عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
در صفت موت بنیآدم از خاصّه و عامه
زان بنیآدم از صغار و کبار
که برآورده شد ز جمله دمار
زان به جان اندرون خلیدن نیش
بچه را در کنار مادر خویش
زان بریدن به منزل و به سفر
حلق برنای تازه پیش پدر
زان ربودن فکندن اندر نار
مرد را از دکان و از بازار
زان خصال سران سمر کردن
زان کلاه کیان کمر کردن
زان همه ملک با خلل کردن
زان همه خطبهها بدل کردن
زان بناگاه بردن از سرِ تخت
پای بسته کشان دو صد بدبخت
تا چو بشنودی از غرور مهی
دل براین عمر بیوفا ننهی
این همه قصّهها از او بشنو
نازنینی مکن بدو بگرو
زین قفاهای نرم و شیرین کار
گردن اندر مدزد مسخرهوار
تو ز روی هوا و پر هوسی
وز پی فعل ناکسی و خسی
آنچنان با غرور گشتی جفت
پیش تو مرگ خود که یارد گفت
چه حدیثست شاه کی میرد
کی اجل حلق پادشا گیرد
کی بود خاصه از درون حصار
با امیر اجل اجل را کار
از توام خوشتر آنکه پیش اجل
از برای نفاق و زرق و دغل
پیش بیمار همنفس با مرگ
گشته ریزان ز شاخ عمرش برگ
او کشیده ز هفت عضوش جان
تو همی گویی هفت کُه به میان
کرده ابلیس بهر طنّازی
زین سخن بر بروت تو بازی
در میان از هزار کُه باشد
مرگ یک دم چو خاک بر پاشد
زین ترش بودنت در این زندان
مرگ را کُند کی شود دندان
مِه ز تو کِه ز تو به پیش تو مُرد
تو بزی خوش ترا که یارد بُرد
مردگان را به گِل سپردی تو
تو نمیری نه مرد خردی تو
خود ترا مرگ بسته کی گیرد
تو امیری امیر کی میرد
که برآورده شد ز جمله دمار
زان به جان اندرون خلیدن نیش
بچه را در کنار مادر خویش
زان بریدن به منزل و به سفر
حلق برنای تازه پیش پدر
زان ربودن فکندن اندر نار
مرد را از دکان و از بازار
زان خصال سران سمر کردن
زان کلاه کیان کمر کردن
زان همه ملک با خلل کردن
زان همه خطبهها بدل کردن
زان بناگاه بردن از سرِ تخت
پای بسته کشان دو صد بدبخت
تا چو بشنودی از غرور مهی
دل براین عمر بیوفا ننهی
این همه قصّهها از او بشنو
نازنینی مکن بدو بگرو
زین قفاهای نرم و شیرین کار
گردن اندر مدزد مسخرهوار
تو ز روی هوا و پر هوسی
وز پی فعل ناکسی و خسی
آنچنان با غرور گشتی جفت
پیش تو مرگ خود که یارد گفت
چه حدیثست شاه کی میرد
کی اجل حلق پادشا گیرد
کی بود خاصه از درون حصار
با امیر اجل اجل را کار
از توام خوشتر آنکه پیش اجل
از برای نفاق و زرق و دغل
پیش بیمار همنفس با مرگ
گشته ریزان ز شاخ عمرش برگ
او کشیده ز هفت عضوش جان
تو همی گویی هفت کُه به میان
کرده ابلیس بهر طنّازی
زین سخن بر بروت تو بازی
در میان از هزار کُه باشد
مرگ یک دم چو خاک بر پاشد
زین ترش بودنت در این زندان
مرگ را کُند کی شود دندان
مِه ز تو کِه ز تو به پیش تو مُرد
تو بزی خوش ترا که یارد بُرد
مردگان را به گِل سپردی تو
تو نمیری نه مرد خردی تو
خود ترا مرگ بسته کی گیرد
تو امیری امیر کی میرد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
محمدت در حرکت و سیر و رنج بردن
زین زمین خسی به چرخ کسی
شب و شبگیر کن مگر برسی
خاصه در خیر عار باشد عار
از توانا توانی اندر کار
دل و تن را عسل مده بسیار
کان عسل جز کسل نیارد بار
گر عسل کم خوری ترا شاید
گرمی دل عسل بیفزاید
تو مکن کار جز به دستوری
مرگ اگر ره زند تو معذوری
تو بکن جهد خود به نفس و نفس
ور مری مرگ عذرخواه تو بس
مرد جولاهه چون شود بیکار
نکند زیر پایگاه قرار
روغن سرد و گرم دیده ز تاب
افسری شد ز رنج بر سر آب
روغن از رنج تن به جای آورد
آب را سر به زیر پای آورد
رنج کش را نصیبه چبود گنج
بستر خواب راحت آمد رنج
همچو احرار سوی دولت پوی
همچو بدبخت زاد و بود مجوی
قدر ره رفتن ارچه کم داند
مرد وقت سپیده دم داند
تا تو در بند آن و این باشی
سایه پرورد و نازنین باشی
تو در این کارگاه بیسر و بن
واندراین لافگاه باد و سخن
جامه شوئی ولیک عوران را
شمعریزی ولیک کوران را
نشود مرد پر دل و صعلوک
پیش مامان و باد ریسه و دوک
علم دانی ولیک علم حیل
سیم داری ولیک سیم دغل
مرد را گلشنست سایهٔ تیغ
ورنه گیرد چو حیز راه گریغ
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بُوَد مرغ خانگی را پیه
هرکه او خورده نیست دود چراغ
ننشیند به کام دل به فراغ
نه همه ساله نوبت عیش است
مزهٔ عیش مرگ در جیش است
کی شود مایهٔ نشاط و سرور
هم در انگور شیرهٔ انگور
تا سمندت هنوز بر درِ تست
سایهٔ اقربات بر سرِ تست
کودکی در سفر تو مرد شوی
رنجه ار راه گرم و سرد شوی
اندرین ره نه بر دم پرداز
بلکه از سوز سینه و ز نیاز
رفت باید به باد و نم چو سفن
لب گشاده سلب کشیده ز تن
لیکن این صعبتر که در منزل
با پری حمل و سستی حامل
بار تو شیشه راه پر سنگست
دست پر گوز و خمره سر تنگست
به تمنّا تو مرد ره نشوی
پاس خود دار تا تبه نشوی
کاندرین ره هرآنکه پای نهاد
سر بود پای و سایه باشد باد
چون به غربت درون نهادی گام
عارت از فخر دان و ننگ از نام
در غریبی نه کارساز و نه بار
در غریبی مه فخردان و مه عار
درِ غربت مزن که خوار شوی
زهر نادیده زهرخوار شوی
در گِل ار تخم شادی اندازی
ندروی جز غم ار چه به تازی
در سفر خواجگی نکو ناید
که سفر خواجگی بپالاید
اندرین پایگاه سر گردان
شد سفر بوتهٔ جوانمردان
پدر اوّلت غربی کرد
زاب غربت روان و جان پرورد
تا غریبی نکرد مرد نگشت
آمد از کاخ و سایه تا برِ دشت
زیرِ ران تو از برای طلب
اشهب روز باد و ادهم شب
پدر آنجا معلّم و مهدی
پس تو دجّال اینت بد عهدی
تو چو آدم ز رنگ و بوی ببُر
تا شوی پادشاه بنده و حُر
به طلب یابی از بزرگان جاه
به طلب کن سوی بزرگان راه
تن مزن پاس دار مر تن را
زانکه بر سر زنند تنزن را
اندرین بحر بیکرانه چو غوک
دست و پایی بزن چه دانی بوک
باری ار زو نگرددت حاصل
به سلامت رسی سوی ساحل
بر تو ره رفتنست و جان کندن
تا شود بید چوب تو چندن
در بُن خانه آنکه هشیارست
کار جغد است و کارِ کفتارست
مردم آنگه رسد به زیبایی
که شود همچو باد صحرایی
سفرِ آتش ار نخواهی کرد
تاج خلّت بنه ز ره برگرد
زرهی دان برآب لیک از باد
عقل و علم تو در خیال آباد
شب و شبگیر کن مگر برسی
خاصه در خیر عار باشد عار
از توانا توانی اندر کار
دل و تن را عسل مده بسیار
کان عسل جز کسل نیارد بار
گر عسل کم خوری ترا شاید
گرمی دل عسل بیفزاید
تو مکن کار جز به دستوری
مرگ اگر ره زند تو معذوری
تو بکن جهد خود به نفس و نفس
ور مری مرگ عذرخواه تو بس
مرد جولاهه چون شود بیکار
نکند زیر پایگاه قرار
روغن سرد و گرم دیده ز تاب
افسری شد ز رنج بر سر آب
روغن از رنج تن به جای آورد
آب را سر به زیر پای آورد
رنج کش را نصیبه چبود گنج
بستر خواب راحت آمد رنج
همچو احرار سوی دولت پوی
همچو بدبخت زاد و بود مجوی
قدر ره رفتن ارچه کم داند
مرد وقت سپیده دم داند
تا تو در بند آن و این باشی
سایه پرورد و نازنین باشی
تو در این کارگاه بیسر و بن
واندراین لافگاه باد و سخن
جامه شوئی ولیک عوران را
شمعریزی ولیک کوران را
نشود مرد پر دل و صعلوک
پیش مامان و باد ریسه و دوک
علم دانی ولیک علم حیل
سیم داری ولیک سیم دغل
مرد را گلشنست سایهٔ تیغ
ورنه گیرد چو حیز راه گریغ
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بُوَد مرغ خانگی را پیه
هرکه او خورده نیست دود چراغ
ننشیند به کام دل به فراغ
نه همه ساله نوبت عیش است
مزهٔ عیش مرگ در جیش است
کی شود مایهٔ نشاط و سرور
هم در انگور شیرهٔ انگور
تا سمندت هنوز بر درِ تست
سایهٔ اقربات بر سرِ تست
کودکی در سفر تو مرد شوی
رنجه ار راه گرم و سرد شوی
اندرین ره نه بر دم پرداز
بلکه از سوز سینه و ز نیاز
رفت باید به باد و نم چو سفن
لب گشاده سلب کشیده ز تن
لیکن این صعبتر که در منزل
با پری حمل و سستی حامل
بار تو شیشه راه پر سنگست
دست پر گوز و خمره سر تنگست
به تمنّا تو مرد ره نشوی
پاس خود دار تا تبه نشوی
کاندرین ره هرآنکه پای نهاد
سر بود پای و سایه باشد باد
چون به غربت درون نهادی گام
عارت از فخر دان و ننگ از نام
در غریبی نه کارساز و نه بار
در غریبی مه فخردان و مه عار
درِ غربت مزن که خوار شوی
زهر نادیده زهرخوار شوی
در گِل ار تخم شادی اندازی
ندروی جز غم ار چه به تازی
در سفر خواجگی نکو ناید
که سفر خواجگی بپالاید
اندرین پایگاه سر گردان
شد سفر بوتهٔ جوانمردان
پدر اوّلت غربی کرد
زاب غربت روان و جان پرورد
تا غریبی نکرد مرد نگشت
آمد از کاخ و سایه تا برِ دشت
زیرِ ران تو از برای طلب
اشهب روز باد و ادهم شب
پدر آنجا معلّم و مهدی
پس تو دجّال اینت بد عهدی
تو چو آدم ز رنگ و بوی ببُر
تا شوی پادشاه بنده و حُر
به طلب یابی از بزرگان جاه
به طلب کن سوی بزرگان راه
تن مزن پاس دار مر تن را
زانکه بر سر زنند تنزن را
اندرین بحر بیکرانه چو غوک
دست و پایی بزن چه دانی بوک
باری ار زو نگرددت حاصل
به سلامت رسی سوی ساحل
بر تو ره رفتنست و جان کندن
تا شود بید چوب تو چندن
در بُن خانه آنکه هشیارست
کار جغد است و کارِ کفتارست
مردم آنگه رسد به زیبایی
که شود همچو باد صحرایی
سفرِ آتش ار نخواهی کرد
تاج خلّت بنه ز ره برگرد
زرهی دان برآب لیک از باد
عقل و علم تو در خیال آباد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در معنی زناشویی گوید
از غلام آنکه زی عیال آمد
او ز دنبه بپوستکال آمد
نیست کدبانویی و گادن را
زن بد جز طلاق دادن را
بندهٔ زن شدن به شهوت و مال
پس براو حکم کردن اینت محال
زشت باشد که در زناشویی
بنده باشی و خواجگی جویی
بندهٔ زن مشو حرام و حلال
تا نگرداندت عیال عیال
جفت در حکم شوی خود باشد
لیک در حکم بنده بد باشد
تو چو انگشت گشته از تشویش
زن چو ناخنکنان به ناخن ریش
نفقه بر ریش خواجه خط کرده
سبلت او چو کون بط کرده
سیم کابین چو طوق در گردن
زرنه بر طاق و خیره غم خوردن
کرد باید زن ای ستوده سیر
لیکن از خان و مان خویش به در
زیرک آنست کو نگاید زن
ننهد در سرای خود شیون
اشتقاقش ز چیست دانی زن
یعنی آن قحبه را به تیر بزن
پس اگر والعیاذباللّٰه باز
بچه در سقف کس کند پرواز
کس ببینی گرفته از سر کین
ریش بابا ز ناز در سرگین
پس چه گویم که هرکه عاقلتر
پیش سحبان کیر باقل تر
او ز دنبه بپوستکال آمد
نیست کدبانویی و گادن را
زن بد جز طلاق دادن را
بندهٔ زن شدن به شهوت و مال
پس براو حکم کردن اینت محال
زشت باشد که در زناشویی
بنده باشی و خواجگی جویی
بندهٔ زن مشو حرام و حلال
تا نگرداندت عیال عیال
جفت در حکم شوی خود باشد
لیک در حکم بنده بد باشد
تو چو انگشت گشته از تشویش
زن چو ناخنکنان به ناخن ریش
نفقه بر ریش خواجه خط کرده
سبلت او چو کون بط کرده
سیم کابین چو طوق در گردن
زرنه بر طاق و خیره غم خوردن
کرد باید زن ای ستوده سیر
لیکن از خان و مان خویش به در
زیرک آنست کو نگاید زن
ننهد در سرای خود شیون
اشتقاقش ز چیست دانی زن
یعنی آن قحبه را به تیر بزن
پس اگر والعیاذباللّٰه باز
بچه در سقف کس کند پرواز
کس ببینی گرفته از سر کین
ریش بابا ز ناز در سرگین
پس چه گویم که هرکه عاقلتر
پیش سحبان کیر باقل تر
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
حکایت و مثل
آن جوانی به درد مینالید
گفت پیری چو آن چنانش دید
کز چه مینالی ای جوان نبیل
گفت کز جور دبّه و زنبیل
جبه بر من قبا شد از غم دل
پیرهن چون عبا شد از غم دل
چند گه شد که من زنی دارم
خویش و پیوند بر زنی دارم
جفت پر کبر نیش بیشهد است
گل رعنا دو روی و بد عهدست
پنج ماهه است و یازده ساله
نکند کار گاو گوساله
هرکه در دام زن نیفتادست
عقل شاگرد و او چو استادست
وآنکه بر کس بخیره گردد رُس
عیش او گندهدان چو درگه کس
اندرین طارم طرب بنوی
راست گویم اگر ز من شنوی
کمر کیر خیره لرز بود
کیسهٔ کس فراخدرز بود
زن که دارد به سوی حمدان رای
حمد حمدان کند نه حمد خدای
آورد کدخدای را به کله
نان بازار و خانهٔ بغله
برهی گر کنی به فردی خوی
از خوشی خشو و ننگ ننوی
یافت امروز فضل عمره و حج
هرکرا داد حق ز فرج فرج
گفت پیری چو آن چنانش دید
کز چه مینالی ای جوان نبیل
گفت کز جور دبّه و زنبیل
جبه بر من قبا شد از غم دل
پیرهن چون عبا شد از غم دل
چند گه شد که من زنی دارم
خویش و پیوند بر زنی دارم
جفت پر کبر نیش بیشهد است
گل رعنا دو روی و بد عهدست
پنج ماهه است و یازده ساله
نکند کار گاو گوساله
هرکه در دام زن نیفتادست
عقل شاگرد و او چو استادست
وآنکه بر کس بخیره گردد رُس
عیش او گندهدان چو درگه کس
اندرین طارم طرب بنوی
راست گویم اگر ز من شنوی
کمر کیر خیره لرز بود
کیسهٔ کس فراخدرز بود
زن که دارد به سوی حمدان رای
حمد حمدان کند نه حمد خدای
آورد کدخدای را به کله
نان بازار و خانهٔ بغله
برهی گر کنی به فردی خوی
از خوشی خشو و ننگ ننوی
یافت امروز فضل عمره و حج
هرکرا داد حق ز فرج فرج
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
حکایت
دید وقتی عزیز عزرائیل
سمج لقمان سبیل سیر سبیل
سقف بامش پر از خلل چو خلال
چوب باریک و کوژ قد چو هلال
در و دیوار رخنه چون غربال
باد و باران منقی و کیال
سرش بر در دو پای بر دیوار
پهلو و پشت از برون جدار
نبد او را در آنچنان مجلس
جز غزال و غزاله کس مونس
پیش رفت و سلام کرد و بگفت
کای دلت با امان و ایمان جفت
اندرین دورِ عمر آبادان
بس خراب و یباب داری خان
چون از این به بنا نه بَربردی
بچنین رنج و غم به سر بردی
گفت آنرا که چون تو جانآوار
باشد اندر قفا به لیل و نهار
از کجا آرد آن دل و آن جان
که کند خاک خانه آبادان
انده انتظار تو یکدم
نگذارید جان من بیغم
از حماقت بُوَد چو شهماتم
به از این ساختن سرا ماتم
از غم جان و دین نپردازم
که روان سوزم و مکان سازم
کرم پیله نیم که زندانم
سازم از بهر جان به دندانم
تا بود بعد مرگ بهر کفن
مسکنم همچو نار اهریمن
کم ازین خانه کر بُوَد شاید
چون یقینم که مردمی باید
سمج لقمان سبیل سیر سبیل
سقف بامش پر از خلل چو خلال
چوب باریک و کوژ قد چو هلال
در و دیوار رخنه چون غربال
باد و باران منقی و کیال
سرش بر در دو پای بر دیوار
پهلو و پشت از برون جدار
نبد او را در آنچنان مجلس
جز غزال و غزاله کس مونس
پیش رفت و سلام کرد و بگفت
کای دلت با امان و ایمان جفت
اندرین دورِ عمر آبادان
بس خراب و یباب داری خان
چون از این به بنا نه بَربردی
بچنین رنج و غم به سر بردی
گفت آنرا که چون تو جانآوار
باشد اندر قفا به لیل و نهار
از کجا آرد آن دل و آن جان
که کند خاک خانه آبادان
انده انتظار تو یکدم
نگذارید جان من بیغم
از حماقت بُوَد چو شهماتم
به از این ساختن سرا ماتم
از غم جان و دین نپردازم
که روان سوزم و مکان سازم
کرم پیله نیم که زندانم
سازم از بهر جان به دندانم
تا بود بعد مرگ بهر کفن
مسکنم همچو نار اهریمن
کم ازین خانه کر بُوَد شاید
چون یقینم که مردمی باید
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
فی تسویة البیوت
اختراعی چنین هرآنکه نهاد
راه در داد و لیک در نگشاد
خلق را جمله کرد سرگردان
وآنچه کرد از عمل تبه کرد آن
شخص گاهی که در شمار آید
مادرش اوّلین به کار آید
بعد از آن خانهٔ نحوس و سعود
که درآمد وی از عدم به وجود
خواهران و برادران پس از آن
پس پدر تا بداریش چون جان
خانهٔ رنجها و بیماری
نکبات و بلای و دشخواری
بعد از آن خانهٔ مناکح و جفت
به در آید بدان زمان ز نهفت
چون بجَست از نهیب بند و کمند
پس ورا نِه تو خانهٔ فرزند
خانهٔ دوست و خانهٔ دشمن
بعد از این خانهها تو پی بفکن
ورنه بیهوده زین نمط کم گوی
ژاژ کم خای و پر بهانه مجوی
راه در داد و لیک در نگشاد
خلق را جمله کرد سرگردان
وآنچه کرد از عمل تبه کرد آن
شخص گاهی که در شمار آید
مادرش اوّلین به کار آید
بعد از آن خانهٔ نحوس و سعود
که درآمد وی از عدم به وجود
خواهران و برادران پس از آن
پس پدر تا بداریش چون جان
خانهٔ رنجها و بیماری
نکبات و بلای و دشخواری
بعد از آن خانهٔ مناکح و جفت
به در آید بدان زمان ز نهفت
چون بجَست از نهیب بند و کمند
پس ورا نِه تو خانهٔ فرزند
خانهٔ دوست و خانهٔ دشمن
بعد از این خانهها تو پی بفکن
ورنه بیهوده زین نمط کم گوی
ژاژ کم خای و پر بهانه مجوی
هجویری : باب ذکر اهل الصّفّة
باب ذکر اهل الصّفّة
بدان که امت کثّرهم اللّه مجتمعاند بر آن که پیغامبر را علیه السّلام گروهی بودهاند از صحابه رضوان اللّه علیهم اجمعین که اندر مسجد وی ملازم بودند و مهیا مر عبادت را و دست از دنیا بداشته بودند واز کسب اعراض کرده بودند،و خدای عزو جل از برای ایشان را با پیغمبر علیه السّلام عتاب کرد، عزّ مِنْ قائلٍ: «ولاتَطْرُدِ الَّذینَ یَدْعُونَ ربَّهم بِالغَدوةِ والعَشیِّ... الآیه (۵۲/الانعام)». و کتاب خدای عزّ و جلّ به فضایل ایشان ناطق است و پیغمبر را علیه السّلام اندر مناقب ایشان اخبار بسیار که به ما رسیده است اندر ذکر ایشان، رضی اللّه عنهم اجمعین و ما طرفی اند رمقدمهٔ این کتاب گفتهایم.
