عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۹ - فراقیه
ای حکیمی کز استقامت طبع
آسمان را بری خمی از پشت
طول عالم به دست همت تو
یک بدست‌ست کم به چار انگشت
حدس تو چون عنان بجنباند
عقل پیشش رود به پشتاپشت
نبود با نسیم خلق خوشت
سنگلاخ فراق نیز درشت
بنده را در فراق حضرت تو
تلخی زهر زندگانی کشت
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - در ستایش طبع شانی تکلو
صبا به کوی دل آشفتگان عشق گذر
زمین ببوس اگر آسمان دهد دستور
بگو به مردمک دیده هنر شانی
که ای ضمیر تو چون چشم عقل چشمه نور
تو آن مسیح مقالی که ملک معنی راست
بیاض جبهه کلک تو صبحگاه نشور
صریر خامه‌ات ار نفخ صور نیست چرا
کند جهان معانی ز نقطه‌ای محشور
کدام قطره ترا ریخت از سحاب قلم
که روی صفحه نشد پر ترانه منصور
ولی چو این گهر از بحر عقل گشته پدید
نمی‌کند صدف گوش جهل را معمور
چو صبح کلک تو از آفتاب حامله است
اگرچه نطفه ستانید از شب دیجور
که هر نقط که از آن خال روی صفحه شود
زمانه را کند از روشنی چو عارض حور
چو نای خامه معجزفشان بگیری تنگ
که سر غیب بماند ز ناکسان مستور
رسد ز هر سر انگشت تو به گوش خرد
همان نوا که ز داود در ادای زبور
به باغ طبع تو لفظی که جلوه گر گردد
ز رنگ و بوی شود تو به تو گل معمور
رسید درج دری کامغان فرستادی
زهی محیط کز آن آمد این درر به ظهور
همه ز قدر سزای ثنای قلزم و کان
همه ز لطف سزاوار گوش و گردن حور
ز جلوه‌های معانی در آن خرد مدهوش
چنان که واله ایمن گه تجلی طور
نظر به جودت هر لفظ او فروماند
چو آن مگس که کند بر عسل هوای مرور
ز بس فروغ معانی به روی الفاظش
پی نگاه توان دید در شب دیجور
محیط طبع تو زین‌سان گر از تموج فیض
در سماع بر‌آرد ز لولو منثور
خرد به درک یکی لفظ برنیاید اگر
هزار گوش ستاند ز قدسیان مزدور
حسود سحر نسب معجز ترا دیدم
ز ته پیاله بوجهل گشته مست غرور
شفای عالم جهل و وبای کشور عقل
بود درین دو جهان راست بر مثال دو صور
به مشرب جهلا صافتر ز آب زلال
به مذهب عقلا تیره‌تر ز لای قصور
به گوش نغمه مطرب هزار پای شود
ز روی مرتبه گردد اگر خرد طنبور
بود چو دخمه کفار جنگ اشعارش
چو مردگانش معانی و لفظها چو قبور
نگشته آیت رحمت در آن جهان نازل
نکرده فیض ازل اندر آن دیار عبور
ولی نظام ترا از خصومتش چه ضرر
اساس طبع ترا از عداوتش چه فتور
که غیر روسیهی هیچ صرفه‌ای نبرد
بر آفتاب شود تیره گر شب دیجور
خرد پناها ای لال در ثنات خرد
زهی لالی تو گنج فیض را گنجور
رسید مژده که چون ابر رحمت ازلی
بر آن سری که کنی سوی این بهشت عبور
بلی ز غایت زهد تو هنم درین دنیا
اگر بهشت نصیبت شود نباشد دور
ولی ز بخت بدخار و خس بسی دورست
که نور محض کندشان وصال آتش طور
وگر ز مغرب بخت سیاهشان خورشید
کند طلوع و شوند از وصال تو مسرور
ثنا طراز شود مو به مو فصیحی را
به دولت تو شوم خواجه عباد شکور
همیشه تا بود از نور و ظلمت شب و روز
گهی منور و گاهی کدر سنین و شهور
شکفته طبع تو بادا چو نور در ظلمت
نژند خصم تو بادا چو ظلمت اندر نور
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۲ - توصیف چشمه‌سار عقل و مدح ممدوح
چشمه‌ساری کرده جاری در قهستان دماغ
فیض ابداع خرد کردش لقب سحر آفرین
چشمه‌ساری لای آن گلگونه رخسار مهر
صاف آن آب حیات و درد آن در ثمین
