عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۰ - المتحقق المطلق
متحقق بحث است آن مشاهد
که بیند در تعیین وجه واحد
متعین بهر شیئ بی ز تقیید
باو یعنی مقید نیست در دید
شود مشهود حق در هر مقید
باسم و وصف و حیثی بر موحد
باسمی یا صفت یا اعتباری
پس او را نیست در وی انحصاری
بشییء منحصر چون ز اعتلانیست
تقید را در او ره مطلقا نیست
بشییء منحصر گر بینشان بود
مقید هم بر آن شییء میتوان بود
متعین بهر موجود او شد
ولی بیانحصار و بی تقید
ندانی معنی اطلاقش ار چیست
بهستی بین که شییء منحصر نیست
پس او خود مطلقی باشد مقید
که با قید است مطلق بر مشاهد
منزه باشد از تقیید و اطلاق
ز لا اطلاق هم در ذات خود طاق
نه تقیید ونه لا قیید او راست
ز اطلاق و ز لا اطلاق یکتاست
هر آن شییء که بینی غیر وی نیست
خود او هر شیئی و خود در هیچ شیی نیست
برون از شرط و وصف و اشتراکست
ز شرط و لابشرطی هر و پاکست
همه موجند اشیاءء اندر آن یم
بلا اشیاءعیان ز اشیاءست فافهم
که بیند در تعیین وجه واحد
متعین بهر شیئ بی ز تقیید
باو یعنی مقید نیست در دید
شود مشهود حق در هر مقید
باسم و وصف و حیثی بر موحد
باسمی یا صفت یا اعتباری
پس او را نیست در وی انحصاری
بشییء منحصر چون ز اعتلانیست
تقید را در او ره مطلقا نیست
بشییء منحصر گر بینشان بود
مقید هم بر آن شییء میتوان بود
متعین بهر موجود او شد
ولی بیانحصار و بی تقید
ندانی معنی اطلاقش ار چیست
بهستی بین که شییء منحصر نیست
پس او خود مطلقی باشد مقید
که با قید است مطلق بر مشاهد
منزه باشد از تقیید و اطلاق
ز لا اطلاق هم در ذات خود طاق
نه تقیید ونه لا قیید او راست
ز اطلاق و ز لا اطلاق یکتاست
هر آن شییء که بینی غیر وی نیست
خود او هر شیئی و خود در هیچ شیی نیست
برون از شرط و وصف و اشتراکست
ز شرط و لابشرطی هر و پاکست
همه موجند اشیاءء اندر آن یم
بلا اشیاءعیان ز اشیاءست فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۱ - المتحقق بالحق و الخلق
متحقق بحق و خلق آنست
که بر عین وی اینمعنی عیانست
به بیند در وجود از عین توحید
که مطلق راست وجهی سوی تقیید
دگر کل مقید را در اشراق
بود وجهی معین سوی اطلاق
ببیند بلکه او در حال رؤیت
بود کل وجودم آن یک حقیقت
در وجه است آن حقیقت را محقق
مقید یک دگر زان گشت مطلق
بهر قید است از وجهی مقید
ز هر اطلاق مطلق در شواهد
چنین صاحب شهودی پاک دلقست
متحقق بحث و هم بخلق است
که بر عین وی اینمعنی عیانست
به بیند در وجود از عین توحید
که مطلق راست وجهی سوی تقیید
دگر کل مقید را در اشراق
بود وجهی معین سوی اطلاق
ببیند بلکه او در حال رؤیت
بود کل وجودم آن یک حقیقت
در وجه است آن حقیقت را محقق
مقید یک دگر زان گشت مطلق
بهر قید است از وجهی مقید
ز هر اطلاق مطلق در شواهد
چنین صاحب شهودی پاک دلقست
متحقق بحث و هم بخلق است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۳ - المجالی الکلیه و المطالع و المنصات
نباشد گر در ادراکت موانع
شنو شرح مجالی و مطالع
مظاهر کان مفاتیح الغیبوند
مجالی نزد ارباب قلوبند
گشاید آن مفاتیحت بمطلق
هر آن بابی بود مسدود و مغلق
که آن پنج است گردانی مواطن
میان ظاهر هستی و باطن
بود ذاتالاحد مجلای اولی
که عینالجمع و اوادنی است اینجا
شد آن مجلا حقایق را حقیقت
دگر غایات را بالجمله غایت
شد آن مجلای ثانی جمع اسما
به اولی برزخیت هم مسمی
بود اینجا مقام قاب قوسین
که مجمع خوانیش ما بین بحرین
بجز جبروت مجلای سیم نیست
که اینجا منکشف ارواح قدسی است
بود ملکوت خود مجلای رابع
بلفظی هم منصات و مطالع
مدبر بر سما از رب دینند
بامرالله اعلی قائمینند
بود مجلای خامس عالم ملک
بکشف صوری اینجا بین یم و فلک
عجایبها ز اقلیم مثالث
بچشم آید نه از وهم و خیالت
مدبرهای کونی را هویدا
کنی در عالم سفلی تماشا
شنو شرح مجالی و مطالع
مظاهر کان مفاتیح الغیبوند
مجالی نزد ارباب قلوبند
گشاید آن مفاتیحت بمطلق
هر آن بابی بود مسدود و مغلق
که آن پنج است گردانی مواطن
میان ظاهر هستی و باطن
بود ذاتالاحد مجلای اولی
که عینالجمع و اوادنی است اینجا
شد آن مجلا حقایق را حقیقت
دگر غایات را بالجمله غایت
شد آن مجلای ثانی جمع اسما
به اولی برزخیت هم مسمی
بود اینجا مقام قاب قوسین
که مجمع خوانیش ما بین بحرین
