سر شوریده دیگر روی سامانرا
من اندر خواب زلفش دیدم و حالم پریشانشد
توهم چون من شوی بینی گر اینخواب پریشانرا
وصالش جوی در محنت که توأم ساخته حکمت
طواف کعبه و پیمودن کوه و بیابانرا
گر افتادی ز پا میرو بسرکاردبرون روزی
جمال کعبه از پای دلت خار مغیلانرا
ترشروئی دی از پی بهاری آورد شیرین
به بینی سبز و خرم کوه و صحرا و گلستانرا
به تحقیق ارگشائی دیدهٔ دل را توان دیدن
خود اندر دامن ابر سیه گلهای خندانرا
شنیدی زنده دارد آب حیوان خضر را بازی
تو هم در ظلمت گیتی طلب کن آب حیوانرا
توئی آنکسکه حق گوید نفخت فیه من روحی
خودارناخواندئی میپرس از انکو خوانده قرآنرا
بسی جای شگفتست این چو نیکو بینیای انسان
که با آن روح رحمانی بری فرمان شیطانرا
سیه گشته است چشمت از شتاب گردش گردون
از این رو مینیاری دید دست چرخ گردانرا
خط پرگار دوران نقطهٔی اندر میان دارد
بجو آن نقطهٔ مرکز مشو سرگشته دورانرا
اگر آن نقطه را جویی صفت زان نقطه دان دائر
مدار گنبد گردون نظام ملک امکانرا
ز قرب و بعد آن نقطه است کاید درمیان صحبت
بیان سازند اهل دل چو شرح وصل و هجرانرا
اگر آن نقطه را خواهی محل جو در دل آنان
که دیو نفس کشتند و طلب کردند یزدانرا
بدست صدق دامان گروهی گیر کز صفوت
به ناپاکی و بیباکی نیالودند دامانرا
بدرویشان عالی رتبتی پیوند کز همت
فرو نارند سر مرتاج قیصر تخت خاقانرا
سخن بیپرده گر خواهی ز جان شو بنده آنان
که راه بندهگی پویند از جان شاه مردانرا
شهنشاهی که آید هر که در خیل غلامانش
بخود همدوش بیند آدم و نوح و سلیمانرا
برای هرچه جز حق فرض کن آغاز و پایانی
بدست مرتضی دان امر آن آغاز و پایانرا
مجو بی مهر او غفران حق کاندر صف محشر
بشرط مهر او دارد خدا مبذول غفرانرا
شها ای کوه حلم و بحر علم و معدن حکمت
که از خو آن عطای خویش دادی لقمه لقمانرا
توئی مقصود از اینمطلب توئی منظور از اینمعنی
که حق بر صورت خود خلق فرموده است انسانرا
تو روشن میکنی ماها چه آفاق و چه انفس را
تو روزی میدهی شاها چه کافر چه مسلمانرا
شهنشاها توئی کت بینم اندر حیطه قدرت
مسخر شش جهت هم پنج حس هم چار ارکانرا
صلت خواهم بدین اشعار و آن اینست کافزائی
بروح پاک پیر و باب من اکرام و احسانرا
چه گویم من بوصفت با وجود اینکه میبینم
در اوصاف تو از قول خدا آیات قرآنرا
صغیر از شرم شد خاموش آری کی بود در خور
ثنای چون تو دانائی من ناچیز نادانرا
بلی ابر از نظر پنهان کند خورشید تابانرا
مقام وحدت است اینجا تو و جانان نمیگنجد
از آن مگذر که خود بینی ز خود بگذر ببین آنرا
چو جوئی آن صنم باز آی از دیر و حرم یعنی
ز پای جان خود بر دار قید کفر و ایمانرا
ز عشق آن پری ناصح مکن منعم که میدانم
نه بیند این سر شوریده دیگر روی سامانرا
من اندر خواب زلفش دیدم و حالم پریشانشد
توهم چون من شوی بینی گر اینخواب پریشانرا
وصالش جوی در محنت که توأم ساخته حکمت
طواف کعبه و پیمودن کوه و بیابانرا
گر افتادی ز پا میرو بسرکاردبرون روزی
جمال کعبه از پای دلت خار مغیلانرا
ترشروئی دی از پی بهاری آورد شیرین
به بینی سبز و خرم کوه و صحرا و گلستانرا