چشمه‌ساری کرده از موج هنر مشاطه‌وار
زلف هستی را پریشان بر عذار ماء[و] طین
چشمه‌ساری کز شکوه دست دهقانان آن
صبح دزدد پنجه خورشید را در آستین
چشمه‌ساری کز گل او دست فیض افشانده‌ است
گلعذاران سخن را رنگ عصمت بر جبین
چشمه ساری کز صفای فطرتش شد منکشف
سر هر نه دفتر افلاک بر طبع زمین
چشمه‌ساری منشعب از وی قوای مدرکه
لای ‌آن انهار شک آمد زلال آن یقین
آیت جنات تجری تحتها‌الانهار راست
سر این سرچشمه انهار و تفسیر مبین
سلسلبیل نطق را هم منبع این سرچشمه است
سرنوشت موج فیضش لذه للشاربین
صاحبان سلسبیل نطق کز اعجاز دم
بر عذار وحی می‌بستند زیور پیش ازین
بیختندی جوهر الفاظ و معنی را نخست
پس به آب لجه‌های فیض کردندی عجین
با وجود این علو فطرت و این اهتمام
شاهد تحقیقشان را بود چینی بر جبین
من کزین نهرم کف لایی کرامت کرده‌اند
گر خطا کردم نزیبد بر عذار عفو چین
در حریمی کآفتاب از بیم گردد لمعه‌ریز
دیده خفاش چون گردد در اینجا لمعه چین
من کیم نا بالغان عقل در طعنم کنند
کوثر انفاس را تیره ز لای پارگین
دست‌پرورد عقولم خواند روح‌القدس لیک
مادر جهل از رحم افکنده از ننگم چنین
من کیم کز بهر قطع رشته جمعیتم
در پریشانی نشیند زلفهای عنبرین
ناله دردک اگر گستاخ طبعم دور نیست
ز آنکه هستم نازپرورد دل اندوهگین
اشک حرماتم که بر مژگان خرامم بی‌ادب
کاین چنینم آفریدستند دلها حزین
من کیم تا غنچه لفظ وفاکیشان شود
همچو داغ لاله‌ای اندر قدح پر دود کین
من که همچون داغ زاییدم ز مادر تیره‌ روز
سعی بختم چون کند خال عذار از حور عین
من کیم کز جرم من آشفته گردد آنکه هست
ترجمان ابر لطفش رحمه للعالمین
ای چریده در زمان حزم کارآگاه تو
کفرودین در یک زمین آن یک‌نزار این یک ثمین
ز انتظام راست کاریهای دور خاتمت
راست‌کردارست گر کج هست چون نقش نگین
خرمیهای نسیم نو‌بهار خلق تو
بر جبین شاهد اندوه هم نگذاشت چین
ور هم اندک مایه چین هست در زلف نگار
هست آن از بهر جهانداروی دلهای حزین
نی‌ خطا کردم به عهدت در دیار ما نماند
یک دل ویران که گردد گنج عشق آنجا دفین
جرم بر عفو تو از بس واله خود بیندش
ناز افشان بگذرد چون شاهدان نارنین
بس بود این تنگ چشمی‌های ما مشت فضول
کز گناه خود درین حضرت شویم اندوهگین
هان فصیحی عذر گستاخی سرودی هوش‌دار
تا قلم بازش ز گستاخی نسازد خشمگین
مدح سنجی‌های او دردسر اقبال اوست
دردسر اقبال را کفر‌ست دادن بیش ازین
تا که گردد لب گنه کاران بی‌سرمایه را
در زمین عذر بر درگاه یزداهن بوسه‌چین
باد بر لب بوسه‌چینان حریمت را دعا
آن چنان زیبا که وحی اندر لب روح ‌الامین
ابر عفوت مهربان کشتهای جرم باد
تا برویاند گیاه مغفرت ز آن سرزمین
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - تهنیت نوروز و مدح حسین‌خان شاملو
خیز تا رقصیم چون موج تهی رو در سراب
کز طرب در ساغر گل می‌تپد رنگ شراب
ساغر می‌ موج‌خیز عشرت‌ست ای آسمان
برکناری رو که هست اینجا هدر خون حباب
بس که یک رنگند مستان بزم گویی یک گل است
کز نسیم فیض بشکفته‌ست بی سعی سحاب
یک دم ار ساقی کشد دست کرم در آستین
جام خود در گردش آرد همچو جام آفتاب
باد نوروزی ز مصر آورد بوی پیرهن
عصمتش بر رخ فرو هشت از گل سوری نقاب
تا جمال یوسفی در جلوه آید در چمن
کز فروغش شاهدان باغ را پوشد ثیاب