بجز جبروت مجلای سیم نیست
که اینجا منکشف ارواح قدسی است
بود ملکوت خود مجلای رابع
بلفظی هم منصات و مطالع
مدبر بر سما از رب دینند
بامرالله اعلی قائمینند
بود مجلای خامس عالم ملک
بکشف صوری اینجا بین یم و فلک
عجایبها ز اقلیم مثالث
بچشم آید نه از وهم و خیالت
مدبرهای کونی را هویدا
کنی در عالم سفلی تماشا
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۴ - مجلی الاسماء الفعلیه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۵ - مجمعالبحرین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۶ - مجمعالاهواء
حدیث از مجمعالاهوات گویم
ز حب یار بیهمتات گویم
جمال مطلق است آنحسن جامع
هر آن حبی بسوی اوست راجع
بحسن خویش بود او را تعلق
که پیدا گشت در اشیاء تعشق
هواها جمله رشح آن هوایند
مربای همان آب و هوایند
بسر هاشور آن شیرین شعار است
بدلها عشق آن عذرا عذار است
بمجنون او ز عشق خود عنان داد
پی روپوش لیلی را نشان داد
جز او را نیست حسنی یا جمالی
بدلداری و دل بردن کمالی
جز او کبود که تا باشد جمالش
همه او بود حسن بیمثالش
بود چون نیست غیری در میانه
باین و آن محبتها بهانه
از آن غیرت که او بر حسن خود داشت
کجا محبوبی الاخویش بگذاشت
خود این اشیاء که بیرون از حسابند
ز عکس حسن او در عشق و تابند
بعالم هیچ شیئی بیهوا نیست
بدون میل و حب شیئی بپانیست
یکی میلش نهان از چشم ما شد
یکی ظاهر چو کاه و کهربا شد
همه اشیاء ز عالی تا بسافل
بهم ناچار محبوبند و مایل
حقیقت خلق اینعالم بحب شد
که او خود ناظر و منظور خود بد
تجلی کرد و خود بر خویش بنمود
نبد غیری خود او دید و خود او بود
حقایق جمله مجلای کمالند
تجلی گاه انوار جمالند
خود از «احببت ان اعرف» عیانست
که عالم عکس حب دلستالست
ز عشقی کو بحسن ذات خود داشت
جمال خویش در مرآت خود داشت
از آن افتاد عکسی و جهان شد
زمین و آسمان و جسم و جان شد
گلستان شد جهان از عکس رویش
بهر جا تافت رخسار نکویش
بگندم تافت آدم را زره برد
مگو گندم که آنخال سیه برد
نه گندم دانه پیغمبر فریب است
بلای راه ما خال حبیب است
مراد از خال وخط جلوات ذاتست
نمایشهای اسماء و صفاتست
مبادا صورت لفظت زند راه
نئی چون ز اصطلاح قوم آگاه
کمند زلف او شد ظل ممدود
نباشد حلقی از آنحلقه مردود
لبش برد از لطافت هوش مستان
نگاهش بست چشم و گوش مستان
دهانش خلق را در حیرت افکند
که گفتار از کجا بود و شکر خند
میان بست و میانش بستنی بود
بموئنی کاف ونون پیوستنی بود
ببزم آمد یکی بنمود قامت
همی بینی ز پی کاید قیامت
قیامتها جز از بالای او نیست
سری نبود که در سودای او نیست
گره بگوشد از گیسوی پرچین
بهرچین حلقهها بست از مجانین
بموئی بسته از دلهای خسته
شکسته بسته هر سو دسته دسته
به پیش چشم او هر سو فتاده
ز بیماران دل بر مرگ داده
لبش سرچشه آب حیاتست
ز بهر عارف از وی وارداتست
نگنجد لطف لعلش در عبارت
نیاید وصف ذاتش در اشارت
صفی زان لب حیات جاودان یافت
شکرها خضر وقت عارفان یافت
شکرهای لبش چبود لطایف
رسد زان اهل معنی را وظایف
صفی را برد زور باده از دست
نگردد از قدحهای صور مست
کشد ساغر همی زان چشم مخمور
که چشم بد ز چشم او بود دور
کند کسی ساغر و پیمانه مستش
که دل بر آندو چشم می پرستش
ز صورتها نماید سیر معنی
نبیند مرد معنی غیر معنی
توبینی خال و خط،من جمع و فرقش
تو بینی زلف و رخ من غرب و شرقش
ز خال تیره بینم وحدتش را
ز خطها هم ظهور کثرتش را
چو اینها پردهای حسن یارند
نقاب آنجمال و آن عذارند
بر آن رخسار روزافزون حجابند
چو گلها کان حجاب روی آبند
حجاب از بهر آن بر روی خود بست
که تا بیند که بی می زو شود مست
شرابش را بدل ریزد نه در خم
بعشق او ز سر خیزد نه از دم
نهان خود را ز چشم مرد و زن ساخت
بجستجوی خود پس انجمن ساخت
عقول انجمن را مختلف کرد
هر آن یک را بجائی معتکف کرد
یکی را ساخت پابند سلاسل
یکی را کرد سرگرم رسائل
یکی را شد فرو در دیده و دل
یکی را راه وصل افتاد مشکل
یکی بارش نکو بر منزل افتاد
یکی راجستجو بیحاصل افتاد
یکی دیدش میان جمع و نشناخت
یکی هم دید و عارف گشت و جان باخت
یکی را چشم بینا داد و نوری
که در جمعش ببیند بیقصوری
نباشد هیچ حاجت جستجو را
نشد غایب که تاکس جوید او را
یکی دیدش ولی لب بست و شد گوش
گزید او لب بر این یعنی که خاموش
