عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
الا ای شمع دل را روشنایی
که جانم با تو دارد آشنایی
چو دل پیوست با تو گو همی باش
میان جان و تن رسم جدایی
گرفتار تو زآن گشتم که روزی
بتو از خویشتن یابم رهایی
دلم در زلف تو بهر رخ تست
که مطلوبست در شب روشنایی
منم درویش همچون تو توانگر
که سلطان می کند از تو گدایی
مرادی نرگس مست تو می گفت
منم بیمار تو نالان چرایی
بدو گفتم از آن نالم که هرسال
چو گل روزی دو سه مهمان مایی
نه من یک شاعرم در وصف رویت
که تنها می کنم مدحت سرایی
طبیعت عنصری عقلم لبیبی
دلم هست انوری دیده سنایی
اگر خاری نیفتد در ره نطق
بیاموزم ببلبل گل ستایی
من و تو سخت نیک آموختستیم
ز بلبل مهر و از گل بی وفایی
ترا این لطف و حسن ای دلستان هست
چو شعر سیف فرغانی عطایی
گشایش از تو خواهد یافت کارم
که هم دلبندی و هم دلگشایی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
ز دلبران همه شهر دل پذیر تویی
مرا ز جمله گزیر است و ناگزیر تویی
ز دیگران سخنی بر زبان رود هر وقت
ولی مدام چو اندیشه در ضمیر تویی
پیاده اند نکویان ز نطع دل بیرون
کنون چو شاه درین خانه جایگیر تویی
سمن بران همه با کثرتی که ایشانراست
ترا رعیت فرمان برند امیر تویی
همه روایت منظومه حکایاتند
ترا چه شرح دهم جامع کبیر تویی
بنام حسن تو از بهر شعر چون زر خرد
زدیم سکه که سلطان این سریر تویی
بدین جمال (چو) خورشید می توانی گفت
که آفتاب منم ذره حقیر تویی
زمین بدور تو چون آسمان شد و در وی
مه تمام بدان روی مستدیر تویی
اگر سراج منیرست بر فلک بر ما
قمر بلمعه چراغی بود منیر تویی
لبت بنکته بسی آب و خمر در هم ریخت
مگر ز جوی بهشت انگبین و شیر تویی
ز بعد آن همه الفاظ مدح در حق تو
که از معانی آن یک بیک خبیر تویی
رقیب بی نمکت را سزد اگر گویم
که بهر کوفتن ای ترش روی سیر تویی
مرا هوای تو دی گفت سیف فرغانی
ز قید ما دگران مطلقند اسیر تویی
برای وقت جوانان کنون که سعدی رفت
سخن بگو که درین خانقان پیر تویی
ملک مجیر و ملک دم بدم ظهیرت باد
که زیر چرخ نخستین دوم اثیر تویی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶ - و کتب الیه ایضا
دلم از کار این جهان بگرفت
راست خواهی دلم ز جان بگرفت
مدح سعدی نگفته بیتی چند
طوطی نطق را زبان بگرفت
آفتابیست آسمان بارش
که زمین بستد و زمان بگرفت
پادشاه سخن بتیغ زبان
تا بجایی که می توان بگرفت
سخن او که هست آب حیات
چون سکندر همه جهان بگرفت
دیگری جای او نگیرد و او
بسخن جای دیگران بگرفت
بلبل طبع او صفیری زد
همه آفاق گلستان بگرفت
دم سرد چمن ز خجلت آن
آمد و غنچه را دهان بگرفت
دست صیتش که در جهان علمست
دامن آخرالزمان بگرفت
بحر معنیست او وزین سبب است
که چو بحر از جهان کران بگرفت
عرضه کردند بر دلش دو جهان
همتش این بداد و آن بگرفت
سخن او بسمع من چو رسید
مر مرا شوق او چنان بگرفت
که دل من ز خاتم مهرش
همچو شمع از نگین نشان بگرفت
طوطی طبعش از سخن شکری
بدهان شکرفشان بگرفت
زهره از بهر نقل خویش آنرا
در طبقهای آسمان بگرفت
ای بزرگی که طبع وقادت
خرده بر عقل خرده دان بگرفت
وقت تقریر مدحت تو مرا
این معانی ره بیان بگرفت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴
چه خواهد کرد با شاهان ندانم
که با چون من گدایی عشقت این کرد
از اول مهربانی کرد و آنگاه
چو با او مهر ورزیدیم کین کرد
گدایی بر سر کویت نشسته
برفتن آسمانها را زمین کرد
چو اسبان کره تند فلک را
سر اندر زیر پای آورد و زین کرد
ز ما هرگز نیاید کار ایشان
چنان مردان توانند این چنین کرد
نه صاحب طبع را عاشق توان ساخت
نه شیطان را توان روح الامین کرد
کسی کز غیر تو دامن بیفشاند
کلید دولت اندر آستین کرد
تویی ختم نکویان و ز لعلت
نکویی خاتم خود را نگین کرد
چو از توسیف فرغانی سخن راند
همه آفاق پر در ثمین کرد
غمت را طبع او زینسان سخن ساخت
که گل را نحل داند انگبین کرد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۵
گفتند ماه و خور که چو پیدا شد آن نگار
ما در حنای عزل گرفتیم دست کار
در چشم همتست خیال تو چون عروس
بر دست قدرتست جمال تو چون نگار
گر خوانده بود بلبل لحان طبع من
لفظ حدیث وصف تو چندین هزار بار
از نقطهای خال تو اعراب راست کرد
نحوی ناطقه چو خطت دید بر عذار
از پشت عقل بالغ کز باغ شرع هست
چون شاخ به ز عالم تکلیف باردار
تا صورتی پذیرد زیبا بوصف تو
معنی بکر جمله شکم گشت چون انار
از عشق چهره تو چو زر زرد گشت گل
وز شرم عارض تو چو گل سرخ شد بهار
گر باد خاک کوی تو سوی چمن برد
بر صفحهای گل خط ریحان شود غبار
بوسه که یابد از لب چون انگبین تو؟
کز عصمت است لعل تو چون موم مهردار
در راه گلستان رخت زیر پای دل
سر تیز کرده اند موانع بسان خار
ماریست هجر و مهره مطلوب وصل ازو
از دیده امید نهان گشته گنج وار
بیچاره زهر خورده تریاک جوی را
صعب است مهره کرد برون از دهان مار
ای بخت سر کشیده بنه پای در میان
تا من بباغ وصل ز گل پر کنم کنار
تا قطره سحاب غمت در دلم چکید
چشمم ز اشک حامل در شد چو گوشوار
از بس که گرد کوی تو بودیم تا بصبح
از بهر روز وصل تو شبها در انتظار
سوزی فتاده در دل و بر رخ فشانده اشک
آتش نهاده بر سر و چون شمع پایدار
زآن آتشی که کرده ای اندر تنور دل
ترسم که با دمم بگلو پر شود شرار
دعوی عشق کردم و آگه نبود از آن
کین لفظ اندکست و معانیش بی شمار
وین اصطلاح باشد از آن سان که عندلیب
گر چه یکی بود لغوی خواندش هزار
ما از کجا و دولت عشق تو از کجا
هرگز مگس که دید که عنقا کند شکار
من از خواص عشق چگویم سخن که هست
اسرار او نهفته و آثارش آشکار
آنجا که عشق سلطنت خود کند پدید
نی شرع حکم دارد و نی عقل اعتبار
عشقت چو پای بسته خود را رسن زند
حلاج شد بعالم بالا ز زیر دار
وصل تو خواستم بدعا عزت تو گفت
دولت بجهد نیست چو محنت باختیار
هیهات سیف تیغ سخن در نیام کن
یارایت کلام برنگی دگر برآر
همچون سر شتر سوی بالا چه می روی
یکدم بسوی زیر کش این ناقه را مهار
گر چه ز عشق مرکب تو تازیانه خورد
این راه مشکلست عنان درکش ای سوار
قانون شعر و معنی بکر تو نزهه ییست
خوش نغمه چون بریشم باریک همچو تار
گویندگان وقت ازین پرده خارجند
آهنگ ارغنون سخن تیز برمدار
رو فضل آن کتاب کن این فضل را که نیست
دلسوزتر ز قصه وصل و فراق یار
وآنگه بدست لطف بتضمین این دو بیت
در سلک نظم این شبه کش در شاهوار
تو گوشمال خورده هجران چو بربطی
