عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
آن وزیری را چو آمد مرگ پیش
کرد حیران روی سوی قوم خویش
گفت دردا و دریغا کز غرض
آخرت با خواجگی کردم عوض
زارزوی این جهان میسوختم
لاجرم آن یک بدین بفروختم
میروم امروز جانی سوخته
رفته دنیا و آخرت بفروخته
ای دل غافل دمی بیدار شو
چند بد مستی کنی هشیار شو
رفتگان اندر نخستین منزلند
منتظر بنشسته و مستعجلند
بیش ازین در بند خودشان می مدار
چندشان فرمائی آخر انتظار
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
رفت با بهلول هارون الرشید
سوی گورستان بر خاکی رسید
کلهٔ دیدند خشک آن کسی
مرغ در وی خانه بنهاده بسی
کرد هارونش ازان کله سؤال
گفت بهلولش که پنهان نیست حال
بوده است این مرد سر انداخته
در کبوتر باختن جان باخته
مرد چون در دوستی این بمرد
چون بشد با خویشتن هم این ببرد
چون نرفتست این هوس از سر برونش
بیضهٔ مرغست در کله کنونش
هم دماغش بر کبوتر بازیست
خاک گشته همچنان در بازیست
از هوس گر کله خاکستر شود
می ندانم تا هنوز از سر شود
هرچه در دنیا خیالت آن بود
تا ابد راه وصالت آن بود
کار بر خود از امل کردی دراز
بند کن پیش از اجل از خویش باز
ورنه در مردن نه آسان باشدت
هر نفس مرگی دگر سان باشدت
جمله در باز و فرو کن پای راست
گر کفن را هیچ نگذاری رواست
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
پیش حیدر آمد آن درویش حال
کرد ازان دریای دانش سه سؤال
گفت از هفتاد فرسنگ آمدم
هین جوابم ده که دلتنگ آمدم
چیست درویشی و بیماری و مرگ
داد حیدر سه جواب او ببرگ
گفت درویشی تو جهل آمدست
فقر تو گر عالمی سهل آمدست
هست بیماری حسد بردن همه
هست بد خوئی تو مردن همه
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة ‌و التمثیل
بامدادی بود محمود از پگاه
برنشست از بهر حربی با سپاه
موج میزد لشکرش از کشورش
جمع بود از چند کشور لشکرش
قرب پانصد پیل در زنجیر داشت
عالمی القصه دار و گیر داشت
دید در کنجی یکی دیوانه مست
شد پیاده شاه و پیش او نشست
کرد دیوانه ز پیش و پس نگاه
عالمی میدید پر پیل و سپاه
کرد حالی روی سوی آسمان
گفت شاهی زو درآموز این زمان
گفت محمودش مگو این زینهار
گفت آخر چون کنم ای شهریار
کی کنی تو خاصه با پیل و سپاه
از پی جنگ گدائی عزم راه
بلکه گر شاهی ترا آید بجنگ
تو بسازی جنگ او هم بیدرنگ
پادشاه با پادشاه جنگی کند
نه بیاید با گدا جنگی کند
حق ترا تنها چنین بگذاشتست
پس بسلطانیت سر افراشتست
وامده با من بجنگ آویخته
من چنین از دست او بگریخته
فارغست از شاهی تو ای عجب
با گدائی می برآید روز و شب
با من بیچاره میکوشد مدام
من زبون تر آمدستم والسلام
چون شود از درد دلشان بیقرار
دل بپردازند خوش از کردگار
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
آن یکی بستد ز حیدر ذوالفقار
می نیارستش همی فرمود کار
عاقبت آن ذوالفقارش آورد باز
کرد برخود عیب او کردن دراز
حیدرش گفتا برای ذوالفقار
بازوی کرار باید وقت کار
تا نباشد نقد زور حیدری
نسیه باشد کار تیغ گوهری
کی شود از ذوالفقارت کار راست
تو ز من زور علی بایست خواست
هرکه پندارد که مثل این کتاب
دیگری درجلوه آرد از حجاب
گو مبر خود را بغفلت روزگار
زانکه خواهد زور حیدر ذوالفقار
بر سر آب ای عجب عرش مجید
شد بلند از شعر چون آب فرید
هیچکس را تا ابد این شیوه نیست
طوبی فردوس را این میوه نیست
آب هر معنی چنانم روشنست
کانچه خواهم جمله در دست منست
