عبارات مورد جستجو در ۲۳۱ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - مس و چینی
دوش رسیدند به خوان نعم
ظرف مس و کاسهٔ چینی به هم
بانگی از آن هر دو درآمد به گوش
کآمد از آن دیگ دل من به جوش
داشت در آواز خود از روی لاف
کاسهٔ چینی سخنان گزاف
کز تو من ای ظرف مس اعلاترم
خوان شهان را ز شرف در خورم
گاه شوم مشربهٔ مهوشان
گاه شوم ساغر دردی کشان
پیکر من در نظر دور بین
آینهٔ فکرت نقاش چین
یافته‌ام این همه نقش و نگار
تا شده‌ام لایق دست نگار
لب به لب نوش لبان می‌نهم
وز لبشان قوت روان می دهم
من همه لطف و تو کدورت تمام
من به مثل خواجه تو همچون غلام
قلع همی در بر عالی و دون
روی سفیدت کند و سیم گون
ور نه سیه‌روئی و بی‌اعتبار
خلق جهان را نبود با تو کار
صحبت چینی چو بدینجا رسید
ظرف مس آواز ز دل برکشید
گفت که هان بس کن از این خودسری
ترک کن این لاف و زبان آوری
هر دو در افتیم ز بالا به پست
رو سیه آنست که بیند شکست
عیب تو این بس که چو افتی ز کف
هیچ نماند ز تو غیر از اسف
حادثه سنگیت اگر بر زند
آن همه وصف تو به هم بشکند
لیک من ار سنگ خورم از قضا
می نشود چون تو وجودم فنا
سست نیم محکمم و دیر پای
حادثه زودم نرباید ز جای
در بشر آنکس که چو من محکمست
محکم از او قاعدهٔ عالم است
وانکه بود عنصر او چون تو سست
سخت هم آغوش فنا همچو تست
من چو دل اهل حقم باثبات
می‌نشوم دستخوش ترهات
تو چو دل مردم دنیا پرست
می‌روی از لغزش پائی ز دست
ظرفیتی بایدت آری صغیر
تا نشوی در کف محنت اسیر
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - قطعه
شنیدم پشّه‌ای بر پشت پیلی
نشست و خواست برخیزد دگر بار
بگفت ای پیل چون خیزم من از جای
ملرز و خویش را محکم نگهدار
بگفت از‌ آمدن دادی چه رنجم
که تا از رفتنت باشم در آزار
نفهمیدم چو گشتی بار دوشم
ز بس ناچیز و خردی و سبکبار
ز جا جست و به مغز وی درون شد
برآوردش دمار از جان افکار
ز پا افکند وی را و چنین گفت:
بزرگا دشمنت را خرد مشمار
مبین بر خصم خود از چشم تحقیر
که گاهی موربینی و بود مار
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۵ - قطعه
شنیده‌ام که شبانی به گوسفندان گفت
که از حراست من بر شما چه منتهاست
جواب داد یک از جمله گوسفندانش
که راست گوئی و منت نهادن تو بجاست
ولی ز جاده انصاف پا برون مگذار
ببین ریاست خود را همین حراست ماست
و گر نه با عدم ما وجود حضرت تو
امیر بر چه گروه و ریاستش بکجاست
تو با زمانی و یک چوبدست و یک کفنک
همان حکایت بهلول و آن عصا و رداست
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۸ - داستان شاه کشمیر با پیلبان
سندباد گفت: در عهود ماضی و سنون غابر، بر بلاد کشمیر که فهرست سواد ربع مسکون و دیپاچه مرکز معمور است، پادشاهی مستولی بوده، به عدل و داد معروف و مذکور و به انصاف و انتصاف، معین و مشهور و به حکم استعلای همت و استیلای نهمت و استیفای عدت و استکمال اهبت از برای روزگار کارزار، پیلان بی شمار داشت و به وقت حرکت، مهد بر پیل نهادی و هر روز مهتر پیلبانان، جمله پیلان بر وی عرضه دادی روزی صیادان، پیلی وحشی گرفتند، از این سبک گامی، گران لجامی، بادپایی، رعد آوازی گفتی کوه بیستون است معلق بر چهار ستون یا سحابی که به مجاورت شهابی از اوج هوا به نشمین خاک آید چنانکه هر که او را دیدی، گفتی:
برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
باد حرکت، آتش سرعت، کوه پیکر، سحاب منظر، شهاب مخبر، آهن ناخن، بلارک دندان، ببرخوی، شیر دل، ابر نهاد، کوه بنیاد، صاعقه هیبت، آتش هیات که چون آب از بالا به نشیب آمدی و از نشیب چون آتش بر بالا رفتی.
هایل هیونی تیز دو، اندک خور بسیار رو
از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن
هامون گذاری کوه وش، دل بر تحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش، هر روز تا شب خارکن
چون باد و چون آب روان در دشت و در وادی دوان
چون آتش و خاک گران، در کوهسار و در عطن
سیاره در آهنگ او، حیران زبس نیرنگ او
در تاختن فرسنگ او از حد طایف تا ختن
پادشاه چون هیکل و طلل او بدید، به چشم او خوش آمد و در دل او موقعی بزرگ یافت مهتر پیلبانان را مثال داد تا او را ریاضت دهد و آداب کر و فر و حرکت و سکون و ناورد و جولان وعطفه و حمله در وی آموزد چنانکه شایسته جنگ و میدان و لایق رکوب پادشاهان بود پیلبان خدمت کرد و به حکم مثال پادشاه، سه سال پیوسته در ریاضت و تعلیم او شرایط خدمت و لوازم فرمانبرداری بجای آورد چون مدت تعلیم به انقضا رسید، پادشاه فرمود تا مهتر پیلبانان، آن پیل را بر شاه عرضه دهد تا غایت اثر تعلیم او بیند پیل را حاضر کردند چندانکه پادشاه بروی نشست، پیل چون شیر از جای بجست و چون باد روی به صحرا نهاد و مانند نخجیر و گراز در نشیب و فراز دویدن گرفت و چون صرصر و نکبا در سبسب و بیدا رفتن ساخت از مطلع روز تا مقطع شب برین صفت می دوید و شاه بر فراز او چون بچه عنقا بر قلال جبال و چون غثا در افواج امواج دریا متحیر و متفکر هر چند خواست تا پیل را وقفتی فرماید، در حیز تیسیر نیامد و در مرکز امکان نگنجید و با تواتر سیر و تعاقب حرکات، فرود آمدن ناممکن متعذر شد تا نماز شام که پیل از گرسنگی فتور پذیرفت و به علف محتاج گشت، روی به عطن معهود و وطن مالوف نهاد و چون به آرامگاه خود رسید بیارامید شاه با تغیری عظیم و غضبی شدید از بالای پیل به پست آمد و مثال داد تا پیلبان را به زیر پای پیل اوگنند پیلبان چون اثر سیاست و حدت غضب شاه بدید، دانست که آتش سخط او التهابی و طبع ملول او اضطرابی دارد با خود گفت:
مثل: البحر لا جار له و السلطان لا صدیق له
بسیار بگفتم ای دل بد پیوند
با عشق مکوش و دل به هر عشوه مبند
چون خود را دست و پای بسته و امل از حیات گسسته دید، گفت: کلمه ای عاجزانه بگویم، باشد که آب حلم شاه، آتش غضب او را سکونی دهد و هاتف مکارم الاخلاق ندای«والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس» به سمع او رساند، پس به زبان تضرع و بیان تخشع گفت:
اصبر علی القدر المحتوم و ارض به
و ان اتاک بمالا تشتهی القدر
فما صفا لامری عیش به طرب
الا سیتبع یوما صفوه الکدر
همواره برین نهاد یزدان عالم
نیکی زپس بدی و شادی پس غم
روی و موی در خاک مذلت مالید و گفت:پادشاه اگر حقوق خدمت و قدم عبودیت بنده را وزنی نمی نهد و بر دل اطفال و عورات او که یتیم و بیوه شوند نمی بخشاید، امروز ملوک عالم به عدل و انصاف او مثل می زنند و دستور انصاف و معدلت از دیوان جلال او می برند و منشور اقطاع ممالک عدل از کاتب کرم او می خواهند لایق عدل او نبود کی چنین سیاستی بی موجبی بر بنده جایز شمرد و موی او را که در امتداد مدت خدمت، بیاض یافته است به خون خنجر خضاب کند شاه گفت: جرمی ازین عظیم تر کدام است؟ که مثال دادم تا این پیل را مودب و مهذب گردانی،در مدت سه سال همچنان توسن و وحشی است، پیلبان گفت: معلوم رای اشرف اعلی بادکه بنده در ابواب تادیب و تعلیم، تقصیر نکرده است و جمله آداب حرکات و سکون در وی آموخته است و اگر مثال دهد تا دست و پای بنده بگشایند، برهان این دعوی به مشاهده نظر پادشاه روشن گرداند و دلایل امتثال او امر و نواهی پادشاهی به معاینه عرض دهد شاه چون این مقدمات استماع کرد، فورت خشمش تسکین یافت مثال داد تا قیود و سلاسل از دست و پای او برگرفتند پیلبان بر پشت پیل رفت و گفت: دسته ای گیاه و پاره ای آهن آتش گون بیارند چون هر دو حاضر آوردند پیل از غایت گرسنگی و احتیاج به علف، خرطوم به علف دراز کرد پیلبان گفت: علف برمگیر، آتش برگیر خواست که آتش برگیرد،گفت: برمگیر، دست بر وی نه، خواست که دست بر نهد، گفت: دست بر منه، شاه را خدمت کن پیل شاه را خدمت کرد پیلبان زمین ببوسید و گفت: شاه را در کمال بسطت و دوام قدرت،جاوید بقا باد من این پیل را آن توانستم آموخت که به سر و گردن و دست و پای و خرطوم تواند کرد اما آنچه به دل و طبع او تعلق داشت نتوانستم آموخت چه آن از من پوشیده است و مرا بر آن وقوف نیست و مگر تقدیر آسمانی بود که در تحت عنان تصرف شاه تمرد نمود و بر خفیات اسرار قضا و خبیات تاثیر قدر، عقول بشر اطلاع نیابد و هر حادثه که از عالم علوی به عالم سفلی نازل گردد، دفع آن در امکان خلق نگنجد.«و اذا اراد الله بقوم سوء افلا مرد له» شاه چون حجت پیلبان بشنید، گناه او ببخشید.