یکی اندر حقیقت جست رازش
یکی آمد گرفتار مجازش
بحسن او جلوهگر در آب و گل شد
هم آدم عشق اورا متحمل شد
زمین و آسمان از وی ابا کرد
مگر آدم که حمل این بلا کرد
چون انسانرا نبود آندیده و حد
که ببنندش همه آنسان که باید
بنادر شد که بیند بیوسایط
یکی رو نکویش در روابط
لهذا ما سوارا کرد اسباب
که پوید سوی او هر کس ازین باب
به بیند روی خوبش را در آئین
چو روی آب صاف اندر ریاحین
بهر شیئی ز حسن بیمثالش
نشانی هشت بهر اتصالش
صفا بر گل لطافت بر سمن داد
بسرو اندام و بر سنبل شکن داد
چو ز اشیاء بود انسان جمله جامع
در او شد جمع کل حسن صانع
ز ملک عقل تا شهر هیولا
ز صورت باز هم تا جمع اسما
که هست از حسن او هر یک دلایل
در اسنان جلوهگر گشت آنشمایل
یکی در دید خود کامل نظر بود
شراری هم ز عشقش بر جگر بود
بعالمهای معنی ره سپر گشت
بر او شاه عوالم جلوه گر گشت
نگاری از حقیقت جلوهگر گشت
عیان اندر مرایای صور گشت
صور هم ز اوست لیکن در صناعت
مکن بر صورت ار مردی قناعت
بنزد اهل معنی حب اکمل
نزیبد جز که بر محبوب اول
ز حب یار بیهمتات گویم
جمال مطلق است آنحسن جامع
هر آن حبی بسوی اوست راجع
بحسن خویش بود او را تعلق
که پیدا گشت در اشیاء تعشق
هواها جمله رشح آن هوایند
مربای همان آب و هوایند
بسر هاشور آن شیرین شعار است
بدلها عشق آن عذرا عذار است
بمجنون او ز عشق خود عنان داد
پی روپوش لیلی را نشان داد
جز او را نیست حسنی یا جمالی
بدلداری و دل بردن کمالی
جز او کبود که تا باشد جمالش
همه او بود حسن بیمثالش
بود چون نیست غیری در میانه
باین و آن محبتها بهانه
از آن غیرت که او بر حسن خود داشت
کجا محبوبی الاخویش بگذاشت
خود این اشیاء که بیرون از حسابند
ز عکس حسن او در عشق و تابند
بعالم هیچ شیئی بیهوا نیست
بدون میل و حب شیئی بپانیست
یکی میلش نهان از چشم ما شد
یکی ظاهر چو کاه و کهربا شد
همه اشیاء ز عالی تا بسافل
بهم ناچار محبوبند و مایل
حقیقت خلق اینعالم بحب شد
که او خود ناظر و منظور خود بد
تجلی کرد و خود بر خویش بنمود
نبد غیری خود او دید و خود او بود
حقایق جمله مجلای کمالند
تجلی گاه انوار جمالند
خود از «احببت ان اعرف» عیانست
که عالم عکس حب دلستالست
ز عشقی کو بحسن ذات خود داشت
جمال خویش در مرآت خود داشت
از آن افتاد عکسی و جهان شد
زمین و آسمان و جسم و جان شد
گلستان شد جهان از عکس رویش
بهر جا تافت رخسار نکویش
بگندم تافت آدم را زره برد
مگو گندم که آنخال سیه برد
نه گندم دانه پیغمبر فریب است
بلای راه ما خال حبیب است
مراد از خال وخط جلوات ذاتست
نمایشهای اسماء و صفاتست
مبادا صورت لفظت زند راه
نئی چون ز اصطلاح قوم آگاه
کمند زلف او شد ظل ممدود
نباشد حلقی از آنحلقه مردود
لبش برد از لطافت هوش مستان
نگاهش بست چشم و گوش مستان
دهانش خلق را در حیرت افکند
که گفتار از کجا بود و شکر خند
میان بست و میانش بستنی بود
بموئنی کاف ونون پیوستنی بود
ببزم آمد یکی بنمود قامت
همی بینی ز پی کاید قیامت
قیامتها جز از بالای او نیست
سری نبود که در سودای او نیست
گره بگوشد از گیسوی پرچین
بهرچین حلقهها بست از مجانین
بموئی بسته از دلهای خسته
شکسته بسته هر سو دسته دسته
به پیش چشم او هر سو فتاده
ز بیماران دل بر مرگ داده
لبش سرچشه آب حیاتست
ز بهر عارف از وی وارداتست
نگنجد لطف لعلش در عبارت
نیاید وصف ذاتش در اشارت
صفی زان لب حیات جاودان یافت
شکرها خضر وقت عارفان یافت
شکرهای لبش چبود لطایف
رسد زان اهل معنی را وظایف
صفی را برد زور باده از دست
نگردد از قدحهای صور مست
کشد ساغر همی زان چشم مخمور
که چشم بد ز چشم او بود دور
کند کسی ساغر و پیمانه مستش
که دل بر آندو چشم می پرستش
ز صورتها نماید سیر معنی
نبیند مرد معنی غیر معنی
توبینی خال و خط،من جمع و فرقش
تو بینی زلف و رخ من غرب و شرقش
ز خال تیره بینم وحدتش را
ز خطها هم ظهور کثرتش را
چو اینها پردهای حسن یارند
نقاب آنجمال و آن عذارند
بر آن رخسار روزافزون حجابند
چو گلها کان حجاب روی آبند
حجاب از بهر آن بر روی خود بست
که تا بیند که بی می زو شود مست
شرابش را بدل ریزد نه در خم
بعشق او ز سر خیزد نه از دم
نهان خود را ز چشم مرد و زن ساخت
بجستجوی خود پس انجمن ساخت
عقول انجمن را مختلف کرد
هر آن یک را بجائی معتکف کرد
یکی را ساخت پابند سلاسل