می نباید شد بحمداللّه بزور
همچو فردوسی ز بیتی در تنوز
همچو نوح آبی بزور آید مرا
زانکه طوفان از تنور آید مرا
از تنورم چون رسد طوفان بزور
هیچ حاجت نیست رفتن در تنور
همچو فردوسی فقع خواهم گشاد
چون سنائی بی طمع خواهم گشاد
زین سخن کامروز آنختم منست
نیست کس همتای من این روشنست
ترک خور کاین چشمهٔ روشن گرفت
از زبور پارسی من گرفت
باد محروم از زبورم جز سه خلق
خرده دان و خوش خط و داود حلق
گر خوش آوازی جهان آور بجوش
ورنه میدانی چه کن بنشین خموش
ور نکو دانی شدی پیروز تو
ورنهٔ جولاهگی آموز تو
ور تو زیبا مینویسی مینویس
ورنه زان انگشت بنشین کاسه لیس
نیست کس را تا قیامت این طریق
فکر کن خوش خوان و مشتاب ای رفیق
گرچه هر مرغی زند این شیوه لاف
نیست هر پرندهٔ سیمرغ قاف
هرکسی در گوشهٔ دم میزنند
لیک چون عیسی دمی کم میزنند
هرکسی در روی خود دارد سری
لیک یوسف دیگرست او دیگری
هرکسی ز آواز خوش شد پرغرور
لیک این ختمست بر صاحب زبور
آنچه آن را صوفی آن گوید بنام
ختم شد آن بر محمد والسلام
من محمد نامم و این شیوه نیز
ختم کردم چون محمد ای عزیز
حکمت و نظمی که نه ذاتی بود
نیک ناید حرف طاماتی بود
ذوق اگر با شیر مادر باشدت
شعر شیرین تر ز شکر باشدت
ور نداری و تکلف میکنی
هم تو خود خود را تعرف میکنی
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
کاملی گفتست میباید بسی
علم و حکمت تا شود گویا کسی
لیک باید عقل بی حد و قیاس
تا شود خاموش یک حکمت شناس
دم مزن چون کن مکن مینشنوند
با که گوئی چون سخن مینشنوند
ور کسی میبشنود اسرار تو
مینشیند از حسد در کار تو
کوه با آن جمله سختی و وقار
هرچه گوئی باز گوید آشکار
روی در دیوار کن وانگه خموش
زانکه آن دیوار دارد نیز گوش
ور تودر دیوار خواهی گفت راز
هست دیوار لحد با آن بساز
عطار نیشابوری : وصلت نامه
فی الموت
از آتش دل چو دود برخواهی خواست
وز راه زیان و سود برخواهی خواست
وین کلبه که ایمن اندر او بنشینی
ایمن منشین که زود برخواهی خواست
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
هر رنگ که ممکن است آمیخته گیر
هر فتنه که ساکن است انگیخته گیر
وین روی چو ماه آسمانت بدریغ
از صرصر مرگ باز در ریخته گیر
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
آمدن قمری نزد بلبل و غمازی او از گل
پیش از آن دم کاید ازمحبوب ذوق
قمری آمد با دل مدروح و شوق
گفت از گل غیبت بسیار او
داشت صد انواع درد کار او
کرد غمّازی بلبل هر زمان
جان و دل در باخته بلبل روان
گفت ای بلبل ز من این پند گوش
کن تلطف باش در هجران خموش
کین زمان در خدمتش دیدم محن
گلستان از بوی آن مشک ختن
عشق می‌بازد بر وی مرد وزن
او گشاده روی خندانت چو من
هر که بوی آن گل نو برشنید
خویش را از عشق او رسوا بدید
که جمال خویش کرده آشکار
گفته ‌اندر مدح خود بیتی سه چار
ز آن همی ترسم که در دستان فتد
در میان جملهٔ مستان فتد
زآنکه می‌آیند مردم می‌روند
هر یکی رنگی و بوئی می‌برند
هر زمان با هر کسی دارد نظر
از رموز عشق کی دارد خبر
سخت بی‌دردست از عشاق او
کی بود در راه حق مشتاق او
عطار نیشابوری : پندنامه
در صفت بدبختی
چارچیز آثار بدبختی بود
جاهلی و کاهلی سختی بود
بی کسی و ناکسی هرچار باشد
بخت بد را این همه آثار شد
هر که در بند عبادت می‌شود
بی شک از اهل سعادت می‌شود
آنکه در بند عبارت می‌شود
بی شک از اهل خسارت می‌شود
بر هوای خود قدم هر کو نهاد