ابن عباس رضی اللّه عنه روایت کند از پیغمبر، علیه السّلام: «وقفَ رسولُ اللّهِ صلَّی اللّهُ علیه و سلّم علی اصحابِ الصّفَّةِ، فرأی فقرَهم وجُهْدَهُم و طیبَ قُلُوبِهم، فقال: اَبشروا یا اصحابَ الصّفَّة، فمَن بقی مِنْ أَمَّتی علی النَّعْتِ الّذی أَنْتُم علیه راضیاً بمافیه، فانّه من رفقائی فی الجنَّةِ.»
معنی این خبر آن بود که: «چون پیغمبر علیه السّلام بر ایشان برگذشت و مر ایشان را بدید باستاد و خرمی دل ایشان اندر فقر و مجاهدت بدیدگفت: بشارت مر شما را و آن که از پس شما بیایند به صفت شما و اندر فقر خود راضی باشند، ایشان نیز از رفیقان مناند اندر بهشت.»
عددهم، از ایشان:
۱- یکی منادی حضرت جبار و گزیدهٔ محمد مختار، بِلال بن ریاح، رضی اللّه عنه.
۲- و دیگر، دوست خداوند داور، و محرم احوال پیامبر، ابوعبداللّه سلمان الفارسی، رضی اللّه عنه
۳- و دیگر، سرهنگ مهاجر و انصار، و متوجه خداوند غفار، ابوعُبیدة عامربن عبداللّه الجرّاح، رضی اللّه عنه
۴- ودیگر، گزیدهٔ اصحاب و زینت ارباب، ابوالیَقظان عمّار بن یاسر، رضی اللّه عنه
۵- و دیگر، گنج علم و خزینهٔ حلم، ابومسعود عبداللّه بن مسعود الهُذَلی، رضی اللّه عنه
۶- و دیگر، متمسک درگاه حرمت و پاک از عیب و آفت، عُتْبة بن مسعود، برادر عبداللّه، رضی اللّه عنه
۷- ودیگر، سالک طریق عزلت، و مُعرض از عصایب زلت، المقدادبن الاسود، رضی اللّه عنه
۸- و دیگر، راعی مقام تقوی، و راضی به بلا و بلوی، خباب بن الأَرَتّ، رضی اللّه عنه
۹- و دیگر قاصد درگاه رضا و طالب لقا اندر بقا، صُهَیب بن سنان، رضی اللّه عنه
۱۰- و دیگر، دُرج سعادت، و بحر قناعت عتبة بن غَزْوان، رضی اللّه عنه
۱۱- و دیگر برادر فاروق و مُعرض از کونین و مخلوق، زید بن الخطّاب، رضی اللّه عنه
۱۲- و دیگر، خداوند مجاهدات، اندر طلب مشاهدات، ابوکَبْشَه، مولی پیغمبر، رضی اللّه عنه
۱۳- و دیگر، عزیز تائب و از کل به حق آیب، ابوالمَرْثد کنّازبن الحُصَین غنویّ، رضی اللّه عنه
۱۴- و دیگر، عامر طریق تواضع و سپرندهٔ محجّهٔ تقاطع، سالم، مولی ابی حُذَیفة، رضی اللّه عنه
۱۵- و دیگر، خائف از عقوبت و هارب از مخالفت، عُکّاشة بن المِحْصّن، رضی اللّه عنه
۱۶- و دیگر، زین مهاجر و انصار و سید بنی قار، مسعود بن ربیع القاری، رضی اللّه عنه
۱۷- و دیگر، حافظ انفاس پیغامبر و مر جملهٔ خیرات را در، عبداللّه عمر، رضی اللّه عنه
۱۸- و دیگر اندر زهد مانندهٔ عیسی و اندر شوق به درجهٔ موسی، ابوذرّ جُندب بن جُنادة الغفاری، رضی اللّه عنه
۱۹- و دیگر، اندر استقامت مقیم و مر اصحاب را خادم و ندیم، صَفْوان ابن بیضاء، رضی اللّه عنه
۲۰- و دیگر، صاحب همت و خالی از تهمت، ابودرداء عُوَیمر بن عامر، رضی اللّه عنه
۲۱- ودیگر، مر کیمیای دین را شرف و مر درّ توکل را صدف، عبداللّه بن بدر الجُهَنی، رضی اللّه عنه
۲۲- و دیگر، متعلق درگاه رجا، و گزیدهٔ رسول پادشا، ابولُبابة عبدالمُنْذِر، رضی اللّه عنه
و اگر جملهٔ ایشان را یاد کنم دراز گردد و شیخ ابوعبدالرّحمان محمدبن حسین السُّلمیرضی اللّه عنه که نقال طریقت و کلام مشایخ بوده است، تاریخی کرده است مر اهل صفه را مفرد و مناقب و فضایل و اسامی و کنیت بیاورده؛ و اما مِسْطَح ابن اُثاثة بن عَبّاد را از جملهٔ ایشان گفته است و من به دل ورا دوست ندارم که ابتدای اِفک امّ المؤمنین عایشه رضی اللّه عنها وی کرده بود؛ اما ابوهُرَیره و ثَوْبان و مُعاذبن الحارث و سائب وبن الخَلّاد و ثابت بن الودیعة و ابوعَبْس و عُوَیم بن ساعدة و سالم بن عُمَیر بن ثابت و ابوالیَسَر کعب بن عمرو و سُهَیب بن سیّاف و عبداللّه بن اُنَیْس و حجّاج بن عمر الاسلمی رضوان اللّه علیهم اجمعین از جملهٔ ایشان بودهاند. گاه گاه به سببی تعلق کردندی؛ اما جمله اندر یک درجه بودهاند.
و بهحقیقت قرن صحابه خیر قرون بود و اندر همه درجه که بودهاند اندر هر فنّ بهترین و فاضلترین همه خلق بودهاند؛ از بعد آن که خداوند سبحانه و تعالی ایشان را صحبت پیغمبر علیه السّلام به ارزانی داشت و اسرار ایشان از جملهٔ عیوب نگاه داشت؛ کما قال رسول اللّه، صلّی اللّه علیه و سلّم: «خیرُ النّاسِ قَرْنی ثُمّ الّذینَ یلونَهم ثمّ الّذینَ یَلونَهم.» و قال اللّه، تعالی: «و السّابقونَ الأوّلون من المهاجرینَ و الانصارِ و الّذینَ اتّبَعُوهُم باحسانٍ (۱۰۰/ التّوبة).»
اکنون ذکر بعضی از تابعین اندر این کتاب اثبات کنم تا فایده تمامتر شود و قرون به یکدیگر متصل گردد، ان شاء اللّه العزیز.
ابن عباس رضی اللّه عنه روایت کند از پیغمبر، علیه السّلام: «وقفَ رسولُ اللّهِ صلَّی اللّهُ علیه و سلّم علی اصحابِ الصّفَّةِ، فرأی فقرَهم وجُهْدَهُم و طیبَ قُلُوبِهم، فقال: اَبشروا یا اصحابَ الصّفَّة، فمَن بقی مِنْ أَمَّتی علی النَّعْتِ الّذی أَنْتُم علیه راضیاً بمافیه، فانّه من رفقائی فی الجنَّةِ.»
معنی این خبر آن بود که: «چون پیغمبر علیه السّلام بر ایشان برگذشت و مر ایشان را بدید باستاد و خرمی دل ایشان اندر فقر و مجاهدت بدیدگفت: بشارت مر شما را و آن که از پس شما بیایند به صفت شما و اندر فقر خود راضی باشند، ایشان نیز از رفیقان مناند اندر بهشت.»
عددهم، از ایشان:
۱- یکی منادی حضرت جبار و گزیدهٔ محمد مختار، بِلال بن ریاح، رضی اللّه عنه.
۲- و دیگر، دوست خداوند داور، و محرم احوال پیامبر، ابوعبداللّه سلمان الفارسی، رضی اللّه عنه
۳- و دیگر، سرهنگ مهاجر و انصار، و متوجه خداوند غفار، ابوعُبیدة عامربن عبداللّه الجرّاح، رضی اللّه عنه
۴- ودیگر، گزیدهٔ اصحاب و زینت ارباب، ابوالیَقظان عمّار بن یاسر، رضی اللّه عنه
۵- و دیگر، گنج علم و خزینهٔ حلم، ابومسعود عبداللّه بن مسعود الهُذَلی، رضی اللّه عنه
۶- و دیگر، متمسک درگاه حرمت و پاک از عیب و آفت، عُتْبة بن مسعود، برادر عبداللّه، رضی اللّه عنه
۷- ودیگر، سالک طریق عزلت، و مُعرض از عصایب زلت، المقدادبن الاسود، رضی اللّه عنه
۸- و دیگر، راعی مقام تقوی، و راضی به بلا و بلوی، خباب بن الأَرَتّ، رضی اللّه عنه
۹- و دیگر قاصد درگاه رضا و طالب لقا اندر بقا، صُهَیب بن سنان، رضی اللّه عنه
۱۰- و دیگر، دُرج سعادت، و بحر قناعت عتبة بن غَزْوان، رضی اللّه عنه
۱۱- و دیگر برادر فاروق و مُعرض از کونین و مخلوق، زید بن الخطّاب، رضی اللّه عنه
۱۲- و دیگر، خداوند مجاهدات، اندر طلب مشاهدات، ابوکَبْشَه، مولی پیغمبر، رضی اللّه عنه
۱۳- و دیگر، عزیز تائب و از کل به حق آیب، ابوالمَرْثد کنّازبن الحُصَین غنویّ، رضی اللّه عنه
۱۴- و دیگر، عامر طریق تواضع و سپرندهٔ محجّهٔ تقاطع، سالم، مولی ابی حُذَیفة، رضی اللّه عنه
۱۵- و دیگر، خائف از عقوبت و هارب از مخالفت، عُکّاشة بن المِحْصّن، رضی اللّه عنه
۱۶- و دیگر، زین مهاجر و انصار و سید بنی قار، مسعود بن ربیع القاری، رضی اللّه عنه
۱۷- و دیگر، حافظ انفاس پیغامبر و مر جملهٔ خیرات را در، عبداللّه عمر، رضی اللّه عنه
۱۸- و دیگر اندر زهد مانندهٔ عیسی و اندر شوق به درجهٔ موسی، ابوذرّ جُندب بن جُنادة الغفاری، رضی اللّه عنه
۱۹- و دیگر، اندر استقامت مقیم و مر اصحاب را خادم و ندیم، صَفْوان ابن بیضاء، رضی اللّه عنه
۲۰- و دیگر، صاحب همت و خالی از تهمت، ابودرداء عُوَیمر بن عامر، رضی اللّه عنه
۲۱- ودیگر، مر کیمیای دین را شرف و مر درّ توکل را صدف، عبداللّه بن بدر الجُهَنی، رضی اللّه عنه
۲۲- و دیگر، متعلق درگاه رجا، و گزیدهٔ رسول پادشا، ابولُبابة عبدالمُنْذِر، رضی اللّه عنه
و اگر جملهٔ ایشان را یاد کنم دراز گردد و شیخ ابوعبدالرّحمان محمدبن حسین السُّلمیرضی اللّه عنه که نقال طریقت و کلام مشایخ بوده است، تاریخی کرده است مر اهل صفه را مفرد و مناقب و فضایل و اسامی و کنیت بیاورده؛ و اما مِسْطَح ابن اُثاثة بن عَبّاد را از جملهٔ ایشان گفته است و من به دل ورا دوست ندارم که ابتدای اِفک امّ المؤمنین عایشه رضی اللّه عنها وی کرده بود؛ اما ابوهُرَیره و ثَوْبان و مُعاذبن الحارث و سائب وبن الخَلّاد و ثابت بن الودیعة و ابوعَبْس و عُوَیم بن ساعدة و سالم بن عُمَیر بن ثابت و ابوالیَسَر کعب بن عمرو و سُهَیب بن سیّاف و عبداللّه بن اُنَیْس و حجّاج بن عمر الاسلمی رضوان اللّه علیهم اجمعین از جملهٔ ایشان بودهاند. گاه گاه به سببی تعلق کردندی؛ اما جمله اندر یک درجه بودهاند.
و بهحقیقت قرن صحابه خیر قرون بود و اندر همه درجه که بودهاند اندر هر فنّ بهترین و فاضلترین همه خلق بودهاند؛ از بعد آن که خداوند سبحانه و تعالی ایشان را صحبت پیغمبر علیه السّلام به ارزانی داشت و اسرار ایشان از جملهٔ عیوب نگاه داشت؛ کما قال رسول اللّه، صلّی اللّه علیه و سلّم: «خیرُ النّاسِ قَرْنی ثُمّ الّذینَ یلونَهم ثمّ الّذینَ یَلونَهم.» و قال اللّه، تعالی: «و السّابقونَ الأوّلون من المهاجرینَ و الانصارِ و الّذینَ اتّبَعُوهُم باحسانٍ (۱۰۰/ التّوبة).»
اکنون ذکر بعضی از تابعین اندر این کتاب اثبات کنم تا فایده تمامتر شود و قرون به یکدیگر متصل گردد، ان شاء اللّه العزیز.
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
۳- ابوالحسن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، رضی اللّه عنهم
و منهم: وارث نبوت و چراغ امت، سید مظلوم و امام مرحوم، زین العُبّاد و شمع الاوتاد، ابوالحسن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، رضی اللّه عنهم
اکرم و اعبد اهل زمانهٔ خود بود و وی مشهور است به کشف حقایق و نشر دقایق. از وی پرسیدند که: «سعیدترین دنیا و آخرت کیست؟»
گفت: «مَنْ إذا رَضِیَ لَمْ یَحْمِلْهُ رِضاهُ عَلَی الباطِلِ، و إذا سخِطَ لَمْ یَخْرِجْه سَخَطُه مِن الحقِّ. آن که بر باطل راضی نبود چون راضی شود و خشمش از حق بیرون نیارد چون خشمگین گردد.»
و این از اوصاف کمال مستقیمان است؛ زانچه رضا دادن به باطل باطل بود و دست بداشتن حق اندر حال خشم، باطل؛ و مؤمن مبطل نباشد.
ونیز میآید که چون حسین علی را با فرزندان وی رضوان اللّه علیهم اندر کربلا بکشتند، جز وی کسی نماند که بر عورات قیم بودی و او بیمار بود و امیرالمؤمنین حسین رُضِیَ عنهم وی را علی اصغر خواندی. چون ایشان را بر اشتران برهنه به دمشق اندر آورند پیش یزید بن معاویه اخزاه اللّه یکی ورا گفت: «کَیْفَ أصْبَحْتُم یا علی و یا أهلَ بَیْتِ الرَّحْمةِ؟ قال: «أصْبَحنا مِنْ قَوْمِنا بِمَنْزِلَةِ قَوْمٍ مُوسی مِنْ آلِ فرعون، یُذّبِّحونَ أبْناءَنا و یَسْتَحیُونَ نِساءَنا، فلا نَدْری صَباحَنا من مَساءِنا، و هذا مِنْ حَقیقةِ بلاءِنا.»: «بامدادتان چون بود، یا علی و یا اهل بیت رحمت؟» گفت: «بامداد ما از جفای قوم خود، چون بامداد قوم موسی از بلای قوم فرعون بود که فرزندان ایشان را میکشتند و عوراتشان را برده میگرفتند؛ تا نه بامداد و نه شبانگاه میشناسیم و این از حقیقت بلای ماست و ما مر خداوند را جل جلاله شکر گوییم بر نعمتهای وی و صبر کنیم بر بلیات وی.»
و اندر حکایات است که هشام بن عبدالملک بن مروان سالی به حج آمد، خانه را طواف میکرد، خواست تا حجر ببوسد از زحمت خلق راه نیافت. آنگاه بر منبر شد و خطبه کرد. آنگاه زین العابدین، علی بن الحسین رضی اللّه عنه به مسجد اندر آمد با رویی مقمر و خدی منور و جامهای معطر، و ابتدای طواف کرد چون به نزدیک حجر فراز رسید، مردمان مر تعظیم ورا حجر خالی کردند که تا وی مر آن را ببوسید.
مردی از اهل شام، چون آن هیبت بدید با هشام گفت: «یا امیرالمؤمنین، تو را به حجره راه ندادند که امیری، آن جوان خوبروی که بود که بیامد مردمان جمله از حجر در رمیدند و جای خالی کردند؟»
هشام گفت: «من ورانشناسم.» و مرادش آن بود تا اهل شام مر او را نشناسند و بدو تولا نکنند و به امارت وی رغبت ننمایند.
فرزدق شاعر آنجا استاده بود، گفت: «من او را شناسم.» گفتند: «آن کیست، یابافراس؟ ما را خبرده، که سخت مهیب جوانی دیدیم وی را.» فرزدق گفت: «شما گوش دارید تا به ارتجال صفت نسبت وی کنم:
هذَا الّذی تَعْرِفُ البَطْحاءُ وَطْأَتَهُ
والبیتُ یعرِفُه و الحِلُّ وَالْحَرَمُ
هذَا بنُ خیرِ عبادِ اللّه کُلِّهُمُ
هذَا التّقیُّ النّقیُّ الطّاهِرُ الْعَلَمُ
هذَا ابنُ فاطمةِ الزّهراءِ، وَیْحَکُمُ
وَابنُ الوصیِّ علیٍّ خیرُکم قَدَمُ
إذا رَأَتْهُ قُرَیشٌ قالَ قائلُها
إلی مَکارمِ هذا یَنْتَهی الکَرَمُ
یُنْمَی إلی ذِرْوةِ العزِّ الَّتی قَصُرَتْ
عَنْ نَیْلِها عَرَبُ الإسلامِ و العجمُ
مَنْ جَدُّه دانَ فضلُ الأنبیاءِ لَه
و فضلُ اُمّتهِ دانَتْ له الأمَمُ
یَنْشقُّ نُورُ الدّجی عَن نورِ طَلْعَتِه
کَالشَّمْسِ ینجابُ عَنْ إشْراقِهَا الظُّلَمُ
یکادُ یُمْسِکُه عِرْفانَ راحتِه
رُکنُ الحطیم إذا ما جاءَ یَسْتَلِمُ
یُغْضی حیاءً و یُغْضی مِنْ مَهابَتهِ
فَما یُکَلَّمُ إلَّا حینَ یَبْتَسِمُ
فی کفِّه خَیْزُروانٌ ریحُها عَبِقٌ
مِنْ کفِّ أروعَ فی عِرْنینِهِ شَمَمُ
مُشْتَقُّةٌ مِنْ رَسُولِ اللّهِ نَبْعَتُه
طابَتْ عناصِرُه والخِیمُ والشِّیَمُ
کِلْتا یَدَیْهِ غِیاثٌ عَمَّ نَفْعُهُما
تُستوکَفانِ وَلایَعْرُوهُما العَدَمُ
عمّ البریّةَ بِالاحسانِ فَانْقَشَعَتْ
عنهُ الغیابةُ والإملاقُ والظُّلَمُ
لایَسْتَطیعُ جوادٌ بُعْدَ غایَتِهم
ولایُدانِیهِم قومٌ وَ إنْ کَرُموا
هُمُ الغُیوثُ إذا ما أزمةٌ أَزَمَتْ
وَالأُسْدُ أسْدُ الشَّری و البأس یحتدمُ
مِنْ مَعْشَرٍ حبُّهُم دینٌ وَبُغْضُهُمُ
کُفْرٌ وَ قُرْبُهم مَنْجیً و مُعْتَصَمُ
ان عُدَّ اهلُ التُّقی کانُوا ائمّتَهم
اوقیلَ مَنْ خیرُ أهلِ الأرضِ قیلَ هُمُ»
و مانند این در مدح وی بیتی چند بگفت و وی را و اهل بیت پیغمبر را علیهم السّلام بستود. هشام با وی خشم گرفت و بفرمود تا وی را به عُسفان حبس کردند؛ و آن، جایی است میان مکه و مدینه. این خبر، همچنان که بود، بعینه بدو نقل کردند بفرمود تا دوازده هزار درم بدو بردند. گفت: «ورا بگویید: یا بافراس، ما را معذور دار؛ که ما ممتحنانیم و بیش از این چیزی معلوم نداشتیم که به تو فرستادیمی.» فرزدق آن سیم باز فرستاد و گفت: «یا پسر پیغامبر خدای، من از برای سیم، اشعار بسیار گفته بودم و اند آن مدایح دروغ آورده. این ابیات مر کفارت بعضی از آن را گفتم از برای خدای و دوستی رسول و فرزندان وی را.» چون پیغام به زین العابدین بردند، گفت: «بازگردید و این سیم بازبرید و بگویید: یا بافراس، اگر ما را دوست داری مپسند که ما بازگردیم بدان چیزی که بداده باشیم و از ملک خود بیرون کرده.» آنگاه فرزدق آن سیم بستد و بپذیرفت.
و مناقب آن سید بیش از آن است که آن را جمع توان کرد و اللّه اعلم.
اکرم و اعبد اهل زمانهٔ خود بود و وی مشهور است به کشف حقایق و نشر دقایق. از وی پرسیدند که: «سعیدترین دنیا و آخرت کیست؟»
گفت: «مَنْ إذا رَضِیَ لَمْ یَحْمِلْهُ رِضاهُ عَلَی الباطِلِ، و إذا سخِطَ لَمْ یَخْرِجْه سَخَطُه مِن الحقِّ. آن که بر باطل راضی نبود چون راضی شود و خشمش از حق بیرون نیارد چون خشمگین گردد.»
و این از اوصاف کمال مستقیمان است؛ زانچه رضا دادن به باطل باطل بود و دست بداشتن حق اندر حال خشم، باطل؛ و مؤمن مبطل نباشد.