یکی را کرد سرگرم رسائل
یکی را شد فرو در دیده و دل
یکی را راه وصل افتاد مشکل
یکی بارش نکو بر منزل افتاد
یکی راجستجو بیحاصل افتاد
یکی دیدش میان جمع و نشناخت
یکی هم دید و عارف گشت و جان باخت
یکی را چشم بینا داد و نوری
که در جمعش ببیند بیقصوری
نباشد هیچ حاجت جستجو را
نشد غایب که تاکس جوید او را
یکی دیدش ولی لب بست و شد گوش
گزید او لب بر این یعنی که خاموش
یکی اندر حقیقت جست رازش
یکی آمد گرفتار مجازش
بحسن او جلوهگر در آب و گل شد
هم آدم عشق اورا متحمل شد
زمین و آسمان از وی ابا کرد
مگر آدم که حمل این بلا کرد
چون انسانرا نبود آندیده و حد
که ببنندش همه آنسان که باید
بنادر شد که بیند بیوسایط
یکی رو نکویش در روابط
لهذا ما سوارا کرد اسباب
که پوید سوی او هر کس ازین باب
به بیند روی خوبش را در آئین
چو روی آب صاف اندر ریاحین
بهر شیئی ز حسن بیمثالش
نشانی هشت بهر اتصالش
صفا بر گل لطافت بر سمن داد
بسرو اندام و بر سنبل شکن داد
چو ز اشیاء بود انسان جمله جامع
در او شد جمع کل حسن صانع
ز ملک عقل تا شهر هیولا
ز صورت باز هم تا جمع اسما
که هست از حسن او هر یک دلایل
در اسنان جلوهگر گشت آنشمایل
یکی در دید خود کامل نظر بود
شراری هم ز عشقش بر جگر بود
بعالمهای معنی ره سپر گشت
بر او شاه عوالم جلوه گر گشت
نگاری از حقیقت جلوهگر گشت
عیان اندر مرایای صور گشت
صور هم ز اوست لیکن در صناعت
مکن بر صورت ار مردی قناعت
بنزد اهل معنی حب اکمل
نزیبد جز که بر محبوب اول
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۷ - مجمعالاضداد
هویت مجمعالاضداد باشد
که از کل قیود آزاد باشد
تخالفها در آنجا شد مرافق
همه اطراف دور از هم معانق
بسابق ذکر شد کاین اختلافات
در اشیاء هست ز اسماء بیمنافات
چو اسماء مختلف بودند بالاصل
حقایق مختلف گردید در فصل
شود رفع اختلاف کل اسماء
در آنحضرت که نبود اسم راجا
خط و خال از پی اظهار حسن است
شئون زیبنده بازار حسن است
در آنخلوت که مستور است دلدار
فکنده پرده اندر پیش رخسار
نه حاجت بر شئون خط و خال است
نه بر آیات زلف و رخ مجال است
بود یک حسن و آنهم در کمونست
باو راجع ظهروات شئون است
بدریا دجله و شط مجتمع گشت
نزاع خال با خطر مرتفع گشت
اگرچه در عیان هم بینزاعند
بکار حسن در یک انتفاعند
مراد از فعل خط و شیوه خال
نمود حسن باشد هم بتمثال
شئونات نکوئی در مجامع
باصل حسن باشد جمله راجع
اگرهم بین اسماء اختلاف است
بدینسان است وین خود بیخلافست
بود پس مجمع الاضداد اصلی
که اشیاء راست مرجع دون فصلی
که از کل قیود آزاد باشد
تخالفها در آنجا شد مرافق
همه اطراف دور از هم معانق
بسابق ذکر شد کاین اختلافات
در اشیاء هست ز اسماء بیمنافات
چو اسماء مختلف بودند بالاصل
حقایق مختلف گردید در فصل
شود رفع اختلاف کل اسماء
در آنحضرت که نبود اسم راجا
خط و خال از پی اظهار حسن است
شئون زیبنده بازار حسن است
در آنخلوت که مستور است دلدار
فکنده پرده اندر پیش رخسار
نه حاجت بر شئون خط و خال است
نه بر آیات زلف و رخ مجال است
بود یک حسن و آنهم در کمونست
باو راجع ظهروات شئون است
بدریا دجله و شط مجتمع گشت
نزاع خال با خطر مرتفع گشت
اگرچه در عیان هم بینزاعند
بکار حسن در یک انتفاعند
مراد از فعل خط و شیوه خال
نمود حسن باشد هم بتمثال
شئونات نکوئی در مجامع
باصل حسن باشد جمله راجع
اگرهم بین اسماء اختلاف است
بدینسان است وین خود بیخلافست
بود پس مجمع الاضداد اصلی
که اشیاء راست مرجع دون فصلی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۸ - محبتالاصلی
محبت کوست اصلی حب ذاتست
بذات خویش مطلق از جهانست
بدون اعتبار امر زاید
که باشد در میان شیئی مشاهد
محبت در دو تن شد کز مراتب
بهم باشند در معنی مناسب
بذات و وصف و رتبه و فعل و حالی
تناسب را بود در حب مجالی
نبد در حب اصلی غیر موجود
محبت ذات را بر ذات خود بود
محبت داشت بر خود ذات واحد
نبد شیئی که باشد امر زاید
باو بدحب او بینقش چون ذات
بثانی ریخت طرح این محبات
بذات خویش مطلق از جهانست
بدون اعتبار امر زاید
که باشد در میان شیئی مشاهد
محبت در دو تن شد کز مراتب
بهم باشند در معنی مناسب
بذات و وصف و رتبه و فعل و حالی
تناسب را بود در حب مجالی
نبد در حب اصلی غیر موجود
محبت ذات را بر ذات خود بود
