عبارات مورد جستجو در ۲۳۲ گوهر پیدا شد:
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
نه گفتن
فریدون مشیری : از دیار آتشی
نقش
نقش پایی مانده بود از من، به ساحل، چند جا
ناگهان، شد محو،
با فریادِ موجی سینه سا!
آنکه یک دم، بر وجود من، گواهی داده بود؛
از سرِ انکار، می پرسید: کو؟ کی؟
کِی؟ کجا؟
ساعتی بر موج و برآن جای پا حیران شدم
از زبانِ بی زبانان می شنیدم نکته ها:
این جهان: دریا،
زمان: چون موج،
ما: مانند نقش،
لحظه ایی مهمانِ ای هستی دِهِ هستی رُبا!
*
یا سبک پروازتراز نقش، مانند حباب،
برتلاطم های این دریای بی پایان رها
لحظه ایی هستیم سرگرم تماشا ناگهان،
یک قدم آن سوی تر، پیوسته با باد هوا!
*
باز می گفتم: نه! این سان داوری بی شک خطاست.
فرقِ بسیارست بین نقش ما، با نقش پا.
فرقِ بسیارست بین جانِ انسان و حباب
هر دو بربادند، اما کارشان از هم جدا؛
مردمانی جانِ خود را بر جهان افزوده اند
آفتاب جانِ شان در تارپود جانِ ما!
مردمانی رنگِ عالم را دگرگون کرده اند
هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا!
*
هر که بر لوحِ جهان نقشی نیفزاید ز خویش،
بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا
نقش هستی ساز باید نقش بر جا ماندنی
تا چو جانِ خود جهان هم جاودان دارد تو را!
ناگهان، شد محو،
با فریادِ موجی سینه سا!
آنکه یک دم، بر وجود من، گواهی داده بود؛
از سرِ انکار، می پرسید: کو؟ کی؟
کِی؟ کجا؟
ساعتی بر موج و برآن جای پا حیران شدم
از زبانِ بی زبانان می شنیدم نکته ها:
این جهان: دریا،
زمان: چون موج،
ما: مانند نقش،
لحظه ایی مهمانِ ای هستی دِهِ هستی رُبا!
*
یا سبک پروازتراز نقش، مانند حباب،
برتلاطم های این دریای بی پایان رها
لحظه ایی هستیم سرگرم تماشا ناگهان،
یک قدم آن سوی تر، پیوسته با باد هوا!
*
باز می گفتم: نه! این سان داوری بی شک خطاست.
فرقِ بسیارست بین نقش ما، با نقش پا.
فرقِ بسیارست بین جانِ انسان و حباب
هر دو بربادند، اما کارشان از هم جدا؛
مردمانی جانِ خود را بر جهان افزوده اند
آفتاب جانِ شان در تارپود جانِ ما!
مردمانی رنگِ عالم را دگرگون کرده اند
هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا!
*
هر که بر لوحِ جهان نقشی نیفزاید ز خویش،
بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا
نقش هستی ساز باید نقش بر جا ماندنی
تا چو جانِ خود جهان هم جاودان دارد تو را!
فریدون مشیری : از دیار آتشی
دست هامان نرسیده ست به هم ...
از دل و دیده،گرامی تر هم
آیا هست؟
ــ دست،
آری، ز دل و دیده گرامی تر:
دست!
*
زین همه گوهرِ پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست گران قدرتر است.
هرچه حاصل کنی از دنیا،
دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
*
شرفِ دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست.
*
در فروبسته ترین دشواری،
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم:
ــ هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست که هست!
بیستون را یاد آور،
دستهایت را بسپار به کار،
کوه را چون پرِ کاه از سر راهت بردار!
*
وه چه نیروی شگفت انگیزیست،
دست هایی که به هم پیوسته ست!
به یقین، هرکه به هر جای در آید از پای
دست هایش بسته ست!
*
دست در دست کسی،
یعنی: پیوند دو جان!
دست در دست کسی،
یعنی: پیمان دو عشق!
دست در دست کسی داری اگر،
دانی، دست،
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست،
لحظه ای چند که از دست طبیب،
گرمیِ مهر به پیشانی بیمار رسد،
نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!
*
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای!
لشکرِ غم خورد از پرچم دست تو شکست!
*
دست، گنجینه ء مهر و هنر است:
خواه بر پردهءساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهرهء نقش،
خواه بر دنده ء چرخ
خواه بر دسته ء داس،
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی!
*
آنچه آتش به دلم می زند، اینک، هردم
سرنوشت بشرست،
داده با تلخیِ غم های دگر دست به هم!
بار این درد و دریغ است که ما،
تیرهامان به هدف نیک رسیدست،ولی
دست هامان، نرسیدست به هم!!!
