عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱۴
دوشم خرد به طعنه بگفت ای تباه کار
نیکو شدی ز فعل بد خویش شرمسار
بگداخت از خجالتم از بس که یاد کرد
نا اهلی من و نعم و لطف شهریار
تا صبح درمیان من و او نبرد بود
او سرزنش نمود مرا و من اعتذار
گفتم که اختیار به دستم نبود، گفت
در شرع چون رواست کنی نفی اختیار؟
گفتم که بیم قصد سرم بود، گفت رو
از بیم سر چکونه کند زله مردکار
گفتم که سرنوشت ازل بود، گفت هان
گر عذر این بود ، نبود کس گناهکار
گفتم علاج نیست قضای خدای را
گفتا بلی، ولیک توئی جای عیب و عار
آخر به لابه گفتمش ای عقل خرده بین
تدبیر چیست؟ چون نبود را اعتذار؟
گفتا بگو مقصرم و معترف به جرم
درمانده از خجالت و مهبوت و شرمسار
دارم گناه پر خطر ولیک کرده ام
توبه از آن گناه هزاران هزار باد
هر روز بندگان خدا گر هزار جرم
ورزند ، محو می شود از توبه آن هزار
شاهان به روزگار چو ظلی الهی اند
باید کنند پیروی لطف کردگار
دانم بزرگی گنه خویش را، ولی
نسبت به عفو شاه جهان نیست درشمار
داب شهنشهان همه عفو است و مغفرت
ورنه، کسی خلاص نگشتی به روزگار
پرورده عنایت خود را ز مکرمت
زین یک گناه عفو کن ای شاه نامدار
گویند چون ز آب بود پرورش پذیر
او را از آن فرو نبرد آب خوشگوار
ز مکرمت رجای افندی و میر را
نسبت به این مقصر مجرم قبول دار
تا آسمان به پرتو خورشید روشن است
تا می چکد به صحن زمین ابر نوبهار
خضرا به نور معدلتت باد مستنیر
غبرا ز ابر مکرمتت باد سبزه زار
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۴ (هنگام ترک مشهد مقدس و وداع با حضرت رضا علیه السلام)
خالد بیا و عزم سفر زین مقام کن
بر روضه رضا به دل و جان سلام کن
از گفتگوی خام روافض دلم گرفت
بر بند بار و قطع سخنهای خام کن
بدعت سرای طوس نه جای اقامت است
برخیز و روی دل به در پیر جام کن
از خاک قندهار و هری نیز درگذر
مقصود دل چو خاص بود ترک عام کن
وز شام و مکه ات گره از کار وا نشد
من بعد صبح را به ره هند شام کن
خود را به خاک پای غلام علی فکن
محو هوای روضه دارالسلام کن
در کار خواجگی همه عمرم به باد رفت
خود را دمی به خدمت آن شه غلام کن
خالد چو هیچکس به سخن مرد ره نشد
بگذر ز هر چه هست و سخن را تمام کن
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۷
بحمدالله که از اقبال و بخت خسرو ثانی
در درج مروت، اختر برج جهانبانی
چراغ دودمان شیر شیران، شاه گردون جاه
حسن بیگ آنگه زیبد نور چشم عالمش خوانی
ز آزاری که عالم از غمش بودند در ماتم
به اندک مدتی صحت بیافت از فضل یزدانی
سزد از شکر این نعمت اگر کروبیان هر دم
به سجده سر فرو آرند چون افراد انسانی
ز تشخیص شفایش خسرو ثانی چنان شد شاد
که یعقوب پیمبر از وصال ماه کنعانی
تن و جان من و صد همچو من بادا فدای او
وجودش عافیت بخش است بهر قاصی و دانی
نه تنها من از یمن همتش گشتم خلاص از غم
کزو شاداب گردد خار و گل چون ابر نیسانی
من مسکین اگر قربان او گشتم عجب نبود
که اسمعیل را حق آفرید از بهر قربانی
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۸
زهی شهنشه عالی و ظل یزدانی
قرین دولت و شوکت، خلیل رحمانی
کف سخای ترا بحر گفتم و دل گفت
قیاس بحر ز کف می کنی ز نادانی
چنین کریم و خردمند و دادگر که توئی
چه جای حاتم طائی و شاه ساسانی
تویی ز غایت عدلت همیشه گرگ و پلنگ
روند خانه به خانه ز بهر چوپانی
شجاع و عالم و عادل، کریم بن کریم
به هوش و درک چو آصف ولی سلیمانی
چنین به فرق تو افسر شده است ابر، سزد
اگر ز معجز پیغمبریش بر خوانی
وگر به فن سواری بود رسول، توئی
بزرگ شاه سواران به وحی ربانی
وگرنه بهر چه گردد خجل ز معجزه ات؟
سر فوارس و توران و روم و ایرانی
چو خسروانه نهی پا به توسن گلگون
ندیده چرخ به شیرین سواریت ثانی
غرض ز خالد ازین مدح بود هنر
وگرنه مدح چه حاجت؟ تو مهر تابانی
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۳۲
بود پیش از کار حارث، نام دیو بد سرشت
پس به هر گردون ورا نام دگر شد سرنوشت
عابد و زاهد، مودب در چهارم مستحیب
خاشع و شاکر مطیع است و عزازل در بهشت
خواند ابلیس خدا، یعنی ز رحمت ناامید
چون ز گلزار بهشتش راند، در نفرین بهشت
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۴۶
قاضئی مانند ملا مصطفی در سرزمین
نیست، قاضی خود بود چون دیگران شاهد بر این
می ستاند تا نبیند نان او هرگز به خواب
خواب مستی از دو چشم دلبران نازنین
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۱۰
ور از نفس کسی چراغ افسرد
آن شمع شبستان شرف روشن باد
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۲۳
جدل با هزبر دمان می کنی
چنین می شوی، چون چنان می کنی
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدح امیرنظام گروسی در زمان حیات پدر گفته
حَسَبِ مرد هنرمند به فضلست و ادب
شکر ایزد که مرا فضل و ادب گشته حَسَب
نَسَب من هنر است و حَسَبِ من ادبست
وین منم خود شده رویِ حسب و پشت نسب
ای بسا شب که پی کسبِ هنر کردم روز
ای بسا روز که در اخذِ ادب کردم شب
مَرکَبَم فضل و کمالست و منم را کِبِ او
پاک و فرخنده چنین راکب و چونین مَرکَب
