عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 عنصری بلخی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵
                            
                            
                            
                        
                                 عنصری بلخی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۵
                            
                            
                            
                        
                                 عنصری بلخی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۶
                            
                            
                            
                        
                                 عنصری بلخی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۶
                            
                            
                            
                        
                                 عنصری بلخی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۴
                            
                            
                            
                        
                                 عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۶
                            
                            
                            
                        
                                 عنصری بلخی : بحر متقارب
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۶
                            
                            
                            
                        
                                 عنصری بلخی : بحر متقارب
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۳
                            
                            
                            
                        
                                 عنصری بلخی : بحر خفیف
                            
                            
                                شمارهٔ ۵
                            
                            
                            
                        
                                 ازرقی هروی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به فرخی و سعادت بخواه جام شراب
                                    
که باز باغ برید از پرند سبز ثیاب
ز رنگ میغ و ز برگ شکوفه پنداری
زمین حواصل پوشید و آسمان سنجاب
به شاخ سوسن نازک قریب شد قمری
ز برگ گلبن چابک غریب گشت غراب
چو دست مردم غواص دست باد صبا
به باغ روشن گوهر دهد ز تیره سحاب
سکندرست صبا ، کز بیان تاریکی
به حد روشنی آورد گوهر نایاب
چو تر شود گل باغ از گلاب دیدۀ ابر
گل شکفته برون آرد از پرند نقاب
اگر گلاب ز گل ساختند، نیست عجب
عجب تر آنکه همی باغ گل کند ز گلاب
بهاری ابر سیه فام تند و پیچنده
به مار افعی ماند دهان پر آتش و آب
اگر زمرد صحرا نه نور داد بدو
ز دیده ابر چرا بر زمین فشاند مذاب ؟
شگفت نیست که از برف لاله ساخت زمین
که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب
گمان بری که ز گل، ارغوان خجالت یافت
بجای خوی ز مسامش برون دمید شراب
به رنگ عنبر نابست شاخ او به درست
اگر شدست شرابش به بوی عنبر ناب
به قوت گل و سبزی زمین باغ اکنون
چو بخت خواجه عمید آمدست روشن و شاب
ابوالحسن علی بن محمد ، آنکه بدوست
بلند نعمت و بخت و ستوده حشمت و آب
خدایگانی ، آزاده ای ، که سیرت او
تمام ذات صیانت شدست و عین صواب
گر آب ابر بگیرد صدف بنام عدوش
خسک کند به گلو در، چو لؤلؤ خوشاب
و گر عدوی وی اندر دو چشم شیر شود
دو دست مرگ در آید به چشم شیر چو خواب
ورا سجود برد نور جان افلاطون
بدان گهی که برد دست سوی کلک و کتاب
هزار عنصری آید کهین خیالی او
ز روی علم عروض و قوافی و القاب
ایا عمیدی کاعدای تو چشیدستند
ز تیغ مرگ سیاست ، زلفظ بخت عتاب
شعاع دیده آن کیمیای زر گردد
کجا خیال کف تو ببیند اندر خواب
به دست و طبع تو عین سخا و همت را
سبب نهاد ، تو گویی ، مسبب الاسباب
همی سخا و فعال ترا به لفظ فصیح
مدیح خواند نابسته نطفه در اصلاب
ستارۀ عدوی تو زسهم و هیبت تو
گداز گیرد و او را لقب نهند شهاب
تو آن کسی که ز بهر گزافه بخشیدن
زرسم خلق همی کم کنی رسوم حساب
مخالف تو ترا با خود ار قیاس کند
همی به قوت دریا نهد بخار سراب
مگر نداند کاندر فلک همی سازد
زخاک سم ستور تو مشتری محراب
تو گر بهمت خود چرخ را پیام دهی
زبان سعد دهد مر ترا ز چرخ جواب
گزافه داند با دولت تو کوشیدن
گزافه نیست بریدن ز ران شیر کباب
خدایگانا ، جان رهی و طبع رهی
ز خلق عالم دارد به مدحت تو شتاب
شگفت نیست که چاکر، عروس مدح تو را
به زیور سخن آراستست در هر باب
نه بنده کرد ، که تأثیر مدحتت کردست
که در معانی و لفظش خرد کند اعجاب
مدیح خویش تو گویی ، نه من همی گویم
ز ما نیاید جز سیرت ذوی الالباب
اثر فلک کند ، ار نه کجا پدید آید
تمامی فلک از خط زیج و اسطرلاب
ز راستی مدیح تو طبع مادح تو
به حاصل آرد یک بیت و صد هزار ثواب
همیشه تا ندرد پشه پشت و یال هزبر
همیشه تا نکند صعوه پر و بال عقاب
هزار سال بمان در مراد خویش رهین
موافقان به نعیم و مخالفان به عذاب
                                                                    
                            که باز باغ برید از پرند سبز ثیاب
ز رنگ میغ و ز برگ شکوفه پنداری
زمین حواصل پوشید و آسمان سنجاب
به شاخ سوسن نازک قریب شد قمری
ز برگ گلبن چابک غریب گشت غراب
چو دست مردم غواص دست باد صبا
به باغ روشن گوهر دهد ز تیره سحاب
سکندرست صبا ، کز بیان تاریکی
به حد روشنی آورد گوهر نایاب
چو تر شود گل باغ از گلاب دیدۀ ابر
گل شکفته برون آرد از پرند نقاب
اگر گلاب ز گل ساختند، نیست عجب
عجب تر آنکه همی باغ گل کند ز گلاب
بهاری ابر سیه فام تند و پیچنده
به مار افعی ماند دهان پر آتش و آب
اگر زمرد صحرا نه نور داد بدو
ز دیده ابر چرا بر زمین فشاند مذاب ؟
شگفت نیست که از برف لاله ساخت زمین
که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب
گمان بری که ز گل، ارغوان خجالت یافت
بجای خوی ز مسامش برون دمید شراب
به رنگ عنبر نابست شاخ او به درست
اگر شدست شرابش به بوی عنبر ناب
به قوت گل و سبزی زمین باغ اکنون
چو بخت خواجه عمید آمدست روشن و شاب
ابوالحسن علی بن محمد ، آنکه بدوست
بلند نعمت و بخت و ستوده حشمت و آب
خدایگانی ، آزاده ای ، که سیرت او
تمام ذات صیانت شدست و عین صواب
گر آب ابر بگیرد صدف بنام عدوش
خسک کند به گلو در، چو لؤلؤ خوشاب
و گر عدوی وی اندر دو چشم شیر شود
دو دست مرگ در آید به چشم شیر چو خواب
ورا سجود برد نور جان افلاطون
بدان گهی که برد دست سوی کلک و کتاب
هزار عنصری آید کهین خیالی او
ز روی علم عروض و قوافی و القاب
ایا عمیدی کاعدای تو چشیدستند
ز تیغ مرگ سیاست ، زلفظ بخت عتاب
شعاع دیده آن کیمیای زر گردد
کجا خیال کف تو ببیند اندر خواب
به دست و طبع تو عین سخا و همت را
سبب نهاد ، تو گویی ، مسبب الاسباب
همی سخا و فعال ترا به لفظ فصیح
مدیح خواند نابسته نطفه در اصلاب
ستارۀ عدوی تو زسهم و هیبت تو
گداز گیرد و او را لقب نهند شهاب
تو آن کسی که ز بهر گزافه بخشیدن
زرسم خلق همی کم کنی رسوم حساب
مخالف تو ترا با خود ار قیاس کند
همی به قوت دریا نهد بخار سراب
مگر نداند کاندر فلک همی سازد
زخاک سم ستور تو مشتری محراب
تو گر بهمت خود چرخ را پیام دهی
زبان سعد دهد مر ترا ز چرخ جواب
گزافه داند با دولت تو کوشیدن
گزافه نیست بریدن ز ران شیر کباب
خدایگانا ، جان رهی و طبع رهی
ز خلق عالم دارد به مدحت تو شتاب
شگفت نیست که چاکر، عروس مدح تو را
به زیور سخن آراستست در هر باب
نه بنده کرد ، که تأثیر مدحتت کردست
که در معانی و لفظش خرد کند اعجاب
مدیح خویش تو گویی ، نه من همی گویم
ز ما نیاید جز سیرت ذوی الالباب
اثر فلک کند ، ار نه کجا پدید آید
تمامی فلک از خط زیج و اسطرلاب
ز راستی مدیح تو طبع مادح تو
به حاصل آرد یک بیت و صد هزار ثواب
همیشه تا ندرد پشه پشت و یال هزبر
همیشه تا نکند صعوه پر و بال عقاب
هزار سال بمان در مراد خویش رهین
موافقان به نعیم و مخالفان به عذاب
                                 ازرقی هروی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ابر سیمابی اگر سیماب ریزد بر کمر
                                    
دود سیماب از کمر ناگاه بنماید اثر
ور ز سرما آبدان قارورۀ شامی شدست
باز بگدازد همی قاروره را قاروره گر
ور سیاه و خشک شد بادام تر ، بیباک نیست
چون بجنبد لشکر نوروز گردد سبز و تر
کوهسار ششتری پوش ار حواصل پوش گشت
زان حواصل آید اکنون سینۀ طاوس نر
ور درختان همچو حجاجان شدند اندر حرم
خلعت فردوسیانشان داد خواهد دادگر
آب ار اکنون در شمر چون تختۀ سیماب شد
گونة یاقوت و روی در گیرد در شمر
ورستاک گلستان چون پای طاوسان شدست
تا کم از ماهی بپای اند کشد طاوس پر
آب گویی سالخورده پیر سست اندام شد
زان بیاساید بهر ده گام لختی برگذر
عالمی از فر و آیین نو پدید ارد بهار
گر زمستان بستدست از عالم این آیین و فر
باد خوارزمی چو سنگین دل پجشک دست کار
دست دارد پر ستاره آستین پر نیشتر
از نفیر زاغ چندان ماند مدت بر چنار
کز سپاه بلبل آید بر سر گلبن نفر
تخت سقلاطون گشاید ابر تاری در چمن
فرش بوقلمون نماید باد مشکین بر کمر
سوسن آزاد را عارض بیاراید نسیم
ارغوان زرد را پیرایه ای بندد ز زر
هر تلی را لاله زاری روی بنماید فراخ
هر گلی را زند وافی تنگ برگیرد ببر
بر فرازد پیلگوش از بوستان سیمین سنان
در سر آرد گلستان از زرد گل زرین سپر
باد عنبر پاش گردد و اندران عنبر عبیر
شاخ مینا پوش گردد وندر آن مینا درر
در لب هر جویباری نزهتی بینی جدا
زیر هر شاخ درختی مجلسی یابی دگر
باغها بینی سپهری گشته پر اجرام نور
دشت ها بینی بهشتی گشته بی دیوار و در
عود و عنبر حبه سازد باد مشکین در هوا
در و مینا بر فشاند ابر باران بر شجر
دشت طوطی رنگ و یاد لعبت شکرفشان
عاشقان را در حدیث آرد چو طوطی را شکر
غرقه گردد بامدادان هر ستاک گلبنی
بر مثال خاطر مداح میر اندر گهر
میر میرانشاه بن قاورد بن جغری که اوست
در جهان دولت ارکان ، بر سپهر دادخور
آن کریم باتوان ، آن چیره دست بردبار
آن جواد بی ریا ، آن پادشاه بی مکر
گرچه نیکو سیرتی را بر خرد باشد بنا
سیرت آموزد خرد از خلق آن نیکو سیر
گر بخواب و خور نبودی پیکر او را نیاز
از ملایک حکم کردندی مرو را نز بشر
همت عالیش پنداری اثر دارد همی
چون دعای مستجاب اندر قضا و در قدر
جود حاتم را در اخبار و سمر خوانم همی
رتبت لفظ حقیقت نیست جاری در ممر
جود او را نی بچشم سر عیان بینی همی
یک عیان نزدیک من فاظل تر از سیصد خبر
گر چه بر هر نیک و بد پیروز باشد روزگار
روزگار از رای او خواهد بپیروزی نظر
گر بیاد مهر او صورت بسنگ اندر کنی
بی گمان از یاد مهرش جان پذیر آید صور
قدر او را در علو با آسمان کردم قبای
آسمان در زیر دیدم قدر او را بر زبر
ای رزانت را زمین و ای سخاوت را سحاب
ای لطافت را روان و ای شجاعت را جگر
ای ستوده چون دیانت وی گرامی همچو دین
ای بپاکی چون هدایت وی بنیکی چون هنر
ای مبارک چون علوم و ای محقق چون خرد
ای خجسته چون سخاوت وی همایون چون ظفر
ای حیا را همچو عثمان وی شجاعت را علی
ای دیانت را چو بوبکر ، ای صلابت را عمر
ای نموداری زیک لفظ وفاق تو بهشت
وی نشانداری زیک حرف خلاف تو سقر
اندر آن وقتی که باشد پرخطر ناوردگاه
از سنان نیزۀ خطی روانها در خطر
از بسی اعلام گردان بیشه ای گردد هوا
جانور کردار شیران اندرو ناجانور
آن پسر کو را پدر پرورده باشد در کنار
گر بکشتن دست یابد دست یازد بر پدر
نم بگیرد چشم مرد از شرم چون گوهر و لیک
خون چنان راند که در شمشیر نم گیرد گهر
بر کمرگاه سواران بگذراند شست تو
هر خدنگی کان بهیجا بر کشیدی از کمر
چون سراپای اندر آهن دید خصمت مر ترا
پای ننهد پیش و دیگر پای نشناسد ز سر
در سخاوت آفتابی ، در توانش روزگار
در کفایت چون سپهری در سعادت چون قمر
کمترین شرحی که در نوعی براند لفظ تو
عالمی باشد ز علم اندر بیانی مختصر
چون قوافی را بنام تو بنظم اندر کشم
پرده بندد از معانی بر قوافی صد حشر
آن کسی جوید ترا کو جست خواهد جاه و نام
کز درخت خدمت تو نام و جاه آید ثمر
گاه را شایسته ای مانند عقل اندر دماغ
جاه را بایسته ای مانند نور اندر بصر
عنبر آگین گردد از خلق تو فکرت در دماغ
گوهر آگین گردد از مدح تو معنی در فکر
از غرایب وز غرر در مجلس ار لفظی رود
از غرایب لفظ تو خالی نباشد وز غرر
ای خداوندی که برگیرد همی یک بارگی
از جهان خیر جودت نام فقر و بخل و شر
خدمت مستقبل من بنده زین بهتر بود
خدمت حالیت این زینسان که آمد مختصر
تا همی گردد زمان و تا همی پاید زمین
تا همی گرید سحاب و تا همی خندد خضر
کام یاب و کام ران و شادباش و شادزی
زی خوش انگشتان بپوی وزی دل افروزان نگر
جشن نوروز و سر سال نوت فرخنده باد
سال و ماه و روز و شب از یکدگر فرخنده تر
                                                                    
