عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - نیز در مدح اتسز گوید
در زلف تو ، ای نگار ، تابیست
زان تاب دلم قرین تابیست
با تاب دو زلف تو دلم را
نی هیچ توان ، نه هیچ تابیست
نا مؤمنم از چو دو لب تو
در میکدهٔ مغان شرابیست
بر چهره نقاب از چه باشی ؟
خود حشمت تو مرا حجابیست
از آتش هجر خاک کویت
جانم همه ساله در عذابیست
من باد فروخته بهر جای
یعنی که مرا بر تو آبیست
هجر تو اگر چه زود گیریست
وصل تو اگر چه دیریابیست
در محنت تو مرا در نگریست
در کشتن من ترا شتابیست
از جور تو ما و حضرت شاه
کز حادث ها بهین مآبیست
خوارزمشه اتسز ، آنکه گردون
از هیبت او در اضطرابیست
هر نقطهٔ جاه او جهانیست
هر نکتهٔ خط او کتابیست
مملوک جناب فرخ اوست
هر جای که مالک الرقابیست
دریای محیط پر جواهر
در پیش بنان او سرابیست
رایش بگه ضیا سهیلیست
عزمش بگه مضا شهابیست
مر دشمن و دوست را ز فعلش
هر لحظه ثوابی و عقابیست
ای آنکه بهر نفس در آفاق
از فیض کف تو فتح بابیست
آنی که بدست تو هر انگشت
هنگام عطا دهی سحابیست
در دست تو از ظفر عنانیست
در پای تو از شرف رکابیست
زان تاب دلم قرین تابیست
با تاب دو زلف تو دلم را
نی هیچ توان ، نه هیچ تابیست
نا مؤمنم از چو دو لب تو
در میکدهٔ مغان شرابیست
بر چهره نقاب از چه باشی ؟
خود حشمت تو مرا حجابیست
از آتش هجر خاک کویت
جانم همه ساله در عذابیست
من باد فروخته بهر جای
یعنی که مرا بر تو آبیست
هجر تو اگر چه زود گیریست
وصل تو اگر چه دیریابیست
در محنت تو مرا در نگریست
در کشتن من ترا شتابیست
از جور تو ما و حضرت شاه
کز حادث ها بهین مآبیست
خوارزمشه اتسز ، آنکه گردون
از هیبت او در اضطرابیست
هر نقطهٔ جاه او جهانیست
هر نکتهٔ خط او کتابیست
مملوک جناب فرخ اوست
هر جای که مالک الرقابیست
دریای محیط پر جواهر
در پیش بنان او سرابیست
رایش بگه ضیا سهیلیست
عزمش بگه مضا شهابیست
مر دشمن و دوست را ز فعلش
هر لحظه ثوابی و عقابیست
ای آنکه بهر نفس در آفاق
از فیض کف تو فتح بابیست
آنی که بدست تو هر انگشت
هنگام عطا دهی سحابیست
در دست تو از ظفر عنانیست
در پای تو از شرف رکابیست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در مدح اتسز خوارزمشاه
چون بر وزد بچهرهٔ تو ، ای نگار ، باد
گردد ز نقش چهرهٔ تو پرنگار باد
هستم غلام باد ، که هر صبح دم مرا
آرد نسیم طرهٔ تو ، ای نگار ، باد
هر روز بامداد ز آسیب زلف تو
گردد عیبر بیز و شود مشکبار باد
در خدمت دو زلف و دو رخسار تو شدست
مقبل ترین خلق درین روزگار باد
کرد اختیار چاکری باد جان من
تا چاکری زلف تو کرد اختیار باد
تو یوسفی بحسن و چو یعقوب داردم
هر شب ز بهر بوی تو در انتظار باد
از اهتمام روی تو و سعی موی تو
سازد مشک و لاله تست مرا غمگسار باد
بوسم بمهر خاک سر کوی تو ، چنانک
بوسد بجز بعجز خاک در شهریار باد
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، که روزم رزم
خواهد ز حد خنجر او زینهار باد
در عرصهٔ ممالک و صحن بلاد او
از بیم او ربود نیارد غبار باد
زادبار آنکه مایهٔ انفاس خصم اوست
ماندشت تا بروز جزا خاکسار باد
دارد ز گام بارهٔ او اضطراب خاک
گیرد ز سیر بیکک او اعتبار باد
نی چون صهیل بارهٔ او در جبال رعد
نی با نفاذ حملهٔ او در قفار باد
با قدر او نهد قلم ارتفاع چرخ
با عزم او زند قدم اضطرار باد
شاها ، تویی که از فزع تیغ تیز تو
اطراف خویش را نکند آشکار باد
چون کاه ، زارها که تو با طاغیان کنی
با عادیان نکرد چنان کار زار باد
بادی بوقت حمله و رخش تو آتشست
هر گر که دید گشته بر آتش سوار باد
باشد بپیش حزم تو چون باد کوهسار
باشد بپیش عزم تو چون کوهسار باد
در سیر خامهٔ تو چو بادست ، اگر کند
بر صفحهٔ بیاض جواهر نثار باد
از باد صولت کند احتراز خاک
و ز خاک درگه تو کند افتخار باد
مخمور وار جوهر بادست بی قرار
گویی که دارد از می سهمت خمار باد
حلم ترا شدست جام تیغ تو دهر بلاد خاک
بردست بوی خلق تو در هر دیار باد
گر باد را بگیرد حلم تو ناصیت
بر جای همچو کوه شود استوار باد
زان مار شکل نیزه ، که باشد بدست تو
بی دست و پای گشته بمانند مار باد
در سیر خامهٔ تو چو با دست ، ارکند
بر صفحهٔ بیاض جواهر نثار باد
پوشد هزار گونه زره هر سپید دم
از بیم زخم گرز تو در جویبار باد
با دوستان بجود کنی آنچه می کنند
با بوستان بتقویت نو بهار باد
شاها ، منم که چرخ پراگند در جهان
اشعار من ، چنانکه از آتش شرار باد
با سرعت بدیههٔ من وقت امتحان
دم کی زند چو من ز سر اقتدار باد ؟
در پیش سیر خامهٔ چون مار در کفم
بی دست و پای ماند مانند مار باد
با صفوت فضایل من هست تیره آب
با عزت شمایل من هست خوار باد
نی ، همچو ذکر من ، بگه اشتهار مهر
نی ، همچو صیت من ، بگه انتشار باد
از بی شمار لطف ، که در خاطر منست
غیرت برد ز خاطر من بی شمار باد
دارم ، چو کوه ،از کف تو در کنار زر
زان پس که داشتم ، چو فضا ، در کنار باد
تا نیست در صفای طبیعتی چو آب خاک
تا نیست در علو حقیقتی چو نار باد
باد از جهان عدوی ترا جایگاه خاک
باد از فلک حسود ترا یادگار باد
در دست ناصحان تو چون کیمیا گیا
بر شخص حاسدان تو چون ذوالفقار باد
گردد ز نقش چهرهٔ تو پرنگار باد
هستم غلام باد ، که هر صبح دم مرا
آرد نسیم طرهٔ تو ، ای نگار ، باد
هر روز بامداد ز آسیب زلف تو
گردد عیبر بیز و شود مشکبار باد
در خدمت دو زلف و دو رخسار تو شدست
مقبل ترین خلق درین روزگار باد
کرد اختیار چاکری باد جان من
تا چاکری زلف تو کرد اختیار باد
تو یوسفی بحسن و چو یعقوب داردم
هر شب ز بهر بوی تو در انتظار باد
از اهتمام روی تو و سعی موی تو
سازد مشک و لاله تست مرا غمگسار باد
بوسم بمهر خاک سر کوی تو ، چنانک
بوسد بجز بعجز خاک در شهریار باد
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، که روزم رزم
خواهد ز حد خنجر او زینهار باد
در عرصهٔ ممالک و صحن بلاد او
از بیم او ربود نیارد غبار باد
زادبار آنکه مایهٔ انفاس خصم اوست
ماندشت تا بروز جزا خاکسار باد
دارد ز گام بارهٔ او اضطراب خاک
گیرد ز سیر بیکک او اعتبار باد
نی چون صهیل بارهٔ او در جبال رعد
نی با نفاذ حملهٔ او در قفار باد
با قدر او نهد قلم ارتفاع چرخ
با عزم او زند قدم اضطرار باد
شاها ، تویی که از فزع تیغ تیز تو
اطراف خویش را نکند آشکار باد
چون کاه ، زارها که تو با طاغیان کنی
با عادیان نکرد چنان کار زار باد
بادی بوقت حمله و رخش تو آتشست
هر گر که دید گشته بر آتش سوار باد
باشد بپیش حزم تو چون باد کوهسار
باشد بپیش عزم تو چون کوهسار باد
در سیر خامهٔ تو چو بادست ، اگر کند
بر صفحهٔ بیاض جواهر نثار باد
از باد صولت کند احتراز خاک
و ز خاک درگه تو کند افتخار باد
مخمور وار جوهر بادست بی قرار
گویی که دارد از می سهمت خمار باد
حلم ترا شدست جام تیغ تو دهر بلاد خاک
بردست بوی خلق تو در هر دیار باد
گر باد را بگیرد حلم تو ناصیت
بر جای همچو کوه شود استوار باد
زان مار شکل نیزه ، که باشد بدست تو
بی دست و پای گشته بمانند مار باد
در سیر خامهٔ تو چو با دست ، ارکند
بر صفحهٔ بیاض جواهر نثار باد
پوشد هزار گونه زره هر سپید دم
از بیم زخم گرز تو در جویبار باد
با دوستان بجود کنی آنچه می کنند
با بوستان بتقویت نو بهار باد
شاها ، منم که چرخ پراگند در جهان
اشعار من ، چنانکه از آتش شرار باد
با سرعت بدیههٔ من وقت امتحان
دم کی زند چو من ز سر اقتدار باد ؟
در پیش سیر خامهٔ چون مار در کفم
بی دست و پای ماند مانند مار باد
با صفوت فضایل من هست تیره آب
با عزت شمایل من هست خوار باد
نی ، همچو ذکر من ، بگه اشتهار مهر
نی ، همچو صیت من ، بگه انتشار باد
از بی شمار لطف ، که در خاطر منست
غیرت برد ز خاطر من بی شمار باد
دارم ، چو کوه ،از کف تو در کنار زر
زان پس که داشتم ، چو فضا ، در کنار باد
تا نیست در صفای طبیعتی چو آب خاک
تا نیست در علو حقیقتی چو نار باد
باد از جهان عدوی ترا جایگاه خاک
باد از فلک حسود ترا یادگار باد
در دست ناصحان تو چون کیمیا گیا
بر شخص حاسدان تو چون ذوالفقار باد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح علاءالدوله اتسز
چون علاء دولت و دین دروغا خنجر کشد
رایت اعزاز حق بر گنبد اخضر کشد
تا بود زین سان هلاک خسم او، از آفتاب
هم سپر گیرد بکف گردون و هم خنجر کشد
دهر کی یارد که در راه خلافش پا نهد؟
چرخ کی یارد که از خط وفاقش سر کشد
دست او گنج از برای دین پیغمبر دهد
تیغ او رنج از برای دین پیغمبر کشد
یمن ها حاصل کند اصحاب ایمان را فلک
چون یمین اتسزی تیغ یمانی بر کشد
گردد اندر باغ مینا گر چو کحالان صبا
توتیای او در دریدهٔ عبهر کشد
خنجره او در سر گردون همی منزل کند
هیبت او بر دل شیران همی لشکر کشد
از قبول صدر او بر سر ولی افسر نهد
وز نهیب تیغ او بر سر عدو معجر کشد
باسماع کوس در هیجا حسام اخضرش
از عروق اهل بدعت بادهٔ احمر کشد
رمح ثعبان شکل او هنگام حرب از پشت زین
بدسگالان را بدم مانند ثعبان در کشد
گه لوای مرتبت بر اوج او مهر و مه زند
گه سپاه مکرمت بر گرد بحر و بر کشد
خسروا، اندر جلالت پیکر اقبال تو
دامن رفعت همی بر فرق دو پیکر کشد
بر بداندیش تو مهر مادران دارند زمین
ور نه او را همچو فرزندان چرا در بر کشد
رأی تو اشکال خط غیب را نقطه زند
طبع توا اوراق خط چرخ را مسطر کشد
وقت بخشش ناصح از تو نعمت بی حد برد
روز کوشش حاسد از تو محنت بی مر کشد
کیست گیتی کو دل از مهر تو یکسو برد؟
کیست گردون کو سر از امر تو یکسر کشد
ظاهر ارعزی بود خصم ترا آن نیست عز
تیغ کی باشد بمعنی آنچه نیلوفر کشد؟
هر که حق نعمتت را یک زمان منکر شود
هر زمان از آسمان صد محنت منکر کشد
عالم از بهر تو بنماید، خداوندا، هنر
حادثات بحر غواص از پی گوهر کشد
هر که یابد چون تو مخدومی نجوید غیر تو
کس بجای توتیا در دیدهٔ خاکستر کشد؟
جز بعونت کی زند بهرام گر خنجر زند ؟
جز بیادت کی کشد ناهید گر مزمر کشد؟
تا کف بهرام در عشرت همی خنجر زند
تا لب ناهید در عشرت همی ساغر کشد
از وفاق تو موافق رحمت یزدان برد
وز خلاف تو مخالف زحمت محشر کشد
رایت اعزاز حق بر گنبد اخضر کشد
تا بود زین سان هلاک خسم او، از آفتاب
هم سپر گیرد بکف گردون و هم خنجر کشد
دهر کی یارد که در راه خلافش پا نهد؟
چرخ کی یارد که از خط وفاقش سر کشد
دست او گنج از برای دین پیغمبر دهد
تیغ او رنج از برای دین پیغمبر کشد
یمن ها حاصل کند اصحاب ایمان را فلک
چون یمین اتسزی تیغ یمانی بر کشد
گردد اندر باغ مینا گر چو کحالان صبا
توتیای او در دریدهٔ عبهر کشد
خنجره او در سر گردون همی منزل کند
هیبت او بر دل شیران همی لشکر کشد
از قبول صدر او بر سر ولی افسر نهد
وز نهیب تیغ او بر سر عدو معجر کشد
باسماع کوس در هیجا حسام اخضرش
از عروق اهل بدعت بادهٔ احمر کشد
رمح ثعبان شکل او هنگام حرب از پشت زین
بدسگالان را بدم مانند ثعبان در کشد
گه لوای مرتبت بر اوج او مهر و مه زند
گه سپاه مکرمت بر گرد بحر و بر کشد
خسروا، اندر جلالت پیکر اقبال تو
دامن رفعت همی بر فرق دو پیکر کشد
بر بداندیش تو مهر مادران دارند زمین
ور نه او را همچو فرزندان چرا در بر کشد
رأی تو اشکال خط غیب را نقطه زند
طبع توا اوراق خط چرخ را مسطر کشد
وقت بخشش ناصح از تو نعمت بی حد برد
روز کوشش حاسد از تو محنت بی مر کشد
کیست گیتی کو دل از مهر تو یکسو برد؟
کیست گردون کو سر از امر تو یکسر کشد
ظاهر ارعزی بود خصم ترا آن نیست عز
تیغ کی باشد بمعنی آنچه نیلوفر کشد؟
هر که حق نعمتت را یک زمان منکر شود
هر زمان از آسمان صد محنت منکر کشد
عالم از بهر تو بنماید، خداوندا، هنر
حادثات بحر غواص از پی گوهر کشد
هر که یابد چون تو مخدومی نجوید غیر تو
کس بجای توتیا در دیدهٔ خاکستر کشد؟
جز بعونت کی زند بهرام گر خنجر زند ؟
جز بیادت کی کشد ناهید گر مزمر کشد؟
تا کف بهرام در عشرت همی خنجر زند
تا لب ناهید در عشرت همی ساغر کشد
از وفاق تو موافق رحمت یزدان برد
وز خلاف تو مخالف زحمت محشر کشد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - قصیدۀ مصنوعه در مدح قزل ارسلان (۱)
ای ملک را ثنای صدر تو کار
وی ملک را هوای قدر تو بار
الترصیع مع التجنیس
تیر حزمت ز ماه دید سپر
تیر جزمت ز مهر دید سپار
تجنیس تام
جود را بردی از میان بمیان
بخل را کردی از کنار کنار
تجنیس تاقص
ساعد ملک و رخش دولت را
تو سواری و همت تو سوار
تجنیس الزاید و المزید
پست با رفعت تو خانهٔ خان
تنگ با فسحت تو شارع شار
تجنیس المرکب
بی وفای تو مهرجان ناچیز
با هوای تو مهرجان چو بهار
تجنیس المکرر و المزدوج
صبح بدخواه ز احتشام تو
گل بدگوی ز افتخار تو خار
تجنیس المطرف
عدلت آفاق شسته از آفات
طبعت آزاد بوده از آزار
تجنیس الخط
از تو بیمار ظلم را دارو
وز تو اعدای ملک را تیمار
الاستعاره
جز غبار نبرد تو نبرد
دیدهٔ عقل سرمهٔ دیدار
المراعات النظیر
در گل شرم مانده بی گل تو
شانهٔ ماه چرخ آینه وار
المدح الموجه
آن کند کوشش تو با اعدا
که کند بخشش تو با دینار
المحتمل الضدین
با هوای تو کفر باشد دین
بی رضای تو فخر باشد عار
تاکید المدح بما یشبع الذم
هست رایت زمانه را عادل
لیک دستت زمانه را غدار
الالتفات
فلک افزون ز تو ندارد کس
ای فلک ، مغز گیر و نغزش دار
الایهام
بخت سوی درت خزان آید
راست چون بت پرست سوی بهار
تشبیه المطلق
تیغ تو همچو آفتاب بنور
می زداید زمانه را ز نگار
تشبه التفضیل
چرخ و ماهی ، نه ، نیستی تو، از آنک
نیست این هر دو را قوام و قرار
التاکید
بلکه از تست چرخ را تمکین
بلکه از تست ماه را اظهار
تشبه المشروط
ماهی ، از ماه ناورد کاهش
چرخی ، ار چرخ نشکند زنهار
تشبه الاضمار
گر تو چرخی عدو را چراست نگون ؟
ور تو ماهی عدو چرا نزار ؟
تشبه التسویه
جای خصمت چو جای تست رفیع
زان تو تخت و آن خصمت دار
تشبه الکنایه
چون تو در روز شب کنی پیدا
چون تو از خار گل کنی دیدار
تشبه العکس
شام گرد چو صبح زرد لباس
صبح گردد چو شام تیره شعار
سیاقة الاعداد
دست تو دستگاه عرض هنر
بسخا و وفا و عدل و وقار
تنسیق الصفات
نورت از مهر و لطفت از ناهید
برت از ابر و حلمت از کهسار
حشو القبیح
قهرت ، ار مجتهد شود ، ببرد
آسمان را بسخره و پیکار
حشو المتوسط
لیک لطف تو ، ای همایون رأی
بلطف در بر آورد ز بحار
حشو الملیح
باغ عمرت ، که تازه باد مدام
چشم بد دور ، روضه ایست ببار
الاشتقاق
روز کوشش ،چو زیر ران آری
آن فضا پیکر قدر پیکار
سجع المتوازن
سرکشان جهان حادثه ورز
اختران سپهر آینه دار
سجع المتوازی
در جود روان شود بپیش
بر وجود روان کننده نثار
سجع المطرف
آردت فتح در مکان امکان
دهدت کوه برقرار اقرار
مقلوب البعض
رشک قدرت برد سپهر و نجوم
شکر فتحت کند بلاد و دیار
مقلوب الکل
گرم گردد ز تاب دل پیکان
مرگ بارد بخصم از سوفار
مقلوب المجنح
گنج دولت دهد گزارش جنگ
رای نصرة دهد حمایت یار
مقلوب المستوی
رامش مرد گنج باری وقوت
تو قدری را بجنگ در مشمار
ردالعجز علی الصدر
کار عدل تو ملک داشتنست
عدل را خود جزینن نباشد کار
نوعی الثانی منه
بیسار تو جود خرده یمن
شد یمن زمانه پر ز یار
نوعی الثالث منه
خصم تیمار دولت تو کشد
خصم نیکو ترست در تیمار
نوعی الرابع مه
در مقامی ، که بار زر بخشی
ریزش ابر را نباشد بار