می‌تواند کرد با نفسک جهاد
هر که سازد در جهان با خواب و خور
در قیامت نبودش ز آتش گذر
روی گردان از مراد و آرزو
پس بدرگاه خدا آور تو رو
کامرانی سر بناکامی کشد
مرد ره خط در نکونامی کشد
امر ونهی و حق چوداری ای وحید
پس مرو بروایهٔ نفس پلید
امر و نهی حق ز قرآن گوش دار
جای شادی نیست دنیا هوش دار
هر که ترک کامرانی می‌کند
بر خلافش زندگانی می‌کند
عطار نیشابوری : پندنامه
در صنعت رستگاری
هست بی شک رستگاری در سه چیز
با تو گویم یادگیرش ای عزیز
زان یکی ترسیدنست از ذوالجلال
دوم آمد جستن قوت حلال
سیومین رفتن بود بر راه راست
رستگارست آنکه این خصلت رواست
گر تواضع پیشه گیری ای جوان
دوست دارندت همه خلق جهان
سر مکن در پیش دنیا دار پست
ور کنی بی شک رود دینت ز دست
بهر زر مستای دنیادار را
تا چه خواهی کرد این مردار را
مردگانند اغنیای روزگار
ای پسر با مردگان صحبت مدار
مال و زر بی حد بدست آورده گیر
بعد از آن در کور حسرت برده گیر
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چارچیز که از خطاهاست
چارچیز است از خطاها ای پسر
گوش دارش با تو گویم سر بسر
اول از زن داشتن چشم وفا
ساده دل را بس خطا باشد خطا
ایمنی از بد خطای دیگرست
صحبت صبیان ازینها بدترست
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چارچیز که عمر را زیاد کند
می‌فزاید عمر مرد از چارچیز
این نصیحت بشنو ای جان عزیز
اول آوردن بگوش آواز خوش
وانگهی دیدن جمال ماه وش
سیوم آمد ایمنی بر مال و جان
می‌فزاید عمر مردم را از آن
آنکه کارش بر مراد دل شود
در بقا افزونیش حاصل بود
عطار نیشابوری : پندنامه
نصایح
شد دو خصلت مرد ابله را نشان
صحبت صبیان و رغبت با زنان
ناخوشی در زندگانی ای ولید
مرد را از خوی بد گردد پدید
آنکه نبود مرد را خوی نکو
مرده می‌دانش که زنده نبود او
هر که گوید عیب تو اندر حضور
می‌نماید راهت از ظلمت بنور
مر ترا هر کس که باشد رهنمای
شکر او می‌باید آوردن بجای
هر خردمندان علم را لباس
خلق نیکو شرم نیکوتر شناس
حال خود را از دو کس پنهان مدار
از طبیب حاذق و از یار غار
تا توانی با زنان صحبت مجوی
راز خود را نیز با ایشان مگوی
آنچه اندر شرع باشد ناپسند
گرد او هرگز مگرد ای هوشمند
هر چه را کردست بر تو حق حرام
دور باش از وی که باشی نیک نام
چونکه بگشاید در روزی خدای
دل گشاده دار تنگی گم نمای
تازه روی و خوب سخن باش ای اخی
تا بود نام تودر عالم سخی
پر مخور اندوه مرگ ای بوالهوس
چونکه وقت آید نگردد پیش و پس
دل زغل و غش همیشه پاک دار
تا توانی در درون کینه مدار
تکیه کم کن خواجه برکردار خویش
دل بنه بر رحمت جبار خویش
بهترین چیزها خلق نکوست
خلق خلق نیک را دارند دوست
رو فروتر شو همیشه ای خلف
کین بود آرایش اهل شرف
آنکه باشد در کف شهوت اسیر
گرچه آزادست او را بنده گیر
گر تو بینی ناکسی را بارگاه
حاجت خود را ازو هرگز مخواه
بر در ناکس قدم هرگز مبر
ور به بینی هم مپرس از وی خبر
تا توانی کار ابله را مساز
کار فرمایش ولی کمتر نواز
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان آن که از دو کس احتراز می‬باید کرد
ازدو کس پرهیز کن ای هوشیار
تا نه‌بینی نکبتی در روزگار
اول از دشمن که او استیزه روست
انگهی از صحبت نادان دوست
خویش را از نود دشمن دور دار
یار نادان را زخود مهجور دار
ای پسر کم گوی با مردم درشت
ور بگویی از تو گردانند پشت
بهترین خلق می‌دانی کراست
آنکه داد انصاف و انصافش نخواست
