عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹
نه بود و نه هست و نه باشد دگر
چو سلطان ملکشاه پیروزگر
شهنشاه آفاق و صدر ملوک
خداوند گیتی و شاه بشر
شهی‌کش خدای آفرید از خرد
شهی‌کش خرد پرورید از هنر
بدو تازه گشته است جان رسول
بدو زنده ماندست نام پدر
ملوک زمانه ز ایام او
نوشتند تاریخ فتح و ظفر
ز بهر نظام و صلاح جهان
چو خورشید همواره اندر سفر
به شرق اندرست او و جنگ‌آوران
به غرب اندر از تیغ او بر حذر
به دهر اندرون هیچ خسرو نماند
که از دولت او ندارد خبر
کجا بگذرد موکب و رایتش
به راهی‌ که آن هست دشوارتر
کنند ای عجب صد هزاران سوار
بر آن راه شاد و تن آسان‌ گذر
توگویی که نصرت بود پیشرو
تو گویی‌ که دولت بود راهبر
من از روستم چند گویم خبر
من از هفتخوان چند گویم سَمر
که چون روستم صد هزارش غلام
که چون هفتخوان صد هزارش هنر
کسی‌کاو بتابد ز پیمانش دل
کسی‌ کاو بپیچد ز فرمانش سر
بریزند خون دلش بر زمین
بکاوند مغز سرش تا کمر
فرود آورندش زکوه بلند
فرو افکنندش ز کوه و کمر
به دولت‌ کند شاه‌ گیتی همی
تن و جان بدخواه زیر و زبر
چنین دولت از خسروان کس نداشت
زهی دولت خسرو دادگر
ایا پادشاهی که بخت بلند
همی پیش تخت تو بندد کمر
روان است حکم تو همچون قضا
بلندست قَدر تو همچون قدر
شهان زیر پیمان تو یک به یک
جهان زیر فرمان تو سر به سر
تو اندر جهانی و بیش از جهان
چنان کز صدف بیش باشد گهر
کسی کاو ز جاهت ندارد پناه
کسی کاو ز عدلت ندارد سپر
چو جسمی بود کش نباشد روان
چو چشمی بود کش نباشد بصر
ز اقبال تو بندگان تو را
فزون‌ است هر روز جاه و خطر
ز بیم تو گشته است بدخواه تو
به سان یکی مرغ بی‌بال و پر
همش روی زردست و هم اشک سرخ
همش مغز خشک است و هم چشم تر
اگر بی‌رضای تو یک دم زند
در آن دم زدن عمرش آید بسر
رضای توگویی که آب و هواست
که زو زنده ماند همی جانور
ز شمشیر تو حاسدان تو راست
فزون هر شب و روز بیم و ضرر
جهان بیشتر زیر فرمان توست
چه شرق و چه غرب و چه بحر و چه بر
حقیقت چنان دان که باقی تو راست
سخن‌ مختصر شد سخن مختصر
همی تا ز بهر صلاح و فساد
بود هفت را در ده و دو نظر
مه و سال و روز و شب خویش را
به نیکی گذار و به‌ شادی شِمُر
همه نام جوی و همه‌ کام ران
همه بزم ساز و همه نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰
کس ندید و کس نخواهد دید تا محشر دگر
چون ملکشاه محمد پادشاه دادگر
سایهٔ یزدان جلال دولت و صدر ملوک
خسرو کیهان جلال ملت و فخر بشر
آن جهانداری که جاویدست از او دین رسول
وان شهنشاهی که خشنودست ازو جان پدر
شهریاران را به شرق و تاجداران را به غرب
سیرت و کردار او تاریخ فتح است و ظفر
او به تخت پادشاهی بر نشسته در عجم
در عرب جنگ‌آوران از بیم تیغش در حذر
هر چه ز اقبال و هنر باید ز ایزد یافته است
چیست آن کایزد ندادستش ز اقبال و هنر
او به‌ مشرق شاد و خرم با مراد و کام دل
بندگان او به مغرب جنگ را بسته کمر
. از شجاعت وز سخاوت وز سیاست وز خرد
از ولایت وز کفایت وز هدایت وز نظر
از همایون همت و تدبیر با فرهنگ و هنگ
از مبارک طلعت و دیدار با تأیید و فر
از سپاه بی‌قیاس و نعمت بیرون ز حد
از فتوح بیشمار و نصرت بیرون ز مَرّ
از وزیر عادل و وز چاکران نامدار
از ندیم عاقل و وز بندگان نامور
هرکجا ساید رکاب و هرکجا راند سپاه
منفعت یابد ز عدلش ملک‌ گیتی سر به سر
راست‌گویی آفتاب است آن‌که از رفتار خویش
صدهزاران منفعت پیدا کند در یک سفر
ایزد او را هر زمانی نصرت دیگر دهد
تا تن و جان‌مخالف راکند زیروزبر
خسروا شاها خداوندا تویی کز عدل توست
هم به شرق اندر نشان و هم به غرب اندر خبر
در جهانی تو ولیکن قدر تو بیش از جهان
کاین جهان همچون صدف‌ گشت است و تو همچون‌ گهر
هرکه او را نیست از جاه تو در عالم پناه
هرکه او را نیست از عدل تو درگیتی سپر
هست در اِدبار و محنت همچو جسمی بی‌حیات
هست در تیمار و حسرت همچو چشمی بی‌بصر
هرکه او شغلی سِگالد بی‌رضا و مهر تو
عمر او آید به سر آن شغل نابرده به سر
ای عجب گویی رضا و مهر تو آب و هواست
زانکه بی‌هر دو همی زنده نماند جانور
هرکه را یک ره زکین تو بجوشد خون دل
بخت شوم او را به سنگ اندر بکوبد مغز سر
پیش درگاه تو آرد روزگار او را به قهر
روی زرد واشک سرخ ومغز خشک‌و چشم تر
پای برگردن فکنده دست بسته باز پس
چاوشان تو بیندازندَش از کوه و کمر
این بود آری سزای آن که از تو چون شهی
کینه دارد بر دل و پیکار دارد بر جگر
زین چنین عبرت برآرد چون بیندیشد همی
دل تهی سازد ز شور و سهر تهی سازد ز شر
از حصارش آمده و آورده را چون بشمرند
بیش از آن باشدکه او دارد ز اوباش و حشر
بهترین و مهترین لشکر او ایدرند
با قبول و با خطر قومی و قومی با خطر
بر خطر آن است‌ کاو را دستگیر آورده‌اند
باز آنکس‌ کاو خود آید با قبول است و خطر
خلق را معلوم شد کز گوهر آلب ارسلان
چون تو درگیتی نخواهد بود سلطان دگر
در خرد واجب نباشد ملک جستن بر محال
یک تن آمد پادشا از یک نژاد و یک‌ گهر
گرچه یعقوب پیمبر داشت فرزندان بسی
پادشاه مصر یوسف شد سخن شد مختصر
هر چه اندیشه در آن بندی گشاید بی‌خلاف
عاقبت نیکو تر آمد چون‌ گشاید دیرتر
صد اثر پیدا شدست ای شاه کز مقصود خویش
صد دلیل و صد نشان بینی همی در هر اثر
بخت چون عالی بود بنماید از آغاز کار
روز روشن روشنی پیدا کند وقت سحر
تا همی از دور گردون بر گذر باشد جهان
شاد و خرم باش و بگذر زین جهان برگذر
بخت عالی یار توست و فتح و نصرت‌ کار توست
روزگارت چاکرست وکردگارت راهبر
در شجاعت رزم ساز و در سیاست خصم‌ گیر
در سعادت بزم ساز و در سلامت نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱
باز آمد از شکار به پیروزی و ظفر
سلطان کامکار ملکشاه دادگر
صاحبقران عالم و دارندهٔ زمین
آموزگار دولت و فرماندهٔ بشر
هرگز چنو نبود و نباشد شهنشهی
گوهرفشان به همت و آلب ارسلان‌ گهر
ای شاه چون نشاط کنی جستن شکار
از پیش تیغ تو نبود شیر را گذر
تیر تو را پذیره شوند آهوان دشت
نخجیر خویش را نکشد در بن‌ کمر
باشد شمر به‌صورت تیغ تو زان قبل
آهو همی نشاط کند بر لب شمر
چون باز تو گشاده کند پر و بال خویش
خورشید را نهیب بود باد را حذر
فردا به زیر سایهٔ طوبی بود چَرا
هر صید را که باز تو گیرد به زیر پر
شاها موافقتند قضا و قدر تورا
هم نایب قضائی و هم نایب قدر
رفتی سوی شکار به شادی و خرمی
باز آمدی به دولت و پیروزی و ظفر
هر کس ‌که او شکار تو بیند همی عیان
از خسروان رفته نپرسد همی خبر
در روزگار دولت شاهان بت‌پرست
صد گور بود کشتهٔ بهرام خیره سر
در روزگار تو سه هزارست سم‌گور
میلی‌ که برکشیدی اندر رباط و در
بهرام اگر به عصر تو باز آید ای ملک
حلقه‌ کند به‌ گوش و نهد پیش تو سپر
این است بادشاهی و ملک حقیقتی
دیگر همه فسانه و بیهوده و سمر
دولت تو را ندیم و اتابک تو را وزیر
آن مر تو را برادر و این مر تو را پدر
در پیس تو بدر جو اتابک نکوترست
وز نسل و گوهر تو چو داود به پسر
گویی هنر به نامهٔ ز نام تو حاصل است
بی‌نام و نامهٔ تو نباشد یکی هنر
خواهد که جان خویش فرو شد به زر و سیم
هر خسروی که نام تو خواند ز سیم و زر
چون پیش آفرین تو خدمت‌کند قلم
سعدین سوی بنده معزی کند نظر
شاعر معزّی آمد و راوی شکر لبان
آرد یکی جواهر و آرد یکی شکر
تا بر سپهر شمس و قمر را بود شعاع
تا در نبی بود جمع ‌الشمس و القمر
نام تو باد شاهی و تیغ تو باد فتح
بخت تو باد شادی و تاج تو باد فر
دولت به هر مقام تو را باد همنشین
و ایزد به هر شمار تو را باد راهبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲
عید عرب و سنت و آیین پیمبر
فرخنده کناد ایزد بر شاه مظفر
سلطان بلند اختر ابوالفتح ملکشاه
شاهی‌ که عزیز است به او دین پیمبر
فرمانش کشیدست خطی گرد جهان در
دارند همه تاجوران بر خط او سر
از نامه و نامش همه اسلام مزین
وز رایت و رایش همه آفاق منور
فخر پدران است به او تاگه آدم
جاه پسران است به او تاگه محشر
بی‌ طاعت او شاخ سعادت ندهد بار
بی‌خدمت او تخم سلامت ندهد بر
پیروزی شاهان بود از اختر دولت
پیروز شد از طلعت او دولت و اختر
ای تیغ‌ گهردار تو از فتح مرکب
وی دست گهربار تو از جور مصوّر
نازیدن شاهان بود از افسر و خاتم
نازنده شد از سیرت تو خاتم و افسر
رای تو سپهر است و دلت چشمهٔ خورشید
بزم تو بهشت است و کفت چشمهٔ‌ کوثر
خار از نم باران سخای تو شده‌ گُل
خاک از تف خورشید قبول تو شود زر
گردد به یک انعام تو رنجور تن آسان
گردد به یک احسان تو درویش توانگر
در ملک نبودست جهان را چو تو خسرو
در داد نبودست جهان را چو تو داور
هم در عرب آثار تو گشته است مهیا
هم در عجم اقبال تو گشته است مقرّر
چون مهر که از شرق ‌گراید سوی مغرب
چون ماه که از باختر آید سوی خاور
گه رایت عالی بری از بلخ به‌ بغداد
گاهی کشی از دجله به جیحون صف لشکر
رایات تو اندر ری و از نام خطابت
در مشرق و مغرب شرف خطبه و منبر
تاریخ فتوح تو درست است و حقیقت
افسانهٔ شهنامه محال است و مُزَوّر
شد خاطر ما چون فلک و مدح تو کوکب
شد دفتر ما چون صدف و مدح تو گوهر
هستیم ز مَدحَت همه افروخته خاطر
هستیم ز مدحت همه آراسته دفتر
تا شعلهٔ آذر نشود قطرهٔ باران
تا قطرهٔ باران نشود شعلهٔ آذر
با امر تو تقدیر قَدَر باد موافق
با حکم تو دوران فلک باد برابر
شاهان جهان رای تو را گشته متابع
شیران ژیان حکم تو را گشته مسخر
عید تو همایون و همه روز تو چون عید
نوروز تو از عید تو خرم‌ تر و خوشتر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳
فرخنده باد و میمون این مجلس منور
بر شهریار گیتی شاهنشه مظفر
شاهی کجا رسیدست از همت بلندش
تختش به هفت گردون عدلش به هفت کشور
اَسْلاف را به عدلش جاه است تا به آدم
اَعقاب را به جاهش فخرست تا به محشر
ابرست دست رادش بحرست طبع پاکش
زان ابر قطره بدره زان بحر موج‌ گوهر
در خسروی و شاهی مانند او که باشد
هر خانه نیست‌ کعبه هر چشمه نیست‌ کوثر
از دو برون نبینم شاهان و خسروان را
یا سر به نام او بر یا نامهاش بر سر
شاه است و ملک و لشکر هر سه به‌هم موافق
مقهور شد مخالف زین شاه و ملک و لشکر
میران نامدارند این بندگان سلطان
هریک چو حاتم طَیّ هریک چو رستم زر
یک بنده‌گاه بخشش با همّت فریدون
یک بنده‌گاه کوشش با نصرت سکندر
وان میزبان زیبا در پیش تخت خسرو
بسته میان به خدمت چون بندگان‌ دیگر
امروز بر شهنشه رحمت همی فشاند
هم از بهشت رضوان هم از سپهر اختر
شاید که میر قیصر سر بر فلک فرازد
زیرا که هست سنجر مهمانِ میرِ قیصر
زین شاه بنده‌ پرور شادی است بندگان‌ را
تا جاودان بماناد این شاه بنده پرور
گردون به جهد و طاعت پیمانش را متابع
گیتی به طُوع و رغبت فرمانْشْ را مسخر
تختش قرین شاهی بختش ندیم شادی
سالش ز سال بهتر روزش ز روز خوشتر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴
خدای هر چه دهد بنده را ز فتح و ظفر
به‌دین پاک دهد یا به عقل یا به هنر
چو دین و عقل و هنر داد شاه عالم را
به عالم اندر از او تازه کرد فتح و ظفر
ببین که از ظفر و فتح او به‌شرق و به‌غرب
هزار گونه دلیل است و صد هزار اثر
به‌روم و مغرب پیرار تیغ او آن کرد
که‌گر کنم صفتش کس نداردم باور
چو بازگشت به فارغ‌دلی ز مغرب و روز
به سوی مشرق و چین عزم‌کرد سال دگر
مرادش آنکه بیابد به قهر خانهٔ خان
چنانکه قصر به شمشیر بستد از قیصر
به فال فرخ لشکرکشید تا لب آب
سعادتش شده همراه و دولتش رهبر
به فتح روی به‌توران زمین نهاد و نشست
چو آتش از بر آب و بر آب کرد گذر
چو ز آب جیحون بگذشت روزگار نبرد
کشید تا به سمرقند رایت و لشکر
گشاده کرد سمرقند را به‌ روز نخست
به چشم عدل سوی خاص و عام‌ کرد نظر
کجا خطیب سمرقند خطبه کرد برو
سعادت آمد و بوسید پایهٔ منبر
چو دید خصم‌که دادند شهر و آمد شاه
گرفت راه حصار و ز شاه کرد حذر
حصار و خانه همه پرسپاه و نعمت کرد
تهی نکرد همی سر ز کبر و دل ز بطر
ز بهر او سپهی بر حصار جمع شدند
همه سپهر تن و کوه‌ صبر و خاره‌ جگر
همه کمانکش و رزم آزمای و تیرانداز
همه مبارز و جوشن‌ گذار و آتش در
همه ز طبع برآمیخته عداوت و شور
همه ز مغز برانگیخته خصومت و شر
همه فکنده تن اندر مغاکهای هلاک
همه نهاده دل اندر نشانه‌های خطر
اگرچه پیش سپاه شه این‌چنین سپهی
نداشتند همی ذره‌ای محل و خطر
خدایگان جهان حزم کرد هم‌ بر عزم
که حزم باید ناچار عزم را هم بر
سپاه خویش پراکنده کردگرد حصار
روانه گشت ز هر سو مبارزی دیگر
همه زمین مُعَسکَر شد آهنین‌گفتی
زدرع و جوشن و تیغ و سنان و تیر و تبر
زمین توگفتی زآهن همی برآرد بال
هوا توگفتی زآتش همی برآرد پر
زگَرد گُردان گردون شده به لون زمین
زنعل اسبان هامون شده به شکل قمر
زتیغ‌گشته هوا همچو میغ آتشبار
ز نیزه ‌گشته زمین همچو ماغ آهن‌بر
غبار تیره چو ابر و خدنگ چون باران
سنان نیزه چو برق و تبیره چون تندر
زخون لشکرخان‌گشته تیغ شاه کبود
چو بردمیده شقایق ز برگ نیلوفر
به نیزه کرده سران چشم خاکساران کور
به نعره کرده یلان گوش بدسگالان کر
ز تیر و تیغ یکی ‌کرده ساقی و معشوق
ز خون و خود یکی کرده باده و ساغر
یکی به ساعد سیمین درون فکنده کمان
یکی به سنبل مشکین درون ‌کشیده سپر
یکی شکوفه و سوسن‌ گرفته در جوشن
یکی‌ بنفشه و نرگس نهفته در مغفر
بر ین صفت سپهی خصم‌بند و قلعه‌گشای
مبارزافکن و دشمن‌ربای و شیر شکر
فروگرفته حصاری که گر کنم صفتش
در آن صفت سخنم بگذرد ز وهم و فکر
بنش رسیده به ماهی، سرش رسیده به ماه
فتاده مردم از او در ضلالت از بن و سر
قیاس خندق و پستی‌اش درگذشته ز حد
شمار برج و بلندی‌اش بر گذشته زمر
بر آن مثال که دارد فلک دوازده برج
نهاده بود مهندس در او دوازده در
ز گاه دولت افراسیاب تا امروز
بر آن حصار نشد چیره هیچکس به هنر
به ‌یک دو روز که فرمود و جنگ کرد آهنگ
شد او مظفر و پیروزبخت و نیک‌اختر
چنانش کرد که بیننده گوید ای عجبی
مگر به زلزله گشت آن حصار زیر و زبر
گشاده گشت حصار و شکسته ‌گشت سپاه
نفیر خاست از آن بیکرانه خیل و نفر
حصار و خانه چو از خانیان تهی کردند
شدند شیفته سر خانیان و خان یکسر
هم از حصار کشیدندشان به حضرت شاه
چنانکه اهل ‌گنه را کشند در محشر
سرشک ایشان سرخ و رخان ایشان زرد
دهان ایشان خشک و دو چشم ایشان تر
همانکه بود همه شب ‌بر آن حصا‌ر امیر
اسیر گشت به فرمان شاه وقت سحر
همه ز کرده پشیمان شدند و در مثل است
کسی‌ که بد کند از بد همو برد کیفر
چنان سپاه که داند شکست جز شاهی
که شد درست به او رسم و دین پیغمبر
چنین حصار که داند گشاد جز ملکی
که پیش خدمت او روزگار بست کمر
پد‌رش فتح سمرقند خواست از ایزد
پسر بیافت از ایزد هر آنچه خواست پدر
یقین ‌شناس که در روضهٔ بهشت امروز
همی بنازد جان پدر ز فتح پسر
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا
ز باختر خبر فتح توست تا خاور
سعادتی است تمام و بشارتی است بزرگ
ز نامه و ظفر و فتح تو به هر کشور
ملوک فر و بزرگی‌ گرفته‌اند به ملک
گرفت ملک به فرمان تو بزرگی و فر
مسخرند حسام تو را زمان و زمین
متابع اند مراد تو را قضا و قدر
همی‌ کنند جهان و جهانیان به ‌تو فخر
که افتخار ملوکی و افتخار بشر
زفرّ دولت و تأیید طالعی که تو راست