مانند چنگ ناله برآور چو زیر زار
کای وصل ناگزیر تو برده ز من شکیب
وی هجر پرقرار تو برده ز من قرار
گر یک نفس فراق تو اندیشه کردمی
گشتی ز بیم هجر دل و جان من فگار
اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام
سختا که آدمیست در احداث روزگار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۶
الا ای صبا ساعتی بار بر
ز بنده سلامی سوی یار بر
بدان دل ستان ره بپرسش طلب
بدان گلستان بو بآثار بر
ببر جان و بر خاک آن درفشان
چو ابر بهاری بگلزار بر
چو آنجا رسی آستان بوسه ده
در آن بارگه سجده بسیار بر
در او بهشتست آن جا مباش
برو ره ز جنت بدیدار بر
ببین روی و آب لطافت درو
چو آثار شبنم بازهار بر
عرق بر رخ او ز عکس رخش
چو آب بقم دان بگلنار بر
بر آن زلف جعد مسلمان فریب
شکن چون صلیبی بزنار بر
دمی از مصابیح بی زیت ما
شعاعی بمشکات انوار بر
بکوی تو زآن سان پریشان دلست
که زلف تو بر روی رخسار بر
نشان غمت بر رخ زرد او
به از نام سلطان بدینار بر
چنانست غمهای تو بر دلش
که دمهای عیسی ببیمار بر
سخنهای او قصه درد دل
چو خط غریبان بدیوار بر
در اسحار افغان او بهر تو
به از سجع بلبل باشجار بر
زاندوه تو هر نفس زخمه یی
زده بر طرب روذ اشعار بر
شده همچو حلاج مغلوب عشق
زده خویشتن گنج اسرار بر
غم تو بباطل کسی را نکشت
اناالحق زنانش سوی دار بر
همی گوید این نکته با هرکسی
که دارذ نوشته بطومار بر
بر افراز تن جان بی عشق هست
چو زاغی نشسته بمردار بر
خرد در سر بی محبت چنان
که خر را جواهر بافسار بر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۰
زهی بر جمال تو افشانده جان گل
ز روی تو بی رونق اندر جهان گل
ز وصف تو اندر چمن داستانی
فرو خواند بلبل برافشاند جان گل
چو بلبل بنام رخت خطبه خواند
اگر همچو سوسن بیابد زبان گل
ز روی تو رنگی رسیده است گل را
که اندر جهان روشناسست از آن گل
اگر همچو من از تو بویی بیاید
چو بلبل ز عشقت برآرد فغان گل
بباد هوای تو در روضه دل
درخت محبت کند هر زمان گل
گر از گلشن وصل تو عاشقی را
بدست سعادت فتد ناگهان گل
در اطوار وحدت بدو رو نماید
برنگی دگر جای دیگر همان گل
گرم گل فرستد ز فردوس رضوان
مرا خار تو خوشتر آید از آن گل
همه کس گلی دارد اندر بهاران
چو تو با منی دارم اندر خزان گل
تو پایی بنه در چمن تا بگیرد
ز فرق سر شاخ تا فرقدان گل
گل لاله رخ روی بر خاک مالد
چو بر عارض تو کند ارغوان گل
تو درخنده آیی بصد لب چو غنچه
چو بر چهره من کند زعفران گل
درین ماه کندر زمین می درفشد
بدان سان که استاره بر آسمان گل
بپشتی آن سخت گستاخ رو شد
که خندید در روی آب روان گل
ازین غم که با بلبلان سبک دل
بمیوه کند شاخ را سرگران گل
درون چون دل غنچه خون گشت ما را
برون آی تا چند باشد نهان گل
چو روی تو بیند یقین دان که افتد
میان خود و رویت اندر گمان گل
ز بهر زمین بوس در پیش رویت
برون آورد صد لب از یک دهان گل
اگر خود بخاری مدد یابد از تو
برون آورد آتش از روی نان گل
چو نزدیک (آتش) شوی دور نبود
که آتش شود لاله، گردد دخان گل
چو تو بامنی پیش من خار گل دان
چو من بی توام نزد من خاردان گل
چو در گلستان بگذری در بهاران
ایا مر ترا همچو من مهربان گل
فرود آی تا چشم بد را بسوزد
سپندی بر آن روی آتش فشان گل
گر از بهر نزهت ز باغ جمالت
برضوان دهی دسته یی در چنان گل
نه در برگ سدره بود آن لطافت
نه بر شاخ طوبی بود مثل آن گل
وگرچه شب و روز بیش از ستاره
کند مرغزار فلک ضمیران گل
جهان سربسر خرمی از تو دارد
برین هست یک شاهد از روشنان گل
چو برجیست باغ جمالت که دایم
درو می کند با شکوفه قران گل
ز خطی که نامی بود بروی از تو
چو کاغذ ز مسطر بگیرد نشان گل
شود لفظ عذب سخن در بیان تر
کند شاخ خشک قلم در بنان گل
بحسن تو اندر بهاران شکوفه
محالست از آن سان که در مهرگان گل
اگر با تو ای میوه دل شکوفه
سرافگنده نبود چو در بوستان گل
بسی تیر طعنه ز خاری که دارد
زند بروی از شاخ همچون کمان گل
الا ای صبا باغبان را خبر کن
ستم می کند سخت بر بلبلان گل
چو بلبل همی نالم از مهرش، آری
چنین بردهد دوستی با چنان گل
گر آن گلستان گیرد اندر کنارم
تنم را شود مغز در استخوان گل
بهشتی شمارم من آن پیرهن را
کز اندام او باشدش در میان گل
چنان می نماید ز پیراهن آن تن
(که) از شعر نسرین و از پرنیان گل
میان من و او جدایی نشاید
که من خارم و هست آن دلستان گل
مرا گفت از بهر من گل بیاور
ادب نیست بردن سوی گلستان گل
ز دست من ار خار باشد بگیرد
نگاری که نستاند از دیگران گل
اگر چه ز شاخ درخت قریحت
بسختی برآید چو گوهر ز کان گل
چو خورشید مهرش بزد شعله، کردم
بپیرانه سر چون درخت جوان گل
چو در شعر جلوه کنم روی او را
چو نظارگی اوفتد بر کران گل
اگر چند گویی که همچون گیاهست
ز بستان طبعت بر شاعران گل
همین قوم را از طمع می نماید
زنان دوستی تره بر روی نان گل
باغراض فاسد بود نزد مردم
گل هرکسی خار و خار کسان گل
هم از گوسپند علف جوی باشد
که قیمت ندارد بنزد شبان گل
بدین شعر دیوان من گلشنی دان
ز گرما و سرما درو بی زیان گل
زتری که هست از ردیفش تو گویی
برآمد چو نیلوفر از آبدان گل
مکن عیب ار چند بی عیب نبود
که جمع است با خار در یک مکان گل
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۶
عشق و دولت اگر بود باهم
بتو نزدیکتر شود راهم
محنت و عشق هر دو هم زادند
عشق و دولت کجا بود باهم
هست بخت آنکه تو مرا خواهی
هست عشق آنکه من ترا خواهم
عشق خواند مرا بدرگه تو
لیک دولت برد بدرگاهم
هست ارزان بمحنت همه عمر
دولتی کز تو کرد آگاهم
بسوی خیمه تو می نگرد
ترک جان از تن چو خرگاهم
سوزن گم شده است در ره هجر
این تن همچو رشته یکتاهم
که ز خورشید اگر چراغ کنی
نتوان یافتن بیک ماهم
در غم تست ناله هم نفسم
در ره تست سایه همراهم
مردم از من ترا همی طلبند
که من از تو ترا همی خواهم
بدو زلف تو عشق قیدم کرد
رسن تو فگند در چاهم
عشق تو سوخت خرمن خردم
باد تو برد دانه و کاهم
رخ تو دید مست شد عقلم
در همین خانه مات شد شاهم
سخنم چون بسمع تو نرسید
کز تو همچون سخن در افواهم
ای چو شب دل سیاه کرده، مباش
ایمن از ناله سحرگاهم
گر تو از روشنی چو آینه یی
عاقبت تیره گردی از آهم
سر نهم زیر پای تا برسد
بدرخت تو دست کوتاهم
گر همه رنگها بیامیزی
ای دو زلف دراز و بالا هم
بجز از رنگ عشق تو رنگی
نپذیرم که صبغت اللهم
من نه آن عاشقم که در پی خود
هم چو سعدی بری باکراهم
