عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۴۱ - اجازه خواستن حضرت علی اکبر از حضرت برای رفتن به جهاد
ای پدر هنگام رخصت دیر شد
دل از این ویرانه دیرم سیر شد
تا بکی بینم همالان سینه چاک
آن یکی در خون و آن دیگر بخاک
تا بکی بینم تورا تنها و فرد
اندر این صحرا میان صد نبرد
رخصتی ده تا کشم تیغ از نیام
آتش اندازم در این قوم لئام
شاهزاده پیش آن شاه ایستاد
سر برهنه کرد و در پایش فتاد
با پدر می گفت کای سلطان من
چیست سلطان ای تو جان جان من
جان به لب آمد مرا از انتظار
رخصتی آخر مرا در کارزار
لاابالی گشته ام صبرم نماند
مرمرا این صبر در محنت نشاند
ای پدر دیگر نماندم طاقتی
از برای خاطر حق رخصتی
شاهزاده پیش شه در التماس
هفت گردون در ثنا و در سپاس
مدتی بد پیش آن شه زین نسق
دل کباب و جان نهاده بر طبق
چون چنین دیدش شهنشاه جهان
دیده ها را کرد سوی آسمان
کای خدا ای پادشاه جسم و جان
ای تو دانا هم به پیدا هم نهان
گرچه جان من علی اکبر است
جان ولی در راه تو اولیتر است
خویش بود جان در ره تو باختن
سوختن پروانه سان و ساختن
پس به رخصت شاه عالم لب گشاد
گفت چون خواهی روی رو خیر باد
هین برو ای نور ظلمت سوز من
ای تو آن خورشید روزافروز من
هین برو ای راحت من جان من
ای گل من سرو من ریحان من
ای تو قربانی و من قربان تو
من به قربان لب خندان تو
من فدای این گل رخسار تو
کشته گیسوی عنبربار تو
هین بیا تا بوسم آن رخسار را
تا ببویم زلف عنبربار را
گرد آیید ای مقیمان حرم
پرده داران خیام محترم
توشه بردارید ازین روی چو ماه
دیده ها را سیر سازید از نگاه
بعد از این او را امید دیدنی ست
بازگشتن زین سفر امید نیست
پس وداع جمله کرد آن شهریار
بر عقاب باد پیما شد سوار
گفت از من بر شما بدرود باد
وعده ی دیدار بر محشر فتاد
از شما هرکس رسد سوی وطن
اهل یثرب را چنین گوید زمن
کای شماها شاد و خرم در وطن
یاد آرید از من و ایام من
ای جوانان چون نشینید از نشاط
روز و شب با یکدیگر در یک بساط
از من و دوران من یاد آورید
وز لب عطشان من یاد آورید
یاد آرید ای رفیقان وطن
گاه گاهی در گلستانها زمن
نوجوانی چون ببینید ای مهان
یاد آرید از وفا زین نوجوان
از من ای مادر فراموشت مباد
خالی از آواز من گوشت مباد
صبحدم مادر بجای زلف من
زلف سنبل را به حسرت شانه زن
گر نبینی چشم من را شاد و خوش
چشم نرگس را به یادم سرمه کش
گر نظر خواهی به شمشاد قدم
لحظه ای نه سوی سروستان قدم
ای پدر از من هزارانت سلام
بازگو داری به جدم گر پیام
پس عنان را سوی میدان کرد باز
از قفایش صد هزاران دیده باز
آن یکی گفتا که خورشید سماست
وان دگر گفتا نه این نور خداست
این جهان پر شد ز بانگ آه آه
بر فلک شد ناله ی واحسرتا
او روان شد سوی میدان جدال
آفتاب ایستاد محو آن جمال
حوریان سر بر کشیدند از قصور
جمله را بر کف قدح های بلور
او همی رفت و دویدش در رکاب
گفتی اسماعیل قربان با شتاب
گوییا می گفت و می رفتش ز پی
لیتنی کنت فداک یا بنی
من فدای چهر مه سیمای تو
بودمی من کاشکی بر جای تو
او روان و صد هزارش دل ز پی
او بسوز و یک جهان در سوک وی
تیغ نصرت بر کف و اسپر به دوش
بر لبش صد خنده صد چین بر بروش
ناگهان از طرف میدان شد عیان
همچو خورشید از کنار آسمان
نور وی آن پهنه را روشن نمود
آن فضا را رشک صد گلشن نمود
ساحت میدان سراسر نور شد
نور حق تابیده کوه طور شد
طور سینا یا رب این یا کربلاست
این بود شهزاده یا نور خداست
پهنه و پهنا همه انوار شد
کربلا یکسر تجلی بار شد
صبح صادق بر سپاه شام تافت
آفتابی بر همه اجرام تافت
دیده بگشودند ناگه آن سپاه
عالمی دیدند پر نور اله
دیده هاشان خیره شد از آن جمال
سینه هاشان چاک چاک از آن جلال
بانگ تکبیر و تبارک زان گروه
غلغله افکند در صحرا و کوه
آن یکی گفتا که پیغمبر رسید
گفت آن یک شیر حق حیدر رسید
ای امیران بنگرید این شاه کیست
شاه چه بود آیت الله کیست
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵ - در مدح سلطان البحر و البر سلغرشاه دام ملکه
چو بختم یار و دولت همنشین شد
سعادت با من از هر در قرین شد
ز بعد منبع الاطوار جان بخش
به میدان سخن راندم دگر رخش
به نظم دلکش و الفاظ رنگین
بگفتم قصه فرهاد و شیرین
چو شد کارم چو زر کردم نگاهش
بر آن سکه زدم از نام شاهش
جهان عدل سلغرشاه دوران
که دوران فلک بادش به فرمان
شه با معدلت سلطان با داد
که تا باشد فلک دوران او باد
سلیمان دوم در کامرانی
به ملک عدل، نوشروان ثانی
به شاهی مفخر شاهان عالم
مسلسل شاهیش تاصلب آدم
شهی کز چتر عالی پایه او
بود خورشید اندر سایه او
جرون امروز از عدلش چنانست
که در خوبی نمودار جنانست
شها آنی تو کز فر همایون
غلام حشمتت آمد فریدون
تو را زیبد به عالم حشمت و فر
که در حکم تو هم بحرست و هم بر
همیشه بخت بر کام تو بادا
بود تا دهر ایام تو بادا
به فرمان تو باد این چرخ و ارکان
که نامد چون تو در ایام و دوران
به مهرت باد در گردش مه و هور
همیشه دوست شاد و دشمنت کور
همه سال و مهت بادا خجسته
مبادا خاطرت هرگز شکسته
درین عالم زمستان و بهاران
بمانی یادگار تاجداران
تو آن شاهی که از فر الهی
بود در حکمت از مه تا به ماهی
به دولت هر نفس می گویدت بخت
که یارب برخوری از تاج و از تخت
شدت تخت جرون زان جای بخشش
که کان جودی و دریای بخشش
ندارد یاد دوران چون تو شاهی
جهان فرماندهی عالم پناهی
جهان پیر را بختت جوان کرد
تو را شاهنشه آخر زمان کرد
فریدون گر شد از دوران و جمشید
تو باقی مان و دولتهای جاوید
اگر تخت سلیمان رفت بر باد
وگرگنج فریدونی برافتاد
نخواهد بود عالم را از آن رنج
که تو هم صاحب تختی و هم گنج
نشان حشمت و گنج تو بذلست
دلیل دولت و عمر تو عدلست
بحمدالله که در دورتوای شاه
که بادی تا ابد در ظل الله
نباشد باد را بر پشه زوری
ندارد هیچ کس آزار موری
به دوران تو ای شاه گزیده
که شد ملک جرون زو آرمیده
بنتواند کس از حد پاکشیدن
نیارد گرگ سوی میش دیدن
چنین کز دولت و اقبال فیروز
بود هر روزت ای شه بهتر از روز
امیدم هست کز تایید معبود
سعادت در ترقی خواهدت بود
سزدگر خوانمت سلطان آفاق
که چون ابروی خود در عالمی طاق
بجز در آینه کامد فقیرت
نمی بینم دگر جایی نظیرت
تو آن شاهی که از دریای عمان
برای دسته تیغت به فرمان
نهنگ شیر دل چندان که خواهی
به دندان آورد دندان ماهی
الهی تا فلک را هست دوران
زمین را هم بود افتادگی شان
سر خصمت بود افتاده در پا
مظفر باد شمشیرت بر اعدا
بحمدالله که از فر همایت
خداوندیست هر یک ناخدایت
چنان بخت تو بر دولت سوارست
که هر یک حاجت صد شهریارست
ز بهر مهر بر روی زمینت
فلک شد حلقه انگشترینت
زحل کو هندوی راه تو آمد
ز چاووشان در گاه تو آمد
تو آن شاهی که در ایوان جاهت