شود مطیع تو گر زنده گردد اسکندر
شنیده‌ام من و بسیار کس شنیدستند
هم از سپهرشناس و هم از ستاره شمر
اگر کسی به‌ فلک بر شود ز روی زمین
ستارگان همه او را شوند فرمان‌بر
ز بهر خویش چنان طالعی نداند ساخت
که ساخته است ز بهر تو ایزد داور
جهان ز دولت تو پرعجایب و عِبَرَست
که فتح های تو یکسر عجایب است و عبر
اگر گشادن روم و عرب عجایب بود
کنون ‌گشادن روم و چگل عجایب‌تر
به صد سفر نه همانا که‌ کرد هیچ ملک
چنین دو فتح ‌که ‌کردی شهاتو در دو سفر
به‌ شعر فتح تو من بنده را مفاخرت است
که شعر فتح تو شاهان همی‌ کنند از بر
همی نگارم درج مدیح تو شب و روز
که هست دَ‌رج مدیح تو همچو دُ‌رج‌گهر
همیشه تا بود از حکم کردگار جهان
چهار طبع چو فرزند و چرخ چون مادر
ز اسب باد تک و تیغ آبدار تو باد
سر عد‌وت پر از خاک و دل ‌پر از آذر
همیشه تاکه دهد دشمنی ز کینه نشان
چنین ‌کجا که دهد دوستی ز مهر خبر
به کین خویش تن دشمنان همی فرسای
به ‌مهر خویش دل دوستان همی پرور
جهان تو بخش و ولایت تو دار و ملک تو گیر
هنر تو ورز و بزرگی تو جوی و نوش تو خور
چنانکه خواهی و چندانکه هست کام دلت
همی‌ گذار جهان را و از جهان بگذر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶
ای شه پیروزبخت ای خسرو پیروزگر
ای همه شاهان به خدمت پیش تو بسته‌ کمر
تو معز دین و دنیایی و بفزاید همی
از تو عز دین و دنیا کردگار دادگر
شادمانند از تو بر روی زمین ملک و سپاه
شادجان اند از تو در خلد برین جد و پدر
چون تو سلطانی نبود از عهد آدم تاکنون
هم نباشد تا قیامت چون تو سلطانی دگر
تو جمال دودهٔ اسلاف خویشی زانکه هست
گنج و ملک تو ز گنج و ملک ایشان بیشتر
هیچکس را زان جهانداران و سلطانان نبود
این همه رزم و مصاف و این همه فتح و ظفر
ملک هفت اقلیم را زیر نگین آورده‌ای
هم به اقبال و سعادت هم به مردی و هنر
سکه و خطبه به هر شهری به نام توست و بس
از یمن تا مولتان و از حلب تا کاشغر
گر ز بهر قُوْت خلق و راحت و نفع جهان
برفلک شمس و قمر باشند دایم در سفر
تو ز بهر نصرت دین و صلاح مملکت
در زمینی در سفر چون بر فلک شمس و قمر
شیعیان چون زور تو بینند خوانندت علی
سنّیان چون علم تو بینند خوانندت عمر
نعمت دنیا اگر دارد خطر نزدیک مرد
پیش چشم تو ندارد نعمت دنیا خطر
خسروان از سیم و زر سازند گنج شایگان
تو به یک ساعت ببخشی گنج سیم وگنج زر
هر دیاری‌ کز تو یابد نامهٔ امن و امان
هر زمینی کز تو یابد سایه عدل و نظر
آبها در رودها و چشمه‌ها افزون شود
بیش باشد در بهاران بر درختان برگ و بر
باز را بینند با دراج در یک آشیان
شیر را بینند با روباه در یک آبخَور
چرغ‌ گیرد بی‌بلایی گرگ را در زیر بال
با شه گیرد بی‌گزندی صَعوه‌ را در زیر پر
بخت میمون تو را گر صورتی آید پدید
سجده آرد پیش آن صورت جهان پرصور
تازه‌ گردد ملت پیغمبر تازی به‌ تو
کز پس پیغمبر تازی تویی خَیرُالبَشَر
شکر تو شاهان گیتی را رهین خویش کرد
ای رهین شکر تو شاهان گیتی سر بسر
شاکر است از مهر تو محمود شاه نامدار
شاکرست از جود تو بهرامشاه نامور
وآنکه خاقان است در توران و زیر دست توست
روز و شب چون قل هو الله شکر تو دارد زبر
با رضای تو به هرکاری موافق شد قضا
با مراد تو به هر حالی موافق شد قدر
از تو هنگام نصیحت عذر نپذیرفت خصم
تا قضای بد برو خندید هنگام حذر
داد جان و سر به باد از بهر تو فرجام‌ کار
زانکه در آغازکار از عهد تو برتافت سر
بر رهی رفت او که پیدا نیست آن ره را دلیل
در شبی خفت او که ممکن نیست آن شب را سحر
تیغ تو شیری است سرتاسر تنش دندان تیز
خوابگاهش در نیام و صیدگاهش در جگر
رنگ نیل و گونهٔ زنگار دارد در نیام
گیرد اندر جنگ رنگ زعفران و مُعصَفَر
تیر تو ناجانور مرغی است کز پرواز او
جان بلرزد در تن ‌گردنکشان نامور
هست در آماج پروازش برابر با ضمیر
هست در پرتاب رفتارش برابر با بصر
اسب او کوهی است از پیکر که چون جنبان شود
باد پیش جنبش او کرد نتواند گذر
گاه بشتابد ز پستی سوی بالا چون سحاب
گاه بگراید ز بالا سوی پستی چون مطر
از غبارش تیره گردد دیدهٔ پیلان مست
وز صَهیلش آب گردد زهرهٔ شیران نر
تا تو داری همت جوزا سپر بر پشت او
در مصاف رزم باشد فعل او اعدا سپر
هست سم مرکب و بای رکابت در عجم
همچنان کاندر عرب رکن و مقام است و حجر
چون معطل بر جنان و بر سقر انکار کرد
نگروید از جهل و گمراهی به اخبار و سور
صنع یزدان بزم و رزم تو بدو بنمود وگفت
کان نمودار جنان است این نمودار سقر
خسروا شاها جهاندارا سپهدار تو هست
بوستان دولت و ملک تو را همچون شجر
آن شجر کاو را همه ساله به فر بخت توست
از هنرمندی شکوفه وز خردمندی ثمر
پیش تو در میزبانی صورت رضوان گرفت
تا بهشت عدن را بر بزم تو بگشاد در
از سنان در رزمگاهت زهر بارد بر عدو
وز زبان در بزمگاهت بر ولی بارد شکر
جان فشاند بر تو چون پیش تو برگیرد قدح
جان نهد بر دست چون پیش تو بردارد سپر
تاکه از دور سپهر و رفتن سیارگان
از نبات و از گهر برکشت و کان باشد اثر
باد آثار رسومت‌ کشت نصرت را نبات
باد اخبار فتوحت کان دولت را گهر
تو چو خورشید و همه خصمانت پیش تو سها
تو چو دریا و همه شاهان به جنب تو شمر
جانگزای دشمنانت جنگیان تیغ زن
جانفزای دوستانت ساقیان سیمبر
فال نیکت همنشین و بخت نیکت‌ کارساز
روزگارت رهنمای و کردگارت راهبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸
رای خاقان معظم شهریار دا‌دگر
در جهان از روشنایی هست خورشیدی دگر
زانکه چون خورشید روشن رای ملک آرای او
روشنایی گسترد بر شرق و غرب و بحر و بر
فخر بایدکرد توران را به‌خاقانی‌که هست
داوری خورشید رای و خسروی جمشیدفر
کهف امت شاه ترک و چین علاء‌الدین که او
سیرت و نام پیمبر دارد و عدل عمر
کس چنو خاقان ندیدست و نبیند در جهان
یک تن از راه شمار و صد تن از راه هنر
تاکه عدل او پناه ملک ترکستان شدست
ملک ترکستان همی از عدل او گیرد خطر
این خطر را گر کسی منکر شد و باور نداشت
رفت بر راه خطا و جان نهاد اندر خطر
زو خلیفت را امیدست و شریعت را نوید
زو ولایت را نظام است و رعیت را نظر
هست عهد و بیعت او پایدار و استوار
با معز دین و دنیا پادشاه دادگر
لاجرم زان پایداری هست بختش بهره‌مند
لاجرم زان استواری هست ملکش بهره‌ور
حال او از حال خانان دگر نیکوترست
فال او از فال شاهان دگر فرخند‌ه تر
گرچه موجودات عالم زیر وهم و فکر توست
وهم و فکرت هست زیر و دولت او بر زبر
ور چه دنیا از طریق آفرینش کامل است
باکمال همتش دنیا نماید مختصر
جای او در مشرق است و جاه او در مغرب است
جوش او در خاورست و جیش او در باختر
در هر آن بقعت‌ که باد دولت او بگذرد
خاک بفزاید نبات و ابر بفزاید مطر
شادتر باشد رعیت چیره‌تر باشد سپاه
بیشتر باشد بهایم زودتر بالد شجر
باز و کبک از امن او باشند در یک آشیان
گرگ و میش از عدل او باشند در یک آبخَور
مرد بازرگان بود ایمن ز دزد و راهزن
گر نهد بر سر به‌ کوه و دشت و وادی طشت زر
آفتاب ار سنگ در معدن‌گهر سازد همی
زانکه او را در کلاه و در کمر باید گهر
آسمان خواهد که کوکبها فرستد پیش او
تا همه‌ کوکب نشاند در کلاه و در کمر
جز بساط او نبوسد گر دهان یابد قضا
جز ثنای او نگوید گر زبان یابد قدر
بر امید عفو او آب از حجرگشت آشکار
وز نهیب خشم‌ او آتش نهان شد در حجر
هست مادح را امید او ثوابی از بهشت
هست حاسد را نهیب او عذابی از سقر
جانها را با صور پیوسته دارد مهر او
کین او دارد گسسته جانها را از صور
با نبرد و دستبرد و حمله و دارات او
داستان رستم دستان همی دستان شُمَر
در بر خورشید رخشان‌ کی پدید آید سُها
