عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : صنف ششم که زر سرخ و کم بر است
برگ پنجم هشت زر سرخ است
اهلی شیرازی : صنف ششم که زر سرخ و کم بر است
برگ نهم چهار زر سرخ است
اهلی شیرازی : صنف ششم که زر سرخ و کم بر است
برگ دهم سه زر سرخ است
اهلی شیرازی : صنف ششم که زر سرخ و کم بر است
برگ دوازدهم یک زر سرخ است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
صنف هفتم که برات است و کم براست
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ دویم وزیر برات است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ سیم ده برات است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ پنجم هشت برات است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ نهم چهار برات است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ دهم سه برات است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ یازدهم دو برات است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ دوازدهم یک برات است
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ سوم ده قماش
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ دهم سه قماش
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ یازدهم دو قماش
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ دوازدهم یک قماش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱
نمی بینیم در عالم نشاطی کاسمان ما را
چو نور از چشم نابینا ز ساغر رفت صهبا را
مکن ناز و ادا چندین دلی بستان و جانی ما
دماغ نازک من بر نمی تابد تقاضا را
سراب آتش از افسردگی چون شمع تصویرم
فریب عشقبازی می دهم اهل تماشا را
من و ذوق تماشای کسی کز تاب رخسارش
جگر بر تابه چسبد آفتاب عالم آرا را
چه لب تشنه ست خاکم کاستین گرد باد من
چو اشک از چهره از روی زمین برچید دریا را
خیالش را بساطی بهر پاانداز می جستم
پسندیدم به مستی محمل خواب زلیخا را
دل مأیوس را تسکین به مردن می توان دادن
چه امیدست آخر خضر و ادریس و مسیحا را
بهاران است و خاک از جلوه گل امتلا دارد
به رگ نشتر زن از موج خرام ناز صحرا را
سر و کارم بود با ساقیی، کز تندی خویش
نفس در سینه می لرزد ز موج باده مینا را
خطی بر هستی عالم کشیدیم از مژه بستن
ز خود رفتیم و هم با خویشتن بردیم دنیا را
در آغوش تغافل عرض یکرنگی توان دادن
تهی تا می کنی پهلو به ما بنموده ای جا را
نمی رنجد که در دام تغافل می تپد صیدش
نمی دانم چه پیش آمد نگاه بی محابا را
زمین گویی است کو مجنون که من بردم ز میدانش
غبارم در نورد خود فرو پیچید صحرا را
ازین بیگانگی ها می تراود آشنایی ها
حیا می ورزد و در پرده رسوا می کند ما را
حذر از زمهریر سینه آسودگان غالب
چه منتها که بر دل نیست جان ناشکیبا را
چو نور از چشم نابینا ز ساغر رفت صهبا را
مکن ناز و ادا چندین دلی بستان و جانی ما
دماغ نازک من بر نمی تابد تقاضا را
سراب آتش از افسردگی چون شمع تصویرم
فریب عشقبازی می دهم اهل تماشا را
من و ذوق تماشای کسی کز تاب رخسارش
جگر بر تابه چسبد آفتاب عالم آرا را
چه لب تشنه ست خاکم کاستین گرد باد من
چو اشک از چهره از روی زمین برچید دریا را
خیالش را بساطی بهر پاانداز می جستم
پسندیدم به مستی محمل خواب زلیخا را
دل مأیوس را تسکین به مردن می توان دادن
چه امیدست آخر خضر و ادریس و مسیحا را
بهاران است و خاک از جلوه گل امتلا دارد
به رگ نشتر زن از موج خرام ناز صحرا را
سر و کارم بود با ساقیی، کز تندی خویش
نفس در سینه می لرزد ز موج باده مینا را
خطی بر هستی عالم کشیدیم از مژه بستن
ز خود رفتیم و هم با خویشتن بردیم دنیا را
در آغوش تغافل عرض یکرنگی توان دادن
تهی تا می کنی پهلو به ما بنموده ای جا را
نمی رنجد که در دام تغافل می تپد صیدش
نمی دانم چه پیش آمد نگاه بی محابا را
زمین گویی است کو مجنون که من بردم ز میدانش
غبارم در نورد خود فرو پیچید صحرا را
ازین بیگانگی ها می تراود آشنایی ها
حیا می ورزد و در پرده رسوا می کند ما را
حذر از زمهریر سینه آسودگان غالب
چه منتها که بر دل نیست جان ناشکیبا را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲
سوزد ز بس که تاب جمالش نقاب را
دانم که در میان نپسندد حجاب را
پیراهن از کتان و دمادم ز سادگی
نفرین کند به پرده دری ماهتاب را
تا خود شبی به همدمی ما به سر برد
در چشم بخت غیر رها کرد خواب را
نارفته، دم ز وعده باز آمدن زند
تا در وصال یاد دهد اضطراب را
در دل خزد لابه و از جان بدر کشد
دیرینه شکوه ستم بی حساب را