چون حدیث خوب گویی با فقیر
به بود ز آتش که پوشانی حریر
خشم خوردن پیشهٔ هر سرورست
تلخ باشد از شکر شیرین ترست
هر که با مردم نسازد درجهان
زندگانی تلخ دارد بی گمان
آنکه شوخست و ندارد شرم نیز
دان که ناپاک زاده است ای عزیز
از ملامت تا بمانی در امان
باش دایم همنشین صالحان
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان آنکه خواری آورد
چند خصلت آورد خواری بروی
با تو گویم گر همی گویی بگوی
اول آن باشد که مانند مگس
مرد ناخوانده شود مهمان کس
هر که مهمان با کسی ناخوانده شد
نزد مردم خوار و زار و رانده شد
دیگر آن باشد که نادانی رود
کتخدای خانهٔ مردی شود
کار کردن بر حدیث آن دو مرد
کز پی جهلند دایم در نبرد
هر که بنشیند زبر دست صدور
گر رسد خواری برویش نیست دور
نیست جمعی را چو بر قول تو گوش
صد سخن گر باشدت یک را مکوش
حاجت خود را مخواه از دشمنان
زین بتر خواری نباشد در جهان
از فرومایه مراد خود مجوی
تا نیاید مر ترا خواری بروی
با زن و کودک مکن بازی هلا
تا نگردی خوار و زار و مبتلا
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان شش چیز که بکار آید
در جهان شش چیز می‌آید بکار
اولا باری طعام خوشگوار
خوش بود یار موافق در جهان
باز مخدومی که باشد مهربان
هر سخن کان راست گویی و درست
به ز دنیا زانکه در وی نفع تست
آنکه ارزانست عالم در بهاش
عقل کامل دان وزان خرسند باش
دشمن حق را نباید داشت دوست
بازگشت جمله چون آخر بدوست
عیب کس با او نمی‌باید نمود
زانکه نبود هیچ لحمی بی غدود
از خدا خواه هرچه خواهی ای پسر
نیست در دست خلایق نفع و ضرر
بندگان را نیست ناصر جز اله
یاری از حق خواه و از غیرش مخواه
آنکه از قهر خدا ترسد بسی
بی‌گمان می‌ترسد از وی هر کسی
از بدی گفتن زبان را هر که بست
کرد شیطان لعین را زیر دست
عطار نیشابوری : پندنامه
در صفت پنج کس که پنج چیز از ایشان نیاید
کس نیاید پنج چیز از پنج کس
یادگیر از ناصح خود این نفس
نیست اول دوستی اندر ملوک
این سخن باور کن از اهل سلوک
سفلهٔ را با مروت ننگری
هیچ بد خوی نیابد مهتری
هر که بر مال کسان دارد حسد
بوی رحمت بر دماغش کی رسد
آنکه کذابست می‌گوید دروغ
نیست او رادر وفاداری فروغ
عطار نیشابوری : پندنامه
در چار خصلت که ترک کردن می‬باید
درگذر از چار خصلت زینهار
تا نسوزد مر ترا بسیار نار
لذت عمرت اگر باید بدهر
باش دایم برحذر از خشم و قهر
چون نگردد خلق با خوی توراست
گر بخوی مردمان سازی رواست
ای برادر تکیه بر دولت مکن
یاد دار از ناصح خود این سخن
سود نکند گر گریزی از قضا
هر چه می‌آید بدان می ده رضا
زانکه حاصل نیست دل خرسند دار
گوش دل را جانب این پند دار
هر که با دوستان یک دل بود
جمله مقصود دلش حاصل بود
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان علامتهای احمق
سه علامت دان که در احمق بود
اولا غافل زِ یاد حق بود
گفتن بسیار عادت باشدش
کاهلی اندر عبادت باشدش
ای پسر چون احمق و جاهل مباش
یک دم از یاد خدا غافل مباش
هر که او از یاد حق غافل بود
از حماقت در ره باطل بود
هیچ از فرمان حق گردن متاب
بهر وام آزاده را دامن متاب
باطلی را ای پسر گردن منه
نقد مردان را بهر کودن مده
در قضای آسمانی دم مزن
هر کس را بیش بین و کم مزن
دست خود را سوی نامحرم مدار
جانب مال یتیمان هم مدار
تا توانی راز با همدم مگوی
گر تو باشی نیز با خود هم مگوی
تا شوی مقبل و آزاد ای عزیز
بی طمع می‌باش اگر داری تمیز