گر چه در خانه خفته ام بی کار
بتو مشغول و با تو همراهم
زین گلستان بسیف فرغانی
خاردادی مدام و خرما هم
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۹
ایا نگار صدف سینه گهر دندان
عقیق را زده لعل تو سنگ بر دندان
نهفته دار رخ خویش را ز هر دیده
نگاه دار لب خویش را ز هر دندان
ز سعی و بخت نه دورست اگر شود نزدیک
لب تو با دهنم چون بیکدگر دندان
چو تو بخنده در آیی و عاشقان گریند
ایا نشانده ز در در عقیق تر دندان
لبان لعل تو بردارد از گهر پرده
دهان تنگ تو بنماید از شکر دندان
اگر تو برق در افشان ندیده ای هرگز
بگیر آینه می خند و می نگر دندان
ز تنگی دهنت هیچ چیز ممکن نیست
که از لب تو بکا می رسد مگر دندان
چو خضر چشمه حیوان شدست مورد او
چو از دهان تو کردست آبخور دندان
همی خورد جگرم را چو گوشت تا افتاد
غم تو در دل من همچو کرم در دندان
شدم ز عشق تو سگ جان و شیر دل که مرا
غمت چو گربه فرو برد در جگر دندان
بجای خون دهنم پرعسل شود گر من
فرو برم بلب تو چو نیشکر دندان
ز خوان لطف تو از بهر استخوانی دل
سگیست دوخته بر آستان در دندان
دلم که منفعت او بجان خلق رسد
درو نهاد غمت از پی ضرر دندان
چو آفتاب رخ تو بدلبری بشود
ور استاره نهد گرد لب قمر دندان
چو سنگ پای تو بوسم بروی شسته زاشک
گرم چوشانه برآید ز فرق سر دندان
دهانت دیدم و بر عقد در زدم خنده
که هست درج دهان ترا گهر دندان
بسان صبح که ناگاه بر جهان خندد
لب افق چو بدید از شعاع خور دندان
ز سوز عشق تو لب چون چراغ می سوزد
مراکز آتش آهست چون شرر دندان
بمرگ تن شود از خدمت تو بنده جدا
بکلبتین رود از جای خود بدر دندان
ز ذوق عالم عشقست بی اثر عاقل
ز چاشنی طعامست بی خبر دندان
بشعر نظم معانی وصفت آسان نیست
چو نقش کردن نقاش در صور دندان
حدیث حسن تو گفتن نیاید از شاعر
گرش ز سیم زبان باشد و ز زر دندان
که کار او نبود غیر چوب خاییدن
وگر ز اره نهی بر لب تبر دندان
ایا رخ چو مهت بر بساط خوبی شاه
ز من سخن چو ز پیل است معتبر دندان
بشعر پایه من زین سخن شود معلوم
که ناطق است ز تاریخ سن خر دندان
ز خوان وصل تو نان امید خشک آمذ
مرا که در لب تو نیست کارگر دندان
ازین سخن چه گشاید مرا ز خدمت تو
ز خوان تو چه خورم من بذین قدر دندان
برای آنکه دلت نرم گردد این گفتم
ولی نکرد ز سختی در او اثر دندان
برنج وعده تو سنگ عشوها دارد
خورم برنج و نگه دارم از حجر دندان
امید پسته کور است بسته سر چون جوز
که از شکستن آن هست در خطر دندان
حساب شعر چو سی و دو شد قلم بشکن
کزین نه کمتر باید نه بیشتر دندان
زبانت ار چه دراز است قصه کوته کن
برو بپوش بخاموشی از نظر دندان
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۴
زهی رخت بدلم رهنمای اندیشه
رونده را سر کوی تو جای اندیشه
بخاطرم چو تو اندیشه را نمودی راه
تو باش هم بسخن رهنمای اندیشه
که آفتاب خرد در غبار حیرت ماند
ز دره دهنت در هوای اندیشه
چو آفتاب رخت شعله زد ز برج جمال
فگند سایه برین دل همای اندیشه
دل مرا که تو در مهد سینه پروردی
بشیر مادر اندوه زای اندیشه
چو پیر منحنی اندر مقام دهشت بین
مدام تکیه زده بر عصای اندیشه
سپاه شادی پیروز بود بر دل اگر
غم تو نصب نکردی لوای اندیشه
دل چو گنج مرا مار هجر تو بطلسم
نهاد در دهن اژدهای اندیشه
غم تو در دل چون چشم میم من پنهان
چنانکه پنهان در گفتهای اندیشه
بروزگار تو اندیشه را درین دل تنگ
شکنجه کردم و کردم سزای اندیشه
اگر چنین است اندیشه وای این دل وای
وگر چنانکه دل اینست وای اندیشه
بآب چشم و بخون جگر همی گردد
بگرد دانه دل آسیای اندیشه
دلم چو پیرهن غنچه پاره پاره شود
چو غصه تنگ ببندد قبای اندیشه
بدست انده تو همچو نبض محروران
دلم همی تپد از امتلای اندیشه
یزید عشق تو هر روز تشنه خون ریزد
حسین دل را در کربلای اندیشه
تو در زمین دلم تخم دوستی کشتی
ولی نرست ازو جز گیای اندیشه
من شتر دل اگر بار غم کشم چه عجب
چو نیست گردن جان بی درای اندیشه
بهیچ حال ز من رو همی نگرداند
براستی خجلم از وفای اندیشه
غم فراخ رو تو روا نمی دارد
که دل برون رود از تنگنای اندیشه
چو کرد جان من اندیشه ورای دو کون
مقام قدر تو دیدم ورای اندیشه
چو زاد حاجی اندر میان ره برسید
در ابتدای رهت انتهای اندیشه
نماز نیست مرا تا بلال زلفت گفت
ز قامت تو دلم را صلای اندیشه
بوصف روی تو گلها شکفت جانم را
بباغ دل ز نسیم صبای اندیشه
ولی نبرد بسر وصف روی گل رنگت
که خار عجز درآمد بپای اندیشه
چو جان خوش است از اندیشه تو دل گرچه
که خوش دلی نبود اقتضای اندیشه
درخت طوبی قد تو در بهشت وصال
وگر برسد ره رسد منتهای اندیشه
جزین نبود مراد دلم در اول فکر
خبر همین است از مبتدای اندیشه
چو نیست بخت مرا آن اثر که من روزی
بخدمتت رسم ای مبتغای اندیشه
بیاد مجلس وصلت خورم مدام شراب
بجام بی می گیتی نمای اندیشه
مرا که آتش شوق تو دل بجوش آورد
ز وصف تست نمک در ابای اندیشه
ز بهر پختن سودای وصل تست مدام
نهاده دیگ هوس بر سه پای اندیشه
بناخن ار رگ جانم چو چنگ بخراشی
ایا دلم ز غمت مبتلای اندیشه
ز راستی که منم برنیارم آوازی
مخالف تو پس پردهای اندیشه
چو ماه روی تو دیدم ستاره شعری
طلوع کرد مرا بر سمای اندیشه
وز آفتاب جمالت که ماه ازو خجل است
هلال وار فزون شد سهای اندیشه
بشعر زآن سبب اندیشه کردم از دل دور
که می نکرد تحمل وعای اندیشه
برآرد آتش غم دودم از دل ار نکند
ترشح آب سخن از انای اندیشه
چو میر مجلس غم حکم کرد تا در دل
نهاد بزم طرب پادشای اندیشه
چو چنگ سر در پیشم بود که ساز کنم
ز قول خود غزلی بر سه تای اندیشه
دمم مده کی مرا شد چو زیر تیز آهنگ
ز چنگ عشق تو آواز نای اندیشه
اگرچه بر دل غمگین بنده نافذ شد
ز حکم مبرم عشقت قضای اندیشه
چنانکه یک نفس از تنگنای سینه من
قدم برون ننهد بی رضای اندیشه
ز علم عشق تو یک نکته حل نگشت هنوز
مرا بقوت مشکل گشای اندیشه
چو سعی کردم و همت نکرد قربانی
زکبش هستی من در منای اندیشه
بیمن خاک درت شد دل چو زمزم من
چو آب عکس پذیر از صفای اندیشه
جمال کعبه وصلت بدیده دل دید
دل من از سر کوه صفای اندیشه
اگر چو بادیه شعرم نداشت آب چنان
که می رمید شتر از حدای اندیشه
بوصف روی تو موزون شد و اصولی یافت
چو پردهای نگارین نوای اندیشه
کنون برقص درآرد بسیط عالم را
نشید بلبل نغمت سرای اندیشه
اگر بغیر تو اندیشه التفاتی داشت
تو رو نمودی وزآن گشت رای اندیشه
حدیث غیر تو کردن صواب می پنداشت
ببخش چون گنه من خطای اندیشه