و من بنده که پرورده نعمت و دعاگوی دولت شاهم و تا این غایت در ظل عواطف و لواطف او، تحصیل اسباب سعادت دینی و دنیاوی کرده ام و در کنف رافت و جوار رحمت به استنباط مبهمات و استخراج معضلات پرداخته و چون رای انور پادشاه، بنده را شرف تعلیم فرزند ارزانی فرمود، هر جد و جهد که ممکن گشت تقدیم نمودم، اما سری از مستودعات قضا و مکنونات قدر دست رد بر پیشانی او نهاد و نقش کعبتین او باز مالید و هیچ آفریده با قضای آسمانی در جولان نتواند آمد و گوی مقاومت نتوان برد و اکنون سعود افلاک به طالع شاهزاده ناظر می شود و تا این غایت، مترصد این فرصت و منتظر این ساعت بوده ام و به تخریج و تعلیم تقویم، طلوع این سعود و ادراک این مقصود را ترقب و ترصد نموده و اکنون به اقتضای قضا و نظر سعود کوکبان و اثر لطف آفریدگار در عهده ام که در مدت شش ماه جمله آداب ملوک و شرایط و رسوم پادشاهی از معالی اخلاق و محامد اوصاف و دقایق علوم و نفایس شیم و اسرار علم تنجیم و معرفت درج و دقایق تقویم و طرف علم طب و نتف خواص ادویه و غیر آن تعلیم کنم و اگر تفاوت و تاخیر به لوازم آن داخل شود، مستوجب سیاست و عقوبت شاه باشم وزرا و ندما ازین سخن تعجب نمودند و گفتند: ای حکیم، دعوی عظیم کردی و عقلا چنین گفته اند که هر قولی که به فعل نینجامد، غمامی بود جهام و حسامی بود کهام و شجره ای بود بی ثمره چون در مدت دوازده سال کمال نیافت، در شش ماه چگونه تمام شود؟
یکی از جماعت وزرا گفت: چهار کار است که تا تمام نشود، بر وی مدح و ذم لازم نیاید اول غذا تا منهضم نگردد دوم زن حامله تا حمل ننهد سوم مرد شجاع تا از مصاف بیرون نیاید چهارم برزیگر تا از بذر و تخم، ریع و نزل برنگیرد دیگری گفت:هیچ علمی بی آلات و ادوات محصل نگردد و آن صفوت طبیعت و کمال کیاست است و قوت حفظ و رویت و این همه بی عنایت ربانی و تایید آسمانی در امکان نیاید و معتاد و معهود مردمان آن است که چون در اول نشو و ابتدای صبا و حداثت سن و عنفوان شباب که ذهن و خاطر در غایت حدت و صفا و قریحت و فطنت در کمال نشو و نما باشد، اگر از علوم چیزی حاصل نشود، در انتهای اعمال و کبر سن هم حاصل نیاید دیگری گفت:سندباد در علوم و فضایل متحبر است و از وفور فنون متوفر و حکما، ریاض الفاظ و چمن نطق و گلشن معانی را از خار و خاشاک خلاف، توقی و تصون واجب بینند و جمال صدق نطق را که خواص انسان است از قبایح خلاف و فضایح تزویر صیانت کنند و اهالی مملکت را تحفظ و تیقظ فرمایند سندباد گفت: معلوم و مقرر است که اعمال به اوقات منوط و متعلق است و نهالی که در عهد اعتدال فروردین، به غرس و تنقیح تزیین ننمایی، خاکش به مهر مادران تربیت نکند و آبش به رضاع اصطناع، شیر حرکت ندهد و در اردیبهشت، حله بهشت نپوشاند.
شاه ازین مقدمات موافق و کلمات رایق به قرار باز آمد و اضطراب او تسکین یافت و فرمود که :الماضی لا یذکر باید که از عهده این وعده بیرون آیی و اقاویل انصاف از اباطیل خلاف صیانت کنی چه بزرگان گفته اند: خلاف الوعد کشجره الخلاف له رواء«و» خضره و طراوه و نضرع و ماله زهر و لا ثمر.
توق الخلاف ان سمحت بموعد
لتسلم من هجرالوری و تعافا
فلو اثمر الصفصات من بعد نوره
و ایراقه ما لقبوه خلافا
سندباد خدمت کرد و گفت: چون نظر عواطف و اکرام و لواطف و انعام پادشاهی متواتر بود و متوالی و متعاقب باشد، هیچ مقصود، مفقود نماند و هیچ مامول نامحصول نگردد و علما چنین گفته اند که در شهری که پنج چیز موجود نبود، موضع قرار عاقل نباشد اول پادشاه عادل و والی قادر دوم آبهای روان و مزارع برومند سوم عالم عامل بی طمع با ورع چهارم طبیب حاذق مشفق پنجم منعم کریم رحیم. المنه لله که هر پنج سعادت در این اقلیم به فر دولت پادشاه عادل، حاصل است و موجود و مثال پادشاه، مانند آتش است، هر که بدو نزدیکتر، خطر سوختن او بیشتر و هر که دورتر، از موافق و منافع او محرومتر.
پس بیرون آمد و بفرمود تا خانه ای مکعب مسطح بنا کردند و سطوح آن را به گچ و مهره مصقل گردانیدند بر یک سطح، صور بروج و کواکب ثوابت و سیارات، به تصویر و تشکیل، نقش کرد و علامات درج و دقایق و ثوانی و ثوالث و روابع و خوامس و هبوط و وبال و اوج و شرف و ارتفاع و حضیض و اجتماع و استقبال و مقارنه و مطارحه و تثلیث و تربیع و تسدیس بنوشت و صورت و هیات هر یکی بنگاشت و بر دیگر سطح صور علل و اسامی ادویه و خواص و منافع ایشان و انواع امراض و صنوف مزاجات و مرکبات و غیر آن ثبت گردانید و بر دیگر سطح، گونه های معاملات دنیاوی و معاشرات و آداب و ریاضات و طاعات و عبادات بنگاشت و بر سطح دیگر انواع نغمات و اصناف اصوات و ایقاع نقرات و ازمنه متفاوته و متناسبه و حرکات متقاربه و متباعده و مراتب اوتار و مدارج و تراکیب اوزان و الحان نشان کرد و بر دیگر سطح اشکال هندسی چون مثلثات و مربعات و کثیر الاضلاع و مدور و مقوس و منحنی و مستقیم برکشید و بر سطح دیگر، تدبیر ریاست و ترتیب سیاست و قوانین عدل و قواعد انصاف و انتصاف بنوشت پس شاهزاده را مدت شش ماه بر سبیل مواظبت، مطالعت فرمود و شاهزاده در مقاسات آن، رنج ها کشید و مداومت ها نمود و مشقت ها تحمل کرد به قوت بصر، اشکال و صور می دید و به حاسه سمع، دقایق علوم و لطایف حکم می شنید تا در این مدت جمله فواید و عواید و عجایب و غرایب و بدایع و لطایف و غرر و درر محفوظ و مضبوط او گشت و چون مدت منقضی شد و مهلت به اتمام و انجام رسید، سندباد گفت: فردا تو را پیش خدمت پدر می برد تا محصلات خویش عرض دهی و محفوظات خویش نمایی و استحقاق خود بر مناصب دولت و مراتب مملکت روشن گردانی و مقرر کنی که:
بچه بط اگر چه دینه بود
آب دریاش تا به سینه بود
آنگاه حکیم سندباد برخاست و از جهت این حال، اصطرلاب پیش آفتاب بداشت و درجات طالع وقتی نگاه کرد در شکل طالع شاهزاده تا هفت روز پیوسته نحوست و خطری اقتضای می کرد سندباد متحیر شد و گفت:
هر روز فلک حادثه نو زاید
کاندیشه به جهد، مثل آن ننماید
روشنتر از آفتاب رایی باید
تا مشکل روزگار را بگشاید
پس شاهزاده را گفت: حالی عجیب و حادثه ای غریب روی می نماید اگر در این هفت روز با هیچ آفریده ای سخن گویی، سبب خطر و موجب هلاک تو شود اگر تو را به حضرت برم در خطر افتی و اگر نبرم، من در معرض سیاست پادشاه باشم علاج این مزاج بغایت مشکل است و تدبیر این تقدیر، متعذر و حکما گفته اند:
مثل: ایاکم و الملوک فانهم یستعظمون رد الجواب ویستحقرون ضرب الرقاب.
خاصه پادشاهی که:
لو قال للسیل وهو منحدر
فی صبب قف و لا تسل وقفا
او قال للیل و هو منسدل
شمر ذیول الظلام لانکشفا
او امر اللیل و النهار بان
یصطلحا طائعین ما اختلفا
پس گفت: مصلحت آن بود که در این هفت روز متواری شوم تا زمان محنت در گذرد و به عون سعود و طالع مسعود بیرون آیم و برهان خویش بنمایم و اعذار خود تمهید کنم فردا چون ترا به حضرت برند، مهر سکوت بر لب نه و عنان یکران عبارت کشیده دار و در جواب هیچ سوال خوض مکن و سندباد آن شب متواری و منزوی گشت روز دیگر که آثار انوار خسرو اختران بر صحایف اطباق آسمان، چون ذنب سرحان و دستهای ریحان پدید آمد، شاهزاده به خدمت حضرت رفت و خاموش بایستاد وزرا و ندما هر چند الحاح کردند و از وی سخن پرسیدند، هیچ جواب نشنیدند شاه و حاضران گفتند: مگر از این جماعت خجالت می پذیرد و در حضرت ما زبان مقال نمی گشاید او را به سرای حرم باید فرستاد، باشد که با اهل پرده سخن گوید و در حرم شاه، کنیزکی بود این جهانی و مدتها عاشق جمال این پسر بود چون بر کعبه وصال او ظفر نمی یافت، در بادیه فراق، متحیر مانده بود و از وصال او به خیالی خرسند شده و در شبهای یلدای فراق، دفتر مسرت و اشتیاق بر طاق افتراق نهاده و با طایف خیال جمال او از لطایف وصال او شکایت می نمود و می گفت:
فلولا رجاء الوصل ماعشت ساعه
ولولا مکان الطیف لم اتهجع
گر تنگ شکر خرید می نتوانم
باری مگس از تنگ شکر می رانم
عشق دامنگیر، گریبان تدبیر گرفت و با شحنه شهوت گفت: اگر هیچ وقت وصل را تدبیری و اجتماع را تقدیری خواهد بود، وقت است که این خار از پای بیرون کرده شود و این درد را دارویی فرموده آید پس به حضرت رفت و گفت: اگر رای اعلی شاه که منبع جلال و مطلع کمال است، بیند، شاهزاده را به حجره بنده فرستد که این در یتیم چون از مادر یتیم ماند، دایگی او من کردم و به مهر مادرش، من پروردم باشد که با من سخن گوید و از مکنون سینه و ضمیر باطن اطلاعی دهد شاه فرمود که به وثاق این کنیزک باید رفت تا مگر این قفل را کلیدی بود مخدره دست شاهزاده بگرفت و با او در حجره خلوت رفت و در منزل مباسطت بنشست و از راه اتحاد و انبساط سخن پیوست و گفت:
امط عن الدرر الزهر الیواقیتا
واجعل لحج تلاقینا مواقیتا
فثغرک اللولو المبیض کالحجر
المسود لاثمه یطوی السباریتا
بگشای چو گل به وعده راست دهن
ورنی ز تو چون لاله درم پیراهن
دعوی دلست با توام بانگ مزن
آنک در حکم عشق و اینک تو و من
مدتهاست تا کمند مشکین تو، دل مسکین مرا به سلسله قهر و زنجیر زجر بسته است و مرغ جان مرا به دانه جمال خود صید کرده و امروز که روزگار بی انصاف، این دولت میسر کرد و این سعادت جمال نمود، دست معاهدت در دست من نه که چون این ملک و دولت و تاج و سلطنت به تو سپارم و خدم و حشم را در ربقه مطاوعت تو آرم، نذور و عهود و شروط و حقوق با من به وفا آری و به ادا رسانی و چهره مروت به چنگال بدعهدی خسته و مجروح نگردانی شاهزاده پرسید که در این مهم به چه طریق شروع و مداخلت نمایی و به اهتمام این اقتحام عظیم چگونه قیام کنی؟ و این معظل ترا چگونه دست دهد و این مشکل به کدام شکل روی نماید؟ و این مستحیل چگونه در حد امکان آید؟ گفت: شاه را به حیلت زهر دهم و تاج مملکت بر سر تو نهم.
