عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۹
نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می
تمثالهای عزه و تصویرهای می
بستان بسان بادیه گشتهست پرنگار
از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی
صد کارگاه ششترکردهست باغ لاش
صد کارگاه تبت کردهست دشت طی
طاوس میان باغ دمان و کشیکنان
چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی
بالش بسان دامن دیبای زربفت
دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی
وین هدهد بدیع، درین موسم ربیع
برجاسوار تاجی بر سر نهاده وی
برجاس او به سربر، گه باز و گه فراز
چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری
قمری هزار نوحه کند بر سر چنار
چون اهل شیعه بر سر اصحاب نینوی
مرغ اندر آبگیر و بر او قطرههای آب
چون چهرهٔ نشسته بر او قطرههای خوی
از قهقههٔ قنینه چو می زو فروکنی
کبک دری بخندد، شبگیر تا ضحی
چون سبزهٔ بهار بود بانگ عندلیب
چون بند شهریار بود صوت طیطوی
بلبل به زخمه گیرد نی بر سر چنار
چون خواجهٔ خطیر برد دست را به می
پیروز بخت مهتر کهتر نواز نیک
مخدوم اهل مشرق کلثوم بن حیی
فرخ فری که بر سرش از ماه و آفتاب
چترست، چون دو بال همای خجسته فی
معروف گشته از کف او خاندان او
چون از سخای حاتم طی، خاندان طی
هنگام همت وی و هنگام جود وی
شیء است همچو لا شیء و لاشیء همچو شیء
دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور
شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی
با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی
با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی
با نکتهٔ مغنی و با دانش مطیع
با خاطر مبر و اغراق نفطوی
با خط ابن مقله و با حکمت زهیر
با حفظ ابن معتز و با صحبت ابی
ابر هزبرگون و تماسیح پیلخور
با دست اوست، یعنی شمشیر اوست، ای
جز بوی خلق او نشناسد سموم تیر
جز تف خشم او نبرد زمهریر دی
آن سیدی که با دو کف درفشان او
باشد خلیج رومی اندکتر از دوخی
آنجایگاه کانجمن سرکشان بود
تو بوفلانی آن دگران ابنه و بنی
هینی به گاه جنگ به تک خاسته ز کوه
هین بزرگ باز نگردد به هین و هی
ماند به ساعتی ز یکی روز خشم تو
آن روز کآسمان بنوردند همچو طی
تا اصل مردم علوی باشد از علی
تا تخم احمد قرشی باشد از قصی
همواره باش مهتر و میباش جاودان
مه باش جاودانه و همواره باش حی
تمثالهای عزه و تصویرهای می
بستان بسان بادیه گشتهست پرنگار
از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی
صد کارگاه ششترکردهست باغ لاش
صد کارگاه تبت کردهست دشت طی
طاوس میان باغ دمان و کشیکنان
چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی
بالش بسان دامن دیبای زربفت
دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی
وین هدهد بدیع، درین موسم ربیع
برجاسوار تاجی بر سر نهاده وی
برجاس او به سربر، گه باز و گه فراز
چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری
قمری هزار نوحه کند بر سر چنار
چون اهل شیعه بر سر اصحاب نینوی
مرغ اندر آبگیر و بر او قطرههای آب
چون چهرهٔ نشسته بر او قطرههای خوی
از قهقههٔ قنینه چو می زو فروکنی
کبک دری بخندد، شبگیر تا ضحی
چون سبزهٔ بهار بود بانگ عندلیب
چون بند شهریار بود صوت طیطوی
بلبل به زخمه گیرد نی بر سر چنار
چون خواجهٔ خطیر برد دست را به می
پیروز بخت مهتر کهتر نواز نیک
مخدوم اهل مشرق کلثوم بن حیی
فرخ فری که بر سرش از ماه و آفتاب
چترست، چون دو بال همای خجسته فی
معروف گشته از کف او خاندان او
چون از سخای حاتم طی، خاندان طی
هنگام همت وی و هنگام جود وی
شیء است همچو لا شیء و لاشیء همچو شیء
دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور
شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی
با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی
با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی
با نکتهٔ مغنی و با دانش مطیع
با خاطر مبر و اغراق نفطوی
با خط ابن مقله و با حکمت زهیر
با حفظ ابن معتز و با صحبت ابی
ابر هزبرگون و تماسیح پیلخور
با دست اوست، یعنی شمشیر اوست، ای
جز بوی خلق او نشناسد سموم تیر
جز تف خشم او نبرد زمهریر دی
آن سیدی که با دو کف درفشان او
باشد خلیج رومی اندکتر از دوخی
آنجایگاه کانجمن سرکشان بود
تو بوفلانی آن دگران ابنه و بنی
هینی به گاه جنگ به تک خاسته ز کوه
هین بزرگ باز نگردد به هین و هی
ماند به ساعتی ز یکی روز خشم تو
آن روز کآسمان بنوردند همچو طی
تا اصل مردم علوی باشد از علی
تا تخم احمد قرشی باشد از قصی
همواره باش مهتر و میباش جاودان
مه باش جاودانه و همواره باش حی
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۲ - در مدح ابوالحسن عمرانی
صنما! گرد سرم چند همیگردانی
زشتی از روی نکو زشت بود گر دانی
یا بکن آنچه شب و روز همی وعده دهی
یا مکن وعده هر آن چیز که آن نتوانی
از حد و غایت نافرمانی در مگذر
که پدیدارست اندازهٔ نافرمانی
دل من بردی و از خویشتنم دور کنی
برنیاید صنما کار بدین آسانی
مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی
ندهی داد و همیداد ز من بستانی
بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستیای بت یکباره بدین نادانی
نبوی راضی گر زانکه امیرت خوانم
من بدان راضی باشم که غلامم خوانی
از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام
مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی
گویی: اندر دل پنهانت همیدارم دوست
به بود دشمنی از دوستی پنهانی
مکن ای دوست که بیداد نشانی نگذاشت
عدل باز آمد با بوالحسن عمرانی
خواجه و سید سادات رئیس الرؤسا
همچو خورشید به بخشندگی و رخشانی
زشتی از روی نکو زشت بود گر دانی
یا بکن آنچه شب و روز همی وعده دهی
یا مکن وعده هر آن چیز که آن نتوانی
از حد و غایت نافرمانی در مگذر
که پدیدارست اندازهٔ نافرمانی
دل من بردی و از خویشتنم دور کنی
برنیاید صنما کار بدین آسانی
مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی
ندهی داد و همیداد ز من بستانی
بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستیای بت یکباره بدین نادانی
نبوی راضی گر زانکه امیرت خوانم
من بدان راضی باشم که غلامم خوانی
از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام
مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی
گویی: اندر دل پنهانت همیدارم دوست
به بود دشمنی از دوستی پنهانی
مکن ای دوست که بیداد نشانی نگذاشت
عدل باز آمد با بوالحسن عمرانی
خواجه و سید سادات رئیس الرؤسا
همچو خورشید به بخشندگی و رخشانی
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۴ - در مدح فضلبن محمد حسینی
یکی سخنت بگویم گر از رهی شنوی
یکی رهت بنمایم اگر بدان بروی
سبوی بگزین، تا گردی از مکاره دور
برو بدان ره تا جاودانه شاد بوی
ایا کریم زمانه! علیک عینالله
تویی که چشمهٔ خورشید را به نور ضوی
تویی که فاتح مغموم این سپهر بوی
تویی که کاشف مکروه این زمانه شوی
اگر ز هیبت تو آتشی برافروزند
برآسمان بر، استارگان شوند شوی
به نیکویی نگری، گر همی به کس نگری
به مردمی گروی گر همی به کس گروی
عذاب دوزخ، آنجا بود کجا تو نیی
ثواب جنت آنجا بود، کجا تو بوی
برند آن تو هر کس، تو آن کس نبری
دوند زی تو همه کس، تو زی کسی ندوی
اگر قوام زمانه برآفتاب بود
تو آن زمانه قوامی که آفتاب توی
نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ
دروغ بر تو نگنجد، جو بر خدای دوی
سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع:
نه منقلب، نه مخالف، نه منکسف، نه غوی
وفا و همت و آزادگی و دولت و دین:
نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی
چو بو شعیب و خلیل و چو قیس و عمرو و کمیت
به ذوق و وزن عروض و به نظم و نثر و روی
چو ابن رومی شاعر، چو ابنمقله دبیر
چو ابنمعتز نحوی، چو اصمعی لغوی
بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنای
بری و آری و توزی و کاری و دروی
به مردمی تو اندر زمانه مردم نیست
که رای تو به علوست و باب تو علوی
ز همت و هنر تو شگفت ماندستم
که ایمنی تو بر او و بر آسمان نشوی
به مشتریت گمانی برم به همت و طبع
که همچو هور لطیفی و همچو نور قوی
به گاه خلعت دادن، به گاه صلهٔ شعر
نه سیم تو ملکی و نه زر تو هروی
مدیح تو متنبی به سر نیارد برد
نه بوتمام و نه اعشی قیس و نه طهوی
بزرگوارا!، نامآورا!، خداوندا!
حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی
حدیث رقعهٔ توزیع برتو عرضه کنم
چنانکه عرضه کند دین به مانوی منوی
هزار سال همیدون بزی به پیروزی
به مردمی و به آزادگی و نیکخوی
یکی رهت بنمایم اگر بدان بروی
سبوی بگزین، تا گردی از مکاره دور
برو بدان ره تا جاودانه شاد بوی
ایا کریم زمانه! علیک عینالله
تویی که چشمهٔ خورشید را به نور ضوی
تویی که فاتح مغموم این سپهر بوی
تویی که کاشف مکروه این زمانه شوی
اگر ز هیبت تو آتشی برافروزند
برآسمان بر، استارگان شوند شوی
به نیکویی نگری، گر همی به کس نگری
به مردمی گروی گر همی به کس گروی
عذاب دوزخ، آنجا بود کجا تو نیی
ثواب جنت آنجا بود، کجا تو بوی
برند آن تو هر کس، تو آن کس نبری
دوند زی تو همه کس، تو زی کسی ندوی
اگر قوام زمانه برآفتاب بود
تو آن زمانه قوامی که آفتاب توی
نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ
دروغ بر تو نگنجد، جو بر خدای دوی
سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع:
نه منقلب، نه مخالف، نه منکسف، نه غوی
وفا و همت و آزادگی و دولت و دین:
نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی
چو بو شعیب و خلیل و چو قیس و عمرو و کمیت
به ذوق و وزن عروض و به نظم و نثر و روی
چو ابن رومی شاعر، چو ابنمقله دبیر
چو ابنمعتز نحوی، چو اصمعی لغوی
بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنای
بری و آری و توزی و کاری و دروی
به مردمی تو اندر زمانه مردم نیست
که رای تو به علوست و باب تو علوی
ز همت و هنر تو شگفت ماندستم
که ایمنی تو بر او و بر آسمان نشوی
به مشتریت گمانی برم به همت و طبع
که همچو هور لطیفی و همچو نور قوی
به گاه خلعت دادن، به گاه صلهٔ شعر
نه سیم تو ملکی و نه زر تو هروی
مدیح تو متنبی به سر نیارد برد
نه بوتمام و نه اعشی قیس و نه طهوی
بزرگوارا!، نامآورا!، خداوندا!
حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی
حدیث رقعهٔ توزیع برتو عرضه کنم
چنانکه عرضه کند دین به مانوی منوی
هزار سال همیدون بزی به پیروزی
به مردمی و به آزادگی و نیکخوی
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۶ - در وصف بهار و مدح میرکامگار
اندر آمد نوبهاری چون مهی
چون بهشت عدن شد هر مهمهی
بر سر هر نرگسی ماهی تمام
شش ستاره بر کنار هر مهی
یا چو سیم اندوده شش ماه بدیع
حلقه حلقه گرد زر ده دهی
بامدادان بر هوا قوس قزح
بر مثال دامن شاهنشهی
پنج دیبای ملون بر تنش
باز جسته دامن هر دیبهی
هر کجا پویی ز مینا خرمنیست
هر کجا جویی ز دیبا خرگهی
نرگس تازه میان مرغزار
همچو در سیمین زنخ زرین چهی
سرو بالا دار هم پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی
بوستانافروز پیش ضیمران
چون نزاری پیش روی فربهی
بر سر هر شاخساری مرغکی
بر زبان هر یکی بسماللهی
بوستان مانندهٔ معشوق میر
با دگرگونه لباسی هر گهی
میر نیکوکار و میر حقشناس
مهربانتر میر و فرختر مهی
آفتاب روش اندر پیش او
چون به پیش آفتاب اندر، سهی
از زمین بر پشت پروین افکند
گر به نوک نیزه بردارد کهی
روز هیجاها بود کشور گشای
روز مجلسها بود کشور دهی
عقد جود او همه پنجه بود
خود به دست چپ بود هر پنجهی
از فراز همت او نیست جای
«نیست آنسوتر ز عبادان دهی»
آفرین بر مرکب میمون میر
رفته در یک خطوه یکماهه رهی
مرکبی، طیارهای، کهپارهای
شخ نوردی که کنی، وادی جهی
تیزگوشی، پهن پشتی، ابلقی
گردسمی، خرد مویی، فربهی
چون بهشت عدن شد هر مهمهی
بر سر هر نرگسی ماهی تمام
شش ستاره بر کنار هر مهی
یا چو سیم اندوده شش ماه بدیع
حلقه حلقه گرد زر ده دهی
بامدادان بر هوا قوس قزح
بر مثال دامن شاهنشهی
پنج دیبای ملون بر تنش
باز جسته دامن هر دیبهی
هر کجا پویی ز مینا خرمنیست
هر کجا جویی ز دیبا خرگهی
نرگس تازه میان مرغزار
همچو در سیمین زنخ زرین چهی
سرو بالا دار هم پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی
بوستانافروز پیش ضیمران
چون نزاری پیش روی فربهی
بر سر هر شاخساری مرغکی
بر زبان هر یکی بسماللهی
بوستان مانندهٔ معشوق میر
با دگرگونه لباسی هر گهی
میر نیکوکار و میر حقشناس
مهربانتر میر و فرختر مهی
آفتاب روش اندر پیش او
چون به پیش آفتاب اندر، سهی
از زمین بر پشت پروین افکند
گر به نوک نیزه بردارد کهی
روز هیجاها بود کشور گشای
روز مجلسها بود کشور دهی
عقد جود او همه پنجه بود
خود به دست چپ بود هر پنجهی
از فراز همت او نیست جای
«نیست آنسوتر ز عبادان دهی»
آفرین بر مرکب میمون میر
رفته در یک خطوه یکماهه رهی
مرکبی، طیارهای، کهپارهای
شخ نوردی که کنی، وادی جهی
تیزگوشی، پهن پشتی، ابلقی
گردسمی، خرد مویی، فربهی
منوچهری دامغانی : مسمطات
در وصف بهار و مدح محمدبن نصر سپهسالار خراسان
آمد بهار خرم و آورد خرمی
وز فر نوبهار شد آراسته زمی
خرم بود همیشه بدین فصل آدمی
با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی
زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی
تا کم شدهست آفت سرما ز گلستان
از ابر نوبهار چو باران فروچکید
چندین هزار لاله ز خارا برون دمید
آن حلهای که ابرمر او را همیتنید
باد صبا بیامد و آن حله بردرید
آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید
و آمد پدید باز همه دشت پرنیان
از لاله و بنفشه همه کوهسار و دشت
سرخ و سپید گشت چو دیبای پایرشت
برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت
چون باد نوبهار برو دوش برگذشت
شاخ بنفشه چون سر زلفین دوست گشت
افکند نیلگون به سرش معجر کتان
آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم
وز عشق پیلگوش در آورده سر به خم
زو دسته بست هر کس مانند صد قلم
بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم
اندر میان هر قلمی زو یکی شکم
آگنده آن شکمش به کافور و زعفران
آن سوسن سپید شکفته به باغ در
یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر
پیراهنیست گویی دیبا ز شوشتر
کز نیل ابره استش و از عاج آستر
از بهر بوی خوش چو یکی پاره عودتر
دارد همیشه دوخته از پیش بادبان
برگ گل سپیدبه مانند عبقری
برگ گل دو رنگ بکردار جعفری
برگ گل مورد بشکفتهٔ طری
چون روی دلربای من، آن ماه سعتری
زی هرگلی که ژرف بدو در تو بنگری
گویی که زر دارد یک پاره در میان
چون ابر دید در کف صحرا قبالهها
بارانها چکید و ببارید ژالهها
تا گرد دشتها همه بشکفت لالهها
چون در زده به آب معصفر غلالهها
بشکفت لالهها چو عقیقین پیالهها
وانگه پیالهها، همه آگنده مشک و بان
بنمود چون ز برج بره آفتاب روی
گلها شکفت بر تن گلبن به جای موی
چون دید دوش گل را اندر کنار جوی
آمد به بانگ فاخته و گشت جفتجوی
بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی
گاهی سرود گوی شد و گاه شعرخوان
گلها کشیدهاند به سر بر کبودها
نه تارها پدید برآنها نه پودها
مرغان همیزنند همه روز رودها
گویند زار زار همه شب سرودها
تا بامداد گردد، از شط و رودها
مرغان آب بانگ برآرند وز آبدان
تا بوستان بسان بهشت ارم شود
صحرا ز عکس لاله چو بیتالحرم شود
بانگ هزاردستان چون زیر و بم شود
مردم چو حال بیند ازینسان خرم شود
افزون شود نشاط و ازو رنج کم شود
بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان
بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر
ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر
قمری همیسراید اشعار چون جریر
صلصل همینوازد یکجای بم و زیر
چون مطربان زنند نوا تخت اردشیر
گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان
تا بادها وزان شد بر روی آبها
آن آبها گرفت شکنها و تابها
تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها
بستند باغها ز گل و می خضابها
برداشتند بر گل و سوسن شرابها
از عشق نیکوان پریچهره، عاشقان
عاشق ز مهر یار بدین وقت میخورد
چون میگرفت عاشق، بر باغ بگذرد
اطراف گلستان را چون نیک بنگرد
پیراهن صبوری چون غنچه بردرد
از نرگس طری و بنفشه حسد برد
کان هست از دو چشم و دو زلف بتش نشان
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود، خوش بود بهار
ای یار دلبرای هلا خیز و و می بیار
می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار
با من چنان بزی که همیزیستی تو پار