نوعی الخامس
می گزاری بر مح وام عدو
کس ندیدست رمح وام گزار
نوع الثانی من الخامس
چرخ از آزار تو نیازارد
بندگان را کجا رسد آزار؟
نوعی السادس
نارد از خدمت تو سر بیرون
ورچه بشکافیش بنیزه چو نار
نوع الثانی من السادس
دشمنان را بداوری خلاف
با قضاهای گنبد دوار
المتضاد
مهر و کینت بباد داده چو خاک
لطف و قهرت بآب گشته چو نار
الاعنات
ای نکو خواه دولت تو عزیز
وی بداندیش افتخارتو خوار
هرکه زنهار خواه عدل تو شد
بسپارش بعالم خون خوار
المزدوج
کاه ریزه بنیزه بربایی
چون کنی عزم رزم در پیکار
المتلون
ای شده قدوهٔ وضیع و شرف
ای شده قبلهٔ صغار و کبار
ارسال المثل
نکشد آب خصم آتش تو
نکشد تاب مور مهرهٔ مار
ارسال المثلین
کو مهی فارغ از عنای خسوف ؟
کو میی ایمن از صداع خمار؟
الغز
چیست آن دور و قعر او نزدیک ؟
چیست آن خرد و فعل او بسیار
خام او هر چه علم را پخته
مست او هر چه عقل را هشیار
دلشکن ،لیک با دلش پیوند
خوش گذر، لیک روزگار گزار
رنج او نزد بی دلان راحت
خوار او نزد زیرکان دشخوار
چون دعا خوش عنان، خوش حرکت
چون قصاره نورد و بی هنجار
اندهش همچو لهو راحت بخش
آتشش همچو آب نوش گوار
نعره در وی شکنج موسیقی
ناله در وی نوای موسیقار
عشق اصلیست، کز متابعش
عقل غمگین بود،روان غم خوار
خاصه عشق بتی، که در غزلش
مدحت شاه می کنم تکرار
شاید ارزان غزاله بنیوشد
این تو آیین غزل بنغمهٔ زار
المطلع و ذوالقافیتین
از دلم سوسنش برده قرار
برسرم نرگسش سپرده خمار
تجاهل العارف
ویحک! آن نرگسست یا جادو
یارب! آن سوسنست یا گلزار؟
السؤال و الجواب
گفتم: از جان بعشق بیزارم
گفت: عاشق ز جان بود بیزار
الجمع مع التفریق و التقسیم
همچو چشم توانگرست لبش
این بآب، آن بلؤلؤ شهوار
آب این تیره، آب آن روشن
این گه گریه ، آن گه گفتار
الجمع مع التفریق
من و ز لفین او نگونساریم
لیک او بر گلست و من بر خار
الجمع مع التقسیم
غم دو چیز از دو چیز ببرد
دیده را آب و سینه را زنگار
بر رخش زلف عاشقست چو من
لاجرم همچو منش نست قرار
تفسیرالجلی
خورد و خوردم ز عشق او ناکام
هست و هستم ز هجر اوناچار
او مرا خون و من ورا اندوه
او ز من شاد و من ازو غم خوار
تفسیرالخفی
جگر و جان و چشم و چهرمنست
در غم عشق آن بت فرخار
هم بغم خجسته ، هم بتن رنجور
هم بخون غرقه، هم بزخم افگار
کاام الجامع
مویم از غم سپید گشت چو شیر
دل ز مهنت سیاه گشت چو قار
این ز عکس بلا ببسته خضاب
و آن ز راه جفا گرفته غبار
الموشح
دوست می دارمش ، که یار منست
دشمن آن به که خود نباشد یار
الملمع
سوخت در آتشم چو می گویی؟
کم تحرقتنی بهذا النار
المقطع
زار و زرم ز درد دوری او
درد دلدار زرد دارد و زار
الموصل
تن عیشم نحیف گشت ز غم
گل بختم نهفته گشت بخار
المجرد
چهرهٔ روشنش، که روز منست
زیر زلفش مهیست در شب تار
الرقطاء
غمزهٔ شوخ آن صنم بگشاد
سیل خونم ز اشک خون آثار
الخیفا
دل شد و هم نبرد از وی مهر
سر شد و هم نپیچید از این کار
المعمی
موج خون دل و دو دیدهٔ من
برد دریا و ابر را مقدار
التضمبن
وصل خواهم ، ندانم آن که بکس
«رایگان رخ نماید یار»
الاغراق فی الصفه
ور نماید ، ز بس صفا که دروست
راز من در رخش شود دیدار
الجمع المفرد
بر لبش زلف عاشقست چون من
لاجرم همچو منش نیست قرار
التفریق المفرد
باد صبحست بوی زلفش ؟ نی
نبود باد صبح عنبر بار
التقسیم المفرد
هست خطش فراز عارض او
این یکی ابرو آن دگر گلزار
حسن التخلص
غم دل گر ببست بازارم
مدح شه برگشایدم بازار
المتزلزل
شه قزل ارسلان ، که دست و دلش
هست خصم شمار روز شمار
الابداع
حزمش آورده چرخ را بکسون
عزمش افگنده خاک را بمدار
التعجب
جای در در میانهٔ دریاست
از چه معنیست دست او دربار؟
حسن التعلیل
رغم دریا ؟ که بخل می ورزد
او کند مال بر جهان ایثار
طرد و عکس
چه شکارست پیش او چو مصاف ؟
چه مصافست پیش او چه شکار؟
المکرر
بدره بدره دهد بزایر زرد
دجله دجله کشد ببزم عقار
گشت ازین بدره بدره خجل
برد از آن دجله دجله یسار
حسن الطلب
خسروا، با زمانه در جنگم
که بغم می گدازدم هموار
چه بود ؟گر کف تو بردارد
از میان من و زمانه غبار ؟
حسن المقطع
تا عیانست مهر را تابش
تا نهانست چرخ را اسرار
روز و شب جز سخا مبادت شغل
سال و مه جز طرب مبادت کار
وی ملک را هوای قدر تو بار
الترصیع مع التجنیس
تیر حزمت ز ماه دید سپر
تیر جزمت ز مهر دید سپار
تجنیس تام
جود را بردی از میان بمیان
بخل را کردی از کنار کنار
تجنیس تاقص
ساعد ملک و رخش دولت را
تو سواری و همت تو سوار
تجنیس الزاید و المزید
پست با رفعت تو خانهٔ خان
تنگ با فسحت تو شارع شار
تجنیس المرکب
بی وفای تو مهرجان ناچیز
با هوای تو مهرجان چو بهار
تجنیس المکرر و المزدوج
صبح بدخواه ز احتشام تو
گل بدگوی ز افتخار تو خار
تجنیس المطرف
عدلت آفاق شسته از آفات
طبعت آزاد بوده از آزار
تجنیس الخط
از تو بیمار ظلم را دارو
وز تو اعدای ملک را تیمار
الاستعاره
جز غبار نبرد تو نبرد
دیدهٔ عقل سرمهٔ دیدار
المراعات النظیر
در گل شرم مانده بی گل تو
شانهٔ ماه چرخ آینه وار
المدح الموجه
آن کند کوشش تو با اعدا
که کند بخشش تو با دینار
المحتمل الضدین
با هوای تو کفر باشد دین
بی رضای تو فخر باشد عار
تاکید المدح بما یشبع الذم
هست رایت زمانه را عادل
لیک دستت زمانه را غدار
الالتفات
فلک افزون ز تو ندارد کس
ای فلک ، مغز گیر و نغزش دار
الایهام
بخت سوی درت خزان آید
راست چون بت پرست سوی بهار
تشبیه المطلق
تیغ تو همچو آفتاب بنور
می زداید زمانه را ز نگار
تشبه التفضیل
چرخ و ماهی ، نه ، نیستی تو، از آنک
نیست این هر دو را قوام و قرار
التاکید
بلکه از تست چرخ را تمکین
بلکه از تست ماه را اظهار
تشبه المشروط
ماهی ، از ماه ناورد کاهش
چرخی ، ار چرخ نشکند زنهار
تشبه الاضمار
گر تو چرخی عدو را چراست نگون ؟
ور تو ماهی عدو چرا نزار ؟
تشبه التسویه
جای خصمت چو جای تست رفیع
زان تو تخت و آن خصمت دار
تشبه الکنایه
چون تو در روز شب کنی پیدا
چون تو از خار گل کنی دیدار
تشبه العکس
شام گرد چو صبح زرد لباس
صبح گردد چو شام تیره شعار
سیاقة الاعداد
دست تو دستگاه عرض هنر
بسخا و وفا و عدل و وقار
تنسیق الصفات
نورت از مهر و لطفت از ناهید
برت از ابر و حلمت از کهسار
حشو القبیح
قهرت ، ار مجتهد شود ، ببرد
آسمان را بسخره و پیکار
حشو المتوسط
لیک لطف تو ، ای همایون رأی
بلطف در بر آورد ز بحار
حشو الملیح
باغ عمرت ، که تازه باد مدام
چشم بد دور ، روضه ایست ببار
الاشتقاق
روز کوشش ،چو زیر ران آری
آن فضا پیکر قدر پیکار
سجع المتوازن
سرکشان جهان حادثه ورز
اختران سپهر آینه دار
سجع المتوازی
در جود روان شود بپیش
بر وجود روان کننده نثار
سجع المطرف
آردت فتح در مکان امکان
دهدت کوه برقرار اقرار
مقلوب البعض
رشک قدرت برد سپهر و نجوم
شکر فتحت کند بلاد و دیار
مقلوب الکل
گرم گردد ز تاب دل پیکان
مرگ بارد بخصم از سوفار
مقلوب المجنح
گنج دولت دهد گزارش جنگ
رای نصرة دهد حمایت یار
مقلوب المستوی
رامش مرد گنج باری وقوت
تو قدری را بجنگ در مشمار
ردالعجز علی الصدر
کار عدل تو ملک داشتنست
عدل را خود جزینن نباشد کار
نوعی الثانی منه
بیسار تو جود خرده یمن
شد یمن زمانه پر ز یار
نوعی الثالث منه
خصم تیمار دولت تو کشد
خصم نیکو ترست در تیمار
نوعی الرابع مه
در مقامی ، که بار زر بخشی
ریزش ابر را نباشد بار
نوعی الخامس
می گزاری بر مح وام عدو
کس ندیدست رمح وام گزار
نوع الثانی من الخامس
چرخ از آزار تو نیازارد
بندگان را کجا رسد آزار؟
نوعی السادس
نارد از خدمت تو سر بیرون
ورچه بشکافیش بنیزه چو نار
نوع الثانی من السادس
دشمنان را بداوری خلاف
با قضاهای گنبد دوار
المتضاد
مهر و کینت بباد داده چو خاک
لطف و قهرت بآب گشته چو نار
الاعنات
ای نکو خواه دولت تو عزیز
وی بداندیش افتخارتو خوار
هرکه زنهار خواه عدل تو شد
بسپارش بعالم خون خوار
المزدوج
کاه ریزه بنیزه بربایی
چون کنی عزم رزم در پیکار
المتلون
ای شده قدوهٔ وضیع و شرف
ای شده قبلهٔ صغار و کبار
ارسال المثل
نکشد آب خصم آتش تو
نکشد تاب مور مهرهٔ مار
ارسال المثلین
کو مهی فارغ از عنای خسوف ؟
کو میی ایمن از صداع خمار؟
الغز
چیست آن دور و قعر او نزدیک ؟
چیست آن خرد و فعل او بسیار
خام او هر چه علم را پخته
مست او هر چه عقل را هشیار
دلشکن ،لیک با دلش پیوند
خوش گذر، لیک روزگار گزار
رنج او نزد بی دلان راحت
خوار او نزد زیرکان دشخوار
چون دعا خوش عنان، خوش حرکت
چون قصاره نورد و بی هنجار
اندهش همچو لهو راحت بخش
آتشش همچو آب نوش گوار
نعره در وی شکنج موسیقی
ناله در وی نوای موسیقار
عشق اصلیست، کز متابعش
عقل غمگین بود،روان غم خوار
خاصه عشق بتی، که در غزلش
مدحت شاه می کنم تکرار
شاید ارزان غزاله بنیوشد
این تو آیین غزل بنغمهٔ زار
المطلع و ذوالقافیتین
از دلم سوسنش برده قرار
برسرم نرگسش سپرده خمار
تجاهل العارف
ویحک! آن نرگسست یا جادو
یارب! آن سوسنست یا گلزار؟
السؤال و الجواب
گفتم: از جان بعشق بیزارم
گفت: عاشق ز جان بود بیزار
الجمع مع التفریق و التقسیم
همچو چشم توانگرست لبش
این بآب، آن بلؤلؤ شهوار
آب این تیره، آب آن روشن
این گه گریه ، آن گه گفتار
الجمع مع التفریق
من و ز لفین او نگونساریم
لیک او بر گلست و من بر خار
الجمع مع التقسیم
غم دو چیز از دو چیز ببرد
دیده را آب و سینه را زنگار
بر رخش زلف عاشقست چو من
لاجرم همچو منش نست قرار
تفسیرالجلی
خورد و خوردم ز عشق او ناکام
هست و هستم ز هجر اوناچار
او مرا خون و من ورا اندوه
او ز من شاد و من ازو غم خوار
تفسیرالخفی
جگر و جان و چشم و چهرمنست
در غم عشق آن بت فرخار
هم بغم خجسته ، هم بتن رنجور
هم بخون غرقه، هم بزخم افگار
کاام الجامع
مویم از غم سپید گشت چو شیر
دل ز مهنت سیاه گشت چو قار
این ز عکس بلا ببسته خضاب
و آن ز راه جفا گرفته غبار
الموشح
دوست می دارمش ، که یار منست
دشمن آن به که خود نباشد یار
الملمع
سوخت در آتشم چو می گویی؟
کم تحرقتنی بهذا النار
المقطع
زار و زرم ز درد دوری او
درد دلدار زرد دارد و زار
الموصل
تن عیشم نحیف گشت ز غم
گل بختم نهفته گشت بخار
المجرد
چهرهٔ روشنش، که روز منست
زیر زلفش مهیست در شب تار
الرقطاء
غمزهٔ شوخ آن صنم بگشاد
سیل خونم ز اشک خون آثار
الخیفا
دل شد و هم نبرد از وی مهر
سر شد و هم نپیچید از این کار
المعمی
موج خون دل و دو دیدهٔ من
برد دریا و ابر را مقدار
التضمبن
وصل خواهم ، ندانم آن که بکس
«رایگان رخ نماید یار»
الاغراق فی الصفه
ور نماید ، ز بس صفا که دروست
راز من در رخش شود دیدار
الجمع المفرد
بر لبش زلف عاشقست چون من
لاجرم همچو منش نیست قرار
التفریق المفرد
باد صبحست بوی زلفش ؟ نی
نبود باد صبح عنبر بار
التقسیم المفرد
هست خطش فراز عارض او
این یکی ابرو آن دگر گلزار
حسن التخلص
غم دل گر ببست بازارم
مدح شه برگشایدم بازار
المتزلزل
شه قزل ارسلان ، که دست و دلش
هست خصم شمار روز شمار
الابداع
حزمش آورده چرخ را بکسون
عزمش افگنده خاک را بمدار
التعجب
جای در در میانهٔ دریاست
از چه معنیست دست او دربار؟
حسن التعلیل
رغم دریا ؟ که بخل می ورزد
او کند مال بر جهان ایثار
طرد و عکس
چه شکارست پیش او چو مصاف ؟
چه مصافست پیش او چه شکار؟
المکرر
بدره بدره دهد بزایر زرد
دجله دجله کشد ببزم عقار
گشت ازین بدره بدره خجل
برد از آن دجله دجله یسار
حسن الطلب
خسروا، با زمانه در جنگم
که بغم می گدازدم هموار
چه بود ؟گر کف تو بردارد
از میان من و زمانه غبار ؟
حسن المقطع
تا عیانست مهر را تابش
تا نهانست چرخ را اسرار
روز و شب جز سخا مبادت شغل
سال و مه جز طرب مبادت کار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - در مدح اتسز خوارزمشاه
زهی در نیکویی روی تو معجز
دل من گشت عشقت را مجاهز
نبیند چون من و تو هیچ دیده
بعشق و حسن در آفاق هرگز
ز رویت نیکوان شهر طیره
ز چشمت جادوان دهر عاجز
بعارض گشته ای مه را معارض
بغمزه گشته ای دل را مغمز
ز عنبر گرد رخسارت ترازیست
که صنع ایزدی هستش مطرز
دلم از عشق تو چون چشم سوزن
تنم در هجر تو چون تار قرمز
مرا کشتی ، نگارا در غم هجر
بلاجرم و هذا غیر جائز
بنالم از تو در صدر خداوند
علاء دولت و دین ، شاه اتسز
خداوندی ، که دور چرخ نارد
در انواع هنر چون او ممیز
نگردد حکم او را دهر مانع
نباشد امر او را چرخ حاجز
در او مفخرت را گشته معدن
کف او مکرمت را گشته حیز
ز تیغش در تن گردان زلازل
ز رمحش در دل شیران هزاهز
ز انعامش حصول نعمت و ناز
ز اکرامش وصول دولت و عز
مقالید هنر را گشته حافظ
مواعید کرم را گشته منجز
نهیبش بسته و سهمش گشاده
بیک ساعت هزاران دشمن و دز
رود در صف هیجا ، چون بخیزد
ز آواز یلان «هل من مبارز ؟»
بفتح او مبشر در مبشر
بنصر او مجمز در مجمز
زهی رأی ترا دولت مؤید
زهی جیش ترا نصرة مجهز
ترا هست از محامد حظ وافر
ترا هست از معالی سهم فایز
بر ابنای شرف هستی مقدم
در انواع هنر هستی مبرز
کفت اموال عالم راست باذل
دلت اسباب دانش راست محرز
فلک در دفتر جودت نبشته
حساب مکرمت را حشو و بارز
همیشه تا بنظم و نثر خوبست
قبول کاتب و اقبال راجز
مطیع امر تو افلاک توسن
غلام حکم تو گردون کربز
غفار ناصحت بادا حدایق
ریاضی حاسدت بادا مفاوز
همه گفتار تو در شرع معجب
همه کردار تو در ملک معجز
دل من گشت عشقت را مجاهز
نبیند چون من و تو هیچ دیده
بعشق و حسن در آفاق هرگز
ز رویت نیکوان شهر طیره
ز چشمت جادوان دهر عاجز
بعارض گشته ای مه را معارض
بغمزه گشته ای دل را مغمز
ز عنبر گرد رخسارت ترازیست
که صنع ایزدی هستش مطرز
دلم از عشق تو چون چشم سوزن
تنم در هجر تو چون تار قرمز
مرا کشتی ، نگارا در غم هجر
بلاجرم و هذا غیر جائز
بنالم از تو در صدر خداوند
علاء دولت و دین ، شاه اتسز
خداوندی ، که دور چرخ نارد
در انواع هنر چون او ممیز
نگردد حکم او را دهر مانع
نباشد امر او را چرخ حاجز
در او مفخرت را گشته معدن
کف او مکرمت را گشته حیز
ز تیغش در تن گردان زلازل
ز رمحش در دل شیران هزاهز
ز انعامش حصول نعمت و ناز
ز اکرامش وصول دولت و عز
مقالید هنر را گشته حافظ
مواعید کرم را گشته منجز
نهیبش بسته و سهمش گشاده
بیک ساعت هزاران دشمن و دز
رود در صف هیجا ، چون بخیزد
ز آواز یلان «هل من مبارز ؟»
بفتح او مبشر در مبشر
بنصر او مجمز در مجمز
زهی رأی ترا دولت مؤید
زهی جیش ترا نصرة مجهز
ترا هست از محامد حظ وافر
ترا هست از معالی سهم فایز
بر ابنای شرف هستی مقدم
در انواع هنر هستی مبرز
کفت اموال عالم راست باذل
دلت اسباب دانش راست محرز
فلک در دفتر جودت نبشته
حساب مکرمت را حشو و بارز
همیشه تا بنظم و نثر خوبست
قبول کاتب و اقبال راجز
مطیع امر تو افلاک توسن
غلام حکم تو گردون کربز
غفار ناصحت بادا حدایق
ریاضی حاسدت بادا مفاوز
همه گفتار تو در شرع معجب
همه کردار تو در ملک معجز
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح خاقان کمال الدین محمود
در هجر روی و لعل تو،ای لعبت طراز
بر روی زرد کرده ام از خون دل تراز
ناکامم از تو ، ور چه برآوردمت بکام
رنجورم از تو ، ور چه بپروردمت بناز
هستم ز حسرت بر چون سیم خام تو
چونان که زر پخته بود در دهان گاز
وز آرزوی آن لب چون انگبین تو
چون موم مانده ام ز تف سینه در گداز
