عبارات مورد جستجو در ۸۹۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۳۷
نیفشانم چو یوسف تا ز دامن گرد تهمت را
به تکلیف عزیزان من ز زندان بر نمی‌آیم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۲۳
سایهٔ بال هما خواب گران می‌آرد
در سراپردهٔ دولت دل بیدار مجو
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۶۸
پیراهنی که می‌طلبی از نسیم مصر
دامان فرصتی است که از دست داده‌ای
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۱۰) حکایت آتش و سوخته
چو سنگ و آهن افتادند درکار
زهر دو آتشی آمد پدیدار
درآمد سوخته کز سوز می‌زیست
زبان بگشاد آتش گفت هین کیست
جوابش داد آنجا سوخته باز
که هستم آشنا ای یار دمساز
پس آتش گفت کارم روشنائیست
تو تاریکی ترا چه آشنائیست
جوابش داد حالی سوخته خوش
که تاریک از که‌ام الا ز آتش
مرا تو سوختی در روشنائی
کنون گوئی نداری آشنائی
چنین چون سوخته من از توام زار
بلطفی سوختهٔ خود را نگه دار
چو عجن سوخته بشناخت آتش
ز عالم دست با او کرد درکش
اگر تو نیز زین غم برفروزی
چو اینجا سوختی آنجا نسوزی
که خشت پخته گرچه از زمین زاد
ولیکن هست خشتی آتشین زاد
چو خشت پخته خشتی آتشینست
نشاید گور آن را کاهل دینست
چو شرعت این قدر جایز ندارد
برای آتشت هرگز ندارد
چراغی گر بچشم آید چمن را
کند پژمرده حالی یاسمن را
چراغی کز در حق نازنینست
مثالش چون چراغ یاسمینست
اگرچه در مشقّت می‌بوَد زیست
ز ما نازکتر و بیچاره تر کیست
اگر برگ گلی افتد بما بر
ز ما کس را نه بینی بی‌نواتر
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۴) حکایت جواب آن شوریده حال در کار جهان
یکی پرسید آن شوریده جان را
که چون می‌بینی این کار جهان را
چنین گفت این جهان پُر غم و رنج
بعینه آیدم چون نطعِ شطرنج
گهی آرایشی بیند بصف در
گهی بر هم زنندش چون دو صفدر
یکی را می‌برند از خانهٔ خویش
دگر را می‌نهند آن خانه در پیش
گهی بر شه درآیند از حوالی
بصد زاری کنندش خانه خالی
چنین پیوسته تا آنگه که دانند
که این نطع مزخرف برفشانند
چنان لهو و لعب کردست مغرور
شدی مشغولِ مال و ملک و منشور
تو شهبازی، گشاده کن پر و بال
بپر زین دامگاه لعب اطفال
عطار نیشابوری : خسرونامه
در صفت دف
یکی صورت درآمد ماه پیکر
نهاده همچو گردون پای بر سر
رخی مانند ماه آسمان داشت
ولیک از پنج ماه نوفغان داشت
تپانچه بر رخ چون ماه میخورد
چنان کز درد آن فریاد میکرد
چنان میتافت رویش از برون دست
که از چستی بچنبر می برون جست
چو آوازش بچنبر جان برآورد
سر بسیار کس در چنبر آورد
چو گردون چنبری گشت آشکاره
جلاجل چنبرش همچون ستاره
سه چیز مختلف او را تن آمد
ز حیوان ونبات و معدن آمد
دو روی و چار گوشش بود و سرنه
بسی زد حلقه از هر سوی و درنه
چو می بنواخت از مهر دلش دوست
ازان شادی نمیگنجید در پوست
اگرچه دید روی دوست بیرون
نیامد پیش او از پوست بیرون
اگرچه پوست از آهو رسیدش
ولی شیرافگنی نیکو رسیدش
چو آن بی پا و سر برداشت آواز
نمیدانست کس از پای، سر، باز
چو آواز خوشش بیهوش میداشت
خوش آوازی خود را گوش میداشت
بهر پرده رهش پیوسته بودی
ولکین پردهٔ او بسته بودی
نگاری ماهروی از پرده برخاست
بزد آن کوژ را در پردهٔ راست
عطار نیشابوری : خسرونامه
در صفت نی
یکی طاوس فر بگرفته ماری
چه ماری همچو کار افتاده زاری
تهی و قعر جان را دُر همی داد
نی و خوشی چو شکّر پُر همی داد
نفس زد گرچه شخصش بی روان بود
بسی نالید امّا بی زبان بود
بپاسخ بود بانگش بیست دربیست
نبودش جان ولی از باد میزیست