آیا هست؟
ــ دست،
آری، ز دل و دیده گرامی تر:
دست!
*
زین همه گوهرِ پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست گران قدرتر است.
هرچه حاصل کنی از دنیا،
دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
*
شرفِ دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست.
*
در فروبسته ترین دشواری،
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم:
ــ هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست که هست!
بیستون را یاد آور،
دستهایت را بسپار به کار،
کوه را چون پرِ کاه از سر راهت بردار!
*
وه چه نیروی شگفت انگیزیست،
دست هایی که به هم پیوسته ست!
به یقین، هرکه به هر جای در آید از پای
دست هایش بسته ست!
*
دست در دست کسی،
یعنی: پیوند دو جان!
دست در دست کسی،
یعنی: پیمان دو عشق!
دست در دست کسی داری اگر،
دانی، دست،
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست،
لحظه ای چند که از دست طبیب،
گرمیِ مهر به پیشانی بیمار رسد،
نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!
*
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای!
لشکرِ غم خورد از پرچم دست تو شکست!
*
دست، گنجینه ء مهر و هنر است:
خواه بر پردهءساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهرهء نقش،
خواه بر دنده ء چرخ
خواه بر دسته ء داس،
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی!
*
آنچه آتش به دلم می زند، اینک، هردم
سرنوشت بشرست،
داده با تلخیِ غم های دگر دست به هم!
بار این درد و دریغ است که ما،
تیرهامان به هدف نیک رسیدست،ولی
دست هامان، نرسیدست به هم!!!
نهج البلاغه : حکمت ها
توجه بن آثار اعمال
وَ قَالَ عليهالسلام اَلْأَقَاوِيلُ مَحْفُوظَةٌ وَ اَلسَّرَائِرُ مَبْلُوَّةٌ وَ كُلُّ نَفْسٍ بِمٰا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ
وَ اَلنَّاسُ مَنْقُوصُونَ مَدْخُولُونَ إِلاَّ مَنْ عَصَمَ اَللَّهُ سَائِلُهُمْ مُتَعَنِّتٌ وَ مُجِيبُهُمْ مُتَكَلِّفٌ
يَكَادُ أَفْضَلُهُمْ رَأْياً يَرُدُّهُ عَنْ فَضْلِ رَأْيِهِ اَلرِّضَى وَ اَلسُّخْطُ وَ يَكَادُ أَصْلَبُهُمْ عُوداً تَنْكَؤُهُ اَللَّحْظَةُ وَ تَسْتَحِيلُهُ اَلْكَلِمَةُ اَلْوَاحِدَةُ
وَ اَلنَّاسُ مَنْقُوصُونَ مَدْخُولُونَ إِلاَّ مَنْ عَصَمَ اَللَّهُ سَائِلُهُمْ مُتَعَنِّتٌ وَ مُجِيبُهُمْ مُتَكَلِّفٌ
يَكَادُ أَفْضَلُهُمْ رَأْياً يَرُدُّهُ عَنْ فَضْلِ رَأْيِهِ اَلرِّضَى وَ اَلسُّخْطُ وَ يَكَادُ أَصْلَبُهُمْ عُوداً تَنْكَؤُهُ اَللَّحْظَةُ وَ تَسْتَحِيلُهُ اَلْكَلِمَةُ اَلْوَاحِدَةُ
نهج البلاغه : حکمت ها
دیدن عیوب خود در دیگران
نهج البلاغه : حکمت ها
نقاط ضعف انسان
نهج البلاغه : حکمت ها
ارزش همت و معیار صداقت و شجاعت و پاکدامنی
نهج البلاغه : حکمت ها
شگفتى هاى روح آدمى