در بر دریای جوشان‌ کی پدید آید شمر
تیر از مرغی است مرگ خصم در منقار او
نصرتش در چِنگل‌ و فتح‌ و ظفر در بال‌ و پر
دیده‌ای مرغی کز او تن خسته‌گردد پیل مست
وز سر منقار او دل خسته‌ گردد شیر نر
بارهٔ او کوه و صحرا را بپیماید چنانک
چرخ‌گردان را بدان زودی نپیماید قمر
همسری جوید همی گاه دویدن با گمان
همبری جوید همی‌گاه رسیدن با بصر
هرکجا راند سپاه و هرکجا سازد وطن
پار او فتح است و سعد اندر سفر واندر حضر
چشمها در مشرق از احوال او شد پرعیان
گوش‌ها در مغرب از اوصاف او شد پر خبر
شهر و یوم‌کاشغر گشت پرزآشوب او
شد دل و مغز بداندیشان تهی از شور و شر
گاه کوشش آنچه اندرکاشغر بستد ز خان
گاه بخشش باز داد آخر به خان‌ کاشغر
قبضهٔ شمشیر بر دستش ‌گرفت از بسکه ریخت
از گلوی کافران تیره‌دل خون جگر
از نم و آغاز خون بر کوه و بر صحرا گرفت
سنگ رنگ ارغوان و خاک رنگ معصفر
از سنان و تیر او شد در مصاف کارزار
پر دهان و چشم پشت‌ کافر و روی سپر
حمله و پیکار او در رزمگه فرجام کار
گشت قانون فتوح و گشت تاریخ ظفر
ای خداوندی که از شاهان محمد نام توست
بود داود و سلیمان مر تو را جد و پدر
پایه و نام سه پیغمبر شما را حاصل است
وین بشارت جز شما هرگز که دیده‌ست از بشر
از ملوک باستان کس را نبود این اتفاق
اتفاقی کان سعادت را نشان است و اثر
رحمت مردم بود بر درگه تو سال و مه
موسم حج است بر درگاه تو گویی مگر
گه در ایوان تو از احرار باشد صد گروه
گه به‌ درگاه تو از زوار باشد صد نفر
هر که بیند بزم تو گوید مگر روح‌الامین
جنهٔالفردوس را بر بزم تو بگشاد در
طول مدت یابد آن کز جاه تو یابد مدد
هُولِ مَحشر بیند آن کز کین تو سازد حشر
هر که دین دارد همی‌ گوید دعا و شکر تو
از سحر تا وقت شام از شام تا وقت سحر
خاطر شاعر ز مدح تو غُرَر سازد چنانک
از سرشک ابر در دریا صدف سازد گهر
درج‌ گردد بر گهر چون روشنی‌ گیرد سرشک
مدح تو چون نظم‌ گردد درج‌ گردد پر غرر
بنده گر بینی بدان حضرت توانستی رسید
راه آن حضرت قلم کرد ار بپیمودی به‌ سر
در دو خدمت عرضه کردست اعتقاد خویشتن
بندگی و چاکری را شرح داده سر به سر
اندر آن خدمت که بفرستاد بر دست شرف
واندرین خدمت که بفرستاد بر دست پسر
تا که در گیتی ز باد و آب و خاک و آتش است
هم نسیم و هم غبار و هم سرشک و هم شرر
گه ز تیغ آبدار آتش فشان بر دشمنان
گه به نعل بادپایان خاکساران را سپر
بر همه خانان مقدم باش در نیک اختری
تا جهان دارد محرم را مقدم بر صفر
عدل‌‌ورز و عقل‌‌سنج و بنده‌دار و بدره‌بار
نام‌‌ْ جوی و کام‌ْ ران و شاد‌ْ با‌ش و نوش‌ْ خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰
شمسِ ملوکِ عالم، شهزادهٔ مظفر
میر ستوده خصلت‌، شاه گزیده اختر
یک روز در صبوحی بنشست خرم و شاد
آزاده‌وار و زیبا فرزانه‌وار و درخَور
با دوستان مخلص با چاکران مشفق
با مطربان چابک با ساقیان دلبر
نور وفاش در دل‌، مهر سخاش درکف
جام بقاش بر لب تاج رضاش بر سر
من چون شنیدم از دور آواز مطربانش
و آن شاد باش‌ کهتر و آن نوش باد مهتر
با آستین پر شعر آنجا شدم به خدمت
در وقت‌ بازگشتم با آستین پر زر
زّری همه مجرد همچون گل مُوَرّد
شکلش چو شکل اختر رنگش چو رنگ اخگر
خالص ‌گه نمایش چون ‌گنجهای کسری
صافی گه ‌گدازش چون ضربهای جعفر
چون ‌گستریدم آن زر بر نَطع‌ در وثاقم
شد نَطْع‌ چون سپهری بر گوهر منوّر
یا همچو بزمگاهی پرشمعهای رخشان
یا همچو لاله‌زاری پر لاله‌های احمر
در صُرّه کردم آن را وانگه به شکر جودش
برداشتم قلم را کردم به رشته‌ گوهر
چون ذوالفقار حیدر کردم زبان جاری
در مدح آنکه نامش آمد به نام حیدر
آزاده‌ای که طبعش هست از هنر مرکب
شهزاده‌ای که ذاتش هست از خرد مصور
اسلاف را به نامش جاه است تا به آدم
اعقاب را به جاهش فخرست تا به محشر
شاخ بلندْ بختی از دولتش کشد نم
تخم بزرگواری در خدمتش دهد بر
گردون همی سِگالد تا بر کف و سر او
از ماه جام سازد وز آفتاب افسر
ای روز بزم و مجلس با دوستان معاشر
ای روز رزم و موکب بر دشمنان مظفر
چرخی مگر که هستی تابنده و توانا
بحری مگر که هستی بخشنده و توانگر
پیغمبر و علی را جان از تو هست خرم
وزتوست شاه خرم چون از علی پیمبر
مانند تو که باشد تا شاه را تو باشی
داماد و یار و مونس جان‌پرور و برادر
نه هر ندیم دارد این ‌قَدْ‌ر و جاه و حشمت
هر خانه نیست کعبه هر چشمه نیست کوثر
کس در سخن نیابد اندازهٔ مدیحت
کس را وقوف نبود بر گنبد مدور
من بنده تا زبان را در مدح تو گشادم
بر من گشاد یزدان از ناز و نیکوی در
از لفظ تو شنیدم اکرامهای بی‌حد
وز همت تو دیدم اِنعام‌های بی‌مرّ
شرح فضایلت را کردم طرازِ دیوان
نقش مدایحت را کردم جمال دفتر
شد نکته‌های لفظم در مدح تو چو لؤلؤ
شد بیت‌های شعرم در مدح تو چو شکر
تَعْویذْوار دارم شکر تو بسته بر دل
تسبیح وار دارم مدح تو کرده از بر
تا خاک و آذر و باد و آب است طبع گیتی
تا زین چهار بیرون یک طبع نیست دیگر
از اسب باد پایت وز تیغ آبدارت
فرق و دل مخالف پر خاک زآب و آذر
هفت اختر درخشان بر اوج چرخ‌ گردان
پیمانت‌ را متابع فرمانت‌ را مسخر
آراسته بساطت و افروخته وثاقت
از سروران دولت وز نیکوان چاکر
دو دست توگرفته دو چیزگاه عشرت
یک دست زلف خوبان یک دست جام و ساغر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱
فری عید مسلمانان و فرخ جشن پیغمبر
همایون و مبارک باد بر سلطان نیک‌اختر
جلال دولت نامی شهنشاه رهی پرور
جمال ملت باری ملکشاه فلک منظر
چنو سلطان نبودست و نخواهد بود تا محشر
پناه‌ گوهر آدم معز دین پیغمبر
ز توران تا در ایران به امر اوست هر لشکر
ز مشرق تا در مغرب به حکم اوست هر کشور
جهان جسم است و ما اَعراض و جود شاه چون جوهر
زمین بحرست و ما کشتی و عدل شاه چون لنگر
ز نو‌شِروان و اسکندر چرا باشم سخن‌گستر
که سلطان بندگان دارد چو نوشروان و اسکندر
کفش چون ‌کوثر جنت دلش چون رحمت داور
که دیده است ای عجب شاهی به دل رحمت به‌ کف ‌کوثر
یکی باغی است مهر شاه و عمر دوستانش بر
یکی مرغی است تیر شاه و مرگ دشمنانش پر
د‌ل آن کس شود شادان که دارد مهر او در بر
تن آن کس شود بی‌جان ‌که دارد کین او در سر
به دست ماه‌کردار و به تیغ آسمان پیکر
همی بخشد جهان یکسان همی‌گیرد جهان یکسر
به تیغ و د‌ست خسرو در ‌دو ابرست ای عجب مضمر
یکی در رزم بارد خون یکی در بزم بارد زر
اگر یک نوبت دیگر کشد لشکر به روم اندر
ز دین عیسی مریم نگوید هیچکس دیگر
چلیپا خانه بردارد براندازد بت و بتگر
ز قیصر جان برد رهبان ز رهبان سر برد قیصر
چنین راهی توان رفتن کجا دولت بود رهبر
چنین رایی توان کردن که را ایزد بود یاور
مرا دفتر فلک‌وار است و وصف شاه چون دفتر
مرا خاطر صدف‌وارست و مدح شاه چون‌ گوهر
چو دارد دفتر و خاطر ز وصف و مدح او زیور
برآید لؤلؤ از خاطر بتابد گوهر از دفتر
همیشه تا که از تقدیر یزدان است خیر و شر
همیشه تا که از تاثیر گردون است نفع و ضر
بقای شاه عالم باد و عالم شاه را چاکر
دلش د‌ارندهٔ شادی سرش زیبندهٔ افسر
همیشه در دو دست او دو نعمت باد جان‌پرور
یکی چون روح بایسته یکی چون دیده اندر خَور
یکی‌ خوشرنگ چون ‌مرجان یکی خوشبوی چون عنبر
یکی جام می صافی یکی زلف بت دلبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶
ای ز روی تو جهان را همه فیروزی و فر
ای ز رای تو شهان را همه تایید و ظفر
همه عالم به دو دست تو سپردست خدای
که به یک دست قضایی به دگر دست قدر
در جهانی تو و لیکن ز جهان قَدْ‌ر تو بیش
راست‌ گویی‌ که جهان چون صدف است و تو گهر
گر دل و خاطر شاهان ز هنر گیرد نام