چو دل بفکر تو مشغول شد بر وزین پس
بهم کنم در خلوت سرای اندیشه
تو آمدی همه اندیشها برفت از دل
بنور روی تو دیدم قفای اندیشه
من از نظاره بلقیس حسن تو حیران
شنود آصف عقلم ندای اندیشه
که پیش تخت سلیمان روح این ساعت
رسید هد هد و هم از سبای اندیشه
که گرچه هست پی کشف ساق بکر سخن
بکنج خانه دل انزوای اندیشه
بگوش بربط ناهید هم رسانیدی
ز ارغنون عبارت غنای اندیشه
درین مقام فروداشت کن که ممکن نیست
بشعر برتر ازین ارتقای اندیشه
چو زنگ دور همی دار سیف فرغانی
ز روی آینه دل جلای اندیشه
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۲
گرت از سیم زبانست و سخن زر گویی
از زر و سیم به آنست که کمتر گویی
شعر در دولت این سیم پرستان گدا
کمتر از خاک بود گر ز پی زر گویی
شعر با همت عارف که چو چرخست بلند
پست باشد اگر (از) عرش فروتر گویی
گر ترا در چمن روح گل عشق شکفت
قول با بلبل خوش نغمه برابر گویی
جهد کن تا ز سحاب غم جانان چو صدف
قطره یی در دهنت افتد و گوهر گویی
در غزل دلبر یوسف رخ عیسی دم را
سزد ار همچو ملک روح مصور گویی
دل خود سرد کن از غیر و ز شور عشقش
نفسی گرم بزن تا سخنی تر گویی
از پی جلوه طاوس جمالش خود را
طوق زرین کنی ار سجع کبوتر گویی
بلبل ناطقه را شور چو در طبع افتد
از پی گل رخ خود شعر چو شکر گویی
ملک از چرخ فرود آید و در رقص آید
گر تو زین پرده چو مطرب غزلی برگویی
خلق را شعر تو از دوست مذکر باشد
همچو واعظ سخن ار بر سر منبر گویی
در شب گور تو چون روز چراغی گردد
هر سخن کز پی آن شمع منور گویی
چون کف دوست کند دست سؤالت را پر
همچو خواهنده نان هرچه برین در گویی
گر چه هر چیز که تکرار کنی خوش نبود
خوش بود گر سخن دوست مکرر گویی
سیف فرغانی دم در کش و او را مستای
مشک را مدح بناشد که معطر گویی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح محمد بن علی خاص از سرداران سلطان ابراهیم غزنوی
چون نای بینوایم ازین نای بینوا
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا
با کوه گویم آنچه ازو پر شود دلم
زیرا جواب گفته من نیست جز صدا
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا
انده چرا برم چو تحمل ببایدم
روی از که بایدم که کسی نیست آشنا
هر روز بامداد بر این کوهسار تند
ابری بسان طور زیارت کند مرا
برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور
آرد همی پدید ز جیب هوا صبا
گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ
ورچه صلاح رهبر من بود چون عصا
بر من نهاد روی و فرو برد سر به سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها
در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم خود هست بر حصا
چون بازو چرغ چرخ همی داردم به بند
گر در حذر غرابم و در رهبری سبا
بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت
از چنگ روزگار نگردم همی رها
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا
ساقط شدست قوت من پاک اگر نه من
بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا
با غم رفیق طبعم از آنسان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا
چندان کزین دو دیده من رفت روز و شب
هرگز نرفت خون شهیدان کربلا
با روزگار قمر همی بازم ای شگفت
نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا
گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک
از جای خود نجنبم چون قطب آسیا
آن گوهری حسامم در دست روزگار
کاخر برونم آرد یک روز در وغا
در صد مصاف معرکه گر کند گشته ام
روزی به یک صقال بجای آید این مضا
ای طالع نگون من ای کژ رو حرون
ای نحس بی سعادت و ای خوف بی رجا
خرچنگ آبئی و خداوند تو قمر
آبیست سوزش تن و جان از شما چرا
مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی
در گردش حوادث و در پیچش عنا
خودرو چو خس مباش و به هر سرد و گرم دهر
آزاده سرو باش به هر شدت و رخا
می دان یقین که شادی و راحت فرستدت
گر چند گشته ای به غم و رنج مبتلا
جاه محمد علی آن گوهری که چرخ
پرورده ذات پاکش در پرده صفا
چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود
زو روزگار تازه شد و ملک با بها
گردون شده است رتبت او پایه علو
خورشید گشت همت او مایه ضیا
تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر
آمد نبات مدحش در نشو و در نما
تا آفتاب رایش در خط استواست
روز و شب ولی و عدو دارد استوا
تا شد شفای آز عطاهای او نیاز
بیماروار کرد ز نان خوردن احتما
فربه شدست مکرمت و ایمن از گزند
تا در بهار دولت او می کند چرا
ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد
بخت جوان چو دایه همی پرورد تو را
پیران روزگار سپرها بیفکنند
در صف عزم چون بکشی خنجر دها
گویا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل
بینا به نور رای تو شد دیده ذکا
بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن
در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا
چون مهر بی نفاق کنی در جهان نظر
چون ابر بی دریغ دهی خلق را عطا
اقرار کرد مال به جود تو و بسست
دو کف تو گواه و دو باید همی گوا
جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم
گفته است هیچ کس به صف راست را دو تا
عزم تو را که تیغ نخوانیم خرده ای ست
زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا
گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر
آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا
تو خاص پادشاه شدی بس شگفت نیست
شد خاص پادشا پسر خاص پادشا
ای عقل را دهای تو چون دیده را فروع
ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا
چون بخت نحس گفته من نشنود همی
نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا
معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان
ماندست یک کریم که دارد مرا وفا
چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا
ضعف و کساد بیش نترساندم کزو
بازوی من قوی شد و بازار من روا
ای هر کفایتی را شایسته و امین
وی هر بزرگیی را اندر خور و سزا
تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود
برگش همه شجاعت و بارش همه سخا
اندر پناه سایه او بود مأمنم
تا بر روان پاکش غالب نشد فنا
یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلأام و هم پاک در ملا
