عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح ابوالمظفر نصر بن ناصرالدین
لاله دارد توده توده ریخته بر پرنیان
مشک دارد حلقه حلقه بافته بر ارغوان
تخت بزّازست یا رب یا فروزان لاله زار
طبل عطارست یا رب یا شکفته بوستان
گر نتابد زلف مشکین اندرو خود گم شود
بافته دارد همیشه زلف را از بهر آن
او بزلف خویش درگر گم نشد پس من ز دور
چون بدو در گم شدستم ، نادرست این داستان
جامۀ نیکو نه زان پوشد که نیکوتر شود
بلکه نیکوییش را پوشد بجامه بیگمان
شمع تا باشد برهنه بر جهان روشن شود
چون بپوشندش به چیزی نور او گردد نهان
در میدان دود و آتش هرچه باشد سوخته است
ور نسوزد هیچکس را دل نسوزد در جهان
گر نسوزد در میان دود و آتش خط او
من چرا باید که باشم سوخته دل زین میان
چون بخندد شکّر و لؤلؤ فرو ریزد بتنگ
گوییا از عسکر و عمانش آید کاروان
چون برابر چشم با مژگان سرافرازد همی
راست گویی راند شاه شرق تیر اندر کمان
بوالمظفر میر نصر ناصرالدین کز ملوک
هر ملک را او کند هر روز بارا امتحان
فعل او چرخست پنداری و آثارش نجوم
عزم او دهرست پنداری و کردارش زمان
دل سگالد مدحش و گوید زبان از بهر آنک
حکم اخلاص از دلست و حکم ایمان از زبان
گر بدریا جستی و دستت پر از گوهر نشد
مدح او کن تا کند ناجسته پر گوهر دهان
سیرت پاکش ز بس خیر اندر آمیزد بفعل
عادت نیکش ز بس لطف اندر آمیزد بجان
هر که تیر شاه کرد آهنگ او روز نبرد
آهنین باشد بمحشر مغزش اندر استخوان
آب در غربال چون ماند ، چنان باشد درست
تیرش اندر غیبه های جوشن و برگستوان
گر ز آهن بگذرد تیرش نباشد پس عجب
بگذرد ز آهن بدانک از صاعقه دارد سنان
تیغ او از خشم وز حلمش سرشته شد مگر
زانکه همچون خشم او تیزست و چون حلمش گران
صورتش آبست و دارد فعل آتش طبع او
گوهرش سنگست و دارد رنگ چینی پرنیان
کان بیجاده کند مغز عدو را روز جنگ
جوشد اندر کان بیجاده ز مروارید کان
ای بفضل اندر موافق ، ای بعدل اندر بزرگ
ای بعلم اندر ستوده ، ای بعمر اندر جوان
ای ز درویشی نجات و ای ز غمناکی فرح
وی ز بدبختی خلاص و ای ز بدراهی امان
ای سعادت را مزاج و ای مروت را سبب
ای ولایت را نظام و ای جلالت را مکان
ای ز هر چیزی معانی ، ای ز هر چیزی هنر
ای ز هر کاری میانه ، ای ز هر علمی بیان
ای بقوت چون زمانه ، ای بحجت چون خرد
ای به نیکی چون دیانت ، ای بپاکی چون روان
آفرین بر تو کند ملک ، ای بنیکی آفرین
داستان بر تو زند حق ، ای به حق همداستان
جود را مسکن پدید آورد تا بر پای کرد
مر بنای جود را ایزد بدان فرّخ بیان
رایگان کردی تو مال خویش مر خواهنده را
حرص او خود کم شود چون مال باشد رایگان
زر تاج خسروان بودی و اکنون بسته اند
بندگان تو کمر شمشیر زرّین بر میان
پیش تو ناید سپاهی کت نبیند چیره دست
روز بر تو شب نگردد کت نبیند میزبان
زرد گرداند مبارز را به هیبت روز جنگ
مویهای ریش گردد ریشه های زعفران
خواستم کت آسمان خوانم چو دیدم قدر تو
خاطر من زیر خویش اندر همی دید آسمان
ای زجود بیکرانت بیکران گشته طمع
بیکران گردد طمع چون جود باشد بیکران
تا جهان بودست شادی از تو بودست اندرو
جز بتو یکدل نگشتست و نگردد شادمان
هرچه رحمت گفت خواهد جود تو گوید همی
نیست رحمت را به از جودت بگیتی ترجمان
علم را فرّ خدایست آن دل دانش پژوه
ملک را فرّ همایست آن کف گوهرفشان
صید کردندی به آهن ملک را خصمان او
گر نبودی آهن تو خصم صید ملک....ان
گام ننهد جز بشادروان خدمت آن کسی
کز در قنّوج پیماند زمین تا قیروان
هر کجا توقیع جودت بگذرد همچون بهار
گلستان را تازه گرداند بسان بوستان
برخور از عمر و جوانی برخور از فرزند و ملک
مر جهان را بهره ده شاها وزو بهره ستان
زیر فرمان تو بادا تا جهان باشد سه چیز
بخت نیک و دولت باقی و عمر جاودان
بخت و ملک و شادی و کام دلت حاصل شدست
تاج بخش و ملک دار و شاد باش و ملک ران
اورمزد ماه شهریور بخدمت پیش تو
آمد ای خسرو ؛ مر او را جز بشادی مگذران
شهریاری همچنان ، شهریور نو صد هزار
