عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۱
طمع ندارم ازین پس زخلق جاه و محل
مگر به خالق و دادار خلق عز و جل
حرام را چو ندانستمی همی ز حلال
چو سرو قامت من در حریر بود و حلل
به طبع رفت به زیرم همی جهان جهان
چو خوش لگام یکی اسپ تیز رو به مثل
دوان به سوی من از هر سوی حلال و حرام
چو سیل تیره و پر خس به پستی از سر تل
من فریفته گشته به جهل، تکیه زده
به قول جعفر و زید و ثنای خیل و خول
فگند پهن بساطی به زیر پای نشاط
به عمر کوته خود در دراز کرده امل
مرا خبر نه ازانک این جهان مرد فریب
به دست راست شکر دارد و به چپ حنظل
گر از دروغ و ز درغل جهی بجه ز جهان
که هم دروغ زن است این جهان و هم درغل
مدار دست گزافه به پیش این سفله
که دست باز نیابی مگر شکسته و شل
ز پیش آنکه تو را برنهد به طاق جهان
تو بر نه او را، ای پور، مردوار به پل
محل و جاه چه جوئی به چاکری ز امیر؟
چگونه باشد با چاکریت جاه و محل؟
به دست جان تو بر دنبلی به دست طمع
ببر دو دست طمع تا بیفتد این دنبل
روا بود که به میر اجل تو پشت کنی
اگر امیر اجل باز دارد از تو اجل
تو را به درگه میر اجل که برد؟ طمع
اگر طمع نبود خود تؤی امیر اجل
وگر اجل به امیر اجل نیز رسد
چرا کنی، تو بغا، دست پیش او به بغل؟
چرا که باز نگردی به طاعت خالق
به هر دو قول و عمل تا عفو کندت زلل؟
به توبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طری و تازه شود تیره روی باغ به طل
حلال و خوش خور و طاعت کن و دروغ مگو
بدین سه کاری گوئی به روز حشر بحل
چو گور دشت بسی رفتهای نشیب و فراز
چو عندلیب بسی گفتهای سرود و غزل
چو روزگار بدل کرد تیر تو به کمان
چرا کنون نکنی تو غزل به زهد بدل؟
هزار شکر خداوند را که خرسند است
دلم ز مدح و غزل بر مناقب و مقتل
اگرچه زهد و مناقب جمال یافت به من
مرا بلند نشد قدر جز بدین دو قبل
شرف همی به حمل یابد آفتاب ارچند
نیافته است خطر جز که ز آفتاب حمل
به زهد و طاعت یابد عمارت و نزهت
دل معطل مانده، شده خراب و طلل
سبک به سوی در طاعت خدای گرای
اگرچه از بزه برتو گران شده است ثقل
اگرچه غرقهای از فضل او نمید مباش
به علم کوش و زین غرق جهل بیرون چل
به سوخته بر سرکه و نمک مکن که تو را
گلاب شاید و کافور سازد و صندل
مکن چنانکه در این باب عامیان گویند
«چو سر برهنه کند تا به جان بکوشد کل»
سوار چون تو نباشد به نزد مرد حکیم
اگر تو این خر لنگت برون بری ز وحل
دراز گشت مقامت در این رباط کهن
گران شدی و سبک جان بدی تو از اول
چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی
کنون بباید بیتوشه رفتن ای منبل
ازین ربودی و دادی بدان به زرق و فسوس
ازان برین زدی و زین بران به زرق و حیل
تو را جوانی و جلدی گلیم و سندل بود
کنونت سوخت گلیم و دریده شد سندل
همه شدند رفیقان، تو را بباید شد،
به کاهلی نگذارندت ایدرو به کسل
رهی درازت پیش است و سهمگن که درو
طعام و آب نشاید مگر به علم و عمل
دروغ و مکر و خلل بر ره تو خار و خس است
چو خار و خس بود آری دروغ و مکر و خلل
به راستی رو، پورا، و راستی فرمای
کز این دو گشت محمد پیمبر مرسل
نخست منزلت از دین حق به راستی است
درین خلاف نکرده است خلق از اهل ملل
اگر به دین حق اندر به راستی بروی
سرت ز تیره و حل برشود به چرخ زحل
چو گاو مهمل منشین ز دین و، دانش جوی
اگر تو گاو نهای مانده از خرد مهمل
یکیت مشعله باید، یکی دلیل به راه
دلیل خویش عمل گیر، وز خرد مشعل
ز جهل بر وحلی، گر به علم دین برسی
خدای عز و جل دست گیردت ز وحل
به گوش در سخن حجت ای پسر عسل است
جز از سخن نخورد کس به راه گوش عسل
مگر به خالق و دادار خلق عز و جل
حرام را چو ندانستمی همی ز حلال
چو سرو قامت من در حریر بود و حلل
به طبع رفت به زیرم همی جهان جهان
چو خوش لگام یکی اسپ تیز رو به مثل
دوان به سوی من از هر سوی حلال و حرام
چو سیل تیره و پر خس به پستی از سر تل
من فریفته گشته به جهل، تکیه زده
به قول جعفر و زید و ثنای خیل و خول
فگند پهن بساطی به زیر پای نشاط
به عمر کوته خود در دراز کرده امل
مرا خبر نه ازانک این جهان مرد فریب
به دست راست شکر دارد و به چپ حنظل
گر از دروغ و ز درغل جهی بجه ز جهان
که هم دروغ زن است این جهان و هم درغل
مدار دست گزافه به پیش این سفله
که دست باز نیابی مگر شکسته و شل
ز پیش آنکه تو را برنهد به طاق جهان
تو بر نه او را، ای پور، مردوار به پل
محل و جاه چه جوئی به چاکری ز امیر؟
چگونه باشد با چاکریت جاه و محل؟
به دست جان تو بر دنبلی به دست طمع
ببر دو دست طمع تا بیفتد این دنبل
روا بود که به میر اجل تو پشت کنی
اگر امیر اجل باز دارد از تو اجل
تو را به درگه میر اجل که برد؟ طمع
اگر طمع نبود خود تؤی امیر اجل
وگر اجل به امیر اجل نیز رسد
چرا کنی، تو بغا، دست پیش او به بغل؟
چرا که باز نگردی به طاعت خالق
به هر دو قول و عمل تا عفو کندت زلل؟
به توبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طری و تازه شود تیره روی باغ به طل
حلال و خوش خور و طاعت کن و دروغ مگو
بدین سه کاری گوئی به روز حشر بحل
چو گور دشت بسی رفتهای نشیب و فراز
چو عندلیب بسی گفتهای سرود و غزل
چو روزگار بدل کرد تیر تو به کمان
چرا کنون نکنی تو غزل به زهد بدل؟
هزار شکر خداوند را که خرسند است
دلم ز مدح و غزل بر مناقب و مقتل
اگرچه زهد و مناقب جمال یافت به من
مرا بلند نشد قدر جز بدین دو قبل
شرف همی به حمل یابد آفتاب ارچند
نیافته است خطر جز که ز آفتاب حمل
به زهد و طاعت یابد عمارت و نزهت
دل معطل مانده، شده خراب و طلل
سبک به سوی در طاعت خدای گرای
اگرچه از بزه برتو گران شده است ثقل
اگرچه غرقهای از فضل او نمید مباش
به علم کوش و زین غرق جهل بیرون چل
به سوخته بر سرکه و نمک مکن که تو را
گلاب شاید و کافور سازد و صندل
مکن چنانکه در این باب عامیان گویند
«چو سر برهنه کند تا به جان بکوشد کل»
سوار چون تو نباشد به نزد مرد حکیم
اگر تو این خر لنگت برون بری ز وحل
دراز گشت مقامت در این رباط کهن
گران شدی و سبک جان بدی تو از اول
چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی
کنون بباید بیتوشه رفتن ای منبل
ازین ربودی و دادی بدان به زرق و فسوس
ازان برین زدی و زین بران به زرق و حیل
تو را جوانی و جلدی گلیم و سندل بود
کنونت سوخت گلیم و دریده شد سندل
همه شدند رفیقان، تو را بباید شد،
به کاهلی نگذارندت ایدرو به کسل
رهی درازت پیش است و سهمگن که درو
طعام و آب نشاید مگر به علم و عمل
دروغ و مکر و خلل بر ره تو خار و خس است
چو خار و خس بود آری دروغ و مکر و خلل
به راستی رو، پورا، و راستی فرمای
کز این دو گشت محمد پیمبر مرسل
نخست منزلت از دین حق به راستی است
درین خلاف نکرده است خلق از اهل ملل
اگر به دین حق اندر به راستی بروی
سرت ز تیره و حل برشود به چرخ زحل
چو گاو مهمل منشین ز دین و، دانش جوی
اگر تو گاو نهای مانده از خرد مهمل
یکیت مشعله باید، یکی دلیل به راه
دلیل خویش عمل گیر، وز خرد مشعل
ز جهل بر وحلی، گر به علم دین برسی
خدای عز و جل دست گیردت ز وحل
به گوش در سخن حجت ای پسر عسل است
جز از سخن نخورد کس به راه گوش عسل
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۴
گرامی چو مال و قوی چون جبال
نکو چون جوانی و خوش چون جمال
کهن گشتهای تن نهای بل نوی
فزاینده در گردش ماه و سال
ازو ناشده حال دوشیزگی
ولیکن پسوده مر او را رجال
همو مایهٔ زهد و دین هدی
همو مایهٔ کفر و شرک و ضلال
رهائی نیابد هم از مرگ خویش
مبارز چو عاجز شود در قتال
هر آنگه کزو باز ماند خطیب
فزاید برو بیسعالی سعال
فزونتر شود چون دوتائی کنمش
دوتا چون کنندش بکاهد دوال
همش گرم و هم سرد خواهی ولیک
مدانش نه آتش نه آب زلال
سرمایهٔ مال مرد حکیم
ولیکن ندزددش ازو کس چو مال
چه چیزی است؟ چیزی است این کز شرف
رسولش لقب داد «سحر حلال»
عروس سخن را ندادهاست کس
بجز حجت این زیب و این بال و یال
سخن چون منش پیش خواندم ز فخر
به صدر اندر آمد ز صف النعال
سخن کر گسی پیر پرکنده بود
به من گشت طاووس با پر و بال
به من تازه شد پژمریده سخن
چو ز افسون یوسف زلیخای زال
به عالی فلک برکشد سر سخن
ز بس فخر چون منش گویم «تعال»
به قلعهٔ سخنهای نغز اندرون
نیامد به از طبع من کوتوال
مرا بر سخن پادشاهی و امر
ز من نیست بل کز رسول است و ال
مرا جز به تایید آل رسول
نه تصنیف بود و نه قیل و نه قال
امام زمان وارث مصطفی
که یزدانش یار است و خلقش عیال
زجد چون بدو جد پیوسته بود
به رحمت مرا بهره داد از خیال
به تایید او لاجرم علم و زهد
گرفته است در جانم آرام و هال
خدایم سوی آل او ره نمود
که حبل خدای است و خیر الرجال
چه چیزند با کوه علمم کنون
حکیمان یونان؟ صغار التلال
ندارد خطر لاجرم مشکلات
سوی من، چو زی کوه باد شمال
جهان، ای پسر، نیست خامش ولیک
به قول جهان تو نداری کمال
چه گویدت؟ گوید: کدام است پیش
درخشنده ایام و تاری لیال؟
چرا مه چو خور بر یکی حال نیست
گهی بدر چون است و گاهی هلال؟
ز هر نوع و هر شخص از اشخاص وی
نهاده است زی تو نوادر سؤال
امیر است شیری که دارد سپاه
ز خرگوش و روباه و گرگ و شغال
کرا نیست از سر خلقت خبر
چو زینها بپرسی بگرددش حال
چو پرسیش از این سرهای قوی
فرو ماند از قدرت ذوالجلال
بدین کار اگر نیست چندین خلاف
در این حال گویند چندین محال
کسی کو بگرداند از قبله روی
قذالش بود روی و رویش قذال
بعید است نابوده وای ناصبی
یکی زی یمین و یکی زی شمال
ولیکن تو خر کوری از چشم راست
ازینی چنین نحس و شوم و ژکال
به علم ارت بینا شود چشم راست
جوان بخت گردی و مسعود فال
سوی راستم من تو را، سوی من
یکی بنگر و چشم کورت بمال
به دل یابی ار سوی من بنگری
ز ارزیز و قلعیت سیم حلال
تو را جهل نال است و بار است عقل
چو بیبار ماندی قوی گشت نال
از این زشت نال ار ننالی رواست
ولیک ار بنالی بدان بار نال
چرا گر خداوند قولی و فعل
پری باشی از قول و دیو از فعال؟
همی بالدت تن سپیداروار
ز بیدانشی مانده جان چون خلال
تنت از ره طبع بالد همی
به جان از ره دانش خویش بال
نهالی است مردم که علمش بر است
بها جز به بارش نگیرد نهال
جهان را مپندار دار القرار
بل الفنج گاهی است دارالرحال
جهان بر تو چون بد سگالد همی
تو فتنه چرائی بدین بد سگال؟
سفالی شدت شخص از این سفله چرخ
تو خیره به دیبا چه پوشی سفال؟
نگر تا در این چون سفالینه تن
به حاصل شد از تو مراد کلال
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدی در غم بیزوال
چشیدی بسی چرب و شیرین و شور
چه حیله کنون پر نشد چون جوال؟
ز بهر خورت پشت شد زیر بار
خران را همین است زی ما مثال
ولیکن ز خر بارش افتاد و، ماند
گرانبار بر پشت تو لایزال
نگر تا نگوئی که در فعل بد
هزاران مرا هست یار و همال
که این قول آنگه درست آمدی
که یارت ز تو برگرفتی وبال
هزاران هزاران گروگان شدهاست
به آتش بدین جاهلانه مقال
به الفنج گاه اندرونی بکوش
که جز مرد کوشا نیابد منال
سخنهای حجت به نزد حکیم
بلند است و پر منفعت چون جبال
نکو چون جوانی و خوش چون جمال
کهن گشتهای تن نهای بل نوی
فزاینده در گردش ماه و سال
ازو ناشده حال دوشیزگی
ولیکن پسوده مر او را رجال
همو مایهٔ زهد و دین هدی
همو مایهٔ کفر و شرک و ضلال
رهائی نیابد هم از مرگ خویش
مبارز چو عاجز شود در قتال
هر آنگه کزو باز ماند خطیب
فزاید برو بیسعالی سعال
فزونتر شود چون دوتائی کنمش
دوتا چون کنندش بکاهد دوال
همش گرم و هم سرد خواهی ولیک
مدانش نه آتش نه آب زلال
سرمایهٔ مال مرد حکیم
ولیکن ندزددش ازو کس چو مال
چه چیزی است؟ چیزی است این کز شرف
رسولش لقب داد «سحر حلال»
عروس سخن را ندادهاست کس
بجز حجت این زیب و این بال و یال
سخن چون منش پیش خواندم ز فخر
به صدر اندر آمد ز صف النعال
سخن کر گسی پیر پرکنده بود
به من گشت طاووس با پر و بال
به من تازه شد پژمریده سخن
چو ز افسون یوسف زلیخای زال
به عالی فلک برکشد سر سخن
ز بس فخر چون منش گویم «تعال»
به قلعهٔ سخنهای نغز اندرون
نیامد به از طبع من کوتوال
مرا بر سخن پادشاهی و امر
ز من نیست بل کز رسول است و ال
مرا جز به تایید آل رسول
نه تصنیف بود و نه قیل و نه قال
امام زمان وارث مصطفی
که یزدانش یار است و خلقش عیال
زجد چون بدو جد پیوسته بود
به رحمت مرا بهره داد از خیال
به تایید او لاجرم علم و زهد
گرفته است در جانم آرام و هال
خدایم سوی آل او ره نمود
که حبل خدای است و خیر الرجال
چه چیزند با کوه علمم کنون
حکیمان یونان؟ صغار التلال
ندارد خطر لاجرم مشکلات
سوی من، چو زی کوه باد شمال
جهان، ای پسر، نیست خامش ولیک
به قول جهان تو نداری کمال
چه گویدت؟ گوید: کدام است پیش
درخشنده ایام و تاری لیال؟
چرا مه چو خور بر یکی حال نیست
گهی بدر چون است و گاهی هلال؟
ز هر نوع و هر شخص از اشخاص وی
نهاده است زی تو نوادر سؤال
امیر است شیری که دارد سپاه
ز خرگوش و روباه و گرگ و شغال
کرا نیست از سر خلقت خبر
چو زینها بپرسی بگرددش حال
چو پرسیش از این سرهای قوی
فرو ماند از قدرت ذوالجلال
بدین کار اگر نیست چندین خلاف
در این حال گویند چندین محال
کسی کو بگرداند از قبله روی
قذالش بود روی و رویش قذال
بعید است نابوده وای ناصبی
یکی زی یمین و یکی زی شمال
ولیکن تو خر کوری از چشم راست
ازینی چنین نحس و شوم و ژکال
به علم ارت بینا شود چشم راست
جوان بخت گردی و مسعود فال
سوی راستم من تو را، سوی من
یکی بنگر و چشم کورت بمال
به دل یابی ار سوی من بنگری
ز ارزیز و قلعیت سیم حلال
تو را جهل نال است و بار است عقل
چو بیبار ماندی قوی گشت نال
از این زشت نال ار ننالی رواست
ولیک ار بنالی بدان بار نال
چرا گر خداوند قولی و فعل
پری باشی از قول و دیو از فعال؟
همی بالدت تن سپیداروار
ز بیدانشی مانده جان چون خلال
تنت از ره طبع بالد همی
به جان از ره دانش خویش بال
نهالی است مردم که علمش بر است
بها جز به بارش نگیرد نهال
جهان را مپندار دار القرار
بل الفنج گاهی است دارالرحال
جهان بر تو چون بد سگالد همی
تو فتنه چرائی بدین بد سگال؟
سفالی شدت شخص از این سفله چرخ
تو خیره به دیبا چه پوشی سفال؟
نگر تا در این چون سفالینه تن
به حاصل شد از تو مراد کلال
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدی در غم بیزوال
چشیدی بسی چرب و شیرین و شور
چه حیله کنون پر نشد چون جوال؟
ز بهر خورت پشت شد زیر بار
خران را همین است زی ما مثال
ولیکن ز خر بارش افتاد و، ماند
گرانبار بر پشت تو لایزال
نگر تا نگوئی که در فعل بد
هزاران مرا هست یار و همال
که این قول آنگه درست آمدی
که یارت ز تو برگرفتی وبال
هزاران هزاران گروگان شدهاست
به آتش بدین جاهلانه مقال
به الفنج گاه اندرونی بکوش
که جز مرد کوشا نیابد منال
سخنهای حجت به نزد حکیم
بلند است و پر منفعت چون جبال
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵
لشکر پیری فگند و قافله ذل
ناگه بر ساعدین و گردن من غل
غلغل باشد به هر کجا سپه آید
وین سپه از من ببرد یکسر غلغل
شاد مبادا جهان هگرز که او کرد
شادی و عز مرا بدل به غم و ذل
نفسم چون نال بود و جسمم چون کوه
کوه شد آن نال و نال که به تبدل
نیک نگه کن گر استوار نداری
شخص چو نالم که بود چون که بربل
سی و دو درم که سست کرد زمانه
سخت کجا گردد از هلیلهٔ کابل؟
قدم چون تیر بود چفته کمان کرد
تیر مرا تیر و دی به رنج و تحامل