به تحقیق ارگشائی دیدهٔ دل را توان دیدن
خود اندر دامن ابر سیه گلهای خندانرا
شنیدی زنده دارد آب حیوان خضر را بازی
تو هم در ظلمت گیتی طلب کن آب حیوانرا
توئی آنکسکه حق گوید نفخت فیه من روحی
خودارناخواندئی میپرس از انکو خوانده قرآنرا
بسی جای شگفتست این چو نیکو بینیای انسان
که با آن روح رحمانی بری فرمان شیطانرا
سیه گشته است چشمت از شتاب گردش گردون
از این رو مینیاری دید دست چرخ گردانرا
خط پرگار دوران نقطهٔی اندر میان دارد
بجو آن نقطهٔ مرکز مشو سرگشته دورانرا
اگر آن نقطه را جویی صفت زان نقطه دان دائر
مدار گنبد گردون نظام ملک امکانرا
ز قرب و بعد آن نقطه است کاید درمیان صحبت
بیان سازند اهل دل چو شرح وصل و هجرانرا
اگر آن نقطه را خواهی محل جو در دل آنان
که دیو نفس کشتند و طلب کردند یزدانرا
بدست صدق دامان گروهی گیر کز صفوت
به ناپاکی و بیباکی نیالودند دامانرا
بدرویشان عالی رتبتی پیوند کز همت
فرو نارند سر مرتاج قیصر تخت خاقانرا
سخن بیپرده گر خواهی ز جان شو بنده آنان
که راه بندهگی پویند از جان شاه مردانرا
شهنشاهی که آید هر که در خیل غلامانش
بخود همدوش بیند آدم و نوح و سلیمانرا
برای هرچه جز حق فرض کن آغاز و پایانی
بدست مرتضی دان امر آن آغاز و پایانرا
مجو بی مهر او غفران حق کاندر صف محشر
بشرط مهر او دارد خدا مبذول غفرانرا
شها ای کوه حلم و بحر علم و معدن حکمت
که از خو آن عطای خویش دادی لقمه لقمانرا
توئی مقصود از اینمطلب توئی منظور از اینمعنی
که حق بر صورت خود خلق فرموده است انسانرا
تو روشن میکنی ماها چه آفاق و چه انفس را
تو روزی میدهی شاها چه کافر چه مسلمانرا
شهنشاها توئی کت بینم اندر حیطه قدرت
مسخر شش جهت هم پنج حس هم چار ارکانرا
صلت خواهم بدین اشعار و آن اینست کافزائی
بروح پاک پیر و باب من اکرام و احسانرا
چه گویم من بوصفت با وجود اینکه میبینم
در اوصاف تو از قول خدا آیات قرآنرا
صغیر از شرم شد خاموش آری کی بود در خور
ثنای چون تو دانائی من ناچیز نادانرا
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در منقبت امامالمتقین حضرت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
اختران را گرچه یک اندر شمار است آفتاب
لیک در آن جمع فرد از اقتدار است آفتاب
گردد او گرد خود و انجم بگردش لاجرم
در میان اختران دائر مدار است آفتاب
این که میبینی قراری نیست در سیارگان
بیقرارند اینهمه چون بیقراراست آفتاب
الحق از این بیقراری وینهمه سرگشتگی
میتوان گفتن چون من عاشق بیار است آفتاب
آری آری عاشق یار است ور نه از چه رو
چون رخ من دائما زرد و نزار است آفتاب
گرچه هریک ز اختران را وصفها باشد ولی
صاحب اوصاف بیرون از شمار است آفتاب
نی همین جنس بشر را فیض بخشد کز وجود
فیض بخش وحش و طیر و مور و مار است آفتاب
دائماً از قرب و بعد خویش نسبت با زمین
کار پرداز زمستان و بهار است آفتاب
از نهان گشتن بمغرب و ز عیان گشتن ز شرق
خود پدید آرنده لیل و نهار است آفتاب
خلق عالم گر همی فیض از معادن میبرند
بر معادن فیض بخش و فیض بار است آفتاب
عابد الشمسش همی خواند خدای خویشتن
گرچه زین نسبت بغایت شرمسار است آفتاب
