عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۷۵
روشندلی نمانده درین باغ و بوستان
با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۷۷
آن طفل یتیمم که شکسته‌ست سبویم
از آب، همین گریهٔ تلخی است به جویم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۱۹
ندارم محرمی چون کوهکن تا درد دل گویم
ز سنگ خاره می‌باید مرا آدم تراشیدن
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۶۶
بر حریر عافیت نتوان مرا در خواب کرد
می‌شناسد بستر بیگانه را پهلوی من
عطار نیشابوری : خسرونامه
رسیدن خسرو و جهان افروز و یاران بكوه رخام و دیدن پیر نصیحت گو
چو بگذشتند ازان دریای خونخوار
یکی کوه بلند آمد پدیدار
یکی حصن رخامین بر سر کوه
درختان گشته گرد حصن انبوه
بران حصن قوی بر رفت خسرو
جوانمردانش در پی گشته پس رو
بپیش آن صفّهیی میدید از دور
که چون شمعی فروزان بود از نور
بساط صفّه دوخ و بوریا بود
دران محرابگه پیری دو تا بود
چو مرغی برسر کوهی نشسته
ز هر شادی و اندوهی برسته
بپیش کردگار استاده بر پای
نهاده دست بر هم چشم بر جای
بخفته گربهیی بر جام. پیر
ز سر تا پای او مانندهٔ شیر
چو کس همدم نبودش زادمیزاد
بر خود گربهیی را همدمی داد
اگر هستی تو شیر پردهٔ راز
ببُر از آدمی با گربهیی ساز
که از مردم اگرچه خویش باشد
وفای گربه و سگ بیش باشد
توّقف کرد شه تا پیر دمساز
بپرداخت و سلامش کرد آغاز
زبان بگشاد پیر کار دیده
بدو گفت ای بسی تیمار دیده
برو بنشین چه میگردی جهانی
که جمعیت بسی گردد زمانی
چوهمدم نیست تو همدم نیابی
که چون محرم نیی محرم نیابی
بتنهایی بسر بر روزگاری
که تنهایی ترا بهتر ز یاری
بسی من گرد عالم بر دویدم
بجستم عاقبت همدم ندیدم
ز نااهلان فرو خوردم همه عمر
ز حق اهلی طلب کردم همه عمر
اگرچه در جهان دیدم بسی را
ندیدم هیچ اهلیت کسی را
چرا در حلقهٔ مردم نشینم
که جز در دیده، مردم مینبینم
اگرچه یک جوم بیرون شوی نیست
همه آفاق در چشمم جوی نیست
مگر دیوار من کوتاه تر بود
که در ملکم نه دیوار ونه در بود
کنون عمریست تادر گوشه تنها
بدل با خویش میگویم سخنها
چه گویم، با که گویم، چند گویم
چو چیزی گم نکردم، چند جویم
درین زندان کافر کیش غدار
ز حیرت کافری میآردم بار
نمیدانم کیم یا از کجایم
چه میسازم، ز جان و ز تن جدایم
درین گرداب اگر افتی دمی تو
ز من سرگشته تر گردی همی تو
چوخسرو پیر را میدید هشیار
ز هر نوعی سؤالش کرد بسیار
ولیک آن پیر را در هیچ بابی
نشد پوشیده بر خاطر، جوابی
به خسرو گفت کم دیدم جوانی
ز تو شیرین زبان تر در جهانی
نه دردانش ترا ماننده دیدم
نه مثلت درجهان داننده دیدم
بحمداللّه نمردم ناگهان من
بدیدم زندهیی را در جهان من
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۵۱
چون نیست کسی در دو جهان دمسازت
کس نتواند شناخت هرگز رازت
در حاضریت ز خویش غایب شدهام
ای حاضر غایب! ز که جویم بازت
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۳۷
هر روز ز چرخ بیش میخواهم گشت
گاه از پس و گه ز پیش میخواهم گشت
با عالم و خلق عالمم کاری نیست
گرد سر و پای خویش میخواهم گشت
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۴۲
تا چند ز اندیشه به جان خواهم گشت
تا کی ز هوس گرد جهان خواهم گشت
از بس که درین جهان بدان نزدیکم
گویی که ازین جهان در آن خواهم گشت
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۱۶
دردا که به جز درد مرا کار نبود
وز مِهْ دِه و ده کسی خبردار نبود
عمری رفتم چو راه بردم به دهی
خود در همه ده نشان دیار نبود
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۳۷
از هم نفسانم اثری نیست امروز
وز کار جهانم خبری نیست امروز
یک خوشدلیم بیجگری نیست امروز
سرگشتهتر از من دگری نیست امروز
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۵
جانهاست در آن جهان بر انبار زده
تنهاست درین بر در و دیوار زده
تا چند ز جان و تن دری میباید
هر ذرّه دری است، لیک مسمار زده
عطار نیشابوری : باب چهاردهم: در ذَمّ دنیا و شكایت از روزگار غدّار
شمارهٔ ۱۵
یک حاجت بیدلی روا مینکنند
یک وعدهٔ عاشقی وفا مینکنند
این است غم ما که درین تنهائی
ما را به غم خویش رها مینکنند
عطار نیشابوری : باب چهاردهم: در ذَمّ دنیا و شكایت از روزگار غدّار
شمارهٔ ۲۷
بر دل ز غم زمانه باری دارم
در دیدهٔ هر مراد خاری دارم
نه هم نفسی نه غمگساری دارم
شوریده دلی و روزگاری دارم
عطار نیشابوری : باب چهاردهم: در ذَمّ دنیا و شكایت از روزگار غدّار
شمارهٔ ۲۸
جز بیخبری هیچ خبر نیست مرا
وز اهل نظر هیچ نظر نیست مرا
هر چند که صد نوحه گرم میباید
جز نوحه گری کار دگر نیست مرا
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۱
دل خون شد و کس محرم این راز نیافت
در روی زمین هم نفسی باز نیافت
پر درد به خاک رفت و در عالم خاک
هم صحبت و هم درد و هم آواز نیافت
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۲
دل را همه عمر محرمی دست نداد
دلخسته برفت و مرهمی دست نداد
من در همه عمر همدمی میجستم
عمرم شد و همدمی دمی دست نداد
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۴
دردا که درین سوز و گدازم کس نیست
همراه، درین راه درازم کس نیست
در قعرِ دلم جواهر راز بسی است
اما چه کنم محرم راز کس نیست
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۶
این سوز که خاست با که بتوانم گفت
وین واقعه راست با که بتوانم گفت
این دم که مراست با که بتوانم زد
وین غم که مراست با که بتوانم گفت
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۷
چشم من دلخسته به هر انجمنی
چون خویشتنی ندید بیخویشتنی
چون همنفسی نیافتم در همه عمر
در غصّه بسوختم دریغا چو منی!
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۱۱
آنکس که نه غم خوارگیم خواهد کرد
دیوانهٔ یکبارگیم خواهد کرد
کس نیست به بیچارگی من امروز
که چارهٔ بیچارگیم خواهد کرد