ما را نیاز روی تو بی آبروی کرد
کس را مباد نیز بروی بتان نیاز
بر من فراز گشت در وصل تو و لیک
درهای مکرمات خداوند هست باز
خاقان کمال دولت ، آن خسروی که اوست
چون شمس نور گستر و چون چرخ سر فراز
محمود ، آسمان محامد ، که در کرم
محض حقیقتست و جزو صورت مجاز
از روی او مواکب نصرة در ابتهاج
وز رأی او مناکب دولت در اهتزاز
ایام را هدایت او بوده راهبر
اسلام را عنایت او گشته کار ساز
یک ضربت از حسامش و یک لشکر از عدو
یک تاختن ز بیژن و یک بیشه از گراز
ای خسروی ، که نیست در آفاق مثل تو
گردی عدو گداز و جوادی ولی نواز
اندر حریم عدل تو آهو قرین شیر
وندر جوار امن تو تیهو قرین باز
از ورطهٔ خلاف تو گیتی بر اجتناب
وز حملهٔ نهیب تو گردون در احتزاز
شاها، درین میانه گهی چند بوده ام
جفت بلا و رنج و قرین عنا و آز
بی حیله مانده در کف ایام حیله گر
چون مهره گشته در کف گردون مهره باز
کوتاه کرد بر تو ناگه زدامنم
دستی ، که بود چادثهٔ چرخ را دراز
تا عهدها نباشد بی نذر و بی یمین
تا عقدها نباشد بی مهر و بی جهاز
جز رأی نشر سروری و صفدری مپوی
جز سوی کسب محمدت و مفخرت متاز
بر روی زرد کرده ام از خون دل تراز
ناکامم از تو ، ور چه برآوردمت بکام
رنجورم از تو ، ور چه بپروردمت بناز
هستم ز حسرت بر چون سیم خام تو
چونان که زر پخته بود در دهان گاز
وز آرزوی آن لب چون انگبین تو
چون موم مانده ام ز تف سینه در گداز
ما را نیاز روی تو بی آبروی کرد
کس را مباد نیز بروی بتان نیاز
بر من فراز گشت در وصل تو و لیک
درهای مکرمات خداوند هست باز
خاقان کمال دولت ، آن خسروی که اوست
چون شمس نور گستر و چون چرخ سر فراز
محمود ، آسمان محامد ، که در کرم
محض حقیقتست و جزو صورت مجاز
از روی او مواکب نصرة در ابتهاج
وز رأی او مناکب دولت در اهتزاز
ایام را هدایت او بوده راهبر
اسلام را عنایت او گشته کار ساز
یک ضربت از حسامش و یک لشکر از عدو
یک تاختن ز بیژن و یک بیشه از گراز
ای خسروی ، که نیست در آفاق مثل تو
گردی عدو گداز و جوادی ولی نواز
اندر حریم عدل تو آهو قرین شیر
وندر جوار امن تو تیهو قرین باز
از ورطهٔ خلاف تو گیتی بر اجتناب
وز حملهٔ نهیب تو گردون در احتزاز
شاها، درین میانه گهی چند بوده ام
جفت بلا و رنج و قرین عنا و آز
بی حیله مانده در کف ایام حیله گر
چون مهره گشته در کف گردون مهره باز
کوتاه کرد بر تو ناگه زدامنم
دستی ، که بود چادثهٔ چرخ را دراز
تا عهدها نباشد بی نذر و بی یمین
تا عقدها نباشد بی مهر و بی جهاز
جز رأی نشر سروری و صفدری مپوی
جز سوی کسب محمدت و مفخرت متاز
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸ - در مدح اتسز
اگر عنایت خسرو بود چنان گردم
که بر خزاین اقبال قهرمان گردم
جواهر ادیب و فضل را ز طبع و ز دل
بوقت نظم و گه نثر بحر و کان گردم
چنان نمایم در نظم دستبرد سخن
که در بسیطهٔ آفاق داستان گردم
چون در کشند سر از خوف امتحان فضلا
بمعرکه سپر تیر امتحان گردم
شوند گوش فصیحان همه بسان صدف
در آن زمان که چو سوسن هم زبان گردم
مرا گر از شه صاحب قران بود دولت
بقدر باشه سیاره هم قران گردم
علاء دولت ، خوارزمشه ، که دولت گفت :
ز عجز بر در عالیش پاسبان گردم
شهی ، که حشمت او هر زمان همی گوید
که : شرع را از حوادث نگاهبان گردم
حسام او ، که زبان ظفر شدست ، این گفت
که : من ز آیت مردیش ترجمان گردم
چه گفت نعمت او؟ گفت : آن منم، که بحق
همی مراقب احوال انس و جان گردم
چه گفت سنگ زمین ؟ گفت: با جلالت او
سزد که گوهر اکلیل آسمان گردم
جهان چه گوید؟ گوید: بفر او همه سال
پس از مشقت پیری همه جوان گردم
چه گفت نصرة او ؟ گفت: من بروز وغا
برنده خنجر او را همی فسان گردم
دهان گشاد چو بسته قضا و گفت: بطبع
چو گوز بسته بپیماق او میان گردم
سنانش گفت: اگر چه چو مغز بادامم
چو مغز فندق در سین ها نهان گردم
مجره گفت که : ای کاش! یابم آن دولت
که بارگی خداوند را عنان گردم
ز حل چه گوید؟ گوید که: گر بفرماید
منش بنیک و بد دهر دیدبان گردم
چو سعی شه نبود مشتری همی گوید:
اگر چه سود خلایق منم، زبان گردم
مدام گوید مریخ: دارم آن هیئت
که رمح او را در حربگه سنان گردم
ز رأی روشن او شمس گفت:دارم نور
ازین بود که همی زینت جهان گردم
نشان عشرت زهره است و گوید از سر صدق
که: بر مخالف شه نوحه را نشان گردم
همی عطارد گوید که: گر بخواهد شاه
من از عقوبت خورشید با امان گردم
بفخر گفت قمر: کز برای نصرة او
منم که گاه سپر، گاه چون کمان گردم
خدایگانا، آسایش زمانی و من
همی بمدح تو آرایش زمان گردم
چو سیرت تو نویسم همه بنان باشم
چو مدحت تو سرایم همه زبان گردم
اگر ببیهده جز من بشعر لاف زنند
نهان شوند بهیبت، چو من عیان گردم
چون من نباشد هر کس، نه چون کلیم شود
هرآنکه گوید: در وادیی شبان گردم
بخاندان نکنم فخر و آن همی طلبم
که از عنایت تو فخر خانمان گردم
همه مراد من اینست و آنچنان خواهم
که بر ستانهٔ تو جفت نام و نان گردم
در تو دانم و سگ نیستم، که بر هر در
بحرص طالب یک پاره استخوان گردم
حسود گوید: مدحی ببر بهر جایی
دهم جواب سبک چون برو گران گردم
که: خان و مان زخدای و خدایگان دارم
بگرد مدح خدای و خدایگان گردم
خدایگانا، چندان بمان تو اندر ملک
که من بمدح تو با ذکر جاودان گردم
مباد حال من از حسن سعی تو خالی
که من بسعی تو بر کام کامران گردم
که بر خزاین اقبال قهرمان گردم
جواهر ادیب و فضل را ز طبع و ز دل
بوقت نظم و گه نثر بحر و کان گردم
چنان نمایم در نظم دستبرد سخن
که در بسیطهٔ آفاق داستان گردم
چون در کشند سر از خوف امتحان فضلا
بمعرکه سپر تیر امتحان گردم
شوند گوش فصیحان همه بسان صدف
در آن زمان که چو سوسن هم زبان گردم
مرا گر از شه صاحب قران بود دولت
بقدر باشه سیاره هم قران گردم
علاء دولت ، خوارزمشه ، که دولت گفت :
ز عجز بر در عالیش پاسبان گردم
شهی ، که حشمت او هر زمان همی گوید
که : شرع را از حوادث نگاهبان گردم
حسام او ، که زبان ظفر شدست ، این گفت
که : من ز آیت مردیش ترجمان گردم
چه گفت نعمت او؟ گفت : آن منم، که بحق
همی مراقب احوال انس و جان گردم
چه گفت سنگ زمین ؟ گفت: با جلالت او
سزد که گوهر اکلیل آسمان گردم
جهان چه گوید؟ گوید: بفر او همه سال
پس از مشقت پیری همه جوان گردم
چه گفت نصرة او ؟ گفت: من بروز وغا
برنده خنجر او را همی فسان گردم
دهان گشاد چو بسته قضا و گفت: بطبع
چو گوز بسته بپیماق او میان گردم
سنانش گفت: اگر چه چو مغز بادامم
چو مغز فندق در سین ها نهان گردم
مجره گفت که : ای کاش! یابم آن دولت
که بارگی خداوند را عنان گردم
ز حل چه گوید؟ گوید که: گر بفرماید
منش بنیک و بد دهر دیدبان گردم
چو سعی شه نبود مشتری همی گوید:
اگر چه سود خلایق منم، زبان گردم
مدام گوید مریخ: دارم آن هیئت
که رمح او را در حربگه سنان گردم
ز رأی روشن او شمس گفت:دارم نور
ازین بود که همی زینت جهان گردم
نشان عشرت زهره است و گوید از سر صدق
که: بر مخالف شه نوحه را نشان گردم
همی عطارد گوید که: گر بخواهد شاه
من از عقوبت خورشید با امان گردم
بفخر گفت قمر: کز برای نصرة او
منم که گاه سپر، گاه چون کمان گردم
خدایگانا، آسایش زمانی و من
همی بمدح تو آرایش زمان گردم
چو سیرت تو نویسم همه بنان باشم
چو مدحت تو سرایم همه زبان گردم
اگر ببیهده جز من بشعر لاف زنند
نهان شوند بهیبت، چو من عیان گردم
چون من نباشد هر کس، نه چون کلیم شود
هرآنکه گوید: در وادیی شبان گردم
بخاندان نکنم فخر و آن همی طلبم
که از عنایت تو فخر خانمان گردم
همه مراد من اینست و آنچنان خواهم
که بر ستانهٔ تو جفت نام و نان گردم
در تو دانم و سگ نیستم، که بر هر در
بحرص طالب یک پاره استخوان گردم
حسود گوید: مدحی ببر بهر جایی
دهم جواب سبک چون برو گران گردم
که: خان و مان زخدای و خدایگان دارم
بگرد مدح خدای و خدایگان گردم
خدایگانا، چندان بمان تو اندر ملک
که من بمدح تو با ذکر جاودان گردم
مباد حال من از حسن سعی تو خالی
که من بسعی تو بر کام کامران گردم
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح اتسز
تویی که دل بتو کردند عاشقان تسلیم
سلیم باشد ، اگر جان بتو دهند ، سلیم
یکی منم ، که اگر صد هزار جان بودم
بجان تو که کنم جمله را بتو تسلیم
ز طلعت تو بخورشید داده اند فروغ
ز طرهٔ تو بفردوی برده اند نسیم
تراست حشمت جم در میان جمال
که زلف تست چو جیم و دهان تست چو میم
بر چراغ رخت تیره زهره و پروین
بر شراب لبت تیره کوثر و تسنیم
شدست در غم رخسارهٔ چو کوکب تو
ز خون دل رخ من پر ز جدول تقویم
یتیم گشت دل من ز صبر ، تا دیدم
در آن دو لعل توسی و دو دانه در یتیم
چو زر و سیم شد ستم بروی و موی و رواست
مگر فریفته گردی یکی بزر و سیم
ز ماه و ماهی بگذشت آه من ، پی آنک
برخ چو ماه تمامی ، ببر چو ماهی شیم
قدیم عهدم در دوستی ، وفای ترا
تبه مکن بجفا عهد دوستان قدیم
ندیم شاهم ، این کی روا بود ؟ که مرا
کند جفای تو با رنج روزگار ندیم
ابوالمظفر ، اتسز ، خدایگان عجم
که در گذشت ز فضل و کرم ز معن و تمیم
بیک دقیقهٔ اقسام علم او نرسد
هزار صاحب قانون و واضح تفهیم
چنو حلیم نیاورد آسمان عجول
چنو کریم نپرورد روزگار لئیم
شده سعادت او دست فتح یاره
شده جلالت او فرق ملک را دهیم
ز عفو اوست نکوخواه را ثواب جزیل
ز خشم اوست بداندیش را عذاب علیم
فلک بدامن اشباه او شدست بخیل
جهان ز زادن امثال او شدست عقیم
سعدت ازلی با ولی اوست مدام
شقوت ابدی با عدوی اوست مقیم
ستاره حاسد او را همی کند تحقیر
زمانه ناصح او را همی کند تعظیم
خدایگانا ، آنی که آفرید مگر
ز بهر رحمت عالم ترا خدای رحیم ؟
بفایده شده جود تو چون دعای مسیح
بمعجزه شده رمح تو چون عصای کلیم
بلند قدری ور کن هدایت از تو بلند
عدیم مثلی و نام ضلالت از تو عدیم
درخت جود ترا صد هزار گونه ثمر
جهان لطف ترا صد هزار نوع نعیم
تراست قدر بلند و تراست جاه رفیع
تراست اصل منیع و تراست فصل عمیم
نه مهر بانو بلند و نه چرخ با تو بزرگ
نه بحر با تو جواد و نه ابر با تو کریم
بنور رأی تو افروخته است هفت اختر
بفیض عدل تو آراسته است هفت اقلیم
کمینه فضل تو پیرایهٔ هزار فصیح
کهینه علم تو سرمایهٔ هزار حکیم
عزیز جانبی و ضد تو همیشه ذلیل
حمیده عادتی و خصم تو همیشه ذمیم
ز دولت تو در ایام نعمتیست بزرگ
ز خنجر تو بر اسلام منتیست عظیم
نه با غذای بنان تو جود گشته ضعیف
نه با علاج بیان تو فضل مانده سقیم
بپیش تو چو حدیث سخا و حلم رود
نه حاتمست سخی و نه احنفست حلیم
اگر چه هست مؤخر وجود تو بزمان
تراست بر همه اسلام در شرف تقدیم
بمدح جز تو هر آن کو سیاه کرد قلم
بود بنز همه علاقلان سیاه گلیم
کسی که گشت چو پرگار گرد کینهٔ تو
ز زخم تیغ تو پرگار ورا شد بدو نیم
نسیم لطف تو گر در مسام خاک شود
کند حیات ابد تحفهٔ عظام رمیم
در آن زمان که شود در مصاف گاه یلان
ز خون کشته ادیم زمین برنگ ادیم
بهار عمر دلیران شود بشبه خزان
بهشت عیش سواران شود بسان جحیم
بدل شود دل مردان مرد را از حول
عنا براحت وشادی و غم ، امید ببیم
در آن زمان ز تن سرکشان ربودند جان
حسام تو ملک الموت را کند تعلیم
گر آب و آتش گردد جهان ، نداری باک
ز آب و آتش چون موسی و چو ابراهیم
همیشه تا که همی جزو و کل عالم را
بدو محیط بود علم کردگار علیم
مباد پشت هدی جز بحشمت تو قوی
مباد دین نبی جز بدولت تو قویم
سپاه شرک ز بیم تو منهزم بادا
بدان صفت که ز بیم شهاب دیو رجیم
حریم تست خجسته بر اهل فضل و تمیز
گسسته باد حوادث ازین خجسته حریم
سلیم باشد ، اگر جان بتو دهند ، سلیم
یکی منم ، که اگر صد هزار جان بودم
بجان تو که کنم جمله را بتو تسلیم
ز طلعت تو بخورشید داده اند فروغ
ز طرهٔ تو بفردوی برده اند نسیم
تراست حشمت جم در میان جمال
که زلف تست چو جیم و دهان تست چو میم
بر چراغ رخت تیره زهره و پروین
بر شراب لبت تیره کوثر و تسنیم
شدست در غم رخسارهٔ چو کوکب تو
ز خون دل رخ من پر ز جدول تقویم
یتیم گشت دل من ز صبر ، تا دیدم
در آن دو لعل توسی و دو دانه در یتیم
چو زر و سیم شد ستم بروی و موی و رواست
مگر فریفته گردی یکی بزر و سیم
ز ماه و ماهی بگذشت آه من ، پی آنک
برخ چو ماه تمامی ، ببر چو ماهی شیم
قدیم عهدم در دوستی ، وفای ترا
تبه مکن بجفا عهد دوستان قدیم
ندیم شاهم ، این کی روا بود ؟ که مرا
کند جفای تو با رنج روزگار ندیم
ابوالمظفر ، اتسز ، خدایگان عجم
که در گذشت ز فضل و کرم ز معن و تمیم
بیک دقیقهٔ اقسام علم او نرسد
هزار صاحب قانون و واضح تفهیم
چنو حلیم نیاورد آسمان عجول
چنو کریم نپرورد روزگار لئیم
شده سعادت او دست فتح یاره
شده جلالت او فرق ملک را دهیم
ز عفو اوست نکوخواه را ثواب جزیل
ز خشم اوست بداندیش را عذاب علیم
فلک بدامن اشباه او شدست بخیل
جهان ز زادن امثال او شدست عقیم
سعدت ازلی با ولی اوست مدام
شقوت ابدی با عدوی اوست مقیم
ستاره حاسد او را همی کند تحقیر
زمانه ناصح او را همی کند تعظیم
خدایگانا ، آنی که آفرید مگر
ز بهر رحمت عالم ترا خدای رحیم ؟
بفایده شده جود تو چون دعای مسیح
بمعجزه شده رمح تو چون عصای کلیم
بلند قدری ور کن هدایت از تو بلند
عدیم مثلی و نام ضلالت از تو عدیم
درخت جود ترا صد هزار گونه ثمر
جهان لطف ترا صد هزار نوع نعیم
تراست قدر بلند و تراست جاه رفیع
تراست اصل منیع و تراست فصل عمیم
نه مهر بانو بلند و نه چرخ با تو بزرگ
نه بحر با تو جواد و نه ابر با تو کریم
بنور رأی تو افروخته است هفت اختر
بفیض عدل تو آراسته است هفت اقلیم
کمینه فضل تو پیرایهٔ هزار فصیح
کهینه علم تو سرمایهٔ هزار حکیم
عزیز جانبی و ضد تو همیشه ذلیل
حمیده عادتی و خصم تو همیشه ذمیم
ز دولت تو در ایام نعمتیست بزرگ
ز خنجر تو بر اسلام منتیست عظیم
نه با غذای بنان تو جود گشته ضعیف
نه با علاج بیان تو فضل مانده سقیم
بپیش تو چو حدیث سخا و حلم رود
نه حاتمست سخی و نه احنفست حلیم
اگر چه هست مؤخر وجود تو بزمان
تراست بر همه اسلام در شرف تقدیم
بمدح جز تو هر آن کو سیاه کرد قلم
بود بنز همه علاقلان سیاه گلیم
کسی که گشت چو پرگار گرد کینهٔ تو
ز زخم تیغ تو پرگار ورا شد بدو نیم
نسیم لطف تو گر در مسام خاک شود
کند حیات ابد تحفهٔ عظام رمیم
در آن زمان که شود در مصاف گاه یلان
ز خون کشته ادیم زمین برنگ ادیم
بهار عمر دلیران شود بشبه خزان
بهشت عیش سواران شود بسان جحیم
بدل شود دل مردان مرد را از حول
عنا براحت وشادی و غم ، امید ببیم
در آن زمان ز تن سرکشان ربودند جان
حسام تو ملک الموت را کند تعلیم
گر آب و آتش گردد جهان ، نداری باک
ز آب و آتش چون موسی و چو ابراهیم
همیشه تا که همی جزو و کل عالم را
بدو محیط بود علم کردگار علیم
مباد پشت هدی جز بحشمت تو قوی
مباد دین نبی جز بدولت تو قویم
سپاه شرک ز بیم تو منهزم بادا
بدان صفت که ز بیم شهاب دیو رجیم
حریم تست خجسته بر اهل فضل و تمیز
گسسته باد حوادث ازین خجسته حریم
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - در مدح خاقان ارسلان خان کمالالدین ابوالقاسم محمد
ای روی تو آفتاب تابان
بردی دل و نیست بر تو تاوان
تو آفت جانی و جهانی
نام تو نهادهاند جانان
چون عهد تو پشت من شکسته
چون جعد تو کار من پریشان
هجر تو مرا ز پای افگند
فریاد مرا ز دست هجران!