هم مدح نادر آید و هم دوستی تمام
مادح چو بی طمع بود و دوست بی ریا
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا
هر چند کز برای جزا بایدت مدیح
والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا
آزاده ای که جوید نام نکو به شعر
چون بندگان ز خلق نباید ستد بها
در مدحت تو از گل تیره کنم گهر
هرگز چو مدحت تو که دیدست کیمیا
امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست
از باغ بخت تو کندم هر زمان بلا
تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو
گلها و لاله ها دمد از خار و از گیا
ابیات من چو تیر است از شست طبع من
زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا
چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست
هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا
بیمار گشت و تیره تن و چشم جاه و بخت
ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا
ای نوبهار سرو نبیند همی تذرو
وی آفتاب نور نیابد همی سها
تا دولت است و نعمت با بخت تو به هم
از لهو از نشاط مشو ساعتی جدا
از ساقی یی چو ماه سما جام باده خواه
بر لحن و نغمه صنمی چون مه سما
زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است
بر حسن او بهشت زمان می کند ثنا
اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی
اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا
نالان شود به زاری چون دست نازکش
در چشم گرد او زند انگشت گردنا
تا طبع ها مراتب دارند مختلف
آب است بر زمین و اثیر است بر هوا
بادت چهار طبع به قوت چهار طبع
کرده به ذات اصلی در کالبد بقا
همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط
همچون اثیر اثیر بزرگیت باسنا
همچون زمین زمین مراد تو اصل بر
چون آب آب دولت تو مایه صفا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح منصور بن سعید
شب آمد و غم من گشت یک دو تا فردا
چگونه ده صد خواهد شد این عنا و بلا
چرا خورم غم فردا وزآن چه اندیشم
که نیست یک شب جان مرا امید بقا
چو شمع زارم و سوزان و هر شبی گویم
نماند خواهم چون شمع زنده تا فردا
همی بنالم چون چنگ و خلق را از من
همی به کار نیاید جز این بلند نوا
همی کند سرطان وار باژگونه به طبع
مسیر نجم مرا باژگونه چرخ دو تا
اگر ز ماه وز خورشید دیدگان سازم
به راه راست درآیم به سر چو نابینا
ضعیف گشته در این کوهسار بی فریاد
غریب مانده برین آسمان بی پهنا
گر آنچه هست بر این تن نهند بر کهسار
ور آنچه هست درین دل زنند بر دریا
ز تابش آب شود در در میان صدف
ز رنج خون شودی لعل در دل خارا
مرا چون تیغ دهد آب آبگون گرودن
هر آنگهی که بنالم به پیش او ز ظما
چو تیغ نیک بتفساندم ز آتش دل
در آب دیده کند غرق تا به فرق مرا
قضا به من نرسد زآنکه نیست از من دور
نشسته با من هم زانوی منست این جا
به هر سپیده دمی و به هر شبانگاهی
ز نزد من به زمین بر پراکنند قضا
ز تاب و تف دمم سنگ خاره خاک شدست
در آب چشمم از آن خاک بردمید گیا
نبشتنی را خاکستر است دفتر من
چون خامه نقش وی انگشت من کند پیدا
بماند خواهد جاوید کز بلندی جای
نه ممکن است که بروی جهد شمال و صبا
مکن شگفت ز گفتار من که نیست شگفت
از این که گفتم اندیشه کن شگفت چرا
عمید مطلق منصور بن سعید که چرخ
ز آستانه درگاه او ستد بالا
جواد کفی عادل دلی که در قسمت
ز بخل و ظلم نیامد نصیب او الا
که جام باده به ساقی دهد به دست تهی
به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا
به مکرمات تو دعوی اگر کند گردون
بسنده باشد او را دو کف تو دو گوا
امام عالم و مطلق تو را شناختمی
اگر شناختمی طبع جهل و اصل جفا
نهادمی همه گل را به خلق تو نسبت
اگر ز گلها درنامدی گل رعنا
بهاری ابر به کف تو نیک مانستی
به رعد اگر نزدی در زمانه طبل سخا
شبی به اصل خود از خار و از صدف گل و در
ز روزگار بهاری و ز آفتاب ضیا
ز چرخ گردون مهری ز کوه ثابت زر
ز چشم ابر سرشکی ز حد تیغ مضا
درست و راست صفات تو گویم و نه شگفت
درست و راست شنیدن ز مردم شیدا
شگفت از آنکه همه مغز من محبت توست
ار آنکه کوه رسیل است مرمرا به صدا
چون من به سنت در اطاعت تو دارم تن
فضایل تو به من بر فریضه کرد ثنا
دلیروار همی وصف تو نیارم گفت
ز کفر ترسم زیرا که نیستت همتا
چه روز باشد کانجاه سازدت گردون
که من درآیم و گویم تو را ثنا به سزا
مرا نگویی از اینگونه چند خواهم دید
سپید و چنگ ز روز و ز شب زمین ز هوا
فلک به دوران گه آسیا و گه دولاب
زمین ز گردون گه کهربا گه مینا
همی چه گویم و دانم همی کجا بینم
من آنچه گویم اینست عادت شعرا
دعای من ز دو لب راست تر همی نشود
بدان سبب که رسیدم به جایگاه دعا
ز بس بلندی ظل زمین به من نرسد
نه ام سپید صباح است و نه سیاه مسا
مدار چرخ کند آگهم ز لیل و نهار
مسیر چرخ خبر گویدم ز صیف و شتا
نگر به دیده چگونه نمایدم خورشید
چو آفتاب نماید مرا به دیده سها
گر استعانت و راحت جز از تو خواستمی
دو چنگ را زدمی در کمرگه جوزا
همیشه بادی بر جای تا همیشه بود
به جای مرکز غبرا و گنبد خضرا
چو چرخ مرکز جاه تو را شتاب و سکون
چو طبع آتش رأی تو را سنا و ضیا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹ - هم در مدح او
تا از بر من دور شد آن لعبت زیبا
از هجر نیم یک شب و یک روز شکیبا
بس شب که به یک جای نشستیم و همه شب
زو لطف و لطف بود وز من ناله و نینا
ای آن که تو را زهره و مه نیست همانند
وی آن که تو را حور و پری نامده همتا
نه چون دل من بود به زاری دل وامق
نه چون رخ تو بود به خوبی رخ عذرا
من بی دل و تو دلبر و در زاری و خوبی
تا حشر بخوانند به خوبی سمر ما
وانکس که بخواند سمر ما نه شگفت است
گر بیش نخواند سمر غفره و غفرا
خون راندم از اندیشه هجران و تو حاضر
پس حال چه باشد چو بمانم ز تو تنها
بگذشت مرا عمر به فردا و به امروز
تا کی فکنی وعده امروز به فردا
با چهره پرچینم و با قامت کوژم
وان چهره شیرین تو و قامت زیبا
گمره شود آن کس که همی روی تو بیند
آن روی نکو صورت ما نیست همانا
همرنگ شبه زلف و همرنگ بسد لب
وین هر دو به دل بردن عشاق مسما
در دو شبه تو دو گل سرخ شکفته
در بسد تو دو رده لؤلؤ لالا
غوغای چنان روی و چنان موی بسوزد
منمای چنان روی و چنان موی به غوغا
خورشید به مویه شود و روی بپوشد
کان روی چو خورشید بیارایی عمدا
از مشک چلیپا است بر آن رومی رویت
در روم ازین روی پرستند چلیپا