این ناز بیکرانت تو برگیر از میان
تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم
دانی به هیچ حال زبون کسی نییم
تا روز با سماع بتانیم و با مییم
داند هر آنکه داند ما را، که ما کییم
آن مهتری که ما به جهان کهتر وییم
میر بزرگوارست و اقبال او همان
پور سپاهدار خراسان، محمدست
فرخنده بخت و فرخ روی و مویدست
آزاد طبع و پاک نهاد و ممجدست
نیکو خصال و نیکخویست و موحدست
آنکس که او به حق سزاوار سوددست
جز وی کسی ندانم امروز در جهان
نصرست باب میر که فخر انامه بود
بخشیدنش همه زر، سیم و جامه بود
از میر مؤمنینش منشور و نامه بود
خورشید خاص بود و سزاوار عامه بود
از بهر آنکه مال ده و شادکامه بود
بودند خلق زو به همه وقت شادمان
اندر عجم نبود به مردی کسی چون نصر
بگذشتش از سهیل سر برج و کاخ و قصر
فرمانبرش بدند همه سیدان عصر
افزون بدی جلالت و قدرش ز حد و حصر
اعداش را نبد مدد الا عذاب و حصر
خوش باشد آن پسر که پدر باشدش چنان
اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد
کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد
او بد سزای صدر، جهان ناسزا نکرد
این کار کو بکرد جز از بهر ما نکرد
ما را به چنگ هیچکسی مبتلا نکرد
شکر آن خدای را که چنین باشدش توان
امروز خلق را همه فخر از تبار اوست
وین روزگار خوش، همه از روزگار اوست
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت مطیع اوست، خداوند یار اوست
چون دید شاه، خلق جهان خواستار اوست
بر ملک خویش کرد مر او را نگاهبان
ای میر! فخر ملکت شاه اجل تویی
زین زمان تویی و چراغ دول تویی
چون آفتاب چرخ به برج حمل تویی
هنگام ضعف، مر ضعفا را امل تویی
پرهیزگارتر ز معاذ جبل تویی
چه آنکه آشکاره و چه آنکه در نهان
از جود در جهان بپراکند نام تو
گردد همی سپهر سعادت به کام تو
خورشید زد علامت دولت به بام تو
تا گشت دولت از بن دندان غلام تو
چون دید بر کمان تو حاسد سهام تو
از سهم آن سهام دوتا گشت چون کمان
از نام و کنیت تو جهان را محامدست
وز فضل وجود تو همه کس را فوایدست
خصم تو هست ناقص و مال تو زایدست
کت بخت تابعست و جهانت مساعدست
تو آسمانی و هنر تو عطاردست
وان بیقرین لقای تو چون ماه آسمان
با این نکو نیت که تو داری بدین صفت
دارد به کارهای تو سلطان تو نیت
زیر نگین خاتم تو کرد مملکت
بفزود هر زمانت یکی جاه و منزلت
این کار را ز اصل نکو بود عاقبت
آخر هزار بار نکوتر شود از آن
تا آفتاب چرخ چو زرین سپر بود
تا خاک زیر باشد و گردون زبر بود
تا ابر نوبهار مهی را مطر بود
تا در زمین و روی زمین بر، نفر بود
تا وقت مهرگان همه گیتی چو زر بود
از آب تیر ماهی و از باد مهرگان
عمرت چو عمر نوح پیمبر دراز باد
همچون جمت به ملک همه عز و ناز باد
پیشت به پای صد صنم چنگساز باد
دشمنت سال و ماه به گرم و گداز باد
بر تو در سعادت همواره باز باد
عیش تو باد دایم با یار مهربان
وز فر نوبهار شد آراسته زمی
خرم بود همیشه بدین فصل آدمی
با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی
زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی
تا کم شدهست آفت سرما ز گلستان
از ابر نوبهار چو باران فروچکید
چندین هزار لاله ز خارا برون دمید
آن حلهای که ابرمر او را همیتنید
باد صبا بیامد و آن حله بردرید
آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید
و آمد پدید باز همه دشت پرنیان
از لاله و بنفشه همه کوهسار و دشت
سرخ و سپید گشت چو دیبای پایرشت
برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت
چون باد نوبهار برو دوش برگذشت
شاخ بنفشه چون سر زلفین دوست گشت
افکند نیلگون به سرش معجر کتان
آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم
وز عشق پیلگوش در آورده سر به خم
زو دسته بست هر کس مانند صد قلم
بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم
اندر میان هر قلمی زو یکی شکم
آگنده آن شکمش به کافور و زعفران
آن سوسن سپید شکفته به باغ در
یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر
پیراهنیست گویی دیبا ز شوشتر
کز نیل ابره استش و از عاج آستر
از بهر بوی خوش چو یکی پاره عودتر
دارد همیشه دوخته از پیش بادبان
برگ گل سپیدبه مانند عبقری
برگ گل دو رنگ بکردار جعفری
برگ گل مورد بشکفتهٔ طری
چون روی دلربای من، آن ماه سعتری
زی هرگلی که ژرف بدو در تو بنگری
گویی که زر دارد یک پاره در میان
چون ابر دید در کف صحرا قبالهها
بارانها چکید و ببارید ژالهها
تا گرد دشتها همه بشکفت لالهها
چون در زده به آب معصفر غلالهها
بشکفت لالهها چو عقیقین پیالهها
وانگه پیالهها، همه آگنده مشک و بان
بنمود چون ز برج بره آفتاب روی
گلها شکفت بر تن گلبن به جای موی
چون دید دوش گل را اندر کنار جوی
آمد به بانگ فاخته و گشت جفتجوی
بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی
گاهی سرود گوی شد و گاه شعرخوان
گلها کشیدهاند به سر بر کبودها
نه تارها پدید برآنها نه پودها
مرغان همیزنند همه روز رودها
گویند زار زار همه شب سرودها
تا بامداد گردد، از شط و رودها
مرغان آب بانگ برآرند وز آبدان
تا بوستان بسان بهشت ارم شود
صحرا ز عکس لاله چو بیتالحرم شود
بانگ هزاردستان چون زیر و بم شود
مردم چو حال بیند ازینسان خرم شود
افزون شود نشاط و ازو رنج کم شود
بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان
بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر
ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر
قمری همیسراید اشعار چون جریر
صلصل همینوازد یکجای بم و زیر
چون مطربان زنند نوا تخت اردشیر
گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان
تا بادها وزان شد بر روی آبها
آن آبها گرفت شکنها و تابها
تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها
بستند باغها ز گل و می خضابها
برداشتند بر گل و سوسن شرابها
از عشق نیکوان پریچهره، عاشقان
عاشق ز مهر یار بدین وقت میخورد
چون میگرفت عاشق، بر باغ بگذرد
اطراف گلستان را چون نیک بنگرد
پیراهن صبوری چون غنچه بردرد
از نرگس طری و بنفشه حسد برد
کان هست از دو چشم و دو زلف بتش نشان
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود، خوش بود بهار
ای یار دلبرای هلا خیز و و می بیار
می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار
با من چنان بزی که همیزیستی تو پار
این ناز بیکرانت تو برگیر از میان
تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم
دانی به هیچ حال زبون کسی نییم
تا روز با سماع بتانیم و با مییم
داند هر آنکه داند ما را، که ما کییم
آن مهتری که ما به جهان کهتر وییم
میر بزرگوارست و اقبال او همان
پور سپاهدار خراسان، محمدست
فرخنده بخت و فرخ روی و مویدست
آزاد طبع و پاک نهاد و ممجدست
نیکو خصال و نیکخویست و موحدست
آنکس که او به حق سزاوار سوددست
جز وی کسی ندانم امروز در جهان
نصرست باب میر که فخر انامه بود
بخشیدنش همه زر، سیم و جامه بود
از میر مؤمنینش منشور و نامه بود
خورشید خاص بود و سزاوار عامه بود
از بهر آنکه مال ده و شادکامه بود
بودند خلق زو به همه وقت شادمان
اندر عجم نبود به مردی کسی چون نصر
بگذشتش از سهیل سر برج و کاخ و قصر
فرمانبرش بدند همه سیدان عصر
افزون بدی جلالت و قدرش ز حد و حصر
اعداش را نبد مدد الا عذاب و حصر
خوش باشد آن پسر که پدر باشدش چنان
اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد
کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد
او بد سزای صدر، جهان ناسزا نکرد
این کار کو بکرد جز از بهر ما نکرد
ما را به چنگ هیچکسی مبتلا نکرد
شکر آن خدای را که چنین باشدش توان
امروز خلق را همه فخر از تبار اوست
وین روزگار خوش، همه از روزگار اوست
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت مطیع اوست، خداوند یار اوست
چون دید شاه، خلق جهان خواستار اوست
بر ملک خویش کرد مر او را نگاهبان
ای میر! فخر ملکت شاه اجل تویی
زین زمان تویی و چراغ دول تویی
چون آفتاب چرخ به برج حمل تویی
هنگام ضعف، مر ضعفا را امل تویی
پرهیزگارتر ز معاذ جبل تویی
چه آنکه آشکاره و چه آنکه در نهان
از جود در جهان بپراکند نام تو
گردد همی سپهر سعادت به کام تو
خورشید زد علامت دولت به بام تو
تا گشت دولت از بن دندان غلام تو
چون دید بر کمان تو حاسد سهام تو
از سهم آن سهام دوتا گشت چون کمان
از نام و کنیت تو جهان را محامدست
وز فضل وجود تو همه کس را فوایدست
خصم تو هست ناقص و مال تو زایدست
کت بخت تابعست و جهانت مساعدست
تو آسمانی و هنر تو عطاردست
وان بیقرین لقای تو چون ماه آسمان
با این نکو نیت که تو داری بدین صفت
دارد به کارهای تو سلطان تو نیت
زیر نگین خاتم تو کرد مملکت
بفزود هر زمانت یکی جاه و منزلت
این کار را ز اصل نکو بود عاقبت
آخر هزار بار نکوتر شود از آن
تا آفتاب چرخ چو زرین سپر بود
تا خاک زیر باشد و گردون زبر بود
تا ابر نوبهار مهی را مطر بود
تا در زمین و روی زمین بر، نفر بود
تا وقت مهرگان همه گیتی چو زر بود
از آب تیر ماهی و از باد مهرگان
عمرت چو عمر نوح پیمبر دراز باد
همچون جمت به ملک همه عز و ناز باد
پیشت به پای صد صنم چنگساز باد
دشمنت سال و ماه به گرم و گداز باد
بر تو در سعادت همواره باز باد
عیش تو باد دایم با یار مهربان
منوچهری دامغانی : مسمطات
در تهنیت جشن مهرگان و مدح سلطان مسعود غزنوی
شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد
کاروان مهرگان از خزران آمد
یا ز اقصای بلاد چینستان آمد
نه ازین آمد، بالله نه از آن آمد
که ز فردوس برین وز آسمان آمد
مهرگان آمد، در باز گشائیدش
اندرآرید و تواضع بنمائیدش
از غبار راه ایدر بزدائیدش
بنشانید و به لب خرد بخائیدش
خوب دارید و فراوان بستائیدش
هر زمان خدمت لختی بفزائیدش
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دو صد کشی و با خوشی و ناز آمد
سفری کردش و چون وعده فراز آمد
با قدح رطل و قنینه به نماز آمد
زان خجسته سفر این جشن چو باز آمد
سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد
نگرید آبی وان رنگ رخ آبی
گشته از گردش این چنبر دولابی
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی
بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی
یا چنان زرد یکی جامعهٔ عتابی
پر ز برخاسته زو، چون سر مرغابی
وان ترنج ایدر چون دیبهٔ دیناری
که بمالی و بمالند و بنگذاری
زو به مقراض ارش نیمه دو برداری
کیسهای دوزی و درزش نپدید آری
وانگه آن کیسه ز کافور بینباری
در کشی سرش به ابریشم زنگاری
نار مانند یکی سفر گک دیبا
آستر دیبه زرد، ابرهٔ آن حمرا
سفره پر مرجان، تو بر تو و تا بر تا
دل هر مرجان چو لؤلؤکی لالا
سر او بسته به پنهان ز درون عمدا
سر ماسورگکی در سر او پیدا
نگرید آن رز، وان پایک رزداران
درهم افکنده چو ماران ز بر ماران
دست در هم زده چون یاران در یاران
پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران
برگهای رز چون پای خشنساران
زرگون ایدون همچون رخ بیماران
رزبان شد به سوی رز به سحرگاهان
که دلش بود همیشه سوی رز خواهان
بگشادش در با کبر شهنشاهان
گفت بسمالله و اندر شد ناگاهان
تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان
دست بر بر زد و بر سر زد و بر جبهت
گفت بسیاری لاحول و لا قوت
تاک رز را گفت: ای دختر بیدولت
این شکم چیست، چو پشت و شکم خربت
با که کردستی این صحبت و این عشرت؟
بر تن خویش نبودهست ترا حمیت
من ترا هرگز با شوی ندادستم
وز بداندیشی پایت نگشادستم
هرگز انگشت به تو بر ننهادستم
که من از مادر باحمیت زادستم
به قضا حاجت پیش تو ستادستم
وز حلیمی به تو اندر نفتادستم
چون ترا دیدم از پیش بدین زاری
کردم از پیش رزستانت دیواری
بزدم بر سر دیوار تو من خاری
کنجکی گرد تو همچون دهن غاری
پس دری کردم از سنگ و درافزاری
که بدو آهن هندی نکند کاری
زدمت بر در یک قفل سپاهانی
آنچنان قفل که من دانم و تو دانی
چون شدم غایب از درت به لرزانی
نیکمردی بنشاندم به نگهبانی
با همه زیرکی و رندی و پردانی
نخل این کار برآورد پشیمانی
گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی
از نکوکاران و ز شرمگنان باشی
پاکتن باشی و از پاکتنان باشی
هر چه من گفتم «ارجو» که چنان باشی
شوی ناکرده چو حوران جنان باشی
نه چنان پیرزنان و کهنان باشی
من دگر گفتم ویحک تو دگر گشتی
روزبه بودی چون روز بتر گشتی؟
گهرت بد بد با سوی گهر گشتی
همچنان مادر خود بارآور گشتی
دختری بودی، بر بام و به در گشتی
تا چنین با شکمی بر چو سپر گشتی
راست بر گوی که در تو شدهام عاجز
به کدامین ره بیرون شدهای زین دز
راست گویند زنان را نگوارد عز
بر نیاید کس با مکر زنان هرگز
بر هوا رفتی چون عیسی بیمعجز
یا چو قارون به زمین، وین نبود جایز
تاک رز گفتا: از من چه همیپرسی
کافری کافر، ز ایزد نه همیترسی
به حق کرسی و حق آیتالکرسی
که نخسبیده شبی در بر من نفسی
هستم آبستن، لیکن ز چنان جنسی
که نه اویستی جنی و نه خود انسی
نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی
که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی
جبرئیل آمد روح همه تقدیسی
کردم آبستن، چون مریم بر عیسی
بچهای دارم در ناف چو برجیسی
با رخ یوسف و بوی خوش بلقیسی
اگرت باید، این بچه بزایم من
وین نقاب از تن و رویش بگشایم من
ور نبایدت به زادن نگرایم من
همچنین باشم و نازاده بپایم من
و گر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنت ستاره بنمایم من
اگرم بکشی، برکشتن تو خندم
من چو جرجیس تن خویش بپیوندم
ور بدری شکم و بندم از بندم
نرسد ذرهای آزار به فرزندم
گر چه بکشی تو مرا، صابر و خرسندم
که مرا زنده کند زود خداوندم
او به رز گفت که ویحک چه فضول آری
تو هنوز این هوس اندر سرخود داری
بکشم منت، «لک الویل» بدان زاری
که مسیحت بکند زنده به دشواری
نه بسندهست مر این جرم و گنهکاری
که مرا باز همی ساده دل انگاری
جست از جایگه آنگاه چو خناسی
هوس اندر سر و اندر دل وسواسی
سوی او جست، چو تیری سوی برجاسی
با یکی داسی، مانندهٔ الماسی
حلق بگرفتش مانندهٔ نسناسی
بر نهادش به گلوگاه چنان داسی
باز ببرید سر او به جدال او
وانهمه بچگکان را به مثال او
پس به گردونش نهاد او و عیال او
گاو و گردون بکشیدند رحال او
در فکندش به جوال و به حبال او
سر با ریش همیدون اطفال او
برد آن کشتگکانرا به سوی چرخشت
همه را در بن چرخشت فکند از پشت
لگد اندر پشت آنگاه همیزد و مشت
تا در افکند به پهلوشان پنج انگشت
گفت کم دوش پیام آمده از زردشت
که دگر باره بباید همگی را کشت
به لگد کرد دو صد پاره میانهاشان
رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان
بدرید از هم تا ناف دهانهاشان
ز قفا بیرون آورد زبانهاشان
رحم ناورده به پیران و جوانهاشان
تا برون کرد ز تن شیرهٔ جانهاشان
داشت خنبی چند از سنگ به گنجینه
که در و بر نرسیدی پیل را سینه
مانده میراث ز جدانش از پارینه
شوخگن گشته، از شنبه و آدینه
رزبان آمد، با حمیت و با کینه
خونشان افکند اندر خم سنگینه
بر سر هر خم ، بنهاد گلین تاجی
افسر هر خم چون افسر دراجی
عنکبوت آمد و آنگاه چو نساجی
سر هر تاجی پوشید به دیباجی
چون بر ایشان به سر آمد شب معراجی
رزبان آمد، تا زنده چو حجاجی
آهنی در کف، چون مرد غدیر خم
به کتف باز فکنده سر هر دو کم
بر سر خم بزد آن آهن آهن سم
بفکند از سر خم تاج گلین خم
بر شد از دختر رز تا فلک پنجم
بوی مشک تبت و نور بر از انجم
رزبان گفت که مهر دلم افزودی
وانهمه دعوی را معنی بنمودی
راست گفتی و جز از راست نفرمودی
گشتهای تازه از آن پس که بفرسودی
این عجبتر که تو وقتی حبشی بودی
رومیی خاستی از گور بدین زودی
بد کردم که به جای تو جفا کردم
نه نکو کردم، دانم که خطا کردم
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم
هم به زیر لگدت همچو هبا کردم
بیگنه بودی، این جرم چرا کردم
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت
با طرب دارم و مرد طرب آرایت
با سماع خوش و بربرط و با نایت
بر کف دست نهم، یکدل و یکرایت
وانگه اندر دهن خویش دهم جایت
رزبان برزد سوی رز گامی را
غرضی را و مرادی را کامی را
برگرفت از لب رف سیمین جامی را
بر لب جام نگارید غلامی را
داد در دستش آهخته حسامی را
بر دگر دستش جامی و مدامی را
بزد اندر خم جام و قدح ساده
برکشید از خم آن جام چو بیجاده
بادهای دید بدان جام در افتاده
که بن جام همیسفت چو سنباده
گفت نتوان خوردن یک قطره ازین باده
جز به یاد ملک مهتر آزاده
آن خداوند من آن فخر خداوندان
دو لبش درگه گفتن خندان خندان
قوتش چندان وانگه خردش چندان
که درو عاجز گردند خردمندان
مایهٔ راحت و آزادی دربندان
خدمتش را هنر و جود چو فرزندان
... این دو بیت ساقط شده ...