جرأت نگر که هرزه به پیش آمد سؤال
گیرم به بوسه زان لب نازک جواب را
نازم فروغ باده ز عکس جمال دوست
گویی فشرده اند به جام آفتاب را
سوزد ز گرمیش می و او همچون به لهو
ریزد ز آبگینه به ساغر شراب را
آبش دهم به باده و او هر دم از تمیز
نوشد می و ز جام فرو ریزد آب را
آسوده باد خاطر غالب که خوی اوست
آمیختن به باده صافی گلاب را
دانم که در میان نپسندد حجاب را
پیراهن از کتان و دمادم ز سادگی
نفرین کند به پرده دری ماهتاب را
تا خود شبی به همدمی ما به سر برد
در چشم بخت غیر رها کرد خواب را
نارفته، دم ز وعده باز آمدن زند
تا در وصال یاد دهد اضطراب را
در دل خزد لابه و از جان بدر کشد
دیرینه شکوه ستم بی حساب را
جرأت نگر که هرزه به پیش آمد سؤال
گیرم به بوسه زان لب نازک جواب را
نازم فروغ باده ز عکس جمال دوست
گویی فشرده اند به جام آفتاب را
سوزد ز گرمیش می و او همچون به لهو
ریزد ز آبگینه به ساغر شراب را
آبش دهم به باده و او هر دم از تمیز
نوشد می و ز جام فرو ریزد آب را
آسوده باد خاطر غالب که خوی اوست
آمیختن به باده صافی گلاب را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای گل از نقش کف پای تو دامان ترا
گل فشان کرده قبا سرو خرامان ترا
تا ز خون که ازین پرده شفق باز دمد؟
رونق صبح بهارست گریبان ترا
هر قدر شکوه که در حوصله گرد آمده بود
گوی گردید به مستی خم چوگان ترا
جذبه زخم دلم کارگر افتاد، مباد
عطسه غربال کند مغز نمکدان ترا
ندمد بوی کباب از نفس غیر و خوشم
می شناسم اثر گرمی پنهان ترا
راحت دائمی ذوق طلب را نازم
گرد نمناک بود سایه بیابان ترا
چشم آغشته به خون بین و ز خلوت بدر آی
اینک ابر شفق آلوده گلستان ترا
آیی از بزم رقیب و سر راهت میرم
تا ربایم دل از ناز پشیمان ترا
چه غم ار سیلی سنگ ستمش کرد کبود
سبزه زاری تنم طرف خیابان ترا
فرصتت باد که سر در سر کارت کردیم
آفتاب لب بامیم شبستان ترا
هر حجابی که دهد روی به هنگامه شوق
پرده ساز بود زمزمه سنجان ترا
فارغش ساخته از حسرت پیکان غالب
حق بود بر جگر ریش تو دندان ترا
گل فشان کرده قبا سرو خرامان ترا
تا ز خون که ازین پرده شفق باز دمد؟
رونق صبح بهارست گریبان ترا
هر قدر شکوه که در حوصله گرد آمده بود
گوی گردید به مستی خم چوگان ترا
جذبه زخم دلم کارگر افتاد، مباد
عطسه غربال کند مغز نمکدان ترا
ندمد بوی کباب از نفس غیر و خوشم
می شناسم اثر گرمی پنهان ترا
راحت دائمی ذوق طلب را نازم
گرد نمناک بود سایه بیابان ترا
چشم آغشته به خون بین و ز خلوت بدر آی
اینک ابر شفق آلوده گلستان ترا
آیی از بزم رقیب و سر راهت میرم
تا ربایم دل از ناز پشیمان ترا
چه غم ار سیلی سنگ ستمش کرد کبود
سبزه زاری تنم طرف خیابان ترا
فرصتت باد که سر در سر کارت کردیم
آفتاب لب بامیم شبستان ترا
هر حجابی که دهد روی به هنگامه شوق
پرده ساز بود زمزمه سنجان ترا
فارغش ساخته از حسرت پیکان غالب
حق بود بر جگر ریش تو دندان ترا
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ای به خلا و ملا خوی تو هنگامه زا
با همه در گفتگو بی همه با ماجرا
شاهد حسن ترا در روش دلبری
طره پر خم صفات موی میان ماسوا
دیده وران را کند دید تو بینش فزون
از نگه تیزرو گشته نگه توتیا
آب نبخشی به زور خون سکندر هدر
جان نپذیری به هیچ نقد خضر ناروا
بزم ترا شمع و گل خستگی بوتراب
ساز ترا زیر و بم واقعه کربلا
نکبتیان ترا قافله بی آب و نان
نعمتیان ترا مائده بی اشتها
گرمی نبض کسی کز تو به دل داشت سوز
سوخته در مغز خاک ریشه دارو گیا
مصرف زهر ستم داده به یاد توام
سبز بود جای من در دهن اژدها
کم مشمر گریه ام زانکه به علم ازل
بوده در این جوی آب گردش هفت آسیا
ساده ز علم و عمل، مهر تو ورزیده ایم
مستی ما پایدار، باده ما ناشتا
خلد به غالب سپار زان که بدان روضه در
نیک بود عندلیب خاصه نوآیین نوا
با همه در گفتگو بی همه با ماجرا
شاهد حسن ترا در روش دلبری
طره پر خم صفات موی میان ماسوا
دیده وران را کند دید تو بینش فزون
از نگه تیزرو گشته نگه توتیا
آب نبخشی به زور خون سکندر هدر
جان نپذیری به هیچ نقد خضر ناروا
بزم ترا شمع و گل خستگی بوتراب
ساز ترا زیر و بم واقعه کربلا
نکبتیان ترا قافله بی آب و نان
نعمتیان ترا مائده بی اشتها
گرمی نبض کسی کز تو به دل داشت سوز
سوخته در مغز خاک ریشه دارو گیا
مصرف زهر ستم داده به یاد توام
سبز بود جای من در دهن اژدها
کم مشمر گریه ام زانکه به علم ازل
بوده در این جوی آب گردش هفت آسیا
ساده ز علم و عمل، مهر تو ورزیده ایم
مستی ما پایدار، باده ما ناشتا
خلد به غالب سپار زان که بدان روضه در
نیک بود عندلیب خاصه نوآیین نوا