عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - در مدح سلطان محمود غزنوی
شه مشرق و شاه زابلستانی
خداوند اقران و صاحبقرانی
بدولت یمینی بملت امینی
مر این هر دو را اصل یمن و امانی
تو محمود نامی و محمود کاری
تو محمود رایی و محمود جانی
زمانه دلست و تو او را ضمیری
بزرگی تن است تو او را روانی
نه جز عیب چیزیست کان تو نداری
نه جز غیب چیزیست کان تو ندانی
زمینی نه ای کافتخار زمینی
زمانی نه ای کافتخار زمانی
سپهری نه ای ، رهنمای سپهری
جهانی نه ای ، کدخدای جهانی
بدیدار ماهی ، بکردار شاهی
بفرهنگ پیری ، بدولت جوانی
بفرمان کیائی بمیدان قضائی
بنعمت زمینی بقدر آسمانی
تو مر دولت خسروان را جمالی
تو مر ملت تازیان را امانی
تو مر چرخ اقبال را آفتابی
تو مر گنج فرهنگ را قهرمانی
خرد را کند رای تو پیشگوبی
وفا را کند عهد تو ترجمانی
ز کین وز مهرست شمشیر و کفت
بدین کینه جوی و بدان مهربانی
تو نیزه بسنگ سیه در گذاری
تو پیکان ز پولاد بیرون جهانی
زمین را قراری فلک را مداری
ادبرا شعاری سخن را معانی
توئی مایۀ عقل لیکن نه عقلی
توئی معدن زرّ ولیکن نه کانی
سخا را دمنده یکی ژرف بحری
وفا را شکفته یکی بوستانی
بقدر آفتابی برادی سحابی
نه اینی نه آنی ، هم اینی هم آنی
بنام اندرون از جهان نیکنامی
بکام اندرون در جهان کامرانی
بزرگان گهر پوش و گوهر شناسند
تو گوهر نمائی و گوهر فشانی
چو برقست تیرت رونده در آهن
که تو برق تیری و آهن کمانی
نداده ست مر خاکرا رایگان کس
تو دینار و گوهر دهی رایگانی
عیانهای باطل خبر شد ز تیغت
خبرهای حق هم بدو شد عیانی
چه در پیش شمشیر تو شیر شرزه
چه برگ رزان پیش باد خزانی
بدانی که بدخواه تو کیست گوئی
همی نامش از لوح محفوظ خوانی
چنان پر شد از تو گمان مخالف
که گوئی تو اندر میان گمانی
امل را بماند اجل بر گرفته
گرفته یمین تو تیغ یمانی
مکان و زمان هست در خدمت تو
اگر چه تو اندر زمان و مکانی
تو آنی که خواهد اجرام گردون
که در مجلس تو بوند از ادانی
تو آنی که هرجا که باشی نباشد
دل اندر نیاز و تن اندر نوانی
بخواند مر آنرا که خوانی سعادت
براند مر آنرا کجا تو برانی
تو مر حادثات زمانرا هلاکی
تو مر نادرات زمانرا بیانی
بکف زعفرانی کنی ارغوانی
برزم ارغوانی کنی زعفرانی
نه بی تو بود دولت و پادشاهی
نه بی تو بود نعمت و شادمانی
رسوم تو و دولت تو خدایی
بقای تو و عزّ تو جاودانی
همی تا درستی و بیماری آید
جهان را بنوروزی و مهرگانی
مباد این جهانرا ز تو جز زیادت
تن و نعمت و دولت جاودانی
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی وزیر
ای شکسته زلف یار از بس که تو دستان کنی
دست دست تست اگر با ساحران پیمان کنی
گاه بر ماه دو هفته گرد مشک آری پدید
گاه مر خورشید را در غالیه پنهان کنی
گاه بی جوش از بر گلبرگ بر جوشی همی
گاه بی مشک از بر کافور مشک افشان کنی
سامری از ساحری بر زرّ گوساله نکرد
نیم از آن هرگز که تو با عارض جانان منی
هم زره پوشی و هم چوگان زنی بر ارغوان
خویشتن را گه زره سازی و گه چوگان کنی
بشکنی بر خویشتن تا نرخ عنبر بشکنی
خویشتن لرزان کنی تا نرخ مشک ارزان کنی
نیستی دیوانه بر آتش چرا غلطی همی
نیستی پروانه گرد شمع چون جولان کنی
چون بخواهی گشت گردشگاه تو دیبا بود
چون بخواهی خفت بستر لالۀ نعمان کنی
دل نگهدار ای تن از دردش که دل باید تو را
تا ثنای کدخدای خسرو ایران کنی
خواجه بوالقاسم عمید سید آن کز نعت او
شعرهای عنصری پر لؤلؤ و مرجان کنی
عادلی کز بس بزرگی و تمامی عدل او
عار دارد گر حدیث عدل نوشروان کنی
اصل فرمان دادن اندر طاعت و فرمان اوست
بر جهان فرمان دهی گر خواجه را فرمان کنی
ای خداوندی که گر بی کام تو گردد فلک
آرزوی خویش را تو بر فلک تاوان کنی
مرد ره یابد به شعر از نعمت و احسان تو
تو ز بس احسان کنی مدّاح را حسّان کنی
وعده را نیسان نباشد جایز اندر طبع تو
ور وعیدی کرد باید ساعتی نسیان کنی
از نجوم آسمان چاکر فزون بینم تو را
گاه آن آمد که تو بر آسمان دیوان کنی
گر چو ابراهیم در آذر بود مداح تو
چون دعای مستجاب آتش برو ریحان کنی
ور بدریا بر گذاری تو سموم قهر خویش
ماهیانرا زیر آب اندر همه بریان کنی
از دو برهان دو پیغمبر تو را بینم نصیب
وین دو بینم شغل تو گر این کنی ور آن کنی
از عطا تو معجزات عیسی مریم کنی
از قلم تو معجزات موسی عمران کنی
بر صدف باری غریب آورده ای زیرا که او
گوهر از باران کند تو گوهر از قطران کنی
از خردمندان که بر درگاه تو گرد آمدند
تربت حضرت همی چون تربت یونان کنی
چون خرد بر هرچه روحانی همی واقف شوی
چون فلک بر هرچه جسمانی همی دوران کنی
گر بخواهی از درستی وز عین اعتقاد
کفر گیتی را بایمانی همه ایمان کنی
جهد خلق از بهر خشنودی تست اندر جهان
تو همی جهد از پی خشنودی یزدان کنی
از درازی دست و فرمان رونده مر تو را
دست بر کیوان رسد گر دست بر کیوان کنی
تا بدید ایوان تو کیوان همی جوید شرف
ز آرزوی اینکه ا و را شرفۀ ایوان کنی
ز آرزوی آنکه بوسد پای تو حور بهشت
خواهدی کز روی او تو نقش شادروان کنی
گرچه سندان را کنی چون موم روز عزم خویش
موم را در زیر حزم خویش چون سندان کنی
این جهان چون نامه بنوردد همی در دست تو
تا مگر بر نامه نام خویش را عنوان کنی
گر نه خورشیدی جرا خیره شود دیده زتو
ور نه جانی پس چرا اوصاف را حیران کنی
نیستی خورشید و داری فعل خورشید از کرم
نیستی جان و همی از لفظ کار جان کنی
گنج پردازی همی تا رنج برداری ز خلق
رنج برداری همی تا عالم آبادان کنی
آن سرکشی تو که از رخها بشویی زنگ غم
وان پزشکی تو که درد آز را درمان کنی
تا جهان باقی بود بادت بقا تا علم را
پایه بفزائی و کار ملکرا سامان کنی
اورمزد و عید فرخ باد تا بر بدسگال
روز او نیران کنی و دلش را بریان کنی
گوسفند و گاو و اشتر مردمان قربان کنند
باز تو آز و نیاز و جهل را قربانی کنی
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در مدح سلطان محمود غزنوی
چو آفرید بتا روی تو ز دوده خدای
مجوی فتنه و روی ز دوده را مزدای
بعارض تو آن گرد مشک سوده بسست
بچشم سرمه مکن ، خلق را بلا منمای
بلای تافته جعدت بسست بر دل خلق
متاب زلف و دگر بر بلا بلا مفزای
ببستن کمر و لب گشادن از خنده
همی میان و دهان ترا نبیند رای
اگر نمود نخواهی همی میان و دهان
یکی ببند لب از خنده و مبان بگشای
دگر بجور مکوشی که جور نپسندد
خدایگان خراسان امیر بار خدای
یمین دولت پیروز روز ملک افروز
امین ملت پیغمبر جهان آرای
چه امر نافذ او خلق را چه گردش چرخ
چه سایۀ علمش ملک را چه فرّ همای
فلک بنای سعادت همی بپای کند
بر آن زمین که همی شاه بسپردش بپای
هوا چو خاک بطبعش فرو نشیند پست
زمین چو ذره ز حلمش بماند اندر وای
خیال همت او را اگر بپیماید
بعمر خویش نپیماید آسمان پیمای
کمند او ببرد زور پیل گردنکش
سنان او بکند یشک شیر دندان خای
همی نگون شود از بأس و از مهابت شاه
به ترک خانۀ خان و به هند رایت رای
هنر بمایۀ فرهنگ او ندارد سنگ
خرد بمرتبت رای او نگیرد جای
اگر جمال پرستی سیرش را بپرست
وگر کمال ستایی هنرش را بستای
نگفت عادت او هیچ حلم را که برو
نگفت فکرت او هیچ خلق را که میای
برای بردن نامش دهان بعنبر شوی
بحال گفتن مدحش زبان بزر اندای
مجوی دولت خود را جز آن مبارک در
زمانه را مطلب جز در آن خجسته سرای
زمان کینه ورش هم بزخم کینۀ اوست