...
...
...
پیکر ظلم ز انصافش در زندان
در گذر تیر جگردوز وی از سندان
میرمسعود که رایات جهانداری
زده اقبالش بر طارم زنگاری
شه اجرامش با آنهمه سالاری
سجده آرد به کله گوشهٔ جباری
خجل از خاک درش نافهٔ تاتاری
... این مصرع ساقط شده ...
شاه محمود پدر ناصر دینش جد
وز سعود فلکی طالع او اسعد
قدرش اکلیل به فرق از گهر فرقد
جاهش آراسته بر اوج زحل مسند
شده با فر و بها زو شرف و سودد
در او معبد خلق و کرمش مقصد
میرجاوید بماناد و همی شادان
گنجش انباشته و ملک وی آبادان
کف کافیش که خرمدل ازو رادان
باد چون ابر گهربار به آزادان
از نکوکاران و ز فرخ بنیادان
در خطش از ری تا ساحت عبادان
بانگ و آوای درای کاروان آمد
کاروان مهرگان از خزران آمد
یا ز اقصای بلاد چینستان آمد
نه ازین آمد، بالله نه از آن آمد
که ز فردوس برین وز آسمان آمد
مهرگان آمد، در باز گشائیدش
اندرآرید و تواضع بنمائیدش
از غبار راه ایدر بزدائیدش
بنشانید و به لب خرد بخائیدش
خوب دارید و فراوان بستائیدش
هر زمان خدمت لختی بفزائیدش
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دو صد کشی و با خوشی و ناز آمد
سفری کردش و چون وعده فراز آمد
با قدح رطل و قنینه به نماز آمد
زان خجسته سفر این جشن چو باز آمد
سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد
نگرید آبی وان رنگ رخ آبی
گشته از گردش این چنبر دولابی
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی
بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی
یا چنان زرد یکی جامعهٔ عتابی
پر ز برخاسته زو، چون سر مرغابی
وان ترنج ایدر چون دیبهٔ دیناری
که بمالی و بمالند و بنگذاری
زو به مقراض ارش نیمه دو برداری
کیسهای دوزی و درزش نپدید آری
وانگه آن کیسه ز کافور بینباری
در کشی سرش به ابریشم زنگاری
نار مانند یکی سفر گک دیبا
آستر دیبه زرد، ابرهٔ آن حمرا
سفره پر مرجان، تو بر تو و تا بر تا
دل هر مرجان چو لؤلؤکی لالا
سر او بسته به پنهان ز درون عمدا
سر ماسورگکی در سر او پیدا
نگرید آن رز، وان پایک رزداران
درهم افکنده چو ماران ز بر ماران
دست در هم زده چون یاران در یاران
پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران
برگهای رز چون پای خشنساران
زرگون ایدون همچون رخ بیماران
رزبان شد به سوی رز به سحرگاهان
که دلش بود همیشه سوی رز خواهان
بگشادش در با کبر شهنشاهان
گفت بسمالله و اندر شد ناگاهان
تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان
دست بر بر زد و بر سر زد و بر جبهت
گفت بسیاری لاحول و لا قوت
تاک رز را گفت: ای دختر بیدولت
این شکم چیست، چو پشت و شکم خربت
با که کردستی این صحبت و این عشرت؟
بر تن خویش نبودهست ترا حمیت
من ترا هرگز با شوی ندادستم
وز بداندیشی پایت نگشادستم
هرگز انگشت به تو بر ننهادستم
که من از مادر باحمیت زادستم
به قضا حاجت پیش تو ستادستم
وز حلیمی به تو اندر نفتادستم
چون ترا دیدم از پیش بدین زاری
کردم از پیش رزستانت دیواری
بزدم بر سر دیوار تو من خاری
کنجکی گرد تو همچون دهن غاری
پس دری کردم از سنگ و درافزاری
که بدو آهن هندی نکند کاری
زدمت بر در یک قفل سپاهانی
آنچنان قفل که من دانم و تو دانی
چون شدم غایب از درت به لرزانی
نیکمردی بنشاندم به نگهبانی
با همه زیرکی و رندی و پردانی
نخل این کار برآورد پشیمانی
گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی
از نکوکاران و ز شرمگنان باشی
پاکتن باشی و از پاکتنان باشی
هر چه من گفتم «ارجو» که چنان باشی
شوی ناکرده چو حوران جنان باشی
نه چنان پیرزنان و کهنان باشی
من دگر گفتم ویحک تو دگر گشتی
روزبه بودی چون روز بتر گشتی؟
گهرت بد بد با سوی گهر گشتی
همچنان مادر خود بارآور گشتی
دختری بودی، بر بام و به در گشتی
تا چنین با شکمی بر چو سپر گشتی
راست بر گوی که در تو شدهام عاجز
به کدامین ره بیرون شدهای زین دز
راست گویند زنان را نگوارد عز
بر نیاید کس با مکر زنان هرگز
بر هوا رفتی چون عیسی بیمعجز
یا چو قارون به زمین، وین نبود جایز
تاک رز گفتا: از من چه همیپرسی
کافری کافر، ز ایزد نه همیترسی
به حق کرسی و حق آیتالکرسی
که نخسبیده شبی در بر من نفسی
هستم آبستن، لیکن ز چنان جنسی
که نه اویستی جنی و نه خود انسی
نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی
که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی
جبرئیل آمد روح همه تقدیسی
کردم آبستن، چون مریم بر عیسی
بچهای دارم در ناف چو برجیسی
با رخ یوسف و بوی خوش بلقیسی
اگرت باید، این بچه بزایم من
وین نقاب از تن و رویش بگشایم من
ور نبایدت به زادن نگرایم من
همچنین باشم و نازاده بپایم من
و گر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنت ستاره بنمایم من
اگرم بکشی، برکشتن تو خندم
من چو جرجیس تن خویش بپیوندم
ور بدری شکم و بندم از بندم
نرسد ذرهای آزار به فرزندم
گر چه بکشی تو مرا، صابر و خرسندم
که مرا زنده کند زود خداوندم
او به رز گفت که ویحک چه فضول آری
تو هنوز این هوس اندر سرخود داری
بکشم منت، «لک الویل» بدان زاری
که مسیحت بکند زنده به دشواری
نه بسندهست مر این جرم و گنهکاری
که مرا باز همی ساده دل انگاری
جست از جایگه آنگاه چو خناسی
هوس اندر سر و اندر دل وسواسی
سوی او جست، چو تیری سوی برجاسی
با یکی داسی، مانندهٔ الماسی
حلق بگرفتش مانندهٔ نسناسی
بر نهادش به گلوگاه چنان داسی
باز ببرید سر او به جدال او
وانهمه بچگکان را به مثال او
پس به گردونش نهاد او و عیال او
گاو و گردون بکشیدند رحال او
در فکندش به جوال و به حبال او
سر با ریش همیدون اطفال او
برد آن کشتگکانرا به سوی چرخشت
همه را در بن چرخشت فکند از پشت
لگد اندر پشت آنگاه همیزد و مشت
تا در افکند به پهلوشان پنج انگشت
گفت کم دوش پیام آمده از زردشت
که دگر باره بباید همگی را کشت
به لگد کرد دو صد پاره میانهاشان
رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان
بدرید از هم تا ناف دهانهاشان
ز قفا بیرون آورد زبانهاشان
رحم ناورده به پیران و جوانهاشان
تا برون کرد ز تن شیرهٔ جانهاشان
داشت خنبی چند از سنگ به گنجینه
که در و بر نرسیدی پیل را سینه
مانده میراث ز جدانش از پارینه
شوخگن گشته، از شنبه و آدینه
رزبان آمد، با حمیت و با کینه
خونشان افکند اندر خم سنگینه
بر سر هر خم ، بنهاد گلین تاجی
افسر هر خم چون افسر دراجی
عنکبوت آمد و آنگاه چو نساجی
سر هر تاجی پوشید به دیباجی
چون بر ایشان به سر آمد شب معراجی
رزبان آمد، تا زنده چو حجاجی
آهنی در کف، چون مرد غدیر خم
به کتف باز فکنده سر هر دو کم
بر سر خم بزد آن آهن آهن سم
بفکند از سر خم تاج گلین خم
بر شد از دختر رز تا فلک پنجم
بوی مشک تبت و نور بر از انجم
رزبان گفت که مهر دلم افزودی
وانهمه دعوی را معنی بنمودی
راست گفتی و جز از راست نفرمودی
گشتهای تازه از آن پس که بفرسودی
این عجبتر که تو وقتی حبشی بودی
رومیی خاستی از گور بدین زودی
بد کردم که به جای تو جفا کردم
نه نکو کردم، دانم که خطا کردم
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم
هم به زیر لگدت همچو هبا کردم
بیگنه بودی، این جرم چرا کردم
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت
با طرب دارم و مرد طرب آرایت
با سماع خوش و بربرط و با نایت
بر کف دست نهم، یکدل و یکرایت
وانگه اندر دهن خویش دهم جایت
رزبان برزد سوی رز گامی را
غرضی را و مرادی را کامی را
برگرفت از لب رف سیمین جامی را
بر لب جام نگارید غلامی را
داد در دستش آهخته حسامی را
بر دگر دستش جامی و مدامی را
بزد اندر خم جام و قدح ساده
برکشید از خم آن جام چو بیجاده
بادهای دید بدان جام در افتاده
که بن جام همیسفت چو سنباده
گفت نتوان خوردن یک قطره ازین باده
جز به یاد ملک مهتر آزاده
آن خداوند من آن فخر خداوندان
دو لبش درگه گفتن خندان خندان
قوتش چندان وانگه خردش چندان
که درو عاجز گردند خردمندان
مایهٔ راحت و آزادی دربندان
خدمتش را هنر و جود چو فرزندان
... این دو بیت ساقط شده ...
...
...
...
پیکر ظلم ز انصافش در زندان
در گذر تیر جگردوز وی از سندان
میرمسعود که رایات جهانداری
زده اقبالش بر طارم زنگاری
شه اجرامش با آنهمه سالاری
سجده آرد به کله گوشهٔ جباری
خجل از خاک درش نافهٔ تاتاری
... این مصرع ساقط شده ...