قلم بود و خطش گرد دهان بود
قلم استاده و انگشتان روان بود
چو نبضش دلبری آورد در دست
ز نبضش همچو نبض انگشت میجست
عجایب همدمی بود او دهان را
که دم خوردی و دم دادی جهان را
نه خُلق از حلق فرسودن گرفتش
نه دم از باد پیمودن گرفتش
چرا چندین دم او تیز رو بود
چو میدانست کز بادی گرو بود
اگر بادی برو جست از نزاری
برون آمد ازو صد بانگ و زاری
زمانی شور در آفاق افگند
زمانی پرده بر عشّاق افگند
گهی راه عراق آهسته میزد
گهی راه سپاهان بسته میزد
مخالف را چو در ره راست افگند
بصنعت جادویی کرد از نهاوند
چگویم چون همه کاری نکو کرد
نوایی داشت هرکاری که او کرد
چه گر از لاغری بی بیخ و بن بود
ولکین لعبتی شیرین سخن بود
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۴۵
آن سیل که از قوّت خود جوشان بود
با هر چه که پیش آمدش کوشان بود
چون عاقبت کار به دریا برسید
گویی که همه عمر ز خاموشان بود
عطار نیشابوری : باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
شمارهٔ ۱۱
ای پیش تو سرو و ماه پیوسته رهی
با قد چو سرو و با رخ همچو مهی
مه چهره و سرو قد بسی هست ولیک
تابندهتر است ماه بر سروِ سهی
عطار نیشابوری : باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق
شمارهٔ ۲
ای مورچهٔ خط! بدمیدی آخر
برگرد مهش خط کشیدی آخر
گویند که در مه نرسد هرگز مور
ای مور! به ماه چون رسیدی آخر
عطار نیشابوری : باب سی و نهم: در صفتِ میان و قدِ معشوق
شمارهٔ ۷
جائی که چنان خطّ سیه رنگ آید
شک نیست که پای حسن در سنگ آید
و آن را که میان! بود بدین باریکی
نادر نبود اگر قبا تنگ آید
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۲۷
تا از غم تب دلش به صد درد افتاد
شد زرد رخ و بر رخ او گرد افتاد
گفتم که چه بود کافتابت شد زرد
گفتا مگر آفتاب بر زرد افتاد
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۲۲
گاهی چو گهر ز تیغ میتابی تو
گاه از دل پر دریغ میتابی تو
ای ماه زمین و آسمان جانم سوخت
آخر ز کدام میغ میتابی تو
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۳
ابری که رخ باغ کنون خواهد شست
گل را به گلاب بین که چون خواهد شست
گل میآید با قدحی خون در دست
از عمر مگر دست به خون خواهد شست
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۴۹
گل قصّهٔ بی خویشتنی خواهد گفت
و افسانهٔ شیرین سخنی خواهد گفت
گل کیست به طفلی دهنی پُرآتش
موسی است مگر او«اَرِنِی» خواهد گفت
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۵
ای شب مزن از ستاره چندینی جوش
خفاش بسیست نور و ظلمت در پوش
وی صبح گر آفتاب داری در دل
چون همنفسِ تو کاذب افتاد خموش
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۱۸
ای شب تو طریقِ زلفِ جانان داری
یعنی نتوان گفت که پایان داری
ای صبح مرا جان به لب آمد امشب
آخر نَفَسی بزن اگر جان داری
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۳۲
تا چند قفا ز نیک و بد خواهم خورد
خونابهٔ خصم بی خرد خواهم خورد
بر سفرهٔ سفلهای اگر بنشینم
چون شمع بر آن سفره ز خود خواهم خورد
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۴۰
دانی تو که شمع را چرا افروزند
تا کشتنش و سوختنش آموزند
چون آتش سوزنده غیب است بسی
چیزی باید که دایمش میسوزند
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۶۶
در شمع نگر فتاده در سوز و گداز
برّیده ز انگبین به صد تلخی باز
شاید که زبانْش در دهان گیرد گاز
تا در آتش زبان چرا کرد دراز