                            دود سیماب از کمر ناگاه بنماید اثر
ور ز سرما آبدان قارورۀ شامی شدست
باز بگدازد همی قاروره را قاروره گر
ور سیاه و خشک شد بادام تر ، بیباک نیست
چون بجنبد لشکر نوروز گردد سبز و تر
کوهسار ششتری پوش ار حواصل پوش گشت
زان حواصل آید اکنون سینۀ طاوس نر
ور درختان همچو حجاجان شدند اندر حرم
خلعت فردوسیانشان داد خواهد دادگر
آب ار اکنون در شمر چون تختۀ سیماب شد
گونة یاقوت و روی در گیرد در شمر
ورستاک گلستان چون پای طاوسان شدست
تا کم از ماهی بپای اند کشد طاوس پر
آب گویی سالخورده پیر سست اندام شد
زان بیاساید بهر ده گام لختی برگذر
عالمی از فر و آیین نو پدید ارد بهار
گر زمستان بستدست از عالم این آیین و فر
باد خوارزمی چو سنگین دل پجشک دست کار
دست دارد پر ستاره آستین پر نیشتر
از نفیر زاغ چندان ماند مدت بر چنار
کز سپاه بلبل آید بر سر گلبن نفر
تخت سقلاطون گشاید ابر تاری در چمن
فرش بوقلمون نماید باد مشکین بر کمر
سوسن آزاد را عارض بیاراید نسیم
ارغوان زرد را پیرایه ای بندد ز زر
هر تلی را لاله زاری روی بنماید فراخ
هر گلی را زند وافی تنگ برگیرد ببر
بر فرازد پیلگوش از بوستان سیمین سنان
در سر آرد گلستان از زرد گل زرین سپر
باد عنبر پاش گردد و اندران عنبر عبیر
شاخ مینا پوش گردد وندر آن مینا درر
در لب هر جویباری نزهتی بینی جدا
زیر هر شاخ درختی مجلسی یابی دگر
باغها بینی سپهری گشته پر اجرام نور
دشت ها بینی بهشتی گشته بی دیوار و در
عود و عنبر حبه سازد باد مشکین در هوا
در و مینا بر فشاند ابر باران بر شجر
دشت طوطی رنگ و یاد لعبت شکرفشان
عاشقان را در حدیث آرد چو طوطی را شکر
غرقه گردد بامدادان هر ستاک گلبنی
بر مثال خاطر مداح میر اندر گهر
میر میرانشاه بن قاورد بن جغری که اوست
در جهان دولت ارکان ، بر سپهر دادخور
آن کریم باتوان ، آن چیره دست بردبار
آن جواد بی ریا ، آن پادشاه بی مکر
گرچه نیکو سیرتی را بر خرد باشد بنا
سیرت آموزد خرد از خلق آن نیکو سیر
گر بخواب و خور نبودی پیکر او را نیاز
از ملایک حکم کردندی مرو را نز بشر
همت عالیش پنداری اثر دارد همی
چون دعای مستجاب اندر قضا و در قدر
جود حاتم را در اخبار و سمر خوانم همی
رتبت لفظ حقیقت نیست جاری در ممر
جود او را نی بچشم سر عیان بینی همی
یک عیان نزدیک من فاظل تر از سیصد خبر
گر چه بر هر نیک و بد پیروز باشد روزگار
روزگار از رای او خواهد بپیروزی نظر
گر بیاد مهر او صورت بسنگ اندر کنی
بی گمان از یاد مهرش جان پذیر آید صور
قدر او را در علو با آسمان کردم قبای
آسمان در زیر دیدم قدر او را بر زبر
ای رزانت را زمین و ای سخاوت را سحاب
ای لطافت را روان و ای شجاعت را جگر
ای ستوده چون دیانت وی گرامی همچو دین
ای بپاکی چون هدایت وی بنیکی چون هنر
ای مبارک چون علوم و ای محقق چون خرد
ای خجسته چون سخاوت وی همایون چون ظفر
ای حیا را همچو عثمان وی شجاعت را علی
ای دیانت را چو بوبکر ، ای صلابت را عمر
ای نموداری زیک لفظ وفاق تو بهشت
وی نشانداری زیک حرف خلاف تو سقر
اندر آن وقتی که باشد پرخطر ناوردگاه
از سنان نیزۀ خطی روانها در خطر
از بسی اعلام گردان بیشه ای گردد هوا
جانور کردار شیران اندرو ناجانور
آن پسر کو را پدر پرورده باشد در کنار
گر بکشتن دست یابد دست یازد بر پدر
نم بگیرد چشم مرد از شرم چون گوهر و لیک
خون چنان راند که در شمشیر نم گیرد گهر
بر کمرگاه سواران بگذراند شست تو
هر خدنگی کان بهیجا بر کشیدی از کمر
چون سراپای اندر آهن دید خصمت مر ترا
پای ننهد پیش و دیگر پای نشناسد ز سر
در سخاوت آفتابی ، در توانش روزگار
در کفایت چون سپهری در سعادت چون قمر
کمترین شرحی که در نوعی براند لفظ تو
عالمی باشد ز علم اندر بیانی مختصر
چون قوافی را بنام تو بنظم اندر کشم
پرده بندد از معانی بر قوافی صد حشر
آن کسی جوید ترا کو جست خواهد جاه و نام
کز درخت خدمت تو نام و جاه آید ثمر
گاه را شایسته ای مانند عقل اندر دماغ
جاه را بایسته ای مانند نور اندر بصر
عنبر آگین گردد از خلق تو فکرت در دماغ
گوهر آگین گردد از مدح تو معنی در فکر
از غرایب وز غرر در مجلس ار لفظی رود
از غرایب لفظ تو خالی نباشد وز غرر
ای خداوندی که برگیرد همی یک بارگی
از جهان خیر جودت نام فقر و بخل و شر
خدمت مستقبل من بنده زین بهتر بود
خدمت حالیت این زینسان که آمد مختصر
تا همی گردد زمان و تا همی پاید زمین
تا همی گرید سحاب و تا همی خندد خضر
کام یاب و کام ران و شادباش و شادزی
زی خوش انگشتان بپوی وزی دل افروزان نگر
جشن نوروز و سر سال نوت فرخنده باد
سال و ماه و روز و شب از یکدگر فرخنده تر
                                 ازرقی هروی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از آن دو عارض سوسن نمای لاله اثر
                                    
بنفشه وار فرو برده ام بزانو سر
ز فرقت رخ او بسکه خون همی بارم
بسان چشم همایست چشم من بصور
بنفشه رویم و سیمین سرشک از آنکه بتم
ز سیم خام برآرد همی بنفشۀ تر
عدوی عنبر و خصم شمامه گشتم ، از آنک
شمامۀ ز نخش گرد گیرد از عنبر
غلام آن لب چون گوهر بدخشانم
بدست صنع نهاده دروسی و دو گهر
لبش ز گوهر و بیجادۀ بدخشانی
بطبع لعل تر آمد بسی و شیرین تر
اگر بخون من بی گناه قصد کنی
مکن بتا ، حذر از خون بی گناه ، حذر
و گر ز داوری خون من نیندیشی
خدای عز و جل بس میان ما داور
اگر چه بی طربم در غم تو ، بس باشد
مدیح میر بسوی طرب مرا رهبر
امیر احمد بن عاصم آنکه همت او
همی گواژه زند بر بلندی محور
گمان من بحقیقت چنین بود که یکیست
سخای او و طلب کرده های اسکندر
                                                                    
                            بنفشه وار فرو برده ام بزانو سر
ز فرقت رخ او بسکه خون همی بارم
بسان چشم همایست چشم من بصور
بنفشه رویم و سیمین سرشک از آنکه بتم
ز سیم خام برآرد همی بنفشۀ تر
عدوی عنبر و خصم شمامه گشتم ، از آنک
شمامۀ ز نخش گرد گیرد از عنبر
غلام آن لب چون گوهر بدخشانم
بدست صنع نهاده دروسی و دو گهر
لبش ز گوهر و بیجادۀ بدخشانی
بطبع لعل تر آمد بسی و شیرین تر
اگر بخون من بی گناه قصد کنی
مکن بتا ، حذر از خون بی گناه ، حذر
و گر ز داوری خون من نیندیشی
خدای عز و جل بس میان ما داور
اگر چه بی طربم در غم تو ، بس باشد
مدیح میر بسوی طرب مرا رهبر
امیر احمد بن عاصم آنکه همت او
همی گواژه زند بر بلندی محور
گمان من بحقیقت چنین بود که یکیست
سخای او و طلب کرده های اسکندر
                                 ازرقی هروی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بار دیگر بر ستاک گلبن بی برگ و بار
                                    
