عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ایرج میرزا : مثنوی ها
شاعر این بیت ها را گِرداگِردِ تصویرِ خویش نوشته است
من آن ساعت که از مادر بزادم
به دام مهر و چنگ مه فتادم
مرا گفتند مهر و مه دو خادم
به نوبت روز و شب بر من مُلازم
یکی ماما یکی لالای من شد
سر زانوی این دو جای من شد
به من گفتند کاین لالا و ماما
کُهن خدمتگزارانند بر ما
نیاکان تو را هم این دو بودند
که روز و شب پرستاری نمودند
توهم از این دو یابی پرورش ها
خوری از سفره اینان خورش ها
گرفتم بیش راه زندگانی
ز طفلی پا نهادم در جوانی
ز یک تا سن سیّ و چِل رسیدم
خودی آراستم ، قدّی کشیدم
به زیورها همی کردم مزین
برون و اندرون خانه من
لبم از لعل شد دندان ز لُولُو
ز نقدِ عمر جیب و جَیب مملو
دو چشم از جزع و دو گونه ز مرجان
گهرهای فراوان هشته در جان
ز عنبر موی کردم از صدف گوش
ز سیم ساده آکندم بُنا گوش
چوکم کم صاحب این مایه گشتم
رفیق دختر همسایه گشتم
بنای شهوت و مستی نهادم
زمام دل به دست نفس دادم
دو خادم یافتندم غافل و مست
برای غارتم گشتند هم دست
چو آگاه از درون بیت بودم
اثاث البیت را یک یک ربودند
یکی شب آمد و لعل لبم برد
یکی روز آمد و رختِ شبم برد
یکی از نقد عمرم کاست کم کم
یکی از گوهر جانم دمادم
دو جِزع و سی و دو لُو‌ءلُوء شد از چنگ
یکی از شیشه و آن دیگر از سنگ
چه گویم خود چه ها آمد به روزم
چسان کردند کم کم مایه سوزم
تهی شد خانه ، خالی ماند دستم
به پنجاه و سه سال اینم که هستم
نه احساسات من باقی نه افکار
همانا صورتی هستم به دیوار
سپارم نوجوانان وطن را
که گاهی بنگرند این عکس من را
ز کَیدِ مهر و مه غافل نمانند
جوانی را به غفلت نگذرانند
ایرج میرزا : مثنوی ها
کار و کوشش سرمایۀ پیروزی است
برزگری کِشته خود را دِرود
تا چه خود از بَدوِ عمل کِشته بود!
بار کَش آورد و بر آن بار کرد
روی ز صحرا سویِ انبار کرد
در سرِ ره تیره گِلی شد پدید
بار کَش و مرد در آن گِل تپید
هرچه بر آن اسب نهیب آزمود
چرخ نجنبید و نبخشید سود
برزگر آشفته از آن سوءِ بخت
کرد تن و جامه به خود لَخت لَخت
گه لَگَدی چند به یابو نواخت
گه دو سه مُشت از زِبَرِ چرخ آخت
راه به ده دور بُد و وقت دیر
کس نه به رَه تا شَوَدش دست گیر
زار و حزین مویه کُنان موکَنان
کردِ سرِ عَجز سویِ آسمان
کای تو کَنَنده درِ خَیبَر ز جای
بَر کَنَم این بار کَش از تیره لای
هاتِفی از غیب به دادش رسید
کامَدَم ای مرد مشو نا امید
نَک تو بدان بیل که داری به بار
هر چه گِلِ تیره بود کُن کِنار
تا مَنَت از مِهر کنم یاوری
بارِ خود از لای بُرون آوَری
برزگر آن کرد و دگر رَه سُروش
آمَدَش از عالمِ بالا به گوش
حال بِنِه بیل و برآوَر کُلَنگ
بر شکن از پیشِ رَه آن قِطعه سنگ
گفت شکستم، چه کنم؟ گفت خوب
هرچه شکستی ز سرِ ره بِروب
گفت برُفتم همه از بیخ و بُن
گفت کُنون دست به شَلاّق کُن
تا شَوَم السّاعَه مددکارِ تو
باز رهانم ز لَجَن بارِ تو
مرد نیاورده به شَلّاق دست
بار زِ گِل برزگر از غم بِرَست
زین مددِ غیبی گردید شاد
وز سرِ شادی به زمین بوسه داد
کای تو مِهین راه نمایِ سُبُل
نیک برآوَردیَم از گِل چو گُل
گفت سروشش به تقاضایِ کار
کار ز تو یاوری از کِردِگار
ایرج میرزا : مثنوی ها
انتقاد
باز بر تافت به عالَم خورشید
بر رخِ خلقِ جهان تیغ کشید