آنجا که نباشی تو از اینهام چه سود
وآنجا که تو آمدی بدینهام چکار؟
شاهزاده گفت: تعرض حرم پدر و التفات نمودن به ربات حجال، لایق کرم و فتوت رجال نبود و هیچ عاقل از برای نمای نهمت و قضای شهوت، خود را مستوجب عقوبت و مستحق ملامت نگرداند و بر ارتکاب حرام، اقدام جایز نبیند و پای خیانت بر چهره صون و دیانت ننهد و آبروی سنت و مروت و شریعت و فتوت نریزد و از برای مجازی زایل، حقی باطل نکند و اگر من درین هفت روی کلمتی گویم، سبب هلاک و ابطال من شود بدین سبب، مرکب مقالت را در میدان حالت، مجال جولان نیست چون ایام نحوس و ساعات بوس منقضی و منفصل شود، جزای این عقوق و پاداش این حقوق و بادافراه این نفاق و شقاق که در میدان آوردی و جمال صیانت، به خال خیانت ملوث گردانیدی، تقدیم افتد.
اذا رایت نیوب اللیث بارزه
فلا تظنن ان اللیث مبتسم
هم بگذرد این عنا و رنج و هوسم
روزی به مکافات تو آخر برسم
و با غضبی بر کمال از حجره کنیزک بیرون آمد کنیزک با خود اندیشید که این سخن نا اندیشیده گفتم و این تدبیر ناسگالیده کردم و هنوز از سر ضمیر او بی خبر و از مضمون باطن او غافل، چندین هذیانات و ترهات که مردود عقل و نامقبول خرد است، ایراد کردم و این مقدمات که سبب نکال و وبال من شود، در صحرا نهادم و راست گفته اند:
ذوالجهل یفعل ما ذوالعقل یفعله
فی النائبات ولکن بعد ما افتضحا
و عرض خویش را که در زی عفاف و کسوت صلاح نگاهداشته بودم، در معرض فضیحت جلوه کردم و هدف تیر عقاب و ناوک عذاب گردانیدم و باطن را به لوث خبث و آلودگی خیانت شهوت، ملوث و ملطخ کردم و اگر این معنی به سمع اعلی شاه رسد، توقیر من به تحقیر و تعظیم به توهین بدل گردد و تعویل و اعتماد که بر حسن عهد و کمال محبت و فرط تقوی و رفور دیانت و اخلاص و اختصاص من داشتست، در هواخواهی و مودت باطل گردد خاصه که تعرض سخط پادشاه کرده باشم و حکما چنین گفته اند «ثلاثه لا امان لها، البحر و النار و السلطان» با سه چیز امان نبود: با دریا که به موج در آید و آتش که ارتفاع گیرد و پادشاه که غضب بروی مستولی شود از دریا و آتش تحرز و تجنب ممکن است و از خشم پادشاه، ناممکن و متعذر معاویه گفت:«نحن الزمان من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتضع» ما پادشاهان، اثر روزگار و تاثیر قدرت کردگاریم، هر که را برداریم، بلند شود و هر که را فرو داریم، پست گردد و همه عاقلان از امثال این ارتکاب، صیانت ذات لازم شمرده اند و چون حادثه ای نازل شده است و داهیه ای حادث گشته که در امکان قدرت و وطاء وسع و طاقت نگنجیده است، به رای صایب و تدبیر ثاقب، گرد آن غرض برآمده اند و به لطایف حیل و بدایع تمویه، خود را در پناه صون و جوار سلامت آورده و با قاصدان جان و حاسدان سود و زیان خود گفته اند:
قدم بر جان همی باید نهادن
در این راه و دلم این دل ندارد
پس گفت: پیش از آنکه تضریب و تخلیط او در دل و طبع شاه جای گیرد و نیز تلافی و تدارک نپذیرد و مهلت این هفت روز بگذرد، به غرایب تمویه و بدایع تزویر، آبروی او بر خاک اهانت و مذلت ریزم و از مرتبت و درجتش بیندازم و پیش از آنکه او خیانت من تقریر کند، من او را به ترک امانت و تعرض خیانت متهم گردانم و از خوف این مقال و دهشت این حال خود را فارغ البال کنم.
اذا غامرت فی شرف مروم
فلا تقنع بما دون النجوم
فطعم الموت فی امر حقیر
کطعم الموت فی امر عظیم
ناچار چو جان به عشق باید پرورد
باری غم عشق چون تویی باید خورد
و برفور جامه چاک زد و موی برکند و روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز در داد و متنکروار و متحیر کردار پیش تخت شاه رفت و در موقف متظلمان و موضع مظلومان بایستاد و آب حسرت از دیده بگشاد و با تضرعی تمام و تخشعی بر کمال به زبان استغاثت گفت:
الیوم اضحی الدین منفصم العری
والملک منهدم القواعد والذری
ای خسرو جهاندار و ای پادشاه بختیار، طاووس عدل از تو در باغ فضل جلوه می کند و عنقای ظلم در زوایای عدم می آساید روا بود که در عهد عدل و ایام انصاف تو چنین اسرافی رود؟شاه پرسید: موجب این ظلم چیست؟ و متعرض این حیف کیست؟ کنیزک گفت: چون شاهزاده را به وثاق خویش بردم و به وجه لطف و راه شفقت گفتم: ای میوه شجره پادشاهی و ای در صدف شاهنشاهی، موجب این خاموشی چیست؟ چرا طوطی نطقت در ترنم بیان نمی آید و از بهر چه بلبل زبانت بر گلبن سخن، نمی سراید؟ خود چنان آمد که گفته اند:«سکت الفا و نطق خلفا» گفت: موجب خاموشی من، درد بی درمان و هجر بی پایان تست که دست عشق، قفل سکوت و مهر صموت بر دهان من نهاده است.
والحب ما منع الکلام الالسنا
و این اتفاق حسن بود که شاه امروز مرا به وثاق تو فرستاد و قدقیل: «الدوله اتفاقات حسنه» بدان که مهر تو با آب و گل من آمیخته است و شعله عشق تو در دل و جان من آویخته.
رنگ گلت از دلم سرشتند
چونانکه ز عشق تو گل من
و از مدت مهد تا وصول این عهد، مهر تو در دل من بوده است شب و روز، نامه عشق تو می خوانم و سور و آیات مصحف و داد تو از بر می کنم جانم در بند هوای تست و دل در عهد وفای تو عتاب های هجر تو بسیار است و حساب های وصل تو بی شمار.
صحائف عندی للعتاب طویتها
ستنشر یوما و العتاب طویل
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز
و کاشکی بر دل بیرحم تو اعتمادی دارمی و که خدمت مرا در حضرت تو قبولی باشدی و به کعبه جمال تو وصولی میسر شدی تا پدر را به تیغ از پای در آرمی یا به زهر از پیش بردارمی و چنگ محبت در فتراک دولت تو زنمی.
در زین عنایت تو فتراکی هست
تا در زند این بنده به فتراک تو دست
چون این حرکات نامضبوط و هذیانات نامربوط از وی ظاهر شد، گمان بردم که جنون بر دل وی مستولی شده است و سودا بر مزاج او غالب گشته، چه هیچ صاحب مروت و فتوت از خرد و حریت بر این اقوال و افعال ذمیمه از عقل و فضل اجازت نبیند و در شریعت کرم وانسانیت جایز نشمرد و قدم جفا بر جمال چهره دیانت و وفا ننهد و در حریم حرم پادشاه این فاحشه روا ندارد و از بهر استیلای شهوت و استعلای نهمت، چنین تهمت بر ذیل نام خود نبندد و صورت تبدیل دولت و آیت تحویل مملکت و زوال سلطنت و هلاک پادشاهی که ظل رحمت الهی است و پیرایه اقبال و سرمایه جلال و مواد تخفیف طوایف عالم و اصل عمارت ربع مسکون گیتی، فضل کامل و عدل شامل او، از مصحف وهم و خیال برنخواند و بر صحیفه دل ننگارد پس زلیخاوار گفت:«ما جزاء من اراد باهلک سوء الا ان یسجن او عذاب الیم.»
شاه چون این مقدمات استماع کرد و این مقامات بشنید، متاثر و متفکر شد و اثر غضب در ناصیه مبارک او ظاهر گشت کنیزک خواست که آتش فتنه را بالا دهد و سیلاب آفت را در تموج آرد و شمشیر خشم شاه را فسان زند گفت: اگر نه جزع و فزع و تشنیع و تقریع بنده بودی و هیبت سلطنت و مهابت سیاست پادشاه و الا قصد آن کرده بود که ذیل عفاف و جیب صلاح و نفس تقی وعرض نقی این بنده را که به ردای صون و صلاح متردی است، به لوث خبث و فجور خود ملطخ گرداند و من بنده را که مخدره عهد و مریم ایام و رابعه روزگارم، از خدر عفت و ستر طهارت برهنه و معری گرداند و فضیحت و رسوایی کند امید دارم از عدل و عاطفت پادشاه عادل که انصاف من از آن بی حفاظ بی عاقبت بفرماید و تادیب این تعدی و بی حرمتی و تعریک این خیانت و بی خویشتنی که کرد به حد اعتبار رساند، چنانکه دیگر متعدیان نا حفاظ را عبرت و عظت باشد.