محبت داشت بر خود ذات واحد
نبد شیئی که باشد امر زاید
باو بدحب او بینقش چون ذات
بثانی ریخت طرح این محبات
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۹ - المحفوظ
بود محفوظ آنعبدی که شاهش
بخود دارد ز لغزشها نگاهش
ز حفظ حق مخالفها نهاده
که آن در قول و فعل است و اراده
کند کاری که حق راضی بر آنست
بافعال و اراده حق نشانست
مراد و قصد و حالش جز بحق نیست
ز قصد خویش حرفش در ورق نیست
مقام آمد که از عصیان آدم
تو را گویم گر آن داری مسلم
که با حفظ الهی او بدرگاه
چرا عصیان نمود و گشت گمراه
زأکل گندم از حکم حقیقت
بود افعال آدم بر طبیعت
بهشت عقل از حق گشت جایش
طبیعت شد بگندم رهنمایش
ز نهی گندم اینمعنی است منظور
که ز آثار طبیعت او شود دور
تقاضای طبیعت لیک آن بود
که بر وی فر و زور خویش بنمود
خود این جبریست کاصل اختیار است
چه هر شیئی بجای خود بکار است
جهانرا بر طبیعت چون مدار است
ز حق شاید گرش این اقتدار است
نباشد گر طبیعت عالمی نیست
به «کرمنا» مخاطب آدمی نیست
پس آدم خورد گر گندم ز غفلت
منافی نیست آن با عقل و عصمت
چه او در اکل گندم بود مجبور
زوجهی منهی از صد وجه مأمور
ز یک ره کرد ترک امر حضرت
بباطن گر چه آنهم بود طاعت
ز یک ره اکل گندم شد و بالش
ز صد ره گشت باعث بر کمالش
برون از جنتش انداخت در خاک
که در خاکش کند سلطان لولاک
نمود از حلههای جنتش دور
که پوشد حلهاش از رحمت و نور
لباس مغفرت از حله بهتر
نگاه رهبر از صد چله بهتر
ز گندم یافت آدم ره بعالم
بمعنی حکم حق بود آن بآدم
نبود ار امر حق در عین واقع
کجا آدم بگندم بود طامع
خود او را بهر دنیا کرد خلق او
از آنرو داد بروی بطن و حلق او
نبد مقصود ز آدم و ز سرشتش
که جا پیوسته باشد در بهشتش
بدنیا میشد او بیشک روانه
ازو اغوای شیطان بد بهانه
نکوتر گویمت از عالم عقل
کند بردار ناسوت آدمی نقل
که بعد از نظم اقلیم طبیعت
بثانی رخت بندد بر حقیقت
رهد از تیه ظلمت نور گردد
عوالم جمله زو معمور گردد
بدون باعثی از ملک تجرید
شود کی نفس کی بند تقیید
بود باعث تقاضای کمالش
که بر اکل شجر آمد مثالش
ز مبدء بعد او ظلم است و عصیان
کند این ظلم بر خود نفس انسان
خود این ظلم ار چه از حکم قضا بود
ادب را یک گویم آن ز ما بود
از آنرو آدم اظهار خطا کرد
بحق «انا ظلمنا» را دعا کرد
خطا هم جز که در فعل بشر نیست
بکون وحدت از عصیان خیر نیست
در این عصیان هم آدم را کمال است
که غفران حق از پی لامحال است
بحق فتوح گردد راه آدم
ز رحمت کایدش والله اعلم
بخود دارد ز لغزشها نگاهش
ز حفظ حق مخالفها نهاده
که آن در قول و فعل است و اراده
کند کاری که حق راضی بر آنست
بافعال و اراده حق نشانست
مراد و قصد و حالش جز بحق نیست
ز قصد خویش حرفش در ورق نیست
مقام آمد که از عصیان آدم
تو را گویم گر آن داری مسلم
که با حفظ الهی او بدرگاه
چرا عصیان نمود و گشت گمراه
زأکل گندم از حکم حقیقت
بود افعال آدم بر طبیعت
بهشت عقل از حق گشت جایش
طبیعت شد بگندم رهنمایش
ز نهی گندم اینمعنی است منظور
که ز آثار طبیعت او شود دور
تقاضای طبیعت لیک آن بود
که بر وی فر و زور خویش بنمود
خود این جبریست کاصل اختیار است
چه هر شیئی بجای خود بکار است
جهانرا بر طبیعت چون مدار است
ز حق شاید گرش این اقتدار است
نباشد گر طبیعت عالمی نیست
به «کرمنا» مخاطب آدمی نیست
پس آدم خورد گر گندم ز غفلت
منافی نیست آن با عقل و عصمت
چه او در اکل گندم بود مجبور
زوجهی منهی از صد وجه مأمور
ز یک ره کرد ترک امر حضرت
بباطن گر چه آنهم بود طاعت
ز یک ره اکل گندم شد و بالش
ز صد ره گشت باعث بر کمالش
برون از جنتش انداخت در خاک
که در خاکش کند سلطان لولاک
نمود از حلههای جنتش دور
که پوشد حلهاش از رحمت و نور
لباس مغفرت از حله بهتر
نگاه رهبر از صد چله بهتر
ز گندم یافت آدم ره بعالم
بمعنی حکم حق بود آن بآدم
نبود ار امر حق در عین واقع
کجا آدم بگندم بود طامع
خود او را بهر دنیا کرد خلق او
از آنرو داد بروی بطن و حلق او
نبد مقصود ز آدم و ز سرشتش
که جا پیوسته باشد در بهشتش
بدنیا میشد او بیشک روانه
ازو اغوای شیطان بد بهانه
نکوتر گویمت از عالم عقل
کند بردار ناسوت آدمی نقل
که بعد از نظم اقلیم طبیعت
بثانی رخت بندد بر حقیقت
رهد از تیه ظلمت نور گردد
عوالم جمله زو معمور گردد
بدون باعثی از ملک تجرید