بخت نیک و دولت باقی و ملک جاودان
زیر فرمان تو بادا تا جهانست ای چهار
خیر بخش و ملک دار و شادباش و کام ران
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح سلطان محمود
گل خندان خجل گردد بهاری
که تو رنگ از بهار و گل به آری
به سیم و مشک نازد جان ازیرا
که سیمین عارض و مشکین عذاری
نگار قندهاری قند لب نیست
تو قندین لب نگار قندهاری
به مشکین زلف شهر آشوب ماهی
به جادو غمزه جان آهنج خاری
ببند زلف جز دل را نبندی
به جادو غمزه جز جان را نخاری
به خار و زنگ بر دلها فکندی
به جعد زنگی و زلف بخاری
به رنگ از لاله ی خودروی عکسی
به بوی، از عنبر سوده بخاری
همی خندی که ماه سرو قدّی
همی بالی که سرو جویباری
شکر بارد بوصفت لب چو بارد
به مدح شاه درّ شاهواری
خداوند زمانه میر محمود
که کار ملک ازو گشتست کاری
ایا خورشید رای مشتری طبع
تو از هر دو جهان را یادگاری
به جای پیش دستی، پیشدستی
به وقت بردباری بردباری
سخن داند که تو چابک ادیبی
عنان داند که تو زیبا سواری
تو خورشیدی ولیکن بی زوالی
تو گردونی ولیکن بی مداری
کفایت را بهر فخری مشیری
جلالت را به هر فضلی مشاری
به هر علمی که گوئی تو امامی
به هر شهری که باشی شهریاری
به دل بر مهربانان مهربانی
به تن بر کامکاران کامکاری
ادب را زیور و دین را نظامی
خرد را اصل و دولت را شعاری
به دعوی خسروان را حق نمایی
به معنی چاکران را حق گزاری
جهان را بگذرانی نگذری خود
بدان ماند که گشت روزگاری
جمال و افتخار از دولت آید
تو دولت را جمال و افتخاری
به چشم دوستان اندر تو نوری
به چشم دشمنان اندر تو خاری
شکار خسروان مرغ است و نخجیر
شکار تیغ تو شیر شکاری
دل روباه و طبع غرم گیرد
ز شمشیر تو شیر مرغزاری
اگر حمله پذیری کوه و سنگی
وگر حمله بری موج بحاری
به جای صلح مهر دوستانی
به جای رزم تیغ ذوالفقاری
به عدلت کبک نندیشد ز شاهین
ز بیمت سنگ خون گرید بزاری
یکی بینندت اندر حدّ دیدار
به حدّ آزمون اندر هزاری
دل آزادگان خواهندۀ تست
که تو آزادگی را خواستاری
فلک بند غم است و تو نجاتی
جهان تیره شب است و تو نهادی
به بزم اندر سعادت را قرینی
به صدر اندر جلالت را عیاری
برحمت برسر خورشید تاجی
برفعت برسر کیوان غباری
یمین دولت و حق را یمینی
امین ملت و دین را یساری
همی خورشید نور آرد نثارت
که تو زیبای نوری و نثاری
چنان کایزد همیشه بی عوارست
تو ایزد نیستی و بی عواری
اگر بر سنگ بگشایی تو بازو
وگر کف را بدریا در گذاری
به سنگ اندر گشایی چشمه ی خون
بدریا در پدید آری صحاری
چو دیده چشم را و عقل جانرا
تو مر دین را و دولت را بکاری
به حجت گمرهان را رهنمومی
بطاعت غمگنانرا غمگساری
گه از گردنگشان کشور ستانی
بگردان دادگان کشور سپاری
همی تا بر زند هنگام نوروز
نسیم باغ با عود قماری
شود گلبن عماری و گل زرد
چو کوکبهای زرین بر عماری
بپیروزی و کام دل همی باد
ترا در ملک و دولت پایداری
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در مدح سلطان محمود غزنوی
چو آفرید بتا روی تو ز دوده خدای
مجوی فتنه و روی ز دوده را مزدای
بعارض تو آن گرد مشک سوده بسست
بچشم سرمه مکن ، خلق را بلا منمای
بلای تافته جعدت بسست بر دل خلق
متاب زلف و دگر بر بلا بلا مفزای
ببستن کمر و لب گشادن از خنده
همی میان و دهان ترا نبیند رای
اگر نمود نخواهی همی میان و دهان
یکی ببند لب از خنده و مبان بگشای
دگر بجور مکوشی که جور نپسندد
خدایگان خراسان امیر بار خدای
یمین دولت پیروز روز ملک افروز
امین ملت پیغمبر جهان آرای
چه امر نافذ او خلق را چه گردش چرخ
چه سایۀ علمش ملک را چه فرّ همای
فلک بنای سعادت همی بپای کند
بر آن زمین که همی شاه بسپردش بپای
هوا چو خاک بطبعش فرو نشیند پست
زمین چو ذره ز حلمش بماند اندر وای
خیال همت او را اگر بپیماید
بعمر خویش نپیماید آسمان پیمای
کمند او ببرد زور پیل گردنکش
سنان او بکند یشک شیر دندان خای
همی نگون شود از بأس و از مهابت شاه
به ترک خانۀ خان و به هند رایت رای