وز سر و رویم فلک به آب شب و روز
پاک فرو شست بوی و گونهٔ سنبل
ای متغافل به کار خویش نگه کن
چند گذاری جهان چنین به تغافل؟
جزو جهان است شخص مردم، روزی
باز شود جزو بی گمان به سوی کل
گرت بپرسد ز کردههات خداوند
روز قیامت چه گوئیش به سر پل؟
چونکه نیندیشی از سرائی کانجا
با تو نیاید سرای و مال و تجمل؟
دفتر پر کن ز فعل نیک که یک چند
بلبله کردی تهی به غلغل بلبل
اسپت با جل و برقع است ولیکن
با تو نیاید نه اسپ و برقع و نه جل
مرکب نیکیت را به جل وفاها
پیش خداوند کش به دست تفضل
پیش که بربایدت ز معدن الفنج
صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل
سام و فریدون کجا شدند، نگوئی
بهمن و بهرام گور و حیدر و دلدل؟
نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر
رستم ز اول نماند نیز به زاول
پاک فرو خوردشان نهنگ زمانه
روی نهادهاست سوی ما به تعاتل
چونکه ملالت همی ز پند فزایدت
هیچ نگردد ملول مغز تو از مل؟
پای ز گل بر کشی به طاعت به زانک
روی بشوئی همی به آمله و گل
چند شقاقل خوری؟ که سستی پیری
باز نگردد ز تو به زور شقاقل
پند ز حجت به گوش فکرت بشنو
ورچه به تلخی چو حنظل است و مهانل
نیست قرنفل خسیس و خوار سوی ما
گرچه ستوران نمیخورند قرنفل
ناگه بر ساعدین و گردن من غل
غلغل باشد به هر کجا سپه آید
وین سپه از من ببرد یکسر غلغل
شاد مبادا جهان هگرز که او کرد
شادی و عز مرا بدل به غم و ذل
نفسم چون نال بود و جسمم چون کوه
کوه شد آن نال و نال که به تبدل
نیک نگه کن گر استوار نداری
شخص چو نالم که بود چون که بربل
سی و دو درم که سست کرد زمانه
سخت کجا گردد از هلیلهٔ کابل؟
قدم چون تیر بود چفته کمان کرد
تیر مرا تیر و دی به رنج و تحامل
وز سر و رویم فلک به آب شب و روز
پاک فرو شست بوی و گونهٔ سنبل
ای متغافل به کار خویش نگه کن
چند گذاری جهان چنین به تغافل؟
جزو جهان است شخص مردم، روزی
باز شود جزو بی گمان به سوی کل
گرت بپرسد ز کردههات خداوند
روز قیامت چه گوئیش به سر پل؟
چونکه نیندیشی از سرائی کانجا
با تو نیاید سرای و مال و تجمل؟
دفتر پر کن ز فعل نیک که یک چند
بلبله کردی تهی به غلغل بلبل
اسپت با جل و برقع است ولیکن
با تو نیاید نه اسپ و برقع و نه جل
مرکب نیکیت را به جل وفاها
پیش خداوند کش به دست تفضل
پیش که بربایدت ز معدن الفنج
صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل
سام و فریدون کجا شدند، نگوئی
بهمن و بهرام گور و حیدر و دلدل؟
نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر
رستم ز اول نماند نیز به زاول
پاک فرو خوردشان نهنگ زمانه
روی نهادهاست سوی ما به تعاتل
چونکه ملالت همی ز پند فزایدت
هیچ نگردد ملول مغز تو از مل؟
پای ز گل بر کشی به طاعت به زانک
روی بشوئی همی به آمله و گل
چند شقاقل خوری؟ که سستی پیری
باز نگردد ز تو به زور شقاقل
پند ز حجت به گوش فکرت بشنو
ورچه به تلخی چو حنظل است و مهانل
نیست قرنفل خسیس و خوار سوی ما
گرچه ستوران نمیخورند قرنفل
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۸
این روزگار بیخطر و کار بینظام
وام است بر تو گر خبرت هست، وام، وام
بر تو موکلند بدین وام روز و شب
بایدت باز داد به ناکام یا به کام
دل بر تمام توختن وام سخت کن
با این دو وامدار تو را کی رود کلام؟
اندر جهان تهیتر ازان نیست خانهای
کز وام کرد مرد درو فرش و اوستام
شوم است مرغ وام، مرو را مگیر صید
بیشام خفته به که چو از وام خورده شام
رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام
جوی است و جر بر ره عمرت ز دردها
ره پر ز جر و جوی و هوا سرد و، تار بام
لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن
زین جر و جوی کوفتن و راه بینظام
هر روز روزگار نویدی دگر دهدت
کان را هگرز دید نخواهی همی خرام؟
ای روزگار، چونکه نویدت حلال گشت
ما را و، گشت پاک خرامت همه حرام؟
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک
فردا برو به چنگ و جفا بر کشی حسام؟
هر کو قرین توست نبیند ز تو مگر
کردارهای ناخوش و گفتارهای خام
گفتارهات من به تمامی شنودهام
زیرا که من زبان تو دانم همه تمام
بیزارم از تو و همه یارانت، مر مرا
تا حشر با شما نه علیک است و نه سلام
در کار خویش عاجز و درمانده نیستم
فضل مرا به جمله مقرند خاص و عام
لیکن مرا به گرسنگی صبر خوشتر است
چون یافتن ز دست فرومایگان طعام
با آبروی تشنه بمانی ز آب جوی
به چون ز بهر آب زنی با خران لطام
از چاشت تا به شام تو را نیست ایمنی
گر مر تو راست مملکت از چاچ تا به شام
آزاده و کریم بیالاید از لئیم
چون دامن قبات نیفشانی از لئام
مامیز با خسیس که رنجه کند تو را
پوشیده نرم نرم چو مر کام را ز کام
جز رنجگی هگرز چه بینی تو از خسیس
جز رنجگی چه دید هگرز از ز کام کام؟
بدخو شدی ز خوی بد یار بد، چنانک
خنجر خمیده گشت چو خمیده شد نیام
گر شرمت است از آنکه پس ناکسی روی
پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام
شهوت فرو نشان و به کنجی فرو نشین
منشین بر اسپ غدر و طمع را مده لگام
در نامهٔ طمع ننوشته است دست دهر
ز اول مگر که ذل و سرانجام وای مام
ای بیوفا زمانه مرا با تو کار نیست
زیرا که کارهای تو دام است، دام، دام
بیباک و بدخوی که ندانی به گاه خشم
مر نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام
من دست خویش در رسن دین حق زدم
از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام
تدبیر آن همی کنم اکنون که بر شوم
زین چاه زشت و ژرف بدین بیقرار بام
سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم
یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام
ای بر سر دو راه نشسته در این رباط
از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لکام؟
از طاعت تمام شود، ای پسر، تو را
این جان ناتمام سرانجام کار تام
ایزد پیام داد به تو کاهلی مکن
در کار، اگر تمام شنودهستی آن پیام
گفتا که «کارهای جهان جمله بازی است
جای مقام نیست، مجو اندرو مقام»
دست از جهان سفله به فرمان کردگار
کوتاه کن، دراز چه افگندهای زمام؟
گر عمر خویش نوح تو را داد و سام نیز
زایدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام
سنگی زده است پیری بر طاس عمر تو
کان را به هیچ روی نیابد کسی لحام
پیری و سستی آمد و کشتیم خفت و خیز
زین بیشتر نساخت کسی مرگ را طعام
فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان
فرجامجوی روی ندارد به رود و جام
وز گشت روزگار مشو تنگ دل که چرخ
بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام
وام است بر تو گر خبرت هست، وام، وام
بر تو موکلند بدین وام روز و شب
بایدت باز داد به ناکام یا به کام
دل بر تمام توختن وام سخت کن
با این دو وامدار تو را کی رود کلام؟
اندر جهان تهیتر ازان نیست خانهای
کز وام کرد مرد درو فرش و اوستام
شوم است مرغ وام، مرو را مگیر صید
بیشام خفته به که چو از وام خورده شام
رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام
جوی است و جر بر ره عمرت ز دردها
ره پر ز جر و جوی و هوا سرد و، تار بام
لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن
زین جر و جوی کوفتن و راه بینظام
هر روز روزگار نویدی دگر دهدت
کان را هگرز دید نخواهی همی خرام؟
ای روزگار، چونکه نویدت حلال گشت
ما را و، گشت پاک خرامت همه حرام؟
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک
فردا برو به چنگ و جفا بر کشی حسام؟
هر کو قرین توست نبیند ز تو مگر
کردارهای ناخوش و گفتارهای خام
گفتارهات من به تمامی شنودهام
زیرا که من زبان تو دانم همه تمام
بیزارم از تو و همه یارانت، مر مرا
تا حشر با شما نه علیک است و نه سلام
در کار خویش عاجز و درمانده نیستم
فضل مرا به جمله مقرند خاص و عام
لیکن مرا به گرسنگی صبر خوشتر است
چون یافتن ز دست فرومایگان طعام
با آبروی تشنه بمانی ز آب جوی
به چون ز بهر آب زنی با خران لطام
از چاشت تا به شام تو را نیست ایمنی
گر مر تو راست مملکت از چاچ تا به شام
آزاده و کریم بیالاید از لئیم
چون دامن قبات نیفشانی از لئام
مامیز با خسیس که رنجه کند تو را
پوشیده نرم نرم چو مر کام را ز کام
جز رنجگی هگرز چه بینی تو از خسیس
جز رنجگی چه دید هگرز از ز کام کام؟
بدخو شدی ز خوی بد یار بد، چنانک
خنجر خمیده گشت چو خمیده شد نیام
گر شرمت است از آنکه پس ناکسی روی
پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام
شهوت فرو نشان و به کنجی فرو نشین
منشین بر اسپ غدر و طمع را مده لگام
در نامهٔ طمع ننوشته است دست دهر
ز اول مگر که ذل و سرانجام وای مام
ای بیوفا زمانه مرا با تو کار نیست
زیرا که کارهای تو دام است، دام، دام
بیباک و بدخوی که ندانی به گاه خشم
مر نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام
من دست خویش در رسن دین حق زدم
از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام
تدبیر آن همی کنم اکنون که بر شوم
زین چاه زشت و ژرف بدین بیقرار بام
سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم
یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام
ای بر سر دو راه نشسته در این رباط
از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لکام؟
از طاعت تمام شود، ای پسر، تو را
این جان ناتمام سرانجام کار تام
ایزد پیام داد به تو کاهلی مکن
در کار، اگر تمام شنودهستی آن پیام
گفتا که «کارهای جهان جمله بازی است
جای مقام نیست، مجو اندرو مقام»
دست از جهان سفله به فرمان کردگار
کوتاه کن، دراز چه افگندهای زمام؟
گر عمر خویش نوح تو را داد و سام نیز
زایدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام
سنگی زده است پیری بر طاس عمر تو
کان را به هیچ روی نیابد کسی لحام
پیری و سستی آمد و کشتیم خفت و خیز
زین بیشتر نساخت کسی مرگ را طعام
فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان
فرجامجوی روی ندارد به رود و جام
وز گشت روزگار مشو تنگ دل که چرخ
بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۹
اگر کار بوده است و رفته قلم
چرا خورد باید به بیهوده غم؟
وگر ناید از تو نه نیک و نه بد
روا نیست بر تو نه مدح و نه ذم
عقوبت محال است اگر بتپرست
به فرمان ایزد پرستد صنم
ستم گار زی تو خدای است اگر
به دست تو او کرد بر من ستم
کتاب و پیمبر چه بایست اگر
نشد حکم کرده نه بیش و نه کم؟
وگر جمله حق است قول خدای
بر این راه پس چون گزاری قدم؟
نگه کن که چون مذهب ناصبی
پر از باد و دم است و پر پیچ و خم
مرو از پس این رمهٔ بی شبان
ز هر هایهائی چو اشتر مرم
مخور خام کاتش نه دور است سخت
به خاکستر اندر بخیره مدم
سخن را به میزان دانش بسنج
که گفتار بی علم باد است و دم
سخن را به نم کن به دانش که خاک
نیامد بهم تا ندادیش نم
نهادهٔ خدای است در تو خرد
چو در نار نور و چو در مشک شم
خرددوست جان سخن گوی توست
که از نیک شاد است و از بد دژم
تو را جانت نامه است و کردار خط
به جان برمکن جز به نیکی رقم
به نامه درون جمله نیکی نویس
که در دست توست ای برادر قلم
به گفتار خوب و به کردار نیک
چراغی شو اندر سنان علم
شبان گشت موسی به کردار نیک
چنان چون شنودی بر این خفته رم
به فعل نکو جمله عاجز شدند
فرومایه دیوان ز پر مایه جم
فسونگر به گفتار نیکو همی
برون آرد از دردمندان سقم
الم چون رسانی به من خیره خیر
چو از من نخواهی که یابی الم؟
اگر آرزوت است کازادگان
تو را پیشکاران بوند و خدم
به جز فعل نیکو و گفتار خوب
نه بگزار دست و نه بگشای دم
به داد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم
از آغاز بودش به داد آورید
خدای این جهان را پدید از عدم
اگر داد کردهاست پس تا ابد
خدای است و ما بندگان، لاجرم
اگر داد و بیداد دارو شوند
بود داد تریاک و بیداد سم
ندانی همی جستن از داد نفع
ازیرا حریصی چنین بر ستم
به مردی و نیروی بازو مناز
که نازش به علم است و فضل و کرم
شنودی که با زور و بازوی پیل
رهی بود کاووس را روستم
به دین جوی حرمت که مرد خرد
به دین شد سوی مردمان محترم
به دین کرد فخر آنکه تا روز حشر
بدو مفتخر شد عرب بر عجم
خسیس است و بیقدر بیدین اگر
فریدونش خال است و جمشید عم
ز بی دین مکن خیره دانش طمع
که دین شهریار است و دانش حشم
دهن خشک ماند به گاه نظر
اگر در دهانش نهی رود زم
درم پیشت آید چو دین یافتی
ازیرا که بنده است دین را درم
گر از دین و دانش چرا بایدت
سوی معدن دین و دانش بچم
سوی ترجمان کتاب خدای
امام الانام است و فخر الامم
نکرد از بزرگان عالم جز او
کسی علم و ملک سلیمان بهم
امام تمام جهان بو تمیم
که بیرون شد از دین بدو تار و تم
بر آهخته از بهر دین خدای
به تیغ از سر سرکشان آشتم
مر او را گزید احکم الحاکمین
به حکمت میان خلایق حکم
نه جز بر زبانش «نعم» را مکان
نه جز در عطاهاش کان نعم
نه جز قول اومر قضا را مرد
نه جز ملک او مر حرم را حرم
کف راد او مر نعم را مقر
سر تیغ او مستقر نقم
مشهر شدهاست از جهان حضرتش
چو خورشید و عالم سراسر ظلم
ز دانش مرا گوش دل بود کر
ز گوشم به علمش برون شد صمم
دل از علم او شد چو دریا مرا
چو خوردم ز دریای او یک فخم
به جان و دلم در ز فرش کنون
بهشت برین است و باغ ارم
اگر تهمتم کرد نادان چه باک
از آن پس که کور است و گنگ و اصم؟
از آن پاکتر نیست کس در جهان
که هست او سوی متهم متهم
چرا خورد باید به بیهوده غم؟
وگر ناید از تو نه نیک و نه بد
روا نیست بر تو نه مدح و نه ذم
عقوبت محال است اگر بتپرست
به فرمان ایزد پرستد صنم
ستم گار زی تو خدای است اگر
به دست تو او کرد بر من ستم
کتاب و پیمبر چه بایست اگر
نشد حکم کرده نه بیش و نه کم؟
وگر جمله حق است قول خدای
بر این راه پس چون گزاری قدم؟
نگه کن که چون مذهب ناصبی
پر از باد و دم است و پر پیچ و خم
مرو از پس این رمهٔ بی شبان
ز هر هایهائی چو اشتر مرم
مخور خام کاتش نه دور است سخت
به خاکستر اندر بخیره مدم
سخن را به میزان دانش بسنج
که گفتار بی علم باد است و دم
سخن را به نم کن به دانش که خاک
نیامد بهم تا ندادیش نم
نهادهٔ خدای است در تو خرد
چو در نار نور و چو در مشک شم
خرددوست جان سخن گوی توست
که از نیک شاد است و از بد دژم
تو را جانت نامه است و کردار خط
به جان برمکن جز به نیکی رقم
به نامه درون جمله نیکی نویس
که در دست توست ای برادر قلم
به گفتار خوب و به کردار نیک
چراغی شو اندر سنان علم
شبان گشت موسی به کردار نیک
چنان چون شنودی بر این خفته رم
به فعل نکو جمله عاجز شدند
فرومایه دیوان ز پر مایه جم
فسونگر به گفتار نیکو همی
برون آرد از دردمندان سقم
الم چون رسانی به من خیره خیر
چو از من نخواهی که یابی الم؟
اگر آرزوت است کازادگان
تو را پیشکاران بوند و خدم
به جز فعل نیکو و گفتار خوب
نه بگزار دست و نه بگشای دم
به داد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم
از آغاز بودش به داد آورید
خدای این جهان را پدید از عدم
اگر داد کردهاست پس تا ابد
خدای است و ما بندگان، لاجرم
اگر داد و بیداد دارو شوند
بود داد تریاک و بیداد سم
ندانی همی جستن از داد نفع
ازیرا حریصی چنین بر ستم
به مردی و نیروی بازو مناز
که نازش به علم است و فضل و کرم
شنودی که با زور و بازوی پیل
رهی بود کاووس را روستم
به دین جوی حرمت که مرد خرد
