عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
شبها که ز هجران توام در تب و تاب
یک دم نرود به خواب این چشم پرآب
نه بیداری ز دیده آموزد بخت
نه دیده ز بخت خفته آموزد خواب
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
از عشق کسی کار تو از کار شده است
مانند دل من دلت افگار شده است
هم روز تو چون زلف تو گردیده سیاه
هم جسم تو چون چشم تو بیمار شده است
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
ای آنکه به جان ز فرقتش سوزی هست
نه جز رخ او شمع شب افروزی هست
می داد بروزد گرم مژده ی وصل
پنداشت شب فراق را روزی هست
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
گویند آن را که چون گل آراسته است
و آن را که قدش چو سرو نو خاسته است
کآنرا که هلاکش از جفا خواسته بود
او بی تو چنان شد که دلت خواسته است
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
غیر از تو بساط عیش آراسته است
در آتش رشک جان من کاسته است
او با تو به جائی که دلش خواسته است
دل بی تو چنان شد که دلت خواسته است
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
مانند شمایلت شمایل نشود
دل نیست که بر رخ تو مایل نشود
تا سال دگر دلی نماند به جهان
امسال اگر حسن تو زایل نشود
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
در بزم رقیب ای زتوام سوز فراق
وصلت بتر از درد غم اندوز فراق
هر کس به فراق کرد یاد شب وصل
من در شب وصل آرزو روز فراق
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
در بزم تو دورای گل خود روی دو رنگ
تا کی بودم چو غنچه خون در دل تنگ؟
با دیده ی تر گهی بسوزم چون شمع
با قامت خم گهی بنالم چو چنگ
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
ای در چمن حسن رخت خرمن گل
خط گر درخت چو سبزه پیرامن گل
افسوس که در دامن پاک تو رقیب
آویخته همچو خار بر دامن گل
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
صد بار اگر به تیغ کین می کشدم
غم نیست که یار نازنین می کشدم
خونم ریزد لیک برای دل غیر
بهر دل آن می کشد این می کشدم
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
با غیر ترا یار نمیدانستم
در بزم تواش بار نمیدانستم
میدانستم که خواهی ام کشت اما
بهر دل اغیار نمیدانستم
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
جائی که فرو رفت به گل پای دلم
آنجاست مکان تو و ماوای دلم
اگه بودم کجاست جان تو اگر
میدانستم کجا بود جای دلم
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
ز آن یار جفا جو که وفا دیده که من؟
وز جور و جفایش که نرنجیده که من؟
هر گوشه چو من هزار دارد بلبل
از باغ وصالش که گلی چیده که من؟
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
ماندم زجفای غیر مهجور از تو
دل خسته و ناتوان و رنجور از تو
هر کس زجفا کرد تو را دور از من
دور از تو چنان شود که من دور از تو
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
ای شمع رخ ترا دلم پروانه
دام تو شود آخرم از پروانه
پروانه صفت من از غمت میسوزم
وز سوختنم هیچ ترا پروانه
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
شادی و غمم به قدر هم بایستی
یا طاقت من در خور غم بایستی