اَب و اُمِّ هنرم ، فخر به خود دارم و بس
نه که چون بی هنری فخر کنم بر اُم و اَب
مرد آن نیست که بر اصل و نسب فخر کند
مرد آنست کز او فخر کند اصل و نسب
نیست مرد آن که بود معتبر از منصب خویش
مرد آنست کز او معتبر آید منصب
چون امیر الامرا صدرِ اجّل میر نظام
معدنِ دانش و کانِ هنر و بحرِ ادب
طلبِ دولت و عزّت ننماید زیراک
دولت و عزّت او را بنماید طلب
ز رُخَش تابد مردی چو ستاره ز فلک
ز کَفَش زایَد رادی چو شراره ز لهب
راد میرا به همه عید ترا عرضه دهم
چامه یی لفظ همه طیّب و معنی اَطیَب
تا پسند افتد بر رأی تو و افزاییم
خِلعت و منصب و سیم و زر و اِنعام و لقب
لیک گویی که تو خود گفته یی این یا پدرت
من ندادم عدمِ طبعِ مرا چیست سبب ؟
طبعِ من تازه جوانیست و ازو پیرِ کهن
طبع او بی طرب و طبعِ مسنت اصلِ طرب
گاه گویی پدرت کرده تصرّف در شعر
من تصرّف کنم اشعار پدر را اغلب
شاید ار هست مرا آنچه نباشد در وی
ز آن که در خَمر بود آنچه نباشد به عِنَب
دیگری گوید اگر شعر عجب نیست ولی
من اگر شعر بگویم بود آن سخت عجب
نه منم ساخته از مِس دگران از نقره
نه منم ریخته از نقره و آنان ز ذَهَب
ای که دست تو بُوَد بحرِ عطا گاهِ سخا
ای که شخصِ تو بود قهرِ خدا گاه غضب
ثَعلَب از عدلِ تو رنجه نشود از ضَیغَم
ضیغم از بیمِ تو پنجه نزند بر ثَعلَب
هَرَبِ شخص ز مرگ است ولی دشمنِ تو
ز هراسِ تو نماید به سویِ مرگ هَرب
ناصرِ دولت سلطانی با تیغ و سِنان
حافظِ ملّتِ ایرانی با حِبر و قَصَب
تو سر جمله امیرانی و ایشان ذَنَبَند
همه تابع به تو چونانکه به رأُس است ذَنَب
کلکِ تو بر عدویِ دولت آن کرد که کرد
ذوالفقار اَسَدُاللّه علی با مَرحَب
تا مَهِ شَوّال آید ز پیِ ماهِ صیام
تا مَهِ شعبان آید ز پسِ ماهِ رجب
دوستانت همه در نعمت و در عیش و نشاط
دشمنانت همه در محنت و در رنج و تعب
بهرۀ حاسد تو بادا اندوه و ملال
قسمت ناصح تو بادا شادی و طرب
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدح اعتضادالسَّلطنه
مقبول باد طاعتِ شَهزاده اعتضاد
عیدِ سعیدِ فطر بر او فرخجسته باد
چون از جوان بسنده بود طاعتِ خدای
هر طاعتی که کرد خدا را پسنده باد
واجب نمود سجدۀ حقّ را به خویشتن
زان رو به خلق سجدۀ او واجب اوفتاد
شاهان جبینِ عجز به درگاهِ او نهند
چون او جبینِ عجز به درگاهِ حقّ نهاد
بر حقّ مطیع بود که چونان مُطاع شد
شاگرد تا نباشی کی گردی اوستاد
ای شاه زاده یی که تُرا از ازل خدای
شرم و حیا و دانش بنهاد در نهاد
فرخنده زی به دَهر که چون جدّ و چون پدر
شاهی و شاه زاده و پاکی و پاکزاد
از کردۀ تو ایزد شاد است و شادمان
زانرو کند همیشه تُرا شادمان و شاد
چون هیچ گه برون نَبُود حق زیادِ تو
در هیچ گه نباشی حق را برون زیاد
از عدل و داد چون که وجودِ تو خلق شد
محکم شد از وجودِ تو بُنیانِ عدل و داد
آن جا که تو نشستی دولت همی نشست
آن جا که تو ستادی دولت همی ستاد
آن کس که بنگرد به جبینِ مبینِ تو
بیند همی عیان که تویی پادشه نژاد
در روز جنگ دشمنِ تو بر تو جان دهد
بنگر که تا چه پایم کریم آمدست شاد
تا نامِ سلطنت به جهان جاودانِ کنی
ایزد خدای نام تُرا جاودان کُناد
ایرج میرزا : قصیده ها
اندرز و نصیحت
فکر آن باش که سالِ دگر ای شوخ پسر
روزگارِ تو دِگر گردد و کارِ تو دگر
حسن تو بسته به مویی است ز من رنجه مشو
که ز روزِ بدِ تو بر تو شدم یادآور
بر تو این موی بود اَقرَبُ مِن حَبلِ وَرید
ای تو در دیدۀ من اَبهی مِن نُورِ بَصَر
موی آنست که چون سرزند از عارضِ تو
همه اعضایت تغییر کند پا تا سر
نه دگر وصف کند کس سرِ زلفت به عبیر
نه دگر مدح کند کس لبِ لعلت به شکر
نه دگر باشد رویِ تو چو ماهِ نَخشَب
نه دگر مانَد قدِّ تو به سرو کَشمَر
گوشَت آن گوشست امّا نبُوَد همچو صدف
چشمت آن چشمست امّا نبُوَد چون عَبهَر
طُرّه ات طرّۀ پیشست ولی کو زنجبر ؟
سینه ات سینۀ قبلست ولی کو مرمر ؟
همچو این مو که کند منعِ ورود از عُشاق
خارِ آهن نکند دفعِ هجوم از سنگر
نه دگر کس زقفای تو فُتَد در کوچه
نه دگر کس به هوای تو سِتَد در معبر
آنکه بر در بُوَد امسال دو چشمش شب و روز
که تو باز آیی و بر خیزد و گیردت به بر
سالِ نو چون به در خانۀ او پای نهی
خادم و حاجبِ او عذرِ تو خواهد بردر
نه کم از موری در فکرِ زمستانت باش
پیش کاین مو به رُخَت چون مور آرد لشکر
من تُرا طفلکِ باهوشی انگاشته ام
طفلِ باهوش نه خود رای بود نه خود سر
گر جوانیست بس ، ار خوشگذارا نیست بس است
آخِرِ حال ببین ، عاقبتِ کار نِگَر
در کلوپ ها نتوان کرد همه وقت نَشاط
در هتل ها نتوان برد همه عمر به سر
تو به اصل و نسب از سلسلۀ اشرافی
این شرافت را از سلسلۀ خویش مَبَر
وقت را مردم با عقل غنیمت شُمَرند
اگرت عقل بود وقت غنیمت بِشُمَر
تکیه بر حسن مکن در طلبِ علم برای
این درختیست که هر فصل دهد بر تو ثمر
سیمِ امروز ز دستت برود تا فردا
بادبَر باشد چیزی که بُوَد بادآور
خط برون آری نه خط به تو باشد نه سواد
خَسِرَ الدُّنیا وَ الآخِرَه گردی آخر
کوش کز علم به خود تکیه گهی سازکنی
چون ببندد حسن از خدمتِ تو سازِ سفر
درس را باید زان پیش که ریش آید خواند