به دین شد سوی مردمان محترم
به دین کرد فخر آنکه تا روز حشر
بدو مفتخر شد عرب بر عجم
خسیس است و بیقدر بیدین اگر
فریدونش خال است و جمشید عم
ز بی دین مکن خیره دانش طمع
که دین شهریار است و دانش حشم
دهن خشک ماند به گاه نظر
اگر در دهانش نهی رود زم
درم پیشت آید چو دین یافتی
ازیرا که بنده است دین را درم
گر از دین و دانش چرا بایدت
سوی معدن دین و دانش بچم
سوی ترجمان کتاب خدای
امام الانام است و فخر الامم
نکرد از بزرگان عالم جز او
کسی علم و ملک سلیمان بهم
امام تمام جهان بو تمیم
که بیرون شد از دین بدو تار و تم
بر آهخته از بهر دین خدای
به تیغ از سر سرکشان آشتم
مر او را گزید احکم الحاکمین
به حکمت میان خلایق حکم
نه جز بر زبانش «نعم» را مکان
نه جز در عطاهاش کان نعم
نه جز قول اومر قضا را مرد
نه جز ملک او مر حرم را حرم
کف راد او مر نعم را مقر
سر تیغ او مستقر نقم
مشهر شدهاست از جهان حضرتش
چو خورشید و عالم سراسر ظلم
ز دانش مرا گوش دل بود کر
ز گوشم به علمش برون شد صمم
دل از علم او شد چو دریا مرا
چو خوردم ز دریای او یک فخم
به جان و دلم در ز فرش کنون
بهشت برین است و باغ ارم
اگر تهمتم کرد نادان چه باک
از آن پس که کور است و گنگ و اصم؟
از آن پاکتر نیست کس در جهان
که هست او سوی متهم متهم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰
دام است جهان تو، ای پسر، دام
زین دام ندارد خبر دد و دام
در دام به دانه مباش مشغول
دانهٔ تو چه چیز است جز می و جام؟
خور خوار شدهستی چو مرغ لیکن
ناچاره پشیمان شوی به فرجام
امید چه داری که کام یابی؟
در دام کسی کام یابد ای خام؟
کامستی اگر پایدی، ولیکن
کامی که نپاید نباشد آن کام
زین قد چو تیر و الف چه لافی؟
کین زود شود چون کمان و چون لام
جان وام خدای است در تن تو
یک روز ز تو باز خواهد این وام
گر باز دهی وام او به خوشی،
ور نی بستاند به کام و ناکام
اندر طلب وام تازیان است
همواره چنین سال و ماه و ایام
چون با پدرت چاشت خورد گیتی
ناچار خورد با تو ای پسر شام
خوش است جهان از ره چشیدن
چون شکر و چون شیر و مغز بادام
لیکن سوی مرد خرد خوشیهاش
زهر است همه چون فروشد از کام
گیتی چو دو در خانه است، او را
آغاز یکی در، دگر در انجام
زین در چو در آئی بدان برون شو
در سر چنین گفت نوح با سام
بیهوده چه داری طمع در این جای
آرام؟ که این نیست جای آرام
بس بی خطر و خوار کام یابی
زین جای بیاندام و عمر سوتام
دل را ز جهان بازکش که گیهان
بسیار کشیده است چون تو در دام
ای بس ملکان را که او فرو خورد
با ملکت و با چاکران و خدام
بهرام کجا رفت و اردوان کو؟
گیرم که توی اردوان و بهرام
از بهر چه اندر سرای فانی
بردی علم ای خام خیره بر بام؟
ناتام در این جایت آوریدند
تا روزی از این جا برون شوی تام
اسلام دبستان توست و عالم
مانند سرائی است خوش پر اصنام
در خانهٔ استاد علم و دینت
پیغمبرت استاد و چوب صمصام
اسلام دبستان توست، پورا،
بتخانه پر اسپ است و مال و استام
بنگر که چگونه از این دبستان
بگریخته سوی بتان شد این عام
اینها که همه فتنهٔ بتانند
از دین چه به کارستشان مگر نام؟
آنک او بدود پیش میر ده میل
هرگز نرود زی نماز ده گام
این غاشیه کش گشته پیش غالب
وان بسته میانک به پیش بسطام
زی عامه چو تو مال و ملک داری
خواهی علوی باش و خواه حجام
این دیو سران را مدار مردم
گر هیچ بدانی لطف ز دشنام
گر رام شدند این خران بتان را
باری تو اگر خر نهای مشو رام
دانی که محال است اگر بماند
ارواح چنین در سرای اجسام
دانی که چون این جای نیست جائی است
روحی که مجرد شده است از اندام
یک یک چو برون میروند از این جا
این کار به آخر رسد سرانجام
آن گاه بیابند داد هر کس
مظلوم بگیرد گلوی ظلام
آن روز بباید ستمگران را
داد ضعفا داد و داد ایتام
غایب نشده است ایچ از اول کار
تا آخر چیزی ز علم علام
هرگز نپسندد ز خلق بیداد
آنک این فلک او آفرید و اجرام
این حکم د راین کارکرد پیداست
با آنکه رسول آمده است و پیغام
لیکن نکند حکم حاکم عدل
تا وقت نیاید فراز و هنگام
امروز بد و نیک مینویسند
بیکار نمانده است و یافه اقلام
غره چه شدهستی به عمر فانی
مشتاب به کار و ز دیگ ماشام
کاین گنبد گردان گرد بدرام
شوریده بسی کرد کار پدرام
گر حاکم حکام را مقری
در خلق چرائی چو گرگ و ضرغام؟
«ای مام» یتیمان سوی تو خواراست
لیکن تو بسی کرد خواهی «ای مام»
امروز بده داد خویش کایزد
فردا همه بر حق راند احکام
وز تو نپذیرند اگر تو فردا
گوئی که چنین بود قسم قسام
از حجت بشنو سخن به حجت
بر حجت حجت به دل بیارام
زین دام ندارد خبر دد و دام
در دام به دانه مباش مشغول
دانهٔ تو چه چیز است جز می و جام؟
خور خوار شدهستی چو مرغ لیکن
ناچاره پشیمان شوی به فرجام
امید چه داری که کام یابی؟
در دام کسی کام یابد ای خام؟
کامستی اگر پایدی، ولیکن
کامی که نپاید نباشد آن کام
زین قد چو تیر و الف چه لافی؟
کین زود شود چون کمان و چون لام
جان وام خدای است در تن تو
یک روز ز تو باز خواهد این وام
گر باز دهی وام او به خوشی،
ور نی بستاند به کام و ناکام
اندر طلب وام تازیان است
همواره چنین سال و ماه و ایام
چون با پدرت چاشت خورد گیتی
ناچار خورد با تو ای پسر شام
خوش است جهان از ره چشیدن
چون شکر و چون شیر و مغز بادام
لیکن سوی مرد خرد خوشیهاش
زهر است همه چون فروشد از کام
گیتی چو دو در خانه است، او را
آغاز یکی در، دگر در انجام
زین در چو در آئی بدان برون شو
در سر چنین گفت نوح با سام
بیهوده چه داری طمع در این جای
آرام؟ که این نیست جای آرام
بس بی خطر و خوار کام یابی
زین جای بیاندام و عمر سوتام
دل را ز جهان بازکش که گیهان
بسیار کشیده است چون تو در دام
ای بس ملکان را که او فرو خورد
با ملکت و با چاکران و خدام
بهرام کجا رفت و اردوان کو؟
گیرم که توی اردوان و بهرام
از بهر چه اندر سرای فانی
بردی علم ای خام خیره بر بام؟
ناتام در این جایت آوریدند
تا روزی از این جا برون شوی تام
اسلام دبستان توست و عالم
مانند سرائی است خوش پر اصنام
در خانهٔ استاد علم و دینت
پیغمبرت استاد و چوب صمصام
اسلام دبستان توست، پورا،
بتخانه پر اسپ است و مال و استام
بنگر که چگونه از این دبستان
بگریخته سوی بتان شد این عام
اینها که همه فتنهٔ بتانند
از دین چه به کارستشان مگر نام؟
آنک او بدود پیش میر ده میل
هرگز نرود زی نماز ده گام
این غاشیه کش گشته پیش غالب
وان بسته میانک به پیش بسطام
زی عامه چو تو مال و ملک داری
خواهی علوی باش و خواه حجام
این دیو سران را مدار مردم
گر هیچ بدانی لطف ز دشنام
گر رام شدند این خران بتان را
باری تو اگر خر نهای مشو رام
دانی که محال است اگر بماند
ارواح چنین در سرای اجسام
دانی که چون این جای نیست جائی است
روحی که مجرد شده است از اندام
یک یک چو برون میروند از این جا
این کار به آخر رسد سرانجام
آن گاه بیابند داد هر کس
مظلوم بگیرد گلوی ظلام
آن روز بباید ستمگران را
داد ضعفا داد و داد ایتام
غایب نشده است ایچ از اول کار
تا آخر چیزی ز علم علام
هرگز نپسندد ز خلق بیداد
آنک این فلک او آفرید و اجرام
این حکم د راین کارکرد پیداست
با آنکه رسول آمده است و پیغام
لیکن نکند حکم حاکم عدل
تا وقت نیاید فراز و هنگام
امروز بد و نیک مینویسند
بیکار نمانده است و یافه اقلام
غره چه شدهستی به عمر فانی
مشتاب به کار و ز دیگ ماشام
کاین گنبد گردان گرد بدرام
شوریده بسی کرد کار پدرام
گر حاکم حکام را مقری
در خلق چرائی چو گرگ و ضرغام؟
«ای مام» یتیمان سوی تو خواراست
لیکن تو بسی کرد خواهی «ای مام»
امروز بده داد خویش کایزد
فردا همه بر حق راند احکام
وز تو نپذیرند اگر تو فردا
گوئی که چنین بود قسم قسام
از حجت بشنو سخن به حجت
بر حجت حجت به دل بیارام
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱
به راه دین نبی رفت ازان نمییاریم
که راه با خطر و ما ضعیف و بییاریم
چون روز دزد ره ما گرفت اگر به سفر
بجز به شب نرویم، ای پسر، سزاواریم
ازین به ستان ستاره به روز پنهانیم
ز چشم خلق و به شب رهبریم و بیداریم
وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم
به حکمت است و خرد بر فرود مردان را
و گرنه ما همه از روی شخص همواریم
یکی ز ما چو گل است و یکی چو خار به طبع
اگرچه یکسره جمله به سان گلزاریم
سخن به علم بگوئیم تا ز یکدیگر
جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بیسخن من و تو هردو نقش دیواریم
جهان، خدای جهان را مثل چوبستانی است
که ما به جمله بدین بوستان در اشجاریم
بیای تا من و تو هر دو، ای درخت خدا،
ز بار خویش یکی چاشنی فرو باریم
لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گوئیم
که ما ز مشغلهٔ تو ز خانه آواریم
اگر تو ای بخرد ناصبی مسلمانی
تو را که گفت که ما شیعت اهل زناریم؟
محمد و علی از خلق بهترند چه بود
گر از فلان و فلان شان بزرگتر داریم؟
خزینهدار خدایندو، سرهای خدای
همی به ما برسانند کاهل اسراریم
به غار سنگین در نه، به غار دین اندر
رسول را، ز دل پاک صاحب الغاریم
ز علم بهرهٔ ما گندم است و بهر تو کاه
گمان مبر که چو تو ماستور و که خواریم
به خمر دین چو تو خر، مست گشتهای شاید
که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم
ز بهر تو که همی خویشتن هلاک کنی
به بی هشی، همگان روز و شب به تیماریم
چو آگهیم که مستی و بیخرد، ما را
اگرچه سخت بیازاری از تو نازاریم
وز آن قبل که تو حکمت شنود نتوانی
همیشه با تو به حکمت دهان به مسماریم
تو را که مار گزیدهاست حیله تریاق است
ز ما بخواه، گمان چون بری که ما ماریم؟
تو گرد چون و چرا گر همی نیاری گشت
چرا و چون تو را ما به جان خریداریم
خرد ز بهر چه دادندمان، که ما به خرد
گهی خدایپرست و گهی گنهکاریم؟
«مکن بدی تو و نیکی بکن» چرا فرمود
خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم؟
چرا که گرگ ستمگاره نیست سوی خدای
به فعل خویش گرفتار و ، ما گرفتاریم؟
چرا به بانگ و خروش و فغان بی معنی
کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم؟
چرا بر آهو و نخچیر روزه نیست و نماز؟
چرا من و تو بدین کارها گرانباریم؟
چه داد یزدان ما را ز جملگی حیوان
مگر خرد که بدان بر ستور سالاریم؟
اگر به فضل و خرد بر خران خداوندیم
همان به فضل و خرد بندگان جباریم
خرد تواند جستن ز کار چون و چرا
که بیخرد به مثل ما درخت بیباریم
خرد چرا که نجوید که ما به امر خدای
چرا که یک مه تا شب به روز ناهاریم؟
به خون ناحق ما را چرا نمیراند
خدای، گر سوی او خونی و ستمگاریم؟
وگر گناه نخواهد ز ما و ما بکنیم
نه بندهایم خداوند را که قهاریم
وگر به خواست وی آید همی گناه از ما
نهایم عاصی بل نیک و خوب کرداریم
اگر مر این گره سخت را تو بگشائی
حقت به جان به دل بندهوار بگزاریم
وگر تو گرد چنین کارها نیاری گشت
مگرد، وز بر ما دور شو، که ما یاریم
وگر بپرسی از این مشکلات مر ما را
به پیش حملهٔ تو پای، سخت بفشاریم
به دست خاطر روشن بنای مشکل را
برآوریم به چرخ و به زر بنگاریم
مبارزان سپاه شریعتیم و قران
از آنکه شیعت حیدر، سوار کراریم
به نزد مردم بیمار ناخوش است شکر
شگفت نیست که ما نزد تو ز کفاریم
یکی ز ما و هزار از شما اگر چه شما
چو مار و مورچه بسیار و ما نه بسیاریم
سپه نباشد پانصد ستور بر یک مرد
روا بود که شما را سپاه نشماریم
که راه با خطر و ما ضعیف و بییاریم
چون روز دزد ره ما گرفت اگر به سفر
بجز به شب نرویم، ای پسر، سزاواریم
ازین به ستان ستاره به روز پنهانیم
ز چشم خلق و به شب رهبریم و بیداریم
وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم
به حکمت است و خرد بر فرود مردان را
و گرنه ما همه از روی شخص همواریم
یکی ز ما چو گل است و یکی چو خار به طبع
اگرچه یکسره جمله به سان گلزاریم
سخن به علم بگوئیم تا ز یکدیگر
جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بیسخن من و تو هردو نقش دیواریم
جهان، خدای جهان را مثل چوبستانی است
که ما به جمله بدین بوستان در اشجاریم
بیای تا من و تو هر دو، ای درخت خدا،
ز بار خویش یکی چاشنی فرو باریم
لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گوئیم
که ما ز مشغلهٔ تو ز خانه آواریم
اگر تو ای بخرد ناصبی مسلمانی
تو را که گفت که ما شیعت اهل زناریم؟
محمد و علی از خلق بهترند چه بود
گر از فلان و فلان شان بزرگتر داریم؟
خزینهدار خدایندو، سرهای خدای
همی به ما برسانند کاهل اسراریم
به غار سنگین در نه، به غار دین اندر
رسول را، ز دل پاک صاحب الغاریم
ز علم بهرهٔ ما گندم است و بهر تو کاه
گمان مبر که چو تو ماستور و که خواریم
به خمر دین چو تو خر، مست گشتهای شاید
که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم
ز بهر تو که همی خویشتن هلاک کنی
به بی هشی، همگان روز و شب به تیماریم
چو آگهیم که مستی و بیخرد، ما را
اگرچه سخت بیازاری از تو نازاریم
وز آن قبل که تو حکمت شنود نتوانی
همیشه با تو به حکمت دهان به مسماریم
تو را که مار گزیدهاست حیله تریاق است
ز ما بخواه، گمان چون بری که ما ماریم؟
تو گرد چون و چرا گر همی نیاری گشت
چرا و چون تو را ما به جان خریداریم
خرد ز بهر چه دادندمان، که ما به خرد
گهی خدایپرست و گهی گنهکاریم؟
«مکن بدی تو و نیکی بکن» چرا فرمود
خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم؟
چرا که گرگ ستمگاره نیست سوی خدای
به فعل خویش گرفتار و ، ما گرفتاریم؟
چرا به بانگ و خروش و فغان بی معنی
کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم؟
چرا بر آهو و نخچیر روزه نیست و نماز؟
چرا من و تو بدین کارها گرانباریم؟
چه داد یزدان ما را ز جملگی حیوان
مگر خرد که بدان بر ستور سالاریم؟
اگر به فضل و خرد بر خران خداوندیم
همان به فضل و خرد بندگان جباریم
خرد تواند جستن ز کار چون و چرا
که بیخرد به مثل ما درخت بیباریم
خرد چرا که نجوید که ما به امر خدای
چرا که یک مه تا شب به روز ناهاریم؟
به خون ناحق ما را چرا نمیراند
خدای، گر سوی او خونی و ستمگاریم؟
وگر گناه نخواهد ز ما و ما بکنیم
نه بندهایم خداوند را که قهاریم
وگر به خواست وی آید همی گناه از ما
نهایم عاصی بل نیک و خوب کرداریم
اگر مر این گره سخت را تو بگشائی
حقت به جان به دل بندهوار بگزاریم
وگر تو گرد چنین کارها نیاری گشت
مگرد، وز بر ما دور شو، که ما یاریم
وگر بپرسی از این مشکلات مر ما را
به پیش حملهٔ تو پای، سخت بفشاریم
به دست خاطر روشن بنای مشکل را
برآوریم به چرخ و به زر بنگاریم
مبارزان سپاه شریعتیم و قران
از آنکه شیعت حیدر، سوار کراریم
به نزد مردم بیمار ناخوش است شکر
شگفت نیست که ما نزد تو ز کفاریم
یکی ز ما و هزار از شما اگر چه شما
چو مار و مورچه بسیار و ما نه بسیاریم
سپه نباشد پانصد ستور بر یک مرد
روا بود که شما را سپاه نشماریم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲
بسی رفتم پس آز اندر این پیروزه گون پشکم
کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم
فرو بارید مروارید گرد این سیه دیبا
که بر دو عارض من بست دست بیوفا عالم
به مروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من
که دیبای بناگوشم به مروارید شد معلم
بگریم من بر این نرگس که بر عارض پدید آمد
مرا، زیرا که بفزاید چو نرگس را بیاید نم