چون همه اشیاء عالم راست از وی پرورش
فرقهٔی گویند خود پروردگار است آفتاب
عالمی را میکند یکدم مسخر گوئیا
برق تیغ حیدر دلدل سوار است آفتاب
پادشاه ملک امکان آنکه او را بندهوار
روز و شب فرمانبر و خدمتگذار است آفتاب
رجعت از دادش ز مغرب نیعجب کانشاه را
همچو گوئی پیش پای اختیار است آفتاب
آسمانستش یکی نیلی حصار اطراف کاخ
دیده بانی فوق آن نیلی حصار است آفتاب
تا کند کسب ضیاء هر صبح بر خاک درش
بوسه زن از روی عجز و انکسار است آفتاب
گرد شمع عالم افروز وجود آنجناب
تا قیامت دور زن پروانهوار است آفتاب
زیر بار عشق او زین گرم سیری در مثل
اشتر بگسسته از مستی مهار است آفتاب
نازم آن قسام رزق عالمی را کز شرف
مطبخ جود ورا جزئی شرار است آفتاب
تا ببوسد خاک پای دوستانش یک بیک
در تفحص گرد هر شهر و دیار است آفتاب
از جمال زاده او هست گوئی منفعل
زین سبب گاهی نهان گه آشکار است آفتاب
حضرت صابر علی شه آفتاب برج دین
آنکه پیش رأی او بیاعتبار است آفتاب
پیش چشم اهل بینش با وجود طلعتش
ذرهآسا بیشکوه و بیوقار است آفتاب
سایهاش را تا بسر دارد صغیر اندر بها
پیش نظمش همچو زر کمعیار است آفتاب
لیک در آن جمع فرد از اقتدار است آفتاب
گردد او گرد خود و انجم بگردش لاجرم
در میان اختران دائر مدار است آفتاب
این که میبینی قراری نیست در سیارگان
بیقرارند اینهمه چون بیقراراست آفتاب
الحق از این بیقراری وینهمه سرگشتگی
میتوان گفتن چون من عاشق بیار است آفتاب
آری آری عاشق یار است ور نه از چه رو
چون رخ من دائما زرد و نزار است آفتاب
گرچه هریک ز اختران را وصفها باشد ولی
صاحب اوصاف بیرون از شمار است آفتاب
نی همین جنس بشر را فیض بخشد کز وجود
فیض بخش وحش و طیر و مور و مار است آفتاب
دائماً از قرب و بعد خویش نسبت با زمین
کار پرداز زمستان و بهار است آفتاب
از نهان گشتن بمغرب و ز عیان گشتن ز شرق
خود پدید آرنده لیل و نهار است آفتاب
خلق عالم گر همی فیض از معادن میبرند
بر معادن فیض بخش و فیض بار است آفتاب
عابد الشمسش همی خواند خدای خویشتن
گرچه زین نسبت بغایت شرمسار است آفتاب
چون همه اشیاء عالم راست از وی پرورش
فرقهٔی گویند خود پروردگار است آفتاب
عالمی را میکند یکدم مسخر گوئیا
برق تیغ حیدر دلدل سوار است آفتاب
پادشاه ملک امکان آنکه او را بندهوار
روز و شب فرمانبر و خدمتگذار است آفتاب
رجعت از دادش ز مغرب نیعجب کانشاه را
همچو گوئی پیش پای اختیار است آفتاب
آسمانستش یکی نیلی حصار اطراف کاخ
دیده بانی فوق آن نیلی حصار است آفتاب
تا کند کسب ضیاء هر صبح بر خاک درش
بوسه زن از روی عجز و انکسار است آفتاب
گرد شمع عالم افروز وجود آنجناب
تا قیامت دور زن پروانهوار است آفتاب
زیر بار عشق او زین گرم سیری در مثل
اشتر بگسسته از مستی مهار است آفتاب
نازم آن قسام رزق عالمی را کز شرف
مطبخ جود ورا جزئی شرار است آفتاب
تا ببوسد خاک پای دوستانش یک بیک
در تفحص گرد هر شهر و دیار است آفتاب
از جمال زاده او هست گوئی منفعل
زین سبب گاهی نهان گه آشکار است آفتاب
حضرت صابر علی شه آفتاب برج دین
آنکه پیش رأی او بیاعتبار است آفتاب