هنر بمایۀ فرهنگ او ندارد سنگ
خرد بمرتبت رای او نگیرد جای
اگر جمال پرستی سیرش را بپرست
وگر کمال ستایی هنرش را بستای
نگفت عادت او هیچ حلم را که برو
نگفت فکرت او هیچ خلق را که میای
برای بردن نامش دهان بعنبر شوی
بحال گفتن مدحش زبان بزر اندای
مجوی دولت خود را جز آن مبارک در
زمانه را مطلب جز در آن خجسته سرای
زمان کینه ورش هم بزخم کینۀ اوست
بزخم مار بود هم زمان ما را فسای
خدایگانا علمی نماند و فایده ای
که خاطر تو مر آنرا نکرد دست گرای
تراست نعمت ،پروردنی همی پرور
تراست فرمان ، فرمودنی همی فرمای
مبارکت باد این جشن مهرگان بزرگ
نصیب شادی ازین جشن برگذر بربای
بساط بزم کن از گونه گونه تحفۀ باغ
سرای خلد کن از نعمۀ سرود سرای
نشستگاه یکی نوبهار ساز بدیع
بجای گل می سوری بجای بلبل نای
بدار بسته همیدون دل ولی و عدو
ولی بنعمت و ناز و عدو بقلعۀ نای
اگر زمانه نگردد تو با زمانه بگرد
وگر سپهر نپاید تو با سپهر بپای
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
معشوقۀ خانگی بکاری ناید
کو دل ببرد رخ بکسی ننماید
معشوقه خراباتی و مطرب باید
تا نیم شبان آید و کوبان آید
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
جام از لب تو گونۀ مرجان گیرد
وز جعد تو باد بوی ریحان گیرد
نقاش چو نقش تو نیاراید به
دیدار تو باز دل گروگان گیرد
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
تا نسرائی سخن دهانت نبود
تا نگشائی کمر میانت نبود
تا از کمر و سخن نشانت نبود
سوگند خوردم که این و آنت نبود
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
گفتم که چه نامی ای پسر؟ گفتا: غم
گفتم نگری به عاشقان؟ گفتا: کم
گفتم به چه بسته‌ای مرا؟ گفت: به دم
گفتم چه بود پیشۀ تو؟ گفت: ستم
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
من صورت تو بدیده اندر دارم
کز دیده همی برخ برش بنگارم
چندان صنما ز دیدگان خون بارم
تا صورت تو ز دیده بیرون آرم
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
آیا که مرا تو دستگیری یا نه
فریاد رسی باین اسیری یا نه
گفتی که ترا ببندگی بپذیرم
خدمت کردم اگر بپذیری یا نه
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
فریاد کنم زان سر زلف تو بسی
کو کرد جهان بر دل من چون قفسی
................................
................................
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۳۶
ز زلف تو برده ست شبوّی بوی
ازو گشت پر مشک مشکوی و کوی
کجا جوی خون بینی ای دلربای
رخان مرا اندر آن جوی جوی
تو گوئی که دل شستم از تو چرا
دل از من چه شوئی دل از شوی شوی
چو چوگان خمیدست بدگوی ما
نباشم بچوگان بدگوی گوی
روان موی و اشکست آموی آب
چه ارزد بر آب آموی موی
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۵۶
به پیشش بغلتید وامق بخاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۶۳
بزرینه جام اندرون لعل مل
فروزنده چون لاله بر زرد گل
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۵
صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تار چون گور و تنگ چون دل زفت
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲
به فرخی و سعادت بخواه جام شراب
که باز باغ برید از پرند سبز ثیاب
ز رنگ میغ و ز برگ شکوفه پنداری
زمین حواصل پوشید و آسمان سنجاب
به شاخ سوسن نازک قریب شد قمری
ز برگ گلبن چابک غریب گشت غراب
چو دست مردم غواص دست باد صبا
به باغ روشن گوهر دهد ز تیره سحاب
سکندرست صبا ، کز بیان تاریکی
به حد روشنی آورد گوهر نایاب
چو تر شود گل باغ از گلاب دیدۀ ابر
گل شکفته برون آرد از پرند نقاب
اگر گلاب ز گل ساختند، نیست عجب
عجب تر آنکه همی باغ گل کند ز گلاب
بهاری ابر سیه فام تند و پیچنده
به مار افعی ماند دهان پر آتش و آب
اگر زمرد صحرا نه نور داد بدو
ز دیده ابر چرا بر زمین فشاند مذاب ؟
شگفت نیست که از برف لاله ساخت زمین