یا لطف تو افزون ز ستم بایستی
یا جور تو چون رحم تو کم بایستی
سحاب اصفهانی : دیوان اشعار
مخمس
ای وصف جمال تو به از جمله حکایات
عشق تو به ویرانه ی دل گنج سعادات
از بسکه بجان آمده ام بی رخ زیبات
پایان شب هجر تو خواهم پی حاجات
هر گه که بر آرم به فلک دست مناجات
ای آنکه بود جام پر از باده ی نابت
با مدعیان می نگرم مست و خرابت
هر گه که پیامی دهم این است جوابت
کآیم زره لطف شب هجر به خوابت
در دیده ی من خواب شب هجر تو هیهات
ای رایحه ی زلف تو چون باد بهاری
خط تو کند خون به دل مشک تتاری
از شرم لبت لعل به معدن متواری
هم جان دهد و هم بستاند لبت آری
از معجزه عیسی بودت بیش کرامات
ای خط به رخت همچو کلف بر مه تابان
از باغ تو گر سر زد خاری دو سه چندان
غم نیست که بی خارو خسی نیست گلستان
خط سرزده ز آن رخ ولی از طره و مژگان
پیدا بود از حسن تو آثار و علامات
خوبان که مرا رهزن دل آفت دینند
دایم پی آزار دل و جان به کمینند
این قوم زبس با من دلخسته چنینند
از سیل سرشکم به فغان اهل زمینند
وز شعله آهم به حذر اهل سماوات
فردا که بر آرند مرا مست به محشر
گیرد مگر الطاف ویم دست به محشر
زنهار مپندار که اورست به محشر
فرقی که میان من و او هست به محشر
من منفعل از معصیتم شیخ زطاعات
می با تو خورد مدعی و خون جگر من
مانم چه امید به کوی تو دگر من؟
بستم ز سر کوی نو دی بار سفر من
بیگانه چنان معتبر امروز که بر من
سهل است که جوید به سگان تو مباهات
از بسکه غم عشق تو در دل بفزودم
گوی از همه عشاق به عشقت بربودم
بسیار نکویان جهان را بستودم
هر جای که از مصحف خوبی بگشودم
در شان تو دیدم شده نازل همه آیات
ای نخل تمنای من از وصل تو پر بار
هرگز نتوانم که ببندم زدرت بار
یکبار به بزمت اگرم بخت دهد بار
از پای زنم تا به سرت بوسه به یک بار
سالک نتواند که کند طی مقامات
تا زنده ام از کوی تو مهجور نگردم
پیرا من غلمان و بر حور نگردم
هر جا روم از کوی تو مستور نگردم
دانسته مدام از بر تو دور نگردم
آن نیست که چندان نکنم درک کنایات
روزی دو سه رفتم به پی حرمت زاهد
کردیم چو (سحاب) از دل و جان خدمت زاهد
دلگیر شدم عاقبت از الفت زاهد
اکنون که پشیمان شده از صحبت زاهد
شاید که زمن بگذری، ای پیر خرابات
ی وصل تو جان پرورو هجران تو جانکاه
تا کی زجفای تو رسانم به فلک آه؟
اکنون که نداری خبر از آه سحرگاه
ای مه ببرم شکوه ی جورت به شهنشاه
شاهی که بود درگه او قبله ی حاجات
آن کز سخطش ترک فلک زهره کند چاک
احصای جلالش نبود در خور ادراک
شیر فلکش صید ضعیفی است به فتراک
سلطان جهان فتحععلی شاه که افلاک
از بندگی حضرت او جسته مباهات
یا رب به درش قامت افلاک نگون باد
از کوه وقارش به دل خاره سکون باد
از نه فلک و شش جهتش ملک فزون باد
ذاتش زحوادث ابدالدهر مصون باد
از معدلتش دهر مصون از همه آفات
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۴ - قصیده ناتمام التزام مور و موی
اگر موری سخن گوید، و گر مویی روان دارد
من آن مور سخن گویم، من آن مویم که جان دارد
تنم چون سایه مویست و دل چون دیده موران
ز هجر غالیه مویی، که چون موران میان دارد
اگر مر آب و آتش را مکان ممکن بود مویی
من آن مویم که در توفان و در دوزخ مکان دارد
اگر با موی و با موری شبانروزی شوم همره
نه موی از من خبر یابد، نه مور از من نشان دارد