پیش چشم اهل بینش با وجود طلعتش
ذرهآسا بیشکوه و بیوقار است آفتاب
سایهاش را تا بسر دارد صغیر اندر بها
پیش نظمش همچو زر کمعیار است آفتاب
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح امیرالمؤمنین امام المتقین حضرت علی علیهالسلام
آنکه میگوید مؤثر بهر این آثار نیست
راستی از نعمت انصاف برخوردار نیست
کی توان گفتن شود موجود بی موجد پدید
نقش بینقاش نبود خانه بیمعمار نیست
دست استادی به گردش آورد پرگار را
گرچه خط پیدا ز پرگار است از پرگار نیست
بر بیاض نامه ای جز با بنان خط نویس
این بود ثابت که هرگز خامه ای سیار نیست
بیوجود ناظمی قادر به تصدیق خرد
نظم حاصل در مدار گنبد دوار نیست
این همه گردندهٔ مطلق عنان را در مسیر
یک سر مو اختلاف سیر در ادوار نیست
محدثی باید جهان را کان بود ذاتی قدیم
وین حقیقت مختفی نزد الوالابصار نیست
بر جمیع ماسو الله فیض یزدان جاری است
در تمام کارها جز لطف حق در کار نیست
معرفت حاصل کن و حق را به چشم دل ببین
ورنه در این بارگه بیمعرفت را بار نیست
ذات حق از کفر و از ایمان ما مستغنی است
شاد و پژمان هیچ از اقرار و ز انکار نیست
نفع و ضر در کفر و ایمان هرچه هست از بهر ماست
بهر حق سود و زیانی اندر این بازار نیست
بیخودی آور به دست از بیخدایی دم مزن
نفس خود بین راز خود بینی به حق اقرار نیست
گر شود روشن به نور معرفت چشم دلت
غیر او بینی در این دیر کهن دیار نیست
گوش جان گر آشنا شد با نوای کاینات
نغمه ای جز نغمه ی منصور در این دار نیست
مکتب عرفان حق را در جهان آموزگار
بهتر از فخر رسولان احمد مختار نیست
بعد احمد شیر حق شاه ولایت رهبر است
هیچکس چون او به عالم عالم اسرار نیست
گر تو بر حق و حقیقت عاشقی روسوی وی
عاشقان را کار با یار است با اغیار نیست
دیگری چون دیگران مگزین بر او مگذر ز حق
مسند کرار جای مردم فرار نیست
گر نباشد سبحه در گردش به ذکر نام او
هیچ فرقی در میان سبحه و زنار نیست
گاه نزع جان ببیند هرکسی رخساروی
امتیاز مؤمن و کافر در این دیدار نیست
وین عجب نبود که بیند طلعت او در حیات
هرکه را آیینه ی دل محو در زنگار نیست
گر خدا نبود خدا را هست آن شه خانه زاد
هیچکس را نزد حق این رتبت و مقدار نیست
من چه گویم وصف آن ذاتی که از روی یقین
در خور وصفش کسی جز ایزد دادار نیست
یا علی بر آستانت بندهٔ شرمنده را
هست حاجتها ولیکن حاجت گفتار نیست
از تو حل مشکلات خویش میجوید صغیر
ای که کاری با وجود قدرتت دشوار نیست
راستی از نعمت انصاف برخوردار نیست
کی توان گفتن شود موجود بی موجد پدید
نقش بینقاش نبود خانه بیمعمار نیست
دست استادی به گردش آورد پرگار را
گرچه خط پیدا ز پرگار است از پرگار نیست
بر بیاض نامه ای جز با بنان خط نویس
این بود ثابت که هرگز خامه ای سیار نیست
بیوجود ناظمی قادر به تصدیق خرد
نظم حاصل در مدار گنبد دوار نیست
این همه گردندهٔ مطلق عنان را در مسیر
یک سر مو اختلاف سیر در ادوار نیست
محدثی باید جهان را کان بود ذاتی قدیم
وین حقیقت مختفی نزد الوالابصار نیست
بر جمیع ماسو الله فیض یزدان جاری است
در تمام کارها جز لطف حق در کار نیست
معرفت حاصل کن و حق را به چشم دل ببین