بزخم مار بود هم زمان ما را فسای
خدایگانا علمی نماند و فایده ای
که خاطر تو مر آنرا نکرد دست گرای
تراست نعمت ،پروردنی همی پرور
تراست فرمان ، فرمودنی همی فرمای
مبارکت باد این جشن مهرگان بزرگ
نصیب شادی ازین جشن برگذر بربای
بساط بزم کن از گونه گونه تحفۀ باغ
سرای خلد کن از نعمۀ سرود سرای
نشستگاه یکی نوبهار ساز بدیع
بجای گل می سوری بجای بلبل نای
بدار بسته همیدون دل ولی و عدو
ولی بنعمت و ناز و عدو بقلعۀ نای
اگر زمانه نگردد تو با زمانه بگرد
وگر سپهر نپاید تو با سپهر بپای
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - در مدح سلطان محمود غزنوی
ای جهان را دیدن تو فال مشتری
کیست آن کو نیست فال مشتری را مشتری
گر ز عنبر بر سمن عمدا تو افکندی زره
آن زره که کاشته است از غالیه بر ششتری
آهوی بزمی تو با کبر پلنگانت چکار
آهوان را کی بود کبر پلنگ بربری
باز سر گیری تو و کبکی نیاز آرد ترا
باز را این دوستی کی بود با کبک دری
گر چه از دلها نروید عرعر و هرگز نرست
تو همی رویی بدلها بر ، که سیمین عرعری
تا نبینندت بخوبی داستان از تو زنند
چو ببینندت شنیدن این چنین باشد پری
گر نه ابراهیم آزر گشت مشکین زلف تو
زیر آذر پس چرا رسته است شمشاد طری
نسبتی داری به آزر همچنان که زلف تو
نیست ابراهیم اما تو نگار آزری
گر تو گیتی را بیارائی نباشد بس عجب
زانکه تو آرایش میدان شاه صفدری
خسرو مشرق یمین دولت آن کز یمن او
دین قوی گشت و زمانه از بد و زشتی بری
جرم نورانی که بیند رای او گوید که : زه
فرّ یزدانی که بیند روی او گوید : فری
ای خداوندی که از بیم سر شمشیر تو
از میان آخشیجان شد گسسته داوری
هر چه پیغمبر بگفت از تو پدید آید همی
حجت پیغمبری ، بی حجت پیغمبری
هست یزدان آنکه ز اندیشه بمعنی برترست
تو نه یزدانی و ز اندیشه بمعنی برتری
هر کسی عنبر همی جوید ز بهر بوی خوش
تو ز بهر بوی خوش اندر میان عنبری
گر بحرب اندر بود لشکر پناه خسروان
چونکه روز حرب باشد تو پناه لشکری
تا همیرانی چو بادی ، چون بیارامی زمین
تا همی بخشی چو آبی ، چون بکوشی آذری
تا بدید اختر شناس احکام تدبیر ترا
نزد او منسوخ گشت احکام چرخ چنبری
بشمری بر خویشتن از بندگان خدمت همی
نیکوی بر بندگان از خویشتن چون نشمری
هر چه بردارد منازع تو بنیزه بفکنی
هر چه بنویسد مخالف تو بدشنه بستری
آنکه پیش تو زمین بوسه دهد از پیش تو
بر نخیزد تا نگیرد دامن نیک اختری
گشت دفتر آسمان از فرّ معنی های تو
و آفتاب آسمانی گشت شعر دفتری
گر سلیمان پیش ازین از رای دیوان را ببست
رایش از پیغمبری و انگشتری بودی جری
هر چه در ایام دیوی بود بسته شد ز تو
نه ترا پیغمبری بایست و نه انگشتری
چوب موسی گر چه او بارید سحر ساحران
ساحری کرد آخر اندر امّت وی سامری
اندر ایام تو نام سحر نتواند برد
زانکه تیغ تو بیو بارید اصل ساحری
گر سکندر بر گذار لشکر یأجوج بر
کرد سدّ آهنین آن بود دستان آوری
سد تو شمشیر تست اندر مبارک دست تو
کو سکندر گو بیا تا سدّ مردان بنگری
هر گروهیرا که بالاشان بدستی بیش نیست
تیغ هندی بس بود سدّش نباید بر سری
بیش از ایشان دشمنست ای شاه مر ملک ترا
ترک و خوارزمی و غوری و هندی بربری
جمع ایشان چون دمیده بر پشت ستور
قد ایشان چون کشیده زاد سر و کشمری
یکتن از بیم تو نتواند که برخیزد ز جای
نز مسلمانی و نز اقصای حدّ کافری
آفتابی تو ولیکن آفتاب دین و داد
حاش لله گر چو تو هست آفتاب خاوری
فضل و فعل تو فزون از فعل او زیرا که او
روشنائی گسترد تو پارسائی گستری
گوئی اندام ترا توفیق یزدانست پوست
هر کجا باشی تو با توفیق یزدان اندری
نیست بر پشت زمین جائیکه تو آنجا بجاه
غائبی ای شهریار ار چند با ما ایدری
تا همی عالم بود تو شهریار عالمی
تا همی کشور بود تو پادشاه کشوری
حافظ تو باد یزدان تا بدنیا خضروار
بگذرانی عمرها را و تو هرگز نگذری
ز آنچه بینی حق ببینی ، ز آنچه گوئی به بوی
ز آنچه داری بهره یابی ، ز آنچه کاری برخوری
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح سلطان محمود غزنوی
ایا شکسته سر زلف ترک کاشغری
شکنج تو علم پرنیان شوشتری
بزیر دامنت اندر بنفشه بینم و تو
بنفشه را سپری یا بنفشه را سپری
چنانس مسیر اگر پیش او سپر شده ای
ورش همی سپری پیش او مکن سپری
بشغل خویشتن اندر فتاده ای همه عمر
همی زره شکری یا همی زره شمری
اگر بدل بخلی خلق را مرا نخلی
وگر ز ره ببری خلق را مرا نبری
از آن که هست مرا حرز خدمت ملکی
که شد شناخته زو راستی و دادگری
یمین دولت عالی امین ملت حق
که خشم او سفری شد عطای او حضری
بنعمش سفری مفلسان شده حضری
بخدمتش حضری منعمان شده سفری
وفا کند طمعی را بهر دمی و همی
نه او ملول شود نه طمع شود سپری
مگر سخاوت او بود مهر خاتم جم
که گشته بود مر او را مطیع دیو و پری
ایا بفعل تو نیکو شده معانی خیر
ایا بلفظ تو شیرین شده زبان دری
بحلم و سیرت برهان عقل و فرهنگی
بعزم و کوشش بنیاد نصرت و ظفری
شریف چون سخنی و نفیس چون ادبی
بزرگ چون خردی و عزیز چون بصری
گرت زمانه نیارد نظیر شاید از آنک
تو از خدای برحمت زمانه را نظری
ز تو برون نشود هیچ خیر و فخر همی
ز خیر منتخبی یا ز فخر مختصری
چنانکه هستی هرگز ترا نیابد و هم
ز بهر آنت نیابد کزو لطیف تری
جهان میان دو دست تو اندرست که تو
بدست راست قضائی ، بدست چپ قدری
فراخ دخل شود هر که او بتو نگرد
فراخ دست شود هر که تو بدو نگری
اگر ببخشش گویی بجان همه جودی
وگر بکوشش گوئی بتن همه جگری
نه تو بملک عزیزی که او عزیز بتست
از آن که او صدفست و تو اندرو گهری
از آن که نام تو شاها ز جملۀ بشرست
همی فریشته را رشک باشد از بشری
تهی شود ز نیاز این جهان از آن که همی
بکف نگار نیاز از جهان فرد ستری
اگر چه صعبترین آتش آتش سقرست
سقر مر آتش خشم ترا کند شرری
اگر چه بر گذرد همتت همی ز فلک
همی ز همت خویش ای ملک تو بر گذری
سخنوران را فکرت ز تو بباراید
که از معانی نیکو تو زینت فکری
اگر چه با حشری تو بفضل تنهایی
وگر چه تنها باشی ز فضل با حشری
کرا بداد هنر عیب نیز داد خدای
مگر ترا که تو بی عیب و سر بسر هنری
مصورست بکف تو اندرون همه جود
که جود را بکف راد عالم صوری
بزیر علم تو دیگر شود همی عالم
ز بهر آنکه تو از علم عالم دگری
ملوکرا همه کردار لشکر آرد نام
تو از ملوک بکردار خویش ناموری
بسان روح تو اندر طبایعی معروف
بسان روز تو اندر زمانه مشتهری
دو چیز را بهم آورده ای تو از ملکان
سیاست عجمی و فصاحت مضری
همیشه تا بزمستان و فصل تابستان
برنگ سبز بود تازه سرو غاتفری
بقات باد باقبال تا بهمت خویش
از آنچه داده ترا ذوالجلال بر بخوری
سر بزرگان بادی همیشه در عالم
مباد بی تو بزرگی ، مباد بی تو سری
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۷۱
شکفته شد گل از باد خزانی
تو در باد خزانی بی زیانی
همه شمشاد و نرگس گشتی ای دل
چه چیزی مردمی یا بوستانی
ز بوی موی پیچان سنبلی تو
ز رنگ و روی رخشان ارغوانی
چه کرده است آن سر زلف ببویت
که یک ساعت به یک جایش نمانی
گهس بربندی و گاهش ببری
گهش گردآوری گه برفشانی
گهش آویخته داری دو بر دو
گهش بر آتش رخشان نشانی
بیا تا هر دو عطاری گزینیم
که مشگ و زعفران شد رایگانی
بدان زلف و بدین رخ رنج نبود
ز بی مشکی و از بی زعفرانی
مرا طعنه زنی گوئی دلت نیست
اگر من بی دلم تو بی دهانی
بیا تا آفرین شاه خوانیم
..............................