بود برجیس صدر بارگاهت
ز ترس قهر تو بهرام خونریز
نیارد دید در دوران به کس تیز
به دربانیت هم خورشید انور
غلامی رومی است استاده بر در
بود یک مطرب از بزم تو ناهید
که بختت یار و دولت باد جاوید
عطاردگر چو دولت چاکر توست
دبیری از دبیران در توست
مه از بدر و هلالی در دیارت
گهی پیکست و گه آیینه دارت
نگویم همتت دریا و کانست
که تو بیشی و همت بیش از آنست
تو بحرجودی و بر خوان جودت
جهانی سر به سر مهمان جودت
به بخشش خرمنت را خوشه چینست
اگر خاقان اگر فغفور چینست
نه تنها اند اهل چین غلامت
که هم چین اند هندستان تمامت
به درگاهت خداوندا کمینه
که سوی بحر آورد این سفینه
چنین دارد به درگاه تو امید
که از ظل ظلیلت تا به جاوید
زبیتم عالمی معمور گردد
چو نامت در جهان مشهور گردد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۵ - رسیدن خسرو به چشمه ماه و دیدن شیرین را در چشمه
سخن پرداز، کین در دری سفت
ز شیرین و ز خسرو این چنین گفت
که خسرو از پدر چون روی برتافت
در آن ره صحبت شاپور دریافت
سوی ارمن روانه کرد او را
که جست و جو کند آن ماهرو را
روان شد در پی اش چون باد در حال
که نتوانست در آن کار اهمال
که ناگه یک سحر تنها ز لشکر
به یک سو شد هوای یار در سر
قضا را گشت پیدا مرغزاری
زمینی در نکویی چون نگاری
در آنجا چشمه ای چون چشمه خور
چه باشد خور کزو صد بار بهتر
بر آن سرچشمه اسبی دید بسته
میان چشمه هم سروی نشسته
تنش مانند سیم و چشمه سیماب
زاندامش فتاده لرزه بر آب
پری مثلش ندیده قاف تا قاف
پرندی نیلگون بر بسته تا ناف
چو خسرو دید آن شبدیز با ماه
برآمد از دل گم گشته اش آه
بگفتا آنکه وصفش می شنیدم
نمردم تا به چشم خویش دیدم
زمانی گوشه ای بگرفت و بنشست
که جای ماهی اش مه بود در شست
چو یک دم کرد آن مه را نظاره
بدید آن ماه او را از کناره
خجل گردید و برد از کار خود زشت
ز هر سو موی بر اعضا فرو هشت
چو شد موهاش بر اعضا پریشان
تو گفتی ماه شد در ابر پنهان
به خود گفت این کدامین مه چنین است
عجب گر آنکه می جستم نه این است
و زان سوی دگر آن سرو آزاد
دلش در بر، روان در لرزه افتاد
چرا کان صورت زیبا که شاپور
به من بنمود دیدم اینک از دور
دگر گفت این کی او باشد، خیال است
وصال او بدین زودی محال است
ز آب آمد برون و آهنگ ره ساخت
چه دانست او که یارش بود و نشناخت
چو شیرین این چنین زانجا برون شد
شنو احوال خسرو تا که چون شد
چو بیرون رفت شیرین از میانه
دل خسرو شد از تیرش نشانه
به جست و جوی او هر گوشه گردید
نه از او و نه از گردش اثر دید
پس آنگه در طلب بیچاره خسرو
به جست و جوی آن مه در تک و دو
ز گیسویش همه شب آه می کرد
حدیث روی او با ماه می کرد
نظر می کرد هر دم سوی پروین
ستاره می شمرد از اشک رنگین
ز مژگان، لعل و مروارید می سفت
به راه یار می افشاند و می گفت
ببین دولت که چون بر ما در این دشت
چو برقی آمد و چون ماه بگذشت
بود عمر آدمی را چون مه بدر
بر آن عمر این بدن همچون شب قدر
در این ره بس کساکو می توانست
که قدرش داند و قدرش ندانست
مشو غافل که پیش چشم محرم
سراسر عمر نبود غیر یک دم
کسی کو پایه عالم شناسد
ازل را با ابد یک دم شناسد
کنون کت مرغ در دام است دریاب
که شاید برپرد چون گیردت خواب
چو اینها گفت با خود یک زمانی
و زان دلبر ندادش کس نشانی
در آن صحرا از آن گل یاد می کرد
چو بلبل نعره و فریاد می کرد
گهی می گفت آه ای سرو آزاد
گلی بودی و بربودت ز من باد
به دستم آمدی در غایت ناز
ندانستم ز دستم چون شدی باز
سعادت آمدم نشناختم پیش
گواهی می دهم بر کوری خویش
حدیث من بدان ماند که ایام
به سر کرد و ندید از عمر جز نام
ازین پوشش چرا من عور گشتم
به چشمم خاک شد زان کور گشتم
شوم صابر بسازم با چنین درد
نکوبم بیش از این من آهن سرد
ازین آتش بسازم من به دودی
پشیمانی ندارد هیچ سودی
ز بس زاری از آن چشمان پر درد
به گرد چشمه هر سو چشمه ای کرد
شد از اشکش به یاد روی شیرین
همه صحرا پر از گلهای رنگین
هر آن منزل کز آب چشم می شست
در آن ره نرگس و بادام می رست
ز عکس عارضش هنگام رفتار
شدی صحرا سراسر زعفران زار
زاشک سرخ او رستی در آن باغ
هزاران لاله با دلهای پر داغ
سخن چون گفتی از آن زلف در هم
بنفشه سر به پیش افکندی از غم
ز راهش بس که از هر سو نظر کرد
ز چشمش چشمه ها هر گوشه سر کرد
زبس کابش شدی از چشم بی خواب
بدی دایم به پیشش چشمه آب
ز راه خویش هر گردی که رفتی
ز چشم آبش زدی وین بیت گفتی
اجل، گو خاک در چشمم میفکن
که آب ماست زین سرچشمه روشن
بسی می بایدش خون جگر خورد
زسختی تا به آسانی رسد مرد
چو شمعش دل بسی پر سوز گردد
شبی بر خسته ای تا روز گردد
کشد بسیار گرم و سرد بشنو
درختی تا بر آرد میوه نو
به خود، بی خود، به صد زاری و صد سوز
همه شب این مثل می گفت تا روز
فلک بسیار دوری با سر آرد
زمین تا خوشه گندم بر آرد
چنین شد حال خسرو وان(آن)ماه
ببین تا چون شد از تقدیر الله
نیاسود و نیارامید یک دم
سوی شهر مداین رفت خرم
چو شد سوی مداین آن صنم تیز
خبر پرسید از مشکوی شبدیز
خبر پرسان چو شد درگاه شه دید
روانی شد درون از کس نترسید
فرود آمد درون خانه شاه
ازو گشته خجل هم مهر و هم ماه
شدند از شکل او و نقش شبدیز
همه حیران پری رویان پرویز
پرستارانه پیشش صف کشیدند
به بانوییش بر خود برگزیدند
بدان گل، گرچه می بودند مایل
همی خوردند ازو صد خار بر دل
وی از احوال خسرو نیز پرسید
وز ایشان چون حدیث شاه بشنید
پس از حالش تفحص ها نمودند
به بهتر مدحتی او را ستودند
زبان بگشود شیرین بر دعاشان
بر آن افزود هم بی حد، ثناشان
که ای خوبان حدیث من دراز است
مع القصه به پرویزم نیاز است
ز حال خویشتن حالی منم لال
چو آید او شود معلوم تان حال
توقع دارم از خوبان پرویز
که باشند آگه از تیمار شبدیز
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۶ - رسیدن خسرو به ارمن
چو شب اشک زلیخا ریخت برخاک
برآمد یوسف خورشید از افلاک
سپاه روم، شد بر زنگ، فیروز
به تخت شرق، آمد خسرو روز
برآمد رومیی ناگه به صد فن
سر زنگی شب، برداشت از تن
شب اشک خویش ازین حسرت ببارید
سحر از گریه های او بخندید
دل خسرو کشیده زحمت تن
فرود آمد سوی صحرای ارمن
به سوی چشمه ای شد رخت بگشود
سر و تن شست و یک ساعت بیاسود
ز بعد یک دو ساعت لشکرش نیز
فرو راندند از دنبال پرویز
چو لشکر سر به سر آنجا رسیدند
به صحرا خیمه بر خیمه کشیدند
بربانو کسی بشتافت از راه
که آمد خسرو پرویز ناگاه
مهین بانو چو آگه گشت زین کار
سوی پرویز شد با گنج بسیار
تبرکهای شایسته که شایست
نثار و پیشکش چندان که بایست
فرسها را همه زین کرده از زر
غلامان و کنیزان نیز یکسر
خروش غلغل از مه تا به ماهی
می و رامشگران چندانکه خواهی