ورنه در این بارگه بیمعرفت را بار نیست
ذات حق از کفر و از ایمان ما مستغنی است
شاد و پژمان هیچ از اقرار و ز انکار نیست
نفع و ضر در کفر و ایمان هرچه هست از بهر ماست
بهر حق سود و زیانی اندر این بازار نیست
بیخودی آور به دست از بیخدایی دم مزن
نفس خود بین راز خود بینی به حق اقرار نیست
گر شود روشن به نور معرفت چشم دلت
غیر او بینی در این دیر کهن دیار نیست
گوش جان گر آشنا شد با نوای کاینات
نغمه ای جز نغمه ی منصور در این دار نیست
مکتب عرفان حق را در جهان آموزگار
بهتر از فخر رسولان احمد مختار نیست
بعد احمد شیر حق شاه ولایت رهبر است
هیچکس چون او به عالم عالم اسرار نیست
گر تو بر حق و حقیقت عاشقی روسوی وی
عاشقان را کار با یار است با اغیار نیست
دیگری چون دیگران مگزین بر او مگذر ز حق
مسند کرار جای مردم فرار نیست
گر نباشد سبحه در گردش به ذکر نام او
هیچ فرقی در میان سبحه و زنار نیست
گاه نزع جان ببیند هرکسی رخساروی
امتیاز مؤمن و کافر در این دیدار نیست
وین عجب نبود که بیند طلعت او در حیات
هرکه را آیینه ی دل محو در زنگار نیست
گر خدا نبود خدا را هست آن شه خانه زاد
هیچکس را نزد حق این رتبت و مقدار نیست
من چه گویم وصف آن ذاتی که از روی یقین
در خور وصفش کسی جز ایزد دادار نیست
یا علی بر آستانت بندهٔ شرمنده را
هست حاجتها ولیکن حاجت گفتار نیست
از تو حل مشکلات خویش میجوید صغیر
ای که کاری با وجود قدرتت دشوار نیست
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در تنهیت عید مولود مسعود امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
حجاب جان دریدم تا رخ جانانه پیدا شد
شکستم این صدف تا آندر یکدانه پیدا شد
بجانان کس نمیدانست رسم جانفشانی را
بپای شمع این بیباکی از پروانه پیدا شد
مرا آنلحظه برداز دستتاب میبمیخانه
که عکس روی ساقی در دل پیمانه پیدا شد
ببخش ایشیخ ما را گر برون رفتیم از مسجد
ز مسجد آنچه میجستیم در میخانه پیدا شد
برغم عاقلان دیوانگان رستند از دنیا
بلی اسرار عقل از مردم دیوانه پیدا شد
ز هم باید کنند اهل جهان رفع پریشانی
بتنها این صفت در کار زلف از شانه پیدا شد
خدا را گر همیجوئی برو با بیخودان بنشین
اگر گنجی بدست آمد هم از ویرانه پیدا شد
بنای خانه کعبه خلیل الله نهاد اما
علی در کعبه ظاهر گشت و صاحبخانه پیدا شد
نه تنها کارپرداز زمین شد در زمین ظاهر
که هر دائر مدار طارم نهگانه پیدا شد
بماشد فرض چو نپروانه گرد کعبه گردیدن
که آنشمع حقیقت اندر این کاشانه پیدا شد
طلسم لاشکست و دیو رفت و سحر شد باطل
کلید گنج الا الله را دندانه پیدا شد
بگو با عاشقان طی گشت هجر و گاه وصل آمد
بیفشانید جان بر مقدمش جانانه پیدا شد
هویدا گشت اسرار یدالله فوق ایدیهم
ز قدرتها که از آن بازوی مردانه پیدا شد
جهان تاریک بود از جهل لیک از پرتو عرفان
منور گشت چون آن ناطق فرزانه پیدا شد
بحب و بغض او ایمان و کفر آمد عیان یعنی
مرام آشنا و مسلک بیگانه پیدا شد
صغیر از اشتیاق کوی او دارد همان افغان
که در هجر نبی از استنحنانه پیدا شد
شکستم این صدف تا آندر یکدانه پیدا شد