نشنیدی که بود درسِ صِغَر نَقشِ حَجَر ؟
دانش و حسن به هم نورِ عَلی نور بُوَد
وه از آن صاحب حسنی که بود دانشور
علم اگر خواهی با مردمِ عالم بنشین
گِل چو گُل گردد خوشبو چو به گُل شد همبر
ذرّه بر چرخ رسد از اثرِ تابشِ خور
پِشک خوشبو شود از صحبتِ مُشکِ اَذفَر
تو گر از خدمت نیکان نَچِنی غیر از خار
به که در صحبتِ دُونان دِرَوی سِیسَنبَر
چارۀ کار تو این است که من می گویم
باور از من کن و جز من مکن از کس باور
بعد از این از همه کس بگسل و با من پیوند
کانچه از من به تو آید همه خیرست نه شرّ
یکدل و یکجا در خانۀ من منزل کن
آنچنان دان که خود این خریدی با زر
گر چه بی مایه خریدارِ وِصالِ تو شدم
علمِ من بین و به بی مایگی من مَنِگَر
هنری مرد به بدبختی و سختی نزیَد
ور زیَد ، یک دو سه روزی نَبُوَد افزرونتر
من همان طُرفه نویسندۀ وقتم که بردند
مُنشآتم را مشتاقان چون کاغذِ زر
من همان دانا گویندۀ دَهرم که خورند
قَصَب الجَیبِ حدیثم را همچون شکّر
سعدیِ عصرم ، این دفتر و این دیوانم
باورت نیست به دیوانم بین و دفتر
بهترین مردِ شرفمند در این مُلک منم
همنشینِ تو که می باید از من بهتر
هیچ عیبی بجز از فقر ندارم باللّه
فقر فخر است ولی تنها بر پیغمبر
همّتِ عالی با کیسۀ خالی دردی است
که به آن درد گرفتار نگردد کافر
تو مدارا کن امروز به درویشیِ من
من تلافی کنم ار بخت به من شد یاور
ای بسا مفلسِ امروز که فردا شده است
صاحبِ خانه و ده ، مالکِ اسب و استر
من نه آنم که حقوقِ تو فراموش کنم
گر رسد ریشِ تو از عارضِ تو تا به کمر
تا مرا چشم بُوَد در عقبت می نگرم
هم مگر کور شوم کز تو کنم صرفِ نظر
تا مرا پای بُوَد بر اثرت می آیم
مگر آن روز که بیچاره شوم در بِستر
به خدایی که به من فقر و به قارون زر داد
گنجِ قارونم در دیده بود خاکستر
گر چه کردم سخن از فقر تو اندیشه مدار
نه چنان است که در کارِ تو مانم مضطر
با همه فقر کشم جورِ تو دارم جان
با همه ضعف برم بارِ تو تا هست کمر
گرچه آتش بِتَفَد چهرۀ آهنگر ، باز
آرد از کوره برون آهنِ خود آهنگر
من چو خورشیدِ جهان تابم و بینی خورشید
خود برهنه است ولی بر همه بخشد زیور
هر چه از بهر تو لازم شود آماده کنم
گرچه با کدِّیمین باشد و با خونِ جگر
به فدایِ تو کنم جملۀ دارایی خویش
ای رُخَت خوب تر از آینۀ اسکندر
حکم حکمِ تو و فرمایش فرمایشِ توست
تو خداوندی در خانه و من فرمان بَر
نه به رویِ تو بیارم نه به کس شکوه کنم
گر سرم بشکنی ار خانه کنی زیر و زبر
تو به جز خنده نبینی به لبم گرچه مرا
در دل انواع غُصَص باشد و اقسامِ فِکَر
هر چه در کیسه من بینی برگیر و برو
هر چه از خانۀ من می خواهی بردار و ببر
هرچه از جامۀ من بینی خوبست بپوش
جامۀ خوب تر ار هست به بازار ، بخر
پیش رویِ تو نَهَم خوبترین لقمۀ چرب
زیر بالِ تو کشم نرم ترین بالشِ پر
تا توانم نگذارم که تو بی پول شوی
گرچه بفروشم سرداریِ تن را به ضرر
آنچنان شیک و مد و خوب نگاهت دارم
که زهر با مُدِ این شهر شوی با مُدتر
جامه ات باید با جان متناسب باشد
به پلاس اندر پیچید نَشاید گوهر
پیشِ تو میرم پروانه صفت پیشِ چراغ
دورِ تو گردم چون هاله که بر دورِ قمر
تنگ گیرم به برت نرم بخارم بدنت
من یقیناً به تو دل سوزترم تا مادر
گَردِ سرداری و شلوارِ تو خود پاک کنم
من به تزیینِ تو مشتاق ترم تا نوکر
پیرهن های تُرا جمله خود آهار زنم
من ز آهار زدن واقفم و مستحضر
جا به خلوت دهمت تا که نبینند رخت
تو پسر بچّه تفاوت نکنی با دختر
زیر شلواری و پیراهن و شلوارِ تُرا
شسته و رُفته و ناکرده بیارَمت به بر
کفشِ تو واکس زده جامه اُطو خورده بُوَد
هر سحر کان را در پاکنی این را در بر
یقه ات پاک و کلاهت نو و سردست تمیز
عینک و دستکش و ساعت و پوتین در خور
دستمالت را مخصوص معطّر سازم
نه بدان باید تو خشک کنی عارضِ تر ؟
تر و خشکت کنم آن سان که فراموش کنی
آن شَفَقّت ها کز مادر دیدیّ و پدر
شب اگر بینم کز خواب گران گشته سرت
سینه پیش آرم تا تکیه دهی بروی سر
نفس آهسته کشم دیده به هم نگذارم
تا تو بر سینه ام آرامی شب تا به سحر
ور دلم خواست که یک بوسه به موی تو زنم
آن چنان نرم زنم کت نشود هیچ خبر
شب بپوشانم رویِ تو چو یک کدبانو
صبح برچینم جایِ تو چو یک خدمتگر
چشم از خواب چو بگشودی پیشِ تو نَهَم
سینی نان و پنیر و کره و شیر و شکر
شانه و آینه و هوله و صابون و گلاب
جمله با سینیِ دیگر نهمت در محضر
آب ریزم که بشویی رخِ همچون قمرت
آن که ناشُسته بَرَد آبِ رخِ شمس و قمر
خود زنم شانه سرِ زلفِ دلارایِ تُرا
نرم و هموار که یک مو نکند شانه هدر
بِسترِ خوابِ من ار تودۀ خاکستر بود
از پیِ خوابِ تو آماده کنم تختِ فنر
صندلی های تُرا نیز فنردار کنیم
صندلی های فنردار بُوَد راحت تر
آرم از بهر تو مشّاق و معلّم لیکِن
درس و مشقت را خود گیرم در تحتِ نظر
سعیِ استاد به کارِ تو نه چون سعیِ من است
دایه هر قدر بُوَد خوب ، نگردد مادر
هر قَدَر خسته کند مشغلۀ روز مرا
شب ز تعلیمِ تو غفلت نکنم هیچ قَدَر
چشم بر هم نزنم گرچه مرا خواب آید
تا تو درسِ خود پاکیزه نمایی از بر
صد غلط داشته باشی همه را می گویم
گربه یک بار نفهمیدی یک بارِ دگر
از کتاب و قلم و قیچی و چاقو و دوات