خداوند خداوندان گیتی
جمال خسروی و ملکبانی
سپهبد میر نصر ناصر دین
بهر فخری و هر فضلی یکانی
نداند کرد جز رای درستش
کس الفاظ خرد را ترجمانی
بجز رسم مفیدت کس نکرده ست
به گنج آفرین بر قهرمانی
صلاح دین و دنیا را همیشه
گشاده بد ره و بسته میانی
کسی کو را تو بشناسی به هر حال
بزرگ است ار بخوانی ار برانی
بسان دعوت یوسف نشانت
به پیران باز گرداند جوانی
کمانت وقت زخم آهنگداز است
چگونه گویمت کآهن کمانی
ز مهر صولجانت هر مهی ماه
دو ره بر چرخ گردد صولجانی
ندانم هیچ بخرد کو نبوده ست
به راه حمدت اندر کاروانی
اگر پرویز جود تو بدیدی
نیازیدی به گنج شایگانی
به جای اندر نگنجد پیشی از جای
توئی کاندر جهان پیش از جهانی
ز تست احکام گیتی نه توئی خود
قرانی نیستی صاحب قرانی
بدان کز وی نهانی ، آشکاری
بدات کس کآشکاری ، زو نهانی
همی بینند و تعیینت ندانند
به هر کس مانی و کس را نمانی
به تو ما ایمنیم و در نهیبیم
نهیبی تو ندانم یا امانی
چو حلمت بنگرم گویم تنی تو
چو لفظت بنگرم گویم روانی
اگر حق عمرۀ دین است حقی
وگر جان امر یزدان است جانی
جوانمردی یکی مرموز لفظی ست
مر آن مرموز را شرح و بیانی
تو آثار جلالت را مشیری
تو اخبار کفایت را عیانی
تو تأیید مروت را فصولی
تو تاریخ فتوّت را زبانی
تو مرقوم هدایت را دلیلی
تو مر وقت سلامت را اوانی
تو بر ما مهربانی پیش هیجا
چرا بر خویشتن نامهربانی
اگر گوهر فشانی روز رادی
عجب نبود که تو دریا بیانی
برسم نیک تو منسوخ گردد
رسوم خسروان باستانی
خداوندا نخستین روز آبان
نگر تا جز به شادی نگذرانی
همیشه تا بلندی دارد آتش
همی تا خاک پست است از گرانی
خداوند جهان باش و خداوند
به نام نیک و عمر جاودانی
دو گونه تهنیت گفتم به یک بیت
چو بر خوانم تو این معنی بدانی
ز بنده بر تو فرّخ باد هرمز
ز تو بر بنده جشن مهرگانی
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - ایضاً در مدح سلطان محمود
چو جای داد بود پادشاه دادگری
چو جای نام بود شهریار ناموری
یمین دولت و ملکی امین ملت و دین
ز ذوالجلال برحمت زمانه را نظری
بقوت فلکی و بافسر ملکی
بسیرت ملکی و بصورت بشری
فواید سخنی و نوادر خردی
طبایع ادبی و جواهر هنری
خدایگانی نفس و تو اندرو عقلی
بزرگواری چشم و تو اندرو بصری
میان صد حشر اندر بفضل تنهائی
وگر چه تنها باشی ز فضل باحشری
فلک ز همت عالیت کمترین اثرست
ترا که یارد گفتن که تو ازو اثری
ترا ز حادثه ها دین و داد تو سپرست
ز بهر آنکه تو مر دین و داد را سپری
برنح تن بسپارند و گنج را سپرند
تو باز گنج سپاری و آفرین سپری
چو کار بزم سگالی مؤلف جودی
چو کار رزم سگالی مصوّر ظفری
اگر سپهری باری سپهر منتخبی
وگر جهانی باری جهان مختصری
سپهر عالم سعدست و نحس و نفع و ضرر
تو آن سعادت بی نحس و نفع بی ضرری
گیاه هند همه عود گشت و دارو گشت
ز بهر آنکه تو هر سال اندرو گذری
وزان شرف که ترا بندگان ترکانند
بترک مشک دهد ناف آهوی تتری
ز ابر جود بآبست و از تو جود بزر
اگر چه ابر کریم است ازو کریمتری
چنانکه نام تو بدرخشد از تخلص تو
ز باختر ندرخشد ستارۀ سحری
تو مر زدودن زنگار جهل را علمی
تو باز داشتن قحط سال را مطری
تو سیم بر کف زایر نهی که پر خطرست
زمانه زیر زمین در نهد ز بیخبری
ببزمگه خبر خویش را کنی عینی
برزمگاه کنی عین خویش را خبری
اگر بحکم روان گویمت قضائی تو
وگر بقدر بلندت نگه کنم قدری
بجاه عالی و ملک اندرون سلیمانی
چنان کزو بشنودم تو هم بر آن اثری
جدا شود ز تن آن سر که گردد از تو جدا
بری شود ز حق آن دل که گردد از تو بری
ز فضل بر سفری دایم ار چه در حضری
ز ملک در حضری دایم ار چه بر سفری
نه جز بجود شتابی نه جز بدین کوشی
نه جز بفضل گرایی نه جز بحق نگری
شجاع بی حذری و امیر بی خللی
سوار بی بدلی و کریم بی مگری
ز لفظ پر لطفی و ز فضل پر طرفی
ز راستی خردی در معاشرت شکری
بپای تو نرسد هیچ سرو گر چه بلند
جز از خدای تو از هر چه هست بر زبری
فرو ستردی از دین نشان بدعت را
ز کعبه هم رقم قرمطی فرو ستری
همیشه تا نشود شمس با قمر یکسان
بیک روش نرود سال شمسی و قمری
سپه کشی و ملک باشی و عطا پاشی
جهان گشایی و دشمن کشی و نوش خوری
سرا و باغ تو آراسته بسرو بلند
چو سرو کاشغری و چو سرو غاتفری
خدای یار تو باد و جهان بکام تو باد
که صورت همه خیری و عالم صوری
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۹۲
مگر ز چشمۀ خورشید روز دولت تو
ندید خواهد تا روزگار حشر زوال
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۰۳
بکرد با دل تو ای ملک وفا بیعت
بکرد با سیر پاک تو هنر پیمان
ز طبع و دست تو گیرد همی سخا حجت
ز خاطر تو نماید همی خطر برهان
بطاعت تو نیارد همی قضا غفلت
بخدمت تو نجوید همی قدر عصیان
بنور مدح تو گیرد همی ذکا زینت
بآفرین تو گیرد همی فکر سامان
بخیر مال ، ترا هست آشنا دولت
بسعد کام ، ترا هست راهبر دوران
ز هیبت تو نگردد همی روا فکرت
ز همت تو نیابد همی گذر کیوان
ز سیرت تو برد زینت و بها حکمت
ز عادت تو پذیرد جمال و فر احسان
نجست یارد پیش تو اژدها وقعت
نکرد یارد پیش تو شیر نر جولان
تراست بر همه مردان پارسا منت
تراست بر همه گردان نامور فرمان
شدست کام تو بر کامۀ عطا صورت
شدست نام تو بر نامۀ ظفر عنوان
شدست بر کرم و فضل تو گوا فکرت
نکرد از خرد و فضل مختصر یزدان
ز تو نخواهد شد جاودان جدا ملکت
ز تو نخواهد شد هیچ زاستر ایمان
بود زمین عدوی ترا گیا شدّت
بود درخت حسود ترا ثمر خذلان
نکرد طبع تو هرگز بناسزا رغبت
نکرد رای تو هرگز ببد سیر فرمان
براستی برد از تو همی ضیا ملت
بفرّخی برد از تو همی اثر ایمان
همی کنند بنیکی ترا دعا امت
همی برند بشادی ز تو قبا فتیان
دهد بصحبت اعدای تو رضا محنت
کند بجان بداندیش تو نظر احزان
همی بجوید مهر ترا هوا رحمت
همی ببندد امر ترا کمر کیوان
گرفت با طرب سال تو بلاقلت
گرفت با شرف ماه تو حذر احسان
چنانکه سال نو آورد مر ترا نزهت
خجسته بادت امسال سر بسر کیهان
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۶
ای شریعت را قرار و ای مدیحت را مدار
شهریار بامداری پادشاه با قرار
دین و دانش را ز جبهۀ رای تو باشد فخور
جور و بخشش را ز هیجۀ راد تو باشد مدار
راح را هنگام لطف آموخت طبع تو شتاب
خاکرا فرحین عفو آموخت علم تو وقار
حمله بشتابد چو رجس رجس نشکیبد ز حمد
عزم و حلمت هر دو کو گویند بشتاب و بدار
برد خواند از خصایل برتر و این هر دو راست
بر بنانت اقتداء و بر بیانت افتخار
گر به اشنج لطف ورزی زو برویانی سخن
ور با خضر کینه توزی زو برانگیزی شرار
هرکجا ابیض نمایی غله برگیرد هوا
هرکجا باره دوانی ذله بردارد غبار
هم ترا زیبد که باشی فرس را خیرالجواد
هم ترا شاید که باشی علم را فخرالکبار
با وفاق تو برویاند همی کانون خرد
با خلاف تو پدید آرد همی سنجر قیار
ای سهامجدی که گر پرسند ازر کوه ستون
کانکه یاردبد که چون راح تواش بر دوقار
همت تو ملطفت را همچو شایح را رواج
خانۀ تو مملکت را همچو دین را ذوالفقار
با وجود این نشانیها بآواز بلند
در زمان گوید که آن فخرالمم خیرالکبار
یوسف الدین آنکه گر بر قیر تا بدرای او
همچنان گردد که نزدش مور باشد کم زمار
اردوان اعزاز و راحم جود و جمشید احتشام
لوحیا آیین و کیتر جاه و تقدیر اقتدار
ای ترا بر مجدیان از روی مجدت امجدی
وی ترا بر مفخران از روی طاعت افتخار
هر کجا لطفت علق گردد بهار اندر خریف
هر کجا عنفت سمر گردد خریف اندر بهار
گر زو افدا و فدی بینی زوفد خویش بین
ور ز خور روشنتری یابی زرای خود شمار
نزد رایت بیضۀ میخور بی پرتو چو قیر
نزد وفدت تپۀ بر جیس در پستی چو غار
وهم تو چون ذیل عطفت کم پذیرد گرد بخل
ذیل تو چون جیب عصمت برنگیر ز عدعار
با جنابت بی جلال آمد همی چرخ هزبر
با اجارت بی عیار آمد همی غم عیار
زشت آن گر بخشششت دارد همی در همبرت
زشت آن گر بیعتت دارد عدو در زینهار
رودت ناصح نوازت را چو فصلت بی نهاست
ابیض عبهر گدازت را چو رمحت آبدار
نحم و رجم زود عنفت را نیارم گفت میل
هر یکی گر چار گردند آخشیجان چهار
گر بصف اندر کنی آهوی اعتدرا حفاظ
ور بعنف اندر دهی محرور آهن را فشار
شمع ازین آهو زبون گردد چو از مسحی حمام
آب از آهن فرو بارد چو از بخشش نثار
سهم با بأس تو هار و حصن با سهم تو هیر
خضر با بد تو شمر و ضیم با بیض تو قار