من لم یودبه والداه
ادبه اللیل و النهار
شاه با خود گفت: عجب کاری و طرفه احوالی است.
ظننت به ورد المکارم و العلی
ولکنه شوک یقطع احشایی
کرا سرکه دارو بود بر جگر
شود زانگبین درد او بیشتر
نوح در حق پسر خویش- کنعان- می گفت:«رب ان ابنی من اهلی» و قهر جلالت و عزت جبروت پادشاهی ندا می کرد: یا نوح«انه لیس من اهلک» خار، قلع را شاید و مار، قتل را و در شریعت، عقل اجازت می دهد که چون عضوی از اعضای مردم به بیماری متعدی چون آکله و جدر و جذام یا از زهر مار متالم ومتاثر گردد، از برای سلامت مهجت و ابقای بقایای اعضا، آن عضو را- اگر چه شریف بود- به قطع و حرق علاج فرمایند و فرزند من، مرا به منزلت عضوی بود بایسته، اما آکله و بیماری در وی افتاد قطع اولیتر، خاصه که از برای دفع شهوت، رفع ملک و دولت من می طلبد و گفته اند:
دستی که ترا نخواهد آن دست بب
پس سیاف را اشارت فرمود که او را بیرون بر و هلاک کن و پادشاه را هفت وزیر شایسته بود، هر یک کامل و عاقل وناصح و فاضل و ملک پرور و دادگستر و هر هفت بر آسمان دولت شاه چون هفت سیاره بودند و مدار ملک و دولت به رای صایب و ذهن ثاقب و اصابت رای و رجحان عقل ایشان ثابت و محکم بود و به حکم طالع مسعود و اختر میمون، در حضرت به خدمت حاضر آمده بودند چون این معنی بدیدند و آن مقدمات بشنیدند، هر هفت اجتماعی کردند و در زوایه ای فراهم شدند و گفتند: واجب است در این کار تاملی فرمودن وزیر بزرگترین گفت: نشاید که پادشاه به گفتار زنی ناقص عقل التفات کند و فرزندی که مخایل رشد و آثار نجابت و انوار کیاست و فراست بر جبین او مبین ولایح بود و در روا و رویت او لامع و لامح باشد، هلاک کند از بهر آنکه چون حدت غضب و فورت خشم تسکین یابد، از امضای این عزیمت، متغیر و متاسف گردد و آنگه ندامت و تاسف مربح و منجح نباشد و شین آن لابد به رای رکیک و خاطر واهی پادشاه راجع شود و ما به رکاکت عقل و سخافت خرد منسوب گردیم دیگر چون پادشاه از امضای این عزیمت و تقدیم این سیاست پشیمان شود، بر آن انکار نماید و ما را به کرد خویش ماخوذ و معاقب و متهم گرداند و این مثل عقل برخواند:
انگور شگال خورد و پینه تاک
سدیگر: چون سریر دولت از منصب شاهی خالی و عاطل ماند و مملکت را وارث و مستحقی نبود که چهار بالش ملک به وی آراسته گردد، دشمن قصد این دیار کند و در قلع و استیصال ما کوشد و دمار از این دیار برآرد و اگر ما این حادثه را تدارک نکنیم و به رای ثاقب تلافی ننمائیم، وبال و نکال آن به ما راجع شود وزرا گفتند: اگر پادشاه بی مشورت و تدبیر ما عزیمتی به امضا رساند و از ما در آن استخارت نفرموده باشد، اذیت عواقب و بلیت اواخر آن به ما چگونه بازگردد؟ وزیر بزرگترین گفت: اگر شما بر سمت تدبیر من نروید و سخن مرا ناموثر شناسید، به شما آن رسد که به بوزنگان رسید که سخن امیر و کلانتر خود نشنیدند تا به غرامت آن ماخوذ شدند پرسیدند چگونه بود آن داستان؟ بازگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۹ - داستان زن و گوسفند و پیلان و حمدونگان
وزیر گفت: آورده اند که در کوههای شهر همدان، حمدونگان بسیار بودند و ایشان را مهتری بود روزبه نام کاردیده وگرم و سرد چشیده و نیک و بد بدو رسیده و جهان گردیده همیشه روزگار به تدبیر و حکمت گذاشتی و رعایت رعیت بر خود لازم و فریضه پنداشتی.
روزی بر بالای کوهی، بر سنگی نشسته بود و در شهر نظاره می کرد. گوسفندی دید که با زنی به سرو بازی می کرد. روز به یاران را آواز داد و گفت: کاری شگفت می بینم. یاران نگاه کردند. گشنی دیدند در راهی با زنی به سرو بازی می کرد. گفتند: گوسفندی با زنی بازی می کرد. گفت: این کار بی تعبیه ای نیست و هر آینه بدین سبب آسیبی به روز گار ما رسد. مصلحت آن است که زن و فرزند از این کوه بیرون بریم و به جایی دیگر نقل کنیم. حمدو نگان گفتند: اگر گوسفندی با زنی بازی کند، آن را چه اثر بود و ضرر آن چگونه به ما راجع شود؟ روزبه گفت: مرا بر شما حق سلطنت و امارت است و شما را بر من حق دوستی و رعایت. آنچه بر من واجب است بجای می آرم. اگر بر قول من اعتماد نمائید، شما را بهتر باشد. من باری بر گفت خود می روم و هم در وقت، زن و فرزند از آن کوه برگرفت و به موضعی دیگر رفت. حمدونگان نصیحت او قبول نکردند و به سمع صدق نشنیدند و گفتند: او پیر و فرتوت است و ندانستند.
هرچه در آینه جوان بیند
پیر در خشت پخته آن بیند
و دیگری را بر خود امیر کردند و زمام مصالح و امر و نهی خود بدو سپردند. چون روزی چند بر این حال بگذشت، روزی آن گوسفند مر زن را سرویی زد. زن از آن متالم شد، سنگی بر سر گوسفند زد. گوسفند از قوت زخم از پای درآمد و بیهوش بیفتاد. چون به هوش باز آمد، کینه در دل گرفت. تا روزی زن را برابر دیواری دید، حمله برد و سرویی زد چنانکه با دیوار بایستاد. زن در دست آتش افروخته داشت، بر گوسفند زد، پشم گوسفند در گرفت. گوسفند از بیم آتش خود را در پیلخانه افکند و خویشتن را در بندهای نی می مالید تا آتش کشته شود. آتش در نی افتاد و قوت گرفت و پیلخانه درگرفت و پیلان بعضی مجروح شدند و بعضی مجروح شدند و بعضی هلاک گشتند. این خبر به سمع پادشاه رسید، از آن سبب متالم شد. مهتر پیلبانان را بخواند و گفت: تدبیر پیلان چیست؟ مهتر پیلبانان گفت: تدبیر آنست که بر آنچه سوخته است، صبر کنی و آنچه مجروح است، پیه و حمدونه در مالی تا نیکو شود پادشاه لشکریان را مثال داد تا هر چه در آن کوه حمدونه یابند به تیر و سنگ بزنند و پیه ایشان بیرون کنند و در پیلان مالند. مردم حشر بیرون رفتند و از نشیب و بالای کوه در آمدند و تیر و سنگ روان کردند. حمدونگان از آن حال متحیر شدند و آواز دادند: باری بگوئید که سبب کشتن و خستن ما چیست؟ چندین سال است که ما در این کوه متوطنیم و هیچ آفریده را از ما رنجی نبوده است که بدان سبب مستوجب تعرض و سخط شویم. مردمان حکایت گوسفند و زن و آتش و پیلان بگفتند و آن نادره شرح دادند. حمدونگان گفتند: ما سزاوار زیادت ازین بلائیم، چون سخن پیر و مهتر خویش نشنیدیم.
وزرا گفتند: اکنون تدبیر ما چیست؟ و چگونه می باید به استقبال این مهم شتافتن؟ گفت: مصلحت آن است که هر روز یکی از ما به خدمت رود و در مکر زنان و غدر ایشان حکایتی روایت کند تا بود که این داهیه عظیم و واقعه جسیم مندفع گردد و صفرای این حادثه که عارض شده است، به سکنگبین حکمت تسکین یابد و این سیاست در تاخیر و توقف افتد و به حبس مجرد کفایت شود و ایام نحوس به اوقات سعود بدل شود و لطایف ربانی به تایید آسمانی نازل شود و فرزند شاه از هلاک خلاص یابد.
تا بعد از آن زمانه جافی برای او
اندر قدح چه افکند از تلخ و شور خویش
چون اتحاد کلمات هر هفت وزیر بر تمهید اسباب خلاص و استخلاص شاهزاده قرار گرفت، یکی از آن هفت که ماه فطنت و تیر فکرت بود، سیاف را گفت: سیاست شاهزاده در توقف دار تا من به حضرت شاه روم و مصلحتی که روی نموده است، پیش آینه خاطر او بدارم تا مثال بر چه جمله بیرون آید و فرمان چگونه بود.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۰ - آمدن دستور سیم به حضرت شاه
وزیر ثالث که به نور رای ثاقب، ضیا از کوکب رابع ربوده بود و در تدارک وقایع و حوادث، سحره فرعون جهل را ید بیضا و دم مسیحا نموده، پیش شاه رفت و گفت: زندگانی پادشاه عالم و فهرست دوده بنی آدم در کامرانی و حصول امانی، هزار سال باد. رای اعلی شاه را که بارگاه الهام الهی و مقر نصرت و تایید پادشاهی است، مقرر و معین باشد که از جمله موجودات که در بسیط عالم و عرصه کره اغبر و میدان ربع مسکون، ساکن و موجداند عوض و بدل ممکن است، مگر نفس خود و ذات فرزند که خلف شایسته باشد و محیی ذکر و مبقی نام نیکوست و از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب ایزدی است و آن راحت و سعادت و خوشدلی و فراغت که از وصال جمال او حاصل آید، از هیچ لذت و نهمت حاصل نیاید. خصوصا که آثار نجابت در ناصیه او ظاهر بود و منصب پادشاهی را معد و مهیا باشد و در مقام مدت مهلت دنیا، روی دولت و پشت و پناه سپاه بود و در حال تحویل از مملکت دنیا، سبب ذکر حمید و «و لاذکر لمن لا ذکر له».