چشم یعقوب‌ست گویی ابر کز اشک نیاز
هر چه بد جز نقش یوسف در چمن دادش به آب
بس که روشن شد چراغ بینش از فیض بهار
ناله بلبل توان در گوش گل کرد انتخاب
رنگ و بوی گل چنان در خاک گلشن کرد اثر
کاب گلشن می‌دهد در ذایقه طعم گلاب
من غریق موج‌خیز اشک وز جوش طرب
خنده می‌ریزد به جای اشک از چشم سحاب
ما گلستان زاده‌ایم اما نصیب ما غم است
بر خلایق عید و نوروز است و بر ما ماتم است
صبح خیزان باز می در ساغر جان ریختند
کفر را می‌ساخته در جام ایمان ریختند
چون صبا بستند احرام سر زلف صنم
صد پریشانی بر آن زلف پریشان ریختند
بود‌شان در دل ذخیره صد گریبان چاک غم
در چمن رفتند و در جیب گلستان ریختند
جانشان از تنگ چشمی با تهی دستی نساخت
باز از گل چیده بر طرف گریبان ریختند
کشتی دامانشان چون طاقت طوفان نداشت
بحر را یک قطره کردند و ز مژگان ریختند
بر لب گل برد فیض نو‌بهار [و] خنده ساخت
آنچه این آشفتگان از دل به دامان ریختند
دل درون سینه‌شان از عافیت رنجور بود
لخت لختش کرده بر نیش مغیلان ریختند
این زمان آن لختها را بی‌غمان گل خوانده‌‌اند
ناله‌های زارشان را بانگ بلبل خوانده‌اند
پاکبازان بر بساط عشق پی گم کرده‌اند
خون دل را بر لب همت تبسم کرده‌اند
غم تصور کرده از مستی زبان را خورده‌اند
وز سر هر موی در طوری تکلم کرده‌اند
کشته‌اند از دود آهی شمع انجم را و باز
مشت اشکی بر سپهر افشانده انجم کرده‌اند
پا نهادستند هم بر فرق خود چون دایره
کعبه در دنبال بود از رشک پی گم کرده‌اند
ره شتابانند اما نعل وارون می‌زنند
صورت نا‌مردمی را نام مردم کرده‌اند
سر این میخانه زین ژولیده مویان پرس از آنک
هوش افلاطون نداند آنچه در خم کرده‌اند
رحمت محضند اما در جهاد کام خویش
تیغ کین را صیقل از خون ترحم کرده‌اند
بی‌نوایا‌نند اما گنج‌داران غمند
تیره روزانند اما آفتاب عالمند
مرحبا ای صاحب اقلیم خاور مرحبا
مرحبا ای پادشاه هفت کشور مرحبا
غربت یکساله رنگت را چو زر کرد از ملال
مرحبا ای آب و رنگ چهره زر مرحبا
راز هفت اقلیم اندر جبهه تست آشکار
مرحبا ای نسخه جام سکندر مرحبا
مرحبا ای جوهرت در گوش گردون گوشوار
ای بهین نام بتان ماه‌پیکر مرحبا
مرحبا ای از فروغت دیده بی‌ آب دهر
با همه بد گوهر‌یها رشک گوهر مرحبا
مرحبا ای از تو شمع مرده نور پیر‌زن
چون چراغ منظر سلطان منور مرحبا
مرحبا ای مرغ زرین بال این هفت آسمان
ای ز تو صبح جهانگیر آتشین پر مرحبا
ساحت بیت‌الشرف باز از تو زیب تازه یافت
مرحبا ای آبروی هفت منظر مرحبا
مرحبا ای مقدمت بر همگنان فرخنده باد
خاصه بر خان جهانگیر مظفر مرحبا
مسند آرای خراسان خان عالی‌شان حسین
ای پرستاریت بر افلاک و انجم فرض عین
فصل نوروز‌ست و عالم خرم از فیض بهار
نی غلط عدل ترا شد عدل او آیینه‌دار
یک تبسم کرد لطفت شد طرب زانگونه عام
در بهار دولتت ای از تو دولت را بهار
کز دل رنجور مظلومان قوای نامیه
گل زند امسال بر طرف کلاه شاخسار
گلشن خلقت شمیمی داد گل را زانکه باز
سینه می‌مالد نسیم از خرمی بر نیش خار
داغ دل نایاب شد در عهد تو چندان که نیست
لاله در کوه و بیابان خراسان داغدار
وین زمان عشاق مفلس یک جهان جان می‌دهند
گر بدست افتد متاع داغ دل یک لاله‌وار
ابر لطفت را سفارش کن مبادا بسترد
از دل زار فصیحی نیز داغ مهر یار