درخت مردمی را نیست اسپرغم به جز پیری
خرد بار درخت اوست شکر طعم و عنبر شم
ز بر خمد درخت، آری، ولیکن بر درخت تو
شکوفه هست و باری نیست، بی بر چون گرفتی خم؟
به چشم دل ببین بستان یزدان را گشن گشته
به گوناگون درختانی که بنشاندهستشان آدم
گرفته بر یکی خنجر یکی مرهم یکی نشتر
یکی هپیون یکی عنبر یکی شکر یکی علقم
یکی چون مرغ پرنده ولیک پرش اندیشه
یکی مانندهٔ گزدم ولیکن نیش او در فم
یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان
یکی را سر نشاید جز به زیر سنگ چون ارقم
یکی را بیخ فضل و، برگ علم و، بار او رحمت
همه گفتار او حکمت همه کردار او محکم
یکی را روی کفر و، دست جور و، پای او تهمت
همه کردار او فاسد همه گفتار او مبهم
یکی چون آب زیر که به قول خوش فریبنده
چو شاخی بار او نشتر ولیکن برگ او مبرم
یکی گوید شریفم من عرابی گوهر و نسبت
یکی گوید عجم را پادشا مر جد من بد جم
شرف در علم و فضل است ای پسر، عالم شو و فاضل
تو علم آور نسب، ماور چو بیعلمان سوی بلعم
نه چون موسی بود هر کس که عمرانش پدر باشد
نه چون عیسی بود هر کس که باشد مادرش مریم
ز راه شخص مانندهاست نادان مرد با دانا
چنان کز دور جمع سور ماننده است با ماتم
به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت بر مردم
ز ترک و روم و روس و هند و سند و گیلی و دیلم
اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد
یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم
اگر دانش بیلفنجی به فضل تو شرف یابد
پدرت و مادر و فرزند و جد خویش و خال و عم
چو چشم از نور و ماه از خور به دانش گشت دل زیبا
چو جسم از جان و باغ از نم به دانش گشت جان خرم
شریعت کان دانش گشت و فرقان چشمهٔ حکمت
یکی مر زر دین را که یکی مر آب دین را یم
مکان علم فرقان است و جان جان تو علم است
از این جان دوم یک دم به جان اولت بر دم
اگر با سر شبان خلق صحبت کرد خواهی تو
کناره کرد بایدت ای پسر زین بی کرانه رم
سخن با سر شبان جز سخته و پخته مگو از بن
ولیکن با رم از هر گونهای کاید همی بر چم
سخن چون تار توزی خوب و باریک و لطیف آور
سخن چون تار باید تا برون آئی ز تار و تم
پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمی
چو فردا این سخن گویان برون آیند از این پیشکم
تو را بر بام زاری زود خواهد کرد نوحهگر
تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم
سوی رود و سرود آسان دوی لیکنت مزدوران
سوی محراب نتوانند جنبانید به بیرم
سبک باشی به رقص اندر، چو بانگ مذنان آید
به زانو در پدید آیدت ناگه علت بلغم
ستمگاری و اندر جان خود تخم ستم کاری
ولیکن جانت را فردا گزاید تخم بار سم
تو را فردا ندارد سود آبروی دنیائی
اگر بر رویت ای نادان برانی آب رود زم
تو را غم کم نیاید تا به دین دنیا همی جوئی
چو دنیا را به دین دادی همان ساعت شوی کم غم
تو را دیوی است اندر طبع رستمخو ستم پیشه
به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم
در این پیروزه گون طارم مجوی آرام و آسایش
که نارامد به روز و، شب همی ناساید این طارم
اگر حکمت به دست آری به آسانی روی زین جا
وگر حکمت نیلفنجی برون شد بایدت به ستم
نیاید با تو زین طارم برون جز طاعت و حکمت
بچر وز بهر طاعت چر، بچم وز بهر حکمت چم
ز بهر آنچه کاید با تو گر غمگین بوی شاید
ز بهر آنچه کایدر ماند خواهد چون بوی مغتم؟
ز بهر چیز بیحاصل نرنجی به بود، زیرا
بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخای ابکم
گشادهستی به کوشش دست، بر بسته دهان و دل
دهن بر هم نهادهستی مگر بنهی درم بر هم
نباید نرم کردن گردن از بهر درم کس را
نبشتهاست این سخن در پندنامه سام را نیرم
گهر یابد به شعر حجت اندر طبع خواننده
اگر هرگز به شعر اندر گهر یابد کسی مدغم
کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم
فرو بارید مروارید گرد این سیه دیبا
که بر دو عارض من بست دست بیوفا عالم
به مروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من
که دیبای بناگوشم به مروارید شد معلم
بگریم من بر این نرگس که بر عارض پدید آمد
مرا، زیرا که بفزاید چو نرگس را بیاید نم
درخت مردمی را نیست اسپرغم به جز پیری
خرد بار درخت اوست شکر طعم و عنبر شم
ز بر خمد درخت، آری، ولیکن بر درخت تو
شکوفه هست و باری نیست، بی بر چون گرفتی خم؟
به چشم دل ببین بستان یزدان را گشن گشته
به گوناگون درختانی که بنشاندهستشان آدم
گرفته بر یکی خنجر یکی مرهم یکی نشتر
یکی هپیون یکی عنبر یکی شکر یکی علقم
یکی چون مرغ پرنده ولیک پرش اندیشه
یکی مانندهٔ گزدم ولیکن نیش او در فم
یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان
یکی را سر نشاید جز به زیر سنگ چون ارقم
یکی را بیخ فضل و، برگ علم و، بار او رحمت
همه گفتار او حکمت همه کردار او محکم
یکی را روی کفر و، دست جور و، پای او تهمت
همه کردار او فاسد همه گفتار او مبهم
یکی چون آب زیر که به قول خوش فریبنده
چو شاخی بار او نشتر ولیکن برگ او مبرم
یکی گوید شریفم من عرابی گوهر و نسبت
یکی گوید عجم را پادشا مر جد من بد جم
شرف در علم و فضل است ای پسر، عالم شو و فاضل
تو علم آور نسب، ماور چو بیعلمان سوی بلعم
نه چون موسی بود هر کس که عمرانش پدر باشد
نه چون عیسی بود هر کس که باشد مادرش مریم
ز راه شخص مانندهاست نادان مرد با دانا
چنان کز دور جمع سور ماننده است با ماتم
به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت بر مردم
ز ترک و روم و روس و هند و سند و گیلی و دیلم
اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد
یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم
اگر دانش بیلفنجی به فضل تو شرف یابد
پدرت و مادر و فرزند و جد خویش و خال و عم
چو چشم از نور و ماه از خور به دانش گشت دل زیبا
چو جسم از جان و باغ از نم به دانش گشت جان خرم
شریعت کان دانش گشت و فرقان چشمهٔ حکمت
یکی مر زر دین را که یکی مر آب دین را یم
مکان علم فرقان است و جان جان تو علم است
از این جان دوم یک دم به جان اولت بر دم
اگر با سر شبان خلق صحبت کرد خواهی تو
کناره کرد بایدت ای پسر زین بی کرانه رم
سخن با سر شبان جز سخته و پخته مگو از بن
ولیکن با رم از هر گونهای کاید همی بر چم
سخن چون تار توزی خوب و باریک و لطیف آور
سخن چون تار باید تا برون آئی ز تار و تم
پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمی
چو فردا این سخن گویان برون آیند از این پیشکم
تو را بر بام زاری زود خواهد کرد نوحهگر
تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم
سوی رود و سرود آسان دوی لیکنت مزدوران
سوی محراب نتوانند جنبانید به بیرم
سبک باشی به رقص اندر، چو بانگ مذنان آید
به زانو در پدید آیدت ناگه علت بلغم
ستمگاری و اندر جان خود تخم ستم کاری
ولیکن جانت را فردا گزاید تخم بار سم
تو را فردا ندارد سود آبروی دنیائی
اگر بر رویت ای نادان برانی آب رود زم
تو را غم کم نیاید تا به دین دنیا همی جوئی
چو دنیا را به دین دادی همان ساعت شوی کم غم
تو را دیوی است اندر طبع رستمخو ستم پیشه
به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم
در این پیروزه گون طارم مجوی آرام و آسایش
که نارامد به روز و، شب همی ناساید این طارم
اگر حکمت به دست آری به آسانی روی زین جا
وگر حکمت نیلفنجی برون شد بایدت به ستم
نیاید با تو زین طارم برون جز طاعت و حکمت
بچر وز بهر طاعت چر، بچم وز بهر حکمت چم
ز بهر آنچه کاید با تو گر غمگین بوی شاید
ز بهر آنچه کایدر ماند خواهد چون بوی مغتم؟
ز بهر چیز بیحاصل نرنجی به بود، زیرا
بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخای ابکم
گشادهستی به کوشش دست، بر بسته دهان و دل
دهن بر هم نهادهستی مگر بنهی درم بر هم
نباید نرم کردن گردن از بهر درم کس را
نبشتهاست این سخن در پندنامه سام را نیرم
گهر یابد به شعر حجت اندر طبع خواننده
اگر هرگز به شعر اندر گهر یابد کسی مدغم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۵
از بهر چه این کبود طارم
پر گرد شده است باز و مغتم؟
زیرا که درو خزان به زر آب
بر دشت نبشت سبز مبرم
گشت آب پر از تم و کدر صاف
گر گشت هوای صاف پرتم
ور گشت شمیده گلبن زرد
داده است به سیب گونه وشم
ور بلبل را شکسته شد زیر
بربست غراب بیمزه بم
چون باد خزان بتاخت بر باغ
زو ریخته گشت لاله را دم
وز درد چو گشت زرد و پر گرد
رخسار ترنج و سیب از این غم
پوشیده لباس خز ادکن
بر ماتم لاله چرخ اعظم
آن نار نگر چو حلق سهراب
وان آب بنگر چو تیغ رستم
بربود خزان ز باغ رونق
بستد ز جهان جمال بستم
وز جهل و جنون خویش بنهاد
بر تارک نرگس افسر جم
این بود همیشه رسم گیتی
شادیش غم است و شکرش سم
گه خرم زید و، عمرو غمگین
گه غمگین زید و، عمرو خرم
چونانکه از این چهار خواهر
کاین نظم ازان گرفت عالم
دو نرم و بلند و بیقرارند
دو پست و خموش و سخت و محکم
وز خلق یکی به سان میش است
پر خیر و یکی به شر ضیغم
این در خور عذر و خواندن حمد
وان از در غدر و راندن ذم
وز قول یکی چو نیش تیز است
در جان و، یکی چو نرم مرهم
این ناخوش و خوار همچو خون است
وان خوش و عزیز همچو زمزم
بسیار مگوی هرچه یابی
با خار مدار گل رمارم
ناگفته سخن خیوی مرد است
خوش نیست خیو مگر که در فم
بگسل طمع از وفای جاهل
هرچند که بینیش مقدم
زیرا که اگر چو ابر بر شد
از دود سیه نیایدت نم
مردم مشمار بیوفا را
هرچند نسب برد به آدم
زیرا که زشاخ رست خرما
با خار و نیامدند چون هم
خواراست ز فعل زشت خودخار
خرما زخوشی چو دست مکرم
کس همچو مسیح نیست هر چند
مادرش بود به نام مریم
واندر شرف رسول کی بود
همسایه و یار او چون بن عم
از غدر حذر کن و میازار
کس را پنهان چو مار ارقم
کردار مدار خار و سوزن
گفتار حریر و خز و ملحم
وز عقل ببین به فعل پیداش
اندر دل دهر راز مبهم
زیرا که جهان از آزمایش
بس نادره ناطقی است ابکم
از جنبش بیقرار یک حال
افتاده بر این بلند پشکم
وین تاختن شب از پس روز
چون از پس نقره خنگ ادهم
آواز همی دهد خرد را
کاین کار هنوز نیست مبرم
رازی است که میبگفت خواهد
با تیره بساط سبز طارم
کان راز کند رمیده آخر
گرگان رمیده را از این رم
وان راز کند زمین اعدا
از خون دل و دو دیدهشان یم
وان راز برد به جان شیطان
از جان رسول حق ماتم
ای فرد و محیط هر دو عالم
آن نور لطیف، این مجسم
بر قهر عدوی خود برون آر
مر حجت خویش را از این خم
پر گرد شده است باز و مغتم؟
زیرا که درو خزان به زر آب
بر دشت نبشت سبز مبرم
گشت آب پر از تم و کدر صاف
گر گشت هوای صاف پرتم
ور گشت شمیده گلبن زرد
داده است به سیب گونه وشم
ور بلبل را شکسته شد زیر
بربست غراب بیمزه بم
چون باد خزان بتاخت بر باغ
زو ریخته گشت لاله را دم
وز درد چو گشت زرد و پر گرد
رخسار ترنج و سیب از این غم
پوشیده لباس خز ادکن
بر ماتم لاله چرخ اعظم
آن نار نگر چو حلق سهراب
وان آب بنگر چو تیغ رستم
بربود خزان ز باغ رونق
بستد ز جهان جمال بستم
وز جهل و جنون خویش بنهاد
بر تارک نرگس افسر جم
این بود همیشه رسم گیتی
شادیش غم است و شکرش سم
گه خرم زید و، عمرو غمگین
گه غمگین زید و، عمرو خرم
چونانکه از این چهار خواهر
کاین نظم ازان گرفت عالم
دو نرم و بلند و بیقرارند
دو پست و خموش و سخت و محکم
وز خلق یکی به سان میش است
پر خیر و یکی به شر ضیغم
این در خور عذر و خواندن حمد
وان از در غدر و راندن ذم
وز قول یکی چو نیش تیز است
در جان و، یکی چو نرم مرهم
این ناخوش و خوار همچو خون است
وان خوش و عزیز همچو زمزم
بسیار مگوی هرچه یابی
با خار مدار گل رمارم
ناگفته سخن خیوی مرد است
خوش نیست خیو مگر که در فم
بگسل طمع از وفای جاهل
هرچند که بینیش مقدم
زیرا که اگر چو ابر بر شد
از دود سیه نیایدت نم
مردم مشمار بیوفا را
هرچند نسب برد به آدم
زیرا که زشاخ رست خرما
با خار و نیامدند چون هم
خواراست ز فعل زشت خودخار
خرما زخوشی چو دست مکرم
کس همچو مسیح نیست هر چند
مادرش بود به نام مریم
واندر شرف رسول کی بود
همسایه و یار او چون بن عم
از غدر حذر کن و میازار
کس را پنهان چو مار ارقم
کردار مدار خار و سوزن
گفتار حریر و خز و ملحم
وز عقل ببین به فعل پیداش
اندر دل دهر راز مبهم
زیرا که جهان از آزمایش
بس نادره ناطقی است ابکم
از جنبش بیقرار یک حال
افتاده بر این بلند پشکم
وین تاختن شب از پس روز
چون از پس نقره خنگ ادهم
آواز همی دهد خرد را
کاین کار هنوز نیست مبرم
رازی است که میبگفت خواهد
با تیره بساط سبز طارم
کان راز کند رمیده آخر
گرگان رمیده را از این رم
وان راز کند زمین اعدا
از خون دل و دو دیدهشان یم
وان راز برد به جان شیطان
از جان رسول حق ماتم
ای فرد و محیط هر دو عالم
آن نور لطیف، این مجسم
بر قهر عدوی خود برون آر
مر حجت خویش را از این خم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶
ای بار خدای و کردگارم
من فضل تو را سپاس دارم
زیرا که به روزگار پیری
جز شکر تو نیست غمگسارم
جز گفتن شعر زهد و طاعت
صد شکر تو را که نیست کارم
توفیق دهم برانکه در دل
جز تخم رضای تو نکارم
راز دل هرکسی تو دانی
دانی که چگونه دل فگارم
دانی که چگونه من به یمگان
تنها و ضعیف و خوار و زارم
میخواره عزیز و شاد و، من زانک
می مینخورم نژند و خوارم
از بیم سپاه بوحنیفه
بیچاره و مانده در حصارم
زیرا که به دوستیی رسولت
زی لشکر او گناهکارم
در دوستی رسول و آلش
بر محنت پای میفشارم
تو داد دهی به روز محشر
زین یک رمه گاو بیفسارم
با این رمهٔ ستور گمره
هرگز نروم نه من حمارم
هرچند به خوب و خوش سخنها
خرمای عزیز خوش گوارم
زی عامه چو خار خوارم ایراک
در دیدهٔ کور عامه خارم
زین یک رمه گرگ و خرس گمره
یارب به تو است زینهارم
ای یار نبید و رود و ساغر
من یار تو بود مینیارم
زیرا که مر این سهٔار بد را
ای خواجه تو یار و من نه یارم
مستی تو و مست مست خواهد
با من چه چخی که هوشیارم؟
رو تو به قطار خویش ایراک
من با تو شتر نه در قطارم
من، گر تو سواری ای جهان جوی،
بر مرکب خوش سخن سوارم
من گر چه تو شاه و پیشگاهی
با قول چو در شاهوارم
من گر تو به بلخ شهریاری
در خانهٔ خویش شهریارم
گر من به سلام زی تو آیم
زنهار مده هگرز ، بارم
من بار نخواهم از تو زیراک
بار تو کشد به زیر بارم
از بهر خور، ای رفیق، چون خر
من پشت به زیر بار نارم
گه نرمم و گه درشت، چون تیغ،
پیداست نهان و آشکارم
با جاهل و بیخرد درشتم
با عاقل و نرم بردبارم
تا تو بمنش مرا نخواهی
مندیش که منت خواستارم
آنگه که مرا شکر شماری
من پست ازان پست شمارم
گر موم شوی تو روغنم من
ور سرکه شوی منت شخارم
با غدر ندارم آشنائی
بل هر دو یکی است پود و تارم
کینه نکشم چو عذر خواهی
بل جرم به عذر درگذارم
پاک است ز فحشها زبانم
همچون ز حرامها ازارم
ناید شر و مکر درشمارم
نه دوغ دروغ در تغارم
لافی نزدم بدن فضایل
زیرا که به فضل خود مشارم
بل من به نمایش ره خویش
حق فضلا همی گزارم
زیرا که جهان چو این و آن را
یک چند گرفته بد شکارم
من خفته به جهل و او همی برد
با ناز گرفته در کنارم
گه وعده به باغ مهرگان داد
گه باز به دشت نوبهارم
رویم به گل و به مشک بنگاشت
چون دید که فتنهٔ نگارم
امروز همی ضعیف بینی
این قامت چفتهٔ نزارم
آن روز گرم بدیدیی تو
پنداشتیی که من چنارم
وین چرخ همی کشید خوشخوش
چون اشتر سوی چر مهارم