هر چه دارم به تو خواهم داد ای شوخ پسر
هفته یی یک شب از بهرِ نشاطِ دلِ تو
تار و سنتور فراهم کنم و رامشگر
جمعه ها پول درشه دهمت تا بروی
گه معینیّه ، گهی شِمران ، گه قصرِ قَجَر
ور کنی گاهی در کوه و کمر قصدِ شکار
از پس و پیشِ تو بشتابم در کوه و کمر
هم انیسِ شبِ من باشی و هم مونسِ روز
هم رفیقِ سفرم گردی و هم یارِ حضر
شب که از درس شدی خسته و از مشق کسل
نقل گویم به تو از روی تواریخ و سِیر
قصّه ها بهر تو خوانم که بَرَش هیچ بُوَد
به علی قصۀ عثمان و ابوبکر و عُمَر
یک دو سالی که شوی مهمان در خانۀ من
مرد آراسته یی کردی با فضل و هنر
عربی خوان و زبان دان شوی و تاریخی
صاحبِ بهره ز فقه و ز حدیث و ز خبر
خط نویسی که اگر بیند امیرُالکُتاب
کند فرار که به نوشته یی از وی بهتر
شعر گویی که اگر بشنود آقای مَلِک
آفرین گوید بر شاعر و شاعر پرور
داخلِ خدمتِ دولت کنمت چندی بعد
آیی از جملۀ اعضای دوائر به شُمَر
ابتدا گردی نبّات و سپس آرشیویست
بعد منشی شوی و بعد رئیسِ دفتر
گر خدا خواست رئیس الوزرا نیز شوی
من چنین دیده ام اندر نَفَسِ خویش اثر
آنچه در کارِ تو از دستِ من آید اینست
بیش از این آرزویی در دل تو هست مگر ؟
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدح امیر نظام
هر که را با سرِ زلفِ سیه افتد کارش
چون سیه کاران آشفته بود بازارش
دی ز کف برد دلم دلبر کی کز درِ حسن
سِجده آرند بتانِ چِگِل و فَرخارش
واعظ ار بیند یک بار دو چشمِ سیهش
وعظ یکسو نهد ، از عشق رود گفتارش
مفتی ار بیند خالِ لبِ لعلش ، یکسر
ز کف اندازد تسبیح و زِ سر دستارش
غارتِ عقل بُوَد دو رخِ چون سرخ گُلش
آفتِ هوش بُوَد دو لبِ شِکّر بارش
دوش با عشق بگفتم که ستایَمَش به شعر
بو که با شعر و غزل حیله کنم در کارش
عشق گفتا که به شعرس نتوان رام نمود
رام نتوانی کردن مگر از دینارش
ور تُرا نبود دینار یکی چامه سُرای
عیدِ قربان چو رسد همرهِ خود بردارش
رُو به دربارِ امیر آور و پس عرضه بدار
آن که بر چرخ همی طعنه زند دربارش
آن امیری که به پیشِ نظرِ همّتِ او
کوهِ زر چون پرِکاه است همه مقدارش
آن امیری که امیرانِ جهان بی اجبار
از بُنِ دندان فرمانبر و خدمتگارش
بحر جود و کرم و فضل و ادب میر نظام
آن که چون لؤلؤِ شهوار بُوَد گفتارش
آن امیری که پیِ طاعتِ او بی اکراه
دست بر سینه ستادند همه احرارش
هر که دشواری در دل بُوَدَش از زر و سیم
کفِ رادِ وی آسان کند آن دشوارش
بختِ بد خواهش خُفتست بد انسان که دگر
نفخۀ صور به محشر نکند بیدارش
خصمِ او نیز سرافراز شود اندر دهر
لیک آن دم که زندستِ اجل بر دارش
دشمنِ او که به تن سر بُوَدش بارِ گران
سبُک از تیغ شرربار نماید بارش
هر که او را به سخن سنجی تصدیف کند
طعنه بر گوهرِ رخشنده زند گفتارش
هست از مرحمت و تربیتِ حضرتِ میر
ایرج ار محکم و سنجیده بُوَد اشعارش
«بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش»
ایرج میرزا : قصیده ها
در نعتِ نبّی خاتَم
نه عاقل است که دارد در این سرایِ رحیل
قصّیر عمرِ خود اندر امید هایِ طویل
نهد به گردنِ جان رشته یی ز طولِ اَمَل
که تا قیامت آن رشته را بود تطویل
مَناص جویی از این رشته لاتَ حِینَ مَناص
خَلاص خواهی ازین عُقده لاعَلَیکَ سَبیل
خوش آن که بگسست این رشتۀ امید ز جان
نهاد بر کف تقدیرِ کردگارِ جلیل
رهاند خود را از منّتِ وضیع و شریف
نجات داد هم از خجلتِ کریم و بخیل
خلیل وار توکّل به کردگار نمای
که تا رهاند از آتَشِ غَمَت چو خلیل
نصیرِ جانِ تو چون حق بُوَد فَنِعمَ نَصیر
وکیلِ کار تو چون حق بُوَد فَنِعمَ وَکیل
رهینِ هر کس و ناکس مشو پیِ روزی
چو او به روزیِ هر ناکس و کس است وکیل
همان که او به تو جان داد نان دهد چه کنی
ز بهر فانی ، جانِ عزیز خوار و ذلیل
جمالِ صورتِ فردا کجا تُرا باشد
اگر نباشد امروز سیرتِ تو جمیل
مسافری تو و ناچار بایدت زادی
که زاد باید مر مرد را به گاهِ رحیل
کدام زاد نکوتر ز حُبِّ پیغمبر
که خلق را سویِ ایزد وِلایِ اوست دلیل
نداشت سایه ولی رحمت و عطوفت او
فُتادگان را بر سر فکنده ظِلِّ ظَلیل
بود سراسر نَعتَش هر آنچه در فُرقان
بود تمامی وصفش هر آنچه در اِنجیل
قتیلِ او را عیسی نیاورد جان داد
اگر چه عیسی جان می دهد زِ دَم به قتیل
اگر نه امرش ، نامی نبود از معروف
اگر نه نهیش ، بودند خلق در تضلیل
رخِ نیاز نمی سود اگر به خاکِ دوش
نمی رسید بدین جایگاه جبرائیل
ز کاخ خسرویش نُه سپهرِ زنگاری
مُعَلَّق است چو از کاخِ خسروان قِندیل
اگر نه قولش ، اسمی نبود از تسبیح
اگر نه فعلش ، رسمی نبود از تَهلیل
ز خُلقِ نیک و صفاتِ جمیل و خَلقِ بدیع
نیافریدش ایزد هَمال و شِبه و عَدیل
کفیلِ روزیِ خلق است تا خدایِ جهان
بود به شادیِ احبابِ او هماره کفیل


ایرج میرزا : قصیده ها
تسلیت به دوستِ پدر مرده
سخت است گرچه مرگِ پدر بر پسر همی
هان ای پسر مخور غم از این بیشتر همی
در روزگار هر پسری بی پدر شود
تنها تو نیستی که شدی بی پدر هی
اسکندرِ کبیر که می رفت از جهان
گفت این سخن به مادرِ خونین جگر همی
کز بعد من عزایی اگر می کنی به پای
طوری بکن که باد پسندیده تر همی
تنها مگری ، عدّه یی از دوستان بخواه