از دل و خاطر تو نام‌ گرفته است هنر
نظر و همت تو دولت و دین را مدد است
که تویی شاه نکوهمت و فرخنده نظر
نیست شهری و شهی ‌کز نظر و همت تو
نرسیدست به آن شهر و به آن شاه خبر
رسمهای تو همه یک ز دگر خوبتر است
کارهای تو همه یک ز دگر زیباتر
نامداران چو شنیدند خداوندی تو
همه‌ کردند شها نامه و نام تو ز بر
بگشادند و ببستند چو دیدند تو را
به ثنای تو زبان و به وفای تو کمر
زیر تخت تو و زیر حجر اندر همه سال
ملک و دین را دو قباله است به فیروزی و فر
لاجرم فخر نمایند کجا بوسه دهند
ملکان پایهٔ تخت تو و حجاج حجر
شر و شور عدو از هیبت تو گشت هبا
لاجرم در همه آفاق نه شورست و نه شر
دامن دولت و اقبال گرفته است به چنگ
هر که یک روز به درگاه تو کردست گذر
بندگان تو خداوند هنرمندانند
پیش تخت تو به طاعت همه را خدمتگر
ز بقای تو شدستند همه روزافزون
ز لقای تو شده استند همه نیک‌اختر
وز حضور تو به این باغ گرفته است امروز
شرف‌الملک هزاران شرف و جاه و خطر
میزبانی است که از دل رهی و چاکر توست
اینت زیبا رهی و اینت به آیین چاکر
هر زمانی ز نشاط تو بیفروزد جان
هر زمانی ز قبول تو بیفرازد سر
گر پسندی و پذیری دل و جان هدیه‌ کند
بهتر از جان و دل ای شاه چه چیز است دگر
تا که در اول مه ماه بود همچو کمان
تاکه در نیمهٔ مه ماه شود همچو سپر
از مه رایت تو نور ظفر تابان باد
بر همه مملکت روی زمین سرتاسر
همچنین بادی پیوسته به‌ کام دل خویش
مَلِک دهر و شه عالم و سلطان بشر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸
ای رفته مدتی به سعادت سوی سفر
باز آمده به نصرت و فیروزی و ظفر
در صد سفر ملوک گذشته ندیده‌اند
آن فتح و آن ظفر که تو دیدی به یک سفر
با فتح نامه‌ها و ظفرنامه‌های تو
مدروس شد حکایت و منسوخ شد سمر
بیش آید از شمار فتوح‌ گذشتگان
هر نامه‌ کز فتوح تو خوانند مختصر
کردار تو معاینه بیند همی خرد
ممکن ‌کجا شود که ‌کند تکیه بر خبر
یک جنبش تو هست ز جیحون سوی فرات
یک نهضت تو هست ز خاور به باختر
پست است دهر و همت عالیت سرفراز
زیرست چرخ و دولت عالیت بر زبر
گر نیست بی‌قضا و قدر نیکی و بدی
فرمان تو قضا شد و شمشیر تو قدر
دو چیز در دو چیز زآفت منزهند
در آسمان ستاره و در طبع تو هنر
آراسته است رای تو عالم به‌دین و داد
پرداخته است تیغ تو گیتی ز شور و شر
دو چیز در دو چیز یکی اند در صفت
در آفتاب ذره و در تیغ توگهر
از مهر وکین توست در ایام نیک و بد
وز عفو و خشم توست در آفاق نفع و ضر
بر روی دوستان تو و دشمنان توست
اقبال را علامت و اِدْبار را اثر
در ملک شام و روی به یک عزم تو شدند
صد شاه و شهر بسته میان و گشاده در
ازگرد لشکر تو به شام اندرون هنوز
سرخ است خاک همچو طَبرخون و مُعْصَفَر
از آتش جگر لب بدخواه توست خشک
وز آب دیده گونهٔ بدگوی توست تر
آری هر آن کجا که خلاف تو بگذرد
هم آب دیده باشد و هم آتش جگر
ای دادگر شهی که تو را خوانَدَن رواست
سلطان شرق و غرب و شهنشاه بحر و بر
چون لؤلؤ از جواهر و خورشید ز اختران
مشهوری از خلایق و مختاری از بشر
از بهر خدمت تو سزد گر خدای عرش
ارواح رفته باز رساند سوی صور
صید کمند توست به دور اندرون سپهر
نعل سمند توست به سیر اندرون قمر
دشمن به دام توست و زمانه به‌کام توست
دولت غلام توست چه باید همی دگر
گر رفتنت ز شهر سپاهان خجسته بود
باز آمدنْتْ هست ز رفتن خجسته‌تر
یک چند در سفر ظفر انگیختی به تیغ
اکنون به جام می طرب‌انگیز در حضر
ساغر ستان ز دست نگاری که زلف او
گه پیش‌ گل سپر بود و گاه گل سپر
گه جعد او به قصد خم اندر شود به خم
گه زلف او به طبع سر اندر زند به سر
نوش است در لب وی و نوش است در قدح
بستان قدح بر آن ‌لب چون نوش و نوش خور
نیکی توراست عمر به نیکی همی‌گذار
شادی توراست روز به شادی همی شمر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹
تهنیت‌ گویند شاهان را به جشن نامور
جشن‌ را من تهنیت‌ گویم به شاه نامور
سایهٔ یزدان ملکشاه آفتاب داد و دین
شهریار شرق و غرب و پادشاه بحر و بر
آن شهنشاهی که ملت زو بیفزودست فخر
آن جهانداری که‌ دولت زو پذیرفته است فر
آن که شیران ژیان در دام او دارند پای
وان که شاهان جهان بر خط او دارند سر
یک تن است او وز هزاران تن فزون دارد خرد
یک شه است او وز هزاران شه فزون دارد هنر
چون بخوانی نامه‌اش در جسم بفروزد روان
چون ببینی طلعتش در چشم بفزاید بصر
هر چه بِسگالی همه پست است و قدر او بلند
هر چه بشناسی همه زیرست و بخت او زیر
با رکاب او همیشه مُتّفق باشد قضا
با عنان او همیشه مُتّصل باشد قَدَر
آن یکی خواهد دهان تا پیش او بوسد زمین
وآن دگر خواهد میان تا پیش او بندد کمر
از طرب باشد همیشه بزمگاهش را نشان
وز ظفر باشد همیشه رزمگاهش را خبر
گر نبودی بزمگاه او کجا بودی طرب
ور نبودی رزمگاه او کجا بودی ظفر
ای خداوندی که بی‌حکم تو بر روی زمین
دم نیارد زد هر آن کاو عاقل است و جانور
همچو خورشید از کواکب نامداری از ملوک
همچو یاقوت از جواهر اختیاری از بشر
عقل بی‌کردار تو ننمود و ننماید شرف
ملک بی‌شمشیر تو نفزود و نفزاید خطر
مهر تو ماند به شاخی‌ کش سعادت هست بار
کین تو ماند به‌ تخمی‌ کش نحوست هست بر
هرکه بی‌دیدار و بی‌نام تو خواهد چشم و گوش
کینه‌ور گرد‌ند چشم و گوش او بر یکدگر
گوش او خواهد که گردد چشم او فی‌الحال کور
چشم او خواهد که ‌گردد گوش او در وقت کر
فتحهایی کز تو اندر یک سفر حاصل شدست
از ملوک باستان حاصل نشد در صد سفر
خسروان را گر ز وصف و شرح آن باید نشان
وصف آن در خاورست و شرح آن در باختر
گَردِ گُردانت رسید از کاشغر تا قیروان
شور شیرانت رسید از قیروان تا کاشغر
دشمنانت را ز ادبارست هر ساعت نفیر
دوستانت را ز اقبال است هر لحظت نفر
هست جودت کار ساز خلق عالم یک به یک
هست عدلت پاسبان ملک‌ گیتی سر به سر
گر ز جود و عدل بفزاید به عمر اندر همی
پس تو داری عمر جاویدان سخن شد مختصر
تا که باشد جرم ماه از قُرب و بُعد آفتاب
گاه چون زرین‌ کمان و گاه چون سیمین سپر
ملک تو چون‌ گنج تو آکنده باد از زر و سیم
اشک و روی دشمنانت باد همچون سیم و زر
فرخ و فرخنده بادت مهرگان وز مهرگان
روزهای دیگرت فرخ‌تر و فرخنده‌تر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱
چو بشنید فرخنده عید پیمبر
که روزه ز گیتی برون برد لشکر
یکی تاختن کرد تا در شریعت
کند تازه آیین و رسم پیمبر
بیفتاد در تاختن نعل اسبش
پدید آمد از روی چرخ مدور
مگر عید فرخنده از خاور آمد
که تابد همی نعل اسبس ز خاور
چو از عید شب را خبر داد گردون
شب از شادمانی برافشاند گوهر
تو گفتی به عَمدا کسی درّ مَکنون
پراکند بر روی دریای اخضر
اگر چند شبهای خوش دیده‌ام من
ندیدم شبی از شبِ عید خوشتر
از آن پیش کالله اکبر شنیدم
بدیدم مه و گفتم الله اکبر
جهانی ز تکلیف سی روز روزه
برستند تا یازده ماه دیگر
بدل شد دگرباره مسجد به مجلس
موذن به قوال و مصحف به ساغر
وطن‌ها شد از روی ساقی مزین
قدحها شد از نور باده منور
چه عذر آرم اکنون ‌که باده نگیرم
من و باده و بزم شاه مظفر
معز دول، رکن دین، برکیارق
مبارک جهاندار فرخنده اختر
جوان بخت شاهی ‌که پیر و جوان را
از ایزد گذشته چو او نیست داور
سرانند اسلاف او تا به آدم
شهانند اعقاب او تا به محشر
فزون آمد اندر جهان فر و فتحش
ز فرِِِّ فریدون و فتح سکندر
حوادث چو باد است و گیتی چو دریا
خلایق چو کشتی و عدلش چو لنگر
جهان آفرین آفرین‌گوید او را
چو گویند نامش خطیبان به منبر
خرد در سر از بهر آن جای سازد
که هر دم نهد پیش او بر زمین سر