با خد تو تیره ماه گردون
از قد تو طیره سرو بستان
درد دل صدهزار کس را
یک بوسه ز دو لب تو درمان
با دو لب تو شکر نباید
زیره نبرد کس بکرمان
آنجا که لب و رخ تو آید
حاجت نبود براح و ریحان
بی دو رخ تو آید
بی دو لب تو چه راحت از جان ؟
چندان که تراست خوبی ، ای یار
عشقست مرا هزار چندان
صد کوه جفای تو کشیدم
یک ذره ندیمت پشیمان
هستند ببند هر که هستند
در دست تو کافر و مسلمان
شب ها ز فراق تو دو چشمم
چون دامن خیمه روز باران
در دیدهٔ من چرا بود آب ؟
گر چاه تراست در زنخدان
سر گشته چو گوی شد دل من
تا زلف تو گشت همچو چوگان
بخشای بر آن که دل کند گوی
پس با تو در افگند میدان
گفتی که : نهفته دار رازم
تکلیف مکن ، مرا مرنجان
با سرخی اشک و زردی رخ
راز تو نهفته داشت نتوان
وقتست که قصه ای نویسم
از جور تو سوی قصر خاقان
خاقان معظم ، آنکه او راست
گردون و نجوم او بفرمان
فرزانه کمال دولت و دین
بی خوف کمال او ز نقصان
بوالقاسم ، آنکه در کف او
مقسوم شدست رزق انسان
محمود ، که نام فرخ او
برنامهٔ حمد گشت عنوان
رادی ، که ممهدست و معمور
از بخشش او بلاد توران
گردی ، که مؤیدست و منصور
از کوشش او لوای ایمان
اجسام مخالفانش در خاک
از نوک سنان اوست پنهان
ارواح متابعنش در جنگ
از گرز گران اوست لرزان
از خدمت اوست جاه اشراف
وز حضرت اوست لاف اعیان
گیتی ببقاش داده میثاق
دولت بوفاش کرده پیمان
ای دامن قدر تو برفعت
پیراهن چرخ را گریبان
ای مهر ترا قرینه نصرت
وی قهر ترا نتیجه خذلان
هم لؤلؤ جود را کفت بحر
هم گوهر فضل را دلت کان
مأمور اشارت تو گردون
منقاد ارادت تو کیهان
شمع هنر تو عالم آرای
ابر کرم تو گوهر افشان
نه حلم تراست هیچ غایت
نه علم تراست هیچ پایان
چون رستم سکزیی بهیجا
چون طاتم طایبی در ایوان
از لطف تو خانهای احباب
بانضهت روضهای رضوان
وز عنف تو حله های اعدا
با وحشت حفره های نیران
سبحان الله ! چه روز بود آنک
راندی تو بسوی غز و یکران ؟
در زیر تو باره ای چو کوهی
در دست تو نیزه ای چو ثعبان
از نعرهٔ تو زمکانه واله
وز حملهٔ تو سپهر حیران
با لطف تو همچو آب آتش
با قهر تو همچو موم سندان
بارنده بساعتی حسامت
بر بفعهٔ اهل کفر توفان
از تو شده قصر شرع آباد
وز تو شده دار شرک ویران
بنموده برای نصرة حق
تیر تو در آن غزات برهان
از پیش سنان چون شهبت
بگریخته صد هزار شیطان
ایرانت شده بزیر رایت
تورانت شده بزیر فرمان
معلوم شده ز خاتم تو
کیفیت خاتم سلیمان
ای کرده بدست مرد دانا
هم نام بخدمت تو ، هم نان
من بنده هزار بار دیده
از بخشش تو نعیم الوان
طبعم ز مواهب تو تازه
جانم ز مکارم تو شادان
زان پس که مرا عنایت تو
پرورده بنعمت فراوان
منویس بگفت خصم نامم
بر حاشیهٔ کتاب نسیان
تا هست زمین همیشه ساکن
تا هست فلک همیشه گردان
جز شمع سخا و فضل مفروز
جز تخم وفا و عدل مفشان
اندر سفر و حضر ز آفات
بادات نگاهدار یزدان
دل کفته عدوی تو چو خامه
سر کوفته خصم تو چو سندان
بردی دل و نیست بر تو تاوان
تو آفت جانی و جهانی
نام تو نهادهاند جانان
چون عهد تو پشت من شکسته
چون جعد تو کار من پریشان
هجر تو مرا ز پای افگند
فریاد مرا ز دست هجران!
با خد تو تیره ماه گردون
از قد تو طیره سرو بستان
درد دل صدهزار کس را
یک بوسه ز دو لب تو درمان
با دو لب تو شکر نباید
زیره نبرد کس بکرمان
آنجا که لب و رخ تو آید
حاجت نبود براح و ریحان
بی دو رخ تو آید
بی دو لب تو چه راحت از جان ؟
چندان که تراست خوبی ، ای یار
عشقست مرا هزار چندان
صد کوه جفای تو کشیدم
یک ذره ندیمت پشیمان
هستند ببند هر که هستند
در دست تو کافر و مسلمان
شب ها ز فراق تو دو چشمم
چون دامن خیمه روز باران
در دیدهٔ من چرا بود آب ؟
گر چاه تراست در زنخدان
سر گشته چو گوی شد دل من
تا زلف تو گشت همچو چوگان
بخشای بر آن که دل کند گوی
پس با تو در افگند میدان
گفتی که : نهفته دار رازم
تکلیف مکن ، مرا مرنجان
با سرخی اشک و زردی رخ
راز تو نهفته داشت نتوان
وقتست که قصه ای نویسم
از جور تو سوی قصر خاقان
خاقان معظم ، آنکه او راست
گردون و نجوم او بفرمان
فرزانه کمال دولت و دین
بی خوف کمال او ز نقصان
بوالقاسم ، آنکه در کف او
مقسوم شدست رزق انسان
محمود ، که نام فرخ او
برنامهٔ حمد گشت عنوان
رادی ، که ممهدست و معمور
از بخشش او بلاد توران
گردی ، که مؤیدست و منصور
از کوشش او لوای ایمان
اجسام مخالفانش در خاک
از نوک سنان اوست پنهان
ارواح متابعنش در جنگ
از گرز گران اوست لرزان
از خدمت اوست جاه اشراف
وز حضرت اوست لاف اعیان
گیتی ببقاش داده میثاق
دولت بوفاش کرده پیمان
ای دامن قدر تو برفعت
پیراهن چرخ را گریبان
ای مهر ترا قرینه نصرت
وی قهر ترا نتیجه خذلان
هم لؤلؤ جود را کفت بحر
هم گوهر فضل را دلت کان
مأمور اشارت تو گردون
منقاد ارادت تو کیهان
شمع هنر تو عالم آرای
ابر کرم تو گوهر افشان
نه حلم تراست هیچ غایت
نه علم تراست هیچ پایان
چون رستم سکزیی بهیجا
چون طاتم طایبی در ایوان
از لطف تو خانهای احباب
بانضهت روضهای رضوان
وز عنف تو حله های اعدا
با وحشت حفره های نیران
سبحان الله ! چه روز بود آنک
راندی تو بسوی غز و یکران ؟
در زیر تو باره ای چو کوهی
در دست تو نیزه ای چو ثعبان
از نعرهٔ تو زمکانه واله
وز حملهٔ تو سپهر حیران
با لطف تو همچو آب آتش
با قهر تو همچو موم سندان
بارنده بساعتی حسامت
بر بفعهٔ اهل کفر توفان
از تو شده قصر شرع آباد
وز تو شده دار شرک ویران
بنموده برای نصرة حق
تیر تو در آن غزات برهان
از پیش سنان چون شهبت
بگریخته صد هزار شیطان
ایرانت شده بزیر رایت
تورانت شده بزیر فرمان
معلوم شده ز خاتم تو
کیفیت خاتم سلیمان
ای کرده بدست مرد دانا
هم نام بخدمت تو ، هم نان
من بنده هزار بار دیده
از بخشش تو نعیم الوان
طبعم ز مواهب تو تازه
جانم ز مکارم تو شادان
زان پس که مرا عنایت تو
پرورده بنعمت فراوان
منویس بگفت خصم نامم
بر حاشیهٔ کتاب نسیان
تا هست زمین همیشه ساکن
تا هست فلک همیشه گردان
جز شمع سخا و فضل مفروز
جز تخم وفا و عدل مفشان
اندر سفر و حضر ز آفات
بادات نگاهدار یزدان
دل کفته عدوی تو چو خامه
سر کوفته خصم تو چو سندان
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - از زبان علاء الدوله اتسز خوارزمشاه
ای عادت تو همه جفای من
یک باره گذاشته وفای من
اندیشهٔ مکن همه وفای تو
و اندیشهٔ تو همه جفای من
ای در طلب رضای تو جانم
هرگز نکنی طلب رضای من
در منزل مهر تست رخت من
د موقف عشق تست جای من
بیگانه شدم ز صبر و از شادی
تا عشق تو گشت آشنای من
بر دعوی عشق تست همواره
چشم من و روی من گوای من
هر چند که پادشاه اسلامم
عشق تو شدست پادشای من
این فخر نه بس که گویی اتسز راست
دل گشته مسخر هوای من
آنم که بقای دولت و عزت
بستست خدای در بقای من
بگرفته عنان ملک دست من
سوده برکاب فتح پای من
پیراهن چرخ را گریبان شد
از مرتبه ، دامن قبای من
نی سیر ستاره جز بحکم من
نی گشت زمانه جز برای من
گشتست غبار عرصهٔ هیجا
هنگام مصاف توتیای من
سحر همه صفدران بیوبارد
آن نیزهٔ همچو اژدهای من
سرها درود ، چو گندا ، از کین
از خنجر همچو گند نای من
برباید افسر سلاطین را
ذز معرکه تیر جان ربای من
صد علم بود کمین حدیث من
صد گنج بود کهین عطای من
شومست و مبارکست و چونین به
مر دشمن و دوست را لقای من
خوارزمشهی نیافرید ایزد
داند همه خلق ، جز برای من
تا روز قضا بنصرة ایمان
بس باد معین من خدای من
یک باره گذاشته وفای من
اندیشهٔ مکن همه وفای تو
و اندیشهٔ تو همه جفای من
ای در طلب رضای تو جانم
هرگز نکنی طلب رضای من
در منزل مهر تست رخت من
د موقف عشق تست جای من
بیگانه شدم ز صبر و از شادی
تا عشق تو گشت آشنای من
بر دعوی عشق تست همواره
چشم من و روی من گوای من
هر چند که پادشاه اسلامم
عشق تو شدست پادشای من
این فخر نه بس که گویی اتسز راست
دل گشته مسخر هوای من
آنم که بقای دولت و عزت
بستست خدای در بقای من
بگرفته عنان ملک دست من
سوده برکاب فتح پای من
پیراهن چرخ را گریبان شد
از مرتبه ، دامن قبای من
نی سیر ستاره جز بحکم من
نی گشت زمانه جز برای من
گشتست غبار عرصهٔ هیجا
هنگام مصاف توتیای من
سحر همه صفدران بیوبارد
آن نیزهٔ همچو اژدهای من
سرها درود ، چو گندا ، از کین
از خنجر همچو گند نای من
برباید افسر سلاطین را
ذز معرکه تیر جان ربای من
صد علم بود کمین حدیث من
صد گنج بود کهین عطای من
شومست و مبارکست و چونین به
مر دشمن و دوست را لقای من
خوارزمشهی نیافرید ایزد
داند همه خلق ، جز برای من
تا روز قضا بنصرة ایمان
بس باد معین من خدای من
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - نیز در مدح اتسز
چو از حدیقهٔ مینای چرخ سقلاطون
نهفته گشت علامات چتر آینه گون
ز نقشهای عجیب و ز شکلهای غریب
صحیفه های فلک شد چو صحف انگلیون
جناح نسر و سلاح سماک هر دو شدند
ز دست چرخ مرصع بلؤلو مکنون
بحسن روی قمر همچو طلعت لیلی
بضعف شکل سها همچو قالب مجنون
شعاع شعری اندر میان ظلمت شب
چنان که در دل جهال و هم افلاطون
شهاب همچو حسامی برهنه کرده بحرب
سهیل همچو سنانی خضاب کرده بخون
شبی دراز وز حیرت فلک درو ساکن
و لیکن از دل من برده هجر یار سکون
مهی ، که کردتم را ببند فتنه اسیر
بتی ، که کرد دلم را بدست عشوه زبون
زبان من شده در وصف زلف او عاجر
روان من شده بر نقش روی او مفتون
چو نون و چون الفست او بابرو و بالا
وزوست قد الف شکل من خمیده چو نون
فراق یار بود صعب در همه هنگام
و لیک باشد هنگام نوبهار فزون
کنون که دست طبایع بسان فراشان
بباغ وراق ستبرق فگند و بوقلمون
فشاند مشک و قرنفل بجای گرد ریاح
نمود لعل و زبرجد بجای میوهٔ غصون
کنار باغ همه پر خزاین دارا
فضای راغ همه پر دفاین قارون
فراق از گل و گلرخ بدین چنین فصلی
ز امهات جنونست و الجنون فنون
منم که بهر تماشای باغ، همچو صبا
ز لهو رفتم و رفتم ز باغ و راغ برون
بران براق نشستم ، که هست پیکر او
چو بیستونی ، در زیر او چهار ستون
گهی چو شکل پلنگان دونده بر کهسار
گهی بشبه نهنگان رونده در جیحون
بزیر زینش نیایی بوقت پویه شموس
بزیر رانش نبینی بگاه وقفه حرون
نهاده رخ برهی ، کندرو نیابد کس
بجز لقای فنا و بجز خیال منون
هزار خوف در اطراف او شده موجود
هزار فتنه باکناف او شده مقرون
قرارگاه افاعی همه جبال و قفار
مقامگاه شیاطین همه سهول و حرون
درو بهیبت نازل نوایب گیتی
درو بعبرت ناظر کواکب گردون
ز سهم راه مرا آیت طرب منسوخ
ز هجر یار مرا رایت نشاط نگون
گهی چو هامون از آتش دلم دریا
گهی چو. دریا از آب دیده ام هامون
ز بهر حفظ تن و جانم اندرو خوانده
ثنای صدر بزرگ خدایگان چو فسون
عنا بلهو بدل شد ، چو سوی حضرت شاه
مرا ستارهٔ اقبال گشت راهنمون
ابوالمظفر ، خورشید خسروان ، اتسز
که هست تابع حکمتش قضای کن فیکون
بجنت جاه بزرگش فضای عالم خرد
بپیش قدر بلندش محل گردون دون
بمهر حضرت او جان عاقلان مشعوف
بدست منت او شخص فاضلان مرهون
خدایگانا ، آنی که در خرد نارد
قران انجم گردون قرین تو بقرون
ببحر کف تو قواص مکرمات از در
سفینهای امل را همی کند مشحون
زسعی بخت تو اقبال کوکب مسعود
بگرد صدر تو پرواز طایر میمون
محیط فضل و هنر را ضمیر تو مرکز
حساب مجد و شرف را جلال تو قانون
بیت احزان یاد تو سلوت یعقوب
بجوف ماهی نام تو دعوت ذوالنون
هزار صاعقه در یک شکوه تو مضمر
هزار فایده در یک حدیث تو مضمون
بقدر مرتبه دار تو همچو کیکاوس
بجاه غاشیه دار تو همچو افریدون
ز شخص تیر فلک سهم تو ربوده حیات
ز فرق گاو زمین باس تو شکسته سرون
هوای بزم بطیب سخای تو ممزوج
زمین رزم بخون عدوی تو معجون
برنده نسل عدو خنجر تو چون کافور
سپرده هوش یلان هیبت تو چون افیون
ز وصف بر تو عاجز شده بیان عقول
ز کنه قدر تو قاصر شده مجال ظنون
بامر و نهی ترا بهر چاکری منقاد
بحل و عقد ترا چرخ بنده ای ماذون
ز هر ذنوب دل تو منزهست و بری
ز هر عیوب تن تو مطهرست و مصون
بحشمت تو قوی گشت پشت دین رسول
چو پشت موسی عمران بشرکت هارون
بشد خلاف دربان کاخ مأمونی
بعهد تو ز شرف چون خلاف مامون
چو بیضهٔ حرمست و چون روضهٔ ارمست
به ایمنی و خوشی از تو این بلاد اکنون
سکون گرفت و مطهر شد از همه آفات
ز حد ری بحسام تو تا بآبسکون
اگر عدوی ترا در سرست سودایی
بدفع سودا تیغت بسست افتینون
همیشه تا که بود در فراق عاشق را
دلی چو آذر و رخساره ای چو آذریون
موافقان تو بادند سال و مه مسرور
مخالفان تو بادند روز و شب محذون
همه حدیث خلایق ثنای صدر تو باد
و گر چه هست در امثال : کلحدیث شجون
بحشمت تو شده رام گنبد توسن
بهیبت تو شده نرم اختر وارون
ز حادثات جهان و ز نایبات فلک
نگاهدار تن و جانت ایزد بی چون
نهفته گشت علامات چتر آینه گون
ز نقشهای عجیب و ز شکلهای غریب
صحیفه های فلک شد چو صحف انگلیون
جناح نسر و سلاح سماک هر دو شدند
ز دست چرخ مرصع بلؤلو مکنون
بحسن روی قمر همچو طلعت لیلی
بضعف شکل سها همچو قالب مجنون
شعاع شعری اندر میان ظلمت شب
چنان که در دل جهال و هم افلاطون
شهاب همچو حسامی برهنه کرده بحرب
سهیل همچو سنانی خضاب کرده بخون
شبی دراز وز حیرت فلک درو ساکن
و لیکن از دل من برده هجر یار سکون
مهی ، که کردتم را ببند فتنه اسیر
بتی ، که کرد دلم را بدست عشوه زبون
زبان من شده در وصف زلف او عاجر
روان من شده بر نقش روی او مفتون
چو نون و چون الفست او بابرو و بالا
وزوست قد الف شکل من خمیده چو نون
فراق یار بود صعب در همه هنگام
و لیک باشد هنگام نوبهار فزون
کنون که دست طبایع بسان فراشان
بباغ وراق ستبرق فگند و بوقلمون
فشاند مشک و قرنفل بجای گرد ریاح
نمود لعل و زبرجد بجای میوهٔ غصون
کنار باغ همه پر خزاین دارا
فضای راغ همه پر دفاین قارون
فراق از گل و گلرخ بدین چنین فصلی
ز امهات جنونست و الجنون فنون
منم که بهر تماشای باغ، همچو صبا
ز لهو رفتم و رفتم ز باغ و راغ برون
بران براق نشستم ، که هست پیکر او
چو بیستونی ، در زیر او چهار ستون
گهی چو شکل پلنگان دونده بر کهسار
گهی بشبه نهنگان رونده در جیحون
بزیر زینش نیایی بوقت پویه شموس
بزیر رانش نبینی بگاه وقفه حرون
نهاده رخ برهی ، کندرو نیابد کس
بجز لقای فنا و بجز خیال منون
هزار خوف در اطراف او شده موجود
هزار فتنه باکناف او شده مقرون
قرارگاه افاعی همه جبال و قفار
مقامگاه شیاطین همه سهول و حرون
درو بهیبت نازل نوایب گیتی
درو بعبرت ناظر کواکب گردون
ز سهم راه مرا آیت طرب منسوخ
ز هجر یار مرا رایت نشاط نگون
گهی چو هامون از آتش دلم دریا
گهی چو. دریا از آب دیده ام هامون
ز بهر حفظ تن و جانم اندرو خوانده
ثنای صدر بزرگ خدایگان چو فسون
عنا بلهو بدل شد ، چو سوی حضرت شاه
مرا ستارهٔ اقبال گشت راهنمون
ابوالمظفر ، خورشید خسروان ، اتسز
که هست تابع حکمتش قضای کن فیکون
بجنت جاه بزرگش فضای عالم خرد
بپیش قدر بلندش محل گردون دون
بمهر حضرت او جان عاقلان مشعوف
بدست منت او شخص فاضلان مرهون
خدایگانا ، آنی که در خرد نارد