کایند و با تو گریه نمایند سر همی
لیکن چه عدّه یی که نباشند داغدار
زان بیشتر به مرگِ کسانِ دگر همی
با عدّه یی بگَری برایم که پیش از این
ننموده مرگ از درِ ایشان گذر همی
زیرا که داغ دیده بگرید برای خویش
وانگه ترا گُذارَد منّت به سر همی
گر گریه یی کنند کنند از برایِ من
مرگِ کسی نباشد شان در نظر همی
چون خواست مادرش به وصّیت کند عمل
با عدّه یی شود به عزا نوحه گر همی
یک تن که داغ دیده نباشد نیافتند
بشتافتند گرچه به هر کوی و در همی
این گفت دخترم سرِ زا رفته پیش از این
آن گفت مرده شوهرم اندر سفر همی
آن دیگری سرود که از هشت ماهِ قبل
دارم ز فوتِ مادرِ خود دیده تر همی
آن یک بیان نمود که از پنج سالِ پیش
مرگ پدر نموده مرا در بدر همی
القصّه مرگ چون همه کس را گَزیده بود
حاضر نشد به محضرِ او یک نفر همی
چون مادرِ سکندر از این گونه دید حال
دانست سّرِ گفتۀ آن نامور همی
یعنی ببین که هیچکس از مرگ جان نَبُرد
دیگر مکن تو گریه برای پسر همی
بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست
بسی داغ نیست لالۀ باغ بشر همی
سختی چو بالسّویّه بود سهل می شود
چون عامّ شد بلیّه شود کم اثر همی
باری عزیزِ من همه خواهیم مُرد و رفت
زاری مکن که هیچ ندارد ثمر همی
یک مرده سر ز خاک نمی آورد برون
صد سال اگر تو خاک بریزی به سر همی
گفتند زلف کندی و بر خاک ریختی
بر خاک ریخته است کسی مشک تر همی ؟
بر مالِ غیر دست تصّرف مکن دراز
خود را مکن به ظلم و تعدّی سَمَر همی
آن طرّه جایگاهِ دلِ اهلِ دانشست
با این گروه جور مران این قَدَر همی
آن آشیانِ مرغِ دل بی نوایِ ماست
ای باغبان مخواهش زیر و زبر همی
آن طرّه را دو صاحبِ دیگر به غیرِ تست
مالِ منست و مالِ نسیم سحر همی
گر رفت بر سفر پدرت شکر کن که هست
آن مادرِ ستوده ات اندر حضر همی
داری ز خود چهار برادر بزرگتر
هر یک به جای خویش چو یک شیرِ نر همی
بر کَن لباسِ ماتم و افسردگی ز بر
کُن جامۀ شهامت و عزّت به بر همی
از هر خیال بیهُده خود را کنار گیر
مشغول شو به کسب کمال و هنر همی
یکروز درس و مشق مکن ترک زینهار
مپسند وقتِ قیمتیِ خود هَدَر همی
یکروز اگر ز درس گُریزی به جان تو
بگریزم از تو همچو لئیم از ضرر همی
ور پندِ من به سمعِ ارادت کنی قبول
دل بَندَمَت چو مفلسِ بی زر به زر همی
با مادرت به رأفت و طاعت سلوک کن
با خواهرت بجوش چو شیر و شکر همی
پرهیز کن ز مردمِ بی عار و کم عیار
همسر بشو به مردمِ نیکو سیر همی
با آن قدم ز خانه برون نه اگر نهی
کِت بر طریقِ عقلّ شود راهبَر همی
باش از برایِ دیدۀ بد بین به جایِ تیر
شو از برایِ حفظِ شرافت سپر همی
در طبع ساده خویِ بدان آنچنان دود
کاندر میانِ پنبه بیفتد شَرَر همی
قدرِ مرا بدان که چو من هم به روزگار
یک عاشقِ درست نبینی دگر همی
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۸
چون خورم می در سرم سودایِ یار آید پدید
راست باشد این مثل کز کار کار آید پدید
جهد کردم تا نگویم رازِ دل بر هیچکس
می کشان را رازِ دل بی اختیار آید پدید
گر مرا آسوده بینی در غمش نبود شگفت
هر غریقی را پس از کوشش قرار آید پدید
بوسه چون بر لعلِ جانان می زنی نشمرده زن
دیدم ام من گفتگو ها از شمار آید پدید
تا توانی سیر بنگر در رخِ صافِ بتان
پیش کاندر صفحۀ چشمت غبار آید پدید
دیدم آن بت را پیِ اُستادِ بد گوهر روان
یادم آمد مُهره در دنبالِ مار آید پدید
هر سؤالِ سخت را زنهار پاسخ نرم ده
سنگ و آهن چون به هم ساید شرار آید پدید
پیری از رخسارِ طبع آبدارم آب بُرد
کی ز طبعِ پیر شعرِ آبدار آید پدید
در خزان هم گاه بگشاید دهان بلبل ولی
کی بود آن نغمه کزو وی در بهار آید پدید
بعد از این وصلش چه جویم چیست سود آن غرقه را
کِش به قعرِ بحر گوهر در کنار آید پدید
نیست کس کاین مملکت را از خطر بخشد نجات
قرنها باید که تا یک مردِکار آید پدید
نان شهر از همّتِ دستورِ ما ممتاز شد
صدقِ این دعوی به هر شام و نهار آید پدید
از وزیران گر یکی چون او شود نَبوَد شگفت
از جراید هم یکی چون نوبهار آید پدید
ایرج میرزا : مثنوی ها
شاه و جام
پادشهی رفت به عزمِ شکار
با حرم و خیل به دریا کنار
خیمۀ شه را لبِ رودی زدند
جشن گرفتند و سرودی زدند
بود در آن رود یکی گردآب
کز سَخَطَش داشت نهنگ اجتناب
ماهی از آن ورطه گذشتی چو برق
تا نشود در دلِ آن ورطه غرق
بس که از آن لُجّه به خود داشت بیم
از طرفِ او نوزیدی نسیم
تا نشود غرقه در آن لُجّه بَط
پا ننهادی به غلط رویِ شط
قوی بدان سوی نمی کرد روی
تا نرود در گلویِ او فروی
شه چو کمی خیره در آن لُجهّ گشت
طُرفه خیالی به دِماغش گذشت
پادشاهان را همه این است حال
سهل شُمارند امورِ مُحال
با سر و جانِ همه بازی کنند
تا همه جا دست درازی کنند
جامِ طلایی به کف شاه بود
پرت به گردابِ کذایی نمود
گفت که هر لشکریِ شاه دوست
آورد این جام به کف آنِ اوست
هیچ کس از ترس جوابی نداد
نبضِ همه از حرکت ایستاد
غیرِ جوانی که ز جان شست دست
جَست به گرداب چو ماهی ز شَست
آب فرو برد جوان را به زیر
ماند چو دُر دَر صدفِ آب گیر
بعد که نومید شدندی ز وی
کام اجل خوردۀ خود کرد قی
از دلِ آن آبِ جنایت شعار
جَست برون چون گهرِ آب دار