ونیز میآید که چون حسین علی را با فرزندان وی رضوان اللّه علیهم اندر کربلا بکشتند، جز وی کسی نماند که بر عورات قیم بودی و او بیمار بود و امیرالمؤمنین حسین رُضِیَ عنهم وی را علی اصغر خواندی. چون ایشان را بر اشتران برهنه به دمشق اندر آورند پیش یزید بن معاویه اخزاه اللّه یکی ورا گفت: «کَیْفَ أصْبَحْتُم یا علی و یا أهلَ بَیْتِ الرَّحْمةِ؟ قال: «أصْبَحنا مِنْ قَوْمِنا بِمَنْزِلَةِ قَوْمٍ مُوسی مِنْ آلِ فرعون، یُذّبِّحونَ أبْناءَنا و یَسْتَحیُونَ نِساءَنا، فلا نَدْری صَباحَنا من مَساءِنا، و هذا مِنْ حَقیقةِ بلاءِنا.»: «بامدادتان چون بود، یا علی و یا اهل بیت رحمت؟» گفت: «بامداد ما از جفای قوم خود، چون بامداد قوم موسی از بلای قوم فرعون بود که فرزندان ایشان را میکشتند و عوراتشان را برده میگرفتند؛ تا نه بامداد و نه شبانگاه میشناسیم و این از حقیقت بلای ماست و ما مر خداوند را جل جلاله شکر گوییم بر نعمتهای وی و صبر کنیم بر بلیات وی.»
و اندر حکایات است که هشام بن عبدالملک بن مروان سالی به حج آمد، خانه را طواف میکرد، خواست تا حجر ببوسد از زحمت خلق راه نیافت. آنگاه بر منبر شد و خطبه کرد. آنگاه زین العابدین، علی بن الحسین رضی اللّه عنه به مسجد اندر آمد با رویی مقمر و خدی منور و جامهای معطر، و ابتدای طواف کرد چون به نزدیک حجر فراز رسید، مردمان مر تعظیم ورا حجر خالی کردند که تا وی مر آن را ببوسید.
مردی از اهل شام، چون آن هیبت بدید با هشام گفت: «یا امیرالمؤمنین، تو را به حجره راه ندادند که امیری، آن جوان خوبروی که بود که بیامد مردمان جمله از حجر در رمیدند و جای خالی کردند؟»
هشام گفت: «من ورانشناسم.» و مرادش آن بود تا اهل شام مر او را نشناسند و بدو تولا نکنند و به امارت وی رغبت ننمایند.
فرزدق شاعر آنجا استاده بود، گفت: «من او را شناسم.» گفتند: «آن کیست، یابافراس؟ ما را خبرده، که سخت مهیب جوانی دیدیم وی را.» فرزدق گفت: «شما گوش دارید تا به ارتجال صفت نسبت وی کنم:
هذَا الّذی تَعْرِفُ البَطْحاءُ وَطْأَتَهُ
والبیتُ یعرِفُه و الحِلُّ وَالْحَرَمُ
هذَا بنُ خیرِ عبادِ اللّه کُلِّهُمُ
هذَا التّقیُّ النّقیُّ الطّاهِرُ الْعَلَمُ
هذَا ابنُ فاطمةِ الزّهراءِ، وَیْحَکُمُ
وَابنُ الوصیِّ علیٍّ خیرُکم قَدَمُ
إذا رَأَتْهُ قُرَیشٌ قالَ قائلُها
إلی مَکارمِ هذا یَنْتَهی الکَرَمُ
یُنْمَی إلی ذِرْوةِ العزِّ الَّتی قَصُرَتْ
عَنْ نَیْلِها عَرَبُ الإسلامِ و العجمُ
مَنْ جَدُّه دانَ فضلُ الأنبیاءِ لَه
و فضلُ اُمّتهِ دانَتْ له الأمَمُ
یَنْشقُّ نُورُ الدّجی عَن نورِ طَلْعَتِه
کَالشَّمْسِ ینجابُ عَنْ إشْراقِهَا الظُّلَمُ
یکادُ یُمْسِکُه عِرْفانَ راحتِه
رُکنُ الحطیم إذا ما جاءَ یَسْتَلِمُ
یُغْضی حیاءً و یُغْضی مِنْ مَهابَتهِ
فَما یُکَلَّمُ إلَّا حینَ یَبْتَسِمُ
فی کفِّه خَیْزُروانٌ ریحُها عَبِقٌ
مِنْ کفِّ أروعَ فی عِرْنینِهِ شَمَمُ
مُشْتَقُّةٌ مِنْ رَسُولِ اللّهِ نَبْعَتُه
طابَتْ عناصِرُه والخِیمُ والشِّیَمُ
کِلْتا یَدَیْهِ غِیاثٌ عَمَّ نَفْعُهُما
تُستوکَفانِ وَلایَعْرُوهُما العَدَمُ
عمّ البریّةَ بِالاحسانِ فَانْقَشَعَتْ
عنهُ الغیابةُ والإملاقُ والظُّلَمُ
لایَسْتَطیعُ جوادٌ بُعْدَ غایَتِهم
ولایُدانِیهِم قومٌ وَ إنْ کَرُموا
هُمُ الغُیوثُ إذا ما أزمةٌ أَزَمَتْ
وَالأُسْدُ أسْدُ الشَّری و البأس یحتدمُ
مِنْ مَعْشَرٍ حبُّهُم دینٌ وَبُغْضُهُمُ
کُفْرٌ وَ قُرْبُهم مَنْجیً و مُعْتَصَمُ
ان عُدَّ اهلُ التُّقی کانُوا ائمّتَهم
اوقیلَ مَنْ خیرُ أهلِ الأرضِ قیلَ هُمُ»
و مانند این در مدح وی بیتی چند بگفت و وی را و اهل بیت پیغمبر را علیهم السّلام بستود. هشام با وی خشم گرفت و بفرمود تا وی را به عُسفان حبس کردند؛ و آن، جایی است میان مکه و مدینه. این خبر، همچنان که بود، بعینه بدو نقل کردند بفرمود تا دوازده هزار درم بدو بردند. گفت: «ورا بگویید: یا بافراس، ما را معذور دار؛ که ما ممتحنانیم و بیش از این چیزی معلوم نداشتیم که به تو فرستادیمی.» فرزدق آن سیم باز فرستاد و گفت: «یا پسر پیغامبر خدای، من از برای سیم، اشعار بسیار گفته بودم و اند آن مدایح دروغ آورده. این ابیات مر کفارت بعضی از آن را گفتم از برای خدای و دوستی رسول و فرزندان وی را.» چون پیغام به زین العابدین بردند، گفت: «بازگردید و این سیم بازبرید و بگویید: یا بافراس، اگر ما را دوست داری مپسند که ما بازگردیم بدان چیزی که بداده باشیم و از ملک خود بیرون کرده.» آنگاه فرزدق آن سیم بستد و بپذیرفت.
و مناقب آن سید بیش از آن است که آن را جمع توان کرد و اللّه اعلم.
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
۴- ابوجعفر محمدبن علی بن احلسین بن علی بن ابی طالب، کرّم اللّه وجهه و رضی عنهم
و منهم: حجت بر اهل معاملت، و برهان ارباب مشاهدت، امام اولاد نبی و گزیدهٔ نسل علی، ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، کرّم اللّه وجهه و رَضِیَ عنهم
و نیز گویند کنیت وی ابوعبداللّه بود، و به لقب وی را باقر خواندندی. مخصوص بود وی به دقایق علوم و به لطایف اشارات اندر کتاب خدای، عزّ و جلّ. وی را کرامات مشهور بود و آیات ازهر و براهین انور.
و گویند ملکی وقتی قصد هلاک وی کرد. کس فرستاد بدو. چون به نزدیک وی اندر آمد از وی عذر خواست و هدیه داد و به نیکویی بازگردانید. گفتند: «ایها الملک، قصد هلاک وی داشتی، تو را با وی دیگرگونه دیدیم، حال چه بود؟» گفت: «چون وی به نزدیک من اندر آمد دو شیر دیدم یکی بر راست و یکی بر چپ وی، و مرا میگفتند که: اگر تو بدو قصد کنی ما تو را هلاک کنیم.»
و از وی روایت آرند که وی گفت اندر تفسیر کلام خدای، عزّ و جل: «فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ و یُؤمِنْ باللّه (۲۵۶/ البقره)»، قال: «مَنْ شَغَلَکَ عَنْ مُطالَعَةِ الحقِّ فَهُوَ طاغُوتُکَ.» بازدارندهٔ تو از مطالعت حق طاغوت توست. نگر به چه چیز محجوبی، بدان چیز بازماندهای و آن حجاب توست. به ترک ان حجاب بگوی تا به کشف اندر رسی و محجوب ممنوع باشد و ممنوع را نباید که دعوی قربت کند.
و از خواص وی یکی روایت کند که: چون از شب لختی برفتی و وی از اوراد فارغ گشتی، آواز بلند برگرفتی به مناجات و گفتی:
«الهی و سیدی، شب اندر آمد و ولایت تصرف مملوکان به سر آمد و ستارگان بر آسمان هویدا شدند و خلق بجمله بخفتند و ناپیدا شدند. صوت مردمان بیارامید و چشمشان بخفت، و از بنوامیه رمیدند و بایستهای خود نهفت، و بنو امیه درهای خود اندر بستند و پاسبانان برگماشتند و آنان که بدیشان حاجتی داشتند حاجت خود فرو گذاشتند. بار خدایا، تو زندهای و پاینده و دانندهای و بیننده. غنودن و خواب بر تو روا نیست، و آن که تو را بدین صفت نشناسد هیچ نعمت را سزا نیست. ای آن که چیزی تو را از چیز دیگر باز ندارد و شب و روز اندر بقای تو خلل نیارد. درهای رحمتت گشاده است و مواید نعمتت نهاده است. اجابتت سزای آن که دعا کند و نعمتت برای آن که ثنا گوید. تو آن خداوندی که رد سائل بر تو روا نباشد آن که دعا کند از مؤمنان، و بر درگاهت سائل را بازدارندهای نباشد. از خلق زمین و آسمان بار خدایا، چون مرگ و گور و حساب را یاد کنم، چگونه دل را به دنیا شاد کنم؟ و چون نامه را یاد کنم، چگونه با چیزی ازدنیا قرار کنم؟ و چون ملک الموت را یاد کنم، چگونه از دنیا بهره پذیرم؟ پس از تو خواهم؛ از آنچه تو را دانم، و از تو جویم؛ از آنچه تو را میخوانم: راحتی اندر حال مرگ بی عذاب، و عیشی اندر حال حساب بی عقاب.»
این جمله میگفتی و میگریستی. تا شبی وی را گفتم: «ای سیدی و سید ابائی، چند گریی و تا چند خروشی؟» گفت: «ای دوست، یعقوب را یکی پسر گم شد چندان بگریست تا چشمهاش سفید گشت و من هژده کس را با پدر خود یعنی حسین و قتیلان کربلا گم کردهام، کم از آن باری که بر فراق ایشان چشمها سفید کنم؟»
این مناجات به عربیت سخت فصیح است،اما ترک تطویل را به پارسی بیاوردم تا مکرر نشود و باز به جایی دیگر آن را بیارم، ان شاء اللّه ربُّ العالمین.
و نیز گویند کنیت وی ابوعبداللّه بود، و به لقب وی را باقر خواندندی. مخصوص بود وی به دقایق علوم و به لطایف اشارات اندر کتاب خدای، عزّ و جلّ. وی را کرامات مشهور بود و آیات ازهر و براهین انور.
و گویند ملکی وقتی قصد هلاک وی کرد. کس فرستاد بدو. چون به نزدیک وی اندر آمد از وی عذر خواست و هدیه داد و به نیکویی بازگردانید. گفتند: «ایها الملک، قصد هلاک وی داشتی، تو را با وی دیگرگونه دیدیم، حال چه بود؟» گفت: «چون وی به نزدیک من اندر آمد دو شیر دیدم یکی بر راست و یکی بر چپ وی، و مرا میگفتند که: اگر تو بدو قصد کنی ما تو را هلاک کنیم.»
و از وی روایت آرند که وی گفت اندر تفسیر کلام خدای، عزّ و جل: «فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ و یُؤمِنْ باللّه (۲۵۶/ البقره)»، قال: «مَنْ شَغَلَکَ عَنْ مُطالَعَةِ الحقِّ فَهُوَ طاغُوتُکَ.» بازدارندهٔ تو از مطالعت حق طاغوت توست. نگر به چه چیز محجوبی، بدان چیز بازماندهای و آن حجاب توست. به ترک ان حجاب بگوی تا به کشف اندر رسی و محجوب ممنوع باشد و ممنوع را نباید که دعوی قربت کند.
و از خواص وی یکی روایت کند که: چون از شب لختی برفتی و وی از اوراد فارغ گشتی، آواز بلند برگرفتی به مناجات و گفتی:
«الهی و سیدی، شب اندر آمد و ولایت تصرف مملوکان به سر آمد و ستارگان بر آسمان هویدا شدند و خلق بجمله بخفتند و ناپیدا شدند. صوت مردمان بیارامید و چشمشان بخفت، و از بنوامیه رمیدند و بایستهای خود نهفت، و بنو امیه درهای خود اندر بستند و پاسبانان برگماشتند و آنان که بدیشان حاجتی داشتند حاجت خود فرو گذاشتند. بار خدایا، تو زندهای و پاینده و دانندهای و بیننده. غنودن و خواب بر تو روا نیست، و آن که تو را بدین صفت نشناسد هیچ نعمت را سزا نیست. ای آن که چیزی تو را از چیز دیگر باز ندارد و شب و روز اندر بقای تو خلل نیارد. درهای رحمتت گشاده است و مواید نعمتت نهاده است. اجابتت سزای آن که دعا کند و نعمتت برای آن که ثنا گوید. تو آن خداوندی که رد سائل بر تو روا نباشد آن که دعا کند از مؤمنان، و بر درگاهت سائل را بازدارندهای نباشد. از خلق زمین و آسمان بار خدایا، چون مرگ و گور و حساب را یاد کنم، چگونه دل را به دنیا شاد کنم؟ و چون نامه را یاد کنم، چگونه با چیزی ازدنیا قرار کنم؟ و چون ملک الموت را یاد کنم، چگونه از دنیا بهره پذیرم؟ پس از تو خواهم؛ از آنچه تو را دانم، و از تو جویم؛ از آنچه تو را میخوانم: راحتی اندر حال مرگ بی عذاب، و عیشی اندر حال حساب بی عقاب.»
این جمله میگفتی و میگریستی. تا شبی وی را گفتم: «ای سیدی و سید ابائی، چند گریی و تا چند خروشی؟» گفت: «ای دوست، یعقوب را یکی پسر گم شد چندان بگریست تا چشمهاش سفید گشت و من هژده کس را با پدر خود یعنی حسین و قتیلان کربلا گم کردهام، کم از آن باری که بر فراق ایشان چشمها سفید کنم؟»
این مناجات به عربیت سخت فصیح است،اما ترک تطویل را به پارسی بیاوردم تا مکرر نشود و باز به جایی دیگر آن را بیارم، ان شاء اللّه ربُّ العالمین.
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
۵- ابومحمدجعفربن محمدبن علی بن الحسین بن علی، الصادق، رضوان اللّه علیهم اجمعین
و منهم: سیف سنت، و جمال طریقت، و معبر معرفت و مُزیِّن صفوت، ابومحمد جعفربن محمدبن علی بن الحسین بن علی، الصادق، رضوان اللّه علیهم اجمعین
عالی حال و نیکوسیرت بود. آراسته ظاهر و آبادان باطن. و وی را اشارات جمیل است اندر جملهٔ علوم، و مشهور است دقت کلام وی و قوت معانی اندر میان مشایخ، رضی اللّه عنهم اجمعین و وی را کتب معروف است اندر بیان این طریقت.
از وی روایت آرند که گفت: «من عَرَفَ اللّهَ أعْرَضَ عَمّا سَواهُ.»
عارف مُعرض بود از غیر و منقطع از اسباب؛ از آنچه معرفت وی عین نکرت بود از غیر، که نکرت جز وی معرفت وی باشد و معرفت جز وی نکرت وی باشد. پس عارف از خلق گسسته بود و به حق پیوسته. غیر را اندر دلش مقدار آن نباشد که بدیشان التفات کند و یا وجود ایشان را چندان خطر نهد که اندر خاطر ذکر ایشان را عقد کند.
و هم از وی روایت آرند که گفت: «لاتَصِحُّ العبادةُ بالتّوبةِ. فَقَدِّمِ التَّوْبَةَ عَلَی العِبادةِ، وقال اللّه، تعالی: التّائبونَ العابدونَ (۱۱۲/ التوبه).»
عبادت جز به توبه راست نیاید، تا خداوند تعالی مقدم کرد توبه را بر عبادت؛ ازیرا که توبه بدایت مقامات است و عبودیت نهایت آن و چون خداوند جل جلاله ذکر عاصیان کرد به توبه فرمود و گفت: «وتوبوا الی اللّه جمیعاً (۳۱/النّور)»، و چون رسول را علیه السّلام یاد کرد، به عبودیت یاد کرد و گفت: «فأوْحی إلی عَبْدِه ما أوحی (۱۰/النّجم).»
و اندر حکایات یافتم که داود طائی رحمة اللّه علیه به نزدیک وی آمد و گفت: «یا پسر رسول خدای، مرا پندی ده که دلم سیاه شده است.» گفت: «یا با سلیمان، تو زاهد زمانهٔ خویشی، تو را به پند من چه حاجت؟» گفت: «ای فرزند پیغمبر، شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن تو مر همه خلایق را واجب.» گفت: «یا باسلیمان، من از آن میترسم که به قیامت جد من اندر من آویزد که: چرا حق متابعت من نگزاردی؟ و این کار به نسبت صحیح و سبب قوی نیست. این کار به معاملت خوب است اندر حضرت حق، تعالی.» داود فرا گریستن آمد و گفت: «بار خدایا، آن که معجون طینت وی از آب نبوت است و ترکیب طبیعت از اصل برهان و حجت، جدش رسول است و مادرش بتول است وی بدین حیرانی است؛ داود که باشد که به معاملت خود معجب گردد؟»
و هم از وی میاید که روزی با موالی خود نشسته بود و ایشان را میگفت: «بیایید تا بیعت کنیم و عهد بندیم که هر که ازمیان ما رستگاری یابد، اندر قیامت همه را شفاعت کند.» گفتند: «یاابن رسول اللّه، تو را به شفاعت ما چه حاجت؟ که جد تو شفیع جمله خلقان است.» وی گفت:«من با این افعال شرم دارم که اندر قیامت به روی جد خود نگرم.»
این جمله رؤیت عیوب نفس است و این صفت از اوصاف کمال است. جملهٔ متمکنان حضرت خداوند جل جلاله بر این بودند از اولیا و انبیا و رسل. و پیغمبر گفت، علیه السّلام: «اذا أرادَ اللّهُ بعَبْدٍ خیراً بصّرَه بعیوبِ نَفْسِه و عُیوبِ الدُّنیا.» و «هر که از روی تواضع عبودیت سر فرود ارد خداوند تعالی ذکر وی اندر دو جهان بلند گرداند.»
و اگر جملهٔ اهل بیت را یاد کنم و مناقب یک یک برشمرم، این کتاب، بل کتب بسیار حمل عُشر عَشیری از آن نکند. پس این مقدار کفایت بود هدایت قومی را که عقل ایشان را لباس ادراک باشد از مریدان و منکران این طریقت.
اکنون ذکر اصحاب صفّهٔ رسول علیه السّلام بر سبیل ایجاز و اختصار اندر این کتاب بیارم و ما پیش از این کتابی ساختهایم و مر آن را «منهاج الدّین» نام کرده و اندر وی مناقب هر یک به تفصیل بیان کرده؛ اما اینجا اسامی و کنیتی مفرد بیاریم تا مقصود تو أعزَّکَ اللّه به حصول بود. و باللّه التّوفیقُ.
عالی حال و نیکوسیرت بود. آراسته ظاهر و آبادان باطن. و وی را اشارات جمیل است اندر جملهٔ علوم، و مشهور است دقت کلام وی و قوت معانی اندر میان مشایخ، رضی اللّه عنهم اجمعین و وی را کتب معروف است اندر بیان این طریقت.
از وی روایت آرند که گفت: «من عَرَفَ اللّهَ أعْرَضَ عَمّا سَواهُ.»
عارف مُعرض بود از غیر و منقطع از اسباب؛ از آنچه معرفت وی عین نکرت بود از غیر، که نکرت جز وی معرفت وی باشد و معرفت جز وی نکرت وی باشد. پس عارف از خلق گسسته بود و به حق پیوسته. غیر را اندر دلش مقدار آن نباشد که بدیشان التفات کند و یا وجود ایشان را چندان خطر نهد که اندر خاطر ذکر ایشان را عقد کند.
و هم از وی روایت آرند که گفت: «لاتَصِحُّ العبادةُ بالتّوبةِ. فَقَدِّمِ التَّوْبَةَ عَلَی العِبادةِ، وقال اللّه، تعالی: التّائبونَ العابدونَ (۱۱۲/ التوبه).»
عبادت جز به توبه راست نیاید، تا خداوند تعالی مقدم کرد توبه را بر عبادت؛ ازیرا که توبه بدایت مقامات است و عبودیت نهایت آن و چون خداوند جل جلاله ذکر عاصیان کرد به توبه فرمود و گفت: «وتوبوا الی اللّه جمیعاً (۳۱/النّور)»، و چون رسول را علیه السّلام یاد کرد، به عبودیت یاد کرد و گفت: «فأوْحی إلی عَبْدِه ما أوحی (۱۰/النّجم).»