آن روز قوی و شاد بودم
و امروز ضعیف و سوکوارم
بر روی چو زر شده عقیقم
بر فرق چو شیر گشت قارم
زان می که بدان زمانه خوردم
امروز همی کند خمارم
چون سیرت چرخ را بدیدم
کو کرد نژند و خنگ سارم
بیدار شدم زخواب، لابل
بیدارم کرد کردگارم
بزدودم زود زنگ غفلت
از چشم و ز مغز پر بخارم
بستردم گرد بی فساری
از عارض و روی و از عذارم
برکندم جهل و گمرهی را
از بیخ ز باغ و جویبارم
تا رسته شدم ز دهر، با او
بسیاری بود کارزارم
مختار امام عصر گشتم
چون طاعت و دین شدم اختیارم
اکنون چو ز مشکلی بپرسی
سر لاجرم و زنخ نخارم
گوشم شنوا شده است ازیرا
علم است همیشه گوشوارم
چشمم بینا شدهاست ازیرا
از حق و یقین بر انتظارم
زین پس نکند شکار هرگز
نه باز و نه یوز روزگارم
آنگه به تبار بود، پورا،
یکسر همه ناز و افتخارم
وامروز به من کند همی فخر
هم اهل زمین و هم تبارم
آنگه به مثل سفال بودم
و اکنون به یقین زر عیارم
برخیز و بیازمای ار ایدونک
به قول نداری استوارم
وین شعر ز پیش آزمایش
بر خوان و بدار یادگارم
من فضل تو را سپاس دارم
زیرا که به روزگار پیری
جز شکر تو نیست غمگسارم
جز گفتن شعر زهد و طاعت
صد شکر تو را که نیست کارم
توفیق دهم برانکه در دل
جز تخم رضای تو نکارم
راز دل هرکسی تو دانی
دانی که چگونه دل فگارم
دانی که چگونه من به یمگان
تنها و ضعیف و خوار و زارم
میخواره عزیز و شاد و، من زانک
می مینخورم نژند و خوارم
از بیم سپاه بوحنیفه
بیچاره و مانده در حصارم
زیرا که به دوستیی رسولت
زی لشکر او گناهکارم
در دوستی رسول و آلش
بر محنت پای میفشارم
تو داد دهی به روز محشر
زین یک رمه گاو بیفسارم
با این رمهٔ ستور گمره
هرگز نروم نه من حمارم
هرچند به خوب و خوش سخنها
خرمای عزیز خوش گوارم
زی عامه چو خار خوارم ایراک
در دیدهٔ کور عامه خارم
زین یک رمه گرگ و خرس گمره
یارب به تو است زینهارم
ای یار نبید و رود و ساغر
من یار تو بود مینیارم
زیرا که مر این سهٔار بد را
ای خواجه تو یار و من نه یارم
مستی تو و مست مست خواهد
با من چه چخی که هوشیارم؟
رو تو به قطار خویش ایراک
من با تو شتر نه در قطارم
من، گر تو سواری ای جهان جوی،
بر مرکب خوش سخن سوارم
من گر چه تو شاه و پیشگاهی
با قول چو در شاهوارم
من گر تو به بلخ شهریاری
در خانهٔ خویش شهریارم
گر من به سلام زی تو آیم
زنهار مده هگرز ، بارم
من بار نخواهم از تو زیراک
بار تو کشد به زیر بارم
از بهر خور، ای رفیق، چون خر
من پشت به زیر بار نارم
گه نرمم و گه درشت، چون تیغ،
پیداست نهان و آشکارم
با جاهل و بیخرد درشتم
با عاقل و نرم بردبارم
تا تو بمنش مرا نخواهی
مندیش که منت خواستارم
آنگه که مرا شکر شماری
من پست ازان پست شمارم
گر موم شوی تو روغنم من
ور سرکه شوی منت شخارم
با غدر ندارم آشنائی
بل هر دو یکی است پود و تارم
کینه نکشم چو عذر خواهی
بل جرم به عذر درگذارم
پاک است ز فحشها زبانم
همچون ز حرامها ازارم
ناید شر و مکر درشمارم
نه دوغ دروغ در تغارم
لافی نزدم بدن فضایل
زیرا که به فضل خود مشارم
بل من به نمایش ره خویش
حق فضلا همی گزارم
زیرا که جهان چو این و آن را
یک چند گرفته بد شکارم
من خفته به جهل و او همی برد
با ناز گرفته در کنارم
گه وعده به باغ مهرگان داد
گه باز به دشت نوبهارم
رویم به گل و به مشک بنگاشت
چون دید که فتنهٔ نگارم
امروز همی ضعیف بینی
این قامت چفتهٔ نزارم
آن روز گرم بدیدیی تو
پنداشتیی که من چنارم
وین چرخ همی کشید خوشخوش
چون اشتر سوی چر مهارم
آن روز قوی و شاد بودم
و امروز ضعیف و سوکوارم
بر روی چو زر شده عقیقم
بر فرق چو شیر گشت قارم
زان می که بدان زمانه خوردم
امروز همی کند خمارم
چون سیرت چرخ را بدیدم
کو کرد نژند و خنگ سارم
بیدار شدم زخواب، لابل
بیدارم کرد کردگارم
بزدودم زود زنگ غفلت
از چشم و ز مغز پر بخارم
بستردم گرد بی فساری
از عارض و روی و از عذارم
برکندم جهل و گمرهی را
از بیخ ز باغ و جویبارم
تا رسته شدم ز دهر، با او
بسیاری بود کارزارم
مختار امام عصر گشتم
چون طاعت و دین شدم اختیارم
اکنون چو ز مشکلی بپرسی
سر لاجرم و زنخ نخارم
گوشم شنوا شده است ازیرا
علم است همیشه گوشوارم
چشمم بینا شدهاست ازیرا
از حق و یقین بر انتظارم
زین پس نکند شکار هرگز
نه باز و نه یوز روزگارم
آنگه به تبار بود، پورا،
یکسر همه ناز و افتخارم
وامروز به من کند همی فخر
هم اهل زمین و هم تبارم
آنگه به مثل سفال بودم
و اکنون به یقین زر عیارم
برخیز و بیازمای ار ایدونک
به قول نداری استوارم
وین شعر ز پیش آزمایش
بر خوان و بدار یادگارم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۷
ای شسته سر و روی به آب زمزم
حج کرده چومردان و گشته بیغم
افزون زچهل سال جهد کردی
دادی کم و خود هیچ نستدی کم
بسیار بدین و بدان به حیلت
کرباس بدادی به نرخ مبرم
تا پاک شد اکنون ز تو گناهان
مندیش به دانگی کنون ز عالم
افسوس نیاید تو را از این کار
بر خویشتن این رازها مفرخم
زین سود نبینم تو را ولیکن
ایمن نهای ای خر ز بیم بیرم
از درد جراحت رهد کسی کو
از سر که نهد وز شخار مرهم؟
کم بیشک پیمانه و ترازوی
هرگز نشود پاک ز آب زمزم
بر خویشتن ار تو بپوشی آن را
آن نیست بسوی خدای مبهم
از باد فراز آمد و به دم شد
آن مال حرامی چه باد و چه دم
زین کار که کردی برون زدهستی
بر خویشتن، ای خر، ستون پشکم
بیدارشو از خواب جهل و برخوان
یاسین و به جان و به تن فرو دم
بفریفت تو را دیو تا گلیمی
بفروختت، ای خر، به نرخ ملحم
گوئی که به سور اندرم، ولیکن
از دور بماند به سور ماتم
در شور ستانت چنان گمان است
کان میوهستان است و باغ خرم
از سیم طراری مشو به مکه
مامیز چنین زهر و شهد برهم
بر راه به دین اندرون برد راست
زین خم چه جهی بیهده بدان خم؟
گر ز آدمی، ای پور، توبه باید
کردن زگناهانت همچو آدم
گر رنجهای از آفتاب عصیان
از توبه درون شو به زیر طارم
گر رحمت و نعمت چرید خواهی
از علم چر امروز و بر عمل چم
مر تخم عمل را به نم نه از علم
زیرا که نرویدت تخم بینم
آویخته از آسمان هفتم
اینجا رسنی هست سخت محکم
آن را نتوانی تو دید هرگز
با خاطر تاریک و چشم یرتم
شو دست بدو در زن و جدا شو
زین گم ره کاروان و بیشبان رم
علم است مجسم، ندید هرگز
کس علم به عالم جز از مجسم
آید به دلم کز خدا امین است
بر حکمت لقمان و ملکت جم
مهمان و جراخوار قصر اویند
با قیصر و خاقان امیر دیلم
در حشر مکرم بود کسی کو
گشتهاست به اکرام او مکرم
بر خلق مقدم شد او به حکمت
با حکمت نیکو بود مقدم
این دهر همه پشت و ملک او روی
این خلق صفر جمله واو محرم
زو یافت جهان قدر و قیمت ایراک
او شهره نگین است و دهر خاتم
او داد مرا بر رمه شبانی
زین می نروم با رمه رمارم
ای تشنه تو را من رهی نمودم،
گر مست نهای سخت، زی لب یم
گر تو بپذیری زمن نصیحت
از چاه برآئی به چرخ اعظم
حج کرده چومردان و گشته بیغم
افزون زچهل سال جهد کردی
دادی کم و خود هیچ نستدی کم
بسیار بدین و بدان به حیلت
کرباس بدادی به نرخ مبرم
تا پاک شد اکنون ز تو گناهان
مندیش به دانگی کنون ز عالم
افسوس نیاید تو را از این کار
بر خویشتن این رازها مفرخم
زین سود نبینم تو را ولیکن
ایمن نهای ای خر ز بیم بیرم
از درد جراحت رهد کسی کو
از سر که نهد وز شخار مرهم؟
کم بیشک پیمانه و ترازوی
هرگز نشود پاک ز آب زمزم
بر خویشتن ار تو بپوشی آن را
آن نیست بسوی خدای مبهم
از باد فراز آمد و به دم شد
آن مال حرامی چه باد و چه دم
زین کار که کردی برون زدهستی
بر خویشتن، ای خر، ستون پشکم
بیدارشو از خواب جهل و برخوان
یاسین و به جان و به تن فرو دم
بفریفت تو را دیو تا گلیمی
بفروختت، ای خر، به نرخ ملحم
گوئی که به سور اندرم، ولیکن
از دور بماند به سور ماتم
در شور ستانت چنان گمان است
کان میوهستان است و باغ خرم
از سیم طراری مشو به مکه
مامیز چنین زهر و شهد برهم
بر راه به دین اندرون برد راست
زین خم چه جهی بیهده بدان خم؟
گر ز آدمی، ای پور، توبه باید
کردن زگناهانت همچو آدم
گر رنجهای از آفتاب عصیان
از توبه درون شو به زیر طارم
گر رحمت و نعمت چرید خواهی
از علم چر امروز و بر عمل چم
مر تخم عمل را به نم نه از علم
زیرا که نرویدت تخم بینم
آویخته از آسمان هفتم
اینجا رسنی هست سخت محکم
آن را نتوانی تو دید هرگز
با خاطر تاریک و چشم یرتم
شو دست بدو در زن و جدا شو
زین گم ره کاروان و بیشبان رم
علم است مجسم، ندید هرگز
کس علم به عالم جز از مجسم
آید به دلم کز خدا امین است
بر حکمت لقمان و ملکت جم
مهمان و جراخوار قصر اویند
با قیصر و خاقان امیر دیلم
در حشر مکرم بود کسی کو
گشتهاست به اکرام او مکرم
بر خلق مقدم شد او به حکمت
با حکمت نیکو بود مقدم
این دهر همه پشت و ملک او روی
این خلق صفر جمله واو محرم
زو یافت جهان قدر و قیمت ایراک
او شهره نگین است و دهر خاتم
او داد مرا بر رمه شبانی
زین می نروم با رمه رمارم
ای تشنه تو را من رهی نمودم،
گر مست نهای سخت، زی لب یم
گر تو بپذیری زمن نصیحت
از چاه برآئی به چرخ اعظم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸
ای عجب ار دشمن من خود منم
خیره گله چون کنم از دشمنم؟
دشمن من این تن بد مهر مست
کرده گره دامن بر دامنم
وایم از این دشمن بدخو که هیچ
زو نشود خالی پیراهنم
جامه بدرند از اعدا و آنک
جامهش بدرید ز خود، خود منم
دشمن من چاهی و تیره است و من
برتر از این تیزرو روشنم
این فلکی جان مرا شصت سال
داشت در این زندان چاهی تنم
گر نشدم عاشق و بیدل چرا
مانده به چاه اندر چون بیژنم؟
چونکه در این چاه چو نادان به باد
داده تبر در طلب سوزنم
نیست جز آن روی که دل زین خسیس
خوش خوش بیرنج و جفا برکنم
پیش ازین سفله به چاه اوفتد
من سر از این چه به فلک برکنم
در طلب دانش و دین چند گاه
دامن مردان به کمر در زنم
گرد کسی گردم کز بند جهل
طاعتش آزاد کند گردنم
آنکه چو آب خوش علمش بکرد
از تعب آتش جهل ایمنم
تا تن من گشت به پیرامنش
دیو نگشته است به پیرامنم
تا دل من طاعت او یافته است
طاعت من دارد آهرمنم
پیشرو خلق پس از مصطفی
کز پس او فخر بود رفتنم
بوالحسن آن معدن احسان کزو
دل به سخن گشته است آبستنم
گرت به سیم و زر دین حاجت است
بر سر هر دو من ازو خازنم
عالم و افلاک نیرزد همی
بیسخن او به یکی ارزنم
آتشم ار آهن و روئی وگر
آب شوی آب تورا آهنم
بیخ سفاهت ز دل تو به پند
برکنم و حکمت بپراگنم
وز سر جاهل به سخن تاج فخر
پیش خردمند به پای افگنم
مرد تؤی گر نه چنین یابیم
ور نه چنینم که بگفتم زنم
شاد شدی چون بشنیدی که پار
بیران شد گوشهای از مسکنم
شادیت انده شود امسال اگر
برگذری بر درو بر برزنم
نیستم آن من که سلاح فلک
کار کند بر زره و جوشنم
چرخ مرا بنده بود چون ازو
ایزد دادار بود ضامنم
شاد من از دین هدی گشتهام
پس که تواند که کند غمگنم؟
گر تنم از جامه برهنه شود
علم و خرد گرد تنم بر تنم
گرچه زمان عهدم بشکست من
عهد خداوند زمان نشکنم
روی خدا و دل عالم معد
کز شرفش حکمت را معدنم
آنکه چو بگذارم نامش به دل
فرخ نوروز شود بهمنم
خلق به رنج است و من از فر او
هم به دل و هم به جسد ساکنم
خلق مرا گفت نیارد که خیز
جز به گه «قدقامت» مذنم
میوهٔ معقول به دست خرد
از شجر حکمت او میچنم
سوزن سوزانم در چشم جهل
لیکن در باغ خرد سوسنم
گوئی ک«ز خلق جدا چون شدی؟»
زشت نشایدت بدین گفتم
روغن و کنجاره بهم خوب نیست
ویشان کنجاره و من روغنم
از فلک ریمن باکیم نیست
رام بسی بود همین ریمنم
گر تنم از گلشن دورست من
از دل پر حکمت در گلشنم
دهر بفرسود و بفرسودمان
بر فلک جافی ازین خشمنم
شصت و دو سال است که بکوبد همی
روز و شبان در فلکی هاونم
چشم همی دارم همواره تا
کی بود از کوفتنش رستنم
تاش نسائی ندهد مشک بوی
فضل ازین است فرو سودنم
خیره گله چون کنم از دشمنم؟
دشمن من این تن بد مهر مست
کرده گره دامن بر دامنم
وایم از این دشمن بدخو که هیچ
زو نشود خالی پیراهنم
جامه بدرند از اعدا و آنک
جامهش بدرید ز خود، خود منم
دشمن من چاهی و تیره است و من
برتر از این تیزرو روشنم
این فلکی جان مرا شصت سال
داشت در این زندان چاهی تنم
گر نشدم عاشق و بیدل چرا
مانده به چاه اندر چون بیژنم؟
چونکه در این چاه چو نادان به باد
داده تبر در طلب سوزنم
نیست جز آن روی که دل زین خسیس
خوش خوش بیرنج و جفا برکنم
پیش ازین سفله به چاه اوفتد
من سر از این چه به فلک برکنم
در طلب دانش و دین چند گاه
دامن مردان به کمر در زنم
گرد کسی گردم کز بند جهل
طاعتش آزاد کند گردنم
آنکه چو آب خوش علمش بکرد
از تعب آتش جهل ایمنم
تا تن من گشت به پیرامنش
دیو نگشته است به پیرامنم
تا دل من طاعت او یافته است
طاعت من دارد آهرمنم
پیشرو خلق پس از مصطفی
کز پس او فخر بود رفتنم
بوالحسن آن معدن احسان کزو
دل به سخن گشته است آبستنم
گرت به سیم و زر دین حاجت است
بر سر هر دو من ازو خازنم
عالم و افلاک نیرزد همی
بیسخن او به یکی ارزنم
آتشم ار آهن و روئی وگر
آب شوی آب تورا آهنم
بیخ سفاهت ز دل تو به پند
برکنم و حکمت بپراگنم
وز سر جاهل به سخن تاج فخر
پیش خردمند به پای افگنم
مرد تؤی گر نه چنین یابیم
ور نه چنینم که بگفتم زنم
شاد شدی چون بشنیدی که پار
بیران شد گوشهای از مسکنم
شادیت انده شود امسال اگر
برگذری بر درو بر برزنم
نیستم آن من که سلاح فلک
کار کند بر زره و جوشنم
چرخ مرا بنده بود چون ازو
ایزد دادار بود ضامنم
شاد من از دین هدی گشتهام
پس که تواند که کند غمگنم؟
گر تنم از جامه برهنه شود
علم و خرد گرد تنم بر تنم
گرچه زمان عهدم بشکست من
عهد خداوند زمان نشکنم
روی خدا و دل عالم معد
کز شرفش حکمت را معدنم
آنکه چو بگذارم نامش به دل
فرخ نوروز شود بهمنم
خلق به رنج است و من از فر او
هم به دل و هم به جسد ساکنم
خلق مرا گفت نیارد که خیز
جز به گه «قدقامت» مذنم
میوهٔ معقول به دست خرد
از شجر حکمت او میچنم
سوزن سوزانم در چشم جهل
لیکن در باغ خرد سوسنم
گوئی ک«ز خلق جدا چون شدی؟»
زشت نشایدت بدین گفتم
روغن و کنجاره بهم خوب نیست
ویشان کنجاره و من روغنم
از فلک ریمن باکیم نیست
رام بسی بود همین ریمنم
گر تنم از گلشن دورست من
از دل پر حکمت در گلشنم
دهر بفرسود و بفرسودمان
بر فلک جافی ازین خشمنم
شصت و دو سال است که بکوبد همی
روز و شبان در فلکی هاونم
چشم همی دارم همواره تا
کی بود از کوفتنش رستنم
تاش نسائی ندهد مشک بوی
فضل ازین است فرو سودنم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹
پانزده سال برآمد که به یمگانم
چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم
به دو بندم من ازیرا که مر این جان را
عقل بسته است و به تن بستهٔ دیوانم
چه عجب گر ندهد دیو مرا گردن؟
سروریش چه کنم؟ من نه سلیمانم
مر مرا آنها دادند که سلمان را
نیستم همچو سلیمان که چو سلمانم
همچو خورشید منور سخنم پیداست
گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم
نور گیرد دلت از حکمت من چون ماه
که دلت را من خورشید درفشانم
کان علم و خردو حکمت یمگان است
تا من مرد خردمند به یمگانم
گرد گر گشت تنم نیست عجب زیراک
از تن پیر در این گنبد گردانم
از ره دین که به جان است نگشتهستم
زانکه در زیر فلک نیست چو تن جانم
مر مرا گوئی: چون هیچ برون نائی؟
چه نکوهیم گر از دیو گریزانم؟
چونکه با گاو و خرم صحبت فرمائی
گر تو دانی که نه گوبان و نه خربانم؟
با گروهی که بخندند و بخندانند
چه کنم چون نه بخندم نه بخندانم؟
ور بر این قوم بخندم چو بیازارم