بر نقره خام تو بتا خامه خوبی
بنگاشته از غالیه دو خط معما
بر مشک زنم بوسه و بر سیم نهم روی
ای مشکین زلفین من ای سیمین سیما
در چاه چو معشوق زلیخایم ازین عشق
ای خوبی تو خوبی معشوق زلیخا
تاریست ز دیبا تن من تا نظر من
ناگاه فتاد است بر آن روی چو دیبا
با واقعه عشقم و با حادثه هجر
در عشوه وسواسم و در قبضه سودا
طبعم ز تو پر کار و دل از رنج تو پربار
رازم ز تو پیدا و تن از ضعف نه پیدا
عاشق ز تو شیداشد و باشد که بنالد
پیش ملک از جور تو این عاشق شیدا
جورت نکشد بنده آن شاه که امروز
در روی زمین نیست چو او شاه توانا
خورشید زمین سایه یزدان فلک ملک
سلطان جهان داور دین خسرو دنیا
مسعود جهانگیر جهاندار که ایزد
داد است بدو ملک مهیا و مهنا
ای شاه بپیمود زمین را و فلک را
جاه تو و قدر تو به بالا و به پهنا
نه دیده معالی تو را گردون غایت
نه کرده ایادی تو را گردون احصا
دانا و توانایی و آباد بود ملک
چون شاه توانا بود و خسرو دانا
هر شاه که او ملک تو و ملک تو بیند
از ملک مبرا شود از ملک معرا
تا آدم و حوا که شدند اصل تناسل
هستی ملک و شاه به اجداد و به آبا
وین آدم و حوا سبب اصل تو بودند
ای اصل تو فخر و شرف آدم و حوا
هر گل که تو را بشکفد اندر چمن ملک
خاری شود اندر جگر و دیده اعدا
بر فرق عدوی تو کشد خنجر گردون
در خدمت قدر تو کمر بندد جوزا
رخش تو و تیغ تو بسی معرکه دیده
تا داشته بأسا را بأس تو بیاسا
نه بوده گه حمله بی رخش مقصر
نه کرده گه زخم سر تیغ محابا
هر پیل که ران تو برانگیخت به حمله
با تازش صرصر شد و با گردش نکبا
وانگاه که با شیر دژاگاه کنی رزم
با گردش گردون شود و جوشش دریا
باشد چو دمان دیوی اندر دم پیکار
گردد چو روان حصنی اندر صف هیجا
از بن بکند کوه چو زی صحرا تازد
گویی که روان کوهی گشته است به صحرا
کین تو برآمد به ثریا و به عیوق
لرزان شد و پیچان شد عیوق و ثریا
مهر تو برافتاد به خارا و به سندان
گل رست و سمن رست ز سندان و ز خارا
هر دل که نه از مهر تو چون نار بود پر
از ترس و هراس تو دگر گرددش اعضا
چون مار همه بر تن او بترکد اندام
چون نار همه در شکمش خون شود احشا
بر مرکز غبرا همه در حکم تو باشد
هر جاه که باقی است در این مرکز غبرا
بر قبه خضرا همه بر امر تو گردد
هر سعد که جاریست بر این گنبد خضرا
هر روز فزون گرددت از گردون ملکی
فاللیل بما یطلب من جدک حبلی
شاها می سوری نوش ایرا به چمن در
بگرفت می سوری جای گل رعنا
هر باغ مگر خلد برین است که هر شاخ
با خوبی حورا شد و با زیور حورا
از باد برآمیخته شنگرف به زنگار
در ابر درآویخته بیجاده به مینا
برخاسته هنگام سپیده نفس گل
چونان که به مجمر نفس عود مطرا
گوئی که گیا قابل جان شد که چنین شد
روی گل و چشم شکفه تازه و بینا
این جمله ز آثار نسیم است مگر هست
آثار نسیم سحر انفاس مسیحا
ای ملک تو کلی که از آن هست به گیتی
فخر و شرف و دولت و فتح و ظفر اجزا
دارالکتب امروز به بنده است مفوض
این عز و شرف گشت مرا رتبت والا
پس زود چو آراسته گنجی کنمش من
گر تازه مثالی شود از مجلس اعلا
اندیشه آن دارم و هر هفته ای آرم
زی صدر رفیع تو یکی مدحت غرا
اشعار من آن است که در صنعت نظمش
نه لفظ معار است و نه معنیش مثنا
انشا کندش روح و منقح کندش عقل
گردون کند املا و زمانه کند اصغا
تا چرخ دو تا گردد بر بنده و آزاد
این چرخ دو تا باد تو را بنده یکتا
هر چیز که خواهی همه از دهر میسر
هر کام که جویی همه از بخت مهیا
داده همه احکام تو را گردون گردن
کرده همه فرمان تو را گیتی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - وصف شب و ستارگان آسمان و ستایش علی الخاص
دوش در روی گنبد خضرا
مانده بود این دو چشم من عمدا
لون انفاس داشت پشت زمین
رنگ زنگار داشت روی هوا
کلبه ای بود پر ز در یتیم
پرده ای پر ز لؤلؤ لالا
آینه رنگ عیبه ای دیدم
راست بالاش در خور پهنا
مختلف شکل ها همی دیدم
کامد از اختران همی پیدا
افسری بود بر سر اکلیل
کمری داشت بر میان جوزا
راست پروین چو هفت قطره شیر
بر چکیده به جامه خضرا
فرقدان همچو دیدگان هژبر
شد پدید از کران چرخ دو تا
بر کران دگر بنات النعش
شد گریزان چون رمه ز ظبا
همچو من در میان خلق ضعیف
در میان نجوم نجم سها
گاه گفتم که مانده شد خورشید
گاه گفتم که خفت ماه سما
که نه این می برآید از پس خاک
که نه این می بجنبد اندر وا
من بلا را نشانده پیش و بدو
شده خرسند اینت هول و بلا
همت من همه در آن بسته
که مرا عمر هست تا فردا
مویها بر تنم چو پنجه شیر
بند بر پای من چو اژدرها
ناله زار کرد نتوانم
که همه کوه پر شد ز صدا
اشک راندم ز دیدگان چندان
کز دل سنگ بر دمید گیا
گر بخواهد از این همه غم و رنج
برهاند به یک حدیث مرا
خاصه شهریار شرق علی
آن چو خورشید فرد و بی همتا
آن که در نام ها خطابش هست
از عمیدان عصر مولانا
دولت از رأی او گرفته شرف
عالم از رأی او گرفته ضیا
خنجر عدل از او نموده هنر
گوهر ملک از او فزوده بها
رأی او را ذلیل گشته قدر
عزم او را مطیع گشته قضا
تیغ او بر فنای عمر دلیل
جود او بر بقای عیش گوا
بس نباشد سخاوت او را
زاده کوه و داده دریا
گر جهانی به یک عطا بدهد
از کف خویش نشمرد به سخا
دیده عالم از تو شد روشن
نامه دولت از تو شد والا
ملک را رتبتی نماند بلند
که نفرمود شهریار تو را
جز یکی مرتبت نماند که هست
جایگاه نشستن وزرا
بشتاب اندر آن که تا بکنی
روی داری همیشه در بالا
ای چو بارنده ابر در مجلس
وی چو آشفته شیر در هیجا
باز سالی دو شد که در حضرت
نه ای از پیش تخت شاه جدا
نه همی افتدت مراد سفر
نه همی آیدت نشاط غزا
باز بر ساز جنگ ایرا هست
خون به جوش آمده به مرگ و فنا
زین کن آن رزم کوفته شبدیز
کار بند آن زدوده روهینا
دشت را کن به خنجرت جیجون
کوه را کن به لشگرت صحرا
من از این قسم خویش می جویم
بازیی دیده ام درین زیبا
که به هر سو گذر کند سپهت
به هوا بر شود غبار و هبا
من بگیرم غبار موکب تو
که بود درد را علاج و شفا
در دو دیده کشم که دیده من
گشت خواهد ز گریه نابینا
در غم زال مادری که شده است
از غم و درد و رنج من شیدا
نیل کرده رخش ز سیلی غم
کرده کافور دیدگان ز بکا
چون عصا خشک و رفت نتواند
در دو گام ای عجب مگر به عصا
راست گویی همی در آن نگرم
که چه ناله کند صباح و مسا
زار گوید همی کجایی پور
کز غمت مرد مادرت اینجا
من بر این گونه مانده در فریاد
زآشنایان و دوستان تنها
بستد از من زمانه هر چه بداد
با که کرده است خود زمانه وفا
زآن نیارد ستد همی جانم