و اندر حکایات یافتم که داود طائی رحمة اللّه علیه به نزدیک وی آمد و گفت: «یا پسر رسول خدای، مرا پندی ده که دلم سیاه شده است.» گفت: «یا با سلیمان، تو زاهد زمانهٔ خویشی، تو را به پند من چه حاجت؟» گفت: «ای فرزند پیغمبر، شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن تو مر همه خلایق را واجب.» گفت: «یا باسلیمان، من از آن میترسم که به قیامت جد من اندر من آویزد که: چرا حق متابعت من نگزاردی؟ و این کار به نسبت صحیح و سبب قوی نیست. این کار به معاملت خوب است اندر حضرت حق، تعالی.» داود فرا گریستن آمد و گفت: «بار خدایا، آن که معجون طینت وی از آب نبوت است و ترکیب طبیعت از اصل برهان و حجت، جدش رسول است و مادرش بتول است وی بدین حیرانی است؛ داود که باشد که به معاملت خود معجب گردد؟»
و هم از وی میاید که روزی با موالی خود نشسته بود و ایشان را میگفت: «بیایید تا بیعت کنیم و عهد بندیم که هر که ازمیان ما رستگاری یابد، اندر قیامت همه را شفاعت کند.» گفتند: «یاابن رسول اللّه، تو را به شفاعت ما چه حاجت؟ که جد تو شفیع جمله خلقان است.» وی گفت:«من با این افعال شرم دارم که اندر قیامت به روی جد خود نگرم.»
این جمله رؤیت عیوب نفس است و این صفت از اوصاف کمال است. جملهٔ متمکنان حضرت خداوند جل جلاله بر این بودند از اولیا و انبیا و رسل. و پیغمبر گفت، علیه السّلام: «اذا أرادَ اللّهُ بعَبْدٍ خیراً بصّرَه بعیوبِ نَفْسِه و عُیوبِ الدُّنیا.» و «هر که از روی تواضع عبودیت سر فرود ارد خداوند تعالی ذکر وی اندر دو جهان بلند گرداند.»
و اگر جملهٔ اهل بیت را یاد کنم و مناقب یک یک برشمرم، این کتاب، بل کتب بسیار حمل عُشر عَشیری از آن نکند. پس این مقدار کفایت بود هدایت قومی را که عقل ایشان را لباس ادراک باشد از مریدان و منکران این طریقت.
اکنون ذکر اصحاب صفّهٔ رسول علیه السّلام بر سبیل ایجاز و اختصار اندر این کتاب بیارم و ما پیش از این کتابی ساختهایم و مر آن را «منهاج الدّین» نام کرده و اندر وی مناقب هر یک به تفصیل بیان کرده؛ اما اینجا اسامی و کنیتی مفرد بیاریم تا مقصود تو أعزَّکَ اللّه به حصول بود. و باللّه التّوفیقُ.
هجویری : بابٌ فی ذکر ائمّتهم من التّابعین، رضوان اللّه علیهم
۱- اویس قرنی، رضی اللّه عنه
و منهم: آفتاب امت، و شمع دین و ملت، اویس قرنی، رضی اللّه عنه
از کبار مشایخ اهل تصوّف بود و اندر عهد رسول علیه السّلام بود؛ اما ممنوع گشت از دیدار پیغمبر علیه السّلام به دو چیز: یکی به غلبهٔ حال و دیگر به حق والده و پیغمبر علیه السّلام مر صحابه را گفت: «مردی است از قَرَن، اویس نام که او را به قیامت همچون ربیعه و مُضر شفاعت بباشد اندر امت من.» و روی به عمرو علی رضی اللّه عنهما کرد و گفت: «شما مر او را ببینید، و وی مردی است بسته و میانه بالا و شَعرانی، و بر پهلوی وی چون یک درم سفید است و بر کف دستش سفیدی است جز بَرَص، و وی را به عدد ربیعه و مُضَر شفاعت باشد اندر امت من. چون ببینیدش سلام من بدو برسانید و بگویید تا امت مرا دعا گوید.»
و چون عمر رضی اللّه عنه از بعد وفات پیغمبر علیه السّلام به مکه آمد و امیرالمؤمنین علی با وی بود، اندر میان خطبه گفت: «یا أهلَ نجدٍ، قُومُوا.» اهل نجد برخاستند. گفت: «از قَرَن کسی هست میان شما؟» گفتند: «بلی.» قومی را بدو فرستادند. امیرالمؤمنین عمر رضی اللّه عنه خبر اویش از ایشان بپرسید. گفتند: «دیوانهای هست، اویس نام، که اندر آبادانیها نیاید و با کس صحبت نکند و آنچه مردمان خورند نخورد و غم و شادی نداند. چون مردمان بخندند وی بگرید و چون بگریند، وی بخندد.» گفت: «وی را میخواهم». گفتند: «به صحراست به نزدیک اشتران ما.» امیرین رضی اللّه عنهما برخاستند و به نزدیک وی شدند. وی را یافتند در نماز استاده. بنشستند تا فارغ شد و بر ایشان سلام گفت و نشان پهلو و کف دست بدیشان نمود تا ایشان را معلوم شد. از وی دعا خواستند و سلام پیغمبر علیه السّلام بدو برسانیدند و به دعای امت وصیت کردند، و زمانی پیش وی ببودند. تا گفت: «رنجه گشتید. اکنون بازگردید که قیامت نزدیک است. آنگاه ما را دیدار بود که مر آن را بازگشتن نبود؛ که من اکنون به ساختن برگ راه قیامت مشغولم.»
و چون اهل قَرَن بازگشتند وی را حرمتی و جاهی پدیدار آمد اندر میانهٔ ایشان. وی از آنجا برفت و به کوفه آمد و هَرِم بن حیان رضی اللّه عنه روزی وی را بدید و از پس آن هیچ کسش دیگر ندید، تا به وقت فِتَنِ حُروب امیرالمؤمنین علی کرّم اللّه وجهه بیامد و بر موافقت علی با اعدای وی حرب همیکرد تا روز حرب صفین شهادت یافت. عاش حمیداً و مات شهیداً.
از وی روایت آرند که گفت: «السَّلامَةُ فی الوَحْدَهِ.»
سلامت اندر تنهایی بود؛ از آن که دل کسی که تنها بود از اندیشهٔ غیر رسته بود و اندر جملهٔ احوال از خلق نومید گشته؛ تا از جملهٔ آفت ایشان سلامت یافته و روی از جملهٔ ایشان برتافته، اما اگر کسی پندارد که وحدت تنها زیستن بود، محال باشد؛ که تا شیطان را با دل کسی صحبت بود و نفس را اندر صدر وی سلطان و تا دنیا و عقبی را بر فکرت وی گذر بود و تا اندیشهٔ خلق بر سر وی میگذرد هنوز وحدت نباشد؛ ازیرا که عین چیز و اندیشهٔ چیز هر دو یکی باشد. پس آن که وحید بود، اگر صحبت کند صحبت مزاحم وحدت وی نباشد؛ و آن که مشغول بود عزلت سبب فراغت وی نباشد. پس انقطاع از انس جز به اُنس نباشد. آن را که با حق اُنس بود، مخالطت اِنس اُنس را مُضادت نکند آن را که مؤانست اِنس بود اُنس را بر دلش گذر نباشد و وی را از اُنس حق خبر نباشد؛ «لأنّ الوحْدَةَ صِفَةُ عبدٍ صافٍ سَمِعَ قَوْلَه، تعالی: ألیسَ اللّه بکافٍ عبدَه (۳۶/الزّمر).»
از کبار مشایخ اهل تصوّف بود و اندر عهد رسول علیه السّلام بود؛ اما ممنوع گشت از دیدار پیغمبر علیه السّلام به دو چیز: یکی به غلبهٔ حال و دیگر به حق والده و پیغمبر علیه السّلام مر صحابه را گفت: «مردی است از قَرَن، اویس نام که او را به قیامت همچون ربیعه و مُضر شفاعت بباشد اندر امت من.» و روی به عمرو علی رضی اللّه عنهما کرد و گفت: «شما مر او را ببینید، و وی مردی است بسته و میانه بالا و شَعرانی، و بر پهلوی وی چون یک درم سفید است و بر کف دستش سفیدی است جز بَرَص، و وی را به عدد ربیعه و مُضَر شفاعت باشد اندر امت من. چون ببینیدش سلام من بدو برسانید و بگویید تا امت مرا دعا گوید.»
و چون عمر رضی اللّه عنه از بعد وفات پیغمبر علیه السّلام به مکه آمد و امیرالمؤمنین علی با وی بود، اندر میان خطبه گفت: «یا أهلَ نجدٍ، قُومُوا.» اهل نجد برخاستند. گفت: «از قَرَن کسی هست میان شما؟» گفتند: «بلی.» قومی را بدو فرستادند. امیرالمؤمنین عمر رضی اللّه عنه خبر اویش از ایشان بپرسید. گفتند: «دیوانهای هست، اویس نام، که اندر آبادانیها نیاید و با کس صحبت نکند و آنچه مردمان خورند نخورد و غم و شادی نداند. چون مردمان بخندند وی بگرید و چون بگریند، وی بخندد.» گفت: «وی را میخواهم». گفتند: «به صحراست به نزدیک اشتران ما.» امیرین رضی اللّه عنهما برخاستند و به نزدیک وی شدند. وی را یافتند در نماز استاده. بنشستند تا فارغ شد و بر ایشان سلام گفت و نشان پهلو و کف دست بدیشان نمود تا ایشان را معلوم شد. از وی دعا خواستند و سلام پیغمبر علیه السّلام بدو برسانیدند و به دعای امت وصیت کردند، و زمانی پیش وی ببودند. تا گفت: «رنجه گشتید. اکنون بازگردید که قیامت نزدیک است. آنگاه ما را دیدار بود که مر آن را بازگشتن نبود؛ که من اکنون به ساختن برگ راه قیامت مشغولم.»
و چون اهل قَرَن بازگشتند وی را حرمتی و جاهی پدیدار آمد اندر میانهٔ ایشان. وی از آنجا برفت و به کوفه آمد و هَرِم بن حیان رضی اللّه عنه روزی وی را بدید و از پس آن هیچ کسش دیگر ندید، تا به وقت فِتَنِ حُروب امیرالمؤمنین علی کرّم اللّه وجهه بیامد و بر موافقت علی با اعدای وی حرب همیکرد تا روز حرب صفین شهادت یافت. عاش حمیداً و مات شهیداً.
از وی روایت آرند که گفت: «السَّلامَةُ فی الوَحْدَهِ.»
سلامت اندر تنهایی بود؛ از آن که دل کسی که تنها بود از اندیشهٔ غیر رسته بود و اندر جملهٔ احوال از خلق نومید گشته؛ تا از جملهٔ آفت ایشان سلامت یافته و روی از جملهٔ ایشان برتافته، اما اگر کسی پندارد که وحدت تنها زیستن بود، محال باشد؛ که تا شیطان را با دل کسی صحبت بود و نفس را اندر صدر وی سلطان و تا دنیا و عقبی را بر فکرت وی گذر بود و تا اندیشهٔ خلق بر سر وی میگذرد هنوز وحدت نباشد؛ ازیرا که عین چیز و اندیشهٔ چیز هر دو یکی باشد. پس آن که وحید بود، اگر صحبت کند صحبت مزاحم وحدت وی نباشد؛ و آن که مشغول بود عزلت سبب فراغت وی نباشد. پس انقطاع از انس جز به اُنس نباشد. آن را که با حق اُنس بود، مخالطت اِنس اُنس را مُضادت نکند آن را که مؤانست اِنس بود اُنس را بر دلش گذر نباشد و وی را از اُنس حق خبر نباشد؛ «لأنّ الوحْدَةَ صِفَةُ عبدٍ صافٍ سَمِعَ قَوْلَه، تعالی: ألیسَ اللّه بکافٍ عبدَه (۳۶/الزّمر).»
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱- حبیب العجمی، رضی اللّه عنه
منهم: شجاع طریقت و متمکن اندر شریعت، حبیب العجمی، رضی اللّه عنه
بلند همت و با قیمت بود و اندر مرتبه گاهِ مردان قیمتی و خطری عظیم داشت. توبهٔ وی ابتدا بر دست خواجه حسن بصری رحمة اللّه علیه بود وی اندر اول عهد ربا دادی و فساد کردی. خدای عزّ وجل به کمال لطف خود او را توبهٔ نَصوح داد و توفیق ارزانی داشت تا به درگاه وی جل جلاله بازگشت و لختی از علم بیاموخت از حسن.
زبانش عجمی بود بر عربیت جاری نگشته بود. خداوند تعالی و تقدس وی را به کرامات بسیار مخصوص گردانید، تا به درجتی که نماز شامی، حسن به در صومعهٔ وی بگذشت، وی قامت نماز شام گفته بود و اندر نماز استاده. حسن اندر آمد و اقتدا بدو نکرد؛ از آنچه زبان وی برخواندن قرآن جاری نبود و به شب که بخفت، خداوند را سبحانه و تعالی به خواب دید گفت: «بار خدایا، رضای تو اندر چه چیز است؟» گفت: «یا حسن، رضای ما یافته بودی قدرش ندانستی.» گفت: «بارخدایا آن چه چیز بود؟» گفت:«اگر تو از پس حبیب دوش نماز بکردی و صحت نیتش را از امکان عبارتش بازنداشتی ما از تو راضی شدیمی.»
و اندر میان این طایفه معروف است که چون حسن از کسان حَجّاج بگریخت به صومعهٔ حبیب اندر شد. ایشان بیامدند و گفتند: «یاحبیب، حسن را جایی دیدی؟» گفتا: «بلی.» گفتند: «کجاست؟» گفت: «اینک در صومعهٔ من است.» به صومعه اندر آمدند، کس را ندیدند و پنداشتند که حبیب بر ایشان استهزا میکند. وی را جفا گفتند که: «راست نمیگویی.» و وی سوگند یاد کرد که: «راست میگویم و اینک در صومعهٔ من است.» دیگر باره و سدیگر باره اندر آمدند و نیافتندش، برفتند. حسن بیرون آمد و گفت: «یا حبیب، دانم که خدای تعالی به برکات تو مرا بدین ظالمان ننمود. چرا گفتی با ایشان که وی در این جای است؟» گفت: «ای استاد، نه به برکات من بود که تو را ننمودند بدیشان، بل که به برکهٔ راست گفتن، تو را ندیدند. اگر من دروغ گفتمی مرا و تو را هر دو رسوا کردندی.»
و وی را از این جنس کرامات بسیار است.
از وی پرسیدند که: «رضای خداوند تعالی اندر چه چیز است؟» گفت: «فی قَلْبٍ لیسَ فیهِ غُبارُ النّفاق.» : اندر دلی که اندر او غبار نفاق نباشد؛ از آنچه نفاق خلاف وفاق باشد و رضا عین وفاق و محبت را با نفاق هیچ تعلق نیست و محلش رضاست. پس رضا صفت دوستان بود و نفاق صفت دشمنان.
و این سخنی بزرگ است، به جای دیگر بیان کنم، ان شاء اللّه.
بلند همت و با قیمت بود و اندر مرتبه گاهِ مردان قیمتی و خطری عظیم داشت. توبهٔ وی ابتدا بر دست خواجه حسن بصری رحمة اللّه علیه بود وی اندر اول عهد ربا دادی و فساد کردی. خدای عزّ وجل به کمال لطف خود او را توبهٔ نَصوح داد و توفیق ارزانی داشت تا به درگاه وی جل جلاله بازگشت و لختی از علم بیاموخت از حسن.
زبانش عجمی بود بر عربیت جاری نگشته بود. خداوند تعالی و تقدس وی را به کرامات بسیار مخصوص گردانید، تا به درجتی که نماز شامی، حسن به در صومعهٔ وی بگذشت، وی قامت نماز شام گفته بود و اندر نماز استاده. حسن اندر آمد و اقتدا بدو نکرد؛ از آنچه زبان وی برخواندن قرآن جاری نبود و به شب که بخفت، خداوند را سبحانه و تعالی به خواب دید گفت: «بار خدایا، رضای تو اندر چه چیز است؟» گفت: «یا حسن، رضای ما یافته بودی قدرش ندانستی.» گفت: «بارخدایا آن چه چیز بود؟» گفت:«اگر تو از پس حبیب دوش نماز بکردی و صحت نیتش را از امکان عبارتش بازنداشتی ما از تو راضی شدیمی.»
و اندر میان این طایفه معروف است که چون حسن از کسان حَجّاج بگریخت به صومعهٔ حبیب اندر شد. ایشان بیامدند و گفتند: «یاحبیب، حسن را جایی دیدی؟» گفتا: «بلی.» گفتند: «کجاست؟» گفت: «اینک در صومعهٔ من است.» به صومعه اندر آمدند، کس را ندیدند و پنداشتند که حبیب بر ایشان استهزا میکند. وی را جفا گفتند که: «راست نمیگویی.» و وی سوگند یاد کرد که: «راست میگویم و اینک در صومعهٔ من است.» دیگر باره و سدیگر باره اندر آمدند و نیافتندش، برفتند. حسن بیرون آمد و گفت: «یا حبیب، دانم که خدای تعالی به برکات تو مرا بدین ظالمان ننمود. چرا گفتی با ایشان که وی در این جای است؟» گفت: «ای استاد، نه به برکات من بود که تو را ننمودند بدیشان، بل که به برکهٔ راست گفتن، تو را ندیدند. اگر من دروغ گفتمی مرا و تو را هر دو رسوا کردندی.»
و وی را از این جنس کرامات بسیار است.
از وی پرسیدند که: «رضای خداوند تعالی اندر چه چیز است؟» گفت: «فی قَلْبٍ لیسَ فیهِ غُبارُ النّفاق.» : اندر دلی که اندر او غبار نفاق نباشد؛ از آنچه نفاق خلاف وفاق باشد و رضا عین وفاق و محبت را با نفاق هیچ تعلق نیست و محلش رضاست. پس رضا صفت دوستان بود و نفاق صفت دشمنان.
و این سخنی بزرگ است، به جای دیگر بیان کنم، ان شاء اللّه.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲- مالک بن دینار، رضی اللّه عنه
و منهم: بقیهٔ اهل انس و زین جمله جن و انس، مالک بن دینار، رضی اللّه عنه
صاحب حسن بصری بود و از بزرگان این طریقت. وی را کرامات بسیار مشهور است و اندر ریاضت، خصال مذکور. و دینار بنده بوده است، و مولود وی اندر حال عبودیت پدر بود.
و ابتدای حالت وی آن بود که شبی که صبح دولت الهی شعلهای از انوار خود بر جان مالک دینار نثار خواست کرد، وی آن شب در میان گروهی حریفان به طرب مشغول بود. چون جمله بخفتند، حق جل جلاله بختش بیدار گردانید؛ تا از میان رودی که میزدی این چنین آوازی برآمد که: «یا مالِکُ، مالَکَ أنْ لاتَتُوب؟ یا مالک، تو را چه بوده است که توبه مینکنی؟» دست از آن جمله بداشت و به نزدیک حسن آمد و اندر توبه قدمی درست کرد و منزلتش به جایی رسید که وقتی در کشتی نشسته بود. جوهری اندر کشتی غایب شد. وی مجهول تر همه قوم مینمود. وی را به بردن آن تهمت کردند. سر سوی آسمان کرد، اندر ساعت هر چه اندر دریا ماهی بود همه بر سر آب آمدند و هر یک جوهری اندر دهان گرفته از آن جمله یکی بستد و بدان مرد داد و خود قدم بر سر آب نهاد و بر روی آب خوشی برفت تا به ساحل بیرون شد.
و از وی میآید که گفت: «أحَبُّ الأعمالِ إلیَّ الإخلاصُ فی الاعمال.» دوستترین کردارها بر من اخلاص است اندر کردارها؛ از آنچه عمل به اخلاص عمل گردد و اخلاص مر عمل را به درجهٔ روح بود مر جسد را؛ چنانکه جسد بی روح جمادی بود، عمل بی اخلاص هبایی بود. اما اخلاص از جملهٔ اعمال باطن است و طاعات از اعمال ظاهر، و اعمال ظاهر با اعمال باطن تمام شود و اعمال باطن به اعمال ظاهر قیمت گیرد؛ چنانکه اگر کسی هزار سال به دل مخلص بود تا عمل به اخلاص نکند اخلاص نباشد و اگر کسی به ظاهر هزار سال عملی میآرد تا اخلاص به عمل وی نپیوندد آن عمل وی عمل نگردد.
صاحب حسن بصری بود و از بزرگان این طریقت. وی را کرامات بسیار مشهور است و اندر ریاضت، خصال مذکور. و دینار بنده بوده است، و مولود وی اندر حال عبودیت پدر بود.
و ابتدای حالت وی آن بود که شبی که صبح دولت الهی شعلهای از انوار خود بر جان مالک دینار نثار خواست کرد، وی آن شب در میان گروهی حریفان به طرب مشغول بود. چون جمله بخفتند، حق جل جلاله بختش بیدار گردانید؛ تا از میان رودی که میزدی این چنین آوازی برآمد که: «یا مالِکُ، مالَکَ أنْ لاتَتُوب؟ یا مالک، تو را چه بوده است که توبه مینکنی؟» دست از آن جمله بداشت و به نزدیک حسن آمد و اندر توبه قدمی درست کرد و منزلتش به جایی رسید که وقتی در کشتی نشسته بود. جوهری اندر کشتی غایب شد. وی مجهول تر همه قوم مینمود. وی را به بردن آن تهمت کردند. سر سوی آسمان کرد، اندر ساعت هر چه اندر دریا ماهی بود همه بر سر آب آمدند و هر یک جوهری اندر دهان گرفته از آن جمله یکی بستد و بدان مرد داد و خود قدم بر سر آب نهاد و بر روی آب خوشی برفت تا به ساحل بیرون شد.