پاىِ جوان بر لب ساحل رسید
چند نفس پشتِ هم از دل کشید
خَم شد و آبى که بُدش در گلو
ریخت برون چون ز گلوىِ سبو
جام به کف رفت به نزدیکِ شاه
خیره در او چشمِِ تمام ِ سپاه
گفت شها عمر تو پاینده باد
دولت و بخت تو فزاینده باد
جامِ بقاىِ تو نگردد تُهى
باد روانِ تو پر از فَرِّهى
روى زمین مسکن و مأواىِ تو
بر دلِ دریا نرسد پاىِ تو
جاىِ مَلِک در زبر خاک به
خاک از این آبِ غضبناک به
کانچه من امروز بدیدم در آب
دشمنِ شه نیز نبیند به خواب
هَیبَتِ این آب مرا پیر کرد
مرگِ من از وحشتِ خود دیر کرد
دید چو در جاىِ مَهیب اندرم
مرگ بترسید و نیامد برم
دید که آن جا که منم جاى نیست
جا که اجل هم بنهد پاى نیست
آب نه، گرداب نه، دام بلا
دیو در او شیرِ نر و اژدها
پاىِ من اى شه ترسیده بر او
آب مرا برد چو آهن فرو
بود سر راهِ منِ سرنگون
سنگِ عظیمى چو کُهِ بیستون
‎آب مرا جانب آن سنگ برد
‎وین سرِ بی ترسم بر سنگ خورد
‎جَست به رویم ز کمرگاهِ سنگ
‎سیلِ عظیمِ دگری چون نهنگ
‎ماند تنم بین دو کورانِ آب
‎دانه صفت در وسطِ آسیاب
‎گشتنِ این آب به آن آب ضم
‎داد رهِ سَیرِ مرا پیچ و خم
‎گشته گرفتار میانِ دو موج
‎گه به حضیضم بَرَد و گه به اوج
‎با هم اگر چند بُدند آن دو چند
‎لیک در آزردن من یک تنند
‎همچو فشردند ز دو سو تنم
‎گفتی در منگنۀ آهنم
‎بود میانشان سرِ من گیر و دار
‎همچو دو صیّاد سر یک شکار
‎سیلی خوردی ز دو جانب سرم
‎وه که چه محکم بُد سیلی خورم
‎روی پر از آب و پر از آب زیر
‎هیچ نه پا گیرم و نه دست گیر
‎هیچ نه یک شاخ و نه یک برگ بود
‎دست رسی نیز نه بر مرگ بود
‎آب هم الفت ز پیم می گسیخت
‎دم به دم از زیرِ پیم می گریخت
‎هیچ نمی ماند مرا زیرِ پا
‎سر به زمین بودم و پا در هوا
‎جای نه تا بند شود پایِ من
‎بود گریزنده ز من جایِ من
‎آب گهی لوله شدی همچو دود
‎چند نی از سطح نمودی صعود
‎باز همان لوله دویدی به زیر
‎پهن شدی زیرِ تنم چون حصیر
‎رفتن و باز آمدنش کار بود
‎دایماً این کار به تکرار بود
‎من شده گردنده به خود دوک وار
‎در سرم افتده ز گردش دَوار
‎فرفره سان چرخ زنان دورِ خود
‎شایقِ جان دادنِ فی الفور خود
‎گاه به زیر آمدم و گه به رو
‎قرقر می کرد مرا در گلو
‎این سفر آبم چو فروتر کشید
‎سنگ دگر شد سر راهم پدید
‎شاخه مرجانی از آن رُسته بود
‎جان من ای شاه بدان بسته بود
‎جام هم از بختِ خداوندگار
‎گشته چو من میوه آن شاخسار
‎دست زدم شاخه گرفتم به چنگ
‎پای نهادم به سرِ تخته سنگ
‎غیر سیاهی و تباهی دگر
‎هیچ نمی آمدم اندر نظر
‎جوشش بالا شده آن جا خموش
‎لیل خموشیش بتر از خروش
‎کاش که افتاده نبود از برش
‎جوشش آن قسمتِ بالاترش
‎زان که در آن جایگه پر ز موج
‎گه به حضیض آمدم و گه به اوج
‎لیک در این قسمتِ ژرفِ مَهیب
‎روی نبودی مگرم بر نشیب
‎گفتی دارم به سرِ کوه جای
‎دره ژرفی است مرا زیرِ پای
‎مختصرک لرزشی اندر قدم
‎راهبرم بود به قعر عدم
‎هیچ نه پایان و نه پایاب بود
‎آب همه آب همه آب بود
‎ناگه دیدم که بر آورده سر
‎جانورانی یله از دور و بر
‎جمله به من ناب نشان مى دهند
‎وز پیِ بلعم همه جان می دهند
‎شعله چشمانِ شرر بارشان
‎بود حکایت کنِ افکارشان
‎آب تکان خورد و نهنگی دمان
‎بر سر من تاخت گشاده دهان
‎دیدم اگر مکث کنم روی سنگ
‎می روم السّاعه به کامِ نهنگ
‎جایِ فرارم نه و آرام نه
‎دست ز جان شستم و از جام نه
‎جام چو جان نیک نگه داشتم
‎شاخه مرجان را بگذاشتم
‎پیش که بر من رسد آن جانور
‎کرد خدایم به عطوفت نظر
‎موجی از آن قسمتِ بالا رسید
‎باز مرا جانبِ بالا کشید
‎موجِ دگر کرد ز دریا مدد
‎رَستَم از آن کشمکش جزر و مد
‎بحر مرا مرده چو انگار کرد
‎از سرِ خود رفع چو مردار کرد
‎شکر که دولت دهنِ مرگ بست
‎جان من و جامِ مَلِک هر دو رست
‎شاه بر او رأفتِ شاهانه راند
‎دختر خود را به بر خویش خواند
‎گفت که آن جام پر از می کند
‎با کف خود پیش کشِ وی کند
‎مردِ جوان جام ز دختر گرفت
‎عمر به سر آمده از سر گرفت
‎لیک قضا کارِ دگر گونه کرد
‎جامِ بشاشت را وارونه کرد
‎باده نبود آنچه جوان سر کشید
‎شربتِ مرگ از کفِ دختر چشید
‎شاه چو زین منظره خُشنود بود
‎امرِ ملوکانه مکرّر نمود
‎بارِ دگر جام به دریا فکند
‎دیده بر آن مردِ توانا فکند
‎گفت اگر باز جنون آوری
‎جام ز گرداب برون آوری
‎جامِ دگر هدیۀ جانت کنم
‎دختر خود نیز از آنت کنم
‎مرد وفا پیشه که از دیرگاه
‎داشت به دل آرزویِ دختِ شاه
‎لیک به کس جرأتِ گفتن نداشت
‎چاره بجز راز نهفتن نداشت
‎چون ز شه این وعده دلکش شنید
‎جامه ز تن کند و سویِ شط دوید
‎دخترِ شه دید چو جان بازیش
‎سویِ گران مرگ سبک تازیش
‎کرد یقین کاین همه از بهرِ اوست
‎جان جوان در خطر از مِهرِ اوست
‎گفت به شه کای پدرِ مهربان
‎رحم بکن بر پدرِ این جوان
‎دست و دلش کوفته و خسته است
‎تازه ز گرداب بلا جسته است
‎جام در آوردن ازین آبگیر
‎طعمه گرفتن بود از کامِ شیر
‎ترسمش از بس شده زار و زبون
‎خوب از این آب نیاید برون
‎شاه نفرموده به دختر جواب
‎بود جوان آب نشین چون حباب
‎بر لبِ سلطان نگذشته جواب
‎از سرِ دلداده گذر کرد آب
‎عشق کند جامِ صبوری تهی
‎آه مِنَ العِشقِ و حالاتِه
ایرج میرزا : مثنوی ها