پس بر این خنده جز آزار نخندانم
از غم آنکه دی از بهر چه خندیدم
خود من امروز به دل خسته و گریانم
خنده از بی خردان خیزد، چون خندم
چون خرد سخت گرفته است گریبانم؟
نروم نیز به کام تن بیدانش
چون روم نیز چو از رفته پشیمانم؟
تازه رویم به مثل لالهٔ نعمان بود
کاه پوسیده شد آن لالهٔ نعمانم
گر به باد تو کنم خرمن خود را باد
نبود فردا جز باد در انبانم
چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است
اندر این کالبد ساخته یزدانم؟
دی به دشتاندر چون گوی همی گشتم
وز جفای فلک امروز چو چوگانم
گر من آنم که چو دیباجی نو بودم
چونکه امروز چو خفسانهٔ خلقانم؟
زین پسم باز کجا برد همی خواهد
چون برون آرد از این خانهٔ بیرانم؟
اندر این خانه ستم کردم و خوش خوردم
چون ستوران که تو گفتی که نه انسانم
چون نترسم که چو جائی بروم دیگر
به بد خویش بیاویزم و در مانم؟
چون هم امروز نگویم که چو درمانم
به چنان جا که کند دارو و درمانم
گر به دندان ز جهان خیره درآویزم
نهلندم، ببرند از بن دندانم
خیزم اکنون که از این راز شدم آگه
گرد کردار بد از جامه بیفشانم
پیشتر زانکه از این خانه بخوانندم
نامهٔ خویش هم امروز فرو خوانم
هرچه دانم که برهنه شود آن فردا
خیره بر خویشتن امروز چه پوشانم؟
بد من نیکی گردد چو کنم توبه
که چنین کرد ایزد وعده به فرقانم
بکنم هرچه بدانم که درو خیر است
نکنم آنچه بدانم که نمیدانم
حق هرکس به کم آزاری بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمانم
نروم جز سپس پیشرو رحمان
گر درست است که من بندهٔ رحمانم
حق نشناسم هرگز دو مخالف را
اینقدر دانم ایرا که نه حیرانم
گه چنین گه نه چنین، این سخن مست است
چشم دارم که نخوانی سوی مستانم
هرکهم او از پس تقلید همی خواند
نتوانم سپسش رفتن، نتوانم
چند پرسی که «چگوئی تو به یاران در؟»
چون نپرسی زهمه امت یکسانم؟
گر مسلمانان یاران نبی بودند
من مسلمانم، من نیز ز یارانم
گر چو تو شیعت ایشان نبوم من نیست
بس شگفتی که نه من امت ایشانم
گر بباید گرویدن به کسی دیگر
با محمد، پس پیش آر تو برهانم
خشم یک سو فگن اینک تو و اینک من
گر سواری پس پیش آی به میدانم
پیش من سرکه منه تا نکنی در دل
که بخری به دل سرکه سپندانم
چون به حرب آئی با دشنهٔ نرم آهن؟
مکن، ای غافل، بندیش ز سوهانم
گر تو را پشت به سلطان خراسان است
هیچ غم نیست ز سلطان خراسانم
صد گواه است مر عدل که من ز ایزد
بر تو و بر سر سلطان تو سلطانم
از در سلطان ننگ است مرا زیراک
من به نیکو سخنان بر سر سرطانم
نه به جز پیش خدای از بنه برپایم
نه جز او را چو تو منحوس بفرمانم
حجتم روشن از آن است که من بر خلق
حجت نایب پیغمبر سبحانم
پیش دنیا نکنم دست همی تا او
نکشد در قفس خویش به دستانم
تختهٔ کشتی نوحم به خراسان در
لاجرم هیچ خطر نیست ز طوفانم
غرقهاند اهل خراسان و نیآگاهند
سر به زانو بر من مانده چنین زانم
ای سر مایهٔ هر نصرت، مستنصر،
من اسیر غلبهٔ لشکر شیطانم
عدل و احسان تو طوق است در این گردن
غرقهٔ عدل تو و بندهٔ احسانم
کس به میزان خرد نیست مرا پاسنگ
چون گران است به احسان تو میزانم
من به بستان بهشت اندرم از فضلت
حکمت توست درو میوه و ریحانم
تو نبیره و پسر موسی و هارونی
زین قبل من عدو لشکر هامانم
همچو پر نور دل تو، ز عوار و عیب،
من بیچاره ز عصیان تو عریانم
دفترم پر ز مدیح تو و جد توست
که من از عدل و زاحسانت چو حسانم
چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم
به دو بندم من ازیرا که مر این جان را
عقل بسته است و به تن بستهٔ دیوانم
چه عجب گر ندهد دیو مرا گردن؟
سروریش چه کنم؟ من نه سلیمانم
مر مرا آنها دادند که سلمان را
نیستم همچو سلیمان که چو سلمانم
همچو خورشید منور سخنم پیداست
گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم
نور گیرد دلت از حکمت من چون ماه
که دلت را من خورشید درفشانم
کان علم و خردو حکمت یمگان است
تا من مرد خردمند به یمگانم
گرد گر گشت تنم نیست عجب زیراک
از تن پیر در این گنبد گردانم
از ره دین که به جان است نگشتهستم
زانکه در زیر فلک نیست چو تن جانم
مر مرا گوئی: چون هیچ برون نائی؟
چه نکوهیم گر از دیو گریزانم؟
چونکه با گاو و خرم صحبت فرمائی
گر تو دانی که نه گوبان و نه خربانم؟
با گروهی که بخندند و بخندانند
چه کنم چون نه بخندم نه بخندانم؟
ور بر این قوم بخندم چو بیازارم
پس بر این خنده جز آزار نخندانم
از غم آنکه دی از بهر چه خندیدم
خود من امروز به دل خسته و گریانم
خنده از بی خردان خیزد، چون خندم
چون خرد سخت گرفته است گریبانم؟
نروم نیز به کام تن بیدانش
چون روم نیز چو از رفته پشیمانم؟
تازه رویم به مثل لالهٔ نعمان بود
کاه پوسیده شد آن لالهٔ نعمانم
گر به باد تو کنم خرمن خود را باد
نبود فردا جز باد در انبانم
چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است
اندر این کالبد ساخته یزدانم؟
دی به دشتاندر چون گوی همی گشتم
وز جفای فلک امروز چو چوگانم
گر من آنم که چو دیباجی نو بودم
چونکه امروز چو خفسانهٔ خلقانم؟
زین پسم باز کجا برد همی خواهد
چون برون آرد از این خانهٔ بیرانم؟
اندر این خانه ستم کردم و خوش خوردم
چون ستوران که تو گفتی که نه انسانم
چون نترسم که چو جائی بروم دیگر
به بد خویش بیاویزم و در مانم؟
چون هم امروز نگویم که چو درمانم
به چنان جا که کند دارو و درمانم
گر به دندان ز جهان خیره درآویزم
نهلندم، ببرند از بن دندانم
خیزم اکنون که از این راز شدم آگه
گرد کردار بد از جامه بیفشانم
پیشتر زانکه از این خانه بخوانندم
نامهٔ خویش هم امروز فرو خوانم
هرچه دانم که برهنه شود آن فردا
خیره بر خویشتن امروز چه پوشانم؟
بد من نیکی گردد چو کنم توبه
که چنین کرد ایزد وعده به فرقانم
بکنم هرچه بدانم که درو خیر است
نکنم آنچه بدانم که نمیدانم
حق هرکس به کم آزاری بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمانم
نروم جز سپس پیشرو رحمان
گر درست است که من بندهٔ رحمانم
حق نشناسم هرگز دو مخالف را
اینقدر دانم ایرا که نه حیرانم
گه چنین گه نه چنین، این سخن مست است
چشم دارم که نخوانی سوی مستانم
هرکهم او از پس تقلید همی خواند
نتوانم سپسش رفتن، نتوانم
چند پرسی که «چگوئی تو به یاران در؟»
چون نپرسی زهمه امت یکسانم؟
گر مسلمانان یاران نبی بودند
من مسلمانم، من نیز ز یارانم
گر چو تو شیعت ایشان نبوم من نیست
بس شگفتی که نه من امت ایشانم
گر بباید گرویدن به کسی دیگر
با محمد، پس پیش آر تو برهانم
خشم یک سو فگن اینک تو و اینک من
گر سواری پس پیش آی به میدانم
پیش من سرکه منه تا نکنی در دل
که بخری به دل سرکه سپندانم
چون به حرب آئی با دشنهٔ نرم آهن؟
مکن، ای غافل، بندیش ز سوهانم
گر تو را پشت به سلطان خراسان است
هیچ غم نیست ز سلطان خراسانم
صد گواه است مر عدل که من ز ایزد
بر تو و بر سر سلطان تو سلطانم
از در سلطان ننگ است مرا زیراک
من به نیکو سخنان بر سر سرطانم
نه به جز پیش خدای از بنه برپایم
نه جز او را چو تو منحوس بفرمانم
حجتم روشن از آن است که من بر خلق
حجت نایب پیغمبر سبحانم
پیش دنیا نکنم دست همی تا او
نکشد در قفس خویش به دستانم
تختهٔ کشتی نوحم به خراسان در
لاجرم هیچ خطر نیست ز طوفانم
غرقهاند اهل خراسان و نیآگاهند
سر به زانو بر من مانده چنین زانم
ای سر مایهٔ هر نصرت، مستنصر،
من اسیر غلبهٔ لشکر شیطانم
عدل و احسان تو طوق است در این گردن
غرقهٔ عدل تو و بندهٔ احسانم
کس به میزان خرد نیست مرا پاسنگ
چون گران است به احسان تو میزانم
من به بستان بهشت اندرم از فضلت
حکمت توست درو میوه و ریحانم
تو نبیره و پسر موسی و هارونی
زین قبل من عدو لشکر هامانم
همچو پر نور دل تو، ز عوار و عیب،
من بیچاره ز عصیان تو عریانم
دفترم پر ز مدیح تو و جد توست
که من از عدل و زاحسانت چو حسانم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۰
این چه خلق و چه جهان است، ای کریم؟
کز تو کس ر امی نبینم شرم و بیم
راست کردند این خران سوگند تو
پرکنی زینها کنون بیشک جحیم
وان بهشتی با فراخیی آسمان
نیست آن از بهر اینها ای رحیم
زانک ازینها خود تهی ماند بهشت
ور به تنگی نیست نیم از چشم میم
بر شب بیطاعتی فتنه است خلق
کس نمیجوید ز صبح دین نسیم
کس نمیخرد رحیق و سلسبیل
روی زی غسلین نهادند و حمیم
از در مهلت نیند اینها ولیک
تو، خدایا، هم کریمی هم حلیم
ای رحیم از توست قوت برحذر
مر مرا از مکر شیطان رجیم
من نگویم تو قدیم و محدثی
کافریدهٔ توست محدث یا قدیم
زاده و زاینده چون گوید کسیت؟
هردو بندهٔ توست زاینده و عقیم
در حریم خانهٔ پیغمبرت
مر مرا از توست دو جهانی نعیم
تو سزائی گر بداری بنده را
اندر این بیرنج و پرنعمت حریم
مر مرا غربت ز بهر دین توست
وین سوی من بس عظیم است ای عظیم
هم غریبم مرد باید، بیگمان
بیرفیق و خویش و بییار و ندیم
در غریبی نان دستاسین و دوغ
به چو در دوزخ ز قوم و خون و ریم
هرکه را محنت نه جاویدی بود
محنت او محنتی باشد سلیم
گر ندارم اسپ، خر بس مرکبم
ور نیابم خز، درپوشم گلیم
دام دیو است، ای کبل، بر پای و سر
مر تو را دستار خیش و کفش ادیم
من ز بهر دین شدم چون زر زرد
تو ز دین ماندی چو سیم از بهر سیم
از دروغ توست در جانم دریغ
وز ستم توست ریشم پرستیم
چند جوئی آنچه ندهندت همی؟
چیز ناموجود کی جوید حکیم؟
در مقام بیبقا ماندن مجوی
تا نمانی در عذاب ایدون مقیم
در ره عمری شتابان روز و شب
ای برادر گر درستی یا سقیم
میروی هموار و گوئی کایدرم
مار میگیری که این ماهی است شیم
چشم داری ماه را تا نو شود
تا بیابی از سپنجی سیم تیم
مرگ را میجوئی و آگه نهای
من چنین نادان ندیدم، ای کریم
سال سی خفتی کنون بیدار شو
گر نخفتی خواب اصحاب الرقیم
بر تنت وام است جانت، گر چه دیر
باز باید داد وام، ای بد غریم
جور بر بیوه و یتیم خود مکن
ای ستمگر بر زن بیوه و یتیم
زان مقام اندیش کانجا همبرند
با رعیت هم امیر و هم زعیم
از که دادت حجت این پند تمام؟
از امام خلق عالم بوتمیم
کز تو کس ر امی نبینم شرم و بیم
راست کردند این خران سوگند تو
پرکنی زینها کنون بیشک جحیم
وان بهشتی با فراخیی آسمان
نیست آن از بهر اینها ای رحیم
زانک ازینها خود تهی ماند بهشت
ور به تنگی نیست نیم از چشم میم
بر شب بیطاعتی فتنه است خلق
کس نمیجوید ز صبح دین نسیم
کس نمیخرد رحیق و سلسبیل
روی زی غسلین نهادند و حمیم
از در مهلت نیند اینها ولیک
تو، خدایا، هم کریمی هم حلیم
ای رحیم از توست قوت برحذر
مر مرا از مکر شیطان رجیم
من نگویم تو قدیم و محدثی
کافریدهٔ توست محدث یا قدیم
زاده و زاینده چون گوید کسیت؟
هردو بندهٔ توست زاینده و عقیم
در حریم خانهٔ پیغمبرت
مر مرا از توست دو جهانی نعیم
تو سزائی گر بداری بنده را
اندر این بیرنج و پرنعمت حریم
مر مرا غربت ز بهر دین توست
وین سوی من بس عظیم است ای عظیم
هم غریبم مرد باید، بیگمان
بیرفیق و خویش و بییار و ندیم
در غریبی نان دستاسین و دوغ
به چو در دوزخ ز قوم و خون و ریم
هرکه را محنت نه جاویدی بود
محنت او محنتی باشد سلیم
گر ندارم اسپ، خر بس مرکبم
ور نیابم خز، درپوشم گلیم
دام دیو است، ای کبل، بر پای و سر
مر تو را دستار خیش و کفش ادیم
من ز بهر دین شدم چون زر زرد
تو ز دین ماندی چو سیم از بهر سیم
از دروغ توست در جانم دریغ
وز ستم توست ریشم پرستیم
چند جوئی آنچه ندهندت همی؟
چیز ناموجود کی جوید حکیم؟
در مقام بیبقا ماندن مجوی
تا نمانی در عذاب ایدون مقیم
در ره عمری شتابان روز و شب
ای برادر گر درستی یا سقیم
میروی هموار و گوئی کایدرم
مار میگیری که این ماهی است شیم
چشم داری ماه را تا نو شود
تا بیابی از سپنجی سیم تیم
مرگ را میجوئی و آگه نهای
من چنین نادان ندیدم، ای کریم
سال سی خفتی کنون بیدار شو
گر نخفتی خواب اصحاب الرقیم
بر تنت وام است جانت، گر چه دیر
باز باید داد وام، ای بد غریم
جور بر بیوه و یتیم خود مکن
ای ستمگر بر زن بیوه و یتیم
زان مقام اندیش کانجا همبرند
با رعیت هم امیر و هم زعیم
از که دادت حجت این پند تمام؟
از امام خلق عالم بوتمیم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱
از من برمید غمگسارم
چون دید ضعیف و خنگسارم
گرد در من همی نیارد
گشتن نه رفیقم و نه یارم
زین عارض همچو پر شاهین
شاید که حذر کند شکارم
نشناخت مرا رفیق پارین
زیرا که چنین ندید پارم
چون چنبر چفته دید ازیرا
این قد چو سرو جویبارم
وز طلعت من زمان به زر آب
شسته همه صورت و نگارم
گر گویمش این همان نگار است
ترسم که ندارد استوارم
با جور زمانه هیچ حیلت
جز صبر ندارم و، ندارم
زین دیو چو جاهلان نترسم
زیرا که نیاید او به کارم
یزدانش نداد هیچ دستی
جز بر تن و پیکر نزارم
کرد آنچه توانش بود و طاقت
با این تن پیر پر عوارم
کافور سپید گشت ناگه
این عنبر تر بر این عذارم
این تن صدف است و من بدو در
مانندهٔ در شاهوارم
چون در تمام گردم، آنگه
این تیره صدف بدو سپارم
جز علم و عمل همی نورزم
تا بسته در این حصین حصارم
تیمار ندارم از زمانه
آسانش همی فرو گذارم
تا روی به سوی من نیارد
من روی به سوی او نیارم
در دست امیر و شاه ندهم
بر آرزوی مهی مهارم
زین پاک شدهاست و بی خیانت
هم دامن و دست و هم ازارم
هرگز نشوم به کام دشمن
تا بر تن خویش کامگارم
نه منت هیچ ناسزائی
مالیده کند به زیر بارم
بر اسپ معانی و معالی
در دشت مناظره سوارم
چون حمله برم به جمله خصمان
گمراه شوند در غبارم
چشم حکما به خار مشکل
در چند و چرا و چون بخارم
بر سیرت آل مصطفیام
این است قویتر افتخارم
نزدیک خران خلق ایراک
همواره چنین ذلیل و خوارم
ای جاهل ناصبی، چه کوشی
چندین به جفا و کارزارم؟
تو چاکر مرد با دوالی
من شیعت مرد ذوالفقارم
رنجیت نبود تا گمانت
آن بود که من چو تو حمارم
واکنون که شدی ز حالم آگاه
یک سو چه کشی سر از فسارم؟
از دور نگه کنی سوی من
گوئی که یکی گزنده مارم
شادان شدهای که من به یمگان
درمانده و خوار و بیزوارم
در کوه بود قرار گوهر
زین است به کوه در قرارم
چونان که به غار شد پیمبر
من نیز همان کنون به غارم
هرچند که بیرفیق و یارم
درماندهٔ خلق روزگارم
من شکر خدای را به طاعت
با طاقت تن همی گزارم
باری نه چو تو ز خمر دنیا
سر پر ز بخار و پر خمارم
شاید که ز شهر خویش دورم
تا نیست سوی امیر بارم
زیرا که بس است علم و حکمت
امروز ندیم و غم گسارم
گر کنده شده است خان و مانم
حکمت رسته است در کنارم
شاید که نداندم نفایه
چون سوی خیاره نامدارم
گر تو به تبار فخر داری
من مفخر گوهر و تبارم
اشعار به پارسی و تازی
برخوان و بدار یادگارم
ای آنکه چهار یار گوئی
من با تو بدین خلاف نارم
شش بود رسول نیز مرسل
بندیش نکو در اعتذارم
از پنج چو بهتر است ششم
بهتر ز سه باشد این چهارم
ای بار خدای خلق یکسر
با توست به روز حق شمارم
من شیعت حیدرم عفو کن
این یک گنه بزرگوارم
من رانده ز خان و مان به دینم
زین است عدو دو صد هزارم
چون دید ضعیف و خنگسارم
گرد در من همی نیارد
گشتن نه رفیقم و نه یارم
زین عارض همچو پر شاهین
شاید که حذر کند شکارم
نشناخت مرا رفیق پارین
زیرا که چنین ندید پارم
چون چنبر چفته دید ازیرا
این قد چو سرو جویبارم
وز طلعت من زمان به زر آب
شسته همه صورت و نگارم
گر گویمش این همان نگار است
ترسم که ندارد استوارم
با جور زمانه هیچ حیلت
جز صبر ندارم و، ندارم
زین دیو چو جاهلان نترسم
زیرا که نیاید او به کارم