که تو بخریده ایش و داده بها
تا ضمیری است مرمرا به نظام
تا زبانی است مرمرا گویا
همتت را کنم به واجب مدح
دولتت را کنم به خیر دعا
از چون من کس در این چنین جایی
چه بود نی جز دعا و ثنا
مر مرا داد رأی تو آرام
مر مرا کرد جود تو به نوا
دستم از بخشش تو پر دینار
تنم از خلعت تو پر دیبا
شبی از من بریده نیست صلات
روزی از من بریده نیست عطا
مر مرا آنچنان همی داری
که ز من هم حسد برند اعدا
کرد گفتار من به دولت تو
آب و خون مغز و دیده شعرا
ایمنم زآنکه قول دشمن من
نشود هیچ گونه بر تو روا
زآنکه هرگز گزیده رأی تو را
هیچ وقتی نیوفتاد خطا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح سیف الدوله محمود
چو باغ گشت خراب از خزان نماندش آب
نماند آب مرآنجای را که گشت خراب
چو شد رحایی کافور سوده بیخت فلک
گر آب ریخت کجا داشت گردش دولاب
دو چشم روشن بگشاد نرگس از شرمش
به ابر تاری بربست آفتاب نقاب
چو پاره پاره صدف گشت آب جوی و ازو
میان جوی درون پر ز لؤلؤ خوشاب
اگر ببرد کافور نسل ها بی شک
چنین به کافور آبستن از چه گشت سحاب
اگر نه صانع را آب حوض شد منکر
چرا شدست چنین سنگ در میانش آب
نبات زرین گردد ز آب چون نقره
زمین حواصل پوشد ز ابر چون سیماب
ز برگ و برف پر از زر و سیم گردد باغ
چو خانه ولی شهریار نصرت یاب
خجسته طالع محمود خسرو ایران
که طالعش را خورشید زیبد اسطرلاب
خدایگان جهان سیف دولت آنکه ازو
خدایگانی تازه شدست و دولت شاب
خدایگانا آنی که روز رزمت هست
قضا به زیر عنان و قدر به زیر رکاب
مخالفت زنشاب تو آنچنان جسته است
که از کمان تو در روز کارزار نشاب
به شب نیارد خفتن عدوی تو ملکا
که جز حسام تو چیزی نبیند اندر خواب
چه آتش است حسامت که چون فروخته شد
بدو دل و جگر دشمنان کنند کباب
در آن زمان که به هیجا سپیدرویان را
مبارزان و دلیران به خون کنند خطاب
ز خون نماید روی زمین چو چشم همای
ز گرد گردد روی هوا چو پر غراب
چو باد و خاک نجویی مرگ شتاب و درنگ
چو رمح و سیف ندانی مگر طعان و ضراب
رخ عدوت زراندود گشت از پی آبک
مرکب است حسامت ز آتش و سیماب
اگر کبوتر گردد مخالفت ملکا
ز دام تو نجهد چون کبوتر از مضراب
چو تیر و تیغ تو در مغز و دیده دشمن
نجست هیچ درخش و نرفت هیچ شهاب
چو کوه و بادی لیکن چو کوه و بادتر است
به گاه حلم درنگ و به گاه حمله شتاب
چو از طبایع آتش برآمدی به جهان
ملوک در وی مانده چو باد و آب و تراب
بلند گرودن زیبدت درگه عالی
که زهره حاجب باشدش مشتری بواب
سخا و عدل تو اندر جهان به روز و به شب
چنان رود که به روز آفتاب و شب مهتاب
تو قطب عدلی و محراب ملک راست به تست
به قطب راست شود بی خلاف هر محراب
نه هیچ گردون با همت تو ساید سر
نه هیچ آتش با هیبت تو گیرد تاب
ز عدل تو بکند رنگ ناخنان هژبر
ز امن تو بکند کبک دیده های عقاب
بسنده نیست به بزم تو گر فلک سازد
ز برگ ها دینار و ز ابرها اثواب
جهان دو قسمت باید ز بهر جود تو را
یکی همه وزان و یکی همه ضراب
خدایگانا آنی که از تو و به تو شد
زدوده روی حقیقت گشاده چشم صواب
خجسته بادت تشریف و خلعت سلطان
فزونت بادا هر روز خلعت ایجاب
بسان چرخ سرافراز و بر زمانه بگرد
چو آفتاب برافروز و بر زمانه بتاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح ابونصر پارسی و شرح گرفتاری
از پس من غمست و پیش غم است
ز بر من نمست و زیر نم است
این دل بسته خسته درد است
وین تن خسته بسته الم است
عجبا هر چه بیش می نالم
مرمرا رنج بیش و صبر کم است
بی شمار انده است بر من جمع
این بلا بین کزین شمرده دم است
آتش طبع و دود نیاز
همه از پخت دوزخ شکم است
به فزازنده سپهر بلند
وین شگفت این بزرگتر قسم است
که همه وجه بر من مسکین
از همه کس تعدی و ستم است
چه توان کرد کانچه بود و بود
بوده حکم و رفته قلم است
قصه خویش چند پردازم
به کریمی که صورت کرم است
خواجه بونصر پارسی که چو مهر
به همه فضل در جهان علم است
در هنر تاج گوهر عربست
در نسب فخر دوده عجم است
کف کافیش بحری از جود است
طبع صافیش گنجی از حکم است
در جهانش به مکرمت دست است
بر سپهرش ز مرتبت قدم است
رزمش افروخته تر از سقر است
بزمش آراسته تر از ارم است
از بد روزگار معصوم است
به بر شهریار محترم است
پاسخ من چرا همه لا کرد
چون جواب همه کسش نعم است
دل بدان خوش همی کنم کآخر
به حقیقت وجود را عدم است
باد اقبال در پرستش او
تاشمن در پرستش صنم است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح ثقه الملک طاهربن علی
طاهر ثقت الملک سپهر است و جهانست
نه راست نگفتم که نه اینست و نه آنست
نی نی نه سپهر است که خورشید سپهر است
نی نی نه جهانست که اقبال جهانست
آن چرخ محلست که با حلم زمینست
وان پیر ضمیرست که با بخت جوانست
هر باره که زین کرده شود همت او را
اندر میدان زیر دو کف زیر دو رانست
ای آنکه سوی دولت تو قاصد نصرت
پیوسته یگانه است و دوگانست و سه گانست
شد منفعت عالم دست تو که آن دست
کانست و نه کانست که بخشنده کانست
شد مصلحت دنیا مهر تو که آن مهر
جانست و نه جانست فزاینده جانست
سهم تو عجب نیست اگر صاعقه تیر است
زیرا که کف هیبت تو برق کمانست
آن کس که چو گل نیست به دیدار تو تازه
در دیده ش چون دیده نرگس یرقانست
وانکس که نه چون مورد وفادار تو باشد
مانند دل لاله دلش در خفقانست
نه بار جهان بر تن تو هیچ نشسته است
نه راز سپهر از دل تو هیچ نهانست
امید جهان زنده و دلشاد بماند
تا دولت تو در بر انصاف روانست
عزمت نه سبکسارست ار چه سبکست او
حزمت نه گرانبارست ار چند گرانست
بادیست شتاب تو کش از کوه رکابست
کوهیست درنگ تو کش از باد عنانست
طبع تو زمانست و زمینست همیشه
در نفع زمینست و به تأثیر زمانست
بر چرخ محیط است مگر عالم روحست
دارنده دهر است مگر چرخ کیانست
از خاطر تیز تو شود تیغ هنر تیز
پس خاطر تو زینسان تیغست و فسانست
از روی تو حشمت همه چون نرگس چشمست
در مدح تو دولت همه چون لاله دهانست
در مدحت سودست و زیانست به مالت
سودت همه سودت و زیانت نه زیانست
گوشست همه چون صدف آن را که نیوشد
وانکس که سراید همه چون کلک زبانست
ای آنکه ز هول تو دل و دیده دشمن
بر آتش سوزنده و بر تیره دخانست
گر فصل چهار آمد هر سال جهان را
پس چون که همه ساله مرا فصل خزانست
ور فصل خزان بینم دایم به چه معنی
زندان من از دیده من لاله ستانست
نه آفت و اندوه مرا وصف قیاس است
نه محنت و تیمار مرا حد و کرانست
نه در دلم از رنج تحمل را جایست