وَ قَالَ عليهالسلام لَقَدْ عُلِّقَ بِنِيَاطِ هَذَا اَلْإِنْسَانِ بَضْعَةٌ هِيَ أَعْجَبُ مَا فِيهِ وَ ذَلِكَ اَلْقَلْبُ وَ ذَلِكَ أَنَّ لَهُ مَوَادَّ مِنَ اَلْحِكْمَةِ وَ أَضْدَاداً مِنْ خِلاَفِهَا
فَإِنْ سَنَحَ لَهُ اَلرَّجَاءُ أَذَلَّهُ اَلطَّمَعُ وَ إِنْ هَاجَ بِهِ اَلطَّمَعُ أَهْلَكَهُ اَلْحِرْصُ وَ إِنْ مَلَكَهُ اَلْيَأْسُ قَتَلَهُ اَلْأَسَفُ وَ إِنْ عَرَضَ لَهُ اَلْغَضَبُ اِشْتَدَّ بِهِ اَلْغَيْظُ وَ إِنْ أَسْعَدَهُ اَلرِّضَى نَسِيَ اَلتَّحَفُّظَ
وَ إِنْ غَالَهُ اَلْخَوْفُ شَغَلَهُ اَلْحَذَرُ وَ إِنِ اِتَّسَعَ لَهُ اَلْأَمْرُ اِسْتَلَبَتْهُ اَلْغِرَّةُ وَ إِنْ أَفَادَ مَالاً أَطْغَاهُ اَلْغِنَى
وَ إِنْ أَصَابَتْهُ مُصِيبَةٌ فَضَحَهُ اَلْجَزَعُ وَ إِنْ عَضَّتْهُ اَلْفَاقَةُ شَغَلَهُ اَلْبَلاَءُ وَ إِنْ جَهَدَهُ اَلْجُوعُ قَعَدَ بِهِ اَلضَّعْفُ وَ إِنْ أَفْرَطَ بِهِ اَلشِّبَعُ كَظَّتْهُ اَلْبِطْنَةُ فَكُلُّ تَقْصِيرٍ بِهِ مُضِرٌّ وَ كُلُّ إِفْرَاطٍ لَهُ مُفْسِدٌ
فَإِنْ سَنَحَ لَهُ اَلرَّجَاءُ أَذَلَّهُ اَلطَّمَعُ وَ إِنْ هَاجَ بِهِ اَلطَّمَعُ أَهْلَكَهُ اَلْحِرْصُ وَ إِنْ مَلَكَهُ اَلْيَأْسُ قَتَلَهُ اَلْأَسَفُ وَ إِنْ عَرَضَ لَهُ اَلْغَضَبُ اِشْتَدَّ بِهِ اَلْغَيْظُ وَ إِنْ أَسْعَدَهُ اَلرِّضَى نَسِيَ اَلتَّحَفُّظَ
وَ إِنْ غَالَهُ اَلْخَوْفُ شَغَلَهُ اَلْحَذَرُ وَ إِنِ اِتَّسَعَ لَهُ اَلْأَمْرُ اِسْتَلَبَتْهُ اَلْغِرَّةُ وَ إِنْ أَفَادَ مَالاً أَطْغَاهُ اَلْغِنَى
وَ إِنْ أَصَابَتْهُ مُصِيبَةٌ فَضَحَهُ اَلْجَزَعُ وَ إِنْ عَضَّتْهُ اَلْفَاقَةُ شَغَلَهُ اَلْبَلاَءُ وَ إِنْ جَهَدَهُ اَلْجُوعُ قَعَدَ بِهِ اَلضَّعْفُ وَ إِنْ أَفْرَطَ بِهِ اَلشِّبَعُ كَظَّتْهُ اَلْبِطْنَةُ فَكُلُّ تَقْصِيرٍ بِهِ مُضِرٌّ وَ كُلُّ إِفْرَاطٍ لَهُ مُفْسِدٌ
نهج البلاغه : حکمت ها
توجه بن آثار اعمال
وَ قَالَ عليهالسلام اَلْأَقَاوِيلُ مَحْفُوظَةٌ وَ اَلسَّرَائِرُ مَبْلُوَّةٌ وَ كُلُّ نَفْسٍ بِمٰا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ
وَ اَلنَّاسُ مَنْقُوصُونَ مَدْخُولُونَ إِلاَّ مَنْ عَصَمَ اَللَّهُ سَائِلُهُمْ مُتَعَنِّتٌ وَ مُجِيبُهُمْ مُتَكَلِّفٌ
يَكَادُ أَفْضَلُهُمْ رَأْياً يَرُدُّهُ عَنْ فَضْلِ رَأْيِهِ اَلرِّضَى وَ اَلسُّخْطُ وَ يَكَادُ أَصْلَبُهُمْ عُوداً تَنْكَؤُهُ اَللَّحْظَةُ وَ تَسْتَحِيلُهُ اَلْكَلِمَةُ اَلْوَاحِدَةُ
وَ اَلنَّاسُ مَنْقُوصُونَ مَدْخُولُونَ إِلاَّ مَنْ عَصَمَ اَللَّهُ سَائِلُهُمْ مُتَعَنِّتٌ وَ مُجِيبُهُمْ مُتَكَلِّفٌ
يَكَادُ أَفْضَلُهُمْ رَأْياً يَرُدُّهُ عَنْ فَضْلِ رَأْيِهِ اَلرِّضَى وَ اَلسُّخْطُ وَ يَكَادُ أَصْلَبُهُمْ عُوداً تَنْكَؤُهُ اَللَّحْظَةُ وَ تَسْتَحِيلُهُ اَلْكَلِمَةُ اَلْوَاحِدَةُ
نهج البلاغه : حکمت ها
دیدن عیوب خود در دیگران
نهج البلاغه : حکمت ها
نقاط ضعف انسان
نهج البلاغه : حکمت ها
نکوهش فخرفروشی