بچشم مور در گنجم، ز بس زاری و بس مستی
اگر خواهد مرا موری بچشم اندر نهان دارد
من آن مورم که از زاری مرا مویی بپوشاند
من آن مویم که از سستی کم از موری توان دارد
منم چون مور از اندوه از هر موی خون افشان
نه مویی کو گره گیرد، نه موری کو میان دارد
بیک جزو از هزاران جزو یک ذره نسنجم من
که از ارزیز و از آهن تن من استخوان دارد
فراق دوست بر عارض همی بنگاردم گویی
هر آن نقشی که روز باد روی آبدان دارد
ز خون دیدگاه گه گه مخطط می کنم عارض
چنان پیراهن گلگون، که سال و مه کمان دارد
گه از عارض بر افروزم هر آنچ اندر جگر دارم
گه از دیده فرو بارم هر آنچ اندر دهان دارد
خیال ترک من هر شب شبیخون آورد بر من
چو چشم خستگان چشمم همه شب خون فشان دارد
سحرگه چون خیال او مرا پیرایه بربندد
از آن گوهر که بوی مشک و رنگ ناردان دارد
مرا گوید: بخر مارا، اگر زر و گهر داری
گهر بستان ازین چشمم، که زر سیم رخان دارد
از آن گوهر که من دارم درین دیده ندارد کس
مگر شمشیر گوهردار شاه خسروان دارد
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح خاقان ملک خضر
نسیم زلف آن سیمین صنوبر
مرا بر کرد دوش از خوابگه سر
گل افشانان ببالینم گذر کرد
پیامی داد ازان معشوق دلبر
عتاب آمیز گفت: ای سست پیمان
نیاید گفتهای تو برابر
میان ما و تو عهد این چنین بود
که چون من دیگری گیری تو در بر؟
شب تاریک و من ز اندیشه تو
چو نفت اندوده مرغی پیش آذر
گه اندر موج خون گم کرده هنجار
گه اندر بحر غم گم کرده معبر
عقیقین ابر توفان بار چشمم
جهان کردست پر بیجاده تر
ز آه من اگر بگداختی کوه
بنرخ خاک بودی در و گوهر
چو دریاییست هر شب خانه من
چو کشتی آتشین سوزنده بستر
نه دریا از تف کشتی شود خشک
نه کشتی از غم دریا شود تر
میان آب و آتش مانده حیران
خیالت در دل و دیده مصور
ز شب یک نیمه چون فرزند عمران
دگر نیمه ز شب فرزند آزر
بدین حالم من و فارغ تو از من
بشرط دوستی این نیست در خور
مرا گر خط فرود آمد بعارض
نگردد زان جمال من مزور
بخورشید اندر اینک هم سیاهیست
ولیکن عالم از نورش منور
همانم من بحسن اندر، که بودم
چه شد گر بر سمن بررست عنبر؟
مرا موران مشکین اند بر گل
بگرد عارض خورشید پیکر
و گر بر گل بنفشه سایه افگند
نه بر آتش بر آید عود و عنبر؟
نبینی نو بهار از نور خورشید
پدید آید بگل بر، مور بی مر؟
خداوندم همی خواندی، چه افتاد
که اکنون بنده نپسندی و چاکر؟
کنون گر تیره شد آن ماه رخسار
و گر تاری شد آن گل برگ احمر
همان انگار کندر موکب شاه
بپوشید آفتابم گرد لشکر
و یا مر عارض سیمین ما را
سیه کردست روز جنگ مغفر
مرا زین سبزی عارض، درین فصل
هزاران رونقست و زینت و فر
که بر سبزه بود زین پس بصحرا
نشاط و ز نزهت شاه مظفر
جمال ملک، خاقان معظم
خجسته طلعت و فرخنده اختر
ملک خضر، آنکه یک انگشت رادش
هزاران کوثرست و بحر اخضر
خداوند خداوندان گیتی
شه شاهان هفت اقلیم یکسر
جمال مجلس و میدان و مرکب
نظام مسجد و محراب منبر
نه قدرش را پذیرد هفت گردون
نه جاهش را بس آید هفت کشور
خداوندی، که خاک پای او را
بدیده در کشد، در روم، قیصر
ز حکم او زمانه طوق سازد
بگرد گردن چرخ مدور
برای و رسم و تدبیر و شجاعت
بجاه و جود و فضل و اصل و گوهر
ندانم من ز مخلوقاتش امروز
همال او جزو، الله اکبر!
