عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : متفرقات
در ذکر نام بعضی از مشایخ
شیخ ما کامل و مکمل بود
قطب وقت و امام کامل بود
گاه ارشاد چون سخن گفتی
در توحید را نکو سُفتی
یافعی بود نام عبدالله
رهرو رهروان آن درگاه
صالح بربری روحانی
شیخ شیخ من است تا دانی
پیر او هم کمال کوفی بود
کز کمالش بسی کمال فزود
باز باشد ابوالفتوح سعید
که سعید است آن سعید شهید
از ابی مدین او عنایت یافت
به کمال از ولی ولایت یافت
مغربی بود مشرقی به صفا
آفتاب تمام و مه سیما
شیخ ابی مدین است شیخ سعید
که نظیرش نبود در توحید
دیگر آن عارف و دود بود
کنیت او را ابوسعود بود
بود در اندلس ورا مسکن
بس کرم کرده روح او با من
پیر او بود هم ابوبرکات
به کمال و جمال و ذات و صفات
باز ابوالفضل بود بغدادی
افضل فاضلان به استادی
شیخ او احمد غزالی بود
مظهر کامل جلالی بود
خرقه اش پاره بود ابوبکرست
زان که نساج او ابی بکر است
پیر نساج شیخ ابوالقاسم
مرشد عصر و ذاکر دایم
باز شیخ بزرگ ابوعثمان
که نظیرش نبود در عرفان
مظهر لطف حضرت واهب
بندگی ابوعلی کاتب
شیخ او شیخ کاملش خوانند
بوعلی رودباریش دانند
شیخ او هم جنید بغدادی
مصر معنی دمشق دلشادی
شیخ او خال او سرّی سقطی
محرم حال او سرّی سقطی
باز شیخ سری بود معروف
چو سری سرّ او به او مکشوف
او ز موسی و جود از احسان یافت
کفر بگذاشت نور ایمان یافت
یافت در خدمت امام مجال
بود بوّاب در گهش ده سال
شیخ معروف را نکو می دان
شرط داود طائیش می خوان
شیخ او هم حبیب محبوبست
عجمی طالب است و مطلوبست
پیر بصری ابوالحسن باشد
شیخ شیخان انجمن باشد
یافت از صحبت علی ولی
گشت منظور بندگی علی
خرقهٔ او هم از رسول خداست
این چنین خرقهٔ لطیف کراست
نعمت اللهم وز آل رسول
نسبتم با علی است زوج بتول
این چنین نسبت خوشی به تمام
خوش بود گر تو را بود اسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۱
اگر داری هوای شرب شربت
...
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۴۱
به شنبه روز خوش باشد همه کار
ولیکن صید کردن از همه به
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۶۱
بی شما عمر ما شده بر باد
عمر ما رفت عمر یاران باد
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۶۳
بی ‌رنگ به نیرنگ ترا رنگی داد
خوش باش که او داده خود نستاند
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۷۴
تافته خوش آفتابی بر همه
گر ببیند ور نبیند بر همه
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۴۸
سر کل چون کله نهد بر سر
آن کله هم بلای دستار است
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۸۷
قطره‌ای بود باز بحری شد
خانه‌ ای بود باز شهری شد
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۰۲
گر عادت است رسم تکلف میان خلق
ما عارفیم و عادت ما ترک عادت است
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۱۸
ما و همان دلبران و جام شبانه
تو و همین دوغ به او ترک و ترانه
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۳۸
نان گندم نزد آدم خوش بود
گر چه جو نزد خران خوشتر است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۱
دانی که چیست مصلحت ما؟ گریستن
پنهان ملول بودن و تنها گریستن
بی درد را به صحبت ارباب دل چه کار
خندیدن آشنا نبود با گریستن
دایم به گریه غرقم و چون نیک بنگرم
زین گریه ره دراز بود تا گریستن
عمری به گریه های هوس آلود صرف شد، کنون
عمری به تازه بایدم و واگریستن
درمان من ز مسیحا مجو که هست
دردم جفای یار و مداوا گریستن
گاهی به یاد سرو قدی، گریه هم خوش است
تا کی ز شوق سدرهٔ طوبا گریستن
هر کس که هست گریه به جانش رواست و بس
نتوان به عالمی تن تنها گریستن
عرفی ز گریه دست نداری که در فراق
دردت ز دل نمی برد الا گریستن
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱
ای شربت شیخ و شاب در کاسهٔ ما
وی چشمهٔ آفتاب در کاسهٔ ما
آن جرعه کشانیم که از سیرابی
یاقوت شود حباب در کاسهٔ ما
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۰
راهی بنما که رهنما مردی نیست
صد ره به هیچ گذر گردی نیست
با درد تو هیچ نسبتم نیست، ولی
بی نسبتی درد تو کم دردی نیست
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۴
آن کز نظرش حجاب صورت بر خاست
بر جزو و کلش نظر به یک دیده رواست
گر جوهر قطره صاف باشد یا درد
در قطره چنان بجو که گویی دریاست
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۷۷
عرفی که قدم در دهن تیشه نهد
از بس غم دل بر دل غم پیشه نهد
تا تحت الثری فرو شود، گر نه مدام
بار دل خود به دوش اندیشه نهد
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۸۲
رفتم به جنازهٔ یک تن که فسرد
صد سال ز باغ عیش گل چید و بمرد
گفتم چه برون برد از این باغ و بهار
گفتا دل پر خون که تو هم خواهی برد
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۹۶
جمعی ز کتاب سخنت می جویند
جمعی ز گل و نسترنت می جویند
آسوده جماعتی که رو از دو جهان
بر تافته از خویشتنت می جویند
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۹۹
عرفی چه خروشی که فلان گمره شد
ملزم کنمش که بایدش آگه شد
چون ما و تو بسیار تعصب کیشان
ملزم نشدند و گفت و گو کوته شد
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۰۱
آنم که تنم همیشه از جان به بود
آلایش دامنم ز دامان به بود
اوقات حیات خویش را سنجیدم
هر وقت که در خواب گذشت آن به بود