نصیحت به فرزند
از مالِ جهان ز کهنه و نو
دارم پسری به نام خسرو
هر چند که سالِ او چهار است
پیداست که طفلِ هوشیار است
در دیده من چنین نماید
بر دیده غیر تا چه آید
هر چند که طفل زشت باشد
در چشم پدر بهشت باشد
آری مثل است که قَر نَبی
در دیده ماد است حسنا
هان ای پسرِ عزیزِ دلبند
بشنو ز پدر نصیحتی چند
ز این گفته سعادتِ تو جویم
بس یاد بگیر هر چه گویم
می‌باش به عمرِ خود سحرخیز
وز خوابِ سحرگهان بپرهیز
اندر نَفَسِ سحر نشاطی است
کان را با روح ارتباطی است
دریاب سحر کنارِ جو را
پاکیزه بشوی دست و رو را
صابونت اگر بُوَد میسّر
بر شستن دست و رو چه بهتر
با هوله پاک خشک کن رو
پس شانه بزن به موی و ابرو
کن پاک و تمیز گوش و گردن
کاین کار ضرورت است کردن
تا آن که به پهلویت نشینند
چرکِ کَل و گوشِ تو نبینند
در پاکیِ دست کوش کز دست
دانند ترا چه مرتبت هست
چرکین مگذار بیخِ دندان
کان وقتِ سخن شود نمایان
پیراهنِ خویش کن گزیده
هم شسته و هم اطو کشیده
کن کفش و کلاه با بروس پاک
نیکو بِستُر ز جامه‌ات خاک
در آینه خویش را نظر کن
پاکیزه لباسِ خود به بر کن
از نرم و خشن هر آنچه پوشی
باید که به پاکیش بکوشی
گر جامه گلیم یا که دیباست
چون پاک و تمیز بود زیباست
چون غیر به پیشِ خویش بینی
انگشت مبر به گوش و بینی
دندان برِ کس خلال منمای
ناخن برِ این و آن مپیرای
در بزم چنان دهن مدرّان
کت قعرِ دهان شود نمایان
خمیازه کشید می‌نباید
طوری که به خَلق خوش نیاید
چون بر سر سفرهٔی نشستی
زنهار نکن دراز دستی
زان کاسه بخور که پیشِ دستست
بر کاسه دیگری مبر دست
دِه قوت ز بیش و کم شکم را
دربند مباش بیش و کم را
با مادرِ خویش مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش
با چشمِ ادب، نگر پدر را
از گفته او مپیچ سر را
چون این دو شوند از تو خُرسند
خُرسند شود ز تو خداوند
در کوچه چو می‌روی به مکتب
معقول گذر کن و مؤدّب
چون با ادب و تمیز باشی
پیشِ همه کس عزیز باشی
در مدرسه ساکت و متین شو
بیهوده مگوی و یاوه مشنو
اندر سرِ درس گوش می‌باش
با هوش و سخن نیوش می‌باش
می‌کوش که هرچه گوید استاد
گیری همه را به چابکی یاد
کم گوی و مگوی هرچه دانی
لب دوخته‌دار تا توانی
بس سَر که فُتاده زبان است
با یک نقطه زبان زیان است
آن قدر رواست گفتنِ آن
کاید ضرر از نهفتنِ آن
نادان به سرِ زبان نهد دل
در قلب بود زبانِ عاقل
اندر وسِطِ کلامِ مردم
لب باز مکن تو بر تکلّم
زنهار مگو سخن بجز راست
هرچند ترا در آن ضررهاست
گفتارِ دروغ را اثر نیست
چیزی ز دروغ زشت‌تر نیست
تا پیشه تست راست‌گویی
هرگز نبری سیاه رویی
از خجلتِ شرمش ار شود فاش
یادآر و دگر دروغ متراش
چون خوی کند زبان به دشنام
آن به که بریده باد از کام
از عیبِ کسان زبان فرو بند
عیبش به زیانِ خویش مپسند
زنهار مده بدان به خود راه
کز مونسِ بد نَعوذُ بالله
در صحبتِ سِفله چون درآیی
بالطبع به سفلگی گرایی
با مردمِ ذی شرف درآمیز
تا طبعِ تو ذی شرف شود نیز
لبلابِ ضعیف بین که چندی
پیچد به چنارِ ارجمندی
در صحبتِ او بلند گردد
مانندِ وی ارجمند گردد
در عهدِ شباب چند سالی
کسبِ هنری کن و کمالی
تا آن که به روزگارِ پیری
در ذلّت و مسکنت نمیری
امروز سه سال پیش از این نیست
بی علم دگر نمی‌توان زیست
گر صنعت و حرفتی ندانی
زحمت ببری ز زندگانی
از طبّ و طبیعی و ریاضی
قلبِ تو به هرچه هست راضی
یک فن بپسند و خاصِ خود کن
تحصیل به اختصاصِ خود کن
چون خوبِ کم از بدِ فزون به
ذی فن به جهان ز ذی فنون به
خوانم به تو بیتی از نظامی
آن میرِ سخنوران نامی
«پالانگری به غایتِ خود
بهتر ز کلاه دوزیِ بد»
آن طفل که قدرِ وقت دانست
دانستنِ قدرِ خود توانست
هرچ آن که رود ز دستِ انسان
شاید که به دست آید آسان
جز وقت که پیشِ کس نباید
چون رفت ز کف به کف نیاید
گر گوهری از کَفَت برون تافت
در سایه وقت می‌توان یافت
ور وقت رود ز دستت ارزان
با هیچ گهر خرید نتوان
هر شب که روی به جامه خواب
کن نیک تأمل اندر این باب
کان روز به علمِ تو چه افزود
وز کرده خود چه بردهٔی سود
روزی که در آن نکردهٔی کار
آن روز ز عمرِ خویش مشمار
من می روم و تو ماند خواهی
وین دفترِ درس خواند خواهی
این جا چو رسی مرا دعا کن
با فاتحه روحم آشنا کن

ایرج میرزا : مثنوی ها
داستان دو موش
ای پسر لحظه ای تو گوش بده
گوش بر قصّه دو موش بده
که یکی پیر بود و عاقل بود
دگری بچه بود و جاهل بود
هر دو در کنجِ سقف یک خانه
داشتند از برای خود لانه
گربهٔی هم در آن حوالی بود
کز دغل پر ، ز صدق خالی بود
چشم گربه به چشم موش افتاد
به فریبش زبان چرب گشاد
گفت ای موش جان چه زیبایی
تو چرا پیش من نمی آیی
هرچه خواهد دلِ تو ، من دارم
پیش من آ که پیش تو آرم
پیر موش این شنید و از سر پند
گفت با موش بچه کای فرزند
نروی ، گربه گول می زندت
دور شو ورنه پوست می کندت
بچه موش سفیه بی مشعر
این سخن را نکرد از او باور
گفت مَنعم ز گربه از پی چیست
او مرا دوست است ، دشمن نیست
گربه هم از قبیله موش است
مثلِ ما صاحب دُم و گوش است
تو ببین چشم او چه مقبول است
چه صدا نازک است و معقول است
باز آن پیر موش کار آگاه
گفت با موش بچه گمراه
به تو می گویم ای پسر در رو !