که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب
گمان بری که ز گل، ارغوان خجالت یافت
بجای خوی ز مسامش برون دمید شراب
به رنگ عنبر نابست شاخ او به درست
اگر شدست شرابش به بوی عنبر ناب
به قوت گل و سبزی زمین باغ اکنون
چو بخت خواجه عمید آمدست روشن و شاب
ابوالحسن علی بن محمد ، آنکه بدوست
بلند نعمت و بخت و ستوده حشمت و آب
خدایگانی ، آزاده ای ، که سیرت او
تمام ذات صیانت شدست و عین صواب
گر آب ابر بگیرد صدف بنام عدوش
خسک کند به گلو در، چو لؤلؤ خوشاب
و گر عدوی وی اندر دو چشم شیر شود
دو دست مرگ در آید به چشم شیر چو خواب
ورا سجود برد نور جان افلاطون
بدان گهی که برد دست سوی کلک و کتاب
هزار عنصری آید کهین خیالی او
ز روی علم عروض و قوافی و القاب
ایا عمیدی کاعدای تو چشیدستند
ز تیغ مرگ سیاست ، زلفظ بخت عتاب
شعاع دیده آن کیمیای زر گردد
کجا خیال کف تو ببیند اندر خواب
به دست و طبع تو عین سخا و همت را
سبب نهاد ، تو گویی ، مسبب الاسباب
همی سخا و فعال ترا به لفظ فصیح
مدیح خواند نابسته نطفه در اصلاب
ستارۀ عدوی تو زسهم و هیبت تو
گداز گیرد و او را لقب نهند شهاب
تو آن کسی که ز بهر گزافه بخشیدن
زرسم خلق همی کم کنی رسوم حساب
مخالف تو ترا با خود ار قیاس کند
همی به قوت دریا نهد بخار سراب
مگر نداند کاندر فلک همی سازد
زخاک سم ستور تو مشتری محراب
تو گر بهمت خود چرخ را پیام دهی
زبان سعد دهد مر ترا ز چرخ جواب
گزافه داند با دولت تو کوشیدن
گزافه نیست بریدن ز ران شیر کباب
خدایگانا ، جان رهی و طبع رهی
ز خلق عالم دارد به مدحت تو شتاب
شگفت نیست که چاکر، عروس مدح تو را
به زیور سخن آراستست در هر باب
نه بنده کرد ، که تأثیر مدحتت کردست
که در معانی و لفظش خرد کند اعجاب
مدیح خویش تو گویی ، نه من همی گویم
ز ما نیاید جز سیرت ذوی الالباب
اثر فلک کند ، ار نه کجا پدید آید
تمامی فلک از خط زیج و اسطرلاب
ز راستی مدیح تو طبع مادح تو
به حاصل آرد یک بیت و صد هزار ثواب
همیشه تا ندرد پشه پشت و یال هزبر
همیشه تا نکند صعوه پر و بال عقاب
هزار سال بمان در مراد خویش رهین
موافقان به نعیم و مخالفان به عذاب
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
ابر سیمابی اگر سیماب ریزد بر کمر
دود سیماب از کمر ناگاه بنماید اثر
ور ز سرما آبدان قارورۀ شامی شدست
باز بگدازد همی قاروره را قاروره گر
ور سیاه و خشک شد بادام تر ، بیباک نیست
چون بجنبد لشکر نوروز گردد سبز و تر
کوهسار ششتری پوش ار حواصل پوش گشت
زان حواصل آید اکنون سینۀ طاوس نر
ور درختان همچو حجاجان شدند اندر حرم
خلعت فردوسیانشان داد خواهد دادگر
آب ار اکنون در شمر چون تختۀ سیماب شد
گونة یاقوت و روی در گیرد در شمر
ورستاک گلستان چون پای طاوسان شدست
تا کم از ماهی بپای اند کشد طاوس پر
آب گویی سالخورده پیر سست اندام شد
زان بیاساید بهر ده گام لختی برگذر
عالمی از فر و آیین نو پدید ارد بهار
گر زمستان بستدست از عالم این آیین و فر
باد خوارزمی چو سنگین دل پجشک دست کار
دست دارد پر ستاره آستین پر نیشتر
از نفیر زاغ چندان ماند مدت بر چنار
کز سپاه بلبل آید بر سر گلبن نفر
تخت سقلاطون گشاید ابر تاری در چمن
فرش بوقلمون نماید باد مشکین بر کمر
سوسن آزاد را عارض بیاراید نسیم
ارغوان زرد را پیرایه ای بندد ز زر
هر تلی را لاله زاری روی بنماید فراخ
هر گلی را زند وافی تنگ برگیرد ببر
بر فرازد پیلگوش از بوستان سیمین سنان
در سر آرد گلستان از زرد گل زرین سپر
باد عنبر پاش گردد و اندران عنبر عبیر
شاخ مینا پوش گردد وندر آن مینا درر
در لب هر جویباری نزهتی بینی جدا
زیر هر شاخ درختی مجلسی یابی دگر
باغها بینی سپهری گشته پر اجرام نور
دشت ها بینی بهشتی گشته بی دیوار و در
عود و عنبر حبه سازد باد مشکین در هوا
در و مینا بر فشاند ابر باران بر شجر
دشت طوطی رنگ و یاد لعبت شکرفشان
عاشقان را در حدیث آرد چو طوطی را شکر
غرقه گردد بامدادان هر ستاک گلبنی
بر مثال خاطر مداح میر اندر گهر