و از وی میآید که گفت: «أحَبُّ الأعمالِ إلیَّ الإخلاصُ فی الاعمال.» دوستترین کردارها بر من اخلاص است اندر کردارها؛ از آنچه عمل به اخلاص عمل گردد و اخلاص مر عمل را به درجهٔ روح بود مر جسد را؛ چنانکه جسد بی روح جمادی بود، عمل بی اخلاص هبایی بود. اما اخلاص از جملهٔ اعمال باطن است و طاعات از اعمال ظاهر، و اعمال ظاهر با اعمال باطن تمام شود و اعمال باطن به اعمال ظاهر قیمت گیرد؛ چنانکه اگر کسی هزار سال به دل مخلص بود تا عمل به اخلاص نکند اخلاص نباشد و اگر کسی به ظاهر هزار سال عملی میآرد تا اخلاص به عمل وی نپیوندد آن عمل وی عمل نگردد.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۳- ابوحلیم حبیب بن سُلَیم الرّاعی، رضی اللّه عنه
و منهم: فقیر خطیر، و بر همه اولیا امیر، ابوحلیم حبیب بن سُلَیم الرّاعی، رضی اللّه عنه
اندر میان مشایخ منزلتی بزرگ داشت و وی را آیات و براهین روشن بسیار است اندر جملهٔ احوال. و صاحب سلمان فارسی بود، رضی اللّه عنه. روایت کند از پیغمبر علیه السّلام که گفت: «نیّةُ المؤمنِ خیرٌ مِنْ عَمَله.»
صاحب گوسفند بود، بر کرانهٔ فرات نشستی و طریقتش عزلت بود.
یکی از مشایخ روایت کند که: بر او برگذشتم. وی را یافتم اندر نماز و گرگی گوسفندان وی نگاه میداشت. گفتم این پیر را زیارتی کنم؛ که علامتی بزرگ میبینم بر وی. زمانی ببودم تا از نماز فارغ شد. بر وی سلام گفتم. گفت: «ای پسر، به چه کار آمدی؟» گفتم: «به زیارت تو.» گفت: «جَبَرَک اللّه.» گفتم: «ایّها الشیخ، گرگ با میش موافق میبینم.» گفت: «از آن که راعی میش با حق موافق است.» این بگفت و کاسهای چوبین زیر سنگی داشت دو چشمه روان شد: یکی شیر و یکی عسل گفتم:«ایها الشیخ، این درجه به چه یافتی؟» گفت: «به متابعت محمد، علیه السّلام، ای پسر، قوم موسی مر او را مخالف بود مع هذا سنگ، ایشان را آب داد و موسی نه به درجهٔ محمد بود. چون من محمد را متابع باشم سنگ مرا انگبین و شیر دهد، بس عجب نبود.»
گفتمش: «مرا پندی بده.» گفت: «لاتجعلْ قلبَکَ صُندوقَ الحِرْصِ و بَطْنَکَ وِعاءَ الحرامِ.»
دل را محل حرص مگردان و معده را جای حرام مساز؛ که هلاک خلق اندر این دو جوف است و نجات اندر حفظ این دو.
و شیخ مرا از وی رضی اللّه عنهما روایات بسیار بود، اما در این وقت بیش از این ممکن نگشت؛ که کتب به حضرت غزنین حرّسها اللّه مانده بود، و من اندر دیار هند، اندر میان ناجنسان مانده و الحمدللّه ربِّ العالمین.
اندر میان مشایخ منزلتی بزرگ داشت و وی را آیات و براهین روشن بسیار است اندر جملهٔ احوال. و صاحب سلمان فارسی بود، رضی اللّه عنه. روایت کند از پیغمبر علیه السّلام که گفت: «نیّةُ المؤمنِ خیرٌ مِنْ عَمَله.»
صاحب گوسفند بود، بر کرانهٔ فرات نشستی و طریقتش عزلت بود.
یکی از مشایخ روایت کند که: بر او برگذشتم. وی را یافتم اندر نماز و گرگی گوسفندان وی نگاه میداشت. گفتم این پیر را زیارتی کنم؛ که علامتی بزرگ میبینم بر وی. زمانی ببودم تا از نماز فارغ شد. بر وی سلام گفتم. گفت: «ای پسر، به چه کار آمدی؟» گفتم: «به زیارت تو.» گفت: «جَبَرَک اللّه.» گفتم: «ایّها الشیخ، گرگ با میش موافق میبینم.» گفت: «از آن که راعی میش با حق موافق است.» این بگفت و کاسهای چوبین زیر سنگی داشت دو چشمه روان شد: یکی شیر و یکی عسل گفتم:«ایها الشیخ، این درجه به چه یافتی؟» گفت: «به متابعت محمد، علیه السّلام، ای پسر، قوم موسی مر او را مخالف بود مع هذا سنگ، ایشان را آب داد و موسی نه به درجهٔ محمد بود. چون من محمد را متابع باشم سنگ مرا انگبین و شیر دهد، بس عجب نبود.»
گفتمش: «مرا پندی بده.» گفت: «لاتجعلْ قلبَکَ صُندوقَ الحِرْصِ و بَطْنَکَ وِعاءَ الحرامِ.»
دل را محل حرص مگردان و معده را جای حرام مساز؛ که هلاک خلق اندر این دو جوف است و نجات اندر حفظ این دو.
و شیخ مرا از وی رضی اللّه عنهما روایات بسیار بود، اما در این وقت بیش از این ممکن نگشت؛ که کتب به حضرت غزنین حرّسها اللّه مانده بود، و من اندر دیار هند، اندر میان ناجنسان مانده و الحمدللّه ربِّ العالمین.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۶- ابوحنیف نُعمان بن ثابت الخزّاز، رضی اللّه عنه
ومنهم: امام جهان، و مقتدای خلقان شرف فقها، و عزّ علما ابوحنیفه نعمان بن ثابت الخزّاز، رضی اللّه عنه
وی را اندر عبادت و مجاهدت قدمی درست بوده است و اندر اصول این طریقت شأنی عظیم داشت. و اندر ابتدای احوال قصد عزلت کرد و از جملهٔ خلق تبرا کرد و خواست که از میان خلق بیرون شود؛ که دل از ریاست و جاه خلق پاکیزه کرده بود و مهذب مر حق را استاده. تا شبی در خواب دید که استخوانهای پیغمبر علیه السّلام از لحد او گرد کرد و بعضی را از بعضی اختیار میکند. از نهیب آن از خواب درآمد. از یکی از اصحاب محمدبن سیرین بپرسید، او گفت: «تو اندر علم پیغمبر علیه السّلام و حفظ سنت وی به درجتی بزرگ رسی؛ چنانکه اندر آن متصرف شوی و صحیح از سقیم جدا کنی.» و دیگر بار پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که وی را گفت: «یا باحنیفه، تو را سبب زنده گردانیدن سنت من کردهاند. قصد عزلت مکن.»
و وی استاد بسیار کس بود از مشایخ، چون ابراهیم ادهم فُضَیل بن عیاض و داود طایی و بشر حافی و بهجز از ایشان. رضوان اللّه علیهم اجمعین.
و اندر میان علما رحمهم اللّه مسطور است که به وقت ابوجعفر المنصور تدبیر کردند که از چهارکس یکی را قاضی گردانند: یکی امام اعظم ابوحنیفه، و دیگر سفیان و سدیگر مِسْعر بن کدام، و چهارم شُرَیک، رحمة اللّه علیهم و این هر چهار از فُحول علمای دهر بودند. کس فرستادند تا جمله را آنجا حاضر گردانند. اندر راه که میرفتند ابوحنیفه رضی اللّه عنه گفت: «من اندر هر یک از ما فراستی بگویم، اندر این رفتن ما؟» گفتند: «صواب آید.» گفت: «من به حیلتی این قضا از خود دفع کنم، و سفیان بگریزد، و مِسْعَر دیوانه سازد خود را و شُریک قاضی شود.»
سفیان از راه بگریخت و به کشتی اندر شد و گفت: «مرا پنهان کنید که سرم بخواهند برید.» به تأویل این خبر که پیغمبر، علیه السّلام، فرمود: «مَنْ جُعِلَ قاضیاً فقد ذُبِحَ بغیرِ سِکّینٍ» ملاح وی را پنهان کرد.
و این هر سه را به نزدیک منصور بردند. نخست ابوحنیفه را رحمة اللّه علیه گفت: «تو را قضا باید کرد.» گفت: «ای امیر، من مردیام نه از عرب،از موالی ایشان و سادات عرب به حکم من راضی نباشند.» ابوجعفر گفت: «این کار به نسب تعلق ندارد، این عمل را علم باید و تو مقدم علمای زمانهای.» گفت: «من این کار را نشایم، و اندر این قول که گفتم که نشایم از دو بیرون نباشد: اگر راست گویم، خود گفتم که نشایم، و اگر دروغ گویم، تو روا مدار که دروغ گویی را بیاری و خلیفت خود کنی و اعتماد دِماء و فُروج مسلمانان بر وی کنی و تو خلیفت خدای باشی.» این بگفت و نجات یافت.
آنگاه شُریک را گفتند: «تو را قضا بباید کرد.» گفت: «من مردی سوداییام و دماغم خفیف است.» منصور گفت: «معالجت کن خود را عصیدههای موافق و نبیدهای مثلث، تا عقلت کامل شود.» آنگاه قضا به شُریک دادند، و ابوحنیفهرضی اللّه عنه وی را مهجور کرد و نیز هرگز با وی سخن نگفت.
و این نشان کمال حال وی است مر دو معنی را:یکی صدق فراستش اندر هر یک، و دیگر سپردن راه سلامت و صحت و ملامت و خلق را از خود دور کردن و به جاه ایشان مغرور ناگشتن و این حکایت دلیلی قوی است مر صحت ملامت را که آن چنان سه پیر بزرگوار به حیلت خود را از خلق دور کردند. و امروز جملهٔ علما مر این جنس معاملت را منکرند؛ از آن که با هوی آرمیدهاند و از طریق حق رمیده، خانهٔ امرا را قبلهٔ خود ساخته و سرای ظالمان را بیت المعمور خود گردانیده و بساط جایران را با «قابَ قوسَیْنِ أوْ ادنی (۹/النّجم)» برابر کرده؛ و هر چه خلاف این معانی بود همه را منکر شوند.
وقتی در حضرت غزنین حرسها اللّه یکی از مدعیان امامت و علم گفته بود که: «مرقعه پوشیدن بدعت است.» من گفتم: «جامهٔ خشیشی و دیبا و دَبیقی، جمله از ابریشم که عین آن مردان را حرام است،از ظالمان بستدن و به الحاح و لجاج از حرام گرد کردن حرامی مطلق، آن را بپوشند و نگویند که بدعت است، چرا جامهای حلال از جایی حلال، به وجهی حلال خریده بدعت بود؟ اگر نه رعونت طبع و ضلالت عقل بر شما سلطانستی، سخن از این سنجیدهتر گویدی. اما مر زنان را ابریشمینه حلال باشد و دیوانگان را مُباح. اگر بدین هردو مقر آمدید خود را معذور کردید و الّا فنَعوذُ باللّه من عَدَمِ الانصاف.»
و امام اعظم ابوحنیفه رضی اللّه عنه گوید که: چون نوفل بن حیان رضی اللّه عنه را وفات آمد، من به خواب دیدم که قیامتستی و جملهٔ خلق اندر حسابگاهندی. پیغمبر را دیدم علیه السّلام متشمر استاده بر حوض خود، و بر راست و چپ وی مشایخ دیدم ایستاده. پیری را دیدم نیکو روی و بر سر موی سفید گذاشته و خد بر خد پیغمبر نهاده، و اندر برابر وی نوفل را دیدم ایستاده. چون مرا بدید به سوی من آمد و سلام گفت. وی را گفتم: «مرا آب ده.» گفت: «تا از پیغمبر علیه السّلام دستوری خواهم.» پیغمبر علیه السّلام به انگشت اشارت کرد تا مرا آب داد. من از آن آب بخوردم و مر اصحاب خود را بدادم که از آن جام هیچ کم نگشته بود. گفتم: «یا نوفل، بر راست پیغمبر آن پیر کیست؟» گفت: «ابراهیم خلیل الرحمان، و دیگر ابوبکر الصدیق.» همچنین میپرسیدم و بر انگشت میگرفت تا از هفده کس بپرسیدم، رضوان اللّه علیهم اجمعین. چون بیدار شدم، هفده عدد بر انگشت گرفته داشتم.
و یحیی بن مُعاذ الرازی رضی اللّه عنه گوید: پیغمبر را علیه السّلام به خواب دیدم، گفتمش: «أینَ اَطْلُبکَ؟» قال: «عندَ علمِ ابی حنیفه. مرا به نزد علم ابی حنیفه جوی، رضی اللّه عنه.»
و وی را اندر ورع طُرَف بسیار است و مناقب مشهور، بیش از آن که این کتاب حمل آن کند.
و من که علی بن عثمان الجلابیام وفّقنی الله به شام بودم بر سر خاک بلال مؤذن رسول، علیه السّلام خفته. خود را به مکه دیدم اندر خواب، که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم از باب بنی شَیبه اندر آمدی و پیری را اندر کنار گرفته؛ چنانکه اطفال را گیرند بشفقت. من پیش دویدم و بر دست و پایش بوسه دادم و اندر تعجب آن بودم تا آن کیست و آن حالت چیست. وی به حکم اعجاز بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد، مرا گفت: «این، امام تو و اهل دیار توست.» و مرا بدان خواب امیدی بزرگ است با اهل شهرخود.
و درست گشت از این خواب که وی یکی از آنها بوده است که از اوصاف طبع فانی بودند و به احکام شرع باقی و بدان قایم؛ چنانکه برندهٔ وی پیغمبر بود، علیه السّلام. اگر او خود رفتی باقی الصفه بودی و باقی الصفه یا مُخطی بود یا مُصیب. چون برندهٔ وی پیغمبر بود علیه السّلام فانی الصفه باشد به بقای صفت پیغمبر علیه السّلام و چون بر پیغمبر علیه السّلام خطا صورت نگیرد، بر آن که بدو قایم بود نیز صورت نگیرد . این رمزی لطیف است.
و گویند چون داود طایی رحمة اللّه علیه علم حاصل کرد و مُصدَّر و مقتدا شد، به نزدیک ابوحنیفه رضی اللّه عنه آمد و گفت: «اکنون چه کنم؟» گفت: «علیک بالعَملِ فَإنَّ العلمَ بِلا عملٍ کالجَسدِ بلاروحٍ. بر تو بادا به کار بستن علم، به جهت آن که هر علمی که آن را کاربند نباشند چون تنی باشد که وی را جان نباشد.» اما فَدَیتَک تا علم به عمل مقرون نگردد صافی نشود و روزگار مخلص نه و هر که به علم مجرد قناعت کند وی عالم نباشد؛ که عالم را به مجرد علم قناعت نبود؛ از آنچه عین علم متقاضی عمل باشد، چنانکه عین هدایت مجاهدت تقاضا کند و چنانکه مشاهدت بی مجاهدت نباشد. علم بی عمل نباشد؛ از آنچه علم مواریث عمل باشد و تخریج و گشایش علم با منفعت به برکات عمل بود و به هیچ معنی عمل از علم جدا نتوان کرد، چنانکه نور آفتاب از عین آن. و اندر ابتدای کتاب اندر علم بابی مختصر بیاوردهایم. و باللّه التّوفیق.
وی را اندر عبادت و مجاهدت قدمی درست بوده است و اندر اصول این طریقت شأنی عظیم داشت. و اندر ابتدای احوال قصد عزلت کرد و از جملهٔ خلق تبرا کرد و خواست که از میان خلق بیرون شود؛ که دل از ریاست و جاه خلق پاکیزه کرده بود و مهذب مر حق را استاده. تا شبی در خواب دید که استخوانهای پیغمبر علیه السّلام از لحد او گرد کرد و بعضی را از بعضی اختیار میکند. از نهیب آن از خواب درآمد. از یکی از اصحاب محمدبن سیرین بپرسید، او گفت: «تو اندر علم پیغمبر علیه السّلام و حفظ سنت وی به درجتی بزرگ رسی؛ چنانکه اندر آن متصرف شوی و صحیح از سقیم جدا کنی.» و دیگر بار پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که وی را گفت: «یا باحنیفه، تو را سبب زنده گردانیدن سنت من کردهاند. قصد عزلت مکن.»
و وی استاد بسیار کس بود از مشایخ، چون ابراهیم ادهم فُضَیل بن عیاض و داود طایی و بشر حافی و بهجز از ایشان. رضوان اللّه علیهم اجمعین.
و اندر میان علما رحمهم اللّه مسطور است که به وقت ابوجعفر المنصور تدبیر کردند که از چهارکس یکی را قاضی گردانند: یکی امام اعظم ابوحنیفه، و دیگر سفیان و سدیگر مِسْعر بن کدام، و چهارم شُرَیک، رحمة اللّه علیهم و این هر چهار از فُحول علمای دهر بودند. کس فرستادند تا جمله را آنجا حاضر گردانند. اندر راه که میرفتند ابوحنیفه رضی اللّه عنه گفت: «من اندر هر یک از ما فراستی بگویم، اندر این رفتن ما؟» گفتند: «صواب آید.» گفت: «من به حیلتی این قضا از خود دفع کنم، و سفیان بگریزد، و مِسْعَر دیوانه سازد خود را و شُریک قاضی شود.»
سفیان از راه بگریخت و به کشتی اندر شد و گفت: «مرا پنهان کنید که سرم بخواهند برید.» به تأویل این خبر که پیغمبر، علیه السّلام، فرمود: «مَنْ جُعِلَ قاضیاً فقد ذُبِحَ بغیرِ سِکّینٍ» ملاح وی را پنهان کرد.
و این هر سه را به نزدیک منصور بردند. نخست ابوحنیفه را رحمة اللّه علیه گفت: «تو را قضا باید کرد.» گفت: «ای امیر، من مردیام نه از عرب،از موالی ایشان و سادات عرب به حکم من راضی نباشند.» ابوجعفر گفت: «این کار به نسب تعلق ندارد، این عمل را علم باید و تو مقدم علمای زمانهای.» گفت: «من این کار را نشایم، و اندر این قول که گفتم که نشایم از دو بیرون نباشد: اگر راست گویم، خود گفتم که نشایم، و اگر دروغ گویم، تو روا مدار که دروغ گویی را بیاری و خلیفت خود کنی و اعتماد دِماء و فُروج مسلمانان بر وی کنی و تو خلیفت خدای باشی.» این بگفت و نجات یافت.
آنگاه شُریک را گفتند: «تو را قضا بباید کرد.» گفت: «من مردی سوداییام و دماغم خفیف است.» منصور گفت: «معالجت کن خود را عصیدههای موافق و نبیدهای مثلث، تا عقلت کامل شود.» آنگاه قضا به شُریک دادند، و ابوحنیفهرضی اللّه عنه وی را مهجور کرد و نیز هرگز با وی سخن نگفت.
و این نشان کمال حال وی است مر دو معنی را:یکی صدق فراستش اندر هر یک، و دیگر سپردن راه سلامت و صحت و ملامت و خلق را از خود دور کردن و به جاه ایشان مغرور ناگشتن و این حکایت دلیلی قوی است مر صحت ملامت را که آن چنان سه پیر بزرگوار به حیلت خود را از خلق دور کردند. و امروز جملهٔ علما مر این جنس معاملت را منکرند؛ از آن که با هوی آرمیدهاند و از طریق حق رمیده، خانهٔ امرا را قبلهٔ خود ساخته و سرای ظالمان را بیت المعمور خود گردانیده و بساط جایران را با «قابَ قوسَیْنِ أوْ ادنی (۹/النّجم)» برابر کرده؛ و هر چه خلاف این معانی بود همه را منکر شوند.
وقتی در حضرت غزنین حرسها اللّه یکی از مدعیان امامت و علم گفته بود که: «مرقعه پوشیدن بدعت است.» من گفتم: «جامهٔ خشیشی و دیبا و دَبیقی، جمله از ابریشم که عین آن مردان را حرام است،از ظالمان بستدن و به الحاح و لجاج از حرام گرد کردن حرامی مطلق، آن را بپوشند و نگویند که بدعت است، چرا جامهای حلال از جایی حلال، به وجهی حلال خریده بدعت بود؟ اگر نه رعونت طبع و ضلالت عقل بر شما سلطانستی، سخن از این سنجیدهتر گویدی. اما مر زنان را ابریشمینه حلال باشد و دیوانگان را مُباح. اگر بدین هردو مقر آمدید خود را معذور کردید و الّا فنَعوذُ باللّه من عَدَمِ الانصاف.»
و امام اعظم ابوحنیفه رضی اللّه عنه گوید که: چون نوفل بن حیان رضی اللّه عنه را وفات آمد، من به خواب دیدم که قیامتستی و جملهٔ خلق اندر حسابگاهندی. پیغمبر را دیدم علیه السّلام متشمر استاده بر حوض خود، و بر راست و چپ وی مشایخ دیدم ایستاده. پیری را دیدم نیکو روی و بر سر موی سفید گذاشته و خد بر خد پیغمبر نهاده، و اندر برابر وی نوفل را دیدم ایستاده. چون مرا بدید به سوی من آمد و سلام گفت. وی را گفتم: «مرا آب ده.» گفت: «تا از پیغمبر علیه السّلام دستوری خواهم.» پیغمبر علیه السّلام به انگشت اشارت کرد تا مرا آب داد. من از آن آب بخوردم و مر اصحاب خود را بدادم که از آن جام هیچ کم نگشته بود. گفتم: «یا نوفل، بر راست پیغمبر آن پیر کیست؟» گفت: «ابراهیم خلیل الرحمان، و دیگر ابوبکر الصدیق.» همچنین میپرسیدم و بر انگشت میگرفت تا از هفده کس بپرسیدم، رضوان اللّه علیهم اجمعین. چون بیدار شدم، هفده عدد بر انگشت گرفته داشتم.
و یحیی بن مُعاذ الرازی رضی اللّه عنه گوید: پیغمبر را علیه السّلام به خواب دیدم، گفتمش: «أینَ اَطْلُبکَ؟» قال: «عندَ علمِ ابی حنیفه. مرا به نزد علم ابی حنیفه جوی، رضی اللّه عنه.»