ز بس کافتاده بد در هر کناره
نیامد نقل و میوه در شماره
ز بس کالوان نعمت بود بر هم
ز مرغ و بره ها چیزی نبدکم
ستاره حاجب و خود چون مه نو
زمین بوسید پیش تخت خسرو
که خسرو چون علم زین بام افراشت
مر این بیچاره را از خاک برداشت
توقع دارم از سلطان عالم
که در دولت در اینجا شاد و خرم
بود ما را به سلطانی پناهی
بیاساید در اینجا چند گاهی
چو خسرو این همه اعزاز ازو دید
زمینی خوب و صحرایی نکو دید
اجابت کرد و آنگه با دل شاد
به دارالملک ارمن رخت بنهاد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۶ - گوی باختن خسرو و شیرین با یکدیگر
چو صبح از بام مشرق سر برآورد
هزیمت بر سپاه شب در آورد
سپاهی هر طرف کردند جولان
درافکندند گوی زر به میدان
زهر جانب پری رویان شیرین
نشستند از زمین بر کوهه زین
چو بر کردند مرکب از زمین شاد
تو گفتی برگ گل را می برد باد
به هر جا تاکسان را بد نظر باز
پری از هر طرف می کرد پرواز
تو گفتی بودشان هنگام جولان
سر عشاق یکسر گوی چوگان
و زین سو نیز چالاکان پرویز
به میدان آمده از جای خود تیز
همه یک یک به خوبی بی نظیری
به شوکت هر یکی، مانند میری
میان آن دو لشکر هم گل نو
فکنده گوی در میدان خسرو
چه خسرو کو هم از خوبی چو صد ماه
ز مژگانها زده بر مردمان راه
نه شیرین بردی از خلقی دل و دین
که خسرو هم به خوبی بود شیرین
ز خسرو وصف اگر گویم مبین دور
که شیرین خود به شیرینی ست مشهور
ز رویش آب، دست از خویش شسته
هنوزش گرد گل عنبر نرسته
خم زلفش به مه در گوی بازی
خدنگش هر طرف در دلنوازی
خطی بالای لب همچون پر زاغ
ز خال عنبرش بر هر دلی داغ
دهان و عارض او هر دو با هم
تو پنداری سلیمان بود و خاتم
نپنداری که بیش این بود و کم او
که مردم را هم این خوش بود و هم او
مگو دلها از ایشان بی قرارند
که خوبان را همه کس دوست دارند
چه گویم وصف این و مدحت آن
یکی ماه و دگر خورشید تابان
درین میدان که رفتی بر فلک گو
گهی این دست بردی و گهی او
میانشان حالهای بوالعجب شد
ببازیدند گو، تا روز شب شد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۱ - شبیخون بردن خسرو بر بهرام چوبین و ظفر یافتن خسرو بر او
چو خسرو یافت آن اعزاز و تمکین
برون آمد سوی بهرام چوبین
نهاد از دوستان رو سوی دشمن
پی او لشکری چون کوه آهن
ز بحر روم بگدشت و سوی بر
روان گردید با دریای لشکر
بدان لشکر پیاده هم ز اطراف
گرفته کوه و هامون قاف تا قاف
ز نعل مرکبان هر سو هماره
ز سودن سرمه می شد سنگ خاره
بدان شوکت چو پیش آمد شهنشاه
شبیخون برد بر بهرام از راه
چو با بهرام حرب افتاد شه را
قرانی بود با مریخ مه را
ز کار شه چو آگه گشت بهرام
به جنگ آمد سوی او کام و ناکام
دو لشکر سوی یکدیگر ستادند
همه شمشیر کین در هم نهادند
ز تاب تیغ زهر آلوده پرتاب
تو گفتی زهره بهرام شد آب
نمی دیدند مردم زان دو لشکر
به غیر از ابر تیغ و برق خنجر
ز زخم تیغ، کان از حد برون بود
به هر جانب یکی دریای خون بود
به لشکر تیغها گردیده دمساز
به دشمن ز سهمش آب می شد
ز خنجر پاره می آمد جگرها
ز ابر تیغ می بارید سرها
زمان از گرد اسپان در سیاهی
زمین از نعل شان چون پشت ماهی
ز گرز آن را که از دولت منش بود
به فرق دشمنانش سرزنش بود
به پیش تیغ سرها کرده پابوس
شده کر، گوش چرخ از غلغل کوس
کمانها دستها هر سو گشاده
سنانها سر سوی دلها نهاده
به هر سو کو فرود آمد پلارک
گدشت از مغفر و آمد به تارک
هر آن مغفر که تیغ انداخت ظاهر
اجل پنهانش گفت الله یغفر
به آب تیغ شان همواره دشمن
فرو می رفت اما تا به گردن
ز نیزه بود دلها در دریدن
ز تیغ تیز سرها در پریدن
همی بارید از بالا و از زیر
همه باران مرگ از ابر شمشیر
چکاچک بس که بر مغفر گرفته
به هر دو دست، دشمن سر گرفته
نهنگان را شده از مغزها هوش
نمانده جز تلنگ تیر در گوش
عدو می دید سهم تیر و از خشم
بجز ناوک نمی آورد در چشم
ز خنجر آمده جانها به حنجر
دلیران غرق خون دیده، تا سر
فکنده اسپها از دست و پا نعل
ز خون گشته همه خفتانها لعل
ز بس لشکر که جا بر جای می رفت
سران را سر به دست و پای می رفت
سر گردنکشان گردیده در خون
سنان از پشتها سرکرده بیرون
مظفر گشت چون شاه نکونام
و زو رو در گریز آورد بهرام
زمانه از برای نصرت شه
فرو خواند آیت نصر من الله
ز بخت تیره و از نکس طالع
ز اوج خویش شد بهرام راجع
بنه یکسر همه بر جای بگداشت
ره بی ره گرفت و گام برداشت
ز تخت و تاج و لشکر گشته بیزار
شده مخمور از مستی پندار
کسی کو پا، ز حد خود نهد بیش
چنین ها آیدش ناچار در پیش
یقین دانم که بیند عاقبت بد
کسی کو پا نهد بیش از حد خود
قناعت کن به اندک کانست بسیار
مجو بیشی که می آرد کمی بار
کسی کو با ولی نعمت کند خشم
بگیرد آخرش حق نمک چشم
مکن بد کانکه کرد این شیوه پیشه
یقین دانم که بد بیند همیشه
مکن تا می توانی بد که ایام
همان بد آورد پیشت سرانجام
به هر کاری که هستی سهل مشمار
تامل کن ببین پایان آن کار
حدیثی بشنو از قول حکیمان
مکن کاری کز آن گردی پشیمان
مباش از جهل چون بهرام چوبین
که باشد مرد عاقل عاقبت بین
چو شد چوبین هزیمت از بر شاه
به خسرو باز آمد افسروگاه
زدشمن برد آخر دولتش دست
دگر در ملک خود بر تخت بنشست
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۹ - پشیمان شدن شیرین و رفتن عقب خسرو و مجلس نهادن
سخن پرداز مجلس این چنین گفت
که چون پرویز از شیرین برآشفت
شد اندر خشم و از وی روی برتافت
چرا کز وی همه بی عزتی یافت
گرفت از پای قصر او، سر خویش
روان آمد به سوی لشکر خویش
و زان غم شد دل شیرین پر از درد
به اشک سرخ بنشست و رخ زرد
به هر یک دم ز جان می زد دو صد آه
وز آه جان دلش می شد به صد راه
بدان گرچه صبوری پیشه می کرد
دلش با خود هزار اندیشه می کرد
گهی گفتی که چون عذرش بخواهم
که باشد خجلت ار بخشد گناهم
گهی گفتی خود این آسان نباشد
ولی خود کرده را درمان نباشد
چو لختی گفت ازینها با دل خویش
به خود آسان گرفت آن مشکل خویش
فرود آمد ز قصر و از پی شاه
روان با اشک روی آورد بر راه
به آه دل در آنره رفت چون باد
به اشک خویشتن یک دم نه استاد
چو بادش گر چه گلگون در گذر بود
ولی گلگون اشکش تیزتر بود
بدش گلگون چو باد و شاد می رفت
که آن شب عمر او بر باد می رفت
همی بارید اشک و آه می کرد
ستاره می شمرد و راه می کرد
همی برید دشت و کوه بی فکر
در آن ره با خدای خویش در ذکر
به هر جا در رهش و همی رسیدی
بخواندی حرزی و بر خود دمیدی
در آن شب کو سیه چون موی او بود
پری با دیو شب درگفتگو بود
ز بهر آنکه بیند صبح فیروز
همه شب والضحی می خواند تا روز
چنان افتان و خیزان آن مه نو
شد القصه سوی درگاه خسرو
نشد نزدیک و شد نظاره از دور
که از تقدیر بر در بود شاپور
هر آن کس کو مدد شد روزگارش