میر میرانشاه بن قاورد بن جغری که اوست
در جهان دولت ارکان ، بر سپهر دادخور
آن کریم باتوان ، آن چیره دست بردبار
آن جواد بی ریا ، آن پادشاه بی مکر
گرچه نیکو سیرتی را بر خرد باشد بنا
سیرت آموزد خرد از خلق آن نیکو سیر
گر بخواب و خور نبودی پیکر او را نیاز
از ملایک حکم کردندی مرو را نز بشر
همت عالیش پنداری اثر دارد همی
چون دعای مستجاب اندر قضا و در قدر
جود حاتم را در اخبار و سمر خوانم همی
رتبت لفظ حقیقت نیست جاری در ممر
جود او را نی بچشم سر عیان بینی همی
یک عیان نزدیک من فاظل تر از سیصد خبر
گر چه بر هر نیک و بد پیروز باشد روزگار
روزگار از رای او خواهد بپیروزی نظر
گر بیاد مهر او صورت بسنگ اندر کنی
بی گمان از یاد مهرش جان پذیر آید صور
قدر او را در علو با آسمان کردم قبای
آسمان در زیر دیدم قدر او را بر زبر
ای رزانت را زمین و ای سخاوت را سحاب
ای لطافت را روان و ای شجاعت را جگر
ای ستوده چون دیانت وی گرامی همچو دین
ای بپاکی چون هدایت وی بنیکی چون هنر
ای مبارک چون علوم و ای محقق چون خرد
ای خجسته چون سخاوت وی همایون چون ظفر
ای حیا را همچو عثمان وی شجاعت را علی
ای دیانت را چو بوبکر ، ای صلابت را عمر
ای نموداری زیک لفظ وفاق تو بهشت
وی نشانداری زیک حرف خلاف تو سقر
اندر آن وقتی که باشد پرخطر ناوردگاه
از سنان نیزۀ خطی روانها در خطر
از بسی اعلام گردان بیشه ای گردد هوا
جانور کردار شیران اندرو ناجانور
آن پسر کو را پدر پرورده باشد در کنار
گر بکشتن دست یابد دست یازد بر پدر
نم بگیرد چشم مرد از شرم چون گوهر و لیک
خون چنان راند که در شمشیر نم گیرد گهر
بر کمرگاه سواران بگذراند شست تو
هر خدنگی کان بهیجا بر کشیدی از کمر
چون سراپای اندر آهن دید خصمت مر ترا
پای ننهد پیش و دیگر پای نشناسد ز سر
در سخاوت آفتابی ، در توانش روزگار
در کفایت چون سپهری در سعادت چون قمر
کمترین شرحی که در نوعی براند لفظ تو
عالمی باشد ز علم اندر بیانی مختصر
چون قوافی را بنام تو بنظم اندر کشم
پرده بندد از معانی بر قوافی صد حشر
آن کسی جوید ترا کو جست خواهد جاه و نام
کز درخت خدمت تو نام و جاه آید ثمر
گاه را شایسته ای مانند عقل اندر دماغ
جاه را بایسته ای مانند نور اندر بصر
عنبر آگین گردد از خلق تو فکرت در دماغ
گوهر آگین گردد از مدح تو معنی در فکر
از غرایب وز غرر در مجلس ار لفظی رود
از غرایب لفظ تو خالی نباشد وز غرر
ای خداوندی که برگیرد همی یک بارگی
از جهان خیر جودت نام فقر و بخل و شر
خدمت مستقبل من بنده زین بهتر بود
خدمت حالیت این زینسان که آمد مختصر
تا همی گردد زمان و تا همی پاید زمین
تا همی گرید سحاب و تا همی خندد خضر
کام یاب و کام ران و شادباش و شادزی
زی خوش انگشتان بپوی وزی دل افروزان نگر
جشن نوروز و سر سال نوت فرخنده باد
سال و ماه و روز و شب از یکدگر فرخنده تر
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
از آن دو عارض سوسن نمای لاله اثر
بنفشه وار فرو برده ام بزانو سر
ز فرقت رخ او بسکه خون همی بارم
بسان چشم همایست چشم من بصور
بنفشه رویم و سیمین سرشک از آنکه بتم
ز سیم خام برآرد همی بنفشۀ تر
عدوی عنبر و خصم شمامه گشتم ، از آنک
شمامۀ ز نخش گرد گیرد از عنبر
غلام آن لب چون گوهر بدخشانم
بدست صنع نهاده دروسی و دو گهر
لبش ز گوهر و بیجادۀ بدخشانی
بطبع لعل تر آمد بسی و شیرین تر
اگر بخون من بی گناه قصد کنی
مکن بتا ، حذر از خون بی گناه ، حذر
و گر ز داوری خون من نیندیشی
خدای عز و جل بس میان ما داور
اگر چه بی طربم در غم تو ، بس باشد
مدیح میر بسوی طرب مرا رهبر
امیر احمد بن عاصم آنکه همت او
همی گواژه زند بر بلندی محور
گمان من بحقیقت چنین بود که یکیست
سخای او و طلب کرده های اسکندر
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
بار دیگر بر ستاک گلبن بی برگ و بار
افسر زرین بر آرد ابر مروارید بار
گاه مینا زینت آرد زو نگار بوستان
گاه مرجان زیور آرد زو عروس مرغزار
غنچه سازد باغ را پر گلبن از مینا و زر