بجانان کس نمیدانست رسم جانفشانی را
بپای شمع این بیباکی از پروانه پیدا شد
مرا آنلحظه برداز دستتاب میبمیخانه
که عکس روی ساقی در دل پیمانه پیدا شد
ببخش ایشیخ ما را گر برون رفتیم از مسجد
ز مسجد آنچه میجستیم در میخانه پیدا شد
برغم عاقلان دیوانگان رستند از دنیا
بلی اسرار عقل از مردم دیوانه پیدا شد
ز هم باید کنند اهل جهان رفع پریشانی
بتنها این صفت در کار زلف از شانه پیدا شد
خدا را گر همیجوئی برو با بیخودان بنشین
اگر گنجی بدست آمد هم از ویرانه پیدا شد
بنای خانه کعبه خلیل الله نهاد اما
علی در کعبه ظاهر گشت و صاحبخانه پیدا شد
نه تنها کارپرداز زمین شد در زمین ظاهر
که هر دائر مدار طارم نهگانه پیدا شد
بماشد فرض چو نپروانه گرد کعبه گردیدن
که آنشمع حقیقت اندر این کاشانه پیدا شد
طلسم لاشکست و دیو رفت و سحر شد باطل
کلید گنج الا الله را دندانه پیدا شد
بگو با عاشقان طی گشت هجر و گاه وصل آمد
بیفشانید جان بر مقدمش جانانه پیدا شد
هویدا گشت اسرار یدالله فوق ایدیهم
ز قدرتها که از آن بازوی مردانه پیدا شد
جهان تاریک بود از جهل لیک از پرتو عرفان
منور گشت چون آن ناطق فرزانه پیدا شد
بحب و بغض او ایمان و کفر آمد عیان یعنی
مرام آشنا و مسلک بیگانه پیدا شد
صغیر از اشتیاق کوی او دارد همان افغان
که در هجر نبی از استنحنانه پیدا شد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در تهنیت عید مولود صفدر بدر و حنین ابیالحسنین علی علیهالسلام
در حریم کعبه شاه انس و جان آمد پدید
آنکه مقصود دو عالم بود آن آمد پدید
حکمران آسمان اندر زمین شد جلوهگر
پادشاه لامکان اندر مکان آمد پدید
ذات مطلق کان برون بود از مکان و از زمان
شد مقید در مکان و در زمان آمد پدید
کعبه خود قلب جهانست و ز غیب ذات خویش
سر غیب الغیب در قلب جهان آمد پدید
ممکنی پیدا شد اما واجب آمد در ظهور
گشت جسمی ظاهر اما سرجان آمد پدید
گرد عالم چند میجویی نشان از بینشان
بینش ار داری جمال بینشان آمد پدید
تا کند خود را تماشا با همه وصف و شئون
در شهود از غیب آن گنج نهان آمد پدید
با تمام معنی اسم ذات و اسماء صفات
صورتی گشت آنشه با عز و شان آمد پدید
پیش از آن کاید فرود ایاک نعبد نستعین
از درون قبله وجه مستعان آمد پدید
طالبان را مژده ده مطلوب آمد در کنار
میکشان را کن خبر پیرمغان آمد پدید
عشقبازان را حبیب با وفا گشت آشکار
دردمندان را طبیب مهربان آمد پدید
احمد مرسل که خود روح روان عالمست
بهر آن روح روان روح روان آمد پدید
تا که بنماید بلاغت را نهج در روزگار
آن خدای نطق و خلاق بیان آمد پدید
باغ وحدت کش نهالند انبیاء و اولیاء
باغبان آن خدائی بوستان آمد پدید
حق ندارم خوانمش جز حق چه پنهان از شما
فاش میبینم که حق فاش و عیان آمد پدید
قادری آمد که چون دم زد بحرف کاف و نون
ماه و خورشید و زمین و آسمان آمد پدید
با ولایش دل ز هول روز محشر ایمن است
درحقیقت معنی کهف الامان آمد پدید
حب و بغضش میدهد از هالک و ناجی خبر
بهر نقد قلب و خالص امتحان آمد پدید
کی توان خواندن کف فیاض او را بحر و کان
آنکه از جود وجودش بحر و کان آمد پدید