نمی باید دگر چیزی به کارش
دگر، هر کارکان حق ناورد راست
مکن اندیشه اش کان نامهیاست
چو بخشد یارت اندر کار یاری
بری از پیش، رو در هر چه آری
چه خوش زد این مثل مرد سخن سنج
نگه دارش که می ارزد به صد گنج
چو شد تدبیر با تقدیر صادق
زنی در هر چه دست آید موافق
پس آنگه چون نظر شاپور بگشاد
دو چشمش بر جمال آن مه افتاد
شد و گفت ای پری رو این چه حال است
پری گفتش نه وقت این سؤال است
چه حاجت گفتنم راز نهانی
که حال ما و خسرو هر دو دانی
پس آنگه گفت شاپورش که ای ماه
بیا تا من تو را در خانه شاه
برم پنهان و اندر آن حوالی
کنم از بهر تو، یک گوشه خالی
پس آنگاهی به آن نوعی که دانم
حکایتهای تو با شه رسانم
چو گفت، آن ماه گفتش این چنین کن
صلاح کار در این است، این کن
بشد همراه شاپور آن زمان ماه
چو دولت کرد جا در خانه شاه
چو بشنید آن پری روی و بر آسود
دگر ره، لب بدان گفتار بگشود
چنین گفتش که ای شاپور همدم
که از دوران مبادت هیچگه غم
چو فردا شاه مجلس را کند ساز
برآرد باربد در مجلس آواز
بود خسرو ز جام عشق سرخوش
شود مجلس زگرمی همچو آتش
به تقریبی حدیث من در آور
دل خسرو ز بند غم برآور
بگو شاها تو شیرین را شکر گیر
به مهرش خواه و از وی کام برگیر
ببندش عقد تا کارت گشاید
که او بی عقد با تو در نیاید
بگو این و ازین گفتار مهراس
بگفتا خوش بود بالعین و الراس
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
تا چند هوسرانی، دندان هوس بشکن
بگذر ز گران جانی زندان نفس بشکن
تو مرغ سلیمانی از چیست بزندانی؟
با بال و پرافشانی ارکان قفس بشکن
گوید چو بدت نادان او را بخوشی برخوان
چون پنبه نرم افغان در کام جرس بشکن
گر باز گذارد پا در میکده بی پروا
جام و قدح و مینا بر فرق عسس بشکن
در وادی عشق یار، باری چو فکندی بار
هم دست ز جان بردار هم پای فرس بشکن
چون می شکنی یارا از کینه دل ما را
این گوهر یکتا را بنواز و سپس بشکن
هر ناکس و کس تا چند پای تو نهد دربند
با مشت چکش مانند پشت همه کس بشکن
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۷
بر بام فلک بیرق کین برق زند
آشوب صلا بر ملل شرق زند
در لجه خون فرشته صلح و صفا
افتاده و داد از خطر غرق زند
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۷
خیزید و چو شیر شرزه اقدام کنید
خفتان پلنگ زیب اندام کنید
هرجا نگرید گرگ خونخواری را
با حربه انتقام اعدام کنید
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۲
طوفان بشنو چو نی، نوای تبریز
وز دیده ببار خون برای تبریز
تا جبهه نای و قامت چنگ چو نی
کن ناله برای نینوای تبریز
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۴
با فکر قوی گرسنه چون شیر، منم
وز چار طرف بسته زنجیر منم
جز خون نخورم ز دست هر دشمن و دوست
در معرکه چون برهنه شمشیر منم
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۷ - ایران - اسلام
ای وطن پرور ایرانی اسلام پرست
همتی ز آنکه وطن رفت چو اسلام ز دست
بیرق ایران از خصم جفاجو شده پست
دل پیغمبر را ظلم ستمکاران خست
خلفا را همه دل غرقه بخون است ز کفر
حال حیدر نتوان گفت که چون است ز کفر
گاه آن است که زین ولوله و جوش و خروش
که بپا گشته ز هر خائن اسلام فروش
غیرت توده اسلام درآید در جوش
همگی متحد و متفق و دوش بدوش
حفظ قرآن را بر دفع اجانب تازند
یا موفق شده یا جان گرامی بازند
مسجد ار باید امروز کلیسا نشود
یا وطن فردا منزلگه ترسا نشود
سبحه زنار و حرم دیر بجبرا نشود
شور اسلامی بایست، ولی تا نشود
بود ایران ستم دیده چو اسلام غریب
وین دو معدوم ز جور و ستم اهل صلیب
حبذا روزی کاسلام طرفداری داشت
چون رسول مدنی(ص) سید و سالاری داشت
صدق صدیقی و فاروق فداکاری داشت
عمروزن مرحب کش حیدر کراری داشت
روی حق جلوه گر از حمزه نام آور بود
پشت اسلام قوی از مدد جعفر بود
ای خوش آن روز که ایران بد چون خلد برین
بود مستملکش از خطه چین تا خط چین
از کیومرثش بد روز سیامک تأمین
تا چه طهمورث و هوشنگ و جمش یار و معین
نی چو اکنون به تزلزل زد و ضحاک عدو
کاوه آهنگر و آن فر فریدونی کو
داشت امروز گر اسلام نگهبانی چند
یا مسلمانی چون بوذر و سلمانی چند
یا که مانند زبیر اشجع شجعانی چند
کی شدی پامال از دست غرض رانی چند
غازیان احد و بدر مگر در خوابند
که به دنیا ز پی نصرت ما نشتابند
نیست چون سلم اگر خائن و دشمن چون تور
ایرج ایران، زیشان ز چه آمد مقهور
اله اله چه شد آن غیرت کشواد غیور
قارنا ساما دیگر ز چه خفتند بگور
گاه آن است که بر مام وطن مهر کنید
درگه کینه کشی، کار منوچهر کنید
هرگز اسلام نبد خوار چنین پیش ملل
سیف سیف الله اگر داشت کنون حسن عمل
شد کجا سعد معاذ ابن معاذ ابن جبل
کو (ضرار) آن یل نام آور بی شبه و بدل
تا مصون دارد از حمله کفر ایمان را
ز اهل انجیل بجان حفظ کند قرآن را
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - انوار غیب
چه شد که روی عروس جهان منور شد
چو سطح چرخ بسیط زمین پر اختر شد
هوا ز پرتو مشعل زمین زشعله ی شمع
بسان معدن الماس و کان گوهر شد
و یا نهاده به هر سو هزار بیضه ی سیم
غراب شب که چو سیمرغ آتشین پر شد
بپای خاست زهر جانب آتشین سروی
که بار آن همه از نارو برگ اخگر شد
نه سرو بلکه درختی درختی که پور عمران را
به کوه طور بر انوار غیب رهبر شد
به محفل فلک این سرو پرتو افکن گشت
اگر به طرف چمن سرو سایه گستر شد
سمن شکفت تو گوئی ز طره ی شمشاد
و یا عیان مه نخشب ز سرو کشمر شد
نه سرو بود و نه مه زانکه تا زمین و فلک
مکان سرو سهی جای ماه انور شد
نتافت ماه ز برجی که سرو قامت بود
نرست سرو زباغی که ماه منظر شد
عیان به صحن گلستان دهر از هر سو
هزار گلبن تابان پدید از آذر شد
اگر زآتش نمرود پیش ازین یکبار
پدید گلشنی از بهر پور آزر شد
شراره زکف ساحران آتشبار
بسان سینه ی ثعبان و کام اژدر شد
ز شست هر یک تیر آتشین هر دم
به سوی گردون چون آه عاشقان بر شد
ز زخم ناوک آتشفشان نشان تن چرخ
فگار چون دل ما از نگاه دلبر شد
هوا به شعله ی تابنده چون سیاوش رفت
زمین در آتش سوزنده چون سمندر شد
ز شوره گل ندمد هیچگه شگفتی بین
که شوره منبت چندین هزار عبهر شد
زمین چو ساحت برزین شده، فلک گوئی
پی پرستش چون موبدی معمر شد
رواج یافتی آئین دین زردشتی
اگر نه ناسخ او ملت پیمبر شد
زریسمان ورسنباز در میان دو قطب
زمو پدید خطی همچو خط محور شد
مشعبدی به فرازش روان که هیئت سحر
به چشم اهل بصیرت از او مصور شد
چو زورقی به میان هوا ولی زورق
به بادبان رود و این روان به لنگر شد
ویا چو زاهدی افسرده از فراز صراط
بسان برق یمانی و باد صر صر شد
به پای خود ززمین بر شد این، اگر نمرود
به سعی کرکس و مردار از زمین بر شد