افسر زرین بر آرد ابر مروارید بار
گاه مینا زینت آرد زو نگار بوستان
گاه مرجان زیور آرد زو عروس مرغزار
غنچه سازد باغ را پر گلبن از مینا و زر
لاله سازد کوه را پر پشته از شنگرف وقار
دست سوسن نقرۀ نا پخته دارد دست بند
گوش گلبن لولوی ناسفته دارد گوشوار
در ع قطران حلقه از دریا بپوشد آسمان
برگ مرجان کوکب از خارا بر آرد کوهسار
لشکر انجم نهاد لاله بنماید ز سنگ
رایت خورشید پیکر گل برون آرد ز خار
از دهان لاله چون بیرون درخشد زلف شب
نرگس از دل شمع سوزان بر سر آرد صد هزار
خرمن مرجان و مینا هر کجا چشم افکنی
بر شکتست از چمن ، یا بردمیدست از چنار
از بنفشه مشکبوی ولالۀ لؤلؤ نسب
قطره سازد چشم عاشق ، حلقه گیرد زلف یار
آب دریا در گلستان آتشی افروختست
ابردود و لاله اخگر ، خوید عکس و گل شرار
گر بر ابراهیم ریحان گشت آتش طرفه نیست
طرفه کز ریحان همی آتش فروزد نوبهار
بوستان از چشم ابرو دست باد اندر چمن
حله دارد در شقایق نقش دارد در نگار
دست شاخ از گل منقش چون دم طاوس نر
روی ابر ار ژاله پر کوکب چو پشت سوسمار
از نسیم باد دارد غنچه عنبر در دهن
وز سرشک ابر دارد لاله لؤلؤ در کنار
خوید سبز و خرم و گلبوی ، پنداری مگر
خرمی از طبع پاک خواجه دارد مستعار
مفخر ملکت ، امین دولت عالی ملک
مرکز ملت ، ظهیر ملک کافی شهریار
معدن احسان سعید بن محمد کز دلش
مایۀتدبیر برخیزد چو از دریا بخار
پیش حلمش کوه خاک و پیش جودش آب ابر
پیش خشمش باد برق و بیش طبعش نور نار
چون گمان پیش یقین و چون عیان پیش خبر
چون خطا پیش صواب و چون هدر پیش وقار
سهمش از آثار خشمش هر کجا یابد گذر
نامش از کردار خوبش هر کجا گیرد گذار
این چو زر شادی فزاید در درون تنگدست
وآن چو می بی هوشی آرد در دماغ هوشیار
سهم او دارد نهان و خشم او آرد پدید
زخم در چنگال شیر وز هر در دندان مار
آنکه بوسد دست او هرگز نباشد تنگدست
وآنکه جوید سور او هرگز نباشد سوکوار
آفتاب ار سر بپیوستی بپای همتش
از فلک کردی ، نه از خاک دژم ، زر عیار
عار دارد جان از آن فخری که نه زآیین اوست
هیچ کس نشنود فخری را کز و دارند عار
کی شمار اختران داند مهندس بر فلک
چون نداند بر زمین یکروز جودش را شمار
دست دریا موج او دارد یکی زرین صدف
کرده از ابر سخا دل پر ز در شاهوار
آب سیری ، مرغ سانی ، خاک جنسی ، مار فش
زرنمایی ، سیم شکلی ، در فشانی مشکسار
چون ضمیر عاقلان اندر خرد دارد گذر
چون دعای مستجاب اندر قضادار مدار
در نمایش زر پخته دارد اندر سیم خار
در گدازش در روشن دارد او در مشک تار
تن نهان در زیر روی و سرد و ان در پیش چشم
روی زرد و چشم گریان ، سرنگون وتن نزار
بی سخن لفظ آزمای و بی خرد معنی پژوه
بی روان جنبش نمای و بی زبان پاسخ گزار
نوک او هنگام رفتن باد را تلقین کند
سیر آن اسبی که خاک از نعل او گردد شیار
آب گردش مرکبی کز چابکی هنگام تک
نعل سخت او ز خاک نرم انگیزد غبار
سیر آب وآتش و ماهی و مار از وی برند
ژرف رود و پهن دشت و تند کوه و تنک غار
خرد موی وزاغ چشم و پهن روی و گرد سم
تیز گوش و دوربین وره نورد وراهوار
آب با وی در شتاب و خاک با وی در درنگ
چرخ با وی در نبرد و ابر با وی در شکار
گاه رفتن،گاه بودن ، گاه جستن ، گاه تک
کند و سست و تند و تیز و رام و نرم و سهل و خوار
ای خداوندی ، که دولت را تو کردی نامجوی
وی سرافرازی ،که دانش را تو ماندی یادگار
ای ز هر دستی که دراندیشه آید پیش دست
وی بهر کاری که در امید گنجد کامگار
گر ز اخلاقت مرکب پیکری کردی فلک
بی گمان جان مصور دیده بودی روزگار
اختیار تست جود خواسته بخشی بجبر
زین نکوتر کش نبیند حکم جبر و اختیار
گر نکردی چرخ پیدا دست گوهر بار تو
مر زبان را الفظ بخشش نامدی هرگز بکار
دشمنت را روز محنت یادگار دولتست
زان سبب کایین روز هجر باشد یادگار
خصم چون نهر اسد از تو ؟ کز حریر کلک تو
گرددش خرد استخوان در تن چو تخم کو کنار
خاک ناساید چو چرخ،ار خاک را گویی : برو
چرخ نشتابد چو خاک ، ار چرخ را گویی : بدار
روز دشمن پست وزیر تخت تو بخت بلند
سر نشیبی های تخت اندر بلندیهای دار
گر بود خاک گران را ازسبک طبع تو بهر
ور بود چرخ سبک را از گران حلم تو بار
مایۀ خاک گران را این بپراند سبک
جرم گردون سبک را آن نگیرد استوار
دست تدبیرت ،خداوندا،عروس ملک را
بس نو آیین ز یوری بستست خوب و ساز وار
چو بطبع اندر مروت ، چون بعقل اندر هنر
چون بمغز اندر سماع و چون بجام اندر عقار
تا ازین در دری چون خامه لشکر افشان کنی
از فصاحت گویی اندر خامه داری ذوالفقار
زخم گرز و آب تیغ ار آبروی ملکت اند
جان برند و سر ستانند این و آن در کار زار
بر گذارد رای تو هر ملک را بی گرزو تیغ
سهم تیغ آبداده زخم گرز گاوسار
گر نه عقلی چون پدید آری کژی از راستی ؟
ور نه جانی چون کنی پنهان دانش آشکار ؟
از نهیب تیغ آتش رنگ آتش سیر تو
آب گردد گوهر اندر روی تیغ آبدار
از خمیر روشن تو تیره جان دشمنست
ساعتی باشد که سیصد ره بخواهد زینهار
ای خداوند خداوندان ، ز یاد مدح تو
دیبهی با فم بجان اندر ، همی بی پود و تار
چون ببارد ابر فکرت قطره بر دریای لفظ
در معنی بر کشم مدح ترا غواص وار
خدمتی سازم ، کجا مرد سخندان اندرو
چون کند وقت سخن اندیشه ، دارد اعتبار
تا بهار از شاخ مرجان لاله بنماید بباغ
تا خزان از عقد لؤلؤ دانه رویاند ز نار
باد چشم حاسدت نار کفیده بی خزان
باد روی ناصحت باغ شکفته بی بهار
                                                                    
                            افسر زرین بر آرد ابر مروارید بار
گاه مینا زینت آرد زو نگار بوستان
گاه مرجان زیور آرد زو عروس مرغزار
غنچه سازد باغ را پر گلبن از مینا و زر
لاله سازد کوه را پر پشته از شنگرف وقار
دست سوسن نقرۀ نا پخته دارد دست بند
گوش گلبن لولوی ناسفته دارد گوشوار
در ع قطران حلقه از دریا بپوشد آسمان
برگ مرجان کوکب از خارا بر آرد کوهسار
لشکر انجم نهاد لاله بنماید ز سنگ
رایت خورشید پیکر گل برون آرد ز خار
از دهان لاله چون بیرون درخشد زلف شب
نرگس از دل شمع سوزان بر سر آرد صد هزار
خرمن مرجان و مینا هر کجا چشم افکنی
بر شکتست از چمن ، یا بردمیدست از چنار
از بنفشه مشکبوی ولالۀ لؤلؤ نسب
قطره سازد چشم عاشق ، حلقه گیرد زلف یار
آب دریا در گلستان آتشی افروختست
ابردود و لاله اخگر ، خوید عکس و گل شرار
گر بر ابراهیم ریحان گشت آتش طرفه نیست
طرفه کز ریحان همی آتش فروزد نوبهار
بوستان از چشم ابرو دست باد اندر چمن
حله دارد در شقایق نقش دارد در نگار
دست شاخ از گل منقش چون دم طاوس نر
روی ابر ار ژاله پر کوکب چو پشت سوسمار
از نسیم باد دارد غنچه عنبر در دهن
وز سرشک ابر دارد لاله لؤلؤ در کنار
خوید سبز و خرم و گلبوی ، پنداری مگر
خرمی از طبع پاک خواجه دارد مستعار
مفخر ملکت ، امین دولت عالی ملک
مرکز ملت ، ظهیر ملک کافی شهریار
معدن احسان سعید بن محمد کز دلش
مایۀتدبیر برخیزد چو از دریا بخار
پیش حلمش کوه خاک و پیش جودش آب ابر
پیش خشمش باد برق و بیش طبعش نور نار
چون گمان پیش یقین و چون عیان پیش خبر
چون خطا پیش صواب و چون هدر پیش وقار
سهمش از آثار خشمش هر کجا یابد گذر
نامش از کردار خوبش هر کجا گیرد گذار
این چو زر شادی فزاید در درون تنگدست
وآن چو می بی هوشی آرد در دماغ هوشیار
سهم او دارد نهان و خشم او آرد پدید
زخم در چنگال شیر وز هر در دندان مار
آنکه بوسد دست او هرگز نباشد تنگدست
وآنکه جوید سور او هرگز نباشد سوکوار
آفتاب ار سر بپیوستی بپای همتش
از فلک کردی ، نه از خاک دژم ، زر عیار
عار دارد جان از آن فخری که نه زآیین اوست
هیچ کس نشنود فخری را کز و دارند عار
کی شمار اختران داند مهندس بر فلک
چون نداند بر زمین یکروز جودش را شمار
دست دریا موج او دارد یکی زرین صدف
کرده از ابر سخا دل پر ز در شاهوار
آب سیری ، مرغ سانی ، خاک جنسی ، مار فش
زرنمایی ، سیم شکلی ، در فشانی مشکسار
چون ضمیر عاقلان اندر خرد دارد گذر
چون دعای مستجاب اندر قضادار مدار
در نمایش زر پخته دارد اندر سیم خار
در گدازش در روشن دارد او در مشک تار
تن نهان در زیر روی و سرد و ان در پیش چشم
روی زرد و چشم گریان ، سرنگون وتن نزار
بی سخن لفظ آزمای و بی خرد معنی پژوه
بی روان جنبش نمای و بی زبان پاسخ گزار
نوک او هنگام رفتن باد را تلقین کند
سیر آن اسبی که خاک از نعل او گردد شیار
آب گردش مرکبی کز چابکی هنگام تک
نعل سخت او ز خاک نرم انگیزد غبار
سیر آب وآتش و ماهی و مار از وی برند
ژرف رود و پهن دشت و تند کوه و تنک غار
خرد موی وزاغ چشم و پهن روی و گرد سم
تیز گوش و دوربین وره نورد وراهوار
آب با وی در شتاب و خاک با وی در درنگ
چرخ با وی در نبرد و ابر با وی در شکار
گاه رفتن،گاه بودن ، گاه جستن ، گاه تک
کند و سست و تند و تیز و رام و نرم و سهل و خوار
ای خداوندی ، که دولت را تو کردی نامجوی
وی سرافرازی ،که دانش را تو ماندی یادگار
ای ز هر دستی که دراندیشه آید پیش دست
وی بهر کاری که در امید گنجد کامگار
گر ز اخلاقت مرکب پیکری کردی فلک
بی گمان جان مصور دیده بودی روزگار
اختیار تست جود خواسته بخشی بجبر
زین نکوتر کش نبیند حکم جبر و اختیار
گر نکردی چرخ پیدا دست گوهر بار تو
مر زبان را الفظ بخشش نامدی هرگز بکار
دشمنت را روز محنت یادگار دولتست
زان سبب کایین روز هجر باشد یادگار
خصم چون نهر اسد از تو ؟ کز حریر کلک تو
گرددش خرد استخوان در تن چو تخم کو کنار
خاک ناساید چو چرخ،ار خاک را گویی : برو
چرخ نشتابد چو خاک ، ار چرخ را گویی : بدار
روز دشمن پست وزیر تخت تو بخت بلند
سر نشیبی های تخت اندر بلندیهای دار
گر بود خاک گران را ازسبک طبع تو بهر
ور بود چرخ سبک را از گران حلم تو بار
مایۀ خاک گران را این بپراند سبک
جرم گردون سبک را آن نگیرد استوار
دست تدبیرت ،خداوندا،عروس ملک را
بس نو آیین ز یوری بستست خوب و ساز وار
چو بطبع اندر مروت ، چون بعقل اندر هنر
چون بمغز اندر سماع و چون بجام اندر عقار
تا ازین در دری چون خامه لشکر افشان کنی
از فصاحت گویی اندر خامه داری ذوالفقار
زخم گرز و آب تیغ ار آبروی ملکت اند
جان برند و سر ستانند این و آن در کار زار
بر گذارد رای تو هر ملک را بی گرزو تیغ
سهم تیغ آبداده زخم گرز گاوسار
گر نه عقلی چون پدید آری کژی از راستی ؟
ور نه جانی چون کنی پنهان دانش آشکار ؟
از نهیب تیغ آتش رنگ آتش سیر تو
آب گردد گوهر اندر روی تیغ آبدار
از خمیر روشن تو تیره جان دشمنست
ساعتی باشد که سیصد ره بخواهد زینهار
ای خداوند خداوندان ، ز یاد مدح تو
دیبهی با فم بجان اندر ، همی بی پود و تار
چون ببارد ابر فکرت قطره بر دریای لفظ
در معنی بر کشم مدح ترا غواص وار
خدمتی سازم ، کجا مرد سخندان اندرو
چون کند وقت سخن اندیشه ، دارد اعتبار
تا بهار از شاخ مرجان لاله بنماید بباغ
تا خزان از عقد لؤلؤ دانه رویاند ز نار
باد چشم حاسدت نار کفیده بی خزان
باد روی ناصحت باغ شکفته بی بهار
                                 ازرقی هروی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دی در آمد ز در آن لعبت زیبا رخسار
                                    
