هوش مصنوعی: این شعر از حافظ، بیانگر درد و رنج پیری، دوری از دنیا و تعلقات آن، و روی آوردن به دین و پرستش خداوند است. شاعر از سه دشمن درونی (خوی بد، آز و هوا) سخن می‌گوید که او را از مسیر حق منحرف می‌کنند. او با اعلام وفاداری به خدا و رسولش، از دنیا و لهو و لعب آن دوری می‌جوید و امید به بخشش الهی دارد.
رده سنی: 16+ متن شامل مفاهیم عمیق عرفانی و اخلاقی است که درک آن‌ها نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. همچنین، برخی از اصطلاحات و اشارات فلسفی ممکن است برای مخاطبان جوان‌تر دشوار باشد.

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۲

من چو نادانان بر درد جوانی ننوم
که در این درد نه من باز پسینم نه نوم

پیری، ای خواجه، یکی خانهٔ تنگ است که من
در او را نه همی یابم هر سو که شوم

بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش
نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم

گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من
شست و دو سال برآمد که در این ژرف گوم

بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید
بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم

چو همی بدرود این سفله جهان کشتهٔ خویش
بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم

دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا
از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم

این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب
نیست‌شان خنجر برنده مگر آرزوم

من همی دانم اگر چند تو را نیست خبر
که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم

ای پسر، نیک حذردار از این هرسه عدو
یک دوبار اینت بگفته‌ستم وین بار سوم

سپس من نتوانند که آیند هگرز
چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم

چو به جان و دل کرده‌است وطن دشمن من
من چپ و راست چو دیوانه ز بهر چه دوم

ای غزل گوی و لهو جوی، ز من دور که من
نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم

چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای
تو نه‌ای آن من و نیز نه من آن توم

تا همی رود و سرود است رفیق و کفوت
بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم

طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو
اگر از جهل و جفای تو برآید سروم

چو من از خوی ستورانهٔ تو یاد کنم
از غم و درد ببندد به گلو در خیوم

ای امید همه امیدوران روز شمار
بس بزرگ است به فضل تو امید عفوم

چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو
من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم

وز پس آنکه منادیت شنودم ز ولیت
گر نه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟

دست‌ها در رسن آل رسولت زده‌ام
جز بدیشان و بدو و به تو من کی گروم؟

چو مرا دست بدان شاخ مبارک برسید
برکشیدند به بالا چو درخت کدوم

به جوانی چو نشد باز مرا چشم خرد
شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم

گر دلم نیز سوی حرص و هوا میل کند
در خور لعنت و نفرین و سزای تفوم

جامهٔ دین مرا تار نماندی و نه پود
گر نکردی به زمین دست الهی رفوم

چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکید
بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم

جز پرستندهٔ یزدان و ثناگوی رسول
تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۲۷
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.