شود کی نفس کی بند تقیید
بود باعث تقاضای کمالش
که بر اکل شجر آمد مثالش
ز مبدء بعد او ظلم است و عصیان
کند این ظلم بر خود نفس انسان
خود این ظلم ار چه از حکم قضا بود
ادب را یک گویم آن ز ما بود
از آنرو آدم اظهار خطا کرد
بحق «انا ظلمنا» را دعا کرد
خطا هم جز که در فعل بشر نیست
بکون وحدت از عصیان خیر نیست
در این عصیان هم آدم را کمال است
که غفران حق از پی لامحال است
بحق فتوح گردد راه آدم
ز رحمت کایدش والله اعلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۳ - محوالعبودیه و محو عینالعبد
گرت محو عبودیت بود فهم
بری از محوعین عبد هم سهم
وی اسقاط اضافت از وجود است
سوی اعیان که بودی بی نمود است
بود اعیان شئون ذات حضرت
که ظاهر گشت اندر واحدیت
در آنحضرت بحکم عالمیت
هویدا گشت از غیب هویت
خود اعیانند معدومات مطلق
در آن گردید ظاهر هستی حق
وجود حق در آن ظاهر بذاتست
بعلم آثارعین ممکنات است
بصورتها خود اعیانست معلوم
هم اعیان نیست الا کون معدوم
وجود محض الا عین حق نیست
اضافه غیر نسبت در نسق نیست
مر او را نیست در خارج وجودی
که باشد فعل و تأثیرش ببودی
همه افعال و تأثیرات تابع
بود بهر وجود اندر مصانع
نه خود معدوم را فعل است و تأثیر
نه موجود است غیر از حق بتقدیر
پس او عابد بود با نسبت عبد
تقید یافت چون در صورت عبد
چه آنهم هست شانی از شئونات
شئوناتی که باشد صادر از ذات
بود معبود هم از حیث اطلاق
بهر عبدی از این حیث است مشتاق
تو عین بد باقی در عدم دان
عدم را کون علمی در رقم دان
بود پس عبد ممحو و عبودت
بذات و وصف در عین حقیقت
بود تند ار در اینمعنی کمیت
دلیل آمد رمیت ما رمیت
سه تن را حق بنحوی نیست ثالث
دو صد شرک از ثلاثه گشت حادث
سه تن را ور بود رابع خطا نیست
چو او اندر شما ر ماسوا نیست
بود پاک از شمار ماسوی الله
ولیکن باشمار جمله همراه
بری از محوعین عبد هم سهم
وی اسقاط اضافت از وجود است
سوی اعیان که بودی بی نمود است
بود اعیان شئون ذات حضرت
که ظاهر گشت اندر واحدیت
در آنحضرت بحکم عالمیت
هویدا گشت از غیب هویت
خود اعیانند معدومات مطلق
در آن گردید ظاهر هستی حق
وجود حق در آن ظاهر بذاتست
بعلم آثارعین ممکنات است
بصورتها خود اعیانست معلوم
هم اعیان نیست الا کون معدوم
وجود محض الا عین حق نیست
اضافه غیر نسبت در نسق نیست
مر او را نیست در خارج وجودی
که باشد فعل و تأثیرش ببودی
همه افعال و تأثیرات تابع
بود بهر وجود اندر مصانع
نه خود معدوم را فعل است و تأثیر
نه موجود است غیر از حق بتقدیر
پس او عابد بود با نسبت عبد
تقید یافت چون در صورت عبد
چه آنهم هست شانی از شئونات
شئوناتی که باشد صادر از ذات
بود معبود هم از حیث اطلاق
بهر عبدی از این حیث است مشتاق
تو عین بد باقی در عدم دان
عدم را کون علمی در رقم دان
بود پس عبد ممحو و عبودت
بذات و وصف در عین حقیقت
بود تند ار در اینمعنی کمیت
دلیل آمد رمیت ما رمیت
سه تن را حق بنحوی نیست ثالث
دو صد شرک از ثلاثه گشت حادث
سه تن را ور بود رابع خطا نیست
چو او اندر شما ر ماسوا نیست
بود پاک از شمار ماسوی الله
ولیکن باشمار جمله همراه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۴ - المحق
بود محق آن فنای عبد در حق
فنای هستیش در ذات مطلق
فعالش چون فنا در ذات حق شد
خود آنرا محو اگر گفتند حق بد
دگر طمس آن فنای فیالصفاتست
صفاتش منظمس در وصف ذاتست
بحق اندر وجود او حق گزیند
وجود شیئی جز للحق نبیند
بمحو از شیئی فعلی در نظر نیست
بجز للحق فعالی جلوهگر نیست
بطمس ارباز دانی مدعا را
نمیماند صفاتی جز خدا را
فناهای ثلاث اندر مراتب
بمحق و محو و طمس آمد مناسب
فنای محقت از حیث وجود است
فنای محو فعلی در نمود است
فنای طمس از وجه صفاتست
نه وصفی ظاهر الاوصف ذاتست
در اینجا وصف خلقیت بدل شد
صفات عبد رفت و لم یزل شد
صفات حق چو آمد در عیانت
کجا ماند از صفات خود نشانت
فنای هستیش در ذات مطلق
فعالش چون فنا در ذات حق شد
خود آنرا محو اگر گفتند حق بد
دگر طمس آن فنای فیالصفاتست
صفاتش منظمس در وصف ذاتست
بحق اندر وجود او حق گزیند
وجود شیئی جز للحق نبیند
بمحو از شیئی فعلی در نظر نیست
بجز للحق فعالی جلوهگر نیست
بطمس ارباز دانی مدعا را
نمیماند صفاتی جز خدا را
فناهای ثلاث اندر مراتب
بمحق و محو و طمس آمد مناسب