نه چنان مست بغایت ، نه بغایت هشیار
طربی در دل آن ماه نو آیین زنبیذ
اثری در سر آن لعبت زیبا رخسار
از زخم زلفش برگ سمنش غالیه پوش
سر زلفینش بر برگ سمن غالیه بار
رنگ نو دیدم بر عارض رنگینش دویست
بوی نو یافتم از زلفک مشکینش هزار
لاله باروی درفشان وی اندر وحشت
مشک با زلف پریشان وی اندر پیکار
این همی گفت که : رنگ من از آن روی بده
و آن همی گفت که : بوی من از آن زلف بیار
آخته قدش و رویش چو بدیدم گفتم :
که همی سرو روان ماه تمام آرد بار
گفتم : این بار غم عشق تو آن کرد بمن
که نکردست بر آن گونه غم یار بیار
کس بزنهاری خویش اندر زنهار نخورد
زینهاریست دلم پیش تو ، ای بت ، زنهار
گر ترا میل بباده است هم آخر بر من
باده ای یابی و هم در خور او باده گسار
ور بنقل و می و بازی دل تو میل کند
می و شطرنج بدست آید و اسباب قمار
ای برخ باغ ، ز گریانی و از خندانی
چشم من ابر بهارست و رخت روز بهار
دانۀ نارش با من چو در آمد بسخن
ناردان کرد دلم را ز غم آن دانۀ نار
مرمرا گفت که : ای عاشق زار ، از پی من
چون تو بسیار بدست از غم من عاشق زار
مر ترا سیم عزیزست و مرا بوسه عزیز
اندرین باره ترا راست نبینم هنجار
عشق بازی و خود از بی درمی رنجه شوی
رو ببازی شو و خود را و مرا رنجه مدار
بر گل عارضم ار فتنه شدی بی زر و سیم
شکر کن کز کف دست تو برون ناید خار
یار تو سیم همی خواهد و تو بی سیمی
بحقیقت نشود پر ز چنین یار کنار
اندر اشعار گرفتم که تو خود رودکیی
من چه دانم که چه چیزست و چه باشد اشعار
کاغذ شعر نخواهم ، درمی خواهم نغز
قل هو الله بخط خوب برو کرده نگار
مرمرا این غزل عاشق و ارایچ مگوی
عشق را سود ندارد غزل عاشق وار
چون ازین گونه شنیدم سخن دلبر خویش
صبرم اندک شد و اندیشه و رنجم بسیار
طعنۀ دوست چنان زد شرری بر دل من
که زند آتش غم در عدوی خواجه شرار
شرف الدوله علی بن محمد ، که بدوست
قوت دولت و جاه حق و تمدیح فخار
آن خداوند که با همت و رایش ناید
نه ز افلاک نشان و نه زانجم آثار
خرد و همت او خالی و صافی کردست
سیرت او ز مجاز و سخن او ز عوار
گر تو خواهی که کمین لفظش تکرار کنی
منتخب کرده علوم حکما بی تکرار
ورنه مدحش بروان و بزبان گفتندی
نه روان را شرفستی ، نه زبان را مقدار
ای خداوند ، که از عدل تو و هیبت تو
پنجۀ شیر کند ناخن روباه شکار
زامن و عدل تو بصحرا ز پی دانه چدن
مخلب باز فرو ریزد و روید منقار
در دیار تو ، ز بس عدل تو ، ای خواجه ، کنون
آشیان سازد گنجشک همی دیدۀ مار
مردمی نام بری ، در فکر آید صفتت
دایره یاد کنی ، در فکر آید پرگار
جود تو نامتناهیست ، و گرنه ز چه روی
قوت عقل درو راه نیابد بشمار ؟
اثر روح همانا اثر جود تو شد
که طبایع اثر جود تو دارد بر کار
رسم و ترتیب تو گویی همه علمست و خرد
شخص و ترکیب تو گویی همه حلمست و وقار
هر دلی کو نه باقبال تو شادست ، فلک
زند از آهن ادبار بر آن دل مسمار
بر عدو چارۀ بخت تو چنان قوت کرد
که ببیچارگی خویش عدو کرد اقرار
گر بخامه بنگارند صفت دست ترا
شود از صورت او خامه پر از رنگ و نگار
بر تو دینار ز اشیای جهان خوار ترست
چه بدی کرد بجای تو ، ندانم ، دینار ؟
فخر عالم همه در جمع درم بسته بود
وین عجب تر که تو از جمع درم داری عار
تا کف تو عدوی ز رو در آمد ، شب و روز
زر و در از کف تو سنگ و صدف کرد حصار
نظم اشعار همه وصف شعار تو بود
تا بر اشعار ترا دادن مالست شعار
کر بدل فکرت قدر تو وجود تو کنم
دل پر اشکال فلک یابم و امواج بحار
ای خداوندی کز علم تو و بخشش تو
دانش و خواسته نزد تو عزیز آمد و خوار
اندرین خلعت فرخنده و تشریف ترا
مشتری کرد سعود از فلک خویش نثار
شرف خلعت تو شادی احرار آمد
که بدین خلعت و تشریف تو شادند احرار
غرض بخت چنان بد که مجسم بودی
تا بدی پیش تو و مرکب تو غاشیه دار
مه ببوسید سر گرد سواران ترا
چون سوی ماه شد از موکب تو گرد سوار
خلعتی خواهد پوشید ترا دولت تو
که بود پوش از فخر و ز پیروزی تار
هر که امروز بدین شادی تو شادان نیست
غم مرگ از دل و از جانش بر آراد دمار
تا همی دولت یکسان نبود با محنت
تا همی شادی یکسان نبود با تیمار
فتح را باد بدین درگه فرخنده سکون
بخت را باد بدین صدر گرانمایه مدار
                                                                    
                            نه چنان مست بغایت ، نه بغایت هشیار
طربی در دل آن ماه نو آیین زنبیذ
اثری در سر آن لعبت زیبا رخسار
از زخم زلفش برگ سمنش غالیه پوش
سر زلفینش بر برگ سمن غالیه بار
رنگ نو دیدم بر عارض رنگینش دویست
بوی نو یافتم از زلفک مشکینش هزار
لاله باروی درفشان وی اندر وحشت
مشک با زلف پریشان وی اندر پیکار
این همی گفت که : رنگ من از آن روی بده
و آن همی گفت که : بوی من از آن زلف بیار
آخته قدش و رویش چو بدیدم گفتم :
که همی سرو روان ماه تمام آرد بار
گفتم : این بار غم عشق تو آن کرد بمن
که نکردست بر آن گونه غم یار بیار
کس بزنهاری خویش اندر زنهار نخورد
زینهاریست دلم پیش تو ، ای بت ، زنهار
گر ترا میل بباده است هم آخر بر من
باده ای یابی و هم در خور او باده گسار
ور بنقل و می و بازی دل تو میل کند
می و شطرنج بدست آید و اسباب قمار
ای برخ باغ ، ز گریانی و از خندانی
چشم من ابر بهارست و رخت روز بهار
دانۀ نارش با من چو در آمد بسخن
ناردان کرد دلم را ز غم آن دانۀ نار
مرمرا گفت که : ای عاشق زار ، از پی من
چون تو بسیار بدست از غم من عاشق زار
مر ترا سیم عزیزست و مرا بوسه عزیز
اندرین باره ترا راست نبینم هنجار
عشق بازی و خود از بی درمی رنجه شوی
رو ببازی شو و خود را و مرا رنجه مدار
بر گل عارضم ار فتنه شدی بی زر و سیم
شکر کن کز کف دست تو برون ناید خار
یار تو سیم همی خواهد و تو بی سیمی
بحقیقت نشود پر ز چنین یار کنار
اندر اشعار گرفتم که تو خود رودکیی
من چه دانم که چه چیزست و چه باشد اشعار
کاغذ شعر نخواهم ، درمی خواهم نغز
قل هو الله بخط خوب برو کرده نگار
مرمرا این غزل عاشق و ارایچ مگوی
عشق را سود ندارد غزل عاشق وار
چون ازین گونه شنیدم سخن دلبر خویش
صبرم اندک شد و اندیشه و رنجم بسیار
طعنۀ دوست چنان زد شرری بر دل من
که زند آتش غم در عدوی خواجه شرار
شرف الدوله علی بن محمد ، که بدوست
قوت دولت و جاه حق و تمدیح فخار
آن خداوند که با همت و رایش ناید
نه ز افلاک نشان و نه زانجم آثار
خرد و همت او خالی و صافی کردست
سیرت او ز مجاز و سخن او ز عوار
گر تو خواهی که کمین لفظش تکرار کنی
منتخب کرده علوم حکما بی تکرار
ورنه مدحش بروان و بزبان گفتندی
نه روان را شرفستی ، نه زبان را مقدار
ای خداوند ، که از عدل تو و هیبت تو
پنجۀ شیر کند ناخن روباه شکار
زامن و عدل تو بصحرا ز پی دانه چدن
مخلب باز فرو ریزد و روید منقار
در دیار تو ، ز بس عدل تو ، ای خواجه ، کنون
آشیان سازد گنجشک همی دیدۀ مار
مردمی نام بری ، در فکر آید صفتت
دایره یاد کنی ، در فکر آید پرگار
جود تو نامتناهیست ، و گرنه ز چه روی
قوت عقل درو راه نیابد بشمار ؟
اثر روح همانا اثر جود تو شد
که طبایع اثر جود تو دارد بر کار
رسم و ترتیب تو گویی همه علمست و خرد
شخص و ترکیب تو گویی همه حلمست و وقار
هر دلی کو نه باقبال تو شادست ، فلک
زند از آهن ادبار بر آن دل مسمار
بر عدو چارۀ بخت تو چنان قوت کرد
که ببیچارگی خویش عدو کرد اقرار
گر بخامه بنگارند صفت دست ترا
شود از صورت او خامه پر از رنگ و نگار
بر تو دینار ز اشیای جهان خوار ترست
چه بدی کرد بجای تو ، ندانم ، دینار ؟
فخر عالم همه در جمع درم بسته بود
وین عجب تر که تو از جمع درم داری عار
تا کف تو عدوی ز رو در آمد ، شب و روز
زر و در از کف تو سنگ و صدف کرد حصار
نظم اشعار همه وصف شعار تو بود
تا بر اشعار ترا دادن مالست شعار
کر بدل فکرت قدر تو وجود تو کنم
دل پر اشکال فلک یابم و امواج بحار
ای خداوندی کز علم تو و بخشش تو
دانش و خواسته نزد تو عزیز آمد و خوار
اندرین خلعت فرخنده و تشریف ترا
مشتری کرد سعود از فلک خویش نثار
شرف خلعت تو شادی احرار آمد
که بدین خلعت و تشریف تو شادند احرار
غرض بخت چنان بد که مجسم بودی
تا بدی پیش تو و مرکب تو غاشیه دار
مه ببوسید سر گرد سواران ترا
چون سوی ماه شد از موکب تو گرد سوار
خلعتی خواهد پوشید ترا دولت تو
که بود پوش از فخر و ز پیروزی تار
هر که امروز بدین شادی تو شادان نیست
غم مرگ از دل و از جانش بر آراد دمار
تا همی دولت یکسان نبود با محنت
تا همی شادی یکسان نبود با تیمار
فتح را باد بدین درگه فرخنده سکون
بخت را باد بدین صدر گرانمایه مدار
                                 ازرقی هروی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون مساعد شد زمان و چون موافق گشت یار
                                    
موسم دی را توان کردن بنزهت چون بهار
تا بود در پیش دیده آفتاب سیم بر
کی هراسد خاطر کس از سحاب سیم بار؟
یار را حاضر کنی ، در دی بهارت حاضرست
کی بود هرگز بهاری خوشتر از دیدار یار ؟
با گلستان شکفته بر سر سرو بلند
عشقبازی کن ، مکن یاد از گلی کاید زخار
مر ریاحین بهاری را عوض در پیش خواه
سیب و نارنج و ترنج و نرگس و آبی و نار
از خمی رنگین و روشن آب آتش رنگ گیر
وز رخی دلجوی و دلبر آتشی خواه آبدار
ساخت باید از شبه در صحن مجلس کان لعل
چونکه افسرده شود آب روان در جویبار
تودۀ اخگر بر آتشدان سیمین در میان
همچو تودۀ نار دانه یا شعاع بی قرار
کبک و دراج و تذرو و تیهو اندر بابزن
لمعۀ آتش فشانده ، برده برگردون بخار
دلبران ماهرخ گیسو کشان اندر زمین
ساقیان شهد لب باطرة عنبر نثار
از شعاع می شده رخسارشان همرنگ می
و زمی رخسار مانده چشم ایشان در خمار
حجله آهو چشم و چون آهوی مشکین نافه بوی
مشکبو باشد بلی آهوی مشکین تتار
مطربان مست می سر داده آهنگ بلند
بوی گل اندر عذار و چنگ عشرت در کنار
چشم ایشان پر دلال و طبع ایشان پر نشاط
رنگ می اندر رخان و بوی گل اندر عذار
خویشتن رنجه نماینده که نتواند کشید
آن سرین های گران را آن میانهای نزار
مطرب و ساقی همی مست و خوش اندر هم شده
در ببسته ، کرده بیرون هر که بوده هوشیار
این بهار بزم شاهست و نمودار بهشت
این بهار عمر را با آن بهار آخر چه کار ؟
ابر آن باشد بخاری ، ابر این یک دست شاه
ابر آن باران فشاند ، ابر این زر عیار
گر چه شد امروز این مجلس میسر بنده را
پیش تخت پادشاه کامران کامگار
دوش اندر چنگ سر ما قصه ها کردست سر
دوش اندر زیر باران ناله ها کردست زار
ابر می بارید سیم و بنده با روی چو زر
بود لرزان تا بصبح از بی زری سیماب وار
پیش باد سرد از هم بگسلد پیوند کوه
خیمۀ کرباس کهنه کی تواند شد حصار ؟
دوش سردی کرده بد با من بجان بردن سپهر
گر نبودی طبع گرم از نعت بزم شهریار
آفتاب انس و جان سلطان اقصای زمین
شه غیاث دین و دنیا سایۀ پروردگار
آفتاب از چرخ چارم گر نتابد گو متاب
سایة چترش بسنده است آفتاب روزگار
یک نظر از آفتاب رای سایۀ ایزدی
بی نیازم کرده است از آفتاب چرخ و نار
طبع من گر کرد امروز آرزوی آفتاب
داشتم در سایۀ او ز آفتاب چرخ عار
تا بود از آفتاب و سایه در عالم نشان
آفتاب دولت او باد دایم پایدار
                                                                    