به فرزند باقی ست کام پدر
به فرزند زنده ست نام پدر
به مجرد تضریب و تخلیطی که طالب محالی و مصور خیالی سازد، سیاستی فرمودن که تدارک آن در وهم نگنجد، موافق عدل و لایق فضل پادشاه نباشد و اگر بر صحایف ضمایر، تغیری ظاهر شده است، این مقدمات، تعجیل سیاست را نشاید. و پادشاهان، حبس و زندان از برای این حکمت نهاده اند و از بهر این دقیقه ترتیب داده تا در مستقبل ایام به بحث و تفسیر و بعث و تفکیر در غور حوادث، سیر نمایند و صاف از حق از درد باطل جدا کنند. اگر عفو را مجالی بود، کمال فضل خویش بر رئیس و مرووس و تابع و متبوع و وضیع و شریف و اقاصی و ادانی عرض دهند و ذات خود را در معرض افضال جلوه کنند و هر پادشاهی که در سیاست ابدان و اراقت دما و اضاعت فروج خلایق تانی نفرماید، در عاجل و اجل به عقوبت و ندامت ماخوذ شود و بعد از آن پشیمانی و تلهف نافع و ناجع نباشد. چنانکه آن مرد لشکری در کشتن گربه تعجیل نمود و چون جمال حقیقت از حجاب شبهت روی نمود، تاسف ها خورد و مربح و منجح نیامد و دستگیر پایمرد نبود. شاه پرسید، چگونه بود آن؟ باز گوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۹ - داستان صیاد و سگ و انگبین و مرد بقال
گفت: چنین آورده اند که در ایام ماضی و سوالف دهور، صیادی بود. سگی معلم داشت، ازین پهن بری، باریک ساقی، لاغر میانی، فربه سرینی، افکنده گوشی، برگرفته دمی، ببر سینه ای، عقاب کینه ای، شیر زوری، پیل حمله ای، گرگ تازی، نهنگ یازی، چون صرصر در صحرا و چون نکبا در فضا، مرغ از هوا درآوردی و آهو در بیدا صید کردی.
اقب ساط شرس شمردل
موجد الفقره رخو المفصل
له اذا ادبر لحظ المقبل
کانما ینظر من سجنجل
یقعی جلوس البدوی المصطلی
یعدوا اذا احزن عدو المسهل
باربع مجدوله لم تجدل
فتل الایادی ربذات الارجل
آثارها امثالها فی الجندل
یکاد فی الوثب من التفتل
یجمع بین متنه و الکلکل
ذی ذنب اجرد غیر اعزل
و این صیاد، اسباب معاش زن و فرزندان و قوام نفقه و هزینه ایشان به وی تقویم کردی و بدان روزگار بسر بردی. روزی این صیاد در کوهی به شکار رفته بود و بر اثر صیدی می دوید، به در غاری رسید، شکافی دید که عسل از وی می چکید. بهتر نظر کرد، نحل بسیار دید در وی خانه ساخته و روز و شب در آن کوهسار از اطراف اشجار، طلی که بر زهرات ریاض و شجرات غیاض افتد، اقتباس می کردند و بر گل و سنبل می چریدند. روز بر اوراق نرگس می غلتیدند و شب در سرادقات مسدس که از موم ساخته بودند، می خفتند. امیر النحل برای سیاست بر سر و دربان از برای دفع آلودگان بر در و شهدهای مختلف الالوان برای ذخیره زمستان مهیا کرده. مرد چون آن بدید، با خود گفت: بی هیچ رنجی، پای به گنجی فرو شد و بی هیچ کوششی، بخششی به چنگ آمد. «اصبت فالزم و وجدت فاغنم». هیچ رنجی ازین ناجح تر و هیچ علمی ازین صالح تر نخواهد بود. مصلحت آن بود که هر روز ازین انگبین، قدری به شهر می برم و از بهای آن مصالح معیشت می سازم و حالی، وعایی که داشت پر کرد و در شهر آورد و بر بقالی عرضه کرد و بها قرار داد و انگبین در ترازو نهاد. بقال خواست که انگبین بر سنجد و وزن آن معلوم کند، قطره ای انگبین بر زمین چکید و بقال را در دکان از برای دفع موشان، راسویی بود، دست آموز و بازیگر که ضرر دست موذیان دفع کردی. چون قطره انگبین بدید، بدوید و به زبان بلیسید. سگ صیاد بر سبیل عادت، راسو مشاهده کرد، تضاد طبیعی و خلاف صنیعی در وی بجنبید. در جست و راسو را بکشت. بقال چون راسو را کشته دید، از خشم بر خود پیچید، سنگی بر سر سگ زد و از جان، بی جان کرد. صیاد چون آن حال مشاهده کرد، شمشیر بر کشید و دست بقال بینداخت. بازاریان چون بقال را بر آن صفت دیدند، صیاد را به زخم گرفتند و چندان بزدند که هلاک شد. خبر به سمع والی رسید که بقال را بی موجبی دست بینداختند و صیادی را بازاریان در غوغا به قتل مثقل بکشتند. لشکریان از برای دفع شر و اطفای آن نایره برنشستند تا اوباش و غوغا را از تهیج حرب و فتنه باز دارند. غوغا گرد شدند و با لشکریان در کار زار ایستادند و مقاتلتی عظیم و حربی قوی پدید آمد و آن فتنه بدان جای انجامید که هفتاد هزار کس کشته شدند و شهر خراب گشت. مثل زنند که صد ساله جور و ظلم ملوک به از دو روزه شر عوام و فتنه غوغاست.
و من بنده این قصه به سمع اعلی پادشاه- اسمعه الله المسار- از بهر آن گذرانیدم تا معلوم و مقرر شود که خار فتنه، مادت تشویش ملک و دولت باشد و اگر به دفع و قلع آن کوشیده نشود، صدمت حدت و زحمت اذیت و معرت مشقت او به کثرت ابتلا و تواتر بلا ادا کند.
لحا الله ذی الدنیا مناخا لراکب
فکل بعید الهم فیها معذب
چو پایان نبینی ز سر فتنه را
به پایان ز پای اندر آرد سرت
و من چون از عدل شاه نومید شدم، به تضرع و ابتهال بر درگاه ذوالجلال پناه گیرم و در حضرت ربوبیت، به عرض دادن حاجت مواظبت نمایم که «من قرع باب الله لایخیب». شاه از استماع این مقدمات، متغیر و متاثر شد. مثال داد که شاهزاده را سیاست کنند و آن را تاریخ قوانین عدل و عمده ابواب انصاف گردانند تا عالمیان بدانند که چون با جگر گوشه و قره العین محابا نمی فرماید، با هیچ اجنبی مواسات نخواهد رفت و بزرگان چنین گفته اند که «السیاسه اساس الریاسه». چون این خبر به سمع وزیر پنجم رسید، جلاد را به تاخیر سیاست، اشارت فرمود و گفت: توقف کن تا من به خدمت حضرت روم و ضرر استعجال در تقریب آجال بر رای عالی او عرض دهم.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۲ - داستان آن مرد که مکر زنان جمع می کرد
دستور گفت: در روزگار ماضی و ایام سالف، یکی از ابنای دهر و دهات عصر با خود عهدی کرد که گرد عالم بگردد و حیلت های زنان و نوادر خواطر ایشان جمع کند تا اگر زنی خواهد، از حیلت و تلبیس او در پناه صون و امان حفظ باشد و با خود قرار داد که اگر تمامت عمر اندر آن صرف شود، مبذول دارد. پس بر مطیه سفر نشست و بر بارگیر غربت سوار شد و یکران سیاحت زیر ران آورد و خویشان و پیوستگان را وداع کرد و گفت:
سلام علی تلک المنازل انها
شریعه وردی او مهب الشمال
لیالی لم نحذر حزون قطیعه
و لم نمش الا فی سهول وصال
و چون صرصر و نکبا از بیدا به بیدا می رفت و مسافت به قدم مساحت می برید.
ز راود به راود ز بیدا به بیدا
ز وادی به وادی ز گردر به گردر
و به هر شهری که می رسید، اکیاس الناس را می دید و طلبکار آن کار می بود. تا روزی در خاتمت مطاف از مردی نشان یافت که او را همین معنی دامنگیر شده بود و از غره شباب تا وفود شیب، به طلب این بضاعت، سرمایه عمر درین صناعت خرج کرده بود و تصنیفات مکر و تلبیسات غدر زنان جمله نبشته. جوانمرد نزدیک او رفت و شرح حال خویش با وی بگفت و سی و سه سال پیوسته بنشست و دامن شب به گریبان روز بست و تصانیف مکر و حیل زنان بنوشت و چون اوایل آن به عواقب انجامید و مبادی آن به اواخر رسید، قصد وطن خود کرد و روی به سمت معهود آورد. در شارع راه بر دهی که ممر کاروان بود، مقام کرد. یکی از مقیمان آن موضع، جوانمرد را به خانه مهمان برد و کمر حسن ضیافت بر میان بست و اهل خانه را در رعایت جانب او وصیت کرد و گفت:
منزلنا منزل اضیافنا
و دارنا دار لابن السبیل
و خود به شغلی بیرون رفت. جوانمرد صندوق های کتاب در سرای او برد و بر طرفی بنهاد. زن میزبان ازو پرسید که در صندوق ها چه داری و این بضاعت ها از کجا می آری و چه چیز است و بابت کجاست؟ جوانمرد گفت: درین بارها، کتب و دفترهاست. زن گفت: در آن کتب چه علم هاست؟ مرد گفت: حیل و مکرهای زنان و رنگ و نیرنگ های ایشان. زن تعجب نمود و به استقصاتر پرسید. مرد احوال و قصه شرح داد. زن گفت: هر حیلتی که در اوهام گنجد و در خاطر زنان آید، نبشته و آموخته ای؟ مرد گفت: بلی. زن تبسمی کرد و از سر آن سخن در گذشت آغاز نهاد به دنبال چشم نگریستن و کرشمه و غمزه کردن و به اتفاق، زن دلالی و جمالی داشت. جوانمرد را هوس او در ربود و هر دو خرده در میان نهادند و حجاب شرم از میان برداشتند و زمانی عشق باختند و چون وثاق خالی بود، بیکجا در ساختند و خلوتی کردند و چون جماع به انجام رسید و کار مباشرت تمام شد، زن فریادی صعب کرد و گفت: المستغاث ای مسلمانان ازین ستمکار نابکار. جوانمرد از دهشت آن حالت و خوف آن مقالت، بیهوش بیقتاد. مردمان درآمدند و از وی پرسیدند که ترا چه رسید و موجب خروش و فریاد چه بود؟ گفت: شوهر من، هر روز غریبی گرسنه را مهمان آرد و برمن و خود وبال کند تا از کمال مجاعت، به التقام طعام، اقتحامی نماید و لقمه زیادت از اندازه برگیرد تا در گلوش گیرد و دران بمیرد. قوله تعالی: «یتجرعه و لا یکاد یسیغه و یاتیه الموت من کل مکان و ماهو بمیت» در حق او راست آید و این مرد را این ساعت، استخوانی در مجرای حلق بماند و نزدیک بود که هلاک شود. من بترسیدم که نباید که ازین غصه بمیرد و ما را چاکر شحنه بگیرد. بدین سبب فریاد کردم و جوان به هوش آمده بود و این مقالت می شنود و صموت کالحوت می بود تا مردمان، آب بر روی او زدند و بنشاندند و گفتند: ای جوان، نان آهسته تر خور و لقمه به اندازه و قدر حاجت به کار بر تا به چنین مبتلا نشوی و تیر مرگ را سپر و ناوک بلا را هدف نگردی.