قران انجم گردون قرین تو بقرون
ببحر کف تو قواص مکرمات از در
سفینهای امل را همی کند مشحون
زسعی بخت تو اقبال کوکب مسعود
بگرد صدر تو پرواز طایر میمون
محیط فضل و هنر را ضمیر تو مرکز
حساب مجد و شرف را جلال تو قانون
بیت احزان یاد تو سلوت یعقوب
بجوف ماهی نام تو دعوت ذوالنون
هزار صاعقه در یک شکوه تو مضمر
هزار فایده در یک حدیث تو مضمون
بقدر مرتبه دار تو همچو کیکاوس
بجاه غاشیه دار تو همچو افریدون
ز شخص تیر فلک سهم تو ربوده حیات
ز فرق گاو زمین باس تو شکسته سرون
هوای بزم بطیب سخای تو ممزوج
زمین رزم بخون عدوی تو معجون
برنده نسل عدو خنجر تو چون کافور
سپرده هوش یلان هیبت تو چون افیون
ز وصف بر تو عاجز شده بیان عقول
ز کنه قدر تو قاصر شده مجال ظنون
بامر و نهی ترا بهر چاکری منقاد
بحل و عقد ترا چرخ بنده ای ماذون
ز هر ذنوب دل تو منزهست و بری
ز هر عیوب تن تو مطهرست و مصون
بحشمت تو قوی گشت پشت دین رسول
چو پشت موسی عمران بشرکت هارون
بشد خلاف دربان کاخ مأمونی
بعهد تو ز شرف چون خلاف مامون
چو بیضهٔ حرمست و چون روضهٔ ارمست
به ایمنی و خوشی از تو این بلاد اکنون
سکون گرفت و مطهر شد از همه آفات
ز حد ری بحسام تو تا بآبسکون
اگر عدوی ترا در سرست سودایی
بدفع سودا تیغت بسست افتینون
همیشه تا که بود در فراق عاشق را
دلی چو آذر و رخساره ای چو آذریون
موافقان تو بادند سال و مه مسرور
مخالفان تو بادند روز و شب محذون
همه حدیث خلایق ثنای صدر تو باد
و گر چه هست در امثال : کلحدیث شجون
بحشمت تو شده رام گنبد توسن
بهیبت تو شده نرم اختر وارون
ز حادثات جهان و ز نایبات فلک
نگاهدار تن و جانت ایزد بی چون
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - نیز در مدح ملک اتسز
بتی ، که ماه برد روشنی ز طلعت او
ربودن دل عشاق گشته صنعت او
چو شب سیاه شود در دو چشم من عالم
اگر نبینم روزی جمال طلعت او
همیشه سوی وفای ویست رغبت من
همیشه سوی جفای منست رغبت او
ضمیر دوست قران کرده با عداوت من
دل منست قرین گشته با محبت او
مرا ز صورت او جان و دل شود خرم
هزار جان و دل من فدای صورت او
فزوده زینت دهر آفتاب چهرهٔ او
ربوده رونق سرو اعتدال قامت او
چو سبزه ایست بر اطراف چشمهٔ حیوان
بگرد دو لب نوشین دمیده سبلت او
شدست بسته تن من بینند انده او
شدست خسته دل من ز تیر محنت او
بباد دادم از دست وصل او و کنون
چو خاک ماندم در زیر پای فرقت او
شدست عادت من خدمتش ، بدان معنی
که هست خدمت شاه زمانه عدت او
علاء دولت ، فخر ملوک ، نصرت دین
که هست قاعدهٔ ملک و دین ز دولت او
خدایگانی ، فرخنده حضرتی ، شاهی
که سجده گاه سلاطین شدست حضرت او
مقر نگیرد اقبال جز بدرگه او
کمر نبندد ایام جز بخدمت او
شدست کار ولی ساخته ز بخشش او
شدست جان عدو سوخته ز هیبت او
بخیل باشد دریا ، حقیر باشد چرخ
بگاه جود و شرف پیش دست و همت او
نظام دین و دول گشته تیغ و خامهٔ او
جمال ملک و ملل گشته جاه و حشمت او
ز بیم رایت عمر عدو نگون گردد
چو بر فرازد دست فتوح رایت او
نمونه ایست بهشت از حریم مجلس او
نشانه ایست جحیم از نهیب صولت او
شدست دیدهٔ دشمن غلاف نیزهٔ او
شدست تارک حاسد نیام ضربت او
خمار محنت هرگز اثر نیارد کرد
بر آنکه مست شود از شراب نعمت او
منم که تا بدر فرخش بپیوستم
همی گسسته نگردد ز من عطیت او
گهی نشینم با کامها زبخشش او
گهی خرام با لامها ز خلعت او
از آن سپس که تنم بود در مضرت چرخ
بمن رسد ز هرگونه ای مبرت او
چو پایهای حوادث ببست بر تن من
زبان گشادم بر پایهای مدحت او
اگر چه هست دلم در هوای او یکتا
دوتا شدست تن من ز بار منت او
همیشه تا بگردد سپهر و از انجم
بود بروز و بشب نور او و زینت او
مباد فارغ از قهر خصم خنجر او
مباد خالی از نظم ملک فکرت او
گسسته باد دو پای عنا ز جانب او
بریده باد دو دست فنا ز مدت او
ربودن دل عشاق گشته صنعت او
چو شب سیاه شود در دو چشم من عالم
اگر نبینم روزی جمال طلعت او
همیشه سوی وفای ویست رغبت من
همیشه سوی جفای منست رغبت او
ضمیر دوست قران کرده با عداوت من
دل منست قرین گشته با محبت او
مرا ز صورت او جان و دل شود خرم
هزار جان و دل من فدای صورت او
فزوده زینت دهر آفتاب چهرهٔ او
ربوده رونق سرو اعتدال قامت او
چو سبزه ایست بر اطراف چشمهٔ حیوان
بگرد دو لب نوشین دمیده سبلت او
شدست بسته تن من بینند انده او
شدست خسته دل من ز تیر محنت او
بباد دادم از دست وصل او و کنون
چو خاک ماندم در زیر پای فرقت او
شدست عادت من خدمتش ، بدان معنی
که هست خدمت شاه زمانه عدت او
علاء دولت ، فخر ملوک ، نصرت دین
که هست قاعدهٔ ملک و دین ز دولت او
خدایگانی ، فرخنده حضرتی ، شاهی
که سجده گاه سلاطین شدست حضرت او
مقر نگیرد اقبال جز بدرگه او
کمر نبندد ایام جز بخدمت او
شدست کار ولی ساخته ز بخشش او
شدست جان عدو سوخته ز هیبت او
بخیل باشد دریا ، حقیر باشد چرخ
بگاه جود و شرف پیش دست و همت او
نظام دین و دول گشته تیغ و خامهٔ او
جمال ملک و ملل گشته جاه و حشمت او
ز بیم رایت عمر عدو نگون گردد
چو بر فرازد دست فتوح رایت او
نمونه ایست بهشت از حریم مجلس او
نشانه ایست جحیم از نهیب صولت او
شدست دیدهٔ دشمن غلاف نیزهٔ او
شدست تارک حاسد نیام ضربت او
خمار محنت هرگز اثر نیارد کرد
بر آنکه مست شود از شراب نعمت او
منم که تا بدر فرخش بپیوستم
همی گسسته نگردد ز من عطیت او
گهی نشینم با کامها زبخشش او
گهی خرام با لامها ز خلعت او
از آن سپس که تنم بود در مضرت چرخ
بمن رسد ز هرگونه ای مبرت او
چو پایهای حوادث ببست بر تن من
زبان گشادم بر پایهای مدحت او
اگر چه هست دلم در هوای او یکتا
دوتا شدست تن من ز بار منت او
همیشه تا بگردد سپهر و از انجم
بود بروز و بشب نور او و زینت او
مباد فارغ از قهر خصم خنجر او
مباد خالی از نظم ملک فکرت او
گسسته باد دو پای عنا ز جانب او
بریده باد دو دست فنا ز مدت او
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - نیز در مدح ملک اتسز
ای چهرهٔ تو رشک مه آسمان شده
یاقوت فام دو لب تو قوت جان شده
خلقی ز عشقت ، ای چو مه آسمان بحسن
سرگشته همچو دایرهٔ آسمان شده
از بهر خستن دل عشاق دردمند
مژگان و ابروان تو تیر و کمان شده
شبهای تیره کلبهٔ ادبار عاشقان
از مقدم خیال تو چون بوستان شده
دلها ز حسرت لب لعلت سبک شده
سرها ز شربت غم عشقت گران شده
بر حرص سود در صف بازار عشق تو
سرمایه های عمر و جوانی زیان شده
شبها ز بهر روی تو شیران روزگار
در کوی تو طفیل سگ پاسبان شده
ای چون زمانه بسته میان بر جفای من
تو در میان عشرت و من از میان شده
صاحب قران حسنی و ما را ز جور تو
مرجع جوار خسرو صاحب قران شده
خوارزمشاه عالم و عدل ، که عزم اوست
با ماه آسمان بمضا هم عنان شده
آن خسروی که هست دل و دست فرخش
در علم و جود ناسخ دریا و کان شده
آمال خلق را حشر مکرمات او
در راه جود بدرقهٔ کاروان شده
از لوح غیب خط معمای فتح را
جاری زبان خنجر او ترجمان شده
احوال ساکنان زمین را جلال او
از طارم بروج فلک دیده بان شده
از مهر او خزان موافق شده بهار
وز کین او خزان مخالف خزان شده
اندر گداز آتش سهمش تن عدو
چون پیکر هوا ز بصرها نهان شده
ای رای پیرو بخت جوان گشته یار تو
درگاه تست مقصد پیر و جوان شده
ترسندگان نکبت احداث چرخ را
اکناف حضرت تو مقر امان شده
نرگس ز بهر دیدن تو ف اشک رخ عدو
سوسن براب مدح تو یکسر زبان شده
نیلوفرست تیغ تو ، اشک رخ عدو
از بیم او چو لاله و چون زعفران شده
عالم نهاده چون قلم از عدل و چون قلم
در پیش تو بسر همه عالم روان شده
ارباب فضل بر همه انواع کام دل
از عدت مکارم تو کامران شده
ای مرد مردمی ، که بمردی و مردمی
احوال تست عمدهٔ هر داستان شده
من بنده را نشاط دل از مکرمات تو
چون جاه بی کرانهٔ تو بی کران شده
با گنج شایگان شده ام از عطای تو
و اشعار من بمدح تو بی شایگان شده
وین خاطر مهذب باریک بین من
بر لشکر مدایح تو پهلوان شده
از خانمان جفای فلک تاخته مرا
وندر دیار ملک تو با خانمان شده
بی نام و نان من آمده سوی جناب تو
وز مکرمات کف تو با نام و نان شده
نا مهربان زمانهٔ غدار بی وفا
بر من بسعی حشمت تو مهربان شده
امید قحط خوردهٔ من بنده را بلطف
بر تو مایده ، کف تو میزبان شده
در زیر پایم این خسک حادثات چرخ
از رفق اصطناع تو چون پرنیان شده
تا هست چرخ دایر و اندر صمیم او
سیارگان بصنع الهی روان شده
بادا ز سعی اختر و از دور آسمان
غمگین مخالف تو و تو شادمان شده
اندر زمانه نام نکوی تو جاودان
بادا چو نام دولت جاودان شده
بادی تو قاهر ستم و تا بروز حشر
بر گنج عدل سیرت تو قهرمان شده
یاقوت فام دو لب تو قوت جان شده
خلقی ز عشقت ، ای چو مه آسمان بحسن
سرگشته همچو دایرهٔ آسمان شده
از بهر خستن دل عشاق دردمند
مژگان و ابروان تو تیر و کمان شده
شبهای تیره کلبهٔ ادبار عاشقان
از مقدم خیال تو چون بوستان شده
دلها ز حسرت لب لعلت سبک شده
سرها ز شربت غم عشقت گران شده
بر حرص سود در صف بازار عشق تو
سرمایه های عمر و جوانی زیان شده
شبها ز بهر روی تو شیران روزگار
در کوی تو طفیل سگ پاسبان شده
ای چون زمانه بسته میان بر جفای من
تو در میان عشرت و من از میان شده
صاحب قران حسنی و ما را ز جور تو
مرجع جوار خسرو صاحب قران شده
خوارزمشاه عالم و عدل ، که عزم اوست
با ماه آسمان بمضا هم عنان شده
آن خسروی که هست دل و دست فرخش
در علم و جود ناسخ دریا و کان شده
آمال خلق را حشر مکرمات او
در راه جود بدرقهٔ کاروان شده
از لوح غیب خط معمای فتح را
جاری زبان خنجر او ترجمان شده
احوال ساکنان زمین را جلال او
از طارم بروج فلک دیده بان شده
از مهر او خزان موافق شده بهار
وز کین او خزان مخالف خزان شده
اندر گداز آتش سهمش تن عدو
چون پیکر هوا ز بصرها نهان شده
ای رای پیرو بخت جوان گشته یار تو
درگاه تست مقصد پیر و جوان شده
ترسندگان نکبت احداث چرخ را
اکناف حضرت تو مقر امان شده
نرگس ز بهر دیدن تو ف اشک رخ عدو
سوسن براب مدح تو یکسر زبان شده
نیلوفرست تیغ تو ، اشک رخ عدو
از بیم او چو لاله و چون زعفران شده
عالم نهاده چون قلم از عدل و چون قلم
در پیش تو بسر همه عالم روان شده
ارباب فضل بر همه انواع کام دل
از عدت مکارم تو کامران شده
ای مرد مردمی ، که بمردی و مردمی
احوال تست عمدهٔ هر داستان شده
من بنده را نشاط دل از مکرمات تو
چون جاه بی کرانهٔ تو بی کران شده
با گنج شایگان شده ام از عطای تو
و اشعار من بمدح تو بی شایگان شده
وین خاطر مهذب باریک بین من
بر لشکر مدایح تو پهلوان شده
از خانمان جفای فلک تاخته مرا
وندر دیار ملک تو با خانمان شده
بی نام و نان من آمده سوی جناب تو
وز مکرمات کف تو با نام و نان شده
نا مهربان زمانهٔ غدار بی وفا
بر من بسعی حشمت تو مهربان شده
امید قحط خوردهٔ من بنده را بلطف
بر تو مایده ، کف تو میزبان شده
در زیر پایم این خسک حادثات چرخ
از رفق اصطناع تو چون پرنیان شده
تا هست چرخ دایر و اندر صمیم او
سیارگان بصنع الهی روان شده
بادا ز سعی اختر و از دور آسمان
غمگین مخالف تو و تو شادمان شده
اندر زمانه نام نکوی تو جاودان
بادا چو نام دولت جاودان شده
بادی تو قاهر ستم و تا بروز حشر
بر گنج عدل سیرت تو قهرمان شده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - نیز در مدح اتسز
جانا ، لب چون شراب داری
رخساره چو آفتاب داری
در پیش ضیای آفتابت
از ظلمت شب نقاب داری
جمله نمکی و جان ما را
بر آتش غم کباب داری
بی آن لب چون شکر ، تنم را
همچون شکر اندر آب داری
زان نرگس نیم خواب ، چشمم
محروم شده ز خواب داری
پیوسته ره فراق پویی
همواره سر عتاب داری
پشت طربم شکسته خواهی
باغ خردم خراب داری
ای روی تو رحمت الهی
تا چند مرا عذاب داری؟
تو جفت ربایی و دلم را
نالنده تر از رباب داری
در انده تو درنک دارم
در کشتن من شتاب داری
ای تافته زلف ، باز آخر
تا کی دل من بتاب داری؟
صبرم چو عقاب صید کردی
گرچه صفت غراب داری
ای تن ، تو جزع مکن و گر چند
اندیشهٔ بی حساب داری
خوش باش ، که بارگه خسرو
از حادثها مآب داری
خوارزمشه ، آنکه از قبولش
هم منصب و هم نصاب داری
ای آنکه دیار مشرکان را
از تیغ در اضطراب داری
آنی که ز باد حمله در رزم
بنیاد فلک خراب داری
وز خون عدو بروز هیجا
آفاق پر از خضاب داری
بر بر باغ امید خلق دستی
بارنده تر از سحاب داری
یک لفظ سؤال سایلان را
صد بدرهٔ زر جواب داری
کردار همه صالح دانی
گفتار همه صواب داری
در هر سخنی که تو بگویی
مضمر شده صد کتاب داری
دریای حیات حاسدان را
بی آب تر از سراب داری
از آتش تیغ جان گردان
پیوسته در التهاب داری
در دست شهان عنان نپاید
تا پای تو در رکاب داری
با محمدت اتصال جویی
وز منقصت اجتناب داری
در کل جهان بفضل مردی
کس نیست کزو حجاب داری
شاها، بدو دودمان عالی
از دو طرف انتساب داری
و امروز ز انتساب بگذشت
ملکی که باکتساب داری
باروی بتان نشاط کن زانک
هم دولت و هم شباب داری
رو ملک طرب گزین ، که ملکی
فارغ شده ز انقلاب داری
آن به که برغم خصم پیوست
در کف قدح شراب داری
رخساره چو آفتاب داری
در پیش ضیای آفتابت
از ظلمت شب نقاب داری
جمله نمکی و جان ما را
بر آتش غم کباب داری
بی آن لب چون شکر ، تنم را
همچون شکر اندر آب داری
زان نرگس نیم خواب ، چشمم
محروم شده ز خواب داری
پیوسته ره فراق پویی
همواره سر عتاب داری
پشت طربم شکسته خواهی
باغ خردم خراب داری
ای روی تو رحمت الهی
تا چند مرا عذاب داری؟
تو جفت ربایی و دلم را
نالنده تر از رباب داری
در انده تو درنک دارم
در کشتن من شتاب داری
ای تافته زلف ، باز آخر
تا کی دل من بتاب داری؟
صبرم چو عقاب صید کردی
گرچه صفت غراب داری
ای تن ، تو جزع مکن و گر چند
اندیشهٔ بی حساب داری
خوش باش ، که بارگه خسرو
از حادثها مآب داری
خوارزمشه ، آنکه از قبولش
هم منصب و هم نصاب داری
ای آنکه دیار مشرکان را
از تیغ در اضطراب داری
آنی که ز باد حمله در رزم
بنیاد فلک خراب داری
وز خون عدو بروز هیجا
آفاق پر از خضاب داری
بر بر باغ امید خلق دستی
بارنده تر از سحاب داری
یک لفظ سؤال سایلان را
صد بدرهٔ زر جواب داری
کردار همه صالح دانی
گفتار همه صواب داری
در هر سخنی که تو بگویی
مضمر شده صد کتاب داری
دریای حیات حاسدان را
بی آب تر از سراب داری
از آتش تیغ جان گردان
پیوسته در التهاب داری
در دست شهان عنان نپاید
تا پای تو در رکاب داری
با محمدت اتصال جویی
وز منقصت اجتناب داری
در کل جهان بفضل مردی
کس نیست کزو حجاب داری
شاها، بدو دودمان عالی
از دو طرف انتساب داری
و امروز ز انتساب بگذشت
ملکی که باکتساب داری
باروی بتان نشاط کن زانک
هم دولت و هم شباب داری
رو ملک طرب گزین ، که ملکی
فارغ شده ز انقلاب داری
آن به که برغم خصم پیوست
در کف قدح شراب داری
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - در مدح ملک اتسز
زهی ! جمال تو بر ماه کرده طنازی
سزاست بر سر خوبان ترا سرافرازی
بچشم طنز کنی گر کنی بماه نظر