                            موسم دی را توان کردن بنزهت چون بهار
تا بود در پیش دیده آفتاب سیم بر
کی هراسد خاطر کس از سحاب سیم بار؟
یار را حاضر کنی ، در دی بهارت حاضرست
کی بود هرگز بهاری خوشتر از دیدار یار ؟
با گلستان شکفته بر سر سرو بلند
عشقبازی کن ، مکن یاد از گلی کاید زخار
مر ریاحین بهاری را عوض در پیش خواه
سیب و نارنج و ترنج و نرگس و آبی و نار
از خمی رنگین و روشن آب آتش رنگ گیر
وز رخی دلجوی و دلبر آتشی خواه آبدار
ساخت باید از شبه در صحن مجلس کان لعل
چونکه افسرده شود آب روان در جویبار
تودۀ اخگر بر آتشدان سیمین در میان
همچو تودۀ نار دانه یا شعاع بی قرار
کبک و دراج و تذرو و تیهو اندر بابزن
لمعۀ آتش فشانده ، برده برگردون بخار
دلبران ماهرخ گیسو کشان اندر زمین
ساقیان شهد لب باطرة عنبر نثار
از شعاع می شده رخسارشان همرنگ می
و زمی رخسار مانده چشم ایشان در خمار
حجله آهو چشم و چون آهوی مشکین نافه بوی
مشکبو باشد بلی آهوی مشکین تتار
مطربان مست می سر داده آهنگ بلند
بوی گل اندر عذار و چنگ عشرت در کنار
چشم ایشان پر دلال و طبع ایشان پر نشاط
رنگ می اندر رخان و بوی گل اندر عذار
خویشتن رنجه نماینده که نتواند کشید
آن سرین های گران را آن میانهای نزار
مطرب و ساقی همی مست و خوش اندر هم شده
در ببسته ، کرده بیرون هر که بوده هوشیار
این بهار بزم شاهست و نمودار بهشت
این بهار عمر را با آن بهار آخر چه کار ؟
ابر آن باشد بخاری ، ابر این یک دست شاه
ابر آن باران فشاند ، ابر این زر عیار
گر چه شد امروز این مجلس میسر بنده را
پیش تخت پادشاه کامران کامگار
دوش اندر چنگ سر ما قصه ها کردست سر
دوش اندر زیر باران ناله ها کردست زار
ابر می بارید سیم و بنده با روی چو زر
بود لرزان تا بصبح از بی زری سیماب وار
پیش باد سرد از هم بگسلد پیوند کوه
خیمۀ کرباس کهنه کی تواند شد حصار ؟
دوش سردی کرده بد با من بجان بردن سپهر
گر نبودی طبع گرم از نعت بزم شهریار
آفتاب انس و جان سلطان اقصای زمین
شه غیاث دین و دنیا سایۀ پروردگار
آفتاب از چرخ چارم گر نتابد گو متاب
سایة چترش بسنده است آفتاب روزگار
یک نظر از آفتاب رای سایۀ ایزدی
بی نیازم کرده است از آفتاب چرخ و نار
طبع من گر کرد امروز آرزوی آفتاب
داشتم در سایۀ او ز آفتاب چرخ عار
تا بود از آفتاب و سایه در عالم نشان
آفتاب دولت او باد دایم پایدار
                                 ازرقی هروی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باز بر طرف مه از غالیه طغرا دیدم
                                    
زبرصفحۀ جان خط معما دیدم
تا بر اطراف سمن گشت محقق خط او
بندۀ عارض او روح معلا دیدم
دل من خستۀ خرماست ، که در اول کار
خار بیداد ندیدم ، همه خرما دیدم
دیده را ابر صفت کرد کنار دریا
تا بر اطراف گلش عنبر سارا دیدم
چرخ زنار شب و روز کمر ساخته را
بندۀ آن سر زلف چو چلیپا دیدم
بدو دم جان ز من رفته بمن باز آورد
تا در آب خضرش باد مسیحا دیدم
مگر آن حور صفت چون پری آمد ؟ کورا
بدر آصف خان قدر جم آسا دیدم
میر میران ، که فلک را ز مجره شب و روز
کمر طاعت او بسته چو جوزا دیدم
گوهر افسر اقبال که بر افعالش
چرخ را شیفته چون سعد بر اسما دیدم
پیش نطق و سخن در صفتش لؤلؤ را
حلقه در گوش پی کنیت لا لا دیدم
مدتی آرزویم بود که آن در گه چیست ؟
شکر حق را که رسیدم بدرش تا دیدم
کوه سنگین دل خارا سلب سر کش را
دی ز فیض کرمش کسوت دیبا دیدم
همتش را که جهان خواند مطرا زوسن
دوش آتش زده در عود مطرا دیدم
بخدایی که ز حکمش ز شب سودایی
در کواکب همه آثار ز صفرا دیدم
آیت معرفتش بر دل سوزان خواندم
کله مغفرتش بر سر دروا دیدم
خلعت موهبتش در بر جان پوشیدم
گوشۀ مملکتش عرصۀ دنیا دیدم
صفت حمدش در قبۀ چرخ افگندم
آتش شوقش در سینۀ خارا دیدم
که اگر بر همه انواع هنر ذات ورا
در جهان مثل شنیدم ز کسی ،یا دیدم
ای بزرگی،که در آینۀ رایت امروز
بنخستین نظری چهرۀ فردا دیدم
چرخ عالی را از قدر تو پنهان دیدم
خرد پنهان در طبع تو پیدا دیدم
بر در طور تجلی تو هر مادح را
بو علی مثل پی کنیت سینا دیدم
چرخ یک روز سوی در گه تو بگرایید
با قضا گفت که : آن یک هنرت را دیدم
غم و رنجم چو ثناهای تو روز افزون باد
گر ثناهای ترا مقطع و مبدا دیدم
                                                                    
                            زبرصفحۀ جان خط معما دیدم
تا بر اطراف سمن گشت محقق خط او
بندۀ عارض او روح معلا دیدم
دل من خستۀ خرماست ، که در اول کار
خار بیداد ندیدم ، همه خرما دیدم
دیده را ابر صفت کرد کنار دریا
تا بر اطراف گلش عنبر سارا دیدم
چرخ زنار شب و روز کمر ساخته را
بندۀ آن سر زلف چو چلیپا دیدم
بدو دم جان ز من رفته بمن باز آورد
تا در آب خضرش باد مسیحا دیدم
مگر آن حور صفت چون پری آمد ؟ کورا
بدر آصف خان قدر جم آسا دیدم
میر میران ، که فلک را ز مجره شب و روز
کمر طاعت او بسته چو جوزا دیدم
گوهر افسر اقبال که بر افعالش
چرخ را شیفته چون سعد بر اسما دیدم
پیش نطق و سخن در صفتش لؤلؤ را
حلقه در گوش پی کنیت لا لا دیدم
مدتی آرزویم بود که آن در گه چیست ؟
شکر حق را که رسیدم بدرش تا دیدم
کوه سنگین دل خارا سلب سر کش را
دی ز فیض کرمش کسوت دیبا دیدم
همتش را که جهان خواند مطرا زوسن
دوش آتش زده در عود مطرا دیدم
بخدایی که ز حکمش ز شب سودایی
در کواکب همه آثار ز صفرا دیدم
آیت معرفتش بر دل سوزان خواندم
کله مغفرتش بر سر دروا دیدم
خلعت موهبتش در بر جان پوشیدم
گوشۀ مملکتش عرصۀ دنیا دیدم
صفت حمدش در قبۀ چرخ افگندم
آتش شوقش در سینۀ خارا دیدم
که اگر بر همه انواع هنر ذات ورا
در جهان مثل شنیدم ز کسی ،یا دیدم
ای بزرگی،که در آینۀ رایت امروز
بنخستین نظری چهرۀ فردا دیدم
چرخ عالی را از قدر تو پنهان دیدم
خرد پنهان در طبع تو پیدا دیدم
بر در طور تجلی تو هر مادح را
بو علی مثل پی کنیت سینا دیدم
چرخ یک روز سوی در گه تو بگرایید
با قضا گفت که : آن یک هنرت را دیدم
غم و رنجم چو ثناهای تو روز افزون باد
گر ثناهای ترا مقطع و مبدا دیدم
                                 ازرقی هروی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای گلبن روان و روان را بجای تن
                                    
پیش آر جام و تازه کن از راح روح من
زان می که رنگ و بوی تقاضا کند ازو
د رکوهسار لاله و در باغ یاسمن
خمری که مشک خفته و بیدار در دو حال
بر رنگ و بوی اوست چو خمار مفتتن
گر در شعاع او گذرد اهرمن شبی
روزی نهان نماند از آن بعد اهرمن
نورست ، گر گرفت توان نور را زنار
جانست ، گر برهنه توان دید جان زتن
با این چنین شراب صبوحی شدن بباغ
فاضل تر از بسوی منی رفتن از وطن
گر مست و خفته ماند مغنی روا بود
اکنون که مرغ نعره برآورد از فنن
تا بانگ عندلیب برآمد ز جویبار
مدهوش شد رفیق و فرو ماند از زدن
بلبل پر از خروش شد اندر میان باغ
باده بجوش آمد اندر میان دن
بر نوبهار انجمنی بین ز عاشقان
یک قوم گرد سبزه و یک قوم در چمن
این نوبهار آمده شش ماه رفته بود
یا رفته ای که آمده ، سازد روان من
حشرست سبزه را که چو دست گناهکار
زنهار خواه برگ برآورده نارون
گلزار بتکده است ؛ من او را شمن شوم
گلهای خرمنند در آن بتکده شمن
تا لاله چون حسین علی غرفه شد بخون
گل همچو شهربانو بدریده پیرهن
در زنگبار پیرزنی چون کند خضاب ؟
ماند بنفشه نیز بدان موی پیرزن
بیجاده رنگ خواهد هر شب ز ارغوان
کافور بوی خواهد هر روز از سمن
چون ابر در ببارد اکنون که از بحار ؟
چون باد نافه آرد اکنون که از ختن ؟
چو نان که از عدن گهر آرد بباغ میغ
طبع امیر ماست مگر بحر در عدن
میر اجل و سید فرزانه سعد ملک
عین سخا ، شجاع زمن،بو علی حسن
آن ز آفرین سرشته که کرد آفریدگار
دور اعتقاد او ز خلل ، خالی از فتن
بنموده دست دولت او سینة سپهر
فرسوده پای همت او تارک پرن
مجلس چنان همام ندارد جهان فروز
میدان چنان سوار ندارد سپه شکن
از دل نعیم او بزداید همی عنا
وز جان ثنای او بنشاند همی حزن
با رای او ندارد زهره بسی ضیا
با لفظ او ندارد لؤلؤ بسی شمن
جز بر سخاش بستن ساده بود امید
جز در ثناش گفتن یاوه بود سخن
قصری که آن بود وطن او را سپهر خوان
دانی که مهر را نبود بر زمین وطن
با او بهیچ بد نتوان برد ظن ، که چرخ
در هیچ کس جز او بنکویی نبرد ظن
با زخم تیغ اوست قدر سست و ناتوان
با روی تیر اوست قضاسست و مرتهن
با سیف او بفتنه کند آفرین همی
جان شده ز کالبد سیف ذوالیزن
با او زمانه را بهنر چون کنم قیاس ؟
کاندر دو پله راست نیاید ستیر و من
قایم برسم اوست سلیمان را نهاد
تازه بخوان اوست براهیم را سنن
با کلک اوست دولت در صدر مستقیم
با تیغ اوست نصرة در حرب مقترن
بحر شجاعتست گه حرب در زمین
ابر سخاوتست گه جود بر زمن
بحری که وقت کوشش بر دل نهد گناه
ابری که وقت بخشش بر کف نهد منن
موجود اگر ببخشش او آمدی حیات
نی حوت شست دیدی و نی مرغ با بزن
بی فر او نیارد دولت همی بها
آری بها نیارد بی جان همی بدن
ای کلک تو دهان امل را شده زبان
وی تیغ تو زبان اجل را شده دهن
مهر تو عمر نیست وزو نیست جز نشاط
کین تو مرگ نیست وزو نیست جز حزن
جز عیب هرچه شاید یافی ز روزگار
جز غیبت هرچه باید داری ز ذوالمنن
آمد ، خدایگانا ،دی نامه ای مرا
از خون دل نبشته ز دلدار خویشتن
اول همه سلام بد ، آخر همه پیام
لفظش همه ز حزن و حروفش همه محن
گفته که : دست چون زده ای باز بر دوات ؟
گفته که : چون بمانده ای از رمح تیغ زن ؟
تیغت همی نشاند چو سینی بپیشگاه
کلکت بپایگاه فکندست چون لگن
از کلک و از دوات چه جوید دل کسی
کورا بتیغ و تیر بود بخت مرتهن
دستی که آن بدادن دینار خیره بود
چون خیره کرده ایش بدینار خواستن ؟
زان پس که چند گونه گشادی فتاده است
اکنون همی ببند میان خود از رسن
اندرز کرده بود بسی از پس ملام
کاندر پناه میر اجل باش مؤتمن
کو کار تو کند چو قوی رای خود تمام
کو کام تو کند چو نکو نام خود حسن
تا عاشقست بر می و میخانه خمر خوار
تا مشفقست بر بت و بتخانه برهمن
از نعمت تو باد دلی شاد و شاد خوار
وز دولت تو باد عدوی تو مفتتن
بادت مدام نوش لب آفتاب رنگ
از دست ساقییی که بود مشتری ذقن
                                                                    