و ما هی الا شبعه بعد جوعه
و کل طعام بین جنبیک واحد
جوانمرد گفت: پذیرفتم که بعد ازین بر شارع این تدبیر بروم و از خطه امر شما قدم برنگیرم و چون مردمان بیرون رفتند، زن گفت:
اذا ما قضیت الدین بالدین لم یکن
قضاء و لکن کان غرما علی الغرم
این حیلت نبشته ای و این تدبیر، دانسته ای؟ جوانمرد گفت:
و ماهی الا لیله بعد لیله
و یوم الی یوم و شهر الی شهر
و دانست که آب دریا را به پیمانه پیمودن و ریگ بیابان را به دانه شمردن، آسانتر از مکر زنان دانستن و در حد و حصر آوردن. در حال، دفترها بیرون آورد و جمله بسوزانید و گفت:
لاتستبن ابدا مالا تقوم به
ولا تهیجن فی العرینه الاسدا
ان الزنابیر ان حرکتها سفها
من کورها اوجعت من لسعها الجسدا
هر آن کو کند کار ناکردنی
غمی بایدش خورد نا خوردنی
توبه کردم که درین باب خوض نکنم و درین گرداب غوطه نخورم و دانستم که هیچ آفریده را با شمال مجال دعوی نیست.
لقد طوفت فی الافاق حتی
رضیت من الغنیمه بالایاب
این حکایت از بهر آن گفتم تا پادشاه را مقرر شود که زنان را مکر و حیلت بی شمار است، چنانکه دست تدارک عقل بدان نرسد و پای خرد از ادراک آن قاصر ماند و نیز بر خاطر منیر پادشاه پوشیده نگردد احکام ولادت طالع شاهزاده که حکما در طالع او دیده اند و هفت روز پیوسته خطر گفته به حکم نظر تربیع زحل به طالع او و بعد از هفت روز، سهل گشتن این حادثه به حکم انقطاع نحوس و اتصال سعود و اینک بشارت که این هفت روز گذشت و اوقات محنت و ساعات فترت منتهی شد. شاه چون این مقدمات و مقالات بشنید، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۷ - داستان کودک پنج ساله
شاهزاده گفت: چنین آورده اند که در شهور سالفه و اعوام ماضیه، سه کس از دهات عالم و کفات بنی آدم بر سبیل مشارکت، متاجرت می کردند و مرا بحث فراهم می آوردند . چون دینار به هزار رسید، گفتند: قسمت کنیم. یکی از آن سه کس که داهی طبع و کافی رای بود و در حوادث تجربت یافته و مهذب گشته، گفت: قسمت کردن هزار دینار متعذر و دشخوار بود و از کسور و قصور خالی نباشد. این کیسه نزدیک معتمدی به امانت نهیم تا چون ربح آن به هزار و پانصد رسید، آنگه قسمت کنیم. هر یک را نصیبی کامل و قسطی وافر حاصل آید و از آن نصاب، نصیبه رفاهت و فراغت در باقی عمر ما را مدخر گردد. چه یافتن منال بی وسیلت مال، دشخوار و ناممکن بود و هر که در آن باب غفلت و خوارکاری نماید، از لذت و مسرت بی بهره ماند و از فراغت و رفاهت محروم گردد. پس هر سه به اتفاق یکدیگر کیسه برگرفتند و به خانه پیرزنی رفتند که به امانت و سداد موصوف و به سمت عفاف و صلاح موسوم بود و او را گفتند: این هزار دینار نزدیک تو به امانت و ودیعت می نهیم و وصایت می کنیم که تا هر سه جمع نشویم، این کیسه به کسی ندهی و خود برفتند و روزگاری بر آن بگذشت تا وقتی اتفاق افتاد که به گرمابه روند و استحمامی کنند. یکی از آن سه گفت: در همسایگی آن زن گرمابه ای است، همانجا رویم و از گنده پیر، گل و شانه خواهیم. چون آنجا رسیدند، دو کس توقف کردند و آن که زیرکتر بود، گفت: شما همین جای باشید تا من گل و شانه آرم و و به خانه گنده پیر آمد و گفت: کیسه زر به من ده. پیرزن گفت: تا هر سه جمع نگردید، من امانت ندهم. مرد گفت: آن دو یار من در پس خانه تو ایستاده اند. تو بر بام خویش رو و بگوی: آنچه یار شما می خواهد، بدو دهم یا نه؟ پیرزن بر بام خانه رفت و سوال کرد که آنچه یار شما می خواهد به وی دهم؟ گفتند: بده که او را ما فرستاده ایم و ما خواسته ایم. زن گمان برد که ایشان کیسه زر می گویند، کیسه به مرد داد. مرد کیسه برگرفت و برفت.
وعدت باموالهم ظافرا
کعود الحلی الی العاطل
آن دو مرد زمانی بودند. پس به نزدیک گنده پیر آمدند و گفتند: یار ما کجا رفت؟ پیرزن گفت: کیسه زر بستد و برفت. آن دو مرد متحیر شدند و هر دو چنگ در پیرزن زدند که دروغ می گویی، زر ما بازده و جمله به حاکم شهر آمدند و هر یک بر گنده پیر دعوی کردند و گنده پیر واقعه بگفت که من زر به یار ایشان دادم. قاضی حکم کرد که زر بازده، چون شرط آن بود که تا هر سه حاضر نیایند زر ندهی، چرا دادی؟ غرامت بر تو لازم است و تاوان واجب. گنده پیر هر چند اضطراب نمود، فایده ای نبود. خروشان و نفیر کنان از پیش حاکم بازگشت و در آن راه بر جماعتی کودکان گذشت. کودکی پنج ساله پیش او دوید و پرسید که ای مادر، ترا چه حادث شده است که چنین مستمند و رنجوری؟ گفت: ای کودک، واقعه من معضل است و حادثه من مشکل. تو چاره آن ندانی و تدبیر آن نتوانی.
رو بازی کن که عاشقی کار تو نیست
تا کودک الحاح در میان آورد و سوگندان غلاظ و شداد بر وی داد. گنده پیر حادثه شرح داد. کودک گفت: اگر من این نازله مدغوع و این واقعه مرفوع گردانم و این رنج از دل تو برگیرم، مرا به یک درم درست خرما خری؟ گنده پیر گفت: خرم. کودک گفت: تلافی این معضل و تدارک این مشکل آنست که این ساعت پیش حاکم روی و خصمان را حاضر کنی و بگویی تا در حضور جماعتی از اعیان و عدول و ثقات، قصه حال از رقبه تا رکبه و از اول تا آخر بگویند و حاضران را بر آن اشهاد فرمایی. پس گویی: زندگانی حاکم دراز باد. کیسه ایشان من دارم و زر با منست. اما شرط میان ما آنست که تا هر سه جمع نگردند، این ودیعت به ایشان تسلیم نکنم. بفرمای تا یار سوم را حاضر آرند و امانت خود بگیرند. پیرزن این حجت ها یاد گرفت و بر بدیهه پیش حاکم رفت و گفت:
انی نثرت علیک درا فانتقد
کثر المدلس فاحذر التدلیسا
و همچنان که کودک تلقین کرده بود، باز گفت. حاکم چون ترکیب الفاظ مختلف دید و حجت محکم شنید، متحیر شد و حکم کرد که خصمان باز گردند و یار سوم را حاضر گردانند و امانت خود بگیرند، چه حق اینست و حکم شرع همچنین. خصمان خایب و خاسر برفتند و گنده پیر نجات یافت.