و وی را اندر ورع طُرَف بسیار است و مناقب مشهور، بیش از آن که این کتاب حمل آن کند.
و من که علی بن عثمان الجلابیام وفّقنی الله به شام بودم بر سر خاک بلال مؤذن رسول، علیه السّلام خفته. خود را به مکه دیدم اندر خواب، که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم از باب بنی شَیبه اندر آمدی و پیری را اندر کنار گرفته؛ چنانکه اطفال را گیرند بشفقت. من پیش دویدم و بر دست و پایش بوسه دادم و اندر تعجب آن بودم تا آن کیست و آن حالت چیست. وی به حکم اعجاز بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد، مرا گفت: «این، امام تو و اهل دیار توست.» و مرا بدان خواب امیدی بزرگ است با اهل شهرخود.
و درست گشت از این خواب که وی یکی از آنها بوده است که از اوصاف طبع فانی بودند و به احکام شرع باقی و بدان قایم؛ چنانکه برندهٔ وی پیغمبر بود، علیه السّلام. اگر او خود رفتی باقی الصفه بودی و باقی الصفه یا مُخطی بود یا مُصیب. چون برندهٔ وی پیغمبر بود علیه السّلام فانی الصفه باشد به بقای صفت پیغمبر علیه السّلام و چون بر پیغمبر علیه السّلام خطا صورت نگیرد، بر آن که بدو قایم بود نیز صورت نگیرد . این رمزی لطیف است.
و گویند چون داود طایی رحمة اللّه علیه علم حاصل کرد و مُصدَّر و مقتدا شد، به نزدیک ابوحنیفه رضی اللّه عنه آمد و گفت: «اکنون چه کنم؟» گفت: «علیک بالعَملِ فَإنَّ العلمَ بِلا عملٍ کالجَسدِ بلاروحٍ. بر تو بادا به کار بستن علم، به جهت آن که هر علمی که آن را کاربند نباشند چون تنی باشد که وی را جان نباشد.» اما فَدَیتَک تا علم به عمل مقرون نگردد صافی نشود و روزگار مخلص نه و هر که به علم مجرد قناعت کند وی عالم نباشد؛ که عالم را به مجرد علم قناعت نبود؛ از آنچه عین علم متقاضی عمل باشد، چنانکه عین هدایت مجاهدت تقاضا کند و چنانکه مشاهدت بی مجاهدت نباشد. علم بی عمل نباشد؛ از آنچه علم مواریث عمل باشد و تخریج و گشایش علم با منفعت به برکات عمل بود و به هیچ معنی عمل از علم جدا نتوان کرد، چنانکه نور آفتاب از عین آن. و اندر ابتدای کتاب اندر علم بابی مختصر بیاوردهایم. و باللّه التّوفیق.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۷- عبداللّه بن المبارک المروزی، رضی اللّه عنه
و منهم: سید زُهّاد، و قاید اوتاد، عبداللّه بن المبارک المروزی، رضی اللّه عنه
از محتشمان قوم بود و عالم به جملهٔ احوال و اسباب طریقت و شریعت و اندر وقت خود امام وقت بود و مشایخ بسیار دریافته بود و با ایشان صحبت داشته و به امام اعظم ابی حنیفه رضی اللّه عنه پیوسته و ازوی علم آموخته و وی را تصانیف مذکور و کرامات مشهور است اندر هر فنی از علم.
و ابتدای توبهٔ وی را سبب آن بود که بر کنیزکی فتنه شده بود. شبی از میان مستان برخاست و یکی را با خود ببرد و اندر زیر دیوار معشوقه بیستاد و وی برآمد بر بام، تا بامداد هر دو در مشاهدهٔ یکدیگر بیستادند. عبداللّه چون بانگ نماز بشنید پنداشت که نماز خفتن است. چون روز روشن شد، دانست که همه شب مستغرق جمال معشوقه بوده است. وی را از این تنبیهی بود. با خود گفت: «شرم بادت، ای پسر مبارک، که شبی همه شب بر هوای خود بر پای بایستی و ملالت نگیرد، که اگر امامی در نماز سورهای درازتر خواند دیوانه گردی. کو معنی مؤمنی در برابر دعوی؟» آنگاه توبه کرد و به علم و طلب آن مشغول شد تا به درجتی برسید که وقتی مادر وی اندر باغ شد، وی را دید خفته و ماری عظیم شاخی ریحان در دهان گرفته و مگس از وی همیبازداشت.
آنگاه از مرو رحلت کرد و به بغداد رفت و مدتی در صحبت مشایخ ببود، و به مکه شد و چندگاه آنجا نیز مجاور بود و باز به مرو آمد مردم شهر بدو تولا کردند و وی را درس و مجالس نهادند و در آن وقت از مرو نیمی مردم متابع حدیث رفتندی و نیمی طریق رأی داشتندی، همچنان که امروز و وی را «رضیّ الفریقین» خوانند، به حکم آن که با هر یک از ایشان موافقت داشت؛ و هر دو فریق اندر وی دعوی کردند و وی در آنجا دو رباط کرد: یکی مر اهل حدیث را، و یکی مر اهل رأی را. و تا امروز آن هر دو رباط بر جای است بر آن قاعدهٔ اصل. و از آنجا به حجاز باز شد و مجاور نشست.
وی را پرسیدند که: «از عجایب چه دیدی؟» گفت: «راهبی دیدم از مجاهدت نزار گشته و از ترس خدای دو تا شده. پرسیدمش که: یا راهبُ، کیفَ الطّریقُ إلی اللّهِ؟ فقال: لو عرفتَ اللّهَ لعرفتَ الطّریقَ إلیه، فقال: أعبُدُ من لا أعرِفُه و تَعصی من تعرِفُه.» :«راه به خدای چه چیز است؟» گفت: «اگر ورا بشناسی، راه بدو هم بدانی.» آنگاه بگفت: «من میپرستم آن را که ورا نشناسم و تو می عاصی شوی در آن که ورا میبشناسی.» یعنی معرفت خوف اقتضا کند و تو را ایمن میبینم، و امن کفر و جهل اقتضا کند و خود را خایف همییابم. گفت: «این مرا پند شد و مرا از بسیاری ناکردنی بازداشت.»
و از او روایت آرند که گفت: «السّکونُ حرامٌ علی قُلوبِ اولیائه.»
دل دوستانش ساکن نگردد؛ که سکونت حرام است بر ایشان. اندر دنیا مضطرب، اندر حال طلب و اندر عقبی مضطرب، اندر حال طرب در دنیا به غیبت از حق، سکونت بر ایشان روا نه و اندر عقبی به حضور حق و تجلی و رؤیت قرار بر ایشان روانه. پس دنیا مر ایشان را چون عقبی، و عقبی چون دنیا؛ از آن که سکونت دل دو چیز تقاضا کند: یا یافت مقصود و یا غفلت از مراد. یافت وی اندر عقبی و دنیا روا نه، تا دل از خفقان محبت ساکن شود؛ و غفلت بر دوستان وی حرام، تا دل از حرکات طلب ساکن شود. و این اصلی قوی است اندر طریقت محققان و اللّه أعلمُ بِالصَّواب.
از محتشمان قوم بود و عالم به جملهٔ احوال و اسباب طریقت و شریعت و اندر وقت خود امام وقت بود و مشایخ بسیار دریافته بود و با ایشان صحبت داشته و به امام اعظم ابی حنیفه رضی اللّه عنه پیوسته و ازوی علم آموخته و وی را تصانیف مذکور و کرامات مشهور است اندر هر فنی از علم.
و ابتدای توبهٔ وی را سبب آن بود که بر کنیزکی فتنه شده بود. شبی از میان مستان برخاست و یکی را با خود ببرد و اندر زیر دیوار معشوقه بیستاد و وی برآمد بر بام، تا بامداد هر دو در مشاهدهٔ یکدیگر بیستادند. عبداللّه چون بانگ نماز بشنید پنداشت که نماز خفتن است. چون روز روشن شد، دانست که همه شب مستغرق جمال معشوقه بوده است. وی را از این تنبیهی بود. با خود گفت: «شرم بادت، ای پسر مبارک، که شبی همه شب بر هوای خود بر پای بایستی و ملالت نگیرد، که اگر امامی در نماز سورهای درازتر خواند دیوانه گردی. کو معنی مؤمنی در برابر دعوی؟» آنگاه توبه کرد و به علم و طلب آن مشغول شد تا به درجتی برسید که وقتی مادر وی اندر باغ شد، وی را دید خفته و ماری عظیم شاخی ریحان در دهان گرفته و مگس از وی همیبازداشت.
آنگاه از مرو رحلت کرد و به بغداد رفت و مدتی در صحبت مشایخ ببود، و به مکه شد و چندگاه آنجا نیز مجاور بود و باز به مرو آمد مردم شهر بدو تولا کردند و وی را درس و مجالس نهادند و در آن وقت از مرو نیمی مردم متابع حدیث رفتندی و نیمی طریق رأی داشتندی، همچنان که امروز و وی را «رضیّ الفریقین» خوانند، به حکم آن که با هر یک از ایشان موافقت داشت؛ و هر دو فریق اندر وی دعوی کردند و وی در آنجا دو رباط کرد: یکی مر اهل حدیث را، و یکی مر اهل رأی را. و تا امروز آن هر دو رباط بر جای است بر آن قاعدهٔ اصل. و از آنجا به حجاز باز شد و مجاور نشست.
وی را پرسیدند که: «از عجایب چه دیدی؟» گفت: «راهبی دیدم از مجاهدت نزار گشته و از ترس خدای دو تا شده. پرسیدمش که: یا راهبُ، کیفَ الطّریقُ إلی اللّهِ؟ فقال: لو عرفتَ اللّهَ لعرفتَ الطّریقَ إلیه، فقال: أعبُدُ من لا أعرِفُه و تَعصی من تعرِفُه.» :«راه به خدای چه چیز است؟» گفت: «اگر ورا بشناسی، راه بدو هم بدانی.» آنگاه بگفت: «من میپرستم آن را که ورا نشناسم و تو می عاصی شوی در آن که ورا میبشناسی.» یعنی معرفت خوف اقتضا کند و تو را ایمن میبینم، و امن کفر و جهل اقتضا کند و خود را خایف همییابم. گفت: «این مرا پند شد و مرا از بسیاری ناکردنی بازداشت.»
و از او روایت آرند که گفت: «السّکونُ حرامٌ علی قُلوبِ اولیائه.»
دل دوستانش ساکن نگردد؛ که سکونت حرام است بر ایشان. اندر دنیا مضطرب، اندر حال طلب و اندر عقبی مضطرب، اندر حال طرب در دنیا به غیبت از حق، سکونت بر ایشان روا نه و اندر عقبی به حضور حق و تجلی و رؤیت قرار بر ایشان روانه. پس دنیا مر ایشان را چون عقبی، و عقبی چون دنیا؛ از آن که سکونت دل دو چیز تقاضا کند: یا یافت مقصود و یا غفلت از مراد. یافت وی اندر عقبی و دنیا روا نه، تا دل از خفقان محبت ساکن شود؛ و غفلت بر دوستان وی حرام، تا دل از حرکات طلب ساکن شود. و این اصلی قوی است اندر طریقت محققان و اللّه أعلمُ بِالصَّواب.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۸- ابوعلی فُضَیل بن عیاض، رضی اللّه عنه
و منهم: شاه اهل حضرت و پادشاه ولایت وصلت، ابوعلی فُضیل بن عیاض، رضی اللّه عنه
از جملهٔ صعالیک قوم بود واز کبار ایشان. وی را اندر معاملت و حقایق حظی وافر است و نصیبی تمام و از مشهوران این طریقت یکی وی بوده است، ستوده به همه زبانها اندر میان ملل و احوالش معمور به صدق و اخلاص.
و اندر ابتدا وی عیاری بود و راه داشتی میان مرو و باوَرد و همه میل به صلاح داشتی و پیوسته همتی و فتوتی اندر طبع وی بودی؛ چنانکه اگر اندر قافلهای زنی بودی گرد آن نگشتی، و کسی را که سرمایه اندک بودی کالای وی نستدی و با هر کسی به مقدار سرمایهٔ وی چیزی بماندی. تا وقتی بازرگانی از مرو برفت. وی را گفتند: «بدرقهای بگیر، که فضیل بر راه است.» گفت: «شنیدم که وی مردی خدای ترس و آگاه است. باکی نبود.» قاری با خود برد و بر سر اشتر نشاند تا شب و روز قرآن میخواند. تا قافله به جایی رسید که فضیل رحمةاللّه کمین داشت. باتفاق قاری برخواند، قوله، تعالی: «أَلَمْ یأنِ للّذینَ آمنوا أنْ تَخْشَعَ قلوبُهم لِذِکْرِ اللّه (۱۶/الحدید)». وی را رُضی عنه رقتی اندر دل پدید آمد و عنایت ازلی سلطاان الطاف خود بر جان وی ظاهر گردانید از آن شغل توبه کرد و خصمان را نام نبشته بود خشنودشان گردانید و به مکه رفت و مدتی آنجا ببود و بعضی از اولیای خداوند را تعالی بیافت و به کوفه بازآمد. و به امام اعظم، ابی حنیفه رضی اللّه عنه پیوست و مدتی با وی صحبت داشت و تحصیل علوم کرد.
وی را روایات عالی است و مقبول اندر میان اهل صنعت حدیث و کلام رفیع اندر حقایق تصوّف و معرفت.
از وی میآید، رضی اللّه عنه: «من عَرَفَ اللّهَ حقَّ مَعْرِفَتِه عَبَدَه بکُلِّ طاقتِهِ.»
هرکه خدای را جلّ جلالُه به حق معرفت بشناسد، به کل طاقت بپرستدش؛ زیرا که آن که بشناسد به انعام و احسان و رأفت و رحمت شناسد. چون شناخت دوست گیرد. چون دوست گرفت طاعت دارد تا طاقت دارد؛ از آن که فرمان دوستان کردن دشوار نباشد. پس هر که را دوستی زیادت، حرص بر طاعت زیادت.
و زیادت دوستی از حقیقت معرفت بود؛ چنانکه عایشه رضی اللّه عنها روایت کند که شبی پیغمبر علیه السّلام از جامه برخاست و از بر من غایب شد. مرا صورت بست که وی به حجرهای دیگر رفت. برخاستم و بر اثر وی میرفتم تا وی را به مسجد یافتم اندر نماز استاده و همیگریست. تا بلال بانگ نماز بامداد بگفت، وی اندر نماز بود. چون نماز بامداد بگزارد و به حجره اندر آمد، دیدم هر دو پایش آماسیده و هر دو سر انگشت طراقیده، و زرداب از آن همیرفت. بگریستم و گفتم: «یا رسول اللّه، تو را گناه اولین و آخرین عفو کرده است، چندین رنج بر خود چرا مینهی؟ این کسی کند که مأمون العاقبه نباشد.» وی گفت: «یا عایشه، این جمله فضل و منت و لطف و نعمت خدای است، جل جلاله. افلا أکونُ عبداً شکوراً؟ نباید که من بندهٔ شکور باشم؟ چون او کرم و خداوندی کرد، نباید که من نیز از راه بندگی به مقدار طاقت از راه شکر به استقبال نعمت باز شوم؟»
و نیز وی صلّی اللّه علیه به شب معراج پنجاه نماز قبول کرد و آن را گران نداشت تا به سخن موسی علیه السّلام بازگشت و نماز به پنج باز آورد؛ زیرا که اندر طبع وی مر فرمان را هیچ چیز مخالف نبود: «لِأنَّ المحبّةَ المُوافِقَةُ.»
و از وی رضی اللّه عنه روایت آرند که گفت: «الدُّنیا دار المَرْضی و النّاسُ فیها مجانینُ و لِلْمَجانینِ فی دارِ المرضی الغُلُّ و القَیْدُ.»
دنیا بیمارستان است و مردمان در او دیوانگاناند و دیوانگان را در بیمارستان غل و قید باشد. هوای نفس به ما غل ماست و معصیت قید ما.
فضل بن ربیع رحمةاللّه علیه روایت کرد که: من با هارون الرشید به مکه شدم. چون حج بکردیم، هارون مرا گفت: «اینجا مردی هست از مردان خدای تعالی تا او را زیارت کنیم؟» گفتم:«بلی، عبدالرزاق الصنعانی اینجاست.» گفت: «مرا نزدیک وی بر.» چون نزدیک وی رفتیم و زمانی سخن گفتم، هارون مرا اشارت کرد که: «از وی بپرس تا هیچ وام دارد.» پرسیدمش. گفت: «بلی.» بفرمود وامش بگزاردند. وز آنجا بیرون آمد. گفت: «یا فضل، دلم هنوز تقاضای مردی میکند بزرگتر از این.»گفتم: «سفیان بن عُیَیْنه اینجاست.» گفت: «برو تا به نزدیک وی شویم.» چون اندر آمدیم و زمانی سخن گفت، و قصد بازگشت کردیم، دیگرباره اشارت کرد تا از وام بپرسیدمش. گفت: «بلی، وام دارم.» بفرمود تا وامش بدادند وز آنجا بیرون آمدیم.
گفت: «یا فضل، هنوز مقصود من حاصل نشده است.» یاد آمدم که فضیل ابن عیاض رحمةاللّه علیه، و رَضِیَ عنه آنجاست. به نزدیک فضیل بردمش و وی در غرفهای بود، آیتی از قرآن میخواند. در بزدیم. گفت: «کیست؟» گفتم: «امیرالمؤمنین است.» گفت، رُضِیَ عنه: «مالی و لأمیر المؤمنینَ؟ مرا با امیرالمؤمنین چه کار است؟» گفتم: «سبحان اللّه! نه خبر پیغمبر است، علیه السّلام: «لیسَ لِلْعَبْدِ أنْ یُذِلَّ نفسَهُ فی طاعَةِ اللّه؟» قال: «بلی، اما الرضا عزّ دائمٌ عندَ أَهْلِه.» :«نیست روا مر بنده را که اندر طاعت خدای عزّ و جلّ ذل طلبد؟» گفت:«بلی، اما رضا عزی دایم است. تو ذُلّ من میبینی و من عزّ خود به حکم خداوند، تعالی.»
آنگاه فرود آمد و در بگشاد و چراغ بکشت و اندر زاویهای پنهان شد، تا هارون گرد خانه ورا میجست تادستش بر وی آمد. گفت: «آه از دستی که از آن نرمتر ندیدم، اگر از عذاب خدای برهد!» هارون فراگریستن آمد و چندان بگریست که بیهوش گشت.
چون به هوش بازآمد، گفت: «یا فضیل، مرا پندی بده.» گفت: «یا امیرالمؤمنین، پدرت عم مصطفی بود صلوات اللّه علیه از وی درخواست که: مرا بر قومی امیر کن. گفت: یا عمِّ، بِکَ نَفْسُکَ. تو را بر تن تو امیر کردم؛ یعنی که یک نفس تو در طاعت خدای بهتر از هزار سال طاعتِ خلق تو را؛ لأنّ الإمارةَ یومَ القیامة الندامةُ. از آنچه امیری روز قیامت بهجز ندامت نباشد.»
هارون گفت: «اندر پند زیادت کن.» گفت:«چون عمر بن عبدالعزیز را به خلافت نصب کردند، سالم بن عبداللّه و رجاء بن حَیْوَة و محمد بن کعب القُرَظی را رحمهم اللّه بخواند و گفت: من مبتلا شدم بدین بلیات، تدبیر من چیست؛ که من این را بلا میشناسم هر چند مردمان نعمت انگارند؟ یکی گفت: اگر خواهی که فردای قیامت تو را نجات باشد، پیران مسلمانان را چون پدر خود دان و جوانان را چون برادران و کودکان را چون فرزندان. آنگاه با ایشان معاملت چنان کن که اندر خانه با پدر و برادر و فرزند کنند؛ که همه دیار اسلام هم خانهٔ توند، و اهل آن عیالان تو. زُرْ أَباک و أکْرِمْ أخاک و أحسِنْ إلی وَلَدِکَ. زیارت کن پدر را و کرامت کن برادر را و نیکویی کن با فرزند.» آنگاه فضیل گفت: «یا امیرالمؤمنین، من از روی خوب تو بر آتش دوزخ میبترسم که گرفتار شود. بترس از خدای تعالی و حق وی بهتر از این بگزار.»
پس هارون گفت: «تو را وام هست؟» گفت: «بلی، وام خداوند است بر من طاعت وی. اگر بگیرد مرا بدان، وَیْل بر من.» گفت: «یا فضیل، وام خلق میگویم.» گفت: «حمد و سپاس و شکر مر خدای را جل جلاله که مرا از او نعمت بسیار است و هیچ گله ندارم از او تا با بندگان وی بکنم.» آنگاه هارون صرهای زر هزار دینار پیش وی نهاد و گفت: «این را در وجهی صرف کن.» فضیل گفت: «یا امیرالمؤمنین، این پندهای من تو را هیچ سود نداشت و هم از اینجا جور اندر گرفتی و بیدادی آغاز نهادی؟» گفتا: «چه بیداد کردم؟» گفت: «من تو را به نجات میخوانم و تو مرا اندر هلاک میافکنی، این بیدادی نبود؟» هارون گریان شد و از پیش وی بیرون آمد و گفت: «یا فضل بن الربیع، مَلِک بهحقیقت فضیل است.»
و این جمله دلیل صولت وی است به دنیا و اهل آن و حقارت زینت آن به نزدیک دل وی و ترک تواضع مر اهل دنیا را از برای دنیا.
و وی را مناقب بیشتر از آن است که در فهم گنجد.
از جملهٔ صعالیک قوم بود واز کبار ایشان. وی را اندر معاملت و حقایق حظی وافر است و نصیبی تمام و از مشهوران این طریقت یکی وی بوده است، ستوده به همه زبانها اندر میان ملل و احوالش معمور به صدق و اخلاص.