شاه محمود پدر ناصر دینش جد
وز سعود فلکی طالع او اسعد
قدرش اکلیل به فرق از گهر فرقد
جاهش آراسته بر اوج زحل مسند
شده با فر و بها زو شرف و سودد
در او معبد خلق و کرمش مقصد
میرجاوید بماناد و همی شادان
گنجش انباشته و ملک وی آبادان
کف کافیش که خرمدل ازو رادان
باد چون ابر گهربار به آزادان
از نکوکاران و ز فرخ بنیادان
در خطش از ری تا ساحت عبادان
منوچهری دامغانی : ابیات پراکنده
ابیات پراکنده
بکرده راست با مزمار شهرود
بکرده راست با بربط ربابا
چون قلم بست او میان در هجو تو لیکن دهانش
چون دوات از گفتههای خویشتن پر لوش باد
هر که را شاه جهان بردارد و بنوازدش
در سخا گر قطرهای باشد چو صد دریا شود
آن نمیبینی که در باغ و چمن از خارها
در بهاران ز ابر نیسانی چه گل پیدا شود
آهو با شیر کی تواند کوشید
جوگک با باز کی تواند پرید
زده به بزم تو رامشگران به دولت تو
گهی چکاوک و گه راهوی و گهی قالوس
درع بش، آتش جبین، گنبد سرین و آتش کتف
مشک دم، عنبر خوی و شمشاد موی و سر و یال
گر ندانی ز زاغور بلبل
بنگرش گاه نغمه و غلغل
آرغده بر ثنای تو جان منست از آنک
پروردهٔ مکارم اخلاق تو منم
چو رستم گشت در کوشش، چو حاتم گشت در بخشش
چو لقمان گشت در حکمت، چو سلمان گشت در عرفان
مهرهٔ ناچخ بکوبد مهرههای گردنان
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین
نوآیین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله
عجب دلتنگ و غمخوارم، ز حد بگذشت تیمارم
تو گویی در جگر دارم دو صد یاسیج گرگانی
ز کین تو غمناک گردد عدو
ز داشاب تو شاد گردد ولی
بکرده راست با بربط ربابا
چون قلم بست او میان در هجو تو لیکن دهانش
چون دوات از گفتههای خویشتن پر لوش باد
هر که را شاه جهان بردارد و بنوازدش
در سخا گر قطرهای باشد چو صد دریا شود
آن نمیبینی که در باغ و چمن از خارها
در بهاران ز ابر نیسانی چه گل پیدا شود
آهو با شیر کی تواند کوشید
جوگک با باز کی تواند پرید
زده به بزم تو رامشگران به دولت تو
گهی چکاوک و گه راهوی و گهی قالوس
درع بش، آتش جبین، گنبد سرین و آتش کتف
مشک دم، عنبر خوی و شمشاد موی و سر و یال
گر ندانی ز زاغور بلبل
بنگرش گاه نغمه و غلغل
آرغده بر ثنای تو جان منست از آنک
پروردهٔ مکارم اخلاق تو منم
چو رستم گشت در کوشش، چو حاتم گشت در بخشش
چو لقمان گشت در حکمت، چو سلمان گشت در عرفان
مهرهٔ ناچخ بکوبد مهرههای گردنان
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین
نوآیین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله
عجب دلتنگ و غمخوارم، ز حد بگذشت تیمارم
تو گویی در جگر دارم دو صد یاسیج گرگانی
ز کین تو غمناک گردد عدو
ز داشاب تو شاد گردد ولی
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین سبکتگین
باغ دیبا رخ پرند سلب
لعبگر گشت و لعبهاش عجب
گه دهد آب را ز گل خلعت
گاهی از آب لاله را مرکب
گه بهشتی شود پر از حورا
گه سپهری شود پر از کوکب
بیرم سبز برفکنده بلند
شاخ او کرده بسدین مشجب
بوستان گشت چون ستبرق سبز
آسمان گشت چون کبود قصب
حسد آید همی ز بس گلها
آسمان را ز بوستان هر شب
آب همرنگ صندل سودهست
خاک همبوی عنبر اشهب
سبزه گشت از در سماع و شراب
روز گشت از در نشاط و طرب
هر گلی را به شاخ گلبن بر
زند بافیست با هزار شغب
بلبلان گوییا خطیبانند
بر درختان همیکنند خطب
باز بر ما وزید باد شمال
آن شمال خجسته پی مرکب
بوستان شکفته پنداری
دارد از خلعت امیر سلب
میر یوسف برادر سلطان
ناصر علم و دستگیر ادب
جود را عنصرست وقت نشاط
عفو را گوهرست گاه غضب
خشم او برنتابدی دریا
گر برو حلم نیستی اغلب
وقت فخر و شرف سخاوت و جود
به دل و دست او کنند نسب
از کف او چنان هراسد بخل
که تن آسان تندرست از تب
زانکه همرنگ روی دشمن اوست
ننهد در خزانه هیچ ذهب
خواسته بدهد و نخواهد شکر
این صوابست و آن دگر اصوب
ای ترا مردمی، شریعت و کیش
ای ترا جود، ملت و مذهب
زر چو کاهست و دست راد تو باد
پیشگاه خزانهٔ تو مهب
خلق را برتر از پرستش تو
نیست چیزی پس از پرستش رب
هر که را دستگاه خدمت تست
بس عجب نیست گر بود معجب
با همه مهتران یکیست به کسب
هر که را خدمتت بود مکسب
از پی خدمت مبارک تو
مهتران کهتری کنند طلب
مر ترا معجزاتهای قویست
زیر شمشیر تیز و زیر قصب
روز هیجا که برکشی ز نیام
خنجری چون زبانهای ز لهب،
نشناسد ز بس تپد مریخ
که حمل برج اوست یا عقرب
هر کجا جنگ ساختی، بر خون
بتوان راند زورق و زبزب
هر که با تو به جنگ گشت دچار
با ظفر نزد او یکیست هرب
دشمنت هر کجا نگاه کند
یا نهان جای اوست یا مهرب
مسکن دشمن تو بود و بود
هر زمینی کز او نروید حب
ای به آزادگی و نیکخویی
نه عجم چون تو دیده و نه عرب
آنچه تو کردهای به اندک سال
اندر اخبار خوانده نیست و هب
بازگیری به تیغ روز شکار
گرگ را شاخ و شیر را مخلب
باز کردی به تیغ وقت شکار
پیل را ناب و استخوان و عصب
جز تو نگرفت کرگ را به کمند
ای ترا میر کرگگیر لقب
بس مبارز که زیر گرز تو کرد
پشت چون پشت مردم احدب
کشتن شیر شرزهٔ تبت
چشم زخم تو شاه بود سبب
تا بود «سیستان» برابر «بست»
تا بود «کش» برابر «نخشب»
تا به بحر اندرست وال و نهنگ
تا به گردون برست راس و ذنب
شادمانه زی و تن آسان باش
به عدو بازدار رنج و تعب
سال امسال تو ز پار اجود
روز امروز تو ز دی اطیب
می ستان از کف بتان چگل
لاله رخسار و یاسمین غبغب
آنکه زلفش چو خوشهٔ عنبست
لبش از رنگ همچو آب عنب
دایم از مطربان خویش به بزم
غزل شاعران خویش طلب
شاعرانت چو رودکی و شهید
مطربانت چو سرکش و سرکب
لعبگر گشت و لعبهاش عجب
گه دهد آب را ز گل خلعت
گاهی از آب لاله را مرکب
گه بهشتی شود پر از حورا
گه سپهری شود پر از کوکب
بیرم سبز برفکنده بلند
شاخ او کرده بسدین مشجب
بوستان گشت چون ستبرق سبز
آسمان گشت چون کبود قصب
حسد آید همی ز بس گلها
آسمان را ز بوستان هر شب
آب همرنگ صندل سودهست
خاک همبوی عنبر اشهب
سبزه گشت از در سماع و شراب
روز گشت از در نشاط و طرب
هر گلی را به شاخ گلبن بر
زند بافیست با هزار شغب
بلبلان گوییا خطیبانند
بر درختان همیکنند خطب
باز بر ما وزید باد شمال
آن شمال خجسته پی مرکب
بوستان شکفته پنداری
دارد از خلعت امیر سلب
میر یوسف برادر سلطان
ناصر علم و دستگیر ادب
جود را عنصرست وقت نشاط
عفو را گوهرست گاه غضب
خشم او برنتابدی دریا
گر برو حلم نیستی اغلب
وقت فخر و شرف سخاوت و جود
به دل و دست او کنند نسب
از کف او چنان هراسد بخل
که تن آسان تندرست از تب
زانکه همرنگ روی دشمن اوست
ننهد در خزانه هیچ ذهب
خواسته بدهد و نخواهد شکر
این صوابست و آن دگر اصوب
ای ترا مردمی، شریعت و کیش
ای ترا جود، ملت و مذهب
زر چو کاهست و دست راد تو باد
پیشگاه خزانهٔ تو مهب
خلق را برتر از پرستش تو
نیست چیزی پس از پرستش رب
هر که را دستگاه خدمت تست
بس عجب نیست گر بود معجب
با همه مهتران یکیست به کسب
هر که را خدمتت بود مکسب
از پی خدمت مبارک تو
مهتران کهتری کنند طلب
مر ترا معجزاتهای قویست
زیر شمشیر تیز و زیر قصب
روز هیجا که برکشی ز نیام
خنجری چون زبانهای ز لهب،
نشناسد ز بس تپد مریخ
که حمل برج اوست یا عقرب
هر کجا جنگ ساختی، بر خون
بتوان راند زورق و زبزب
هر که با تو به جنگ گشت دچار
با ظفر نزد او یکیست هرب
دشمنت هر کجا نگاه کند
یا نهان جای اوست یا مهرب
مسکن دشمن تو بود و بود
هر زمینی کز او نروید حب
ای به آزادگی و نیکخویی
نه عجم چون تو دیده و نه عرب
آنچه تو کردهای به اندک سال
اندر اخبار خوانده نیست و هب
بازگیری به تیغ روز شکار
گرگ را شاخ و شیر را مخلب
باز کردی به تیغ وقت شکار
پیل را ناب و استخوان و عصب
جز تو نگرفت کرگ را به کمند
ای ترا میر کرگگیر لقب
بس مبارز که زیر گرز تو کرد
پشت چون پشت مردم احدب
کشتن شیر شرزهٔ تبت
چشم زخم تو شاه بود سبب
تا بود «سیستان» برابر «بست»
تا بود «کش» برابر «نخشب»
تا به بحر اندرست وال و نهنگ
تا به گردون برست راس و ذنب
شادمانه زی و تن آسان باش
به عدو بازدار رنج و تعب
سال امسال تو ز پار اجود
روز امروز تو ز دی اطیب
می ستان از کف بتان چگل
لاله رخسار و یاسمین غبغب
آنکه زلفش چو خوشهٔ عنبست
لبش از رنگ همچو آب عنب
دایم از مطربان خویش به بزم
غزل شاعران خویش طلب
شاعرانت چو رودکی و شهید
مطربانت چو سرکش و سرکب
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح خواجهٔ جلیل عبد الرزاق بن احمد بن حسن میمندی
ز آفتاب جدا بود ماه چندین شب
همیدوید به گردون بر آفتاب طلب
خمیده گشته ز هجران و زرد گشته ز غم
نزار گشته ز عشق و گداخته ز تعب
چو آفتاب طلب نزد آفتاب رسید
نشاط کرد و طرب کرد و بود جای طرب
فرو نشست بر آفتاب و روشن کرد
به روی روشن او چشم تیرهٔ چون شب
چو ماه دلشده با آفتاب روشن روی
گذار کرد بدین درهمی دو روز و دو شب
ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل
زعشق هرکه خجل شد ازو مدار عجب
بر آسمان شب دوشین نماز شام پگاه
فرو کشید بر آن روی او کبود قصب
برهنه گشتن روی مه از نقاب کبود
حلال کرد به ما بر حرام کردهٔ رب
اگر که دور شد از آفتاب ماه رواست
ز دور گشتن او تازه گشت ماه عرب
بدین طرب همه شب دوش تا سپیدهٔ بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب
نماز شام همه نیکوان به عید شدند
طرب کنان و تماشا کنان و خندان لب
بنفشه زلف من اندر میانشان گفتی
چو ماه بود و دگر نیکوان همه کوکب
ز دور هر که مر او را بدید پیر و جوان
به خوبتر لقبی گفت سیدا مرحب
به عید رفت به یک نام و بازگشت ز عید
نهاده خلق مر او را هزارگونه لقب
هوا هزار فزونست و مر مرا دو هواست
و زان دو دور ندانم شدن به هیچ سبب
هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی
هوای خدمت آن خواجهٔ بزرگ نسب
جلیل، عبدالرزاق احمد آنکه برش
ز جان عزیزترند اهل علم و اهل ادب
امید خدمت آن خواجه پشت راست کند
بر آن کسی که مر او را زمانه کرد احدب
کمینه مرغی کز باغ او به دشت شود
ز چنگ باز به منقار بر کشد مخلب
به روز معرکه با دشمن خدای، علی
به ذوالفقار نکرد آنچه او کند به قصب
گهی که علم افادت کند سجود کند
ز بس فصاحت او، پیش او، روان وهب
ستارگان همه خوانند نام او که بوند
به زیر مرکب او بر کواکب مثقب
چنانکه ماه همی آرزو کند که بود
مر اسب او را آرایش لگام و یلب
ز بیم جودش بخل از جهان هزیمت کرد
هزیمتی را افسون زننده گشت هرب
عطا فزون کند آنگه کزو شوی نومید
گناه بیش کند عفو، چون گرفت غضب
بزرگوار عطاهای او خطیبانند
همیکنند و بر هر کجا رسند خطب
گذر نیابد بر بحر جود او خورشید
اگر زمانه بدو اندر افکند زبزب
ایا سپهر برین مرکب ترا میدان
چنانکه نجم زحل هست مر ترا مرکب
مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند
برون نیاید هرگز ستارهشان ز ذنب
اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ
به وقت بار، عنا بر دهد به جای عنب
بدان زمین که بداندیش تو گذشته بود
عجب نباشد اگر تا ابد نروید حب
کلاه داری و دل داری و نسب داری
بدین سه چیز بود فخر مهتران اغلب
بر آسمان برینی به قدر وین نه عجب
عجبتر آنکه بدین قدر نیستی معجب
تو بحر جودی و خلق تو عنبر و نه شگفت
از آنکه زایش بحرست عنبر اشهب
اگر به نخشب باد سخاوت تو وزد
مکان زر بشود خاره بر که نخشب
چنانکه گر به حلب مجلس تو یاد کنند
سرشته مشک شود خاک بر زمین حلب
همیشه تا دو جمادی بود پس دو ربیع
بود پس دو جمادی رونده ماه رجب
همیشه تا نبود خانه زحل میزان
چنان کجا نبود برج مشتری عقرب
جهان به کام تو باد و فلک مطیع تو باد
موافق از تو به راحت عدو ز تو به کرب
خجسته بادت عید و چو عید باد مدام
همیشه روز و شب تو ز یکدگر اطیب
همیدوید به گردون بر آفتاب طلب
خمیده گشته ز هجران و زرد گشته ز غم
نزار گشته ز عشق و گداخته ز تعب
چو آفتاب طلب نزد آفتاب رسید
نشاط کرد و طرب کرد و بود جای طرب
فرو نشست بر آفتاب و روشن کرد
به روی روشن او چشم تیرهٔ چون شب
چو ماه دلشده با آفتاب روشن روی
گذار کرد بدین درهمی دو روز و دو شب
ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل
زعشق هرکه خجل شد ازو مدار عجب
بر آسمان شب دوشین نماز شام پگاه
فرو کشید بر آن روی او کبود قصب
برهنه گشتن روی مه از نقاب کبود
حلال کرد به ما بر حرام کردهٔ رب
اگر که دور شد از آفتاب ماه رواست
ز دور گشتن او تازه گشت ماه عرب
بدین طرب همه شب دوش تا سپیدهٔ بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب
نماز شام همه نیکوان به عید شدند
طرب کنان و تماشا کنان و خندان لب
بنفشه زلف من اندر میانشان گفتی
چو ماه بود و دگر نیکوان همه کوکب
ز دور هر که مر او را بدید پیر و جوان
به خوبتر لقبی گفت سیدا مرحب
به عید رفت به یک نام و بازگشت ز عید
نهاده خلق مر او را هزارگونه لقب
هوا هزار فزونست و مر مرا دو هواست
و زان دو دور ندانم شدن به هیچ سبب
هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی
هوای خدمت آن خواجهٔ بزرگ نسب
جلیل، عبدالرزاق احمد آنکه برش
ز جان عزیزترند اهل علم و اهل ادب
امید خدمت آن خواجه پشت راست کند
بر آن کسی که مر او را زمانه کرد احدب
کمینه مرغی کز باغ او به دشت شود
ز چنگ باز به منقار بر کشد مخلب
به روز معرکه با دشمن خدای، علی
به ذوالفقار نکرد آنچه او کند به قصب
گهی که علم افادت کند سجود کند
ز بس فصاحت او، پیش او، روان وهب
ستارگان همه خوانند نام او که بوند
به زیر مرکب او بر کواکب مثقب
چنانکه ماه همی آرزو کند که بود
مر اسب او را آرایش لگام و یلب
ز بیم جودش بخل از جهان هزیمت کرد
هزیمتی را افسون زننده گشت هرب
عطا فزون کند آنگه کزو شوی نومید
گناه بیش کند عفو، چون گرفت غضب
بزرگوار عطاهای او خطیبانند
همیکنند و بر هر کجا رسند خطب
گذر نیابد بر بحر جود او خورشید
اگر زمانه بدو اندر افکند زبزب
ایا سپهر برین مرکب ترا میدان
چنانکه نجم زحل هست مر ترا مرکب
مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند
برون نیاید هرگز ستارهشان ز ذنب
اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ
به وقت بار، عنا بر دهد به جای عنب
بدان زمین که بداندیش تو گذشته بود
عجب نباشد اگر تا ابد نروید حب
کلاه داری و دل داری و نسب داری
بدین سه چیز بود فخر مهتران اغلب
بر آسمان برینی به قدر وین نه عجب
عجبتر آنکه بدین قدر نیستی معجب
تو بحر جودی و خلق تو عنبر و نه شگفت
از آنکه زایش بحرست عنبر اشهب
اگر به نخشب باد سخاوت تو وزد
مکان زر بشود خاره بر که نخشب
چنانکه گر به حلب مجلس تو یاد کنند
سرشته مشک شود خاک بر زمین حلب
همیشه تا دو جمادی بود پس دو ربیع
بود پس دو جمادی رونده ماه رجب
همیشه تا نبود خانه زحل میزان
چنان کجا نبود برج مشتری عقرب
جهان به کام تو باد و فلک مطیع تو باد
موافق از تو به راحت عدو ز تو به کرب
خجسته بادت عید و چو عید باد مدام
همیشه روز و شب تو ز یکدگر اطیب
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح ابوالحسن علی بن الفضل بن احمد معروف به حجاج
ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست
از همه ترکان چون ترک من امروز کجاست
مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش
سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست
همه نازیدن آن ماه به دیدار منست
همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست
مشتری عارض و خورشید رخ و زهره لقاست
روی او را من از ایزد به دعا خواستهام
آنچنان روی ز ایزد به دعا باید خواست
دل من خواست همی بر کف او دادم دل
ور به جای دل، جان خواهد، بدهم که سزاست
اندرین عشق مرا نیز ملامت مکنید
کاین قضاییست بر این سر که ندانم چه قضاست
مردمان گویند این دل شدهٔ کیست براو
که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست
در دلم هیچ کسی دست نیابد به بدی
تا درو مدحت فرزند وزیرالوزراست
خواجهٔ سید حجاج علی بن الفضل
آنکه از بار خدایان جهان بیهمتاست
روز و شب درگه او خانهٔ اهل هنرست
سال و مه مجلس او مسکن و جای ادباست
به سخا مردهٔ صد ساله همی زنده کند
این سخا معجز عیسی ست همانا نه سخاست
همچو بر شاخ درختان اثر باد بهار
اثر نعمت او بر همه گیتی پیداست
همچنو ما همه از نعمت او بهرهوریم
پس چو نیکو نگری نعمت او نعمت ماست
مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو
وین دو چیزست که او را به جهان کام و هواست
سال و مه در طلب نعمت و ناز خدمست
روز و شب در سخن زائر و تدبیر عطاست
همه نازیدنش از دیدن زوار بود
وامق است او به مثل گوئی و زائر عذر است
کهتری را بر او خدمت جاه و کرمست
خدمتی را بر او نعمت بسیار جزاست
خدمت فرخ او باید ورزید امروز
هر که را آرزوی نعمت و ناز فرداست
مرد را خدمت یکروزهٔ آن بارخدای
گر چه مسرف بود و مفرط، صد ساله نواست
مهتران سپهی عاشق مهر و درمند
بس درمهای درستست و بر این قول گواست
دل خواجهست که هرگز نگراید به درم
دل خواجه نه دلستی که همانا دریاست
از پی عرض نگهداشتن و جاه عریض
خواسته بر دل او خوارتر از خاک و حصاست
چونکه داور بود او داور بی غل و غشست
چونکه حاکم بود او حاکم بیروی و ریاست
ضعفا را به همه حالی یارست و خدای
یار آنست به هر وقت که یار ضعفاست
هم ز بهر ضعفا مال خداوند بسا
بپذیرفت و بیفزود و برآورد و بکاست
نامهای کرد سوی خواجهٔ سید که به فضل
شغل آن کار کفایت کن، کان کار تراست
هم دل خلق نگه دارد و هم مال امیر
کارفرمای چنین در همه آفاق کجاست
رمضان آمد و دیوان مؤونت برداشت
خلق را گفت مرا شادی از ایام شماست
مردمان اکنون دانند که چون باید خفت
مردمان اکنون دانند که چون باید خاست
لاجرم بر تن و بر جان امیر از همه خلق
روز تا روز به نیکی ز دگرگونه دعاست
گر کسی گوید کافیتر و کاملتر ازو
هیچ مهتر بود، این لفظ چنان دان که خطاست
در جهان با نظر او نه بلا ماند و نه غم
نظر نیکوی او نفی غم و دفع بلاست
از حلیمی چو زمینست و به رادی چو فلک
از تمامی چو جهانست و به پاکی چو هواست
تا فلکها را دورست و بروجست و نجوم
تا کواکب را سیرست و فروغست و ضیاست
تا به سال اندر سه ماه بود فصل ربیع
نه مه دیگر صیفست و خریفست و شتاست
مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد
که ازو پیشگه و مجلس با فر و بهاست
شادمان باد و نصیبش ز جهان نعمت و ناز
نعمت و نازی کان را نه زوال و نه فناست
دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد
که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست
از همه ترکان چون ترک من امروز کجاست
مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش
سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست
همه نازیدن آن ماه به دیدار منست
همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست
مشتری عارض و خورشید رخ و زهره لقاست
روی او را من از ایزد به دعا خواستهام
آنچنان روی ز ایزد به دعا باید خواست
دل من خواست همی بر کف او دادم دل
ور به جای دل، جان خواهد، بدهم که سزاست
اندرین عشق مرا نیز ملامت مکنید
کاین قضاییست بر این سر که ندانم چه قضاست
مردمان گویند این دل شدهٔ کیست براو
که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست
در دلم هیچ کسی دست نیابد به بدی
تا درو مدحت فرزند وزیرالوزراست
خواجهٔ سید حجاج علی بن الفضل
آنکه از بار خدایان جهان بیهمتاست
روز و شب درگه او خانهٔ اهل هنرست
سال و مه مجلس او مسکن و جای ادباست
به سخا مردهٔ صد ساله همی زنده کند
این سخا معجز عیسی ست همانا نه سخاست
همچو بر شاخ درختان اثر باد بهار
اثر نعمت او بر همه گیتی پیداست
همچنو ما همه از نعمت او بهرهوریم
پس چو نیکو نگری نعمت او نعمت ماست
مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو
وین دو چیزست که او را به جهان کام و هواست
سال و مه در طلب نعمت و ناز خدمست
روز و شب در سخن زائر و تدبیر عطاست
همه نازیدنش از دیدن زوار بود
وامق است او به مثل گوئی و زائر عذر است
کهتری را بر او خدمت جاه و کرمست
خدمتی را بر او نعمت بسیار جزاست
خدمت فرخ او باید ورزید امروز
هر که را آرزوی نعمت و ناز فرداست
مرد را خدمت یکروزهٔ آن بارخدای
گر چه مسرف بود و مفرط، صد ساله نواست
مهتران سپهی عاشق مهر و درمند
بس درمهای درستست و بر این قول گواست
دل خواجهست که هرگز نگراید به درم
دل خواجه نه دلستی که همانا دریاست
از پی عرض نگهداشتن و جاه عریض
خواسته بر دل او خوارتر از خاک و حصاست
چونکه داور بود او داور بی غل و غشست
چونکه حاکم بود او حاکم بیروی و ریاست
ضعفا را به همه حالی یارست و خدای
یار آنست به هر وقت که یار ضعفاست
هم ز بهر ضعفا مال خداوند بسا
بپذیرفت و بیفزود و برآورد و بکاست
نامهای کرد سوی خواجهٔ سید که به فضل
شغل آن کار کفایت کن، کان کار تراست
هم دل خلق نگه دارد و هم مال امیر
کارفرمای چنین در همه آفاق کجاست
رمضان آمد و دیوان مؤونت برداشت
خلق را گفت مرا شادی از ایام شماست
مردمان اکنون دانند که چون باید خفت
مردمان اکنون دانند که چون باید خاست
لاجرم بر تن و بر جان امیر از همه خلق
روز تا روز به نیکی ز دگرگونه دعاست
گر کسی گوید کافیتر و کاملتر ازو
هیچ مهتر بود، این لفظ چنان دان که خطاست
در جهان با نظر او نه بلا ماند و نه غم
نظر نیکوی او نفی غم و دفع بلاست
از حلیمی چو زمینست و به رادی چو فلک
از تمامی چو جهانست و به پاکی چو هواست
تا فلکها را دورست و بروجست و نجوم
تا کواکب را سیرست و فروغست و ضیاست
تا به سال اندر سه ماه بود فصل ربیع
نه مه دیگر صیفست و خریفست و شتاست
مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد
که ازو پیشگه و مجلس با فر و بهاست
شادمان باد و نصیبش ز جهان نعمت و ناز
نعمت و نازی کان را نه زوال و نه فناست
دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد
که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری
دل آن ترک نه اندر خور سیمین بر اوست
سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست
با لب شیرین با من سخنان گوید تلخ
سخن تلخ نداند که نه اندر خور اوست
نه به اندازه کند کار و نگویم که مکن
چکنم پس که مرا جان و جهان در بر اوست
از همه خلق دل من سوی او دارد میل
بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست
سرو را ماند کورده گل سوری بار
بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست
مادرش گفت پسر زایم، سرو و مه زاد
پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست
آن رخ چون گل بشکفته و بالای چو سرو
خواجه دیدهست همانا که رهش بر در اوست
خواجهٔ سید بوبکر حصیری که خدای
هرچه دادهست بدو، در خور او، وز در اوست
مهتر محتشمانست به حشمت نه به زاد
از همه محتشمان هر که بود کهتر اوست
هر که از چاکری و خدمت او رنج برد
رنج نادیده جهان چاکر و خدمتگر اوست
چاکری کردن او در شرف از میری به
ور نه چون چشم همه میران بر چاکر اوست
دشمنی کردن با مرد چنو بیخردیست
خرد دشمن او در سخن مضمر اوست
دشمن خواجه به بال و پر مغرور مباد
که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست
هر مخالف که بدو قصد کند نیست شود
ور مثل سعد فلکها همه از اختر اوست
آتشی دان تو خلافش را در سوزش و تف
که مثل چرخ اثیر از تف خاکستر اوست
مهر فرزندی بر خواجه فکندهست جهان
زانکه چون مادر اندهخور و اندهبر اوست
دشمن ار مهر طمع دارد ازو بیهدگیست
که جهان مادر او نیست که مادندر اوست
کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد
کاژدهاییست جهان دشمن خواجه خور اوست
او کریمیست عطابخش و کریمی که مدام
روزی خلق بدان دست ولیپرور اوست
دل او وقت عطا دادن بحریست فراخ
که مه زود رو اندر طلب معبر اوست
نتوان گفت که دریای دمان را دگرست
نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست
از کریمی دل او سیر شود هرگز نه
این سرشتیست که در خلقت و در گوهر اوست
دست او همچو درختیست که چشم همه خلق
به بهار و به خزان بر گل و برگ و بر اوست
بر تن هیچ کس از هیچ ستمگر نبود
آن ستم، کز کف بخشندهٔ او بر زر اوست
گر به کف گیرد ساغر به خروش آید زر
آن خروش از کف او ناید کز ساغر اوست
هرچه در گیتی از معنی خواهندگیست
نام او با صلت نیکو در دفتر اوست
این عطا دادن دایم خوی پیغمبر ماست
ای خنک آن کس کو را خوی پیغمبر اوست
سببی باید تا فخر توان کرد بدان
رادی و فخر و بزرگی سبب مفخر اوست
مخبری باید بر منظر پاکیزه گواه
مخبری در خور منظر به جهان مخبر اوست
همه خوبی و نکویی بود او را ز خدای
وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست
عید او فرخ و او شاد به فرخنده بتی
که گه استاده میاندر کف و گه در بر اوست
سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست
با لب شیرین با من سخنان گوید تلخ
سخن تلخ نداند که نه اندر خور اوست
نه به اندازه کند کار و نگویم که مکن
چکنم پس که مرا جان و جهان در بر اوست
از همه خلق دل من سوی او دارد میل
بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست
سرو را ماند کورده گل سوری بار
بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست
مادرش گفت پسر زایم، سرو و مه زاد
پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست
آن رخ چون گل بشکفته و بالای چو سرو
خواجه دیدهست همانا که رهش بر در اوست
خواجهٔ سید بوبکر حصیری که خدای
هرچه دادهست بدو، در خور او، وز در اوست
مهتر محتشمانست به حشمت نه به زاد
از همه محتشمان هر که بود کهتر اوست
هر که از چاکری و خدمت او رنج برد
رنج نادیده جهان چاکر و خدمتگر اوست
چاکری کردن او در شرف از میری به
ور نه چون چشم همه میران بر چاکر اوست
دشمنی کردن با مرد چنو بیخردیست
خرد دشمن او در سخن مضمر اوست
دشمن خواجه به بال و پر مغرور مباد
که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست
هر مخالف که بدو قصد کند نیست شود
ور مثل سعد فلکها همه از اختر اوست
آتشی دان تو خلافش را در سوزش و تف
که مثل چرخ اثیر از تف خاکستر اوست
مهر فرزندی بر خواجه فکندهست جهان
زانکه چون مادر اندهخور و اندهبر اوست
دشمن ار مهر طمع دارد ازو بیهدگیست
که جهان مادر او نیست که مادندر اوست
کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد
کاژدهاییست جهان دشمن خواجه خور اوست
او کریمیست عطابخش و کریمی که مدام
روزی خلق بدان دست ولیپرور اوست
دل او وقت عطا دادن بحریست فراخ
که مه زود رو اندر طلب معبر اوست
نتوان گفت که دریای دمان را دگرست
نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست
از کریمی دل او سیر شود هرگز نه
این سرشتیست که در خلقت و در گوهر اوست
دست او همچو درختیست که چشم همه خلق
به بهار و به خزان بر گل و برگ و بر اوست
بر تن هیچ کس از هیچ ستمگر نبود
آن ستم، کز کف بخشندهٔ او بر زر اوست
گر به کف گیرد ساغر به خروش آید زر
آن خروش از کف او ناید کز ساغر اوست
هرچه در گیتی از معنی خواهندگیست
نام او با صلت نیکو در دفتر اوست
این عطا دادن دایم خوی پیغمبر ماست
ای خنک آن کس کو را خوی پیغمبر اوست
سببی باید تا فخر توان کرد بدان
رادی و فخر و بزرگی سبب مفخر اوست
مخبری باید بر منظر پاکیزه گواه
مخبری در خور منظر به جهان مخبر اوست
همه خوبی و نکویی بود او را ز خدای
وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست
عید او فرخ و او شاد به فرخنده بتی
که گه استاده میاندر کف و گه در بر اوست
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در تهنیت جلوس سلطان محمد پس از سلطان محمود
هرکه بود از یمین دولت شاد
دل به مهر جمال ملت داد
هرکه او حق نعمتش بشناخت
میر ما را نوید خدمت داد
طاعت آن ملک به جا آورد
هر که او دل بر این امیر نهاد
وقت رفتن ملک به میر سپرد
لشکر خویش و بنده و آزاد
گفت بر تخت مملکت بنشین
تا به تو نام من بماند یاد
هرچه ویران شد از تغافل من
جهد کن تا مگر کنی آباد
اینت نیکو وصیت و فرمان
ایزد آن شاه را بیامرزاد
اگر آن شاه جاودانه نزیست
این خداوند جاودانه زیاد
گل بخندد ز یاد این بر سنگ
آب گردد ز درد آن پولاد
انده او دل گشاده ببست
رامش میر بستهها بگشاد
شمع داریم و شمع پیش نهیم
گر بکشت آن چراغ ما را باد
گر برفت آن ملک، به ما بگذاشت
پادشاهی کریم و پاکنژاد
سخت خوب آید این دو بیت مرا
که شنیدم ز شاعری استاد:
«پادشاهی گذشت پاکنژاد
پادشاهی نشست فرخزاد»
«برگذشته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد»
«گر چراغی ز ما گرفت جهان
باز شمعی به پیش ما بنهاد»
ای خداوند خسروان جهان
ای جهان را به جای جم و قباد
ملک با رای تو قرار گرفت
بخت در پیش تو به پا استاد
کارهای جهان به کام تو گشت
گفتگوی تو در جهان افتاد
نه شگفت ار ز فر دولت تو
روید از شوره پیش تو شمشاد
تا به شاهی نشستی از پی تو
هفت کشور همیشود هفتاد
خلق را قبله گشت خانهٔ تو
همچو زین پیش خانهٔ نوشاد
پدر پیشبین تو به تو شاه
بس قوی کرد ملک را بنیاد
ملک چون کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد
چاکرانند بر در تو کنون
برتر از طوس نوذر و کشواد
از پی تهنیت خلیفه به تو
بفرستد کس، ار بنفرستاد
ای امیری که در زمانهٔ تو
نیست شد نام ز فتی و بیداد
کف به رادی گشاده، چشم به مهر
دست دادت خدای با کف راد
زائر از تو به خرمی و طرب
درم از تو به ناله و فریاد
تخت شاهی و پادشاهی و ملک
بر تو و بر زمانه فرخ باد
چون پدر کامکار باش که تو
پدر دیگری به رسم و نهاد
ماه خرداد بر تو فرخ باد
آفرین باد بر مه خرداد
دل به مهر جمال ملت داد
هرکه او حق نعمتش بشناخت
میر ما را نوید خدمت داد
طاعت آن ملک به جا آورد
هر که او دل بر این امیر نهاد
وقت رفتن ملک به میر سپرد
لشکر خویش و بنده و آزاد
گفت بر تخت مملکت بنشین
تا به تو نام من بماند یاد
هرچه ویران شد از تغافل من
جهد کن تا مگر کنی آباد
اینت نیکو وصیت و فرمان
ایزد آن شاه را بیامرزاد
اگر آن شاه جاودانه نزیست
این خداوند جاودانه زیاد
گل بخندد ز یاد این بر سنگ
آب گردد ز درد آن پولاد
انده او دل گشاده ببست
رامش میر بستهها بگشاد
شمع داریم و شمع پیش نهیم
گر بکشت آن چراغ ما را باد
گر برفت آن ملک، به ما بگذاشت
پادشاهی کریم و پاکنژاد
سخت خوب آید این دو بیت مرا
که شنیدم ز شاعری استاد:
«پادشاهی گذشت پاکنژاد
پادشاهی نشست فرخزاد»
«برگذشته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد»
«گر چراغی ز ما گرفت جهان
باز شمعی به پیش ما بنهاد»
ای خداوند خسروان جهان
ای جهان را به جای جم و قباد
ملک با رای تو قرار گرفت
بخت در پیش تو به پا استاد
کارهای جهان به کام تو گشت
گفتگوی تو در جهان افتاد
نه شگفت ار ز فر دولت تو
روید از شوره پیش تو شمشاد
تا به شاهی نشستی از پی تو
هفت کشور همیشود هفتاد
خلق را قبله گشت خانهٔ تو
همچو زین پیش خانهٔ نوشاد
پدر پیشبین تو به تو شاه
بس قوی کرد ملک را بنیاد
ملک چون کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد
چاکرانند بر در تو کنون
برتر از طوس نوذر و کشواد
از پی تهنیت خلیفه به تو
بفرستد کس، ار بنفرستاد
ای امیری که در زمانهٔ تو
نیست شد نام ز فتی و بیداد
کف به رادی گشاده، چشم به مهر
دست دادت خدای با کف راد
زائر از تو به خرمی و طرب
درم از تو به ناله و فریاد
تخت شاهی و پادشاهی و ملک
بر تو و بر زمانه فرخ باد
چون پدر کامکار باش که تو
پدر دیگری به رسم و نهاد
ماه خرداد بر تو فرخ باد
آفرین باد بر مه خرداد
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح خواجه عبد الرزاق بن احمد بن حسن میمندی
ای دل من ترا بشارت باد
که ترا من به دوست خواهم داد
تو بدو شادمانهای به جهان
شاد باد آنکه تو بدویی شاد
تا نگویی که مر مرا مفرست
که کسی دل به دوست نفرستاد
دوست از من ترا همیطلبد
رو بر دوست هر چه باداباد
دست و پایش ببوس و مسکن کن
زیر آن زلفکان چون شمشاد
تا ز بیداد چشم او برهی
از لب لعل او بیابی داد
زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد به هیچ کس بیداد
خاصه بر تو که تو فزون ز عدد
آفرینهای خواجه داری یاد
خواجهٔ سید ستوده هنر
خواجهٔ پاکطبع پاکنژاد
عبد رزاق احمد حسن آنک
هیچ مادر چو او کریم نژاد
آنکه کافیتر و سخیتر ازو
بر بساط زمین قدم ننهاد
خوی او خوب و روی چون خو خوب
دل او راد و دست چون دل راد
کافیان جهان همیخوانند
از دل پاک خواجه را استاد
بستههایی گشاده گشت بدو
که ندانست روزگار گشاد
از وزیران چو او یکی ننشست
بر بساط جم و بساط قباد
فیلسوفی به سر نداند برد
سخنی را که او نهد بنیاد
به سخن گفتن آن ستوده سخن
نرم گرداند آهن و پولاد
راد مردان بدو روند همی
کو رسد راد مرد را فریاد
زو تواند به پایگاه رسید