شد بر افروخته کانون فساد
آتشِ فتنه در آفاق افتاد
تافت بر خوابگهِ عالم ، نور
باز جنبید و به جوش آمد نور
روی آفاق پر از ولوله شد
راحت و اَمن ز گیتی یَله شد
شیر برخواست پی صید غزال
باز از صعوه نُمود استقبال
قَحبه بَخل به رُخ غازه کشید
غَرچه مَفسَده خَمیازه کشید
مردمان در تک و پو افتادند
رو به هر برزن و کو بنهادند
گشت بی عاطفتی باز شروع
یافت حرص و ولع و جهل و شیوع
آمد از خانه برون شیر فروش
کوزه شیر پر از آب به دوش
کاسب دزد به بازار آمد
طالبِ مزد ، سرِ کار آمد
شد برون حضرت شیخ الاسلام
ریش را بسته حَنا از حمّام
شرکت خود را در مال یتیم
شفقتی دانَد بر حالِ یتیم
صف کشیدند پدرسوخته ها
چشم بر منصب هم دوخته ها
روز آبستن و رنج و تعب است
ای خوشا شب که فراغت به شب است
من همه دشمن روزم که به روز
کند انواع جنایات بُروز
ای خوشا شب که پس از ساعت پنج
ظلم عاطل شود و خُسبد رنج
مردم از شر هم آسوده شوند
فارغ از صحبت بیهوده شوند
ایرج میرزا : مثنوی ها
کلاغ و روباه
کلاغی به شاخی شده جای گیر
به منقار گرفته قدری پنیر
یکی روبهی بوی طُعمه شنید
به پیش آمد و مَدحِ او برگزید
بگفتا سلام ای کلاغ قشنگ
که آیی مرا در نظر شوخ و شنگ
اگر راستی بود آوایِ تو
به مانند پرهای زیبای تو
در این جنگل اندر سَمَندَر بدی
بر این مرغ ها جمله سرور بُدی
ز تعریف روباه شد زاغ شاد
ز شادی نیاورد خود را به یاد
به آواز کردن دهان برگشود
شکارش بیُفتاد و روبَه ربود
بگفتا که ای زاغ ای را بدان
که هر کس بود چرب و شیرین زبان
خورد نعمت از دولت آن کسی
که بر گفتِ او گوش دارد بسی
چنان چون به چربیّ نطق و بیان
گرفام پنیرِ تو را از دهان
ایرج میرزا : مثنوی ها
پسرِ بی هنر
داشت عباس قلی خان پسری
پسر بی ادب و بی هنری
اسم او بود علی مردان خان
کُلفَت خانه ز دستش به اَمان
پشت کالسکه مردم می جَست
دلِ کالسکه نشین را می خَست
هر سحرگه دمِ در بر لبِ جو
بود چون کِرمِ به گِل رفته فُرُو
بسکه بود آن پسر خیره و بد
همه از او بدشان می آمد
هرچه می گفت لَلِه لَج می کرد
دهنش را به لَلِه کج می کرد
هر کجا لانه گنجشکی بود
بچه گنجشک در آوردی زود
هرچه می‌دادَند می گفت کم است
مادرش مات که این چه شکمست !
نه پدر راضی از او نه مادر
نه‌ معلم نه لَلِه نه نوکر
ای پسر جان من این قصه بخوان
تو مشو مثل علی مردان خان
ایرج میرزا : مثنوی ها
در هجوِ اعتمادالتجارِ اصفهانی
ای بی خرد اعتمادِ تُجّار
دست از حرکات زشت بردار
تو تاجری ای عَنَم به ریشت
بی خود مبر اعتماد خویشت
ای صارم دولت شهنشاه
هستی تو از این قضیه آگاه
بودند شبی معاشران جمع
با یک دو سه خوب روی چون شمع
آن سیّد خر درآمد از در
گردید به بوستان سر خر
از من بِستد دو بیست تومان
تا آرد فرستَد از صفاهان
از من ستد و ضعیفه را داد
هم بنده و هم ضعیفه را گاد!
ایرج میرزا : مثنوی ها
خر و عَزب
شد گذار عزبی از در باغ
دید در باغ یکی ماده الاغ
باغبان غایب و شهوت غالب
ماده خر بسته به میل طالب
سر درون کرد و به هرسو نگریست
تا بداند به یقین خر خر کیست
اندکی از چپ و از راست دوید
باغ را از سر خر خالی دید
ور کسی نیز به باغ اندر بود
هوش خر بنده به پیش خر بود
آری آن گمشده را سمع و بصر
بود اندر گرو گادن خر
آدمی پیش هوس کور و کر است
هرکه دنبال هوس رفت خر است !