جهان را نو نظامی داد جاهت
چو مر اسلام را جاه پیمبر
سعادت با رضای تست مقرون
سلامت در هوای تست مضمر
جهان را طاعت تو درختیست
که اقبالش گلست و دولتش بر
کسی، کندر خلاف دولت تو
زید، ز اکنون بگیتی تا بمحشر
بجای موی روید بر تنش مار
بجای خوی چکد مغز سر از سر
ایا جمشید ملک و شیر دیدار
ایا مه طلعت و خورشید منظر
بهار فرخ آمد تا بشادی
کند مقصود تو با تو مقرر
بیاراید جهان را از پی تو
چو هیکلهای چین از نقش آزر
بصحرا بر فشاند لاله و گل
بلاله در چکاند لؤلؤ تر
کند مر آب دیده را مصعد
کند مر خاک تیره را معنبر
بلاله زارها برگسترد سیم
بسبزه زارها برگسترد زر
بگلبن بر، عماری بندد از گل
در آذر گون ستان بفروزد آذر
هوا عنبر فرو ریزد بصحرا
فلک پروین فرو ریزد بساغر
ترا گوید که: اکنون شاد بنشین
که تاریخ جهان نو گشت از سر
ز نعمت ناز بین وز بخت می بال
ز دولت کام یاب از بخت بر خور
بد اندیش تو از اندیشه تو
همه ساله حزین و خوار و مضطر
ز جاه و دولت و اقبال درویش
ز گنج و گوهر دیده توانگر
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح نصیر الدوله ناصرالدین ابوالحسن نصر
خیز، ای بت بهشتی، آن جام می بیار
کار دی بهشت کرد جهان را بهشت وار
نقش خورنقست همه باغ و بوستان
فرش ستبرقست همه دشت و کوهسار
فرشی فکنده دشت، پر از نقش بافرین
تاجی نهاده باغ، پر از در افتخار
آن چون بهار خانه ی چین پر از نقش چین
این چون نگار خانه ی مانی پر از نگار
آن افسر مرصع شاخ سمن نگر
و آن پرده ی موشح گل های کامگار
این چون عذار حورا پر گوهرین سرشک
و آن چون بساط خلد پر از عنبرین عذار
گلبن عروس وار بیاراست خویشتن
ابرش مشاطه وار همی شوید از غبار
گاهی طویله بندد از گوهرین صدف
گاهی نقاب پوشد از پرده ی بخار
آن لاله ی نهفته در و آب چشم ابر
گویی که جامهای عقیقست پر عقار
یا شعله های آتش ترست اندر آب
یا موجهای لعل بدخشیست در شرار
یا لعبتان باغ بهشتی شدند باز
آراسته بدرو گهر گوش و گوشوار
آن از ردای رضوان پوشید قرطه ای
وین از پر فریشتگان دوخته ازار
آن لوحهای موسی بر گرد کوه و دشت
و آن صفحهای مانی بر سرو و بر چنار
از ژاله نقش این همه پر گوهر بدیع
وز لاله فرش آن همه یاقوت آبدار
رنگست، رنگ رنگ، همه کوهسار و دشت
طیره است، طرفه طرفه، همه طرف جویبار
یک کوهسار نعره ی نخجیر جفت جوی
یک مرغزار ناله مرغان زار زار
هامون ستاره رخ شد و گردون ستاره بخش
صحرا ستاره بر شد و گلبن ستاره بار
عالم شده به وصل چنین نوبهار خوش
من زار و دور از آن رخ مانند نو بهار
ای نوبهار عاشق، آمد بهار نو
نو بنده ی دور مانده از آن روی چون بهار
روزی هزار بار به پیش خیال تو
دیده کنم به جای سرشک، ای صنم، نثار
ما را چو روزگار فراموش کرده ای
یارا، شکایت از تو کنم یا ز روزگار؟
گر آرزوی روی تو جرمیست عفو کن
ور انتظار وصل تو خونیست در گذار
گرد وداعگاه تو،ای دوست، روز و شب
یعقوب وار مانده خروشان و سوگوار
پیرامنم ز آب دو دیده چو آبگیر
پیراهنم ز خون دو چشمم چو لاله زار
نه بر وصال روی تو ای دوست، دسترس
نه بر دریغ و حسرت هجران تو قرار
گه لاله بر دمد بر خم بر، ز خون دل
گه سبزه بر دمد، زنم دیده بر کنار
هر قطره ای کز آب دو چشمم فرو چکد
گردد ز آتش دلم اندر زمان شرار
ای یادگار مانده مرا یاد روی خویش
یاد رهی نوشته تو بر پشت یادگار
از تو به یاد روی تو خرسند گشته ام
زان پس که می بداشتمت در دل استوار
گر یک نفس فراق تو اندیشه کردمی
گشتی ز بیم هجر دل و جان من فگار
اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام
سختا که آدمیست بر احداث روزگار!