ز یکطرف به فسون حقه باز طراری
که مهره ی فلک از حیرتش به ششدر شد
به وقت شعبده بازی فسونگری که ربود
اگر چه حقه فلک مهره مهرانوار شد
زمانه چیده به هر سوی محفلی که در آن
سپهر مجمره گردان و مهر مجمر شد
ز بس حلی و حلل بست بر بساط زمین
چو سقف چرخ محلی به زیب و زیور شد
اگر نصیب مشامی شمیم وصل نبود
ز بوی طره ی گلچهره اش معطر شد
وگربه چاک گریبان هجر دستی بود
قرین دامن وصل بتی سمنبر شد
ز پرده های تماثیل نغز جمله ی دهر
نظیر ججره ی مانی و کاخ آذر شد
وز آن شگرف تصاویر دلپذیر صور
روان آن به دو چشم خرد مصور شد
زبسکه یافت در و بام شهر زآینه زیب
سرای مفلس و منعم چو قصر قیصر شد
اگر ز صیقل فکر برهمنی وقتی
حدید پاره ای آئینه ی سکندر شد
کف کلیم پدید و دم مسیح عیان
زعکس جام شراب و سرود مزمر شد
چه گفت عقل چو خوی بر عذار ساقی دید؟
چه دید دیده چو یاقوت می به ساغر شد؟
که شد ز آتش سرد اینک آب گرم پدید
وز آب خشک نمودار آتش تر شد
همین نه ز آتش می چشم اختران خیره
که هم زناله ی دف گوش آسمان کر شد
زهر طرف بنواسنجی و غزلخوانی
نگار زهره و شی آفتاب پیکر شد
چو زخمه بر رگ رود آشنا شدش گفتی
که ناخنش به رگ جان زهره نشتر شد
به گاه رقص معلق زنان سرود کنان
گهی چو فاخته و گاه چون کبوتر شد
گهی ز بانگ خوش آهنگ چنگ زمزمه ساز
گهی زناله ی جان بخش نی نوا اگر شد
گهی ز نغمه ی ارغن به خلق مژده رسان
به این ترانه جان بخش روح پرور شد
که از میامن داور به خصم بد گوهر
خدیو عالم و شاه جهان مظفر شد
شه فلک انجم سپاه بابا خان
که صیت سطوتش از باختر به خاور شد
قدر غلام و قضا چاکری که درگه او
ز بذل دست گهر ریزش آسمانفر شد
رخ سپهر کبود و قد هلالش خم
زرشک شقه ی منجوق و حقه ی در شد
نعال مرکب او زیب گوش گردون گشت
قبار درگه او کحل چشم اختر شد
ازاو چو خانه ی زین روز رزم زینت یافت
یه صدر بزمگه عیش چون مصور شد
ز آفتاب دگر آسمان دیگر گشت
بر آسمان دگر آفتاب دیگر شد
شگفت نیست در ایام عدل او که از آن
ریاض دهر به اثمار امن مثمر شد
اگر حمام به شهباز گشت هم پرواز
وگر غزال هم آغوش با غضنفر شد
ز شوره زار نمودار و از خرابه پدید
گهی که ابر کفس قطره ای مقطر شد
هزار روضه ی رضوان و شاخ طوبی گشت
هزار چشمه ی خضر و زلال کوثر شد
ایا ستاره حشم خسروی که طلعت مهر
به جنب پرتو رایت ز ذره کمتر شد
ظهور نقش تو منظور کلک قدرت گشت
وجود شخص تو مقصود صنع داور شد
که سطح نه کره حاوی شش جهت گردید
که سوی هفت پدر میل چار مادر شد
به غیر که که ز بیمت بری شد از طاقت
به غیر کان که ز بذلت تهی زگوهر شد
زفیض عون تو هر ناتوان توانا گشت
زدست جود تو هر بینوا توانگر شد
اگر نه از کرمت با خزف مقابل گشت
گر از کف تو نه با خاک ره برابر شد
چو لاله سرخ ز خون از چه گشت چهره ی لعل
چو کاه زرد چنین از چه گونه ی زر شد
سپهر را همه سقف نه آسمان آمد
زمین اگر همه اطراف هفت کشور شد
رواق قدر تو را پله ای فروتر گشت
عروس جاه تو را حجله ای محقر شد
کتاب دانش و تقویم جود کانسان را
کمال نفس به تعلیم آن میسر شد
رقوم جدول این را کف تو گشت ورق
سطور صفحه ی آن را دل تو مسطر شد
سر عدوی تو را پای دار بالین گشت
تن حبیب تو را صدر تخت بستر شد
در آن زمان که زگرد سپاه و خون یلان
چو چشم خصم هوا تیره و زمین تر شد
عیان ز آتش رزم و بپا ز نعره ی کوس
نوایر سقرو گیر و دار محشر شد
زاشک چشم عدو بر چو بحر تر گردید
ز تف شعله ی کین بحر خشک چون بر شد
سر سنان و بر تیغ را کلاه وردا
زفرق فرقد وز پیکر دو پیکر شد
سمند تیغ به صحرای جان تکاور گشت
نهنگ رمح به دریای خون شناور شد
تورا ز بهر سنان سپه که هر یک را
قضا معین و قدر یار و بخت یاور شد
مجره تنگ و فلک رخش و مشتری زین گشت
شهاب رمح و زحل درع و مهر مغفر شد
تگرگ مرگ ببارید از هوا چو پدید
زتیغ برق و غبار ابرو کوس تندر شد
زمین معرکه گردید گلشنی کآنرا
نهال نیزه و گل خود و سبزه خنجر شد
به باغ کین به دل دشمنان درختی کشت
سنان او، که بر او بر صنوبر شد
ز صولت تو فلک منحرف ز مرکز گشت
زهیبت تو عرض منقطع ز جوهر شد
سباع را جگر و مغز دشمنان تا حشر
غذا به سفره ی تن گشت و کاسه ی سر شد
همیشه تا که در آزار گل در آذر زر
به گونه سرخ چو یاقوت و زرد چون زر شد
رخ حبیب و عدویت مدام باد چنان
که گل به موسم آزار و زر درآذر شد
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۸
حبذا ای کاخ کیوان رفعت گردون اساس
شمس از مقیاس تابان شمسه ات در اقتباس
شمع های محفل تو است اینکه خوانندش نجوم
زانکه سطح بارگاهت کرده با گردون مماس
گوهر آگین مسندت را فرش زیرین است از آن
اطلس افلاک ماند ایمن زنقص آندراس
صورت زیرین اشکال تو باشند این صور
کاندرین زنگار گون مرآت دارند انعکاس
کبک و بازت سال و مه انبازهم در یک کنام
گور و شیرت روز و شب دمسازهم در یک کناس
نه غزالان تو را از حمله ی گرگان گریز
نه گوزنان ترا از هیبت شیران هراس
شاهدانت به خلاف خوب رویان زمان
با یکی دارند دایم باده ی عشرت به کاس
مایه ی ماهیت هفتم سپهر آمد پدید
دود شمعت یافت تا در زیر سقفت احتباس
گرنه شبها تا سحر از بهر پاست نغنوند
از چه در هر صبح باشد چشم انجم را نعاس؟
با وجود گرد راهت ایمن است از سکته چرخ
کآسمان را بر دماغ از این عطوس آمد عطاس
رنگ زنگار تو چون صیقل زداید زنگ غم
عکس شنگرف تو چون روناس دارد روی ناس
بر سپهر ساکنی هم مشرق و هم مغرب است
در گهت زآمد شد شاهنشه گردون اساس
مظهر الطاف حق فتحعلی شه آنکه کرد
آفتاب از آفتاب چتر او نور اقتباس
کرده وقت سعی و کوشش برده گاه قهر و بیم
جذب ادراک از عقول و فعل احساس از حواس
ره زشش سو بسته می خواهند بر خصمش از آن
شد مسدس چو سرای نحل این دیر سداس
آن زمان کز برق تیغ لعلگون سیم سپهر
سرخ گردد آنچنان کز تابش آتش نحاس
چهر مهر از گرد گیرد برقعی تاریک رنگ
پشت دشت از کشته یابد پشته ی گردون مساس
پیکر مردان به نیلی حله گردد مختفی
خنجر گردان به لعلی جامه یابد التباس
پاک خواهد ز رخ گرد کینه زان پس تیغ او
زآن به جا آرد به خون خصم رسم ارتحاس
الغرض چون یافت این عالی بنا اتمام، خواند
عرش بر فرشش درود و خلد بر خانش سپاس
از پی تاریخ سالش زد رقم کلک (سحاب)
سجده گاه پادشاهان است این عالی اساس
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
صبح بنمود رخ از چاه افق چون بیژن
دیده ی رستم گردون ز رخش شد روشن
خسرو روم به سر مغفر رومی چو نهاد
چاک زد شاه حبش جوشن سیمین بر تن
روز افروخت یکی نیزه ی سیمینه سنان
چرخ افراشت یکی خیمه ی زرینه رسن
شد عیان موکب سلطان خور از بهر نثار
گشت گنجور فلک را تهی از زر مخزن
یا تو گوئی که درر ریخت از این نیلی ابر
یا تو گوئی که گهر بیخت ازین پرویزن