خیزد از هرجا غلامی بهر درگاهش بلی
قنبر از زنگ و صغیر از اصفهان آمد پدید
آنکه مقصود دو عالم بود آن آمد پدید
حکمران آسمان اندر زمین شد جلوهگر
پادشاه لامکان اندر مکان آمد پدید
ذات مطلق کان برون بود از مکان و از زمان
شد مقید در مکان و در زمان آمد پدید
کعبه خود قلب جهانست و ز غیب ذات خویش
سر غیب الغیب در قلب جهان آمد پدید
ممکنی پیدا شد اما واجب آمد در ظهور
گشت جسمی ظاهر اما سرجان آمد پدید
گرد عالم چند میجویی نشان از بینشان
بینش ار داری جمال بینشان آمد پدید
تا کند خود را تماشا با همه وصف و شئون
در شهود از غیب آن گنج نهان آمد پدید
با تمام معنی اسم ذات و اسماء صفات
صورتی گشت آنشه با عز و شان آمد پدید
پیش از آن کاید فرود ایاک نعبد نستعین
از درون قبله وجه مستعان آمد پدید
طالبان را مژده ده مطلوب آمد در کنار
میکشان را کن خبر پیرمغان آمد پدید
عشقبازان را حبیب با وفا گشت آشکار
دردمندان را طبیب مهربان آمد پدید
احمد مرسل که خود روح روان عالمست
بهر آن روح روان روح روان آمد پدید
تا که بنماید بلاغت را نهج در روزگار
آن خدای نطق و خلاق بیان آمد پدید
باغ وحدت کش نهالند انبیاء و اولیاء
باغبان آن خدائی بوستان آمد پدید
حق ندارم خوانمش جز حق چه پنهان از شما
فاش میبینم که حق فاش و عیان آمد پدید
قادری آمد که چون دم زد بحرف کاف و نون
ماه و خورشید و زمین و آسمان آمد پدید
با ولایش دل ز هول روز محشر ایمن است
درحقیقت معنی کهف الامان آمد پدید
حب و بغضش میدهد از هالک و ناجی خبر
بهر نقد قلب و خالص امتحان آمد پدید
کی توان خواندن کف فیاض او را بحر و کان
آنکه از جود وجودش بحر و کان آمد پدید
خیزد از هرجا غلامی بهر درگاهش بلی
قنبر از زنگ و صغیر از اصفهان آمد پدید
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۴ - تضمین غزل خواجه حافظ علیهالرحمه
بغم سرای جهان خواجه خوش دلت شاد است
همیشه فکر تو در این خراب آباد است
ز بس امل دلت از یاد مرگ آزاد است
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که ایام عمر بر باد است
بغیر زردی رخسار و اشگ خونآلود
به رنگهای جهان مبتلا نباید بود
اسیر رنگ به غیر از زیان نبیند سود
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
به گوش هوش اگر بشنوی به لیل و نهار
به بیوفائی خود دهر میکند اقرار
مباش در پی آمال دنیوی زنهار
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است
ببین بدیده عبرت در این خراب آباد
به باد رفته سریرکی و کلاه قباد
ندید کام در این حجله هرکه شد داماد
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است
حدیث غیر رها کن و زمان خود دریاب
ببوس غبغب ساقی بنوش جام شراب
در آبه عالم مستی شنو ز غیب خطاب
چگویمت که بمیخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها داداست
شدم به رافت ساقی چو کامیاب از جام
وجود خویش تهی یافتم ز ننگ و ز نام
به حال مستیم آمد به گوش دل الهام
که ای بلندنظر شاهباز سد ره مقام
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
تو بلبلی به مقامات خود مکن تقصیر
بسان جغد به ویرانه آشیانه مگیر