با وقار و عزم و شمشیرت بصیر عجل و حرب
حمد حرص و حرص حمد و نور هر دو صحب شار
ور بحویی از هرام شمس سازی مرقشیش
ور بگویی از صبا تو و شبی سازی طرار
یک فراس از حبس تو و ز ضیق اعدا صد کرنگ
یک دو شاخ از کف تو وز ظن کیتر صد بهار
هر کجا رخشت دهد بر تو سعادین چو جلای
هر کجا شهوت کند سرعت رواحین چون کوار
از نواهت خالس را سد فوتیا بر میتیان
از نوات جبهت صد آزیون بر احمرار
آبی ای رخ ار مر تو بو ید شود حمش غلال
صص بی مهر تو باید شود بیشین ذخار
در تکلم چیست نیلت شاعی ایلوج سکن
در سخاوت چیست ابلت صفرۀ اکلیل بار
برنگردد آز را از تو اله هرگز بطن
بر سرسید عطایت تا نگردد چشم خوار
چیست دستت در سخاوت اخضر و خضر شمر
در شجاعت چیست بیضت ارقم نسرین قبار
آسمانرا در سهامت بر جشن نبود خشنود
زانکه مور او مرا عین است و مر این را عقار
قاف تا قاف جهان بر عقر جودت یک عقیق
پای تا فرق فلک بر آجنابت سلمشار
دشمنت بر شعر مکمخت ماند آهخته تیر
ناصحت درارم دولت مانده را احبحه سهار
نیست گردیدت جناب از بهر چه رو حاعدی
بر همیدست و همی بارد در ریر همه عار
دشمنت راندب بردار شهقه نامد برحدیم
تا بمعجز آمد درون این روزه را حالت گمار
رنج جیش از سمق صد غربال کم برآی
کاسمانرا حاجت صید جزا نبود بهار
اشجمال ای در بر قازبچه اندوختم
و انتباه ای در بر اندیشۀ اندر ختار
هفت اخضر نزد یک اشباح دستت نیم شبر
هفت اسپهپا نزدیک صمصامت بیضۀ سومنار
با علو حضرت تو بی علو آمد سهام
با توان اسود تو بی توان آمد عضار
یک بطالی از تو و از صد جشامی صد ستام
یک بر آویز از تو و از صد ترازی صد غمار
گر شهر برخیزد از ایام کوهان بر شهان
کاینچنین ایام را بهر شهر شخرت ایار
گر بعالم در بود شیروی نبود جز که حزم
دشمن خدو خزان افهورای شهریار
ای ترا بر هر که هست از سروران سرور شدی
وی ترا بر هرچه هست از شهر باران شهریار
با یکی خاصه ز نافت سهل باشد شهرقی
با یکی نیمه زهانت سهل باشد انتمار
گر ز تو فرمان بود تیزی بزآرد حسن باغ
ور زتو باغی آیی بر آرد فتح کار
سیحه از رای تو با اندر قهر صرصهال
حمد از حلم تو بار حیلولم عیار
می نمیگویم که با کین تو با غم هم شکست
این همی گویم ناعم اندرو به ز انضمار
ملک را آرا بود از تیغ برق آسای تو
قفعلو از بد اشارت همی مهن تبار
ارقم رمح ترا اعجاز بیضای قرین
بختم بختم ترا اقبال یزدی مبار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱
چه جرمست اینکه هر ساعت ز روی نیلگون دریا
زمین را سایبان بندد به پیش گنبد خضرا ؟
چو در بالا بود باشد به چشمش آب در پستی
چو در پستی بود باشد، به کامش دود بر بالا
گهی از دامن دریا شود بر گوشۀ گردون
گهی از گوشۀ گردون رود زی دامن دریا
فلک کردار برخیزد ، کران پر اختر روشن
صدف کردار برجوشد ،میان پر لؤلؤ لالا
زموج آسمان پهنا ، زچرخ چنبری گوهر
زچرخ چنبری گوهر ، زموج آسمان پهنا
به جای قطرهٔ باران، هوا او را دهد لؤلؤ
به عرض لؤلؤ مکنون، زمین او را دهد مینا
هوا از چهر او گردد بسان دیدهٔ شاهین
زمین از اشک او گردد بسان سینهٔ عنقا
سپاهش را برانگیزد ، به دریا برزند غارت
مصافش را بپیوندد ، به گردون بر ، کند غوغا
ازان غارت پدیدآید، هوا را افسر لؤلؤ
وزین غوغا بپوشاند زمین را صدرهٔ دیبا
معنبر گردد از چهرش، به عینه پیکر گردون
منور گردد از چشمش، به لؤلؤ جامۀ صحرا
همی گرید ازو گردون بسان دیدهٔ وامق
همی خندد ازو صحرا بسان چهرۀ عذرا
گهی گوهر برافشاند چو دست شاه گوهربخش
گهی آتش برانگیزد چو تیغ شاه در هیجا
تو گویی خدمتی سازد همی بر رسم نوروزی
ز شکل لؤلؤ عمان ، زنقش دیدۀ صنعا
خجسته شمس دولت را ، همایون کهف ملت را
مبارک زین ملت را ، طغانشه مفخر دنیا
جهانداری، که خشم او، به خارا در زند آتش
شهنشاهی که تیغ او برآرد آتش از خارا
اگر طبعش گذر سازد، به سوی بصره و طایف
و گر جودش گذر گیرد، به سوی مکه و بطحا
شهی و شهد گرداند، کشنده تخم در حنظل
زر و یاقوت گرداند، خلنده خار در خرما
زتاب خشمش از عنبر، بجوشد آتش سوزان
به بوی خلقش از آتش، ببوید عنبر سارا
و گر از خلخ و یغما نه او را بندگانندی
جهان نشناسدی خلخ ، فلک نستایدی یغما
زمان با پایهٔ تختش نخواهد خاک را ساکن
جهان با گوشهٔ تاجش نداند چرخ را والا
طبایع داند این روشن : که اندر گردش گیتی
نیارد آسمان او را، ز گشت اختران همتا
دو چیز طرفه یابد زو، عدو در گردش و کوشش
کزو خالی نبینندش، چو لفظ مقطع از مبدا
به سر در ، خنجر بران، چو جهل اندر سر نادان
به دل در ، ناوک پران ، چو دانش در دل دانا
الا ، یا پایهٔ تختت فرود پیکر ماهی
الا ، ای گوشۀ تاجت فراز گردش جوزا
اگر کسری و دارا را، درین ایام ره بودی
شدی گنجور تو کسری ، بدی دربان تو دارا
اگر قیصر به روم اندر،ز خشمت بنگرد هیبت
و گر خاقان به چین اندر، ز نامت بشنود آوا
یکی خشم تو برگیرد بجای خنجر و نیزه
یکی نام تو بگزیند، بجای خاتم و طغرا
منقش جامهٔ رنگین، ز حلش نوبهار آئین
منور لؤلؤی مکنون زشکلش مشتری سیما
زدست زایرت خیزد به از بغداد و از ششتر
زلفظ مادحت زاید به از عمان و از لحسا
ز دریا گر سخن رانی بدان منظور و آن آیین
ز گردون گر برآشوبی، بدان تیغ حلال آسا
از ان در قعر این ریزد چو لؤلؤ اختر روشن
وزین در صحن آن جوشد چو اختر لؤلؤ بیضا
چو در میدان بگردانی سنان در لشکری انبه
چو در کوشش بجنبانی عنان در گوشه ای تنها
اگر دیوانه ای شیدا بود با گرز تو عاقل
و گر آهسته ای بخرد شود با تیغ تو کانا
دل گرزت فرو کوبد، سر آهستۀ بخرد
سر تیغت بپیراید، دل دیوانه ی شیدا
سپاهت را چو بنمایی ره پیکار و کین جستن
زمین چون آسمان گردد زشخص دشمنان بالا
عنان اندر عنان بندند خیل صاعقه حمله
زمین از نعلشان ارقش ، سپهر از زخمشان زرقا
کمان سخت اگر گیرند پیش حملۀ دشمن
سبک دستی اگر جویند پیش لشکر اعدا
به زخم تیر بستانند، نور از دیدۀ روشن
به نوک نیزه بگشایند، آب از چشم نابینا
سپاه یکدل و یکتا چو در میدان بود جنگی
زمانه مر تو را خواهد، سپاه یکدل و یکتا
چو در کوشش بیامیزند گردان کینه با کوشش
هماورد تو در کوشش، نیارد آسمان کوشا
به وقتی کز سر خنجر، نمایی خصم را نکبت
نماند پیش اسب تو، به میدان تندر و نکبا
ز باد تیر پرانت بسوزد جان اهریمن
ز تف تیغ برانت، بجوشد مغز اژدرها
فرو سنبی دل دشمن بدان تیر شهاب آیین
بدرانی صف لشکر بدان تیغ فلک مانا
اگر جزوی زمهر تو، به بر اندر کنی قسمت
و گر جزوی زحلم تو، به بحر اندر کنی اجرا
چو گوهر لؤلؤ مکنون، به خاک اندر شود پنهان
چو لؤلؤ ، گوهر رخشان، به آب اندر شود پیدا
ز بهر نظم مدح تو، به مردم بر عزیز آمد
روان روشن بخرد ، زبان جاری گویا
زبان داند که نندیشد روان جز مهر تو بخرد
روان داند که نسراید زبان جز مدح تو زیبا
الا تا ناورد گیتی درستی رای بخرد را
نشان از چشمۀ حیوان و شکل از پیکر عنقا
بچم در مجلس شادی ، بکش در جام و در ساغر
زدست لاله رخساری، فروغ لاله گون صهبا
به کام دل بخور نعمت،بمان جاوید در دولت
ببزم اندر بچم شادان ، بملک اندر بمان برنا
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲
به فرخی و سعادت بخواه جام شراب
که باز باغ برید از پرند سبز ثیاب
ز رنگ میغ و ز برگ شکوفه پنداری
زمین حواصل پوشید و آسمان سنجاب
به شاخ سوسن نازک قریب شد قمری
ز برگ گلبن چابک غریب گشت غراب
چو دست مردم غواص دست باد صبا
به باغ روشن گوهر دهد ز تیره سحاب
سکندرست صبا ، کز بیان تاریکی
به حد روشنی آورد گوهر نایاب
چو تر شود گل باغ از گلاب دیدۀ ابر
گل شکفته برون آرد از پرند نقاب
اگر گلاب ز گل ساختند، نیست عجب
عجب تر آنکه همی باغ گل کند ز گلاب
بهاری ابر سیه فام تند و پیچنده
به مار افعی ماند دهان پر آتش و آب
اگر زمرد صحرا نه نور داد بدو
ز دیده ابر چرا بر زمین فشاند مذاب ؟
شگفت نیست که از برف لاله ساخت زمین
که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب
گمان بری که ز گل، ارغوان خجالت یافت
بجای خوی ز مسامش برون دمید شراب
به رنگ عنبر نابست شاخ او به درست
اگر شدست شرابش به بوی عنبر ناب
به قوت گل و سبزی زمین باغ اکنون
چو بخت خواجه عمید آمدست روشن و شاب
ابوالحسن علی بن محمد ، آنکه بدوست
بلند نعمت و بخت و ستوده حشمت و آب
خدایگانی ، آزاده ای ، که سیرت او
تمام ذات صیانت شدست و عین صواب
گر آب ابر بگیرد صدف بنام عدوش