داد از محفل جم بزم جهان یاد از آنک
جام جمشید برون آمد از این نیلی دن
یا سلیمان فلک کردت گر باره به دست
خاتمی را که زدستش بربود اهریمن
آن اثر باد سحر کرد به گل های نجوم
باز تا صبح کند بزم جهان را روشن
باز تا صبح دهد بزم جهان را زینت
که به هنگام خزان باد خزان در گلشن
لعل و کان باده بر آورد ز مینایی خم
بستد این شمع و بر افروخت به فیروزه لگن
هر کسی چید بساط طرب و محفل عیش
هر کسی شد به تماشای گل و گشت چمن
گشت در باغ مقام همه چه شیخ و چه شاب
شد به گلزار مکان همه چه مرد و چه زن
عاشقی نه که نه یاری بودش در پهلو
شاهدی نه که نه دستی بودش در گردن
لعل گون جام کشید این به سرود بربط
ارغوانی قدح این زد به نوای ارغن
یک طرف ماهرخی دست زنان رقص کنان
یک طرف زهره وشی نغمه سرا دستان زن
پیش از این زمزمه ی فاخته چون نوحه ی زاغ
بر آن جلوه ی طاووس چو رفتار زغن
من به کنجی به فغان از ستم چرخ که او
چند با من ستمش پیشه بود کینش فن
دیده ام ز اشک پیاپی به زمین قطره فشان
سینه ام ز آه دمادم به فلک شعله فکن
گاه سوزان تنم از کثرت آلام و غموم
گاه نالان دلم از فرط بلایا و محن
گاه در این غم جانسوز که تا چند کند
آتش فرقت احباب به جان و دل من
آنچه هرگز نکند آتش سوزان به گیاه
آنچه هرگز نکند برق یمان با خرمن
گاه دل کرد تمنای سروری که مرا
بلکه جانی به تن افزاید و روحی به بدن
گاه اندیشه به امید نشاطی که از آن
یکزمان جان حزین را برهاند ز حزن
ناگهان سوی من از خطه ی جان پرور ریزد
قاصدی آمد چون باد صبا از گلشن
قاصدی دیدن آن هوش رباینده ز سر
قاصدی طلعت آن روح فزاینده به تن
جیبش از نامه ز بس گشته معطر گوئی
که نسیمی است گذر کرده به صحرای ختن
نامه ای داد که شد خاطر زارم خرم
نامه ای داد که شد دیده ی تارم روشن
نامه نه عقد گهر ریخته بر صفحه ی سیم
نامه نه عنبرتر بیخته بر برگ سمن
دیده ام دید از آن نامه ضیائی که ندید
دیده ی ساکن بیت الحزن از پیراهن
هم به غیرت خط مشکین نگارش ز خطوط
هم به خجلت شکن طره ی یارش ز شکن
همه حرفش به نظر نافه ای از مشک ختا
همه سطرش به مثل رشته ای از در عدن
صفحه اش حجله و الفاظ لطیفش هر یک
نو عروسی به معانی دقیق و روشن
خط او چون خط خوبان و نگارنده ی آن
فخر ارباب ذکا مفخر اصحاب فطن
میرزای متعالی نسب احمد که بود
سر احرار زمان سرور اشراف ز من
آنکه باشد کف او در سخا را دریا
آنکه آمد دل او بحر عطا را مخزن
آنکه هنگام سخط کوه شود از بیمش
آنچنان نرم که در پنجه ی داوود آهن
با ضمیرش نبرد مهر منیر اسم ضیا
با کلامش نکند در ثمین یاد ثمن
هم بیان خرد از ذکر مدیحش عاجز
هم زبان قلم از شرح بیانش الکن
چو شود پرتو رایش به سها شعشعه بخش
چو شود ابر عطایش به دمن سایه فکن
پرتو مهر شود منفعل از نورسها
خضرت ربع کند شرم ز خضرای دمن
بس گهر زای تراز بحر بود در نیسان
بس درر بارتر از ابر بود در بهمن
طبع او گاه سخاوت کف او گاه کرم
کلک او گاه نگارش لب او گاه سخن
گر غرض بذل کف بحر نظیرش نبود
کش به هنگام سخا بحر نشاید گفتن
پرورش لعل بدخش ار چه پذیرد به بدخش
تربیت در عدن ارچه گزیند به عدن
ای گشوده به چمن لاله به بستان سوسن
به دعای تو زبان و به ثنای تو دهن
ای فلک قدر فلک مرتبه ای کز مه نو
طوق فرمان تو را کرده فلک در گردن
ای که جاه تو عروسی است کز آراستگی
در خور زیور گوشش نبود عقد پرن
به خدائی که نهال قد خوبان شد از او
ثمر آور به ترنج ز نخ و سیب ذقن
به طراوت ده رخسار نکویان جوان
به ضیابخش دل خسته ی پیران کهن
به غبار قدم و خاک درت کآمده اند
توتیائی که از آن چشم خرد شد روشن
که جدا تا شده ام از سر کوی تو بود
ساحت گلشن دهرم به نظر چون گلخن
اشک من گشته گهربار تر از ابر مطیر
آه من گشته شرر بار تر از برق یمن
اشک سرخم به رخ زرد بدآنسان پیدا
که همی رویت از برگ زریری ریون
هر کس آری ز تو شد دور مدامش دل و جان
تیر غم راست هدف تیغ بلا راست مجن
و آن که آمد به پناهت بود ایمن که بود
کلبه ی وادی ایمن ز حوادث ایمن
هر که روزی به دیار تو نماید منزل
هر که چندی به جناب تو گزیند مسکن
نیست خوشدل، شودش گرچه به جنت ماوا
نیست خرم، شودش گرچه به فردوس وطن
به که کوشم به دعای تو که تطویل کلام
نبود در بر ارباب خرد مستحسن
تا که بهر امن و بیجاده ز تاثیر نجوم
پرورش داده به گل تربیت اندر معدن
اشک اعدای تو از بیم تو چون بیجاده
روی احباب تو از لطف تو بهر امن
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۴
به سینه تیرنگاهت همان کند که کند
به روز رزم سنان خدیو عرش جناب
خدیو عهد محمد حسین خان که مدام
به طوع اوست قلوب و به طوق اوست رقاب
سپهر خنگی رستم دلی که رخشش را
زآفتاب سزد زین و از هلال رکاب
به دور او که شود گرگ پاسبان غزال
به عهد او که بود صعوه همنشین عقاب
نخورده روی کسی سیلیئی به غیر از دف
ندیده گوش کسی مالشی به غیر رباب
کسی به کشور آباد او خراب ندید
به غیر جغد که از این غمش دلی است خراب
اگر دمند به هر دم هزار انفخه ی صور
هنوز بخت بد اندیش او بود در خواب
وجود خصم ضرور است ورنه شمشیرش
ز کله ای که دهد طعمه ی ذباب و کلاب
زهی زوصف تو یک نکته و هزار حدیث
خهی ز مدح تو یک شمه و هزار کتاب
خیام جاه تو را فرش ار چه ز اطلس چرخ
ستارگان سپهرش چو میخ های طناب
اگر زلطف تو یک رشحه بر (سحاب) چکد
هزار چشمه ی حیوان روان شود ز سراب
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح نصیرالدوله نصر
الا یا مشعبد شمال معنبر
بخار بخوری تو، یا گرد عنبر؟
نه روحی، ولیکن چو روحی مصفا
نه نوری، ولیکن چو نوری منور
چو آرام گیری هوای تو بی جان
چو جنبش پذیری فضا بر تو جانور
نفسهای فردوسیانی بصنعت
روانهای روحانیانی بگوهر
چه خلقی؟ که نه جسم داری و نه جان
چه مرغی؟ که نه بال داری و نه پر
همی پویی و پای تو در تو پنهان
همی پری و پر تو در تو مضمر
ز اشکال تو روی دریا منقش
ز آثار تو روی صحرا مسطر
رسول بهشتی ز عالم بعالم
برید بهاری ز کشور بکشور
نسیم تو نافه گشاید بصحرا
صریر تو دستان زند بر صنوبر
گه از لطف گردی تو برهان عیسی
گه از سحر گردی تو ارتنگ آزر
بخاک اندرت صد هزاران مطرا
بآب اندرت صد هزاران زره ور
الا، ای خجسته براق سلیمان
یکی بر سر کوی معشوق بگذر
یکی صورت انگیز بر خاکش از خون
نزار و جگر خسته و زرد و لاغر
یکی صورتی چون هلال مزور
یکی صورتی چون خیال مزور
خروشان و جوشان و بریان و گریان
بری گشته از خواب و بیزار از خور
در آویخته از خیالی معرا
شمن وار پیشش نشسته چو عنبر
گذشته بنا گوشش از گوشه پا
رسیده دو زانوش بر تارک سر
همه پیش پیراهن او مخطط
همه خاک پیراهن او معصفر
روان گشته رنجور از درد هجران
زبان گشته مجروح از یاد دلبر