یزدانش نداد هیچ دستی
جز بر تن و پیکر نزارم
کرد آنچه توانش بود و طاقت
با این تن پیر پر عوارم
کافور سپید گشت ناگه
این عنبر تر بر این عذارم
این تن صدف است و من بدو در
مانندهٔ در شاهوارم
چون در تمام گردم، آنگه
این تیره صدف بدو سپارم
جز علم و عمل همی نورزم
تا بسته در این حصین حصارم
تیمار ندارم از زمانه
آسانش همی فرو گذارم
تا روی به سوی من نیارد
من روی به سوی او نیارم
در دست امیر و شاه ندهم
بر آرزوی مهی مهارم
زین پاک شدهاست و بی خیانت
هم دامن و دست و هم ازارم
هرگز نشوم به کام دشمن
تا بر تن خویش کامگارم
نه منت هیچ ناسزائی
مالیده کند به زیر بارم
بر اسپ معانی و معالی
در دشت مناظره سوارم
چون حمله برم به جمله خصمان
گمراه شوند در غبارم
چشم حکما به خار مشکل
در چند و چرا و چون بخارم
بر سیرت آل مصطفیام
این است قویتر افتخارم
نزدیک خران خلق ایراک
همواره چنین ذلیل و خوارم
ای جاهل ناصبی، چه کوشی
چندین به جفا و کارزارم؟
تو چاکر مرد با دوالی
من شیعت مرد ذوالفقارم
رنجیت نبود تا گمانت
آن بود که من چو تو حمارم
واکنون که شدی ز حالم آگاه
یک سو چه کشی سر از فسارم؟
از دور نگه کنی سوی من
گوئی که یکی گزنده مارم
شادان شدهای که من به یمگان
درمانده و خوار و بیزوارم
در کوه بود قرار گوهر
زین است به کوه در قرارم
چونان که به غار شد پیمبر
من نیز همان کنون به غارم
هرچند که بیرفیق و یارم
درماندهٔ خلق روزگارم
من شکر خدای را به طاعت
با طاقت تن همی گزارم
باری نه چو تو ز خمر دنیا
سر پر ز بخار و پر خمارم
شاید که ز شهر خویش دورم
تا نیست سوی امیر بارم
زیرا که بس است علم و حکمت
امروز ندیم و غم گسارم
گر کنده شده است خان و مانم
حکمت رسته است در کنارم
شاید که نداندم نفایه
چون سوی خیاره نامدارم
گر تو به تبار فخر داری
من مفخر گوهر و تبارم
اشعار به پارسی و تازی
برخوان و بدار یادگارم
ای آنکه چهار یار گوئی
من با تو بدین خلاف نارم
شش بود رسول نیز مرسل
بندیش نکو در اعتذارم
از پنج چو بهتر است ششم
بهتر ز سه باشد این چهارم
ای بار خدای خلق یکسر
با توست به روز حق شمارم
من شیعت حیدرم عفو کن
این یک گنه بزرگوارم
من رانده ز خان و مان به دینم
زین است عدو دو صد هزارم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۲
من چو نادانان بر درد جوانی ننوم
که در این درد نه من باز پسینم نه نوم
پیری، ای خواجه، یکی خانهٔ تنگ است که من
در او را نه همی یابم هر سو که شوم
بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش
نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم
گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من
شست و دو سال برآمد که در این ژرف گوم
بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید
بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم
چو همی بدرود این سفله جهان کشتهٔ خویش
بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم
دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا
از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم
این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب
نیستشان خنجر برنده مگر آرزوم
من همی دانم اگر چند تو را نیست خبر
که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم
ای پسر، نیک حذردار از این هرسه عدو
یک دوبار اینت بگفتهستم وین بار سوم
سپس من نتوانند که آیند هگرز
چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم
چو به جان و دل کردهاست وطن دشمن من
من چپ و راست چو دیوانه ز بهر چه دوم
ای غزل گوی و لهو جوی، ز من دور که من
نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم
چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای
تو نهای آن من و نیز نه من آن توم
تا همی رود و سرود است رفیق و کفوت
بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم
طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو
اگر از جهل و جفای تو برآید سروم
چو من از خوی ستورانهٔ تو یاد کنم
از غم و درد ببندد به گلو در خیوم
ای امید همه امیدوران روز شمار
بس بزرگ است به فضل تو امید عفوم
چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو
من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم
وز پس آنکه منادیت شنودم ز ولیت
گر نه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟
دستها در رسن آل رسولت زدهام
جز بدیشان و بدو و به تو من کی گروم؟
چو مرا دست بدان شاخ مبارک برسید
برکشیدند به بالا چو درخت کدوم
به جوانی چو نشد باز مرا چشم خرد
شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم
گر دلم نیز سوی حرص و هوا میل کند
در خور لعنت و نفرین و سزای تفوم
جامهٔ دین مرا تار نماندی و نه پود
گر نکردی به زمین دست الهی رفوم
چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکید
بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم
جز پرستندهٔ یزدان و ثناگوی رسول
تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم
که در این درد نه من باز پسینم نه نوم
پیری، ای خواجه، یکی خانهٔ تنگ است که من
در او را نه همی یابم هر سو که شوم
بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش
نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم
گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من
شست و دو سال برآمد که در این ژرف گوم
بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید
بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم
چو همی بدرود این سفله جهان کشتهٔ خویش
بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم
دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا
از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم
این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب
نیستشان خنجر برنده مگر آرزوم
من همی دانم اگر چند تو را نیست خبر
که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم
ای پسر، نیک حذردار از این هرسه عدو
یک دوبار اینت بگفتهستم وین بار سوم
سپس من نتوانند که آیند هگرز
چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم
چو به جان و دل کردهاست وطن دشمن من
من چپ و راست چو دیوانه ز بهر چه دوم
ای غزل گوی و لهو جوی، ز من دور که من
نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم
چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای
تو نهای آن من و نیز نه من آن توم
تا همی رود و سرود است رفیق و کفوت
بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم
طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو
اگر از جهل و جفای تو برآید سروم
چو من از خوی ستورانهٔ تو یاد کنم
از غم و درد ببندد به گلو در خیوم
ای امید همه امیدوران روز شمار
بس بزرگ است به فضل تو امید عفوم
چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو
من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم
وز پس آنکه منادیت شنودم ز ولیت
گر نه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟
دستها در رسن آل رسولت زدهام
جز بدیشان و بدو و به تو من کی گروم؟
چو مرا دست بدان شاخ مبارک برسید
برکشیدند به بالا چو درخت کدوم
به جوانی چو نشد باز مرا چشم خرد
شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم
گر دلم نیز سوی حرص و هوا میل کند
در خور لعنت و نفرین و سزای تفوم
جامهٔ دین مرا تار نماندی و نه پود
گر نکردی به زمین دست الهی رفوم
چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکید
بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم
جز پرستندهٔ یزدان و ثناگوی رسول
تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۴
گر تو ای چرخ گردان مادرم
چون نهای تو دیگر و من دیگرم؟
ای خردمندان، که باشد در جهان
با چنین بد مهر مادر داورم؟
چونکه من پیرم جهان تازه جوان
گر نه زین مادر بسی من مهترم؟
مشکلی پیش آمدهستم بس عجب
ره نمیداند بدو در خاطرم
یا همی برمن زمانه بگذرد
یا همی من بر زمانه بگذرم
گرگ مردم خوار گشتهاست این جهان
بنگر اینک گر نداری باورم
چون جهان میخورد خواهد مرمرا
من غم او بیهده تا کی خورم؟
ای برادر، گر ببینی مر مرا
باورت ناید که من آن ناصرم
چون دگرگون شد همه احوال من
گر نشد دیگر به گوهر عنصرم؟
حسن و بوی و رنگ بود اعراض من
پاک بفگند این عرضها جوهرم
شیر غران بودم اکنون روبهم
سرو بستان بودم اکنون چنبرم
لالهای بودم به بستان خوب رنگ
تازه، و اکنون چون بر نیلوفرم
آن سیه مغفر که بر سر داشتم
دست شستم سال بربود از سرم
گر شدم غره به دنیا لاجرم
هر جفائی را که دیدم درخورم
گر تو را دنیا همی خواند به زرق
من دروغ و زرق او را منکرم
آن کند با تو که با من کرد راست
پیش من بنشین و نیکو بنگرم
فعل های او زمن بر خوان که من
مر تو را زین چرخ جافی محضرم
ای مسلمانان، به دنیا مگروید
من شما را زو گواه حاضرم
با شما گر عهد بست ابلیس ازو
گر وفا یابید ازو من کافرم
این جهان بود، ای پسر، عمری دراز
هر سوئی یار و رفیق بهترم
رفتهام با او به تاریکی بسی
تا تو گفتی دیگری اسکندرم
زیرپای خویش بسپرد او مرا
من ره او نیز هرگز نسپرم
گر جهان با من کنون خنجر کشد
علم توحید است با وی خنجرم
نیز از این عالم نباشم برحذر
زانکه من مولای آل حیدرم
افسر عالم امام روزگار
کز جلالش بر فلک سود افسرم
فر او پر نور کرد اشعار من
گرت باید بنگر اینک دفترم
ای خردمندی که نامم بشنوی
زین خران گر هوشیاری مشمرم
وز محال عام نادان همچو روز
پاک دان هم بستر و هم چادرم
هیچ با بوبکر و با عمر لجاج
نیست امروز و نه روز محشرم
کار عامه است این چنین ترفندها
نازموده خیره خیره مشکرم
آن همی گوید که سلمان بود امام
وین همی گوید که من با عمرم
اینت گوید مذهب نعمان به است
وانت گوید شافعی را چاکرم
گر بخرم هیچ کس را بر گزاف
همچو ایشان لامحاله من خرم
مر مرا بر راه پیغمبر شناس
شاعرم مشناس اگرچه شاعرم
چند پرسی «بر طریق کیستی؟»
بر طریق و ملت پیغمبرم
چون سوی معروف معروفم چه باک
گر سوی جهال زشت و منکرم!
گر به حجت پیشم آید آفتاب
بیگمان گردی کزو روشنترم
ظاهری را حجت ظاهر دهم
پیش دانا حجت عقلی برم
پیش دانا به آستین دست دین
روی حق از گرد باطل بسترم
نیست برمن پادشاهی آز را
میر خویشم، نیست مثلی همبرم
گر تو را گردن نهم از بهر مال
پس خطا کردهاست بر من مادرم
ای برادر، کوه دارم در جگر
چون شوی غره به شخص لاغرم
برتر از گردون گردانم به قدر
گرچه یک چندی بدین شخص اندرم
شخص جان من به سان منظری است
تا از این منظر به گردون بر پرم
مر مرا زین منظر خوب، ای پسر
رفته گیر و مانده اینجا منظرم
منبر جان است شخصم گوشدار
پند گیر اکنون که من بر منبرم
چون نهای تو دیگر و من دیگرم؟
ای خردمندان، که باشد در جهان
با چنین بد مهر مادر داورم؟
چونکه من پیرم جهان تازه جوان
گر نه زین مادر بسی من مهترم؟
مشکلی پیش آمدهستم بس عجب
ره نمیداند بدو در خاطرم
یا همی برمن زمانه بگذرد
یا همی من بر زمانه بگذرم
گرگ مردم خوار گشتهاست این جهان
بنگر اینک گر نداری باورم
چون جهان میخورد خواهد مرمرا
من غم او بیهده تا کی خورم؟
ای برادر، گر ببینی مر مرا
باورت ناید که من آن ناصرم
چون دگرگون شد همه احوال من
گر نشد دیگر به گوهر عنصرم؟
حسن و بوی و رنگ بود اعراض من
پاک بفگند این عرضها جوهرم
شیر غران بودم اکنون روبهم
سرو بستان بودم اکنون چنبرم
لالهای بودم به بستان خوب رنگ
تازه، و اکنون چون بر نیلوفرم
آن سیه مغفر که بر سر داشتم
دست شستم سال بربود از سرم
گر شدم غره به دنیا لاجرم
هر جفائی را که دیدم درخورم
گر تو را دنیا همی خواند به زرق
من دروغ و زرق او را منکرم
آن کند با تو که با من کرد راست
پیش من بنشین و نیکو بنگرم
فعل های او زمن بر خوان که من
مر تو را زین چرخ جافی محضرم
ای مسلمانان، به دنیا مگروید
من شما را زو گواه حاضرم
با شما گر عهد بست ابلیس ازو
گر وفا یابید ازو من کافرم
این جهان بود، ای پسر، عمری دراز
هر سوئی یار و رفیق بهترم
رفتهام با او به تاریکی بسی
تا تو گفتی دیگری اسکندرم
زیرپای خویش بسپرد او مرا
من ره او نیز هرگز نسپرم
گر جهان با من کنون خنجر کشد
علم توحید است با وی خنجرم
نیز از این عالم نباشم برحذر
زانکه من مولای آل حیدرم
افسر عالم امام روزگار
کز جلالش بر فلک سود افسرم
فر او پر نور کرد اشعار من
گرت باید بنگر اینک دفترم
ای خردمندی که نامم بشنوی
زین خران گر هوشیاری مشمرم
وز محال عام نادان همچو روز
پاک دان هم بستر و هم چادرم
هیچ با بوبکر و با عمر لجاج
نیست امروز و نه روز محشرم
کار عامه است این چنین ترفندها
نازموده خیره خیره مشکرم
آن همی گوید که سلمان بود امام
وین همی گوید که من با عمرم
اینت گوید مذهب نعمان به است
وانت گوید شافعی را چاکرم
گر بخرم هیچ کس را بر گزاف
همچو ایشان لامحاله من خرم
مر مرا بر راه پیغمبر شناس
شاعرم مشناس اگرچه شاعرم
چند پرسی «بر طریق کیستی؟»
بر طریق و ملت پیغمبرم
چون سوی معروف معروفم چه باک
گر سوی جهال زشت و منکرم!
گر به حجت پیشم آید آفتاب
بیگمان گردی کزو روشنترم
ظاهری را حجت ظاهر دهم
پیش دانا حجت عقلی برم
پیش دانا به آستین دست دین
روی حق از گرد باطل بسترم
نیست برمن پادشاهی آز را
میر خویشم، نیست مثلی همبرم
گر تو را گردن نهم از بهر مال
پس خطا کردهاست بر من مادرم
ای برادر، کوه دارم در جگر
چون شوی غره به شخص لاغرم
برتر از گردون گردانم به قدر
گرچه یک چندی بدین شخص اندرم
شخص جان من به سان منظری است
تا از این منظر به گردون بر پرم
مر مرا زین منظر خوب، ای پسر
رفته گیر و مانده اینجا منظرم
منبر جان است شخصم گوشدار
پند گیر اکنون که من بر منبرم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵
اگر با خرد جفت و اندر خوریم
غمخور چو خر چندو تاکی خوریم؟
سزد کز خری دور باشیم ازانک
خداوند و سالار گاو و خریم
اگر خر همی کشت حالی چرد
چرا ما نه از کشت باقی چریم؟
چه فضل آوریم، ای پسر، بر ستور
اگر همچو ایشان خوریم و مریم
فرو سو نخواهیم شد ما همی
که ما سر سوی گنبد اخضریم
گر از علم و طاعت برآریم پر
از اینجا به چرخ برین بر پریم
به چرخ برین بر پرد جان ما
گر او را به خورهای دینپروریم
نهایم ایدری ما به جان و خرد
وگر چند یک چندگاه ایدریم
به زنجیر عنصر ببستندمان
چو دیوانگان زان به بند اندریم
بلی بندو زندان ما عنصر است
وگر چند ما فتنه بر عنصریم
به بند ستوری درون بستهایم
وگر چند بسته بدان گوهریم
به زندان پیشین درون نیستیم
نبینی که بر صورت دیگریم؟
نبینی که از بیتمیزی ستور
چو بی بر چنار است و ما بروریم؟
چو عرعر نگونسار مانده نهایم
اگر چند با قامت عرعریم
چرا بنده شدمان درخت و ستور؟
بیا تا به کار اندرون بنگریم
سزد گر چو این هر دو مشغول خور
نباشیم ازیرا که ما بهتریم
سر از چرخ نیلوفری برکشیم
به دانش که داننده نیلوفریم
به دانش رگ مکر و زنگار جهل
ز بن بگسلیم و ز دل بستریم
به بیداد و بیدادگر نگرویم
که ما بندهٔ داور اکبریم
اگر داد خواهیم در نیک و بد
به دادیم معذور و اندر خوریم
چو خود بد کنیم از که خواهیم داد؟
مگر خویشتن را به داور بریم!