خسک کند به گلو در، چو لؤلؤ خوشاب
و گر عدوی وی اندر دو چشم شیر شود
دو دست مرگ در آید به چشم شیر چو خواب
ورا سجود برد نور جان افلاطون
بدان گهی که برد دست سوی کلک و کتاب
هزار عنصری آید کهین خیالی او
ز روی علم عروض و قوافی و القاب
ایا عمیدی کاعدای تو چشیدستند
ز تیغ مرگ سیاست ، زلفظ بخت عتاب
شعاع دیده آن کیمیای زر گردد
کجا خیال کف تو ببیند اندر خواب
به دست و طبع تو عین سخا و همت را
سبب نهاد ، تو گویی ، مسبب الاسباب
همی سخا و فعال ترا به لفظ فصیح
مدیح خواند نابسته نطفه در اصلاب
ستارۀ عدوی تو زسهم و هیبت تو
گداز گیرد و او را لقب نهند شهاب
تو آن کسی که ز بهر گزافه بخشیدن
زرسم خلق همی کم کنی رسوم حساب
مخالف تو ترا با خود ار قیاس کند
همی به قوت دریا نهد بخار سراب
مگر نداند کاندر فلک همی سازد
زخاک سم ستور تو مشتری محراب
تو گر بهمت خود چرخ را پیام دهی
زبان سعد دهد مر ترا ز چرخ جواب
گزافه داند با دولت تو کوشیدن
گزافه نیست بریدن ز ران شیر کباب
خدایگانا ، جان رهی و طبع رهی
ز خلق عالم دارد به مدحت تو شتاب
شگفت نیست که چاکر، عروس مدح تو را
به زیور سخن آراستست در هر باب
نه بنده کرد ، که تأثیر مدحتت کردست
که در معانی و لفظش خرد کند اعجاب
مدیح خویش تو گویی ، نه من همی گویم
ز ما نیاید جز سیرت ذوی الالباب
اثر فلک کند ، ار نه کجا پدید آید
تمامی فلک از خط زیج و اسطرلاب
ز راستی مدیح تو طبع مادح تو
به حاصل آرد یک بیت و صد هزار ثواب
همیشه تا ندرد پشه پشت و یال هزبر
همیشه تا نکند صعوه پر و بال عقاب
هزار سال بمان در مراد خویش رهین
موافقان به نعیم و مخالفان به عذاب
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳
ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب
خطت کشیده دایرۀ شب بر آفتاب
زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب
روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب
آنجا که زلف تست همه یکسره شبست
و آنجا که روی تست همه یکسر آفتاب
باغیست چهرۀ تو که دارد بنفشه بار
سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب
بر ماه مشک داری و بر سرو بوستان
در لاله نوش داری و در عنبر آفتاب
از چهره آفتابی و از روی شکری
بس شاهدست با شکرت همبر آفتاب
ار نایب سپهر نشد زلف تو چرا
در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب ؟
خالیست بر رخ تو ، بنام ایزد ، آن چنانک
نارد همی بخویشتن از زیور آفتاب
گویی که نوک خامۀ دستور شهریار
ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب
مخدوم ملک پرور ، صدر جهان که هست
در پیش بارگاهش خدمت گر آفتاب
سردار مجد دولت و دین کز برای فخر
دارد ز رای روشن او رهبر آفتاب
لشکر کشی که هستش لشکر گه آسمان
فرماندهی که هستش فرمان بر آفتاب
بر طالع قویش دعا گوی مشتری
بر طالع بهیش ثنا گستر آفتاب
کامل بذات اوست خرد پرور آدمی
فاخر ز جود اوست ثنا پرور آفتاب
بر منبری که خطبۀ مدحش ادا کنند
بوسد ز فخر پایۀ آن منبر آفتاب
زیبد زمانه را ز برای مدیح او
خامه شهاب و نقش شب و دفتر آفتاب
ای صاحبی که دایم بر آفتاب ملک
دارد ز رای روشن تو مفخر آفتاب
ای از محل چنانکه زهر آفریده جان
وی از شرف چنانکه زهر اختر افتاب
آنجا بود که رای تو باشد در آسمان
و آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاب
از گرد مو کب تو کشد سرمه حور عین
و ز ماه رایت تو کند افسر آفتاب
نام شب از صحیفۀ ایام بسترد
از رای تو اجازت یابد گر آفتاب
بر عزم آن که ریزد خون عدوی تو
هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب
تا کیمیای خاک درت بر نیفکند
در ضمن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب
سیمرغ صبح را ندهد مژدۀ صباح
تا نام تو نبیند بر شهیر آفتاب
چون تیغ نصرۀ تو بر آرد سر از نیام
گویی همی بر آید از خاور آفتاب
با بند گانت پای ندارند سرکشان
بر او سپاه شب چو کشد معجر آفتاب
آنجا که رزم جویی و لشکرکشی بفتح
در بحر خون نیابد بر معبر آفتاب
از تف و تاب خنجر مردان لشکرت
از سر کشد بشکل زنان چادر آفتاب
ای آفتاب دولت عالیت بی زوال
وی در ضمیر روشن تو مضمر آفتاب
ای چاکری جاه ترا لایق آسمان
وی بندگی رای ترا در خور آفتاب
بر شعر آفتاب که نبود برین نمط
خصمی کند هر آینه در محشر آفتاب
تا نوبهار سبز بود ، آسمان کبود
تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب
سر سبز باد ناصحت از دور آسمان
پژمرده لاله زار حسودت در آفتاب
در جشن آسمان صفتت ریخته نثار
ساقی ماهروی تو در ساغر آفتاب
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۹
بفال همایون و فرخنده اختر
ببخت موفی و سعد موفر
بوقتی که هست اندر و فال خوبی
بروزی که هست اندرو سعد و اکبر
ببزم نو ، اندر سرای نو آمد
خداوند فرزانه شاه مظفر
سخی شمس دولت ، گزین کهف امت
ملک بوالفوارس ، طغانشاه صفدر
روان بزرگی و طبع مروت
سپهر معالی و خورشید گوهر
بباغی خرامید خسرو ، که او را
بهار و بهشتست مولی و چاکر
چمن های او را ز نزهت ریاحین
روشهای او را ز خوبی صنوبر
بگاه بهار اندر و روی لاله
بوقت خزان اندر و چشم عبهر
ز دستان قمری درو بانگ عنقا
ز آواز بلبل درو زخم مزمر
درختانش از عود و برگ از زمرد
نباتش ز مینا و خاکش ز عنبر
بکشی چو اندیشة مرد عاشق
بخوبی چو رخسارة یار دلبر
یکی برکۀ ژرف در صحن بستان
چو جان خردمند و طبع سخنور
نهادش نه دریا ، نه کوثر ولیکن
بژرفی چو دریا، بپاکی چو کوثر
بپاکی چو جان و بخوبی چو دانش
ز صفوت هواو ز لطافت چو آذر
روان اندر و ماهی سیم سیما
چو ماه نو اندر سپهر منور
بیک موی این باغ خرم سرایی
پر از صفه و کاخ و ایوان و منظر
نگویم که عین بهشتست لیکن
بهشتست اندر سرای مکدر
برافراز او چنبر چرخ گردان
سر پاسبان را بساید بچنبر
ز بس نقره کاری ، چو کاخ سلیمان
ز پس استواری ،چو سد سکندر
تصاویر او دهشت طبع مانی
تماثیل او حسرت جان آزر
همه سایه و صورت و شکل ایوان
در آن برکۀ لاژوردی مصور
تو گویی مگر جام کیخسرو ستی
منقش در و پیکر هفت کشور
سر کنگره ، گرد دیوار باغش
بساید همی پیکر اندر دو پیکر
گو زنان بالیده شاخند گویی
برآمیخته زخم را یک بدیگر
نپوید مگر صحن او را بسالی
مهندس باندیشه ، عنقا بشهپر
مزین درو صفه های مربع
منقش درو شمسه های مدور
بصفه درون پیکر پیل جنگی
بشمسه درون صورت شاه سرور
خداوند گنج و بزرگی و دولت
خداوند شمشیر و دیهیم و افسر
بشمشیر او باز بستست گیتی
عرض باز بستست لابد بجوهر
باندیشه اندر نگنجد مدیحش
که مدحش تماست و اندیشه ابتر
گر از باختر بر کشد تیغ هندی
رسد موج خون در زمان تا بخاور
بتشریف ملکت درون ، عین معنی
بتعریف دولت درون ، لفظ مصدر
کسی کوندیدست مر ناوکش را
در آتش مرکب ندیدست صرصر
ایا شهریاری ، که با همت تو
ز اعراض زایل شمارند محور
پلنگ از نهیب سنانت بخواهد
بخواهشگری بال و پر از کبوتر
ز تف سنان تو ، نازاده دشمن
چو سیماب بگریزد از ناف مادر
کسی کز سنان تو جان داده باشد
ز بیم سنان تو ناید به محشر
اگر آب تیغ تو در رفتن آید
درو هفت دریا بود هفت فرغر
چو نام تو خاطب ز منبر بخواند
سخن گوی گردد بفر تو منبر
شعاع درفش تو بر هر که تابد
نیاید ز اولاد آن دوده دختر
فلک را بسوزانی از عکس زوبین
زمین را بدرانی از نعل اشقر
تو آنی که شیر ژیان روز هیجا
همی بر سنان تو افسر کند سر
زمین پیکر از یکدیگر بگسلاند
بروز نبرد تو ، ز آهنگ لشکر
ز خنجر کنی چشمۀ زندگانی
اگر نام خود بر نگاری بخنجر
بنام خلاف تو گر گل نشانند
سنان جگر دوز و خنجر دهد بر
فری سیر آن بارۀ کوه پیکر
که با آب و آتش بپوید برابر
بچشم و بموی و بسم و سرین گه
چو جزع و چو مشک و چو پولاد و مرمر
بکبر پلنگ و برفتار شاهین
به قد هیون و به زور غضنفر
بهنگام نرمی و هنگام تندی
سبک تر ز کشتی ، گران تر ز لنگر
بآب اندرون همچو لؤلؤی بیضا
بآتش درون همچو یاقوت احمر
بر افراز او شاه هنگام هیجا
چو بر کوه خارا ز پولاد عرعر
ایا شهریاری که کوه سیه را
بسنبی به پیکان پولاد پیکر
درین بزم شاهانه بر رسم شاهان
به نور می لعل بفروز ساغر
میی گیر ، شاها ، که از بوی و رنگش
شود دیده و مغز پر مشک اذفر
بلطف روان و بنور ستاره
ببوی گلاب و برنگ معصفر
بروشن می لعل خوشبوی خوش زی
ز فرخ وزیر خردمند برخور
وزیری ، که او را کفایت مهیا