ملک سایهٔ ایزدی خواند او را
که پیداست بر روی او ایزدی فرّ
ببین صورت و چشم او گر ندیدی
شجاعت مجسم سعادت مصور
ایا فیلسوفی که هر چند گاهی
ز بهر منافع شوی کیمیاگر
منافع از اقبال سلطان طلب کن
مبر رنج در کیمیای مزّور
که از کیمیا خوار و درویش گردی
وز اقبال سلطان عزیز و توانگر
ایا پادشاهی که بسته است گردون
ز مدح تو بر گردن دهر زیور
کس از پادشاهان تو را نیست همتا
که اصل تو هست از دو جانب مطهر
جهان را تو از خسروان یادگاری
که بودند در ملکِ سلجوق گوهر
پس از عهد ایشان تو را بود روزی
لوای جهانداری و تخت و افسر
تو را هست در ابتدای جوانی
همه رسم با رسم ایشان برابر
چو طغرل بک اندر سفر سر فرازی
چو جغری بک اندر هنر ملک پرور
چو الب ارسلان بر عدو کامکاری
چو سلطان ملک بر جهان عدل‌گستر
سرای تو کعبه است و شاهان و میران
چو حاجی زده دست در حلقهٔ در
نگاریده عهد تو بر جان و بر دل
چو ضَرّاب نام تو بر سیم و بر زر
کجا عزم و حزم تو گردد مهیا
کجا عفو و خشم تو گردد مقرر
ز سِندان کنی موم و‌ز موم سندان‌
زآذر کنی آب وزآب آذر
هوایی کجا بوی خلق تو یابد
نسیمش بود تا قیامت معطر
زمینی‌ کجا عکس تیغ تو بیند
نباتش بود تا قیامت مُعَصفَر
به روم و به هندوستان گر فرستی
دو نامه به دست دو پیک از مُعَسکر
فرستند هر سال حمل و خراجت
ز هندوستان رآی وز روم قیصر
به عهد تو قومی ‌که ‌گشتند منکر
از ایزد مکافات دیدند منکر
گر از خَمر ‌کین تو کردند مستی
خمارش کشیدند و بردند کیفر
سر از چنبر تو ببردند لیکن
رسن‌وار سر‌شان‌ برآمد به چنبر
جهانی پر از شور و شر بود از ایشان
تهی شد به اقبالت از شور و از شر
ز اقبال تو هر چه بنمود گردون
همه عبرت است و شگفتی سراسر
چه گویم که این حال روشن‌تر آمد
ز خورشید رخشنده بر هفت کشور
شگفتی تر از داستان تو شاها
یکی داستان نیست در هیچ دفتر
وگر داستانی برین گونه بودی
نکردی کس آن را ز گوینده باور
تو را هست پیروزی آسمانی
که داری زمین و زمان را مسخر
همه ساله شکر از زمین آفرین کن
که هست او تو را در همه کار یاور
به تیغ سیاست سر خصم بِدرو
به چشم عنایت سوی خلق بنگر
به هر وقت چوگان دولت همی زن
ز هر دشمنی گوی دولت همی بر
همه نعمت این جهانی تو داری
به رادی همی ده به شادی همی خور
به پیروزی و فرخی با سعادت
چنین عید صد عید بگذار و بگذر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲
زین مبارک‌تر به عمر اندر نباشد روزگار
زین همایون‌تر به سال اندر نباشد شهریار
ملک و دولت را کنون تاریخ نو باید گزید
زین همایون اختیار و زین مبارک روزگار
جبرئیل امروز بر بزم وزیر شاه شرق
اختران کرد از بروج چرخ پنداری نثار
تا در ایوان نو آیین پیش خسرو صف زدند
لعبتان چین و کشمیر و بتان قندهار
یا زمین از گوهر و زر هر چه پنهان کرده بود
در سرای فخر ملک امروز بنمود آشکار
پیش‌ خسرو در سجود آمد جهانی‌ در صور
وز عدم سوی وجود آمد بهاری پرنگار
هر کجا اقبال خسرو باشد و رای وزیر
در سجود آید جهان و در وجود آید بهار
دیده‌ام در دولت و ملک ملک سلطان بسی
بزمهای دلفروز و جشنهای شاهوار
بر مثال این ندیدم هیچ بزمی نامور
وز قیاس این ندیدم هیچ جشنی نامدار
ناصرالدین شهریارست و نظام‌الدین وزیر
از معزالدین و از خواجه جهان را یادگار
خواجه آن بهتر که هم باشد ز خواجه گوهرش
شهریار آن به‌که باشد اصل او از شهریار
ای فراوان میزبانان دیده اندر شرق و غرب
میزبانی چون نظام‌الدین کجا دیدی بیار
هم به‌ کف نعمت نشان و هم به دل منت پذیر
هم به جان خدمت نمای و هم به‌تن طاعت‌گزار
در کدامین خاطری آید چنین تهذیب شغل
از کدامین همتی گنجد چنین ترتیب کار
میزبان باید که باشد در ضیافت کامران
کامران است او به فر پادشاه کامکار
خسرو عادل ملک سنجر خداوند عجم
قبلهٔ شاهان و تاج ملت و فخر تبار
آن جهانداری که تا او بست بر شاهی کمر
بند ملک و دین بدان بند کمر گشت استوار
آن ‌که در شاهی و ‌در مردی به او میراث ماند
از سلیمان و علی انگشتری و ذوالفقار
باد نصرت جست تا شبدیز او شد باد پای
آب بدعت رفت تا شمشیر او شد آبدار
هرکه با او باد ساری کرد در روی زمین
گشت در زیر زمین از خاکساری خاکسار
روز رزمش دست زد گفتی زمین در آسمان
یا زمین را آسمان در بر گرفت از بس غبار
چون میان نار سوزان دم زنند اعدای او
زمهریر سرد بیرون آید از اجزای نار
جان بلرزد در هوای رزمگاهش روز رزم
سر بساید بر زمین بارگاهش روز بار
پیش او رفتن پیاده حشمتی داند بزرگ
هر هنرمندی که بر اسب هنر گردد سوار
چون شود بر بدسگالان خشم او آتش‌فشان
چون شود بر نیکخواهان جود او دینار بار
تیغ عزرائیل دارد در یسار و در یمین
دست میکائیل دارد در یمین و در یسار
مشتری و زهره را از جور بهرام و زحل
تا نه بس مدت دهد عدلش امان و زینهار
ماه مَنجوقش به قدر از ماه گردون بگذرد
شیر شادُروان او شیر فلک ‌گیرد شکار
نعل اسب او هلال است و سِتامش‌ کوکب است
آفتاب است او و اسبش آسمان اندر مدار
آسمانی پرکواکب بر زمین هرگز که دید
کآفتاب او یکی باشد هلال او چهار
ای ز فرّ تو برادر خرم اندر دار ملک
وی ز عدل تو پدر خشنود در دارُالقَرار
آن‌ که هست از تو بلند او را که یارد کرد پست
وان ‌که هست از تو عزیز او را که یارد کرد خوار
تیغ برّان تو چون در کارزار آید پدید
شیرِ غران‌ خویشتن پنهان‌ کند در مرغزار
گر تو خواهی از جهان سازی حصاری بر عدو
ور تو خواهی در جهان باقی نماند یک حصار
شرح‌ مدح‌ تو ز انبوهی نگنجد در ضمیر
شکرِ عدلِ تو ز بسیاری نگنجد در شمار
گرچه‌ آتش را به‌ طبع اندر شرارست و دخان
آتشی خواه از قِنینه بی‌دخان و بی‌شرار
نورش از خورشید و ماه و لطفش از جان و خرد
بویش از مشک و عبیر و رنگش از گلنار و نار
گردد از طبعش دل غمناک بی‌سودای غم
گردد از فعلش سر مخمور بی‌رنج خمار
بر رخ سیب است خون از عشق او در بوستان
بر دل لاله است داغ از رشک او در لاله‌زار
جام ازین آتش بیفروز ای شه‌ گیتی فروز
تا شود رایت نشاط افزای و طبعت شاد‌خوار
دست ‌دست توست‌ گیتی را به‌ پیروزی ستان
روز روز توست، عالم را به بهروزی ‌گذر
تا به فر دولت تو در پناه بخت تو
کدخدای تو چنین مجلس بسازد صدهزار
تا بتابد آفتاب و تا بگردد آسمان
تا بباید روزگار و تا بماند کردگار
آفتابت بنده باد و آسمانت باد رام
روزگارت باد چاکر کردگارت باد یار
در سرای سروری امروز تو خوشتر ز دی
بر سریر خسروی امسال تو بهتر ز پار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳
ای ز دارٍُالملک رفته مدتی سوی سفر
بازگشته سوی دارالملک با فتح و ظفر
نرد ملک و نرد دولت باخته در یک ندب
کار دین و کار دنیا ساخته در یک سفر
برده در شام و بلاد روم بی‌رهبر سپاه
کرده بر آب فرات و دجله بی‌کشتی‌ گذر
ملکهای شام را ترتیب داده یک به یک
مالهای روم را تقریرکرده سر به سر
از صف لشکر فکنده جنبش اندر دشت وکوه
وز تف خنجر فکنده جوش اندر بحر و بر
در هوای عالم ازگرد سوارانت نشان
بر جبین عالم از نعل‌ سوارانت اثر
رادمردان را به طاعت درکف پیمانت دل
شیرمردان را به خدمت بر خط فرمانت سر
گر جهان را از جهاندارای و شاهی چاره نیست
چون تو باید در جهانداری شه پیروزگر
درخور پیشی و بیشی از همه شاهان تویی
پیشتر رفتی و بگرفتی ز عالم بیشتر
آن ظفرهایی‌که در یک سال شد حاصل تورا
ده مجلد بیش باشد گر بگویم مختصر
در فتوح شام و روم امسال دیوان ساختم
ساخت باید در فتوح هند و چین‌ سال دگر
چشم ما در روزگارت بیشتر بیند همی
زانچه‌ گوش ما شنیدست از حکایت‌ وز سیر
فتحها یکسر خبرگشته است و فتح تو عیان
مرد دانا تا عیان یابد کجا جوید خبر