لاله سازد کوه را پر پشته از شنگرف وقار
دست سوسن نقرۀ نا پخته دارد دست بند
گوش گلبن لولوی ناسفته دارد گوشوار
در ع قطران حلقه از دریا بپوشد آسمان
برگ مرجان کوکب از خارا بر آرد کوهسار
لشکر انجم نهاد لاله بنماید ز سنگ
رایت خورشید پیکر گل برون آرد ز خار
از دهان لاله چون بیرون درخشد زلف شب
نرگس از دل شمع سوزان بر سر آرد صد هزار
خرمن مرجان و مینا هر کجا چشم افکنی
بر شکتست از چمن ، یا بردمیدست از چنار
از بنفشه مشکبوی ولالۀ لؤلؤ نسب
قطره سازد چشم عاشق ، حلقه گیرد زلف یار
آب دریا در گلستان آتشی افروختست
ابردود و لاله اخگر ، خوید عکس و گل شرار
گر بر ابراهیم ریحان گشت آتش طرفه نیست
طرفه کز ریحان همی آتش فروزد نوبهار
بوستان از چشم ابرو دست باد اندر چمن
حله دارد در شقایق نقش دارد در نگار
دست شاخ از گل منقش چون دم طاوس نر
روی ابر ار ژاله پر کوکب چو پشت سوسمار
از نسیم باد دارد غنچه عنبر در دهن
وز سرشک ابر دارد لاله لؤلؤ در کنار
خوید سبز و خرم و گلبوی ، پنداری مگر
خرمی از طبع پاک خواجه دارد مستعار
مفخر ملکت ، امین دولت عالی ملک
مرکز ملت ، ظهیر ملک کافی شهریار
معدن احسان سعید بن محمد کز دلش
مایۀتدبیر برخیزد چو از دریا بخار
پیش حلمش کوه خاک و پیش جودش آب ابر
پیش خشمش باد برق و بیش طبعش نور نار
چون گمان پیش یقین و چون عیان پیش خبر
چون خطا پیش صواب و چون هدر پیش وقار
سهمش از آثار خشمش هر کجا یابد گذر
نامش از کردار خوبش هر کجا گیرد گذار
این چو زر شادی فزاید در درون تنگدست
وآن چو می بی هوشی آرد در دماغ هوشیار
سهم او دارد نهان و خشم او آرد پدید
زخم در چنگال شیر وز هر در دندان مار
آنکه بوسد دست او هرگز نباشد تنگدست
وآنکه جوید سور او هرگز نباشد سوکوار
آفتاب ار سر بپیوستی بپای همتش
از فلک کردی ، نه از خاک دژم ، زر عیار
عار دارد جان از آن فخری که نه زآیین اوست
هیچ کس نشنود فخری را کز و دارند عار
کی شمار اختران داند مهندس بر فلک
چون نداند بر زمین یکروز جودش را شمار
دست دریا موج او دارد یکی زرین صدف
کرده از ابر سخا دل پر ز در شاهوار
آب سیری ، مرغ سانی ، خاک جنسی ، مار فش
زرنمایی ، سیم شکلی ، در فشانی مشکسار
چون ضمیر عاقلان اندر خرد دارد گذر
چون دعای مستجاب اندر قضادار مدار
در نمایش زر پخته دارد اندر سیم خار
در گدازش در روشن دارد او در مشک تار
تن نهان در زیر روی و سرد و ان در پیش چشم
روی زرد و چشم گریان ، سرنگون وتن نزار
بی سخن لفظ آزمای و بی خرد معنی پژوه
بی روان جنبش نمای و بی زبان پاسخ گزار
نوک او هنگام رفتن باد را تلقین کند
سیر آن اسبی که خاک از نعل او گردد شیار
آب گردش مرکبی کز چابکی هنگام تک
نعل سخت او ز خاک نرم انگیزد غبار
سیر آب وآتش و ماهی و مار از وی برند
ژرف رود و پهن دشت و تند کوه و تنک غار
خرد موی وزاغ چشم و پهن روی و گرد سم
تیز گوش و دوربین وره نورد وراهوار
آب با وی در شتاب و خاک با وی در درنگ
چرخ با وی در نبرد و ابر با وی در شکار
گاه رفتن،گاه بودن ، گاه جستن ، گاه تک
کند و سست و تند و تیز و رام و نرم و سهل و خوار
ای خداوندی ، که دولت را تو کردی نامجوی
وی سرافرازی ،که دانش را تو ماندی یادگار
ای ز هر دستی که دراندیشه آید پیش دست
وی بهر کاری که در امید گنجد کامگار
گر ز اخلاقت مرکب پیکری کردی فلک
بی گمان جان مصور دیده بودی روزگار
اختیار تست جود خواسته بخشی بجبر
زین نکوتر کش نبیند حکم جبر و اختیار
گر نکردی چرخ پیدا دست گوهر بار تو
مر زبان را الفظ بخشش نامدی هرگز بکار
دشمنت را روز محنت یادگار دولتست
زان سبب کایین روز هجر باشد یادگار
خصم چون نهر اسد از تو ؟ کز حریر کلک تو
گرددش خرد استخوان در تن چو تخم کو کنار
خاک ناساید چو چرخ،ار خاک را گویی : برو
چرخ نشتابد چو خاک ، ار چرخ را گویی : بدار
روز دشمن پست وزیر تخت تو بخت بلند
سر نشیبی های تخت اندر بلندیهای دار
گر بود خاک گران را ازسبک طبع تو بهر
ور بود چرخ سبک را از گران حلم تو بار