مشو به دام مذلت برای دانه اسیر
تراز کنگرهٔ عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاد است
خنک دلی که ز قید هوس بود آزاد
به خوابگاه رضا آرمیده خرم و شاد
چو قسمت تو نه کم گردد از غم و نه زیاد
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه نغزم زرهروی یاد است
گشایشی چو ندیدی به عقده هم مفزای
بکنج غم منشین روی خود ترش منمای
رها ز خود شو و تفویض امر کن بخدای
رضا بداده بده و ز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشاد است
چه گلشن است که اندر عزای خود سنبل
گشوده طره و فریاد میکند صلصل
ز بی ثباتی گل میکند فغان بلبل
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بیدل که جای فریاد است
زهی محیط مقالات را گهر حافظ
خهی نهال کمالات را ثمر حافظ
صغیر را شده بانی بشعر تر حافظ
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خداداد است
همیشه فکر تو در این خراب آباد است
ز بس امل دلت از یاد مرگ آزاد است
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که ایام عمر بر باد است
بغیر زردی رخسار و اشگ خونآلود
به رنگهای جهان مبتلا نباید بود
اسیر رنگ به غیر از زیان نبیند سود
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
به گوش هوش اگر بشنوی به لیل و نهار
به بیوفائی خود دهر میکند اقرار
مباش در پی آمال دنیوی زنهار
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است
ببین بدیده عبرت در این خراب آباد
به باد رفته سریرکی و کلاه قباد
ندید کام در این حجله هرکه شد داماد
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است
حدیث غیر رها کن و زمان خود دریاب
ببوس غبغب ساقی بنوش جام شراب
در آبه عالم مستی شنو ز غیب خطاب
چگویمت که بمیخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها داداست
شدم به رافت ساقی چو کامیاب از جام
وجود خویش تهی یافتم ز ننگ و ز نام
به حال مستیم آمد به گوش دل الهام
که ای بلندنظر شاهباز سد ره مقام
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
تو بلبلی به مقامات خود مکن تقصیر
بسان جغد به ویرانه آشیانه مگیر
مشو به دام مذلت برای دانه اسیر
تراز کنگرهٔ عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاد است
خنک دلی که ز قید هوس بود آزاد
به خوابگاه رضا آرمیده خرم و شاد
چو قسمت تو نه کم گردد از غم و نه زیاد
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه نغزم زرهروی یاد است
گشایشی چو ندیدی به عقده هم مفزای
بکنج غم منشین روی خود ترش منمای
رها ز خود شو و تفویض امر کن بخدای
رضا بداده بده و ز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشاد است
چه گلشن است که اندر عزای خود سنبل
گشوده طره و فریاد میکند صلصل
ز بی ثباتی گل میکند فغان بلبل
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بیدل که جای فریاد است
زهی محیط مقالات را گهر حافظ
خهی نهال کمالات را ثمر حافظ
صغیر را شده بانی بشعر تر حافظ
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خداداد است