و ما هذه الایام الا منازل
فمن منزل رحب و من منزل ضنک
آنگاه حاکم روی به گنده پیر آورد و از وی سوال کرد که این چراغ از شمع که افروختی و این حجت محکم از که آموختی؟ گفت: از خاطر خود گفتم و از فکرت و رویت خود استنباط کردم. حاکم گفت: کذبت فارجعی. این حجت بابت عقل زنان نیست که طاووس فکرت در وکر دماغ زنان این بیضه ننهد و از آشیان غراب، طاووس نپرد و در سنگ سرب، زر نروید و در پارگین، صدف در نزاید و از آهوی کردری، مشک بربری نخیزد. راست بگوی که این حجت متین ترا که تلقین کرده است؟ پیرزن گفت: کودکی خرد پنج ساله. حاکم عجب داشت و مثال داد تا کودک را حاضر کردند و از خرد و خاطر او پرسید. چون در وی آثار رشد و کیاست دید، بنواخت و تقریب و ترحیب ارزانی داشت و اعزاز و اکرام کرد و اشفاق و انعام فرمود و بعد از آن در مشکلات و مبهمات با وی مشاورت می کرد و فایده می گرفت. شاه فرمود که داستان پیر نابینا چگونه است؟ باز گوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۸ - داستان پیر نابینا
شاهزاده گفت: زندگانی پادشاه کامکار و صاحب قران روزگار در حفظ کردگار باد. چنین آورده اند در کتب مشهور و تواریخ مذکور که در عهود ماضیه و امم خالیه در بلاد انطاکیه، بازرگانی بوده است با ثروت بسیار و تجارت بی شمار. در صنوف تجارت با کفایت تمام و در معرفت اصناف امتعه، شهامتی بر کمال. پیوسته در قطع مفاوز بودی و منازل و مراحل پیمودی. روزی جماعتی از واردان برسیدند و به سمع او رسانیدند که در فلان نواحی از سواحل محیط، چوب صندل عزتی دارد، چنانکه به قیمت بازر معدن برابرست. بازرگان را هوس سود در ربود، با خود گفت: سرمایه ای که دارم، جمع آرم و صنل خرم و بدان شهر برم و به نرخ نیک و بهایی تمام بفروشم. بدان سرمایه ای راست شود و کفافی حاصل آید که در بقیت عمر، غنایی و استغنایی بود و از کسب و تجارت بی نیاز شوم و به فراغت و رفاهت بنشینم. نقودی که داشت برین عزیمت جمع کرد و صد خروار صندل خرید و روی بدان نواحی آورد و در راه با خود می گفت:
و لقد نذرت لئن رایتک سالما
ان لا اعود الی فراقک ثانیه
چون به نزدیک آن ولایت رسید و سواد او بدید، روی به شهری نهاد که فاتحه بلاد و فهرست سواد بود و مردمان آن شهر به فطنت و کیاست و زرق و حیلت معروف بودند. چون به دو منزلی آن شهر رسید، منهیان خبر دادند که بازرگانی صد خروار صندل می آورد. یکی از دهات آن شهر و کفات آن جمع که در وجوه تجارت، بصارت داشت، با خود اندیشید که من قدری صندل دارم، هم اکنون این بازرگان برسد و نرخ صندل من کساد پذیرد، بروم و به حیلت صندلها از وی جدا کنم. پس بر شکل بیاعان و هیات کیسه داران بیرون آمد و قدری چوب صندل با خود آورد. چون به مرحله بازرگان رسید و او را بدید، سخنی نگفت و حالی بفرمود تا خیمه ای زدند و دیگ پایه بر نهادند و عوض هیزم، چوب صندل می سوختند و می گفتند:
ترکت دخان الرمث فی اوطانها
طلبا لقوم یوقدون العنبرا
چون رایحه صندل به مشام بازرگان رسید، به تفحص آن برخاست و به هر طرف زاویه می گشت تا به وثاق مرد شهری رسید که صندل در آتشدان بدل هیزم می سوخت. بازرگان چون حال چنان دید، متحیر شد و خیره بماند و با خود گفت: جائی که هیزم ایشان صندل بود، مرا در وی چه ربح صورت توان کردن؟ دریغا که مالها ضایع شد و مشقت شش ماهه راه و محنت اسفار و خوف اخطار تحمل کردم و سوزیان بزیان آمد. پس به نزدیک مرد شهری رفت و چون غمناکی مستمند بنشست. مرد شهری از وی پرسید که از کجا می آیی و درین بارها چه متاع داری؟ بازرگان گفت: صندل آورده ام. شهری پرسید: بجز صندل دیگر چه آورده ای؟ گفت: همه صندل است. شهری گفت: لاحول و لا قوه الابالله در ولایت ما خرواری صندل به دیناری است و بیشتر هیزم ما از وی باشد. چرا بضاعتی نیاوردی که ترا بر آن ربحی بودی و فراغتی حاصل آمدی؟ بازرگان ازین سخن در حیرت و ضجرت افتاد و به دریای فکرت غوطه ور خوردن گرفت و خود را ملامت کردن ساخت و بدان قانع شد که کری بر وی زیان بود. شهری چون واقف گشت که بازرگان این سخن خورد و به اندک چیزی خرسند شد، گفت: ای جوانمرد، من ترا ازین غم فرج آرم و کم زیان گردانم که مردی مصلح می نمایی و سیمای صیانت و سداد در ناصیه تو پیداست و آثار مردمی و مروت در غره تو ظاهر و لایح. این صد خروار صندل به گواهی این جماعت که حاضرند به یک پیمانه از هر چه تو خواهی از نقره و زر و سیم و مروارید هر کدام که خواهی به من فروختی؟ مرد بازرگان گفت: فروختم. شهری جماعتی ثقات را بر آن گواه گرفت و اشهاد کرد و صندل در قبض آورد و بارها برگرفت و روی به شهر نهاد. بازرگان گمان برد که این مرد در باب او عنایتی کرده است و شفقتی نموده، آن را به منت های بسیار مقابله کرد و چون به شهر درآمد، به خانه پیرزنی فرود آمد و دیناری به گنده پیر داد تا ترتیبی کند و چون شب درآمد، از پیرزن پرسید که درین شهر صندل به چه نرخ است؟ زن گفت: برابر زر و سیم. بازرگان بجای آورد که طرار با او حیلت کرده است، متفکر گشت. پیرزن گفت: موجب تحیر و تفکر چیست؟ بازرگان قصه شرح داد. پیرزن گفت: مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. فردا که در شهر آیی، زنهار با کسی سخن نگویی و داد و ستد نکنی و بر مال خود زینهار نخوری که تو مردی غریبی و منازل و مراحل پیموده ای، تا مال خود در ورطه تلف و هلاک نیفکنی. بازرگان گفت: سپاس دارم و از خط امر تو قدم برنگیرم و بامداد که سیمرغ صبح در افق مشرق پرواز کرد و زاغ شام در زوایای مغرب ناپدید شد، مرد به شهر درآمد و طواف می کرد و در رزادیق و رساتیق می گشت و مشارع و مناهل می پیمود. به موضعی رسید، دو مرد را دید که بر دکانی نرد می باختند و اسب مقامرت در مضمار مسابقت می تاختند. بازرگان زمانی به نظاره بایستاد. یکی از آن دو تن گفت. خواجه نرد می دانی؟ بازرگان گفت: آری. نراد گفت: بنشین تا یک ندب نرد بازیم. پس آنگه اگر تو بری، هرچه خواهی بدهیم و اگر بمانی، هرچه فرمائیم بکنی. بازرگان گفت: روا بود. بنشست و نرد باختن گرفت. مرد شهری نرادی استاد بود چنانکه نراد آسمان را سه ضربه پیشی دادی و مشعبد افلاک را چون مهره به بازی داشتی.
نراد آسمان را پیشی دهی سه ضربه
زرین روی از تو ماندم منصوبه هزاران
در حال مرد از بازرگان ببرد. گفت: خواهم که جمله آب این دریا را که در پیش ماست، به یک شربت بخوری. بازرگان متحیر فرو ماند و جوابی شافی نداشت. مردمان گرد آمدند و این مرد بازرگان، سرخ و کبود چشم بود. مردی سرخ کبود یک چشم بیامد و چنگ در وی زد که تو یک چشم من بدزدیدی، بازده یا قیمت یک چشم من بده. دیگری بیامد و پاره ای سنگ رخام پیش او انداخت و گفت: مرا ازین سنگ پیراهن و ازاری بدوز یا بهای آن بده و این خصومت و مجادلت در هم پیوست و به تطویل و تثقیل ادا کرد. خبر به گنده پیر رسید، بیرون دوید و گفت: او را به من سپارید تا من ضمان کنم و بامداد به شما دهم که امروز دیرست تا فردا به حاکم روید. آن جماعت، بازرگان را به گنده پیر سپردند و او را در عهده ضمان آورد. بازرگان با هزار تیمار چون بوتیمار، پژمان و اندوهگین به خانه آمد. اشک رنگین از فواره چشم می بارید و انگشت حسرت می خایید و می گفت:
فکلهم اروغ من ثعلب
ما اشبه اللیله بالبارحه
متحیر از گردش روزگار و متفکر از عالم غدار. پیرزن زبان ملامت بگشاد و گفت: در وصیت اعادت می کردم و حقوق مصاحبت را به لوازم منصحت و شفقت آراسته می گردانیدم و می گفتم که درین شهر با هیچ کس بیع و شری و معامله نکنی. موعظت مرا که از محض اشفاق بود، اصغا نکردی و نصایح مرا که از وفاق بی نفاق بود، قبول نکردی تا خود را در چنین بلا و محنت افکندی.
چون نشنیدی نصیحت من
از کرده خویشتن همی پیچ
بازرگان گفت: راست می گویی و آنچه بر تو بود از مواجب انسانیت و حریت و لوازم حق گزاری و شفقت بجای آوردی اما معذور دار که گفته اند:
نیکخواهان دهند پند ولیک
نیکبختان بوند پند پذیر
کاشکی هرگز این سودا در دیگ سویدا نپختمی و آبروی از برای نان نریختمی. لکن چه کنم چون کار افتاد؟ گنده پیر گفت: دل به جای آر و گوش هوش به من دار. هر دردی را درمانی و هر محنتی را پایانی است. «خذ اللولو من البحر و الذهب من لاارض و الحکمه ممن قالها». ترا حیلتی آموزم و صنعتی سازم که ازین محنت برهی و به مراد خود رسی. بازرگان ملاطفت پیرزن را به شکر و مواعید خوب مقابله کرد و بر وی ثنا و آفرین پیوست و گفت: چون ازین دواهی و شداید خلاص یابم و نجات روی نماید، حقوق مناصحت و موافقت ترا به ادا رسانم و به قصارای امکان و طاقت و نهایت وسع و قدرت در طرق مکافات و مجازات این مساعی محمود و وسایل مشکور قدم زنم و قواعد این وداد به لواحق اتحاد موکد گردانم.
الخیر یبقی و ان طال الزمان به
و الشر اخبث ما اوعیت من زاد
نیکویی کن چون که ترا دسترس است
کاین عالم یادگار بسیار کس است
پیر زن گفت: بدان که این جماعت را مهتری است، پیر نابینا و مبتلا اما عظیم داهی و دانا و حاذق و کافی رای و بدیهه جواب و هر شب این جماعت به خانه او روند و در وقایع و حوادث سخن گویند و با او مشاورت کنند و از رای او تدبیر و استخارت خواهند. هر چه گوید، بر قضیت آن روند و مصلحت آن می نماید که امشب جامه به رسم مردمان این شهر درپوشی و به خانه او روی و در زاویه ای بنشینی. چون نرگس همه چشم و چون سیسنبر همه گوش کردی و هوش داری تا خصمان تو چه گویند و او جواب چه دهد. جمله یادگاری و در حفظ آری. بازرگان جامه به رسم مردمان آنجا در پوشید و بعد از آنکه چادر سیمابی از سر عروس عالم برکشیدند و جلباب قیری در پوشیدند، به خانه مهتر طراران رفت و بر طرفی خاموش، متنکروار بنشست و مترصد می بود تا چه گویند و او چه شنود. پس نخست طراری که صندل خریده بود، برخاست و گفت: زندگانی حاکم دراز باد در خوشدلی بر دوام و کامرانی مستدام، عالم به کام و صید در دام. بازرگانی آمده است و صد خروار صندل آورده و من آن جمله از وی به یک پیمانه هر چه او خواهد، بخریده ام و صندل در قبض آورده. مهتر گفت: خطا کردی و نباید که آنچه صید خود گمان بردی، در قید او شوی و بسا زیرک و دانا که از دور بینی در کارهای صعب افتاده است و سرمایه بر باد داده و بباید دانست که تاکسی بر همه زیرکان جهان به فهم و کیاست و خاطر و فراست راجح نبود، قصد ولایت ما نکند و به تجارت اینجا نیاید.
