عبارات مورد جستجو در ۲۹۰ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
هر کو بسعادتی رسد روزی بیست
زانپس بشقاوتش بسی باید زیست
بنگر بگل تازه و زوگیر قیاس
کاندر پی یک خنده که زد چند گریست
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۱
بودند جهاندار بسی خسرو و گرد
رفتند و بدیگرانش ناچار سپرد
اکنون که تو داری چه در او دل بندی
میدان که نخواهیش تو هم با خود برد
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۹
هر کو بجهان بجز خوشی نگزیند
باید که دمی بی صنمی ننشیند
دانم که ز دیده بهگزینتر نبود
او نیز جهان بمردمی میبیند
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۹
ای ابن یمین مشقت کلک ببین
بگریز از او و راحت ملک ببین
گر در نشانده در زمرد خواهی
در غنچه بیا شکوفه بلک ببین
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۸
چون عاقبت الامر بباید مردن
جز یکدمه را نگه نباید کردن
گر تو غم نا آمده و رفته خوری
ای بس غم بیهوده که باید خوردن
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - پیغام بخاقانی شروانی
کیست که پیغام من به شهر شروان برد
یک سخن ازمن بدان مرد سخندان برد
گوید خاقانیا این همه ناموس چیست
نه هرکه دو بیت گفت لقب زخاقان برد
دعوی کردی که نیست مثل من اندر جهان
که لفظ من گوی نطق زقیس و سبحان برد
عاقل دعوی فضل خود نکند ور کند
باید کز ابتدا سخن به پایان برد
کسی بدین مایه علم دعوی دانش کند؟
کسی بدین قدر شعر نام بزرگان برد؟
تحفه فرستی ز شعر سوی عراق اینت جهل
هیچ کس از زیرکی زیره به کرمان برد؟
مرد نماند از عراق فضل نماند از جهان
که دعوی چون توئی سر سوی کیوان برد
شعر فرستادنت به ما چنانست راست
که مور پای ملخ نزد سلیمان برد
نظم گهر گیر تو گفته خود سربسر
کس گهر از بهر سود باز به عمان برد
یا نه چنان دان که هست سحر حلال این سخن
سحر کسی خود برموسی عمران برد
زشت بود روز عیدانکه ز پی چایکی
پیرزنی خرسوار گوی زمیدان برد
کس اینسخن بهر لاف سوی عراق آورد
والله اگر عاقل این بکه فروشان برد
بمسجد اندر سگان هیچ خردمند بست؟
بکعبه اندر بتان هیچ مسلمان برد؟
مگر بشهر تو شعر هیچ نخواندست کس
که هرکس از نظم تو دفتر و دیوان برد
بخطه کاندر وهم در آید بسر
بدینسخن ریزه کس اسب بجولان برد
عراق آنجای نیست که هرکس ازبیتکی
زبهر دعوی در او مجال طیان برد
هنوز گویندگان هستند اندر عراق
که قوه ی ناطقه مدد ازیشان برد
یکی ازیشان منم که چون کنم رای نظم
سجده بر طبع من روان حسان برد
منم که تا جای من خاک سپاهان بود
خرد پی توتیا خاک سپاهان برد
چو گیرم اندر بنان کلک پی شاعری
عطارد از شرم من سر به گریبان برد
ز عکس طبعم بهاره جلوه بستان دهد
زشرم لفظم گهر رخت سوی کان برد
زنثر و شعرم فلک نثره و شعری کند
زلفظ پا کم صدف لؤلؤ و مرجان برد
مرا ست آنخاطری کانچه اشارت کنم
بطبع پیش آورد بطوع فرمان برد
اگر شود عنصری زنده در ایام من
زدست من بالله اربشاعری جان برد
من زتو احمق ترم تو زمن ابله تری
کسی بباید که مان هر دوبزندان برد
شاعر زر گر منم ساحر در گر توئی
کیست که باد بروت زمادو کشخان برد
من و تو باری کنیم زشاعران جهان
که خود کسی نام مازجمع ایشان برد
وه که چه خنده زنند برمن و تو کودکان
اگر کسی شعر مان سوی خراسان برد
مایه ما خولیاست علت سودای ما
صفح دبیقی و بس بود که درمان برد
اینهمه خود طیبتست بالله اگر مثل تو
چرخ بسیصد قران گشت بدوران برد
نتایج فکر تو زینت گلشن دهد
معانی بکر تو زیور بستان برد
فلک ز الفاظ تو زیور عالم دهد
خرد زاشعار تو حجت و برهان برد
ازدم نظمت فلک نظام پروین دهد
وزنم کلکت جهان چشمه حیوان برد
بندگی تو خرد ازدل واز جان کند
غاشیه تو ملک از بن دندان برد
چرخ از ینروی کرد پشت دو تا تا مگر
قوت خرد زاین دهد قوت ملک زان برد
نهاده در قحط سال شعر تو خوانی ز فضل
که عقل و نفس و حواس همی بمهمان برد
اگر بغزنی رسد شعر تو بس شرمها
که روح مسعود سعد ابن سلمان برد
مایه برد هرکسی تز تو و پس سوی تواز
شعر فرستد چنانک گل بگلستان برد
سنت ابراست این که گیرد از بحر آب
پس بسوی بحر باز قطره باران برد
هرکه رساند بمن شعر تو چونان بود
که بوی پیراهنی بپیر کنعان برد
یا که کسی ناگهان بعداز هجری دراز
بعاشق سوخته مژده جانان برد
شکر خدارا که ثو نیستی از آنکه او
شعر بدونان چو ما برای دونان برد