چو خوی قطره قطره برخساره از خون
چو دل پاره پاره شده جامه در بر
ز داغ درونش جوارح جراحت
ز پیکان هجرانش افگار پیکر
شکسته ز احداث گردونش گردن
بریده زمانه بخنجرش حنجر
بحالی که گر بر صفت بگذرانی
شرر بارد از کلک و توفان ز دفتر
الا باد مشکین، چو این نقش کردی
در آویزش از دامن آن ستمگر
بگویش که: بر خون این سوخته دل
چه عذر آوری پیش دادار داور؟
اگر شرط مهر آزمایی نداری
کم از پرسشی، باری، از حال چاکر
بیا، ای صنم، بر سر راه یاری
یکی بر سر راه بگری و بگذر
ببین چون ره صید مجروح راهم
منقط ز بس قطره های مقطر
فرازش ز خونم چو کوه تبر خون
نشیبش ز اشکم چو آغار فرغر
همه خاک و خاره چو لعل بدخشی
همه سنگ ریزه چو یاقوت احمر
هوا پر ز دل پارهای معلق
زمین پر ز بیجادهای معصفر
یکی از علمهای گلگون منقش
یکی از نقطهای زرین مشجر
شجرها نگر چون شررهای سوزان
شمرها نگر چون صدفهای گوهر
هماوار بعضی و بعضی کیاگن
چو اندر مغاک چغندر چغندر
بخروارها خاک بین همچو روین
بفرسنگها سنگ بین همچو اخگر
همه سنگ و چشمه است بر کوه و صحرا
همه خاک و خونست و بر وادی و جر
از آن سنگ پر خون و خاک عقیقین
بپرس، ای نگارین، همه حال کهتر
کزان سان که من بر فراق تو رفتم
برادر رود زیر بار برادر؟
بدان، ای نگارین، که بردندم از تو
بدانسان که آرند اسیران ز کافر
چو بیمار بر پشت حمال نالان
دو لب از تفش خشک و دو آستین تر
زمانی ستاده، چو بر طور موسی
زمانی نشسته، چو دجال بر خر
خری بد نژادی، خری بد طبیعت
خری چفته بالای مصروع منظر
خری زیر من چون خیزد و ولیکن
برو من چنان چون کلاوی اعور
دو دستش چنان چون دو چوگان گلگون
دو پایش چو دو خر کمان کمانگر
همه پشتش، از گوش تا دم، مغربل
همه خامش، از پای تا سر، مجدر
بخفتی گر از باد پالانش بودی
بماندی گر از سایه بودیش افسر
ز هر موی او دیده ای رسته گریان
بهر دیده ای نوحه کردی بر آخر
زمانی فتادی چو مصروع بیخود
زمانی معلق زدی چون کبوتر
دو بی طاقت و دو ضعیف و دو بیدل
دو بیچاره و دو حزین و دو مضطر
همی ره بریدیم چون مار بشکم
که این هر دو بر ره عجب مانده رهبر
مرا گفتیی: دست بر کتف گردون
ورا گفتیی: پای بر پای لنگر
شنیدم که: عیسی چو بر آسمان شد
پیاده شد و ماند خر را هم ایدر
مرا با چنین خر بمعراج عیسی
ببردند با جان پاکان برابر
بدشتی رسیدم بمانند دریا
که کس جز ملایک ندیدیش معبر
نه خورشید کردی رسومش مساحت
نه تقدیر کردی حدودش مقدر
گیاش، از درشتی، چو دندان افعی
هواش، از عفونت، چو کام غضنفر
ز آبش اجل رسته وز باد پیکان
ز خاکش خسک رسته وز خار خنجر
نه جز دیو در ساحتش کس مساعد
نه جز وحش در وحشتش خلق یاور
همی رفتمی در چنین حال لرزان
چو کتف یتیمان عریان در آذر
حصاری پدید آمد از دور، گفتی
سپهرست رسته ز فولاد و مرمر
نشیبش ز الماس گسترده مفرش
فرازش ز کافور پیچیده چادر
ببالاش پوشیده افلاک و انجم
بدامانش پنهان شده خاور و خور
نه خورشید را سوی بالای او ره
نه اندیشه را سوی پهنای او در
یکی صورتی چون جهانی بپهنا
بر آورده پیکر بفرق دو پیکر
ز وادیش عالم پر از تف دوزخ
ز بادش دو دیده پر از نیش نشتر
هوایی پر از آسمانهای سیمین
زمینی پر از بوستانهای بی بر
درین بوستان خاره و خار گلشن
در آن آسمان چشم نخجیر اختر
چو روحانیان بر بساط بهشتی
بر آن سیم غلتان پلنگان بربر
نگاران خلدند، گفتی غزالان
گرازان و تازان بر آن فرش عبقر
طریقی بر آن آسمان، چون صراطی
چو موی سر زلف خوبان کشمر
بباریکی پای موران، ولیکن
بتنگی و تاریکی دیده ذر
بجایی مسلسل چو هنجار ماران
بجایی شده راست چون خط محور
چو شکل هلالی بصرح ممرد
چو شکل دوالی بسد سکندر
رهی چون شهابی بپهنای گردون
رهی چون طنابی فرو هشته از بر
رهی هم بکردار زنار راهب
بر آویخته طرف محراب و منبر
رهی تنگ ازان سان، که گویی مهندس
نمونه خطی بر نگارد بمسطر
چو بر روی حراقه بر، کرم پیله
همی رفتمی من بر آن راه منکر
چو دیوانه بر نردبان دوالین
چو مصروع سر مست بر شاخ عرعر
گهی دوخته پای بر پشت ماهی
گهی برده سر بر رخ نجم ازهر
عدیل و رفیق من اندر چنین ره
یکی اژدهایی خروشان چو تندر
بقوت چو گردون، بصولت چو دریا
بتندی چو توفان، بتیزی چو صرصر
شکنهای او چون نهنگان سیمین
ولیکن در آمیخته یک بدیگر
چو پیلان و برگستوانهای چینی
پراگنده بر بوی دریای اخضر
چنان اژدهایی که از سهم و وهمش
فسرده شدی بحر و بگداختی بر
من اندر کنارش پشیمان و حیران
همی رفتمی همچو عاصی بمحشر
ازین سان شدم تا یکی سنگلاخی
چو قعر جهنم مخوف و مقعر
یکی وادیی چون یکی کنج دوزخ
درون گنده مشتی خسیس و محقر
گروهی چو یک مشت عفریت عریان
بکنجی چو گور جهودان خیبر
چو دیوان بمطمورهای سلیمان
چو رهبان بکنج ستودان قیصر
سلب سایه و سنگ فرش و غذا غم
هنر فتنه و فخر شور و شرف شر
چون نسناس ناکس، چو خنزیر خیره
چو یاجوج بی حد، چو ماجوج بی مر
سواران، ولی بر نمد زین و چارخ
شجاعان، ولیکن بفسق و بساغر
همه غافل از حکم دین و شریعت
همه بی خبر از خدا و پیمبر
نه هرگز کسی دیده هنجار قبله
نه هرگز شنیده کس الله اکبر
چو دیوان بندی همه پیر و برنا
چو غولان دشتی همه ماده و نر
چو زاغان بصحرا، چو ماغان بوادی
چو سیمرغ در که، چو نخجیر درجر
گروهی کریهان سگ طبع سگ خو
گروهی خسیسان خس خوار خس بر
بیک روزه نان جمله درویش، لیکن
ز سنگ و سگ و ترف و بچه توانگر
بیک تای نان آن کند دیده زن
بیک استخوان این خورد خون مادر
همه دیو چهران و دیوانه طبعان
همه سگ پرستان گوساله پرور
بهر زیر سنگی گروهی برهنه
خزیده بیک دیگر اندر، سراسر
جلا گاه ابلیس بودست گویی
هم از وی برد جانور رخت بی مر
چه دارند این قوم بند سلیمان؟
اگر نیستی سهم شاه مظفر
ملک ناصر حق و سلطان مشرق
که جمشید ملکست و خورشید لشکر
خداوند عالم، شهنشاه عادل
نصیر دول، نصر با نصرة و فر
بزرگی، که اندر شروط تفاخر
بزرگیش بگذاشت غایت ز جوهر
بدان جا رسیده که گوینده گوید:
نه خالق، ولیکن ز مخلوق برتر
چه عزست؟ کان مر ورا نیست زیبا
چه جاهست؟ کان مر ورانیست در خور
جهان را بدو گوهر ناموافق
بتوفیق ایزد بکرد او مسخر
یکی کلک روشن تن تیره صورت
یکی تیغ خون خوار یاقوت پیکر
دو گوهر که هرگز مثالش نیابند
یکی خاک میدان، یکی مشک اذفر
یکی دولت افشاند از تاج محنت
یکی آتش انگیزد از آب کوثر
ایا پادشاهی، که از دولت تو
جوان گشت باز این جهان معمر
فلک زان شرف، تا شود خاک پایت
شود هر شبی چون بساط مدبر
بروزی که بخت آزمایند مردان
برد هر کس از کرده خویش کیفر
زمین گردد از نعل اسبان مقرنس
هوا گردد از گرد میدان مغبر
یکی پوشد از چتر فیروزه خفتان
یکی بندد از فرش بیجاده بر زر
جهان گردد از خون مردان چو دریا
تو چون نوح و کشتی تو خنگ رهور
گهی همچو خورشید بر روی گردون