بدان جمال ترا هست جای طنازی
بدست قهر ز لشکر گه جمال همی
سرای پردهٔ خورشید را براندازی
تو خود نتازی و ندر صف نکو رویان
همی خرامی و از نیکویی همی تازی
مرا تو گویی : بازیست عاشقی ، آری
شدست عشق تو بازی و لیک جان بازی
چو بربط از تو بسی گوشمال یافته ام
بدان امید که چون بربطم تو بنوازی
بحسن خویش چنان غره ای ، که در عالم
بهیچ کس زرعونت همی نپردازی
ز هجر آن لب چون انگبین چرا چندین
مرا بر آتش حسرت چو موم بگدازی؟
بچشم جان بربایی ، مگر که چشم تو کرد
بجان ربودن با تیغ شاه انبازی؟
علاء دولت ، خوارزمشاه ، فخر ملوک
ابوالمظفر اتسز ، شهنشه غازی
خدایگانی ، کز خسروان عالم اوست
بتیغ هند نگهبان ملت تازی
خدایگانا ، اعدای شرع بگریزند
چو باره تازی واندر مصاف بگرازی
گهی بکوشش جان مخالفان سوزی
گهی ببخشش کار موافقان سازی
بوقت انس همه بادهٔ ظفر نوشی
بوقت حرب همه بارهٔ ظفر تازی
طریق نشر مساعی ورزی
بسوی کسب معالی و محمدت تازی
بروز معرکه رعد از هوا نیارد کرد
بپیش نعرهٔ کوس تو چیره آوازی
کهین غلام تو در رزم رستم سگزی
کمین ندیم تو در بزم صاحب رازی
جهان قبول کند هر چه آن تو انجامی
فلک تمام کند هر چه آن تو آغازی
بدست عدل تو باطل کنندهٔ ظلمی
ز خوان جود تو سیری دهندهٔ آزی
همیشه تا صف چرخ هست غداری
همیشه تا اثر صبح هست غمازی
بنزد ایزد اعزاز تو فزون بادا
که از ملوک جهان تو سزای اعزازی
مخالف تو جز اندر عنا و رنج مباد
زرشک آنکه تو اندر نعیم و در نازی
سزاست بر سر خوبان ترا سرافرازی
بچشم طنز کنی گر کنی بماه نظر
بدان جمال ترا هست جای طنازی
بدست قهر ز لشکر گه جمال همی
سرای پردهٔ خورشید را براندازی
تو خود نتازی و ندر صف نکو رویان
همی خرامی و از نیکویی همی تازی
مرا تو گویی : بازیست عاشقی ، آری
شدست عشق تو بازی و لیک جان بازی
چو بربط از تو بسی گوشمال یافته ام
بدان امید که چون بربطم تو بنوازی
بحسن خویش چنان غره ای ، که در عالم
بهیچ کس زرعونت همی نپردازی
ز هجر آن لب چون انگبین چرا چندین
مرا بر آتش حسرت چو موم بگدازی؟
بچشم جان بربایی ، مگر که چشم تو کرد
بجان ربودن با تیغ شاه انبازی؟
علاء دولت ، خوارزمشاه ، فخر ملوک
ابوالمظفر اتسز ، شهنشه غازی
خدایگانی ، کز خسروان عالم اوست
بتیغ هند نگهبان ملت تازی
خدایگانا ، اعدای شرع بگریزند
چو باره تازی واندر مصاف بگرازی
گهی بکوشش جان مخالفان سوزی
گهی ببخشش کار موافقان سازی
بوقت انس همه بادهٔ ظفر نوشی
بوقت حرب همه بارهٔ ظفر تازی
طریق نشر مساعی ورزی
بسوی کسب معالی و محمدت تازی
بروز معرکه رعد از هوا نیارد کرد
بپیش نعرهٔ کوس تو چیره آوازی
کهین غلام تو در رزم رستم سگزی
کمین ندیم تو در بزم صاحب رازی
جهان قبول کند هر چه آن تو انجامی
فلک تمام کند هر چه آن تو آغازی
بدست عدل تو باطل کنندهٔ ظلمی
ز خوان جود تو سیری دهندهٔ آزی
همیشه تا صف چرخ هست غداری
همیشه تا اثر صبح هست غمازی
بنزد ایزد اعزاز تو فزون بادا
که از ملوک جهان تو سزای اعزازی
مخالف تو جز اندر عنا و رنج مباد
زرشک آنکه تو اندر نعیم و در نازی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱ - در مدح اتسز
گر هیچ گونه حال دل من بدانییی
تنها مرا بکلبهٔ احزان نمانییی
از من بقهر صورت وصلت نپوشیبی
بر من بجور سورهٔ حجرت نخوانییی
چون آفتاب کم روییی از من و مرا
مانند سایه در طلبت کم دوانییی
جستم ترا بخون دل و از تو کس نداد
جز در میان خون دل من نشانییی
بردم گمانییی که وفادارایی کنی
هرگز دروغ تر نبود زین گمانییی
چندان که می توانی بد می کنی بمن
ور خواهییی که کم کنییی هم توانییی
من کی بتن نمونهٔ نالی نوانمی ؟
گر نه بقد قرینهٔ سرو رانییی
گر من ترا که چنانکه جهان را بجویمی
از من بر آن صفت که جهانی جهانییی
گر چون سگان بگرد در تو بگردمی
از در مرا ، چنان که سگان را ، برانییی
شخص مرا ذلیل بدین سان نداریی
گر عز من بمجلس خسرو بدانییی
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، که هر زمان
از رأی پیر اوست جهان را جوانییی
آن خسرو یگانه ، که اندر کمال مجد
او را ز خسروان جهان نیست ثانییی
ارباب شرع و اهل هدی را بعهد او
نا یافته نماند امان و امانییی
هر ساعت از سرایر نصرة زمانه را
کرده زبان نصرة او ترجمانییی
چرخی ، که او مدیر همه چرخ ها شدست
با امر نافذش نکند هم عنانییی
نی کوه را چو حزم متینش متانتی
نی باد را چو عزم روانش روانییی
رأیش چنان حجاب زهر کار بر گرفت
کز وی نهان نماند فلک را نهانییی
شاها ، تویی قرینی و هرگز بهیچ قرن
کس را نبود مثل تو صاحب قرانییی
ننموده دهر مثل تو در هر معالییی
ناورده چرخ شبه تو در هر معانییی
تیغ تو کرده هر نفسی وحش و طیر را
از شخص دشمنان هدی میزبانییی
بس خان شده ز قهر تو بی جان و یافته
بی جانی از قبول تو هر لحظه جانییی
شاها ، هنروری تو ، که هست از مکارمت
هر ساعتی بر اهل هنر مهربانییی
ابنای فضل می گذرانند سخت خوش
در سایهٔ عنایت تو زندگانییی
حلمت سبک شمارد اگر چند آورند
هر لحظه ای بصدر رفیعت گرانییی
تا در جهان کمال نیابد ز مینییی
الا بیمن تربیت آسمانییی
بادی تو شادمان و مبادا بهیچ وقت
از عمر بدسگال ترا شادمانانییی
آخرترین مباد ز تو هیچ باغییی
والا ترین مباد ز تو هیچ فانییی
تنها مرا بکلبهٔ احزان نمانییی
از من بقهر صورت وصلت نپوشیبی
بر من بجور سورهٔ حجرت نخوانییی
چون آفتاب کم روییی از من و مرا
مانند سایه در طلبت کم دوانییی
جستم ترا بخون دل و از تو کس نداد
جز در میان خون دل من نشانییی
بردم گمانییی که وفادارایی کنی
هرگز دروغ تر نبود زین گمانییی
چندان که می توانی بد می کنی بمن
ور خواهییی که کم کنییی هم توانییی
من کی بتن نمونهٔ نالی نوانمی ؟
گر نه بقد قرینهٔ سرو رانییی
گر من ترا که چنانکه جهان را بجویمی
از من بر آن صفت که جهانی جهانییی
گر چون سگان بگرد در تو بگردمی
از در مرا ، چنان که سگان را ، برانییی
شخص مرا ذلیل بدین سان نداریی
گر عز من بمجلس خسرو بدانییی
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، که هر زمان
از رأی پیر اوست جهان را جوانییی
آن خسرو یگانه ، که اندر کمال مجد
او را ز خسروان جهان نیست ثانییی
ارباب شرع و اهل هدی را بعهد او
نا یافته نماند امان و امانییی
هر ساعت از سرایر نصرة زمانه را
کرده زبان نصرة او ترجمانییی
چرخی ، که او مدیر همه چرخ ها شدست
با امر نافذش نکند هم عنانییی
نی کوه را چو حزم متینش متانتی
نی باد را چو عزم روانش روانییی
رأیش چنان حجاب زهر کار بر گرفت
کز وی نهان نماند فلک را نهانییی
شاها ، تویی قرینی و هرگز بهیچ قرن
کس را نبود مثل تو صاحب قرانییی
ننموده دهر مثل تو در هر معالییی
ناورده چرخ شبه تو در هر معانییی
تیغ تو کرده هر نفسی وحش و طیر را
از شخص دشمنان هدی میزبانییی
بس خان شده ز قهر تو بی جان و یافته
بی جانی از قبول تو هر لحظه جانییی
شاها ، هنروری تو ، که هست از مکارمت
هر ساعتی بر اهل هنر مهربانییی
ابنای فضل می گذرانند سخت خوش
در سایهٔ عنایت تو زندگانییی
حلمت سبک شمارد اگر چند آورند
هر لحظه ای بصدر رفیعت گرانییی
تا در جهان کمال نیابد ز مینییی
الا بیمن تربیت آسمانییی
بادی تو شادمان و مبادا بهیچ وقت
از عمر بدسگال ترا شادمانانییی
آخرترین مباد ز تو هیچ باغییی
والا ترین مباد ز تو هیچ فانییی
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح شهاب الدوله سبکتگین
سوسن شکفته بر رخ چون ارغوان تست
آهن نهفته در بر چون پرنیان تست
تیری بغمزگان و کمانی بابروان
دلهای خلق خستهٔ تیر و کمان تست
هستی بلای جان همه عاشقان و لیک
سوگند عاشقان زمانه بجان تست
درست در دهانت و تیمار تو نهاد
در دیدهٔ من آن چه که اندر دهان تست
هر روز بامداد ببزم امیر در
تازه گلی ز چهرهٔ چون ارغوان تست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
جانا ، عنان دل بهوای تو داده ایم
سر بر خط اشارت عشقت نهاده ایم
بر جان ز خیل مهر تو صفها کشیده ایم
در دل بکوی عشق تو درها گشاده ایم
تا زاده ایم جفت هوای تو بوده ایم
گویا که از برای هوای تو زاده ایم
از سرد گفتن تو شود سوز ما فزون
بنگر که درغم تو چه گرم او فتاده ایم ؟
تو خوش نشسته ، ما بتظلم ز هجر تو
در بارگاه عمدهٔ ملک ایستاده ایم
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
نصرة قوی برایت و رأی رفیع اوست
گردون فراز گنبد گردان مطیع اوست
آسایش زمانه و آرایش زمین
از سیرت حمید و رسم رفیع اوست
سجده گه اکابر و بوسه گه کرام
ایوان بر کشیده و قصر منیع اوست
اندر زمین درنگ ز حزم متین اوست
وندر فلک شتاب زغزم سریع اوست
عدلش چهار فصل جهان را بود ربیع
تازه گل امانی و امن از ربیع اوست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
افروختست ملک بنور جمال او
و افراختست شرع بسعی جلال او
سیراب شد درخت امید جهانیان
از صوب اصطناع وز فیض نوال او
اقبال بوسه داده کف نیک خواه او
و ادبار خسته کرده دل بدسگال او
بی بهره مانده مال ز انصاف او و لیک
با بهره اند زایر و سایر ز مال او
نه ایزدست ، لیک چو ایزد نیافتند
ارباب عقل در همه دانش همان او
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
فخر معالی ، آنکه سپهر مفاخرست
کان مناقبست و مکان مآثرست
قدرش ز روی رفعت گردون اعظمست
دستش بوقت بسطت دریای زاخرست
اخلاق او یکایک چون مشک اذفرست
و الفاظ او سراسر چون در فاخرست
ذات شریف او ز همه منقبت بریست
شخص کریم او ز همه عیب طاهرست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
گردا، مساعی تو بعالم سمر شدست
نام تو در بسیط جهان مشتهر شدست
تا غایت کمان ، که در ذات عالمست
در جنب ذات کامل تو مختصر شدست
از آتش مهابت تیغ چو آب تو
چون دود جان دشمن دین پر شرر شدست
تو ساکنی بشهر بخارا و از سخات
اندر بلاد مشرق و مغرب خبر شدست
در روضهٔ جلال تو رضوان دیگری
وز فر تو بخارا خلد دگر شدست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
آنی که کعبهٔ فضلا بارگاه تست
از حادثات شرع نبی در پناه تست
هم آفتاب چرخ هنر نور طبع تست
هم توتیای چشم ظفر گرد راه تست
قادرتری ز گردون بر قهر دشمنان
و افزون تر از کواکب گردون سپاه تست
افلاک پست گردد آنجا که قدر تست
و آفاق تنگ باشد آنجا که جاه تست
جان و دلش ز تیر بد چرخ ایمنست
آن کس که او بجان و بدل نیک خواه تست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
من بنده را لقای تو عین سعادتست
بوسیدن بساط تو اصل سیادتست
گویم بنظم و نثر دعا و ثنای تو
وندر ضمیر از آنچه بگویم زیادتست
چونانکه هست عادت تو نشر مکرمات
نشر مدایح تو مرا نیز عادتست
از مهر خاندان تو مهریست بر دلم
وین نیست تازه ، بلکه زعهد ولادتست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
ای پست گشته خصم تو ، نامت بلند باد
بدخواه تو بدست بلا مستمند باد
از حادثات عالم و از نایبات چرخ
جان مخالفان تو اندر گزند باد
از صورت سهیلت طرف ستام باد
وز پیکر هلالت نعل سمند باد
ای تو گرفته دردم حاجات دست خلق
از دست غصه پای حسودت ببند باد
ارباب عقل را بصف کارزار در
آثار دستبرد تو تا حشر پند باد
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
آهن نهفته در بر چون پرنیان تست
تیری بغمزگان و کمانی بابروان
دلهای خلق خستهٔ تیر و کمان تست
هستی بلای جان همه عاشقان و لیک
سوگند عاشقان زمانه بجان تست
درست در دهانت و تیمار تو نهاد
در دیدهٔ من آن چه که اندر دهان تست
هر روز بامداد ببزم امیر در
تازه گلی ز چهرهٔ چون ارغوان تست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
جانا ، عنان دل بهوای تو داده ایم
سر بر خط اشارت عشقت نهاده ایم
بر جان ز خیل مهر تو صفها کشیده ایم
در دل بکوی عشق تو درها گشاده ایم
تا زاده ایم جفت هوای تو بوده ایم
گویا که از برای هوای تو زاده ایم
از سرد گفتن تو شود سوز ما فزون
بنگر که درغم تو چه گرم او فتاده ایم ؟
تو خوش نشسته ، ما بتظلم ز هجر تو
در بارگاه عمدهٔ ملک ایستاده ایم
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
نصرة قوی برایت و رأی رفیع اوست
گردون فراز گنبد گردان مطیع اوست
آسایش زمانه و آرایش زمین
از سیرت حمید و رسم رفیع اوست
سجده گه اکابر و بوسه گه کرام
ایوان بر کشیده و قصر منیع اوست
اندر زمین درنگ ز حزم متین اوست
وندر فلک شتاب زغزم سریع اوست
عدلش چهار فصل جهان را بود ربیع
تازه گل امانی و امن از ربیع اوست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
افروختست ملک بنور جمال او
و افراختست شرع بسعی جلال او
سیراب شد درخت امید جهانیان
از صوب اصطناع وز فیض نوال او
اقبال بوسه داده کف نیک خواه او
و ادبار خسته کرده دل بدسگال او
بی بهره مانده مال ز انصاف او و لیک
با بهره اند زایر و سایر ز مال او
نه ایزدست ، لیک چو ایزد نیافتند
ارباب عقل در همه دانش همان او
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
فخر معالی ، آنکه سپهر مفاخرست
کان مناقبست و مکان مآثرست
قدرش ز روی رفعت گردون اعظمست
دستش بوقت بسطت دریای زاخرست
اخلاق او یکایک چون مشک اذفرست
و الفاظ او سراسر چون در فاخرست
ذات شریف او ز همه منقبت بریست
شخص کریم او ز همه عیب طاهرست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
گردا، مساعی تو بعالم سمر شدست
نام تو در بسیط جهان مشتهر شدست
تا غایت کمان ، که در ذات عالمست
در جنب ذات کامل تو مختصر شدست
از آتش مهابت تیغ چو آب تو
چون دود جان دشمن دین پر شرر شدست
تو ساکنی بشهر بخارا و از سخات
اندر بلاد مشرق و مغرب خبر شدست
در روضهٔ جلال تو رضوان دیگری
وز فر تو بخارا خلد دگر شدست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
آنی که کعبهٔ فضلا بارگاه تست
از حادثات شرع نبی در پناه تست
هم آفتاب چرخ هنر نور طبع تست
هم توتیای چشم ظفر گرد راه تست
قادرتری ز گردون بر قهر دشمنان
و افزون تر از کواکب گردون سپاه تست
افلاک پست گردد آنجا که قدر تست
و آفاق تنگ باشد آنجا که جاه تست
جان و دلش ز تیر بد چرخ ایمنست
آن کس که او بجان و بدل نیک خواه تست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
من بنده را لقای تو عین سعادتست
بوسیدن بساط تو اصل سیادتست
گویم بنظم و نثر دعا و ثنای تو
وندر ضمیر از آنچه بگویم زیادتست
چونانکه هست عادت تو نشر مکرمات
نشر مدایح تو مرا نیز عادتست
از مهر خاندان تو مهریست بر دلم
وین نیست تازه ، بلکه زعهد ولادتست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
ای پست گشته خصم تو ، نامت بلند باد
بدخواه تو بدست بلا مستمند باد
از حادثات عالم و از نایبات چرخ
جان مخالفان تو اندر گزند باد
از صورت سهیلت طرف ستام باد
وز پیکر هلالت نعل سمند باد
ای تو گرفته دردم حاجات دست خلق
از دست غصه پای حسودت ببند باد