مایۀ خاک گران را این بپراند سبک
جرم گردون سبک را آن نگیرد استوار
دست تدبیرت ،خداوندا،عروس ملک را
بس نو آیین ز یوری بستست خوب و ساز وار
چو بطبع اندر مروت ، چون بعقل اندر هنر
چون بمغز اندر سماع و چون بجام اندر عقار
تا ازین در دری چون خامه لشکر افشان کنی
از فصاحت گویی اندر خامه داری ذوالفقار
زخم گرز و آب تیغ ار آبروی ملکت اند
جان برند و سر ستانند این و آن در کار زار
بر گذارد رای تو هر ملک را بی گرزو تیغ
سهم تیغ آبداده زخم گرز گاوسار
گر نه عقلی چون پدید آری کژی از راستی ؟
ور نه جانی چون کنی پنهان دانش آشکار ؟
از نهیب تیغ آتش رنگ آتش سیر تو
آب گردد گوهر اندر روی تیغ آبدار
از خمیر روشن تو تیره جان دشمنست
ساعتی باشد که سیصد ره بخواهد زینهار
ای خداوند خداوندان ، ز یاد مدح تو
دیبهی با فم بجان اندر ، همی بی پود و تار
چون ببارد ابر فکرت قطره بر دریای لفظ
در معنی بر کشم مدح ترا غواص وار
خدمتی سازم ، کجا مرد سخندان اندرو
چون کند وقت سخن اندیشه ، دارد اعتبار
تا بهار از شاخ مرجان لاله بنماید بباغ
تا خزان از عقد لؤلؤ دانه رویاند ز نار
باد چشم حاسدت نار کفیده بی خزان
باد روی ناصحت باغ شکفته بی بهار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
دی در آمد ز در آن لعبت زیبا رخسار
نه چنان مست بغایت ، نه بغایت هشیار
طربی در دل آن ماه نو آیین زنبیذ
اثری در سر آن لعبت زیبا رخسار
از زخم زلفش برگ سمنش غالیه پوش
سر زلفینش بر برگ سمن غالیه بار
رنگ نو دیدم بر عارض رنگینش دویست
بوی نو یافتم از زلفک مشکینش هزار
لاله باروی درفشان وی اندر وحشت
مشک با زلف پریشان وی اندر پیکار
این همی گفت که : رنگ من از آن روی بده
و آن همی گفت که : بوی من از آن زلف بیار
آخته قدش و رویش چو بدیدم گفتم :
که همی سرو روان ماه تمام آرد بار
گفتم : این بار غم عشق تو آن کرد بمن
که نکردست بر آن گونه غم یار بیار
کس بزنهاری خویش اندر زنهار نخورد
زینهاریست دلم پیش تو ، ای بت ، زنهار
گر ترا میل بباده است هم آخر بر من
باده ای یابی و هم در خور او باده گسار
ور بنقل و می و بازی دل تو میل کند
می و شطرنج بدست آید و اسباب قمار
ای برخ باغ ، ز گریانی و از خندانی
چشم من ابر بهارست و رخت روز بهار
دانۀ نارش با من چو در آمد بسخن
ناردان کرد دلم را ز غم آن دانۀ نار
مرمرا گفت که : ای عاشق زار ، از پی من
چون تو بسیار بدست از غم من عاشق زار
مر ترا سیم عزیزست و مرا بوسه عزیز
اندرین باره ترا راست نبینم هنجار
عشق بازی و خود از بی درمی رنجه شوی
رو ببازی شو و خود را و مرا رنجه مدار
بر گل عارضم ار فتنه شدی بی زر و سیم
شکر کن کز کف دست تو برون ناید خار
یار تو سیم همی خواهد و تو بی سیمی
بحقیقت نشود پر ز چنین یار کنار
اندر اشعار گرفتم که تو خود رودکیی
من چه دانم که چه چیزست و چه باشد اشعار
کاغذ شعر نخواهم ، درمی خواهم نغز
قل هو الله بخط خوب برو کرده نگار
مرمرا این غزل عاشق و ارایچ مگوی
عشق را سود ندارد غزل عاشق وار
چون ازین گونه شنیدم سخن دلبر خویش
صبرم اندک شد و اندیشه و رنجم بسیار
طعنۀ دوست چنان زد شرری بر دل من
که زند آتش غم در عدوی خواجه شرار
شرف الدوله علی بن محمد ، که بدوست
قوت دولت و جاه حق و تمدیح فخار
آن خداوند که با همت و رایش ناید
نه ز افلاک نشان و نه زانجم آثار
خرد و همت او خالی و صافی کردست
سیرت او ز مجاز و سخن او ز عوار
گر تو خواهی که کمین لفظش تکرار کنی
منتخب کرده علوم حکما بی تکرار
ورنه مدحش بروان و بزبان گفتندی
نه روان را شرفستی ، نه زبان را مقدار
ای خداوند ، که از عدل تو و هیبت تو
پنجۀ شیر کند ناخن روباه شکار
زامن و عدل تو بصحرا ز پی دانه چدن
مخلب باز فرو ریزد و روید منقار
در دیار تو ، ز بس عدل تو ، ای خواجه ، کنون
آشیان سازد گنجشک همی دیدۀ مار
مردمی نام بری ، در فکر آید صفتت
دایره یاد کنی ، در فکر آید پرگار
جود تو نامتناهیست ، و گرنه ز چه روی
قوت عقل درو راه نیابد بشمار ؟