فنای محقت از حیث وجود است
فنای محو فعلی در نمود است
فنای طمس از وجه صفاتست
نه وصفی ظاهر الاوصف ذاتست
در اینجا وصف خلقیت بدل شد
صفات عبد رفت و لم یزل شد
صفات حق چو آمد در عیانت
کجا ماند از صفات خود نشانت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۸ - المخدع
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۹ - المدد الوجودی
مددهای وجودی در نزولش
بود محتاج ممکن بر وصولش
بود محتاج آن در هستی خویش
نماند ورنه باقی لحظهئی بیش
رسد بروی مددها بالتوالی
بود جای وجودش ورنه خالی
رساند حق مدد پس بر وجودش
ز رحمانی نفس وز اوست بودش
وجودش بر عدم تا راجع آید
دم رحمن بر او پیوسته شاید
تو با قطع نظر از موجود او
عدم گردانی او راهست نیکو
عدم چون مقتضای ذات بودش
بدون موجد او کی بد وجودش
بامداد وجود از موجد او
مرجع دان وجود فاقد او
دم رحمن پس او را دمبدم شد
وجودش تا مرجح بر عدم شد
بتحلیل آنچه رفت از وی بدل یافت
در ابدان از غذا وین خود محل یافت
بدانسان کاین نفسها از هواها
مدد یابد هم اقسام فواها
هوا را آنچنان که هست محسوس
بامداد نفس حق داشت مأنوس
جمادات آنچه باشد نزد ادراک
هم از اشیاءء روحانی و افلاک
دوامی کش برجحان وجود است
بنزد عقل برهان وجود است
جز آندم کش بهستی متصل بد
نه زاو تحلیل رفت و نی بدل شد
خلاف جسم حیوانی که تبدیل
بیابد از غذا رفت آنچه تحلیل
بود مشهود هر ممکن که دیدی
بهر آنی بود خلق جدیدی
بود محتاج ممکن بر وصولش
بود محتاج آن در هستی خویش
نماند ورنه باقی لحظهئی بیش
رسد بروی مددها بالتوالی
بود جای وجودش ورنه خالی
رساند حق مدد پس بر وجودش
ز رحمانی نفس وز اوست بودش
وجودش بر عدم تا راجع آید
دم رحمن بر او پیوسته شاید
تو با قطع نظر از موجود او
عدم گردانی او راهست نیکو
عدم چون مقتضای ذات بودش
بدون موجد او کی بد وجودش
بامداد وجود از موجد او
مرجع دان وجود فاقد او
دم رحمن پس او را دمبدم شد
وجودش تا مرجح بر عدم شد
بتحلیل آنچه رفت از وی بدل یافت
در ابدان از غذا وین خود محل یافت
بدانسان کاین نفسها از هواها
مدد یابد هم اقسام فواها
هوا را آنچنان که هست محسوس
بامداد نفس حق داشت مأنوس
جمادات آنچه باشد نزد ادراک
هم از اشیاءء روحانی و افلاک
دوامی کش برجحان وجود است
بنزد عقل برهان وجود است
جز آندم کش بهستی متصل بد
نه زاو تحلیل رفت و نی بدل شد
خلاف جسم حیوانی که تبدیل
بیابد از غذا رفت آنچه تحلیل
بود مشهود هر ممکن که دیدی
بهر آنی بود خلق جدیدی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۰ - المراتب الکلیه
مراتب نزد صوفی غیر شش نیست
جز این ترتیب بر دل منتقش نیست
خود این شش هست کلی از مراتب
بود بر وصف کلیت مناسب
یکی ذات الاحد پس واحدیت
که ثانی از مراتب شد بر تبت
سیم رتبه است ارواح مجرد
نفوس عامله پس رابع آمد
که موسوم از عوالم بر مثال است
دگر ملکوتش ار خوانی مجال است
به پنجم عالم ملک و شهادت
که ناسوت است بینقص و زیادت
ششم گشت از مراتب کون جامع
که انسان است و حق در عین واقع
بمعنی مجلی کل مجالی
بصورت جامع آنذات عالی
مجالی پنج و شش باشد مراتب
یکی از سته باشد ذات واجب
بذات او جلوهگر شد در مجالی
بآثار جمالی و جلالی
دگر بعضی بر این گشتند قائل
که هشت است این مراتب نزد کامل
نخستین عالم ملک است از آن
دگر ملکوت و پس جبروت و اعیان
پس اسمای الهیه به برتر
صافت پاک سبحانیه دیگر
کز آن تعبیر شد بر واحدیت
دگر هم بر احد از حیث رتبت
بهفتم وحدت ذات الهی
بهشتم ذات حق بیتناهی
صفی خود هفت داند این مراتب
شهادت را بود اول مناسب
که آنملک است و در ثانی مثال است
سیم ملکوت کارواح از کمال است
دگر جبروت و اعیانست و اسما
بهفتم ذات حق بحت یکتا
جز این ترتیب بر دل منتقش نیست
خود این شش هست کلی از مراتب
بود بر وصف کلیت مناسب
یکی ذات الاحد پس واحدیت
که ثانی از مراتب شد بر تبت
سیم رتبه است ارواح مجرد
نفوس عامله پس رابع آمد
که موسوم از عوالم بر مثال است
دگر ملکوتش ار خوانی مجال است
به پنجم عالم ملک و شهادت
که ناسوت است بینقص و زیادت
ششم گشت از مراتب کون جامع
که انسان است و حق در عین واقع
بمعنی مجلی کل مجالی
بصورت جامع آنذات عالی
مجالی پنج و شش باشد مراتب
یکی از سته باشد ذات واجب
بذات او جلوهگر شد در مجالی
