عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۸۱ - گندم کار
گفتمش با ماه گندم کار با من دار گوش
بوده در عهد خود گندم نمای جوفروش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۰۸ - چلپک پز
گفتمش با ماه چلپک پز ز غم لب می گزم
گفت بنشین بهر روح پیر چلپک می پزم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۲۵ - رنگریز
رنگریز امرد دکان خویش را واکرد و رفت
در خم خود کله نیل مرا جا کرد و رفت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۳۳ - نجار
دلبر نجار من بیرون شد از مأوای خود
خانه من آمد و زد تیشه را بر پای خود
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴۳ - شماع
دلبر شماع من سودای روغن می کند
از برای عشقبازان خانه روشن می کند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴۶ - زردک فروش
دلبر زردک فروشم چون مرا هر سوز دواند
گفتم از دستت به صحرا زردک ریگی نماند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۵۵ - نیزه دست
نیزه دست امرد به سوی من سری جنباد و رفت
نیزه خود را نمودم پشت خود گرداند و رفت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۶۲ - گلخن تاب
شوخ گلخن تاب من دارد جمال آتشین
عاشقان را صحبت او کرده خاکستر نشین
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۶۶ - جغرات فروش
جغراتفروش آنکه بود داغ خریدار
چون خمره جغرات کند خواب به بازار
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۷۲ - کاردگر
کاردگر امرد شبی بر آتش من آب زد
سینه تفسیده ام را دید و چرخ و تاب زد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۷۶ - قفل گر
با نگار قفل گر گفتم دکان خود نمای
در جوابم گفت قفل من بود مشکل گشای
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۹۱ - آهنگر
با مه آهنگر از سندان و دم گفتم سخن
گفت اگر از اهل پتکی پیش آی و دم مزن
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۹۲ - آهنگر
راه آهنگر سپر کردم به مژگان رفت و روب
خانه من رفت و گفتا آهن سردی مکوب
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۲۴ - فوطه دار
فوطه دار امرد به پیشم فوطه ای را ماند و رفت
طاس جستم کاسه چوبین خود گرداند و رفت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۲۸ - میرشکار
شوخ میرشکار دارد چوبی و شهباز را
از میان عاشقان خویش کرده چوبی باز را
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۴۰ - نمک فروش
ماه نمکفروش که آشوب دهر شد
او را به خانه بردم و شوری به شهر شد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۶ - کلندگر
شوخ کلندگر که به جان شعله می زند
در هر زمین که دید مرا رود می کند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۴ - میرشکار
شوخ میرشکار خون خلق بی اندازه ریخت
خانه من آمد و از طبل کوب من گریخت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
چه باک خار وجودم شد ار فنای گلی
زهی شرافت خاری که شد فدای گلی
به شاخسار جنان بود آشیانهٔ من
مرا در این چمن آورد مدعای گلی
چه جای نغمه در این بوستان پرخس و خار
من این ترانه که دارم بود برای گلی
از این چمن چو صبا در گذر که آلوده است
هزار سر زنش خار با صفای گلی
مرا به همره آن گلعذار هرکه بدید
به خنده گفت که خاری بود به پای گلی
هوای باغ بهشت از تو زاهدا که بس است
ز بوستان دو عالم مرا هوای گلی
صغیر را به فغان بلبلی بدید و بگفت
مگر چو من شده ای هم تو مبتلای گلی
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - مس و چینی
دوش رسیدند به خوان نعم
ظرف مس و کاسهٔ چینی به هم
بانگی از آن هر دو درآمد به گوش
کآمد از آن دیگ دل من به جوش
داشت در آواز خود از روی لاف
کاسهٔ چینی سخنان گزاف
کز تو من ای ظرف مس اعلاترم
خوان شهان را ز شرف در خورم
گاه شوم مشربهٔ مهوشان
گاه شوم ساغر دردی کشان
پیکر من در نظر دور بین
آینهٔ فکرت نقاش چین
یافته‌ام این همه نقش و نگار
تا شده‌ام لایق دست نگار
لب به لب نوش لبان می‌نهم
وز لبشان قوت روان می دهم
من همه لطف و تو کدورت تمام
من به مثل خواجه تو همچون غلام
قلع همی در بر عالی و دون
روی سفیدت کند و سیم گون
ور نه سیه‌روئی و بی‌اعتبار
خلق جهان را نبود با تو کار
صحبت چینی چو بدینجا رسید
ظرف مس آواز ز دل برکشید
گفت که هان بس کن از این خودسری
ترک کن این لاف و زبان آوری
هر دو در افتیم ز بالا به پست
رو سیه آنست که بیند شکست
عیب تو این بس که چو افتی ز کف
هیچ نماند ز تو غیر از اسف
حادثه سنگیت اگر بر زند
آن همه وصف تو به هم بشکند
لیک من ار سنگ خورم از قضا
می نشود چون تو وجودم فنا
سست نیم محکمم و دیر پای
حادثه زودم نرباید ز جای
در بشر آنکس که چو من محکمست
محکم از او قاعدهٔ عالم است
وانکه بود عنصر او چون تو سست
سخت هم آغوش فنا همچو تست
من چو دل اهل حقم باثبات
می‌نشوم دستخوش ترهات
تو چو دل مردم دنیا پرست
می‌روی از لغزش پائی ز دست
ظرفیتی بایدت آری صغیر
تا نشوی در کف محنت اسیر