مثل: و ما ینهض البازی بغیر جناحه
از بهر این گفته اند. اگر فردا تو از وی صندل خواهی، گوید: من یک پیمانه کیک خواهم، نیمی نر و نیمی ماده، جمله با زین و لگام و جل و ستام. چه کنی و ازین بلا به چه حیلت خلاص یابی؟ طرار گفت: ای مهتر، نه همانا که او این دقیقه داند. مهتر گفت: اگر بداند چه کنی؟ گفت: صندلها باز دهم. گفت: اگر بگیرد و چیزی دیگر نخواهد، سهل بود. پس آن دیگر که نرد برده بود، بر پای خاست و گفت: من با همین مرد یک ندب نرد باختم به شرط آنکه اگر او برد، هر چه خواهد بدهم و اگر من برم، هر چه فرمایم بکند و نرد من بردم. او را گفتم: خواهم که جمله آب این دریا به یک شربت بخوری. پیر گفت: خطا کردی، اگر او گوید که تو جمله جیحونها که سر درین دریا دارند بربند تا من جمله به یک شربت بخورم، چه کنی؟ طرار گفت: ای حاکم، هرگز وی این دقیقه نداند. پیر گفت: جواب او اینست که گفتم. سدیگر برخاست که من این مرد را گفتم: مرا از سنگ رخام، پیراهن و ازاری دوز. پیر گفت: اگر او پاره ای آهن پیش تو اندازد که تو ازین آهن رشته کن تا من ازین سنگ پیراهن و ازار دوزم، چه کنی؟ گفت: ای حاکم، خاطر او بدین دقیقه کی رسد؟ گفت: من جواب او گفتم. دیگری برخاست و گفت: این مرد هم شکل و هیات منست. او را گفتم: یک چشم من تو دزدیدی، برکن و به من بازده یا تاوان بده. پیر گفت: کار تو ازین همه بدتر و دشوار ترست. اگر او گوید: من یک چشم خود بر کنم و تو این چشم دیگر که داری برکن تا در ترازو بسنجیم، اگر برابر آید، چشم از آن تو بود و اگر نیاید نباشد، او را یک چشم بماند و ترا هر دو رفته بود. گفت: عقل او بدین کمال، انتقال نکرده بود و خاطر او این جمال نیافته. پیر گفت: «و ما علی الناصح الا النصیحه». چون سوالات و جوابات به آخر رسید و جماعت طراران بپراکندند، بازرگان متبجح و شادان به خانه آمد و بر گنده پیر آفرین کرد و گفت:
نیک آوردی که زودم اگه کردی
ور مه زر و زور و روزگارم شده بود
ای مادر مشفق و ای دوست موافق و ناصح، لوازم اشفاق بر مقدمات کرم الحاق کردی و آداب نصایح به براهین لایح به من نمودی. مرا زندگی از بهر بندگی تو خواهد بود، حکم ترا محکوم و امر تو را مامورم.
لئن عجزت عن شکر برک مدحتی
فاقوی الوری عن شکر برک عاجز
فان ثنائی و اعتقادی و طاعتی
لافلاک ما اولیتنیه مراکز
و بازرگان آن شب به خوشدلی بیاسود و به فراغت و رفاهت بغنود. چون اعلام قیرگون شب به قیروان مغرب رسید و چتر زرین آفتاب، سر از مطلع مشرق برآورد، طراران به وثاق پیرزن حاضر آمدند و خصم خود طلب کردند و جمله پیش حاکم رفتند و هر یک شرح واقعه خود بگفت. اول طراری که صندل خریده بود، برخاست و زبان به مدح و ثنا بیاراست و گفت: اید الله الحاکم الرئیس و صانه عن التلبیس. من ازین مرد صد خروار صندل خریده ام به یک پیمانه از هر چه او بخواهد، بفرمای تا بها بستاند و صندل تسلیم کند. حاکم روی به بازرگان آورد و گفت: تو این یک پیمانه چه می خواهی؟ بازرگان گفت: یک پیمانه کیک خواهم، نیمی نر و نیمی ماده، جمله با زین و لگام و جل و ستام مرصع به زر و گوهر و محلی به لالی و جوهر. حاکم روی به طرار کرد که ترا نگفتم:
مانا که حریف خویش نشناخته ای
در ششدره می باش که بد باخته ای
طرار گفت: صندل باز دهم. بازرگان گفت. صندل ملک تست و مرا به حکم شرع و معاملت، بها بر تو واجب است. آنچه پذیرفته ای برسان و ابرام از مجلس قاضی منقطع گردان. چون منازعت به تطویل کشید و مجادلت به تثقیل انجامید، حاکم به وجه تشفع با هزار تضرع بر هزار دینار صلح کرد که طرار به بازرگان دهد و دست ازین خصومت بدارد و صندل بگیرد و هم برین منوال این احوال به آخر رسید. هر یک سخنی می گفتند و جوابی می شنیدند و آخر الامر با هزار گفتار بر سه هزار دینار قرار دادند که این جماعت بدهند و ازین بلا برهند. بازرگان زر بستد و صندل در قبض آورد و به بهای تمام بفروخت و گنده پیر و حاکم را هدیه های بسیار داد و با نعمتی فاخر و غنیمتی وافر روی به وطن معهود و مقر مالوف آورد. این سه کس از من زیرکتر بودند. پادشاه چون بلاغت براعت و فصاحت و فساحت او بدید، خدای را سجده حمد آورد و گفت:
ایا رب قد احسنت عودا و بداه
الی فلم ینهض باحسانک الشکر
فمن کان ذا عذر لدئک و حجه
فعذری اقرار بان لیس لی عذر
گیرم ار مویها زبان گردند
هر زبان صد هزار جان گردند
تا بدان شکر حق فزون گویند
شکر توفیق شکر چون گویند؟
پس روی به حاضران آورد و از ایشان پرسید: بدین موهبت خطیر که از جلایل مواهب و عقایل سعادت ایزدی است، سپاس و منت از که باید داشت و شکر از که باید گفت؟ یکی گفت: سپاس از مادر شاهزاده که نه ماه در قرار مکین و حصار حصین و خزانه رحم، نقد وجود او را از آفت و فترت نگاه داشت و بعد از ظهور ولادت، تربیت کرد و به مثابت مردی و مردمی رسانید. دیگری گفت: منت از شاه باید داشت که مادر چون زمین است و پدر چون حراث و زراع و رحم مزرعه است و نطفه چون تخم، اگر تخم شایسته بود، شجر و نبات و ثمر و شکوفه بر وفق آن آید. دیگری گفت: سپاس و منت شاهزاده راست که همت بر تحفظ و تعلم جمع کرد و خاطر و حفظ در کار آورد و مشقت تامل و تفکر کشید و رنج تذکار و تکرار تحمل کرد تا از مدارج سفلی به معارج اعلی برآمد و علم و ادب و هنر بیاموخت و ذات خود را به استعداد و استقلال به منصب کمال، مستعد و مهیا گردانید. دیگری گفت: سپاس سندباد راست که در باب تعلیم، شرایط نصایح بجای آورد و شاهزاده را به پیرایه علم و حیله حکمت مزین و محلی گردانید و به مراتب علیه و مدارج سنیه رسانید و مستحق تاج و تخت و اقبال و بخت کرد. دیگری گفت: منت و سپاس، وزرای کامل راست که هر یک در باغ دانش و فضل، شکوفه و ازهار عدلند و به کمال کفایت و جمال کیاست آراسته که شاهزاده را از ورطه و مهلکه بیرون آوردند. سند باد گفت: سپاس و منت از خدای باید داشت که شاهزاده را به اعضای مستقیم و حواس سلیم و نفس کریم و خلق عظیم بیافرید و به عقل کامل و فضل شامل آراسته گردانید و مستعد قبول حکمت و تهیو حصول علم داد و آلت های حفظ و ذکر و تخیل و توهم و تعقل و تذکر و تصور موجود کرد و اسباب تحصیل سعادت در وی فراهم آورد و به مثابت و منقبت رسانید و به درجت و منزلت مخصوص گردانید.
سبحان من جمع الوری فیه کما
جمع العلوم باسرها فی المصحف
شاه گفت: ای فرزند، ازین جمله به محجه صواب و منهج استقامت کدام نزدیکترست و از شارع خطا و غلط کدام دورتر؟ شاهزاده گفت: اگر ملک اجازت فرماید، داستانی بگویم موافق این مقدمات و لایق این کلمات. شاه مثال فرمود که بگوی.
ایرج میرزا : مثنوی ها
داستان دو موش
ای پسر لحظه ای تو گوش بده
گوش بر قصّه دو موش بده
که یکی پیر بود و عاقل بود
دگری بچه بود و جاهل بود
هر دو در کنجِ سقف یک خانه
داشتند از برای خود لانه
گربهٔی هم در آن حوالی بود
کز دغل پر ، ز صدق خالی بود
چشم گربه به چشم موش افتاد
به فریبش زبان چرب گشاد
گفت ای موش جان چه زیبایی
تو چرا پیش من نمی آیی
هرچه خواهد دلِ تو ، من دارم
پیش من آ که پیش تو آرم
پیر موش این شنید و از سر پند
گفت با موش بچه کای فرزند
نروی ، گربه گول می زندت
دور شو ورنه پوست می کندت
بچه موش سفیه بی مشعر
این سخن را نکرد از او باور
گفت مَنعم ز گربه از پی چیست
او مرا دوست است ، دشمن نیست
گربه هم از قبیله موش است
مثلِ ما صاحب دُم و گوش است
تو ببین چشم او چه مقبول است
چه صدا نازک است و معقول است
باز آن پیر موش کار آگاه
گفت با موش بچه گمراه
به تو می گویم ای پسر در رو !
حرفِ این کهنه گرگ را مشنو
گفت موشک که هیچ نگریزم
از چنین دوس من نپرهیزم
گربه زین گفتگو چو گل بشکفت
بار دیگر ز مکر و حیله بگفت
من رفیق توام مترس بیا
ترس بیهوده از رفیق چرا!
پیر موش از زبان آن فرتوت
ماند مات و معطل و مبهوت
گفت وه ! این چقدر طنّاز است
چه زبان باز و حیله پرداز است
بچه موشِ سفیهِ بی ادراک
گفت من می روم ندارم باک
بانگ زد پیر موش کای کودن
این قدر حرف های مفت مزن!
تو که باشی و گربه کیست ، الاغ!
رفتن و مردنت یکی است الاغ !
گربه با موش آشنا نشود
گرگ با بره هم چَرا نشود
پر دغل گربه به فن استاد
باز آهسته لب به نطق گشاد
گفت این حرف ها تو گوش مکن
گوش بر حرف پیر موش مکن
پیرها غالبا خِرف باشند
از ره راست منحرف باشند
نُقل و بادام دارم و گردو
من به تو می دهم تو بده به او
بچه خرف نشنوِ ساده
به قبول دروغ آماده
سخن کذب گربه صدق انگاشت
رفت و فورا بنای ناله گذاشت
که به دادم رسید مُردم من
بی جهت گول گربه خوردم من
دُمم از بیخ کند و دستم خورد
شکمم پاره کرد و گوشم بُرد
پنجه اش رفت تا جگر گاهم
من چنین دوست را نمی خواهم
پیر موشش جواب داد برو !
بعد از این پند پیر را بشنو
هرکه حرف بزرگتر نشنید
آن ببیند که بچّه موش بدید