و اندر ابتدا وی عیاری بود و راه داشتی میان مرو و باوَرد و همه میل به صلاح داشتی و پیوسته همتی و فتوتی اندر طبع وی بودی؛ چنانکه اگر اندر قافلهای زنی بودی گرد آن نگشتی، و کسی را که سرمایه اندک بودی کالای وی نستدی و با هر کسی به مقدار سرمایهٔ وی چیزی بماندی. تا وقتی بازرگانی از مرو برفت. وی را گفتند: «بدرقهای بگیر، که فضیل بر راه است.» گفت: «شنیدم که وی مردی خدای ترس و آگاه است. باکی نبود.» قاری با خود برد و بر سر اشتر نشاند تا شب و روز قرآن میخواند. تا قافله به جایی رسید که فضیل رحمةاللّه کمین داشت. باتفاق قاری برخواند، قوله، تعالی: «أَلَمْ یأنِ للّذینَ آمنوا أنْ تَخْشَعَ قلوبُهم لِذِکْرِ اللّه (۱۶/الحدید)». وی را رُضی عنه رقتی اندر دل پدید آمد و عنایت ازلی سلطاان الطاف خود بر جان وی ظاهر گردانید از آن شغل توبه کرد و خصمان را نام نبشته بود خشنودشان گردانید و به مکه رفت و مدتی آنجا ببود و بعضی از اولیای خداوند را تعالی بیافت و به کوفه بازآمد. و به امام اعظم، ابی حنیفه رضی اللّه عنه پیوست و مدتی با وی صحبت داشت و تحصیل علوم کرد.
وی را روایات عالی است و مقبول اندر میان اهل صنعت حدیث و کلام رفیع اندر حقایق تصوّف و معرفت.
از وی میآید، رضی اللّه عنه: «من عَرَفَ اللّهَ حقَّ مَعْرِفَتِه عَبَدَه بکُلِّ طاقتِهِ.»
هرکه خدای را جلّ جلالُه به حق معرفت بشناسد، به کل طاقت بپرستدش؛ زیرا که آن که بشناسد به انعام و احسان و رأفت و رحمت شناسد. چون شناخت دوست گیرد. چون دوست گرفت طاعت دارد تا طاقت دارد؛ از آن که فرمان دوستان کردن دشوار نباشد. پس هر که را دوستی زیادت، حرص بر طاعت زیادت.
و زیادت دوستی از حقیقت معرفت بود؛ چنانکه عایشه رضی اللّه عنها روایت کند که شبی پیغمبر علیه السّلام از جامه برخاست و از بر من غایب شد. مرا صورت بست که وی به حجرهای دیگر رفت. برخاستم و بر اثر وی میرفتم تا وی را به مسجد یافتم اندر نماز استاده و همیگریست. تا بلال بانگ نماز بامداد بگفت، وی اندر نماز بود. چون نماز بامداد بگزارد و به حجره اندر آمد، دیدم هر دو پایش آماسیده و هر دو سر انگشت طراقیده، و زرداب از آن همیرفت. بگریستم و گفتم: «یا رسول اللّه، تو را گناه اولین و آخرین عفو کرده است، چندین رنج بر خود چرا مینهی؟ این کسی کند که مأمون العاقبه نباشد.» وی گفت: «یا عایشه، این جمله فضل و منت و لطف و نعمت خدای است، جل جلاله. افلا أکونُ عبداً شکوراً؟ نباید که من بندهٔ شکور باشم؟ چون او کرم و خداوندی کرد، نباید که من نیز از راه بندگی به مقدار طاقت از راه شکر به استقبال نعمت باز شوم؟»
و نیز وی صلّی اللّه علیه به شب معراج پنجاه نماز قبول کرد و آن را گران نداشت تا به سخن موسی علیه السّلام بازگشت و نماز به پنج باز آورد؛ زیرا که اندر طبع وی مر فرمان را هیچ چیز مخالف نبود: «لِأنَّ المحبّةَ المُوافِقَةُ.»
و از وی رضی اللّه عنه روایت آرند که گفت: «الدُّنیا دار المَرْضی و النّاسُ فیها مجانینُ و لِلْمَجانینِ فی دارِ المرضی الغُلُّ و القَیْدُ.»
دنیا بیمارستان است و مردمان در او دیوانگاناند و دیوانگان را در بیمارستان غل و قید باشد. هوای نفس به ما غل ماست و معصیت قید ما.
فضل بن ربیع رحمةاللّه علیه روایت کرد که: من با هارون الرشید به مکه شدم. چون حج بکردیم، هارون مرا گفت: «اینجا مردی هست از مردان خدای تعالی تا او را زیارت کنیم؟» گفتم:«بلی، عبدالرزاق الصنعانی اینجاست.» گفت: «مرا نزدیک وی بر.» چون نزدیک وی رفتیم و زمانی سخن گفتم، هارون مرا اشارت کرد که: «از وی بپرس تا هیچ وام دارد.» پرسیدمش. گفت: «بلی.» بفرمود وامش بگزاردند. وز آنجا بیرون آمد. گفت: «یا فضل، دلم هنوز تقاضای مردی میکند بزرگتر از این.»گفتم: «سفیان بن عُیَیْنه اینجاست.» گفت: «برو تا به نزدیک وی شویم.» چون اندر آمدیم و زمانی سخن گفت، و قصد بازگشت کردیم، دیگرباره اشارت کرد تا از وام بپرسیدمش. گفت: «بلی، وام دارم.» بفرمود تا وامش بدادند وز آنجا بیرون آمدیم.
گفت: «یا فضل، هنوز مقصود من حاصل نشده است.» یاد آمدم که فضیل ابن عیاض رحمةاللّه علیه، و رَضِیَ عنه آنجاست. به نزدیک فضیل بردمش و وی در غرفهای بود، آیتی از قرآن میخواند. در بزدیم. گفت: «کیست؟» گفتم: «امیرالمؤمنین است.» گفت، رُضِیَ عنه: «مالی و لأمیر المؤمنینَ؟ مرا با امیرالمؤمنین چه کار است؟» گفتم: «سبحان اللّه! نه خبر پیغمبر است، علیه السّلام: «لیسَ لِلْعَبْدِ أنْ یُذِلَّ نفسَهُ فی طاعَةِ اللّه؟» قال: «بلی، اما الرضا عزّ دائمٌ عندَ أَهْلِه.» :«نیست روا مر بنده را که اندر طاعت خدای عزّ و جلّ ذل طلبد؟» گفت:«بلی، اما رضا عزی دایم است. تو ذُلّ من میبینی و من عزّ خود به حکم خداوند، تعالی.»
آنگاه فرود آمد و در بگشاد و چراغ بکشت و اندر زاویهای پنهان شد، تا هارون گرد خانه ورا میجست تادستش بر وی آمد. گفت: «آه از دستی که از آن نرمتر ندیدم، اگر از عذاب خدای برهد!» هارون فراگریستن آمد و چندان بگریست که بیهوش گشت.
چون به هوش بازآمد، گفت: «یا فضیل، مرا پندی بده.» گفت: «یا امیرالمؤمنین، پدرت عم مصطفی بود صلوات اللّه علیه از وی درخواست که: مرا بر قومی امیر کن. گفت: یا عمِّ، بِکَ نَفْسُکَ. تو را بر تن تو امیر کردم؛ یعنی که یک نفس تو در طاعت خدای بهتر از هزار سال طاعتِ خلق تو را؛ لأنّ الإمارةَ یومَ القیامة الندامةُ. از آنچه امیری روز قیامت بهجز ندامت نباشد.»
هارون گفت: «اندر پند زیادت کن.» گفت:«چون عمر بن عبدالعزیز را به خلافت نصب کردند، سالم بن عبداللّه و رجاء بن حَیْوَة و محمد بن کعب القُرَظی را رحمهم اللّه بخواند و گفت: من مبتلا شدم بدین بلیات، تدبیر من چیست؛ که من این را بلا میشناسم هر چند مردمان نعمت انگارند؟ یکی گفت: اگر خواهی که فردای قیامت تو را نجات باشد، پیران مسلمانان را چون پدر خود دان و جوانان را چون برادران و کودکان را چون فرزندان. آنگاه با ایشان معاملت چنان کن که اندر خانه با پدر و برادر و فرزند کنند؛ که همه دیار اسلام هم خانهٔ توند، و اهل آن عیالان تو. زُرْ أَباک و أکْرِمْ أخاک و أحسِنْ إلی وَلَدِکَ. زیارت کن پدر را و کرامت کن برادر را و نیکویی کن با فرزند.» آنگاه فضیل گفت: «یا امیرالمؤمنین، من از روی خوب تو بر آتش دوزخ میبترسم که گرفتار شود. بترس از خدای تعالی و حق وی بهتر از این بگزار.»
پس هارون گفت: «تو را وام هست؟» گفت: «بلی، وام خداوند است بر من طاعت وی. اگر بگیرد مرا بدان، وَیْل بر من.» گفت: «یا فضیل، وام خلق میگویم.» گفت: «حمد و سپاس و شکر مر خدای را جل جلاله که مرا از او نعمت بسیار است و هیچ گله ندارم از او تا با بندگان وی بکنم.» آنگاه هارون صرهای زر هزار دینار پیش وی نهاد و گفت: «این را در وجهی صرف کن.» فضیل گفت: «یا امیرالمؤمنین، این پندهای من تو را هیچ سود نداشت و هم از اینجا جور اندر گرفتی و بیدادی آغاز نهادی؟» گفتا: «چه بیداد کردم؟» گفت: «من تو را به نجات میخوانم و تو مرا اندر هلاک میافکنی، این بیدادی نبود؟» هارون گریان شد و از پیش وی بیرون آمد و گفت: «یا فضل بن الربیع، مَلِک بهحقیقت فضیل است.»
و این جمله دلیل صولت وی است به دنیا و اهل آن و حقارت زینت آن به نزدیک دل وی و ترک تواضع مر اهل دنیا را از برای دنیا.
و وی را مناقب بیشتر از آن است که در فهم گنجد.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۹- ابوالفیض ذوالنون بن ابراهیم المصری، رضی اللّه عنه
و منهم: سفینهٔ تحقیق و کرامت، و مَحیای شرف اندر ولایت، ابوالفیض ذوالنون بن ابراهیم المصری، رضی اللّه عنه
نوبی بچهای بود نام او ثوبان و از اخیار قوم و بزرگان و عیاران این طریقت بود. راه بلا سپردی و طریق ملامت رفتی و اهل مصر بجمله اندر شأن وی متحیر و به روزگارش منکر بودند و تا وقت مرگ از اهل مصر کس جمال حال وی را نشناخت. و آن شب که از دنیا بیرون شد، هفتاد کس پیغمبر را علیه السّلام به خواب دیدند که: «دوست خدای، ذی النون، بخواست آمد. من به استقبال وی آمدم.» و چون وفات کرد، بر پیشانی وی نبشته پدید آمد: «هذا حَبیبُ اللّهِ فی حُبِّ اللّهِ قتیلُ اللّهِ.»
چون جنازهٔ وی برداشتند، مرغان هوا جمع شدند و بر جنازهٔ وی سایه برافکندند. اهل مصر بجمله تشویر خوردند و توبه کردند از جفا که با وی کرده بودند.
و وی را طُرَف بسیار است و کلمات خوش اندر حقایق علوم؛ چنانکه گوید: «العارفُ کلَّ یومٍ أخشعُ؛ لِأنّه فی کلِّ ساعةٍ أقرَبُ.»
هر روز عارف ترسانتر و خاشعتر باشد؛ زیرا که هر ساعت نزدیکتر بود، ولامحاله حیرت وی بیشتر بود و خشوعش زیادتتر؛ از آن که از هیبت و سلطان حق آگه گشته بود و جلال حق بر دلش مستولی شده، خود را از وی دور نبیند و به وصل روی نه. خشوعش بر خشوع زیادت شود؛ چنانکه موسی اندر حال مکالمت گفت: «یا ربِّ، أینَ أطلُبُکَ؟» قال: «عند المنکسرةِ قلوبِهم.» :«بار خدایا، تو را کجا طلبم؟» گفت: «آنجا که دل شکسته است و از خلاص نومید گشته.» گفت: «بارخدایا، هیچ دلی از دل من نومیدتر و شکستهتر نیست.» گفت: «من آنجایم که تویی.»
پس مدعی معرفت بی ترس و خشوع، جاهل بود نه عارف. و حقیقت معرفت را علامت، صدق ارادت بود و ارادت صادق بُرندهٔ اسباب و قاطع بنده باشد از دون خدای، عزّ و جلّ؛ چنانکه ذی النون گوید، رضی اللّه عنه: «الصّدقُ سیفُ اللّهِ فی أرضِه ماوُضِعَ عَلی شَیءٍ الّا قَطَعَهُ. راستی شمشیر خدای است عزّ و جلّ اندر زمین و بر هیچ چیز نیاید الا که آن را ببُرد.» و صدق رؤیت مُسبب باشد نه اثبات سبب. چون سبب ثابت شد حکم صدق برخاست و ساقط شد.
و یافتم اندر حکایات وی که: روزی با اصحاب در کشتی نشسته بودند در رود نیل به تفرج؛ چنانکه عادت اهل مصر بود. کشتی دیگر میآمد و گروهی از اهل طرب در آنجا فساد همیکردند. شاگردان را آن، بزرگ نمود، گفتند: «ایها الشیخ، دعا کن تا آن جمله را خدای عزّ و جلّ غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود.» ذوالنون رحمةاللّه علیه بر پای خاست و دستها برداشت و گفت: «بار خدایا، چنانکه این گروه را اندر این جهان عیش خوش دادهای، اندر آن جهان نیز عیش خوششان ده.» مریدان متعجب شدند از گفتار وی. چون کشتی پیشتر آمد و چشمشان بر ذوالنون افتاد، فراگریستن آمدند و رودها بشکستند و توبه کردند و به خدای بازگشتند. وی رحمةاللّه علیه شاگردان را گفت: «عیش خوش آن جهانی توبهٔ این جهانی بود. ندیدید که مراد جمله حاصل شد، بی از آن که رنجی به کسی رسیدی؟»
و این از غایت شفقت آن پیر بود بر مسلمانان و اندر این، اقتدا به پیغمبر علیه السّلام کرد که هر چند از کافران بر او جفا بیش بودی وی متغیر نشدی و میگفتی: «اللّهم اهْدِ قومی فانّهم لایَعْلَمون.»
و از وی میآید که گفت: از بیت المقدس میآمدم به قصد مصر. اندر راه شخصی دیدم از دور با هیبت که میآمد. اندر دل خود تقاضایی یافتم که از این کس سؤالی بکنم. چون نزدیک من آمد، پیرزنی دیدم با عُکّازهای اندر دست و جبهای پشمین پوشیده.
گفتم: «مِنْ أین؟» قالَتْ: «مِنَ اللّه». قلتُ: «إلی أینَ؟» قالَتْ: «إلی اللّه.» :«از کجا میآیی؟» گفت: «از نزد خدای» گفتم: «کجا خواهی رفت؟» گفت:«به سوی خدای.» با من دینارگانهای بود، برآوردم که بدو دهم. دست اندر روی من بجنبانید و گفت: «ای ذوالنون، این صورت که تو را بر من بسته است از رکیکی عقل توست. من کار از برای خدای کنم و از دون وی چیزی نستانم؛ چنانکه نپرستم جز وی را، چیزی نستانم جز از وی.» این بگفت و از من جدا شد.
و اندر این حکایت رمزی لطیف است که آن عجوز گفت: «من کار از برای وی میکنم.» و این دلیل صدق محبت بود؛ که خلق اندر معاملت بر دو گونهاند: یکی آن که کاری میکند پندارد که از برای وی میکند و بتحقیق از برای خود میکند. و هرچند که هوای وی از آن منقطع باشد. دنیایی، آخر بَبوس ثواب آن جهنی باشدش، و دیگر آن که ارادت ثواب و عقاب آن جهان و ریا و سَمْعَتِ این جهان از معاملت وی منقطع باشد و آنچه کند مر تعظیم فرمان حق جلّ جلالُه را کند و محبت حق تعالی متقاضی وی باشد به ترک نصیب اندر فرمان وی. و آن گروه را صورت بسته باشد که هر کار که آخرت را کنند هم ورا باشد و ندانند که در طاعت مر مطیع را نصیب بیش از آن باشد که اندر معصیت؛ از آنچه اندر معصیت راحت عاصی یک ساعته باشد و راحت طاعت همیشه و خداوند را تعالی و تقدس از مجاهدت خلق چه سود و از ترک آن چه زیان؟ اگر همه خلق به صدق ابوبکر گردند فایده مر ایشان را، و اگر به کذب فرعون شوند زیان مر ایشان را؛ لقوله، تعالی: «إنْ أَحْسَنْتُم أَحْسَنْتُم لأنْفُسِکُم (۷/الإسراء)»، و قوله، تعالی: «و مَنْ جاهَدَ فانّما یُجاهِدُ لنَفسه (۶/العنکبوت).»
خلق ملک ابدی مر خود را میطلبند و میگویند: «از برای خدای میکنیم، جلّ جلالُه.» اما سپردن طریق دوستی، خود چیزی دیگر است. ایشان از گزاردن فرمان حصول امر دوست نگاه دارند، چشمشان بر هیچ چیزی دیگر نباشد.
و اندر این کتاب مانند این سخن بیاید ان شاء اللّه اندر باب اخلاص.
نوبی بچهای بود نام او ثوبان و از اخیار قوم و بزرگان و عیاران این طریقت بود. راه بلا سپردی و طریق ملامت رفتی و اهل مصر بجمله اندر شأن وی متحیر و به روزگارش منکر بودند و تا وقت مرگ از اهل مصر کس جمال حال وی را نشناخت. و آن شب که از دنیا بیرون شد، هفتاد کس پیغمبر را علیه السّلام به خواب دیدند که: «دوست خدای، ذی النون، بخواست آمد. من به استقبال وی آمدم.» و چون وفات کرد، بر پیشانی وی نبشته پدید آمد: «هذا حَبیبُ اللّهِ فی حُبِّ اللّهِ قتیلُ اللّهِ.»
چون جنازهٔ وی برداشتند، مرغان هوا جمع شدند و بر جنازهٔ وی سایه برافکندند. اهل مصر بجمله تشویر خوردند و توبه کردند از جفا که با وی کرده بودند.
و وی را طُرَف بسیار است و کلمات خوش اندر حقایق علوم؛ چنانکه گوید: «العارفُ کلَّ یومٍ أخشعُ؛ لِأنّه فی کلِّ ساعةٍ أقرَبُ.»
هر روز عارف ترسانتر و خاشعتر باشد؛ زیرا که هر ساعت نزدیکتر بود، ولامحاله حیرت وی بیشتر بود و خشوعش زیادتتر؛ از آن که از هیبت و سلطان حق آگه گشته بود و جلال حق بر دلش مستولی شده، خود را از وی دور نبیند و به وصل روی نه. خشوعش بر خشوع زیادت شود؛ چنانکه موسی اندر حال مکالمت گفت: «یا ربِّ، أینَ أطلُبُکَ؟» قال: «عند المنکسرةِ قلوبِهم.» :«بار خدایا، تو را کجا طلبم؟» گفت: «آنجا که دل شکسته است و از خلاص نومید گشته.» گفت: «بارخدایا، هیچ دلی از دل من نومیدتر و شکستهتر نیست.» گفت: «من آنجایم که تویی.»
پس مدعی معرفت بی ترس و خشوع، جاهل بود نه عارف. و حقیقت معرفت را علامت، صدق ارادت بود و ارادت صادق بُرندهٔ اسباب و قاطع بنده باشد از دون خدای، عزّ و جلّ؛ چنانکه ذی النون گوید، رضی اللّه عنه: «الصّدقُ سیفُ اللّهِ فی أرضِه ماوُضِعَ عَلی شَیءٍ الّا قَطَعَهُ. راستی شمشیر خدای است عزّ و جلّ اندر زمین و بر هیچ چیز نیاید الا که آن را ببُرد.» و صدق رؤیت مُسبب باشد نه اثبات سبب. چون سبب ثابت شد حکم صدق برخاست و ساقط شد.
و یافتم اندر حکایات وی که: روزی با اصحاب در کشتی نشسته بودند در رود نیل به تفرج؛ چنانکه عادت اهل مصر بود. کشتی دیگر میآمد و گروهی از اهل طرب در آنجا فساد همیکردند. شاگردان را آن، بزرگ نمود، گفتند: «ایها الشیخ، دعا کن تا آن جمله را خدای عزّ و جلّ غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود.» ذوالنون رحمةاللّه علیه بر پای خاست و دستها برداشت و گفت: «بار خدایا، چنانکه این گروه را اندر این جهان عیش خوش دادهای، اندر آن جهان نیز عیش خوششان ده.» مریدان متعجب شدند از گفتار وی. چون کشتی پیشتر آمد و چشمشان بر ذوالنون افتاد، فراگریستن آمدند و رودها بشکستند و توبه کردند و به خدای بازگشتند. وی رحمةاللّه علیه شاگردان را گفت: «عیش خوش آن جهانی توبهٔ این جهانی بود. ندیدید که مراد جمله حاصل شد، بی از آن که رنجی به کسی رسیدی؟»
و این از غایت شفقت آن پیر بود بر مسلمانان و اندر این، اقتدا به پیغمبر علیه السّلام کرد که هر چند از کافران بر او جفا بیش بودی وی متغیر نشدی و میگفتی: «اللّهم اهْدِ قومی فانّهم لایَعْلَمون.»
و از وی میآید که گفت: از بیت المقدس میآمدم به قصد مصر. اندر راه شخصی دیدم از دور با هیبت که میآمد. اندر دل خود تقاضایی یافتم که از این کس سؤالی بکنم. چون نزدیک من آمد، پیرزنی دیدم با عُکّازهای اندر دست و جبهای پشمین پوشیده.