بآثار جمالی و جلالی
دگر بعضی بر این گشتند قائل
که هشت است این مراتب نزد کامل
نخستین عالم ملک است از آن
دگر ملکوت و پس جبروت و اعیان
پس اسمای الهیه به برتر
صافت پاک سبحانیه دیگر
کز آن تعبیر شد بر واحدیت
دگر هم بر احد از حیث رتبت
بهفتم وحدت ذات الهی
بهشتم ذات حق بیتناهی
صفی خود هفت داند این مراتب
شهادت را بود اول مناسب
که آنملک است و در ثانی مثال است
سیم ملکوت کارواح از کمال است
دگر جبروت و اعیانست و اسما
بهفتم ذات حق بحت یکتا
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۱ - مرآت الکون
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۲ - مرآت الحضره
بود مرآت حضرت بالعلاین
تعینها که شد منسوب باطن
شئون باطنی راهست منسوب
صورها زان با کوانست محسوب
پس آمد آن شئون مرآت حضرت
که در اکوان صور را داد رتبت
باینمعنی که صورتهای اکوان
شئون باطنی را ظاهر است آن
وجود با تعین بیمغایر
بصورتهای اکوان گشت ظاهر
ز مرآت به خود این مرایا
حکایت میکنند از دون و والا
زوجه واحدند اینجمله مرآت
تعینهای باطن هم شئونات
شئون مرآت و اکوان ظاهر اوست
نمایان زین مرا یا جمله یکروست
تعینها که شد منسوب باطن
شئون باطنی راهست منسوب
صورها زان با کوانست محسوب
پس آمد آن شئون مرآت حضرت
که در اکوان صور را داد رتبت
باینمعنی که صورتهای اکوان
شئون باطنی را ظاهر است آن
وجود با تعین بیمغایر
بصورتهای اکوان گشت ظاهر
ز مرآت به خود این مرایا
حکایت میکنند از دون و والا
زوجه واحدند اینجمله مرآت
تعینهای باطن هم شئونات
شئون مرآت و اکوان ظاهر اوست
نمایان زین مرا یا جمله یکروست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۳ - مرآت الحضرتین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۷ - مستند المعرفه
دل اندر مستند المعرفه دار
بود آن واحدیت نزد اخیار
خود اینحضرت مقام جمع یکتاست
بمعنی اصطلاح از کل اسماست
از آن رو مستند شد بر مشاهد
که دارد در معارف رو به بواحد
بود گر وارداتش از حد افزون
بواحد باشدش دل مست و مفتون
بیکتائیست هر جا شمس وحدت
عیان در جمله ذرات کثرت
ببیند عارفش در فرق و در جمع
محافل جملگی روشن بیک شمع
بود آن واحدیت نزد اخیار
خود اینحضرت مقام جمع یکتاست
بمعنی اصطلاح از کل اسماست
از آن رو مستند شد بر مشاهد
که دارد در معارف رو به بواحد
بود گر وارداتش از حد افزون
بواحد باشدش دل مست و مفتون
بیکتائیست هر جا شمس وحدت
عیان در جمله ذرات کثرت
ببیند عارفش در فرق و در جمع
محافل جملگی روشن بیک شمع
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۸ - المستهلک
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۹ - المسئله الغامضه
شنو زان مسئله کوهست غامض
کسی فهمد که بر ذوق است فایض
بود باقی تو گو اعیان ثابت
بمعدومیت از برهان ثابت
الا با آن تجلییی که از حق
باسم نور بر وی شد محقق
وجود اندر صور او راست ظاهر
باحکامش ظهور اندر مظاهر
بروز او و آثار شدیدش
شود در صورت خلق جدیدش
شود ظاهر بهر آنی ز آنات
از و در صورت آثار و علامات
بزاید آنچه پذرفته تعین
بانحضرت وجود با تمکن
الا با آنکه بالاصل است معدوم
بقایش در عدم بالاصل معلوم
چو رجحان وجودش را دوامی
نباشد گر چه دارد شأن و نامی
نباشد بر عدم گر خود دوامش
شود راجح وجود اندر مقامش
گر راجع شود موجود گردد
خود آن نابود مطلق بود گردد
چنین رجحانی او را نیست اصلا
بود پس بر عدم باقی و برجا
خود این امریست ذوقی نزد جمهور
بود از عقل و برهان و بیان دور
کسی فهمد که بر ذوق است فایض
بود باقی تو گو اعیان ثابت
بمعدومیت از برهان ثابت
الا با آن تجلییی که از حق
باسم نور بر وی شد محقق
وجود اندر صور او راست ظاهر
باحکامش ظهور اندر مظاهر
بروز او و آثار شدیدش
شود در صورت خلق جدیدش
شود ظاهر بهر آنی ز آنات
از و در صورت آثار و علامات
بزاید آنچه پذرفته تعین
بانحضرت وجود با تمکن
الا با آنکه بالاصل است معدوم
بقایش در عدم بالاصل معلوم
چو رجحان وجودش را دوامی
نباشد گر چه دارد شأن و نامی
نباشد بر عدم گر خود دوامش
شود راجح وجود اندر مقامش
گر راجع شود موجود گردد
خود آن نابود مطلق بود گردد
چنین رجحانی او را نیست اصلا
بود پس بر عدم باقی و برجا
خود این امریست ذوقی نزد جمهور
بود از عقل و برهان و بیان دور