                            پیش آر جام و تازه کن از راح روح من
زان می که رنگ و بوی تقاضا کند ازو
د رکوهسار لاله و در باغ یاسمن
خمری که مشک خفته و بیدار در دو حال
بر رنگ و بوی اوست چو خمار مفتتن
گر در شعاع او گذرد اهرمن شبی
روزی نهان نماند از آن بعد اهرمن
نورست ، گر گرفت توان نور را زنار
جانست ، گر برهنه توان دید جان زتن
با این چنین شراب صبوحی شدن بباغ
فاضل تر از بسوی منی رفتن از وطن
گر مست و خفته ماند مغنی روا بود
اکنون که مرغ نعره برآورد از فنن
تا بانگ عندلیب برآمد ز جویبار
مدهوش شد رفیق و فرو ماند از زدن
بلبل پر از خروش شد اندر میان باغ
باده بجوش آمد اندر میان دن
بر نوبهار انجمنی بین ز عاشقان
یک قوم گرد سبزه و یک قوم در چمن
این نوبهار آمده شش ماه رفته بود
یا رفته ای که آمده ، سازد روان من
حشرست سبزه را که چو دست گناهکار
زنهار خواه برگ برآورده نارون
گلزار بتکده است ؛ من او را شمن شوم
گلهای خرمنند در آن بتکده شمن
تا لاله چون حسین علی غرفه شد بخون
گل همچو شهربانو بدریده پیرهن
در زنگبار پیرزنی چون کند خضاب ؟
ماند بنفشه نیز بدان موی پیرزن
بیجاده رنگ خواهد هر شب ز ارغوان
کافور بوی خواهد هر روز از سمن
چون ابر در ببارد اکنون که از بحار ؟
چون باد نافه آرد اکنون که از ختن ؟
چو نان که از عدن گهر آرد بباغ میغ
طبع امیر ماست مگر بحر در عدن
میر اجل و سید فرزانه سعد ملک
عین سخا ، شجاع زمن،بو علی حسن
آن ز آفرین سرشته که کرد آفریدگار
دور اعتقاد او ز خلل ، خالی از فتن
بنموده دست دولت او سینة سپهر
فرسوده پای همت او تارک پرن
مجلس چنان همام ندارد جهان فروز
میدان چنان سوار ندارد سپه شکن
از دل نعیم او بزداید همی عنا
وز جان ثنای او بنشاند همی حزن
با رای او ندارد زهره بسی ضیا
با لفظ او ندارد لؤلؤ بسی شمن
جز بر سخاش بستن ساده بود امید
جز در ثناش گفتن یاوه بود سخن
قصری که آن بود وطن او را سپهر خوان
دانی که مهر را نبود بر زمین وطن
با او بهیچ بد نتوان برد ظن ، که چرخ
در هیچ کس جز او بنکویی نبرد ظن
با زخم تیغ اوست قدر سست و ناتوان
با روی تیر اوست قضاسست و مرتهن
با سیف او بفتنه کند آفرین همی
جان شده ز کالبد سیف ذوالیزن
با او زمانه را بهنر چون کنم قیاس ؟
کاندر دو پله راست نیاید ستیر و من
قایم برسم اوست سلیمان را نهاد
تازه بخوان اوست براهیم را سنن
با کلک اوست دولت در صدر مستقیم
با تیغ اوست نصرة در حرب مقترن
بحر شجاعتست گه حرب در زمین
ابر سخاوتست گه جود بر زمن
بحری که وقت کوشش بر دل نهد گناه
ابری که وقت بخشش بر کف نهد منن
موجود اگر ببخشش او آمدی حیات
نی حوت شست دیدی و نی مرغ با بزن
بی فر او نیارد دولت همی بها
آری بها نیارد بی جان همی بدن
ای کلک تو دهان امل را شده زبان
وی تیغ تو زبان اجل را شده دهن
مهر تو عمر نیست وزو نیست جز نشاط
کین تو مرگ نیست وزو نیست جز حزن
جز عیب هرچه شاید یافی ز روزگار
جز غیبت هرچه باید داری ز ذوالمنن
آمد ، خدایگانا ،دی نامه ای مرا
از خون دل نبشته ز دلدار خویشتن
اول همه سلام بد ، آخر همه پیام
لفظش همه ز حزن و حروفش همه محن
گفته که : دست چون زده ای باز بر دوات ؟
گفته که : چون بمانده ای از رمح تیغ زن ؟
تیغت همی نشاند چو سینی بپیشگاه
کلکت بپایگاه فکندست چون لگن
از کلک و از دوات چه جوید دل کسی
کورا بتیغ و تیر بود بخت مرتهن
دستی که آن بدادن دینار خیره بود
چون خیره کرده ایش بدینار خواستن ؟
زان پس که چند گونه گشادی فتاده است
اکنون همی ببند میان خود از رسن
اندرز کرده بود بسی از پس ملام
کاندر پناه میر اجل باش مؤتمن
کو کار تو کند چو قوی رای خود تمام
کو کام تو کند چو نکو نام خود حسن
تا عاشقست بر می و میخانه خمر خوار
تا مشفقست بر بت و بتخانه برهمن
از نعمت تو باد دلی شاد و شاد خوار
وز دولت تو باد عدوی تو مفتتن
بادت مدام نوش لب آفتاب رنگ
از دست ساقییی که بود مشتری ذقن
                                 ازرقی هروی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گویی که ماه و مشتری از جرم آسمان
                                    
تحویل کرده اند بباغ خدایگان
وز ماه و مشتری شده آن خاک پرنگار
نوری عجیب صورت و شکلی بدیع سان
نی نی ، که ماه و مشتری از وی ربوده اند
در نیکویی فزونی و در روشنی توان
گویی که بوستان بهشتست بر زمین
رضوان بماه و مشتری آگنده بوستان
مرجان عود سوز درو شاخ نسترن
مینای مشک سای درو برگ ضیمران
باد اندرو بزیده ز پهنای آسگون
ابر اندرو گذشته ز بالای قیروان
در دست باد عنبر سارای بی قیاس
در چشم ابر لؤلؤی شهوار بی کران
زلف بنفشه عنبر این سوده در شکن
رخسار لاله لولوی آن کرده در دهان
پروین ارغوان زسر لشکر سمن
بر آسمان کشیده علمهای پرنیان
از سیم خام برگ برآورده یاسمن
با زر پخته گونه بدل کرده اقحوان
در زیر سرو نغمۀ کبکان رود زن
بر شاخ بید نعرۀ مرغان شعر خوان
و آن آب نیلگون معلق گمان بری
مالیده قرطه ایست ز پیروزه بهرمان
گویی که باد سودۀ سوهان آژده است
گاهی زند بصیقل و گاهی زند فسان
از دانش و ز جان اثری نی درو ولیک
از نیکویی چو دانش و از روشنی چو جان
و آن قصر کوه پیکر انجم لقا درو
پهنای خاک دارد و بالای آسمان
ز آسیب چنبر فلک اندر فراز او
بر کنگره خمیده رود مرد پاسبان
از صحن باغ کنگرۀ او چو بنگری
زان هر یکی خیال خیالی کند عیان
گویی که خرد بچۀ سیمرغ بی عدد
بر کرده اند تیزی منقار از آشیان
و آن گردش مزمل زرین شگفت را
آبی ، بروشنی چو روان ، اندرو روان
پیروزه همچو سیم کشیده فرو رود
از گوشۀ مزمل زرین بآبدان
گویی ز زر پخته همی پوست بفگنند
تعبان سیم پیکر پیروزه استخوان
باغی بدین نشان و بنایی بدین نسق
پاکیزه تر ز کوثر و خرم تر از جنان
در پیش او نشسته و بر پای صف زده
گردان کار دیده و شاهان کامران
جمشید وار شاه نشسته میان باغ
بربسته آدمی و پری پیش او میان
شمس دول ، گزیدۀ ایام ، فخر ملک
تیغ خلیفه ، سایۀ اسلام ، شه طغان
یاقوت ناب در کف او گشته آفتاب
مینای سبز بر سر او بسته سایبان
از صوت شعر خوان دل افلاک پر خروش
وز زخم رودزن سر خورشید پر فغان
بر کف نهاده لعل میی کز خیال او
اندیشه لاله زار شود ، دیده گلستان
آن می ، که گر زدور بداری ، ز عکس او
شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان
گر بگذرد پری بشب اندر شعاع او
از چشم آدمی نتواند شدن نهان
رنگین میی که بر کفن مرده گر چکد
در تن رگ فسرده شود شاخ ارغوان
آن می که بر سپهر اگر پرتو افگند
شاید که آفتاب شود یکسر آسمان
ساقی ز عکس نورش گویی سیاوشست
آتش پناه ساخته از بهر امتحان
مشکست و لعل و شعری و پروین ، اگر بود
شعری برنگ بسد و پروین ببوی بان
خوشبوی تر ز عنبر و رنگین تر از عقیق
روشن تر از ستاره و صافی تر از روان
جامی چو بحر ژرف ، کز و نگذرد همی
عنقا بزخم شهپر و زورق ببادبان
شاه آنچنان میی بچنین جام کرده نوش
از دست سیم ساق مهی نوش ناردان
دوران خود سپرده بفرمان او فلک
اشغال خویش داده بتوقیع او جهان
با حلم او زمین گران چون هوا سبک
با طبع او هوای سبک چون زمین گران
ای سروری که نام ترا بندگی کنند
در حد روم قیصر و در خاک ترک خان
از پای همت تو همی تابد آفتاب
وز دست حشمت تو همی گردد آسمان
از قوت سخای تو هیچ آفرید ه ای
در دست تو قرار نگیرد مگر عنان
هرچ آن گمان بری تو ، قضا هم بر آن رود
گویی ز کیمیای قضا کرده ای گمان
زان پایدار ماند ستاره ، که روز جنگ
از عکس خنجر تو بیابد همی نشان
در خاک هند رمح ز بیم سنان تو
بگداخت شاخ شاخ و لقب یافت خیزران
روزی که آب و آتش ریزد ز تیغ و رمح
این لاله قطره گردد و آن ارغوان دخان
شنگرف بارد از دل زنگار چهره تیغ
بیجاده ریزد از سر پیروزه گون سنان
ور باد زخم ژاله زند ابر هندوی
بر درع لاله کارد و بر جوشن ارغوان
از هیبت استخوان مبارز چنان شود
کز خوردنش همای کند قصد زعفران
وز نیزه های رمح دگر عالمی کنند
در دامن ستاره پر افعی و افعوان
دشمن چو بحر آتش بیند جهان زتو
در موج او نهنگ دلیران جان ستان
مالک کشان کشان سوی دوزخ برد نگون
آنرا که زخم تیغ تو باز افکند سنان
بیرون فگنده نیزۀ خطی بروی دست
و اندر کشیده کرۀ ختلی بزیر ران
پیدا شود ز چهرۀ دشمن بچند میل
در گوهر بلارگ تو گنج شایگان
پیکان بقبضه در کشد از بهر جنگ تو
وز سوی زه خدنگ برون پرد از کمان
ای اختر سخا ، که ز سیر نوال خویش
هر روز بر سپهر تفاخر کنی قران
آب حیات خورد سنان عدوی تو
هر کس که خورد شربت او زیست جاودان
گر طبع جود شکل مکان گیردی ازو
جود ترا هزار فلک بایدی مکان
بر کان زر ز دست تو گر صورتی کنند
زر نقش مهر گیرد و بیرون جهد زکان
بر سکه گر نگار کنی شکل دست خویش
بر زر رقم شود که : ببخشید رایگان
از حرص آنکه خواسته بخشی بخواستار
خواهی که موی بر تن سایل شود زبان
هرکس که بر زبان نیاز از تو بار خواست
او را زجاه وجود تو بودست ترجمان
خواهی که دشمنانت همه دوستان شوند
تا بیشتر بخلق دهی جاه و سوزیان
جود تو بی گمان که ضمان را وفا کند
گر خلق را بدادن روزی شود ضمان
رمح ترا یقین خلیلست روز جنگ
کز آتش سنان تو ناید برو زیان
گر گوهری ز چشمۀ تیغ تو برکشند
صد جان زنگ خورده برون آرد از میان
فردوس را بمجلس تو سرزنش کند
آن کس که در سرای تو بودست میهمان
ای خسروی که از کف رادتو زایرت
بر صد هزار گنج فزونست قهرمان
من بنده از زمانه نژند زمانه ام
گردم مگر بفضل خداوند شادمان
بیرون نکرد خواهم ، تا عمر من بود
خدمت زجان ، مدیح زدل ، خامه از بنان
تا ارغوان نگار بود خاک نوبهار
تا زعفران فشان گذرد باد مهرگان
افزون ز روزگار ملک شادمان زیاد
در نعمت گزیده و در دولت جوان
                                                                    