شرطیست مر مرا که نگیرم به جز تو دوست
عهدیست مر مرا که نخواهم به جز تو یار
گر کالبد به خاک رساند مرا فراق
در زیر خاک باشمت، ای دوست، خواستار
ما بندگان شاه جهانیم و نیک عهد
جز نیک عهد نبود نزدیک شهریار
شاه جهان، سپهر هنر، آفتاب جود
سلطان شرق، ناصر دین، شمسه تبار
گنج محاسن و سر اخیار، ابوالحسن
نصر، آن نصیر دولت، منصور کردگار
شاهی، که تا خدای جهان را بیافرید
چون او ندید چشم ستاره بزرگوار
از جود او نهایت موجود شد نهان
وز فضل او کمال شرف گشت آشکار
اندازه ی هنر هنر او کند پدید
آوازه ی خرد خرد او کند عیار
فخرست ملک را بچنو شاه ملک بخش
عزست بخت را بچنو شاه تاجدار
نی در خرد قیاسش معقول در خرد
نی در هنر صفاتش معدود در شمار
معلوم اوست هر چه معانیست در علوم
موروث اوست هر چه نهانیست در بحار
آثار عدل او چو ستاره است بی عدد
دریای جود او چو سپهرست بی کنار
رایش چو اصل پاکش پاکیزه از عیوب
رسمش چو اعتقادش تابنده تر زنار
گر باد جاه او به زمین بر گذر کند
ور گرد موکبش بفلک بر کند گذار
این توتیای چشم شرف گردد از شرف
و آن یک قبول عالم اقبال از افتخار
ای خسروی، که دولت و اقبال روز و شب
دارند گرد درگه میمون تو قرار
این از منازعان تو صافی کند جهان
و آن از مخالفان تو خالی کند دیار
ابری تو روز بزم و هزبری تو روز رزم
نیلی بروز بخشش و پیلی بروز کار
میدان پر اژدها شود از تو بروز جنگ
مجلس پر آفتاب بود از تو روز بار
شمشیر تو قضای بدست، ای ملک، که او
نه در قراب راحت دارد، نه در قرار
تا او پدید نامد معلوم کس نشد
خورشید خون فشان و سپهر سرشک بار
گر ذوالفقار معجز دین بود، ای ملک
تیغ ذوالفقار و صفات تو ذوالفقار
روزی که گرد معرکه تیره کند هوا
گردد زمین چو قیر و فلک تار همچو قار
کیمخت کوه بگسلد از زخم بانگ کوس
گوش زمانه کر شود از هول گیر و دار
بی مهر چهرهای دلیران شود زریر
بی باده چشمهای شجاعان کند خمار
بر حلقهای جوشن خون مبارزان
گردد چو لعل خرده بپیروزه بر نگار
شوریده پیل وار در آیی تو در مصاف
چون شیر گرسنه که شتابد پی شکار
گه گرد بر فشانی بر گوشه فلک
گه آب بر جهانی در دیده سوار
گاهی کنی ز کشته همه روی دشت کوه
گاهی کنی بنیزه همه روی کوه غار
از موج خون کنی تو پر جبرئیل سرخ
وز جان بدسگال رخ آفتاب تار
هر حمله ای که آری بوسه دهد ز جان
بر نعل توسن تو جان سفندیار
از جود دست تو عجب آید مرا همی
تا بر عنان چگونه کنی دست استوار؟
رمح تو بند حادثه بگشاید از سپهر
گرز تو برج کنگره بر دارد از حصار
آسیب نعل اسب تو اندر زمین جنگ
بر آسمان زمین دگر سازد از غبار
گور افگند بباد و سوار افگند بعکس
تیغ تو در نبرد و خدنگ تو در شکار
ور عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
ای کار زار کرده بر اعدای ملک خویش
وای آن کسی که پیش تو آید بکار زار
تو سایه خدایی و از روی حفظ خلق
نشگفت اگر عذاب تو باشد خدای وار
ابلیس را خدای تعالی عزیز کرد
آنگه چنانکه خواست لعین کردو خاکسار
چندین هزار دست بر آورده در دعا
با یا رب و تضرع و زاری و زینهار
هرگز خدای ضایع کی ماند، ای ملک؟
خوش زی و عمر خویش بشادی همی گذار
رنجه مباش هرگز، زین پس بدولتت
از لشکر تو یک تن وز دشمنان هزار
ای خسروی، که دولت بی رنج و گنج تو
از جان بد سگال بر آرد همی دمار
من بنده گر زیاد تو جان پرورم ز دور
حاسد چه خواهد از من رنجور دل فگار؟
تا آب و خاک و آتش و باد، این چهار ضد
با یک دگر بطبع نگردند سازگار
تا هر شبی کنار فلک گردد از نجوم
چون چشم عشق بازان پر در شاهوار
شاه جهان مظفر و منصور باد و باد
از عمر شادمانه و از ملک شاد خوار
درگاه او ز جاه شده قبله ملوک
میدان او ز فخر شده مقصد کبار
نیکو سگال دولت او همچو او عزیز
بدخواه جان او شده از غم ذلیل و خوار
چشمش همه بقد سواران سرو قد
دستش همه بزلف نگاران گل عذار