گفتم: «مِنْ أین؟» قالَتْ: «مِنَ اللّه». قلتُ: «إلی أینَ؟» قالَتْ: «إلی اللّه.» :«از کجا میآیی؟» گفت: «از نزد خدای» گفتم: «کجا خواهی رفت؟» گفت:«به سوی خدای.» با من دینارگانهای بود، برآوردم که بدو دهم. دست اندر روی من بجنبانید و گفت: «ای ذوالنون، این صورت که تو را بر من بسته است از رکیکی عقل توست. من کار از برای خدای کنم و از دون وی چیزی نستانم؛ چنانکه نپرستم جز وی را، چیزی نستانم جز از وی.» این بگفت و از من جدا شد.
و اندر این حکایت رمزی لطیف است که آن عجوز گفت: «من کار از برای وی میکنم.» و این دلیل صدق محبت بود؛ که خلق اندر معاملت بر دو گونهاند: یکی آن که کاری میکند پندارد که از برای وی میکند و بتحقیق از برای خود میکند. و هرچند که هوای وی از آن منقطع باشد. دنیایی، آخر بَبوس ثواب آن جهنی باشدش، و دیگر آن که ارادت ثواب و عقاب آن جهان و ریا و سَمْعَتِ این جهان از معاملت وی منقطع باشد و آنچه کند مر تعظیم فرمان حق جلّ جلالُه را کند و محبت حق تعالی متقاضی وی باشد به ترک نصیب اندر فرمان وی. و آن گروه را صورت بسته باشد که هر کار که آخرت را کنند هم ورا باشد و ندانند که در طاعت مر مطیع را نصیب بیش از آن باشد که اندر معصیت؛ از آنچه اندر معصیت راحت عاصی یک ساعته باشد و راحت طاعت همیشه و خداوند را تعالی و تقدس از مجاهدت خلق چه سود و از ترک آن چه زیان؟ اگر همه خلق به صدق ابوبکر گردند فایده مر ایشان را، و اگر به کذب فرعون شوند زیان مر ایشان را؛ لقوله، تعالی: «إنْ أَحْسَنْتُم أَحْسَنْتُم لأنْفُسِکُم (۷/الإسراء)»، و قوله، تعالی: «و مَنْ جاهَدَ فانّما یُجاهِدُ لنَفسه (۶/العنکبوت).»
خلق ملک ابدی مر خود را میطلبند و میگویند: «از برای خدای میکنیم، جلّ جلالُه.» اما سپردن طریق دوستی، خود چیزی دیگر است. ایشان از گزاردن فرمان حصول امر دوست نگاه دارند، چشمشان بر هیچ چیزی دیگر نباشد.
و اندر این کتاب مانند این سخن بیاید ان شاء اللّه اندر باب اخلاص.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱۰- ابواسحاق ابراهیم بن ادهم بن منصور، رضی اللّه عنه
و منهم: امیر امراء و سالک طریق لقا، ابواسحاق ابراهیم بن ادهم بن منصور، رضی اللّه عنه
یگانهٔ زمانه بود و اندر عصر خود سید اقران و شاهنشاه مردان بود. مرید خضر پیغمبر علیه السّلام بود و بسیار از قدمای مشایخ را دریافته بود و با امام اعظم، ابوحنیفه رضی اللّه عنهما اختلاف داشت و علم از وی آموخته بود.
از اول حال امیر بلخ بود. چون حق تعالی را ارادت آن بود که پادشاه جهانی گردد، روزی به صید بیرون شده بود و از لشکر خود جدا مانده، ازپس آهویی بتاخت. خدای عزّ و جلّ به کمال الطاف و اکرام خود مر آن آهو را با وی به سخن آورد تا به زبان فصیح گفت: «ألِهذا خُلِقْتَ؛ أم بهذا اُمِرْتَ؟ از برای این کارت آفریدهاند، یا بدین کار فرمودندت؟» وی را این سخن دلیل گشت توبه کرد و دست از ممالک دنیا بکل بازکشید و طریق زهد و ورع بر دست گرفت.
فضیل بن عیاض و سفیان ثوری را بیافت و با ایشان صحبت گرفت و اندر همه عمر بهجز کسب دست خود نخورد. وی را معاملات ظاهر است و کرامات مشهور و اندر حقایق تصوّف کلمات بدیع و لطایف نفیس.
و جنید گوید، رضی اللّه عنه: «مفاتیحُ العلوم ابراهیمُ. کلید علمهای این طریقت ابراهیم است.»
و از وی روایت میآرند که گفت: «إتّخذِ اللّهَ صاحِباً و ذَرِ النّاسَ جانباً.» خدای را تعالی یار خود دار و خلق را به جانبی بگذار و مراد از این آن است که چون اقبال بنده به حق تعالی درست باشد و اندر تولا به حق مخلص بود، صحت اقبال وی به حق، اعراض از خلق تقاضا کند؛ از آن که صحبت خلق را باحدیث حق هیچ کار نیست و صحبت حق اخلاص باشد اندر گزاردن فرمان وی، و اخلاص اندر طاعت از خلوص محبت باشد و خلوص محبت حق از دشمنی نفس و هوی خیزد؛ که هرکه با هوی آشنا بود از خدای عزّ و جلّ جدا بود و هر که از هوی بریده باشد با خداوند آرمیده باشد. پس همه خلق تویی اندر حق تو، چون از خود اعراض کردی از همه اعراض کردی. کسی که از خلق اعراض کند و به خود اقبال کند این جفا باشد؛ که همه خلق اندر آنچه هستند به حکم تقدیر راستاند. تو را کار با تو افتاده است.
و بنای استقامت ظاهر و باطن مر طالب را بر دو چیز است: یکی از آن شناختنی، و یکی کردنی. آنچه شناختنی است رؤیت تقدیر حق است از خیر و شر؛ که اندر کل ملک هیچ متحرک ساکن نشود و هیچ ساکن متحرک نگردد، الّا به حرکتی که خداوند تعالی اندر وی بیافریند و سکونتی که خداوند تعالی اندر وی بنهد؛ و آنچه کردنی است گزارد فرمان است و صحت معاملت و حفظ تکلیف است و به هیچ حال تقدیر وی مر ترک فرمان را حجت نگردد.
پس اعراض از خلق درست نیاید تا از خود اعراض نباشد. چون از خود اعراض کردی، خلق همه میبباید مر حصول مراد حق را و چون به حق تعالی اقبال کردی، تو میببایی مر اقامت امر او را. پس با خلق آرمیدن روی نیست، و اگر بدون حق با چیزی بخواهی آرمید باری با غیر آرام؛ که آرام با غیر رؤیت توحید بود و آرام با خود اثبات تعطیل. و از آن بود که شیخ بوالحسن سالبِه رحمةاللّه علیه گفتی: «مرید را در حکم گربهای بودن بهتر از آنچه اندر حکم خود؛ از آنچه صحبت با غیر از برای خدا بود و صحبت با خود از برای هوی بود.» و اندر این معنی سخن بیاید اندر این کتاب به جایگاه خود، ان شاء اللّه تعالی.
و اندر حکایات یافتم که ابراهیم ادهم گفته است که: چون به بادیه رسیدم پیری بیامد و مرا گفت: «یا ابراهیم، میدانی که این چه جای است، تو بی زاد و بی راحله میروی؟ گفتا: من دانستم که او شیطان است. چهار دانگ سیم با من بود که اندر کوفه زنبیلی فروخته بودم از جیب برآوردم و بینداختم و نذر کردم که بر هر میل چهارصد رکعت نماز کنم. چهار سال اندر بادیه بماندم و خداوند تعالی به وقت بی تکلف روزی میرسانید و اندر آن میان خضر پیغامبر را علیه السّلام با من صحبت افتاد و نام بزرگ خداوند تعالی مرا بیاموخت. آنگاه دلم به یکبار از غیر فارغ شد.
و وی را مناقب بسیار است و باللّه التوفیق.
یگانهٔ زمانه بود و اندر عصر خود سید اقران و شاهنشاه مردان بود. مرید خضر پیغمبر علیه السّلام بود و بسیار از قدمای مشایخ را دریافته بود و با امام اعظم، ابوحنیفه رضی اللّه عنهما اختلاف داشت و علم از وی آموخته بود.
از اول حال امیر بلخ بود. چون حق تعالی را ارادت آن بود که پادشاه جهانی گردد، روزی به صید بیرون شده بود و از لشکر خود جدا مانده، ازپس آهویی بتاخت. خدای عزّ و جلّ به کمال الطاف و اکرام خود مر آن آهو را با وی به سخن آورد تا به زبان فصیح گفت: «ألِهذا خُلِقْتَ؛ أم بهذا اُمِرْتَ؟ از برای این کارت آفریدهاند، یا بدین کار فرمودندت؟» وی را این سخن دلیل گشت توبه کرد و دست از ممالک دنیا بکل بازکشید و طریق زهد و ورع بر دست گرفت.
فضیل بن عیاض و سفیان ثوری را بیافت و با ایشان صحبت گرفت و اندر همه عمر بهجز کسب دست خود نخورد. وی را معاملات ظاهر است و کرامات مشهور و اندر حقایق تصوّف کلمات بدیع و لطایف نفیس.
و جنید گوید، رضی اللّه عنه: «مفاتیحُ العلوم ابراهیمُ. کلید علمهای این طریقت ابراهیم است.»
و از وی روایت میآرند که گفت: «إتّخذِ اللّهَ صاحِباً و ذَرِ النّاسَ جانباً.» خدای را تعالی یار خود دار و خلق را به جانبی بگذار و مراد از این آن است که چون اقبال بنده به حق تعالی درست باشد و اندر تولا به حق مخلص بود، صحت اقبال وی به حق، اعراض از خلق تقاضا کند؛ از آن که صحبت خلق را باحدیث حق هیچ کار نیست و صحبت حق اخلاص باشد اندر گزاردن فرمان وی، و اخلاص اندر طاعت از خلوص محبت باشد و خلوص محبت حق از دشمنی نفس و هوی خیزد؛ که هرکه با هوی آشنا بود از خدای عزّ و جلّ جدا بود و هر که از هوی بریده باشد با خداوند آرمیده باشد. پس همه خلق تویی اندر حق تو، چون از خود اعراض کردی از همه اعراض کردی. کسی که از خلق اعراض کند و به خود اقبال کند این جفا باشد؛ که همه خلق اندر آنچه هستند به حکم تقدیر راستاند. تو را کار با تو افتاده است.
و بنای استقامت ظاهر و باطن مر طالب را بر دو چیز است: یکی از آن شناختنی، و یکی کردنی. آنچه شناختنی است رؤیت تقدیر حق است از خیر و شر؛ که اندر کل ملک هیچ متحرک ساکن نشود و هیچ ساکن متحرک نگردد، الّا به حرکتی که خداوند تعالی اندر وی بیافریند و سکونتی که خداوند تعالی اندر وی بنهد؛ و آنچه کردنی است گزارد فرمان است و صحت معاملت و حفظ تکلیف است و به هیچ حال تقدیر وی مر ترک فرمان را حجت نگردد.
پس اعراض از خلق درست نیاید تا از خود اعراض نباشد. چون از خود اعراض کردی، خلق همه میبباید مر حصول مراد حق را و چون به حق تعالی اقبال کردی، تو میببایی مر اقامت امر او را. پس با خلق آرمیدن روی نیست، و اگر بدون حق با چیزی بخواهی آرمید باری با غیر آرام؛ که آرام با غیر رؤیت توحید بود و آرام با خود اثبات تعطیل. و از آن بود که شیخ بوالحسن سالبِه رحمةاللّه علیه گفتی: «مرید را در حکم گربهای بودن بهتر از آنچه اندر حکم خود؛ از آنچه صحبت با غیر از برای خدا بود و صحبت با خود از برای هوی بود.» و اندر این معنی سخن بیاید اندر این کتاب به جایگاه خود، ان شاء اللّه تعالی.
و اندر حکایات یافتم که ابراهیم ادهم گفته است که: چون به بادیه رسیدم پیری بیامد و مرا گفت: «یا ابراهیم، میدانی که این چه جای است، تو بی زاد و بی راحله میروی؟ گفتا: من دانستم که او شیطان است. چهار دانگ سیم با من بود که اندر کوفه زنبیلی فروخته بودم از جیب برآوردم و بینداختم و نذر کردم که بر هر میل چهارصد رکعت نماز کنم. چهار سال اندر بادیه بماندم و خداوند تعالی به وقت بی تکلف روزی میرسانید و اندر آن میان خضر پیغامبر را علیه السّلام با من صحبت افتاد و نام بزرگ خداوند تعالی مرا بیاموخت. آنگاه دلم به یکبار از غیر فارغ شد.
و وی را مناقب بسیار است و باللّه التوفیق.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱۲- ابویزید طیفور بن عیسی البسطامیّ، رضی اللّه عن
و منهم: فلک معرفت، و ملک محبت، ابویزید طیفور بن عیسی البسطامی، رضی اللّه عنه
از جلّهٔ مشایخ بود و حالش اکبر جمله بود و شأنش اعظم ایشان بود؛ تا حدی که جنید گفت، رحمةاللّه علیه: «ابویزید منّا بمنزلةِ جبریل مِنَ الملائکة. ابویزید اندر میان ما چون جبرئیل است از ملائکه.»
و جد او مجوسی بوده بود و از بزرگان بسطام یکی پدر او بود. او را روایات عالی است اندر احادیث پیغمبر، علیه السّلام. و از این ده امام معروف مر تصوّف را یکی وی بوده است، و هیچ کس را بیش از وی اندر حقایق این علم چندان استنباط نبوده است که وی را. و اندر همه احوال محب العلم و مُعظم الشریعه بوده است، به حکم آن که گویند گروهی مر مدد الحاد خود را موضوعی بر وی بندند و اندر ابتدا روزگارش مبنی بر مجاهدت و برزش معاملت بوده است.
و از وی میآید که گفت: «عَمِلتُ فی المجاهدةِ ثلاثینَ سنةً فما وَجَدْتُ شیئاً أشدَّ عَلَیَّ مِنَ العِلْمِ و متابعتِه،ولولااختلافُ العلماءِ لبقیتُ و اختلافُ العلماءِ رحمةً الّا فی تجرید التّوحید.»
سی سال مجاهدت کردم، هیچ چیز نیافتم که بر من سختتر از علم و متابعت آن بودی و اگر اختلاف علما نبودی من از همه چیزها باز ماندمی و حق دین نتوانستمی گزارد و اختلاف علما رحمت است بهجز اندر تجرید توحید و بهحقیقت چنین است که طبع به جهل مایلتر باشد از آن چه به علم و به جهل بسیار کار توان کرد بی رنج و به علم یک قدم بی رنج نتوان نهاد و صراط شریعت بسیار بارکتر و پرخطرتر از صراط آن جهانی. پس باید که اندر همه احوالها چنان باشی که اگر از احوال رفیع و مقامات خطیر بازمانی و بیفتی، اندر میدان شریعت افتی و اگر همه از تو بشود باید که معاملت با تو بماند؛ که اعظم آفات مر مرید را ترک معاملت بود و همه دعاوی مدعیان اندر برزش شریعت متلاشی شود و همه ارباب لسان در برابر آن برهنه گردند.
و از وی رحمة اللّه علیه میآید که گفت: «الجَنَّةُ لا خطرَلها عِندَ أهلِ المحبّةِ، و أهلُ المحبّةِ محجوبونَ بمحبّتِهِم.» بهشت را خطری نیست به نزدیک اهل محبت، و اهل محبت بازماندهاند و اندر پوششاند از محبوب؛ یعنی بهشت مخلوق است اگرچه بزرگ است و محبت وی صفت وی است نا مخلوق، و هرکه از نامخلوق به مخلوق بازماند بی خطر بود. پس مخلوق به نزدیک دوستان خطر ندارد و دوستان به دوستی محجوباند؛ از آنچه وجود دوستی دُوی اقتضا کند و اندر اصل توحید دوی صورت نگیرد و راه دوستان از وحدانیت به وحدانیت بود و اندر راه دوستی علت دوستی آید و آفت آن؛ که اندر دوستی مریدی و مُرادی باید: یا مرید حق، مراد بنده و یا مراد حق، مرید بنده. اگر مرید حق بود و مراد بنده، هستی بنده ثابت بود اندر مراد حق و اگر مرید بنده و مراد حق به طلب و ارادت مخلوق را بدو راه نیست. ماند اینجا آفت هستی محب به هر دو حال. پس فنای محب اندر بقای محبت درست و تمامتر از آن که قیامش به بقای محبت.
و از وی میآید رضی اللّه عنه که گفت: یک بار به مکه شدم، خانه مفرد دیدم. گفتم: «حج مقبول نیست؛ که من سنگها از این جنس بسیار دیدهام.» باز دیگر برفتم خانه دیدم و خداوند خانه دیدم. گفتم که: «هنوز حقیقت توحید نیست.» بار سدیگر برفتم همه خداوند خانه دیدم و خانه نه. به سرم فرو خواندند: «یا بایزید، اگر خود را ندیدیی و همه عالم را بدیدیی شرک نبودی و چون همه عالم نبینی و خود را بینی شرک باشد.» آنگاه توبه کردم و از توبه نیز توبه کردم و از دیدن هستی خود نیز توبه کردم.
و این حکایتی لطیف است اندر صحت حال وی و نشانی خوب مر ارباب احوال را و اللّه اعلم.
از جلّهٔ مشایخ بود و حالش اکبر جمله بود و شأنش اعظم ایشان بود؛ تا حدی که جنید گفت، رحمةاللّه علیه: «ابویزید منّا بمنزلةِ جبریل مِنَ الملائکة. ابویزید اندر میان ما چون جبرئیل است از ملائکه.»
و جد او مجوسی بوده بود و از بزرگان بسطام یکی پدر او بود. او را روایات عالی است اندر احادیث پیغمبر، علیه السّلام. و از این ده امام معروف مر تصوّف را یکی وی بوده است، و هیچ کس را بیش از وی اندر حقایق این علم چندان استنباط نبوده است که وی را. و اندر همه احوال محب العلم و مُعظم الشریعه بوده است، به حکم آن که گویند گروهی مر مدد الحاد خود را موضوعی بر وی بندند و اندر ابتدا روزگارش مبنی بر مجاهدت و برزش معاملت بوده است.
و از وی میآید که گفت: «عَمِلتُ فی المجاهدةِ ثلاثینَ سنةً فما وَجَدْتُ شیئاً أشدَّ عَلَیَّ مِنَ العِلْمِ و متابعتِه،ولولااختلافُ العلماءِ لبقیتُ و اختلافُ العلماءِ رحمةً الّا فی تجرید التّوحید.»
سی سال مجاهدت کردم، هیچ چیز نیافتم که بر من سختتر از علم و متابعت آن بودی و اگر اختلاف علما نبودی من از همه چیزها باز ماندمی و حق دین نتوانستمی گزارد و اختلاف علما رحمت است بهجز اندر تجرید توحید و بهحقیقت چنین است که طبع به جهل مایلتر باشد از آن چه به علم و به جهل بسیار کار توان کرد بی رنج و به علم یک قدم بی رنج نتوان نهاد و صراط شریعت بسیار بارکتر و پرخطرتر از صراط آن جهانی. پس باید که اندر همه احوالها چنان باشی که اگر از احوال رفیع و مقامات خطیر بازمانی و بیفتی، اندر میدان شریعت افتی و اگر همه از تو بشود باید که معاملت با تو بماند؛ که اعظم آفات مر مرید را ترک معاملت بود و همه دعاوی مدعیان اندر برزش شریعت متلاشی شود و همه ارباب لسان در برابر آن برهنه گردند.
و از وی رحمة اللّه علیه میآید که گفت: «الجَنَّةُ لا خطرَلها عِندَ أهلِ المحبّةِ، و أهلُ المحبّةِ محجوبونَ بمحبّتِهِم.» بهشت را خطری نیست به نزدیک اهل محبت، و اهل محبت بازماندهاند و اندر پوششاند از محبوب؛ یعنی بهشت مخلوق است اگرچه بزرگ است و محبت وی صفت وی است نا مخلوق، و هرکه از نامخلوق به مخلوق بازماند بی خطر بود. پس مخلوق به نزدیک دوستان خطر ندارد و دوستان به دوستی محجوباند؛ از آنچه وجود دوستی دُوی اقتضا کند و اندر اصل توحید دوی صورت نگیرد و راه دوستان از وحدانیت به وحدانیت بود و اندر راه دوستی علت دوستی آید و آفت آن؛ که اندر دوستی مریدی و مُرادی باید: یا مرید حق، مراد بنده و یا مراد حق، مرید بنده. اگر مرید حق بود و مراد بنده، هستی بنده ثابت بود اندر مراد حق و اگر مرید بنده و مراد حق به طلب و ارادت مخلوق را بدو راه نیست. ماند اینجا آفت هستی محب به هر دو حال. پس فنای محب اندر بقای محبت درست و تمامتر از آن که قیامش به بقای محبت.
و از وی میآید رضی اللّه عنه که گفت: یک بار به مکه شدم، خانه مفرد دیدم. گفتم: «حج مقبول نیست؛ که من سنگها از این جنس بسیار دیدهام.» باز دیگر برفتم خانه دیدم و خداوند خانه دیدم. گفتم که: «هنوز حقیقت توحید نیست.» بار سدیگر برفتم همه خداوند خانه دیدم و خانه نه. به سرم فرو خواندند: «یا بایزید، اگر خود را ندیدیی و همه عالم را بدیدیی شرک نبودی و چون همه عالم نبینی و خود را بینی شرک باشد.» آنگاه توبه کردم و از توبه نیز توبه کردم و از دیدن هستی خود نیز توبه کردم.
و این حکایتی لطیف است اندر صحت حال وی و نشانی خوب مر ارباب احوال را و اللّه اعلم.