وزیری ، که او را جلالت مسخر
وزیری ، که جان سخن راست دانش
وزیری که شخص خرد راست زیور
وزیری ، که پرداخت جایی بماهی
به از قصر کسری و ایوان قیصر
بدل ناصح ملک پیروز دولت
بجان بندۀ شاه پیروز اختر
ایا شهریاری ، کجا تیغ عدلت
ز گیتی ببرید دست ستم گر
بمان اندرین دولت و ملک چندان
کجا آب حیوان برآید ز اخگر
فلک را بجز بندۀ خویش مشناس
زمین جز بکام دل خویش مسپر
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
ابر سیمابی اگر سیماب ریزد بر کمر
دود سیماب از کمر ناگاه بنماید اثر
ور ز سرما آبدان قارورۀ شامی شدست
باز بگدازد همی قاروره را قاروره گر
ور سیاه و خشک شد بادام تر ، بیباک نیست
چون بجنبد لشکر نوروز گردد سبز و تر
کوهسار ششتری پوش ار حواصل پوش گشت
زان حواصل آید اکنون سینۀ طاوس نر
ور درختان همچو حجاجان شدند اندر حرم
خلعت فردوسیانشان داد خواهد دادگر
آب ار اکنون در شمر چون تختۀ سیماب شد
گونة یاقوت و روی در گیرد در شمر
ورستاک گلستان چون پای طاوسان شدست
تا کم از ماهی بپای اند کشد طاوس پر
آب گویی سالخورده پیر سست اندام شد
زان بیاساید بهر ده گام لختی برگذر
عالمی از فر و آیین نو پدید ارد بهار
گر زمستان بستدست از عالم این آیین و فر
باد خوارزمی چو سنگین دل پجشک دست کار
دست دارد پر ستاره آستین پر نیشتر
از نفیر زاغ چندان ماند مدت بر چنار
کز سپاه بلبل آید بر سر گلبن نفر
تخت سقلاطون گشاید ابر تاری در چمن
فرش بوقلمون نماید باد مشکین بر کمر
سوسن آزاد را عارض بیاراید نسیم
ارغوان زرد را پیرایه ای بندد ز زر
هر تلی را لاله زاری روی بنماید فراخ
هر گلی را زند وافی تنگ برگیرد ببر
بر فرازد پیلگوش از بوستان سیمین سنان
در سر آرد گلستان از زرد گل زرین سپر
باد عنبر پاش گردد و اندران عنبر عبیر
شاخ مینا پوش گردد وندر آن مینا درر
در لب هر جویباری نزهتی بینی جدا
زیر هر شاخ درختی مجلسی یابی دگر
باغها بینی سپهری گشته پر اجرام نور
دشت ها بینی بهشتی گشته بی دیوار و در
عود و عنبر حبه سازد باد مشکین در هوا
در و مینا بر فشاند ابر باران بر شجر
دشت طوطی رنگ و یاد لعبت شکرفشان
عاشقان را در حدیث آرد چو طوطی را شکر
غرقه گردد بامدادان هر ستاک گلبنی
بر مثال خاطر مداح میر اندر گهر
میر میرانشاه بن قاورد بن جغری که اوست
در جهان دولت ارکان ، بر سپهر دادخور
آن کریم باتوان ، آن چیره دست بردبار
آن جواد بی ریا ، آن پادشاه بی مکر
گرچه نیکو سیرتی را بر خرد باشد بنا
سیرت آموزد خرد از خلق آن نیکو سیر
گر بخواب و خور نبودی پیکر او را نیاز
از ملایک حکم کردندی مرو را نز بشر
همت عالیش پنداری اثر دارد همی
چون دعای مستجاب اندر قضا و در قدر
جود حاتم را در اخبار و سمر خوانم همی
رتبت لفظ حقیقت نیست جاری در ممر
جود او را نی بچشم سر عیان بینی همی
یک عیان نزدیک من فاظل تر از سیصد خبر
گر چه بر هر نیک و بد پیروز باشد روزگار
روزگار از رای او خواهد بپیروزی نظر
گر بیاد مهر او صورت بسنگ اندر کنی
بی گمان از یاد مهرش جان پذیر آید صور
قدر او را در علو با آسمان کردم قبای
آسمان در زیر دیدم قدر او را بر زبر
ای رزانت را زمین و ای سخاوت را سحاب
ای لطافت را روان و ای شجاعت را جگر
ای ستوده چون دیانت وی گرامی همچو دین
ای بپاکی چون هدایت وی بنیکی چون هنر
ای مبارک چون علوم و ای محقق چون خرد
ای خجسته چون سخاوت وی همایون چون ظفر
ای حیا را همچو عثمان وی شجاعت را علی
ای دیانت را چو بوبکر ، ای صلابت را عمر
ای نموداری زیک لفظ وفاق تو بهشت
وی نشانداری زیک حرف خلاف تو سقر
اندر آن وقتی که باشد پرخطر ناوردگاه
از سنان نیزۀ خطی روانها در خطر
از بسی اعلام گردان بیشه ای گردد هوا
جانور کردار شیران اندرو ناجانور
آن پسر کو را پدر پرورده باشد در کنار
گر بکشتن دست یابد دست یازد بر پدر
نم بگیرد چشم مرد از شرم چون گوهر و لیک
خون چنان راند که در شمشیر نم گیرد گهر
بر کمرگاه سواران بگذراند شست تو
هر خدنگی کان بهیجا بر کشیدی از کمر
چون سراپای اندر آهن دید خصمت مر ترا
پای ننهد پیش و دیگر پای نشناسد ز سر
در سخاوت آفتابی ، در توانش روزگار
در کفایت چون سپهری در سعادت چون قمر
کمترین شرحی که در نوعی براند لفظ تو
عالمی باشد ز علم اندر بیانی مختصر
چون قوافی را بنام تو بنظم اندر کشم
پرده بندد از معانی بر قوافی صد حشر
آن کسی جوید ترا کو جست خواهد جاه و نام
کز درخت خدمت تو نام و جاه آید ثمر
گاه را شایسته ای مانند عقل اندر دماغ
جاه را بایسته ای مانند نور اندر بصر
عنبر آگین گردد از خلق تو فکرت در دماغ
گوهر آگین گردد از مدح تو معنی در فکر
از غرایب وز غرر در مجلس ار لفظی رود
از غرایب لفظ تو خالی نباشد وز غرر
ای خداوندی که برگیرد همی یک بارگی
از جهان خیر جودت نام فقر و بخل و شر
خدمت مستقبل من بنده زین بهتر بود
خدمت حالیت این زینسان که آمد مختصر
تا همی گردد زمان و تا همی پاید زمین
تا همی گرید سحاب و تا همی خندد خضر
کام یاب و کام ران و شادباش و شادزی
زی خوش انگشتان بپوی وزی دل افروزان نگر
جشن نوروز و سر سال نوت فرخنده باد
سال و ماه و روز و شب از یکدگر فرخنده تر
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
به فال سعد و خجسته زمان و نیک اختر
نشسته بودم یک شب به باغ وقت سحر
ز باختر شده پیدا سر طلایۀ روز
کشیده لشکر شب جوق جوق زس خاور
فلک چو بیضۀ عنبر نمود و انجم او
چنانکه یار کنی سند روس با عنبر
بنات نعش تو گفتی که باشگونه همی
نمود صورت صادی ز هفت دانه گهر
درست گفتی نار کفیده بد پروین
به جای پوست زمرد ، به جای دانه درر
زحل چو ناوک بیجاده رنگ با سوفار
فرو نشسته بروی کبود فام سپر
مجره در فلک ایدون چو سبز دریایی
فگنده تودۀ کافور فام کف بر سر
چنان قطار حواصل نشسته در دریا
گشاده بر سر دریا یکان یکان شهپر
چنین شبی که رخ صبح و زلف شب در وی
همی نمود مرکب به هم صفا و کدر
زبان من شده از طبع من ستاره فشان
دو چشم من شده اندر فلک ستاره شمر
یکی ستاره مدیح شه بزرگ عطا
دگر ستارۀ روشن سپهر تیز ممر
به عقل عالی در هر دوان همی شمرم
کزین دو نوع ستاره کدام عالی تر ؟
فکر چو بستۀ آن حال طرفه کرد مرا
ببست خواب سحر بر دلم مجال فکر
به خواب دیدم کز آسمان همی گفتند
مرا به لفظ دری مشتری و شمس و قمر
که ای به جان و به تن بندۀ شهی که ازوست
فروغ تاج ونگین و جمال جاه و خطر
تو را چه خدمت سازیم ؟ تا که کردی تو
مدیح خسرو ما را نسب به یکدیگر
در آفرینش ما آن غرض بد ایزد را
که این جمال بیابیم در کمال مگر
میان به خدمت شه بسته ایم و دربندیم
اگر به خدمت باشیم شاه را در خور
از آنکه بر زر و سیمست نام او منقوش
شدست گونۀ اجر ام ما چوسیم و چو زر
وزان سبب که بپیکر برند سجده ورا
به رشک باشیم اندر فلک ز دو پیکر
وز آنکه تابش خور معتدل ستوده ترست
بود به طالع او اعتدال تابش خور
از آسمان و ستاره است حکم حال ملوک
ورا ستاره غلامست و آسمان چاکر
نیوفتاد مرین شاه را جز از سفری
کس از شهان و بزرگان ببد نداشت سفر
به آب دریا بنگر که تا ز موضع خویش
سفر نکرد نیامد ازو پدید گهر
وگر گمان توایدون بود که او ضجرست
ملوک رنجه ندارند طبع را بضجر
زمانه آذر و طبع ملوک یاقوتست
کسی نبیند یاقوت تفته در آذر
شگفت و خیره بماندیم تا کجا بهری
بمانده دل بغمان در نژند و جان مضطر
چهار بار شدی سوی بلخ و هر باری
به نوع طرفه شود مانعت قضا و قدر
یقین بدان که درین بار خیر مانع نیست
بلی که مانع تو هست عین صورت شر
هری که حضرت شاه تو بود چونان بود
کزو زدند مثل زیب را بهر محضر
کنون که حضرت شاه تو زو گسسته شدست
گسسته گشت ازو نوروزیب و رونق و فر
وگر ز تنگی دستت عذر تو ظاهر
خدای بر تو نبندد همی به روزی در
وگر درازی را هست عذر و دشخواری
نه طول چرخست این و نه سد اسکندر
و گر هوای تبار و گهر بساده دلی
همی ز عزم سفر خواندت بعزم حضر
خدایگان تو با تو به خوبی آن کردست
که نسبت تو ندیدند در تبار و گهر
جز از گریستن بیهده ز تنگدلی
همی نبینم انواع خدمت تو دگر
گشاده کن دل و این بیهده غمان بگذار
میان ببند و به درگاه شهریار گذر
ابوالفوارس خسرو طغانشه آن ملکی
که آسمان فخارست و آفتاب هنر
گزیده شمس دول ، شهریار زین ملوک
خدایگان عجم ، پادشاه دین گستر
برای وحلم و به جود و کفایت افزونست
ز آسمان و ز خاک و ز آب و از آذر