گهی چون فرامرز بر پشت اشقر
بنوک سنان بستری موی دشمن
بگرز گران بشکنی ترگ و مغفر
بدانگه که حمله بری بر معادی
چو ثعبان موسی، چو شیر دلاور
سر کینه جویان بتن در گریزد
زره بر کتف گردد از بیم چادر
ایا پادشاهی، که از سهم تیغت
مؤنث شود در رحمها مذکر
زمین ار چو دوزخ شود، یا چو دریا
زمان ار چو حنظل شود، یا چو شکر
منم بر زبان و دل خویش ایمن
ز ریبت مصفا ز شبهت مطهر
ز گفتار بد گوی چون گرگ یوسف
ز تلبیس بد خواه چون شیر مادر
میان من و دشمن من شریعت
طریقی نهادست سهل و میسر
اگر گشت راضی باحکام ایزد
و گر سر نتابد ز دین پیمبر
بحکم نیاگان او باز گردم
سیاوخش وار اندر آیم بآذر
همی تا موافق نگشت آب و آتش
همی تا مساعد نشد نفع با ضر
همی تا جهان گردد از نور ظلمت
زمانی مصفا، زمانی مکدر
بقا بادت، ای شاه، در عز و دولت
سر چتر تو گشته با چرخ همبر
همیشه دو چشمت بترک پریرخ
همیشه دو دستت بزلف معنبر
رخ بدسگال تو از آب دریا
دل دشمن تو پر آتش چو مجمر
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح نصر
خیال آن صنم سرو قد سیم ذقن
بخواب دوش یکی صورتی نمود بمن
هلال وار رخ روشنش گرفته خسوف
کمند وار قد راستش گرفته شکن
هزار شعله آتش فروخته در دل
هزار چشمه توفان گشاده کرده ز تن
نه بر دو عارض گل رنگ او نشانه گل
نه گرد سینه سیمین او نسیم سمن
سمنش سوخته و ریخته گلش در گل
یکی ز درد و دریغ ویکی زیاد محن
رخی، که بود چو جان فریشته رخشان
ز خاک و خون شده همچون لباس اهریمن
شهیدوار بخون اندرون گرفته مقام
غریب وار بخاک اندرون گرفته وطن
یکی سرشک و هزاران هزار درد و دریغ
یکی دریغ و هزاران هزار گونه حزن
گشاده بر رخ بیجاده گون طویله در
گرفته در عرق گوهرین عقیق یمن
چه گفت؟ گفت: دریغا امید من، که مرا
غلط فتاد همی در وفا و مهر تو ظن
گمان نبرده بدم من که تو بدین زودی
صبور وار ببندی زیاد بنده دهن
هنوز نرگس سیراب من ندیده جهان
هنوز سوسن آزاد من ندیده چمن
هنوز ناچده از بوستان من کس گل
هنوز ناشده سیر این لبان من زلبن
بخاک تیره سپردی مرا بدست اجل
بدل گزیدی کمتر کسی زمن بر من
کنار پر گل من رفته بر کنار زمین
تو در کنار سمن سینگان سیم بدن
بنفشه موی مرا خاک بر گشاده گره
تو با بنفشه عذاران گره زده دامن
همان کسم که بدی صورتم جمال بهار
همان کسم که بدی عارضم نگارختن
همان کسم که مرا هر که دیدمی گفتی:
سهیل مشکین زلفی و ماه زهره ذقن
کنون بزیر زمینم چو صد هزار غریب
گرفته آن تن مسکین من بگل مسکن
ز خاک و خشت همی کرده بستر و بالین
ز درد و حسرت کرده ازار و پیراهن
چو چشمهای یتیمان ز آب دیده لحد
چو جامهای شهیدان بخون بشسته کفن
نه کس بیارد روزی بروزگار یاد
نه کس بگردد روزی مرا بپیرامن
بزیر خاک فراموش گشته از دل خلق
ستم رسیده ز جور زمانه ریمن
گرفته یاد ترا دوست وار اندر بر
نهاده عهد ترا طوق وار برگردن
ایا بچنگ اجل در سپرده مان بحیل
و یا بدام بلا درفگنده مان بفتن
صنم بدیم و شمن تاکنون و باز کنون
خیال تو صنمست و روان تو چو شمن
گذاشتیم و گذشتیم و آمدیم و شدیم
تو شاد زی و بکن نوش باده روشن
کنون دلیل بهارست و روزگار نشاط
نشاط کن، که جهان پر گلست و پر سوسن
بخواه جام و بر افروز آذر برزین
که پر شمامه کافور شد که و برزن
رسوم بهمن و بهمنجنه است و روز سده
الا، ببهمن پیش آر قبله بهمن
زمین صحفیه سیمست و ابر گنج گهر
درخت قبه کافور و سنگ در عدن
ملک درخش همی بارد وفلک الماس
ز خاک سنگ همی روید وز آب آهن
شمامهای بلورست شاخ هر گلبن
خزینهای عبیرست خاک هر معدن
بخواه آن گهر پاک نابسوده، که اوست
بیان قدرت در شان قادر ذوالمن
از آنکه چون بفرازد شعاع آن بفلک
کند کنار نگارینش خلد بر گلشن
اگر فروخته باشد بود چو زرین کوه
چو آرمیده بود باز بسدین خرمن
شبی که او بنماید بخلق صورت خویش
عقیق بار گلست از میان مشک ختن
شعاعهاش پدید آرد از زمین یاقوت
شرارهاش برویاند از زمین روین
زبانهاش چو شمشیرهای خون آلود
برزمگه بکف شهریار شیر اوژن
شه مظفر منصور، نصر، ناصرحق
که پادشاه زمینست و شهریار زمن
امان خلق خدای و امین دین رسول
نظام حجت و حق و قوام دین و سنن
بزرگوار کسی، کز بزرگی ملکت
بتیغ دولت بر کند اصل و بیخ فتن
مبارک اختر شاهی، که از ملوک و راست
زمانه زیر مراد و جهان بزیر منن
بدست دولت اسلام را دهد تعلیم
بفرق همت افلاک را کند روزن
چه سد آهن پیشش، چه کاغذین دیوار
چه کوه زرین پیشش، چه دانه ارزن
شجاعت و هنر و جود و جاه و دولت او
جمال و خوبی و خلق کریم و خلق حسن
خدای دادست این دولتش بفضل عطا
برغم حاسد بدخواه و کوری دشمن
ایا گزیده سواری، که در صف میدان
شوند مردان پیشت زنان آبستن
هزار لشکر باشی تو در یکی میدان
هزار رستم باشی تو در یکی جوشن
نهنگ کوه او باری و شیر آهن خای
هزبر خون افشانی و پیل کوه فگن
سوار تیغ گزاری، شجاع حیدر زخم
سپهر گرز گرایی، سهیل ناچخ زن
تبارک الله! روزی که در مصاف آیی
نشسته قارون کردار بر که قارن
شعاع تیغ تو مر جان کند همه میدان
نهیب زخم تو سندان کند خزاد کن
ز گرز رستم بیشست تازیانه تو
چنانکه نیزه رستم تراکم از سوزن
بروزگار تو باطل شد، ای ملک، یکسر
فسانهای فرامرز و قصه بیژن
جهان تویی و سر تیغ تست دولت وملک
چنانکه خواهی زی و چنانکه خواهی زن
بدست دولت شخص موافقان بردار
بتیغ نصرة بیخ مخالفان بر کن
همیشه تا بدلایل جداست روز از شب
همیشه تا بحقیقت بهست مرد از زن
همیشه باش با نشاط آزمای و جان پرور
جهان گشای، ولایت ستان و خصم افگن
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - قصیده ناتمام در مدح الب ارسلان
بگردون برین بر شد، ز فخر این ملکت ایران
که گسترد از برش سایه خجسته رایت سلطان
اگر ویران شد این ایران ز جور ترکمان بد
ز عدل شاه نیک اختر بساعت گردد آبادان
خداوند جهان، الب ارسلان، سلطان دین پرور
که با عدلش نماند جور یکسر عدل نوشروان
خداوندی، که در سود و زیان خشنودی و خشمش
یکی لهویست بی انده، یکی دردیست بی درمان
بهول رعد و گشت باد و خشم ابر آزاری
بزور پیل و سهم شیر و مکر گرگ پردستان
بهنگام درنگ اندر همه چون کوه بر هامون
بهنگام شتاب اندر همه چون چرخ در جولان
قوی چون سد اسکندر، سیه دل چون شب تاری
همه آشفته چون دریا، بقدر قطره باران
بیک حمله، که سلطان کرد همچون شیر بر آهو
ز خون خصم دریا شد، بیک ساعت همه میدان
چو سهم رایتت بیند معادی زود بگریزد
چو اهریمن، که بگریزد ز سهم آیت فرقان
بچونین فتح فرخنده، که دادت ایزد داور
تو شادی کن، که دشمن گشت زار و خسته و حیران
همی تا چرخ زنگاری بگرد مرکز ناری
همی گردد گه و بیگه، بشادیها و بر احزان
تو یار شادمانی باش، تا دشمن خوردانده
تو جفت تن درستی باش، تا دشمن بود نالان