                            تحویل کرده اند بباغ خدایگان
وز ماه و مشتری شده آن خاک پرنگار
نوری عجیب صورت و شکلی بدیع سان
نی نی ، که ماه و مشتری از وی ربوده اند
در نیکویی فزونی و در روشنی توان
گویی که بوستان بهشتست بر زمین
رضوان بماه و مشتری آگنده بوستان
مرجان عود سوز درو شاخ نسترن
مینای مشک سای درو برگ ضیمران
باد اندرو بزیده ز پهنای آسگون
ابر اندرو گذشته ز بالای قیروان
در دست باد عنبر سارای بی قیاس
در چشم ابر لؤلؤی شهوار بی کران
زلف بنفشه عنبر این سوده در شکن
رخسار لاله لولوی آن کرده در دهان
پروین ارغوان زسر لشکر سمن
بر آسمان کشیده علمهای پرنیان
از سیم خام برگ برآورده یاسمن
با زر پخته گونه بدل کرده اقحوان
در زیر سرو نغمۀ کبکان رود زن
بر شاخ بید نعرۀ مرغان شعر خوان
و آن آب نیلگون معلق گمان بری
مالیده قرطه ایست ز پیروزه بهرمان
گویی که باد سودۀ سوهان آژده است
گاهی زند بصیقل و گاهی زند فسان
از دانش و ز جان اثری نی درو ولیک
از نیکویی چو دانش و از روشنی چو جان
و آن قصر کوه پیکر انجم لقا درو
پهنای خاک دارد و بالای آسمان
ز آسیب چنبر فلک اندر فراز او
بر کنگره خمیده رود مرد پاسبان
از صحن باغ کنگرۀ او چو بنگری
زان هر یکی خیال خیالی کند عیان
گویی که خرد بچۀ سیمرغ بی عدد
بر کرده اند تیزی منقار از آشیان
و آن گردش مزمل زرین شگفت را
آبی ، بروشنی چو روان ، اندرو روان
پیروزه همچو سیم کشیده فرو رود
از گوشۀ مزمل زرین بآبدان
گویی ز زر پخته همی پوست بفگنند
تعبان سیم پیکر پیروزه استخوان
باغی بدین نشان و بنایی بدین نسق
پاکیزه تر ز کوثر و خرم تر از جنان
در پیش او نشسته و بر پای صف زده
گردان کار دیده و شاهان کامران
جمشید وار شاه نشسته میان باغ
بربسته آدمی و پری پیش او میان
شمس دول ، گزیدۀ ایام ، فخر ملک
تیغ خلیفه ، سایۀ اسلام ، شه طغان
یاقوت ناب در کف او گشته آفتاب
مینای سبز بر سر او بسته سایبان
از صوت شعر خوان دل افلاک پر خروش
وز زخم رودزن سر خورشید پر فغان
بر کف نهاده لعل میی کز خیال او
اندیشه لاله زار شود ، دیده گلستان
آن می ، که گر زدور بداری ، ز عکس او
شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان
گر بگذرد پری بشب اندر شعاع او
از چشم آدمی نتواند شدن نهان
رنگین میی که بر کفن مرده گر چکد
در تن رگ فسرده شود شاخ ارغوان
آن می که بر سپهر اگر پرتو افگند
شاید که آفتاب شود یکسر آسمان
ساقی ز عکس نورش گویی سیاوشست
آتش پناه ساخته از بهر امتحان
مشکست و لعل و شعری و پروین ، اگر بود
شعری برنگ بسد و پروین ببوی بان
خوشبوی تر ز عنبر و رنگین تر از عقیق
روشن تر از ستاره و صافی تر از روان
جامی چو بحر ژرف ، کز و نگذرد همی
عنقا بزخم شهپر و زورق ببادبان
شاه آنچنان میی بچنین جام کرده نوش
از دست سیم ساق مهی نوش ناردان
دوران خود سپرده بفرمان او فلک
اشغال خویش داده بتوقیع او جهان
با حلم او زمین گران چون هوا سبک
با طبع او هوای سبک چون زمین گران
ای سروری که نام ترا بندگی کنند
در حد روم قیصر و در خاک ترک خان
از پای همت تو همی تابد آفتاب
وز دست حشمت تو همی گردد آسمان
از قوت سخای تو هیچ آفرید ه ای
در دست تو قرار نگیرد مگر عنان
هرچ آن گمان بری تو ، قضا هم بر آن رود
گویی ز کیمیای قضا کرده ای گمان
زان پایدار ماند ستاره ، که روز جنگ
از عکس خنجر تو بیابد همی نشان
در خاک هند رمح ز بیم سنان تو
بگداخت شاخ شاخ و لقب یافت خیزران
روزی که آب و آتش ریزد ز تیغ و رمح
این لاله قطره گردد و آن ارغوان دخان
شنگرف بارد از دل زنگار چهره تیغ
بیجاده ریزد از سر پیروزه گون سنان
ور باد زخم ژاله زند ابر هندوی
بر درع لاله کارد و بر جوشن ارغوان
از هیبت استخوان مبارز چنان شود
کز خوردنش همای کند قصد زعفران
وز نیزه های رمح دگر عالمی کنند
در دامن ستاره پر افعی و افعوان
دشمن چو بحر آتش بیند جهان زتو
در موج او نهنگ دلیران جان ستان
مالک کشان کشان سوی دوزخ برد نگون
آنرا که زخم تیغ تو باز افکند سنان
بیرون فگنده نیزۀ خطی بروی دست
و اندر کشیده کرۀ ختلی بزیر ران
پیدا شود ز چهرۀ دشمن بچند میل
در گوهر بلارگ تو گنج شایگان
پیکان بقبضه در کشد از بهر جنگ تو
وز سوی زه خدنگ برون پرد از کمان
ای اختر سخا ، که ز سیر نوال خویش
هر روز بر سپهر تفاخر کنی قران
آب حیات خورد سنان عدوی تو
هر کس که خورد شربت او زیست جاودان
گر طبع جود شکل مکان گیردی ازو
جود ترا هزار فلک بایدی مکان
بر کان زر ز دست تو گر صورتی کنند
زر نقش مهر گیرد و بیرون جهد زکان
بر سکه گر نگار کنی شکل دست خویش
بر زر رقم شود که : ببخشید رایگان
از حرص آنکه خواسته بخشی بخواستار
خواهی که موی بر تن سایل شود زبان
هرکس که بر زبان نیاز از تو بار خواست
او را زجاه وجود تو بودست ترجمان
خواهی که دشمنانت همه دوستان شوند
تا بیشتر بخلق دهی جاه و سوزیان
جود تو بی گمان که ضمان را وفا کند
گر خلق را بدادن روزی شود ضمان
رمح ترا یقین خلیلست روز جنگ
کز آتش سنان تو ناید برو زیان
گر گوهری ز چشمۀ تیغ تو برکشند
صد جان زنگ خورده برون آرد از میان
فردوس را بمجلس تو سرزنش کند
آن کس که در سرای تو بودست میهمان
ای خسروی که از کف رادتو زایرت
بر صد هزار گنج فزونست قهرمان
من بنده از زمانه نژند زمانه ام
گردم مگر بفضل خداوند شادمان
بیرون نکرد خواهم ، تا عمر من بود
خدمت زجان ، مدیح زدل ، خامه از بنان
تا ارغوان نگار بود خاک نوبهار
تا زعفران فشان گذرد باد مهرگان
افزون ز روزگار ملک شادمان زیاد
در نعمت گزیده و در دولت جوان
                                 ازرقی هروی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بمژده خواستی آن نور چشم و راحت جان
                                    
بر من آمد پروین نمای و ماه نشان
نهفته انجم او در عقیق عنبر بوی
شکسته سنبل او در سهیل مشک افشان
درست گفتی بر مه بنفشه کاشت همی
شکسته سنبل آن آفتاب ترکستان
بزیر سنبل مشکین او همی رفتند
هزار دل بخروش و هزار جان بفغان
لب و میانش تو گفتی شهاب بود و سهیل
یکی زرنگ چنین و یکی ز شکل چنان
شهاب دیدی جوزا در آن شهاب پدید ؟
سهیل دیدی پروین در آن سهیل نهان ؟
نهفته لالۀ رنگین او بتاب کمند
نموده نرگس مشکین او بزیر کمان
یکی ز مشک و ز عنبر ، یکی ز شیر و شبه
یکی ز سوسن و نسرین ، یکی ز عنبر و بان
پدید کرد ثریا و ماه چون بنمود
سمن ز سنبل سیراب و لاله از مرجان
ز بهر مژده رخش ساخت چون ستاره و ماه
پدید کرد سمن زار گرد لاله ستان
چه گفت ؟ گفت : اگر رامش دل تومنم
برامش دل من جان بیار و مژده ستان
بیار مژده که نو عز و خلعتش فرمود
خدایگان ترا ، شهریار شاه جهان
شجاع دولت پاینده ، سعد ملک حسن
امیر شاه عجم ، میر غور و غرجستان
سخن سرای و منقش قصیده ای اندیش
بفهم کردن دشوار و خواندن آسان
گزین خاطر خود نکته های رنگین گوی
سزای مدحت او لفظهای چابک ران
چو رایض سخنی ، مرکب تفکر را
عنان عقل فرو گیر و بر گزاف مران
سخن تمام کن و سوی آفتاب فرست
بدو سپار و بگویش که : پیش میر بخوان
کزین تفاخر قدرت بآفتاب رسد
ز فخر عار نماید ز جنبش دوران
عجب مدار ، که آن مهتر سپهر آیین
هزار بنده فزون دارد آفتاب توان
بدست همت با آسمان کند بازی
بپای قدرت سازد ز ماه شادروان
نمونه ایست ز آثار رای او پروین
نشانه ایست ز اجزای قدر او سرطان
ز بهر زخم جگر گوشۀ مخالف او
بزهر تیز کند اژدها سر دندان
زبیم خامۀ چون خیزران او شب و روز
چو خیزران بود اندر تن عدو ستخوان
بنام خشمش روباه ماده در گسلد
ز شیر پنجه و ساعد ، ز پیل گردن و ران
ایا سپهر هنر را ستارۀ سیار
و یا جهان خرد را طبایع و ارکان
هنر بطبع تو جوید ببرتری بنیاد
خرد ز رای تو گیرد بمردمی سامان
ز طبع و خشم تو آب روان و آتش تیز
ز لفظ و حلم تو خاک گران و باد بزان
دو نایبند فلک رای و آفتاب هنر
دو چاکرند فزونی تن و بزرگی جان
سر شک خصم ترا گر صفت کنم بدرر
شود دهان صدف جای آتشین پیکان
عجب نباشد اگر زر زبهر جود ترا
نگار گیرد و دینار گردد اندر کان
بر غم ابر همی موج دست فرخ تو
بماه دی گل سوری برآورد از سندان
چنان شوی تو ازین پس که ابر ژاله زند
مدیح دست تو باشد بابر در باران
اگر سپهر روان با ستاره جنگ کند
ز حشمت تو زره سازد و ز خامه سنان
خدایگانا ، فرخنده و مبارک باد
خجسته خلعت خسرو بردار سلطان
سرای پردۀ میری و نوبت از همه خلق
ترا سزد ، که سزا بینمت بصد چندان
نه دیر پاید تا شاه سازد از پی تو
سرای پرده ز خورشید و نوبت از کیوان
نشست گاه تو باشد بشرق در بلغار
شکارگاه تو باشد بضرب در عمان
صهیل اسب تو گیرد نوای نارایین
فروغ چتر تو یابد هوای ترکستان
فسار مرکب سازی ، بقهر ، رایت رای
پلاس آخر سازی ، بجنگ ، خیمۀ خان
بچرم شیر ببندی دو دست شیر نژند
بیشک پیل بکوبی دو پای پیل دمان
ایا معانی مدحت بلندتر ز فلک
و یا شمایل جودت رونده تر ز گمان
حدیث شاعر فالی بود قضا پیوند
که فال و قصه بهم بسته اند جاویدان
هر آن حدیث که بر لفظ شاعران گذرد
ز روزگار بیابی مثال آن بعیان
خدایگانا ، من بستۀ هوای توام
بجان و دیده بقای تو خواهم از یزدان
بجان تو که ز انفاس خود مدیح ترا
مشاطه وار کنم پر نگار ده دیوان
همیشه تا نبود باد جفت خاک نژند
همیشه تا نشود آب شکل کوه گران
بقا و عز خداوندی تو دایم باد
ز تیر رمح شده قد دشمنت چو کمان
                                                                    