ارباب عقل را بصف کارزار در
آثار دستبرد تو تا حشر پند باد
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۴ - نیز در مدح اتسز
ای توتیای دیدهٔ من خاک کوی تو
کم گشته آبروی من از عشق روی تو
همچون نسیم خلد بود نزد من بقدر
بادی که او نشان دهد از خاک کوی تو
ای یوسف زمانه، چو یعقوب بود
کارد بمن نسیم سحرگاه بوی تو ؟
پشتم خمیده گشت چو چوگان ز بار غم
در آرزوی آن ز نخ همچو گوی تو
شوریده کار گشته ام و تیره روزگار
در انتظار روی تو ، مانند موی تو
روی تو جان فزاید و خوی تو جان برد
الحق که نه لایقست بروی تو خوی تو
بدخو مباش ، تانبرد نزد شهریار
خوی بد تو رونق روی نکوی تو
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
ای فتنه گشته بر رخ خوب تو نیکویی
در نیکویی نظیر تو از خلق هم توی
بس دل که بسته طرهٔ جعدت بچابکی
بس جان که خسته دیدهٔ شوخت بجادوی
چون آهو، ای نگار، ز من گشته ای رمان
وین بس شگفت نیست ، که با چشم آهوی
جسم مرا بسحر دو بادام آفتی
درد مرا بلطف دو یاقوت داروی
آیم همیشه من بمراعات سوی تو
لیکن تو از طریق مراعات یک سوی
روی تو خوب و خوی تو بد، این ستوده نیست
ای روی خوب ، شرم نداری ز بد خوی؟
من مدح خوان شاهم و با من تو بد کنی
و آنگه امید داری از شاه نیکوی ؟
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
تا پسندی ز من سر زلف ، ای نگار من
شوریده گشت چون سر زلف تو کار من
بر عارض تو زلف تو گشتست بی قرار
زان بی قرار زلف ربودی قرار من
تو جفت دیگری شدی و درد جفت من
تو یار دیگری شدی و هجر یار من
پر شد ز خون دیده کنار من ، ای نگار
تا از تو ، ای نگار، تهی شد کنار من
در انتظار روی تو بر خاک کوی تو
دردا! که شد بباد همه روزگار من
همچون گل بهاری و اندر فراق تو
از باد سرد همچو خزان شد بهار من
در بی شمار اندهم و مکرمات شاه
بیرون برد ز دفتر انده شمار من
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
ایام حاسدان شریعت سیاه گشت
احوال راعیان ضلالت تباه گشت
تا مقتدای دولت و تا پشتکار ملت
خوارزمشاه ، اتسز خوارزمشاه گشت
آن خسروی ، که اهل هدی را جناب او
از حادثات عالم جافی پناه گشت
مار از نهیب خنجر او همچو مور شد
کوه از هوای هیبت او همچو کاه گشت
رأی بلند او بیضا همچو مهر شد
عزم روان او بمضا همچو ماه گشت
کینش اساس مهلکهٔ بدسگال شد
مهرش لباس مفخرت نیک خواه گشت
آن کس که گشت معتصم حبل خدمتش
از چاه ذل بر آمد و با عز و جاه گشت
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
آنگه که صحن معرکه درای خون شد
در دست مرگ جان دلیران زبون شود
خون در رگ مبارز پیکار بفسرد
جان در تن مقاتل غدار خون شود
زان بر فراخته شده رایات کارزار
رایات عمرهای دلیران نگون شود
تن را سوی زمین و روان را سوی فلک
از حربگه دلیل قضا رهنمون شود
شاها ، که داند آن که زتیغ و سنان تو
احوال دشمنان تو آن لحظه چون شود؟
با زخم گرز و خنجر فیروزه فام تو
صحن زمین معرکه بیجاده گون شود
در تارک مخالف تو و زنهاد او
شمشیر تو درون شود و جان برون شود
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
شاها، مخالفان تو بیچاره گشته اند
از خانمان خویشتن آواره گشته اند
تو همچو قطب ثابت و ایشان ز بیم تو
سرگشته چون کواکب سیاره گشته اند
از صد هزار واقعه دل خسته ماده اند
وز صد هزار حادثه غم خواره گشته اند
دور از منافقان جناب رفیع تو
از هیبت تو با دل صد پاره گشته اند
تا اهل دشمنی تو گشتند ، نزد عقل
اهل هزار طعنه و بیغاره گشته اند
بر خلق بوده اند ستمگاره ، لاجرم
مخذول روزگار ستم گاره گشته اند
یک بار نیست این که ز قهر تو دیده اند
مقهور دستبرد تو صد باره گشته اند
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
شاها ، جلالت تو بجوزا رسیده باد
اعلام فتح تو بثریا رسیده باد
آن تیغ صفدری ، که بزیر رکاب تست
از دست تو بتارک اعدا رسیده باد
آن بارگاه ، کز پی بارت کنند نصب
اطناب او بساحل دریا رسیده باد
آن باز ، کز کف تو پرد در شکارگاه
منقار او پدیدهٔ عنقا رسیده باد
آن چاکری ، که غایشهٔ مهر تو کشد
ز آلای او بدولت والا رسیده باد
آن نوبتی ، که بر در عالمی تو زنند
بانگش باوج گنبد خضرا رسیده باد
بر تخت مملکت برکات دوام تو
در وارثان آدم و حوا رسیده باد
کم گشته آبروی من از عشق روی تو
همچون نسیم خلد بود نزد من بقدر
بادی که او نشان دهد از خاک کوی تو
ای یوسف زمانه، چو یعقوب بود
کارد بمن نسیم سحرگاه بوی تو ؟
پشتم خمیده گشت چو چوگان ز بار غم
در آرزوی آن ز نخ همچو گوی تو
شوریده کار گشته ام و تیره روزگار
در انتظار روی تو ، مانند موی تو
روی تو جان فزاید و خوی تو جان برد
الحق که نه لایقست بروی تو خوی تو
بدخو مباش ، تانبرد نزد شهریار
خوی بد تو رونق روی نکوی تو
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
ای فتنه گشته بر رخ خوب تو نیکویی
در نیکویی نظیر تو از خلق هم توی
بس دل که بسته طرهٔ جعدت بچابکی
بس جان که خسته دیدهٔ شوخت بجادوی
چون آهو، ای نگار، ز من گشته ای رمان
وین بس شگفت نیست ، که با چشم آهوی
جسم مرا بسحر دو بادام آفتی
درد مرا بلطف دو یاقوت داروی
آیم همیشه من بمراعات سوی تو
لیکن تو از طریق مراعات یک سوی
روی تو خوب و خوی تو بد، این ستوده نیست
ای روی خوب ، شرم نداری ز بد خوی؟
من مدح خوان شاهم و با من تو بد کنی
و آنگه امید داری از شاه نیکوی ؟
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
تا پسندی ز من سر زلف ، ای نگار من
شوریده گشت چون سر زلف تو کار من
بر عارض تو زلف تو گشتست بی قرار
زان بی قرار زلف ربودی قرار من
تو جفت دیگری شدی و درد جفت من
تو یار دیگری شدی و هجر یار من
پر شد ز خون دیده کنار من ، ای نگار
تا از تو ، ای نگار، تهی شد کنار من
در انتظار روی تو بر خاک کوی تو
دردا! که شد بباد همه روزگار من
همچون گل بهاری و اندر فراق تو
از باد سرد همچو خزان شد بهار من
در بی شمار اندهم و مکرمات شاه
بیرون برد ز دفتر انده شمار من
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
ایام حاسدان شریعت سیاه گشت
احوال راعیان ضلالت تباه گشت
تا مقتدای دولت و تا پشتکار ملت
خوارزمشاه ، اتسز خوارزمشاه گشت
آن خسروی ، که اهل هدی را جناب او
از حادثات عالم جافی پناه گشت
مار از نهیب خنجر او همچو مور شد
کوه از هوای هیبت او همچو کاه گشت
رأی بلند او بیضا همچو مهر شد
عزم روان او بمضا همچو ماه گشت
کینش اساس مهلکهٔ بدسگال شد
مهرش لباس مفخرت نیک خواه گشت
آن کس که گشت معتصم حبل خدمتش
از چاه ذل بر آمد و با عز و جاه گشت
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
آنگه که صحن معرکه درای خون شد
در دست مرگ جان دلیران زبون شود
خون در رگ مبارز پیکار بفسرد
جان در تن مقاتل غدار خون شود
زان بر فراخته شده رایات کارزار
رایات عمرهای دلیران نگون شود
تن را سوی زمین و روان را سوی فلک
از حربگه دلیل قضا رهنمون شود
شاها ، که داند آن که زتیغ و سنان تو
احوال دشمنان تو آن لحظه چون شود؟
با زخم گرز و خنجر فیروزه فام تو
صحن زمین معرکه بیجاده گون شود
در تارک مخالف تو و زنهاد او
شمشیر تو درون شود و جان برون شود
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
شاها، مخالفان تو بیچاره گشته اند
از خانمان خویشتن آواره گشته اند
تو همچو قطب ثابت و ایشان ز بیم تو
سرگشته چون کواکب سیاره گشته اند
از صد هزار واقعه دل خسته ماده اند
وز صد هزار حادثه غم خواره گشته اند
دور از منافقان جناب رفیع تو
از هیبت تو با دل صد پاره گشته اند
تا اهل دشمنی تو گشتند ، نزد عقل
اهل هزار طعنه و بیغاره گشته اند
بر خلق بوده اند ستمگاره ، لاجرم
مخذول روزگار ستم گاره گشته اند
یک بار نیست این که ز قهر تو دیده اند
مقهور دستبرد تو صد باره گشته اند
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
شاها ، جلالت تو بجوزا رسیده باد
اعلام فتح تو بثریا رسیده باد
آن تیغ صفدری ، که بزیر رکاب تست
از دست تو بتارک اعدا رسیده باد
آن بارگاه ، کز پی بارت کنند نصب
اطناب او بساحل دریا رسیده باد
آن باز ، کز کف تو پرد در شکارگاه
منقار او پدیدهٔ عنقا رسیده باد
آن چاکری ، که غایشهٔ مهر تو کشد
ز آلای او بدولت والا رسیده باد
آن نوبتی ، که بر در عالمی تو زنند
بانگش باوج گنبد خضرا رسیده باد
بر تخت مملکت برکات دوام تو
در وارثان آدم و حوا رسیده باد
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۵ - هم در مدح اتسز گوید
جانا اگر لب تو رهی فرد نیستی
جفت سرشک لعل و رخ زرد نیستی
ور گرم نیستی سر و کار تو با حسود
از درد دل مرا نفس سرد نیستی
ور یابدی نسیم رخ و زلف تو دلم
در عشق تو ندیم غم و درد نیستی
ور جان من امید وصال تو داردی
در هجر اگر جزع کندی مرد نیستی
باران نصرة دین گر بخواهدی
بر فرق عمر من ز عنا گرد نیستی
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
جانا ، ز من بقصد کرانه گرفته ای
در کوی بی وفایی خانه گرفته ای
عشق مرا فسون مجازی گرفته ای
کار مرا فریب و فسانه گرفته ای
اندر میانهٔ دل و جانم نشسته ای
گر چه ز دست و دیده کرانه گرفته ای
دایم زمانه با تن من خود جفا کند
و اکنون تو نیز رسم زمانه گرفته ای
خستی هزار دل بد و چشم و از آن هیب
درگاه شهریار یگانه گرفته ای
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
جانا ، دلم ز عشق تو پالوده شد همه
پالوده وز رخم آلوده شد همه
شخصی که دی بوصل تو آسوده داشتم
امروز از فراق تو فرسوده شد همه
غمها بدل ز مهر تو سنجیده شد تمام
عالم بسر ز مهر تو پیموده شد همه
در بوتهٔ هوای تو ، ای به ز سیم و زر
رخهای همچو سیم زر اندوه شد همه
ما را چو خصم نصرة دین و چو دولتش
صبر و غم از تو کاسته . افزوده شد همه
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
امروز روی عالم و پشت سپاه اوست
اصحاب دین و اهل هدی را پناه اوست
فرمانده نواحی عالم ببیش و کم
از مستقر ماهی تا جرم ماه اوست
گرد حسام و معرکه و کارزار اوست
مرد سریر و مملکت و پیشگاه اوست
در اصل و انتساب بشمشیر و اکتساب
خوارزمشاه زاده و خوارزمشاه اوست
و آن کس که هست منتظر دولتی جزو
با دیدهٔ سپید و گلیم سیاه اوست
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، نهیب تو ره دشمن همی زند
عزم تو گام در دل آهن همی زند
رمح و حسام تو چو قلم بدسگال را
سینه همی شکافد و گردن همی زند
بر جرم مهر جاه تو دامن همی کشد
در گرد ماه قدر تو خرمن همی زند
هر کو نظر کند بخلاف تو ، تازد
مژگانش در دو دیده چو سوزن همی زند
شمشیر آبدار تو هنگام کار زار
آتش بقهر در دل دشمن همی زند
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
ای شاه ، کان فضل و مکان شرف تویی
اهل سریر و تاج و لوای سلف تویی
از دو نژاد طاهر و از دودهٔ خطر
بر رغم یک جهان متخلف خلف تویی
بر قمع کفر و نصرة اسلام در مصاف
چون صف زند سپاه هدی پشت صف تویی
ترسندگان نکبت ایام سفله را
اندر جهان بحسن عنایت کنف تویی
صد بحر در وغا ، چو بکوشی ، بدل تویی
صدابر در سخا ، چو بخششی ، بکف تویی
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، جلالت تو بر انجم قدم نهاد
در بادیه امان تو بیت الحرام نهاد
اکرام بی ریای تو بر غم روزگار
داد کرام داد و نهاد کرم نهاد
هر کو بجان نکرد وجود ترا سجود
از منزل بقا قدم اندر عدم نهاد
تیغ تو روز معرکه در دست دین و کفر
منشور شادمانی و تو قیع غم نهاد
در کلک مار شکل تو هنگام مهر و کین
زنبور وار دست قضا نوش و سم نهاد
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها، چو چرخ قاهر و چون دهر قادری
در معرکه یگانه و در فضل نادری
اندر جلال قدر چو چرخ ثوابتی
وندر کمال فضل چو کان جواهری
در جود و در هنر همه محض مناقبی
چون جد و چون پدر همه عین مفاخری
با تو عدو چگونه کند همبری ؟ که او
از تخمهٔ خبیث و تو اصل طاهری
خصم تو از نژادهٔ منحوس فاجرست
تو باز از نژادهٔ مسعود فاخری
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
امروز قدوهٔ فضلای جهان منم
در نظم و نثر والی این دو زبان منم
سرمایهٔ عجم بدها و ذکا منم
پیرایهٔعرب ببیان و بنان منم
بر ملک نظم و نثر بلاغت بواجبی
والی منم ، وزیر منم ، قهرمان منم
در دیدهٔ فصاحت همچون بصر منم
در قالب بلاغت همچون روان منم
بر آستین مفخر بنویسم این تراز
کز جان و دل ملازم این آستان منم
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، دلت همیشه قرین سرور باد
چشم بد زمانه ز جاه تو دور باد
آن کس که با مخالفت تو الوف گشت
اقبال از موافقت او نفور باد
حساد را ز سهم تو هر لحظه ماتمست
احباب را ز جاه تو هر لحظه سور باد
در زیر پای قدر تو اوج نجوم باد
در شرم جود دست تو موج بحور باد
در مدح تو عبارت و معنی شعر من
بگذشته از مطالع شعری العبور باد
جفت سرشک لعل و رخ زرد نیستی
ور گرم نیستی سر و کار تو با حسود
از درد دل مرا نفس سرد نیستی
ور یابدی نسیم رخ و زلف تو دلم
در عشق تو ندیم غم و درد نیستی
ور جان من امید وصال تو داردی
در هجر اگر جزع کندی مرد نیستی
باران نصرة دین گر بخواهدی
بر فرق عمر من ز عنا گرد نیستی
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
جانا ، ز من بقصد کرانه گرفته ای
در کوی بی وفایی خانه گرفته ای
عشق مرا فسون مجازی گرفته ای
کار مرا فریب و فسانه گرفته ای
اندر میانهٔ دل و جانم نشسته ای
گر چه ز دست و دیده کرانه گرفته ای
دایم زمانه با تن من خود جفا کند
و اکنون تو نیز رسم زمانه گرفته ای
خستی هزار دل بد و چشم و از آن هیب
درگاه شهریار یگانه گرفته ای
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
جانا ، دلم ز عشق تو پالوده شد همه
پالوده وز رخم آلوده شد همه
شخصی که دی بوصل تو آسوده داشتم
امروز از فراق تو فرسوده شد همه
غمها بدل ز مهر تو سنجیده شد تمام
عالم بسر ز مهر تو پیموده شد همه
در بوتهٔ هوای تو ، ای به ز سیم و زر
رخهای همچو سیم زر اندوه شد همه
ما را چو خصم نصرة دین و چو دولتش
صبر و غم از تو کاسته . افزوده شد همه
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
امروز روی عالم و پشت سپاه اوست
اصحاب دین و اهل هدی را پناه اوست
فرمانده نواحی عالم ببیش و کم
از مستقر ماهی تا جرم ماه اوست
گرد حسام و معرکه و کارزار اوست
مرد سریر و مملکت و پیشگاه اوست
در اصل و انتساب بشمشیر و اکتساب
خوارزمشاه زاده و خوارزمشاه اوست
و آن کس که هست منتظر دولتی جزو
با دیدهٔ سپید و گلیم سیاه اوست
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، نهیب تو ره دشمن همی زند
عزم تو گام در دل آهن همی زند
رمح و حسام تو چو قلم بدسگال را
سینه همی شکافد و گردن همی زند
بر جرم مهر جاه تو دامن همی کشد
در گرد ماه قدر تو خرمن همی زند