ایزد اندر شخص تو چندان هنر موجود کرد
کز شمار آن همی عاجزشود وهم بشر
هر هنرمندی که درگیتی هنر ورزد همی
هست واجب‌ کاو بیاید وز تو آموزد هنر
ای بسا شاها که بر سر داشت تاج خسروی
تاج‌ بنهاد و به خدمت بست پیش تو کمر
ای بسا حِصنا که از کین تو شور و شر نمود
بازگشت آخر به ملک و دولت او شور و شر
کین تو چون زلزله است و هرکجا قوت گرفت
خانمان و خان بدخواهان کند زیر و زبر
تیغ تو در باغ پیروزی درخت نصرت است
بیخ او در خاور است و شاخ او در باختر
هست بر عالم همایون همت تو چون همای
شرق دارد زیر بال و غرب دارد زیر پر
هست‌ گویی تیغ تو در طبع چون سودای خون
زان‌ کجا آهنگ او سوی دِماغ است و جگر
کعبهٔ شاهان آفاق است عالی مجلست
پایهٔ تخت و رکاب تو مقام است و حجر
خلق را از مهر دیدارت بیفزاید همی
هم به جسم اندر حیات و هم به چشم اندر بصر
بندگان پروردگان دولت و بخت تواند
خاصه آن شیر دلیر و میر بی‌همتا و نر
کرد بر راه و رکاب تو نثار سیم و زر
خواستی‌ کش جان و دل بودی به جای سیم و زر
یافته است از خدمت‌ و مهر تو عالی دولتی
تا پسر خوانی تو او را دولتش ناید بسر
خسروا شاها هر آنچ از دین و دنیا خواستی
بی‌توقف یافتی از کردگار د‌ادگر
مدتی در هر زمینی در گشادی رزم را
مدتی اندر سپاهان بزم را بگشای در
در قدح زان گوهر پاکیزه دوشیزه خواه
کافتابش دایه و مادر بدانگورش پدر
هرچه ‌هست اندر جهان از نیکی و شادی تو را است
عمر در نیکی‌ گذار و روز در شادی شُمَر
تا که هفت اقلیم و چار عنصر بود اندر جهان
باد شش چیز از دو چیز تو عزیز و نامور
از بقای تو همیشه دولت و دنیا و دین
وز لقای تو همیشه شادی و تایید و فر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴
آفرین بر خسروی‌ کاو را چنین باشد وزیر
وآفرین بر دولتی کاو را چنین باشد مجیر
زین مبارکتر نبوده است و نباشد در جهان
هیچ دولت را مجیرو هیچ خسرورا وزیر
ر‌َهنمایِ اهل شرع و رهنمایی بی‌همال
کدخدای شاه شرق و کدخدایی بی‌نظیر
آفتاب فتح ابوالفتح آن ‌که بر هفت آسمان
هفت‌کوکب را به اقبالش همی باشد مسیر
نیست با اقبالش از بهرام و کیوان هیچ نحس
در بروج ماه و مهر و هرمز و بهرام و تیر
نام آن دارد که از بهر بزرگی و شرف
احمد مختار کرد او را دعا روز غدیر
نام او بردند گویی تا سلامت یافتند
یونس اندر بطن ماهی یوسف اندر قعر بیر
تاکه رسم و رای او پیدا شد اندر ملک و دین
ملک تاجی شد مرصع دین سراجی شد منیر
گر نباشد شکر او از عقل برخیزد خروش
ور نباشد مدح او از روح برخیزد نفیر
از جوانمردی به چشم او قلیل آید همی
هرچه از نعمت به چشم آسمان آید کثیر
همتی دارد کبیر از بهر آن با کبریاست
کبریا او را سزد کاو همتی دارد کبیر
در هوای همتش گر ذر‌ه‌ها را بشمرند
ذرهٔ صغری بود زان ذره‌ها چرخ اثیر
چرخ را گفتم که داری گاه کوشش تاب او
چرخ ‌گفتا نی ‌کجا هست او عظیم و من حقیر
بحر را گفتم توانی بود در بخشش چنو
بحر گفتا نی ‌کجا هست او غنی ‌و من فقر
در صفت بحر غَزیرست او که از روی قیاس
هرکجا بحری است پیش او نماید چون غدیر
رفتن بحر غزیر امسال سوی دجله بود
گر رود دجله همه ساله سوی بحر غزیر
حور عین‌ گر در بهشت عدن یابیدی نشان
روز فتح او ز پای پیل و از دست زبیر
آب دست این به عارض بر زدی همچون‌گلاب
خاک پای آن به زلف اندر دمیدی چون عبیر
ای ز مهر تو موافق را ثواب اندر بهشت
وی ز کین تو مخالف را عقاب اندر سعیر
دشمنت را زاتش دل باد سرد آید همی
هست پنداری دل او دوزخی‌ پر زَمهَریر
حاسدت در بند زندان زنده ماند مدتی
تا ز اقبالت خورد هر ساعتی‌ گرم و زفیر
آن‌که از شوم اختری منکر شد اقبال تو را
دید پیش ‌از مرگ ‌سهم منکر و هول نکیر
وان‌ که بر دل کرد مهر تو فرامش از حسد
تا قیامت شد به زندان فراموشان اسیر
آنچه دیدند از فزع خصمان تو روز مصاف
کافران بینند فی یوم عبوسٍ قمطریر
تا تو باشی شاه مشرق را وزیر و کدخدا
بنده زیبد پیش تو چون اردوان و اردشیر
پای دارد با مصافی از مصافش یک غلام
دست دارد با سپاهی از سپاهش یک امیر
کی رها کردی که اسکندر سوی ظلمت شدی
گر به فرهنگ تو بودی پیش اسکندر مشیر
ور سلیمان چون تو دستور ممیز داشتی
دیوکی بردی ز دستش خاتم وتاج و سریر
جان دهد تا آفتاب امن را گوید بتاب
جان‌ستاند چون چراغ فتنه را گوید بمیر
زآب جیحون تا کنار دجله در هر منزلی
گشته عدلت مستجار و رادمردان مستجیر
هست پیغمبر تو را در دار عقبی پایمرد
تاتویی در دار دنیا امتش را دستگیر
تو ظهیر شرعی و در شرع ظاهر شد شرف
تاکه‌مستظهر شد ازتشریف‌مستظهر ظهیر
گرچه از نهرالمعلی تا به قصر شادیاخ
در چهل روز آمدن‌ کاری بود صعب و عسیر
رای تو شد همبر رایات عالی تا نمود
رحلت صعب وعسیر از رای اوسهل ویسیر
از عرب تا مرز توران کس ندید این تاختن
با جهانی‌در چهل‌روز از صغیر وازکبیر
خاصه در فصلی ‌که تا بالا نگیرد آفتاب
آب جوی از دست سرما کرد نتواند جریر
دشت پرپولاد و گوران مانده محروم از چرا
کوه پرکافور و کبکان ‌گشته خاموش از صفیر
عقدهای گلبنان از هم ‌گسسته ماه مهر
سازهای بلبلان درهم شکسته ماه تیر
ناوک اسفدیار انداخته باد شمال
درقهٔ ‌رستم بر او اندرکشیده آبگیر
آب رز را چون رخ احباب تو رنگ عقیق
برگ رز را چون رخ اعدای تو رنگ زریر
در چنین فصلی‌ که رفتی از خطر کردی خطر
از خطر گردد بلی مرد جوان ‌دولت خطیر
چون خُوَرنَق‌ْ شد به تو دار خلافت در عرب
د‌ار ملک اندر عجم گردد به عدلت چون سدیر
از قمر بگذاشتی اندر عرب آواز کوس
در خراسان بگذرانی از زحل آواز زیر
گر همی‌گرید سحاب از رشک دوری در هوا
از نشاط بزم تو در ‌خُم همی خندد عصیر
همچنان کز هجر یوسف چشم یعقوب نبی
مدتی از هجر تو چشمم شد از فرقت ضریر
باز شد چشمم به صبر از بوی وصل تو چنا‌نک
چشم یعقوب نبی از بوی یوسف شد بصیر
عاجز آید شاعر از نظم مدیحت گر بود
در بلاغت چون فرزدوق در فصاحت چون جریر
از تو گیرد مایه هر شاعر که بستاید تو را
تو چو دریایی و طبع شاعران ابر مطیر
گر ز دریا مایه‌گیرد ابر تا بارد سرشک
باشد آخر سوی دریا آن سرشکش را مصیر
کی روا باشد که اندر روزگار چون تویی
تیره باشد روزگار شاعر روشن ضمیر
وز محال عشوهٔ دیوان دیوان چندگاه
طبع ‌گنجور سخن رنجور باشد خیر خیر
وز پی‌ ترویج هر شعری‌ که آن سِحری بود
شعر میر شاعران بی‌قدر باشد چون شعیر
این اشارت بس بود زیرا که ‌گر گویم بسی
هم نباشد آنچه هست اندر دلم عشر عشیر
چون من اندر شعر ثانی‌ گفته باشم حال خود
پیش تو در شعر اول قصه را کردم قصیر
تا امید و بیم حاصل گردد از وعد و وعید
وین دو معنی را به فرقان در بشیرست و نذیر
خشم و عفوت در وعید و وعد و در بیم و امید
باد حاسد را نذیر و باد ناصح را بشیر
تا بود هنگام حج از بهر راه بادیه
حاجیان را از دلیلی وز خفیری ناگزیر
در ره تایید و نصرت همت و رای تو باد
شیرمردان را دلیل و را‌مردان را خفیر
جد تو در کار ملک و جهد تو در کار دین
دفع آفات زمان و جبر دلهای ‌کسیر
کرده اهل مشرق و مغرب به انصافت قرار
گشته چشم ملت و دولت به اقبالت قریر
حاسد و خصم از تو غمگین لشکر و شاه از تو شاد
دولت و بخت از تو برنا، عقل و فرهنگ از تو پیر
حسبی‌الله چون حصاری روز و شب پیرامنت
کوتوال آن حصار از نعمتت نِعمَ‌النّصیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷
عزیزست و پاینده دین پیمبر
به پیروزی شاه فرخنده اختر
سرافراز سلجوقیان شاه مشرق
ملک ناصرالدین ملک‌زاده سنجر
جمال است از او اصل را تا به آدم
جلال است از او نسل را تا به محشر
سزد گر بنازند در هر دوگیتی
به اقبال او هم پدر هم برادر