چرا پس که ندهیم خود داد خود
ازان پس که خود خصم و خود داوریم؟
به دست من و توست نیک اختری
اگر بد نجوئیم نیک اختریم
اگر دوست داریم نام نکو
چرا پس نه نام نکو گستریم؟
همی سرو باید که خوانندمان
اگر چند خمیده چون چنبریم
نخواهیم اگر چند لاغر بویم
که فربه بداند که ما لاغریم
بیا تا به دانش به یک سو شویم
زلشکر وگر چند از این لشکریم
بیائید تا لشکر آز را
به خرسندی از گرد خود بشکریم
برآئیم بر پایهٔ مردمی
مر این ناکسان را به کس نشمریم
به دشمن نمائیم روشن که ما
به دنیا و دین بر سر دفتریم
ازیرا سر دفتریم، ای پسر،
که ما شیعت اهل پیغمبریم
به ریگ هبیر اندرون تشنهاند
همه خلق و ما برلب کوثریم
تو، ای ناصبی، گر زحد بگذری
به بیهوده گفتار، ما نگذریم
پیمبر سر دین حق است و ما
از این نامور تن مطیع سریم
اگر تو مر این قول را منکری
چنان دان که ما مر تو را منکریم
اگر تو بر این تن سری آوری
دگر سر بیاور که ما ناوریم
ز پیغمبر ما وصی حیدر است
چنین زین قبل شیعت حیدریم
ز فرزند او خلق را رهبری است
که ما بر پی و راه آن رهبریم
سر و افسر دین حق است و ما
چنین فخر امت بدان افسریم
اگر تو به آل نبی کافری
به طاغوت تو نیز ما کافریم
ملامت مکنمان اگر ما چو تو
بخیره ره جاهلی نسپریم
سپاس است بر ما خداوند را
که نه چون تو نادان و بد محضریم
به غوغای نادان چه غره شوی؟
چه لافی که «ما بر سر منبریم»؟
ز یاجوج و ماجوج مان باک نیست
که ما بر سر سد اسکندریم
اگر سگ به محرابی اندر شود
مر آن را بزرگی سگ نشمریم
چه باک است اگر نیست مان فرش و قصر
چو در دین توانگرتر از قیصریم؟
عزیزیم بر چشم دانا چو زر
به چشم تو در خاک و خاکستریم
علیمان اساس است و جعفر امام
نه چون تو ز دشت علی جعفریم
از اهل خراسان چه گویندمان
که گویند «ما کاتب و شاعریم»؟
اگر راست گویند گویند «ما
همه راوی و ناسخ ناصریم»
غمخور چو خر چندو تاکی خوریم؟
سزد کز خری دور باشیم ازانک
خداوند و سالار گاو و خریم
اگر خر همی کشت حالی چرد
چرا ما نه از کشت باقی چریم؟
چه فضل آوریم، ای پسر، بر ستور
اگر همچو ایشان خوریم و مریم
فرو سو نخواهیم شد ما همی
که ما سر سوی گنبد اخضریم
گر از علم و طاعت برآریم پر
از اینجا به چرخ برین بر پریم
به چرخ برین بر پرد جان ما
گر او را به خورهای دینپروریم
نهایم ایدری ما به جان و خرد
وگر چند یک چندگاه ایدریم
به زنجیر عنصر ببستندمان
چو دیوانگان زان به بند اندریم
بلی بندو زندان ما عنصر است
وگر چند ما فتنه بر عنصریم
به بند ستوری درون بستهایم
وگر چند بسته بدان گوهریم
به زندان پیشین درون نیستیم
نبینی که بر صورت دیگریم؟
نبینی که از بیتمیزی ستور
چو بی بر چنار است و ما بروریم؟
چو عرعر نگونسار مانده نهایم
اگر چند با قامت عرعریم
چرا بنده شدمان درخت و ستور؟
بیا تا به کار اندرون بنگریم
سزد گر چو این هر دو مشغول خور
نباشیم ازیرا که ما بهتریم
سر از چرخ نیلوفری برکشیم
به دانش که داننده نیلوفریم
به دانش رگ مکر و زنگار جهل
ز بن بگسلیم و ز دل بستریم
به بیداد و بیدادگر نگرویم
که ما بندهٔ داور اکبریم
اگر داد خواهیم در نیک و بد
به دادیم معذور و اندر خوریم
چو خود بد کنیم از که خواهیم داد؟
مگر خویشتن را به داور بریم!
چرا پس که ندهیم خود داد خود
ازان پس که خود خصم و خود داوریم؟
به دست من و توست نیک اختری
اگر بد نجوئیم نیک اختریم
اگر دوست داریم نام نکو
چرا پس نه نام نکو گستریم؟
همی سرو باید که خوانندمان
اگر چند خمیده چون چنبریم
نخواهیم اگر چند لاغر بویم
که فربه بداند که ما لاغریم
بیا تا به دانش به یک سو شویم
زلشکر وگر چند از این لشکریم
بیائید تا لشکر آز را
به خرسندی از گرد خود بشکریم
برآئیم بر پایهٔ مردمی
مر این ناکسان را به کس نشمریم
به دشمن نمائیم روشن که ما
به دنیا و دین بر سر دفتریم
ازیرا سر دفتریم، ای پسر،
که ما شیعت اهل پیغمبریم
به ریگ هبیر اندرون تشنهاند
همه خلق و ما برلب کوثریم
تو، ای ناصبی، گر زحد بگذری
به بیهوده گفتار، ما نگذریم
پیمبر سر دین حق است و ما
از این نامور تن مطیع سریم
اگر تو مر این قول را منکری
چنان دان که ما مر تو را منکریم
اگر تو بر این تن سری آوری
دگر سر بیاور که ما ناوریم
ز پیغمبر ما وصی حیدر است
چنین زین قبل شیعت حیدریم
ز فرزند او خلق را رهبری است
که ما بر پی و راه آن رهبریم
سر و افسر دین حق است و ما
چنین فخر امت بدان افسریم
اگر تو به آل نبی کافری
به طاغوت تو نیز ما کافریم
ملامت مکنمان اگر ما چو تو
بخیره ره جاهلی نسپریم
سپاس است بر ما خداوند را
که نه چون تو نادان و بد محضریم
به غوغای نادان چه غره شوی؟
چه لافی که «ما بر سر منبریم»؟
ز یاجوج و ماجوج مان باک نیست
که ما بر سر سد اسکندریم
اگر سگ به محرابی اندر شود
مر آن را بزرگی سگ نشمریم
چه باک است اگر نیست مان فرش و قصر
چو در دین توانگرتر از قیصریم؟
عزیزیم بر چشم دانا چو زر
به چشم تو در خاک و خاکستریم
علیمان اساس است و جعفر امام
نه چون تو ز دشت علی جعفریم
از اهل خراسان چه گویندمان
که گویند «ما کاتب و شاعریم»؟
اگر راست گویند گویند «ما
همه راوی و ناسخ ناصریم»
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۷
از صحبت خلق دل گسستم
اندیشه ندیم دل بسستم
در آب نمیدی آن ردا را
کش طمع طراز بود شستم
چون سایه جهان پس من آمد
چون دید که من ازو بجستم
جویندهٔ جسته گشت، از من
میجست چو من همیش جستم
وان دیو که پیش من همی رفت
بر پای بماند و من نشستم
برگردن من نشسته بودی
و اکنونش به زیر پای خستم
برگشت زمن بشست دستش
چون شسته شد از هواش دستم
لیکن نرهم همی ز قومش
هرچند زمکر او بجستم
یک چند میان جمع دیوان
تا کور بدم چو دیو ز ستم
از لشکرشان سپس نماندم
تا بود چو کاهشان سپستم
لیکن ببرید دیوم از من
چون دید که من چنو نه مستم
من دست هوا به حبل حکمت
بستم به سزا و سخت بستم
بر چرخ رسید بانگ و نامم
منگر به حدیث نرم و پستم
این امت بتپرست را بین
آویخته حلقشان به شستم
خواهند همی که همچو ایشان
من جز که خدای را پرستم
والله که همی نخورد خواهم
با شکر بتپرست پستم
در من نرسند ازانکه بیش است
از ششصدشان به فضل شستم
چون من نبود کسی که بیش است
از قامت او بسی بدستم
ای شاد شده بدانکه یک چند
چون مویه گران همی گرستم
پیوسته شدم نسب به یمگان
کز نسل قبادیان گسستم
از خاکم اگر بکند دیوت
در سنگ بر غم تو برستم
تیغ حجت به روز روشن
در حلق امام تو شکستم
مردیم چنانکه تو بخواهی،
ای دیو، بهر کجا که هستم
دل در شکمش به تیر برهان
هرچند نخواستی تو خستم
بیمار و شکستهدل شدهستند
از قوت حجت درستم
هر سال یکی کتاب دعوت
به اطراف جهان همی فرستم
تا داند خصم من که چون تو
در دین نه ضعیف و خوار و سستم
اندیشه ندیم دل بسستم
در آب نمیدی آن ردا را
کش طمع طراز بود شستم
چون سایه جهان پس من آمد
چون دید که من ازو بجستم
جویندهٔ جسته گشت، از من
میجست چو من همیش جستم
وان دیو که پیش من همی رفت
بر پای بماند و من نشستم
برگردن من نشسته بودی
و اکنونش به زیر پای خستم
برگشت زمن بشست دستش
چون شسته شد از هواش دستم
لیکن نرهم همی ز قومش
هرچند زمکر او بجستم
یک چند میان جمع دیوان
تا کور بدم چو دیو ز ستم
از لشکرشان سپس نماندم
تا بود چو کاهشان سپستم
لیکن ببرید دیوم از من
چون دید که من چنو نه مستم
من دست هوا به حبل حکمت
بستم به سزا و سخت بستم
بر چرخ رسید بانگ و نامم
منگر به حدیث نرم و پستم
این امت بتپرست را بین
آویخته حلقشان به شستم
خواهند همی که همچو ایشان
من جز که خدای را پرستم
والله که همی نخورد خواهم
با شکر بتپرست پستم
در من نرسند ازانکه بیش است
از ششصدشان به فضل شستم
چون من نبود کسی که بیش است
از قامت او بسی بدستم
ای شاد شده بدانکه یک چند
چون مویه گران همی گرستم
پیوسته شدم نسب به یمگان
کز نسل قبادیان گسستم
از خاکم اگر بکند دیوت
در سنگ بر غم تو برستم
تیغ حجت به روز روشن
در حلق امام تو شکستم
مردیم چنانکه تو بخواهی،
ای دیو، بهر کجا که هستم
دل در شکمش به تیر برهان
هرچند نخواستی تو خستم
بیمار و شکستهدل شدهستند
از قوت حجت درستم
هر سال یکی کتاب دعوت
به اطراف جهان همی فرستم
تا داند خصم من که چون تو
در دین نه ضعیف و خوار و سستم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸
دوش تا هنگام صبح از وقت شام
برکف دستم ز فکرت بود جام
آمد از مشرق سپاه شاه زنگ
چون شه رومی فروشد سوی شام
همچو دو فرزند نوحاند ای عجب
روز همچون سام و تیره شب چو حام
شب هزاران در در گیسو کشید
سرخ و زرد و بینظام و با نظام
کس عروسی در جهان هرگز ندید
گیسوش پرنور و رویش پر ظلام
جز که بدکردار کس بیدار نه
کس چنین حالی ندید ای وای مام
روی این انوار عالم سوی ما
بر مثال چشمهای بیمنام
گفتیی هر یک رسول است از خدای
سوی ما و نورهاشان چون پیام
این زبانهای خدایاند، ای پسر
بودنیها زین زبانها چون کلام
نشنود گفتارهاشان جز کسی
کهش خرد بگشاد گوش دل تمام
قول بیآواز را چون بشنوی؟
چون ندیدی رفتن بیپای و گام
گر همی عاصی نگوید عاصیم
بر زبان، فعلش همی گوید مدام
بر کف جاهل همی گوید نبید
در بر فاسق همی گوید غلام
قول چون خرما و همچون خار فعل
این نه دین است این نفاق است، ای کرام
من که نپسندم همی افعال زشت
جز به یمگان کرد چون یارم مقام؟
گر به دین مشغول گشتم لاجرم
رافضی گشتم و گمراه نام
دست من گیر ای اله العالمین
زین پر آفت جای و چاه تار پام
داور عدلی میان خلق خویش
بینیازی از کجا و از کدام
آنکه باطل گوید از ما برفگن
روز محشر بر سرش ز اتش لگام
در تعجب مانده بودم زین قبل
تا بگاه صبح بام از گاه شام
چون سپیدهدم به حکمت برکشید
از نیام نیلگون زرین حسام
چون ضمیر عاقلان شد روی خاک
وز جهان برخاست آن چون قیر دام
همچنین گفتم که روزی برکشد
فاطمی شمشیر حق را از نیام
دین جد خویش را تازه کند
آن امام ابنالامام ابنالامام
بار شاخ عدل یزدان بوتمیم
آن به حلم و علم و حکم و عدل تام
جز به راه نردبان علم او
نیستت راهی بر این پرنور بام
بیبیانش عقل نپذیرد گزاف
زانکه جز به آتش نشاید خورد خام
خلق را اندر بیان دین حق
او گزارد از پدر وز جد پیام
جوهر محض الهی نفس اوست
زین جهان یکسر بر آن جوهر ورام
سر برآر این دام گنبد را ببین،
ای برادر، گرد گردان بر دوام
وین زمان را بین که چون همچون نهنگ
بر هلاک خلق بگشاده است کام
وین سپاه بیکران در یکدگر
اوفتاده چون سگان اندر عظام
نه ببیند نه بجوید چون ستور
چشم دلشان جز لباس و جز طعام
جهل و بیباکی شده فاش و حلال
دانش و آزادگی گشته حرام
باشگونه کرده عالم پوستین
زاد مردان بندگان را گشته رام
گرت خوش آمد طریق این گروه
پس به بیشرمی بنه رخ چون رخام
بر در شوخی بنه شرم و خرد
وانگهی گستاخوار اندر خرام
چون برآهختی زتن شرم، ای پسر،
یافتی دیبا و اسپ و اوستام
دهر گردن کی به دست تو دهد
چون تو او را چاکری کردی مدام؟
ور سلامت را نمیداد او علیک
پیشت آید بیتکلف بهسلام؟
ور بریدستی چو من زیشان طمع
همچو من بنشین و بگسل زین لئام
در تنوری خفته با عقل شریف
به که با جاهل خسیس اندر خیام
پند حجت را به دانش دار بند
تا تو را روشن شود ایام و نام
برکف دستم ز فکرت بود جام
آمد از مشرق سپاه شاه زنگ
چون شه رومی فروشد سوی شام
همچو دو فرزند نوحاند ای عجب
روز همچون سام و تیره شب چو حام
شب هزاران در در گیسو کشید
سرخ و زرد و بینظام و با نظام
کس عروسی در جهان هرگز ندید
گیسوش پرنور و رویش پر ظلام
جز که بدکردار کس بیدار نه
کس چنین حالی ندید ای وای مام
روی این انوار عالم سوی ما
بر مثال چشمهای بیمنام
گفتیی هر یک رسول است از خدای
سوی ما و نورهاشان چون پیام
این زبانهای خدایاند، ای پسر
بودنیها زین زبانها چون کلام
نشنود گفتارهاشان جز کسی
کهش خرد بگشاد گوش دل تمام
قول بیآواز را چون بشنوی؟
چون ندیدی رفتن بیپای و گام
گر همی عاصی نگوید عاصیم
بر زبان، فعلش همی گوید مدام
بر کف جاهل همی گوید نبید
در بر فاسق همی گوید غلام
قول چون خرما و همچون خار فعل
این نه دین است این نفاق است، ای کرام
من که نپسندم همی افعال زشت
جز به یمگان کرد چون یارم مقام؟
گر به دین مشغول گشتم لاجرم
رافضی گشتم و گمراه نام
دست من گیر ای اله العالمین
زین پر آفت جای و چاه تار پام
داور عدلی میان خلق خویش
بینیازی از کجا و از کدام
آنکه باطل گوید از ما برفگن
روز محشر بر سرش ز اتش لگام
در تعجب مانده بودم زین قبل
تا بگاه صبح بام از گاه شام
چون سپیدهدم به حکمت برکشید
از نیام نیلگون زرین حسام
چون ضمیر عاقلان شد روی خاک
وز جهان برخاست آن چون قیر دام
همچنین گفتم که روزی برکشد
فاطمی شمشیر حق را از نیام
دین جد خویش را تازه کند
آن امام ابنالامام ابنالامام
بار شاخ عدل یزدان بوتمیم
آن به حلم و علم و حکم و عدل تام
جز به راه نردبان علم او
نیستت راهی بر این پرنور بام
بیبیانش عقل نپذیرد گزاف
زانکه جز به آتش نشاید خورد خام
خلق را اندر بیان دین حق
او گزارد از پدر وز جد پیام
جوهر محض الهی نفس اوست
زین جهان یکسر بر آن جوهر ورام
سر برآر این دام گنبد را ببین،
ای برادر، گرد گردان بر دوام
وین زمان را بین که چون همچون نهنگ
بر هلاک خلق بگشاده است کام
وین سپاه بیکران در یکدگر
اوفتاده چون سگان اندر عظام
نه ببیند نه بجوید چون ستور
چشم دلشان جز لباس و جز طعام
جهل و بیباکی شده فاش و حلال
دانش و آزادگی گشته حرام
باشگونه کرده عالم پوستین
زاد مردان بندگان را گشته رام
گرت خوش آمد طریق این گروه
پس به بیشرمی بنه رخ چون رخام
بر در شوخی بنه شرم و خرد
وانگهی گستاخوار اندر خرام
چون برآهختی زتن شرم، ای پسر،
یافتی دیبا و اسپ و اوستام
دهر گردن کی به دست تو دهد
چون تو او را چاکری کردی مدام؟
ور سلامت را نمیداد او علیک
پیشت آید بیتکلف بهسلام؟
ور بریدستی چو من زیشان طمع
همچو من بنشین و بگسل زین لئام
در تنوری خفته با عقل شریف
به که با جاهل خسیس اندر خیام
پند حجت را به دانش دار بند
تا تو را روشن شود ایام و نام