چو عیش خرم خواهی مدیح او بگزین
چو حال فرخ خواهی به روی او بنگر
هزار عقل تمامست در یکی صورت
هزار جان لطیفست در یکی پیکر
اگر نه مجلس او را خدم ببایستی
نه فعل روح بدی در جهان ، نه شکل صور
ستاره و فلک الفاظ و همتش دیدند
یکی در آن شده مدغم ، یکی درین مضمر
بدان سبب که به ناگاه خون نریزد شاه
صفیر تیرش گوید به دشمنان که حذر
اگر ز آب روان دشمنش بدن سازد
شود ز آتش شمشیر شاه خاکستر
وگر به ریگ عرب زیر پای اسمعیل
گشاد زمزم فرخنده داد ده داور
بپای قدر شهنشاه آسمان ببسود
گشاد بر در جنت ز فر او کوثر
ایا ستوده شهی ، خسروی ، خداوندی
که نعمت تو کند خاک خشک لؤلؤ تر
ز نوک کلک تو یابند نادرات خرد
ز زخم تیغ تو گیرند کیمیای ظفر
ایا محامد تو طبع راست را تحسین
ایا فضایل تو عقل پاک را زیور
اگر تو در خور همت ولایتی طلبی
هلال خاتم خواهی و آفتاب افسر
بدان گهی که ز آواز کوس و حملۀ پیل
به شکل روبه ماده شود شود غضنفر نر
کمانوران چو دو گوشه کمان خوارزمی
ز جنگ باز پس آیند هر زمان بی مر
کمان بدست و کمر بر میان زره بر تن
زره دریده ، شکسته کمان ،گسسته کمر
چو رایت تو بجنبد ، شها ، ز قلب سپاه
ز بیم زرد شود در کف یلان خنجر
ز درد ناله کند بر تن یلان جوشن
ز بیم نوحه کند برسر گوان مغفر
به نعره مریخ اندر فلک همی گوید
زهی طغانشه الپ ارسلان شیر شکر
خدایگانا ، این هشت ماه بندۀ تو
چنان گذاشت که از خویشتن نداشت خبر
به حق حرمت تو ، خسروا و نعمت تو
که عبرت از من بیچاره مانده بد بعبر
بجای نور بد اندر روان من دژمی
بجای مغز بد اندر دماغ من اخگر
از آن قصاید پرگنده دفتری دارم
که خوانده بودم بر تاج خسروان ایدر
دلم بر آتش غم هر زمان که تفته شود
بآب دیده یکی بنگرم در آن دفتر
چو نام شاه ببینم چنان شوم گویی
که باز یافتم آن روزگار جان پرور
جز از مدیح توام نیست غمگسار مرا
بحق آیت فرقان و دین پیغمبر
همیشه تا ندمد از چمن همی لؤلؤ
همیشه تا نبود در صدف همی عرعر
بقات باد و بزرگیت باد و دولت باد
ستاره ناصح و دولت قرین ، ملک یاور
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
همایون جشن عید و ماه آذر
خجسته باد بر شاه مظفر
امیر انشاه بن قاورد جغری
جمال دین و دین را پشت و یاور
خداوندی ، کجا کوته نماید
بپیش خطی او خط محور
اگر خورشید بودی دست رادش
شدی جرم زمین یاقوت احمر
زمین باران جودش گر بیابد
به جای سبزه روید از زمین زر
بدربند بجستان آنچه او کرد
مثالی کرده بد حیدر بخیبر
حنا و کوهۀ زین داشت شش ماه
به جای خوابگه بالین و بستر
درین شش مه زمانی برنیاسود
ز دار و گیر پیلان معسکر
بگرد اندر همی شد مهر پنهان
به خون اندر همی زد چرخ چنبر
ز بانگ کوس غران چشم کودک
همی احوال شد اندر رحم مادر
زبیم جان همی تن کرد پنهان
چو دراج از پس صید غضنفر
زمین دریای موج افکن شد از خون
درو کشتی سوار و کشته لنگر
اجل بازو زنان هرسو همی شد
بخون اندر ، چو مرد آشناور
جهانی دیده بر خسرو نهاده
به تیر و نیزه از دیوار و از در
ز شه برجی قضا را چرخ داری
ملک را یافت در میدان برابر
ز خون شمشیر هندی در کفش لعل
ز خوی خفتان رومی بر تنش تر
چو آتش چرخ را بر کرد و بشتافت
کز آتش بیند آن پاداش و کیفر
بزد بر بازوی بر گستوان دار
خدنگی راست رو ، بر گستوان در
ز زخم تیر تا پای خداوند
به دستی مانده بد ، یا نیز کمتر
بدیگر سو از آن سان تیز بگذشت
که از تیزی نیالودش به خون پر
ملک چون سرو و گل نازان و خندان
نشاطی باد پایی خواست دیگر
ملایک بر هوا آواز دادند
ز شادی وز شگفت : الله اکبر
ز فر ایزد و آثار دولت
نشانی باشد این واضح ، نه مضمر
دو پیکر بود اسب و مرد جنگی
بسوزانی و تیزی برق و صرصر
به زخم اندر چه داند تیر بی جان
تفاوت کردن از پیکر به پیکر؟
در افسر در مکنون کی شناسد
که افسر چیست یا دارای افسر ؟
به گیتی ز آب و آتش تیزتر نیست
دو جان او بار سلطان ستمگر
سیاوش را و خسرو را نیازرد
چو فر ایزدی بود آب و آذر
تهور گر نه بد بودی ز شاهان
نه جوشن داردی در کین ، نه مغفر
چه باید مغقر از آهن مر او را
که یزدان داده باشد مغفر از فر ؟
ایا شاهی ، که شخصت را بیار است
به عقل و حلم یزدان گرو گر
فزون شد دولتت ، تا باز گشتی
ز جنگ سکزیان دیو منظر
تو ان بردن هنوز از جای جنگت
دریده زهرۀ سکزی بزنبر
از اکنون تا پسین روزی ز گیتی
بر آن خاک ار فرود آید کبوتر
ز بس آغار خون ، گردانه چیند
تبر خون رویدش در حلق و ژاغر
چنان کردی که در ایوان شاهان
بجای جنگهای رستم زر
ازین پس مرترا برزین نگارند
تن تنها دریده قلب لشکر
بعون زال و رخش و پر سیمرغ
ز یک تن کرد رستم پاک کشور
تو تنها با سپاهی گر بکوشی
چو قوم عاد بر بالی اشقر
چنانشان باز گردانی ، که از بیم
بردار سبق جوید از برادر
ترا سیمرغ و تیر گز نباید
نه رخش جادو و زال فسونگر
زمردی و جگر نگذاشت باقی
مصور بر تو ، ای زیبا مصور
شجاعت هدیه ای باشد خدایی
یلان را ، در دماغ و دل مستر
کسی رادرجهان ضامن نگیرد
بشخص فربه و بالای سنگر
بپیش شیر لاغر پیل فربه
چنان باشد که کوهی پیش یک ذر
ولیکن گاه کوشش بردارند
دوال از پیل فربه شیر لاغر
الا ای نامور شاهی ، که هستی
ز شاهان در هر انواعی مخیر
ز سهم افزای کاری باز گشتی
که آن نادیده ، کس را نیست باور
ز حرص کین برون نا کرده خفتان
ز خون دشمنان ناشسته خنجر
ز خون خوردن دلت ناسیر ، لیکن
ز خون در خنجرت سیراب گوهر
ز خفتان معصفر بند بگشای
ز ساقی باده ای بستان ، معصفر
بجای جوشن اندر پوش قاقم
بجای نیزه بر کف گیر ساغر
قدح بر کف نه و عبهر بینبوی
بر افروز آتشی چون چشم عبهر
اگر بستان آزاری بیفسرد
ز آذر بوستانی کن در آذر
درختان رز اکنون ، تانه بس دیر
یکایک زرد کرده سبز چادر
برین گردون دریا چهر از میغ
بپیوندد سماریهای عنبر
سماریهای عنبر چون گران شد
فرو بارد ز عنبر عقد گوهر
وزان باریدن گوهر بنیسان
بخندد باغ و بر بالا صنوبر
ایا شاهی ، که از نظم مدیحت
نگردد سیر طبع نظم گستر
مرا از نظم در خاطر عروسیست
که ازنام تو خواهد نقش وزیور
بقای ذکر مردم نظم عالیست
که دارد پای با ارکان و اختر
بسا کاشعار من در مدحت تو
بخواهد گشتن از دفتر به دفتر
الا تا هر درختی نیست طوبی
الا تا هر غدیری نیست کوثر
چو کوثر عمر وعیشت باد شیرین
چو طوبی شاخ بختت باد پر بر
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
چه روز بود که آن ، ماهروی سیمین بر
برسم تعبیه بیرون گذشت بر لشکر ؟
حمایلی ز زر خسروانه اندر کتف
بلا رگی کهن آزموده اندر بر
برنگ چهرۀ من بر حمایلش کوکب
چو آب دیدۀ من بر بلارگش گوهر
بروی ماه بر ، از تیره شب نموده نگار
بسیم خام بر ، از زر پخته بسته کمر
بزلف وجعد کمندی نمود در زرهی
ز پیچ و حلقه خم اندر خم و سر اندر سر
ز نور روی در افشان و آخته قدر است
نه ماه و سرو وز ماه وز سرو نیکوتر
بچشم اندر بگذشت روی او ، گویی
پری بمهرۀ لبلاب در گرفت گذر
بزیر درقۀ پر کوکب اندرون بنهفت
ز بیم چشم بد ، آن روی چون گل پربر
عقیق فام شد از گونه کوکب سپرش
ز بسکه عکس برون داد روی او بسپر
ایا قمر خدماهی ، که نور خدترا
همی سجود برد نور زهرۀ ازهر
فراق روی تو بی زخم تیر کشت مرا
ترا ز کشتۀ خویش،ای نگار نیست خبر
خیال آن لب گوهر نمای در افشان
پدید کرد مرا در دو دیده کان گهر
ز بسکه نقش دو روی تو در دو چشم منست
همی سر رشک منقش کند ز دیده بدر
طلب کنم شکن زلف تو ز دیدۀ خویش
از آنجهت که بدریا درون بود عنبر
اگر چه جان مرا آسمان نشان کردست
بداغ هجر تو ، ای دل گشای جان پرور
چنان بجان من اندر نشسته ای گویی
که در خیال تو دارد نهان من پیکر
شنیده ام ، صنما ، من که بار مشک کنند
از آن جگر که ز آتش بدو رسید اثر
کنون بدیده در از بیم این اثر شب و روز
خیال زلف تودارم نهان ز خون جگر
تن مرا ز دل و چشم من فزود فراق
بآب و آتش دادی که : رو بسوز وببر
تنی چو شوشۀ زر کرده ام دراین معنی
کز آب و آتش نقصان نیافت شوشۀ زر
خیال عبهر مشکینت،ای صنم بنمود
در آتش دل من بوستان پر عبهر
اگر شد آتش ریحان بگرد گرد خلیل
منم بمعجزۀ او کنون خلیل دگر
نه بس بود که مرا عشق توگرامی کرد
بمعجزات گرامی خلیل پیغمبر
تو آن بتی ، که زرویت همی خجل ماند
نگار خامۀ مانی و لعبت آزر
نظر ز روی تو خواهد نکویی از هر باب
چنانکه دانش خواهد ز رای خواجه نظر
ابوالحسن علی بن محمد ، آنکه ازوست