                            بر من آمد پروین نمای و ماه نشان
نهفته انجم او در عقیق عنبر بوی
شکسته سنبل او در سهیل مشک افشان
درست گفتی بر مه بنفشه کاشت همی
شکسته سنبل آن آفتاب ترکستان
بزیر سنبل مشکین او همی رفتند
هزار دل بخروش و هزار جان بفغان
لب و میانش تو گفتی شهاب بود و سهیل
یکی زرنگ چنین و یکی ز شکل چنان
شهاب دیدی جوزا در آن شهاب پدید ؟
سهیل دیدی پروین در آن سهیل نهان ؟
نهفته لالۀ رنگین او بتاب کمند
نموده نرگس مشکین او بزیر کمان
یکی ز مشک و ز عنبر ، یکی ز شیر و شبه
یکی ز سوسن و نسرین ، یکی ز عنبر و بان
پدید کرد ثریا و ماه چون بنمود
سمن ز سنبل سیراب و لاله از مرجان
ز بهر مژده رخش ساخت چون ستاره و ماه
پدید کرد سمن زار گرد لاله ستان
چه گفت ؟ گفت : اگر رامش دل تومنم
برامش دل من جان بیار و مژده ستان
بیار مژده که نو عز و خلعتش فرمود
خدایگان ترا ، شهریار شاه جهان
شجاع دولت پاینده ، سعد ملک حسن
امیر شاه عجم ، میر غور و غرجستان
سخن سرای و منقش قصیده ای اندیش
بفهم کردن دشوار و خواندن آسان
گزین خاطر خود نکته های رنگین گوی
سزای مدحت او لفظهای چابک ران
چو رایض سخنی ، مرکب تفکر را
عنان عقل فرو گیر و بر گزاف مران
سخن تمام کن و سوی آفتاب فرست
بدو سپار و بگویش که : پیش میر بخوان
کزین تفاخر قدرت بآفتاب رسد
ز فخر عار نماید ز جنبش دوران
عجب مدار ، که آن مهتر سپهر آیین
هزار بنده فزون دارد آفتاب توان
بدست همت با آسمان کند بازی
بپای قدرت سازد ز ماه شادروان
نمونه ایست ز آثار رای او پروین
نشانه ایست ز اجزای قدر او سرطان
ز بهر زخم جگر گوشۀ مخالف او
بزهر تیز کند اژدها سر دندان
زبیم خامۀ چون خیزران او شب و روز
چو خیزران بود اندر تن عدو ستخوان
بنام خشمش روباه ماده در گسلد
ز شیر پنجه و ساعد ، ز پیل گردن و ران
ایا سپهر هنر را ستارۀ سیار
و یا جهان خرد را طبایع و ارکان
هنر بطبع تو جوید ببرتری بنیاد
خرد ز رای تو گیرد بمردمی سامان
ز طبع و خشم تو آب روان و آتش تیز
ز لفظ و حلم تو خاک گران و باد بزان
دو نایبند فلک رای و آفتاب هنر
دو چاکرند فزونی تن و بزرگی جان
سر شک خصم ترا گر صفت کنم بدرر
شود دهان صدف جای آتشین پیکان
عجب نباشد اگر زر زبهر جود ترا
نگار گیرد و دینار گردد اندر کان
بر غم ابر همی موج دست فرخ تو
بماه دی گل سوری برآورد از سندان
چنان شوی تو ازین پس که ابر ژاله زند
مدیح دست تو باشد بابر در باران
اگر سپهر روان با ستاره جنگ کند
ز حشمت تو زره سازد و ز خامه سنان
خدایگانا ، فرخنده و مبارک باد
خجسته خلعت خسرو بردار سلطان
سرای پردۀ میری و نوبت از همه خلق
ترا سزد ، که سزا بینمت بصد چندان
نه دیر پاید تا شاه سازد از پی تو
سرای پرده ز خورشید و نوبت از کیوان
نشست گاه تو باشد بشرق در بلغار
شکارگاه تو باشد بضرب در عمان
صهیل اسب تو گیرد نوای نارایین
فروغ چتر تو یابد هوای ترکستان
فسار مرکب سازی ، بقهر ، رایت رای
پلاس آخر سازی ، بجنگ ، خیمۀ خان
بچرم شیر ببندی دو دست شیر نژند
بیشک پیل بکوبی دو پای پیل دمان
ایا معانی مدحت بلندتر ز فلک
و یا شمایل جودت رونده تر ز گمان
حدیث شاعر فالی بود قضا پیوند
که فال و قصه بهم بسته اند جاویدان
هر آن حدیث که بر لفظ شاعران گذرد
ز روزگار بیابی مثال آن بعیان
خدایگانا ، من بستۀ هوای توام
بجان و دیده بقای تو خواهم از یزدان
بجان تو که ز انفاس خود مدیح ترا
مشاطه وار کنم پر نگار ده دیوان
همیشه تا نبود باد جفت خاک نژند
همیشه تا نشود آب شکل کوه گران
بقا و عز خداوندی تو دایم باد
ز تیر رمح شده قد دشمنت چو کمان
                                 ازرقی هروی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مگر که زهره و ما هست نعت آن دلخواه
                                    
که با سعادت زهره است و باطراوت ماه
سعادتی که همه در روان گشاید طبع
طراوتی که همه بر خرد ببندد راه
اگر چه در نسب آدم آفتاب نبود
تو آفتابی و هست آسمان تو خر گاه
بشکل مار و برنگ زمردست یقین
سیاه زلف و خط سبزت ، ای بت دلخواه
چرا نهاد دو مار تو بر زمرد سر
گر از زمرد گردد دو چشم مار تباه ؟
گر آفتاب در اوجست عارض تو ، بتا
چرا دو زلف تو بر وی شبی نمود سیاه ؟
شگفت نیست گر آن زلفک تو کوتاهست
که آفتاب در اوج تو کرد شب کوتاه
شفاه هیچ نگاری شفای کشته نداشت
تو کشتگان هوی را شفا دهی بشفاه
یقین که تاج بتان خواندت ، اگر بیند
ابوالمظفر یونس نصیر ملکت شاه
خدایگانی کز تیغ و کلک و ملکت اوست
کمال قدرت و تأیید عقل و مایۀ جاه
یقین بخواند بانور رآی او مکفوف
بشب نگار نگین خم آهن اندر چاه
بدان گیاه کجا گرد اسب او برسد
لباس خضر شود برگ آن حقیر گیاه
نه انجمست و چو انجم جداست از تغییر
نه ایزدست و چو ایزد بریست از اشباه
ایا شهی ، که سپهر و ستاره از پی فخر
غلام و بنده سزد مر ترا درین درگاه
ز رشک بخشش تو ابر ناصبور بود
از آن خروش بابر اندر اوفتد گه گاه
عصای موسی از خاره گرمیاه گشاد
بفر دست تو ز آهن شود گشاده میاه
بدان گهی که ز زخم سنان و زخم تبر
ز پشت مازۀ گردان گریز جوید باه
بر آسمان ز بسی گرد و خون ستارۀ حوت
ز بیم تیغ بدریا در اوفتد بشناه
مخالفان چو ببینند مرترا گه جنگ
ز روی و آهن پوشند هر قبا و کلاه
سیاه رو به گردد ، شها ، ز هیبت تو
سیاه شیر علاماتشان میان سپاه
تو زان بسوی علاماتشان شتاب کنی
که بس شکاری نیکو بود سیه روباه
ز بسکه از تن بدخواه بگسلانی سر
بزخم تیر ، تو ای شهریار ملک پناه
گمان بری که دلیران رزم قارونند
بخاک در شده تا حلق روز معرکه گاه
چو کهربا و چو کاهست تیغ و حلق عدوت
شگفت نیست اگر کهربا رباید کاه
ایا شهی که بر آزادگی نسبت تو
بسست حلم تو و جود تو دلیل و گواه
بنور کلی مانی همی ، که سجده برند
بطوع پیش تو ارواح خلق بی اکراه
ز مدحت تو سخن نیست راست تر ، ملکا
برون ز اشهد ان لا اله الا الله
ز بس ثواب مدیحت ، همی خدای بزرگ
کند جراید اعمال ما تهی ز گناه
همیشه تا نبود صد فزون تر از سیصد
همیشه تا نبود پنج برتر از پنجاه
بدست و طبع تو نازنده باد جام و دوات
بفرق و نام تو پاینده باد افسروگاه
مباد گوش تو بی بانگ رود سال بسال
مباد دست تو بی جام باده ماه بماه
نبیذ نوش تو از دست سرو یکتا پوش
نیوش بانگ و سرود از نوای سروستاه
                                                                    
                            که با سعادت زهره است و باطراوت ماه
سعادتی که همه در روان گشاید طبع
طراوتی که همه بر خرد ببندد راه
اگر چه در نسب آدم آفتاب نبود
تو آفتابی و هست آسمان تو خر گاه
بشکل مار و برنگ زمردست یقین
سیاه زلف و خط سبزت ، ای بت دلخواه
چرا نهاد دو مار تو بر زمرد سر
گر از زمرد گردد دو چشم مار تباه ؟
گر آفتاب در اوجست عارض تو ، بتا
چرا دو زلف تو بر وی شبی نمود سیاه ؟
شگفت نیست گر آن زلفک تو کوتاهست
که آفتاب در اوج تو کرد شب کوتاه
شفاه هیچ نگاری شفای کشته نداشت
تو کشتگان هوی را شفا دهی بشفاه
یقین که تاج بتان خواندت ، اگر بیند
ابوالمظفر یونس نصیر ملکت شاه
خدایگانی کز تیغ و کلک و ملکت اوست
کمال قدرت و تأیید عقل و مایۀ جاه
یقین بخواند بانور رآی او مکفوف
بشب نگار نگین خم آهن اندر چاه
بدان گیاه کجا گرد اسب او برسد
لباس خضر شود برگ آن حقیر گیاه
نه انجمست و چو انجم جداست از تغییر
نه ایزدست و چو ایزد بریست از اشباه
ایا شهی ، که سپهر و ستاره از پی فخر
غلام و بنده سزد مر ترا درین درگاه
ز رشک بخشش تو ابر ناصبور بود
از آن خروش بابر اندر اوفتد گه گاه
عصای موسی از خاره گرمیاه گشاد
بفر دست تو ز آهن شود گشاده میاه
بدان گهی که ز زخم سنان و زخم تبر
ز پشت مازۀ گردان گریز جوید باه
بر آسمان ز بسی گرد و خون ستارۀ حوت
ز بیم تیغ بدریا در اوفتد بشناه
مخالفان چو ببینند مرترا گه جنگ
ز روی و آهن پوشند هر قبا و کلاه
سیاه رو به گردد ، شها ، ز هیبت تو
سیاه شیر علاماتشان میان سپاه
تو زان بسوی علاماتشان شتاب کنی
که بس شکاری نیکو بود سیه روباه
ز بسکه از تن بدخواه بگسلانی سر
بزخم تیر ، تو ای شهریار ملک پناه
گمان بری که دلیران رزم قارونند
بخاک در شده تا حلق روز معرکه گاه
چو کهربا و چو کاهست تیغ و حلق عدوت
شگفت نیست اگر کهربا رباید کاه
ایا شهی که بر آزادگی نسبت تو
بسست حلم تو و جود تو دلیل و گواه
بنور کلی مانی همی ، که سجده برند
بطوع پیش تو ارواح خلق بی اکراه
ز مدحت تو سخن نیست راست تر ، ملکا
برون ز اشهد ان لا اله الا الله
ز بس ثواب مدیحت ، همی خدای بزرگ
کند جراید اعمال ما تهی ز گناه
همیشه تا نبود صد فزون تر از سیصد
همیشه تا نبود پنج برتر از پنجاه
بدست و طبع تو نازنده باد جام و دوات
بفرق و نام تو پاینده باد افسروگاه
مباد گوش تو بی بانگ رود سال بسال
مباد دست تو بی جام باده ماه بماه
نبیذ نوش تو از دست سرو یکتا پوش
نیوش بانگ و سرود از نوای سروستاه