ایا شهریاری که میراث داری
ز جد و پدر خاتم و تخت و افسر
دراین چند گه چشم اهل خراسان
ندیدست روزی از امروز خوشتر
که از فرّ تو فَخْرِ مُلکِ عَجْم‌ را
بیفزود عز و بزرگی و مفخر
کس اندر عراق و خراسان نسازد
چنین مهمانی که او کرد ایدر
ز میران ملک و بزرگان دولت
به تمکین و حشمت چو او کیست دیگر
تو را از پدر یادگار است و دارد
پدروار شکر و ثنای تو از بر
ز تو شاد دارند و خرم دل و جان
به‌ عقبی ملک شه به دنیا مظفر
یکی بر لب آب‌ کوثر نشسته
یکی خورده بر روی تو آب کوثر
تو چون مهری و میزبان پیش تختت
چو ماه است تابان ز چرخ مدوٌر
گرفته است روی زمین روشنایی
ز مهر منیر و ز ماه منور
همی تا ز الله اکبر موذن
کند تازه هر روز دین پیمبر
به نام تو دولت همی باد تازه
چو دین پیمبر ز الله اکبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳
شغل دولت بی‌خطر شدکار ملت با خطر
تا تهی شد دولت و ملت ز شاه دادگر
مشکل است اندازهٔ این حادثه در شرق و غرب
هائل است آوازهٔ این واقعه در بحر و بر
مردمان گفتند شوریده‌ست شوال ای عجب
بود ازین معنی دل معنی شناسان را خبر
سِرّ این معنی‌ کنون معلوم شد از مرگ شاه
ملک و دولت در مه شوال شد زیر و زبر
رفت در یک مه‌ به فردوس برین دستور پیر
شاه برنا از پی او رفت در ماهی دگر
شد جهان پرشور و شر از رفتن دستور و شاه
کس نداند تا کجا خواهد رسید این شور و شر
این‌ بلاها هیچ زیرک را نَبُد اَندر ضمیر
وین حوادث هیچ دانا را نبد اندر فکر
کرد ناگه قهر یزدان عجز سلطان آشکار
قهر یزدانی بین و عجز سلطانی نگر
ای دریغا این چنین شاه و وزیری این چنین
چون برفتند از جهان ناگاه با آن زیب و فر
شد به جیحون امر و نهی ارسلان سلطان هبا
شد به ‌دجله نفی و اثبات ملک سلطان هدر
دهر پر تَنبُل به جیحون با پدر شد قهر‌ورز
چرخ پر دستان به دجله با پسر شد کینه‌ور
از وفات هر دو خسرو بر کنار هر دو آب
صدهزاران خلق را آتش فکند اندر جگر
موج زد دریای غم‌ تا شاه دریا دل بمرد
هست زیر موجش از انطاکیه تا کاشغر
آن‌ چه وهنی بود کز کیوان به ‌ایوانش رسید
تا ز ایوانش به‌ کیوان شد خروش نوحه‌گر
بود عدلش بیشتر هر روز با ما لاجرم
هست شور مرگ او هر روز با ما بیشتر
مملکت را ایمنی از ملک او پیوسته بود
ایمنی آمد به سر چون عمر او آمد به سر
داشت‌ گیتی با بقای او دری اندر جنان
دارد اکنون با فنای او دری اندر سقر
در سقر دود و شرر باشد بلی و اینک شدست
دیده‌ها از مرگ او پردود و دلها پرشرر
سالها کرد از هنرمندی سفر گرد جهان
با ظفر برگشت و با نیک‌اختری شد زی سفر
از جهان امسال داد او را هزیمت روزگار
این هزیمت چون فتاد او را پس از چندین ‌ظفر
آفرید ایزد صدف در آب و دُر اندر صدف
خاک را بر آب رشک آمد ازین معنی مگر
اخاک را ازا چرخ‌گردون‌ بار شد تا او گرفت
دُرِّ شاهنشه صدف‌ کردار او در گوش و بر
هست خورشید فلک تا روز حشر اندر محاق
هست خورشید زمین تا نَقخِ صُور اندر مدر
در بصر از دیدن او تیرگی آید همی
و آن به از نادیدن او تیرگی اندر بصر
خسرو اگر مستی از مستی به هشیاری‌ گرای
ور به خواب خوش دری از خواب خوش بر‌دار سر
تا ببینی امتی را خسته تیر قضا
تا ببینی عالمی را بستهٔ بند قدر
تا ببینی باغ‌ ملکت را شده بی‌رنگ و بوا‌ی‌ا
تا ببینی ‌شاخ دولت را شده بی‌برگ و بر
ملک بینی منقلب گشته ز گوناگون شگفت
دهر بینی مضطرب گشته ز گوناگون عِبَر
ای دریغا شخص تو با جانور در زیر خاک
واندر آشوب اوفتاده با هزاران جانور
از تو والاتر که پوشد در جهانداری قبا
وز تو زیباتر که بندد در جهانگیری‌ کمر
بی تو شاید گر نروید از زمین هرگز نبات
بی ‌تو شاید گر نبارد هرگز از گردون مطر
همچو اسکندر بپیمودی همه روی زمین
هر چه ممکن بود بنمودی ز مردی و هنر
بر زمین چون پادشاهی برگرفتی کاستی
بر فلک چون بدر گردد کاستن‌ گیرد قمر
رفتی و بگذاشتی بر دیدهٔ من اشک خویش
تا چو خوانم مدح تو بر من فرو بارد دُرَر
چهره و اشکم ز تیمار تو شد چون زر و سیم
تا خطاب نام تو منسوخ شد بر سیم و زر
پر شکر بود از مدیح تو زبانم مدتی
هستم از مدح تو اکنون خون ناب اندر شکر
نام و نان من بیفزودی و فرمودی مرا
تا به‌ نظم آرم فتوحت‌ را به‌ لفظی‌ مختصر
خاطرم نظم فتوحت را گهر در رشته کرد
رشته‌ها بگسست و از چشمم برون آمد گهر
گر ز گیتی کرد فانی قهر یزدانی تو را
هست باقی از سر تیغ تو در گیتی اثر
آن درختی کز فتوحت تا قیامت و رُسته گشت
بیخش اندر خاورست و شاخش اندر باختر
تخت تو جای پسر کرد آن خداوندی که او
کرد از آغازشاهی تخت تو جای پدر
از تو در خلد برین جان پدر خشنود بود
باد در خلد برین جان تو خشنود از پسر
با بشرکردی فراوان خیر در دار فنا
باد در دار بقا حَشْرِ تو با خَیرُالْبَشر
شخص پاک تو به خاک آمد سزای رحمتش
سوی شخص تو ز رحمت باد ایزد را نظر
شاعر مخلص معزی با دعا و مرثیت‌
روی بر خاکت نهاده همچو حاجی بر حجر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵
گر ز حضرت به‌ سوی خلد برین رفت پدر
گشت چون خلدبرین حضرت از اقبال پسر
ور به غرب اندر یک‌باره نهان شد خورشید
از سوی شرق پدید آمد تابنده قمر
ور شجر در چمن ملک بیفتاد ز پای
پایدارست هم اندر چمن ملک ثمر
ور شد از بیشهٔ دولت اثرِ شیر ژیان
اندر آن بیشه هم از بچهٔ شیرست اثر
ور ز آفاق بشد فرّخی فرِّ هُمای
باز بگشاد در آفاق به پیروزی پر
ور شد از دور فلک زیر زمین بحر کرم
موج زد بر فلک از روی زمین بحر هنر
پسر فضل کریمی‌که به‌ افضال و کرم
از جهان ختم محمد همه فتح است و ظفر
خواست از آفت و آشوب درین ماه نفیر
آمد از راحت و آرام درین ماه نفر
جامهٔ تعزیت افکند در آن ماه قضا
مژدهٔ تهنیت آورد در این ماه قدر
پیش یزدان به قیامت گله و شکر کند
پدر از ماه محرم پسر از ماه صفر
بودنی بود و قلم رفت و چنان خواست خدا
که ستاند ز یکی ملک و سپارد به دگر
از پسر هست به عقبی پدر افروختهٔ جان
وز پدر هست به دنیا پسر افراخته سر
ای امیری که تو را هست اَمارتْ زیبا
وی وزیری‌که تو را هست وزارت درخور
هم‌ کریم بن کریم بن‌ کریمی ز نسب
هم وزیر بن وزیر بن وزیری به‌گهر
نام پیغمبر و جاه پدر امروز توراست
وز تو شادست روان پدر و پیغمبر
بود هم نام تو خیر بشر و فخر عرب
تویی ‌امروز جمال عجم و زیْنِ بشر
صدر فخری و نظامی به تو میراث رسید
چیست در عالم از این خوب‌تر و زیباتر
پدر و جد تو کردند همهٔ کار به حق
ملک مشرق حق داد به‌دست حق ور
ای چو خورشید به جوزا تو قبول ملکی
که ز خورشید و ز جوزاش سزد تاج و کمر
جسم شد ملت و تأیید تو در جسم روان
چشم شد دولت و تدبیر تو در چشم بصر
یافت میدان زرکاب و قدمت حشمت و جاه
یافت دیوان ز بنان و قلمت رونق و فر
درگهت کعبهٔ فخرست و کَفَت زمزم جود
حاجیانند بزرگان و رکاب تو حجر
خلق چون‌کشت بهارند و تو همچون مطری
کشت را چاره نباشد به بهاران ز مطر
مرهمی نه‌ زکرم بر جگر خلق جهان
که شدستند ز داغ پدرت خسته جگر
اندرین ملک به جای پدر خویش نشین
واندرین قوم به چشم پدر خویش نگر
هرچه ممکن شود از عدل نظر باز مگیر
که امید همگی در تو به عدل است و نظر
عذر بپذیرکه مدح تو نگفتم به‌کمال
که تَسلّی است درین شعر و شگفتی و عبر
چون تسلی و شگفتی و عبر جمع شود
مدح ممدوح به واجب نتوان برد بسر
تاکه باشد به زمین بر اثر هفت اقلیم
تا که باشد به فلک بر نظر هفت اختر
باد هفت اقلیم اندر خط فرمان ملک
باد هفت اختر سیاره تو را فرمانبر
از تو راضی به جنان جان خداوند شهید
وز تو باقی به جهان‌ گوهر او تا محشر
همه آفاق به مهر تو سپرده دل و جان
وز حوادث همه را حشمت و جاه تو سپر