کمال دولت واصل سخا و قدر خطر
خدایگانی کز جاه او شرف خواهد
بکامگاری سیر ستاره در محور
زرای و طبع و دلش روشن و بلندو قویست
ثبات عقل وره صحبت و کمال هنر
ایا ستوده سیر مهتری ، که نور خرد
همی ز نور تو آموخت اختیار سیر
مخالف تو اگر سر ز امر تو بکشد
بحلق در ، رگ شریان او شود نشتر
ز دست شوی تو و چوب تازیانه تو
نهال طوبی رستست و چشمۀ کوثر
تو آن کسی ، که ز بس روشنی : سجود برد
خیال رای ترا ، اندر آسمان ، اختر
خجسته کلک گهر بار عنبر افشانت
همی ز عنبر و گوهر برد حروف و سطر
هزار بار بروزی بحد تاریکی
بتاختن شود وگوهر آورد بی مر
اگر تناسخ حق نیست ، پس ز بهر چرا
درین زمانه پدید آمدست اسکندر؟
ایا بزرگ عمیدی ، که از معانی خوب
عروس نظم پذیرد ز مدح تو زیور
از آن جهت که بپیکر ترا اسجود برند
بنور عالی همراه جان سزد پیکر
طبایع ار نه بترکیب تو شریف شدی
نیامدی ز طبایع پدید شکل صور
عیال گشت فلک بر بقای دولت تو
عرض عیال بود لا محاله بر جوهر
قمر ز اسب تو آموخت سیر وزین معنی
سریع تر بود از هر ستاره سیر قمر
فری ز نعل سمندت ، که روز تک شررش
در اوفتد بعدو ، چون بسندروس شرر
دعای صالح را ماند او،که آب حیوة
بسان ناقه برون آید از میان حجر
ببین سه میخ بنعلش در ،ار ندیدستی
بروی ماه نو اندر ، نشانده دو پیکر
خدایگانا ، این دولت بلند ترا
مدد ز طالع سعدست و خالق اکبر
مخالف تو ، ترا با خود ارقیاس کند
فراخ دریا داند همی چو تنگ شمر
میان عنبر و خاکستری اندرون فرقست
اگر چه عنبر باشد برنگ خاکستر
زر و سرب دو گهر بود ، آنکه فرق شناخت
ز زر کلاه شهان کرد و از سرب لنگر
ز روی شکل و صور آدمی چو یکدگرند
نیند باز بحکم ازل چو یکدیگر
بلی نعامه و طوطی دو طایرند ، ولیک
غذای این شکر آمد ، غذای آن اخگر
همیشه تا که بکف ناید و برون ناید
ز سنگ تابش ماه وز خاک چشمۀ خور
بفرخی و بپیروزی و ببهروزی
ز مال و نعمت و از روزگار خود بر خور
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
از آن دو عارض سوسن نمای لاله اثر
بنفشه وار فرو برده ام بزانو سر
ز فرقت رخ او بسکه خون همی بارم
بسان چشم همایست چشم من بصور
بنفشه رویم و سیمین سرشک از آنکه بتم
ز سیم خام برآرد همی بنفشۀ تر
عدوی عنبر و خصم شمامه گشتم ، از آنک
شمامۀ ز نخش گرد گیرد از عنبر
غلام آن لب چون گوهر بدخشانم
بدست صنع نهاده دروسی و دو گهر
لبش ز گوهر و بیجادۀ بدخشانی
بطبع لعل تر آمد بسی و شیرین تر
اگر بخون من بی گناه قصد کنی
مکن بتا ، حذر از خون بی گناه ، حذر
و گر ز داوری خون من نیندیشی
خدای عز و جل بس میان ما داور
اگر چه بی طربم در غم تو ، بس باشد
مدیح میر بسوی طرب مرا رهبر
امیر احمد بن عاصم آنکه همت او
همی گواژه زند بر بلندی محور
گمان من بحقیقت چنین بود که یکیست
سخای او و طلب کرده های اسکندر
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
بار دیگر بر ستاک گلبن بی برگ و بار
افسر زرین بر آرد ابر مروارید بار
گاه مینا زینت آرد زو نگار بوستان
گاه مرجان زیور آرد زو عروس مرغزار
غنچه سازد باغ را پر گلبن از مینا و زر
لاله سازد کوه را پر پشته از شنگرف وقار
دست سوسن نقرۀ نا پخته دارد دست بند
گوش گلبن لولوی ناسفته دارد گوشوار
در ع قطران حلقه از دریا بپوشد آسمان
برگ مرجان کوکب از خارا بر آرد کوهسار
لشکر انجم نهاد لاله بنماید ز سنگ
رایت خورشید پیکر گل برون آرد ز خار
از دهان لاله چون بیرون درخشد زلف شب
نرگس از دل شمع سوزان بر سر آرد صد هزار
خرمن مرجان و مینا هر کجا چشم افکنی
بر شکتست از چمن ، یا بردمیدست از چنار
از بنفشه مشکبوی ولالۀ لؤلؤ نسب
قطره سازد چشم عاشق ، حلقه گیرد زلف یار
آب دریا در گلستان آتشی افروختست
ابردود و لاله اخگر ، خوید عکس و گل شرار
گر بر ابراهیم ریحان گشت آتش طرفه نیست
طرفه کز ریحان همی آتش فروزد نوبهار
بوستان از چشم ابرو دست باد اندر چمن
حله دارد در شقایق نقش دارد در نگار
دست شاخ از گل منقش چون دم طاوس نر
روی ابر ار ژاله پر کوکب چو پشت سوسمار
از نسیم باد دارد غنچه عنبر در دهن
وز سرشک ابر دارد لاله لؤلؤ در کنار
خوید سبز و خرم و گلبوی ، پنداری مگر
خرمی از طبع پاک خواجه دارد مستعار
مفخر ملکت ، امین دولت عالی ملک
مرکز ملت ، ظهیر ملک کافی شهریار
معدن احسان سعید بن محمد کز دلش
مایۀتدبیر برخیزد چو از دریا بخار
پیش حلمش کوه خاک و پیش جودش آب ابر
پیش خشمش باد برق و بیش طبعش نور نار
چون گمان پیش یقین و چون عیان پیش خبر
چون خطا پیش صواب و چون هدر پیش وقار
سهمش از آثار خشمش هر کجا یابد گذر
نامش از کردار خوبش هر کجا گیرد گذار
این چو زر شادی فزاید در درون تنگدست
وآن چو می بی هوشی آرد در دماغ هوشیار
سهم او دارد نهان و خشم او آرد پدید
زخم در چنگال شیر وز هر در دندان مار
آنکه بوسد دست او هرگز نباشد تنگدست
وآنکه جوید سور او هرگز نباشد سوکوار
آفتاب ار سر بپیوستی بپای همتش
از فلک کردی ، نه از خاک دژم ، زر عیار
عار دارد جان از آن فخری که نه زآیین اوست
هیچ کس نشنود فخری را کز و دارند عار
کی شمار اختران داند مهندس بر فلک
چون نداند بر زمین یکروز جودش را شمار
دست دریا موج او دارد یکی زرین صدف
کرده از ابر سخا دل پر ز در شاهوار
آب سیری ، مرغ سانی ، خاک جنسی ، مار فش
زرنمایی ، سیم شکلی ، در فشانی مشکسار
چون ضمیر عاقلان اندر خرد دارد گذر
چون دعای مستجاب اندر قضادار مدار
در نمایش زر پخته دارد اندر سیم خار
در گدازش در روشن دارد او در مشک تار
تن نهان در زیر روی و سرد و ان در پیش چشم
روی زرد و چشم گریان ، سرنگون وتن نزار
بی سخن لفظ آزمای و بی خرد معنی پژوه
بی روان جنبش نمای و بی زبان پاسخ گزار
نوک او هنگام رفتن باد را تلقین کند
سیر آن اسبی که خاک از نعل او گردد شیار
آب گردش مرکبی کز چابکی هنگام تک
نعل سخت او ز خاک نرم انگیزد غبار
سیر آب وآتش و ماهی و مار از وی برند
ژرف رود و پهن دشت و تند کوه و تنک غار
خرد موی وزاغ چشم و پهن روی و گرد سم
تیز گوش و دوربین وره نورد وراهوار
آب با وی در شتاب و خاک با وی در درنگ
چرخ با وی در نبرد و ابر با وی در شکار
گاه رفتن،گاه بودن ، گاه جستن ، گاه تک
کند و سست و تند و تیز و رام و نرم و سهل و خوار
ای خداوندی ، که دولت را تو کردی نامجوی
وی سرافرازی ،که دانش را تو ماندی یادگار
ای ز هر دستی که دراندیشه آید پیش دست
وی بهر کاری که در امید گنجد کامگار
گر ز اخلاقت مرکب پیکری کردی فلک
بی گمان جان مصور دیده بودی روزگار
اختیار تست جود خواسته بخشی بجبر
زین نکوتر کش نبیند حکم جبر و اختیار
گر نکردی چرخ پیدا دست گوهر بار تو
مر زبان را الفظ بخشش نامدی هرگز بکار
دشمنت را روز محنت یادگار دولتست
زان سبب کایین روز هجر باشد یادگار
خصم چون نهر اسد از تو ؟ کز حریر کلک تو
گرددش خرد استخوان در تن چو تخم کو کنار
خاک ناساید چو چرخ،ار خاک را گویی : برو
چرخ نشتابد چو خاک ، ار چرخ را گویی : بدار
روز دشمن پست وزیر تخت تو بخت بلند
سر نشیبی های تخت اندر بلندیهای دار
گر بود خاک گران را ازسبک طبع تو بهر
ور بود چرخ سبک را از گران حلم تو بار
مایۀ خاک گران را این بپراند سبک
جرم گردون سبک را آن نگیرد استوار
دست تدبیرت ،خداوندا،عروس ملک را
بس نو آیین ز یوری بستست خوب و ساز وار
چو بطبع اندر مروت ، چون بعقل اندر هنر
چون بمغز اندر سماع و چون بجام اندر عقار
تا ازین در دری چون خامه لشکر افشان کنی
از فصاحت گویی اندر خامه داری ذوالفقار
زخم گرز و آب تیغ ار آبروی ملکت اند
جان برند و سر ستانند این و آن در کار زار
بر گذارد رای تو هر ملک را بی گرزو تیغ
سهم تیغ آبداده زخم گرز گاوسار
گر نه عقلی چون پدید آری کژی از راستی ؟
ور نه جانی چون کنی پنهان دانش آشکار ؟
از نهیب تیغ آتش رنگ آتش سیر تو
آب گردد گوهر اندر روی تیغ آبدار
از خمیر روشن تو تیره جان دشمنست
ساعتی باشد که سیصد ره بخواهد زینهار
ای خداوند خداوندان ، ز یاد مدح تو
دیبهی با فم بجان اندر ، همی بی پود و تار
چون ببارد ابر فکرت قطره بر دریای لفظ
در معنی بر کشم مدح ترا غواص وار
خدمتی سازم ، کجا مرد سخندان اندرو
چون کند وقت سخن اندیشه ، دارد اعتبار
تا بهار از شاخ مرجان لاله بنماید بباغ
تا خزان از عقد لؤلؤ دانه رویاند ز نار
باد چشم حاسدت نار کفیده بی خزان
باد روی ناصحت باغ شکفته بی بهار