ای جهان از عدل تو چون روی یار آراسته
وی ز فیض روزگارت روزگار آراسته
خسروا نزل بقا پیوسته در خوان تو باد
دولت و فیروزی و اقبال مهمان تو باد
جامه جاه ترا اقبال چین آستین
آفتاب سلطنت گوی گریبان تو باد
طره دولت که دایم شیوه او سرکشی است
چون جهان پیوسته سر بر خط فرمان تو باد
باغ رضوان کز سوادش خلد یک گل بیش نیست
دایما اندر تب رشک خراسان تو باد
شاهد نوروز کز وی روز عالم خرم است
یک گل خودروی در صحن گلستان تو باد
آفتاب بخت کز وی سلطنت را رنگ و بوست
غنچه پژمرده طبع باغ و بستان تو باد
ترسم آب روی جاهت ریزد ارنه گفتمی
نه رواق چرخ یک منظر ز ایوان تو باد
کامگارا روز تو چون بخت تو فیروز باد
هر شب از دوران تو بر آسمان نوروز باد
من کیم در سینه افلاک داغ ماتمی
نا‌شنیده از لب ایام نام مرهمی
سبزه‌ام تا بر‌دمیده از بهار گلخنی
گرد اندوهی نشسته از جبینم شبنمی
سبحه صد دانه‌ام در دست دل گر بگسلم
روزگارم یابدی هر سبحه در دست غمی
چشمه جان تنگ میدان شد ز بس از سیل غم
می‌توان انباشتن این چشمه را از شبنمی
چون ندارم نقش جنسیت به گیتی رنجه ام
کاشکی من هم چو گیتی بی مروت بودمی
دیو سانم کرد در شیشه سپهر شیشه رنگ
نطق من دست سلیمان سخن را خاتمی
گر یهودی طبع گردونم برنجاند رواست
زانکه هر لفظم بود از فیض معنی مریمی
لب فرو‌بندم از‌ین افسانه کاین خمیازه را
می‌کند آخر دوا ته جرعه جام جمی
آنکه ز آن میخانه اقبال فیض نشوه یافت
می‌تواند کرد ما را هم به جامی عالمی
تا بود یک جرعه در میخانه کون و فساد
دوستانت را دل از جام فراغت شاد باد
فصیحی هروی : مثنویات
شمارهٔ ۳
در مزبله کرمکی سحرگاه
در سینه فکند غلغل آه
فیضی طلبید ازین کهن‌کاخ
تا لب شودش به شکر گستاخ
ناگه ز فراز فضله‌ای ریخت
کز یک نفسش به شکر آمیخت
در وجد فتاد و مست و مدهوش
تنگ آمد بر بساطش آغوش
می‌دید مراد در بر خویش
می‌کرد سجود اختر خویش
ماییم درین جهان بی‌نور
این کرم به فضله گشته مسرور
در فضله طبع گشته خس‌پوش
بر خاطر فیض گل فراموش
در مزبله جهان خزیده
در دامن فضله پا کشیده
ماییم نهال نابرومند
گشته به خیال اره خرسند
از جلوه برگ و بار محروم
خرسند به میوه‌های معدوم
ماییم درین نشیمن آز
چون کرکس حرص فضله پرداز
شبکورتر از چراغ مرده
از فضله به فیض ره نبرده
این روشنکان تیره‌آمال
هر لحظه ازین شکسته غربال
بر تارک ما هلال بیزند
زین فضله فیض نام ریزند
خود را فلک دهم شماریم
غافل که ز جهل در حصاریم
زین فضله که نغمه ها سرودیم
در جوش جنون به خود نبودیم
کردیم ترنم پریشان
ورنه چو نهی به عقل میزان
از افضل شهر و فاضل ده
این فضله به چار مرتبت به
هشدار فصیحی این چه سوداست
کز مغز زمانه دود برخاست
باز این چه نوای خون چکانست
کز خون رخ داغ گلستانست
بازیچه غم مکن نفس را
در حسرت شعله سوز خس را
گیرم که درون سینه داری
صد دوزخ موج زن حصاری
مگشای در حصار خود را
منمای به کس نگار خود را
کاین مشت جهول تنگ چشمند
گویند قزیم لیک پشمند
چون جلوه کبریات بینند
دلتنگ چو چشم بد نشینند
چون مرد نبرد تو نباشند
تخم حسرت به سینه پاشند
سرچشمه دشمنی گشایند
این تخم کنند ازو برومند
و آنگه نه ترا ز آه بی‌باک
باید همه را فکند بر خاک
این رنج بر آن نسیم مپسند
خاموش نشین و لب فروبند
آن تفسیر کلام سرمد
آن ترجمه دل محمد
دانش دل کل رمیده اوست