او چه داند که چه بد یا خوب است
بیند آنرا که بر او مطلوب است
الغرض بند ز شلوار گرفت
ماده خر را به دم کار گرفت
بود غافل که فلک پرد ه در است
پرده ها در پس این پرده در است
ندهد شربت شیرین به کسی
که در آن یافت نگردد مگسی
نوش بی نیش میسر نشود
نیست صافی که مکدر نشود
ناگهان صاحب خر پیدا شد
مشت بیچاره خرگا وا شد
بانگ برداشت بر او کای جا پیچ
چه کنی با خر م ن؟ گفتا هیچ!
گفت المنة لله! دیدم
معنی هیچ کنون فهمیدم
نگذارد فلک مینایی
که خری هم به فراغت گایی
ایرج میرزا : مثنوی ها
نکته
طبع من این نکته چه پاکیزه گفت
سهل بُوَد خوردن افسوس مفت
مردم این مُلک ز کِه تا به مِه
هیچ ندانند جز احسنت و زِه
هرکسی اندر غم جانان خود است
فارغ از اندیشه نیک و بد است
بعد که مُردم ، همه یادم کنند!
رحمت وافر به نِهادَم کنند!
گر بر کناس بری یاس را
رنجه کنی شامه کناس را
زآنچه پس از مرگ برایم کنند
کاش کمی حین و بقایم کنند
دل به کف غصّه نباید سپرد
اوّل و آخر همه خواهیم مُرد
ایرج میرزا : مثنوی ها
آرزویِ خرِّ دُم بریده
بوده است خری که دُم نبودَش
روزی غم بی دُمی فُزودَش
در دُم طلبی قدم همی زد
دُم می طلبید و دُم نمی زد
یک رَه نه ز روی اختیاری
بُگذشت میان کشت زاری
دهقان مگرش ز گوشه یی دید
بَرجَست و از او دو گوش بُبرید
بیچاره خر آرزوی دُم کرد
نایافته دُم دو گوش گُم کرد
ایرج میرزا : مثنوی ها
دو قوچِ جنگی
چه خواهند از جان هم این دو قوچ
که جنگیده با هم سر هیچ و پوچ
چرا تشنه خون هم گشته اند
نه میراث بَر ، نه پدر کُشته اند
نه این خورده آن دیگری را عَلَف
نه آن کرده آبِشخورِ این تلف
جهان صلح بود و صفا سر بِسر
نبود ار دو بر هم زنِ بَد سِیَر
ایرج میرزا : مثنوی ها
گفتگو با جوانِ فرنگی مَآب
گفتم به جوانکی مُفَرَّنگ
کای در خم و چم بسان خرچنگ
برگو زِ سِبیل خود چه دیدی
کاین سان دم گوش او بریدی
گفتا که سبیل بنده روزی
دزدیده کون غیر گوزی!
چون دزدی او به چشم دیدم
زان رو دُم و گوش او بریدم!
ایرج میرزا : مثنوی ها
غَلَبه بر خَشم
پیش تر زان کِت غَضَب گردد عیان
از اَلِف تا یا اَلفبا را بخوان
کاندر این ضِمن اُفتَدَت صَفر ازِ جوش
از جُنون فارِغ شَوی آیی به هوش
ایرج میرزا : مثنوی ها
دزدانِ نادان
دو دزد خری دزدیدند
سرِ تقسیم به هم جنگیدند
آن دو بودند چو گَرمِ زَد و خورد
دُزدِ سِوُّم خَرشان را زَد و بُرد
ایرج میرزا : مثنوی ها
طبیعی گویی
هرچه گویی تو طبیعی می گویی
بیشتر زانچه طبیعی است مجوی
او معلِّم تو بر او شاگِردی
چه کنی جهد کز او بِه کردی
ایرج میرزا : مثنوی ها
حُرمتِ ربا
گفت روزی به جعفرِ صادق
حیله بازی منافقی فاسِق
کز حرامِ رِبا چه مقصود است
گفت زان رو که مانعِ جود است
ایرج میرزا : قطعه ها
مادّه تاریخ وفات جعفرقلی میرزا عَمِّ شاعر
هر که آمد در این جهان ناچار
رود از این جهان چه شَه چه گدا
یک جَهانِ دگر خدای آراست
که بُوَد نامِ آن جهانِ بقا
سویِ دارِ بَقا رَوَد هر کس
که بیامد در این سرایِ فنا
پورِ ایرج نَوادۀ خاقان
آن مَلِک زادۀ فرشته لَقا
من به او صِهر و او به من عَمّ بود
نه من او را نه او پدید مرا
زیست پنجاه و اَندر سال به دَهر
چون در این خاکدان ندید وفا
سویِ جَنَّت برفت با دلِ شاد
تا بماناد جاوادان آن جا
بهرِ تاریخِ فوتش ایرج گفت
رفت جعفرقُلی میرزا از این دنیا

(۱۳۰۷ ه.ق)
ایرج میرزا : قطعه ها
شراب
ابلیس شبی رفت به بالین جوانی
آراسته با شکل مهیبی سَر و بَر را
گفتا که منم مرگ و اگر خواهی زنهار
باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را
یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار
یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را
یا خود ز می ناب کشی یک دو سه ساغر
تا آنکه بپوشم ز هلاک تو نظر را
لرزید از این بیم جوان بر خود و جا داشت
کز مرگ فتد لرزه به تن ضَیَغمِ نَر را
گفتا پدر و خواهر من هر دو عزیزند
هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را
لیکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد
مِی نوشم و با وی بکنم چاره شر را
جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی
هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را
ای کاش شود خشک بنِ تاک و خداوند
زین مایه شر حفظ کند نوع بشر را
ایرج میرزا : قطعه ها
کارگر و کارفرما
شنیدم کارفرمایی نظر کرد
ز روی کِبر و نَخوَت کارگر را
روانِ کارگر از وی بیازرد
که بس کوتاه دانست آن نظر را
بگفت ای گنج وَر این نَخوَت از چیست
چو مُزدِ رنج بخشی رنج بر را
من از آن رَنج بُر گشتم که دیگر
نبینم رویِ کبرِ گنج وَر را
تو از من زورخواهی من ز تو زر
چه مِنَّت داشت باید یکدِگر را
تو صَرفِ من نُمایی بَدرَۀ سیم
مَنَت تابِ رَوان نورِ بَصَر را
منم فرزندِ این خورشیدِ پُر نور
چو گُل بالایِ سر دارم پدر را
مُدامَش چَشمِ روشن باز باشد
که بیند زورِ بازویِ پسر را
زنی یک بیل اگر چون من در این خاک
بگیری با دو دستِ خود کمر را
نهالِ سعی بنشانم در این باغ
که بی مِنَّت از آنچینَم ثَمَر را
نخواهم چون شرابِ کَس به خواری
خورَم با کامِ دل خونِ جگر را
ز من زور وز تو زر، این به آن در
کُجا باقی است جا عُجَب و بَطَر را؟
فشانَم از جَبین گوهر در آن خاک
ستانَم از تو پاداشِ هنر را
نه باقی دارد این دفتر نه فاضِل
گُهر دادی و پس دادم گُبَر را
به کس چون رایگان چیزی نبخشند
چه کِبر است این خَداوندانِ زر را
چرا به یکدِگر مِنَّت گذارند
چو محتاجند مَردُم یکدِگر را
ایرج میرزا : قطعه ها
دزد نگرفته
هر کس ز خزاند بُرد چیزی
گفتند مَبَر که این گُناه است
تعقیب نُموده و گرفتند
دزدِ نگرفته پادشاه است
ایرج میرزا : قطعه ها
تقاضا
ای مِهین صدر فلک مرتبه در دورۀ تو
گر شود رنجه دل اهل هنرشایان نیست
تو هنرمند وزیری و یقین در بَرِ تو
قدر اهل هنر و غیرِ هنر یکسان نیست
با وزیرانِ دگر فرق فراوان داری
آنچه باشد به تو تنها به همه آنان نیست
هفت سیّاره درخشانند از چرخ ولی
هیچ یک مهر صفت نور ده و رخشان نیست
عالم پنج زبان صاحبِ خَطّ مالک رَبط
جامع این همه اوصاف شدن آسان نیست
اوّلین واقفِ اوضاع سیاسی به فرنگ
در حضور تو بجُز طفل َلفبا خوان نیست
بس کخ اوصاف خداوندی در خلقت تُست
گر خداوند بخوانند ترا کفران نیست
لوحش الله از آن خویِ خوش ورویِ نکو
این دو گوهر که ترا داده خدا ارزان نیست
گر به هر روز دو صد وارد و صادر داری
یک دل از طرز پذیرایی تو پژمان نیست
یاد داری که مرا وعدۀ کاری دادی
ای تو آن انسان کاندر گهرت نِسیان نیست
وعدۀ مرد کریم ار نبُوَد جفت وفا
همچو رعدیست که اندر عقبش باران نیست
ور وفا کرد ولیکن نه به هنگام و به وقت
آب سردیست که در موسم تابستان نیست
از پس این سفر شوم مرا کار معاش
سخت شد از تو چه پنهان ز خدا پنهان نیست
آنچه در خانه مرا بود ز اَسباب و اَثاث
رفت برباد و بجز لطف تواش تاوان نیست
تا توانی تو از این سفره به مَردُم بِخُوران
کاندر این خانه کسی تا به ابد مهمان نیست
دارم امّید نویسی به عِمادُ السلطان
حاکم قزوین جز ایرج مدخت خوان نیست