فضل تو پاینده بادصیت تو پوینده باد
که از وجود تو فضل رونق و سامان برد
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۱ - سؤال پنجم
چه باشد معنی ختم ولایت
که باشد خاتم این ژرف آیت
چنین دانم که محی الدین اعراب
نماید ختمی دعوی درین باب
وگر خود گوید او عیسی بن مریم
ولایت را بود زیبنده خاتم
علی کو اولیا را هست آدم
ولایت را بود ختم مسلم
دگر خاتم بود مهدی بهر حال
که جز مهدی نداند دفع دجال
بود این قیل و این قال از تمرد
و یا باشد پذیرای تعدد
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۴ - سؤال نهم
برین سیرند ثابت اهل اسرار
که در سر ولایت نیست تکرار
چو شد سر ولایت بی تکرر
ازین اعداد ماندم در تحیر
بنوعست این و یا از نوع عاریست
حقیقت دارد این یا اعتباریست
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۶
جهانا همانا فسونی و بازی
که بر کس نپایی و با کس نسازی
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
ز فرموده اوستادان پیش
شبی آمد این بیتم اندر نظر
پسر کو ندارد نشان از پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
وزین بیت اندیشه ی دوربین
بدین معنی نغز شد راهبر
که دوران دو رنگ است و ابنای او
ندارند از آن از دو رنگی گذر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
تویی که هیچ گرفتی گل و شراب کسی
مدام خنده زدی بر دل کباب کسی
تو کز دریچه ی خورشید سر بدر کردی
کجا پسند کنی خانه ی خراب کسی
ترا که خانه پر از در شبچراغ بود
چه احتیاج بگلگشت ماهتاب کسی
همین ز چشمه ی خورشید خود بر آمده یی
قدم نکرده تر از ناز از گلاب کسی
ز آب و آینه هم روی خویش پوشیدی
ز شرم چشم نکردی بر آفتاب کسی
مگو که شب ز خیالم چه خواب می بینی
مپرس ازین که پریشان مباد خواب کسی
اثر نماند ز گردم فغانی آنهم رفت
که می شدم بصد آشوب در رکاب کسی
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۵۰
ای دل تو طربناک نئی حیران باش
رنج تو زدانش است و رو نادان باش
خواهی که زدست دیو مردم برهی
مانند پری زآدمی پنهان باش
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۷۶
میدان فراخ عمر بی تنگی نیست
رهوار نشاط نیز بی لنگی نیست
دشوار توان طلب مدام آسانی
کز دهر دورنگ امید یک رنگی نیست
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۲۹
در عشق درآی و خانه پردازی کن
مانندهٔ پروانه سراندازی کن
ور زانک زعشق عافیت می طلبی
پس عشق نه کار تست رو بازی کن
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۳۳
دریاب اگر دسترسی خواهد بود
کاین عالم فانی نفسی خواهد بود
هجران به اختیار بسیار مجوی
هجران ضرورتی بسی خواهد بود
اوحدالدین کرمانی : الباب السابع: فی خصال الحمیده عن العقل و العلم و ما یحذو جذو هذا النمط
شمارهٔ ۵
با اهل خیال اگر در آویزد عقل
شاید که همیشه خون جان ریزد عقل
با عاشق گرم رو کجا دارد پای
چون رخت نهاد عشق بگریزد عقل
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۸۷
هر کاو درمی به خون دل جمع آرد
می نگذاری تا به تو می نسپارد
چون می گذری و می گذاری همه را
باری بگذار تا همو می دارد
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۵۹
گر فخر به من نمی رسد عار اینک
ور نور به من نمی رسد نار اینک
گر خانقه و خرقه و شیخی نبود
ناقوس و کلیسیا و زنّار اینک
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
سود ره عشق چیست جمله زیان است
سود من است ار زیان اهل جهان است
عاشق صادق زیان و سود نداند
عاقل کامل بفکر سود و زیان است
زردی رخساره با طبیب بگفتم
گفت می سرخ دافع یرقان است
گفته جانانه ات مفرح یاقوت
صحبت بیگانه مورث خفقان است
سر زکمندت جوان و پیر نپیچند
زلف دراز تو دام پیر و جوان است
غمزه مست تو خصم مردم هشیار
فتنه چشمت بلای دور زمان است
عشق بجز کشور یقین نکند جا
حالت سودا قرین ظن و گمان است
ظن حسن سر زند زحسن شریرت
در حق اهل قیاس ظن من آن است
حالت آشفته دوش دید حکیمی
گفت پریشانیش بزلف بتان است
گو نکشد ابروی تو تیغ بمردم
کز خط سبزت بدست خط امان است
خط نه که طغرای مدح حیدر صفدر
کز رخ خوبان روزگار عیان است
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۴۳ - صاحب مال و جاه را ز جهان
صاحب مال و جاه را ز جهان
آفتی نیست تا بود زنده
زان که هر جا دعا و تعویذی ست
همه باشد به نام دارنده