هر که از پایگاه خویش افتاد
بس کسا کو به فر دولت او
کار ویران خویش کرد آباد
خانهٔ او بهشت شد که درو
غمگنان را ز غم کنند آزاد
نزد آن خواجه خادمانش را
هست پاداش خدمتی هفتاد
هیچ شه را چنین وزیر نبود
هیچ مادر چنو کریم نزاد
جمع شد نزد او هزار هنر
که به شادی هزار سال زیاد
پدر و مادر سخاوت و جود
هر دو خوانند خواجه را داماد
پیش دو دست او سجود کنند
چون مغان پیش آذر خرداد
هر که او معدن کریمی جست
به در کاخ او فرو استاد
آفتاب کرام خواهد کرد
لقب او خلیفهٔ بغداد
تا به مرداد گرم گردد آب
تا به دی ماه سرد گردد باد
تا به وقت خزان چو دشت شود
باغهای چو بتکدهٔ نوشاد
با دل شاد باد چو شیرین
دشمنش مستمند چون فرهاد
روزگارش خجسته باد و بر او
مهرگان فرخ و همایون باد
که ترا من به دوست خواهم داد
تو بدو شادمانهای به جهان
شاد باد آنکه تو بدویی شاد
تا نگویی که مر مرا مفرست
که کسی دل به دوست نفرستاد
دوست از من ترا همیطلبد
رو بر دوست هر چه باداباد
دست و پایش ببوس و مسکن کن
زیر آن زلفکان چون شمشاد
تا ز بیداد چشم او برهی
از لب لعل او بیابی داد
زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد به هیچ کس بیداد
خاصه بر تو که تو فزون ز عدد
آفرینهای خواجه داری یاد
خواجهٔ سید ستوده هنر
خواجهٔ پاکطبع پاکنژاد
عبد رزاق احمد حسن آنک
هیچ مادر چو او کریم نژاد
آنکه کافیتر و سخیتر ازو
بر بساط زمین قدم ننهاد
خوی او خوب و روی چون خو خوب
دل او راد و دست چون دل راد
کافیان جهان همیخوانند
از دل پاک خواجه را استاد
بستههایی گشاده گشت بدو
که ندانست روزگار گشاد
از وزیران چو او یکی ننشست
بر بساط جم و بساط قباد
فیلسوفی به سر نداند برد
سخنی را که او نهد بنیاد
به سخن گفتن آن ستوده سخن
نرم گرداند آهن و پولاد
راد مردان بدو روند همی
کو رسد راد مرد را فریاد
زو تواند به پایگاه رسید
هر که از پایگاه خویش افتاد
بس کسا کو به فر دولت او
کار ویران خویش کرد آباد
خانهٔ او بهشت شد که درو
غمگنان را ز غم کنند آزاد
نزد آن خواجه خادمانش را
هست پاداش خدمتی هفتاد
هیچ شه را چنین وزیر نبود
هیچ مادر چنو کریم نزاد
جمع شد نزد او هزار هنر
که به شادی هزار سال زیاد
پدر و مادر سخاوت و جود
هر دو خوانند خواجه را داماد
پیش دو دست او سجود کنند
چون مغان پیش آذر خرداد
هر که او معدن کریمی جست
به در کاخ او فرو استاد
آفتاب کرام خواهد کرد
لقب او خلیفهٔ بغداد
تا به مرداد گرم گردد آب
تا به دی ماه سرد گردد باد
تا به وقت خزان چو دشت شود
باغهای چو بتکدهٔ نوشاد
با دل شاد باد چو شیرین
دشمنش مستمند چون فرهاد
روزگارش خجسته باد و بر او
مهرگان فرخ و همایون باد
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپاهسالار برادر سلطان محمود
همی نسیم گل آرد به باغ بوی بهار
بهار چهر منا! خیز و جام باده بیار
اگرچه باده حرامست ظن برم که مگر
حلال گردد بر عاشقان به وقت بهار
خدای، نعمت، ما را ز بهر خوردن داد
بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار
چه نعمتست به از باده بادهخواران را
همین بسست وگر چند نعمتش بسیار
بخاصه اکنون کز سنگ خاره لاله دمید
ز لاله کوه چو دیبای لعل شد هموار
ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ
که میر پره زدستی به دشت بهر شکار
امیر ما عضد دولت و مؤید دین
در امید بزرگان و قبلهٔ احرار
بزرگواری کاندر میان گوهر خویش
پدیدتر ز علم در میان صف سوار
مبارزی که به مردی و چیرهدستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار
دو مرد زنده نماند که صلح تاند کرد
در آن حصار که او یک دو تیر برد بکار
به روی باره اگر برزند به بازی تیر
زسوی دیگر تیرش برون شود ز حصار
سلاح در خور قوت، هزار من کندی
اگر نیابد او را ز بهر بازی یار
کمان او را بینی فتاده پنداری
مهینه شاخی افتاده از مهینه چنار
چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم
اگرچه باشد صورتگری بدیع نگار
ز دور هر که مر او را بدید یکره گفت
زهی سوار نکو طلعت نکو دیدار
زخوب طلعتی و از نکو سواری کوست
ز دیدنش نشود سیر دیدهٔ نظار
نکو لقا و نکو عادت و نکو سخنست
نکو خصال و نکو مذهب و نکو کردار
درم کشست و کریمی که در خزانهٔ او
درم نیابد چندانکه برکشد زوار
درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر
بر امیر ندارد به ذرهای مقدار
اگر بیابد روزی هزار تنگ درم
هزار و صد بدهد کارش این بود هموار
مرا غم آید اگر چه مرا دلیست فراخ
ز مال دادن و بخشیدن بدان کردار
چنان ملک را باید که باشدی هر روز
خزانه پر درم و پر سلیح و پر دینار
چو خرج خویش فزونتر ز دخل خویش کند
ز زر و سیم خزانه تهی شود ناچار
دگر که نام نکو یافته ست، و نام نکو
نکوتر از گهر نابسوده صد خروار
شریفتر زان چیزی بود که محتشمان
همیکنند به هر جای فضل او تکرار
بزرگتر زان چیزی کجا بود که ازو
همیرسد ز دل و دست او به دستگزار
هر آنچه من ز کریمی و فضل او گویم
کنند باور و بر من نباید استغفار
رسد ز خدمت او بیخطر به جاه و خطر
کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار
مرا بخدمتش امروز بهترست از دی
مرا به دولتش امسال خوشترست از پار
هزار سال زیاد این بزرگوار ملک
عزیز باد و عدو را ذلیل کرده و خوار
خجسته بادش نوروز و همچنان همه روز
به شادکامی بر کف گرفته جام عقار
همیشه در بر او کودکی چو لعبت چین
همیشه مونس او لعبتی چو نقش بهار
بهار چهر منا! خیز و جام باده بیار
اگرچه باده حرامست ظن برم که مگر
حلال گردد بر عاشقان به وقت بهار
خدای، نعمت، ما را ز بهر خوردن داد
بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار
چه نعمتست به از باده بادهخواران را
همین بسست وگر چند نعمتش بسیار
بخاصه اکنون کز سنگ خاره لاله دمید
ز لاله کوه چو دیبای لعل شد هموار
ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ
که میر پره زدستی به دشت بهر شکار
امیر ما عضد دولت و مؤید دین
در امید بزرگان و قبلهٔ احرار
بزرگواری کاندر میان گوهر خویش
پدیدتر ز علم در میان صف سوار
مبارزی که به مردی و چیرهدستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار
دو مرد زنده نماند که صلح تاند کرد
در آن حصار که او یک دو تیر برد بکار
به روی باره اگر برزند به بازی تیر
زسوی دیگر تیرش برون شود ز حصار
سلاح در خور قوت، هزار من کندی
اگر نیابد او را ز بهر بازی یار
کمان او را بینی فتاده پنداری
مهینه شاخی افتاده از مهینه چنار
چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم
اگرچه باشد صورتگری بدیع نگار
ز دور هر که مر او را بدید یکره گفت
زهی سوار نکو طلعت نکو دیدار
زخوب طلعتی و از نکو سواری کوست
ز دیدنش نشود سیر دیدهٔ نظار
نکو لقا و نکو عادت و نکو سخنست
نکو خصال و نکو مذهب و نکو کردار
درم کشست و کریمی که در خزانهٔ او
درم نیابد چندانکه برکشد زوار
درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر
بر امیر ندارد به ذرهای مقدار
اگر بیابد روزی هزار تنگ درم
هزار و صد بدهد کارش این بود هموار
مرا غم آید اگر چه مرا دلیست فراخ
ز مال دادن و بخشیدن بدان کردار
چنان ملک را باید که باشدی هر روز
خزانه پر درم و پر سلیح و پر دینار
چو خرج خویش فزونتر ز دخل خویش کند
ز زر و سیم خزانه تهی شود ناچار
دگر که نام نکو یافته ست، و نام نکو
نکوتر از گهر نابسوده صد خروار
شریفتر زان چیزی بود که محتشمان
همیکنند به هر جای فضل او تکرار
بزرگتر زان چیزی کجا بود که ازو
همیرسد ز دل و دست او به دستگزار
هر آنچه من ز کریمی و فضل او گویم
کنند باور و بر من نباید استغفار
رسد ز خدمت او بیخطر به جاه و خطر
کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار
مرا بخدمتش امروز بهترست از دی
مرا به دولتش امسال خوشترست از پار
هزار سال زیاد این بزرگوار ملک
عزیز باد و عدو را ذلیل کرده و خوار
خجسته بادش نوروز و همچنان همه روز
به شادکامی بر کف گرفته جام عقار
همیشه در بر او کودکی چو لعبت چین
همیشه مونس او لعبتی چو نقش بهار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - صفت بهار و مدح وزیرزاده ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد
امسال تازه رویتر آمد همی بهار
هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار
پار از ره اندر آمد چون مفلسی غریب
بیفرش و بیتجمل و بیرنگ و بینگار
و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسید
اندر کشید حله به دشت و به کوهسار
بر دست بید بست ز پیروزه دستبند
در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار
از کوه تا به کوه بنفشهست و شنبلید
از پشته تا به پشته سمنزار و لالهزار
گویی که رشتههای عقیقست و لاژورد
از لاله و بنفشه همه روی مرغزار
از گل هزار گونه بت اندر پس بتست
وز لاله صد هزار سوار از پس سوار
گلبن پرند لعل همیبرکشد به سر
دامان گل به دشت همیگسترد بهار
این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت
امسال چون ز پار فزون ساخته نگار
رازیست این میان بهار و میان من
خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار
هر ساله چون بهار ز راه اندر آمدی
جایی نیافتی که درو یافتی قرار
بر سنگلاخ و دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار
پنداشتی که خوار شدستی میان خلق
بیدل شود، عزیز که گردد ذلیل و خوار
امسال نامه کرد سوی او شمال و گفت
مژده ترا که خواجه ترا گشت خواستار
باغی ز بهر تو ز نو افکنده چون بهشت
در پیش او بسان سپهری یکی حصار
باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع
کاخی چو رای خویش مهیا و استوار
باغی کزو بریده بود دست حادثات
کاخی کزو کشیده بود پای روزگار
باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش
کاخی چو روزگار جوانان امیدوار
باغی که نیمهای نتوان گشت زو تمام
گر یک مهی تمام کنی اندرو گذار
هر تختهای ازو چو سپهرست بیکران
هر دستهای ازو چو بهشتست بیکنار
سیصد هزار گونه بتست اندرو بپای
هریک چنانکه خیره شود زو بت بهار
از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن
وز سرو نورسیده و گلهای کامگار
بر جویهای او به رده نونهالها
گویی وصیفتانند استاده بر قطار
تا چند روز دیگر از آن هر وصیفتی
بر خویشتن به کار برد در شاهوار
آنگاه ما و سرخ می و مطربان خوش
یاران مهربان و رفیقان غمگسار
در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم
بر یاد کرد خواجه و بر دیدن بهار
گر زهر نوش گردد وگردد شرنگ شهد
بر یاد کرد خواجهٔ سید عجب مدار
دستور زادهٔ ملک شرق بوالحسن
حجاج سرفراز همه دوده و تبار
بنیاد فضل و بنیت فضلست و پشت فضل
وز پشت فضل نزد شه شرق یادگار
او را سزد بزرگی و او را سزد شرف
او را سزد منی و هم او را سزد فخار
کردار و بر او بگذشت از حد صفت
احسان و فضل او بگذشت از حد شمار
زو حقشناستر نبود هیچ حقشناس
زو بردبارتر نبود هیچ بردبار
کردارهای خوبش بیهیچ خدمتی
بر من کند سلام به روزی هزار بار
بهتر ز خدمتش نشناسم درین جهان
از اینجهت به خدمت او کردم اقتصار
بس کس که شد ز خدمت آن خواجه همچو من
هر روز برکشیده و مسعود و بختیار
چون عاشقان به دوست، بنازند زو همی
صدر و سریر و جام میو کار هر چهار
با دولتیست باقی و با نعمتی تمام
با همتی که وهم نیارد برو گذار
آنکس که مشت خویش ندیدهست پردرم
گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار
زایر ز بس نوال کزو یابد و صلت
گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار
پندارد آن نواخت هم او یافتهست و بس
آنکو گمان برد به خرد باشد او نزار
این مهترست بار خدایی که مال خویش
بر مردمان برد همی از مردمی به کار
هر کس که قصد کرد بدو بینیاز گشت
آری بزرگواری داند بزرگوار
تا گل چو یاسمن نشود، بید چون بهی
تا سرو نارون نشود، نارون چنار
تا شنبلید و لاله نیابی ز شاخ بید
تا نرگس و بنفشه نیابی ز شاخ نار
شادیش باد و دولت و پیروزی و ظفر
همواره بر هوای دل خویش کامگار
بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند
بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آیین، زین کاخ کرخوار
هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار
پار از ره اندر آمد چون مفلسی غریب
بیفرش و بیتجمل و بیرنگ و بینگار
و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسید
اندر کشید حله به دشت و به کوهسار
بر دست بید بست ز پیروزه دستبند
در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار
از کوه تا به کوه بنفشهست و شنبلید
از پشته تا به پشته سمنزار و لالهزار
گویی که رشتههای عقیقست و لاژورد
از لاله و بنفشه همه روی مرغزار
از گل هزار گونه بت اندر پس بتست
وز لاله صد هزار سوار از پس سوار
گلبن پرند لعل همیبرکشد به سر
دامان گل به دشت همیگسترد بهار
این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت
امسال چون ز پار فزون ساخته نگار
رازیست این میان بهار و میان من
خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار
هر ساله چون بهار ز راه اندر آمدی
جایی نیافتی که درو یافتی قرار
بر سنگلاخ و دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار
پنداشتی که خوار شدستی میان خلق
بیدل شود، عزیز که گردد ذلیل و خوار
امسال نامه کرد سوی او شمال و گفت
مژده ترا که خواجه ترا گشت خواستار
باغی ز بهر تو ز نو افکنده چون بهشت
در پیش او بسان سپهری یکی حصار
باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع
کاخی چو رای خویش مهیا و استوار
باغی کزو بریده بود دست حادثات
کاخی کزو کشیده بود پای روزگار
باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش
کاخی چو روزگار جوانان امیدوار
باغی که نیمهای نتوان گشت زو تمام
گر یک مهی تمام کنی اندرو گذار
هر تختهای ازو چو سپهرست بیکران
هر دستهای ازو چو بهشتست بیکنار
سیصد هزار گونه بتست اندرو بپای
هریک چنانکه خیره شود زو بت بهار
از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن
وز سرو نورسیده و گلهای کامگار
بر جویهای او به رده نونهالها
گویی وصیفتانند استاده بر قطار
تا چند روز دیگر از آن هر وصیفتی
بر خویشتن به کار برد در شاهوار
آنگاه ما و سرخ می و مطربان خوش
یاران مهربان و رفیقان غمگسار
در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم
بر یاد کرد خواجه و بر دیدن بهار
گر زهر نوش گردد وگردد شرنگ شهد
بر یاد کرد خواجهٔ سید عجب مدار
دستور زادهٔ ملک شرق بوالحسن
حجاج سرفراز همه دوده و تبار
بنیاد فضل و بنیت فضلست و پشت فضل
وز پشت فضل نزد شه شرق یادگار
او را سزد بزرگی و او را سزد شرف
او را سزد منی و هم او را سزد فخار
کردار و بر او بگذشت از حد صفت
احسان و فضل او بگذشت از حد شمار
زو حقشناستر نبود هیچ حقشناس
زو بردبارتر نبود هیچ بردبار
کردارهای خوبش بیهیچ خدمتی
بر من کند سلام به روزی هزار بار
بهتر ز خدمتش نشناسم درین جهان
از اینجهت به خدمت او کردم اقتصار
بس کس که شد ز خدمت آن خواجه همچو من
هر روز برکشیده و مسعود و بختیار
چون عاشقان به دوست، بنازند زو همی
صدر و سریر و جام میو کار هر چهار
با دولتیست باقی و با نعمتی تمام
با همتی که وهم نیارد برو گذار
آنکس که مشت خویش ندیدهست پردرم
گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار
زایر ز بس نوال کزو یابد و صلت
گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار
پندارد آن نواخت هم او یافتهست و بس
آنکو گمان برد به خرد باشد او نزار
این مهترست بار خدایی که مال خویش
بر مردمان برد همی از مردمی به کار
هر کس که قصد کرد بدو بینیاز گشت
آری بزرگواری داند بزرگوار
تا گل چو یاسمن نشود، بید چون بهی
تا سرو نارون نشود، نارون چنار
تا شنبلید و لاله نیابی ز شاخ بید
تا نرگس و بنفشه نیابی ز شاخ نار
شادیش باد و دولت و پیروزی و ظفر
همواره بر هوای دل خویش کامگار
بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند
بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آیین، زین کاخ کرخوار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در مدح امیر فخرالدوله ابو المظفر احمد بن محمدوالیچغانیان
تا خزان تاختن آورد سوی باد شمال