مغز خرد آفریده اوست
این ابجد چار حرف عالم
از نقطه بای اوست محکم
ور زآنکه دو نقش بیش بودی
دال و الفش نقط ربودی
با شاه علم طراز لولاک
ز آن کانه به کانه بود آن پاک
کز رشک حسود کوته‌اندیش
احول گشت و ندید یک بیش
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
دل مهمانست و میزبانش غم تست
جانم جسم و روح و روانش غم تست
قربان سر غمت شدن بی‌ادبی‌ست
قربان دلم شوم که جانش غم تست
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
از مرگ گل حیات بی‌رنگترست
این نغمه از آن نغمه کج آهنگترست
بر من که چو مردمک به هیچم خرسند
از چشم جهانیان جهان تنگترست
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
این نسخه که بر شیشه نادان سنگست
بر جلوه او ساحت دانش تنگست
خلدیست که صد رنگ بود هر برگش
وین طرفه که چون درنگری یک رنگست
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
این روح که شمع مجلس افروز منست
فرداست که نه زآن تو نه زآن منست
طاسی‌ست به گرمابه عالم این عمر
پر ساختنش بهر تهی ساختنست
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
در بحر جهان که ساحلش افواهست
موجش چو طپانچه اجل جانکاهست
اطفال اگر شوند غرقه تو مترس
این بحر عمیق نیست قد کوتاهست
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
داریم بتی که در بنی‌‌آدم نیست
از عالم حسن است ازین عالم نیست
طوری‌‌ست ز پرتو رخش گازرگاه
اما طوری که موسیش محرم نیست
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
کوته خردی که شرمسار از من نیست
طعن سخنم زند که پر روشن نیست
ادراک ابوجهل چو ناقص باشد
نقصان کلام حضرت ذوالمن نیست
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
حسنت که صلای شوق عالم برزد
غم نیست اگر دمی ز محنت دم زد
کفرست ولی یقین که از رشک ایزد
هنگامه دلربائیت بر هم زد
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
چون اشک ز خون هوسم ساخته‌اند
چون ناله ز دود نفسم ساخته‌اند
بیگانه پرواز مرادست پرم
گویی ز برای قفسم ساخته‌اند
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
ارباب وفا ز ما وفا می‌طلبند
صبحند و ز من نور و ضیا می‌طلبند
آری آنها که از کمال آگاهند
هر چند زرند کیمیا می‌طلبند
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
این خشک‌بران که دست‌کشت هوسند
گویند هماییم ولیکن مگسند
خشنود ز کامرانی بی‌طربند
خرسند به زندگانی بی‌نفسند
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
نوروز چو خان به بخت فیروز کند
دولت عید مراد آن روز کند
هر روز که در دولت او کهنه شود
آن را به شگون زمانه نوروز کند
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
گر جانت درین بادیه بی‌آب بود
در تشنه‌‌لبی چو شعله در تاب بود
زنهار مخور فریب عادت کانجا
دریا تشنه سراب سیراب بود
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
تا درد غمت صاف محبت نشود
فارغ سرت از خمار کثرت نشود
بی همتی ار دیده ز هم بگشایی
تا کثرتت آیینه وحدت نشود
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
چندی خردم به گرد مردم گردید
گه ناله زار و گه تبسم گردید
ادراک حقیقت دو عالم کردم
ادراک ولیک در میان گم گردید