حرفِ این کهنه گرگ را مشنو
گفت موشک که هیچ نگریزم
از چنین دوس من نپرهیزم
گربه زین گفتگو چو گل بشکفت
بار دیگر ز مکر و حیله بگفت
من رفیق توام مترس بیا
ترس بیهوده از رفیق چرا!
پیر موش از زبان آن فرتوت
ماند مات و معطل و مبهوت
گفت وه ! این چقدر طنّاز است
چه زبان باز و حیله پرداز است
بچه موشِ سفیهِ بی ادراک
گفت من می روم ندارم باک
بانگ زد پیر موش کای کودن
این قدر حرف های مفت مزن!
تو که باشی و گربه کیست ، الاغ!
رفتن و مردنت یکی است الاغ !
گربه با موش آشنا نشود
گرگ با بره هم چَرا نشود
پر دغل گربه به فن استاد
باز آهسته لب به نطق گشاد
گفت این حرف ها تو گوش مکن
گوش بر حرف پیر موش مکن
پیرها غالبا خِرف باشند
از ره راست منحرف باشند
نُقل و بادام دارم و گردو
من به تو می دهم تو بده به او
بچه خرف نشنوِ ساده
به قبول دروغ آماده
سخن کذب گربه صدق انگاشت
رفت و فورا بنای ناله گذاشت
که به دادم رسید مُردم من
بی جهت گول گربه خوردم من
دُمم از بیخ کند و دستم خورد
شکمم پاره کرد و گوشم بُرد
پنجه اش رفت تا جگر گاهم
من چنین دوست را نمی خواهم
پیر موشش جواب داد برو !
بعد از این پند پیر را بشنو
هرکه حرف بزرگتر نشنید
آن ببیند که بچّه موش بدید
ایرج میرزا : مثنوی ها
خرس و صیّادان
یکی خِرس بودست در جنگلی
دَرَنده هَیُونی قوی هِیکلی
دو صیّادِ استادِ چالاک و چُست
یکی آلفرِد نام و دیگر اُگُست
نمودند بر یک رِباطی ورود
که بر جنگلِ خرس نزدیک بود
سخن آمد از خرس اندر میان
بر ایشان نمودند تعریفِ آن
که در جُثه بی‌حد بزرگ است او
بود پوستش پر بها و نکو
بسی آمدند از شکار آوران
که عاجز بماندند از صیدِ آن
اُگُست آن زمان گفت که ما دو یار
به زودی نماییم او را شکار
از آن جانور ما نداریم باک
که صیّاد این جا بود ترسناک
به جنگل برفتند آن دو جوان
پیِ خرس گشتند هر سو روان
قضا را نمودند هر جا گذر
ندیدند آن روز از خرس اثر
ز جنگل سویِ خانه باز آمدند
بدین حال بودند خود روزِ چند
بماندند یک هفته در آن رِباط
ز هر قسم مأکولشان در بِساط
خریدند از میزبان نان و آب
نداند وجهِ طعام و شراب
نمودند با او قرار و مدار
که سازیم چون خرس را ما شکار
فروشیم پس جلدِ آن خرس را
نماییم مر قرضِ خود را ادا
همان قسم روزی به جنگل شدند
پیِ خرس هر سو شتابان بُدند
بدیدند تا مِتر مارتَن رسید
بغّرید از دور چون آن دو دید
دو صیّادِ با جُرأت و خودپسند
که ناکُشته‌اش پوست بفروختند
در آن دم که دیدند آن بیل تن
نمودند کَم جرأتِ خویشتن
ز فُتاد آلفرِد را تفنگش دست
ز بیمش به بالای شاخی بجست
اُگُست آن زمان خفت چون مردِگان
نیاور بیرون نفس از دهان
چو نزدیک باشد متر مارتن بر او
بسی کرد مر گوش بینیش بو
وَرا مُرده پنداشت، زوبر گذشت
چو از چشمِ ایشان بسی دور گشت
اگست از زمین جَست شوریده بخت
بشد آلفرد بر زمین از درخت
بگفتا بر او با لبِ نیم خند
چه در گوشَت آن خرس بنهاد بند؟
چنین داد پاسخ که این گفتِ اوست
چو ناکُشتهٔی خرس مفروش پوست
چه خوش گفت فردوسیِ بی‌قرین
به شهنامه در جنگِ خاقانِ چین
«فرستاده گفت ای خداوندِ رَخش
به دشت آهویِ ناگرفته مبخش!»

ایرج میرزا : مثنوی ها
شیر و موش
بود شیری به بیشهٔی خفته
موشکی کرد خوابش آشفته
آن قَدَر دورِ شیر بازی کرد
در سرِ دُوشَش اسب نازی کرد
آن قَدَر گوشِ شیر گاز گرفت
گه رها کرد و گاه باز گرفت
تا که از خواب، شیر شد بیدار
متغیّر ز موشِ بد رفتار
دست برد و گرفت کَلّۀ موش
شد گرفتار موشِ بازی گوش
خواست در زیر پنجه لِه کُنَدَش
به هوا برده بر زمین زَنَدش
گفت ای موشِ لوس یک قازی
با دُمِ شیر می‌کنی بازی
موشِ بیچاره در هَراس افتاد
گریه کرد و به التماس افتاد
که تو شاهِ وُحوشی و من موش
موش هیچ است پیشِ شاهِ وُحوش
شیر باید به شیر پنجه کند
موش را نیز گربه رنجه کند
تو بزرگی و من خطا کارم
از تو امّیدِ مَغفِرَت دارم
شیر از این لابه رحم حاصل کرد
پنجه واکرد و موش را وِل کرد
اتفاقاً سه چار روزِ دگر
شیر را آمد این بلا بر سر
از پیِ صیدِ گرگ یک صیّاد
در همان حَول و حَوش دام نهاد
دامِ صیّاد گیرِ شیر افتاد
عوضِ گرگ شیر گیر افتاد
موش چون حالِ شیر را دریافت
از برایِ خلاصِ او بشتافت
بندها را جوید با دندان
تا که در برد شیر از آن جا جان
این حکایت که خوشتر از قند است
حاویِ چند نکته از پند است
اولاً گر نیی قوی بازو
با قوی‌تر ز خود ستیزه مجو
ثانیاً عفو از خطا خوب است
از بزرگان گذشت مطلوب است
ثالثاً با سپاس باید بود
قدرِ بیکی شناس باید بود
رابعاً هر که نیک یا بد کرد
بد به خود کرد و نیک با خود کرد
خامساً خلق را حفیر مگیر
که گهی سودها بَری ز حقیر
شیر چون موش را رهایی داد
خود رها شد ز پنجه صیّاد
در جهان موشکِ ضعیفِ حقیر
می‌شود مایۀ خلاصی شیر