اثر روح همانا اثر جود تو شد
که طبایع اثر جود تو دارد بر کار
رسم و ترتیب تو گویی همه علمست و خرد
شخص و ترکیب تو گویی همه حلمست و وقار
هر دلی کو نه باقبال تو شادست ، فلک
زند از آهن ادبار بر آن دل مسمار
بر عدو چارۀ بخت تو چنان قوت کرد
که ببیچارگی خویش عدو کرد اقرار
گر بخامه بنگارند صفت دست ترا
شود از صورت او خامه پر از رنگ و نگار
بر تو دینار ز اشیای جهان خوار ترست
چه بدی کرد بجای تو ، ندانم ، دینار ؟
فخر عالم همه در جمع درم بسته بود
وین عجب تر که تو از جمع درم داری عار
تا کف تو عدوی ز رو در آمد ، شب و روز
زر و در از کف تو سنگ و صدف کرد حصار
نظم اشعار همه وصف شعار تو بود
تا بر اشعار ترا دادن مالست شعار
کر بدل فکرت قدر تو وجود تو کنم
دل پر اشکال فلک یابم و امواج بحار
ای خداوندی کز علم تو و بخشش تو
دانش و خواسته نزد تو عزیز آمد و خوار
اندرین خلعت فرخنده و تشریف ترا
مشتری کرد سعود از فلک خویش نثار
شرف خلعت تو شادی احرار آمد
که بدین خلعت و تشریف تو شادند احرار
غرض بخت چنان بد که مجسم بودی
تا بدی پیش تو و مرکب تو غاشیه دار
مه ببوسید سر گرد سواران ترا
چون سوی ماه شد از موکب تو گرد سوار
خلعتی خواهد پوشید ترا دولت تو
که بود پوش از فخر و ز پیروزی تار
هر که امروز بدین شادی تو شادان نیست
غم مرگ از دل و از جانش بر آراد دمار
تا همی دولت یکسان نبود با محنت
تا همی شادی یکسان نبود با تیمار
فتح را باد بدین درگه فرخنده سکون
بخت را باد بدین صدر گرانمایه مدار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۷
چون مساعد شد زمان و چون موافق گشت یار
موسم دی را توان کردن بنزهت چون بهار
تا بود در پیش دیده آفتاب سیم بر
کی هراسد خاطر کس از سحاب سیم بار؟
یار را حاضر کنی ، در دی بهارت حاضرست
کی بود هرگز بهاری خوشتر از دیدار یار ؟
با گلستان شکفته بر سر سرو بلند
عشقبازی کن ، مکن یاد از گلی کاید زخار
مر ریاحین بهاری را عوض در پیش خواه
سیب و نارنج و ترنج و نرگس و آبی و نار
از خمی رنگین و روشن آب آتش رنگ گیر
وز رخی دلجوی و دلبر آتشی خواه آبدار
ساخت باید از شبه در صحن مجلس کان لعل
چونکه افسرده شود آب روان در جویبار
تودۀ اخگر بر آتشدان سیمین در میان
همچو تودۀ نار دانه یا شعاع بی قرار
کبک و دراج و تذرو و تیهو اندر بابزن
لمعۀ آتش فشانده ، برده برگردون بخار
دلبران ماهرخ گیسو کشان اندر زمین
ساقیان شهد لب باطرة عنبر نثار
از شعاع می شده رخسارشان همرنگ می
و زمی رخسار مانده چشم ایشان در خمار
حجله آهو چشم و چون آهوی مشکین نافه بوی
مشکبو باشد بلی آهوی مشکین تتار
مطربان مست می سر داده آهنگ بلند
بوی گل اندر عذار و چنگ عشرت در کنار
چشم ایشان پر دلال و طبع ایشان پر نشاط
رنگ می اندر رخان و بوی گل اندر عذار
خویشتن رنجه نماینده که نتواند کشید
آن سرین های گران را آن میانهای نزار
مطرب و ساقی همی مست و خوش اندر هم شده
در ببسته ، کرده بیرون هر که بوده هوشیار
این بهار بزم شاهست و نمودار بهشت
این بهار عمر را با آن بهار آخر چه کار ؟
ابر آن باشد بخاری ، ابر این یک دست شاه
ابر آن باران فشاند ، ابر این زر عیار
گر چه شد امروز این مجلس میسر بنده را
پیش تخت پادشاه کامران کامگار
دوش اندر چنگ سر ما قصه ها کردست سر
دوش اندر زیر باران ناله ها کردست زار
ابر می بارید سیم و بنده با روی چو زر
بود لرزان تا بصبح از بی زری سیماب وار
پیش باد سرد از هم بگسلد پیوند کوه
خیمۀ کرباس کهنه کی تواند شد حصار ؟
دوش سردی کرده بد با من بجان بردن سپهر
گر نبودی طبع گرم از نعت بزم شهریار
آفتاب انس و جان سلطان اقصای زمین
شه غیاث دین و دنیا سایۀ پروردگار
آفتاب از چرخ چارم گر نتابد گو متاب
سایة چترش بسنده است آفتاب روزگار
یک نظر از آفتاب رای سایۀ ایزدی
بی نیازم کرده است از آفتاب چرخ و نار
طبع من گر کرد امروز آرزوی آفتاب
داشتم در سایۀ او ز آفتاب چرخ عار
تا بود از آفتاب و سایه در عالم نشان
آفتاب دولت او باد دایم پایدار