هر کو نظر کند بخلاف تو ، تازد
مژگانش در دو دیده چو سوزن همی زند
شمشیر آبدار تو هنگام کار زار
آتش بقهر در دل دشمن همی زند
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
ای شاه ، کان فضل و مکان شرف تویی
اهل سریر و تاج و لوای سلف تویی
از دو نژاد طاهر و از دودهٔ خطر
بر رغم یک جهان متخلف خلف تویی
بر قمع کفر و نصرة اسلام در مصاف
چون صف زند سپاه هدی پشت صف تویی
ترسندگان نکبت ایام سفله را
اندر جهان بحسن عنایت کنف تویی
صد بحر در وغا ، چو بکوشی ، بدل تویی
صدابر در سخا ، چو بخششی ، بکف تویی
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، جلالت تو بر انجم قدم نهاد
در بادیه امان تو بیت الحرام نهاد
اکرام بی ریای تو بر غم روزگار
داد کرام داد و نهاد کرم نهاد
هر کو بجان نکرد وجود ترا سجود
از منزل بقا قدم اندر عدم نهاد
تیغ تو روز معرکه در دست دین و کفر
منشور شادمانی و تو قیع غم نهاد
در کلک مار شکل تو هنگام مهر و کین
زنبور وار دست قضا نوش و سم نهاد
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها، چو چرخ قاهر و چون دهر قادری
در معرکه یگانه و در فضل نادری
اندر جلال قدر چو چرخ ثوابتی
وندر کمال فضل چو کان جواهری
در جود و در هنر همه محض مناقبی
چون جد و چون پدر همه عین مفاخری
با تو عدو چگونه کند همبری ؟ که او
از تخمهٔ خبیث و تو اصل طاهری
خصم تو از نژادهٔ منحوس فاجرست
تو باز از نژادهٔ مسعود فاخری
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
امروز قدوهٔ فضلای جهان منم
در نظم و نثر والی این دو زبان منم
سرمایهٔ عجم بدها و ذکا منم
پیرایهٔعرب ببیان و بنان منم
بر ملک نظم و نثر بلاغت بواجبی
والی منم ، وزیر منم ، قهرمان منم
در دیدهٔ فصاحت همچون بصر منم
در قالب بلاغت همچون روان منم
بر آستین مفخر بنویسم این تراز
کز جان و دل ملازم این آستان منم
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، دلت همیشه قرین سرور باد
چشم بد زمانه ز جاه تو دور باد
آن کس که با مخالفت تو الوف گشت
اقبال از موافقت او نفور باد
حساد را ز سهم تو هر لحظه ماتمست
احباب را ز جاه تو هر لحظه سور باد
در زیر پای قدر تو اوج نجوم باد
در شرم جود دست تو موج بحور باد
در مدح تو عبارت و معنی شعر من
بگذشته از مطالع شعری العبور باد
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۹ - در رثای سید معزالدین بهاء الدین علی بن جعفر نعمه
دیده ها را ز سر بپالایید
چهره ها را بخون بیالایید
ساعتی از جزع میارامید
لحظه های از عنا میاسایید
شمع لهو و سرور مفروزید
در عیش و نشاط مگشایید
گه بتیمار جان بر نجانید
گه باندوه تن بفرسایید
از میانتان معز دین گم شد
ای بزرگان جزع بیفزایید
مجلس نزهتش بر اندازید
محفل ماتمش بیارایید
گر نشایید ماتم او را
اندرین حال پس چه را شایید؟
کودکی با فضایل پیران
مثل او در زمانه ننمایید
بار غفلت ز دوش برگیرید
زنگ طلمت ز سینه بزدایید
بر دل اهل بیت پیغمبر
اندرین حادثه ببخشایید
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
رفت آن کو جمال عالم بود
افتخار نژاد آدم بود
کودکی بود در جهان ، کو را
فضل پیران همه مسلم بود
دل او چون خرد مطهر بود
عرض او چون هنر مکرم بود
از مؤخر ز مصطفی د رعهد
لیک اندر شرف مقدم بود
خاتمی بود آسمان او را
آفتابش نگین خاتم بود
سقف دین و قواعد دولت
بجلالش بلند و محکم بود
همت او بارتفاع محل
دیدبان سپهر اعظم بود
شمع فضل از لقاش روشن بود
باغ مجد از بقاش خرم بود
کعبه ای بود در سخا و کفش
ناسخ صد هزار زمزم بود
در علو جلال و رفعت قدر
او فزون بود و آسمان کم بود
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
این ز قصر بقا بیفتاده
عالمت شربت فنا داده
یک جهان مرد و زن بماتم تو
درد و غم را شدند آماده
بسته دل در غم تو و بی تو
خون دل از دو دیده بگشاده
سینه از زخم کف چو پیروزه
چهره از خون دل چو بیجاده
ای ز دار فنا ترا ایزد
سوی دار بقا فرستاده
دیدهٔ فضل چون تو نادیده
مادر عقل چون تو نازاده
روزگارت نظیر ننموده
آسمانت مثال ننهاده
نفس تو از عفاف ناجسته
نعمت چنگ و لذت باده
چون گل ساده بود طلعت تو
شد بگل سوده آن گل ساده
در زمانه زبند حسرت تو
نیست آزاد هیچ آزاده
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
تا جدا گشتی از کنار پدر
تیره شد بی تو روزگار پدر
مجلس علم و مجمع علما
از تو شد خالی ، ای نگار پدر
روز و شب در فراق طلعت تو
ناله و نوحه گشت کار پدر
تا ترا چرخ کرد یار فنا
صد هزاراران غمست یار پدر
بشمار پدر در آمد غم
تا برون رفتی از شمار پدر
از خزان و بهار ببریدی
بی تو شد چون خزان بهار پدر
تا تو در خاک بی قرار شدی
در فراق تو انتظار پدر
هست از ین روز را، که دیدی تو
در فراق تو انتظار پدر
غمگسار پدر تو بودی و گشت
بی تو یاد تو غمگسار پدر
تو برفتی و تا ابد از تو
درد دل ماند یادگار پدر
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
تنم از اندهان بفرسودی
دلم از دیدگان بپالودی
پشتم از بار رنج بشکستی
رویم از خون دیده آلودی
در فراق لقای خویش مرا
صبر و غم کاستی و افزودی
من وصالت هنوز نادیده
هجر جستی ز من باین زودی
دل من زار بود در مهرت
بر دل زار من نبخشودی
طلعت همچو شمی خویش مرا
بنمودی و زود بربودی
کس بگل شمس را نینداید
تو بگل شمس را بیندودی
هر چه فرمودت، زبیش و ز کم
همه جز امتثال ننمودی
ای چراغ دلم ، کجا رفتی ؟
ای نشاط دلم ، کجا بودی؟
از بقاع زمین جدا گشتی
در ریاض بهشت آسودی
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
ای عزیز پدر ، کجا رفتی ؟
از کنار پدر چرا رفتی؟
اژدهاییست مرگ مردم خوار
پس تو در کام اژدها رفتی
چه سزای تو بود مرگ اکنون؟
ای سزا ، چون بنا سزا رفتی؟
تو همه عمر ؟ ور چه اندک بود
بر ره مجد و کبریا رفتی
خاطر صائبت نداد رضا
که تو گامی سوی خطا رفتی
بر نخورده ز بوستان بقا
سوی کاشانهٔ فنا رفتی
نی ؟ که از کلبهٔ فنا دلشاد
بسوی روضهٔ بقا رفتی
هست ارواح انبیا د رخلد
بر ارواح انبیا رفتی
مصطفی جدتست ، پس تو مگر
گه نزدیک مصطفی رفتی
فرع زهرا و مرتضی بودی
بر زهرا و مرتضی رفتی
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
آن فروزندهٔ رخ دین کو؟
آن سر افراز آل یاسین کو ؟
آن کزو بود رونق حق کو ؟
و آن کزو بود قوت دین کو؟
آن شهابی ، که بود حملهٔ او
قامع لشکر شیاطین کو؟
آن جوادی ، که بود مجلس او
مسکن جملهٔ مساکین کو؟
بر سپر سیادت و دولت
صورت ماه و شکل پروین کو؟
اندر اطراف باغ فضل و هنر
قامت سرو و روی نسرین کو؟
دین حق را جمال و رونق کو ؟
اهل دین را محل و تمکین کو؟
ای جمال هدی ، بهاءالدین
باغ عیش ترا ریاحین کو؟
همچو یعقوب در غم یوسف
مر ترا دیدهٔ جهان بین کو؟
رفت یوسف ، ترا در انده او
غمگساری چو ابن یامین کو؟
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
صدر عالم ، بهاء دین نعمه
زادک الله رایع النعمه
ظلمتی دید عیش تو ،لیکن
بیدالله تنجلی الظلمه
در دل از درد چون زنی آتش ؟
چشم از خون چرا کنی چشمه ؟
در حوادث دو چشم تقوی را
نیست جز گرد صابری سرمه
صبر کن ، صبر کن ، خداوندا
انما الصبر کاشف الغمه
تهمت خشم ایزدست جزع
فتجنب مواقع التهمه
صبر در حادثات مومن را
هست حق خدای در ذمه
قد مصنی سبطک العزیزالی
جنة من اطایب جمه
فجزاه الاله مغفرة
و کساه ملابس الرحمه
جاودان باد با تو در عالم
سامی القدر عالی الهمه
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
گر من از مجلس تو مهجورم
وز جناب ضیاء دین دورم
عالم السر ز حال من داند
که درین حادثه چه رنجورم ؟
بعنا و خروش متصلم
وز نشاط و سرور محجورم
گاه در بند دهر ممتحنم
گاه در دست چرخ مقهورم
کرد گردون ز درد تو قیعم
داد گیتی ز رنج منشورم
او شراب فنا چشید ، ولیک
من ز انواع رنج مخمورم
در زمان کین خبر رسانیدند
زهر شد نوش و نار شد نورم
داشتم سور و چون شنیدم حال
ماتمی شد در آن زمان سورم
گر نبودم بماتمش حاضر
دور ، دورست راه ، معذورم
لیک کردم من اندرین غیبت
هر چه بود از غریو مقدورم
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
سرورا ، آسمان مطیع تو باد
چاکر همت رفیع تو باد
چرخ و ایام در همه احوال
این معین تو و آن مطیع تو باد
مدد سیر اختران فلک
همه از فکرت سریع تو باد
راحت روح عاقلان جهان
همه آن نکتهٔ بدیع تو باد
مربع و مرتع افاضل عصر
عرصهٔ حضرت مریع تو باد
ملجأ و مقصد اکابر دهر
کنف سدهٔ منیع تو باد
دشمن مال و مهلک دشمن
کف راد و دل شجیع تو باد
بر سر اهل شرع گسترده
سایهٔ دولت وسیع تو باد
روز محشر ، بعرصه گاه فنا
قرة العین تو شفیع تو باد
چهره ها را بخون بیالایید
ساعتی از جزع میارامید
لحظه های از عنا میاسایید
شمع لهو و سرور مفروزید
در عیش و نشاط مگشایید
گه بتیمار جان بر نجانید
گه باندوه تن بفرسایید
از میانتان معز دین گم شد
ای بزرگان جزع بیفزایید
مجلس نزهتش بر اندازید
محفل ماتمش بیارایید
گر نشایید ماتم او را
اندرین حال پس چه را شایید؟
کودکی با فضایل پیران
مثل او در زمانه ننمایید
بار غفلت ز دوش برگیرید
زنگ طلمت ز سینه بزدایید
بر دل اهل بیت پیغمبر
اندرین حادثه ببخشایید
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
رفت آن کو جمال عالم بود
افتخار نژاد آدم بود
کودکی بود در جهان ، کو را
فضل پیران همه مسلم بود
دل او چون خرد مطهر بود
عرض او چون هنر مکرم بود
از مؤخر ز مصطفی د رعهد
لیک اندر شرف مقدم بود
خاتمی بود آسمان او را
آفتابش نگین خاتم بود
سقف دین و قواعد دولت
بجلالش بلند و محکم بود
همت او بارتفاع محل
دیدبان سپهر اعظم بود
شمع فضل از لقاش روشن بود
باغ مجد از بقاش خرم بود
کعبه ای بود در سخا و کفش
ناسخ صد هزار زمزم بود
در علو جلال و رفعت قدر
او فزون بود و آسمان کم بود
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
این ز قصر بقا بیفتاده
عالمت شربت فنا داده
یک جهان مرد و زن بماتم تو
درد و غم را شدند آماده
بسته دل در غم تو و بی تو
خون دل از دو دیده بگشاده
سینه از زخم کف چو پیروزه
چهره از خون دل چو بیجاده
ای ز دار فنا ترا ایزد
سوی دار بقا فرستاده
دیدهٔ فضل چون تو نادیده
مادر عقل چون تو نازاده
روزگارت نظیر ننموده
آسمانت مثال ننهاده
نفس تو از عفاف ناجسته
نعمت چنگ و لذت باده
چون گل ساده بود طلعت تو
شد بگل سوده آن گل ساده
در زمانه زبند حسرت تو
نیست آزاد هیچ آزاده
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
تا جدا گشتی از کنار پدر
تیره شد بی تو روزگار پدر
مجلس علم و مجمع علما
از تو شد خالی ، ای نگار پدر
روز و شب در فراق طلعت تو
ناله و نوحه گشت کار پدر
تا ترا چرخ کرد یار فنا
صد هزاراران غمست یار پدر
بشمار پدر در آمد غم
تا برون رفتی از شمار پدر
از خزان و بهار ببریدی
بی تو شد چون خزان بهار پدر
تا تو در خاک بی قرار شدی
در فراق تو انتظار پدر
هست از ین روز را، که دیدی تو
در فراق تو انتظار پدر
غمگسار پدر تو بودی و گشت
بی تو یاد تو غمگسار پدر
تو برفتی و تا ابد از تو
درد دل ماند یادگار پدر
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
تنم از اندهان بفرسودی
دلم از دیدگان بپالودی
پشتم از بار رنج بشکستی
رویم از خون دیده آلودی
در فراق لقای خویش مرا
صبر و غم کاستی و افزودی
من وصالت هنوز نادیده
هجر جستی ز من باین زودی
دل من زار بود در مهرت
بر دل زار من نبخشودی
طلعت همچو شمی خویش مرا
بنمودی و زود بربودی
کس بگل شمس را نینداید
تو بگل شمس را بیندودی
هر چه فرمودت، زبیش و ز کم
همه جز امتثال ننمودی
ای چراغ دلم ، کجا رفتی ؟
ای نشاط دلم ، کجا بودی؟
از بقاع زمین جدا گشتی
در ریاض بهشت آسودی
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
ای عزیز پدر ، کجا رفتی ؟
از کنار پدر چرا رفتی؟
اژدهاییست مرگ مردم خوار
پس تو در کام اژدها رفتی
چه سزای تو بود مرگ اکنون؟
ای سزا ، چون بنا سزا رفتی؟
تو همه عمر ؟ ور چه اندک بود
بر ره مجد و کبریا رفتی
خاطر صائبت نداد رضا
که تو گامی سوی خطا رفتی
بر نخورده ز بوستان بقا
سوی کاشانهٔ فنا رفتی
نی ؟ که از کلبهٔ فنا دلشاد
بسوی روضهٔ بقا رفتی
هست ارواح انبیا د رخلد
بر ارواح انبیا رفتی
مصطفی جدتست ، پس تو مگر
گه نزدیک مصطفی رفتی
فرع زهرا و مرتضی بودی
بر زهرا و مرتضی رفتی
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
آن فروزندهٔ رخ دین کو؟
آن سر افراز آل یاسین کو ؟
آن کزو بود رونق حق کو ؟
و آن کزو بود قوت دین کو؟
آن شهابی ، که بود حملهٔ او
قامع لشکر شیاطین کو؟
آن جوادی ، که بود مجلس او
مسکن جملهٔ مساکین کو؟
بر سپر سیادت و دولت
صورت ماه و شکل پروین کو؟
اندر اطراف باغ فضل و هنر
قامت سرو و روی نسرین کو؟
دین حق را جمال و رونق کو ؟
اهل دین را محل و تمکین کو؟
ای جمال هدی ، بهاءالدین
باغ عیش ترا ریاحین کو؟
همچو یعقوب در غم یوسف
مر ترا دیدهٔ جهان بین کو؟
رفت یوسف ، ترا در انده او
غمگساری چو ابن یامین کو؟
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
صدر عالم ، بهاء دین نعمه
زادک الله رایع النعمه
ظلمتی دید عیش تو ،لیکن
بیدالله تنجلی الظلمه
در دل از درد چون زنی آتش ؟
چشم از خون چرا کنی چشمه ؟
در حوادث دو چشم تقوی را
نیست جز گرد صابری سرمه
صبر کن ، صبر کن ، خداوندا
انما الصبر کاشف الغمه
تهمت خشم ایزدست جزع
فتجنب مواقع التهمه
صبر در حادثات مومن را
هست حق خدای در ذمه
قد مصنی سبطک العزیزالی
جنة من اطایب جمه
فجزاه الاله مغفرة
و کساه ملابس الرحمه
جاودان باد با تو در عالم
سامی القدر عالی الهمه
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
گر من از مجلس تو مهجورم
وز جناب ضیاء دین دورم
عالم السر ز حال من داند
که درین حادثه چه رنجورم ؟
بعنا و خروش متصلم
وز نشاط و سرور محجورم
گاه در بند دهر ممتحنم
گاه در دست چرخ مقهورم
کرد گردون ز درد تو قیعم
داد گیتی ز رنج منشورم
او شراب فنا چشید ، ولیک
من ز انواع رنج مخمورم
در زمان کین خبر رسانیدند
زهر شد نوش و نار شد نورم
داشتم سور و چون شنیدم حال
ماتمی شد در آن زمان سورم
گر نبودم بماتمش حاضر
دور ، دورست راه ، معذورم
لیک کردم من اندرین غیبت
هر چه بود از غریو مقدورم
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
سرورا ، آسمان مطیع تو باد
چاکر همت رفیع تو باد
چرخ و ایام در همه احوال
این معین تو و آن مطیع تو باد
مدد سیر اختران فلک
همه از فکرت سریع تو باد
راحت روح عاقلان جهان
همه آن نکتهٔ بدیع تو باد
مربع و مرتع افاضل عصر
عرصهٔ حضرت مریع تو باد
ملجأ و مقصد اکابر دهر
کنف سدهٔ منیع تو باد
دشمن مال و مهلک دشمن
کف راد و دل شجیع تو باد
بر سر اهل شرع گسترده
سایهٔ دولت وسیع تو باد
روز محشر ، بعرصه گاه فنا
قرة العین تو شفیع تو باد