نه در تنم از خوف رگم را ضربانست
گر خوردنی یابم هر هفته نه هر روز
از دست مرا کاسه و از زانو خوانست
ور هیچ به زندانبان گویم که چه داری
گوید که مخور هیچ که ماه رمضانست
گویمش که بیمارم و رو شربت و نان آر
خنده زند و گوید خود کار در آنست
هر چند که محبوس است این بنده مسکین
بی نان نزید چون بنده حیوانست
بدبخت کسی ام که به چندان زر و نعمت
امروز همه قصه من قصه نانست
جز کج نرود کار من مدبر منحوس
کاین طالع منحوسم کجر و سرطانست
بسیار سخن گفت مرا بخت پس آنگه
هر کرده که او کرد بدان گفته همانست
گر دل به طمع بستم شعرست بضاعت
ور احمقی کردم اصل از همدانست
امروز مرا صورت ادبار عیان شد
نزد همگان صورت این حال عیانست
در بندم و این بند ز پایم که گشاید
تا چرخ فلک بند مرا بسته میانست
از خلق چه نالم که هنر مایه رنج است
وز بخت چه گریم که جهان بر حدثانست
در ذات من امروز همی هیچ ندانند
که انواع سخن را چه بیان و چه بناست
وز من اثری نیست جز این لفظ که گویند
این شعر بخوانید که این شعر فلانست
گیتی چو ضمانی کندم شاد نباشم
زان روی که این گیتی بس سست ضمانست
زین بیش چرا گردون بگذاردم ایرا
گردون رمه خود را خونخواره شبانست
از جمله خداوندا در وهم نیاید
که احوال من بد روز اینجا به چه سانست
گر دولت تو بخت مرا دست نگیرد
از محنت خود هر چه بگویم هذیانست
ور در دل تو هیچ بگیرد سخن من
در کار خلاصم چه خلاف و چه گمانست
کانرا که به جان بیم کند چرخ ستمگر
نقشی که کند کلک تو منشور امانست
شایسته صدر تو ثنا آمد و نامد
کان کس که ثنا گفتت دانست و ندانست
دانست که جز معجزه گفتنش نشاید
بسیار بکوشید که گوید نتوانست
هر گفته و هر کرده تو دولت و دین را
بر جاه دلیل است و بر اقبال نشانست
امکان تو با تمکین همچون تن و جان باد
تا جان و تن از کون و مکینست و مکانست
چون کوه متین بادی تا کوه متین است
با بخت قرین بادی تا دور قرانست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - وداع محبوب و قصد سفر
گه وداع بت من مرا کنار گرفت
بدان کنار دلم ساعتی قرار گرفت
وصال آن بت صورت همی نبست مرا
بدان زمان که مرا تنگ در کنار گرفت
چو وصل او را عقل من استوار نداشت
دو دست من سر زلفینش استوار گرفت
به رویش اندر چندان نگاه کردم تیز
که دیده ام همه دیدار آن نگار گرفت
در این دل از غم او آتشی فروخت فراق
که مغز من زتف آن همه شرار گرفت
ز بس که دیده ش باریده قطره باران
کنار من همه لولوی شاهوار گرفت
ز بس که گفت که این دم چو در شمار نبود
که روز هجر مرا چند ره شمار گرفت
نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال
به رفت و ناقه جمازه را مهار گرفت
برو نشست و بجست او ز جای خوش چو دیو
به قصد غزنین هنجار رهگذار گرفت
قطار بود دمادم گرفته راه به پیش
کلنگ وار به ره بر دم قطار گرفت
درین میانه بغرید کوس شاهنشه
ز بانگ او همه روی زمین هوار گرفت
نشستم از بر آن برق سیر رعد آواز
بسان باد ره وادی و قفار گرفت
گهی چو ماهی اندر میان جیحون رفت
گهی چو رنگ همی تیغ کوهسار گرفت
گهی چو شیر همی در میان بیشه بخاست
گهی چو تنین هنجار ژرف غار گرفت
چو شب ز روی هوا در نوشت چادر زرد
فلک زمین را اندر سیه ازار گرفت
چو گوی زرد ز پیروزه گنبدی خورشید
ز بیم چرخ سوی مغرب الحذار گرفت
ز چپ و راست همی رفت تیروار شهاب
ز بیم او همه پیش و پس حصار گرفت
ز بس که خوردم در شب شراب پنداری
ز خواب روز دو چشمم همی خمار گرفت
پدید شد ز فلک مهر چون سبیکه زر
که هیچ تجربه نتواند آن عیار گرفت
شعاع خورشید از کله کبود بتافت
چو نور روی نگار من انتشار گرفت
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - شکوه از حبس و زندان
چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند
همه خزانه اسرار من خراب کنند
نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند
چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند
رخم ز چشمم هم چهره تذرو شود
چو تیره شب را هم گونه غراب کنند
تنم به تیر قضا طعمه هژبر نهند
دلم به تیر عنا مسته عقاب کنند
گل مورد گشته است چشم من ز سهر
ز آتش دلم از گل همی گلاب کنند
به اشک چشمم چون فانه کور میخ کشند
چو غنچه هیچم باشد که سیر خواب کنند
ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا
به درد و رنج دل و مغز خون و آب کنند
من آن غریبم و بی کس که تا به روز سپید
ستارگان ز برای من اضطراب کنند
بنالم ایرا با من فلک همی کند آنک
به زخم زخمه بر ابریشم رباب کنند
ز بس که بر من باران غم زنند مرا
سرشک دیده صدف وار در ناب کنند
گر آنچه هست بر این تن زنند بر دریا
به رنج در دهان صدف لعاب کنند
یک آفتم را هر روز صد طریق نهند
یک اندهم را هر شب هزار باب کنند
تن مرا ز بلا آتشی برافروزند
دلم برآرند از بر برو کباب کنند
ز درد و وصلت یاران من آن کنم به جزع
که جان پژوهان بر فرقت شباب کنند
همی گذارم هر شب چنان کسی کورا
ز بهر روز به شب وعده عقاب کنند
روان شوند سبک بچگان دیده من
به زیر زانوی من خاک را خلاب کنند
طناب بافته باشد بدان امید که باز
ز صبح خیمه شب را مگر طناب کنند
بر این حصار ز دیوانگی چنان شده ام
که اختران همه دیوم همی خطاب کنند
چو من به صورت دیوان شدم چرا جوشم
چو هر زمانم هم حمله شهاب کنند
اگر بساط زمین مفرشم کنند سزد
چو سایبان من از پرده سحاب کنند
به گردم اندر چندین حوادث آمد جمع
که از حوادث دیگر مرا حجاب کنند
شگفت نیست که بر من همی شراب خورند
چو خون دیده لبم را همی شراب کنند
به طبع طبعم چون نقره تابدار شدست
که هر زمانش در بوته تیز تاب کنند
چرا سؤال کنم خلق را که در هر حال
جواب من همه ناکردن جواب کنند
روا بود که زمن دشمنان براندیشند
حذر ز آتش تر بهر التهاب کنند
سزای جنگند اینها که آشتی کردند
نگر که اکنون با من همی عتاب کنند
خطا شمارند ار چند من خطا نکنم
صواب گیرند ار چند ناصواب کنند
چگونه روزی دارم نکو نگر که مرا
همی ز آتش سوزنده آفتاب کنند
سپید مویم بر سر بدیده اند مگر
از آن به دود سیاهش همی خضاب کنند
چگونه باشد حالم چو هست راحت من
بدانچه دوزخیان را همی عذاب کنند
اگر به دست خسانم چه شد نه شیران را
پس از گرفتن هم خانه با کلاب کنند
مرا درنگ نماندست از درنگ بلا
بکشتنم ز چه معنی چنین شتاب کنند
چو هیچ دعوت من در جهان نمی شنوند
امید تا کی دارم که مستجاب کنند
به کار کرد مرا با زمانه دفترهاست
چه فضل ها بودم گر به حق حساب کنند