عبارات مورد جستجو در ۸۹۹ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۷۳
ای شمع سرافراز چه پنداشتهای
کز سرکشی خویش سرافراشتهای
در سوختن و بریدن افکندی سر
با خویش همانا که سری داشتهای
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۷۵
چون شمع دمی نبود خشنود از خویش
در سوز برآورد بسی دود از خویش
گفتم که مسوز، گفت: تو بی خبری
زان میسوزم تا برَهم زود از خویش
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۷۹
از روغنِ شمع بوی خون میآید
کز پیشِ عسل تشنه کنون میآید
این طرفه که در مغز وی افتاد آتش
روغن همه از پوست برون میآید
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۸۵
ای شمع! اگرچه مجلس افروختهای
اما تن نرمُ نازکت سوختهای
تو سر زده در دهان گرفتی آتش
نفط اندازی از که در آموختهای
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۱
شمع آمد و گفت: هر دم آتش بیش است
وامشب تنم از گریه به روز خویش است
گر میگریم به زاری زار رواست
تا غسل کنم که کشتنم در پیش است
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۵
شمع آمد و گفت: این چه عذاب است مرا
کز آتش و از چشم پرآب است مرا
سررشتهٔ من به دست آتش دادند
جان در غم و دل در تب و تاب است مرا
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۱۱
شمع آمد وگفت: در دلم خون افتاد
کز پرده ز بیم سوز بیرون افتاد
من در هوس آتش و کس آگه نیست
تا در سرِ من چنین هوس چون افتاد
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۴۷
شمع آمد و گفت: جان غم کش دارم
تن در آتش حال مشوش دارم
مینتوانم دمی که دل خوش دارم
چون سر تا پا برای آتش دارم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۶۱
شمع آمد و گفت: این تن لاغر همه سوخت
رفتم که مرا ز پای تا سر همه سوخت
خشکم همه از دست شد و تر همه سوخت
اشکی دو سه نم بماند و دیگر همه سوخت
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۶۴
شمع آمد و گفت: بر تنِ لاغر خویش
میافشانم اشک ز چشمِ ترِ خویش
چون از سر خویش از عسل دور شدم
بنگر که چه آمد به سرم از سرِ خویش
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۷۱
شمع آمد و گفت: خویشتن میتابم
جان میسوزم به درد و تن میتابم
چون رشتهٔ من پیش ز من تافتهاند
بر تافتن است اصل و من میتابم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۷۷
شمع آمد و گفت: گر بما زد پر باز
پروانه ز شوق کس نزد دیگر باز
هر لحظه رهی که میروم چون خامم
زان در آتش گرفتهام از سر باز
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۸۱
شمع آمد و گفت: زخم خوردم بر سر
ایام بسی نهاد دردم بر سر
روزم دم سرد گشته شب سوخته درد
ای بس که گذشت گرم و سردم بر سر
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۹۲
شمع آمد وگفت: چون درآمد آتش
سر در آتش چگونه باشم سرکش
جانم به لب آورد به زاری آتش
کس نیست که بر لبم زند آبی خوش
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۱۰۱
شمع آمد وگفت: جان من میببرند
وز من همه دوستان من میببرند
ناگفتنیی نگفتهام در همه عمر
پس از چه سبب زبان من میببرند
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۸
پروانه به شمع گفت: کیفر بردیم
وز دستِ تو جان یک ره دیگر بردیم
شمعش گفتا: کنون مترس از آتش
کان آتشِ سینه سوز با سر بردیم
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
مرغکیست استاده چست افتاده کار
نیست بر شاخش چو هر مرغی قرار
جملهٔ شب تا بروز او نعره زن
می در آویزد بیک پا خویشتن
جملهٔ شب بی قراری میکند
نالهٔ خوش خوش بزاری میکند
چون همه شب بر نیاید کار او
خون چکد یک قطره از منقار او
چون رود یک قطره خون از دل برونش
دل چو دریائی شود زان قطره خونش
شور ازان یک قطره در دریافتد
وآتشی زان شور در صحرا فتد
پس دگر شب با سر کار آید او
همچنان در نالهٔ زار آید او
چون نه سر دارد نه پای آن کار او
کی رسد آن نالهای زار او
تاترا کاری نیفتد مردوار
کی توانی ناله کرد از دردکار
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
چون آفت بی‌قیاس داری در پی
چندانکه روی هراس داری در پی
ای خوشهٔ سر سبز سر مفراز
چون می‌دانی که داس داری در پی
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۶
ای سرفراز شهی کز بن دندان چو خلال
به غلامی درت قیصر و خاقان بر خاست
به هوای چمن خلق تو جان داد به باد
هر نسیمی که از اطراف گلستان برخاست
زان سر زلف بریدند که دردورانت
فتنه از زیر سر زلف پریشان برخاست
ای سبا خوف که از جود تو در بحر نشست
وی سبا ناله که از عهد تو ازکان برخاست
پادشاها اگر از زحمت دندان دو سه روز
حضرت پادشه از مسند دیوان برخاست
انجم از غم همه بودند فرو رفته به خود
یعنی این عارضه از گردش ایشان برخاست
درد، عمری به جهان زحمت مردم می‌داد
رای عالی تو را رغبت در مان برخاست
غضبت خواست که دندن کواکب شکند
فلک آمد به شفاعت ز سر آن برخاست
درد را عدل تو بنمود به کین دندانی
گفت می‌بایدت از عالم ابدان برخاست
زبده عالم ابدان چو تن پاک تو بود
درد فرمان تو برد از بن دندان برخاست
بر بساطت منشیناد درین توده خاک
گرد دردی که ز آمد شد دوران بر خاست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۵۴
میر مسعود پیر گشت و هنوز
همچو اطفال کعب می‌بازد
قدمی و دمی عجب دارد
که بدین تیزد و بدان تازد
هر کجا او قدم زند یادم
ز آدمی آن طرف بپردازد
دم او کشوری بگنداند
قدمش عالمی بر اندازد