همچو سرمازده با زلزله گشت آب زلال
باد بر باغ همی عرضه کند زر عیار
ابر بر کوه همی توده کند سیم حلال
هر زمان باغ به زر آب فرو شوید روی
هر زمان کوه به سیماب فرو پوشد یال
معدن زاغ شد، آرامگه کبک و تذرو
مسکن شیر شد، آوردگه گور و غزال
شیرخواران رزان را ببریدند گلو
تا رزان تافته گشتند و بگشتند از حال
خونهاشان به تعصب بکشیدند به جهد
ساختند از پی هر قطره حصاری ز سفال
هر حصاری که از آن خونها پرگشت همی
مهر کردند و سپردند به دست مه و سال
چون کسی کینه ز خونریز رزان بازنخواست
خونشان گشت به نزدیک خردمند حلال
گر حلالست حلالیست کز آن نیست گزیر
ور حرامست حرامیست کزو نیست وبال
گر حرامست از آنست که خونیست نه حق
حق آن خون به مغنی برسانیم از مال
ما به شادی همه گوییم کهای رود به موی
ما به پدرام همیگوییم ای زیر بنال
مطربان طرب انگیز نوازنده نوا
ما نوازندهٔ مدح ملک خوب خصال
فخر دولت که دول بر در او جوید جای
بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال
خسرو شیردل پیلتن دریا دست
شاه گرد افکن لشکر شکن دشمن مال
آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین
آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال
ای نه جمشید و به صدر اندر جمشید سیر
ای نه خورشید و به بزم اندر خورشید فعال
هیچ سایل نکند از تو سؤالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال
گر به نالی بر، تیغت بنگارند به موی
سایه اندر فکند بر سر پیل آن یک نال
زیر آن سایه به آب اندر اگر برگذرد
همچنان خیش ز مه ریزه شود ماهی وال
مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کانجا برسد خرد بخاید چنگال
گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد
اژدها بالش و بالین کندش از دنبال
تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا
از ادیمست به پای اندر بر بسته دوال
رشک آن را که به بازان تو مانند شود
بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال
وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند
زان مر او را نتوان دید که بستهستش بال
ای امیری که ترا دهر نپرورده قرین
ای سواری که ترا دیده ندیدهست همال
من ثناگوی و تو زیبای ثنایی و به فخر
هر زمان سر بفرازم به میان امثال
ای امیری که ترا دهر شرف داد و نداد
جز به تو مملکت و عزت و اقبال و جلال
مدح تو هر که چو من گفت زتو یافت نوا
ای که از جود تو باشند جهانی به نوال
زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم
خاطر اندر خور وصف تو رسانم به کمال
کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم
آفتاب از سر من میل نگیرد به زوال
ملکا اسب تو و زر تو و خلعت تو
بنده را نزد اخلا بفزودهست جلال
آن کمیت گهری را که تو دادی به رهی
جز به شش میخ ورا نعل نبندد نعال
از بر سنگ ورا راند نیارم که همی
سنگ زیر سم او ریزه شود چون صلصال
گویی او بور سمندست و منم بیژن گیو
گویی او رخش بزرگست و منم رستم زال
تا چو جعد صنمان دایرهگون باشد جیم
تا چو پشت شمنان پشت بخم باشد دال
تا چو آدینه به سر برده شد آید شنبه
تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال
شاد باش ای ملک پاکدل پاک گهر
کام ران ای ملک نیکخوی نیکخصال
مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد
بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال
دولت و ملک تو پاینده و تا هست جهان
به جهان دولت و ملک تو مبیناد زوال
اختر بخت تو مسعود ونیاید هرگز
اختر بخت بداندیش تو بیرون ز وبال
به جهان بادی پیوسته و از دور فلک
بهرهٔ تو طرب و بهر بداندیش ملال
همچو سرمازده با زلزله گشت آب زلال
باد بر باغ همی عرضه کند زر عیار
ابر بر کوه همی توده کند سیم حلال
هر زمان باغ به زر آب فرو شوید روی
هر زمان کوه به سیماب فرو پوشد یال
معدن زاغ شد، آرامگه کبک و تذرو
مسکن شیر شد، آوردگه گور و غزال
شیرخواران رزان را ببریدند گلو
تا رزان تافته گشتند و بگشتند از حال
خونهاشان به تعصب بکشیدند به جهد
ساختند از پی هر قطره حصاری ز سفال
هر حصاری که از آن خونها پرگشت همی
مهر کردند و سپردند به دست مه و سال
چون کسی کینه ز خونریز رزان بازنخواست
خونشان گشت به نزدیک خردمند حلال
گر حلالست حلالیست کز آن نیست گزیر
ور حرامست حرامیست کزو نیست وبال
گر حرامست از آنست که خونیست نه حق
حق آن خون به مغنی برسانیم از مال
ما به شادی همه گوییم کهای رود به موی
ما به پدرام همیگوییم ای زیر بنال
مطربان طرب انگیز نوازنده نوا
ما نوازندهٔ مدح ملک خوب خصال
فخر دولت که دول بر در او جوید جای
بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال
خسرو شیردل پیلتن دریا دست
شاه گرد افکن لشکر شکن دشمن مال
آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین
آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال
ای نه جمشید و به صدر اندر جمشید سیر
ای نه خورشید و به بزم اندر خورشید فعال
هیچ سایل نکند از تو سؤالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال
گر به نالی بر، تیغت بنگارند به موی
سایه اندر فکند بر سر پیل آن یک نال
زیر آن سایه به آب اندر اگر برگذرد
همچنان خیش ز مه ریزه شود ماهی وال
مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کانجا برسد خرد بخاید چنگال
گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد
اژدها بالش و بالین کندش از دنبال
تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا
از ادیمست به پای اندر بر بسته دوال
رشک آن را که به بازان تو مانند شود
بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال
وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند
زان مر او را نتوان دید که بستهستش بال
ای امیری که ترا دهر نپرورده قرین
ای سواری که ترا دیده ندیدهست همال
من ثناگوی و تو زیبای ثنایی و به فخر
هر زمان سر بفرازم به میان امثال
ای امیری که ترا دهر شرف داد و نداد
جز به تو مملکت و عزت و اقبال و جلال
مدح تو هر که چو من گفت زتو یافت نوا
ای که از جود تو باشند جهانی به نوال
زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم
خاطر اندر خور وصف تو رسانم به کمال
کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم
آفتاب از سر من میل نگیرد به زوال
ملکا اسب تو و زر تو و خلعت تو
بنده را نزد اخلا بفزودهست جلال
آن کمیت گهری را که تو دادی به رهی
جز به شش میخ ورا نعل نبندد نعال
از بر سنگ ورا راند نیارم که همی
سنگ زیر سم او ریزه شود چون صلصال
گویی او بور سمندست و منم بیژن گیو
گویی او رخش بزرگست و منم رستم زال
تا چو جعد صنمان دایرهگون باشد جیم
تا چو پشت شمنان پشت بخم باشد دال
تا چو آدینه به سر برده شد آید شنبه
تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال
شاد باش ای ملک پاکدل پاک گهر
کام ران ای ملک نیکخوی نیکخصال
مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد
بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال
دولت و ملک تو پاینده و تا هست جهان
به جهان دولت و ملک تو مبیناد زوال
اختر بخت تو مسعود ونیاید هرگز
اختر بخت بداندیش تو بیرون ز وبال
به جهان بادی پیوسته و از دور فلک
بهرهٔ تو طرب و بهر بداندیش ملال
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در مدح سلطان محمد بن محمود غزنوی
دوش تا اول سپیدهٔ بام
می همیخوردمی به رطل و به جام
با سماعی که از حلاوت بود
مرغ را پایدام و دل را دام
با بتانی که می ندانم گفت
که از ایشان هوای من به کدام
همه با جعدهای مشکین بوی
همه با زلفهای غالیه فام
گرهی را نشانده بودم پیش
برنهاده به دست جام مدام
گرهی را به پای تا همه شب
کار می را همیدهنده نظام
ز ایستاده به رشک سرو سهی
وز نشسته به درد ماه تمام
حال ازینگونه بود در همه شب
زین کس آگه نبود، تا گه بام
چون چنین بود پس چرا گفتم
قصهٔ خویش پیش شاه انام
شاه گیتی محمد محمود
زینت ملک و مفخر ایام
آنکه دولت بدو گرفت قرار
آنکه گیتی بدو گرفت قوام
دولت او را به ملک داده نوید
و آمده تازه روی و خوش به خرام
همه امیدها به دوست قوی
خاصه امید آنکه جوید نام
میر ما را خوییست، چون خوی که؟
چون خوی مصطفی علیه سلام
در عطا دادن و سخاست مقیم
در کریمی و مردمیست مدام
از بخیلی چنان کند پرهیز
که خردمند پارسا ز حرام
تا بود ممکن و تواند کرد
نکند جز به کار خیر قیام
سالی از خویشتن خجل باشد
گر کسی را به حق دهد دشنام
خشم ز انسان فرو خورد که خورد
مردم گرسنه شراب و طعام
گر مثل خصم را بیازارد
خویشتن را خجل کند به ملام
عاشق مردمی و نیکخوییست
دشمن فعل زشت و خوی لئام
تازهرویی و رادمردی و شرم
بازیابی ازو به هر هنگام
گر تکلف کند، که این نکند
باز ازین راه برگذارد گام
هر کجا گرم گشت، با خوی او
رادمردی برون دمد ز مسام
هیچ مرد تمام و پخته نگفت
که ازو هیچ کاری آمد خام
لاجرم هر چه در جهان فراخ
شیرمردست و رادمرد تمام
همه چون من فدای میر منند
همه از بهر او زنند حسام
جاودان شاد باد و در همه وقت
ناصرش ذوالجلال و الاکرام
کاخ او پر بتان آهو چشم
باغ او پر بتان کبک خرام
در همه شغلها که دست برد
نیکش آغاز و نیکتر انجام
عید قربان بر او مبارک باد
هم بر آنسان که بود عید صیام
می همیخوردمی به رطل و به جام
با سماعی که از حلاوت بود
مرغ را پایدام و دل را دام
با بتانی که می ندانم گفت
که از ایشان هوای من به کدام
همه با جعدهای مشکین بوی
همه با زلفهای غالیه فام
گرهی را نشانده بودم پیش
برنهاده به دست جام مدام
گرهی را به پای تا همه شب
کار می را همیدهنده نظام
ز ایستاده به رشک سرو سهی
وز نشسته به درد ماه تمام
حال ازینگونه بود در همه شب
زین کس آگه نبود، تا گه بام
چون چنین بود پس چرا گفتم
قصهٔ خویش پیش شاه انام
شاه گیتی محمد محمود
زینت ملک و مفخر ایام
آنکه دولت بدو گرفت قرار
آنکه گیتی بدو گرفت قوام
دولت او را به ملک داده نوید
و آمده تازه روی و خوش به خرام
همه امیدها به دوست قوی
خاصه امید آنکه جوید نام
میر ما را خوییست، چون خوی که؟
چون خوی مصطفی علیه سلام
در عطا دادن و سخاست مقیم
در کریمی و مردمیست مدام
از بخیلی چنان کند پرهیز
که خردمند پارسا ز حرام
تا بود ممکن و تواند کرد
نکند جز به کار خیر قیام
سالی از خویشتن خجل باشد
گر کسی را به حق دهد دشنام
خشم ز انسان فرو خورد که خورد
مردم گرسنه شراب و طعام
گر مثل خصم را بیازارد
خویشتن را خجل کند به ملام
عاشق مردمی و نیکخوییست
دشمن فعل زشت و خوی لئام
تازهرویی و رادمردی و شرم
بازیابی ازو به هر هنگام
گر تکلف کند، که این نکند
باز ازین راه برگذارد گام
هر کجا گرم گشت، با خوی او
رادمردی برون دمد ز مسام
هیچ مرد تمام و پخته نگفت
که ازو هیچ کاری آمد خام
لاجرم هر چه در جهان فراخ
شیرمردست و رادمرد تمام
همه چون من فدای میر منند
همه از بهر او زنند حسام
جاودان شاد باد و در همه وقت
ناصرش ذوالجلال و الاکرام
کاخ او پر بتان آهو چشم
باغ او پر بتان کبک خرام
در همه شغلها که دست برد
نیکش آغاز و نیکتر انجام
عید قربان بر او مبارک باد
هم بر آنسان که بود عید صیام
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی
بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام
بر من آمد وقت سپیده دم به سلام
درست گفتی کز عارضش برآمده بود
گه فرو شدن تیرهشب سپیدهٔ بام
ز عود هندی پوشیده بر بلور زره
ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام
بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم
به پیچ کرده همی زلف او حکایت لام
به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی
که ماه روشنی از روی تو ستاند وام
ترا هزاران حسنست و صدهزار حسود
چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام
چه گفت؟ گفت: خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه بر اسبان همیکنند لگام
چه گفت؟ گفت: که ای در جفا نکرده کمی
چه گفت؟ گفت: که ای در وفا نبوده تمام
شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی
به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقرهٔ خام
مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت
نه با تو توشهٔ راه و نه چاکر و نه غلام
برادران و رفیقان تو همه بنوا
تو بینوا و به دست زمانه داده زمام
تو دادهای به ستم زر و سیم خویش به باد
تو کردهای به ستم روز خویش ناپدرام
چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد
چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام
به خواستن ز کسان خواسته به دست آری
ز بهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام
بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی
بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام
ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت
اگر به دادن بیهوده جست خواهی نام
نگاه کن که خداوند خواجهٔ سید
ترا چه داد پس مدح اندرین ایام
اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی
کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام
به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی
کنون برهنه شدی همچو برکشیده حسام
همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل
به کار برده به کف کردهای حلال و حرام
نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس به فال نیک خرام
بسا که تو به ره اندر، ز بهر دانگی سیم
شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام
جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت
مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام
کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت
مرا سرشت چنین کرد ایزد علام
هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا
که برگرفت ز من سایه تندبار غمام
من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل
چو فضل برمک دارد به در هزار غلام
بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند
به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام
هزار کوفتهٔ دهر گشت ازو به مراد
هزار تافتهٔ چرخ ازو رسید به کام
هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت
مجاور در و درگاه اوست بخت مدام
عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست
چنین بود ره آزادگان و خوی کرام
کسی که راه خلافش سپرد تا بزید
مخالفت کند او را حواس و هفت اندام
عطای او به دوامست زایرانش را
گمان مبر که جز او کس عطا دهد به دوام
به هر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز
به هر عنایت ازو عالمی به جامه و جام
ثنا خریدن نزدیک او چو آب حلال
درم نهادن در پیش او چو باده حرام
مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص
سرای او ادبا را چو کعبة الاسلام
چو بندگان مسخر همی سجود کند
زمین همت او را سپهر آینه فام
به علم و عدل و به آزادگی و نیکخویی
مؤیدست و موفق مقدمست و امام
قلم به دستش گویی بدیع جانوریست
خدای داده مر آن را بصارت و الهام
به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم
به تیغ و تیر همانا نکرد رستم و سام
به جنبش قلمی زان او اگر خواهد
هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام
زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب
زهی ز هر هنری بهرهای گرفته تمام
تو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضل
تمامتر سخنی سست باشد و سو تام
مرا چه طاقت آنست یا چه مایهٔ آن
که پیش تو سخنی را دهم به نظم نظام
ولیک زینهمه آزادگی و نیکخویی
مرا بگو که به جز خدمت تو چاره کدام
مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد
مگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرام
همیشه تا نبود ثور خانهٔ خورشید
چنان کجا نبود شیر خانهٔ بهرام
همیشه تا به روش ماه تیزتر ز زحل
همیشه تا به شرف نور، پیشتر ز ظلام
جهان به کام تو دارد خدای عز و جل
بود مساعد تو ذوالجلال و الاکرام
دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار
دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام
هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو
نیازمند شراب و نیازمند طعام
بر من آمد وقت سپیده دم به سلام
درست گفتی کز عارضش برآمده بود
گه فرو شدن تیرهشب سپیدهٔ بام
ز عود هندی پوشیده بر بلور زره
ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام
بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم
به پیچ کرده همی زلف او حکایت لام
به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی
که ماه روشنی از روی تو ستاند وام
ترا هزاران حسنست و صدهزار حسود
چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام
چه گفت؟ گفت: خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه بر اسبان همیکنند لگام
چه گفت؟ گفت: که ای در جفا نکرده کمی
چه گفت؟ گفت: که ای در وفا نبوده تمام
شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی
به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقرهٔ خام
مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت
نه با تو توشهٔ راه و نه چاکر و نه غلام
برادران و رفیقان تو همه بنوا
تو بینوا و به دست زمانه داده زمام
تو دادهای به ستم زر و سیم خویش به باد
تو کردهای به ستم روز خویش ناپدرام
چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد
چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام
به خواستن ز کسان خواسته به دست آری
ز بهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام
بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی
بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام
ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت
اگر به دادن بیهوده جست خواهی نام
نگاه کن که خداوند خواجهٔ سید
ترا چه داد پس مدح اندرین ایام
اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی
کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام
به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی
کنون برهنه شدی همچو برکشیده حسام
همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل
به کار برده به کف کردهای حلال و حرام
نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس به فال نیک خرام
بسا که تو به ره اندر، ز بهر دانگی سیم
شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام
جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت
مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام
کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت
مرا سرشت چنین کرد ایزد علام
هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا
که برگرفت ز من سایه تندبار غمام
من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل
چو فضل برمک دارد به در هزار غلام
بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند
به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام
هزار کوفتهٔ دهر گشت ازو به مراد
هزار تافتهٔ چرخ ازو رسید به کام
هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت
مجاور در و درگاه اوست بخت مدام
عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست
چنین بود ره آزادگان و خوی کرام
کسی که راه خلافش سپرد تا بزید
مخالفت کند او را حواس و هفت اندام
عطای او به دوامست زایرانش را
گمان مبر که جز او کس عطا دهد به دوام
به هر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز
به هر عنایت ازو عالمی به جامه و جام
ثنا خریدن نزدیک او چو آب حلال
درم نهادن در پیش او چو باده حرام
مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص
سرای او ادبا را چو کعبة الاسلام
چو بندگان مسخر همی سجود کند
زمین همت او را سپهر آینه فام
به علم و عدل و به آزادگی و نیکخویی
مؤیدست و موفق مقدمست و امام
قلم به دستش گویی بدیع جانوریست
خدای داده مر آن را بصارت و الهام
به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم
به تیغ و تیر همانا نکرد رستم و سام
به جنبش قلمی زان او اگر خواهد
هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام
زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب
زهی ز هر هنری بهرهای گرفته تمام
تو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضل
تمامتر سخنی سست باشد و سو تام
مرا چه طاقت آنست یا چه مایهٔ آن
که پیش تو سخنی را دهم به نظم نظام
ولیک زینهمه آزادگی و نیکخویی
مرا بگو که به جز خدمت تو چاره کدام
مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد
مگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرام
همیشه تا نبود ثور خانهٔ خورشید
چنان کجا نبود شیر خانهٔ بهرام
همیشه تا به روش ماه تیزتر ز زحل
همیشه تا به شرف نور، پیشتر ز ظلام
جهان به کام تو دارد خدای عز و جل
بود مساعد تو ذوالجلال و الاکرام
دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار
دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام
هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو
نیازمند شراب و نیازمند طعام
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در حسب حال و رنجش خاطر سلطان و طلب عفو
ای ندیمان شهریار جهان
ای بزرگان درگه سلطان
ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان او به بزم و به خوان
پیش شاه جهان شما گویید
سخن بندگان شاه جهان
من هم از بندگان سلطانم
گر چه امروز کم شدم ز میان
مر مرا حاجت آمدهست امروز
به سخن گفتن شما همگان
همگان حال من شنیدستید
بلکه دانستهاید و دیده عیان
شاه گیتی مرا گرامی داشت
نام من داشت روز و شب به زبان
باز خواندی مرا ز وقت به وقت
بازجستی مرا زمان به زمان
گاه گفتی بیا و رود بزن
گاه گفتی بیا و شعر بخوان
به غزل یافتم همی احسنت
به ثنا یافتم همی احسان
من ز شادی بر آسمان برین
نام من بر زمین دهان به دهان
این همیگفت فرخی را دوش
زر بدادهست شاه زرافشان
آن همیگفت فرخی را دی
اسب دادهست خسرو ایران
نوبهاری شکفته بود مرا
که مر آن را نبود بیم خزان
باغها داشتم پر از گل سرخ
دشتها پر شقایق نعمان
از چپ و راست سوسن و خیری
وز پس و پیش نرگس و ریحان
از سر کوه بادی اندر جست
گل من کرد زیر گل پنهان
به کف من نماند جز غم و درد
زانهمه نیکویی نماند نشان
گفتی آن را به خواب دیدستم
یا کسی گفت پیش من هذیان
حال آدم چو حال من بودهست
این دو حالست همسر و یکسان
آنچه زین حالها به ما دو رسید
مرسادا به هیچ پیر و جوان
من ز دیدار شه جدا ماندم
آدم از خلد و روضهٔ رضوان
چشم بد ناگهان مرا دریافت
کارم از چشم بد رسید به جان
شاه از من به دل گران گشتهست
به گناهی که بیگناهم از آن
سخنی باز شد به مجلس شاه
بیشتر بود از آن سخن بهتان
سخن آن بد که باده خورده همی
به فلان جای فرخی و فلان
این سخن با قضا برابر گشت
از قضاها گریختن نتوان
رادمردی کنید و فضل کنید
بر شه حقشناس حرمتدان
من درین روزها جز آن یک روز
می نخوردم به حرمت یزدان
به سرایی درون شدم روزی
با لبی خشک و با دلی بریان
گفتم آنجا یکی خبر پرسم
زانچه درد مرا بود درمان
خبری یافتم چنانکه مرا
راحت روح بود و رامش جان
قصد کردم که باز خانه روم
تا دهم صدقه و کنم قربان
آن خبر ده مرا تضرع کرد
که مرو مر مرا بمان مهمان
تا بدین شادی و نشاط خوریم
قدحی چند باده از پس نان
من به پاداش آن خبر که بداد
بردم او را بدین سخن فرمان
خوردم آنجا دو سه قدح سیکی
بودم آنجا بدان سبب شادان
خویشتن را جز این ندانم جرم
من و سوگند مصحف و قرآن
اگر این جرم در خور ادبست
چوب و شمشیر و گردن اینک و ران
گو بزن مر مرا و دور مکن
گو بکش مر مرا و دور مران
شاه ایران از آن کریمترست
که دل چون منی کند پخسان
جاودان شاد باد و خرم باد
تن و جانش قوی و آبادان
کار او همچو نام او محمود
نام نیکوی او سر دیوان
هر که جز روزگار او خواهد
روزگارش مباد نیم زمان
ای بزرگان درگه سلطان
ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان او به بزم و به خوان
پیش شاه جهان شما گویید
سخن بندگان شاه جهان
من هم از بندگان سلطانم
گر چه امروز کم شدم ز میان
مر مرا حاجت آمدهست امروز
به سخن گفتن شما همگان
همگان حال من شنیدستید
بلکه دانستهاید و دیده عیان
شاه گیتی مرا گرامی داشت
نام من داشت روز و شب به زبان
باز خواندی مرا ز وقت به وقت
بازجستی مرا زمان به زمان
گاه گفتی بیا و رود بزن
گاه گفتی بیا و شعر بخوان
به غزل یافتم همی احسنت
به ثنا یافتم همی احسان
من ز شادی بر آسمان برین
نام من بر زمین دهان به دهان
این همیگفت فرخی را دوش
زر بدادهست شاه زرافشان
آن همیگفت فرخی را دی
اسب دادهست خسرو ایران
نوبهاری شکفته بود مرا
که مر آن را نبود بیم خزان
باغها داشتم پر از گل سرخ
دشتها پر شقایق نعمان
از چپ و راست سوسن و خیری
وز پس و پیش نرگس و ریحان
از سر کوه بادی اندر جست
گل من کرد زیر گل پنهان
به کف من نماند جز غم و درد
زانهمه نیکویی نماند نشان
گفتی آن را به خواب دیدستم
یا کسی گفت پیش من هذیان
حال آدم چو حال من بودهست
این دو حالست همسر و یکسان
آنچه زین حالها به ما دو رسید
مرسادا به هیچ پیر و جوان
من ز دیدار شه جدا ماندم
آدم از خلد و روضهٔ رضوان
چشم بد ناگهان مرا دریافت
کارم از چشم بد رسید به جان
شاه از من به دل گران گشتهست
به گناهی که بیگناهم از آن
سخنی باز شد به مجلس شاه
بیشتر بود از آن سخن بهتان
سخن آن بد که باده خورده همی
به فلان جای فرخی و فلان
این سخن با قضا برابر گشت
از قضاها گریختن نتوان
رادمردی کنید و فضل کنید
بر شه حقشناس حرمتدان
من درین روزها جز آن یک روز
می نخوردم به حرمت یزدان
به سرایی درون شدم روزی
با لبی خشک و با دلی بریان
گفتم آنجا یکی خبر پرسم
زانچه درد مرا بود درمان
خبری یافتم چنانکه مرا
راحت روح بود و رامش جان
قصد کردم که باز خانه روم
تا دهم صدقه و کنم قربان
آن خبر ده مرا تضرع کرد
که مرو مر مرا بمان مهمان
تا بدین شادی و نشاط خوریم
قدحی چند باده از پس نان
من به پاداش آن خبر که بداد
بردم او را بدین سخن فرمان
خوردم آنجا دو سه قدح سیکی
بودم آنجا بدان سبب شادان
خویشتن را جز این ندانم جرم
من و سوگند مصحف و قرآن
اگر این جرم در خور ادبست
چوب و شمشیر و گردن اینک و ران
گو بزن مر مرا و دور مکن
گو بکش مر مرا و دور مران
شاه ایران از آن کریمترست
که دل چون منی کند پخسان
جاودان شاد باد و خرم باد
تن و جانش قوی و آبادان
کار او همچو نام او محمود
نام نیکوی او سر دیوان
هر که جز روزگار او خواهد
روزگارش مباد نیم زمان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی وزیر
نگار من آن لعبت سیمتن
مه خلخ و آفتاب ختن
برون آمد از خیمه و از دو زلف
بنفشه پریشیده بر نسترن
تماشاکنان گرد خیمه بگشت
چو سروی چمان بر کنار چمن
ز سر تا به بن زلف او پر گره
ز بن تا به سر جعد او پر شکن
همیداد بینندگان را درود
ز دو رخ گل و از دو عارض سمن
کمر خواست بستن همی بر میان
سخن خواست گفتن همی با دهن
نه بستن توانست زرین کمر
نه گفتن توانست شیرین سخن
بلی کس نبندد کمر بی میان
بلی، کس نگوید سخن بی دهن
دهان و میان زان ندارد بتم
که هر دو عطا کرد روزی به من
دل و تن مرا زین دو آمد پدید
و گرنه مرا دل کجا بود و تن
فری روی شیرین آن ماهروی
که دلها تبه کرد بر مرد و زن
فری خوی آن بت که وقت شراب
همه مدحت خواجه خواهد ز من
سپهر هنر خواجهٔ نامور
وزیر جلیل احمد بن الحسن
نوازندهٔ اهل علم و ادب
فزایندهٔ قدر اهل سنن
پژوهندهٔ رای شاه عجم
نصیحتگر شهریار زمن
وزیر جهاندار گیتی فروز
وزیر هنرپرور رایزن
وزارت به اصل و کفایت گرفت
وزیران دیگر به زرق و به فن
وزارت به ایام او باز کرد
دو چشم فرو خوابنیده وسن
به جنگ عدو با ملک روز و شب
زمانی نیاساید از تاختن
گهی رنجه ز آوردن ژنده پیل
گهی مانده ز آوردن کرگدن
جهان را همه ساله اندیشه بود
ازین تا نهد تخت او بر پرن
کسی را که دختر بود چاره نیست
که باشد یکی مرد او را ختن
جهان دختر خواجگی را همی
بدو داد، چون باز کرد از لبن
سخاوت پرستندهٔ دست اوست
بتست این همانا و آن برهمن
گریزنده گشتهست بخل از کفش
کفش «قل اعوذ» است و بخل اهرمن
ایا ناصح خسرو و کلک تو
بر احوال و بر گنج او مؤتمن
چو من جلوه کردهست جود ترا
عطای تو اندر هزار انجمن
عطای تو بر زایران شیفتهست
سخای تو بر شاعران مفتنن
مثل زر کاهست و دست تو باد
خزانهٔ تو و گنج تو بادخن
بسا مردم مستحق را که تو
برآوردی از ژرف چاه محن
نشان کریمی و آزادگیست
برآوردن مردم ممتحن
به آزادمردی و مردانگی
تو کس دیدهای همسر خویشتن؟
که باشد چو تو، هر که را گویمت
ز بر تو پوشد همی پیرهن
ز آزادگان هر که او پیشتر
به شکر تو دارد زبان مرتهن
بزرگان همه زیر بار تواند
چه بارست شکر تو بی ذل و من
کسی نیست کز بندگان تو نیست
به هر گردنی طوق اندر فکن
جهان زیر فرمانت گر شد رواست
بدارش وزو بیخ دشمن بکن
مگر خدمت تست حبل المتین
که نوعیست از طاعت ذوالمنن
اگر حاسد تست سالار ترک
وگر دشمن تست میر یمن
به یک رقعه برزن ختن بر چگل
به یک نامه برزن یمن بر عدن
چه چیزست مهر تو در هر دلی
که شیرینتر از زر بود وز وطن
بخور و لباس عدوی ترا
زمانه چه خواند حنوط و کفن
همی تا چو قمری بنالد ز سرو
نوا برکشد بلبل از نارون
چو پشت برهمن شود شاخ گل
بر او بر گل نو بسان وثن
جهان دار و شادی کن و نوش خور
می از دست آن ترک سیمین ذقن
فزودهست قدر تو، بفزای لهو
گشادهست گنج تو بگشای دن
مه خلخ و آفتاب ختن
برون آمد از خیمه و از دو زلف
بنفشه پریشیده بر نسترن
تماشاکنان گرد خیمه بگشت
چو سروی چمان بر کنار چمن
ز سر تا به بن زلف او پر گره
ز بن تا به سر جعد او پر شکن
همیداد بینندگان را درود
ز دو رخ گل و از دو عارض سمن
کمر خواست بستن همی بر میان
سخن خواست گفتن همی با دهن
نه بستن توانست زرین کمر
نه گفتن توانست شیرین سخن
بلی کس نبندد کمر بی میان
بلی، کس نگوید سخن بی دهن
دهان و میان زان ندارد بتم
که هر دو عطا کرد روزی به من
دل و تن مرا زین دو آمد پدید
و گرنه مرا دل کجا بود و تن
فری روی شیرین آن ماهروی
که دلها تبه کرد بر مرد و زن
فری خوی آن بت که وقت شراب
همه مدحت خواجه خواهد ز من
سپهر هنر خواجهٔ نامور
وزیر جلیل احمد بن الحسن
نوازندهٔ اهل علم و ادب
فزایندهٔ قدر اهل سنن
پژوهندهٔ رای شاه عجم
نصیحتگر شهریار زمن
وزیر جهاندار گیتی فروز
وزیر هنرپرور رایزن
وزارت به اصل و کفایت گرفت
وزیران دیگر به زرق و به فن
وزارت به ایام او باز کرد
دو چشم فرو خوابنیده وسن
به جنگ عدو با ملک روز و شب
زمانی نیاساید از تاختن
گهی رنجه ز آوردن ژنده پیل
گهی مانده ز آوردن کرگدن
جهان را همه ساله اندیشه بود
ازین تا نهد تخت او بر پرن
کسی را که دختر بود چاره نیست
که باشد یکی مرد او را ختن
جهان دختر خواجگی را همی
بدو داد، چون باز کرد از لبن
سخاوت پرستندهٔ دست اوست
بتست این همانا و آن برهمن
گریزنده گشتهست بخل از کفش
کفش «قل اعوذ» است و بخل اهرمن
ایا ناصح خسرو و کلک تو
بر احوال و بر گنج او مؤتمن
چو من جلوه کردهست جود ترا
عطای تو اندر هزار انجمن
عطای تو بر زایران شیفتهست
سخای تو بر شاعران مفتنن
مثل زر کاهست و دست تو باد
خزانهٔ تو و گنج تو بادخن
بسا مردم مستحق را که تو
برآوردی از ژرف چاه محن
نشان کریمی و آزادگیست
برآوردن مردم ممتحن
به آزادمردی و مردانگی
تو کس دیدهای همسر خویشتن؟
که باشد چو تو، هر که را گویمت
ز بر تو پوشد همی پیرهن
ز آزادگان هر که او پیشتر
به شکر تو دارد زبان مرتهن
بزرگان همه زیر بار تواند
چه بارست شکر تو بی ذل و من
کسی نیست کز بندگان تو نیست
به هر گردنی طوق اندر فکن
جهان زیر فرمانت گر شد رواست
بدارش وزو بیخ دشمن بکن
مگر خدمت تست حبل المتین
که نوعیست از طاعت ذوالمنن
اگر حاسد تست سالار ترک
وگر دشمن تست میر یمن
به یک رقعه برزن ختن بر چگل
به یک نامه برزن یمن بر عدن
چه چیزست مهر تو در هر دلی
که شیرینتر از زر بود وز وطن
بخور و لباس عدوی ترا
زمانه چه خواند حنوط و کفن
همی تا چو قمری بنالد ز سرو
نوا برکشد بلبل از نارون
چو پشت برهمن شود شاخ گل
بر او بر گل نو بسان وثن
جهان دار و شادی کن و نوش خور
می از دست آن ترک سیمین ذقن
فزودهست قدر تو، بفزای لهو
گشادهست گنج تو بگشای دن